۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۴:۵۴ عصر
وقتی به ماشین رسیدیم او را کنار ماشین نشاندم و به در صندلی عقب تکیه دادم.در جیب هایم به دنبال سوییچ گشتم ولی پیدایش نکردم.روی زمین زانو زدم و وحشیانه در جیب هایش به دنبال سوییچ آن فرغون لعنتی گشتم...- نیست...نیست...فراز چرا امروز همش جر می زنی؟!هق هق کنان با مشت هایم به ماشین کوبیدم...دستانم بی حس شدند و احساس می کردم که خرد شده اند...آن سوییچ لعنتی که زندگی من و گلی و پدرش بهش بستگی داشت کدام گوری بود؟!با رسیدن فکری به مغز قفل کرده ام خواستم سریع بلند شوم و بدوم که پایم پیچ خورد و دوباره با صورت روی ماسه ها افتادم.دوباره بلند شدم و به سمت همان نقطه ای دویدم که فرازم در آن خوابیده بود...همان نقطه ای که ابتدا و انتهای دنیایم را نشانم داده بود...سوییچ نبود!با زانوهایم روی زمین افتادم و هق هق کنان دستانم را ماسه های نرم فرو بردم.دستم را جسم سردی خورد.همین جا بود!آن را برداشتم و دوباره به سمت فراز برگشتم.در طول راه چندین بار زمین خوردم ولی اهمیتی نمی دادم.مهم باز شدن چشمان شوهر و پدر بچه ام بود که اگر باز نمی شدند،چشمان من هم بسته می شدند...با دستان لرزانم در ماشین را باز کردم و ه هر زحمتی بود او را روی صندلی کمک راننده نشاندم.گلی با دردی که هر لحظه بیشتر می شد و مستقیما به قلبم می رفت اعتراضش را نشان می داد ولی من می گفتم:هیــــــــــس!بابا مهم تره!پشت فرمان نشستم و با دستانی لرزان سعی کردم کلید را در جایش قرار دهم ولی تمام مدت خطا می رفتم.التماس کردم:- تو رو خدا...عجله دارم...اگر فراز را به ویلا بر می گرداندم،به خاطر بچه ها هم که شده بود چشمانش را باز می کرد...او تا این حد هم به قوانین بازی پایبند نبود..بود؟!..چه می شد یک بار هم که شده بیخیال برد می شد؟!با آشفتگی رانندگی می کردم و چندین بار نزدیک بود به ماشین های دیگر بزنم یا این که در دره پرت شوم.نگاهی به فراز انداختم.چشمانت را بسته نگه دار پسر لجباز...ببینم تا کی می توانی این نقش را بازی کنی؟!تو مال خاک و خواب نیستی...تو مال من و بیداری هستی...باید در آغوش من باشی نه زیر خروار ها خاک...!اشک هایم هم چنان سرازیر می شدند و صورتم را که در اثر چندین بار زمین خوردن زخمی شده و خراش برداشته بود می سوزاندند.سرعت ماشین کم کم پایین آمد تا این که وسط جاده متوقف شد.با دو مشتم روی فرمان کوبیدم و با ناباوری به عقربه ای که سرعت صفر را نشان می داد خیره شدم.تمام شدن بنزین؟!آن هم حالا؟!مگر چندین لیتر بنزین در حلقت نکرده بودیم آهن قراضه ی لعنتی؟!دردی که گلی به وجودم تحمیل می کرد در برابر درد سینه ام هیچ بود ولی گیجم کرده بود.به سمت فراز چرخیدم و دستم را روی گونه اش گذاشتم.سرد بود.با ملایمت و صدای لرزانی گفتم:- سردته؟الان یکی میاد سراغمون...بچه ها نگران می شن میان...در آن جاده دیگر سگ هم پر نمی زد.تنها امیدم به همسفرانمان بود...به سمتش خم شدم و بغلش کردم.بدن سنگینش که تمام مدت آماده سقوط بود اعصابم را خرد کرده بود.با حرص گفتم:- فراز این اصلا جالب نیست...اگه چشماتو باز نکنی منم چشمامو می بندم تا آخر دنیا همین جا می خوابیم...با دستانم صورتش را قاب گرفتم و لب های سرد و بی حالتش را نوازش کردم.محال بود نوازش سر انگشتان من را با بوسه پاسخ ندهد...لب های بی حرکت مرد زندگیم باعث شد دوباره آن مایع تلخ و شور از چشمانم سرازیر شود.- رفتی؟صدایم به سختی شنیده می شد.دیگر نفسی نداشتم.سرش را در آغوش گرفتم و هق هق کنان و بریده بریده گفتم:- دیگه آرومی؟!چیزی اذیتت نمی کنه؟!چیزی نمی خوای؟!بذار برات لالایی بخونم...این لالایی همونیه که مامان برام می خوند...آبتین حالش ازش بهم می خوره...ببین تو دوسش داری؟!هچ وقت فرصت نشد برات بخونمش...جیغ ها و ناله هایم را عقب زدم و با صدای لرزانی خواندم:
لالایی کن بخواب خوابت قشنگهگل مهتاب شبات هزار تا رنگهیه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نزاری تو شهر غصهلالایی کن مامان چشماش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیواره
پشت سر هم آن را می خواندم...نمی دانستم چرا یا با چه هدفی فقط می دانستم اگر نخوانم دیوانه می شوم...نیاز داشتم حس کنم صدایم را می شنود...حس کنم با من است...حس کنم که قلبش زیر دستانم می زند...شاید آرام،شاید بدون جلب توجه،شاید ضعیف...ولی می زند...پدر گلی زنده است...مرد من زنده است...پسر لجبازی که گوشی اش را به من قرض می داد تا انگری بردز بازی کنم و حوصله ام سر نرود زنده است...پس چرا من حس مرده ای را داشتم که از قطار مرگ جا مانده؟!
