۱۳۹۹-۱۱-۲۳، ۰۸:۳۷ عصر
زن غریبه: بسه دیگه... بهتره بریم
آلاگل انگشت اشاره اش رو بالا میاره و خطاب به زن میگه: فقط یه دقیقه
زن با اخمایی در هم دوباره یه خورده از ما فاصله میگیره و آلاگل تلخ تر از قبل ادامه میده: کسی که جسم و روحش رو با من شریک شده هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه... پات رو از زندگی من بکش بیرون
با این حرف آلاگل یخ میبندم... نمیدونم چقدر حال و روزم تغییر میکنه که تمسخر نگاهش پررنگتر از قبل میشه...
رقیب قاهریه... بازیش رو خوب بلده... با اینکه میدونه آرامشم ظاهریه با اینکه میدونم خونسردیش یه بازیه ولی هیچکدوم به روی همدیگه نمیاریم... نمیدونم چرا؟... شاید چون تو این قسمت یک یک برابریم
بغض بدی تو گلوم نشسته ولی اجازه ی شکستن رو بهش نمیدم... چشمای آلاگل یهو پر از ترس میشه و یه قدم به عقب میره.. نمیدونم چرا؟!... دلم هم نمیخواد بدونم چرا؟!... فقط لبخند تلخی میزنم که آلاگل با همه پریشونیه چشماش باز هم از لبخندم حیرت میکنه
همونجور که میخوام برم با لحن گرفته ای میگم: مثله اینکه فراموش کردی اون کسی که پاش رو توی زندگیه دیگری گذاشت من نبودم تو بودی
با غمی صد برابر از گذشته برمیگردم تا زودتر برم... هر چند مطمئنم با رفتنم هم هیچی درست نمیشه ولی رفتن رو به اینجا موندن و حرف شنیدن ترجیح میدم
همینکه برمیگردم به کسی برخورد میکنم و تعادلم رو از دست میدم... تا مرز افتادن فاصله ای ندارم که دستای یکی دور کمرم حلقه میشه... بدون نگاه به صورتش هم میتونم بگم اون شخص کسی به جز سروش نیست... آغوشش همون آغوشه فقط فرق با گذشته تو اینه که دیگه مال من نیست
به شدت به عقب هلش میدم که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره...
با اخم به آلاگل نگاه میکنه و با لحن خشنی میگه: چی به ترنم گفتی؟
تقلا میکنم که از دستش خلاص بشم اما اصلا توجهی به تقلای من نداره
آلاگل با پوزخند نگاش میکنه: حقیقت رو عزیزم... بالاخره که باید میفهمید
سروش متعجب نگاهی به من و نگاهی به آلاگل میندازه
سروش: چی رو؟!
آلاگل خودش رو متعجب نشون میده و میگه: یعنی میخوای بگی نمیدونی؟!
سروش کلافه با دست آزادش چنگی به موهاش میزنه و بدون توجه به تقلاهای من، من رو به گوشه ای میبره تا جلب توجه نشه
با لحن نرمی میگه: ترنم؟!
-ولم کن
با همون لحن ادامه میده: آلاگل چی بهت گفت؟
-میگم ولم کن
سروش: خانمی فقط بگو اون لعنتی چی بهت گفت که گرفته تر از قبل شدی؟
با صدای تقریبا بلندی میگم: لعنتی ولم کن
نگاه چند نفر به سمت ما جلب میشه اما سروش بی توجه به همه میگه: ترنم فقط بگو چی بهت گفت که اینجوری بهم ریخی
زهرخندی میزنم
-چی میگین آقای راستین؟!... بهم ریختم؟...کی؟... من؟... مگه از اول حال و روزم خوب بود که الان میگین بهم ریخته شدم... نه آقا... من از اول همینجور بودم.. بهم ریخته... تلخ... تنها... بی کس... پس برای من دل نسوزون... برو پیشه عشقت.. نترس بهش هیچی نگفتم
هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا جمعش میبندم و بعضی وقتا به مفرد صداش میکنم...
