۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۵۲ عصر
بابا خیلی وقت بود که در اتاق آبتین می خوابید.
در اتاق را پشت سرم بستم و به آرامی از پله ها پایین رفتم.خدا را شکر شب ها بیدار نمی شد و خوابش هم سبک نبود!
در ورودی خانه را باز کردم و در حالی که راه می رفتم کفش های اسپرت سورمه ای رنگم را پایم کردم.به در خانه رسیدم و بازش کردم.موتورش و خودش دقیقا رو به روی در بودند.
تنها چیزی که درست به نظر نمی رسید (علاوه بر بیرون رفتن من از خانه در آن ساعت) حالت فراز بود.
لبه ی جدول نشسته بود و بازوهایش را بغل کرده بود.می لرزید و نفس هایش صدادار و منقطع بودند.
درد می کشید ولی صدایش در نمی آمد....
با درماندگی فکر کردم:
چقدر درد کشیده که حالا تو کنترل خودش حرفه ای شده...
جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.میان ان همه احساس وحشتناک یک دفعه فکر کردم:
این همون سوییشرتیه که واسه عید با هم ست خریدیم...
همان سوییشرتی که تنم بود،تن فراز هم بود.سرش را بالا آورد و با دیدنم قطره اشکی را که از گوشه ی چشم راستش پایین چکیده بود با پشت آستینش پاک کرد.
با صدای گرفته و مهربانی گفت:
- چه ضربتی آماده شدی.
کنارش نشستم و مثل او بازوهایم را بغل کردم.شب سردی در فروردین بود ولی فراز گرم گرم بود و این را از تماس بازوهایمان فهمیده بودم...
زمزمه کردم:
- خوبی؟
سرش را تکان داد.زیر لب گفت:
- یکم بدنم درد می کرد همین.
یک دفعه زیر خنده زد.بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- از بس درد کشیدی خل شدی فراز.
نگاهم کرد.چشمانش از شدت خنده پر از اشک شده بودند.با جدیت گفت:
- نخیرم.داشتم فکر می کردم عین این معتادایی شدم که تو ترکن...اونام این جوری بدنشون درد می گیره...
خندیدم.با لحن بامزه ای گفت:
- به این می گن آش نخورده و دهن سوخته.معتاد نشده داریم ترک می کنیم.
سرش را به سرم نزدیک کرد و با صدایی که مثل لالایی می ماند زمزمه کرد:
- تو چرا بیداری جوجو؟
گرمم شده بود و دلم می خواست سوییشرتم را در بیاورم.سرم را پاین انداختم.مطمئن بودم که سرخ شده ام.زمزمه کردم:
- خوابم نمیومد.
سرم را بالا آوردم و در چشمانش که درست مقابل چشمنم بودند خیره شدم.طلبکارانه گفتم:
- اصلا خودت چرا بیداری خروس؟
نیشخندی زد و نفسش را بیرون داد.نفسش عطر خوبی داشت و باعث می شد پلک هایم روی هم بیوفتند...
- تازه سر شب لاتاست جوجه.
پس از مکث کوتاهی زمزمه کرد:
- چرا خوابت نمیاد؟
گفتم:
- نمی دونم.
چشمانش برق می زدند...
زمزمه کرد:
- من می دونم...
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- چون عادت داری شبا قبل خواب صورتتو بشوری و خواب از سرت می پره.
از جواب غیر منتظره اش خنده ام گرفت با صدای بلندی خندیدم.
خنده ی آرامی کرد.
با شیطنت پرسیدم:
- از کجا می دونی من شبا صورتمو می شورم؟
نجوا کرد:
- چون بوی صابون بچه می دی...
نفسیم را با فوت محکمی در صورتش بیرون دادم.از کجا می دانست من شامپویم،کرم مرطوب کننده ام و صابونم همه مخصوص بچه ها بودند؟!
زمزمه کرد:
- شبا پوستت رنگ پریده تر می شه...لباتم قرمزتر می شن...
سرخ شدم.
- فراز؟
- جانم جوجه ی خجالتی قرمز من؟
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- اگه یکی از کنارمون رد شه...
سرش را مقابل سرم اورد و با یک ابروی بالا رفته در چشمانم خیره شد.
- می شه بپرسم این وقت شب جز من و تو که مشغول حرفای خاک بر سری هستیم کی ممکنه تو کوچه باشه استاد؟
خندیدم و او هم نیشخند زد.
کلاهش پایین افتاده بود و موهای مشکی و براقش را نمایان می کرد.دستم را در آن ها فرو بردم و سرش را به سمت عقب کشیدم.حالا چانه اش مقابل صورتم بود.
ریز خندیدم و گفتم:
- احساس قدرت بهم دست داد که می تونم با موهات این ور و اون ور بکشمت!
با لبخند کجی زمزمه کرد:
- می خوای بهت نشون بدم می تونم با موهات چکار کنم؟
آب دهانم را قورت دادم و خنده ام محو شد.
دستش را زیر سوییشرتم برد و دستش را در موهای شل بافته شده ام فرو برد.چنگ زد و سرم را سر جایش نگه داشت.
نفسم را در سینه حبس کردم و زمزمه کردم:
- موهام خراب می شن...
من به کل فراموش کرده بودم که در آن کوچه آبرو داریم!
من آبرو دارم!
صدای درون ذهنم که چند وقت بود ساکت شده بود بیدار شد و به من چشم غره رفت:
فرازم که آبرو نداره!
با پررویی گفتم:
به من چه خودش دختر مردمو خفت کرده!
صدا هم مثل خودم جواب داد:
دختر مردمم که داره له می شه زیر فشار!
در اتاق را پشت سرم بستم و به آرامی از پله ها پایین رفتم.خدا را شکر شب ها بیدار نمی شد و خوابش هم سبک نبود!
در ورودی خانه را باز کردم و در حالی که راه می رفتم کفش های اسپرت سورمه ای رنگم را پایم کردم.به در خانه رسیدم و بازش کردم.موتورش و خودش دقیقا رو به روی در بودند.
تنها چیزی که درست به نظر نمی رسید (علاوه بر بیرون رفتن من از خانه در آن ساعت) حالت فراز بود.
لبه ی جدول نشسته بود و بازوهایش را بغل کرده بود.می لرزید و نفس هایش صدادار و منقطع بودند.
درد می کشید ولی صدایش در نمی آمد....
با درماندگی فکر کردم:
چقدر درد کشیده که حالا تو کنترل خودش حرفه ای شده...
جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.میان ان همه احساس وحشتناک یک دفعه فکر کردم:
این همون سوییشرتیه که واسه عید با هم ست خریدیم...
همان سوییشرتی که تنم بود،تن فراز هم بود.سرش را بالا آورد و با دیدنم قطره اشکی را که از گوشه ی چشم راستش پایین چکیده بود با پشت آستینش پاک کرد.
با صدای گرفته و مهربانی گفت:
- چه ضربتی آماده شدی.
کنارش نشستم و مثل او بازوهایم را بغل کردم.شب سردی در فروردین بود ولی فراز گرم گرم بود و این را از تماس بازوهایمان فهمیده بودم...
زمزمه کردم:
- خوبی؟
سرش را تکان داد.زیر لب گفت:
- یکم بدنم درد می کرد همین.
یک دفعه زیر خنده زد.بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- از بس درد کشیدی خل شدی فراز.
نگاهم کرد.چشمانش از شدت خنده پر از اشک شده بودند.با جدیت گفت:
- نخیرم.داشتم فکر می کردم عین این معتادایی شدم که تو ترکن...اونام این جوری بدنشون درد می گیره...
خندیدم.با لحن بامزه ای گفت:
- به این می گن آش نخورده و دهن سوخته.معتاد نشده داریم ترک می کنیم.
سرش را به سرم نزدیک کرد و با صدایی که مثل لالایی می ماند زمزمه کرد:
- تو چرا بیداری جوجو؟
گرمم شده بود و دلم می خواست سوییشرتم را در بیاورم.سرم را پاین انداختم.مطمئن بودم که سرخ شده ام.زمزمه کردم:
- خوابم نمیومد.
سرم را بالا آوردم و در چشمانش که درست مقابل چشمنم بودند خیره شدم.طلبکارانه گفتم:
- اصلا خودت چرا بیداری خروس؟
نیشخندی زد و نفسش را بیرون داد.نفسش عطر خوبی داشت و باعث می شد پلک هایم روی هم بیوفتند...
- تازه سر شب لاتاست جوجه.
پس از مکث کوتاهی زمزمه کرد:
- چرا خوابت نمیاد؟
گفتم:
- نمی دونم.
چشمانش برق می زدند...
زمزمه کرد:
- من می دونم...
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- چون عادت داری شبا قبل خواب صورتتو بشوری و خواب از سرت می پره.
از جواب غیر منتظره اش خنده ام گرفت با صدای بلندی خندیدم.
خنده ی آرامی کرد.
با شیطنت پرسیدم:
- از کجا می دونی من شبا صورتمو می شورم؟
نجوا کرد:
- چون بوی صابون بچه می دی...
نفسیم را با فوت محکمی در صورتش بیرون دادم.از کجا می دانست من شامپویم،کرم مرطوب کننده ام و صابونم همه مخصوص بچه ها بودند؟!
زمزمه کرد:
- شبا پوستت رنگ پریده تر می شه...لباتم قرمزتر می شن...
سرخ شدم.
- فراز؟
- جانم جوجه ی خجالتی قرمز من؟
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
- اگه یکی از کنارمون رد شه...
سرش را مقابل سرم اورد و با یک ابروی بالا رفته در چشمانم خیره شد.
- می شه بپرسم این وقت شب جز من و تو که مشغول حرفای خاک بر سری هستیم کی ممکنه تو کوچه باشه استاد؟
خندیدم و او هم نیشخند زد.
کلاهش پایین افتاده بود و موهای مشکی و براقش را نمایان می کرد.دستم را در آن ها فرو بردم و سرش را به سمت عقب کشیدم.حالا چانه اش مقابل صورتم بود.
ریز خندیدم و گفتم:
- احساس قدرت بهم دست داد که می تونم با موهات این ور و اون ور بکشمت!
با لبخند کجی زمزمه کرد:
- می خوای بهت نشون بدم می تونم با موهات چکار کنم؟
آب دهانم را قورت دادم و خنده ام محو شد.
دستش را زیر سوییشرتم برد و دستش را در موهای شل بافته شده ام فرو برد.چنگ زد و سرم را سر جایش نگه داشت.
نفسم را در سینه حبس کردم و زمزمه کردم:
- موهام خراب می شن...
من به کل فراموش کرده بودم که در آن کوچه آبرو داریم!
من آبرو دارم!
صدای درون ذهنم که چند وقت بود ساکت شده بود بیدار شد و به من چشم غره رفت:
فرازم که آبرو نداره!
با پررویی گفتم:
به من چه خودش دختر مردمو خفت کرده!
صدا هم مثل خودم جواب داد:
دختر مردمم که داره له می شه زیر فشار!