۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۳:۲۷ عصر
آرمیتا اول از این که چیزی به او نگفته بودم عصبانی شد ولی بعد از دیدن نیش باز من بی خیال بازخواست کردن و قهر کردن شد!
آترین با مدرسه به اردو رفته بود و چند ساعت دیگر بر می گشت.
بقیه ما سر میز نشسته بودیم و خورش کرفس مدل نیکانی (!) را که پرهام برایش جان می داد می خوردیم!
پرهام با مسخرگی به فراز گفت:
- خورش بخور عروس خانونم...بله گفتن خیلی بی جونت کرده.............
فراز نیشخند زد و گفت:
- نه به جون تو...مثل نقل و نبات خودش اومد...تو که تجربه کردی دیگه چرا!
نیکان خندید و گفت:
- اون وقت من و صنم این وسط کشک سابیدیم که شما بله گفتید؟!
پرهام با نیش باز گفت:
- باید بودی و می دیدی صنم چطوری نون خامه ای خریده بود اومده بود ناز این اسکولو بکشه که بله رو بده...یه لحظه به مردونگی و غیرتم برخورد.
آرمان با نیشخند گفت:
- مگه تو از اینا هم داری؟!
پرهام با نگاه "واست دارم" ای به او خیره شد و با لبخند ملیحی گفت:
- نه راست می گی نداشتم مال تو رو گرفتم.
آرمان چشمانش را باریک کرد و خواست جواب بدهد که آرمیتا نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- خجالت بکشید.عین بچه های دو ساله به جون هم افتادید.آترین اینجا بود خجالت می کشید!
من و فراز ساکت غذایمان را می خوردیم.آرام بودم،آرام بود...
پرهام بدون حرف سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن بقیه ی غذایش شد.آرمان هم بعد از چشم غره رفتن به خواهرش یک قاشق خیلی پر (!) در دهانش گذاشت!
نیکان با هیجان پرسید:
- عروسی رو کی می گیرید؟
گفتم:
- هنوز راجع بهش حرف نزدیم...ولی من از عروسی بدم میاد.اگه به حرف من باشه غروسی نمی گیریم.
فراز با نیشخند نگاهم کرد.گفت:
- ببین از همین الان داری ناز می کنی و مخالفت می کنی ها!ضعیفه ای گفتن،مردی گفتن!
با چشمان ریز شده نگاهش کردم و گفتم:
- می دونی که گوشام تازگیا دیر انتقال شدن...چی گفتی؟
نیکان ریز می خندید و نیش آرمان و پرهام تا ته باز بود.این وسط فقط آرمیتا بود که خیلی عادی و با لبخند کمرنگی نگاه می کرد.
فراز نچ نچی کرد و با مسخرگی گفت:
- دیگه پشیمونم نکن...بذار این کمالاتت بعدا رو شه...
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه...من نون حلال می خورم...می خوام از الان باهات صادق باشم...بقیه ی مرضامم بگم؟!
فراز با دهان بسته خندید.
فصل دهم
سینی در دستم می لرزید.آن را روی میز گذاشتم و سعی کردم منظم نفس بکشم.یخ کرده بودم ولی کف دستانم عرق کرده بود.
به خودم گفتم:
چرا استرس داری دیوونه...فقط درسا جون و امیر و فرازن....تو واسه کدومشون استرس داری؟
صدا با جدیت گفت:
آبتین.
با به یاد آوردن آبتین یاد نازنین افتادم (و چهره ی وحشت ناک آبتین را موقتا فراموش کردم) و لبخندی روی لب هایم نشست.به خاطر حامگی از صبح حالت تهوع داشته و بعد از کلی عذرخواهی کردن گفت که نمی تواند بیاید.
آبتین بیشعور گذاشته بود و حالا که سه ماه و دو هفته اش شده بود به ما می گفت...بچه پسر بود...خوشگل عمه...
یاد نیشخند فراز و حرفش بعد از شنیدن خبر عمه بودنم افتادم:
از آبتین انتظاری جز اینم نمی رفت...ماشالا توانایی هاش گوش فلکو کر کرده...فقط موندم چی چیه عمه شدن جذابه...از فردا باید تمام مدت نگران این باشم که چه فحشی به دست پرورده آبتین می دن که به تو برگرده...من غیرتی ام تحمل این چیزا رو ندارم ها...
