۱۳۹۹-۱۱-۲۳، ۰۸:۴۴ عصر
میزنه که ترنم هم از ترس چشماش رو میبنده
-این چه طرز وارد شدنه
ترنم سعی میکنه از آغوشش بیرون بیاد ولی اجازه نمیده
-برو بیرون... اخراجی
منشی بهت زده نگاهش بین ترنم و رئیس بداخلاقش میچرخه
بلندتر از قبل میگه: نشنیدی چی گفتم... بیرون
ترنم ترسیده و متعجب به رفتار سروش نگاه میکنه... هیچوقت سروش رو اینجوری ندیده بود به جز یه بار... اون هم شب نامزدی مهسا... از یادآوری ماجرای ته باغ لرزی تو بدنش میشینه که از چشمای تیزبین سروش دور نمیمونه
با صدای بسته شدن در ترنم به آرومی میگه: میذاری برم؟
-کاریت ندارم عزیزم
ترنم با بغض میگه: میخوام برم
با ملایمت ترنم رو تو آغوشش میگیره و میگه: هیس... از من نترس خانومی.. من که کاریت ندارم
به آرومی ترنم رو به سمت مبل وسط اتاق هدایت میکنه و مجبورش میکنه بشینه... از دست خودش عصبانیه که جلوی ترنم نتونست خودش رو کنترل کنه و تمام عصبانیتش رو سر منشی خالی کرد
یه لیوان آب میریزه... چند تا قند هم از قندون روی میزش برمیداره و با آب ترکیب میکنه... به سمت ترنم میره و لیوان آب قند رو جلوش میگیره
ترنم: نمیخورم
-بخور
ترنم: چرا زور میگی... دیگه آب قند خوردن که دست خودمه
خندش میگیره ولی جلوی خودش رو میگیره... روی دسته ی مبلی که ترنم روش نشسته میشینه و آب رو جلوی دهنش میگیره
-باید بخوری
...
وقتی هیچ عکس العملی از ترنم نمیبینه با شیطنت ادامه میده: اصلا دهنت رو باز کن خودم زحمت خوروندن آب قند رو هم میکشم
ترنم با حرص لیوان رو از دستش میگیره که باعث میشه یه خورده از آب قند روی لباس ترنم بریزه اما ترنم بی تفاوت تمام آب قند رو یکسره سر میکشه
-خوبه نمیخواستی بخوریا اگه باز خواستی تعارف نکن
ترنم: لیوان رو روی میز میذاره و بلند میشه
با دستپاچگی از روی دسته مبل بلند میشه
-کجا؟!
ترنم: کجا رو دارم برم؟... خونه دیگه
اخماش تو هم میره
-حالت خوبه ترنم... من این همه حرف زدم که آخرش راهتو بگیری و بری؟... لازمه دوباره حرفامو تکرار کنم؟
ترنم با خشم نگاش میکنه و میگه: نه آقا.. لازم نیست.. من که قبول کردم اینجا کار کنم دیگه از جونم چی میخوای؟
با این حرف ترنم اخماش باز میشه
-خب.. پس اگه قبول کردی باید کارت رو هم از امروز شروع کنی دیگه
ترنم: از امروز؟
-پس از کی؟... تا همین الان هم کلی کارام عقب افتاده... میدونی چند روزه اشکان نیست... یالله برو پشت میزت الان میرم متنا رو بیارم
ترنم:اما...
-دیگه اما و آخه نداره
بدون اینکه به ترنم اجازه حرف زدن بده با خوشحالی از اتاق خارج میشه...
زمزمه وار میگه: پیشی کوچولو فکر کردی میذارم جای دیگه کار کنی؟... فقط همینم مونده با این همه دفتر و دستک عشقم رو بفرستم تو دهن گرگ... مگه اینکه من مرده باشم که اجازه بدم بری تو یه شرکت دیگه
نگاهی به اطراف میندازه.. منشی رو نمیبینه
-باید به فکر یه منشی جدید باشم
کلی متن و قرارداد که برای ماه های آینده هم هست برمیداره و با شیطنت میگه: محاله بذارم از چنگم در بری کوچولو
بعد از اینکه مطمئن شد چیزی جا نمونده به سمت در حرکت میکنه
*****
&&ترنم&&
ته دلم یه جوریه... از یه طرف دلم میخواد تا میتونم از این جا دور شم و از یه طرف هم دوست دارم برای همیشه نزدیک سروش باشم... با دستم به آرومی لبم رو لمس میکنم...
