۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۴:۴۴ عصر
ریز خندید و من با نفس عمیقی بویش را به درون سینه هایم کشیدم.فکری گذرا از ذهنم گذشت:
چطور می توانستم بمیرم؟
قبل از صنم مطمئن بودم که دلبستگی خاصی به دنیا ندارم و هنگام مرگم حسرت نداشتن چیزی را نمی خورم ولی حالا احساس می کردم عزرائیل با بیل هم دنبالم کند نمی تواند مرا ببرد...
صنم دستانش را در موهایم فرو برد.چشمانم را بستم و فقط بی حرکت احساسش کردم.دلم میخواست نقش تنش...ریتم نفس هایش...ضربان قلبش...در خاطرم بماند...دلم می خواست در مرگ هم فراموشش نکنم...حتی بعد از مرگ...
در گوشم گفت:
- فراز می دونم چقدر دوسم داری جونت برام در می ره ولی نمی تونم نفس بکشم عزیزم...
خندیدم و کمی حلقه ی دستانم را شل کردم.دستش را روی ته ریشم کشید و نچ نچ کرد.با کنجکاوی پرسیدم:
- چی شده؟
با خباثت گفت:
- آخه تو دوراهی گیر کردم...ته ریشم پدر صاب بچه مو درمیاره چون آبکشم می کنه ولی از یه طرف باحاله...نظر تو چیه؟
خندیدم.پس فقط من نبودم که خل و چل شده بودم!
بینی اش را گرفتم و فشار دادم.آخ خفه ای گفت و سعی کرد از میان حصار دستم فرار کند ولی نتوانست.
با خنده گفتم:
- از درآوردن پدر صاب بچه ات خوشم میاد...تو چی؟دلت می خواد بازم پدر صاب بچه تو دربیارم؟
چشمانش گرد شدند و با خنده مشتانش را به سینه ام کوبید:
- خیلی شعورت در حد صفره فراز!
بیخیال دردی شدم که دستانش ایجاد می کرد و با خباثت گفتم:
- دیگه دیگه.واسه ناهار آبکش لازم داریم.بیا حاضرت کنم بفرستمت واسه ریحانه.
خندید و سعی کرد از میان دستانم فرار کند ولی خم شدم و یک دستم را دور دو پایش حلقه کردم و بلندش کردم.او را به سمت تخت بردم و خواباندمش...
*****
زمزمه کردم:
- صنم؟
- جانم؟
کلماتی را که روز ها بود مشغول نوشخوار کردنشان بودم بر زبان آوردم:
- بعد از من ازدواج می کنی دیگه نه؟
حس کردم که بدنش خشک شد و نفس هایش نامنظم شدند...تپش قلبش را حس کردم و بغضی را که لحظه به لحظه بزرگتر می شد...دیگر حالت هایش را از بر بودم...
محکم بغلش کردم و در حالی که صورتم را در گردنش پنهان کرده بودم منتظر واکنش گفتاری اش شدم...بریده بریده گفت:
- نه...بعد از تو تنها می مونم...هیچ کس...هیچ کی جاتو نمی گیره...
لبم را گاز گرفتم و بی توجه به دردی که از دردش در سینه ام پخش می شد زمزمه کردم:
- اگه من ازت بخوام که ازدواج کنی چی؟
با جدیتی که کمتر ازش سراغ داشتم گفت:
- اصلا حرفشم نزن...این بار نمی تونی با این روش کارتو پیش ببری...من.ازدواج.نمی.کنم.
مرا به عقب هل داد و پشتش را به من کرد.سعی کردم نیشخندم را پنهان کنم و مظلوم به نظر برسم.از طرفی به خاطر مصمم بودنش در وفادار ماندن به من در دلم کارخانه قند سازی (!) راه افتاده و از طرف دیگر از واکنشش خنده ام گرفته بود.اگر می خواست بغلش نکنم کلا می رفت ولی این یعنی منتظر است نازش را بکشم!
به آرنجم تکیه دادم و سرم را بالای سرش بردم.چشمانش را بسته و چانه اش را جلو داده بود.به آهستگی گفتم:
- چرا ازدواج نمی کنی؟
به پشت خوابید و چشمانش را باز کرد.حالا رویش خیمه زده بودم و سرم چند سانتی متر با سرش فاصله داشت.با صدای گرفته ای گفت:
- مشخص نیست؟!اول از همه من اونقدر تو رو دوست دارم که هیچ وقت نمی تونم کس دیگه ای رو به عنوان شریک زندگیم ببینم...فکرم نمی کنم کسی حاضر باشه با زنی ازدواج کنه که دلش کمپلت یه جای دیگه اس...دوما این که اصلا کی میاد منو بگیره...
آنقدر خنده دار جمله ی آخرش را بر زبان راند که بلند خندیدم.لبخند کوچکی زد ولی چشمانش گرفته و بارانی بودند.وقتی خنده ام تمام شد با جدیت گفتم:
- تو اونقدر خوشگل و خوش اخلاق هستی که واست سر و دست بشکنن...دوما فراموش می کنی...
خوب می دانست منظورم از فراموشی،فراموشی چه چیزی است...یا چه کسی است...
به پیراهنم چنگ زد.نفس های صدادارش دلم را آتش می زد.اشک هایش از گوشه ی صورتش روی موهایش ریختند و هق هق کنان گفت:
- نمی خوام فراموش کنم...نمی خوام...می خوام همیشه باهات زندگی کنم...خودتم نباشی خاطره ات که هست...اونقدر باهات می مونم تا بمیرم...این طوری حرف نزن...حس می کنم ازم دور شدی...
دختر کوچولوی حساس من!
