۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۳:۰۲ عصر
آهی کشید و تسلیم شد:
- همین الان می ریم ببین چه شکلیه.
بلافاصله به سمتش چرخیدم و نیشخند زدم:
- جدی؟
خندید و گفت:
- جدی!
فراز با ابروی بالا رفته ادامه داد:
- ولی خودمونیما...من پرهامو مسخره می کردم ولی وضعم از خودش خراب تره!
خندیدم و گفتم:
- حالا یه بار من اومدم قهر کنما...
- تو قهر کن مردم باور کنن!
خندیدم.گفتم:
- احیانا اون قضیه اش این نیست که زن و شوهر دعوا می کنن و مردم باور می کنن؟!
فراز نیشخند زد و موذیانه گفت:
- خوب باشه...بریم عقدت کنم که درست شه جمله اش!
مشتی به بازویش زدم و گفتم:
- چشمم روشن!حالا دیگه می خوای بری دختر مردمو بی اجازه ی پدرش عقد کنی؟
با خنده گفت:
- این دختر مردم احیانا قلبش مال من نیست؟!
قند در دلم آب شد و برای پنهان کردن ذوقم گفتم:
- خوب حالا تواَم.
فراز با جدیت گفت:
- حالا بریم یا نه؟
با گیجی پرسیدم:
- کجا؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
- محضر دیگه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- شرط داره.
ابرویش را بالا برد و با خنده گفت:
- نه بابا...داریم به جاهای جالبی می رسیم...خوب بگو ببینم چه شرطی داره؟
- اول این که من آشپزی نمی کنم...
- نگو بلد نیستی که لو رفتی قبلا!
طلبکارانه گفتم:
- کی گفته بلد نیستم؟فقط حال آشپزی ندارم!
با نیشخند گفت:
- چشم یادم می مونه...دیگه چی؟
- ماه عسل باید بریم دریا...
فراز لبخندی زد و گفت:
- اینم چشم...بازم هست؟
متفکرانه انگشت اشاره ام را روی لبم گذاشتم و گفتم:
- اوم...بشور و بسابم با هم انجام می دیم...
فراز خندید و گفت:
- یه دفعه بگو کلا همه کارا رو بکن من می شینم نگاه می کنم!
- نه دیگه اینجوریم نیست فقط باید کمکم کنی!
- خوب اینم قبول...دیگه؟
- فعلا چیزی یادم نمیاد...
- مهریه چی؟
با خنده گفتم:
- پیشنهاد خودت چیه؟
فراز با نیشخندی که ثانیه ای محو نمی شد گفت:
- از من نباید بپرسی که...من به نفع خودم کم می گم!
- حالا نظرتو بگو!
کمی فکر کرد و سپس گفت:
- به اندازه ی رقم وزنت به گرم بوس!
بلند خندیدم و او هم با نیشخندش همراهی ام کرد.
زمزمه کرد:
- خیالپردازی قشنگه ولی واقعیت همیشه عقب ذهنت جولان می ده...
به سمتم چرخید و زمزمه کرد:
- امیدی نیست صنم...
دوباره به جلو خیره شد.
ضبط را خاموش کردم...آهنگی که به نظرم زیبا بود،به قلبم چنگ می انداخت و گوشخراش بود...
ادامه داد:
- تو محکوم نیستی با من بسوزی...زندگی کن...
بغضم را با تلاشی تحسین برانگیز عقب راندم و نجوا کردم:
- زندگی من تویی...اگه قراره از پیشم بری منم می خوام باهات بیام...
به تلخی گفت:
- نمی خوام با این فکر بمیرم که یه نفرو کشتم...نه تنها جسمشو...بلکه قلبشو...
مکثی کرد و با صدای گرفته ای ادامه داد:
- اونم نه یه آدم عادی...کسی که تمام لحظه هام با حضورش باارزش می شن و رنگ می گیرن...دلم می خواد زندگی کنی...اگه بدونم بعد از من خوشبخت می شی صد برابر خوشحالترم...چه الان چه وقتی که دارم سقط می شم...
به او تشر زدم:
- عین آدم حرف بزن!
بی توجه به حرفم با جدیت گفت:
- یه قولی بهم می دی؟
با بی میلی گفتم:
- بستگی داره چی باشه...