چشمام ناخودآگاه بسته میشن و لبخندی رو لبم میشینه....بعد از مدتها دوباره طعم لباش رو چشیدم... با تمام مقاومتم ولی خوب میدونم بازنده ی واقعی خودم هستم... من در بدترین شرایط هم نتونستم ازش متنفر بشم چه برسه به الان که در چند قدمیه من سروش مهربون گذشته ها رو دارم...کی رو داری گول میزنی ترنم
آهی میکشم و میگم: تو فکر کن خودم رو
تو که میدونی دوستش داری پس این کارات برای چیه
-وقتی باورش ندارم چیکار کنم... دست خودم که نیست... حس میکنم حالا که آلاگل رو از دست داده اومده طرف من... اون هم از روی ترحم و دلسوزی
....
–خدایا دارم دیونه میشم... چرا هیچ چیز اونجوری که من میخوام پیش نمیره
معنای رفتارا و زورگوییهاش رو درک نمیکنم... من خودم به اندازه ی کافی داغون هستم این نزدیکی وقتی آخرش به هیچی ختم میشه داغون ترم میکنه... من میخواستم همه سعیم رو کنم که از گذشته ها فاصله بگیرم اما با وجود کار در شرکت سروش چطور میتونم؟... بماند که هنوز هم نتونستم مهرش رو از دلم بیرون کنم
یاد اذیت و آزارای امروزش که میفتم عجیب از دستش حرصی میشم... تو عمرم از دست هیچکس این همه حرص نخورده بودم
با حرص پام رو تکون میدم و زیر لب رو فحش بارونش میکنم
-بیشعور احمق... باز هم بهم زور میگه... منو بگو که فکر کردم آدم شده ولی اینجور که معلومه اشتباه میکردم.. این آقا همه رو مثله خودش دیوونه میکنه ولی محاله آدم بشه
سروش: واسه خودت چی میگی؟.. یه خورده بلندتر بگو من هم بشنوم
با دیدن سروش و یه عالمه برگه مرگه ی تو دستش دهنم از شدت تعجب باز میمونه
سروش میخنده و میگه: مواظب باش مگس نره تو حلقت
چشم غره ای بهش میرم و میگم:اینا چین؟
سروش نگاهی به برگه ها میندازه و میگه: کارای عقب افتاده ی تو
-چـــی؟
سروش: میدونم زیاده ولی تقصیر خودته باید زودتر میومدی اما از اونجایی که من رئیس مهربونیم خودم بهت کمک میکنم
-تو چی داری میگی؟... این همه متن رو من چه جوری ترجمه کنم؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: اضافه کاری عزیزم... با اضافه کاری
اخمام تو هم میره... صورتم رو جمع میکنم و میگم: تو دیوونه شدی سروش.. تو دیونه شدی... هر چی کار عقب افتاده و نیمه تموم از قبل داشتی رو گذاشتی به پای منه بدبخت.. من نهایت نهایتش در روز فقط چند صفحه میتونم ترجمه کنم
سروش: عیبی نداره... الویت بندی کردم... اول مهمترا رو ترجمه میکنی بعد میرسی به بقیه... بعدازظهرا هم خودم میمونم تا به کارت برسی اگه به شب برخوردی خودم میرسونمت
-نه... خوشم میاد که خوب واسه خودت برنامه چیدی... مظلوم گیر آوردی؟...من نمیتونم این همه کار رو قبول کنم باید به عرضت برسونم که بنده اصلا نمیتونم واسه ی اضافه کاری بمونم
برگه ها رو روی میز من میذاره و با اخم میگه: اونوقت میتونم بپرسم چرا؟
-نه خیر... به خودم مربوطه
سروش: پس نمیتونم کمکی بهت کنم... به خاطر مرخصیه زیادی که بهت دادم باید کم کاریهات رو جبران کنی
-سروش
دو تا برگه با متن کوتاه واسه خودش برمیداره و به طرف میزش میره
با مسخرگی میگه: خب از اونجایی که خیلی هوات رو دارم من این متنای بلند رو تجربه میکنم بقیه هم ماله تو
