۱۳۹۹-۱۱-۲۹، ۰۷:۴۹ عصر
کف دست ماهان یه تیکه چوب بود که به سختی و با اون چاقوی تیز این تیکه چوب رو به شکل یه ستاره با 5 نقطه تیز در آورده بود و سر یکی از این مثلثهاشو به سختی سوراخ کرده بود.
دختر با هیجان دستهاشو بهم کوبید و گفت: وای چقدر قشنگه خودت درست کردی؟؟
ماهان: نه پس خریدمش از رو عمد اومدم چاقو کشیدمش خط خطی شه. ندیدی داشتم الان درستش می کردم.
دختر لبخند عمیقی زد.
ماهان از جیب شلوارش یه بند چرمی مشکی در آورد و از لای سوراخی که روی نوک ستاره درست کرده بود رد کرد. دستهاشو بالا برد و ستاره رو از بندش آویزون کرد و به چپ و راست تکونش داد.
با هیجان گفت: چه طوره آنا؟
آنا همون جور که محو حرکت پاندولی ستاره چوبی شده بود لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه.
پسر با دست دیگه اش ستاره ای که در حال تاب خوردن بود و گرفت و برد جلوی دختر و گفت: بیا این و برای تو درست کردم. چون عیدی برات هیچی نگرفتم. این جای عیدیته. ببین اسمم و هم پشتش نوشته ام که همیشه یادت باشه این و من با دستهای خودم درست کردم اولین عیدی دسترنج من.
دختر با ذوق و هیجان دستهاش و به هم زد و چند بار بالا و پایین پرید. پسر خندید و خودش گردنبند و به گردن دختر انداخت و گره زد.
بغض کردم. یه لبخند همراه بغض اومد رو لبهام.
دوباره خاطره ها حرکت کردن رفتن جلو. رسیدن به یه اتاق تاریک یه دختر بچه ی 12 ساله تپلی و سفید. نشسته روی تخت اتاقش و زانوهاشو تو بغلش گرفته و اشک می ریزه یه گریه تلخ. همه وجودش با آه هاش یکی میشه و از گلوش با زور و بغض بیرون میاد. صورتش از گریه زیاد باد کرده و چشمهاش قرمز شده. شده دو تشت خون.
اما گریه دختر بند نمیاد.
یکی به در می کوبه.
-: آنا .. آنا درو باز کن ... آنا کارت دارم ... جون ماهان باز کن ببینم چی شده .. آنا .. آخه چرا خودتو تو اتاق زندونی کردی؟؟؟ به من بگو چی شده خوب...
آنا سرشو از رو زانوش بلند می کنه چشمهای قرمز اشکیش عصبانی میشه. با حرص از رو تخت بلند میشه و با چند قدم بلند خودشو به در اتاق می رسونه.
قفل در و باز می کنه و عصبی در و میکشه عقب. در چهار تاق باز میشه و پسر متعجب پشت در تکونی می خوره از باز شدن ناگهانی در.
قد پسر بلنده. دختر سرشو بلند میکنه و به پسر با خشم نگاه میکنه. عصبانی داد میزنه: چیه؟؟؟ چی می خوای؟؟ تو اتاقمم راحتم نمی زاری؟؟؟ چی از جون من می خوای؟؟
پسر بهت زه به قیافه داغون دختر نگاه میکنه و میگه: آنا چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟؟؟ چقدر گریه کردی که چشمهات انقدر قرمزه و پف کرده .
دختر با نگاه آتیشی به پسر نگاه میکنه و میگه: به تو چه ؟ مگه تو فضولی ؟ یا جنابالی توهم زدی که وکیل وصی منی؟؟؟
پسر با دهن باز به دختر نگاه می کنه.
پسر: آنا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی؟؟؟ بلد نبودی.
دختر : اتفاقا" آقا ماهان خوب بلد بودم ولی از اونجایی که شما زیادی اظهار فضلتون میشد نمی خواستم جلوتون چیزی بگم که یه وقتی روحیه اتون داغون نشه بفهمید هیچی بارتون نیست.
