۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۵۱ عصر
بازیگوش نداشتند!
من هم غذا را آماده کرده بودم و حالا نشسته و به آن ها خیره شده بودم.
آبتین انگشت اشاره اش را بالا آورد و به سمت خودش حرکت داد.نیشخند شیطنت آمیزی روی لب هایش بود.
از قصد حرکتی را کرده بود که بی ادبانه است تا واکنش مرا ببیند.
بلند شدم و به سمت شان رفتم.کنار آبتین نشستم و زمزمه کردم:
- به نازنین بگم چه شوهر با کمالاتی داره؟
وقتی نیشخند بزرگ شده اش را دیدم ابرویم را بالا بردم و گفتم:
- یا این که خودش می دونه چه کلاهی سرش رفته؟
فراز با دهان بسته خندید و گفت:
- نازنین صد درصد می دونه چی گیرش اومده با این چیزایی که من شنیدم.
آبتین با ارنج در پهلویش زد و گفت:
- خوب حالا من اینارو در خفا گفتم کاری نکن غیرتی شم!
فراز با خنده گفت:
- وقتی می گفتی که خوب بودی!
آبتین گفت:
- نه دیگه اون موقع داغ بودم نفهمیدم!
چشمانم را چرخاندم و آبتین با جدیت گفت:
- چقدر اخلاقات شبیه یه اسکولی که من می شناسم شده.
یک دستم را به کمرم زدم و به سمتش چرخیدم.
طلبکارانه گفتم:
- اسکول عمه مرحومته.
آبتین بلافاصله نیشخندی زد و گفت:
- یه دستی زدم آبجی...از کجا می دونستی منظورم کیه که زودم جبهه گرفتی؟
وا رفتم.
فراز با لبخندی از سر مهربانی و محبت نگاهم می کرد.از دفاع کردنم از او راضی بود؟!
برای این که بحث را جمع کنم،صورتم را که مطمئن بودم سرخ شده است چرخاندم و زیر لب گفتم:
- خوب حالا!
فراز زمزمه کرد:
- حالا ناهار چی داریم ضعیفه؟
به او چشم غره رفتم و آبتین با چشمانی که برق می زدند گفت:
- میگما من اگه اینو به نازی بگم پدرمو درمیاره...چطور تو جون سالم به در ببری؟
جواب دادم:
- نازی به این خجالتی و سر به زیری چطور پدرتو در میاره؟
فراز با نیشخند گفت:
- به نکته ی خوبی اشاره کردی منم می خواستم همینو بگم.
متقابلا به او نیشخند زدم.
آبتین سرفه ای کرد و گفت:
- این خانوم با همون سر به زیری و خجالتی بودن خواهر مادرتو میاره جلو چشات.
فراز روی شانه اش زد و با همدردی مسخره ای گفت:
- درکت می کنم داداش.
آبتین ابرویش را بالا برد و بلند گفت:
- میگما صنم غذا کو گشنمه.
نازنین لبش را گاز گرفت و بابا با عصبانیت به آبتین خیره شد.آبتین نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- غلط کردم!
با خنده گفتم:
- غذا آماده اس!بیاید بشینید تا من میزو بچینم.
نازنین خواست به دنبالم بیاید که آبتین به تندی گفت:
- کجا؟
نازنین رنگش پرید و به سمتش چرخید.
فراز مشغول چرخاندن چشمانش بود.
زیر لب گفت:
- دارم می رم به صنم کمک کنم.
آبتین نیشخندش را جمع کرد و با جدیت گفت:
- خوب از همون اول می گفتی.برو.
نازنین با ناباوری نگاهش کرد و فراز با دهان بسته خندید.با آزرگی گفتم:
- خیلی جالب بود.
به نظرم رسید که هر لحظه ممکن است نازنین زیر گریه بزند برای همین دستش را گرفتم و او را به اشپزخانه بردم تا راحت باشد.
لب هایش را جمع کرده و بغض کرده بود.
لبخندی زدم و گتم:
- این داداش ما رو که می شناسی...خل و چله...
نازنین لبخند زد و گفت:
- می دونم فقط بعضی موقع ها غافلگیرم می کنه...