دستش رو محکمتر دور کمرم فشار میده که درد بدی توی پهلوم میپیچه
سروش: ترنم چی داری میگی؟... دلسوزی چیه؟
از شدت درد اشکم در میاد و ناله ای میکنم
سروش متحیر نگام میکنه... حلقه ی دستش رو شل میکنه
دستم رو روی پهلوم میذارم و از شدت درد نفس نفس میزنم
سروش: ترنم چی شده؟
بدون توجه به درد پهلوم با همه ی قدرتم هلش میدمو با دو به سمت خروجی میرم و به صدای ترنم ترنم گفتنای سروش هم توجهی نمیکنم
&&سروش&&
از مقابل چشمای متعجب مردم پشت سر ترنم به سرعت میدوه و صداش میکنه اما ترنم بی توجه به اون به سمت ماشینی میره که صبح توش نشسته بود... سوارش میشه و به پسر پشت فرمون که تازه فهمیده اسمش نریمانه چیزی میگه... نریمان نگاهی به اون میکنه و سری تکون میده... سرعتش رو بیشتر میکنه نمیخواد این بار ترنم رو از دست بده... بخاطر تصادف کوچیکی که صبح داشت پاش درد میکنه وگرنه زودتر از اینا میتونست به ترنم برسه... قبل از اینکه به ماشین برسه ماشین روشن میشه و به از چند ثانیه سرعت از مقابل چشماش رد میشه... ناامید از رفتار ترنم همونجور که نفس نفس میزنه خم میشه زانوهاش رو میگیره.. سعی میکنه نفسی تازه کنه... نمیدونه چیکار باید کنه ولی با همه ی اینا خوشحاله
بعد از تازه کردن نفسی راست وایمیسته و زیر لب زمزمه میکنه: مهم نیست چه اتفاقی میفته... مهم اینه که زنده ای ترنمم... مهم اینه که زنده ای... میدونم که میتونم درستش کنم... همه چیز رو مثل سابق میکنم عشقم
همه چیز براش مثله یه معجزه میمونه... هنوز هم باورش نمیشه ترنم، عشق، همه ی وجودش زنده هست و نفس میکشه
با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد... نگاهی به شماره میندازه... شماره ی طاهاست... تازه یاد طاها و سیاوش میفته... امروز شوکهای بزرگی بهش وارد شد
زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره سیاوش
بالاخره جواب میده
-سلام طاها
طاها با صدای بلندی میگه: سروش نذار ترنم بره... تو رو خدا سروش نذار بره
ته دلش میگیه
آهی میکشه
-طاها اون رفت
طاها: چــــــــــی؟!
-هر کاری کردم که نگهش دارم نشد
طاها: چی میگی سروش؟.. دادگاه که هنوز تموم نشده؟
-نمیدونم طاها... شاید برگرده
طاها: چرا گذاشتی بره سروش؟
با لحن درمونده ای میگه: حالا از کجا پیداش کنم سروش.. اون محاله ماها رو ببخشه... محاله دوباره برگرده... محاله
ته دلش از این حرف طاها خالی میشه...با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه
زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه میگه: خدایا چیکار کنم؟
طاها: نباید میذاشتی بره سروش... نباید میذاشتی
-میگی چیکار کنم؟.. از دستم فرار کرد... تا دم ماشین هم دنبالش اومدم ولی سوار ماشین شد و با اون پسره که اومده بود رفت
صدای گرفته ی طاها رو میشنوه
طاها: حق داره سروش... حق داره که بره ولی من باید پیداش کنم... همه مون خیلی در حقش بد کردیم بیشتر از همه من و مامان...باید پیداش کنم... مصیبتهای امروز خونواده بخاطر دل شکسته شده ی ترنمه
با درموندگی میگه: خدایا باید پیداش کنم فقط نمیدونم از کجا؟...