و من فقط خندیده بودم.بابا صدایم کرد:
- صنم؟چی شد این چایی ما بابا؟
از جا پریدم و سینی را برداشتم.
تمام مدتی که به طرف شان می رفتم نگران بودم به خاطر لرزش دستانم چایی در سینی بریزد.
فراز با نیش باز تماشایم می کرد.خوب می توانست عصبی بودنم را بفهمد.درسا مثل دختربچه ها ذوق زده (!) بود و امیر با نیشخند نگاهم می کرد.
درسا و امیر کنار هم نشسته بودند،فراز کنار بابا نشسته بود (خودشیرین!) و آبتین تنها بود.
تمام سعیم را کردم تا چشم در چشم آبتین نشوم چرا که واقعا ناراحت و عصبانی به نظر می رسید.
دلیلش را وقت نکرده بود به من بگوید چرا که همزمان با خانواده ی فراز رسید ولی حدس می زدم از این که چیزی به او نگفته ام ناراحت باشد.
با این حال آن قدر عصبی بودم که فرصت تجزیه و تحلیل اخم آبتین را نداشتم.
یک دفعه وسط راه مکث کردم و به صدا گفتم:
الان باید از کی شروع کنم؟!
آبتین نفسش را با حرص بیرون داد و با حالتی کنایه آمیز گفت:
- از آقای فرهمند شروع کن.
احساس کردم که تمام صورتم سرخ شده است.از کار آبتین اشک در چشمانم حلقه زد.مردم برادر داشتند من هم برادر داشتم!
فراز با حات عجیبی آبتین را نگاه کرد و بابا به او اخم کرد.
مقابل امیر خم شدم و با زحمت زیادی اشک هایم را کنار زدم.همینم مانده بود که گریه هم بکنم.امیر بعد از برداشتن فنجانش زیر لب گفت:
- بیخیال.
لبخند زورکی زدم و سینی را مقابل درسا گرفتم.او هم فنجانش را برداشت و تشکر کرد.
سینی را مقابل بابا گرفتم.بعد از برداشتن زیر لب گفت:
- فکر کنم تو تربیت داداشت سهل انگاری زیادی شده.
خنده ام گرفت ولی اگر می خندیدم اشک هایم سرازیر می شدند.
سینی را مقابل فراز گرفتم.لبخند آرامش بخشی زد و بعد از برداشتن چایی زمزمه کرد:
- مرسی.
به ناچار کنار آبتین نشستم و بدون این که به او چایی تعارف کنم سینی را مقابلش روی میز گذاشتم.
امیر و درسا با چشمان گردشده نگاهم کردند و بابا لبخند زد.فراز با نیشخند نگاهم کرد و لب هایش تکان خوردند:
- ایول!
خودم هم از کارم راضی بودم.تا یاد بگیرد که من را در مراسم خواستگاریم ضایع نکند!
حرف ها زده می شدند و من مشغول بررسی فراز بودم.موهایش بلند شده بودند و حالا یکدست بودند.به طور طبیعی بالا ایستاده بودند و آشفتگی شان آن ها را قشنگ تر کرده بود.ته ریش نداشت و لبخند کجی تمام مدت گوشه ی لب هایش خودنمایی می کرد.
کت و شلواری مشکی رنگ،با پیراهن سفید پوشیده بود که دکمه ی بالایی اش باز بود...
صدا به من چشم غره رفت و گفت:
این قدر بی حیا نباش...خجالت بش جلو پدر و برادرت.
ولی من هم چنان با پررویی او را دید می زدم.یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و خونسرد به حرف هایی که زده می شد گوش می کرد.یک دفعه با صدای امیر به خودم آمدم:
- یکم به منم نگاه کن خانوم خانوما...احساس از رده خارج شدن بهم دست داد!
جلوی خنده ام را گرفتم و سرم را پایین انداختم.آبتین در گوشم زمزمه کرد:
- خاک بر سرت ینی...به جای این که اون به تو خیره شه تو داری قورتش می دی...کلا ازت ناامید شدم.