محکم گفت:
- نه دیگه!این جوری نمی شه...بگو قول می دم...بگو به جون فراز.
مکث کردم.چه می خواست؟یعنی می خواست از من بخواهد تنهایش بگذارم؟!
به تندی گفت:
- صنم!
سریع گفتم:
- باشه...قول می دم...
- بگو به جون من!
- به جون تو...
لبخند محوی روی لبانش نشست.طوری که انگار هر کلمه اش را بارها بررسی می کند با احتیاط گفت:
- می خوام بعد از این که مردم...به اولین کسی که بهت درخواست ازدواج داد جواب مثبت بدی.
بهت زده نگاهش کردم و آب دهانم را قورت دادم.او چه می گفت؟!به اولین خواستگارم جواب مثبت بدهم؟!
با جدیت گفتم:
- نمیشه...حرفشم نزن...
فراز با ناراحتی گفت:
- تو جون منو قسم خوردی!
- من.بعد.از.تو.با.کـ.سی.از.د. واج.ن.می.کـ.نم.
فراز با صدای بلندی گفت:
- پس می خوای تا آخر عمرت بیای بشینی سر قبر من؟
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
- آره...اگه این آرومم کنه آره...
- پس خیلی ابلهی که می خوای به خاطر یه مرده زندگیتو خراب کنی!
اشک هایم راه شان را به سمت چانه ام پیدا کردند...
- آره...اگه این ابله بودنه من می خوام تا آخر عمرم یه ابله بمونم...من نمی تونم با وجود احساسی که با تو دارم با کس دیگه ای باشم...هم خودم عذاب می کشم هم اون بدبختی که قراره ا من باشه...
فراز که به طور ناگهانی آرام شده بود (شاید اشک هایم اثر جادویی داشتند!) گفت:
- تو می تونی یه نفر دیگه رو دوست داشته باشی صنم...بهم قول بده که کاریو که گفتم می کنی.
ملتمسانه گفتم:
- می شه در موردش حرف نزنیم؟
وقتی نگاه خیره اش را دیدم سریع گفتم:
- حداقل فعلا درباره اش حرف نزنیم...بعدا...باشه؟
فقط به جلو خیره شد و لب هایش را بر هم فشرد.خودم را لوس کردم و گفتم:
- باشه؟
سایه ی لبخندی را روی لب هایش دیدم.ماشین متوقف شد.
پیاده شدم.مطمئن بودم آن قدر وقت تلف کرده ایم که پرهام و نیکان و آترین به خانه رسیده اند.سوار آسانسور شدیم.بعد از این که در بسته شد فراز لبخند شیطنت آمیزی زد.
قلبم از برق چشمانش به تپش افتاد...
- می گما...دفعه ی اولیه که با یه خانوم خوشگل تو آسانسور تنهام.
زیر لب گفتم:
- ایشالا دفعه آخرم باشه!
خندید و موذیانه گفت:
- راستی خانوم خوشگل...می دونستی که به معنای واقعی کلمه دارم می برمت خونه خالی؟!
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و در آینه خودم را برانداز کردم.
موهایم که حالا خیلی بلند شده بودند دو طرف صورتم بودند.گونه هایم سرخ شده بودند...احتمالا به خاطر شیطنت های فراز!
فراز هنگامی که در باز می شد با مسخرگی گفت:
- نگران نباش عالی هستی راضیم ازت!
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- حالا همچین می گی انگار خودت چه آش دهن سوزی هستی...من ازت سرترم!
خندید و گفت:
- صد البته...فقط احساس کردم عصبی هستی گفتم بهت اطمینان بدم.
نگاهش کردم.چشمانش جدی بودند.برای لحظه ای ترسیدم...نکند این ها را جدی می گفت و فکر می کرد من هم جدی هستم؟
دستش را روی کمرم گذاشت و مرا به سمت در برد.
در را باز کرد.وقتی وار خانه شدم دهانم از شدت تعجب باز ماند.خانه کاملا خالی بود،جز کیسه بوکسی که وسط هال قرار داشت و تختی که گوشه ی هال بود.در اتاق ها بسته بودند و در آشپزخانه تنها یک یخچال وجود داشت.
