۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۳:۲۸ عصر
- الویه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- آره.الویه.دوست نداری؟
مثل من نیشخند زد و گفت:
- نه.دوست دارم،فقط عجیب بود برام.
بعد از این که کارمان تمام شد به خانه رفتیم.وقتی دوباره وارد آسانسور شدیم فراز با نیشخندی که انگار محونشدنی بود گفت:
- می دونی آسانسور چقدر جای باحالیه؟اتفاقات جالبی می تونه توش بیوفته...
دستم را به کمرم زدم و به شیطنت بچگانه اش چشم غره رفتم.
- مثلا چه اتفاقایی عزیزم؟
با دهان بسته خندید و زیر لب گفت:
- من غلط بکنم وقتی این جوری جوجه ی ترسناکی میشی حرفای کثیف بزنم!
با خنده پرسیدم:
- حرفای کثیف؟!
همراه با من خندید.
وقتی به طبقه ی مورد نظرمان رسیدیم،به طرف در رفت و با کلیدی که از جیبش درآورده بود در را باز کرد.لبم را گاز گرفتم و منتظر ماندم تا خودش اول وارد شود.
با حالت بامزه ای ابرویش را بالا برد و گفت:
- خانوما مقدمن به خدا.من اینو نگفتم بقیه می گن!
با نیش باز گفتم:
- حالا تو برو تو اول.
فراز آهی نمایشی کشید و گفت:
- می دونم که آخرش عقده ای می شم!
خندیدم و به دنبالش وارد شدم.
با شیطنت گفتم:
- مهم اینه که من عقده ای نمی شم.
بلند خندید.
*****
روی قالیچه ی زرشکی نشسته بودیم و الویه ای را که خریده بودیم می خوردیم.
- فراز؟
- جانم؟
- یادته یه بار درباره ی آرزوهات پرسیدم؟
لبخند خاصی روی لب هایش نشست و گفت:
- آره.
- وقت نشد درباره ی آرزوهای دیگه ات حرف بزنی؟
متفکرانه قاشقی از الویه را در دهانش گذاشت و یک دفعه لبخندی روی لب هایش نشست.
- رویای خیسو دیدی؟
به خشکی گفتم:
- باورت بشه یا نه من تا پارسال آناستازیا می دیدم.
خندید و گفت:
- ببخشید یادم نبود.ببین یه دختر و پسر بودن،آرش و نازنین،هر دو شونزده ساله.آرش بچه طلاق بوده و بعد این که می بینه مامانش زیادی بهش گیر می ده تصمیم می گیره با پدرش زندگی کنه.اون جا با همین دختره نازنین آشنا می شه.اینا از هم خوششون میاد.حالا بگذریم چی شد و چه جوری شد ولی اینا فرار کردن تا با هم زندگی کنن.بعد توی راه،مه بوده تو جاده،کنترل ماشین از دست آرش در میره و اینا میوفتن تو دره.وقتی میان دنبالشون،نازنینو زنده و تقریبا سالم پیدا می کنن،بعد می بینن آرش نیست.پدره آرشو پیدا می کنه....ته دره...مرده بوده.
آب دهانم را قورت دادم و زیر لب گفتم:
- آرزوت اینه که تو دره بیوفتی بمیری؟
بلند خندید و و با دو انگشتش بینی ام را فشار داد:
- نه جوجه!آرزوم اینه که با تو فرار کنم!
خندیدم و گفتم:
- خوب چه نیازی هست فرار کنیم وقتی که همه چی اون طوریه که می خوایم؟!
نیشخندی زد و گفت:
- نه دیگه نگرفتی موضوع رو!بحث سر آدرنالین و هیجانه جوجه!هدف ما از فرار اینه که یکم خوش بگذرونیم نه این که از زیر سلطه ی خانواده ی های سختگیرمون بیرون بیایم!
لبخندی روی لب هایم نشست.
- خوب کی فرار کنیم؟
شیطنت تازه ای چشمانش را پر کرد.