دستانش را گرفتم و هر دو را بوسیدم.اشک هایش را با بوسیدن شان پاک کردم و پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم.قفسه ی سینه اش به سرعت بالا و پایین می شد و چانه اش می لرزید.به آرامی گفتم:
- گریه نکن.
در چشمانم خیره شد...انگار دلخور بود...
موهایش را پشت گوشش بردم و با لبخند کمرنگی گفتم:
- ولی هیچ کس نمی تونه تا آخر عمرش تنها بمونه...
سریع گفت:
- من تنها نمی مونم...تو هستی...
انگشت اشاره ام را روی لب هایش گذاشتم و با لحن تندی گفتم:
- یه مرده تو رو از تنهایی درنمیاره...تو به یه آدم زنده که نفس می کشه احتیاج داری...دیگه نشنوم که بگی می خوام بعد از مردنم هم به من فکر کنی...وقتی رفتم فراموشم می کنی و با یه نفر دیگه زندگیتو می سازی...این بحثم تموم شده اس چون من روشن و واضح گفتم باید چکار کنی و حرفی نمی مونه.
چشمانش گرد شده بودند و با ناباوری نگاهم می کرد.دفعه ی اولی بود که این طور مستبدانه و تند با او حرف می زدم و چیزی را بهش تحمیل می کردم.خودم هم دلم نمی خواست این کار را بکنم ولی او راه دیگری برایم نگذاشته بود...
با انگشت شستم لب پایینش را نوازش کردم و او همچنان با ناباوری و کمی دلخوری نگاهم می کرد.با پررویی گفتم:
- چیه؟
دستانش را روی سینه ام گذاشت و به عقب هلم داد.از جایم تکان هم نخوردم و فقط با همان پررویی که داشت حال خودم را هم بهم می زد (!) به چشمانش خیره شدم.
وقتی از تقلا کردن خسته شد،نفس نفس زنان و مثل خودم تند و بی احساس گفت:
- برو اون ور می خوام برم.
- کجا؟
- پیش ماما...پیش ریحانه.
با مشت های کوچکش به سینه ام کوبید.با وجود کوچکی مشت هایش،چون کاراته کار کرده بود دستانش نسبتا سنگین بودند.بهتر بود با او درنیوفتم!
با حرص گفت:
- برو اونور...برو اونور پسره ی پررو وگرنه جیغ می زنم آبروت پیش ریحانه می ره...
تمام سعیم را کردم تا نخندم...واقعا شرایط خنده داری بود!
اسمم را هم صدا نمی کرد چرا که عصبانی و دلخور بود...کم کم سینه ام درد می گرفت چرا که بی امان مشغول مشت کوبیدن بود.دستانش را در یک دستم گرفتم و بالای سرش بردم.با نیشخند گفتم:
- عصبانیم نکن صنم....من که کیسه بوکس نیستم خانومی...
خوب می دانستم که روی اعصابش هستم!حرف هایم جدی نبودند و حرکاتم برای حرص دادنش بود...!
سعی کرد حرکت کند ولی وقتی که پاهایم را دو طرف کمرش گذاشتم کاملا بی حرکت شد.به من چشم غره رفت و پرخاش کرد:
- حالا مثلا این کارا یعنی چی؟می خوای بگی خیلی مردی و حرف حرف توئه؟مرد بودنت خیلی وقته بهم ثابت شده نیازی به این نمایشا نیست!
دوباره خنده ام گرفت ولی همچنان قالب ظاهری جدی ام را حفظ کردم.دوباره سعی کرد تا خودش را آزاد کند و وقتی دید نمی تواند از دستم در برود خواست جیغ بزند که دهنش را گرفتم.دلم نمی خواست همین نیمچه آبرویی هم که پیش ریحانه داشتم از بین برود!
بی حرکت مانده بود.دست دیگرم را کنار صورتش گذاشتم و خیسی اشکش را حس ردم.بهت زده عقب کشیدم و با ناباوری زمزمه کردم:
- صنم؟
از خودم بدم آمد.من فقط می خواستم اذیتش کنم ولی اشکش را درآورده بودم.هر چه فحش ناموس بلد بودم به خودم دادم و دستانش را رها کردم.نشستم و او را هم روی پاهایم نشاندم.در آغوش گرفتمش و موهایش را بوسیدم.
- صنمم...خانومم...باور کن داشتم سر به سرت میذاشتم...چرا گریه می کنی؟...خاک بر سرم کنن که فقط بلدم اشکتو دربیارم...
صورتش را در پیراهنم پنهان کرد و زیر لب گفت:
- فکر کردم می خوای...
جمله اش را ناتمام گذاشت ولی خودم تا تهش را رفتم.
یک دفعه یخ زدم.او فکر کرده بود که من می خواهم...واقعا بیشعور بودم...
به آرامی تکانش دادم و زمزمه کردم:
- نه...نمی خواستم...فقط نمی خواستم جیغ بزنی و آبرومون پیش ریحانه بره...وگرنه من غلط بکنم اگه خودت نخوای بهت دست بزنم...
خودش را مثل بچه ای در آغوشم جمع کرد و با جدیت گفت:
- جدیدا خیلی کثافت شدی فراز.
بلند خندیدم.چه حکمتی بود که حتی فحش دادنش هم برایم شیرین بود؟!
از آغوشم بیرون آمد و در حالی که به سمت در می رفت با جدیت گفت:
- تا اطلاع ثانوی هم جلو چشمم پیدات نشه تا اعصابم بیاد سر جاش.بحثم نداریم چون من واضح و روشن گفتم چی کار کنی و حرفی برای زدن نمی مونه.
قبل از این که در را ببندد به چشمان گرد شده ی من نیشخند زد!او دیگر چه جور هیولایی بود؟!
ریحانه کنار صنم نشسته بود و صنم آرام آرام در گوشش حرف می زد.مخصوصا به من "امر" کرده بود آن طرف بنشینم تا راحت باشد.
آبتین همراه نازنین کنارم نشسته بود و یک دستش دور نازنین حلقه شده و روی شکمش قرار گرفته بود.در گوش نازنین حرف هایی می زد که گاهی می شنیدم و نیشم باز می شد.البته بلافاصله با چشم غره ی آبتین بسته می شد!
بابا مقابلمان نشسته بود و با من حرف می زد.
یک دفعه برگشتم و به صنم گفتم:
- آقا بلند بگو منم بشنوم.نکنه داری سبزیمو پاک می کنی؟!
آبتین خندید و گفت:
- داره خاطرات ماه اولو می گه!
بلند خندیدم و گفتم:
- پس خبر خاصی نیست.
آبتین با نیشخند گفت:
- جون من؟
صنم به او چشم غره رفت ولی از سرخ شدن گونه هایش فهمیدم هیولای من خجالت کشیده است!
ریحانه خندید و گفت:
- نه مادر انگار خبرای خوبی بوده!
صنم سریع گفت:
- خبرای اونجوری منظورش نیست!
آبتین با خنده گفت:
- مگه من خبرای چه جوری رو گفتم؟
صنم زبانش را درآورد و گفت:
- جوابتو نمیدم چون می دونم داری اذیتم می کنی!
بابا خندید و گفت:
- بسه بچه ها....شما که قبلا مثل موش و گربه به هم نمی پریدین...چی شده ازدواج کردین دریغ از دیروز شدین؟!
صنم سریع در گوش ریحانه چیزی گفت که باعث شد بخندد و بگوید "امان از دست شما جوونا!" و آبتین گفت:
- صنم خیلی بد شده...کمال همنشینه که درش اثر کرده.
آرام پس کله اش زدم و گفتم:
- حرف نزنا...بذار دهنم بسته بمونه فوکول.
آبتین قهقهه زد و گفت:
- بگو....چیزی واسه قایم کردن ندارم...والــــــــــا....
- ینی هیچ کدوم از خاطرات دوران دانشگاه گفتنش ممنوع نیست؟
کمی فکر کرد و یک دفعه رنگش پرید.نیشم به شدت باز شد و گفتم:
- دیدی هست.حالا بگم؟!بگم؟!
آبتین با جدیت رو به من گفت:
- بگو تا ببینی چطوری داغ بچه تو به دلت میذارم.
صنم به آبتین چشم غره رفت و گفت:
- هــــــوی...با فراز درست حرف بزنا...فقط من حق دارم باهاش بد حرف بزنم!
همه از لحن طلبکارش خنده شان گرفت و خودش هم لبخند از خود متشکری زد.این روز ها بیشتر از همیشه زنده و پر انرژی بود و بیشتر از همیشه عاشقش بودم...
نازنین از آن طرف آبتین با کنجکاوی و صدای لطیفش پرسید:
- این چه چیزیه که آبتین می ترسه از این که گفته بشه؟
نیشم دوباره تا پشت گوشم باز شد و گفتم:
-از اون جایی که آبتین به گردن من حق مادری داره چیزی نمی گم از خودش بپرسید.
آبتین غلیظ گفت:
- خاک بر سر خاک بر سرت کنن!
کوچک ترین آن خاطرات،بوسیدن "عمیق" یکی از پسر های دانشکده سر یک شرط بندی مسخره با آرمان بود...!
صنم با نیش باز گفت:
- آبتین هیچ وقت درباره اینا نگفته بودی.بعدا از زیر زبون فراز می کشم بیرون به تو ام می گم نازی ناراحت نباش.
جمله ی دوم را خطاب به نازنین گفت و با خنده چشمک زد.نازنین هم لبخند زد.
نازنین دختری بود که با آن لپ های قرمز و چشمان دریایی سرشار از احساس امنیت و آرام بودن می کردت...امکان نداشت پیشش باشی و بتوانی صدایت را بلند کنی یا عصبانی باشی...خیلی آرام بود و این در دراز مدت شاید آزار دهنده می شد...البته آبتین گفته بود همیشه این قدر آرام و معصوم نیست!
پدر صنم که چشمان سبز رنگ خوشرنگش را به دو فرزندش انتقال داده بود،همیشه در عین خونسردی و آرامش شیطنت عجیبی داشت و این برای پیرمردی با موهای سفید عجیب بود...!
ریحانه چهره ی مادرانه و مهربانی داشت و راحت می شد دوستش داشت...حالا می فهمیدم دیشب که صنم می خواست نصفه شب به دیدن ریحانه برود،چرا مجبور شدم مثل تام جری او را نگه دارم و او تا در کش بیاید!
و اما آبتین خاک بر سر!این پسر از دوران دانشگاه در عین عاقل بودن و بزرگانه رفتار کردنش،شیطنت خاصی داشت و در هر شرایطی سعی می کرد بیشترین لذت را از موقعیت موجود ببرد...تنها وقتی که خلاف این را دیدم،در جشن عروسی اش بود ولی حالا "بیش از حد" راضی به نظر می رسید...!
و اما عشق خودم!صنم با آن موهای بافته ی شل و آشفته ای که او را شبیه دختر بچه های بازیگوش کرده بود،لپ هایی که مثل نازنین قرمز بودند،پوست بی نهایت سفیدی که به قول آبتین مثل یخچال می ماند (!)،لب های قرمز و برجسته و چشمان جنگلی که برق زندگی داشتند،بی نهایت خواستنی و دوست داشتنی شده بود
روز اولی که در "پاتوق" دیدمش،فکرش را هم نمی کردم رشته محکم بین من و زندگی شود...آن روز یک دختر پسرنمای ریزنقش را دیدم که با معصومیت کودکانه ای مشغول آواز خواندن و نقاشی کشیدن بود...همان روزی که از بس درد داشتم نهمیده بودم کجا می روم و چطور از آن جا سر در آورده ام...صدایش آن قدر لطیف و پر احساس بود که برای لحظه ای دردم را فراموش کردم...با این حال حسی به من می گفت کاری به کار این دختر مظلوم که چشمان غمگینی داشت نداشته باشم...در واقع حسی به من می گفت کاری به کار هیچ کس نداشته باشم...!
نقاشی اش را ادامه دادم چرا که مرا به روز های از دست رفته ی کودکی می برد و به یادم می آورد چه بودم...حسرت آن روز ها عذابم می داد و من از این عذاب کشیدن راضی بودم...برایم مهم نبود که آن دختر بچه فکر می کند بعد از این همه سال نقاشی کشیدن نقاشی ساده و کودکانه اش را خراب می کنم و کم مانده است صورتش را چنگ بزند...
روزی که دیدم با مشت و لگد به درخت می کوبد نگران نشدم...فقط برایم جالب بود که دختری به کوچکی او چطور چنین ضربات محکم و اصولی می زند...مثل خیلی از دختر های دیگر که چشمان شان را می بندند و فقط مشت می کوبند نبود...
روزی که آرمان زنگ زد و از مامان به عنوان اهرم فشار برای کشاندن من در جمعی که مدت ها بود خودم را ازش محروم کرده بودم استفاده کرد،می خواستم بی توجه به او بروم...ولی دیدن چشمان پر از اشک و بی تابش که ملتمسانه حضورم می خواستند،هر چند خاموش و سرد،مرا به خودم آورد...نتوانستم آن طور او را در حباب بی کسی و غمش پشت سر بگذارم و با خودم بردمش...هیچ وقت برق شادی را که در چشمانش درخشید فراموش نمی کنم...
بعد از چند سال حس کردم به دردی می خورم و هنوز می توانم اطرافیانم را خوشحال کنم...که شاید کمی...تنها کمی امید هست...
نمی دانستم حضور این دختر چه چیزی داشت که با این که به روی خودم نمی آوردم و با او سرد بودم،برایم احساسات ناشناخته ای را می آورد که تا چند سال قبل از آن همیشه همراهم بودند...احساساتی مثل امید...شاید کمی عشق...شاید کمی محبت و ترحم...
کم کم که خودش را در جمع مان جا کرد و به وسیله ی آرمیتا خود واقعی اش را نشان داد،از آن همه زیبایی دهانم باز ماند...باورم نمی شد دختری که لباس های پسرانه ی گشاد و بی ریخت می پوشد،سوار موتور می شود و هیچ وقت آرایش نمی کند بتواند تا این حد زیبا و جذاب باشد...
بعد از مدتی فهمیدم که فقط من نیستم که متوجه جذابیت های ظاهری و اخلاقی اش شدم...یار گرمابه و گلستانم هم به شدت جذب صنم شده بود ولی پا پیش نمی گذاشت...بر عکس شیطنت های کلامی اش هیچ وقت به دختری جز خواهر و مادرش و نیکان تو نگفته بود...خجالتی نبود ولی انگار فکر می کرد به درد صنم نمی خورد...علاوه بر آن متوجه علاقه ی من و صنم به یکدیگر شده بود و این دلیل دیگری برای زدن مهر خاموشی بر روی لب هایش بود...
اوایل که فهمیده بودم صنم را دوست دارم،اعصابم به شدت بهم ریخته بود...نه به خاطر این که فکر می کردم دوستم ندارد...نه...دلم نمی خواست بعد از چهار سال تارک دنیا بودن،تازه بفهمم کسی و چیزی که تمام عمر کم داشتمش،حالا درست بغل گوشم است و مثل من منتظر مرگ نیست...نفس می کشد و از فردایش مطمئن است...هست و من نیستم...
آن قدر ناراحت بودم که حد نداشت...تا قبل از آن تصور می کردم هیچ دل مشغولی خاصی در این دنیا ندارم که بخواهم برایش حسرت بخورم ولی تازه فهمیده بودم بزرگترینم را حساب نکرده ام...
بعد از این که فهمیدم صنم مرا دوست دارد،انگار آب پاکی را روی دستانم ریختند...دیگر بهانه ای نداشتم تا با خودم آن را قانع کنم و ساکت نگه دارم...تا قبل از آن می گفتم که شاید دوستم نداشته باشد و آخر عمری همینم مانده که در بحران عشقی گیر کنم...!
وقتی دیدم که پایم ایستاده و خواهد ایستاد...پای نماندن و رفتنم شل شد و کنارش ایستادم...وسوسه شدم که طعم زندگی با او را بچشم...با دختری که بعد از چند سال آرامش را به من برگرداند...
از وقتی که با هم ازدواج کرده بودیم،روزی نبوده که به خاطر تعللم در خواستگاری از او خودم را لعنت نکرده باشم...زندگی با او آن قدر خوب و شیرین و رویایی بود که احساس می کردم چند متر از زمین جدا هستم...!
و اما دوست هم چنان عاشق پیشه ام که مسئولیت بزرگی را به دوشش انداخته بودم...
آرمان تا یک ماه پیش که ازش اعتراف گرفتم و فهمیدم که تا روز آخر چشمش دنبال صنم بوده،هیچ چیزی نگفته و به روی خودش نیاورده بود...هفته پیش،از حرف هایی که از همان یک ماه پیش شروع به گفتن شان در گوشش کرده بودم کلافه شد و به قول پرهام "خیلی شیک و مجلسی" در گوشم سیلی محکمی زد...