با عصبانیت نگاهش کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- تو امروز چه مرگته؟!ببینم می تونی همه چیو زهرمارم کنی یا نه!
آبتین بهت زده نگاهم کرد.انتظار چنین واکنش تندی را از من نداشت.
سرم را به سمت بقیه چرخاندم و بغضم را کنترل کردم.بابا با نیشخند گفت:
- حالا که حرفای معمول زده شد،باید بگیم که این دو تا نوگل نو شکفته برن حرفاشونو بزنن ولی از اون جایی که هر دو بیش از حد راضی به نظر می رسن حرفی نمی مونه!
امیر با خنده گفت:
- حالا یه سری حرفا هستا اشتباه نکنید...بذارید برن...این حرفا پشت درای بسته باید زده شه.
درسا زیر لب گفت:
- امیر!
لبم را گاز گرفتم و زیر چشمی فراز را نگاه کردم.می خندید!
به صدا گفتم:
این از من پررو تره...ببین چه ذوق زده شد!
صدا هم دستش را زیر سرش گذاشت و با نیشخند گفت:
منم ذوق زده شدم!
صدایم را صاف کردم و با جدیت گفتم:
- یه چیزی هست که ما با هم درباره اش توافق کردیم و می خواستم باهاتون در میون بذارم.
امیر با خنده گفت:
- شما که عقدم کردید انگار دیگه در میون گذاشتن نمی خواد!البته اگه حامله ای بعدا بگو داداشت انگار به خونت تشنه اس!
بابا خندید و فراز هم با نیشخند نگاهم کرد.آبتین با حالتی معذب سر جایش جابجا شد و گفت:
- اون طوری هام نیست آقای فرهمند...من فقط یکم "دیر" خبرای جدیدو شنیدم...
امیر نیشخند زد و گفت:
- والا ما هم تازه رسیدیم.موضوع چیه؟!
همه خندیدند.درسا با مهربانی گفت:
- حرفتو بزن عزیزم.
مکثی کردم و سپس گفتم:
- ما نمی خوایم عروسی بگیریم.
همه ساکت بودند.انگار حرف من را تجزیه و تحلیل می کردند.
درسا پرسید:
- دلیل خاصی دارید؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
آترین با مدرسه به اردو رفته بود و چند ساعت دیگر بر می گشت.
بقیه ما سر میز نشسته بودیم و خورش کرفس مدل نیکانی (!) را که پرهام برایش جان می داد می خوردیم!
پرهام با مسخرگی به فراز گفت:
- خورش بخور عروس خانونم...بله گفتن خیلی بی جونت کرده.............
فراز نیشخند زد و گفت:
- نه به جون تو...مثل نقل و نبات خودش اومد...تو که تجربه کردی دیگه چرا!
نیکان خندید و گفت:
- اون وقت من و صنم این وسط کشک سابیدیم که شما بله گفتید؟!
پرهام با نیش باز گفت:
- باید بودی و می دیدی صنم چطوری نون خامه ای خریده بود اومده بود ناز این اسکولو بکشه که بله رو بده...یه لحظه به مردونگی و غیرتم برخورد.
آرمان با نیشخند گفت:
- مگه تو از اینا هم داری؟!
پرهام با نگاه "واست دارم" ای به او خیره شد و با لبخند ملیحی گفت:
- نه راست می گی نداشتم مال تو رو گرفتم.
آرمان چشمانش را باریک کرد و خواست جواب بدهد که آرمیتا نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- خجالت بکشید.عین بچه های دو ساله به جون هم افتادید.آترین اینجا بود خجالت می کشید!
من و فراز ساکت غذایمان را می خوردیم.آرام بودم،آرام بود...
پرهام بدون حرف سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن بقیه ی غذایش شد.آرمان هم بعد از چشم غره رفتن به خواهرش یک قاشق خیلی پر (!) در دهانش گذاشت!
نیکان با هیجان پرسید:
- عروسی رو کی می گیرید؟
گفتم:
- هنوز راجع بهش حرف نزدیم...ولی من از عروسی بدم میاد.اگه به حرف من باشه غروسی نمی گیریم.
فراز با نیشخند نگاهم کرد.گفت:
- ببین از همین الان داری ناز می کنی و مخالفت می کنی ها!ضعیفه ای گفتن،مردی گفتن!
با چشمان ریز شده نگاهش کردم و گفتم:
- می دونی که گوشام تازگیا دیر انتقال شدن...چی گفتی؟
نیکان ریز می خندید و نیش آرمان و پرهام تا ته باز بود.این وسط فقط آرمیتا بود که خیلی عادی و با لبخند کمرنگی نگاه می کرد.
فراز نچ نچی کرد و با مسخرگی گفت:
- دیگه پشیمونم نکن...بذار این کمالاتت بعدا رو شه...
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه...من نون حلال می خورم...می خوام از الان باهات صادق باشم...بقیه ی مرضامم بگم؟!
فراز با دهان بسته خندید.
فصل دهم
سینی در دستم می لرزید.آن را روی میز گذاشتم و سعی کردم منظم نفس بکشم.یخ کرده بودم ولی کف دستانم عرق کرده بود.
به خودم گفتم:
چرا استرس داری دیوونه...فقط درسا جون و امیر و فرازن....تو واسه کدومشون استرس داری؟
صدا با جدیت گفت:
آبتین.
با به یاد آوردن آبتین یاد نازنین افتادم (و چهره ی وحشت ناک آبتین را موقتا فراموش کردم) و لبخندی روی لب هایم نشست.به خاطر حامگی از صبح حالت تهوع داشته و بعد از کلی عذرخواهی کردن گفت که نمی تواند بیاید.
آبتین بیشعور گذاشته بود و حالا که سه ماه و دو هفته اش شده بود به ما می گفت...بچه پسر بود...خوشگل عمه...
یاد نیشخند فراز و حرفش بعد از شنیدن خبر عمه بودنم افتادم:
از آبتین انتظاری جز اینم نمی رفت...ماشالا توانایی هاش گوش فلکو کر کرده...فقط موندم چی چیه عمه شدن جذابه...از فردا باید تمام مدت نگران این باشم که چه فحشی به دست پرورده آبتین می دن که به تو برگرده...من غیرتی ام تحمل این چیزا رو ندارم ها...
و من فقط خندیده بودم.بابا صدایم کرد:
- صنم؟چی شد این چایی ما بابا؟
از جا پریدم و سینی را برداشتم.
تمام مدتی که به طرف شان می رفتم نگران بودم به خاطر لرزش دستانم چایی در سینی بریزد.
فراز با نیش باز تماشایم می کرد.خوب می توانست عصبی بودنم را بفهمد.درسا مثل دختربچه ها ذوق زده (!) بود و امیر با نیشخند نگاهم می کرد.
درسا و امیر کنار هم نشسته بودند،فراز کنار بابا نشسته بود (خودشیرین!) و آبتین تنها بود.
تمام سعیم را کردم تا چشم در چشم آبتین نشوم چرا که واقعا ناراحت و عصبانی به نظر می رسید.
دلیلش را وقت نکرده بود به من بگوید چرا که همزمان با خانواده ی فراز رسید ولی حدس می زدم از این که چیزی به او نگفته ام ناراحت باشد.
با این حال آن قدر عصبی بودم که فرصت تجزیه و تحلیل اخم آبتین را نداشتم.
یک دفعه وسط راه مکث کردم و به صدا گفتم:
الان باید از کی شروع کنم؟!
آبتین نفسش را با حرص بیرون داد و با حالتی کنایه آمیز گفت:
- از آقای فرهمند شروع کن.
احساس کردم که تمام صورتم سرخ شده است.از کار آبتین اشک در چشمانم حلقه زد.مردم برادر داشتند من هم برادر داشتم!
فراز با حات عجیبی آبتین را نگاه کرد و بابا به او اخم کرد.
مقابل امیر خم شدم و با زحمت زیادی اشک هایم را کنار زدم.همینم مانده بود که گریه هم بکنم.امیر بعد از برداشتن فنجانش زیر لب گفت:
- بیخیال.
لبخند زورکی زدم و سینی را مقابل درسا گرفتم.او هم فنجانش را برداشت و تشکر کرد.
سینی را مقابل بابا گرفتم.بعد از برداشتن زیر لب گفت:
- فکر کنم تو تربیت داداشت سهل انگاری زیادی شده.
خنده ام گرفت ولی اگر می خندیدم اشک هایم سرازیر می شدند.
سینی را مقابل فراز گرفتم.لبخند آرامش بخشی زد و بعد از برداشتن چایی زمزمه کرد:
- مرسی.
به ناچار کنار آبتین نشستم و بدون این که به او چایی تعارف کنم سینی را مقابلش روی میز گذاشتم.
امیر و درسا با چشمان گردشده نگاهم کردند و بابا لبخند زد.فراز با نیشخند نگاهم کرد و لب هایش تکان خوردند:
- ایول!
خودم هم از کارم راضی بودم.تا یاد بگیرد که من را در مراسم خواستگاریم ضایع نکند!
حرف ها زده می شدند و من مشغول بررسی فراز بودم.موهایش بلند شده بودند و حالا یکدست بودند.به طور طبیعی بالا ایستاده بودند و آشفتگی شان آن ها را قشنگ تر کرده بود.ته ریش نداشت و لبخند کجی تمام مدت گوشه ی لب هایش خودنمایی می کرد.
کت و شلواری مشکی رنگ،با پیراهن سفید پوشیده بود که دکمه ی بالایی اش باز بود...
صدا به من چشم غره رفت و گفت:
این قدر بی حیا نباش...خجالت بش جلو پدر و برادرت.
ولی من هم چنان با پررویی او را دید می زدم.یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و خونسرد به حرف هایی که زده می شد گوش می کرد.یک دفعه با صدای امیر به خودم آمدم:
- یکم به منم نگاه کن خانوم خانوما...احساس از رده خارج شدن بهم دست داد!
جلوی خنده ام را گرفتم و سرم را پایین انداختم.آبتین در گوشم زمزمه کرد:
- خاک بر سرت ینی...به جای این که اون به تو خیره شه تو داری قورتش می دی...کلا ازت ناامید شدم.
با عصبانیت نگاهش کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- تو امروز چه مرگته؟!ببینم می تونی همه چیو زهرمارم کنی یا نه!
آبتین بهت زده نگاهم کرد.انتظار چنین واکنش تندی را از من نداشت.
سرم را به سمت بقیه چرخاندم و بغضم را کنترل کردم.بابا با نیشخند گفت:
- حالا که حرفای معمول زده شد،باید بگیم که این دو تا نوگل نو شکفته برن حرفاشونو بزنن ولی از اون جایی که هر دو بیش از حد راضی به نظر می رسن حرفی نمی مونه!
امیر با خنده گفت:
- حالا یه سری حرفا هستا اشتباه نکنید...بذارید برن...این حرفا پشت درای بسته باید زده شه.
درسا زیر لب گفت:
- امیر!
لبم را گاز گرفتم و زیر چشمی فراز را نگاه کردم.می خندید!
به صدا گفتم:
این از من پررو تره...ببین چه ذوق زده شد!
صدا هم دستش را زیر سرش گذاشت و با نیشخند گفت:
منم ذوق زده شدم!
صدایم را صاف کردم و با جدیت گفتم:
- یه چیزی هست که ما با هم درباره اش توافق کردیم و می خواستم باهاتون در میون بذارم.
امیر با خنده گفت:
- شما که عقدم کردید انگار دیگه در میون گذاشتن نمی خواد!البته اگه حامله ای بعدا بگو داداشت انگار به خونت تشنه اس!
بابا خندید و فراز هم با نیشخند نگاهم کرد.آبتین با حالتی معذب سر جایش جابجا شد و گفت:
- اون طوری هام نیست آقای فرهمند...من فقط یکم "دیر" خبرای جدیدو شنیدم...
امیر نیشخند زد و گفت:
- والا ما هم تازه رسیدیم.موضوع چیه؟!
همه خندیدند.درسا با مهربانی گفت:
- حرفتو بزن عزیزم.
مکثی کردم و سپس گفتم:
- ما نمی خوایم عروسی بگیریم.
همه ساکت بودند.انگار حرف من را تجزیه و تحلیل می کردند.
درسا پرسید:
- دلیل خاصی دارید؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: