۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۴۳ عصر
کله گنده های مواد با شش گلوله توی بدنش پیدا شد.همه گلوله ها از همون اسلحه ای شلیک شدن که دختر سرهنگ رو کشت.
- اصلا چرا دختر سرهنگ..؟
- احتمالا قاتل رو دیده بوده.
- پس ما یه قاتل سریالی داریم؟
- خوب نمی شه اینجور نتیجه گرفت.
- علتش؟
- یه قاتل سریالی معمولا طعمه هاش به هم شباهت دارن.حالا یا شباهت ظاهری...یا تو یه مورد به هم شبیه ن.مثلا تویه کار.اما کسایی که با این کلت طلایی کشته شدن هیچ شباهتی با هم ندارن.وکیل. وزیر. سرهنگ. قاتل . جنایتکار...من همه رو بررسی کردم نقطه مشترکی با هم نداشتن.
- پس...
- یه چیز می مونه .این زن برای یه گروه کار می کنه که اون گروه دستور می ده هر کی براش دردسر درست می کنه رو بکشه.
- پیچیده شد...معلوم نیست نفر بعدی کی باشه.
- تحقیق کردم.اون وکیل و تمام کسایی که نام بردم به غیر از اون قاتلی که کشته شد و کله گنده مواد تو یه مورد مشترک بودن.
- چه موردی؟
- همون موردی که سرهنگ دنبالش بود.
- یعنی؟
- بله...محکوم کردن مسعود مظفر و به دار آویختنش.
- تو هم داری همین کار رو می کنی که.
- پس دنبال منم میان.
- به آرتین گفتی؟
- بله و الان اون نگران شیوا و مهتابه.می شه گفت تقریبا گیج شده.
آرتین- خودت گیجی.
نگاهی به آرتین انداختم که وارد شد و به سرهنگ احترام گذاشت.
- سرهنگ این داره شایعه سازی می کنه.خودش قاطی کرده.
سرهنگ- هم تو هم مادرت هم افشین هم زن و بچه ت دخیل شدین.باید نگران باشین.
آرتین جدی شد- باید چکار کنیم؟
- نمی دونم فعلا...اما مواظب خودتون باشین.
****
- آرتین باید چکار کنیم؟
- داداش کوچیکه ترسیدی؟
- نه نترسیدم...
آرتین چشماشو تنگ کرد.ناچار گفتم- آره ترسیدم...ولی بیشتر به خاطر مامان و شیوا و مهتاب.
- منم تربچه ام دیگه نه.
- تو می تونی از خودت دفاع بکنی.
- خب اینم حرفیه.
- باید از اینجا دورشون کنیم.
- آقای زرنگ ببخشید کجا؟
- نمی دونم...
- پس نظر نده الکی.
- راستی این دختره رو دیدی؟
- کدوم؟
- همین همسایه رو یه رویی؟
- خب؟
- قشنگه.
آرتین زد زیر خنده- واقعا؟
- چرا می خندی؟
- هیچی همینطوری.آخه..یاد دیروز افتادم که باهات ده سانتم فاصله نداشت.
- بابا صد دفعه ..از بالای پله ها پرت شد...گرفتمش.
- منم باور کردم.
- آرتین می شه نیمه منحرف مغزتو برای ده ثانیه از کار بندازی؟
- نه...
- می دونم ازت بعیده این کارا.
- بریم خونه؟
- گشنمه شدید.
وارد خونه شدیم.آرتین صدا زد- مامان...شیوا...کجایین؟این دختر بابا رو بیار شیوایی...خانمی...
شیوا دوید سمتمون- چیه صداتو انداختی رو سرت.مهمون داریم.سلام افشین.
آرتین - به اف اف سلام می کنی به شوهرت نمی کنی.مهمونمون کیه؟
شیوا - سلام آقای من.همین همسایه جدیده.مامان دعوتش کرد واسه شام.
- چه سریع دوست شدن.
آرتین- خوبه حالا همسنش نیست.
- من می رم لباسمو عوض کنم.میام.
رفتم سمت اتاقم.بلیزمو درآوردم که در باز شد و یه دختر وارد شد.چشمش به من افتاد و یه لحظه موند.بعد از اتاق دوید بیرون.منم همینجوری وایستاده بودم و در اتاقمو نگاه می کردم.همسایه جدیدمون بود.یه نگاه به خودم کردم.نیم تنه لخت بودم.دوباره در باز شد و آرتین اومد تو.
- به به...خدا بده برکت.عضله تو برم داداش.