- چند وقته که اون جا نشسته و تکون نمی خوره؟آرمان با کلافگی دستش را در موهایش فرو برد و با نگرانی گفت:- دقیقا پنجاه و سه ساعت.چکار کنیم پارسا؟به زن رنگ پریده و بی حرکتی که روی نیمکتی نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود نگاه کردم.چشمان سبزش مات شده بودند و برق قبل را نداشتند.لباس های اسپرت و رنگارنگش چروک شده بودند و شالش کم و بیش روی شانه هایش افتاده بود.رنگش مثل گچ دیوار بود و لب هایش یک خط صاف بودند.به رو به رویی که انگار هیچ چیزش را نمی دید خیره شده بود و شانه هایش فرو افتاده بودند.آرمان با صدای گرفته ای ادامه داد:- پنجاه و سه ساعته که نه غذا خورده نه حرکتی کرده...مطمئنم خشک شده تا الان.انگار حرفای هیچ کسو نمی شنوه...یه کلمه هم از دهنش درنیومده.نمی خوابه.حتی گریه هم نکرده پارسا...برای بچه هم خطرناکه...آن قدر سریع سرم را به سمتش چرخاندم که گردنم درد گرفت.در حالی که با کف دستم گردنم را ماساژ می دادم با ناباوری گفتم:- بارداره؟بدون این که نگاهم کند،با خستگی سر تکان داد.آرمان ته ریش نسبتا کوتاهی داشت و چشمان فندقی اش کدر بودند.موهایش آشفته بودند و او هر بار که به صنم نگاه می کرد و با آشفتگی دستش را در آن ها فرو می برد بدترشان می کرد.می دانستم که او هم پنجاه و سه ساعت است که نه چیزی خورده و نه خوابیده...دوباره به صنم زل زدم و زیر لب گفتم:- اوضاع همین جوری داره بدتر می شه...دیگه امیدی به برگشتش نیست.چشمان آرمان سریع پر از اشک شدند ولی با نفس های عمیق جلوی خودش را گرفت تا مثل بچه ها گریه نکند.دستم را روی شانه اش گذاشتم و با ملایمت گفتم:- اون آرومه آرمان...تنها نگرانیش صنمه...اگه می خوای خوشحال باشه به صنم کمک کن و بچه اشون...فراز...جوون بود و هنوز چیزی از زندگیش نفهمیده بود ولی...به نظر من همه ی اون چیزی رو که می خواست داشت...آرزو به دل هم نرفت...قطره اشکی از گونه تا چانه اش خط کشید.با صدای خشدار و گرفته ای زمزمه کرد:- آره جوون بود...حیف بود...تا اومد بفهمه زندگی چیه رفت...حقش این نبود...مکث کرد و رویش را برگرداند.می دانستم که اشک هایش را پاک می کند.آرمان از دوستانش احساساتی تر بود و راحت گریه می کرد...دوباره به سمتم چرخید و با بی قراری گفت:- حالا من باید به صنم و گلی کمک کنم ولی چه جوری؟!بهش دست که می زنی می زنه تو دهنت.اون قدرم زورش زیاده که آدم از هیکلش انتظار نداره.مثل چوب کبریت می مونه ولی...پوفی کرد و با کلافگی برای هزارمین بار با دو دستش به جان موهایش افتاد!متوجه نکته ای در حرف هایش شدم و پرسیدم:- گلی؟برای لحظه ای لبخند محوی روی لب هایش نشست.با ملایمت گفت:- اسم بچه اس.ابروهایم بالا رفتند و شکم صنم را بررسی کردم.- به نظر نمیاد به حدی رسیده باشه که جنسیت بچه...- فراز اصرار داشت دختره.بهم می گفت گلی اسم موردعلاقه اشه.متاثر شدم و دوباره به صنم خیره شدم.گفتم:- فراز مدت طولانی با این بیماری جنگید...دیر یا زود این اتفاق میوفتاد...طبق معاینات من خونریزی مغزی کرده و این باعث سکته مغزیش شده...تو این حالت بعد چند ساعت یا چند روز اعضای حیاتی بدن مثل قلب و کلیه و ریه از کار میوفتن...پرستارا می گن وقتی آوردینش هنوز قلبش می زده ولی ضعیف...جالبه که می گن صنم اصلا بالا نیومده ولی انگار می دونه چی شده...مکث کردم و گفتم:- می خوای منم یه امتحانی بکنم؟پرسشگرانه نگاهم کرد و بعد از چند لحظه متوجه منظورم شد و اخم کرد.نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:- امتحانش مجانیه.دست هایم را در جیب هایم فرو بردم و به سمت صنم رفتم.وقتی خبر را شنیده بودم سریع خودم را رسانده بودم و خسته بودم ولی دیدن صنم در آن وضعیت خواب را از سرم پرانده بود.گلی؟!به آن فراز روانی نمی آمد که روزی صاحب فرزند شود...فرزندی که هیچ گاه در آغوشش نخواهد گرفت...آهی کشیدم و سعی کردم افکارم را مرتب کنم.مقابل صنم ایستادم ولی هیچ واکنشی نشان نداد.با ملایمت گفتم:- سلام خانوم فرهمند.دوست روانشناسی داشتم که یک سری چیزها یادم داده بود...می گفت وقتی بیماری این گونه ساکت و بی توجه می شود باید کاری کرد که تحریک شود...آن هم از لحاظ احساسی.همان طور که او می گفت انگار نتیجه داشت؛شنیدن نام خانوادگی شوهری که عزادارش بود برای او محرک بود.تکان خیلی خیلی خفیفی که خورد که به آسانی دیده نمی شد اما به جز آن فرق دیگری نکرد.خوب.یک حرکت رو به جلو...هر چند کوچک.- شنیدم که پدرش اسمشو گلی گذاشته...شما هم مثل فراز فکر می کنین دختره؟تکان کوچکی خورد و چشمانش که تا آن لحظه هیچ احساسی نداشتند سردرگم شدند.رنگش بیشتر پرید ولی باز هم در حالتش تغییر محسوسی ایجاد نشد.یک نصیحت دیگر از آن دوست:آرام و پیوسته...کنارش نشستم و با لبخند گفتم:- اسم گلی خیلی قشنگه...اسم برادرزاده ی منم گلیه...فراز واقعا انتخابای خاص و قشنگی می کنه...اسم گلی اسمی نیست که زیاد پیدا بشه...اخم کوچکی میان ابروهایش نشست.انگار داشت اتفاقاتی می افتاد.به پشتی نیمکت تکیه دادم و با بی خیالی گفتم:- آخرین باری که دیدمش که سالم بود...چی شد یهو؟تکان محسوس تری خورد...خیلی خوب بود.نگاهی به آرمان انداختم.با دقت و نگرانی به صنم نگاه می کرد...این قدر دوستش داشت؟!چه قدر اوضاع این چند دوست خرتوخر بود!- فراز باید می رفت صنم...دیر یا زود این اتفاق میوفتاد و تو یا کس دیگه ای هم نمی تونستین جلوشو بگیرین...اون فقط...وقتش بود صنم...سعی کن باهاش کنار بیای و مراقب خودتو گلی باشی...من می دونم زوده که ازت بخوایم سریع به زندگی عادی برگردی ولی حداقل اگه نمی خوای حرف بزنی...غذا بخور و برو یه جا بخواب...این طوری داری به تنها چیزی از فراز که برات مونده آسیب می زنی.هم چنان به رو به رو خیره شده بود و واکنشی نشان نمی داد...ولی چرا،نشان می داد.بدنش می لرزید و نفس هایش تند شده بودند.بلند شدم و به سمت آرمان رفتم.هنوز اولین قدم را برنداشته بودم که صدای تاپ خفه ای را شنیدم و هم زمان با آن آرمان هم به سمت ما دوید...صنم!
- می خوام برم خونه.آرمان با درماندگی به من نگاه کرد.جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم.با آرامش گفتم:- اگه قول بدی مراقب خودت و گلی باشی آرمان می برتت خونه.پای چشمانش گود افتاده بود و با نگاه بی حالتی به رو به رو خیره شده بود.همین که حرف می زد خودش دلگرمی بزرگی بود.البته هم چنان گریه نکرده بود...- قول می دم.ببرم خونه.احتمالا این یکی را خطاب به آرمان گفته بود.آرمان با درماندگی نگاهش کرد...برای لحظه ای دلم برایش سوخت.از جایم بلند شدم و به صنم گفتم:- می رم کارای ترخیصتو انجام بدم.استراحت کن تا برگردیم.بدون حرف دیگری دراز کشید و به سقف خیره شد.دست آرمان را گرفتم و بی توجه به نگرانی نگاه خیره ی از روی شانه اش به صنم،او را از اتاق بیرون کشیدم.آرام پرسیدم:- کیا از این قضیه خبر دارن؟دستش را پشت گردنش کشید و با نگاهی که به زمین دوخته شده بود زمزمه کرد:- نیکان و پرهام و آرمیتا...آبتین داداشش و نازنین رو نذاشتم بفهمن...نازنین حامله اس...مامان و بابای فرازم اینجان...به بابای صنم هم چیزی نگفتم...نمی خواستم نگران بشه...سرزنشگرانه نگاهش کردم و گفتم:- به اصل کاریا نگفتی...داداش و پدرش...اونا اینجا کنارش باشن بهتره.گوشی اش را از جیبش درآورد و با درماندگی که چند روز بود در چهره اش می دیدم به آن خیره شد.تنهایش گذاشتم تا خودش عملیات را به انجام برساند...*****- چیزی نمی خوای صنم؟با صدای بی روحش گفت:- نه.کی می رسیم؟نگاهی به او انداختم.به در ماشین تکیه داده بود و سرش را به شیشه چسبانده بود.آهم را خفه کردم و دوباره به جلو خیره شدم:- یک ساعت دو ساعت دیگه...می ریم پیش پدرت...- ببرم خونه.به یاد پدر صنم افتادم که به زور مجبورش کردم خانه بماند و چند صد کیلومتر را نیاید آن هم با شرط بردن صنم به خانه او.- نمی شه صنم.پدریت نگرانته.یکم پیشش بمون بفهمه حالت خوبه بعد برت می گردونم خونه.باشه؟- منو ببر خونه.نفس عمیقی کشیدم و گوشی ام را از روی داشبورد برداشتم.در حالی که حواسم به جاده بود،شماره ی پدرش را گرفتم و منتظر ماندم.- چی شد پسرم؟رسیدید؟روی اسپیکر گذاشتمش و گفتم:- سلام پدرجان.دخترتون داره لجبازی می کنه و می گه می خواد بره خونه.صدای نگران پدرش با ملایمت و محبت پدرانه ای همراه شد:- حالش خوبه؟- بهتره.چکار کنم آقای صارمی؟به زور بیارمش پیش شما؟نفس صداداری کشید و با حالت تسلیم شده ای گفت:- نه پسرم مجبورش نکن...اگه حالش خوبه ببرش خونه خودش...خیالم راحته که حواست بهش هست...منم می رم...آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم او سومین نفری است که صنم را به من می سپارد...وسط حرفش پریدم و نگذاشتم بقیه ی حرفش را بزند:- خیالتون راحت.مراقبش هستم.کاری با من ندارید؟تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد:- نه آرمان جان.بهش بگو دوستش دارم و منتظرشم.نگاهی به صنم انداختم.هم چنان بی تفاوت به بیرون از ماشین نگاه می کرد و با نوک انگشت اشاره ش روی شیشه خط های فرضی می کشید.- چشم می گم.فعلا خداحافظ.- مراقب باش.خداحافظ.قطع کردم و گوشی را روی داشبورد گذاشتم.- مطمئنی چیزی نمی خوای؟گرسنه نیستی؟اگه خوابت میاد بخواب.- نه.در جواب تمام سوالات و حرف هایم فقط نه و آره می گفت.مراسم خاک سپاری فراز آن روز انجام می شد...کمی بعد تر از همان موقعی که ما در جاده بودیم و پدر صنم هم می خواست بگوید که دارد به بهشت زهرا می رود...من و پارسا به این نتیجه رسیده بودیم که بودن در آن مراسم برای خودش خوب است ولی ممکن بود برای گلی بد باشد.پرهام و نیکان و آرمیتا (البته آرمیتا نه به اندازه آن ها) سعی کرده بودند موضوع را از آبتین مخفی کنند؛ممکن بود حال بد آبتین باعث شود نازنین هم باخبر شود و این برایش خوب نبود.با این حال دیروز به آبتین زنگ زدم و بعد از این که مطمئن شدم دور و بر نازنین نیست خبر ها را به او دادم.مثل پدر صنم می خواست پیش صنم باشد ولی شرایط نازنین را به او یادآوری کردم و گفتم الان باید کنار زن و بچه اش باشد.او هم با اکراه قبول کرد و از من قول گرفت اتفاقی برای صنم نیوفتد...پرهام و نیکان آترین را به تهران بازگردانده بودند و آرمیتا با نازنین و آبتین برگشته بود.همه چیز به نظر درست می آمد ولی در واقع...همه چیز آشفته و خراب بود.من چرا با صنم بودم؟!فقط چون دوست و برادرم زن و بچه اش را به من سپرده بود؟!با چه جایگاهی کنارش بودم؟!چرا احساس می کردم دارم به فراز خیانت می کنم؟!با فکر کردن فراز،دوباره اشک هایم سرازیر شدند.انگار غدد اشکی ام مستقیما از فکر او فرمان می گرفتند...به خودم گفتم:خجالت بکش...ناسلامتی مرد سی ساله ای...اون قدر که تو گریه کردی صنم گریه نکرده...با این فکر اشک هایم را عقب زدم و با پشت آستین بلوز مشکی ام پاک شان کردم.یاد آن شب افتادم...وقتی دیدیم که هر چه صبر کرده ایم فراز و صنم برنگشته اند،نگران شدیم.تصمیم گرفتیم که به دنبالشان برویم چرا که گوشی هایشان را جواب نمی دادند.من و پرهام سوار ماشین پرهام شدیم و به دنبالشان وارد جاده ای شدیم که به آن ها می رسید.وقتی ماشن فراز را کنار جاده دیدیم و متوقف شدیم،با دیدن صنم که فراز را بغل کرده بود و مات به رو به رو نگاه می کرد انگار دنیا روی سرمان خراب شد...انگار بالاخره روزی رسیده بود که مجبور باشیم از دوست مان خداحافظی کنیم و...خیلی سخت بود.خیلی.آن وسط پرهام زودتر از من خودش را جمع و جور کرد و گفت به ویلا برمی گردد تا نازنین نگران نشود.به اورژانس زنگ زدیم و پرهام برگشت.من با حال زاری در عقب ماشین نشستم و به صورت فراز خیره شدم.صنم طوری بود که انگار متوجه من نیست.وقتی به جلو خم شدم و دستم را روی گردن فراز گذاشتم تا ببینم نبض دارد یا نه،صنم او را به سمت خودش کشید و نگذاشت به او دست بزنم.آن موقع بود که برای اولین بار گریه کردم.انگار آن حرکت صنم به من فهمانده بود که نه...دست نزن تا نفهمی...تا وقتی آمبولانس برسد،صنم بی حرکت فراز را نگه داشت و من هم حرکتی انجام ندادم.قسمت سخت ماجرا جدا کردن صنم از فراز بود.آخر به زور متوسل شدم و او را عقب کشیدم.چیزی نمی گفت و داد و بی داد هم نمی کرد ولی آن قدر وول می خورد تا آخر خودش را آزاد کند.او را در ماشین نشاندم و به دنبال آمبولانس رفتم.زمزمه کردم:- صنم؟چی شد؟چطوری این طوری شد؟چیزی نمی گفت...فقط به رو به رو خیره شده بود...به پشت ماشینی که فراز در آن بود و احتمالا نفس های آخرش را می کشید...با هر زحمتی بود خودم را جمع و جور کردم چرا که یک نفر باید به خودش مسلط می بود تا بتواند مراقب صنم باشد.وقتی که گفتند دیر شده و دیگر نمی شود کاری کرد...دنیا یک دور چرخید و سپس لرزان سر جایش ایستاد...فرصت خداحافظی نداشتم و آخرین باری که می دیدمش،حتی فکرش را هم نمی کردم که بار آخری باشد که برق چشمان جیوه ایش را می بینم و سر به سرش می گذارم...فکرش را هم نمی کردم مردی که قرار بود کمتر از هفت ماه دیگر پدر شود،قرار است دیگر نفس نکشد...فکرش را هم نمی کردم این قدر زود مجبور باشم به قولم عمل کنم و مراقب زن و بچه اش باشم...فکرش را هم نمی کردم دیگر کسی نباشد که هر چه اذیتش می کنم چیزی نگوید...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد تا به خاطرش در سالی که قرار بود کنکور بدهیم،اهل خانه را بپیچانم و به سینما و پارک و پارتی بروم...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد که در جمع مان مثل یک آدم عاقل و بالغ رفتار کند...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد تا هنگم ناراحتی هایم به خانه اش پناه ببرم...فکرش را هم نمی کردم برادری را که از روز اول دبستان که چند تا قلدر کلاس پنجمی اشکم را درآورده بودند،با من بود از دست بدهم...فکرش را هم نمی کردم این قدر بی سر و صدا و بی خداحافظی برود و حتی نگذارد برای آخرین بار به او فحش بدهم...فکرش را هم نمی کردم این قدر زود نصیب خاک شود...فکرش را هم نمی کردم...*****
به دنبال صنم وارد خانه شدم و چراغ را روشن کردم.صنم بدن این که کفش هایش را دربیاورد داشت در خانه قدم می زد.سریع جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.با ملایمت گفتم:- کفشاتو دربیار.زانو زدم و بند کفش های آل استارش را باز کردم.دستش را روی شانه ام گذاشت و اجازه داد پاهایش را از درون کفش ها خارج کنم.سپس بدون حرف دیگری به سمت اتاق شان رفت.کفش هایش را سر جایشان گذاشتم و به سمت اتاق رفتم.در نیمه باز بود.از لای در نگاه کردم.با دیدن صحنه ی مقابلم بغض راه گلویم را بست و میل عجیبی برای عربده کشیدن پیدا کردم...بدون این که لباس هایش را دربیاورد،روی تخت مچاله شده بود و بالش فراز را بغل کرده بود.گریه نمی کرد ولی نمی دانستم چرا من احساس می کردم دارد هق هق می کند و اشک می ریزد...وارد اتاق شدم و به آهستگی گفتم:- گرسنه نیستی صنم؟سرش را به چپ و راست تکان داد.- پس گلی چی؟تکان خفیفی خورد.انگار تازه یادش آمد گلی هم هست...یادگار پدرش.وقتی چیزی نگفت،به آرامی گفتم:- می رم یه چیزی درست کنم.او را تنها گذاشتم و به آشپزخانه رفتم.در یخچال را باز کردم و با دیدن صحنه ی مقابلم خشکم زد.یخچال پر از ظرف های پلاستیکی بود...و ظرف های پلاستیکی پر از غذا های مختلف.احتمالا کار مادر فراز بود...شاید هم یک نفر دیگر...چه اهمیتی داشت؟!یکی از آن ها را که به نظر می رسید قرمه سبزی باشد را برداشتم و گرم کردم.دوباره به اتاق برگشتم و با یک نگاه متوجه شدم از جایش تکان هم نخورده...کنارش روی تخت نشستم و بشقاب را روی میز کنار تخت گذاشتم.با تردید گفتم:- صنم تو باید...لباساتو عوض کنی...وقتی واکنشی نشان نداد و به سقف خیره ماند،تصمیمم را گرفتم.بلند شدم و به سمت کمد لباس ها رفتم.یک بلوز آبی روشن و یک شلوار سورمه ای درآوردم و روی تخت گذاشتم.ملتمسانه گفتم:- صنم خواهش می کنم اینارو بپوش...می رم بیرون و پنج دقیقه دیگه برمی گردم...باشه؟از اتاق خارج شدم و روی مبل تکنفره ای نشستم.سرم را میان دست هایم گرفتم و به جلو خم شدم.من باید با زن دوستم که به من سپرده شده بود و عاشقش هم بودم چکار می کردم؟!امیدوار بودم خودش لباس هایش را عوض کند چون اصلا دلم نمی خواست خودم دست به لباس هایش بزنم.درست بود که فراز او را تمام و کامل به من سپرده بود ولی من دوست نداشتم به دوستم خیانت کنم و صنم را آشفته کنم...فرصت طلب نبودم و دلم نمی خواست صنم چنین برداشتی از حرکاتم بکند...هم من و هم صنم به وقت نیاز داشتیم تا با آخرین خواسته ی فراز کنار بیاییم.بیشتر از من صنم...بلند شدم و بعد از نگاه کردن به ساعت به طرف در اتاق رفتم.در زدم و وقتی صدایی را نشنیدم،وارد اتاق شدم و با احتیاط به تخت نگاه کردم.لباس هایش را عوض کرده و دوباره بالش را بغل کرده بود.نفسی از سر آسودگی کشیدم و جلو رفتم.موهای قهوه ای-سرخ بلندش با حالت آشفته ای دورش ریخته بودند.کنارش نشستم و بشقاب را برداشتم.قاشق را پر کردم و مقابل دهانش گرفتم.با تاخیر نگاهش را از دیوار گرفت و به قاشق نگاه کرد.نمی دانم به چه چیزی فکر کرد ولی چشمانش تیره شدند و لرزید.خواستم قاشق را در بشقاب بگذارم تا بیشتر از این آشفته نشود که سرش را جلو آورد و به آرامی غذای درون قاشق را خورد.تعجب کردم ولی چیزی نگفتم و با آرامش بقیه ی غذا را در دهانش گذاشتم. وقتی غذا تمام شد،دستم را روی شانه اش گذاشتم و به آرامی فشار وارد کردم تا دراز بکشد.پتوی نازکی را برداشتم و رویش کشیدم.صورتش را در بالش فرو کرده بود و عمیق و آهسته نفس می کشید.کمی این پا و آن پا کردم و سپس از اتاق بیرون رفتم.در را کامل باز گذاشتم تا بتوانم ببینمش.روی مبلی که مستقیما مقابل اتاق بود و اجازه می داد صنم را ببینم نشستم.بعد از بیست دقیقه از این که بی حرکت بود و نفس های عمیق و منظم می کشید حدس زدم که خوابیده باشد.گوشی ام را درآوردم و به پرهام زنگ زدم.صدای گرفته،خسته و خشدارش در گوشم پیچید:- آرمان؟- پرهام؟جوابی بهتر از این نمی توانستم بدهم.نفس عمیق و لرزانی کشید و با همان صدا زمزمه کرد:- همین الان همه رفتن...فقط من و پدر و مادرش و پدر صنم اینجاییم.نفسم را با صدا بیرون دادم و زیر لب پرسیدم:- آروم بود؟- آره.احساس می کردم گریه می کند.- پرهام خوبی؟- تو خوبی؟- نه.صدایم ضعیف تر از آنی بود که خودم هم بشنوم ولی او شنید.به آهستگی گفت:- خیلی بد بود...حرکت نمی کرد...درسا تمام مدت گریه می کرد و اسمشو صدا می زد...برای اولین بار گریه ی امیرو دیدم...کاش بودی و برای آخرین بار می دیدیش و باهاش خداحافظی می کردی...آب دهانم را قورت دادم و با بغض گفتم:- من اینجا مفیدترم...مطمئنم اونم دوست نداشت صنمو تنها بذارم و منم به خواسته اش عمل می کنم...اگه میومدم اون جا از بس گریه می کردم حیثیتم به باد می رفت...صدای خنده ی تلخ و آرامش را شنیدم:- یادته چقدر مسخره ات می کردیم؟!اون اولا فراز از قصد اشکتو درمیاورد تا از سرت بیوفته ولی...- ولی بازم مثل بچه ها همش اشکم دم مشکم بود.به صدای نفس هایش گوش دادم و چیزی نگفتم.- نمیای؟- فعلا نمی تونم...صنم خوابه و منم اینجا می مونم تا مراقبش باشم...از طرف من باهاش خداحافظی کن...بهش بگو آرمان دوستت داره و متاسفه که نتونسته بیاد...بگو بهترین داداش و دوست تو دنیا بود...بهش بگو راحت بخوابه من مراقبم...دیگر مطمئن بودم که گریه می کند...نفس هایش تند و منقطع بودند.خودم هم دلم می خواست گریه کنم ولی جلوی خودم را گرفتم.- کاری نداری آرمان؟باید برم...آترین بهونه می گیره...انگار یه چیزایی فهمیده.- نه.برو.مراقب خودت باش.- فعلا.قطع کرد.خوب اگر می خواهی بروی گریه کنی چرا بهانه می آوری؟!دیگر آن قدری پرهام را می شناختم که بدانم کی دارد می پیچاند...قطع کردم و سرم را بالا آوردم.با دیدن صنم نفس در سینه ام حبس شد.در چارچوب در ایستاده بود و دستش را به دیوار تکیه داده بود.با چشمانی پر از سردرگمی و گیجی نگاهم می کرد.صدای ضعیف و خشدارش را شنیدم:- چرا منو نبردی؟لبم را گاز گرفتم و به چشمانش خیره شدم.توانستم برق اشک را ببینم ولی گریه نمی کرد.غم و سرزنش درون چشمان سبزرنگش داشت دیوانه ام می کرد...زیر لب گفتم:- گفتم شاید برای گلی خوب نباشه...اگه بخوای بعدا...- همین الان.صدای پر از تحکمش باعث شد تعجب کنم.
کمی بررسی اش کردم.به نظر خوب می آمد...نه ضعف داشت و نه جیغ و داد می کرد...شاید می توانستم برای چند دقیقه ببرمش...به هر حال همسرش بود و حق داشت که بخواهد...نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:- خیلی خوب.برو لباساتو بپوش.بدون حرف دیگری وارد اتاق شد و در را بست.چه عجب!بالاخره چند حرکت عادی از او دیدم!درست بعد از ده دقیقه از اتاق خارج شد.با دیدنش دهانم باز ماند.ساپورت مشکی با مانتوی جلو باز مشکی پوشیده بود که دو طرفش تنها با یک بند به هم وصل می شد.زیر آن مانتو تاپ مشکی رنگی پوشیده بود و شال مشکی اش یقه ی بازش را تا حدود زیادی می پوشاند.بند کیف مشکی اش را روی شانه اش گذاشت و منتظر نگاهم کرد.به خودم آمدم و از جایم بلند شدم.زیر لب گفتم:- این ظاهر خوشی...ادامه ی حرفم را خوردم و نگاهم روی چشمانش ثابت ماند.خط چشم مشکی جلوه ی چشمانش را چند برابر کرده بود و برق لبش لب هایش را برجسته تر نشان می داد.بی توجه به من به سمت در رفت و به سادگی زمزمه کرد:- مگه مرده ها دل ندارن؟لبم را گاز گرفتم و احساس کردم دلم می خواهد دوباره گریه کنم...لعنت به من!در راه چیزی نگفت و درست مثل وقتی که از شمال بر می گشتیم به در تکیه داد و روی شیشه نقاشی کشید.از حالت های متغیرش متعجب شده بودم.فکر می کردم مدل ساکت و بی حرکتش بیشتر از این ها طول بکشد ولی...او همیشه تمام معادلاتم را به هم می ریخت.در قبرستان پشت سر او راه افتادم و اجازه دادم با خودش تنها باشد.فقط گاهی اوقات به سمت راه درست هدایتش می کردم و دوباره ساکت می شدم.وقتی به قبر رسیدیم کسی آن جا نبود.دلم می خواست روی قبرش ولو شوم و زار بزنم ولی در فاصله ی ده متری اش به درختی تکیه دادم و نشستم.زانوهایم را خم کردم و دستانم را رویشان گذاشتم.صنم هم بی توجه به من به سمت قبر رفت و خیلی خانومانه کنار قبر نشست.پشت به من نشسته بود و نمی توانستم صورتش را ببینم.پارچه ی مشکی روی قبر بود و گل های رز دور و بر و روی قبر ریخته شده بودند.
با حال عجیبی فکر کردم:اون فقط به اندازه ی دو متر خاک از ما فاصله داره...فقط دو متر ناقابل!اگر صنم آن جا نبود خاک رویش را کنار می زدم تا یک بار دیگر ببینمش...!چقدر افکار احمقانه ای داشتم!صنم هم چنان مثل یک خانم متشخص کنار قبر نشسته بود.چون از او دور بودم نمی دانستم چکار می کند...شاید داشت با فراز حرف می زد.سرم را روی زانوهایم گذاشتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم.تحمل این غم و درد واقعا برایم سخت بود و تنها چیزی که سرپا نگهم داشته بود،فکر مراقبت از صنم و گلی بود.گلی...یعنی شبیه فراز می شد؟!با چشمان خاکستری و موهای مشکی؟!اگر این طور می شد،در پسر کش بودن از پدرش پیشی می گرفت!آهم را خفه کردم چون اگر به خودم اجازه ی پیشروی می دادم صحنه ی جالبی به وجود نمی آمد!سعی کردم فکرم را خالی کنم و تعداد دانه های خاک زیر پایم را بشمرم...یک...پنج...پانزده...پنج اه...هر از چند گاهی نگاهی به
لالایی کن بخواب خوابت قشنگهگل مهتاب شبات هزار تا رنگهیه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نزاری تو شهر غصهلالایی کن مامان چشماش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیواره
پشت سر هم آن را می خواندم...نمی دانستم چرا یا با چه هدفی فقط می دانستم اگر نخوانم دیوانه می شوم...نیاز داشتم حس کنم صدایم را می شنود...حس کنم با من است...حس کنم که قلبش زیر دستانم می زند...شاید آرام،شاید بدون جلب توجه،شاید ضعیف...ولی می زند...پدر گلی زنده است...مرد من زنده است...پسر لجبازی که گوشی اش را به من قرض می داد تا انگری بردز بازی کنم و حوصله ام سر نرود زنده است...پس چرا من حس مرده ای را داشتم که از قطار مرگ جا مانده؟!
- چند وقته که اون جا نشسته و تکون نمی خوره؟آرمان با کلافگی دستش را در موهایش فرو برد و با نگرانی گفت:- دقیقا پنجاه و سه ساعت.چکار کنیم پارسا؟به زن رنگ پریده و بی حرکتی که روی نیمکتی نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود نگاه کردم.چشمان سبزش مات شده بودند و برق قبل را نداشتند.لباس های اسپرت و رنگارنگش چروک شده بودند و شالش کم و بیش روی شانه هایش افتاده بود.رنگش مثل گچ دیوار بود و لب هایش یک خط صاف بودند.به رو به رویی که انگار هیچ چیزش را نمی دید خیره شده بود و شانه هایش فرو افتاده بودند.آرمان با صدای گرفته ای ادامه داد:- پنجاه و سه ساعته که نه غذا خورده نه حرکتی کرده...مطمئنم خشک شده تا الان.انگار حرفای هیچ کسو نمی شنوه...یه کلمه هم از دهنش درنیومده.نمی خوابه.حتی گریه هم نکرده پارسا...برای بچه هم خطرناکه...آن قدر سریع سرم را به سمتش چرخاندم که گردنم درد گرفت.در حالی که با کف دستم گردنم را ماساژ می دادم با ناباوری گفتم:- بارداره؟بدون این که نگاهم کند،با خستگی سر تکان داد.آرمان ته ریش نسبتا کوتاهی داشت و چشمان فندقی اش کدر بودند.موهایش آشفته بودند و او هر بار که به صنم نگاه می کرد و با آشفتگی دستش را در آن ها فرو می برد بدترشان می کرد.می دانستم که او هم پنجاه و سه ساعت است که نه چیزی خورده و نه خوابیده...دوباره به صنم زل زدم و زیر لب گفتم:- اوضاع همین جوری داره بدتر می شه...دیگه امیدی به برگشتش نیست.چشمان آرمان سریع پر از اشک شدند ولی با نفس های عمیق جلوی خودش را گرفت تا مثل بچه ها گریه نکند.دستم را روی شانه اش گذاشتم و با ملایمت گفتم:- اون آرومه آرمان...تنها نگرانیش صنمه...اگه می خوای خوشحال باشه به صنم کمک کن و بچه اشون...فراز...جوون بود و هنوز چیزی از زندگیش نفهمیده بود ولی...به نظر من همه ی اون چیزی رو که می خواست داشت...آرزو به دل هم نرفت...قطره اشکی از گونه تا چانه اش خط کشید.با صدای خشدار و گرفته ای زمزمه کرد:- آره جوون بود...حیف بود...تا اومد بفهمه زندگی چیه رفت...حقش این نبود...مکث کرد و رویش را برگرداند.می دانستم که اشک هایش را پاک می کند.آرمان از دوستانش احساساتی تر بود و راحت گریه می کرد...دوباره به سمتم چرخید و با بی قراری گفت:- حالا من باید به صنم و گلی کمک کنم ولی چه جوری؟!بهش دست که می زنی می زنه تو دهنت.اون قدرم زورش زیاده که آدم از هیکلش انتظار نداره.مثل چوب کبریت می مونه ولی...پوفی کرد و با کلافگی برای هزارمین بار با دو دستش به جان موهایش افتاد!متوجه نکته ای در حرف هایش شدم و پرسیدم:- گلی؟برای لحظه ای لبخند محوی روی لب هایش نشست.با ملایمت گفت:- اسم بچه اس.ابروهایم بالا رفتند و شکم صنم را بررسی کردم.- به نظر نمیاد به حدی رسیده باشه که جنسیت بچه...- فراز اصرار داشت دختره.بهم می گفت گلی اسم موردعلاقه اشه.متاثر شدم و دوباره به صنم خیره شدم.گفتم:- فراز مدت طولانی با این بیماری جنگید...دیر یا زود این اتفاق میوفتاد...طبق معاینات من خونریزی مغزی کرده و این باعث سکته مغزیش شده...تو این حالت بعد چند ساعت یا چند روز اعضای حیاتی بدن مثل قلب و کلیه و ریه از کار میوفتن...پرستارا می گن وقتی آوردینش هنوز قلبش می زده ولی ضعیف...جالبه که می گن صنم اصلا بالا نیومده ولی انگار می دونه چی شده...مکث کردم و گفتم:- می خوای منم یه امتحانی بکنم؟پرسشگرانه نگاهم کرد و بعد از چند لحظه متوجه منظورم شد و اخم کرد.نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:- امتحانش مجانیه.دست هایم را در جیب هایم فرو بردم و به سمت صنم رفتم.وقتی خبر را شنیده بودم سریع خودم را رسانده بودم و خسته بودم ولی دیدن صنم در آن وضعیت خواب را از سرم پرانده بود.گلی؟!به آن فراز روانی نمی آمد که روزی صاحب فرزند شود...فرزندی که هیچ گاه در آغوشش نخواهد گرفت...آهی کشیدم و سعی کردم افکارم را مرتب کنم.مقابل صنم ایستادم ولی هیچ واکنشی نشان نداد.با ملایمت گفتم:- سلام خانوم فرهمند.دوست روانشناسی داشتم که یک سری چیزها یادم داده بود...می گفت وقتی بیماری این گونه ساکت و بی توجه می شود باید کاری کرد که تحریک شود...آن هم از لحاظ احساسی.همان طور که او می گفت انگار نتیجه داشت؛شنیدن نام خانوادگی شوهری که عزادارش بود برای او محرک بود.تکان خیلی خیلی خفیفی که خورد که به آسانی دیده نمی شد اما به جز آن فرق دیگری نکرد.خوب.یک حرکت رو به جلو...هر چند کوچک.- شنیدم که پدرش اسمشو گلی گذاشته...شما هم مثل فراز فکر می کنین دختره؟تکان کوچکی خورد و چشمانش که تا آن لحظه هیچ احساسی نداشتند سردرگم شدند.رنگش بیشتر پرید ولی باز هم در حالتش تغییر محسوسی ایجاد نشد.یک نصیحت دیگر از آن دوست:آرام و پیوسته...کنارش نشستم و با لبخند گفتم:- اسم گلی خیلی قشنگه...اسم برادرزاده ی منم گلیه...فراز واقعا انتخابای خاص و قشنگی می کنه...اسم گلی اسمی نیست که زیاد پیدا بشه...اخم کوچکی میان ابروهایش نشست.انگار داشت اتفاقاتی می افتاد.به پشتی نیمکت تکیه دادم و با بی خیالی گفتم:- آخرین باری که دیدمش که سالم بود...چی شد یهو؟تکان محسوس تری خورد...خیلی خوب بود.نگاهی به آرمان انداختم.با دقت و نگرانی به صنم نگاه می کرد...این قدر دوستش داشت؟!چه قدر اوضاع این چند دوست خرتوخر بود!- فراز باید می رفت صنم...دیر یا زود این اتفاق میوفتاد و تو یا کس دیگه ای هم نمی تونستین جلوشو بگیرین...اون فقط...وقتش بود صنم...سعی کن باهاش کنار بیای و مراقب خودتو گلی باشی...من می دونم زوده که ازت بخوایم سریع به زندگی عادی برگردی ولی حداقل اگه نمی خوای حرف بزنی...غذا بخور و برو یه جا بخواب...این طوری داری به تنها چیزی از فراز که برات مونده آسیب می زنی.هم چنان به رو به رو خیره شده بود و واکنشی نشان نمی داد...ولی چرا،نشان می داد.بدنش می لرزید و نفس هایش تند شده بودند.بلند شدم و به سمت آرمان رفتم.هنوز اولین قدم را برنداشته بودم که صدای تاپ خفه ای را شنیدم و هم زمان با آن آرمان هم به سمت ما دوید...صنم!
- می خوام برم خونه.آرمان با درماندگی به من نگاه کرد.جلو رفتم و کنارش روی تخت نشستم.با آرامش گفتم:- اگه قول بدی مراقب خودت و گلی باشی آرمان می برتت خونه.پای چشمانش گود افتاده بود و با نگاه بی حالتی به رو به رو خیره شده بود.همین که حرف می زد خودش دلگرمی بزرگی بود.البته هم چنان گریه نکرده بود...- قول می دم.ببرم خونه.احتمالا این یکی را خطاب به آرمان گفته بود.آرمان با درماندگی نگاهش کرد...برای لحظه ای دلم برایش سوخت.از جایم بلند شدم و به صنم گفتم:- می رم کارای ترخیصتو انجام بدم.استراحت کن تا برگردیم.بدون حرف دیگری دراز کشید و به سقف خیره شد.دست آرمان را گرفتم و بی توجه به نگرانی نگاه خیره ی از روی شانه اش به صنم،او را از اتاق بیرون کشیدم.آرام پرسیدم:- کیا از این قضیه خبر دارن؟دستش را پشت گردنش کشید و با نگاهی که به زمین دوخته شده بود زمزمه کرد:- نیکان و پرهام و آرمیتا...آبتین داداشش و نازنین رو نذاشتم بفهمن...نازنین حامله اس...مامان و بابای فرازم اینجان...به بابای صنم هم چیزی نگفتم...نمی خواستم نگران بشه...سرزنشگرانه نگاهش کردم و گفتم:- به اصل کاریا نگفتی...داداش و پدرش...اونا اینجا کنارش باشن بهتره.گوشی اش را از جیبش درآورد و با درماندگی که چند روز بود در چهره اش می دیدم به آن خیره شد.تنهایش گذاشتم تا خودش عملیات را به انجام برساند...*****- چیزی نمی خوای صنم؟با صدای بی روحش گفت:- نه.کی می رسیم؟نگاهی به او انداختم.به در ماشین تکیه داده بود و سرش را به شیشه چسبانده بود.آهم را خفه کردم و دوباره به جلو خیره شدم:- یک ساعت دو ساعت دیگه...می ریم پیش پدرت...- ببرم خونه.به یاد پدر صنم افتادم که به زور مجبورش کردم خانه بماند و چند صد کیلومتر را نیاید آن هم با شرط بردن صنم به خانه او.- نمی شه صنم.پدریت نگرانته.یکم پیشش بمون بفهمه حالت خوبه بعد برت می گردونم خونه.باشه؟- منو ببر خونه.نفس عمیقی کشیدم و گوشی ام را از روی داشبورد برداشتم.در حالی که حواسم به جاده بود،شماره ی پدرش را گرفتم و منتظر ماندم.- چی شد پسرم؟رسیدید؟روی اسپیکر گذاشتمش و گفتم:- سلام پدرجان.دخترتون داره لجبازی می کنه و می گه می خواد بره خونه.صدای نگران پدرش با ملایمت و محبت پدرانه ای همراه شد:- حالش خوبه؟- بهتره.چکار کنم آقای صارمی؟به زور بیارمش پیش شما؟نفس صداداری کشید و با حالت تسلیم شده ای گفت:- نه پسرم مجبورش نکن...اگه حالش خوبه ببرش خونه خودش...خیالم راحته که حواست بهش هست...منم می رم...آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم او سومین نفری است که صنم را به من می سپارد...وسط حرفش پریدم و نگذاشتم بقیه ی حرفش را بزند:- خیالتون راحت.مراقبش هستم.کاری با من ندارید؟تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد:- نه آرمان جان.بهش بگو دوستش دارم و منتظرشم.نگاهی به صنم انداختم.هم چنان بی تفاوت به بیرون از ماشین نگاه می کرد و با نوک انگشت اشاره ش روی شیشه خط های فرضی می کشید.- چشم می گم.فعلا خداحافظ.- مراقب باش.خداحافظ.قطع کردم و گوشی را روی داشبورد گذاشتم.- مطمئنی چیزی نمی خوای؟گرسنه نیستی؟اگه خوابت میاد بخواب.- نه.در جواب تمام سوالات و حرف هایم فقط نه و آره می گفت.مراسم خاک سپاری فراز آن روز انجام می شد...کمی بعد تر از همان موقعی که ما در جاده بودیم و پدر صنم هم می خواست بگوید که دارد به بهشت زهرا می رود...من و پارسا به این نتیجه رسیده بودیم که بودن در آن مراسم برای خودش خوب است ولی ممکن بود برای گلی بد باشد.پرهام و نیکان و آرمیتا (البته آرمیتا نه به اندازه آن ها) سعی کرده بودند موضوع را از آبتین مخفی کنند؛ممکن بود حال بد آبتین باعث شود نازنین هم باخبر شود و این برایش خوب نبود.با این حال دیروز به آبتین زنگ زدم و بعد از این که مطمئن شدم دور و بر نازنین نیست خبر ها را به او دادم.مثل پدر صنم می خواست پیش صنم باشد ولی شرایط نازنین را به او یادآوری کردم و گفتم الان باید کنار زن و بچه اش باشد.او هم با اکراه قبول کرد و از من قول گرفت اتفاقی برای صنم نیوفتد...پرهام و نیکان آترین را به تهران بازگردانده بودند و آرمیتا با نازنین و آبتین برگشته بود.همه چیز به نظر درست می آمد ولی در واقع...همه چیز آشفته و خراب بود.من چرا با صنم بودم؟!فقط چون دوست و برادرم زن و بچه اش را به من سپرده بود؟!با چه جایگاهی کنارش بودم؟!چرا احساس می کردم دارم به فراز خیانت می کنم؟!با فکر کردن فراز،دوباره اشک هایم سرازیر شدند.انگار غدد اشکی ام مستقیما از فکر او فرمان می گرفتند...به خودم گفتم:خجالت بکش...ناسلامتی مرد سی ساله ای...اون قدر که تو گریه کردی صنم گریه نکرده...با این فکر اشک هایم را عقب زدم و با پشت آستین بلوز مشکی ام پاک شان کردم.یاد آن شب افتادم...وقتی دیدیم که هر چه صبر کرده ایم فراز و صنم برنگشته اند،نگران شدیم.تصمیم گرفتیم که به دنبالشان برویم چرا که گوشی هایشان را جواب نمی دادند.من و پرهام سوار ماشین پرهام شدیم و به دنبالشان وارد جاده ای شدیم که به آن ها می رسید.وقتی ماشن فراز را کنار جاده دیدیم و متوقف شدیم،با دیدن صنم که فراز را بغل کرده بود و مات به رو به رو نگاه می کرد انگار دنیا روی سرمان خراب شد...انگار بالاخره روزی رسیده بود که مجبور باشیم از دوست مان خداحافظی کنیم و...خیلی سخت بود.خیلی.آن وسط پرهام زودتر از من خودش را جمع و جور کرد و گفت به ویلا برمی گردد تا نازنین نگران نشود.به اورژانس زنگ زدیم و پرهام برگشت.من با حال زاری در عقب ماشین نشستم و به صورت فراز خیره شدم.صنم طوری بود که انگار متوجه من نیست.وقتی به جلو خم شدم و دستم را روی گردن فراز گذاشتم تا ببینم نبض دارد یا نه،صنم او را به سمت خودش کشید و نگذاشت به او دست بزنم.آن موقع بود که برای اولین بار گریه کردم.انگار آن حرکت صنم به من فهمانده بود که نه...دست نزن تا نفهمی...تا وقتی آمبولانس برسد،صنم بی حرکت فراز را نگه داشت و من هم حرکتی انجام ندادم.قسمت سخت ماجرا جدا کردن صنم از فراز بود.آخر به زور متوسل شدم و او را عقب کشیدم.چیزی نمی گفت و داد و بی داد هم نمی کرد ولی آن قدر وول می خورد تا آخر خودش را آزاد کند.او را در ماشین نشاندم و به دنبال آمبولانس رفتم.زمزمه کردم:- صنم؟چی شد؟چطوری این طوری شد؟چیزی نمی گفت...فقط به رو به رو خیره شده بود...به پشت ماشینی که فراز در آن بود و احتمالا نفس های آخرش را می کشید...با هر زحمتی بود خودم را جمع و جور کردم چرا که یک نفر باید به خودش مسلط می بود تا بتواند مراقب صنم باشد.وقتی که گفتند دیر شده و دیگر نمی شود کاری کرد...دنیا یک دور چرخید و سپس لرزان سر جایش ایستاد...فرصت خداحافظی نداشتم و آخرین باری که می دیدمش،حتی فکرش را هم نمی کردم که بار آخری باشد که برق چشمان جیوه ایش را می بینم و سر به سرش می گذارم...فکرش را هم نمی کردم مردی که قرار بود کمتر از هفت ماه دیگر پدر شود،قرار است دیگر نفس نکشد...فکرش را هم نمی کردم این قدر زود مجبور باشم به قولم عمل کنم و مراقب زن و بچه اش باشم...فکرش را هم نمی کردم دیگر کسی نباشد که هر چه اذیتش می کنم چیزی نگوید...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد تا به خاطرش در سالی که قرار بود کنکور بدهیم،اهل خانه را بپیچانم و به سینما و پارک و پارتی بروم...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد که در جمع مان مثل یک آدم عاقل و بالغ رفتار کند...فکرش را هم نمی کردم دیگر فرازی نباشد تا هنگم ناراحتی هایم به خانه اش پناه ببرم...فکرش را هم نمی کردم برادری را که از روز اول دبستان که چند تا قلدر کلاس پنجمی اشکم را درآورده بودند،با من بود از دست بدهم...فکرش را هم نمی کردم این قدر بی سر و صدا و بی خداحافظی برود و حتی نگذارد برای آخرین بار به او فحش بدهم...فکرش را هم نمی کردم این قدر زود نصیب خاک شود...فکرش را هم نمی کردم...*****
به دنبال صنم وارد خانه شدم و چراغ را روشن کردم.صنم بدن این که کفش هایش را دربیاورد داشت در خانه قدم می زد.سریع جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.با ملایمت گفتم:- کفشاتو دربیار.زانو زدم و بند کفش های آل استارش را باز کردم.دستش را روی شانه ام گذاشت و اجازه داد پاهایش را از درون کفش ها خارج کنم.سپس بدون حرف دیگری به سمت اتاق شان رفت.کفش هایش را سر جایشان گذاشتم و به سمت اتاق رفتم.در نیمه باز بود.از لای در نگاه کردم.با دیدن صحنه ی مقابلم بغض راه گلویم را بست و میل عجیبی برای عربده کشیدن پیدا کردم...بدون این که لباس هایش را دربیاورد،روی تخت مچاله شده بود و بالش فراز را بغل کرده بود.گریه نمی کرد ولی نمی دانستم چرا من احساس می کردم دارد هق هق می کند و اشک می ریزد...وارد اتاق شدم و به آهستگی گفتم:- گرسنه نیستی صنم؟سرش را به چپ و راست تکان داد.- پس گلی چی؟تکان خفیفی خورد.انگار تازه یادش آمد گلی هم هست...یادگار پدرش.وقتی چیزی نگفت،به آرامی گفتم:- می رم یه چیزی درست کنم.او را تنها گذاشتم و به آشپزخانه رفتم.در یخچال را باز کردم و با دیدن صحنه ی مقابلم خشکم زد.یخچال پر از ظرف های پلاستیکی بود...و ظرف های پلاستیکی پر از غذا های مختلف.احتمالا کار مادر فراز بود...شاید هم یک نفر دیگر...چه اهمیتی داشت؟!یکی از آن ها را که به نظر می رسید قرمه سبزی باشد را برداشتم و گرم کردم.دوباره به اتاق برگشتم و با یک نگاه متوجه شدم از جایش تکان هم نخورده...کنارش روی تخت نشستم و بشقاب را روی میز کنار تخت گذاشتم.با تردید گفتم:- صنم تو باید...لباساتو عوض کنی...وقتی واکنشی نشان نداد و به سقف خیره ماند،تصمیمم را گرفتم.بلند شدم و به سمت کمد لباس ها رفتم.یک بلوز آبی روشن و یک شلوار سورمه ای درآوردم و روی تخت گذاشتم.ملتمسانه گفتم:- صنم خواهش می کنم اینارو بپوش...می رم بیرون و پنج دقیقه دیگه برمی گردم...باشه؟از اتاق خارج شدم و روی مبل تکنفره ای نشستم.سرم را میان دست هایم گرفتم و به جلو خم شدم.من باید با زن دوستم که به من سپرده شده بود و عاشقش هم بودم چکار می کردم؟!امیدوار بودم خودش لباس هایش را عوض کند چون اصلا دلم نمی خواست خودم دست به لباس هایش بزنم.درست بود که فراز او را تمام و کامل به من سپرده بود ولی من دوست نداشتم به دوستم خیانت کنم و صنم را آشفته کنم...فرصت طلب نبودم و دلم نمی خواست صنم چنین برداشتی از حرکاتم بکند...هم من و هم صنم به وقت نیاز داشتیم تا با آخرین خواسته ی فراز کنار بیاییم.بیشتر از من صنم...بلند شدم و بعد از نگاه کردن به ساعت به طرف در اتاق رفتم.در زدم و وقتی صدایی را نشنیدم،وارد اتاق شدم و با احتیاط به تخت نگاه کردم.لباس هایش را عوض کرده و دوباره بالش را بغل کرده بود.نفسی از سر آسودگی کشیدم و جلو رفتم.موهای قهوه ای-سرخ بلندش با حالت آشفته ای دورش ریخته بودند.کنارش نشستم و بشقاب را برداشتم.قاشق را پر کردم و مقابل دهانش گرفتم.با تاخیر نگاهش را از دیوار گرفت و به قاشق نگاه کرد.نمی دانم به چه چیزی فکر کرد ولی چشمانش تیره شدند و لرزید.خواستم قاشق را در بشقاب بگذارم تا بیشتر از این آشفته نشود که سرش را جلو آورد و به آرامی غذای درون قاشق را خورد.تعجب کردم ولی چیزی نگفتم و با آرامش بقیه ی غذا را در دهانش گذاشتم. وقتی غذا تمام شد،دستم را روی شانه اش گذاشتم و به آرامی فشار وارد کردم تا دراز بکشد.پتوی نازکی را برداشتم و رویش کشیدم.صورتش را در بالش فرو کرده بود و عمیق و آهسته نفس می کشید.کمی این پا و آن پا کردم و سپس از اتاق بیرون رفتم.در را کامل باز گذاشتم تا بتوانم ببینمش.روی مبلی که مستقیما مقابل اتاق بود و اجازه می داد صنم را ببینم نشستم.بعد از بیست دقیقه از این که بی حرکت بود و نفس های عمیق و منظم می کشید حدس زدم که خوابیده باشد.گوشی ام را درآوردم و به پرهام زنگ زدم.صدای گرفته،خسته و خشدارش در گوشم پیچید:- آرمان؟- پرهام؟جوابی بهتر از این نمی توانستم بدهم.نفس عمیق و لرزانی کشید و با همان صدا زمزمه کرد:- همین الان همه رفتن...فقط من و پدر و مادرش و پدر صنم اینجاییم.نفسم را با صدا بیرون دادم و زیر لب پرسیدم:- آروم بود؟- آره.احساس می کردم گریه می کند.- پرهام خوبی؟- تو خوبی؟- نه.صدایم ضعیف تر از آنی بود که خودم هم بشنوم ولی او شنید.به آهستگی گفت:- خیلی بد بود...حرکت نمی کرد...درسا تمام مدت گریه می کرد و اسمشو صدا می زد...برای اولین بار گریه ی امیرو دیدم...کاش بودی و برای آخرین بار می دیدیش و باهاش خداحافظی می کردی...آب دهانم را قورت دادم و با بغض گفتم:- من اینجا مفیدترم...مطمئنم اونم دوست نداشت صنمو تنها بذارم و منم به خواسته اش عمل می کنم...اگه میومدم اون جا از بس گریه می کردم حیثیتم به باد می رفت...صدای خنده ی تلخ و آرامش را شنیدم:- یادته چقدر مسخره ات می کردیم؟!اون اولا فراز از قصد اشکتو درمیاورد تا از سرت بیوفته ولی...- ولی بازم مثل بچه ها همش اشکم دم مشکم بود.به صدای نفس هایش گوش دادم و چیزی نگفتم.- نمیای؟- فعلا نمی تونم...صنم خوابه و منم اینجا می مونم تا مراقبش باشم...از طرف من باهاش خداحافظی کن...بهش بگو آرمان دوستت داره و متاسفه که نتونسته بیاد...بگو بهترین داداش و دوست تو دنیا بود...بهش بگو راحت بخوابه من مراقبم...دیگر مطمئن بودم که گریه می کند...نفس هایش تند و منقطع بودند.خودم هم دلم می خواست گریه کنم ولی جلوی خودم را گرفتم.- کاری نداری آرمان؟باید برم...آترین بهونه می گیره...انگار یه چیزایی فهمیده.- نه.برو.مراقب خودت باش.- فعلا.قطع کرد.خوب اگر می خواهی بروی گریه کنی چرا بهانه می آوری؟!دیگر آن قدری پرهام را می شناختم که بدانم کی دارد می پیچاند...قطع کردم و سرم را بالا آوردم.با دیدن صنم نفس در سینه ام حبس شد.در چارچوب در ایستاده بود و دستش را به دیوار تکیه داده بود.با چشمانی پر از سردرگمی و گیجی نگاهم می کرد.صدای ضعیف و خشدارش را شنیدم:- چرا منو نبردی؟لبم را گاز گرفتم و به چشمانش خیره شدم.توانستم برق اشک را ببینم ولی گریه نمی کرد.غم و سرزنش درون چشمان سبزرنگش داشت دیوانه ام می کرد...زیر لب گفتم:- گفتم شاید برای گلی خوب نباشه...اگه بخوای بعدا...- همین الان.صدای پر از تحکمش باعث شد تعجب کنم.
کمی بررسی اش کردم.به نظر خوب می آمد...نه ضعف داشت و نه جیغ و داد می کرد...شاید می توانستم برای چند دقیقه ببرمش...به هر حال همسرش بود و حق داشت که بخواهد...نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم:- خیلی خوب.برو لباساتو بپوش.بدون حرف دیگری وارد اتاق شد و در را بست.چه عجب!بالاخره چند حرکت عادی از او دیدم!درست بعد از ده دقیقه از اتاق خارج شد.با دیدنش دهانم باز ماند.ساپورت مشکی با مانتوی جلو باز مشکی پوشیده بود که دو طرفش تنها با یک بند به هم وصل می شد.زیر آن مانتو تاپ مشکی رنگی پوشیده بود و شال مشکی اش یقه ی بازش را تا حدود زیادی می پوشاند.بند کیف مشکی اش را روی شانه اش گذاشت و منتظر نگاهم کرد.به خودم آمدم و از جایم بلند شدم.زیر لب گفتم:- این ظاهر خوشی...ادامه ی حرفم را خوردم و نگاهم روی چشمانش ثابت ماند.خط چشم مشکی جلوه ی چشمانش را چند برابر کرده بود و برق لبش لب هایش را برجسته تر نشان می داد.بی توجه به من به سمت در رفت و به سادگی زمزمه کرد:- مگه مرده ها دل ندارن؟لبم را گاز گرفتم و احساس کردم دلم می خواهد دوباره گریه کنم...لعنت به من!در راه چیزی نگفت و درست مثل وقتی که از شمال بر می گشتیم به در تکیه داد و روی شیشه نقاشی کشید.از حالت های متغیرش متعجب شده بودم.فکر می کردم مدل ساکت و بی حرکتش بیشتر از این ها طول بکشد ولی...او همیشه تمام معادلاتم را به هم می ریخت.در قبرستان پشت سر او راه افتادم و اجازه دادم با خودش تنها باشد.فقط گاهی اوقات به سمت راه درست هدایتش می کردم و دوباره ساکت می شدم.وقتی به قبر رسیدیم کسی آن جا نبود.دلم می خواست روی قبرش ولو شوم و زار بزنم ولی در فاصله ی ده متری اش به درختی تکیه دادم و نشستم.زانوهایم را خم کردم و دستانم را رویشان گذاشتم.صنم هم بی توجه به من به سمت قبر رفت و خیلی خانومانه کنار قبر نشست.پشت به من نشسته بود و نمی توانستم صورتش را ببینم.پارچه ی مشکی روی قبر بود و گل های رز دور و بر و روی قبر ریخته شده بودند.
با حال عجیبی فکر کردم:اون فقط به اندازه ی دو متر خاک از ما فاصله داره...فقط دو متر ناقابل!اگر صنم آن جا نبود خاک رویش را کنار می زدم تا یک بار دیگر ببینمش...!چقدر افکار احمقانه ای داشتم!صنم هم چنان مثل یک خانم متشخص کنار قبر نشسته بود.چون از او دور بودم نمی دانستم چکار می کند...شاید داشت با فراز حرف می زد.سرم را روی زانوهایم گذاشتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم.تحمل این غم و درد واقعا برایم سخت بود و تنها چیزی که سرپا نگهم داشته بود،فکر مراقبت از صنم و گلی بود.گلی...یعنی شبیه فراز می شد؟!با چشمان خاکستری و موهای مشکی؟!اگر این طور می شد،در پسر کش بودن از پدرش پیشی می گرفت!آهم را خفه کردم چون اگر به خودم اجازه ی پیشروی می دادم صحنه ی جالبی به وجود نمی آمد!سعی کردم فکرم را خالی کنم و تعداد دانه های خاک زیر پایم را بشمرم...یک...پنج...پانزده...پنج اه...هر از چند گاهی نگاهی به