۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۴:۵۸ عصر
بنفشی کشید.
سریع جلو رفتم و دهانش را گرفتم.به تندی گفتم:
- ببند آرمیتا!الان می ترسه حالش بد می شه!
وقتی که حس کردم دیگر جیغ نمی کشد دستم را برداشتم.به من چشم غره رفت و با حرص گفت:
- زن ذلیل بدبخت.
نیشخند زدم و به سراغ غذا رفتم.
کنارم آمد و در حالی که به همه چیز ناخنک می زد گفت:
- غذا هم که تو می پزی...اون زن تنبلت می خوابه فقط دیگه؟!
- سكوتُ اللسان، سلامة الانسان.از یا رسول الله هستش این جمله پر در و گوهر!
بلند خندید و گفت:
- نه بابا!تو حدیث و روایتم بلدی؟
سپس ادایم را درآورد:
- پر در و گوهر!چه روحیه ی لطیف و شاعرانه ای هم داره!
نی نی شماره ی دو در حالی که چشمانش را با مشت هایش می مالید وارد آشپزخانه شد.تلو تلو می خورد و حفظی راه می رفت.به پشتی صندلی خورد و صدای آخش به هوا رفت.زیر لب غرغر کرد:
- بی ناموس ...ث خر الاغ عوضی کثافت بی پدر مادر بیشعور.
آرمیتا با مسخرگی گفت:
- نگو بچه بی تربیت می شه.
صنم که هنوز چشمانش را باز نکرده بود حفظی همان صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:
- بشه...از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه...بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه...گرچه وقتی هم میاد می شینه تو هال با کنترل تلویزیون ور می ره ولی خوب وقتایی هم که بهش دستور می دی می ره لواشک و خیار و پشمک می خره...راضیم ازش...تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه...ولی خدایی آرمی چه داداشت بنیه اش قویه...یه ماهه انواع و اقسام روش های دورسازی مختص آرمانو انجام دادم ولی از جاش تکون نخورده...ولی بیچاره دلم براش می سوزه هنوز نمی دونه گیر چه خر کوهی ای افتاده...دو روز دیگه فرار می کنه خونه تون...ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره...گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش...
بی صدا می خندیدم و می دانستم سرخ شده ام و آرمیتا هم ریز ریز می خندید.صنم همان طور چشم بسته با حرص گفت:
- مرض آرمی مگه جوک می گم دختره ی ترشیـ...
چشمانش را باز کرد و با دیدن من به طرز بامزه ای وحشت زده شد.چشمانش اندازه ی نعلبکی شدند و دهانش باز ماند.
- سلام عرض شد مادر جوان.
آب دهانش را قورت داد و با اخم گفت:
- آرمیتا سنگ قبرتو بشورم یه خبر بده.راست گفتن از ماست که بر ماست!رفیق منی مثلا!
آرمیتا در حالی که می خندید گفت:
- آخه خیلی بامزه بود...نمی دونستم این گورخر این همه صفات مثبتم داره...تازه گفتم بذار یکم گوش کنه خرکیف شه!
خودش هم خنده اش گرفت ولی رویش را برگرداند و به دیوار خیره شد.گونه هایش به شدت سرخ شده بودند و سعی داشت با اخمش خجالتش را پنهان کند.
در گوش آرمیتا زمزمه کردم:
- آخی...خجالت کشید.
آرمیتا دوباره خندید ولی با چشم غره ی صنم خفه شد.
خوب چرا دروغ بگویم...از حرف هایش ذوق کرده بودم...از بعضی قسمت هایش بیشتر...مثلا این چند جمله کارخانه ی قندسازی در دلم آب کردند:
"از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه"
این یعنی من را تا حدودی پذیرفته بود...
"بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه"
این یعنی کاملا از حضور من رد خانه آگاه بود و به آن اهمیت می داد...علاوه بر آن غیرمستقیم گفته بود که به حمایت و مراقبتم احتیاج دارد...
"راضیم ازش"
بدون شرح!
"تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه"
باز هم بدون شرح!
"ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره"
حداقل یکی از ویژگی هایم را دوست داشت!
"گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش"
این یعنی به من و حال و هوایم اهمیت می داد و متوجه بدحالی گاه و بی گاهم می شد...
- صنم اینو بخور تا ناهار آماده شه.
بدون این که نگاهم کند گفت:
- صبر می کنم ناهار می خورم.
با جدیت و اخم گفتم:
- بگیر بخور ببینم.خودت گشنت نیست گلی چی؟
به سمتم چرخید و با عصبانیت گفت:
- مگه گلی آدم خواره که هی می خوای چیزی تو حلقش کنی؟
بدون این که حتی لبخند بزنم گفتم:
- بخورش.
لقمه ی نان و عسل و گردو را از دستم گرفت و همان طور که می خورد زیر لب غرغر کرد:
- چاق شدم...
چرخیدم و دیدم آرمیتا با نیش باز نگاهم می کند.از قصد برای حرص دادن صنم با مسخرگی گفت:
- نترس صنم همه جوره می خوادت...
صنم که در دنیای دیگری بود با گیجی گفت:
- کی؟
الهی بمیرم که گیر این خواهر نفهم خر من افتادی!
دستش را گرفتم و بلندش کردم.در حالی که به هال می بردمش و روی مبل تکنفره ای می نشاندمش بلند گفتم:
- آرمیتا مرضو از خودت دور کن لدفن.صنم تو هم این جا بشین.
صنم مثل بچه ها لب هایش را جمع کرد و به بقیه ی لقمه اش مشغول شد.خوب شد نمی خواست بخورد!
به آشپزخانه برگشتم.آرمیتا این بار آرام گفت:
- خیلی دوسش داری.
جمله اش خبری بود و به خودم زحمت تایید کردنش را ندادم.
لبخند محوی زد و گفت:
- اونم دوستت داره.
ابروهایم بالا رفتند و با تعجب نگاهش کردم.با نیشخند گفت:
- اون جوری مثل بز نگام نکن...حتی وقتی فراز بود تو رو به عنوان برادر و دوست دوست داشت...الان فقط باید مدل دوست داشتنشو عوض کنه...شاید هیچ وقت عاشقت نشه ولی حداقل ازت بدشم نمیاد...
حرف هایش به من دلگرمی می داد و از ترس هایم دورم می کرد.زیر لب گفتم:
- ممنونم.بابات دیروزم معذرت می خوام...
انگار که تازه یادش افتاد(!):
- نه خیرم!حالا حالا ها باید بگی غلط کردم تا ببخشمت.
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب حالا من که می دونم یادت رفته بود.بگو ببینم چطور بود؟
نیشش باز شد و تند تند با هیجان گفت:
- خیلی خوب بود!نریمان اون قدر جیگر شده بود!مامانم راضی بود بابا رو نمی دونم می دونی که چه جوریه با صد من عسلم نمی شه خوردش ولی ممکنه راضی باشه نمی دونم...مامان و بابای نریمان ولی انگار زیاد راضی نبودن چون همه اش یه جور بدی نگاهم می کردن نمی دونم مشکل چیه یعنی به خاطر اون دختره گیسوئه؟...ولی خوب انگار نریمان اون قدر تو گوششون خونده بود که دیگه راضی شده بودن خلاف میلشون...آرمان به نظرت گیسو خوشگل تره یا من؟شاید اون خوشگل تره که نمی خوان من عروس شون باشم شایدم خوش اخلاق تره...نمی دونم ولی همه چی خوب پیش رفت بابا هم که مثل موم تو دستای مامانه اون راضی باشه بابا هم راضیه فقط نگرانم مامان و بابای نریمان باهام بد باشن...بعد می دونی...
حرفش را قطع کردم و با با خنده گفتم:
- آروم خواهر من!بذار جواب این ده خطو بدم بعد!
مکثی کردم و به چشمانش که از هم زمان شادی و نگرانی برق می زد خیره شدم.لبخند زدم و گفتم:
-اولا هیچ وقت خودتو با یه نفر دیگه مقایسه نکن.آدما نه تنها ظاهرشون بلکه درونشونم با هم متفاوته...نمی شه گفت کی بهتره...الان فقط به این فکر کن تو اون کسی بود که نریمان بهش علاقه پیدا کرده نه گیسو...من که این گیسو خانومم یه بار بیشتر ندیدم که نظرمو می خوای...اونم عروسی آبتین بود...تازه از دور دیدمش...بعدشم نگران نباش مامان به من گفت راضیه و بابا رو هم راضی می کنه...مامان و بابای نریمانم وقتی ببینن چه عروس خوبی گیرشون اومده کم کم نرم می شن نترس...
جلو آمد و مثل دختر بچه ها خودش را در آغوشم جا کرد.دستانم را دورش حلقه کردم و در گوشش گفتم:
- بزرگ شدی...
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با لبخند گفت:
- خودتم داری ازدواج می کنی...
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من که پا در هوام...فکر نکنم تا قبل از به دنیا اومدن گلی اتفاق خاصی بیوفته...
- گلی رو دوست داری؟
به یاد روزی افتادم که آن صدای تاپ تاپ قلبم را به جنبش وا داشت...
لبخندی روی لب هایم نشست و زمزمه کردم:
- خیلی...
مکث کردم.با به یادآوری موضوعی نیشخند زدم و با لودگی گفتم:
- نریمان جیگر شده بود؟
خجالت زده خندید و گونه هایش سرخ شدند.بدی آرمیتا این بود که وقتی بیش از حد هیجان زده یا نگران می شد (که در آن شرایط هم هیجان زده بود هم نگران) راحت سوتی می داد و چیزهایی را که نباید می گفت.
- راستی من باید یه بار درست و حسابی با این نریمان حرف بزنم...
سرش را تند تند تکان داد و باز موتورش به راه افتاد:
- وای خیلی آقاست باور کن تو هم ببینیش عاشقش می شی تو همه چی بیسته قیافه هیکل اخلاق...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با خنده گفتم:
- بابا خجالت!ناسلامتی داداشتم غیرتی می شم!
با بی خیالی گفت:
- نه بابا تو غیرت خرکی نداری.
به یاد صنم افتادم که تنها و بی کس در هال نشسته است.آرمیتا را از خودم جدا کردم و گفتم:
- برو پیش اون بچه بشین تنهاست.
با شیطنت خندید و گفت:
- بسوزه پدر عاشقی!
خندیدم و ضربه ی محکمی به کمرش زدم که باعث شد به جلو پرت شود:
- برو جغجغه.
بلافاصله بعد از این که رفت صدای خنده و شوخی شان را شنیدم.این دو تا دیگر چه بودند!
ترجیح دادم وارد جمع شان نشوم و در آشپزخانه بمانم.مدت زیادی بود هم دیگر را ندیده بودند و حرف های زیادی داشتند به هم بزنند.علاوه بر آن آرمیتا با شوخی ها و خنده هایش صنم را سرحال آورده و باعث شده بود صدای خنده هایش در خانه بپیچد.نمی خواستم مزاحم کارش بشوم!
وقتی غذا آماده شد صدایشان کردم و میز را چیدم.
مثل پت و مت وارد آشپزخانه شدند.این که یم گفتم پت و مت دلیل داشت...
آرمیتا لباس هایی درست مثل شلوار و بلوز کلاهدار صنم تنش کرده و موهایش را هم یک وری بافته بود...تنها فرقش رنگ لباس هایش بود که صورتی بودند...
با دیدن شان شروع به خندیدن کردم.آن دو نشستند.آرمیتا با تعجب گفت:
- از غم دوری زن و بچه ات دیوونه شدی؟
سریع خنده ام را جمع کردم.متوجه صنم که سرش را پایین انداخته و قرمز شده بود شدم.اخم هم کرده بود...
- نه خیر شما دو تا مثل پت و مت شدید.
آرمیتا هم خندید.برایشان غذا کشیدم و مقابل شان گذاشتم.
آرمیتا با خنده به صنم گفت:
- ببین چه پسر خوبی گیرت اومده...خونه تمیز می کنه غذا می پزه...دو روز دیگه پوشک بچه رو هم عوض می کنه.دیگه از خدا چی می خوای ناشکر؟!هـــــــان؟!
صنم هم ریز خندید و باعث شد نیشخند بزنم.وقتی غذایمان تمام شد صنم با جدیت گفت:-
- استخدامی.
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
با نیشخند موذیانه ای گفت:
- دستپختت خوبه خونه هم بلدی تمیز کنی استخدامی پس.
آرمیتا بلند خندید و من هم نیشخند زدم.خوشحال بودم که با وجود غم درون چشمانش می گوید و می خندد.
آرمیتا دستش را روی شکم صنم گذاشت و با خنده گفت:
- تپل شدیا!
صنم سرخ شد.با خنده گفتم:
- اذیتش نکن آرمیتا...این که هنوز شکمی نداره.
- حالا میاره صبر کن.
صنم از جایش بلند شد و گفت:
- آرمیتا بیا بریم اون یکی فیلمه رو ببینیم.
آرمیتا کلا کرم ریختن یادش رفت و با هیجان گفت:
- آره خوب شد یادم انداختی بریم.
صنم رو به من کرد.سرش را پایین انداخت و کمی این پا و آن پا کرد.با ملایمت گفتم:
- خیار می خوای؟
سرش را به طرفین تکان داد.
با خنده گفتم:
- لواشک؟
نچی گفت و زیر چشمی نگاهم کرد.هنوز خیلی بچه بود!
- پس چی؟قره قروت؟پشمک؟
- آش رشته.
خندیدم و گفتم:
سریع جلو رفتم و دهانش را گرفتم.به تندی گفتم:
- ببند آرمیتا!الان می ترسه حالش بد می شه!
وقتی که حس کردم دیگر جیغ نمی کشد دستم را برداشتم.به من چشم غره رفت و با حرص گفت:
- زن ذلیل بدبخت.
نیشخند زدم و به سراغ غذا رفتم.
کنارم آمد و در حالی که به همه چیز ناخنک می زد گفت:
- غذا هم که تو می پزی...اون زن تنبلت می خوابه فقط دیگه؟!
- سكوتُ اللسان، سلامة الانسان.از یا رسول الله هستش این جمله پر در و گوهر!
بلند خندید و گفت:
- نه بابا!تو حدیث و روایتم بلدی؟
سپس ادایم را درآورد:
- پر در و گوهر!چه روحیه ی لطیف و شاعرانه ای هم داره!
نی نی شماره ی دو در حالی که چشمانش را با مشت هایش می مالید وارد آشپزخانه شد.تلو تلو می خورد و حفظی راه می رفت.به پشتی صندلی خورد و صدای آخش به هوا رفت.زیر لب غرغر کرد:
- بی ناموس ...ث خر الاغ عوضی کثافت بی پدر مادر بیشعور.
آرمیتا با مسخرگی گفت:
- نگو بچه بی تربیت می شه.
صنم که هنوز چشمانش را باز نکرده بود حفظی همان صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:
- بشه...از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه...بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه...گرچه وقتی هم میاد می شینه تو هال با کنترل تلویزیون ور می ره ولی خوب وقتایی هم که بهش دستور می دی می ره لواشک و خیار و پشمک می خره...راضیم ازش...تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه...ولی خدایی آرمی چه داداشت بنیه اش قویه...یه ماهه انواع و اقسام روش های دورسازی مختص آرمانو انجام دادم ولی از جاش تکون نخورده...ولی بیچاره دلم براش می سوزه هنوز نمی دونه گیر چه خر کوهی ای افتاده...دو روز دیگه فرار می کنه خونه تون...ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره...گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش...
بی صدا می خندیدم و می دانستم سرخ شده ام و آرمیتا هم ریز ریز می خندید.صنم همان طور چشم بسته با حرص گفت:
- مرض آرمی مگه جوک می گم دختره ی ترشیـ...
چشمانش را باز کرد و با دیدن من به طرز بامزه ای وحشت زده شد.چشمانش اندازه ی نعلبکی شدند و دهانش باز ماند.
- سلام عرض شد مادر جوان.
آب دهانش را قورت داد و با اخم گفت:
- آرمیتا سنگ قبرتو بشورم یه خبر بده.راست گفتن از ماست که بر ماست!رفیق منی مثلا!
آرمیتا در حالی که می خندید گفت:
- آخه خیلی بامزه بود...نمی دونستم این گورخر این همه صفات مثبتم داره...تازه گفتم بذار یکم گوش کنه خرکیف شه!
خودش هم خنده اش گرفت ولی رویش را برگرداند و به دیوار خیره شد.گونه هایش به شدت سرخ شده بودند و سعی داشت با اخمش خجالتش را پنهان کند.
در گوش آرمیتا زمزمه کردم:
- آخی...خجالت کشید.
آرمیتا دوباره خندید ولی با چشم غره ی صنم خفه شد.
خوب چرا دروغ بگویم...از حرف هایش ذوق کرده بودم...از بعضی قسمت هایش بیشتر...مثلا این چند جمله کارخانه ی قندسازی در دلم آب کردند:
"از اون ور زوج خوبی با بابای جدیدش می شه"
این یعنی من را تا حدودی پذیرفته بود...
"بیشعور دیشبم نیومد...بی فکر بی مسئولیت...نمی گه زن حامله تنهایی چکار می کنه"
این یعنی کاملا از حضور من رد خانه آگاه بود و به آن اهمیت می داد...علاوه بر آن غیرمستقیم گفته بود که به حمایت و مراقبتم احتیاج دارد...
"راضیم ازش"
بدون شرح!
"تازه بچه خوبیم هست دست درازی نمی کنه"
باز هم بدون شرح!
"ولی بامزه اس آدم حوصله اش سر نمی ره"
حداقل یکی از ویژگی هایم را دوست داشت!
"گرچه این اواخر با صد من عسلم نمی شه خوردش بر عکس قبل که باید از برق می کشیدیش"
این یعنی به من و حال و هوایم اهمیت می داد و متوجه بدحالی گاه و بی گاهم می شد...
- صنم اینو بخور تا ناهار آماده شه.
بدون این که نگاهم کند گفت:
- صبر می کنم ناهار می خورم.
با جدیت و اخم گفتم:
- بگیر بخور ببینم.خودت گشنت نیست گلی چی؟
به سمتم چرخید و با عصبانیت گفت:
- مگه گلی آدم خواره که هی می خوای چیزی تو حلقش کنی؟
بدون این که حتی لبخند بزنم گفتم:
- بخورش.
لقمه ی نان و عسل و گردو را از دستم گرفت و همان طور که می خورد زیر لب غرغر کرد:
- چاق شدم...
چرخیدم و دیدم آرمیتا با نیش باز نگاهم می کند.از قصد برای حرص دادن صنم با مسخرگی گفت:
- نترس صنم همه جوره می خوادت...
صنم که در دنیای دیگری بود با گیجی گفت:
- کی؟
الهی بمیرم که گیر این خواهر نفهم خر من افتادی!
دستش را گرفتم و بلندش کردم.در حالی که به هال می بردمش و روی مبل تکنفره ای می نشاندمش بلند گفتم:
- آرمیتا مرضو از خودت دور کن لدفن.صنم تو هم این جا بشین.
صنم مثل بچه ها لب هایش را جمع کرد و به بقیه ی لقمه اش مشغول شد.خوب شد نمی خواست بخورد!
به آشپزخانه برگشتم.آرمیتا این بار آرام گفت:
- خیلی دوسش داری.
جمله اش خبری بود و به خودم زحمت تایید کردنش را ندادم.
لبخند محوی زد و گفت:
- اونم دوستت داره.
ابروهایم بالا رفتند و با تعجب نگاهش کردم.با نیشخند گفت:
- اون جوری مثل بز نگام نکن...حتی وقتی فراز بود تو رو به عنوان برادر و دوست دوست داشت...الان فقط باید مدل دوست داشتنشو عوض کنه...شاید هیچ وقت عاشقت نشه ولی حداقل ازت بدشم نمیاد...
حرف هایش به من دلگرمی می داد و از ترس هایم دورم می کرد.زیر لب گفتم:
- ممنونم.بابات دیروزم معذرت می خوام...
انگار که تازه یادش افتاد(!):
- نه خیرم!حالا حالا ها باید بگی غلط کردم تا ببخشمت.
نیشخند زدم و گفتم:
- خوب حالا من که می دونم یادت رفته بود.بگو ببینم چطور بود؟
نیشش باز شد و تند تند با هیجان گفت:
- خیلی خوب بود!نریمان اون قدر جیگر شده بود!مامانم راضی بود بابا رو نمی دونم می دونی که چه جوریه با صد من عسلم نمی شه خوردش ولی ممکنه راضی باشه نمی دونم...مامان و بابای نریمان ولی انگار زیاد راضی نبودن چون همه اش یه جور بدی نگاهم می کردن نمی دونم مشکل چیه یعنی به خاطر اون دختره گیسوئه؟...ولی خوب انگار نریمان اون قدر تو گوششون خونده بود که دیگه راضی شده بودن خلاف میلشون...آرمان به نظرت گیسو خوشگل تره یا من؟شاید اون خوشگل تره که نمی خوان من عروس شون باشم شایدم خوش اخلاق تره...نمی دونم ولی همه چی خوب پیش رفت بابا هم که مثل موم تو دستای مامانه اون راضی باشه بابا هم راضیه فقط نگرانم مامان و بابای نریمان باهام بد باشن...بعد می دونی...
حرفش را قطع کردم و با با خنده گفتم:
- آروم خواهر من!بذار جواب این ده خطو بدم بعد!
مکثی کردم و به چشمانش که از هم زمان شادی و نگرانی برق می زد خیره شدم.لبخند زدم و گفتم:
-اولا هیچ وقت خودتو با یه نفر دیگه مقایسه نکن.آدما نه تنها ظاهرشون بلکه درونشونم با هم متفاوته...نمی شه گفت کی بهتره...الان فقط به این فکر کن تو اون کسی بود که نریمان بهش علاقه پیدا کرده نه گیسو...من که این گیسو خانومم یه بار بیشتر ندیدم که نظرمو می خوای...اونم عروسی آبتین بود...تازه از دور دیدمش...بعدشم نگران نباش مامان به من گفت راضیه و بابا رو هم راضی می کنه...مامان و بابای نریمانم وقتی ببینن چه عروس خوبی گیرشون اومده کم کم نرم می شن نترس...
جلو آمد و مثل دختر بچه ها خودش را در آغوشم جا کرد.دستانم را دورش حلقه کردم و در گوشش گفتم:
- بزرگ شدی...
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با لبخند گفت:
- خودتم داری ازدواج می کنی...
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من که پا در هوام...فکر نکنم تا قبل از به دنیا اومدن گلی اتفاق خاصی بیوفته...
- گلی رو دوست داری؟
به یاد روزی افتادم که آن صدای تاپ تاپ قلبم را به جنبش وا داشت...
لبخندی روی لب هایم نشست و زمزمه کردم:
- خیلی...
مکث کردم.با به یادآوری موضوعی نیشخند زدم و با لودگی گفتم:
- نریمان جیگر شده بود؟
خجالت زده خندید و گونه هایش سرخ شدند.بدی آرمیتا این بود که وقتی بیش از حد هیجان زده یا نگران می شد (که در آن شرایط هم هیجان زده بود هم نگران) راحت سوتی می داد و چیزهایی را که نباید می گفت.
- راستی من باید یه بار درست و حسابی با این نریمان حرف بزنم...
سرش را تند تند تکان داد و باز موتورش به راه افتاد:
- وای خیلی آقاست باور کن تو هم ببینیش عاشقش می شی تو همه چی بیسته قیافه هیکل اخلاق...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با خنده گفتم:
- بابا خجالت!ناسلامتی داداشتم غیرتی می شم!
با بی خیالی گفت:
- نه بابا تو غیرت خرکی نداری.
به یاد صنم افتادم که تنها و بی کس در هال نشسته است.آرمیتا را از خودم جدا کردم و گفتم:
- برو پیش اون بچه بشین تنهاست.
با شیطنت خندید و گفت:
- بسوزه پدر عاشقی!
خندیدم و ضربه ی محکمی به کمرش زدم که باعث شد به جلو پرت شود:
- برو جغجغه.
بلافاصله بعد از این که رفت صدای خنده و شوخی شان را شنیدم.این دو تا دیگر چه بودند!
ترجیح دادم وارد جمع شان نشوم و در آشپزخانه بمانم.مدت زیادی بود هم دیگر را ندیده بودند و حرف های زیادی داشتند به هم بزنند.علاوه بر آن آرمیتا با شوخی ها و خنده هایش صنم را سرحال آورده و باعث شده بود صدای خنده هایش در خانه بپیچد.نمی خواستم مزاحم کارش بشوم!
وقتی غذا آماده شد صدایشان کردم و میز را چیدم.
مثل پت و مت وارد آشپزخانه شدند.این که یم گفتم پت و مت دلیل داشت...
آرمیتا لباس هایی درست مثل شلوار و بلوز کلاهدار صنم تنش کرده و موهایش را هم یک وری بافته بود...تنها فرقش رنگ لباس هایش بود که صورتی بودند...
با دیدن شان شروع به خندیدن کردم.آن دو نشستند.آرمیتا با تعجب گفت:
- از غم دوری زن و بچه ات دیوونه شدی؟
سریع خنده ام را جمع کردم.متوجه صنم که سرش را پایین انداخته و قرمز شده بود شدم.اخم هم کرده بود...
- نه خیر شما دو تا مثل پت و مت شدید.
آرمیتا هم خندید.برایشان غذا کشیدم و مقابل شان گذاشتم.
آرمیتا با خنده به صنم گفت:
- ببین چه پسر خوبی گیرت اومده...خونه تمیز می کنه غذا می پزه...دو روز دیگه پوشک بچه رو هم عوض می کنه.دیگه از خدا چی می خوای ناشکر؟!هـــــــان؟!
صنم هم ریز خندید و باعث شد نیشخند بزنم.وقتی غذایمان تمام شد صنم با جدیت گفت:-
- استخدامی.
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
با نیشخند موذیانه ای گفت:
- دستپختت خوبه خونه هم بلدی تمیز کنی استخدامی پس.
آرمیتا بلند خندید و من هم نیشخند زدم.خوشحال بودم که با وجود غم درون چشمانش می گوید و می خندد.
آرمیتا دستش را روی شکم صنم گذاشت و با خنده گفت:
- تپل شدیا!
صنم سرخ شد.با خنده گفتم:
- اذیتش نکن آرمیتا...این که هنوز شکمی نداره.
- حالا میاره صبر کن.
صنم از جایش بلند شد و گفت:
- آرمیتا بیا بریم اون یکی فیلمه رو ببینیم.
آرمیتا کلا کرم ریختن یادش رفت و با هیجان گفت:
- آره خوب شد یادم انداختی بریم.
صنم رو به من کرد.سرش را پایین انداخت و کمی این پا و آن پا کرد.با ملایمت گفتم:
- خیار می خوای؟
سرش را به طرفین تکان داد.
با خنده گفتم:
- لواشک؟
نچی گفت و زیر چشمی نگاهم کرد.هنوز خیلی بچه بود!
- پس چی؟قره قروت؟پشمک؟
- آش رشته.
خندیدم و گفتم: