۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۷:۰۳ عصر
میکنم وضع بدتر میشه بازم تپش قلبم شدت گرفته مثه همون روزا مثه گذشته ها از شدت ترس حالت تهوع بهم دست داده از بچگی همین طور بودم اگه میترسیدم حالت تهوع بهم دست میداد احساس درد میکنم در قفسه سینم عجیب احساسه درد میکنم حس میکنم دارم از حال میرم ولی بازم سعی میکنم سرپا وایسم باید مقاومت کنم ولی عجیب احساس ضعف میکنم حس میکنم داره صدام میکنه شایدم نه الان فقط گذشته ها جلویه چشمامه، تنهایی ها، قضاوتهای بیجا، تصمیم گیری هایه سرخورد و...حرفایه دکتر تو گوشم میپیچه ناراحتی و استرس برات سمه سعی کن آروم باشی خودتو از اینی که هستی داغون تر نکن اگه همین طور ادامه بدی مرگت حتمیه نه به خاطر مشکلات جسمی به خاطر مشکلات روحی ولی مگه میشه غرقه مشکلات بود و با آرامش زندگی کرد رامبد: یاس، با توام دختر، یاس یه چیزی بگوهر لحظه که میگذره من بی جون تر میشم و صدایه اون دورتر دورتررامبد: کارت ندارم دختر یه حرفی بزنچشام داره سیاهی میرهرامبد: چت شده؟؟ یاسدیگه تصویرش هم از جلو چشمام محو میشه ........
فصل چهارمچشامو باز میکنم هیچی یادم نمیاد یکم که فکر میکنم کم کم یاد موقعیتم می افتم تو اتاق رامبدم رو تختش دراز کشیدم کم کم همه اتفاقا رو به خاطر میارم باز حالم داره بد میشه رامبد: کیا آخه چی شده؟؟کیا: این دختره کیه رامبد؟رامبد: خدمتکاره جدیدمهکیا: حالش زیاد خوب نیست بهتره یه اکو بدهرامبد: منظورت چیه؟؟کیا: ببین رامبد این دختر مشکل قلبی داره مثلا همین سیگاری که تو الان داری میکشی براش سمه، ترس، استرس، نگرانی، کار زیاد همه اینا براش ضرر هستن من میگم به خونوادش خبر بده میترسم بعدا برات دردسر بشهرامبد: باشه بذار ببینم چی میشهیه لبخند تلخ میشینه رو لبام... خونواده عجب واژه غریبی... در اتاق باز میشه... باز ترس همه وجودمو گرفته دیگه دسته خودم نیست واقعا ازش میترسم رامبد: یاس به هوش اومدی؟؟ یاس نترس کاریت ندارم دختراما دسته خودم نیست دستام شروع میکنند به لرزیدن و تپش قلبم دوباره داره زیاد میشه با نگرانی ای که تا حالا تو چشماش ندیدم دوستش رو صدا میزنهرامبد: کیا خودتو برسون به هوش اومده ولی انگار زیاد حالش خوب نیستکیا: مگه چیکارش کردی؟دوستش میاد داخله اتاق رو تخت میشینه و سعی میکنه آرومم کنهکیا: ببین خانمی کسی اینجا نمیخواد اذیتت کنه آروم باش هیس آروم باشبازم یه لبخند تلخ میشینه رو لبام این روزا مهمون لبایه من یه لبخند تلخه و مهمون لبایه رامبد یه پوزخند مسخره برایه آروم شدن باید قرصامو بخورم با صدایی که به زور شنیده میشه کیفمو میخوام ولی انگار دوستش نشنید کیا: چی میخوای گلم؟-کیفمو کیا: کجاست؟؟- تو سالن افتادهکیا یه نگاه خشمگین به رامبد میکنه رامبد هم سرشو میندازه پایین میره تا کیفمو بیاره از کیا خوشم میاد یه جورایی رفتاراش منو یاد داداشم میندازه که همیشه درکم میکرد که تو این مواقع مراقبم بود رامبد کیفمو برام آورد بازش میکنم جلویه چشمایه متعجبشون قرصامو میخورم بعد چند دقیقه که چشمامو بستم حس میکنم آرومه آروم شدم هرچند هنوز از رامبد میترسم ولی سعی میکنم این ترسو تو وجودم پنهان کنم الان حالم خیلی بهتره تصمیمم رو گرفتم میخوام برم از جام بلند میشم یه خورده احساس ضعف میکنم رامبد و کیا میخوان بیان طرفم که دستمو میارم بالا به نشونه ی اینکه نیازی نیست یه لبخند تلخ و یه تشکر از کیا و یه نگاه غمگین برای رامبد آخرین چیزیه که دارم تا تقدیمشون کنم و میرم داخل اتاقم که وسایلامو جمع کنم که برم ولی نمیدونم کجا؟ میرم تا شاید آیندمو یه جایه دیگه بسازم صدایه ضعیفی رو از بیرون میشنوم میفهمم که رامبد و کیا دارن پچ پچ میکنند میرم استراحت کنم تا صبح برایه همیشه اینجا رو ترک کنم ذهنم به گذشته ها پرواز میکنه مثه همیشه وقتی یاد گذشته ها میکنم هیچی برام جز اشک نداره، هیچی... بیخیال یاس بخواب که خدایه تو هم بزرگه... صبح با احساس سردرد بدی از خواب بیدار میشم رامبد رو کاناپه خوابش برده از کیا هم خبری نیست لابد رفته... میرم صبحونه رامبد رو آماده کنم بعدش هم چمدونمو بردارم شاید خونه ستاره برم هر چند ازشون خجالت میکشم اما چاره ای ندارم صبحونه رو آماده کردم و میزو چیدم... سعی میکنم آهسته قدم بردارم تا بیدار نشه کلیدا رو از کیفم در میارمو رو میز اتاقم میذارم چمدونمو برمیدارمو از اتاق خارج میشم سرمو برمیگردونم دیگه رو کاناپه نیست لابد بیدار شده... خوب به من چه؟ من که کارام رو انجام دادم درو باز میکنمو از ساختمون خارج میشم چمدون به دست در امتداد خیابون حرکت میکنم و فکر میکنم سهم من از زندگی چیه؟؟ واقعا سهم من از زندگی چیه و دریغ از یه جواب.... یهو دستم کشیده میشه با تعجب به عقب برمیگردم دوباره این چشمها این موها این لب این بینی این پسر چرا دست از سرم بر نمیداره... گنگ نگاش میکنم انگار خودش هم فهمیده حواسم این جا نیست باز دستمو میکشه و چمدونو از دستم میگیره و منو میبره سمته خونه اما من تازه ذهنم به کار افتادهرامبد: ولم کن، لعنتی ولم کندوباره شده همون آدم نفوذناپذیر و خونسرد دیروز یه لبخند خوشگل هم رو لباشه هنوز لباسایه دیشب تنشه موهاشم بهم ریخته هست معلومه با عجله از خونه بیرون اومده به خونه رسیدیم درو با کلید باز میکنه هنوز دستمو ول نکرده همینطور منو دنبال خودش میکشونه هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره دره خونه رو قفل میکنه... منو میندازه رو مبلو خودش هم رو مبله دو نفره لم میده و با خونسردی نگام میکنه و میگهرامبد: کجا میرفتی؟-اونش به جنابعالی ربطی ندارهرامبد: یادت باشه تو خدمتکار منی و هر چیزی که مربوط به تو باشه به من ربط داره حالا مثه یه دختر خوب خودت بگو کجا میرفتی وگرنه بد میبینی فکر نکن چون حالت بده مراعاتت رو میکنم دیشب هم که یه چشمه از تنبیه هایه منو دیدی اگه بابه میلم رفتار نکنی بدترشو میبینی -منم دارم باب میله شما رفتار میکنم همین دیشب گفتین برم منم دارم میرم پس مشکل چیه؟؟حس میکنم داره عصبی میشهرامبد: ببین دختر خانم یه کاری نکن عصبانیم کنی که فقط و فقط خودت ضرر میکنی....داره همینجوری حرف میزنه ولی من حوصله ندارم دلم میخواد برم نمیدونم... ولی دوست دارم برم یه جایی که هیچکس دستش بهم نرسه... وقتی اینجوری تهدید میکنه ازش میترسم ولی خوب ترسم نیبت به دیشب کمتره همین که دوستشو آورد تا معاینه ام کنه نشون داد اونقدرا هم نسبت به من بی تفاوت نیست... ایکاش رفتاراشو درست کنه... ایکاش بتونه موادو ترک کنه... با همه اذیتایی که کرد ولی باز اونقدرا بد به نظر نمیرسه.... یهو با صدایه فریادش به خودم میامرامبد: با توام حواست کجاست؟؟ یه ساعته دارم حرف میزنم یه نگاه بی تفاوت بهش میندازم-من که ندیدم شما حرف بزنی شما فقط و فقط دارید تهدید میکنید من دیگه خدمتکاره شما نیستم پس مسائلی که به مربوطی به شما ربطی نداره شما همون دیشب اخراجم کردین منم قبول کردمعصبی دستاشو تو موهاش فرو میکنه و میگهرامبد: الان پیشه خونوادت میری دیگه؟؟بازم خونواده بازم گذشته آخه به تو چه مرد که اول صبحی همه روزمو خراب میکنی هنوز چیزی نگفتم یعنی نمیدونم چی بگم اون که از زندگیه من خبر ندارهرامبد: ببین یاس من نگرانتم بالاخره یه مدت اینجا کار کردی و من در قبال تو مسئولم نمیتونم بذارم تو خیابونا سرگردون باشی بهتره خودم برسونمت تا هم خونوادتو ببینم هم در مورد وضعیته قلبت باهاشون حرف بزنم من همه ی این مدت فکر میکردم روزایی که اینا نیستی به خونوادت سر میزنی ولی تازگی فهمیدم این طور نبوده بهتره وسایلاتو برداری تا من برسونمتبا تمسخر نگاش میکنم این همه ملایمت اصلا بهش نمیاد معلومه خیلی داره خودشو کنترل میکنه که در برابر لجبازی من عصبانی نشه انگار فهمیده این بار با عصبانیت هیچی درست نمیشه من کلا آدمه لجبازی نیستم ولی امان از زمانی که کسی بخواد بیخودی اذیتم کنه محاله به راحتی ازش بگذرم هنوز منتظره که من یه چیزی بگم -هر چند همه نگرانیهایه شما رو بی مورد میبینم ولی خوب فقط میتونم بابت این نگرانیها ازتون تشکر کنم و باید اینم بهتون بگم که به شما ربطی نداشت من روزایی که سرکارم ندونم کجا میرفتم کسی که واسه زندگی من تصمیم میگیره فقط و فقط خودمم... بهتره زور و بازوتونو اینقدر به رخ من نکشین مرد بودن به زور و بازو نیست بعد با تمسخر ادامه میدم: هر چند خودتون بیشتر از هرکسه دیگه به مراقبت احتیاج دارین نظرتون چیه قبل از اینکه من برم اول شما رو پیشه خونوادتون ببرم الاخره یه آدم معتاد بیشتر به مراقبت احتیاج داره نسبت به منبا سرعت از رو مبل بلند میشه میاد طرفم روم خم میشه که باعث میشه من سرمو ببرم عقب تر از لایه دندونایه کلید شده حرفاشو میزنهرامبد: ببین خانم کوچولو کم کم داره صبرم تموم میشه ها هلش میدم عقب که باعث میشه یه پوزخند رو لباش بشینه از جام بلند میشم که مچ دستمو میگیره چمدونمو برمیداره و منو با خودش میبره نمیدونم کجا... به زور منو سوار ماشین میکنه... قفل کودکو میزنه و با خنده بهم نگاه میکنهرامبد: این قفلو برایه کوچولوهایی مثه تو گذاشتن که فرار نکنید، ما اینقدر اینجا میمونیم تا تو آدرس بدی دیگه خودت میدونی اعصابم خورد شده گرسنه هم هستم نه دیشب شام خوردم نه الان صبحونه فکر نکنم خودش هم خورده باشه با اینکه صبح براش صبحونه درست کردم اما با اون سرعتی که این دنالم اومد فکر نکنم چیزی خورده باشه تصمیمو گرفتم یه اس ام اس واسه ستاره میدم که میتونم چند روز خونشون بمونم؟ بعد منتظره جواب میشم... رامبد تکیه داده به در داره به کارام نگاه میکنه حس میکنم میفهمه که خیلی کلافه ام -واسه دوست پسرت اس ام اس دادی؟؟ همیشه یادت باشه نباید به هیچ پسری اعتماد کنی اگه خیلی دوستت داشت نمیذاشت پیشه من تنها باشی، من فقط و فقط تو رو به خونتون میبرم نه جای دیگهبا کلافگی نگاش میکنم بعد رومو برمیگردونم و به مردمی که از پیاده رو رد میشن نگاه میکنم گوشیم زنگ میخوره و جواب میدم-سلام گلمستاره: سلام یاس، چی شده؟ خوبی؟سعی میکنم آهسته حرف بزنم ولی خوب هر جور هم سعی کنم حرف بزنم بازم رامبد صدامونو میشنوه-آره، نگران نباش، خونه هستی؟؟ستاره: نه عزیزم با احسانم، تو برو خونه احسانم الان منو میرسونه-مامان و بابات هستن؟ستاره: نه ولی داداشم هست... احسان میپرسه از اون خونه بیرون اومدی؟-اینجا نمیتونم برات توضیح بدم میام خونه همه چیزو میگمستاره: باشه گلم پس تا بعد-خداحافظتماسو قطع کردمو سرمو برمیگردونم یه جوری نگام میکنه آدرسو میگم یه سر تکون میده و ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه...چمدونمو برمیدارم و پیاده میشم... خودش هم باهام پیاده میشه -بهتره بیشتر از این وقتتونو تلف نکنید، خداحافظصداشو از پشت سرم میشنوم: تو نگرانه وقت گرانبهایه من نباش امروز که دیگه صبح به شرکت نمیرسم قرارم هم با مهناز بمونه واسه امشب نظرت چیه؟با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرم تو دلم دعا میکنم ستاره تو خونه باشه اگه فقط داداشش باشه چیکار کنم ایکاش میشد یه جوری این رامبدو دست به سر کنم به جلویه خونه رسیدم رامبدم کنارمه زنگو میزنم صدایه سپهرو میشنوم-بله؟-سپهر منم باز کنسپهر: کجایی دختر بیا داخلدر باز میشه میخوام برم تو خونه رامبد دستمو میگیره-کجا؟ به این آقا سپهرتون بگو بیاد پایین، من کارش دارم صدایه ستاره رو میشنوم احسان هم کنارشه ستاره: یاس چرا بیرونی؟رامبد برمیگرده و فقط یه صدایی شبیه احسان از دهنش خارج میشه چشماش فقط احسانو میبینه صدایه احسان تو گوشم میپیچه که به ستاره میگهاحسان: یاسو ببر داخلسپهر هم داره میاد بیرون سپهر: یاس کجایی یه ساعته منتظرتم بیا بالا ستاره دستمو میگیره و سپهر چمدونمو برمیداره و به داخله خونه میریم
فصل پنجمهمه تو خونه نشستیم من و ستاره رو یه مبل دو نفره و روبرومون هم احسان و رامبد نشستن سپهر هم با دوستاش قرار داشت بیرون رفته... احسان زیادی با رامبد سرسنگینه... اما رامبد یه چیزی تو نگاش تغییر کرده نمیدونم احسان چی بهش گفته که اینقدر عوض شده... احسان شروع میکنه به حرف زدن: خوب یاس بگو چی شده که اومدی اینجا؟؟ -چیزی نشده آقا احسان، فکر کردم بهتره دنبال یه کاره دیگه باشماحسان: اگه رامبد اذیتت کرده بهم بگو میدونی که مثه خواهرم الهام دوستت دارم-شما لطف دارین آقا احسان ولی چیزی نشدهاحسان: ولی رامبد میگه دیروز حالت بد میشه، تو اگه مشکلی داشتی باید ما رو مثه خونوادت بدونیرامبد با تعجب بالا میارهرامبد: مثه خونوادش؟؟ یعنی چی؟؟ مگه یاس خواهر ستاره نیست؟؟حالا احسان و ستاره با تعجب به من و رامبد نگاه میکنند و من موندم که چه جوابی به سه جفت چشم متعجب بدم و شروع میکنم به حرف زدن-خوب راستش من دیشب اخراج شدم و مجبور بودم برایه یه مدت یه جا زندگی کنم تصمیم گرفتم بیام پیشه دوستم ولی آقای کیانفر بهم گیر دادن که باید خودشون منو برسونند و راجع به من با خونوادم صحبت کنند حتما اینطور فکر کردن ستاره خواهر منهاحسان و ستاره به جوابشون رسیدن ستاره بغلم میکنه و میگه: عزیزم مگه غیر از اینه، تو واقعا خواهر منییه لبخند بهش میزنم، احسان هم با لبخند به من و ستاره نگاه میکنه احسان برمیگرده سمت من و میگه: چرا اخراج شدی-دیروز بدون اجازه از خونه بیرون رفتماحسان: فقط همینبعد برمیگرده سمته رامبد احسان: اصلا عوض نشدی همون گنداخلاقی که بودی هستی اما رامبد هنوز نگاش به منه بی تفاوت به حرفه احسان میگه: من نگفتم منو بیار پیش دوستات من گفتم ببر پیشه خونوادت ستاره یه نگاه نگران به من میندازه خوب میدونه گذشته چقدر منو اذیت میکنه با اینکه از چیزی اطلاع نداره ولی از عوارضش کاملا آگاهه، با عصبانیت میگه:بهتره تو کاری که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید....ستاره داره همینجور حرف میزنه ولی من برمیگردم به گذشته، زمانی که تنهایه تنها بودم و تازه با ستاره آشنا شده بودم اون از خونوادم میپرسیدو من میگفتم کسی رو ندارم و اون با تعجب نگام میکرد و من اشکام جاری میشد در زندگی امروز من هیچکس از گذشته ام نمیدونه هر وقت حرف از گذشته میشه فقط غم و غصه و اشک رو برام به همراه داره نمیخوام بهش فکر کنم این شعر تو گوشم میپیچه چقدر دوستش دارم من و یاد بی کسیم میندازهباز باران با ترانهمیخورد بر بام خانهخانه ام کو؟ خانه ات کو؟واقعا خونم کجاست؟ چرا اینقدر بی کسم....آن دل دیوانه ات کو؟روزهایه کودکی کو؟فصل خوب سادگی کو؟یادت آید روز بارانگردش یک روز دیرینپس چه شد دیگر کجا رفت؟