۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۳:۲۷ عصر
- نه دلیل خاصی نیست...فقط ما هیچ کدوم از خود عروسی خوشمون نمیاد...به این نتیجه رسیدیم که یه مهمونی کوچیک بگیریم که فقط فامیل و دوستای نزدیک باشن...البته اگه شما مشکلی نداشته باشید.
درسا با مهربانی گفت:
- این زندگی شماست...هر طور دوست دارید...ولی مطمئنید پشیمون نمی شید؟معمولا شب عروسی جزو بهترین خاطره هاست.
امیر با لبخند کجی گفت:
- نه دیگه خانوم....شب عروسی که پابرجاست...قبلشو عرض می کنه عروسم.
فراز آنقدر از دست پدرش خندیده بود که اشک در چشمانش حلقه زده بود.چشمان خاکستری اش از همیشه روشن تر بودند...
آبتین هم با شوخی های امیر ناراحتی اش را موقتا فراموش کرده بود.
بابا گفت:
- اگه واقعا دلتون اینو می خواد که بحثی نیست...شما مشکلی ندارید آقای فرهمند؟
امیر شانه بالا انداخت و با نیشخند گفت:
- نه...فقط زودتر اینا برن سر خونه زندگیشون که من نگرانم...زیادی آماده به نطر می رسن...
فراز نیشش را تا ته برای پدرش باز کرد.می دانست که رسما بی آبرو شده بودیم؟!یا امیر نگفته بود که آن شب تعقیبش کرده بود؟!
- تاریخ عروسی چی؟
این آبتین بود که برای اولین بار در بحث شرکت می کرد.
فراز سریع گفت:
- هفته ی بعد.
همه خندیدند و فراز انگار نه انگار که باید خجالت می کشید،لبخندی از خود راضی زد.امیر گفت:
- نگفتم آقای صارمی؟!پسر بار آوردم آماده و با اراده...حالا هفته ی دیگه خوبه از نظر شما؟
بابا با لبخند شیطنت آمیزی (از اثرات امیر بود!) گفت:
- تو آماده بودن و با اراده بودن این دو تا شکی نیست...چند وقت پیش صنم از بس آماده بود هوس کرده بود ساعت دو نصفه شب رو چمنا دراز بکشه.
با دهان باز به بابا نگاه کردم.آبتین و درسا از ماجرا خبر نداشتند و گیج به نظر می رسیدند ولی مثل این که امیر همه چیز را برای بابا تعریف کرده بود؛چرا که با هم می خندیدند و به هم چشمک می زدند!
من سرخ شدم و فراز نیشخند زد.واقعا هیچ چیز باعث خجالت او نمی شد؟!
بابا با مهربانی رو به من گفت:
- فراز تا حالا اتاقتو ندیده...ببرش نشونش بده.
امیر به بابا نیشخند زد.آبتین اخم کرد؛مشخص بود از ایده ی تنها بودن من و فراز اصلا خوشش نمی آید!
صدا با نیشخند گفت:
داداش غیرتیت تازه داره خودشو نشون می ده ها!
گفتم:
والا!
از جایم بلند شدم و فراز هم به دنبالم آمد.بالا رفتم و مقابل اتاقم ایستادم.در را باز کردم و منتظر ماندم تا وارد اتاق شود.دستانش را با بالا زدن کتش در جیب هایش فرو برد و در حالی که با ژست قشنگی به دیوار تکیه داده بود،با نیشخند گفت:
- لیدیز فرست.
لبخند کوچکی زدم و وارد اتاق شدم.
پشت سرم وارد شد و در را بست.با شیطنت گفت:
- میدونی آرمان همیشه درباره ی این که مردا همش می گن خانوما مقدم ترن چه نظری داره؟
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- می گه بهونه ای برای دید زدنه!
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- پس یادم باشه از این به بعد وایسم همه برن تو بعد خودم برم!
فراز با خنده گفت:
- نه دیگه...از این به بعد باید همیشه بعد من وارد شی!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- خوب اتاقمو ببین دیگه...
فراز خندید و در حالی که به سمتم می آمد زمزمه کرد:
- اتاق بهانه اس...ولی خوشم اومد...بابات اهل دله ها!
لبخندم را پنهان کردم.به طور ناگهان بغلم کرد.
چشمانم را بستم و روی نفس هایم تمرکز کردم.زیر لب گفتم:
- فراز...بریم پایین می فهمن...
زمزمه کرد:
- از کجا؟
سرش را چند سانتی متر عقب کشید و نجوا کرد:
- فکر نمی کردم هیچ وقت چنین شبی رو تو زندگم تجربه کنم صنم...
نفس هایم منظم شدند.زیر لب گفتم:
- منم...فکر نمی کردم هیچ کس بتونه منو تحمل کنه...من یه بچه ی لوس غیر قابل تحملم...می دونی که...
نیشخند زد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.زمزمه کرد:
- جوحه ی لوس غیر قابل تحمل من...فقط من...
قلبم به تپش افتاد.
رهایم کرد و به اطراف اتاقم نگاه کرد.دستالی برداشتم و رژ لب را از روی صورتش پاک کردم.
بعد از دیدن نقاشی هایم که کل دیوار را گرفته بودند،با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
- ید طولایی در نقاشی کشیدن داری!
- از وقتی تو رو دیدم علاقه ام به نقاشی کمتر شده...
با نیش باز گفت:
- عوضش عاشق خودم شدی!
- دقیقا!
رژلبم را تجدید کردم و گفتم:
- به اندازه کافی اتاقو دیدیم؟
فراز بلند خندید و با شیطنت گفت:
- نمی دونم والا...دیدیم؟
با مسخرگی گفتم:
- از رژلبی که هنوزم رنگش رو لبات مونده معلومه دیدیم!
دستمال را برداشت و با دقت مقابل آینه صورتش را پاک کرد.
آن شب جزو بهترین شب های زندگی ام بود...با شوخی های امیر تمام اضطرابم را فراموش کردم و توانستم از لحظه هایم لذت ببرم...
اولین خواستگاری بود که در آن شرکت می کردم و آن خواستگاری مال من بود...
فراز در ظاهر با ازدواج ما موافق بود ولی می دانستم که هنوز مردد است و شک دارد که کارمان درست است یا نه...
با این حال من مطمئن بودم...با این که هنوز هم می ترسیدم...
*****
- من اینو دوست ندارم.
فراز طوری نگاهم کرد که نتوانستم بفهمم به چه چیزی فکر می کند.فقط گفت:
- خیلی خوب...می ریم یه جای دیگه.
صدمین باری بود که لباسی را می پوشیدم و ازش خوشم نمی آمد.فراز چیزی نمی گفت و ظاهرا صبورانه همراهی ام می کرد.
- صنم؟تا الان نزدیک چهار تا پاساژو زیر و رو کردیم...دقیقا چی می خوای که پیدا نمی شه؟
کاملا با احتیاط حرف می زد.انگار که از حرفش مطمئن نبود یا این که می خواست احساس واقعی اش را پنهان کند.
متفکرانه گفتم:
- نمی دونم...از هیچ کدوم از این لباسا خوشم نیومده...اصلا به دلم نمی شینن...
- پس چیز خاصی مدنظرت نیست؟
دستش را گرفتم.گرم بود...همیشه تب داشت ولی این بار انگار گرم تر بود.
وحشت زده گفتم:
- خسته ات کردم؟
چشمانش را برای چند ثانیه محکم بست و سپس باز کرد.دستش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که از پاساژ خارج می شدیم زمزمه کرد:
- چیزی نیست...من حالم خوبه.
با لجبازی گفتم:
- نه نیست.
مثل خودم گفت:
- چرا هست.
- پس چرا این قدر تب داری و درست راه نمی ری؟
مکث کردم و سپس با نیش باز گفتم:
- نکنه معتادی خودتو بهم انداختی؟
لبخند زد و گفت:
- والا تا این جا که تو خودتو به من انداختی...هر کس دیگه ای بود تا الان عقد نکرده طلاقت داده بود!
لب هایم را جمع کردم و قبل از این که سوار ماشینش شوم گفتم:
- دلتم بخواد...سلیقه ام از بس خوبه پیدا نمی شه...
به خودش اشاره کرد و با چشمکی گفت:
- مشخصه!
شکلکی درآوردم و سوار شدم.او هم نشست و راه افتاد.
- برو خونه...واسه امروز بسه...خودمم خسته شدم.
چرا این قدر بی فکر بودم؟او کم خونی داشت و این کم خونی باعث ضعفش می شد...آن وقت من حدود ده ساعت او را در خیابان ها و پاساژها چرخانده بودم!
درست بود که او چیزی نمی گفت ولی من چرا این قدر احمق بودم؟!
با شیطنت پرسید:
- خونه ی من یا خونه ی شما یا خونه ی ما؟
با خنده پرسیدم:
- الان اینا که گفتی یعنی چی؟
با نیشخند گفت:
- خونه ی من یعنی چند واحد بالاتر از پرهام اینا...خونه ی شما که مشخصه...خونه ی ما هم خونه ای که سال های کودکیمو توش گذروندم.
جمله ی آخرش را که با مسخرگی گفته بود مرا به خنده انداخت.
- من واحد بالایی پرهام اینارو ترجیح می دم.
اگر امکان داشت،نیشش از آن هم بازتر می شد!
با مسخرگی گفت:
- فکر کنم نشون دادن اتاقت به من بهت ساخته!
با نیشخندی مثل خودش گفتم:
-بیشتر به تو ساخته.من می خوام وسایلا رو بچینم.
لب هایش را جمع کرد و ناباورانه پرسید:
- واقعا حال داری؟
با نیشخند گفتم:
- آره...هیجان زده ام آخه.
نیشش دوباره باز شد.اسباب و اثاثیه ی خانه را خریده بودیم و همه یک گوشه ی خانه اش بودند و منتظر تا ما آن ها را بچینیم.قرار بود آن جا زندگی کنیم.
وقتی نیکان این را شنیده بود به شدت هیجان زده شده بود!می گفت که اتفاقی بهتر از آن نمی توانست در آن آپارتمان بیوفتد و پرهام با نیشخند گفته بود:
- چرا ممکنه بیوفته...با یه بچه ی دیگه چطوری؟!
نیکان به او چشم غره رفته بود و من خندیده بودم.
- شام چی می خوری؟
به یاد آوردم که در آن خانه چیز خاصی پیدا نمی شود.
- بریم سوپرمارکت ببینم چی می تونیم بخوریم.
- انسان همه چیزخواره...
خندیدم.
*****
- این چطوره؟
ابروهایش را بالا برد و با تردید به الویه ی آماده درون دستانم خیره شد.
درسا با مهربانی گفت:
- این زندگی شماست...هر طور دوست دارید...ولی مطمئنید پشیمون نمی شید؟معمولا شب عروسی جزو بهترین خاطره هاست.
امیر با لبخند کجی گفت:
- نه دیگه خانوم....شب عروسی که پابرجاست...قبلشو عرض می کنه عروسم.
فراز آنقدر از دست پدرش خندیده بود که اشک در چشمانش حلقه زده بود.چشمان خاکستری اش از همیشه روشن تر بودند...
آبتین هم با شوخی های امیر ناراحتی اش را موقتا فراموش کرده بود.
بابا گفت:
- اگه واقعا دلتون اینو می خواد که بحثی نیست...شما مشکلی ندارید آقای فرهمند؟
امیر شانه بالا انداخت و با نیشخند گفت:
- نه...فقط زودتر اینا برن سر خونه زندگیشون که من نگرانم...زیادی آماده به نطر می رسن...
فراز نیشش را تا ته برای پدرش باز کرد.می دانست که رسما بی آبرو شده بودیم؟!یا امیر نگفته بود که آن شب تعقیبش کرده بود؟!
- تاریخ عروسی چی؟
این آبتین بود که برای اولین بار در بحث شرکت می کرد.
فراز سریع گفت:
- هفته ی بعد.
همه خندیدند و فراز انگار نه انگار که باید خجالت می کشید،لبخندی از خود راضی زد.امیر گفت:
- نگفتم آقای صارمی؟!پسر بار آوردم آماده و با اراده...حالا هفته ی دیگه خوبه از نظر شما؟
بابا با لبخند شیطنت آمیزی (از اثرات امیر بود!) گفت:
- تو آماده بودن و با اراده بودن این دو تا شکی نیست...چند وقت پیش صنم از بس آماده بود هوس کرده بود ساعت دو نصفه شب رو چمنا دراز بکشه.
