۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۴۵ عصر
گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد.
****- آقا ... آقا.چشمام رو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.- چی ... چی شده؟- شما اینجا افتاده بودین...- من...وای یگانه...یگانه.دختر نگاهی بهم کرد- چی؟از جام پریدم- با شما نبودم...ببخشید.گوشیم رو درآوردم و شماره گرفتم.- الو..ارتین.- سلام.- خونه ای؟- نه...- سریع برو خونه منم میام باید یه چیزی رو بهت بگم.سوار ماشین شدم و به سرعت به طرف خونه راه افتادم.آرتین زودتر از من رسیده بود.روی مبل نشستم.- چی شده؟هر چی که یگانه برام تعریف کرده بود رو بهش گفتم.- باور می کنی؟- آره...اون دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.- حالا می خوای چکار کنی؟- باید جلوش رو بگیریم.- افشین ...- افشین چی؟ اون یه نفره از پس اونا برنمیاد.- باید به سرهنگ بگی...- بگم که چی بشه؟- تو یادت رفته وظیفه ت چیه؟- نه به خدا یادم نرفته..اما نمی تونم بذارم...- پسر الان عشق و عاشقی و یگانه رو بذار کنار.وظیفه ما دستگیری اونه.- شاید نتونیم بدون کمک اون مهتاب رو پیدا کنیم.به وضوح دیدم که آرتین وا رفت.- نمی دونم چکار کنم افشین...واقعا کم آوردم...اگه یگانه درست گفته باشه و سعید بخواد مهتاب رو...کم آورد و زد زیر گریه.- چرا گریه می کنی؟ مرد که گریه نمی کنه.- کم اوردم...خیلی سخته.برادرم رو درآغوشم گرفتم.شونه هاش تکون می خورد.برام سخت بود گریه ش رو ببینم اما باید مرهم می شدم رو زخماش.- هرکاری تو بگی می کنم.به سرهنگ بگم؟تو چشمام نگاه کرد- بگو...بگو.
****
****مرجانه از دستم در رفته بود.به معنای واقعی کلمه دیوونه شده بودم.دست خودم نبود.یا اون خاطرات برام خیلی زجرآور بود و مرجاه هم اینو می دونست.در اتاقم زده شد.کلت رو لای پتو گذاشتم و رفتم در رو باز کردم.- بله؟- ببخشید خانم مسئول مسافرخونه گفتن اینو بدم به شما.- چی رو؟به دستش نگاه کردم.یه کلت مشکی رو به طرفم گرفته بود.اشاره کرد.- برو عقب...از در فاصله بگیر.چند قدم رفتم عقب.- دستاتو بذار رو سرت.حرکت اضافه بکنی مغزت رو می ریزم رو دیوار.- کلت طلایی کجاست؟- به تو چه.با قنداق تفنگ زد تو صورتم.پرت شدم رو زمین.مایع گرمی رو صورتم سرازیر شد.همونطور که دستم رو به بینی م فشار می دادم بلند شدم.- دفعه دیگه با قنداق نمی زنم با گلوله می زنم.کجاست؟- دیروز از دستش دادم.- باور کنم؟- میل خودته...نزدیک شد- آخه زنیکه آشغال...فکر کردی من از مزخرفات تو رو قبول می کنم.من می خواستم بهم نزدیک بشه که شد.قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده لگدی بین پاهاش زدم و وقتی خم شدبا زانو کوبیدم تو صورتش.موهاش رو محکم گرفتم و کشیدم.- ببین...این زنیکه آشغال اخرین چیزیه که می بینی.کلت رو از لای پتو کشیدم بیرون و گذاشتم رو سرش.- خداحافظ.****- افشین پاشو بیا این آدرسی که بهت می گم.