- راستش من یه فکر کاملا بچگانه دارم که فکر نکنم خوشت بیاد.
مشتاقانه به جلو خم شدم و پرسیدم:
- بگو.
مکث کرد و به چشمانم خیره شد.دنبال چیزی می گشت؟!
این فراز برایم جدید بود.فرازی که مثل یک پسربچه ی زیاد از حد رشد کرده (!) برای انجام کاری غیر قانونی،ممنوع،بچگانه و احمقانه هیجان داشت و چشمان و افکارش پر از خباثت شده بود!
- قبل از مهمونی که قراره برای عروسیمون بگیریم می ریم.
با دهان باز نگاهش کردم.
ناامیدانه دستی به موهایش کشید و گفت:
- دیدی گفتم خوشت نمیاد.مطمئنا نمی خوای از مهمونی عروسیت بگذری.
- بحث این نیست فراز...فکر کنم فهمیدی که کلا با جمعای خاکی حال می کنم و از عروسی و مهمونی و تولد و این چیزا خوشم نمیاد...مسئله اینه که علاوه بر این که من برای این کار هیجان زده ام،نگران بقیه ام...نگران می شن...
فراز متفکرانه گفت:
- می تونیم به یکیشون خبر بدیم که یه جوری نگرانی بقیه رو کم کنه...چمیدونم...مثلا بگه تا دم در اومدن شاید جیم زدن...یا...یا چیزای دیگه!به هر حال این مشکل بزرگی نیست.آرمان می تونه این کارو بکنه....یا پرهام...اگرم افتخار بده آبتین!
مقدار زیادی الویه در دهانم گذاشتم و متفکرانه با آستین بلوز خاکستری فراز بازی کردم.
صدا برای اولین بار نمی دانست چه بگوید و ساکت نشسته بود.
لب هایم را جمع کردم و به صدا گفتم:
اگه همون طور که می گه به یه نفر خبر بدیم،مشکلی از لحاظ نگرانی بقیه پیش نمیاد،ولی بازم یه جوریه...خوب وقتی می خوایم بریم جیم بزنیم به قول خودش،چرا اصلا مهمون دعوت کنیم و مهمونی بگیریم؟
حرفم را بلند بر زبان راندم.با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
- مزه اش به همینه که قال بذاری بقیه رو...البته اگه دوست نداری اشکالی نداره صنم...من فقط گفتم دوست دارم این کارو انجام بدم همین...نگفتم باید این کارو انجام بدیم.اوکی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- مسئله این جاست که من خودمم از این ایده بدم نمیاد فقط...از این که مهمونا رو سرکار بذاریم بدم میاد.
لبخندش پررنگتر شد و گفت:
- این فقط یه فکر بچگانه بود صنم...بیخیالش شو.
فکرش را موقتا عقب زدم.
با نیشخند پرسید:
- احیانا نمی خوای بری خونه؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چه زود چهره ی پلیدتو نشون دادی!این قدر حضورم عذاب آوره که دو ثانیه هم نمی تونی تحملم کنی؟اصلا من جوابم منفیـــــــه.
دستانش را مقابلم گرفت و با خنده ی نصفه و نیمه ای گفت:
- آقا من غلط کردم حرف زدم!فقط منظورم این بود که بری خونه تفتیش بدنی می شی!
اخم کردم و گفتم:
- چرا باید تفتیش بدنی بشم؟!
نیشخندش برگشت و شیطنت گفت:
- از هشت صبح تا الان هشت شبه با من بودی ها...یه وقت خیالاتشون از مرزها فراتر می ره...
خندیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
- با وجود حرص دادنت ولی پر بیراهم نمی گی...هنوزم هر بار باباتو می بینم منو یاد اون شب که تعقیبت کرده بود میندازه...بابامم که قبل خواب بهم می گه اگه هوس خوابیدن رو چمنا به سرت زد بیا به خودم بگو حبست کنم تو اتاق...