با دهان باز به بابا نگاه کردم.آبتین و درسا از ماجرا خبر نداشتند و گیج به نظر می رسیدند ولی مثل این که امیر همه چیز را برای بابا تعریف کرده بود؛چرا که با هم می خندیدند و به هم چشمک می زدند!
من سرخ شدم و فراز نیشخند زد.واقعا هیچ چیز باعث خجالت او نمی شد؟!
بابا با مهربانی رو به من گفت:
- فراز تا حالا اتاقتو ندیده...ببرش نشونش بده.
امیر به بابا نیشخند زد.آبتین اخم کرد؛مشخص بود از ایده ی تنها بودن من و فراز اصلا خوشش نمی آید!
صدا با نیشخند گفت:
داداش غیرتیت تازه داره خودشو نشون می ده ها!
گفتم:
والا!
از جایم بلند شدم و فراز هم به دنبالم آمد.بالا رفتم و مقابل اتاقم ایستادم.در را باز کردم و منتظر ماندم تا وارد اتاق شود.دستانش را با بالا زدن کتش در جیب هایش فرو برد و در حالی که با ژست قشنگی به دیوار تکیه داده بود،با نیشخند گفت:
- لیدیز فرست.
لبخند کوچکی زدم و وارد اتاق شدم.
پشت سرم وارد شد و در را بست.با شیطنت گفت:
- میدونی آرمان همیشه درباره ی این که مردا همش می گن خانوما مقدم ترن چه نظری داره؟
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- می گه بهونه ای برای دید زدنه!
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- پس یادم باشه از این به بعد وایسم همه برن تو بعد خودم برم!
فراز با خنده گفت:
- نه دیگه...از این به بعد باید همیشه بعد من وارد شی!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- خوب اتاقمو ببین دیگه...
فراز خندید و در حالی که به سمتم می آمد زمزمه کرد:
- اتاق بهانه اس...ولی خوشم اومد...بابات اهل دله ها!
لبخندم را پنهان کردم.به طور ناگهان بغلم کرد.
چشمانم را بستم و روی نفس هایم تمرکز کردم.زیر لب گفتم:
- فراز...بریم پایین می فهمن...
زمزمه کرد:
- از کجا؟
سرش را چند سانتی متر عقب کشید و نجوا کرد:
- فکر نمی کردم هیچ وقت چنین شبی رو تو زندگم تجربه کنم صنم...
نفس هایم منظم شدند.زیر لب گفتم:
- منم...فکر نمی کردم هیچ کس بتونه منو تحمل کنه...من یه بچه ی لوس غیر قابل تحملم...می دونی که...
نیشخند زد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.زمزمه کرد:
- جوحه ی لوس غیر قابل تحمل من...فقط من...
قلبم به تپش افتاد.
رهایم کرد و به اطراف اتاقم نگاه کرد.دستالی برداشتم و رژ لب را از روی صورتش پاک کردم.
بعد از دیدن نقاشی هایم که کل دیوار را گرفته بودند،با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
- ید طولایی در نقاشی کشیدن داری!
- از وقتی تو رو دیدم علاقه ام به نقاشی کمتر شده...
با نیش باز گفت:
- عوضش عاشق خودم شدی!
- دقیقا!
رژلبم را تجدید کردم و گفتم:
- به اندازه کافی اتاقو دیدیم؟
فراز بلند خندید و با شیطنت گفت:
- نمی دونم والا...دیدیم؟
با مسخرگی گفتم:
- از رژلبی که هنوزم رنگش رو لبات مونده معلومه دیدیم!
دستمال را برداشت و با دقت مقابل آینه صورتش را پاک کرد.
آن شب جزو بهترین شب های زندگی ام بود...با شوخی های امیر تمام اضطرابم را فراموش کردم و توانستم از لحظه هایم لذت ببرم...
اولین خواستگاری بود که در آن شرکت می کردم و آن خواستگاری مال من بود...
فراز در ظاهر با ازدواج ما موافق بود ولی می دانستم که هنوز مردد است و شک دارد که کارمان درست است یا نه...
با این حال من مطمئن بودم...با این که هنوز هم می ترسیدم...
*****
- من اینو دوست ندارم.
فراز طوری نگاهم کرد که نتوانستم بفهمم به چه چیزی فکر می کند.فقط گفت:
- خیلی خوب...می ریم یه جای دیگه.