یه قتل با کلت طلایی.- اومدم...اومدم.با سرعت به راه افتادم.نیم ساعت بعد اونجا بودم.- چی شده؟آرتین - برو از مسافرخونه چی بپرس.دویدم سمت پسری که بهم نشون داد- شما صاحب مسافرخونه هستین؟پسر سرش رو تکون داد.کارتمو نشونش دادم- سرگرد رضایی هستم.چند تا سوال داشتم.- الان همکارتون پرسید...- مشکلی دارین برای دوباره جواب دادن؟- خیر.- خوب پس می شه از اول برای من تعریف کنین که چی شد؟- راستش من...یه روز یه خانومی اومد و گفت اتاق می خواد...- بهش اتاق دادین؟- ...بل...راستش...بله.- اون زن تنها بود؟- بله.- پس چرا بهش اتاق دادین...- آقا من...- بعدا به اون موضوع می رسیم شناسنامه که داشت؟- اره.- اسمش چی بود؟کمی فکر کرد- یگانه...یگانه رنجبران.- خوب امروز چی شد؟- امروز یهو با عجله همه وسایلش رو جمع کرد و اومد تسویه کرد و رفت.وقتی خدمتکارمون رفت اتاق رو تمیز کنه دید یه نفر توی اتاق مرده.رو به آرتین گفتم- الان جسد کجاست؟- هنوز بالاست.به پسر نگاه کردم- ممنون از همکاریتون.وارد اتاق که شدم اولین چیزی که جلب توجه می کرد دیوار اتاق بود که پر از خون شده بود.یه جسد که روش یه ملحفه سفید کشیده بودن و بالای ملحفه خونی بود.رفتم و ملحفه رو کنار زدم.با حیرت به آرتین نگاه کردم.- این که...- آره مهران شکور...همون که به اتهام قتل یاشار دستگیرش کردیم و اتهامش ثابت نشد.- اینجا چکار می کرده؟- می دونی .. خب اگه یگانه دنبال مسببین قتل یاشار باشه ... یه مقدار با مشکل مواجه می شیم اگه بخوایم فکر کنیم که این دو تا قرار داشتن.پس ... مهران اومده بوده که یگانه رو بکشه.ملحفه رو روی صورت مهران کشیدم- داریم به کحا می ریم؟
*******مسافرخونه برام امن نبود.شب هم نمی شد تو پارک بخوابم با شرایط من اصلا نمی شد ریسک کرد. موهای بازم رو که از زیر شال زده بود بیرون با دست جمع کردم و از جلوی چندتا مرد که داشتن درسته قورتم می دادن رد شدم.صدای یکیشون رو شنیدم- کجا می ری خانومی؟تجربه م نشون داده بود اگه با اینا کل بندازم معلوم نیست کار به کجا برسه.جوابش رو ندادم.فقط سرعتم رو بیشتر کردم.نگاهی به ساعتم انداختم.دو بعد از ظهر بود و حسابی گشنم شده بود.یه ساندویچی دیدم.بعد از خوردن ساندویچ کمی قدم زدم.سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت نیاوران.پارک نیاوران پیاده شدم.کمی قدم زدم و نزدیک حوض بزرگ پارک روی یه نیمکت نشستم.چندتا دختر مدرسه ای با لباس فرم داشتن والیبال بازی می کردن.حتما از مدرسه که تعطیل شدن یه راست اومدن اینجا.لبخند تلخی رو لبام نشست.زود گذشت اون زمانی که منم مثل اینا فارغ از دنیا بودم.مثل اینا پاک بودم.هنوز انگ کشتن آدما روی پیشونیم نچسبیده بود.توی فکر بودم که دیدم یه توپ داره مثل جت میاد سمتم.از اونجایی که آدم سریعی بودم سریع توپو گرفتم.یه جوری نگاهش کردم که انگار تا حالا توپ والیبال ندیده بودم.کمی روی یه انگشتم چرخوندمش.شاید چند ثانیه که صدای دویدن یکی باعث شد سرم رو بالا بیارم.یکی از همون دخترها بود.- وای خانوم چه سریع گرفتی توپو...من گفتم الان صورتت له می شه.لبخندی زدم و چیزی نگفتم.توپو بهش دادم که گفت- شما والیبال بلدی؟- آره...یه مدت کاپیتان تیم مدرسه مون بودم.- ما یه یار کم داریم میای بازی؟کمی فکر کردم.کمی اوقات فراغت بد نبود- باشه.سریع منو تو جمعشون پذیرفتن.دور هم حلقه زدیم و هر کسی که توپ بهش می رسید یه ضربه می زد و می دادش به یکی دیگه.یه ساعد زدم که یه اتفاق رو از گوشه چشمم دیدم.یکی داشت می رفت سمت نیمکتی که سویشرتم رو بود و کلتم زیر سویشرت.یه مرد بود و چیزی که منو وادار کرد بدوم سمتش دیدن یه اسلحه زیر کت چرم تنش بود.به سرعت دویدم سمتش و تا بیاد به خودش بجنبه لگد من توی گوشش خورد.دخترا که تا اون لحظه جیغ و دادشون هوا بود ساکت شده بودن.مرد از جاش بلند شد و کمی گردنش رو تکون داد.به گوشش دست زد و دیدم که دستش خونی شده بود.نیشخندی زدم- پس کارم بد نبوده.- یگانه ما همه جا دنبالتیم...بیخود سعی نکن فرار کنی.- کم کم پیشتون میام.نمی خواد از ندیدنم انقدر بی قراری کنین.مرد که دقیقا یادم اومد کیه...که هیچ وقت نمی خواستم ببینمش، نگاهی به دور و اطرافش کرد.از پشتش دیدم که چند تا مامور داشتم میومدن طرف ما.- یادته که با من چکار کردی؟- آره...شایدم دوباره تکرار بشه.جای بحث نبود.تا بیاد به خودش بجنبه کلت رو از زیر سویشرت برداشتم و گلوله ای نثار قلب سنگیش کردم.پخش زمین شد.مامورها که پنج نفر بودن با دیدن این صحنه شروع کردن به دویدن.سویشرت رو برداشتم و فرار کردم.مامورها دنبالم بودن و اون لحظه اصلا نمی خواستم که دستگیر بشم.
*****- می شنوم.- قربان...ما متوجه شدیم که دو نفر دارن با هم دعوا می کنن.رفتیم سمتشون که دیدم یکیشون که یه دختر بود اسلحه شو گرفت سمت اون یکی و کشتش.ما رو که دید فرار کرد و چیزی که منو متعجب کرد این بود که برای این که از دست ما در بره تیر هوایی شلیک می کرد.نه به ما می زد نه به مردم.اون چیزی که من تجربه کردم همیشه برعکس بوده.معمولا تو این شرایط یکی رو گروگان می گیرن اما اون دختر خودشو به هر آب و آتیشی زد تا فرار کنه.- چطوری پنج نفری گمش کردین؟- قربان خیلی سریع بود.افشین سری تکون دادم و از مرد دور شدم و به طرف آرتین رفتم. بعد با هم رفتیم تا با چند دختر که مردم گفتند قاتل داشته با اونا والیبال بازی می کرده حرف بزنیم.آرتین کارتشو در آورد- سرگرد رضایی هستم.می تونم چند تا سوال ازتون بکنم؟یکیشون جای همه جواب داد- بفرمایید.آرتین عکس یگانه رو از جیبش درآورد- اون دختر شبیه این عکس هست؟- خودشه.کلافه دستی توی موهام کشیدم- مطمئنین؟- بله آقا.- دقیق بگین چه اتفاقی افتاد.- خب ما داشتیم بازی می کردیم...اون خانوم هم اومده بود.بعد یهو دیدم دوید سمت نیمکتی که وسایلش روش بود و یه لحظه دیدم. با لگد زد تو صورت یه مردی که اونجا بود.بعد با هم حرف زدن.- حرفاشونو شنیدین؟- بله...زیاد دور نبودن ازمون.- می شه برامون تکرار کنین که چی گفتن.دختربچه حرفاشونو گفت.آرتین رو به من پرسید- تو می دونی این یارو...؟- حدس می زنم.رو به دخترها گفتم- ممنون از همکاریتون.با آرتین کمی راه رفتیم- بهت گفتم که یگانه از سرگذشتش برام گفت دیگه؟- آره.- خوب...من حدس می زنم این یارو...همونیه که بهش تجاوز کرده.- این دفعه انتقام شخصی بوده.رفتیم کنار جسد.از سروانی که اونجا بود پرسیدم- شناساییش کردین؟- بله قربان.سیامک پرتو...سی و نه ساله.سابقه کیفری نداره.- شاید تا حالا گیر نیفتاده.آرتین- صد در صد.سرم رو برگردوندم که سرهنگ رازقی رو دیدم- سلام قربان.سرهنگ نگاهی بهمون کرد- آزاد...چه خبره؟- سرهنگ...یگانه ...سرهنگ عصبی شد- نمی تونین دستگیرش کنین پرونده رو بدم به یکی دیگه.- قربان...- من الان باید جواب پس بدم.اهمیت نداره که این یارو خلاف کار بوده یا نه.قتل توی روز روشن.وسط مردم...من باید به مقامات چی بگم؟- قربان ما نهایت سعیمون رو می کنیم که پیداش کنیم.- راستی این مرجانه سحابی رو پیدا کردم.- جدا...؟- چهل سال پیش مرده.- چی؟- یا مرجانه سحابی اصلا وجود نداره و یگانه از خودش درآورده...یا از نام مرجانه سحابی داره سوء استفاده می شه.آرتین – من احتمال دوم رو می دم.- چطور؟- یگانه یه قاتل بالفطره س.توش شکی نیست.اما...اون الان داره دنبال کسایی که اونو از یه زندگی سالم بیرون کشیدن می
****- آقا ... آقا.چشمام رو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.- چی ... چی شده؟- شما اینجا افتاده بودین...- من...وای یگانه...یگانه.دختر نگاهی بهم کرد- چی؟از جام پریدم- با شما نبودم...ببخشید.گوشیم رو درآوردم و شماره گرفتم.- الو..ارتین.- سلام.- خونه ای؟- نه...- سریع برو خونه منم میام باید یه چیزی رو بهت بگم.سوار ماشین شدم و به سرعت به طرف خونه راه افتادم.آرتین زودتر از من رسیده بود.روی مبل نشستم.- چی شده؟هر چی که یگانه برام تعریف کرده بود رو بهش گفتم.- باور می کنی؟- آره...اون دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.- حالا می خوای چکار کنی؟- باید جلوش رو بگیریم.- افشین ...- افشین چی؟ اون یه نفره از پس اونا برنمیاد.- باید به سرهنگ بگی...- بگم که چی بشه؟- تو یادت رفته وظیفه ت چیه؟- نه به خدا یادم نرفته..اما نمی تونم بذارم...- پسر الان عشق و عاشقی و یگانه رو بذار کنار.وظیفه ما دستگیری اونه.- شاید نتونیم بدون کمک اون مهتاب رو پیدا کنیم.به وضوح دیدم که آرتین وا رفت.- نمی دونم چکار کنم افشین...واقعا کم آوردم...اگه یگانه درست گفته باشه و سعید بخواد مهتاب رو...کم آورد و زد زیر گریه.- چرا گریه می کنی؟ مرد که گریه نمی کنه.- کم اوردم...خیلی سخته.برادرم رو درآغوشم گرفتم.شونه هاش تکون می خورد.برام سخت بود گریه ش رو ببینم اما باید مرهم می شدم رو زخماش.- هرکاری تو بگی می کنم.به سرهنگ بگم؟تو چشمام نگاه کرد- بگو...بگو.
****
****مرجانه از دستم در رفته بود.به معنای واقعی کلمه دیوونه شده بودم.دست خودم نبود.یا اون خاطرات برام خیلی زجرآور بود و مرجاه هم اینو می دونست.در اتاقم زده شد.کلت رو لای پتو گذاشتم و رفتم در رو باز کردم.- بله؟- ببخشید خانم مسئول مسافرخونه گفتن اینو بدم به شما.- چی رو؟به دستش نگاه کردم.یه کلت مشکی رو به طرفم گرفته بود.اشاره کرد.- برو عقب...از در فاصله بگیر.چند قدم رفتم عقب.- دستاتو بذار رو سرت.حرکت اضافه بکنی مغزت رو می ریزم رو دیوار.- کلت طلایی کجاست؟- به تو چه.با قنداق تفنگ زد تو صورتم.پرت شدم رو زمین.مایع گرمی رو صورتم سرازیر شد.همونطور که دستم رو به بینی م فشار می دادم بلند شدم.- دفعه دیگه با قنداق نمی زنم با گلوله می زنم.کجاست؟- دیروز از دستش دادم.- باور کنم؟- میل خودته...نزدیک شد- آخه زنیکه آشغال...فکر کردی من از مزخرفات تو رو قبول می کنم.من می خواستم بهم نزدیک بشه که شد.قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده لگدی بین پاهاش زدم و وقتی خم شدبا زانو کوبیدم تو صورتش.موهاش رو محکم گرفتم و کشیدم.- ببین...این زنیکه آشغال اخرین چیزیه که می بینی.کلت رو از لای پتو کشیدم بیرون و گذاشتم رو سرش.- خداحافظ.****- افشین پاشو بیا این آدرسی که بهت می گم.یه قتل با کلت طلایی.- اومدم...اومدم.با سرعت به راه افتادم.نیم ساعت بعد اونجا بودم.- چی شده؟آرتین - برو از مسافرخونه چی بپرس.دویدم سمت پسری که بهم نشون داد- شما صاحب مسافرخونه هستین؟پسر سرش رو تکون داد.کارتمو نشونش دادم- سرگرد رضایی هستم.چند تا سوال داشتم.- الان همکارتون پرسید...- مشکلی دارین برای دوباره جواب دادن؟- خیر.- خوب پس می شه از اول برای من تعریف کنین که چی شد؟- راستش من...یه روز یه خانومی اومد و گفت اتاق می خواد...- بهش اتاق دادین؟- ...بل...راستش...بله.- اون زن تنها بود؟- بله.- پس چرا بهش اتاق دادین...- آقا من...- بعدا به اون موضوع می رسیم شناسنامه که داشت؟- اره.- اسمش چی بود؟کمی فکر کرد- یگانه...یگانه رنجبران.- خوب امروز چی شد؟- امروز یهو با عجله همه وسایلش رو جمع کرد و اومد تسویه کرد و رفت.وقتی خدمتکارمون رفت اتاق رو تمیز کنه دید یه نفر توی اتاق مرده.رو به آرتین گفتم- الان جسد کجاست؟- هنوز بالاست.به پسر نگاه کردم- ممنون از همکاریتون.وارد اتاق که شدم اولین چیزی که جلب توجه می کرد دیوار اتاق بود که پر از خون شده بود.یه جسد که روش یه ملحفه سفید کشیده بودن و بالای ملحفه خونی بود.رفتم و ملحفه رو کنار زدم.با حیرت به آرتین نگاه کردم.- این که...- آره مهران شکور...همون که به اتهام قتل یاشار دستگیرش کردیم و اتهامش ثابت نشد.- اینجا چکار می کرده؟- می دونی .. خب اگه یگانه دنبال مسببین قتل یاشار باشه ... یه مقدار با مشکل مواجه می شیم اگه بخوایم فکر کنیم که این دو تا قرار داشتن.پس ... مهران اومده بوده که یگانه رو بکشه.ملحفه رو روی صورت مهران کشیدم- داریم به کحا می ریم؟
*******مسافرخونه برام امن نبود.شب هم نمی شد تو پارک بخوابم با شرایط من اصلا نمی شد ریسک کرد. موهای بازم رو که از زیر شال زده بود بیرون با دست جمع کردم و از جلوی چندتا مرد که داشتن درسته قورتم می دادن رد شدم.صدای یکیشون رو شنیدم- کجا می ری خانومی؟تجربه م نشون داده بود اگه با اینا کل بندازم معلوم نیست کار به کجا برسه.جوابش رو ندادم.فقط سرعتم رو بیشتر کردم.نگاهی به ساعتم انداختم.دو بعد از ظهر بود و حسابی گشنم شده بود.یه ساندویچی دیدم.بعد از خوردن ساندویچ کمی قدم زدم.سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت نیاوران.پارک نیاوران پیاده شدم.کمی قدم زدم و نزدیک حوض بزرگ پارک روی یه نیمکت نشستم.چندتا دختر مدرسه ای با لباس فرم داشتن والیبال بازی می کردن.حتما از مدرسه که تعطیل شدن یه راست اومدن اینجا.لبخند تلخی رو لبام نشست.زود گذشت اون زمانی که منم مثل اینا فارغ از دنیا بودم.مثل اینا پاک بودم.هنوز انگ کشتن آدما روی پیشونیم نچسبیده بود.توی فکر بودم که دیدم یه توپ داره مثل جت میاد سمتم.از اونجایی که آدم سریعی بودم سریع توپو گرفتم.یه جوری نگاهش کردم که انگار تا حالا توپ والیبال ندیده بودم.کمی روی یه انگشتم چرخوندمش.شاید چند ثانیه که صدای دویدن یکی باعث شد سرم رو بالا بیارم.یکی از همون دخترها بود.- وای خانوم چه سریع گرفتی توپو...من گفتم الان صورتت له می شه.لبخندی زدم و چیزی نگفتم.توپو بهش دادم که گفت- شما والیبال بلدی؟- آره...یه مدت کاپیتان تیم مدرسه مون بودم.- ما یه یار کم داریم میای بازی؟کمی فکر کردم.کمی اوقات فراغت بد نبود- باشه.سریع منو تو جمعشون پذیرفتن.دور هم حلقه زدیم و هر کسی که توپ بهش می رسید یه ضربه می زد و می دادش به یکی دیگه.یه ساعد زدم که یه اتفاق رو از گوشه چشمم دیدم.یکی داشت می رفت سمت نیمکتی که سویشرتم رو بود و کلتم زیر سویشرت.یه مرد بود و چیزی که منو وادار کرد بدوم سمتش دیدن یه اسلحه زیر کت چرم تنش بود.به سرعت دویدم سمتش و تا بیاد به خودش بجنبه لگد من توی گوشش خورد.دخترا که تا اون لحظه جیغ و دادشون هوا بود ساکت شده بودن.مرد از جاش بلند شد و کمی گردنش رو تکون داد.به گوشش دست زد و دیدم که دستش خونی شده بود.نیشخندی زدم- پس کارم بد نبوده.- یگانه ما همه جا دنبالتیم...بیخود سعی نکن فرار کنی.- کم کم پیشتون میام.نمی خواد از ندیدنم انقدر بی قراری کنین.مرد که دقیقا یادم اومد کیه...که هیچ وقت نمی خواستم ببینمش، نگاهی به دور و اطرافش کرد.از پشتش دیدم که چند تا مامور داشتم میومدن طرف ما.- یادته که با من چکار کردی؟- آره...شایدم دوباره تکرار بشه.جای بحث نبود.تا بیاد به خودش بجنبه کلت رو از زیر سویشرت برداشتم و گلوله ای نثار قلب سنگیش کردم.پخش زمین شد.مامورها که پنج نفر بودن با دیدن این صحنه شروع کردن به دویدن.سویشرت رو برداشتم و فرار کردم.مامورها دنبالم بودن و اون لحظه اصلا نمی خواستم که دستگیر بشم.
*****- می شنوم.- قربان...ما متوجه شدیم که دو نفر دارن با هم دعوا می کنن.رفتیم سمتشون که دیدم یکیشون که یه دختر بود اسلحه شو گرفت سمت اون یکی و کشتش.ما رو که دید فرار کرد و چیزی که منو متعجب کرد این بود که برای این که از دست ما در بره تیر هوایی شلیک می کرد.نه به ما می زد نه به مردم.اون چیزی که من تجربه کردم همیشه برعکس بوده.معمولا تو این شرایط یکی رو گروگان می گیرن اما اون دختر خودشو به هر آب و آتیشی زد تا فرار کنه.- چطوری پنج نفری گمش کردین؟- قربان خیلی سریع بود.افشین سری تکون دادم و از مرد دور شدم و به طرف آرتین رفتم. بعد با هم رفتیم تا با چند دختر که مردم گفتند قاتل داشته با اونا والیبال بازی می کرده حرف بزنیم.آرتین کارتشو در آورد- سرگرد رضایی هستم.می تونم چند تا سوال ازتون بکنم؟یکیشون جای همه جواب داد- بفرمایید.آرتین عکس یگانه رو از جیبش درآورد- اون دختر شبیه این عکس هست؟- خودشه.کلافه دستی توی موهام کشیدم- مطمئنین؟- بله آقا.- دقیق بگین چه اتفاقی افتاد.- خب ما داشتیم بازی می کردیم...اون خانوم هم اومده بود.بعد یهو دیدم دوید سمت نیمکتی که وسایلش روش بود و یه لحظه دیدم. با لگد زد تو صورت یه مردی که اونجا بود.بعد با هم حرف زدن.- حرفاشونو شنیدین؟- بله...زیاد دور نبودن ازمون.- می شه برامون تکرار کنین که چی گفتن.دختربچه حرفاشونو گفت.آرتین رو به من پرسید- تو می دونی این یارو...؟- حدس می زنم.رو به دخترها گفتم- ممنون از همکاریتون.با آرتین کمی راه رفتیم- بهت گفتم که یگانه از سرگذشتش برام گفت دیگه؟- آره.- خوب...من حدس می زنم این یارو...همونیه که بهش تجاوز کرده.- این دفعه انتقام شخصی بوده.رفتیم کنار جسد.از سروانی که اونجا بود پرسیدم- شناساییش کردین؟- بله قربان.سیامک پرتو...سی و نه ساله.سابقه کیفری نداره.- شاید تا حالا گیر نیفتاده.آرتین- صد در صد.سرم رو برگردوندم که سرهنگ رازقی رو دیدم- سلام قربان.سرهنگ نگاهی بهمون کرد- آزاد...چه خبره؟- سرهنگ...یگانه ...سرهنگ عصبی شد- نمی تونین دستگیرش کنین پرونده رو بدم به یکی دیگه.- قربان...- من الان باید جواب پس بدم.اهمیت نداره که این یارو خلاف کار بوده یا نه.قتل توی روز روشن.وسط مردم...من باید به مقامات چی بگم؟- قربان ما نهایت سعیمون رو می کنیم که پیداش کنیم.- راستی این مرجانه سحابی رو پیدا کردم.- جدا...؟- چهل سال پیش مرده.- چی؟- یا مرجانه سحابی اصلا وجود نداره و یگانه از خودش درآورده...یا از نام مرجانه سحابی داره سوء استفاده می شه.آرتین – من احتمال دوم رو می دم.- چطور؟- یگانه یه قاتل بالفطره س.توش شکی نیست.اما...اون الان داره دنبال کسایی که اونو از یه زندگی سالم بیرون کشیدن می