خاطرات خوب و رنگیندر پس آن کوی بن بستدر دل من آرزو هست؟کودک خوشحال دیروزغرق در غم های امروزیاد باران رفته از یادآرزوها رفته بر بادکدوم آرزو من الان فقط زنده ام و نفس میکشم روحمو خیلی وقته کشتن با صدایه ستاره به خودم میاد که صدام میزنه صدایه احسانو میشنوم که میگه برو براش آب قند بیار صدایه نگرانه رامبد رو حس میکنم که میگه انگار دوباره حالش بد شده ببریمش دکتر اما من حالم خوبه فقط برایه یه لحظه غرقه گذشته ها شدم ستاره اومد کنارم نشست لیوانو به لبام نزدیک میکنه از دستش میگیرم جرعه جرعه میخورم... حس میکنم یکم جون گرفتم از ستاره تشکر میکنم و سرمو برمیگردونم طرفه رامبد که داره با نگرانی نگام میکنه فقط یه جمله میگم-من خونواده ای ندارمرامبد: یعنی چی؟-دلیلی برای توضیح بیشتر نمیبینممیخواد یه چیزی بگه ولی نمیگه برمیگرده سمت احسان و به اون خیره میشه احسانم شونه هاشو میندازه بالا و میگه: من و ستاره هم در همین حد میدونیم احسان برمیگرده سمته من میگه یه مدت اینجا بمون و درستو بخون تا امتحانات تموم بشه منم یه کاری برات پیدا میکنم نگرانه خونه هم نباشزیرلبی ازش تشکر میکنم از قیافه رامبد خندم گرفته با تعجب میپرسه-درس؟؟احسان: چه مرگته تو، تو وقتی میخوای کسی رو استخدام کنی باید اینا رو بپرسی یعنی اینم نمیدونی؟از نحوه ی حرف زدن احسان معلومه قبلا خیلی باهم صمیمی بودن با اینکه به قول ستاره رابطه شون قطع شده ولی هنوز حرف زدنشون شبیه دو تا دوسته هر چند هر دو تاشون سعی میکنند سرد برخورد کنند ولی زیاد موفق نیستنرامبد با تعجب نگام میکنه رامبد: پس چرا خدمتکار خونه شدی؟-جایی رو نداشتم شبا بخوابم جایی رو پیدا نکردم که به یه دختر تنها اتاق بدن اگرم میدادن هزینه اش برام سنگین بود یا جایه مناسبی نبودرامبد: مدرکت چیه؟-فعلا دیپلم -چی؟احسان با خنده: منظورش اینه این ترمو تموم کنه مدرکش به دستش میرسه اون موقع میشه لیسانس حسابداری، شنیدم میخوای ارشد بدی؟-آره اگه خدا بخواد اگه قبول بشم میتونم دوباره از خوابگاه استفاده کنم احسان: دختر تو دیگه کی هستی همه میرن درس بخونند به یه جایی برسن تو میگی واسه ی خوابگاه میخوام ارشد بدم-بهتر از اینه که کارتن خواب بشم احسان با خنده سرشو تکون میده و هیچی نمیگهرامبد:اگه دوست داشتی میتونی واسه استخدام به شرکت من بیای واسه شبا هم میتونی بیای تو همون اتاقی که بودی یه نگاه به احسان میندازم که داره با اخم به رامبد نگاه میکنه اما رامبد بدون توجه به احسان همه حواسش پیشه منه احسان دسته رامبدو میگیره و به زور بلندش میکنه و میبره اون سمت سالن ستاره: یاس بهتره قبول نکنی احسان برات یه کاری میکنه تو نگران خونه و کار نباش با اینکه احسانو قبول دارم اما خوب اونم واسه ی باباش کار میکنه میدونم که هر جا هم کار پیدا کنم به منی که سابقه ی کار ندارم حقوقه درست و حسابی نمیدن تازه همون اتاق رو هم بخوام اجاره کنم همه پولی که میگیرم باید بابت اتاقه بدم باز دارم وسوسه میشم قبول کنم ستاره که میبینه حواسم بهش نیست میره آشپزخونه فکر کنم ناراحت شده میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم بعد برم از دلش در بیارم صدایه احسانو میشنوماحسان: زندگیه خودتو که به گند کشیدی به زندگی یاس کاری نداشته باشرامبد: من که به زندگی اون کاری ندارم چرا واسه خودت مزخرف میگی من فقط دارم کمکش میکنماحسان: آره جونه عمت، یادته چقدر گفتم با خودت اینکارو نکن، اما همه پلها رو پشت سرت خراب کردی، حس میکنم زیادی داری واسه یاس دل میسوزونی... هر کی تو رو نشناسه من خوب میشناسم تو واسه کسی بیخودی دلسوزی نمیکنی... بهتره پاتو از زندگی یاس بیرون بکشی من از اولم مخالفه این شغل برایه یاس بودم رامبد با پوزخند: من فقط قصدم کمکه فکرایه بیخود نکن و بیتوجه به احسان اطرافو نگاه میکنه احسان همینجور داره حرص میخوره منم مسیرمو عوض میکنم و میرم سمت آشپزخونه، کلا بیخیال شستن دست و صورتم میشم فکرامو کردم میخوام برم هم شغلش خوبه هم یه جایی رو دارم که شبا سرم رو با آرامش رو زمین بذارم فقط نمیدونم چه جوری به ستاره بگموقتی گفتم ستاره با فریاد داد زد چییییی؟؟ به طوری که احسان و رامبد اومدن داخله آشپزخونهاحسان: چی شده ستاره؟ستاره به من اشاره میکنه: از این بپرس که برام اعصاب نمیذارهاحسان: یاس چی شده؟سرمو با شرمندگی میندازم پایینو میگم-تصمیم گرفتم که این کارو قبول کنم احسان با بهت و رامبد با لبخند نگام میکننددیگه از بعدش نمیگم که چی شد ستاره باهام قهر کردو احسان کلی اصرار کرد ولی وقتی دلایلمو گفتم احسان هم حرفی واسه گفتن نداشت شاید اونم میدونست حق با منه هر کار کردم ستاره باهام حرف نزد... وقتی میخواستم سوار ماشین بشم احسان به من گفت که نگرانه ستاره نباشم اون همه چیزو درست میکنه خیلی خیلی ممنونش بودم تو این چند سال خیلی هوامو داشت امروز کلی شرمندش شدم بعدم دست رامبدو گرفت و از من یکم دورش کرد و باهاش کلی حرف زد که من هیچی از حرفاشون نشنیدمرامبد: سوار شوبی هیچ حرفی سوار ماشین میشم حس میکنم زیادی خوشحاله، بی توجه به رامبد به آینده فکر میکنم من باید همه تلاشمو بکنم معلوم نیست چه آینده ای در انتظارمه میخوام ارشد ثبت نام کنم هر طور شده سعی میکنم فکرمو آزاد کنم طبقه عادت گذشته هنزفری ام پیتری پلیرمو میزنم به گوشم و به آهنگ دیوار محسن یاحقی گوش میدم
فصل چهارمچشامو باز میکنم هیچی یادم نمیاد یکم که فکر میکنم کم کم یاد موقعیتم می افتم تو اتاق رامبدم رو تختش دراز کشیدم کم کم همه اتفاقا رو به خاطر میارم باز حالم داره بد میشه رامبد: کیا آخه چی شده؟؟کیا: این دختره کیه رامبد؟رامبد: خدمتکاره جدیدمهکیا: حالش زیاد خوب نیست بهتره یه اکو بدهرامبد: منظورت چیه؟؟کیا: ببین رامبد این دختر مشکل قلبی داره مثلا همین سیگاری که تو الان داری میکشی براش سمه، ترس، استرس، نگرانی، کار زیاد همه اینا براش ضرر هستن من میگم به خونوادش خبر بده میترسم بعدا برات دردسر بشهرامبد: باشه بذار ببینم چی میشهیه لبخند تلخ میشینه رو لبام... خونواده عجب واژه غریبی... در اتاق باز میشه... باز ترس همه وجودمو گرفته دیگه دسته خودم نیست واقعا ازش میترسم رامبد: یاس به هوش اومدی؟؟ یاس نترس کاریت ندارم دختراما دسته خودم نیست دستام شروع میکنند به لرزیدن و تپش قلبم دوباره داره زیاد میشه با نگرانی ای که تا حالا تو چشماش ندیدم دوستش رو صدا میزنهرامبد: کیا خودتو برسون به هوش اومده ولی انگار زیاد حالش خوب نیستکیا: مگه چیکارش کردی؟دوستش میاد داخله اتاق رو تخت میشینه و سعی میکنه آرومم کنهکیا: ببین خانمی کسی اینجا نمیخواد اذیتت کنه آروم باش هیس آروم باشبازم یه لبخند تلخ میشینه رو لبام این روزا مهمون لبایه من یه لبخند تلخه و مهمون لبایه رامبد یه پوزخند مسخره برایه آروم شدن باید قرصامو بخورم با صدایی که به زور شنیده میشه کیفمو میخوام ولی انگار دوستش نشنید کیا: چی میخوای گلم؟-کیفمو کیا: کجاست؟؟- تو سالن افتادهکیا یه نگاه خشمگین به رامبد میکنه رامبد هم سرشو میندازه پایین میره تا کیفمو بیاره از کیا خوشم میاد یه جورایی رفتاراش منو یاد داداشم میندازه که همیشه درکم میکرد که تو این مواقع مراقبم بود رامبد کیفمو برام آورد بازش میکنم جلویه چشمایه متعجبشون قرصامو میخورم بعد چند دقیقه که چشمامو بستم حس میکنم آرومه آروم شدم هرچند هنوز از رامبد میترسم ولی سعی میکنم این ترسو تو وجودم پنهان کنم الان حالم خیلی بهتره تصمیمم رو گرفتم میخوام برم از جام بلند میشم یه خورده احساس ضعف میکنم رامبد و کیا میخوان بیان طرفم که دستمو میارم بالا به نشونه ی اینکه نیازی نیست یه لبخند تلخ و یه تشکر از کیا و یه نگاه غمگین برای رامبد آخرین چیزیه که دارم تا تقدیمشون کنم و میرم داخل اتاقم که وسایلامو جمع کنم که برم ولی نمیدونم کجا؟ میرم تا شاید آیندمو یه جایه دیگه بسازم صدایه ضعیفی رو از بیرون میشنوم میفهمم که رامبد و کیا دارن پچ پچ میکنند میرم استراحت کنم تا صبح برایه همیشه اینجا رو ترک کنم ذهنم به گذشته ها پرواز میکنه مثه همیشه وقتی یاد گذشته ها میکنم هیچی برام جز اشک نداره، هیچی... بیخیال یاس بخواب که خدایه تو هم بزرگه... صبح با احساس سردرد بدی از خواب بیدار میشم رامبد رو کاناپه خوابش برده از کیا هم خبری نیست لابد رفته... میرم صبحونه رامبد رو آماده کنم بعدش هم چمدونمو بردارم شاید خونه ستاره برم هر چند ازشون خجالت میکشم اما چاره ای ندارم صبحونه رو آماده کردم و میزو چیدم... سعی میکنم آهسته قدم بردارم تا بیدار نشه کلیدا رو از کیفم در میارمو رو میز اتاقم میذارم چمدونمو برمیدارمو از اتاق خارج میشم سرمو برمیگردونم دیگه رو کاناپه نیست لابد بیدار شده... خوب به من چه؟ من که کارام رو انجام دادم درو باز میکنمو از ساختمون خارج میشم چمدون به دست در امتداد خیابون حرکت میکنم و فکر میکنم سهم من از زندگی چیه؟؟ واقعا سهم من از زندگی چیه و دریغ از یه جواب.... یهو دستم کشیده میشه با تعجب به عقب برمیگردم دوباره این چشمها این موها این لب این بینی این پسر چرا دست از سرم بر نمیداره... گنگ نگاش میکنم انگار خودش هم فهمیده حواسم این جا نیست باز دستمو میکشه و چمدونو از دستم میگیره و منو میبره سمته خونه اما من تازه ذهنم به کار افتادهرامبد: ولم کن، لعنتی ولم کندوباره شده همون آدم نفوذناپذیر و خونسرد دیروز یه لبخند خوشگل هم رو لباشه هنوز لباسایه دیشب تنشه موهاشم بهم ریخته هست معلومه با عجله از خونه بیرون اومده به خونه رسیدیم درو با کلید باز میکنه هنوز دستمو ول نکرده همینطور منو دنبال خودش میکشونه هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره دره خونه رو قفل میکنه... منو میندازه رو مبلو خودش هم رو مبله دو نفره لم میده و با خونسردی نگام میکنه و میگهرامبد: کجا میرفتی؟-اونش به جنابعالی ربطی ندارهرامبد: یادت باشه تو خدمتکار منی و هر چیزی که مربوط به تو باشه به من ربط داره حالا مثه یه دختر خوب خودت بگو کجا میرفتی وگرنه بد میبینی فکر نکن چون حالت بده مراعاتت رو میکنم دیشب هم که یه چشمه از تنبیه هایه منو دیدی اگه بابه میلم رفتار نکنی بدترشو میبینی -منم دارم باب میله شما رفتار میکنم همین دیشب گفتین برم منم دارم میرم پس مشکل چیه؟؟حس میکنم داره عصبی میشهرامبد: ببین دختر خانم یه کاری نکن عصبانیم کنی که فقط و فقط خودت ضرر میکنی....داره همینجوری حرف میزنه ولی من حوصله ندارم دلم میخواد برم نمیدونم... ولی دوست دارم برم یه جایی که هیچکس دستش بهم نرسه... وقتی اینجوری تهدید میکنه ازش میترسم ولی خوب ترسم نیبت به دیشب کمتره همین که دوستشو آورد تا معاینه ام کنه نشون داد اونقدرا هم نسبت به من بی تفاوت نیست... ایکاش رفتاراشو درست کنه... ایکاش بتونه موادو ترک کنه... با همه اذیتایی که کرد ولی باز اونقدرا بد به نظر نمیرسه.... یهو با صدایه فریادش به خودم میامرامبد: با توام حواست کجاست؟؟ یه ساعته دارم حرف میزنم یه نگاه بی تفاوت بهش میندازم-من که ندیدم شما حرف بزنی شما فقط و فقط دارید تهدید میکنید من دیگه خدمتکاره شما نیستم پس مسائلی که به مربوطی به شما ربطی نداره شما همون دیشب اخراجم کردین منم قبول کردمعصبی دستاشو تو موهاش فرو میکنه و میگهرامبد: الان پیشه خونوادت میری دیگه؟؟بازم خونواده بازم گذشته آخه به تو چه مرد که اول صبحی همه روزمو خراب میکنی هنوز چیزی نگفتم یعنی نمیدونم چی بگم اون که از زندگیه من خبر ندارهرامبد: ببین یاس من نگرانتم بالاخره یه مدت اینجا کار کردی و من در قبال تو مسئولم نمیتونم بذارم تو خیابونا سرگردون باشی بهتره خودم برسونمت تا هم خونوادتو ببینم هم در مورد وضعیته قلبت باهاشون حرف بزنم من همه ی این مدت فکر میکردم روزایی که اینا نیستی به خونوادت سر میزنی ولی تازگی فهمیدم این طور نبوده بهتره وسایلاتو برداری تا من برسونمتبا تمسخر نگاش میکنم این همه ملایمت اصلا بهش نمیاد معلومه خیلی داره خودشو کنترل میکنه که در برابر لجبازی من عصبانی نشه انگار فهمیده این بار با عصبانیت هیچی درست نمیشه من کلا آدمه لجبازی نیستم ولی امان از زمانی که کسی بخواد بیخودی اذیتم کنه محاله به راحتی ازش بگذرم هنوز منتظره که من یه چیزی بگم -هر چند همه نگرانیهایه شما رو بی مورد میبینم ولی خوب فقط میتونم بابت این نگرانیها ازتون تشکر کنم و باید اینم بهتون بگم که به شما ربطی نداشت من روزایی که سرکارم ندونم کجا میرفتم کسی که واسه زندگی من تصمیم میگیره فقط و فقط خودمم... بهتره زور و بازوتونو اینقدر به رخ من نکشین مرد بودن به زور و بازو نیست بعد با تمسخر ادامه میدم: هر چند خودتون بیشتر از هرکسه دیگه به مراقبت احتیاج دارین نظرتون چیه قبل از اینکه من برم اول شما رو پیشه خونوادتون ببرم الاخره یه آدم معتاد بیشتر به مراقبت احتیاج داره نسبت به منبا سرعت از رو مبل بلند میشه میاد طرفم روم خم میشه که باعث میشه من سرمو ببرم عقب تر از لایه دندونایه کلید شده حرفاشو میزنهرامبد: ببین خانم کوچولو کم کم داره صبرم تموم میشه ها هلش میدم عقب که باعث میشه یه پوزخند رو لباش بشینه از جام بلند میشم که مچ دستمو میگیره چمدونمو برمیداره و منو با خودش میبره نمیدونم کجا... به زور منو سوار ماشین میکنه... قفل کودکو میزنه و با خنده بهم نگاه میکنهرامبد: این قفلو برایه کوچولوهایی مثه تو گذاشتن که فرار نکنید، ما اینقدر اینجا میمونیم تا تو آدرس بدی دیگه خودت میدونی اعصابم خورد شده گرسنه هم هستم نه دیشب شام خوردم نه الان صبحونه فکر نکنم خودش هم خورده باشه با اینکه صبح براش صبحونه درست کردم اما با اون سرعتی که این دنالم اومد فکر نکنم چیزی خورده باشه تصمیمو گرفتم یه اس ام اس واسه ستاره میدم که میتونم چند روز خونشون بمونم؟ بعد منتظره جواب میشم... رامبد تکیه داده به در داره به کارام نگاه میکنه حس میکنم میفهمه که خیلی کلافه ام -واسه دوست پسرت اس ام اس دادی؟؟ همیشه یادت باشه نباید به هیچ پسری اعتماد کنی اگه خیلی دوستت داشت نمیذاشت پیشه من تنها باشی، من فقط و فقط تو رو به خونتون میبرم نه جای دیگهبا کلافگی نگاش میکنم بعد رومو برمیگردونم و به مردمی که از پیاده رو رد میشن نگاه میکنم گوشیم زنگ میخوره و جواب میدم-سلام گلمستاره: سلام یاس، چی شده؟ خوبی؟سعی میکنم آهسته حرف بزنم ولی خوب هر جور هم سعی کنم حرف بزنم بازم رامبد صدامونو میشنوه-آره، نگران نباش، خونه هستی؟؟ستاره: نه عزیزم با احسانم، تو برو خونه احسانم الان منو میرسونه-مامان و بابات هستن؟ستاره: نه ولی داداشم هست... احسان میپرسه از اون خونه بیرون اومدی؟-اینجا نمیتونم برات توضیح بدم میام خونه همه چیزو میگمستاره: باشه گلم پس تا بعد-خداحافظتماسو قطع کردمو سرمو برمیگردونم یه جوری نگام میکنه آدرسو میگم یه سر تکون میده و ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه...چمدونمو برمیدارم و پیاده میشم... خودش هم باهام پیاده میشه -بهتره بیشتر از این وقتتونو تلف نکنید، خداحافظصداشو از پشت سرم میشنوم: تو نگرانه وقت گرانبهایه من نباش امروز که دیگه صبح به شرکت نمیرسم قرارم هم با مهناز بمونه واسه امشب نظرت چیه؟با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرم تو دلم دعا میکنم ستاره تو خونه باشه اگه فقط داداشش باشه چیکار کنم ایکاش میشد یه جوری این رامبدو دست به سر کنم به جلویه خونه رسیدم رامبدم کنارمه زنگو میزنم صدایه سپهرو میشنوم-بله؟-سپهر منم باز کنسپهر: کجایی دختر بیا داخلدر باز میشه میخوام برم تو خونه رامبد دستمو میگیره-کجا؟ به این آقا سپهرتون بگو بیاد پایین، من کارش دارم صدایه ستاره رو میشنوم احسان هم کنارشه ستاره: یاس چرا بیرونی؟رامبد برمیگرده و فقط یه صدایی شبیه احسان از دهنش خارج میشه چشماش فقط احسانو میبینه صدایه احسان تو گوشم میپیچه که به ستاره میگهاحسان: یاسو ببر داخلسپهر هم داره میاد بیرون سپهر: یاس کجایی یه ساعته منتظرتم بیا بالا ستاره دستمو میگیره و سپهر چمدونمو برمیداره و به داخله خونه میریم
فصل پنجمهمه تو خونه نشستیم من و ستاره رو یه مبل دو نفره و روبرومون هم احسان و رامبد نشستن سپهر هم با دوستاش قرار داشت بیرون رفته... احسان زیادی با رامبد سرسنگینه... اما رامبد یه چیزی تو نگاش تغییر کرده نمیدونم احسان چی بهش گفته که اینقدر عوض شده... احسان شروع میکنه به حرف زدن: خوب یاس بگو چی شده که اومدی اینجا؟؟ -چیزی نشده آقا احسان، فکر کردم بهتره دنبال یه کاره دیگه باشماحسان: اگه رامبد اذیتت کرده بهم بگو میدونی که مثه خواهرم الهام دوستت دارم-شما لطف دارین آقا احسان ولی چیزی نشدهاحسان: ولی رامبد میگه دیروز حالت بد میشه، تو اگه مشکلی داشتی باید ما رو مثه خونوادت بدونیرامبد با تعجب بالا میارهرامبد: مثه خونوادش؟؟ یعنی چی؟؟ مگه یاس خواهر ستاره نیست؟؟حالا احسان و ستاره با تعجب به من و رامبد نگاه میکنند و من موندم که چه جوابی به سه جفت چشم متعجب بدم و شروع میکنم به حرف زدن-خوب راستش من دیشب اخراج شدم و مجبور بودم برایه یه مدت یه جا زندگی کنم تصمیم گرفتم بیام پیشه دوستم ولی آقای کیانفر بهم گیر دادن که باید خودشون منو برسونند و راجع به من با خونوادم صحبت کنند حتما اینطور فکر کردن ستاره خواهر منهاحسان و ستاره به جوابشون رسیدن ستاره بغلم میکنه و میگه: عزیزم مگه غیر از اینه، تو واقعا خواهر منییه لبخند بهش میزنم، احسان هم با لبخند به من و ستاره نگاه میکنه احسان برمیگرده سمت من و میگه: چرا اخراج شدی-دیروز بدون اجازه از خونه بیرون رفتماحسان: فقط همینبعد برمیگرده سمته رامبد احسان: اصلا عوض نشدی همون گنداخلاقی که بودی هستی اما رامبد هنوز نگاش به منه بی تفاوت به حرفه احسان میگه: من نگفتم منو بیار پیش دوستات من گفتم ببر پیشه خونوادت ستاره یه نگاه نگران به من میندازه خوب میدونه گذشته چقدر منو اذیت میکنه با اینکه از چیزی اطلاع نداره ولی از عوارضش کاملا آگاهه، با عصبانیت میگه:بهتره تو کاری که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید....ستاره داره همینجور حرف میزنه ولی من برمیگردم به گذشته، زمانی که تنهایه تنها بودم و تازه با ستاره آشنا شده بودم اون از خونوادم میپرسیدو من میگفتم کسی رو ندارم و اون با تعجب نگام میکرد و من اشکام جاری میشد در زندگی امروز من هیچکس از گذشته ام نمیدونه هر وقت حرف از گذشته میشه فقط غم و غصه و اشک رو برام به همراه داره نمیخوام بهش فکر کنم این شعر تو گوشم میپیچه چقدر دوستش دارم من و یاد بی کسیم میندازهباز باران با ترانهمیخورد بر بام خانهخانه ام کو؟ خانه ات کو؟واقعا خونم کجاست؟ چرا اینقدر بی کسم....آن دل دیوانه ات کو؟روزهایه کودکی کو؟فصل خوب سادگی کو؟یادت آید روز بارانگردش یک روز دیرینپس چه شد دیگر کجا رفت؟خاطرات خوب و رنگیندر پس آن کوی بن بستدر دل من آرزو هست؟کودک خوشحال دیروزغرق در غم های امروزیاد باران رفته از یادآرزوها رفته بر بادکدوم آرزو من الان فقط زنده ام و نفس میکشم روحمو خیلی وقته کشتن با صدایه ستاره به خودم میاد که صدام میزنه صدایه احسانو میشنوم که میگه برو براش آب قند بیار صدایه نگرانه رامبد رو حس میکنم که میگه انگار دوباره حالش بد شده ببریمش دکتر اما من حالم خوبه فقط برایه یه لحظه غرقه گذشته ها شدم ستاره اومد کنارم نشست لیوانو به لبام نزدیک میکنه از دستش میگیرم جرعه جرعه میخورم... حس میکنم یکم جون گرفتم از ستاره تشکر میکنم و سرمو برمیگردونم طرفه رامبد که داره با نگرانی نگام میکنه فقط یه جمله میگم-من خونواده ای ندارمرامبد: یعنی چی؟-دلیلی برای توضیح بیشتر نمیبینممیخواد یه چیزی بگه ولی نمیگه برمیگرده سمت احسان و به اون خیره میشه احسانم شونه هاشو میندازه بالا و میگه: من و ستاره هم در همین حد میدونیم احسان برمیگرده سمته من میگه یه مدت اینجا بمون و درستو بخون تا امتحانات تموم بشه منم یه کاری برات پیدا میکنم نگرانه خونه هم نباشزیرلبی ازش تشکر میکنم از قیافه رامبد خندم گرفته با تعجب میپرسه-درس؟؟احسان: چه مرگته تو، تو وقتی میخوای کسی رو استخدام کنی باید اینا رو بپرسی یعنی اینم نمیدونی؟از نحوه ی حرف زدن احسان معلومه قبلا خیلی باهم صمیمی بودن با اینکه به قول ستاره رابطه شون قطع شده ولی هنوز حرف زدنشون شبیه دو تا دوسته هر چند هر دو تاشون سعی میکنند سرد برخورد کنند ولی زیاد موفق نیستنرامبد با تعجب نگام میکنه رامبد: پس چرا خدمتکار خونه شدی؟-جایی رو نداشتم شبا بخوابم جایی رو پیدا نکردم که به یه دختر تنها اتاق بدن اگرم میدادن هزینه اش برام سنگین بود یا جایه مناسبی نبودرامبد: مدرکت چیه؟-فعلا دیپلم -چی؟احسان با خنده: منظورش اینه این ترمو تموم کنه مدرکش به دستش میرسه اون موقع میشه لیسانس حسابداری، شنیدم میخوای ارشد بدی؟-آره اگه خدا بخواد اگه قبول بشم میتونم دوباره از خوابگاه استفاده کنم احسان: دختر تو دیگه کی هستی همه میرن درس بخونند به یه جایی برسن تو میگی واسه ی خوابگاه میخوام ارشد بدم-بهتر از اینه که کارتن خواب بشم احسان با خنده سرشو تکون میده و هیچی نمیگهرامبد:اگه دوست داشتی میتونی واسه استخدام به شرکت من بیای واسه شبا هم میتونی بیای تو همون اتاقی که بودی یه نگاه به احسان میندازم که داره با اخم به رامبد نگاه میکنه اما رامبد بدون توجه به احسان همه حواسش پیشه منه احسان دسته رامبدو میگیره و به زور بلندش میکنه و میبره اون سمت سالن ستاره: یاس بهتره قبول نکنی احسان برات یه کاری میکنه تو نگران خونه و کار نباش با اینکه احسانو قبول دارم اما خوب اونم واسه ی باباش کار میکنه میدونم که هر جا هم کار پیدا کنم به منی که سابقه ی کار ندارم حقوقه درست و حسابی نمیدن تازه همون اتاق رو هم بخوام اجاره کنم همه پولی که میگیرم باید بابت اتاقه بدم باز دارم وسوسه میشم قبول کنم ستاره که میبینه حواسم بهش نیست میره آشپزخونه فکر کنم ناراحت شده میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم بعد برم از دلش در بیارم صدایه احسانو میشنوماحسان: زندگیه خودتو که به گند کشیدی به زندگی یاس کاری نداشته باشرامبد: من که به زندگی اون کاری ندارم چرا واسه خودت مزخرف میگی من فقط دارم کمکش میکنماحسان: آره جونه عمت، یادته چقدر گفتم با خودت اینکارو نکن، اما همه پلها رو پشت سرت خراب کردی، حس میکنم زیادی داری واسه یاس دل میسوزونی... هر کی تو رو نشناسه من خوب میشناسم تو واسه کسی بیخودی دلسوزی نمیکنی... بهتره پاتو از زندگی یاس بیرون بکشی من از اولم مخالفه این شغل برایه یاس بودم رامبد با پوزخند: من فقط قصدم کمکه فکرایه بیخود نکن و بیتوجه به احسان اطرافو نگاه میکنه احسان همینجور داره حرص میخوره منم مسیرمو عوض میکنم و میرم سمت آشپزخونه، کلا بیخیال شستن دست و صورتم میشم فکرامو کردم میخوام برم هم شغلش خوبه هم یه جایی رو دارم که شبا سرم رو با آرامش رو زمین بذارم فقط نمیدونم چه جوری به ستاره بگموقتی گفتم ستاره با فریاد داد زد چییییی؟؟ به طوری که احسان و رامبد اومدن داخله آشپزخونهاحسان: چی شده ستاره؟ستاره به من اشاره میکنه: از این بپرس که برام اعصاب نمیذارهاحسان: یاس چی شده؟سرمو با شرمندگی میندازم پایینو میگم-تصمیم گرفتم که این کارو قبول کنم احسان با بهت و رامبد با لبخند نگام میکننددیگه از بعدش نمیگم که چی شد ستاره باهام قهر کردو احسان کلی اصرار کرد ولی وقتی دلایلمو گفتم احسان هم حرفی واسه گفتن نداشت شاید اونم میدونست حق با منه هر کار کردم ستاره باهام حرف نزد... وقتی میخواستم سوار ماشین بشم احسان به من گفت که نگرانه ستاره نباشم اون همه چیزو درست میکنه خیلی خیلی ممنونش بودم تو این چند سال خیلی هوامو داشت امروز کلی شرمندش شدم بعدم دست رامبدو گرفت و از من یکم دورش کرد و باهاش کلی حرف زد که من هیچی از حرفاشون نشنیدمرامبد: سوار شوبی هیچ حرفی سوار ماشین میشم حس میکنم زیادی خوشحاله، بی توجه به رامبد به آینده فکر میکنم من باید همه تلاشمو بکنم معلوم نیست چه آینده ای در انتظارمه میخوام ارشد ثبت نام کنم هر طور شده سعی میکنم فکرمو آزاد کنم طبقه عادت گذشته هنزفری ام پیتری پلیرمو میزنم به گوشم و به آهنگ دیوار محسن یاحقی گوش میدم