صدمین باری بود که لباسی را می پوشیدم و ازش خوشم نمی آمد.فراز چیزی نمی گفت و ظاهرا صبورانه همراهی ام می کرد.
- صنم؟تا الان نزدیک چهار تا پاساژو زیر و رو کردیم...دقیقا چی می خوای که پیدا نمی شه؟
کاملا با احتیاط حرف می زد.انگار که از حرفش مطمئن نبود یا این که می خواست احساس واقعی اش را پنهان کند.
متفکرانه گفتم:
- نمی دونم...از هیچ کدوم از این لباسا خوشم نیومده...اصلا به دلم نمی شینن...
- پس چیز خاصی مدنظرت نیست؟
دستش را گرفتم.گرم بود...همیشه تب داشت ولی این بار انگار گرم تر بود.
وحشت زده گفتم:
- خسته ات کردم؟
چشمانش را برای چند ثانیه محکم بست و سپس باز کرد.دستش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که از پاساژ خارج می شدیم زمزمه کرد:
- چیزی نیست...من حالم خوبه.
با لجبازی گفتم:
- نه نیست.
مثل خودم گفت:
- چرا هست.
- پس چرا این قدر تب داری و درست راه نمی ری؟
مکث کردم و سپس با نیش باز گفتم:
- نکنه معتادی خودتو بهم انداختی؟
لبخند زد و گفت:
- والا تا این جا که تو خودتو به من انداختی...هر کس دیگه ای بود تا الان عقد نکرده طلاقت داده بود!
لب هایم را جمع کردم و قبل از این که سوار ماشینش شوم گفتم:
- دلتم بخواد...سلیقه ام از بس خوبه پیدا نمی شه...
به خودش اشاره کرد و با چشمکی گفت:
- مشخصه!
شکلکی درآوردم و سوار شدم.او هم نشست و راه افتاد.
- برو خونه...واسه امروز بسه...خودمم خسته شدم.
چرا این قدر بی فکر بودم؟او کم خونی داشت و این کم خونی باعث ضعفش می شد...آن وقت من حدود ده ساعت او را در خیابان ها و پاساژها چرخانده بودم!
درست بود که او چیزی نمی گفت ولی من چرا این قدر احمق بودم؟!
با شیطنت پرسید:
- خونه ی من یا خونه ی شما یا خونه ی ما؟
با خنده پرسیدم:
- الان اینا که گفتی یعنی چی؟
با نیشخند گفت:
- خونه ی من یعنی چند واحد بالاتر از پرهام اینا...خونه ی شما که مشخصه...خونه ی ما هم خونه ای که سال های کودکیمو توش گذروندم.
جمله ی آخرش را که با مسخرگی گفته بود مرا به خنده انداخت.
- من واحد بالایی پرهام اینارو ترجیح می دم.
اگر امکان داشت،نیشش از آن هم بازتر می شد!
با مسخرگی گفت:
- فکر کنم نشون دادن اتاقت به من بهت ساخته!
با نیشخندی مثل خودش گفتم:
-بیشتر به تو ساخته.من می خوام وسایلا رو بچینم.
لب هایش را جمع کرد و ناباورانه پرسید:
- واقعا حال داری؟
با نیشخند گفتم:
- آره...هیجان زده ام آخه.
نیشش دوباره باز شد.اسباب و اثاثیه ی خانه را خریده بودیم و همه یک گوشه ی خانه اش بودند و منتظر تا ما آن ها را بچینیم.قرار بود آن جا زندگی کنیم.
وقتی نیکان این را شنیده بود به شدت هیجان زده شده بود!می گفت که اتفاقی بهتر از آن نمی توانست در آن آپارتمان بیوفتد و پرهام با نیشخند گفته بود:
- چرا ممکنه بیوفته...با یه بچه ی دیگه چطوری؟!
نیکان به او چشم غره رفته بود و من خندیده بودم.
- شام چی می خوری؟
به یاد آوردم که در آن خانه چیز خاصی پیدا نمی شود.
- بریم سوپرمارکت ببینم چی می تونیم بخوریم.
- انسان همه چیزخواره...
خندیدم.
*****
- این چطوره؟
ابروهایش را بالا برد و با تردید به الویه ی آماده درون دستانم خیره شد.