یاد پیمان میفته که هنوز تو دادگاهه
-طاها... پیمان
طاها بی توجه به حرف سروش ادامه میده: سروش کجای این شهر رو بگردم.. کجاش رو؟
با اعصابی داغون داد میزنه: طاها با توام؟
طاها: هان؟.. چته؟... چرا داد میزنی؟
-میگم پیمان... پیمان هنوز تو دادگاهه
طاها: پیمان دیگه کیه؟
نفسش رو با حرص بیرون میده... همنجور که دوباره از خیابون رد میشه و به داخل میره میگه: همونی که ترنم رو نجات داد.. ترنم صبح با نریمان و پیمان اومده بود... الان هم با نریمان رفته ولی پیمان هنوز نرفته
طاها هیچی نمیگه
-طاها هستی؟
طاها: سروش فقط نگهش دار... من خودم رو میرسونم... تو رو خدا نذار این پسره هم از دستمون بره... هنوز هم که هنوزه نمیتونم این همه شوک وارده رو باور کنم... هیچی باورم نمیشه سروش... تو رو خدا حواست به همه چیز باشه تا من بیام
آهی میکشه و سری تکون میده...
-طاها از سیاوش بگو... حالش چطوره؟
طاها: داغونه داغونه... مجبور شدم بیارمش درمونگاه.. حالش بدجور خراب بود
-حق داره... میدونم چی میکشه... من تا همین چند روز پیش همین احساس رو داشتم... خیلی سخته طاها
طاها: سروش ترانه برای من همه چیز بود.... میفهمی چی میگم؟... ترانه خیلی مظلوم بود... ترنم همیشه با طاهر درد و دل میکرد... اما ترانه همه ی درد و دلاش رو به من میگفت... اون خیلی برام عزیز بود... من و ترانه خیلی با هم صمیمی بودیم... هنوز نمیتونم باور کنم که چنین بلایی سر ترانه اومده... من سیاوش رو بیشتر از همگیتون درک میکنم سروش
یه لحظه این احساس بهش دست میده که طاها داره گریه میکنه
دلش میگیره... میدونه خیلی سخته هیچ حرفی برای دلداریه طاها نداره.. یاد ترانه میفته... زن داداشش... کسی که با مرگش زندگیه همه رو به کامشون تلخ کرد
صدای زن غریبه ای رو میشنوه: آقا سرم بیمارتون تموم شده؟
طاها با صدای گرفته ای میگه: باید برم سروش... نذار ترنم رو هم از دست بدم... نذار سروش... بذار جبران کنم...
-حواسم هست داداش... برو خیالت تخت
بعد از زدن این حرف گوشی رو قطع میکنه... چشم میچرخونه تا پیمان رو پیدا کنه
اشکان: چی شد سروش؟
-با نریمان رفت
اشکان: عیبی نداره پیداش میکنیم... خدا رو شکر که زنده و سالمه
-اشکان میتونی پیمان رو پیدا کنی؟... حالم زیاد خوش نیست؟
اشکان: باشه... تو برو بشین من پیداش میکنم
سری تکون میده و روش رو برمیگردونه که آلاگل رو که کنار ماموردستبند زده واستاده... اخماش تو هم میره و دوباره خشمش فوران میکنه...
با قدمهای نسبتا بلند به سمت آلاگل میره و مقابلش وایمیسته...بدون توجه به اون مامور از بین دندونای کلید شده به آلاگل که از ترس یه قدم عقب رفته میگه: دوباره چه گ- - خوردی؟
آلاگل با ترس نگاش میکنه و هیچی نمیگه
کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: میگم چه غلطی کردی؟... چی به ترنم گفتی که حالش بد شد؟
مامور زن: آقا چه خبرتونه؟
سکوت آلاگل عصبی ترش میکنه... بی توجه به ماموری که مسئول نگهداری از آلاست چند قدم فاصله رو طی میکنه و خودش رو به آلا میرسونه... آلا اونقدر به عقب میره که به دیوار میچسبه
ماور زن: آقا چتونه؟...
بازوهای آلاگل رو میگیره و بین انگشتاش محکم فشار میده
-به عشقم چی گفتی لعنتی که با بغض نگام میکرد
با داد میگه: هان؟.. بهش چی گفتی؟... میگی یا استخونت رو زیر انگشتام خرد کنم
چند نفر به سمتش میان و سعی میکنند اون رو از آلاگل جدا کنند اما موفق نمیشن
مامور زن که میبینه هیچ کاری نمیتونه کنه به ناچار به سمت مامورای دیگه میره و با عجله یه چیزایی رو به اونا میگه
آلاگل با ترس سری تکون میده و میگه: هیچی؟!
پوزخندی میزنه
-اِ... جالبه... همین نیم ساعت پیش که حرف از گفتن حقیقت میزدی... برام جالبه بدونم از کدوم حقیقتی حرف میزدی که خودم هنوز خبر ندارم
آلاگل آب دهنش رو قورت میده و با ترس نگاش میکنه
اشکان: سروش چیکار داری میکنی؟
با داد میگه: نکبت میگم چی به ترنم گفتی؟
چنان دادی میزنه که آلاگل از ترس جیغ میکشه
اشکان و چند تا از مامورا به زور اون رو از آلاگل جدا میکنند
اما اون بی توجه به مامورا با داد میگه: به خدا اگه فهمم باز هم یه دروغ دیگه سر هم کردی میکشمت...
بلندتر از قبل میگه: میکشمت... فهمیدی
آلاگل که سروش رو اسیر دست مامورا میبینه پوزخندی میزنه و میگه: واسه کی داری خودت رو به آب و آتیش میزنی احمق
از این همه پررویی آلاگل دهنش باز میمونه... تا حالا این روش رو ندیده بود
آلاگل با تمسخر میگه: مطمئن باش هیچوقت بهش نمیرسی آقای راستین
با تقلا سعی میکنه خودش رو از دست مامورا آزاد کنه که موفق نمیشه
مامور زن که سعی داره آلاگل رو ببره با اخم میگه: تمومش کن
اما آلاگل حرف آخر رو میزنه و باعث میشه که سروش بیشتر از قبل آتیش بگیه
آاگل: حالا که من بهت نرسیدم اجازه نمیدم ترنم هم بهت برسه... مطمئن باش جوابش به تو واسه ی همیشه منفی میمونه
دیگه صرش تموم میشه... چنان دادی میزنه که حتی خود آلاگل هم از ترس پشت مامور زن پناه میگیره...در یک لحظه از غفلت دو تا مامورا و اشکان رو که سعی داشتن اون رو بیرون ببرن رو به کناری هل میده و با دو خودش رو به آلاگل میرسونه و چنان سیلی ای بهش میزنه که نه تنها گوشه ی لبش پاره میشه بلکه از بینیش هم خون سرازیر میشه
این دفعه اون با پوزخند میگه: دیگه به هیچکس اجازه نمیدم باعث ریختن حتی یه قطره اشک از چشمای عشقم بشه
بعد با انگشت اشاره تهدیدوار میگه: جرات داری یه بار دیگه یه بازیه دیگه راه بنداز اونوقت همه کس و کارت رو به عزات مینشونم... این رو هم یادت باشه از الان تا آخر عمرم هم که شده همه ی سعیم رو میکنم تا عشقم رو به ست بیارم... هیچکس و هسچ چیز هم جلودارم نیست و مطمئن باش که وقتی من چیزی رو بخوام به دستش میارم... عشق من همیشه عشق من میمونه...
بعد هم خیلی خونسرد از مقابل چشمای مامورا که میخواستن اون رو به بیرون ببرن رد میشه... با دیدن پیمان که دست به جیب به دیوار تکیه داده و با لبخند نگاش میکنه لبخندی رو لباش میشینه و به سمت اون حرکت میکنه
نریمان: خواهری؟!
-هوم؟!
نریمان: جای خاصی مدنظرته؟... یا به انتخاب من بریم واسه ی خرید
-نریمان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟!
نریمان: من و ناراحتی؟.. از اون حرفا بودا
آلاگل انگشت اشاره اش رو بالا میاره و خطاب به زن میگه: فقط یه دقیقه
زن با اخمایی در هم دوباره یه خورده از ما فاصله میگیره و آلاگل تلخ تر از قبل ادامه میده: کسی که جسم و روحش رو با من شریک شده هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه... پات رو از زندگی من بکش بیرون
با این حرف آلاگل یخ میبندم... نمیدونم چقدر حال و روزم تغییر میکنه که تمسخر نگاهش پررنگتر از قبل میشه...
رقیب قاهریه... بازیش رو خوب بلده... با اینکه میدونه آرامشم ظاهریه با اینکه میدونم خونسردیش یه بازیه ولی هیچکدوم به روی همدیگه نمیاریم... نمیدونم چرا؟... شاید چون تو این قسمت یک یک برابریم
بغض بدی تو گلوم نشسته ولی اجازه ی شکستن رو بهش نمیدم... چشمای آلاگل یهو پر از ترس میشه و یه قدم به عقب میره.. نمیدونم چرا؟!... دلم هم نمیخواد بدونم چرا؟!... فقط لبخند تلخی میزنم که آلاگل با همه پریشونیه چشماش باز هم از لبخندم حیرت میکنه
همونجور که میخوام برم با لحن گرفته ای میگم: مثله اینکه فراموش کردی اون کسی که پاش رو توی زندگیه دیگری گذاشت من نبودم تو بودی
با غمی صد برابر از گذشته برمیگردم تا زودتر برم... هر چند مطمئنم با رفتنم هم هیچی درست نمیشه ولی رفتن رو به اینجا موندن و حرف شنیدن ترجیح میدم
همینکه برمیگردم به کسی برخورد میکنم و تعادلم رو از دست میدم... تا مرز افتادن فاصله ای ندارم که دستای یکی دور کمرم حلقه میشه... بدون نگاه به صورتش هم میتونم بگم اون شخص کسی به جز سروش نیست... آغوشش همون آغوشه فقط فرق با گذشته تو اینه که دیگه مال من نیست
به شدت به عقب هلش میدم که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره...
با اخم به آلاگل نگاه میکنه و با لحن خشنی میگه: چی به ترنم گفتی؟
تقلا میکنم که از دستش خلاص بشم اما اصلا توجهی به تقلای من نداره
آلاگل با پوزخند نگاش میکنه: حقیقت رو عزیزم... بالاخره که باید میفهمید
سروش متعجب نگاهی به من و نگاهی به آلاگل میندازه
سروش: چی رو؟!
آلاگل خودش رو متعجب نشون میده و میگه: یعنی میخوای بگی نمیدونی؟!
سروش کلافه با دست آزادش چنگی به موهاش میزنه و بدون توجه به تقلاهای من، من رو به گوشه ای میبره تا جلب توجه نشه
با لحن نرمی میگه: ترنم؟!
-ولم کن
با همون لحن ادامه میده: آلاگل چی بهت گفت؟
-میگم ولم کن
سروش: خانمی فقط بگو اون لعنتی چی بهت گفت که گرفته تر از قبل شدی؟
با صدای تقریبا بلندی میگم: لعنتی ولم کن
نگاه چند نفر به سمت ما جلب میشه اما سروش بی توجه به همه میگه: ترنم فقط بگو چی بهت گفت که اینجوری بهم ریخی
زهرخندی میزنم
-چی میگین آقای راستین؟!... بهم ریختم؟...کی؟... من؟... مگه از اول حال و روزم خوب بود که الان میگین بهم ریخته شدم... نه آقا... من از اول همینجور بودم.. بهم ریخته... تلخ... تنها... بی کس... پس برای من دل نسوزون... برو پیشه عشقت.. نترس بهش هیچی نگفتم
هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا جمعش میبندم و بعضی وقتا به مفرد صداش میکنم...
دستش رو محکمتر دور کمرم فشار میده که درد بدی توی پهلوم میپیچه
سروش: ترنم چی داری میگی؟... دلسوزی چیه؟
از شدت درد اشکم در میاد و ناله ای میکنم
سروش متحیر نگام میکنه... حلقه ی دستش رو شل میکنه
دستم رو روی پهلوم میذارم و از شدت درد نفس نفس میزنم
سروش: ترنم چی شده؟
بدون توجه به درد پهلوم با همه ی قدرتم هلش میدمو با دو به سمت خروجی میرم و به صدای ترنم ترنم گفتنای سروش هم توجهی نمیکنم
&&سروش&&
از مقابل چشمای متعجب مردم پشت سر ترنم به سرعت میدوه و صداش میکنه اما ترنم بی توجه به اون به سمت ماشینی میره که صبح توش نشسته بود... سوارش میشه و به پسر پشت فرمون که تازه فهمیده اسمش نریمانه چیزی میگه... نریمان نگاهی به اون میکنه و سری تکون میده... سرعتش رو بیشتر میکنه نمیخواد این بار ترنم رو از دست بده... بخاطر تصادف کوچیکی که صبح داشت پاش درد میکنه وگرنه زودتر از اینا میتونست به ترنم برسه... قبل از اینکه به ماشین برسه ماشین روشن میشه و به از چند ثانیه سرعت از مقابل چشماش رد میشه... ناامید از رفتار ترنم همونجور که نفس نفس میزنه خم میشه زانوهاش رو میگیره.. سعی میکنه نفسی تازه کنه... نمیدونه چیکار باید کنه ولی با همه ی اینا خوشحاله
بعد از تازه کردن نفسی راست وایمیسته و زیر لب زمزمه میکنه: مهم نیست چه اتفاقی میفته... مهم اینه که زنده ای ترنمم... مهم اینه که زنده ای... میدونم که میتونم درستش کنم... همه چیز رو مثل سابق میکنم عشقم
همه چیز براش مثله یه معجزه میمونه... هنوز هم باورش نمیشه ترنم، عشق، همه ی وجودش زنده هست و نفس میکشه
با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد... نگاهی به شماره میندازه... شماره ی طاهاست... تازه یاد طاها و سیاوش میفته... امروز شوکهای بزرگی بهش وارد شد
زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره سیاوش
بالاخره جواب میده
-سلام طاها
طاها با صدای بلندی میگه: سروش نذار ترنم بره... تو رو خدا سروش نذار بره
ته دلش میگیه
آهی میکشه
-طاها اون رفت
طاها: چــــــــــی؟!
-هر کاری کردم که نگهش دارم نشد
طاها: چی میگی سروش؟.. دادگاه که هنوز تموم نشده؟
-نمیدونم طاها... شاید برگرده
طاها: چرا گذاشتی بره سروش؟
با لحن درمونده ای میگه: حالا از کجا پیداش کنم سروش.. اون محاله ماها رو ببخشه... محاله دوباره برگرده... محاله
ته دلش از این حرف طاها خالی میشه...با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه
زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه میگه: خدایا چیکار کنم؟
طاها: نباید میذاشتی بره سروش... نباید میذاشتی
-میگی چیکار کنم؟.. از دستم فرار کرد... تا دم ماشین هم دنبالش اومدم ولی سوار ماشین شد و با اون پسره که اومده بود رفت
صدای گرفته ی طاها رو میشنوه
طاها: حق داره سروش... حق داره که بره ولی من باید پیداش کنم... همه مون خیلی در حقش بد کردیم بیشتر از همه من و مامان...باید پیداش کنم... مصیبتهای امروز خونواده بخاطر دل شکسته شده ی ترنمه
با درموندگی میگه: خدایا باید پیداش کنم فقط نمیدونم از کجا؟...
یاد پیمان میفته که هنوز تو دادگاهه
-طاها... پیمان
طاها بی توجه به حرف سروش ادامه میده: سروش کجای این شهر رو بگردم.. کجاش رو؟
با اعصابی داغون داد میزنه: طاها با توام؟
طاها: هان؟.. چته؟... چرا داد میزنی؟
-میگم پیمان... پیمان هنوز تو دادگاهه
طاها: پیمان دیگه کیه؟
نفسش رو با حرص بیرون میده... همنجور که دوباره از خیابون رد میشه و به داخل میره میگه: همونی که ترنم رو نجات داد.. ترنم صبح با نریمان و پیمان اومده بود... الان هم با نریمان رفته ولی پیمان هنوز نرفته
طاها هیچی نمیگه
-طاها هستی؟
طاها: سروش فقط نگهش دار... من خودم رو میرسونم... تو رو خدا نذار این پسره هم از دستمون بره... هنوز هم که هنوزه نمیتونم این همه شوک وارده رو باور کنم... هیچی باورم نمیشه سروش... تو رو خدا حواست به همه چیز باشه تا من بیام
آهی میکشه و سری تکون میده...
-طاها از سیاوش بگو... حالش چطوره؟
طاها: داغونه داغونه... مجبور شدم بیارمش درمونگاه.. حالش بدجور خراب بود
-حق داره... میدونم چی میکشه... من تا همین چند روز پیش همین احساس رو داشتم... خیلی سخته طاها
طاها: سروش ترانه برای من همه چیز بود.... میفهمی چی میگم؟... ترانه خیلی مظلوم بود... ترنم همیشه با طاهر درد و دل میکرد... اما ترانه همه ی درد و دلاش رو به من میگفت... اون خیلی برام عزیز بود... من و ترانه خیلی با هم صمیمی بودیم... هنوز نمیتونم باور کنم که چنین بلایی سر ترانه اومده... من سیاوش رو بیشتر از همگیتون درک میکنم سروش
یه لحظه این احساس بهش دست میده که طاها داره گریه میکنه
دلش میگیره... میدونه خیلی سخته هیچ حرفی برای دلداریه طاها نداره.. یاد ترانه میفته... زن داداشش... کسی که با مرگش زندگیه همه رو به کامشون تلخ کرد
صدای زن غریبه ای رو میشنوه: آقا سرم بیمارتون تموم شده؟
طاها با صدای گرفته ای میگه: باید برم سروش... نذار ترنم رو هم از دست بدم... نذار سروش... بذار جبران کنم...
-حواسم هست داداش... برو خیالت تخت
بعد از زدن این حرف گوشی رو قطع میکنه... چشم میچرخونه تا پیمان رو پیدا کنه
اشکان: چی شد سروش؟
-با نریمان رفت
اشکان: عیبی نداره پیداش میکنیم... خدا رو شکر که زنده و سالمه
-اشکان میتونی پیمان رو پیدا کنی؟... حالم زیاد خوش نیست؟
اشکان: باشه... تو برو بشین من پیداش میکنم
سری تکون میده و روش رو برمیگردونه که آلاگل رو که کنار ماموردستبند زده واستاده... اخماش تو هم میره و دوباره خشمش فوران میکنه...
با قدمهای نسبتا بلند به سمت آلاگل میره و مقابلش وایمیسته...بدون توجه به اون مامور از بین دندونای کلید شده به آلاگل که از ترس یه قدم عقب رفته میگه: دوباره چه گ- - خوردی؟
آلاگل با ترس نگاش میکنه و هیچی نمیگه
کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: میگم چه غلطی کردی؟... چی به ترنم گفتی که حالش بد شد؟
مامور زن: آقا چه خبرتونه؟
سکوت آلاگل عصبی ترش میکنه... بی توجه به ماموری که مسئول نگهداری از آلاست چند قدم فاصله رو طی میکنه و خودش رو به آلا میرسونه... آلا اونقدر به عقب میره که به دیوار میچسبه
ماور زن: آقا چتونه؟...
بازوهای آلاگل رو میگیره و بین انگشتاش محکم فشار میده
-به عشقم چی گفتی لعنتی که با بغض نگام میکرد
با داد میگه: هان؟.. بهش چی گفتی؟... میگی یا استخونت رو زیر انگشتام خرد کنم
چند نفر به سمتش میان و سعی میکنند اون رو از آلاگل جدا کنند اما موفق نمیشن
مامور زن که میبینه هیچ کاری نمیتونه کنه به ناچار به سمت مامورای دیگه میره و با عجله یه چیزایی رو به اونا میگه
آلاگل با ترس سری تکون میده و میگه: هیچی؟!
پوزخندی میزنه
-اِ... جالبه... همین نیم ساعت پیش که حرف از گفتن حقیقت میزدی... برام جالبه بدونم از کدوم حقیقتی حرف میزدی که خودم هنوز خبر ندارم
آلاگل آب دهنش رو قورت میده و با ترس نگاش میکنه
اشکان: سروش چیکار داری میکنی؟
با داد میگه: نکبت میگم چی به ترنم گفتی؟
چنان دادی میزنه که آلاگل از ترس جیغ میکشه
اشکان و چند تا از مامورا به زور اون رو از آلاگل جدا میکنند
اما اون بی توجه به مامورا با داد میگه: به خدا اگه فهمم باز هم یه دروغ دیگه سر هم کردی میکشمت...
بلندتر از قبل میگه: میکشمت... فهمیدی
آلاگل که سروش رو اسیر دست مامورا میبینه پوزخندی میزنه و میگه: واسه کی داری خودت رو به آب و آتیش میزنی احمق
از این همه پررویی آلاگل دهنش باز میمونه... تا حالا این روش رو ندیده بود
آلاگل با تمسخر میگه: مطمئن باش هیچوقت بهش نمیرسی آقای راستین
با تقلا سعی میکنه خودش رو از دست مامورا آزاد کنه که موفق نمیشه
مامور زن که سعی داره آلاگل رو ببره با اخم میگه: تمومش کن
اما آلاگل حرف آخر رو میزنه و باعث میشه که سروش بیشتر از قبل آتیش بگیه
آاگل: حالا که من بهت نرسیدم اجازه نمیدم ترنم هم بهت برسه... مطمئن باش جوابش به تو واسه ی همیشه منفی میمونه
دیگه صرش تموم میشه... چنان دادی میزنه که حتی خود آلاگل هم از ترس پشت مامور زن پناه میگیره...در یک لحظه از غفلت دو تا مامورا و اشکان رو که سعی داشتن اون رو بیرون ببرن رو به کناری هل میده و با دو خودش رو به آلاگل میرسونه و چنان سیلی ای بهش میزنه که نه تنها گوشه ی لبش پاره میشه بلکه از بینیش هم خون سرازیر میشه
این دفعه اون با پوزخند میگه: دیگه به هیچکس اجازه نمیدم باعث ریختن حتی یه قطره اشک از چشمای عشقم بشه
بعد با انگشت اشاره تهدیدوار میگه: جرات داری یه بار دیگه یه بازیه دیگه راه بنداز اونوقت همه کس و کارت رو به عزات مینشونم... این رو هم یادت باشه از الان تا آخر عمرم هم که شده همه ی سعیم رو میکنم تا عشقم رو به ست بیارم... هیچکس و هسچ چیز هم جلودارم نیست و مطمئن باش که وقتی من چیزی رو بخوام به دستش میارم... عشق من همیشه عشق من میمونه...
بعد هم خیلی خونسرد از مقابل چشمای مامورا که میخواستن اون رو به بیرون ببرن رد میشه... با دیدن پیمان که دست به جیب به دیوار تکیه داده و با لبخند نگاش میکنه لبخندی رو لباش میشینه و به سمت اون حرکت میکنه
نریمان: خواهری؟!
-هوم؟!
نریمان: جای خاصی مدنظرته؟... یا به انتخاب من بریم واسه ی خرید
-نریمان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟!
نریمان: من و ناراحتی؟.. از اون حرفا بودا