از شدت خنده روی زمین ولو شده بود و من هم با لبخندی که روی لبم بود مانتویم را پوشیدم و شالم را سرم کردم.
از جایش بلند شد تا دنبالم بیاید و احتمالا مرا برساند که کف دستم را به سینه اش زدم و طلبکارانه گفتم:
- کجا؟
گیج نگاهم کرد و گفت:
- می رسونمت.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
- خودم می رم.
اخم کرد و با جدیت گفت:
- این وقت شب؟
- هنوز هوا تاریک نشده.
- قبل از این که برسی شده.
- می خوام خودم برم.
- منم می گم می برمت.
در چشمانش خیره شدم.قصد تسلیم شدن نداشت.
- چرا نمیذاری تنها برم؟هوا اونقدرام تاریک نمی شه...
- مثل دختر دبیرستانیا عشق تنهایی رفتن و تنهایی اومدن داری؟
اخم کردم و در چشمان مصممش خیره شدم.
خوب این چیز جدیدی بود.فراز مصمم و خودرای...
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه.
وقتی لبخند محوش را دیدم با لحنی هشداردهنده گفتم:
- واسه این قبول کردم که روزم سر جر و بحث خراب نشه وگرنه همیشه از این خبرا نیست ها!
نیشخندی زد و در حالی که با حالتی نمایشی تعظیم می کرد گفت:
- چاکریم!
تازه داشتم می فهمیدم خودم را در چه بدبختی گیر انداخته ام...!
فصل یازدهم
در را پشت سرش بست و پوفی کرد.با چشمان بسته گفت:
- اینا دیگه کین!
لبخند هم نزدم.عصبی بودم.
آرمان و پرهام تا دم در آمده بودند و تمام مدت مزه می پراندند.
- فراز کمک خواستی کافیه سوار آسانسور شی بیای بگی ها...ما بیداریم.
- صنم،مادر،اذیتت کرد بگو بیام دهنشو سرویس کنم...
- می گم کاچی با نمک دوست دارید یا فلفل یا آبلیمــــــــو؟
- می خواید مقدماتشو آماده کنیم ما؟
آخر سر نیکان لطف کرد و آن دو را از دسترس فراز خارج کرد چرا که کم کم داشت عصبانی می شد.
بعد از این که نیکان ردشان کرد فراز با نیشخند گفت:
- اجرت با آقــــــا!
نیکان هم خندید و بعد از این که به من چشمک زد سوار آسانسور شد.
در حالی که چشمانش را می مالید گفت:
- از این به بعد با پرهام برنامه داریم ها!
از شدت ضعف روی مبل تکنفره ای نشستم و مانتوی سفیدم را که روی پیراهنم پوشیده بودم درآوردم.
پیراهن دکلته ی نباتی رنگی پوشیده بودم که پارچه اش لیز و خنک بود.وقتی که از خانه ی ما به خانه ی خودمان می آمدیم،رویش مانتوی سفید شنل مانندی پوشیده بودم که حالا کنارم روی دسته ی مبل بود.شال سفید و نازکم را هم برداشتم و روی مانتویم گذاشتم.
نفس هایم منظم نبودند و دست خودم نبود.متوجه فراز شدم که هم چنان به در تکیه داده بود و با اخم کوچکی،دقیق نگاهم می کرد.
تنها با حرکت لب هایش و بی صدا گفت:
- خوبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.احساس می کردم دل و روده ام در حال چرخش هستند و روی زمین نیستم.تا به حال در عمرم این قدر عصبی و نگران نبودم.
با توجه به تجربه هایی که با فراز داشتم فکر نمی کردم این همه بترسم و به قول آرمیتا "بی جنبه بازی" دربیاورم ولی این طور شده بود.
جلو آمد و مقابلم زانو زد.دستان یخ زده ام را در دستانش گرفت و با نیشخند پر از شیطنتی گفت:
- جون من؟!
گیج نگاهش کردم.چه می گفت؟!
نیشخندی زدم و گفتم:
- آره.الویه.دوست نداری؟
مثل من نیشخند زد و گفت:
- نه.دوست دارم،فقط عجیب بود برام.
بعد از این که کارمان تمام شد به خانه رفتیم.وقتی دوباره وارد آسانسور شدیم فراز با نیشخندی که انگار محونشدنی بود گفت:
- می دونی آسانسور چقدر جای باحالیه؟اتفاقات جالبی می تونه توش بیوفته...
دستم را به کمرم زدم و به شیطنت بچگانه اش چشم غره رفتم.
- مثلا چه اتفاقایی عزیزم؟
با دهان بسته خندید و زیر لب گفت:
- من غلط بکنم وقتی این جوری جوجه ی ترسناکی میشی حرفای کثیف بزنم!
با خنده پرسیدم:
- حرفای کثیف؟!
همراه با من خندید.
وقتی به طبقه ی مورد نظرمان رسیدیم،به طرف در رفت و با کلیدی که از جیبش درآورده بود در را باز کرد.لبم را گاز گرفتم و منتظر ماندم تا خودش اول وارد شود.
با حالت بامزه ای ابرویش را بالا برد و گفت:
- خانوما مقدمن به خدا.من اینو نگفتم بقیه می گن!
با نیش باز گفتم:
- حالا تو برو تو اول.
فراز آهی نمایشی کشید و گفت:
- می دونم که آخرش عقده ای می شم!
خندیدم و به دنبالش وارد شدم.
با شیطنت گفتم:
- مهم اینه که من عقده ای نمی شم.
بلند خندید.
*****
روی قالیچه ی زرشکی نشسته بودیم و الویه ای را که خریده بودیم می خوردیم.
- فراز؟
- جانم؟
- یادته یه بار درباره ی آرزوهات پرسیدم؟
لبخند خاصی روی لب هایش نشست و گفت:
- آره.
- وقت نشد درباره ی آرزوهای دیگه ات حرف بزنی؟
متفکرانه قاشقی از الویه را در دهانش گذاشت و یک دفعه لبخندی روی لب هایش نشست.
- رویای خیسو دیدی؟
به خشکی گفتم:
- باورت بشه یا نه من تا پارسال آناستازیا می دیدم.
خندید و گفت:
- ببخشید یادم نبود.ببین یه دختر و پسر بودن،آرش و نازنین،هر دو شونزده ساله.آرش بچه طلاق بوده و بعد این که می بینه مامانش زیادی بهش گیر می ده تصمیم می گیره با پدرش زندگی کنه.اون جا با همین دختره نازنین آشنا می شه.اینا از هم خوششون میاد.حالا بگذریم چی شد و چه جوری شد ولی اینا فرار کردن تا با هم زندگی کنن.بعد توی راه،مه بوده تو جاده،کنترل ماشین از دست آرش در میره و اینا میوفتن تو دره.وقتی میان دنبالشون،نازنینو زنده و تقریبا سالم پیدا می کنن،بعد می بینن آرش نیست.پدره آرشو پیدا می کنه....ته دره...مرده بوده.
آب دهانم را قورت دادم و زیر لب گفتم:
- آرزوت اینه که تو دره بیوفتی بمیری؟
بلند خندید و و با دو انگشتش بینی ام را فشار داد:
- نه جوجه!آرزوم اینه که با تو فرار کنم!
خندیدم و گفتم:
- خوب چه نیازی هست فرار کنیم وقتی که همه چی اون طوریه که می خوایم؟!
نیشخندی زد و گفت:
- نه دیگه نگرفتی موضوع رو!بحث سر آدرنالین و هیجانه جوجه!هدف ما از فرار اینه که یکم خوش بگذرونیم نه این که از زیر سلطه ی خانواده ی های سختگیرمون بیرون بیایم!
لبخندی روی لب هایم نشست.
- خوب کی فرار کنیم؟
شیطنت تازه ای چشمانش را پر کرد.
- راستش من یه فکر کاملا بچگانه دارم که فکر نکنم خوشت بیاد.
مشتاقانه به جلو خم شدم و پرسیدم:
- بگو.
مکث کرد و به چشمانم خیره شد.دنبال چیزی می گشت؟!
این فراز برایم جدید بود.فرازی که مثل یک پسربچه ی زیاد از حد رشد کرده (!) برای انجام کاری غیر قانونی،ممنوع،بچگانه و احمقانه هیجان داشت و چشمان و افکارش پر از خباثت شده بود!
- قبل از مهمونی که قراره برای عروسیمون بگیریم می ریم.
با دهان باز نگاهش کردم.
ناامیدانه دستی به موهایش کشید و گفت:
- دیدی گفتم خوشت نمیاد.مطمئنا نمی خوای از مهمونی عروسیت بگذری.
- بحث این نیست فراز...فکر کنم فهمیدی که کلا با جمعای خاکی حال می کنم و از عروسی و مهمونی و تولد و این چیزا خوشم نمیاد...مسئله اینه که علاوه بر این که من برای این کار هیجان زده ام،نگران بقیه ام...نگران می شن...
فراز متفکرانه گفت:
- می تونیم به یکیشون خبر بدیم که یه جوری نگرانی بقیه رو کم کنه...چمیدونم...مثلا بگه تا دم در اومدن شاید جیم زدن...یا...یا چیزای دیگه!به هر حال این مشکل بزرگی نیست.آرمان می تونه این کارو بکنه....یا پرهام...اگرم افتخار بده آبتین!
مقدار زیادی الویه در دهانم گذاشتم و متفکرانه با آستین بلوز خاکستری فراز بازی کردم.
صدا برای اولین بار نمی دانست چه بگوید و ساکت نشسته بود.
لب هایم را جمع کردم و به صدا گفتم:
اگه همون طور که می گه به یه نفر خبر بدیم،مشکلی از لحاظ نگرانی بقیه پیش نمیاد،ولی بازم یه جوریه...خوب وقتی می خوایم بریم جیم بزنیم به قول خودش،چرا اصلا مهمون دعوت کنیم و مهمونی بگیریم؟
حرفم را بلند بر زبان راندم.با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
- مزه اش به همینه که قال بذاری بقیه رو...البته اگه دوست نداری اشکالی نداره صنم...من فقط گفتم دوست دارم این کارو انجام بدم همین...نگفتم باید این کارو انجام بدیم.اوکی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- مسئله این جاست که من خودمم از این ایده بدم نمیاد فقط...از این که مهمونا رو سرکار بذاریم بدم میاد.
لبخندش پررنگتر شد و گفت:
- این فقط یه فکر بچگانه بود صنم...بیخیالش شو.
فکرش را موقتا عقب زدم.
با نیشخند پرسید:
- احیانا نمی خوای بری خونه؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چه زود چهره ی پلیدتو نشون دادی!این قدر حضورم عذاب آوره که دو ثانیه هم نمی تونی تحملم کنی؟اصلا من جوابم منفیـــــــه.
دستانش را مقابلم گرفت و با خنده ی نصفه و نیمه ای گفت:
- آقا من غلط کردم حرف زدم!فقط منظورم این بود که بری خونه تفتیش بدنی می شی!
اخم کردم و گفتم:
- چرا باید تفتیش بدنی بشم؟!
نیشخندش برگشت و شیطنت گفت:
- از هشت صبح تا الان هشت شبه با من بودی ها...یه وقت خیالاتشون از مرزها فراتر می ره...
خندیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
- با وجود حرص دادنت ولی پر بیراهم نمی گی...هنوزم هر بار باباتو می بینم منو یاد اون شب که تعقیبت کرده بود میندازه...بابامم که قبل خواب بهم می گه اگه هوس خوابیدن رو چمنا به سرت زد بیا به خودم بگو حبست کنم تو اتاق...
از شدت خنده روی زمین ولو شده بود و من هم با لبخندی که روی لبم بود مانتویم را پوشیدم و شالم را سرم کردم.
از جایش بلند شد تا دنبالم بیاید و احتمالا مرا برساند که کف دستم را به سینه اش زدم و طلبکارانه گفتم:
- کجا؟
گیج نگاهم کرد و گفت:
- می رسونمت.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
- خودم می رم.
اخم کرد و با جدیت گفت:
- این وقت شب؟
- هنوز هوا تاریک نشده.
- قبل از این که برسی شده.
- می خوام خودم برم.
- منم می گم می برمت.
در چشمانش خیره شدم.قصد تسلیم شدن نداشت.
- چرا نمیذاری تنها برم؟هوا اونقدرام تاریک نمی شه...
- مثل دختر دبیرستانیا عشق تنهایی رفتن و تنهایی اومدن داری؟
اخم کردم و در چشمان مصممش خیره شدم.
خوب این چیز جدیدی بود.فراز مصمم و خودرای...
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه.
وقتی لبخند محوش را دیدم با لحنی هشداردهنده گفتم:
- واسه این قبول کردم که روزم سر جر و بحث خراب نشه وگرنه همیشه از این خبرا نیست ها!
نیشخندی زد و در حالی که با حالتی نمایشی تعظیم می کرد گفت:
- چاکریم!
تازه داشتم می فهمیدم خودم را در چه بدبختی گیر انداخته ام...!
فصل یازدهم
در را پشت سرش بست و پوفی کرد.با چشمان بسته گفت:
- اینا دیگه کین!
لبخند هم نزدم.عصبی بودم.
آرمان و پرهام تا دم در آمده بودند و تمام مدت مزه می پراندند.
- فراز کمک خواستی کافیه سوار آسانسور شی بیای بگی ها...ما بیداریم.
- صنم،مادر،اذیتت کرد بگو بیام دهنشو سرویس کنم...
- می گم کاچی با نمک دوست دارید یا فلفل یا آبلیمــــــــو؟
- می خواید مقدماتشو آماده کنیم ما؟
آخر سر نیکان لطف کرد و آن دو را از دسترس فراز خارج کرد چرا که کم کم داشت عصبانی می شد.
بعد از این که نیکان ردشان کرد فراز با نیشخند گفت:
- اجرت با آقــــــا!
نیکان هم خندید و بعد از این که به من چشمک زد سوار آسانسور شد.
در حالی که چشمانش را می مالید گفت:
- از این به بعد با پرهام برنامه داریم ها!
از شدت ضعف روی مبل تکنفره ای نشستم و مانتوی سفیدم را که روی پیراهنم پوشیده بودم درآوردم.
پیراهن دکلته ی نباتی رنگی پوشیده بودم که پارچه اش لیز و خنک بود.وقتی که از خانه ی ما به خانه ی خودمان می آمدیم،رویش مانتوی سفید شنل مانندی پوشیده بودم که حالا کنارم روی دسته ی مبل بود.شال سفید و نازکم را هم برداشتم و روی مانتویم گذاشتم.
نفس هایم منظم نبودند و دست خودم نبود.متوجه فراز شدم که هم چنان به در تکیه داده بود و با اخم کوچکی،دقیق نگاهم می کرد.
تنها با حرکت لب هایش و بی صدا گفت:
- خوبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.احساس می کردم دل و روده ام در حال چرخش هستند و روی زمین نیستم.تا به حال در عمرم این قدر عصبی و نگران نبودم.
با توجه به تجربه هایی که با فراز داشتم فکر نمی کردم این همه بترسم و به قول آرمیتا "بی جنبه بازی" دربیاورم ولی این طور شده بود.
جلو آمد و مقابلم زانو زد.دستان یخ زده ام را در دستانش گرفت و با نیشخند پر از شیطنتی گفت:
- جون من؟!
گیج نگاهش کردم.چه می گفت؟!