- خوبه دیگه...باعث تنوع تو زندگیه...فقط اگه حاد شد بیماریش زنگ بزن روزبه بیان ببرنش!
نخودی خندید و گفت:
- گناه داره پسرم!
به واژه ی "پسرم" لبخند بزرگی زدم و همان طور که وسایل را روی میز کوچک درون آشپزخانه می گذاشتم گفتم:
- همه چی خوب پیش می ره؟خبر خاصی نبوده؟
سرخ شد و سریع گفت:
- نه.
چشمانم را باریک کردم و دستم را به کمرم زدم.
- داشتیم نازی؟
جلو آمد و در گوشم گفت:
- بعدا بهت می گم فعلا آبتین مشکوک می شه....
عقب رفت و با بغض گفت:
- گفته اگه به کسی بگم طلاقم می ده.
بلند گفتم:
- الحق که سادیسته!
فراز به طور ناگهانی وارد آشپزخانه شد و با خنده پرسید:
- کی سادیسته؟ها ها ها؟
زیر لب گفتم:
- هیشکی.
جلو آمد و ظرف ها را برداشت.
با لحنی کنایه آمیز گفتم:
- چه عجب یه تکونی به خودتون دادید.
مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
- آخه من بیام تنها این وسط به تو چی بگم؟
آمدم حرفی بزنم که که گفت:
- نه اصن جواب باباتو چی بدم؟بگم داریم در صلح و آرامش برنج دم می کینم؟
- خوب الان چرا اومدی؟
نیشخندی زد و گفت:
- خوب الان که تنها نیستی!
چشمانم را چرخاندم و با جدیت گفت:
- حالا برو خدا رو شکر کن من اومدم...آبتین پاشو رو پاش انداخته خانومی می کنه.
نازنین ریز خندید و من هم نیشخند زدم.
- بالاخره باید یه فرقی بین و تو و اون سادیست باشه!
فراز با نیشخند گفت:
- پس سادیسته اونه؟از دوران یونی حالش بدتر شده من پیشنهاد می دم با یه روان شناس مشورت کنید.
من و نازنین خندیدیم.
فراز که رفت با کنجکاوی پرسید:
- دوست پسرته؟
چشمانم گشاد شدند و با ناباوری فکر کردم:
یعنی این چیزیه که فراز هست؟دوست پسر؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- نه بابا...اون فقط...
با دقت گفت:
- دوسش داری؟
لبخند خجالت زده ای زدم و زیر لب گفتم:
- اوهوم.
نازنین با مهربانی گفت:
- خجالت نداره که!
لبخندم پررنگتر شد.چقدر خوب بود که ادای عروس ها را در نمی آورد و ادای خواهر شوهر ها را در نمی آوردم!
سر میز نشستیم . هیچ کس نمی خورد و همه به غذا خیره شده بودند.
همه بهت زده به غذا نگاه می کردند.لب هایم را جمع کردم و زیر لب گفتم:
- این قدر بده؟
فراز خندید و گفت:
- نه فقط ریختش جدیده.
آبتین چنگالش را جلو برد و یکی از سوسیس ها را جابجا کرد.
با تعجب پرسید:
- اینو چه جوری درست کردی؟
بابا با لبخند خاصی به غذا زل زده بود.
با دستپاچگی گفتم:
- سوسیسارو خورد کردم و همون طور خشک ماکارانیارو توشون فرو کردم بعد گذاشتم بپزن همین.
آبتین قیافه اش را کج و کوله کرد و با مسخرگی گفت:
- نه خوشم اومد...فراز بیا بگیرش آماده اس...
چشمانم را چرخاندم و دیدم فراز نیشش تا پشت کله اش باز است!
بابا سرفه ای کرد و همه چیز را نادیده گرفت (!) و گفت:
- مامانتم همیشه غذاهای عجیب درست می کرد...با این حال همیشه خوشمزه بودن...
سکوت برقرار شد.
آبتین در حالی که با غذایش بازی می کرد گفت:
- من یادمه صنمو نمی دونم.
سرم را سریع تکان دادم و پایین انداختمش.
دلم نمی خواست غم و حسرت و پشیمانی چشمان پدرم و بغض مردانه ی برادرم را ببینم.
فراز لبخندی زد و بحث را عوض کرد:
- آرمیتا یادت داده اینو؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.نیشخند زد و گفت:
- آخه اون دیوونه اس که همش این چیزا رو یاد می گیره یاد بقیه هم می ده...
اخم کردم و در حالی که چنگالم را به سمتش گرفته بودم گفتم:
- دیوونه خودتی.
خندید و بامزه نگاهم کرد.
بابا و نازنین جلوی ما نشسته بودند و من بین آبتین و فراز و در مقابل آن ها نشسته بودم.
آبتین که نصف بیشتر عمرش را صرف غذا دادن به من و موفق نشدن صرف کرده بود،با آرامش غذایش را می خورد و برای نازنین غذا می ریخت.
بابا هم از غذا خوردن من خبر داشت و چیزی نمی گفت ولی فراز تمام مدت به من چشم غره می رفت و غذا در بشقابم می ریخت.
من هم از ترس نگاهش و به خاطر این که ناراحتش نکنم می خوردم ولی واقعا حس می کردم نیاز به تلمبه دارم تا غذا را قورت بدهم!
دوباره به روز هایی برگشته بودم که باید به زور غذا به خوردم می دادند.دو قاشق هم نمی خوردم و این به خاطر انرژی زیادم بود.
همیشه هنگامی که زیاد از حد هیجان داشتم و خوشحال بودم این اتفاق می افتاد.نمی توانستم غذا بخورم.
وقتی دوباره بشقابم را پر کرد بی اراده گفتم:
- تو بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن غشی.
فراز بلند خندید و آبتین نیشخند زد.نازنین هم مثل همیشه با لبخند "خانومانه" ای ما را نگاه می کرد.
بابا با تعجب پرسید:
- غشی؟
ماندم چه بگویم.مضطربانه به فراز نگاه کردم.مطمئن بودم دلش نمی خواهد کسی بداند چرا که معتقد بود نسبت به او حس ترحم خواهند داشت.
در کمال تعجب من با خونسردی گفت:
- من به خاطر کم خونیم ضعف دارم و وقتی حالم بد بشه از حال می رم.
چشمان بابا تیره شدند.به آرامی پرسید:
- عوارض بیماری دیگه ایه یا این که...
فراز حرفش را قطع کرد و در حالی که غذایش را این ور و آن ور می کرد زیر لب گفت:
- سرطان خون.
سکوت شد و من با بغض به او خیره شدم.
دلم می خواست تنها بودیم تا بتوانم سرش را بغل کنم و بگویم:
تو که نمی خواستی بهت احساس ترحم داشته باشن چرا گفتی؟الان دیگه نمی تونم چشماتو ببینم اگه سرتو این جوری بندازی پایین!
بابا با لبخند پدرانه ای گفت:
-انشاالله که خوب می شی پسرم...
فراز چیزی نگفت.
آبتین با نگرانی نگاهش می کرد ولی نازنین بهت زده مرا نگاه می کرد.
دلش برایم می سوخت که پسر مورد علاقه ام در حال مرگ بود؟
مشغول خوردن غذایم شدم.برای سرپوش گذاشتن روی صورت در هم رفته ام و قورت دادن بغضم تمام بشقابم را خالی کردم ولی فراز دیگر نتوانست چیزی بخورد.
آن روز یک روز عادی و حتی می شد گفت خاص بود.روزی خالی از نگرانی برای فردا های تیره و روزی برای لذت بردن برای امروز های روشن.
آن روز خانواده ام را داشتم و پسری که چند ماه بود مرکز کهکشان فکر و قلبم شده بود...پسری که مشخص نبود چقدر درد می کشد و به روی خودش نمی آورد ولی مثل کوه تحمل می کرد و پشت سرم بود...
پسری که نمی دانستم اگر یک روز نباشد،باید چه کار کنم و به چه کسی پناه ببرم...
پسری که هر بار مرا می دید قلبم را پر از شادی می کرد و نمی دانستم اگر نباشد باید با آن جای خالی چکار کنم...
پسری که بزرگی حضورش جای خالی مادرم را تا حدی پر می کرد...
پسری که من دوستش داشتم و دوستم داشت...
پسری که نمی دانستم حالا که از من دور شده است،هنوز نفس می کشد یا...!
*****
*یکی از آرزوهاتو بگو*
این جمله را تایپ کردم و سریع فرستادم.
چند دقیقه نگذشته بود که جواب رسید:
*تو هنوز نخوابیدی جوجه موتوری من؟فردا صبح زود کار داریم ها D:*
از لفظ جوجه موتوری من نیشخندی زدم و ذوق زده شدم!
دوباره گردش هایمان را از سر گرفته بودیم...
سریع تایپ کردم:
*تازه ساعت دوئه...سر شب لاتاست D: بعدشم منو نپیچون*
دستم می لرزید و با هیجان منتظر جوابش بودم.از این همه اشتیاق و بچه بازی خنده ام می گرفت!
*لات؟ :| شما رو نمی دونم ولی من پسر صاف و ساده ایم خانوم D: آرزو؟کلا کلمه های آرزو،رویا،آرمان D: منو یاد تو میندازن جوجه*
چشمانم را چرخاندم و به خاطر اشاره اش به اسم آرمان و شیطنتش در استفاده از اسم های حساسیت برانگیز با دهان بسته خندیدم.
هنوز جوابش را تایپ نکرده بودم که اس ام اس رسید:
*بپر پایین جوجه D:*
قلبم ایستاد.منظورش چه بود؟!صد درصد...
سریع به بالکن رفتم و به کوچه ی تاریک خیره شدم.
فراز در حالی که کلاه سوییشرتش را روی سرش گذاشته و به موتورش تکیه داده بود،با جدیت به بالکن و من نگاه می کرد.
نفسم در سینه حبس شد.دفعه ی اولی بود که می خواستم ساعت دو برای دیدن به قول نازنین دوست پسرم پدرم را به اصطلاح بپیچانم!
سریع یک شلوار پارچه ای مشکی و مانتوی کوتاه جلو بسته ی سومه ای رنگی را پوشیدم.موهایم را بافتم و بعد از پوشیدن سوییشرتم و گذاشتن کلاهش روی سرم ه سمت در اتاقم رفتم.
من هم غذا را آماده کرده بودم و حالا نشسته و به آن ها خیره شده بودم.
آبتین انگشت اشاره اش را بالا آورد و به سمت خودش حرکت داد.نیشخند شیطنت آمیزی روی لب هایش بود.
از قصد حرکتی را کرده بود که بی ادبانه است تا واکنش مرا ببیند.
بلند شدم و به سمت شان رفتم.کنار آبتین نشستم و زمزمه کردم:
- به نازنین بگم چه شوهر با کمالاتی داره؟
وقتی نیشخند بزرگ شده اش را دیدم ابرویم را بالا بردم و گفتم:
- یا این که خودش می دونه چه کلاهی سرش رفته؟
فراز با دهان بسته خندید و گفت:
- نازنین صد درصد می دونه چی گیرش اومده با این چیزایی که من شنیدم.
آبتین با ارنج در پهلویش زد و گفت:
- خوب حالا من اینارو در خفا گفتم کاری نکن غیرتی شم!
فراز با خنده گفت:
- وقتی می گفتی که خوب بودی!
آبتین گفت:
- نه دیگه اون موقع داغ بودم نفهمیدم!
چشمانم را چرخاندم و آبتین با جدیت گفت:
- چقدر اخلاقات شبیه یه اسکولی که من می شناسم شده.
یک دستم را به کمرم زدم و به سمتش چرخیدم.
طلبکارانه گفتم:
- اسکول عمه مرحومته.
آبتین بلافاصله نیشخندی زد و گفت:
- یه دستی زدم آبجی...از کجا می دونستی منظورم کیه که زودم جبهه گرفتی؟
وا رفتم.
فراز با لبخندی از سر مهربانی و محبت نگاهم می کرد.از دفاع کردنم از او راضی بود؟!
برای این که بحث را جمع کنم،صورتم را که مطمئن بودم سرخ شده است چرخاندم و زیر لب گفتم:
- خوب حالا!