با این حال تاییدیه اش را برای نقشه ام گرفتم...نقشه ای که آخرین کارم در زندگی بود...صنم ازش خبر
چطور می توانستم بمیرم؟
قبل از صنم مطمئن بودم که دلبستگی خاصی به دنیا ندارم و هنگام مرگم حسرت نداشتن چیزی را نمی خورم ولی حالا احساس می کردم عزرائیل با بیل هم دنبالم کند نمی تواند مرا ببرد...
صنم دستانش را در موهایم فرو برد.چشمانم را بستم و فقط بی حرکت احساسش کردم.دلم میخواست نقش تنش...ریتم نفس هایش...ضربان قلبش...در خاطرم بماند...دلم می خواست در مرگ هم فراموشش نکنم...حتی بعد از مرگ...
در گوشم گفت:
- فراز می دونم چقدر دوسم داری جونت برام در می ره ولی نمی تونم نفس بکشم عزیزم...
خندیدم و کمی حلقه ی دستانم را شل کردم.دستش را روی ته ریشم کشید و نچ نچ کرد.با کنجکاوی پرسیدم:
- چی شده؟
با خباثت گفت:
- آخه تو دوراهی گیر کردم...ته ریشم پدر صاب بچه مو درمیاره چون آبکشم می کنه ولی از یه طرف باحاله...نظر تو چیه؟
خندیدم.پس فقط من نبودم که خل و چل شده بودم!
بینی اش را گرفتم و فشار دادم.آخ خفه ای گفت و سعی کرد از میان حصار دستم فرار کند ولی نتوانست.
با خنده گفتم:
- از درآوردن پدر صاب بچه ات خوشم میاد...تو چی؟دلت می خواد بازم پدر صاب بچه تو دربیارم؟
چشمانش گرد شدند و با خنده مشتانش را به سینه ام کوبید:
- خیلی شعورت در حد صفره فراز!
بیخیال دردی شدم که دستانش ایجاد می کرد و با خباثت گفتم:
- دیگه دیگه.واسه ناهار آبکش لازم داریم.بیا حاضرت کنم بفرستمت واسه ریحانه.
خندید و سعی کرد از میان دستانم فرار کند ولی خم شدم و یک دستم را دور دو پایش حلقه کردم و بلندش کردم.او را به سمت تخت بردم و خواباندمش...
*****
زمزمه کردم:
- صنم؟
- جانم؟
کلماتی را که روز ها بود مشغول نوشخوار کردنشان بودم بر زبان آوردم:
- بعد از من ازدواج می کنی دیگه نه؟
حس کردم که بدنش خشک شد و نفس هایش نامنظم شدند...تپش قلبش را حس کردم و بغضی را که لحظه به لحظه بزرگتر می شد...دیگر حالت هایش را از بر بودم...
محکم بغلش کردم و در حالی که صورتم را در گردنش پنهان کرده بودم منتظر واکنش گفتاری اش شدم...بریده بریده گفت:
- نه...بعد از تو تنها می مونم...هیچ کس...هیچ کی جاتو نمی گیره...
لبم را گاز گرفتم و بی توجه به دردی که از دردش در سینه ام پخش می شد زمزمه کردم:
- اگه من ازت بخوام که ازدواج کنی چی؟
با جدیتی که کمتر ازش سراغ داشتم گفت:
- اصلا حرفشم نزن...این بار نمی تونی با این روش کارتو پیش ببری...من.ازدواج.نمی.کنم.
مرا به عقب هل داد و پشتش را به من کرد.سعی کردم نیشخندم را پنهان کنم و مظلوم به نظر برسم.از طرفی به خاطر مصمم بودنش در وفادار ماندن به من در دلم کارخانه قند سازی (!) راه افتاده و از طرف دیگر از واکنشش خنده ام گرفته بود.اگر می خواست بغلش نکنم کلا می رفت ولی این یعنی منتظر است نازش را بکشم!
به آرنجم تکیه دادم و سرم را بالای سرش بردم.چشمانش را بسته و چانه اش را جلو داده بود.به آهستگی گفتم:
- چرا ازدواج نمی کنی؟
به پشت خوابید و چشمانش را باز کرد.حالا رویش خیمه زده بودم و سرم چند سانتی متر با سرش فاصله داشت.با صدای گرفته ای گفت:
- مشخص نیست؟!اول از همه من اونقدر تو رو دوست دارم که هیچ وقت نمی تونم کس دیگه ای رو به عنوان شریک زندگیم ببینم...فکرم نمی کنم کسی حاضر باشه با زنی ازدواج کنه که دلش کمپلت یه جای دیگه اس...دوما این که اصلا کی میاد منو بگیره...
آنقدر خنده دار جمله ی آخرش را بر زبان راند که بلند خندیدم.لبخند کوچکی زد ولی چشمانش گرفته و بارانی بودند.وقتی خنده ام تمام شد با جدیت گفتم:
- تو اونقدر خوشگل و خوش اخلاق هستی که واست سر و دست بشکنن...دوما فراموش می کنی...
خوب می دانست منظورم از فراموشی،فراموشی چه چیزی است...یا چه کسی است...
به پیراهنم چنگ زد.نفس های صدادارش دلم را آتش می زد.اشک هایش از گوشه ی صورتش روی موهایش ریختند و هق هق کنان گفت:
- نمی خوام فراموش کنم...نمی خوام...می خوام همیشه باهات زندگی کنم...خودتم نباشی خاطره ات که هست...اونقدر باهات می مونم تا بمیرم...این طوری حرف نزن...حس می کنم ازم دور شدی...
دختر کوچولوی حساس من!
دستانش را گرفتم و هر دو را بوسیدم.اشک هایش را با بوسیدن شان پاک کردم و پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم.قفسه ی سینه اش به سرعت بالا و پایین می شد و چانه اش می لرزید.به آرامی گفتم:
- گریه نکن.
در چشمانم خیره شد...انگار دلخور بود...
موهایش را پشت گوشش بردم و با لبخند کمرنگی گفتم:
- ولی هیچ کس نمی تونه تا آخر عمرش تنها بمونه...
سریع گفت:
- من تنها نمی مونم...تو هستی...
انگشت اشاره ام را روی لب هایش گذاشتم و با لحن تندی گفتم:
- یه مرده تو رو از تنهایی درنمیاره...تو به یه آدم زنده که نفس می کشه احتیاج داری...دیگه نشنوم که بگی می خوام بعد از مردنم هم به من فکر کنی...وقتی رفتم فراموشم می کنی و با یه نفر دیگه زندگیتو می سازی...این بحثم تموم شده اس چون من روشن و واضح گفتم باید چکار کنی و حرفی نمی مونه.
چشمانش گرد شده بودند و با ناباوری نگاهم می کرد.دفعه ی اولی بود که این طور مستبدانه و تند با او حرف می زدم و چیزی را بهش تحمیل می کردم.خودم هم دلم نمی خواست این کار را بکنم ولی او راه دیگری برایم نگذاشته بود...
با انگشت شستم لب پایینش را نوازش کردم و او همچنان با ناباوری و کمی دلخوری نگاهم می کرد.با پررویی گفتم:
- چیه؟
دستانش را روی سینه ام گذاشت و به عقب هلم داد.از جایم تکان هم نخوردم و فقط با همان پررویی که داشت حال خودم را هم بهم می زد (!) به چشمانش خیره شدم.
وقتی از تقلا کردن خسته شد،نفس نفس زنان و مثل خودم تند و بی احساس گفت:
- برو اون ور می خوام برم.
- کجا؟
- پیش ماما...پیش ریحانه.
با مشت های کوچکش به سینه ام کوبید.با وجود کوچکی مشت هایش،چون کاراته کار کرده بود دستانش نسبتا سنگین بودند.بهتر بود با او درنیوفتم!
با حرص گفت:
- برو اونور...برو اونور پسره ی پررو وگرنه جیغ می زنم آبروت پیش ریحانه می ره...
تمام سعیم را کردم تا نخندم...واقعا شرایط خنده داری بود!
اسمم را هم صدا نمی کرد چرا که عصبانی و دلخور بود...کم کم سینه ام درد می گرفت چرا که بی امان مشغول مشت کوبیدن بود.دستانش را در یک دستم گرفتم و بالای سرش بردم.با نیشخند گفتم:
- عصبانیم نکن صنم....من که کیسه بوکس نیستم خانومی...
خوب می دانستم که روی اعصابش هستم!حرف هایم جدی نبودند و حرکاتم برای حرص دادنش بود...!
سعی کرد حرکت کند ولی وقتی که پاهایم را دو طرف کمرش گذاشتم کاملا بی حرکت شد.به من چشم غره رفت و پرخاش کرد:
- حالا مثلا این کارا یعنی چی؟می خوای بگی خیلی مردی و حرف حرف توئه؟مرد بودنت خیلی وقته بهم ثابت شده نیازی به این نمایشا نیست!
دوباره خنده ام گرفت ولی همچنان قالب ظاهری جدی ام را حفظ کردم.دوباره سعی کرد تا خودش را آزاد کند و وقتی دید نمی تواند از دستم در برود خواست جیغ بزند که دهنش را گرفتم.دلم نمی خواست همین نیمچه آبرویی هم که پیش ریحانه داشتم از بین برود!
بی حرکت مانده بود.دست دیگرم را کنار صورتش گذاشتم و خیسی اشکش را حس ردم.بهت زده عقب کشیدم و با ناباوری زمزمه کردم:
- صنم؟
از خودم بدم آمد.من فقط می خواستم اذیتش کنم ولی اشکش را درآورده بودم.هر چه فحش ناموس بلد بودم به خودم دادم و دستانش را رها کردم.نشستم و او را هم روی پاهایم نشاندم.در آغوش گرفتمش و موهایش را بوسیدم.
- صنمم...خانومم...باور کن داشتم سر به سرت میذاشتم...چرا گریه می کنی؟...خاک بر سرم کنن که فقط بلدم اشکتو دربیارم...
صورتش را در پیراهنم پنهان کرد و زیر لب گفت:
- فکر کردم می خوای...
جمله اش را ناتمام گذاشت ولی خودم تا تهش را رفتم.
یک دفعه یخ زدم.او فکر کرده بود که من می خواهم...واقعا بیشعور بودم...
به آرامی تکانش دادم و زمزمه کردم:
- نه...نمی خواستم...فقط نمی خواستم جیغ بزنی و آبرومون پیش ریحانه بره...وگرنه من غلط بکنم اگه خودت نخوای بهت دست بزنم...
خودش را مثل بچه ای در آغوشم جمع کرد و با جدیت گفت:
- جدیدا خیلی کثافت شدی فراز.
بلند خندیدم.چه حکمتی بود که حتی فحش دادنش هم برایم شیرین بود؟!
از آغوشم بیرون آمد و در حالی که به سمت در می رفت با جدیت گفت:
- تا اطلاع ثانوی هم جلو چشمم پیدات نشه تا اعصابم بیاد سر جاش.بحثم نداریم چون من واضح و روشن گفتم چی کار کنی و حرفی برای زدن نمی مونه.
قبل از این که در را ببندد به چشمان گرد شده ی من نیشخند زد!او دیگر چه جور هیولایی بود؟!
ریحانه کنار صنم نشسته بود و صنم آرام آرام در گوشش حرف می زد.مخصوصا به من "امر" کرده بود آن طرف بنشینم تا راحت باشد.
آبتین همراه نازنین کنارم نشسته بود و یک دستش دور نازنین حلقه شده و روی شکمش قرار گرفته بود.در گوش نازنین حرف هایی می زد که گاهی می شنیدم و نیشم باز می شد.البته بلافاصله با چشم غره ی آبتین بسته می شد!
بابا مقابلمان نشسته بود و با من حرف می زد.
یک دفعه برگشتم و به صنم گفتم:
- آقا بلند بگو منم بشنوم.نکنه داری سبزیمو پاک می کنی؟!
آبتین خندید و گفت:
- داره خاطرات ماه اولو می گه!
بلند خندیدم و گفتم:
- پس خبر خاصی نیست.
آبتین با نیشخند گفت:
- جون من؟
صنم به او چشم غره رفت ولی از سرخ شدن گونه هایش فهمیدم هیولای من خجالت کشیده است!
ریحانه خندید و گفت:
- نه مادر انگار خبرای خوبی بوده!
صنم سریع گفت:
- خبرای اونجوری منظورش نیست!
آبتین با خنده گفت:
- مگه من خبرای چه جوری رو گفتم؟
صنم زبانش را درآورد و گفت:
- جوابتو نمیدم چون می دونم داری اذیتم می کنی!
بابا خندید و گفت:
- بسه بچه ها....شما که قبلا مثل موش و گربه به هم نمی پریدین...چی شده ازدواج کردین دریغ از دیروز شدین؟!
صنم سریع در گوش ریحانه چیزی گفت که باعث شد بخندد و بگوید "امان از دست شما جوونا!" و آبتین گفت:
- صنم خیلی بد شده...کمال همنشینه که درش اثر کرده.
آرام پس کله اش زدم و گفتم:
- حرف نزنا...بذار دهنم بسته بمونه فوکول.
آبتین قهقهه زد و گفت:
- بگو....چیزی واسه قایم کردن ندارم...والــــــــــا....
- ینی هیچ کدوم از خاطرات دوران دانشگاه گفتنش ممنوع نیست؟
کمی فکر کرد و یک دفعه رنگش پرید.نیشم به شدت باز شد و گفتم:
- دیدی هست.حالا بگم؟!بگم؟!
آبتین با جدیت رو به من گفت:
- بگو تا ببینی چطوری داغ بچه تو به دلت میذارم.
صنم به آبتین چشم غره رفت و گفت:
- هــــــوی...با فراز درست حرف بزنا...فقط من حق دارم باهاش بد حرف بزنم!
همه از لحن طلبکارش خنده شان گرفت و خودش هم لبخند از خود متشکری زد.این روز ها بیشتر از همیشه زنده و پر انرژی بود و بیشتر از همیشه عاشقش بودم...
نازنین از آن طرف آبتین با کنجکاوی و صدای لطیفش پرسید:
- این چه چیزیه که آبتین می ترسه از این که گفته بشه؟
نیشم دوباره تا پشت گوشم باز شد و گفتم:
-از اون جایی که آبتین به گردن من حق مادری داره چیزی نمی گم از خودش بپرسید.
آبتین غلیظ گفت:
- خاک بر سر خاک بر سرت کنن!
کوچک ترین آن خاطرات،بوسیدن "عمیق" یکی از پسر های دانشکده سر یک شرط بندی مسخره با آرمان بود...!
صنم با نیش باز گفت:
- آبتین هیچ وقت درباره اینا نگفته بودی.بعدا از زیر زبون فراز می کشم بیرون به تو ام می گم نازی ناراحت نباش.
جمله ی دوم را خطاب به نازنین گفت و با خنده چشمک زد.نازنین هم لبخند زد.
نازنین دختری بود که با آن لپ های قرمز و چشمان دریایی سرشار از احساس امنیت و آرام بودن می کردت...امکان نداشت پیشش باشی و بتوانی صدایت را بلند کنی یا عصبانی باشی...خیلی آرام بود و این در دراز مدت شاید آزار دهنده می شد...البته آبتین گفته بود همیشه این قدر آرام و معصوم نیست!
پدر صنم که چشمان سبز رنگ خوشرنگش را به دو فرزندش انتقال داده بود،همیشه در عین خونسردی و آرامش شیطنت عجیبی داشت و این برای پیرمردی با موهای سفید عجیب بود...!
ریحانه چهره ی مادرانه و مهربانی داشت و راحت می شد دوستش داشت...حالا می فهمیدم دیشب که صنم می خواست نصفه شب به دیدن ریحانه برود،چرا مجبور شدم مثل تام جری او را نگه دارم و او تا در کش بیاید!
و اما آبتین خاک بر سر!این پسر از دوران دانشگاه در عین عاقل بودن و بزرگانه رفتار کردنش،شیطنت خاصی داشت و در هر شرایطی سعی می کرد بیشترین لذت را از موقعیت موجود ببرد...تنها وقتی که خلاف این را دیدم،در جشن عروسی اش بود ولی حالا "بیش از حد" راضی به نظر می رسید...!
و اما عشق خودم!صنم با آن موهای بافته ی شل و آشفته ای که او را شبیه دختر بچه های بازیگوش کرده بود،لپ هایی که مثل نازنین قرمز بودند،پوست بی نهایت سفیدی که به قول آبتین مثل یخچال می ماند (!)،لب های قرمز و برجسته و چشمان جنگلی که برق زندگی داشتند،بی نهایت خواستنی و دوست داشتنی شده بود
روز اولی که در "پاتوق" دیدمش،فکرش را هم نمی کردم رشته محکم بین من و زندگی شود...آن روز یک دختر پسرنمای ریزنقش را دیدم که با معصومیت کودکانه ای مشغول آواز خواندن و نقاشی کشیدن بود...همان روزی که از بس درد داشتم نهمیده بودم کجا می روم و چطور از آن جا سر در آورده ام...صدایش آن قدر لطیف و پر احساس بود که برای لحظه ای دردم را فراموش کردم...با این حال حسی به من می گفت کاری به کار این دختر مظلوم که چشمان غمگینی داشت نداشته باشم...در واقع حسی به من می گفت کاری به کار هیچ کس نداشته باشم...!
نقاشی اش را ادامه دادم چرا که مرا به روز های از دست رفته ی کودکی می برد و به یادم می آورد چه بودم...حسرت آن روز ها عذابم می داد و من از این عذاب کشیدن راضی بودم...برایم مهم نبود که آن دختر بچه فکر می کند بعد از این همه سال نقاشی کشیدن نقاشی ساده و کودکانه اش را خراب می کنم و کم مانده است صورتش را چنگ بزند...
روزی که دیدم با مشت و لگد به درخت می کوبد نگران نشدم...فقط برایم جالب بود که دختری به کوچکی او چطور چنین ضربات محکم و اصولی می زند...مثل خیلی از دختر های دیگر که چشمان شان را می بندند و فقط مشت می کوبند نبود...
روزی که آرمان زنگ زد و از مامان به عنوان اهرم فشار برای کشاندن من در جمعی که مدت ها بود خودم را ازش محروم کرده بودم استفاده کرد،می خواستم بی توجه به او بروم...ولی دیدن چشمان پر از اشک و بی تابش که ملتمسانه حضورم می خواستند،هر چند خاموش و سرد،مرا به خودم آورد...نتوانستم آن طور او را در حباب بی کسی و غمش پشت سر بگذارم و با خودم بردمش...هیچ وقت برق شادی را که در چشمانش درخشید فراموش نمی کنم...
بعد از چند سال حس کردم به دردی می خورم و هنوز می توانم اطرافیانم را خوشحال کنم...که شاید کمی...تنها کمی امید هست...
نمی دانستم حضور این دختر چه چیزی داشت که با این که به روی خودم نمی آوردم و با او سرد بودم،برایم احساسات ناشناخته ای را می آورد که تا چند سال قبل از آن همیشه همراهم بودند...احساساتی مثل امید...شاید کمی عشق...شاید کمی محبت و ترحم...
کم کم که خودش را در جمع مان جا کرد و به وسیله ی آرمیتا خود واقعی اش را نشان داد،از آن همه زیبایی دهانم باز ماند...باورم نمی شد دختری که لباس های پسرانه ی گشاد و بی ریخت می پوشد،سوار موتور می شود و هیچ وقت آرایش نمی کند بتواند تا این حد زیبا و جذاب باشد...
بعد از مدتی فهمیدم که فقط من نیستم که متوجه جذابیت های ظاهری و اخلاقی اش شدم...یار گرمابه و گلستانم هم به شدت جذب صنم شده بود ولی پا پیش نمی گذاشت...بر عکس شیطنت های کلامی اش هیچ وقت به دختری جز خواهر و مادرش و نیکان تو نگفته بود...خجالتی نبود ولی انگار فکر می کرد به درد صنم نمی خورد...علاوه بر آن متوجه علاقه ی من و صنم به یکدیگر شده بود و این دلیل دیگری برای زدن مهر خاموشی بر روی لب هایش بود...
اوایل که فهمیده بودم صنم را دوست دارم،اعصابم به شدت بهم ریخته بود...نه به خاطر این که فکر می کردم دوستم ندارد...نه...دلم نمی خواست بعد از چهار سال تارک دنیا بودن،تازه بفهمم کسی و چیزی که تمام عمر کم داشتمش،حالا درست بغل گوشم است و مثل من منتظر مرگ نیست...نفس می کشد و از فردایش مطمئن است...هست و من نیستم...
آن قدر ناراحت بودم که حد نداشت...تا قبل از آن تصور می کردم هیچ دل مشغولی خاصی در این دنیا ندارم که بخواهم برایش حسرت بخورم ولی تازه فهمیده بودم بزرگترینم را حساب نکرده ام...
بعد از این که فهمیدم صنم مرا دوست دارد،انگار آب پاکی را روی دستانم ریختند...دیگر بهانه ای نداشتم تا با خودم آن را قانع کنم و ساکت نگه دارم...تا قبل از آن می گفتم که شاید دوستم نداشته باشد و آخر عمری همینم مانده که در بحران عشقی گیر کنم...!
وقتی دیدم که پایم ایستاده و خواهد ایستاد...پای نماندن و رفتنم شل شد و کنارش ایستادم...وسوسه شدم که طعم زندگی با او را بچشم...با دختری که بعد از چند سال آرامش را به من برگرداند...
از وقتی که با هم ازدواج کرده بودیم،روزی نبوده که به خاطر تعللم در خواستگاری از او خودم را لعنت نکرده باشم...زندگی با او آن قدر خوب و شیرین و رویایی بود که احساس می کردم چند متر از زمین جدا هستم...!
و اما دوست هم چنان عاشق پیشه ام که مسئولیت بزرگی را به دوشش انداخته بودم...
آرمان تا یک ماه پیش که ازش اعتراف گرفتم و فهمیدم که تا روز آخر چشمش دنبال صنم بوده،هیچ چیزی نگفته و به روی خودش نیاورده بود...هفته پیش،از حرف هایی که از همان یک ماه پیش شروع به گفتن شان در گوشش کرده بودم کلافه شد و به قول پرهام "خیلی شیک و مجلسی" در گوشم سیلی محکمی زد...
با این حال تاییدیه اش را برای نقشه ام گرفتم...نقشه ای که آخرین کارم در زندگی بود...صنم ازش خبر