ماهان دلخور گفت: آنا چرا این جوری باهام حرف می زنی؟؟
دختر با صدای بلند تری میگه: برای اینکه لایقشی. باید همین جوری باهات رفتار کرد. ماهان دیگه نمی خوام ببینمت دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم می فهمی. برو چشمم بهت نیوفته.
دختر دست میبره دور گردنش و ستاره چوبی و از دور گلوش می گشه . بند ستاره باز میشه و ستاره تو دستهای دختر می افته.
دختر با همه قدرتش ستاره رو پرت میکنه تو سینه پسر و میگه: این و با خودت ببر. من دیگه نیازی به این گردنبند مسخره تو ندارم. دیگه نیازی به یه دوست بی معرفت نداره.
ثانیه ای بعد در تو صورت پسر کوبیده میشه و دوباره تاریکی ....
اشکی که تو چشمهام حلقه شده بود راه خودشون و به روی گونه ام باز میکنن. زانوهام خم میشه و میشینم رو زمین. هق هق گریه می کنم. وسط هق هقم لبخندی میشینه رو لبم.
یادش بود. هنوز نگهش داشته بود. براش مهم بود. هنوز داشتش. بهم برگردوند..... بهم برگردوند ......
خوب که گریه می کنم یه گریه مابین تلخی و شادی از جام بلند میشم. وای حتما" چشمهام قرمز شده. مامان ببینه سوال پیچک میکنه.
اول میرم در خونه رو می بندم. خدا رو شکر کسی رد نشد منو این ریختی در حال زار زدن ببینه.
بر می گردم و سریع، آروم و بی سر و صدا میرم تو خونه و یواش یواش میرم تو اتاقم و رو تختم ولو میشم و دوباره تو خاطراتم غرق میشم.
خاطرات یه دختر بچه که دیگه بچه نبود دختری که چند ماهه بزرگ شد و برخلاف حرفهای مامانش خانم شد و به یه درک نسبی از زندگی رسید و تونست آدمها رو ببخشه. تونست ماهان و برای شکوندن دلش ببخشه هر چند شاید ماهان هیچ وقت دلیل رفتارهاشو نفهمید. نه تاوقتی که چند ماه پیش تو مهمونی علت 6 ماه قهر کردنشو بهش نگفته بود.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه و ستاره رو آویزون گلوم کردم. هنوزم عاشق این ستاره چوبی با اسم حک شده با چاقوی ماهان تو پشتش بودم.
دستم مشت شد دور ستاره. آرامش گرفتم . انگار دست ماهان و گرفته باشم. آرومم کرد.
رفتم رو تخت و از آرامش این ستاره خیلی زود خوابم برد.
چقدر تعطیلی و بیکاری خوب بود. اگه ماهانم بود که دیگه عالی میشد. هر روز با مامان و خاله بیرون بودیم. بازارهای محلی و خرید. یه بارم رفتیم آب گرم خیلی فاز داد از 6 فرسخیش بوی گوگرد همه جا رو گرفته بود. از این بو که بگذریم خیلی خوب بود.
یه بارم همه با هم رفتیم هتل قدیم و جدید و دیدیم. من هتل قدیمو بیشتر دوست داشتم با اینکه دیواراش نم رطوبت گرفته بود سیاه شده بود اما آدم و یاد روزگاران گذشته می نداخت.
خونه بابا اینا تو یکی از کوچه هایی بود که به خیابونی می خورد که از هتل ها به دریا می رسید.
بابا می گفت اون موقع ها شاه هر روز صبح از این مسیر از هتل میومده دریا. وسط این مسیر و مثل پارک درست کرده بودن.
من هر روز از بین این پارک با درختهای بلندش و صندلیهای سبزش رد میشدم و میرفتم کنار دریا می نشستم و به دریا خیره میشدم.
تو آبی دریا و موجهای کف دار سفیدش ذهنمو خالی می کردم از هر فکری از هر شک و تردید و خیالی.
هنوزم نمی دونستم ماهان به چه چشمی بهم نگاه می کنه. من یه بار بهش گفته بودم که وقتی بچه بودم دوست داشتم. نمی خواستم بهش چیزی بگم.
ماهان مهربون بود. حامی بود اما همیشه همین بود. همیشه باهام صمیمی بود. همیشه همین جوری بود.
هیچ وقت رفتار دیگه ای نداشت که بخوام رفتارهای الانشو بزارم پای علاقه اش شاید از روی عادت این کارها رو انجام می داد. از روی یه دوستی قدیمی و عمیق.
در هر حال من دلخوش بودم به همین مهربونیها و محبت هاش. سعی می کردم که مدام پیش خودم تکرار کنم که ماهان بهم فکر نمی کنه اما نمی خواستمم این فکر و قبول کنم.
اگه من ماهان و دوست داشتم اکه من بعد مدتها فهمیده بودم که حسم بهش چیه شاید .. شاید ... شاید یک درصدم اون همین طوری باشه. شاید اونم من و دوست داره و خودش نمی دونه.
شاید اونم نیاز به یک تلنگر داره تا احساسش و درک کنه.
ماهان تو هم من و دوست داری؟؟؟
کاش می دونستم که انقدر عذاب نکشم. یا داری یا نه. اگه جواب دقیق و می دونستم می تونستم با خودم کنار بیام به خودم دلداری بدم و خودمو آروم کنم. اما این بلاتکلیفی. این موندن بین دوراهی داشتن و نداشتن. خیلی عذاب آورتر بود خیلی ...
آنا تو یه دختری یه دختر 25 ساله. مثل یه دختر رفتار کن. تو باید اونقدر توانایی داشته باشی که بتونی کاری کنی که ماهان ببینتت .
شاید سالها قبل ماهان من و ندید. یه دختر بچه کوچیک پر احساس و ندید اما الان باید یه دختر جوون و ببینه. مگه من چی از دوست دخترهای رنگارنگش کمتر دارم. چی تو اونا می بینه که من ندارم.
آره من می تونم. ماهان تو باید من و همون جور که هستم ببینی. شاید اون موقع احساست به من عوض شه. شاید اون موقع تو هم مثل من ...
محبتت رنگی غیر از دوستی بگیره.
سردرگم و کلافه ام از این همه خود درگیری و فشار. ترجیه می دم دیگه بهش فکر نکنم تا هر چی می خواد بشه.
*****
حدود یه هفته از عید می گذره. خسته ام، امروز کلی با خاله و مامان راه رفته بودیم.
روزای خوش بابا و عموئه. هیچکی نیست بهشون گیر بده و اون دو تا هم با هم میرن عشق و حال. بیشتر وقتها هم تو خونه نشستن پای تلویزیون. دوستای قدیمی حسابی حال می کنن.
وای خدا چقده من خسته ام.
حوله امو برداشتم و رفتم حموم یه دو ساعتی تو حمام بودم حال کردم کلی آب بازی کردم. عشقه به خدا.
حوله امو پیچیدم دورمو اومدم بیرون. موهامم خیس انداختم دورم. اتاق گرمه بی خی سرما نمی خورم.
به ساعت نگاه می کنم وای کی ساعت 1 نصفه شب شد. من تا این موقع تو حمام بودم؟؟؟ خوبه جنی نشدم.
خودم به فکرم می خندم. یه حوله کوچیک بر می دارم و می شینم رو تخت و با حوله یکم خیسی موهامو می گیرم. همین جوری زیر لبی هم برای خودم شعر زمزمه می کنم.
خدا دوست دارد لبی که ببوسد نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
حالا از کل آهنگ همین قدشو یادم بودا اما چون بد افتاده بود تو دهنم و کلی باهاش حال می کردم هی هی می خوندمش.