-نه بابا... یه بار خسته نشی
سروش: خسته که میشم ولی چه کنم که دلم نمیاد دست تنها به امان خدا ولت کنم
-سروش تو رو خدا تمومش کن... من نمیتونم اضافه کاری کنم
با جدیت میگه: خیلی هم میتونی... رو حرف من حرف نزن
-لعنتی میگم نمیتونم... من این روزا سرم شلوغه
با کنجکاوی میگه: مگه چیکار میکنی؟
وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه خودش رو مشغول کار نشون میده و ادامه میده: اگه میخوای هوات رو داشته باشم باید بهم بگی دیگه خودت میدونی؟
آهی میکشم و خسته از این همه کشمکش میگم: من میخوام واسه کنکور ارشد درس بخونم وقت زیادی هم برام نمونده
با تعجب سرش رو بالا میاره
سروش: واقعا؟
-اوهوم
سروش: اینکه خیلی خوبه
ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه و میگم: آره... مهران کتابا و جزوه های موردنیازم رو برام جمع و جور کرده.. چند روزی میشه که خوندن رو شروع کردم
با شنیدن حرفم چشماش رو ریز میکنه و میگه: مهران؟!
-اوهوم
با لحن خشنی میگه: این جناب مهران کی باشن که اینقدر به فکر جنابعالی هستن
تازه به خودم میام... من اصلا چرا دارم این حرفا رو به سروش میزنم
-تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
سروش: که اینطور.... باشه کوچولو پس باید بهت بگم که تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که دفتر دستک رو بیاری همین جا و تو وقتای بیکاری اینجا درس بخونی
اصلا باورم نمیشه که این سروش همون سروشی باشه که پنج سال باهاش نامزد بودم... دلم میخواد از دستش سرم رو به دیوار بکوبم
بی توجه به سروش با بی حوصلگی پشت میز میشینم و یکی از برگه های بلند بالا رو برمیدارمو شروع به کار میکنم
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... نگام به صفحه ی گوشی میفته... با دیدن اسسم مانی لبخندی رو لبام میشینه
سریع جواب میدم: سلام مانی
ماندانا: سلام و درد.. سلام و زهرمار... این بود از زود اومدنت
اوه... جواب اینو چی بدم
-اوم... ماندانا.......
ماندانا: حرف نزن... که حسابی ازت شاکی ام... فقط بگو کجایی تا مهران رو بفرستم دنبالت
-به اون بدبخت چیکار داری؟... کارم تموم بشه میام
ماندانا: ترنم الان کجایی؟
نگام تو نگاه سروش گره میخوره
ناخودآگاه میگم: شرکت سروش
از این حرف من بخندی رو لبای سروش کیشینه که مصادف میشه با جیغ بلند بالای مانی
ماندانا: چــــی؟... من فرستادمت بری مدرکت رو بگیری... تو هنوز اونجا چه غلطی میکنی؟
صدام رو پایین میارم و خیلی مختصر و با کلی سانسور طوری که سروش نشنوه ماجرا رو برای ماندانا تعریف میکنم... هنوز حرفم تموم نشده که ماندانا میگه: یعنی باید بگم خـــاک... تو خجالت نمیکشی ترنم... اون همه بلا سرت آورده باز داری تو شرکتش کار میکنی
-خب میگی چیکار کنم؟
ماندانا: باید یکی میزدی تو دهنش و میگفتی گم شو آشغال... من بمیرم هم برات کار نمیکنم... پسره ی بیشعوره آشغال تازه تهدیدت هم میکنه.. اصلا گوشی رو بده دستش چند تا فحش بارش کنم دلم خنک شه
-هیس... مانی.. اینقدر بلند حرف نزن.. میشنوه
ماندانا: به جهنم... ترنم بخوای باز خنگ بازی در بیاری من میدونم و توها
آهی میکشم و هیچی نمیگم... صدای امیر رو از پشت خط میشنوم
امیر: ماندانا چی شده؟
ماندانا: هیچی خانوم رو فرستادم بره اون مرتیکه ی یالغوز رو سوسک بکنه... پاش رو تو شرکت نذاشته اون سروش بیشرف موندگارش کرده
امیر: نه بابا
ماندانا: حسابش رو میرسم... الو... ترنم
-چیه؟
ماندانا: همین الان مهران رو میفرستم... تو که عرضه نداری تنهایی حقت رو بگیری ناچارم خودم وارد عمل بشم و برات نیرو بفرستم
خندم میگیره
-مانی... تمومش کن... هنوز که چیزی نشده
ماندانا: چیزی نشده؟... تعارف نکن ترنم جان... هر غلطی دلش میخواست کرد تو هم مثل یه موش ترسو فقط نیگاش کردی... آماده شو مهران میاد دنبالت
یاد حرفای سروش میفتم... نکنه واقعا واسه ی امیر و مهران مشکلی ایجاد کنه... روم هم نشد به ماندانا بگم سروش اینجوری هم تهدیدم کرده
-بیخودی مزاحم مهران نشو ماندانا... فکر نکنم چیزی درست بشه
ماندانا: جنابعالی خفه شو... همه چیز رو بسپر به من... همین مظلوم بازیا رو درآوردی که آخر و عاقبتت اینه دیگه... اگه به تو باشه لابد میری دست سروش رو هم میبوسی و ازش به خاطر اشتباهات نکرده طلب بخشش میکنی
-اما آخه مهران.....
اجازه نمیده هیچی بگم
ماندانا: حرف رو حرفم نیار... منتظر تو و مهران میمونم با هم نهار بخوریم
بعد بدون هیچ حرفی تماس رو قطع میکنه... نگام به سمت ساعت کشیده میشه... اوه ساعت یکه
صدای سروش رو میشنوم که با حرص میگه: بیخودی به ساعت نگاه نکن... کلی کار عقب افتاده داری... نهار رو سفارش میدم همینجا غذا میخوریم
چشمام رو از ساعت میگیرم و نگاهی به قیافه ی برزخی سروش میندازم... این یکی رو کجای دلم بذارم
با لحن سردی میگم: لازم نیست... فکر کنم برای امروز دیگه کافی باشه
سروش: اون رو من تشخیص میدم خانوم خانوما... راستی بهت یاد داد ندادن تو محل کار نباید زیاد با تلفن حرف بزنی
-این چه طرز وارد شدنه
ترنم سعی میکنه از آغوشش بیرون بیاد ولی اجازه نمیده
-برو بیرون... اخراجی
منشی بهت زده نگاهش بین ترنم و رئیس بداخلاقش میچرخه
بلندتر از قبل میگه: نشنیدی چی گفتم... بیرون
ترنم ترسیده و متعجب به رفتار سروش نگاه میکنه... هیچوقت سروش رو اینجوری ندیده بود به جز یه بار... اون هم شب نامزدی مهسا... از یادآوری ماجرای ته باغ لرزی تو بدنش میشینه که از چشمای تیزبین سروش دور نمیمونه
با صدای بسته شدن در ترنم به آرومی میگه: میذاری برم؟
-کاریت ندارم عزیزم
ترنم با بغض میگه: میخوام برم
با ملایمت ترنم رو تو آغوشش میگیره و میگه: هیس... از من نترس خانومی.. من که کاریت ندارم
به آرومی ترنم رو به سمت مبل وسط اتاق هدایت میکنه و مجبورش میکنه بشینه... از دست خودش عصبانیه که جلوی ترنم نتونست خودش رو کنترل کنه و تمام عصبانیتش رو سر منشی خالی کرد
یه لیوان آب میریزه... چند تا قند هم از قندون روی میزش برمیداره و با آب ترکیب میکنه... به سمت ترنم میره و لیوان آب قند رو جلوش میگیره
ترنم: نمیخورم
-بخور
ترنم: چرا زور میگی... دیگه آب قند خوردن که دست خودمه
خندش میگیره ولی جلوی خودش رو میگیره... روی دسته ی مبلی که ترنم روش نشسته میشینه و آب رو جلوی دهنش میگیره
-باید بخوری
...
وقتی هیچ عکس العملی از ترنم نمیبینه با شیطنت ادامه میده: اصلا دهنت رو باز کن خودم زحمت خوروندن آب قند رو هم میکشم
ترنم با حرص لیوان رو از دستش میگیره که باعث میشه یه خورده از آب قند روی لباس ترنم بریزه اما ترنم بی تفاوت تمام آب قند رو یکسره سر میکشه
-خوبه نمیخواستی بخوریا اگه باز خواستی تعارف نکن
ترنم: لیوان رو روی میز میذاره و بلند میشه
با دستپاچگی از روی دسته مبل بلند میشه
-کجا؟!
ترنم: کجا رو دارم برم؟... خونه دیگه
اخماش تو هم میره
-حالت خوبه ترنم... من این همه حرف زدم که آخرش راهتو بگیری و بری؟... لازمه دوباره حرفامو تکرار کنم؟
ترنم با خشم نگاش میکنه و میگه: نه آقا.. لازم نیست.. من که قبول کردم اینجا کار کنم دیگه از جونم چی میخوای؟
با این حرف ترنم اخماش باز میشه
-خب.. پس اگه قبول کردی باید کارت رو هم از امروز شروع کنی دیگه
ترنم: از امروز؟
-پس از کی؟... تا همین الان هم کلی کارام عقب افتاده... میدونی چند روزه اشکان نیست... یالله برو پشت میزت الان میرم متنا رو بیارم
ترنم:اما...
-دیگه اما و آخه نداره
بدون اینکه به ترنم اجازه حرف زدن بده با خوشحالی از اتاق خارج میشه...
زمزمه وار میگه: پیشی کوچولو فکر کردی میذارم جای دیگه کار کنی؟... فقط همینم مونده با این همه دفتر و دستک عشقم رو بفرستم تو دهن گرگ... مگه اینکه من مرده باشم که اجازه بدم بری تو یه شرکت دیگه
نگاهی به اطراف میندازه.. منشی رو نمیبینه
-باید به فکر یه منشی جدید باشم
کلی متن و قرارداد که برای ماه های آینده هم هست برمیداره و با شیطنت میگه: محاله بذارم از چنگم در بری کوچولو
بعد از اینکه مطمئن شد چیزی جا نمونده به سمت در حرکت میکنه
*****
&&ترنم&&
ته دلم یه جوریه... از یه طرف دلم میخواد تا میتونم از این جا دور شم و از یه طرف هم دوست دارم برای همیشه نزدیک سروش باشم... با دستم به آرومی لبم رو لمس میکنم...
چشمام ناخودآگاه بسته میشن و لبخندی رو لبم میشینه....بعد از مدتها دوباره طعم لباش رو چشیدم... با تمام مقاومتم ولی خوب میدونم بازنده ی واقعی خودم هستم... من در بدترین شرایط هم نتونستم ازش متنفر بشم چه برسه به الان که در چند قدمیه من سروش مهربون گذشته ها رو دارم...کی رو داری گول میزنی ترنم
آهی میکشم و میگم: تو فکر کن خودم رو
تو که میدونی دوستش داری پس این کارات برای چیه
-وقتی باورش ندارم چیکار کنم... دست خودم که نیست... حس میکنم حالا که آلاگل رو از دست داده اومده طرف من... اون هم از روی ترحم و دلسوزی
....
–خدایا دارم دیونه میشم... چرا هیچ چیز اونجوری که من میخوام پیش نمیره
معنای رفتارا و زورگوییهاش رو درک نمیکنم... من خودم به اندازه ی کافی داغون هستم این نزدیکی وقتی آخرش به هیچی ختم میشه داغون ترم میکنه... من میخواستم همه سعیم رو کنم که از گذشته ها فاصله بگیرم اما با وجود کار در شرکت سروش چطور میتونم؟... بماند که هنوز هم نتونستم مهرش رو از دلم بیرون کنم
یاد اذیت و آزارای امروزش که میفتم عجیب از دستش حرصی میشم... تو عمرم از دست هیچکس این همه حرص نخورده بودم
با حرص پام رو تکون میدم و زیر لب رو فحش بارونش میکنم
-بیشعور احمق... باز هم بهم زور میگه... منو بگو که فکر کردم آدم شده ولی اینجور که معلومه اشتباه میکردم.. این آقا همه رو مثله خودش دیوونه میکنه ولی محاله آدم بشه
سروش: واسه خودت چی میگی؟.. یه خورده بلندتر بگو من هم بشنوم
با دیدن سروش و یه عالمه برگه مرگه ی تو دستش دهنم از شدت تعجب باز میمونه
سروش میخنده و میگه: مواظب باش مگس نره تو حلقت
چشم غره ای بهش میرم و میگم:اینا چین؟
سروش نگاهی به برگه ها میندازه و میگه: کارای عقب افتاده ی تو
-چـــی؟
سروش: میدونم زیاده ولی تقصیر خودته باید زودتر میومدی اما از اونجایی که من رئیس مهربونیم خودم بهت کمک میکنم
-تو چی داری میگی؟... این همه متن رو من چه جوری ترجمه کنم؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: اضافه کاری عزیزم... با اضافه کاری
اخمام تو هم میره... صورتم رو جمع میکنم و میگم: تو دیوونه شدی سروش.. تو دیونه شدی... هر چی کار عقب افتاده و نیمه تموم از قبل داشتی رو گذاشتی به پای منه بدبخت.. من نهایت نهایتش در روز فقط چند صفحه میتونم ترجمه کنم
سروش: عیبی نداره... الویت بندی کردم... اول مهمترا رو ترجمه میکنی بعد میرسی به بقیه... بعدازظهرا هم خودم میمونم تا به کارت برسی اگه به شب برخوردی خودم میرسونمت
-نه... خوشم میاد که خوب واسه خودت برنامه چیدی... مظلوم گیر آوردی؟...من نمیتونم این همه کار رو قبول کنم باید به عرضت برسونم که بنده اصلا نمیتونم واسه ی اضافه کاری بمونم
برگه ها رو روی میز من میذاره و با اخم میگه: اونوقت میتونم بپرسم چرا؟
-نه خیر... به خودم مربوطه
سروش: پس نمیتونم کمکی بهت کنم... به خاطر مرخصیه زیادی که بهت دادم باید کم کاریهات رو جبران کنی
-سروش
دو تا برگه با متن کوتاه واسه خودش برمیداره و به طرف میزش میره
با مسخرگی میگه: خب از اونجایی که خیلی هوات رو دارم من این متنای بلند رو تجربه میکنم بقیه هم ماله تو
-نه بابا... یه بار خسته نشی
سروش: خسته که میشم ولی چه کنم که دلم نمیاد دست تنها به امان خدا ولت کنم
-سروش تو رو خدا تمومش کن... من نمیتونم اضافه کاری کنم
با جدیت میگه: خیلی هم میتونی... رو حرف من حرف نزن
-لعنتی میگم نمیتونم... من این روزا سرم شلوغه
با کنجکاوی میگه: مگه چیکار میکنی؟
وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه خودش رو مشغول کار نشون میده و ادامه میده: اگه میخوای هوات رو داشته باشم باید بهم بگی دیگه خودت میدونی؟
آهی میکشم و خسته از این همه کشمکش میگم: من میخوام واسه کنکور ارشد درس بخونم وقت زیادی هم برام نمونده
با تعجب سرش رو بالا میاره
سروش: واقعا؟
-اوهوم
سروش: اینکه خیلی خوبه
ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه و میگم: آره... مهران کتابا و جزوه های موردنیازم رو برام جمع و جور کرده.. چند روزی میشه که خوندن رو شروع کردم
با شنیدن حرفم چشماش رو ریز میکنه و میگه: مهران؟!
-اوهوم
با لحن خشنی میگه: این جناب مهران کی باشن که اینقدر به فکر جنابعالی هستن
تازه به خودم میام... من اصلا چرا دارم این حرفا رو به سروش میزنم
-تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
سروش: که اینطور.... باشه کوچولو پس باید بهت بگم که تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که دفتر دستک رو بیاری همین جا و تو وقتای بیکاری اینجا درس بخونی
اصلا باورم نمیشه که این سروش همون سروشی باشه که پنج سال باهاش نامزد بودم... دلم میخواد از دستش سرم رو به دیوار بکوبم
بی توجه به سروش با بی حوصلگی پشت میز میشینم و یکی از برگه های بلند بالا رو برمیدارمو شروع به کار میکنم
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... نگام به صفحه ی گوشی میفته... با دیدن اسسم مانی لبخندی رو لبام میشینه
سریع جواب میدم: سلام مانی
ماندانا: سلام و درد.. سلام و زهرمار... این بود از زود اومدنت
اوه... جواب اینو چی بدم
-اوم... ماندانا.......
ماندانا: حرف نزن... که حسابی ازت شاکی ام... فقط بگو کجایی تا مهران رو بفرستم دنبالت
-به اون بدبخت چیکار داری؟... کارم تموم بشه میام
ماندانا: ترنم الان کجایی؟
نگام تو نگاه سروش گره میخوره
ناخودآگاه میگم: شرکت سروش
از این حرف من بخندی رو لبای سروش کیشینه که مصادف میشه با جیغ بلند بالای مانی
ماندانا: چــــی؟... من فرستادمت بری مدرکت رو بگیری... تو هنوز اونجا چه غلطی میکنی؟
صدام رو پایین میارم و خیلی مختصر و با کلی سانسور طوری که سروش نشنوه ماجرا رو برای ماندانا تعریف میکنم... هنوز حرفم تموم نشده که ماندانا میگه: یعنی باید بگم خـــاک... تو خجالت نمیکشی ترنم... اون همه بلا سرت آورده باز داری تو شرکتش کار میکنی
-خب میگی چیکار کنم؟
ماندانا: باید یکی میزدی تو دهنش و میگفتی گم شو آشغال... من بمیرم هم برات کار نمیکنم... پسره ی بیشعوره آشغال تازه تهدیدت هم میکنه.. اصلا گوشی رو بده دستش چند تا فحش بارش کنم دلم خنک شه
-هیس... مانی.. اینقدر بلند حرف نزن.. میشنوه
ماندانا: به جهنم... ترنم بخوای باز خنگ بازی در بیاری من میدونم و توها
آهی میکشم و هیچی نمیگم... صدای امیر رو از پشت خط میشنوم
امیر: ماندانا چی شده؟
ماندانا: هیچی خانوم رو فرستادم بره اون مرتیکه ی یالغوز رو سوسک بکنه... پاش رو تو شرکت نذاشته اون سروش بیشرف موندگارش کرده
امیر: نه بابا
ماندانا: حسابش رو میرسم... الو... ترنم
-چیه؟
ماندانا: همین الان مهران رو میفرستم... تو که عرضه نداری تنهایی حقت رو بگیری ناچارم خودم وارد عمل بشم و برات نیرو بفرستم
خندم میگیره
-مانی... تمومش کن... هنوز که چیزی نشده
ماندانا: چیزی نشده؟... تعارف نکن ترنم جان... هر غلطی دلش میخواست کرد تو هم مثل یه موش ترسو فقط نیگاش کردی... آماده شو مهران میاد دنبالت
یاد حرفای سروش میفتم... نکنه واقعا واسه ی امیر و مهران مشکلی ایجاد کنه... روم هم نشد به ماندانا بگم سروش اینجوری هم تهدیدم کرده
-بیخودی مزاحم مهران نشو ماندانا... فکر نکنم چیزی درست بشه
ماندانا: جنابعالی خفه شو... همه چیز رو بسپر به من... همین مظلوم بازیا رو درآوردی که آخر و عاقبتت اینه دیگه... اگه به تو باشه لابد میری دست سروش رو هم میبوسی و ازش به خاطر اشتباهات نکرده طلب بخشش میکنی
-اما آخه مهران.....
اجازه نمیده هیچی بگم
ماندانا: حرف رو حرفم نیار... منتظر تو و مهران میمونم با هم نهار بخوریم
بعد بدون هیچ حرفی تماس رو قطع میکنه... نگام به سمت ساعت کشیده میشه... اوه ساعت یکه
صدای سروش رو میشنوم که با حرص میگه: بیخودی به ساعت نگاه نکن... کلی کار عقب افتاده داری... نهار رو سفارش میدم همینجا غذا میخوریم
چشمام رو از ساعت میگیرم و نگاهی به قیافه ی برزخی سروش میندازم... این یکی رو کجای دلم بذارم
با لحن سردی میگم: لازم نیست... فکر کنم برای امروز دیگه کافی باشه
سروش: اون رو من تشخیص میدم خانوم خانوما... راستی بهت یاد داد ندادن تو محل کار نباید زیاد با تلفن حرف بزنی