فراز زمزمه کرد:
- حالا ناهار چی داریم ضعیفه؟
به او چشم غره رفتم و آبتین با چشمانی که برق می زدند گفت:
- میگما من اگه اینو به نازی بگم پدرمو درمیاره...چطور تو جون سالم به در ببری؟
جواب دادم:
- نازی به این خجالتی و سر به زیری چطور پدرتو در میاره؟
فراز با نیشخند گفت:
- به نکته ی خوبی اشاره کردی منم می خواستم همینو بگم.
متقابلا به او نیشخند زدم.
آبتین سرفه ای کرد و گفت:
- این خانوم با همون سر به زیری و خجالتی بودن خواهر مادرتو میاره جلو چشات.
فراز روی شانه اش زد و با همدردی مسخره ای گفت:
- درکت می کنم داداش.
آبتین ابرویش را بالا برد و بلند گفت:
- میگما صنم غذا کو گشنمه.
نازنین لبش را گاز گرفت و بابا با عصبانیت به آبتین خیره شد.آبتین نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- غلط کردم!
با خنده گفتم:
- غذا آماده اس!بیاید بشینید تا من میزو بچینم.
نازنین خواست به دنبالم بیاید که آبتین به تندی گفت:
- کجا؟
نازنین رنگش پرید و به سمتش چرخید.
فراز مشغول چرخاندن چشمانش بود.
زیر لب گفت:
- دارم می رم به صنم کمک کنم.
آبتین نیشخندش را جمع کرد و با جدیت گفت:
- خوب از همون اول می گفتی.برو.
نازنین با ناباوری نگاهش کرد و فراز با دهان بسته خندید.با آزرگی گفتم:
- خیلی جالب بود.
به نظرم رسید که هر لحظه ممکن است نازنین زیر گریه بزند برای همین دستش را گرفتم و او را به اشپزخانه بردم تا راحت باشد.
لب هایش را جمع کرده و بغض کرده بود.
لبخندی زدم و گتم:
- این داداش ما رو که می شناسی...خل و چله...
نازنین لبخند زد و گفت:
- می دونم فقط بعضی موقع ها غافلگیرم می کنه...
- خوبه دیگه...باعث تنوع تو زندگیه...فقط اگه حاد شد بیماریش زنگ بزن روزبه بیان ببرنش!
نخودی خندید و گفت:
- گناه داره پسرم!
به واژه ی "پسرم" لبخند بزرگی زدم و همان طور که وسایل را روی میز کوچک درون آشپزخانه می گذاشتم گفتم:
- همه چی خوب پیش می ره؟خبر خاصی نبوده؟
سرخ شد و سریع گفت:
- نه.
چشمانم را باریک کردم و دستم را به کمرم زدم.
- داشتیم نازی؟
جلو آمد و در گوشم گفت:
- بعدا بهت می گم فعلا آبتین مشکوک می شه....
عقب رفت و با بغض گفت:
- گفته اگه به کسی بگم طلاقم می ده.
بلند گفتم:
- الحق که سادیسته!
فراز به طور ناگهانی وارد آشپزخانه شد و با خنده پرسید:
- کی سادیسته؟ها ها ها؟
زیر لب گفتم:
- هیشکی.
جلو آمد و ظرف ها را برداشت.
با لحنی کنایه آمیز گفتم:
- چه عجب یه تکونی به خودتون دادید.
مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
- آخه من بیام تنها این وسط به تو چی بگم؟
آمدم حرفی بزنم که که گفت:
- نه اصن جواب باباتو چی بدم؟بگم داریم در صلح و آرامش برنج دم می کینم؟
- خوب الان چرا اومدی؟
نیشخندی زد و گفت:
- خوب الان که تنها نیستی!
چشمانم را چرخاندم و با جدیت گفت:
- حالا برو خدا رو شکر کن من اومدم...آبتین پاشو رو پاش انداخته خانومی می کنه.
نازنین ریز خندید و من هم نیشخند زدم.
- بالاخره باید یه فرقی بین و تو و اون سادیست باشه!
فراز با نیشخند گفت:
- پس سادیسته اونه؟از دوران یونی حالش بدتر شده من پیشنهاد می دم با یه روان شناس مشورت کنید.
من و نازنین خندیدیم.
فراز که رفت با کنجکاوی پرسید:
- دوست پسرته؟
چشمانم گشاد شدند و با ناباوری فکر کردم:
یعنی این چیزیه که فراز هست؟دوست پسر؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- نه بابا...اون فقط...
با دقت گفت:
- دوسش داری؟
لبخند خجالت زده ای زدم و زیر لب گفتم:
- اوهوم.
نازنین با مهربانی گفت:
- خجالت نداره که!
لبخندم پررنگتر شد.چقدر خوب بود که ادای عروس ها را در نمی آورد و ادای خواهر شوهر ها را در نمی آوردم!
سر میز نشستیم . هیچ کس نمی خورد و همه به غذا خیره شده بودند.
همه بهت زده به غذا نگاه می کردند.لب هایم را جمع کردم و زیر لب گفتم:
- این قدر بده؟
فراز خندید و گفت:
- نه فقط ریختش جدیده.
آبتین چنگالش را جلو برد و یکی از سوسیس ها را جابجا کرد.
با تعجب پرسید:
- اینو چه جوری درست کردی؟
بابا با لبخند خاصی به غذا زل زده بود.
با دستپاچگی گفتم:
- سوسیسارو خورد کردم و همون طور خشک ماکارانیارو توشون فرو کردم بعد گذاشتم بپزن همین.
آبتین قیافه اش را کج و کوله کرد و با مسخرگی گفت:
- نه خوشم اومد...فراز بیا بگیرش آماده اس...
چشمانم را چرخاندم و دیدم فراز نیشش تا پشت کله اش باز است!
بابا سرفه ای کرد و همه چیز را نادیده گرفت (!) و گفت:
- مامانتم همیشه غذاهای عجیب درست می کرد...با این حال همیشه خوشمزه بودن...
سکوت برقرار شد.
آبتین در حالی که با غذایش بازی می کرد گفت:
- من یادمه صنمو نمی دونم.
سرم را سریع تکان دادم و پایین انداختمش.
دلم نمی خواست غم و حسرت و پشیمانی چشمان پدرم و بغض مردانه ی برادرم را ببینم.
فراز لبخندی زد و بحث را عوض کرد:
- آرمیتا یادت داده اینو؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.نیشخند زد و گفت:
- آخه اون دیوونه اس که همش این چیزا رو یاد می گیره یاد بقیه هم می ده...
اخم کردم و در حالی که چنگالم را به سمتش گرفته بودم گفتم:
- دیوونه خودتی.
خندید و بامزه نگاهم کرد.
بابا و نازنین جلوی ما نشسته بودند و من بین آبتین و فراز و در مقابل آن ها نشسته بودم.
آبتین که نصف بیشتر عمرش را صرف غذا دادن به من و موفق نشدن صرف کرده بود،با آرامش غذایش را می خورد و برای نازنین غذا می ریخت.
بابا هم از غذا خوردن من خبر داشت و چیزی نمی گفت ولی فراز تمام مدت به من چشم غره می رفت و غذا در بشقابم می ریخت.
من هم از ترس نگاهش و به خاطر این که ناراحتش نکنم می خوردم ولی واقعا حس می کردم نیاز به تلمبه دارم تا غذا را قورت بدهم!
دوباره به روز هایی برگشته بودم که باید به زور غذا به خوردم می دادند.دو قاشق هم نمی خوردم و این به خاطر انرژی زیادم بود.
همیشه هنگامی که زیاد از حد هیجان داشتم و خوشحال بودم این اتفاق می افتاد.نمی توانستم غذا بخورم.
وقتی دوباره بشقابم را پر کرد بی اراده گفتم:
- تو بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن غشی.
فراز بلند خندید و آبتین نیشخند زد.نازنین هم مثل همیشه با لبخند "خانومانه" ای ما را نگاه می کرد.
بابا با تعجب پرسید:
- غشی؟
ماندم چه بگویم.مضطربانه به فراز نگاه کردم.مطمئن بودم دلش نمی خواهد کسی بداند چرا که معتقد بود نسبت به او حس ترحم خواهند داشت.
در کمال تعجب من با خونسردی گفت:
- من به خاطر کم خونیم ضعف دارم و وقتی حالم بد بشه از حال می رم.
چشمان بابا تیره شدند.به آرامی پرسید:
- عوارض بیماری دیگه ایه یا این که...
فراز حرفش را قطع کرد و در حالی که غذایش را این ور و آن ور می کرد زیر لب گفت:
- سرطان خون.
سکوت شد و من با بغض به او خیره شدم.
دلم می خواست تنها بودیم تا بتوانم سرش را بغل کنم و بگویم:
تو که نمی خواستی بهت احساس ترحم داشته باشن چرا گفتی؟الان دیگه نمی تونم چشماتو ببینم اگه سرتو این جوری بندازی پایین!
بابا با لبخند پدرانه ای گفت:
-انشاالله که خوب می شی پسرم...
فراز چیزی نگفت.
آبتین با نگرانی نگاهش می کرد ولی نازنین بهت زده مرا نگاه می کرد.
دلش برایم می سوخت که پسر مورد علاقه ام در حال مرگ بود؟
مشغول خوردن غذایم شدم.برای سرپوش گذاشتن روی صورت در هم رفته ام و قورت دادن بغضم تمام بشقابم را خالی کردم ولی فراز دیگر نتوانست چیزی بخورد.
آن روز یک روز عادی و حتی می شد گفت خاص بود.روزی خالی از نگرانی برای فردا های تیره و روزی برای لذت بردن برای امروز های روشن.
آن روز خانواده ام را داشتم و پسری که چند ماه بود مرکز کهکشان فکر و قلبم شده بود...پسری که مشخص نبود چقدر درد می کشد و به روی خودش نمی آورد ولی مثل کوه تحمل می کرد و پشت سرم بود...
پسری که نمی دانستم اگر یک روز نباشد،باید چه کار کنم و به چه کسی پناه ببرم...
پسری که هر بار مرا می دید قلبم را پر از شادی می کرد و نمی دانستم اگر نباشد باید با آن جای خالی چکار کنم...
پسری که بزرگی حضورش جای خالی مادرم را تا حدی پر می کرد...
پسری که من دوستش داشتم و دوستم داشت...
پسری که نمی دانستم حالا که از من دور شده است،هنوز نفس می کشد یا...!
*****
*یکی از آرزوهاتو بگو*
این جمله را تایپ کردم و سریع فرستادم.
چند دقیقه نگذشته بود که جواب رسید:
*تو هنوز نخوابیدی جوجه موتوری من؟فردا صبح زود کار داریم ها D:*
از لفظ جوجه موتوری من نیشخندی زدم و ذوق زده شدم!
دوباره گردش هایمان را از سر گرفته بودیم...
سریع تایپ کردم:
*تازه ساعت دوئه...سر شب لاتاست D: بعدشم منو نپیچون*
دستم می لرزید و با هیجان منتظر جوابش بودم.از این همه اشتیاق و بچه بازی خنده ام می گرفت!
*لات؟ :| شما رو نمی دونم ولی من پسر صاف و ساده ایم خانوم D: آرزو؟کلا کلمه های آرزو،رویا،آرمان D: منو یاد تو میندازن جوجه*
چشمانم را چرخاندم و به خاطر اشاره اش به اسم آرمان و شیطنتش در استفاده از اسم های حساسیت برانگیز با دهان بسته خندیدم.
هنوز جوابش را تایپ نکرده بودم که اس ام اس رسید:
*بپر پایین جوجه D:*
قلبم ایستاد.منظورش چه بود؟!صد درصد...
سریع به بالکن رفتم و به کوچه ی تاریک خیره شدم.
فراز در حالی که کلاه سوییشرتش را روی سرش گذاشته و به موتورش تکیه داده بود،با جدیت به بالکن و من نگاه می کرد.
نفسم در سینه حبس شد.دفعه ی اولی بود که می خواستم ساعت دو برای دیدن به قول نازنین دوست پسرم پدرم را به اصطلاح بپیچانم!
سریع یک شلوار پارچه ای مشکی و مانتوی کوتاه جلو بسته ی سومه ای رنگی را پوشیدم.موهایم را بافتم و بعد از پوشیدن سوییشرتم و گذاشتن کلاهش روی سرم ه سمت در اتاقم رفتم.