- این دختره رو دیدی؟
- مرسده؟
- اسمش مرسده ست؟
- آره.چی شد؟
- اومد تو اتاق.
- ای وای...تو همین جا همینطوری بودی؟
- آره.
- دیدم مامان بهش گفت چادر می خواد بیاد تو اتاق تو.فکر کردم رفتی دست شویی بهش چیزی نگفتم.رسوا شدی داداش.
مامان همیشه نمازشو تو اتاق من می خوند.می گفت اینجا بهتره.نمی دونم چرا.شاید به خاطر پنجره های قدی بود که حس می کرد به خدا نزدیک تر می شه.برای همین چادرش همیشه تو اتاق من بود.
- چرا چرند می گی؟دختر که نیستم رسوا بشم.
- ممکنه باشی...رفتی معاینه کنی؟
- دیوونه ای واقعا.
- تو دیوونه ای که لخت جلوی من وایستادی داری کل کل می کنی.
یه بلیز آستین کوتاه به طرفم پرت کرد- بیا بپوش آبرومونو بردی.
وارد پذیرایی که شدیم مرسده و مامان و شیوا داشتن میز رو می چیدن.آرتین گفت.
- شیوایی این نی نی بابا کجاست؟
شیوا - نی نی تون خواب تشریف دارن.
- داداشی مهتاب به خودت رفته خواب آلوئه.
آرتین - نخیرم به عموش برده.
- نه خیرم...
مامان – باز دوباره شما دوتا افتادین به جون هم؟
آرتین- می خوام پشت پسر کوچولوتونو به خاک بمالم مامانی.
بعد شروع کردیم به کشتی گرفتن.یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم داره واقعا پشتمو به خاک می ماله.بلند شدم و دستاشو گرفتم و یه زیرپایی بهش زدم.با هم افتادیم زمین.صدای مامان دراومد.
- پسرا این همسایه پایینی هام آدمن.
آرتین - زیاد درگیرشون نشو مامان.
- بسه دیگه بیاین شام.
با خنده و شوخی رفتیم سر میز شام.شاممونو خوردیم که گفتم- خوب...من و آرتین ظرفا رو می شوریم.
آرتین- چی؟ من ظرف بشورم؟ عمرا.
شیوا – نه خیر آقا آرتین باید بشوری..
داشتیم بحث می کردیم.یه دفعه دیدم نصف ظرفا جمع شده.مرسده داشت بقیه ظرفا رو می برد آشپزخونه.
- مرسده خانوم شما مهمونین...نباید..
- نه آقا افشین...مشکلی نیست.
مامان هم اومد تو آشپزخونه.دنبالش آرتین و شیوا هم اومدن.آرتین صداشو کلفت کرد.
- نه دیگه به غیرتمون برخورد...افشین برادر...اون کلتتو بیار بریم به جنگ ظرفا...
*****
- من دیگه برم مائده خانم.
- بودی گلم.
- نه دیگه بهتره برم...دیر وقته.
- هر جور راحتی دخترم.
یگانه از خونه ی رضایی ها بیرون اومد و وارد خونه خودش شد.
- لعنتی اگه تو اون اتاق نبود می تونستم اطلاعاتشو دربیارما...ای لعنت به ذاتت.
تلفنش زنگ خورد- چیه کیوان؟
- چه خبر از خونه اونا.
- از کجا فهمیدی؟
- تو خونه ت دوربین داریم.
- تو خجالت نمی کشی؟
- نه.
- می دونم با وجودت ناسازگاره.
- دلم می خواد زودتر شر اینا رو بکنم.
- اعصابم خورده.
- چی شده؟
- امشب امکانش بود که اطلاعاتو گیر بیارم. منتها پسره تو اتاقش بود نشد.یعنی من فکر کردم نیست.
- یگانه مواظب باشیا...گیر بیفتی...
- بله به تو ربطی نداره.فهمیدم...دیگه هم الکی بهم زنگ نزن.
داشت کلتشو تمیز می کرد که کسی زنگ در رو زد.کلت رو جمع کرد و گذاشتش یه جای محفوظ و در رو باز کرد.مائده بود. - سلام مانده خانم. - سلام دخترم...خوبی؟ - ممنونم. - یه خواهشی داشتم عزیزم. - بفرمایید. - راستش...من داشتم لپ تاپ افشینو تمیز می کردم فکر کنم خرابش کردم. یگانه سرشو برد جلو- چجوری تمیزش کردین؟ - با پاک کننده. - اوپس. - خراب میشه؟ یگانه ابروهایش رو بالا برد- باید ببینم.شاید رو کیبردش آب ریخته. - میای یه نگاهی بکنی...آخه افشین رو کامپیوترش خیلی حساسه. - باشه حتما.فقط من یه چیزی بپوشم. به تاپش اشاره کرد- الان میام. چند دقیقه بعد یگانه در لپ تاپ افشین رو باز کرد و روشنش کرد.ویندوز بالا اومد. مائده- من برم برات جایی بیارم. - زحمت می شه. - نه بابا چه زحمتی. وقتی مائده رفت یگانه وارد اکانت افشین شد.خوشبختانه رمز نداشت.کمی در فایل هاش گشت زد.چند تا فایل پی دی اف پیدا کرد که توی یه پوشه به نام مهم ذخیره شده بودن.فلشش رو که به جاکلیدیش وصل بود به کامپیوتر زد و فایل ها رو کپی کرد.لپ تاپ رو درست سر جاش گذاشت و به پذیرایی رفت. - مائده خانم سالم سالمه. - خب خدا رو شکر.بیا بشین یه چایی بخور. - راستش یه مقدار درس دارم. - مگه درست تموم نشده. یگانه کمی هل شد- خب برای فوق می خونم. - آها...خوب پس.. - مزاحمتون نمی شم.خدانگهدار. فلش رو به لپ تاپش زد.فایل ها رمز داشتن. تلفنش زنگ زد- بگو؟ - چی پیدا کردی؟ - تو کامپیوتر افشین چندتا پی دی اف پیدا کردم منتها رمز داره. - سعی کن پیداشون کنی. - امر دیگه؟دارم همینکارو می کنم. یه ذره شیرینی درست کرد و برد دم خونه رضایی ها.افشین در رو باز کرد.یه حوله رو سرش بود و داشت موهاشو خشک می کرد. - سلام. - سلام مرسده خانم.خوب هستین؟ - ممنونم...براتون شیرینی درست کردم. - برای من؟ یگانه خندید- برای همه خانواده تون. - آها...ببخشید مرسی.زحمت کشیدین. یگانه پلکی زد و چشم های سبزش رو به چشم های مشکی افشین دوخت.افشین برای چند ثانیه بی اختیار به یگانه نگاه کرد.بعد از چند ثانیه متوجه شد و نگاهشو به زمین دوخت. یگانه- با اجازه من برم. وقتی در رو می بست افشین همونجا ایستاده بود. ***** - افشین...افشین چی شده؟ نگاهی به آرتین انداختم که داشت از پله ها بالا میومد. - هیچی. - این چیه دستت. - مرسده درست کرده. - از این کارام بلده؟ آفرین.خب الان چرا خشکت زده؟ - هان...نه هیچی بریم تو. در رو بستم و ظرف رو روی میز گذاشتم.آرتین در حالیکه داشت یکی یکی شیرینی ها رو می خورد پرسید - مامان کو؟ - با شیوا و مهتاب رفتن بیرون. - بدون من؟ - جنابتون سر کار بودی. - حالا کجا رفتن؟ - انگار واسه مهتاب می خواستن لباس بگیرن. - این بچه منو ورشکست کرد انقدر که لباس براش خریدیم.کی رفتن؟ نگاهی به ساعت انداختم- ساعت 6 بعد از ظهره... - نگفتم ساعت چنده می گم کی رفتن؟ خیلی آروم گفتم- ده صبح. آرتین تقریبا داد زد- کی؟ده صبح؟ بعد سریع شماره گرفت.چند بار شماره گرفت.روی مبل خودشو پرت کرد- نه مامان جواب می ده نه شیوا. - می رم ببینم شاید پیش مرسده ان. - بریم...با هم بریم. در زدم.آرتین کنارم بی قرار بود.مرسده در رو باز کرد- بله؟ - مرسده خانم مامان و شیوا پیش شما نیومدن؟ لباشو جمع کرد- نه. - اصلا ندیدینشون؟ - نه از صبح که داشتن می رفتن بیرون و باهاشون سلام و علیک کردم دیگه ندیدمشون.اتفاقی افتاده؟ - نه...نه. آرتین- مرسده خانم زنگم بهتون نزدن؟ - نه...دارین نگرانم می کنین. آرتین همونطور که دستمو می کشید گفت- اتفاقی نیفتاده. ***** تلفنش رو برداشت و شماره گرفت- الو کیوان. - چیه چی کار داری؟ - اونا پیش توان؟ - کیا؟ - مائده و شیوا و مهتاب. - آره همینجان. - برای چی نقشه رو تغییر دادین بدون اینکه بهم بگین؟ - کارتو راحت کردیم...اینطوری از کشتن سه نفر فارغ شدی.فقط می مونه اون دوتا نره غول. - اگه بفهمن گروگان گیری کردین که اصلا دستم بهشون نمی رسه. - دستور از رئیس بود.من کاره ای نبودم. - خیلی احمقی... و گوشی رو پرت کرد. باید دست به کار می شد.باید رمز فایل ها رو بدست می آورد.صدای ترمز یه ماشین اومد.پرده رو زد کنار.افشین و آرتین از ماشین پیاده شدند.یگانه کلتش رو از جعبه ش درآورد و پشت درایستاد.افشین و آرتین در خونه شونو باز کردند و خواستن برن تو که یگانه در رو سریع باز کرد.دو برادر با هم برگشتند و با دیدن یگانه سلام کردند. یگانه لبخندی زد- سلام...خویبن؟ به ارومی کلتش رو به سمت افشین گرفت- من خیلی خوبم. افشین زل زد به کلت- کلت طلایی؟ همون... - همون که خیلی دنبال صاحبش می گشتی. آرتین- تو؟ - آره من...اسلحه هاتونو دربیارین و بدین به من. آریتن نگاهی به برادرش کرد.یگانه با فراست قصدشون رو فهمید- حرکت بیجا بکنین مختون سوراخ شده.مطمئن باشین سرعتم از شما دو تا بیشتره. دو برادر اسلحه شونو به یگانه دادن. - حالا برین تو...یالا. - مرسده خانم... - آقا افشین برو تو...در ضمن من مرسده نیستم اسمم یگانه ست. ***** کپ کرده بودم.من یه فکر دیگه در مورد مرسده...یعنی یگانه می کردم.می خواستم به مامان بگم بره خواستگاریش...خنده داره. با دست بندامون دستامونو به صندلی بست. - خب...تمام اطلاعاتت رو می خوام. خندیدم- کدومشون؟ - هرچی در مورد قتل سرهنگ و هر اتفاقی که به اون مربوطه داری. - اگه ندم.؟ - خانواده تو بهت نمیدم. از این همه پستی تعجب کردم.آرتین تقریبا داد کشید- ولشون نکنی خودم می کشمت آشغال هرزه. یگانه با کلتش محکم زد تو صورت آرتین.خون از دماغ آرتین زد بیرون. - به دفعه دیگه مضخرف بگی حسابت با کرام الکاتبینه. - آریتن یه لحظه...تو چی می خوای؟ یگانه سرشو مالش داد- خودت چی فکر می کنی؟ - من فکر می کنم تو اطلاعاتو از من می گیری...بعد همه مونو می کشی...ماموریتت اینه. - آفرین..خوب حدس زدی.دقیقا همینه. - پس من بهت اطلاعات رو نمی دم. کلتش رو گرفت طرفم.سوزش بدی تو پام پیچید.از درد تند تند نفس می کشیدم. - خیلی آشغالی. - یه چیز جدیدتر بگو عزیزم. بعد اومد طرفم و دستش رو روی گونه م گذاشت.سرمو تکون دادم. - می دونستی حیلی خوش قیافه ای؟ - در عوض تو عین دیوی. - هر طور میلته. گلوله بعدی تو دستم جا گرفت. آرتین داد زد- ولش کن لجاره. - مگه من به تو نمی گم درست حرف بزن. - خفه شو... یگانه با بی رحمی بهم نگاه کرد- اگر اطلاعاتو ندی داداشتو اول عقیم می کنم بعد با زجر جلوت می کشمش.مهتاب کوچولو رو بگو. هم پدرش می میره.هم مادرش و هم مادربزرگش. تو چطور می تونی ده سال دیگه تو روش نگاه کنی و بگی مادر و پدرش به خاطر تو مردن؟ نفس عمیقی کشیدم- باشه...تو بردی.فقط کاریشون نداشته باش.قول بده. - قول می دم. - تو کامپیوترمه.تو چند تا فایل پی دی اف. - رمزشونو بگو. - تو از کجا می دونی رمز دارن. - چون قبلا گشتم.بگو دیگه... اسلحه لعنتی شو سمت آرتین گرفت.داد زدم- باشه..باشه. آرتین - افشین اونا محرمانه ان. - آرتین چیزی نگو...تورو قرآن چیزی نگو. - رمزشون artafs213145 هست. سریع یادداشت کرد و بعد با لبخند گفت- ممنون. کلت طلایی رو گرفت سمتم. **** یگانه دوید بیرون.کمی دور و برش رو نگاه کرد. 206 مشکی رنگی
- اصلا چرا دختر سرهنگ..؟
- احتمالا قاتل رو دیده بوده.
- پس ما یه قاتل سریالی داریم؟
- خوب نمی شه اینجور نتیجه گرفت.
- علتش؟
- یه قاتل سریالی معمولا طعمه هاش به هم شباهت دارن.حالا یا شباهت ظاهری...یا تو یه مورد به هم شبیه ن.مثلا تویه کار.اما کسایی که با این کلت طلایی کشته شدن هیچ شباهتی با هم ندارن.وکیل. وزیر. سرهنگ. قاتل . جنایتکار...من همه رو بررسی کردم نقطه مشترکی با هم نداشتن.
- پس...
- یه چیز می مونه .این زن برای یه گروه کار می کنه که اون گروه دستور می ده هر کی براش دردسر درست می کنه رو بکشه.
- پیچیده شد...معلوم نیست نفر بعدی کی باشه.
- تحقیق کردم.اون وکیل و تمام کسایی که نام بردم به غیر از اون قاتلی که کشته شد و کله گنده مواد تو یه مورد مشترک بودن.
- چه موردی؟
- همون موردی که سرهنگ دنبالش بود.
- یعنی؟
- بله...محکوم کردن مسعود مظفر و به دار آویختنش.
- تو هم داری همین کار رو می کنی که.
- پس دنبال منم میان.
- به آرتین گفتی؟
- بله و الان اون نگران شیوا و مهتابه.می شه گفت تقریبا گیج شده.
آرتین- خودت گیجی.
نگاهی به آرتین انداختم که وارد شد و به سرهنگ احترام گذاشت.
- سرهنگ این داره شایعه سازی می کنه.خودش قاطی کرده.
سرهنگ- هم تو هم مادرت هم افشین هم زن و بچه ت دخیل شدین.باید نگران باشین.
آرتین جدی شد- باید چکار کنیم؟
- نمی دونم فعلا...اما مواظب خودتون باشین.
****
- آرتین باید چکار کنیم؟
- داداش کوچیکه ترسیدی؟
- نه نترسیدم...
آرتین چشماشو تنگ کرد.ناچار گفتم- آره ترسیدم...ولی بیشتر به خاطر مامان و شیوا و مهتاب.
- منم تربچه ام دیگه نه.
- تو می تونی از خودت دفاع بکنی.
- خب اینم حرفیه.
- باید از اینجا دورشون کنیم.
- آقای زرنگ ببخشید کجا؟
- نمی دونم...
- پس نظر نده الکی.
- راستی این دختره رو دیدی؟
- کدوم؟
- همین همسایه رو یه رویی؟
- خب؟
- قشنگه.
آرتین زد زیر خنده- واقعا؟
- چرا می خندی؟
- هیچی همینطوری.آخه..یاد دیروز افتادم که باهات ده سانتم فاصله نداشت.
- بابا صد دفعه ..از بالای پله ها پرت شد...گرفتمش.
- منم باور کردم.
- آرتین می شه نیمه منحرف مغزتو برای ده ثانیه از کار بندازی؟
- نه...
- می دونم ازت بعیده این کارا.
- بریم خونه؟
- گشنمه شدید.
وارد خونه شدیم.آرتین صدا زد- مامان...شیوا...کجایین؟این دختر بابا رو بیار شیوایی...خانمی...
شیوا دوید سمتمون- چیه صداتو انداختی رو سرت.مهمون داریم.سلام افشین.
آرتین - به اف اف سلام می کنی به شوهرت نمی کنی.مهمونمون کیه؟
شیوا - سلام آقای من.همین همسایه جدیده.مامان دعوتش کرد واسه شام.
- چه سریع دوست شدن.
آرتین- خوبه حالا همسنش نیست.
- من می رم لباسمو عوض کنم.میام.
رفتم سمت اتاقم.بلیزمو درآوردم که در باز شد و یه دختر وارد شد.چشمش به من افتاد و یه لحظه موند.بعد از اتاق دوید بیرون.منم همینجوری وایستاده بودم و در اتاقمو نگاه می کردم.همسایه جدیدمون بود.یه نگاه به خودم کردم.نیم تنه لخت بودم.دوباره در باز شد و آرتین اومد تو.
- به به...خدا بده برکت.عضله تو برم داداش.
- این دختره رو دیدی؟
- مرسده؟
- اسمش مرسده ست؟
- آره.چی شد؟
- اومد تو اتاق.
- ای وای...تو همین جا همینطوری بودی؟
- آره.
- دیدم مامان بهش گفت چادر می خواد بیاد تو اتاق تو.فکر کردم رفتی دست شویی بهش چیزی نگفتم.رسوا شدی داداش.
مامان همیشه نمازشو تو اتاق من می خوند.می گفت اینجا بهتره.نمی دونم چرا.شاید به خاطر پنجره های قدی بود که حس می کرد به خدا نزدیک تر می شه.برای همین چادرش همیشه تو اتاق من بود.
- چرا چرند می گی؟دختر که نیستم رسوا بشم.
- ممکنه باشی...رفتی معاینه کنی؟
- دیوونه ای واقعا.
- تو دیوونه ای که لخت جلوی من وایستادی داری کل کل می کنی.
یه بلیز آستین کوتاه به طرفم پرت کرد- بیا بپوش آبرومونو بردی.
وارد پذیرایی که شدیم مرسده و مامان و شیوا داشتن میز رو می چیدن.آرتین گفت.
- شیوایی این نی نی بابا کجاست؟
شیوا - نی نی تون خواب تشریف دارن.
- داداشی مهتاب به خودت رفته خواب آلوئه.
آرتین - نخیرم به عموش برده.
- نه خیرم...
مامان – باز دوباره شما دوتا افتادین به جون هم؟
آرتین- می خوام پشت پسر کوچولوتونو به خاک بمالم مامانی.
بعد شروع کردیم به کشتی گرفتن.یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم داره واقعا پشتمو به خاک می ماله.بلند شدم و دستاشو گرفتم و یه زیرپایی بهش زدم.با هم افتادیم زمین.صدای مامان دراومد.
- پسرا این همسایه پایینی هام آدمن.
آرتین - زیاد درگیرشون نشو مامان.
- بسه دیگه بیاین شام.
با خنده و شوخی رفتیم سر میز شام.شاممونو خوردیم که گفتم- خوب...من و آرتین ظرفا رو می شوریم.
آرتین- چی؟ من ظرف بشورم؟ عمرا.
شیوا – نه خیر آقا آرتین باید بشوری..
داشتیم بحث می کردیم.یه دفعه دیدم نصف ظرفا جمع شده.مرسده داشت بقیه ظرفا رو می برد آشپزخونه.
- مرسده خانوم شما مهمونین...نباید..
- نه آقا افشین...مشکلی نیست.
مامان هم اومد تو آشپزخونه.دنبالش آرتین و شیوا هم اومدن.آرتین صداشو کلفت کرد.
- نه دیگه به غیرتمون برخورد...افشین برادر...اون کلتتو بیار بریم به جنگ ظرفا...
*****
- من دیگه برم مائده خانم.
- بودی گلم.
- نه دیگه بهتره برم...دیر وقته.
- هر جور راحتی دخترم.
یگانه از خونه ی رضایی ها بیرون اومد و وارد خونه خودش شد.
- لعنتی اگه تو اون اتاق نبود می تونستم اطلاعاتشو دربیارما...ای لعنت به ذاتت.
تلفنش زنگ خورد- چیه کیوان؟
- چه خبر از خونه اونا.
- از کجا فهمیدی؟
- تو خونه ت دوربین داریم.
- تو خجالت نمی کشی؟
- نه.
- می دونم با وجودت ناسازگاره.
- دلم می خواد زودتر شر اینا رو بکنم.
- اعصابم خورده.
- چی شده؟
- امشب امکانش بود که اطلاعاتو گیر بیارم. منتها پسره تو اتاقش بود نشد.یعنی من فکر کردم نیست.
- یگانه مواظب باشیا...گیر بیفتی...
- بله به تو ربطی نداره.فهمیدم...دیگه هم الکی بهم زنگ نزن.
داشت کلتشو تمیز می کرد که کسی زنگ در رو زد.کلت رو جمع کرد و گذاشتش یه جای محفوظ و در رو باز کرد.مائده بود. - سلام مانده خانم. - سلام دخترم...خوبی؟ - ممنونم. - یه خواهشی داشتم عزیزم. - بفرمایید. - راستش...من داشتم لپ تاپ افشینو تمیز می کردم فکر کنم خرابش کردم. یگانه سرشو برد جلو- چجوری تمیزش کردین؟ - با پاک کننده. - اوپس. - خراب میشه؟ یگانه ابروهایش رو بالا برد- باید ببینم.شاید رو کیبردش آب ریخته. - میای یه نگاهی بکنی...آخه افشین رو کامپیوترش خیلی حساسه. - باشه حتما.فقط من یه چیزی بپوشم. به تاپش اشاره کرد- الان میام. چند دقیقه بعد یگانه در لپ تاپ افشین رو باز کرد و روشنش کرد.ویندوز بالا اومد. مائده- من برم برات جایی بیارم. - زحمت می شه. - نه بابا چه زحمتی. وقتی مائده رفت یگانه وارد اکانت افشین شد.خوشبختانه رمز نداشت.کمی در فایل هاش گشت زد.چند تا فایل پی دی اف پیدا کرد که توی یه پوشه به نام مهم ذخیره شده بودن.فلشش رو که به جاکلیدیش وصل بود به کامپیوتر زد و فایل ها رو کپی کرد.لپ تاپ رو درست سر جاش گذاشت و به پذیرایی رفت. - مائده خانم سالم سالمه. - خب خدا رو شکر.بیا بشین یه چایی بخور. - راستش یه مقدار درس دارم. - مگه درست تموم نشده. یگانه کمی هل شد- خب برای فوق می خونم. - آها...خوب پس.. - مزاحمتون نمی شم.خدانگهدار. فلش رو به لپ تاپش زد.فایل ها رمز داشتن. تلفنش زنگ زد- بگو؟ - چی پیدا کردی؟ - تو کامپیوتر افشین چندتا پی دی اف پیدا کردم منتها رمز داره. - سعی کن پیداشون کنی. - امر دیگه؟دارم همینکارو می کنم. یه ذره شیرینی درست کرد و برد دم خونه رضایی ها.افشین در رو باز کرد.یه حوله رو سرش بود و داشت موهاشو خشک می کرد. - سلام. - سلام مرسده خانم.خوب هستین؟ - ممنونم...براتون شیرینی درست کردم. - برای من؟ یگانه خندید- برای همه خانواده تون. - آها...ببخشید مرسی.زحمت کشیدین. یگانه پلکی زد و چشم های سبزش رو به چشم های مشکی افشین دوخت.افشین برای چند ثانیه بی اختیار به یگانه نگاه کرد.بعد از چند ثانیه متوجه شد و نگاهشو به زمین دوخت. یگانه- با اجازه من برم. وقتی در رو می بست افشین همونجا ایستاده بود. ***** - افشین...افشین چی شده؟ نگاهی به آرتین انداختم که داشت از پله ها بالا میومد. - هیچی. - این چیه دستت. - مرسده درست کرده. - از این کارام بلده؟ آفرین.خب الان چرا خشکت زده؟ - هان...نه هیچی بریم تو. در رو بستم و ظرف رو روی میز گذاشتم.آرتین در حالیکه داشت یکی یکی شیرینی ها رو می خورد پرسید - مامان کو؟ - با شیوا و مهتاب رفتن بیرون. - بدون من؟ - جنابتون سر کار بودی. - حالا کجا رفتن؟ - انگار واسه مهتاب می خواستن لباس بگیرن. - این بچه منو ورشکست کرد انقدر که لباس براش خریدیم.کی رفتن؟ نگاهی به ساعت انداختم- ساعت 6 بعد از ظهره... - نگفتم ساعت چنده می گم کی رفتن؟ خیلی آروم گفتم- ده صبح. آرتین تقریبا داد زد- کی؟ده صبح؟ بعد سریع شماره گرفت.چند بار شماره گرفت.روی مبل خودشو پرت کرد- نه مامان جواب می ده نه شیوا. - می رم ببینم شاید پیش مرسده ان. - بریم...با هم بریم. در زدم.آرتین کنارم بی قرار بود.مرسده در رو باز کرد- بله؟ - مرسده خانم مامان و شیوا پیش شما نیومدن؟ لباشو جمع کرد- نه. - اصلا ندیدینشون؟ - نه از صبح که داشتن می رفتن بیرون و باهاشون سلام و علیک کردم دیگه ندیدمشون.اتفاقی افتاده؟ - نه...نه. آرتین- مرسده خانم زنگم بهتون نزدن؟ - نه...دارین نگرانم می کنین. آرتین همونطور که دستمو می کشید گفت- اتفاقی نیفتاده. ***** تلفنش رو برداشت و شماره گرفت- الو کیوان. - چیه چی کار داری؟ - اونا پیش توان؟ - کیا؟ - مائده و شیوا و مهتاب. - آره همینجان. - برای چی نقشه رو تغییر دادین بدون اینکه بهم بگین؟ - کارتو راحت کردیم...اینطوری از کشتن سه نفر فارغ شدی.فقط می مونه اون دوتا نره غول. - اگه بفهمن گروگان گیری کردین که اصلا دستم بهشون نمی رسه. - دستور از رئیس بود.من کاره ای نبودم. - خیلی احمقی... و گوشی رو پرت کرد. باید دست به کار می شد.باید رمز فایل ها رو بدست می آورد.صدای ترمز یه ماشین اومد.پرده رو زد کنار.افشین و آرتین از ماشین پیاده شدند.یگانه کلتش رو از جعبه ش درآورد و پشت درایستاد.افشین و آرتین در خونه شونو باز کردند و خواستن برن تو که یگانه در رو سریع باز کرد.دو برادر با هم برگشتند و با دیدن یگانه سلام کردند. یگانه لبخندی زد- سلام...خویبن؟ به ارومی کلتش رو به سمت افشین گرفت- من خیلی خوبم. افشین زل زد به کلت- کلت طلایی؟ همون... - همون که خیلی دنبال صاحبش می گشتی. آرتین- تو؟ - آره من...اسلحه هاتونو دربیارین و بدین به من. آریتن نگاهی به برادرش کرد.یگانه با فراست قصدشون رو فهمید- حرکت بیجا بکنین مختون سوراخ شده.مطمئن باشین سرعتم از شما دو تا بیشتره. دو برادر اسلحه شونو به یگانه دادن. - حالا برین تو...یالا. - مرسده خانم... - آقا افشین برو تو...در ضمن من مرسده نیستم اسمم یگانه ست. ***** کپ کرده بودم.من یه فکر دیگه در مورد مرسده...یعنی یگانه می کردم.می خواستم به مامان بگم بره خواستگاریش...خنده داره. با دست بندامون دستامونو به صندلی بست. - خب...تمام اطلاعاتت رو می خوام. خندیدم- کدومشون؟ - هرچی در مورد قتل سرهنگ و هر اتفاقی که به اون مربوطه داری. - اگه ندم.؟ - خانواده تو بهت نمیدم. از این همه پستی تعجب کردم.آرتین تقریبا داد کشید- ولشون نکنی خودم می کشمت آشغال هرزه. یگانه با کلتش محکم زد تو صورت آرتین.خون از دماغ آرتین زد بیرون. - به دفعه دیگه مضخرف بگی حسابت با کرام الکاتبینه. - آریتن یه لحظه...تو چی می خوای؟ یگانه سرشو مالش داد- خودت چی فکر می کنی؟ - من فکر می کنم تو اطلاعاتو از من می گیری...بعد همه مونو می کشی...ماموریتت اینه. - آفرین..خوب حدس زدی.دقیقا همینه. - پس من بهت اطلاعات رو نمی دم. کلتش رو گرفت طرفم.سوزش بدی تو پام پیچید.از درد تند تند نفس می کشیدم. - خیلی آشغالی. - یه چیز جدیدتر بگو عزیزم. بعد اومد طرفم و دستش رو روی گونه م گذاشت.سرمو تکون دادم. - می دونستی حیلی خوش قیافه ای؟ - در عوض تو عین دیوی. - هر طور میلته. گلوله بعدی تو دستم جا گرفت. آرتین داد زد- ولش کن لجاره. - مگه من به تو نمی گم درست حرف بزن. - خفه شو... یگانه با بی رحمی بهم نگاه کرد- اگر اطلاعاتو ندی داداشتو اول عقیم می کنم بعد با زجر جلوت می کشمش.مهتاب کوچولو رو بگو. هم پدرش می میره.هم مادرش و هم مادربزرگش. تو چطور می تونی ده سال دیگه تو روش نگاه کنی و بگی مادر و پدرش به خاطر تو مردن؟ نفس عمیقی کشیدم- باشه...تو بردی.فقط کاریشون نداشته باش.قول بده. - قول می دم. - تو کامپیوترمه.تو چند تا فایل پی دی اف. - رمزشونو بگو. - تو از کجا می دونی رمز دارن. - چون قبلا گشتم.بگو دیگه... اسلحه لعنتی شو سمت آرتین گرفت.داد زدم- باشه..باشه. آرتین - افشین اونا محرمانه ان. - آرتین چیزی نگو...تورو قرآن چیزی نگو. - رمزشون artafs213145 هست. سریع یادداشت کرد و بعد با لبخند گفت- ممنون. کلت طلایی رو گرفت سمتم. **** یگانه دوید بیرون.کمی دور و برش رو نگاه کرد. 206 مشکی رنگی