فراز با جدیت گفت:
- گفتم خوشت نمیاد اینجا رو ببینی.
زیر لب گفتم:
- تو چند سال این جا زندگی می کردی؟!
چشمانم را تنگ کردم و با ابروی بالا رفته گفتم:
- واسه همین گفتی به معنای واقعی کمه خونه ی خالی؟!
سرش را تکان داد و نیشخند زد.
- چطوری؟این جا...هیچی نداره!قلبت نمی گیره توش؟!
زمزمه کرد:
- اون قدر افسرده بودم که برام مهم نبود...الان نمی تونم اینجا رو تحمل کنم و دلیلشم شادی هستش که تو هم می دی...
سرم را پایین انداختم.
دو انگشت اشاره و وسطی اش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.زمزمه کرد:
- شبا میشستم گوشه ی اون تخت و همین جوری به یه گوشه خیره می شدم...از بس تنها و جدا از دنیا بودم که نمی دونستم باید به چی فکر کنم...فقط بعضی شبا خیلی می ترسیدم که...
منتظر ماندم تا حرفش را بزند ولی چشمانش را بست و حرفی نزد.با دستانم صورتش را قاب گرفتم و زمزمه کردم:
- از چی می ترسیدی؟
با صدایی که به زور شنیده می شد نجوا کرد:
- از این که تنهایی بمیرم...
قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد.
در آن لحظه درست مثل پسر کوچولویی بود که از ترس از تاریکی به مادرش پناه می برد...
نفس عمیق و لرزانی کشید و زمزمه کرد:
- می ترسیدم بمیرم و هیچ کس نفهمه و پیدام نکنه...
دلم می خواست آن وسط زانو بزنم و زار بزنم ولی او نیاز به یک دختر جیغ جیغو نداشت...تکیه گاه بود و تکیه گاه می خواست...
سرش را در آغوش گرفتم و زمزمه کردم:
- تنها نمی مونی...هیچ وقت...تا آخرش باهاتم...فهمیدی فراز؟
چیزی نگفت.
فراز من از ترس از تنهایی می لرزید...
یک مرد با تمام مرد بودن و تکیه گاه بودنش گاهی نیاز به شانه های ظریفی دارد که او را سرپا نگه دارد...
مرد من هم ترس داشت...غصه داشت...تنها بود و پناه می خواست...و من می خواستم برایش تمام این ها باشم...
نمی خواستم در تاریکی و تردید برود...نمی خواستم هنگامی که نور چشمانش برای همیشه خاموش می شوند،حسرت روز های رفته اش را بخورد...
مرد من وقت زیادی نداشت...مرد من هر لحظه نفس های آخرش را می کشید...مرد من آماده ی مرگ بود و هر لحظه امکان داشت تنهایم بگذارد...
من از ترس مردَم می ترسیدم...
I remember tears streaming down your face
اشک هایی رو که روی چهرت جاری شده بودن به یاد میارم
When I said, "I'll never let you go"
وقتی که گفتم"هیچ وقت اجازه نمیدم بری"
When all those shadows almost killed your light
وقتی همه ی اون سایه ها تقریبا نورِت رو نابود کردن
I remember you said, "Don't leave me here alone"
یادم میاد تو گفتی "منو اینجا تنها نذار"
But all that's dead and gone and passed tonight
اما همشون امشب مردن، رفتن و سپری شدن
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
The sun is going down
خورشید در حال غروبه
You'll be alright
حالت خوب میشه
No one can hurt you now
حالا دیگه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
Come morning light
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود
Don't you dare look out your window darling
از پنجره بیرون رو نگاه نکن عزیزم
Everything's on fire
همه چیز آتیش گرفته
The war outside our door keeps raging on
جنگ اون بیرون دیوانه وار ادامه داره
Hold onto this lullaby
به این لالایی چنگ بزن و نگهش دار
Even when the music's gone… gone
حتی وقتی موسیقی تموم شد...رفت...
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
The sun is going down
خورشید در حال غروبه
You'll be alright
حالت خوب میشه
No one can hurt you now
حالا دیگه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
Come morning light
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
You'll be alright
حالت خوب میشه
Come morning light,
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound…
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود...
- همین الان می ریم ببین چه شکلیه.
بلافاصله به سمتش چرخیدم و نیشخند زدم:
- جدی؟
خندید و گفت:
- جدی!
فراز با ابروی بالا رفته ادامه داد:
- ولی خودمونیما...من پرهامو مسخره می کردم ولی وضعم از خودش خراب تره!
خندیدم و گفتم:
- حالا یه بار من اومدم قهر کنما...
- تو قهر کن مردم باور کنن!
خندیدم.گفتم:
- احیانا اون قضیه اش این نیست که زن و شوهر دعوا می کنن و مردم باور می کنن؟!
فراز نیشخند زد و موذیانه گفت:
- خوب باشه...بریم عقدت کنم که درست شه جمله اش!
مشتی به بازویش زدم و گفتم:
- چشمم روشن!حالا دیگه می خوای بری دختر مردمو بی اجازه ی پدرش عقد کنی؟
با خنده گفت:
- این دختر مردم احیانا قلبش مال من نیست؟!
قند در دلم آب شد و برای پنهان کردن ذوقم گفتم:
- خوب حالا تواَم.
فراز با جدیت گفت:
- حالا بریم یا نه؟
با گیجی پرسیدم:
- کجا؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
- محضر دیگه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- شرط داره.
ابرویش را بالا برد و با خنده گفت:
- نه بابا...داریم به جاهای جالبی می رسیم...خوب بگو ببینم چه شرطی داره؟
- اول این که من آشپزی نمی کنم...
- نگو بلد نیستی که لو رفتی قبلا!
طلبکارانه گفتم:
- کی گفته بلد نیستم؟فقط حال آشپزی ندارم!
با نیشخند گفت:
- چشم یادم می مونه...دیگه چی؟
- ماه عسل باید بریم دریا...
فراز لبخندی زد و گفت:
- اینم چشم...بازم هست؟
متفکرانه انگشت اشاره ام را روی لبم گذاشتم و گفتم:
- اوم...بشور و بسابم با هم انجام می دیم...
فراز خندید و گفت:
- یه دفعه بگو کلا همه کارا رو بکن من می شینم نگاه می کنم!
- نه دیگه اینجوریم نیست فقط باید کمکم کنی!
- خوب اینم قبول...دیگه؟
- فعلا چیزی یادم نمیاد...
- مهریه چی؟
با خنده گفتم:
- پیشنهاد خودت چیه؟
فراز با نیشخندی که ثانیه ای محو نمی شد گفت:
- از من نباید بپرسی که...من به نفع خودم کم می گم!
- حالا نظرتو بگو!
کمی فکر کرد و سپس گفت:
- به اندازه ی رقم وزنت به گرم بوس!
بلند خندیدم و او هم با نیشخندش همراهی ام کرد.
زمزمه کرد:
- خیالپردازی قشنگه ولی واقعیت همیشه عقب ذهنت جولان می ده...
به سمتم چرخید و زمزمه کرد:
- امیدی نیست صنم...
دوباره به جلو خیره شد.
ضبط را خاموش کردم...آهنگی که به نظرم زیبا بود،به قلبم چنگ می انداخت و گوشخراش بود...
ادامه داد:
- تو محکوم نیستی با من بسوزی...زندگی کن...
بغضم را با تلاشی تحسین برانگیز عقب راندم و نجوا کردم:
- زندگی من تویی...اگه قراره از پیشم بری منم می خوام باهات بیام...
به تلخی گفت:
- نمی خوام با این فکر بمیرم که یه نفرو کشتم...نه تنها جسمشو...بلکه قلبشو...
مکثی کرد و با صدای گرفته ای ادامه داد:
- اونم نه یه آدم عادی...کسی که تمام لحظه هام با حضورش باارزش می شن و رنگ می گیرن...دلم می خواد زندگی کنی...اگه بدونم بعد از من خوشبخت می شی صد برابر خوشحالترم...چه الان چه وقتی که دارم سقط می شم...
به او تشر زدم:
- عین آدم حرف بزن!
بی توجه به حرفم با جدیت گفت:
- یه قولی بهم می دی؟
با بی میلی گفتم:
- بستگی داره چی باشه...
محکم گفت:
- نه دیگه!این جوری نمی شه...بگو قول می دم...بگو به جون فراز.
مکث کردم.چه می خواست؟یعنی می خواست از من بخواهد تنهایش بگذارم؟!
به تندی گفت:
- صنم!
سریع گفتم:
- باشه...قول می دم...
- بگو به جون من!
- به جون تو...
لبخند محوی روی لبانش نشست.طوری که انگار هر کلمه اش را بارها بررسی می کند با احتیاط گفت:
- می خوام بعد از این که مردم...به اولین کسی که بهت درخواست ازدواج داد جواب مثبت بدی.
بهت زده نگاهش کردم و آب دهانم را قورت دادم.او چه می گفت؟!به اولین خواستگارم جواب مثبت بدهم؟!
با جدیت گفتم:
- نمیشه...حرفشم نزن...
فراز با ناراحتی گفت:
- تو جون منو قسم خوردی!
- من.بعد.از.تو.با.کـ.سی.از.د. واج.ن.می.کـ.نم.
فراز با صدای بلندی گفت:
- پس می خوای تا آخر عمرت بیای بشینی سر قبر من؟
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
- آره...اگه این آرومم کنه آره...
- پس خیلی ابلهی که می خوای به خاطر یه مرده زندگیتو خراب کنی!
اشک هایم راه شان را به سمت چانه ام پیدا کردند...
- آره...اگه این ابله بودنه من می خوام تا آخر عمرم یه ابله بمونم...من نمی تونم با وجود احساسی که با تو دارم با کس دیگه ای باشم...هم خودم عذاب می کشم هم اون بدبختی که قراره ا من باشه...
فراز که به طور ناگهانی آرام شده بود (شاید اشک هایم اثر جادویی داشتند!) گفت:
- تو می تونی یه نفر دیگه رو دوست داشته باشی صنم...بهم قول بده که کاریو که گفتم می کنی.
ملتمسانه گفتم:
- می شه در موردش حرف نزنیم؟
وقتی نگاه خیره اش را دیدم سریع گفتم:
- حداقل فعلا درباره اش حرف نزنیم...بعدا...باشه؟
فقط به جلو خیره شد و لب هایش را بر هم فشرد.خودم را لوس کردم و گفتم:
- باشه؟
سایه ی لبخندی را روی لب هایش دیدم.ماشین متوقف شد.
پیاده شدم.مطمئن بودم آن قدر وقت تلف کرده ایم که پرهام و نیکان و آترین به خانه رسیده اند.سوار آسانسور شدیم.بعد از این که در بسته شد فراز لبخند شیطنت آمیزی زد.
قلبم از برق چشمانش به تپش افتاد...
- می گما...دفعه ی اولیه که با یه خانوم خوشگل تو آسانسور تنهام.
زیر لب گفتم:
- ایشالا دفعه آخرم باشه!
خندید و موذیانه گفت:
- راستی خانوم خوشگل...می دونستی که به معنای واقعی کلمه دارم می برمت خونه خالی؟!
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و در آینه خودم را برانداز کردم.
موهایم که حالا خیلی بلند شده بودند دو طرف صورتم بودند.گونه هایم سرخ شده بودند...احتمالا به خاطر شیطنت های فراز!
فراز هنگامی که در باز می شد با مسخرگی گفت:
- نگران نباش عالی هستی راضیم ازت!
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- حالا همچین می گی انگار خودت چه آش دهن سوزی هستی...من ازت سرترم!
خندید و گفت:
- صد البته...فقط احساس کردم عصبی هستی گفتم بهت اطمینان بدم.
نگاهش کردم.چشمانش جدی بودند.برای لحظه ای ترسیدم...نکند این ها را جدی می گفت و فکر می کرد من هم جدی هستم؟
دستش را روی کمرم گذاشت و مرا به سمت در برد.
در را باز کرد.وقتی وار خانه شدم دهانم از شدت تعجب باز ماند.خانه کاملا خالی بود،جز کیسه بوکسی که وسط هال قرار داشت و تختی که گوشه ی هال بود.در اتاق ها بسته بودند و در آشپزخانه تنها یک یخچال وجود داشت.
فراز با جدیت گفت:
- گفتم خوشت نمیاد اینجا رو ببینی.
زیر لب گفتم:
- تو چند سال این جا زندگی می کردی؟!
چشمانم را تنگ کردم و با ابروی بالا رفته گفتم:
- واسه همین گفتی به معنای واقعی کمه خونه ی خالی؟!
سرش را تکان داد و نیشخند زد.
- چطوری؟این جا...هیچی نداره!قلبت نمی گیره توش؟!
زمزمه کرد:
- اون قدر افسرده بودم که برام مهم نبود...الان نمی تونم اینجا رو تحمل کنم و دلیلشم شادی هستش که تو هم می دی...
سرم را پایین انداختم.
دو انگشت اشاره و وسطی اش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.زمزمه کرد:
- شبا میشستم گوشه ی اون تخت و همین جوری به یه گوشه خیره می شدم...از بس تنها و جدا از دنیا بودم که نمی دونستم باید به چی فکر کنم...فقط بعضی شبا خیلی می ترسیدم که...
منتظر ماندم تا حرفش را بزند ولی چشمانش را بست و حرفی نزد.با دستانم صورتش را قاب گرفتم و زمزمه کردم:
- از چی می ترسیدی؟
با صدایی که به زور شنیده می شد نجوا کرد:
- از این که تنهایی بمیرم...
قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد.
در آن لحظه درست مثل پسر کوچولویی بود که از ترس از تاریکی به مادرش پناه می برد...
نفس عمیق و لرزانی کشید و زمزمه کرد:
- می ترسیدم بمیرم و هیچ کس نفهمه و پیدام نکنه...
دلم می خواست آن وسط زانو بزنم و زار بزنم ولی او نیاز به یک دختر جیغ جیغو نداشت...تکیه گاه بود و تکیه گاه می خواست...
سرش را در آغوش گرفتم و زمزمه کردم:
- تنها نمی مونی...هیچ وقت...تا آخرش باهاتم...فهمیدی فراز؟
چیزی نگفت.
فراز من از ترس از تنهایی می لرزید...
یک مرد با تمام مرد بودن و تکیه گاه بودنش گاهی نیاز به شانه های ظریفی دارد که او را سرپا نگه دارد...
مرد من هم ترس داشت...غصه داشت...تنها بود و پناه می خواست...و من می خواستم برایش تمام این ها باشم...
نمی خواستم در تاریکی و تردید برود...نمی خواستم هنگامی که نور چشمانش برای همیشه خاموش می شوند،حسرت روز های رفته اش را بخورد...
مرد من وقت زیادی نداشت...مرد من هر لحظه نفس های آخرش را می کشید...مرد من آماده ی مرگ بود و هر لحظه امکان داشت تنهایم بگذارد...
من از ترس مردَم می ترسیدم...
I remember tears streaming down your face
اشک هایی رو که روی چهرت جاری شده بودن به یاد میارم
When I said, "I'll never let you go"
وقتی که گفتم"هیچ وقت اجازه نمیدم بری"
When all those shadows almost killed your light
وقتی همه ی اون سایه ها تقریبا نورِت رو نابود کردن
I remember you said, "Don't leave me here alone"
یادم میاد تو گفتی "منو اینجا تنها نذار"
But all that's dead and gone and passed tonight
اما همشون امشب مردن، رفتن و سپری شدن
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
The sun is going down
خورشید در حال غروبه
You'll be alright
حالت خوب میشه
No one can hurt you now
حالا دیگه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
Come morning light
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود
Don't you dare look out your window darling
از پنجره بیرون رو نگاه نکن عزیزم
Everything's on fire
همه چیز آتیش گرفته
The war outside our door keeps raging on
جنگ اون بیرون دیوانه وار ادامه داره
Hold onto this lullaby
به این لالایی چنگ بزن و نگهش دار
Even when the music's gone… gone
حتی وقتی موسیقی تموم شد...رفت...
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
The sun is going down
خورشید در حال غروبه
You'll be alright
حالت خوب میشه
No one can hurt you now
حالا دیگه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
Come morning light
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
You'll be alright
حالت خوب میشه
Come morning light,
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound…
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود...