۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۹:۱۲ عصر
میشد که دیوونهشدمدکتر با تعجب میگه: چرا؟- با خودم میگفتم شاید واقعا همه ي این کارا رو من کردم و خبر ندارم... مثله این آدماي چند شخصیتیدکتر با صداي بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوري فکر میکردي؟شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگهبا صداي بلندتر میخنده و میگه: چی شد که فهمیدي دیوونه نیستی و همه ي اینا سر یکی دیگه ست- حرفاي ماندانا... مدام میگفت... اگه تو اون روز اس ام اس میزدي من متوجه میشدم دختره ي خل و چل... من که یهلحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی... آخه من این حرفا رو به ماندانا و بنفشه هم گفتهبودم... بنفشه که عکس العمل شما رو نشون داد ولی ماندانا کلی باهام حرف زدو قانعم کرد... وگرنه من تا ساعتها بایدبه این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هستدکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟- هیچی... واقعا هیچی... حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود... غریبه اي اومد... ناآشنا وارد زندگیم شد... همه چیزمرو تباه کرد... و بی سر و صدا هم رفتدکتر: اشتباه نکن... غریبه اي اومد... باهات آشنا شد... وارد زندگیت شد... زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختیهاي تورو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه- میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشهبه فکر فرو میرمدکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟شونه اي بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه... زندگی سیاه بود سیاهتر شدآهی میکشمو ادامه میدم: براي اولین بار شک و تردید رو تو چشماي سروش دیدم... وقتی گفتم هر کسی موبایلم روبرداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره... سیاوش پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما سروش هیچینگفت... براي اولین بار نگاهشو از من گرفت... براي اولین بار با من غریبه شد... براي اولین بار باورم نکرد... براي اولینبار به اندازه ي فرسنگها از من دور شد... کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود... وقتی به خونهرسیدیم صداي جیغ و شیون همراه گریه و زاري از داخل خونه میومد...بیشتر همسایه ها جلوي در خونمون تجمع کردهبودن ولی در خونه بسته بود.... اون لحظه با دستهاي لرزون دنبال کلید میگشتم که سروش کیفم رو چنگ زد و خودشکلید رو پیدا کرد... با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد... سیاوش هم با رنگ و رویی پریده ازماشین پیاده شد... تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه اي که من ساکن اونهستم اتفاق بدي افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟... من احتمال هر چیزي رو میدادم دکتر... احتمال هر چیزي رومیدادم... هر چیزي به جز خودکشی خواهرمدکتر بهت زده میگه: نه!!!!- خیلی سخت بود دکتر وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد... بابا هم باعصبانیت داشت به طرفم میومد که سروش من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه... باورتونمیشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت... سروش جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی ترانه حرف زد... از اینکه کلیقرصخورده... از اینکه دیگه زنده نیست... از اینکه آمبولانس تو راهه... ولی نه براي اینکه نجاتش بده بلکه براي بردنجنازش... از اینک....دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش... اینقدر به خودت فشار نیاربا لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ ترانه میدونند... همه من رو قاتل ترانه میدونند... همه من رو خائن وگناهکار میدونند... من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن... آقاي دکتر چه جوري آرومباشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم... واقعا چطور هنوز زنده ام؟اشک گوشه ي چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشهبعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده... به سمت میزش میره و از قندون روي میزش چند تا قند برمیدارهداخل آب میریزه و با قاشقی که توي دستشه محتویات داخل لیوان رو هم میزنه و بعد هم به طرف من میاد... لیوان روبه طرف من میگیره و میگه: بخوربا دستهاي لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنونجلوم میشینه... معلومه آروم شده... لبخندي میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی... آوردم که بخوريلبخندي میزنمو سري تکون میدمو ... چند جرعه اي میخورمدکتر: تا تهش بخورمیخندمو میگم: من حالم خوبه آقاي دکتراون هم میخنده و میگه: من دکترم یا توهمونجور که میخندم میگم: شمادکتر: پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخورسري تکون میدمو به ناچار آب قند رو جرعه جرعه میخورمهمونجور که مشغول خوردن آب قند هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشیندکتر: من هر کاري میکنم تو میگی بهتون نمیادمیخندمو بقیه آب قندمو یک نفس سر میکشمبعد از تموم شدن آب قند میگه: اگه خسته اي بقیه رو بذار براي یه روز دیگه- نه... ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنمسري تکون میده و هیچی نمیگهو من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: سیاوش که همونجا از حال میره... سروش مات و مبهوت سر جاش خشکشمیزنه و اما من.. من با حال و روزي خراب به خونوادم نگاه میکردم... تو نگاه هیچکدومشون خبري از مهر و محبتسابق نبود... مامان مدام نفرینم میکرد... بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید... طاهر داشت با چشمهاي اشکی بهسیاوش کمک میکرد... طاها روي زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود... باورم نمیشد... باورم نمیشد کهخواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم...از پشت سروش خارج شدم... توي اون لحظه دیگه هیچیبرام مهم نبود... نه کتک خوردن... نه فحش شنیدن... هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزي که برام مهم بودخواهرم بود... فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله ترانه خودکشی کنه... با ناباوريبه داخل خونه میرفتمو به نگاه هاي پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم... هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت...حتی سروش هم هیچ کاري نمیکرد... همه ي خونه بوي مرگ میداد... ته دلم عجیب خالی شده بود... خونه اي کهعاشقش بودم بوي ماتم و عزا گرفته بود... از خودم اراده اي نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم باخواست و اراده ي اون پیش میرفتم... وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته... لپ تاپم روي اپن کنار تلفنبود... گوشی تلفنمون هم که از نوع بیسیم بود روي زمین افتاده بود... هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال وبود و تاریخ c روزم خراب تر میشد... توي لپ تاپم پر بود از عکس هاي سیاوش... تمام عکسها داخل پوشه اي در درایوایجادش هم یه ماه قبل بود...رو انتخاب کرده بود چون... C دکتر: کار هر کس بود درایورو انتخاب کرده بود چون ویندوز رو در این درایو نصب کرده بودم من براي C میپرم وسط حرفشو میگم: اره درایونگهداري عکس محال بود از این درایو استفاده کنمدکتر: ولی با همه ي اینا ازت شناخت داشته... حتما مطمئن بود که زیاد این درایو رو باز نمیکنی که این درایو رو انتخابکرده بود- حتی اگه باز هم میکردم متوجه نمیشدم توي یکی از پوشه هاي برنامه هاي نصب شده روي کامپیوترم ریخته بود...من که بیکار نبودم برم دونه دونه پوشه ها رو باز کنمدکتر: پس هر کسی بوده به خواهرت اطلاع داده بود... خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟- همه... بدون استثنا میگم همه بهم شک کردن... هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد...با دیدن عکسها از حال میرم... ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و زاري و اظهار بی اطلاعی کاري هیچ کاري از دستمبرنمیومد... سروش و طاهر که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی براي اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدنعکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن... سروش فکر میکرد منعکسا رو اون طور جاسازي کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه... از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانبتو اس ام اس داده پس چرا اس ام اس گوشی تو رو پاك کرده... اگه اس ام اس تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیهتو میشد... از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بوددکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه... خیلی- اوهومدکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردي؟- بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن... سروش هم قید من رو زد... همه ي فامیل و همسایه و دوستام هم ترکمکردن... باورتون میشه حتی بنفشه هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم... مادر بنفشه یه بار تو خیابون منرو دیدو گفت: دیگه حق نداري دور و بر دختر من بپلکی... تویی که به خواهرت رحم نکردي به دختر من رحم میکنی...نمیدونم آقاي دکتر بنفشه چرا اون برخورد رو کرد... بعد اون بارها و بارها بی توجه به تهدیداي مادرش به خونشونزنگ میزدم تا باهاش حرف بزنم اما مادرش اجازه نمیداد... هر چند برخورد همه ي فامیل با من اینجور بود اما بنفشهبرام خیلی عزیز بود و من ازش انتظار دیگه اي داشتمآهی میکشمو به رو به رو خیره میشمدکتر: شاید تحت تاثیر حرفاي مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت- بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم... بنفشه عاشق مادرش بود... لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قیدمن و دوستی با من رو بزنه... البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که براي کارش پیدا کردم همین بود...دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود دارهبا تعجب میگم: چی؟دکتر: یا اینکه بنفشه تو این کار دست داشته باشهبا جدیت میگم: محاله... بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بودشونه اي بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاريبا تعجب میگم: فکر نکنم... یعنی نمیدونم... جدایی من از بنفشه چه نفعتی براي دیگران میتونه داشته باشه؟دکتر: نمیدونم... فقط یه احتماله... بقیه ماجرا رو بگومتفکر ادامه میدم: تو اون روزاي بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو براي اثبات بیگناهیم میکردم...اولین چیزي که من رو مشکوك میکرد گوشیه تلفن بود... اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ همنزدیک تلفن بود... ماندانا مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد... رفتیم مخابرات تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتنفقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه... اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصلهي شنیدن این چرت و پرتا رو نداره... در اتاق ترانه رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم... دوستداشتم وارد اتاق ترانه بشم تا شاید بتونم چیزي پیدا کنم... تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوري چندتا عکس از من و سیاوش در کافی شاپ و درمونگاه پیدا کردم... اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردممدارك بیشتري بر علیه خودم پیدا میکنم... همه چیز رو به ماندانا گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد... بعد ازیکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرددکتر: چی؟- ترانه قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بوددکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزي نگفتی؟- چرا فکر میکنید چیزي نگفتم؟... زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرددکتر: چه جوري فهمیدي؟- یازده ماه از مرگ ترانه میگذشت و من روزاي سختی رو میگذروندم... هیچ مدرك یا دلیل قانع کننده اي نداشتم...سروش هم خطش رو عوضکرده بود... از خونشون هم اسباب کشی کرده بودن و از منطقه اي که توش زندگیمیکردن رفته بودن... تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد... حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهامبرخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم... خیلی ناامید بودم... کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم... که یهروز به صورت اتفاقی با پسربچه اي رو به رو میشم که به من میفهمونه ترانه قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود...نمیدونم اون فرد یکی از دوستاي ترانه بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگ ترانهشخصی توي خونه ي ما بوده که هیچ اثري از خودش به جا نذاشته... هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اونطرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشتهدکتر: چرا؟- چون اگه یکی از دوستاي ترانه بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگ ترانه دیدمش حالش این طور بود... چهمیدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود... شاید هم حسم اشتباههدکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟- اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صداي گریه یه پسربچه رو شنیدم... در رو باز کردمو با تعجب بهپسر بچه اي که کنار دیوار خونه ي ما نشسته بود نگاه کردم... بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش روپرسیدم و فهمیدم جلوي خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده... از اونجایی که زخمش سطحی بود از تويکیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روي دستش زدمنگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روي عادت همیشه چند تا چسب زخم توي کیفم میذارملبخندي میزنه و چیزي نمیگهادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد... بعداز اینکه خیالم از بابت زخمشراحت شد بهش کمک کردم تا از روي زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه... امیر هم آدرس چندکوچه اون طرف تر رو داد...دکتر: امیر؟لبخندي میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم... اسمش امیر بوددکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه- داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ي امیر توي راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم امیر هم شونهاي بالا انداخت و چیزي نگفت... من هم براي اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روي دستش نیفته... یه کیک کهبراي صبحونه توي کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم... نصف رو به امیر دادم نصفش رو هم واسهي خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره... اون هم سري تکون دادوشروع به خوردن کیکش کرددکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه- سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم... دنیاي بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنند زود آشتی میکنند زودمیبخشن... همه ي تصمیم گیري هاشون ثانیه ایه... اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستندکتر: درسته... دنیاي بچه ها زیادي پاکه- شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکندکتر سري تکون میده و میگه: حق با توههلبخندي میزنمو هیچی نمیگمدکتر: شرمنده که توي حرفات پریدم... در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ي غریبه نشون دادي متاثرشدم... لطفا ادامه بده- وقتی خودیها محبتت رو قبول نمیکنند مجبور میشی به غریبه ها محبت کنینگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در موردمسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم... تا اینکه حرف به بازي فوتبال و این حرفا کشیده شد... اینجور که فهمیدهبودم امیر عاشق فوتبال بود و از اونجایی که بچه هاي کوچه ي خودشون خیلی ازش بزرگتر بودن اجازه نمیدادن امیرباهاشون فوتبال بازي کنه... امیر هم اکثرا تو کوچه ي ما پلاس بود و با بچه هاي کوچه ي ما بازي میکرد... چون تعدادپسربچه هاي هم سن و سال امیر تو کوچه اي که ما میشینیم خیلی زیاده مجبور بود به با کلی مکافات خودش رو بهکوچه ي ما برسونه... امیر همینجور مینالید که مامانم به سختی اجازه میده از کوچه مون خارج بشم... خیلی وقتایواشکی میام... من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روي کنجکاوي صدايبلند دو نفر توي کوچه تون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی کتک از مامانم نوش جان کنماون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟از یادآوري لحن فیلسوفانه ي امیر خندم میگیرهدکتر: چی شد؟ چرا میخندي؟- آخه طوري جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معماي دنیا رو داره حل میکنه؟ من یه سوال کوچیکازش پرسیده بودم ولی امیر تمام اتفاقات اون روز رو برام تعریف کرد... هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهممدکتر هم لبخندي میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی التماس و خواهش مامانم رو »: حرفاي امیر تو گوشم میپیچهراضی کرده بودم تو کوچه ي شما بیام تا بتونم با حسن و علی و بقیه ي بچه ها بازي کنم... خونه ي حسن و علی اینانزدیک خونه ي شماست اکثرا نزدیکاي خونه ي شما قرار میذاریمو همون اطراف بازي میکنیم... صبح زود جلوي خونهي شما منتظر علی و حسن بودم تا با همدیگه به دنبال بچه هاي دیگه بریم... اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتونخارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختاي اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره حسن و علیرسیدن... من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و با حسن و علی دنبال بچه هاي دیگه رفتیم و تا ظهر کلی با همفوتبال بازي کردیم... موقع برگشت هیچکس توي کوچه نبود... همه ي بچه ها خونشون نزدیک بود و بعد از بازي بهخونه هاشون رفته بودن ولی من باید کلی راه رو برمیگشتم... از اونجایی که توي خونه تنهام و خواهر و برادري ندارم ازخونه بدم میاد... واسه ي همین هم بیخیال به قوطیه خالی اي که جلوي پام بود لگد میزدمو آروم آروم به سمتخونمون حرکت میکردم که با شنیدن صداي دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم... کلا قوطیه خالی روبیخیال شدمو از روي کنجکاوي به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد... و بالاخره فهمیدم که اون صدا،« صداي صحبت دو تا دختره که جلوي در خونه ي شما داشتن در مورد مسئله اي بحث میکردنبا صداي دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی امیر از همون روزي حرف میزد که ترانه خودکشی کرد- مطمئن نیستم شک دارمدکتر: دلیل اینکه تا حدي این فکر رو داري که اون چیزي که امیر دیده مربوط به همون روز هست... چیه؟- وقتی فهمیدم مشاجره اي که شکل گرفته جلوي در خونه ي ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که از امیردر مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا ترانه بوده و اگه قبل از ماجراي تهمت و این حرفا ترانه با کسیمشاجره یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد ترانه هیچ دعوا یامشاجره اي اون هم جلوي در خونمون داشته باشهدکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه... از این بحثهاي دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه وترانه لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه- ببینید آقاي دکتر من نمیخوام براي تبرئه ي خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه: ترانه قبل ازمرگش با کسی حرف زده و حتی مشاجره هم داشتهدکتر با کنجکاوي میگه: و اون دلیلا چی هستن؟- امیر وقتی مشخصات ترانه رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته توتن ترانه دیده بودم... دومین دلیلم اینه که ترانه اکثر روزا توي چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم ترانه رو از امیرپرسیدم بهم گفت قهوه اي بوده یعنی ترانه اون روز لنز نذاشته بود... و اون روزاي آخر که ترانه بی حوصله بود حوصلهي آرایشو لنز و این حرفا رو نداشت... و یکی از دلایل دیگه ي من این بود امیر میگفت حدود یک سال از اون ماجرامیگذره... پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که ترانه زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غییرممکنه اگهاون یه ماه رو...دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توي همون روز اتفاق افتاده باشهسري تکون میدمدکتر: اما امکانش کمه- نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیادهدکتر: چی؟- اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ي کوچولوي پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اونروزي که ترانه خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود... و اگه بهحرفام توجه کرده باشین امیر در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد... من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال وروزم خیلی خراب بود... ولی با همه ي اینا با خودم گفتم شاید منظور امیر از پیرمرد اخمالو پدرمه... هر چند پدر مناونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه... من کیفپولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود به امیر نشون دادم اما امیر گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و ازطرفی چون عکس ترانه هم تو کیفم خودنمایی میکرد امیر با دیدن عکس ترانه سریع عکس العمل نشون داد و گفتمطمئنه این زن همونیه که جلوي در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه اي بوده و از اونجایی که توي عکس ترانهلنز آبی زده بود امیر بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرددکتر متفکر میگه: میشه گفت حق با توهه- با توجه به حرفاي امیر و همینطور تاریخ وقوع اتفاقات و مشخصات ظاهري ترانه میتونم این احتمال رو بدم که ترانهقبل از مرگش کسی رو ملاقات کردهدکتر: امیر در مورد شکل ظاهري دختر چیزي نگفت؟- به جز اینکه یه عینک آفتابی بزرگ به چشماش زده بود چیز قابل ملاحظه ي