تو عوالم خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب حوله رو از موهام جدا کردم.
این وقت شب کی می تونه باشه؟؟؟
از همون روی تخت دست دراز کردمو موبایلمو از رو میز برداشتم. یه نگاه به شماره کردم.
ماهان بود. وای خدا جون دلم براش تنگ شده بود. یه هفته است رفته و من حتی باهاش حرفم نزدم دلم براش یه ریزه شده.
با ذوق گوشیو وصل کردمو گذاشتم دم گوشم.
من: سلام ماهانی خوبی؟؟؟
ماهان آروم با یه صدای بی جون گفت: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ خوش می گذره بهت؟
دلم یه جوری شد. نگران شدم. ماهان مثل همیشه نبود. نه از اون صدای پر انرژی خبری بود، نه از اون سرخوشی و نه از اون انرژی همیشگی.
نگران سر جام صاف نشستم و موبایلمو دو دستی به گوشم فشار دادم و آروم گفتم: ماهان ... خوب نیستی؟؟؟ اتفاقی افتاده؟
بی حال خندید و گفت: اتفاق چیه دختر واسه خودت یه چی می گیا من تازه اومدم خونه. تنهایی چه اتفاقی قراره بی افته.
چشمهام گرد شد. تازه برگشته خونه؟؟؟ یه نگاه دوباره به ساعت کردم 1:15 بود.
آروم پرسیدم: ماهان ... تا الان کجا بودی؟؟
وای نکنه بگه با دوست دخترام بیرون بودم عشق و حال که من می میرم.
لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو بستم. تا ماهان یه نفسی بگیره و حرف بزنه من مردم و زنده شدم.
ماهان: شرکت بودم. با کیا داشتیم رو نقشه ها کار می کردیم.
نفسم مثل فوت اومد بیرون. خیالم راحت شد خدایا شکرت.
دوباره نگران پرسیدم: ماهان نگفتی چی شده.
ماهان دوباره سعی کرد بخند ه و با شوخی بگه: هیچی نشده دختر تو چرا گیر دادی به یه چی شدن؟؟؟
اخم کردم. الان یعنی به شعور من توهین کرد رسما".
یکم بلند تر گفتم: ماهان خوب نیستی من می دونم یه چیزیت هست. نگو نه که خیلی تابلویی. این صدای گرفته .... این ماهان بی حال .... بی انرژی .... از پشت تلفنم میفهمم یه چیزیت شده. من تو رو نشناسم که به درد نمی خورم.
ماهان آروم شد. هیچی نگفت.
یکم سکوت کرد و گفت: دختر همیشه فضول بودی. تا سر از یه کاری در نیاری ول نمی کنی. چیزی نشده کارا زیاده، تو هم گیر کرده. من و کیا دوتایی زیاد نمی تونیم سریع کار کنیم. اینه که خسته میشیم. الانم فقط خسته ام همین.
جیگرم آتیش گرفت. قلبم گرفت. ماهانم خسته است. داره از خستگی بیهوش میشه. بمیرم براش ...
ماهان آروم گفت: آنا اونجا چه طوره؟؟؟ چی کارا می کنی؟؟؟
آروم و بغض دار گفتم: اینجا خوبه. بعضی وقتها با مامان اینا میرم خرید. مامانت کل شهرو بار کرده می خواد بیاره تهران.
آروم خندید. خوشحال شدم که خنده به لبش آوردم.
پر جون تر ادامه دادم: بابات و بابامم مثل اینایی که 30 سال بیرون از خونه موندن تو خیابون و در حال بالا انداختن آجرن، الان مثل این خونه و تلویزیون ندیده ها همه اش پای تلویزیونن و تخمه میشکنن. جالبیش اینه که انقدر غرق میشن یه وقتهایی میری میبینی ظرف پوست تخمه هاشون پر شده و همه اشون، ریختن دورو بر ظرف. اونوقته که مامان و خاله جیغشون میره هوا و بابا و عموی بیچاره سکته می کنن. بعدم انقده مظلوم آشغالا رو جمع می کنن که نگو ...
ماهان قهقهه زد ....
خندید .. بلند خندید ... منم رو لبم یه لبخند نشست ...
ماهان دوباره آروم پرسید: دیگه چی کار می کنی؟؟؟
الان شاد بود. دیگه خسته نبود. خندیده بود.
آروم گفتم: گاهی از خونه میزنم بیرون.... تنهایی.... قدم زنون تو پارک وسط بلوار اونقدر میرم و میرم تا برسم به دریا. دریاشم که دیدی. یه ورش پر تخته سنگهای بزرگه یه ورش ساحل شنی.
یه وقتایی میرم بالای تخته سنگها و به موجای کفی که می خورن به این تخته ها و می پرن بالا نگاه می کنم. یه وقتهایی هم میرم کنار ساحل رو شنها می شینم و به موجها نگاه می کنم که مرسن به ساحل و آروم می گیرن.... به آدمها که با آب بازی می کنن.... به شنا گرا.... به غروب خورشید ... به ...
صدای ماهان نمیومد. ساکت ساکت بود. انگار هیچ کس اون سمت خط نبود. اون ور خالی بود.
چشمهامو بستم و گوش دادم. صدای نفسهای منظمی تو گوشی میومد.
بی اختیار لبخند عمیقی زدم. خوشحال ...
ماهان خوابیده بود. اونقدر آروم که انگار هیچ وقت زنگ نزده بود.
زیر لب زمزمه کردم.
آروم گرفت .....
با همون لبخندی که رو لبم جا خوش کرده بود دستمو پایین آرودم و گذاشتم رو پام . لبهامو جمع کردم و یه بوسه برای ماهانی که آروم خوابیده بود فرستادم. یه بوسه نرم و بی صدا از پشت خطهای جادویی تلفن که مسافتها رو با یه صدا یه امید کم میکنه.
گوشی و قطع کردم.
به رو به رو نگاه کردم. به دیوار سفید اتاقم. ماهان خسته بود. دیر وقت بر می گشت خونه. تنهایی از پس کارها بر نمی اومد....
از جام بلند شدم. مگه من مرده باشم که ماهان انقدر اذیت بشه. حتی اگه این فرمی هم دوستش نداشتم و هنوز به عنوان یه دوست دوستش داشتم، یه پسر خاله، باز هم راضی نمیشدم به دیدن این حال زارش و خستگیش.
از جام بلند شدم و ساکمو برداشتم آوردم انداختم رو تخت و رفتم سراغ وسایلم. قبلش لباسهامو پوشیدم. نمیشد که حوله پیچ این ور اون ور برم که. وسایلم که کامل جمع شد ساکمو بستم و گذاشتم پای تختم.
حالا می تونستم راحت بخوابم.
مامان: آخه کجا می خوای بری دختر؟؟؟ تعطیلاته عیده. همه میان شمال تو می خوای بری تهران؟؟؟
کلافه برگشتم و به مامان نگاه کردم. نگران بود. راضی نبود برگردم تهران. صبح که سر میز صبحونه گفته بودم می خوام برگردم تهران همه تعجب کردن.
وقتی پرسیدن چرا گفتم: باید برم شرکت. کارها زیاده و ماهان تنهایی نمیرسه تمومشون کنه.
خاله و عمو هیچی نگفتن. خودشونم می دونستن ماهان چقدر کار میکنه. بابا هم هیچی نگفت هر چند رفت توفکر. اما مامان از وقتی از سر میز بلند شدم مدام دنبالمه و یه ریز میگه نباید برم. دیگه کلافه ام کرده.
بی حوصله بر می گردم و می گم: مامان جان باید برم. منم مسئولم نمیشه که ماهان همه کارها رو تنهایی انجام بده. منم مهندس همون شرکتم.
مامان یه نگاهی به در میکنه و وقتی می بینه کسی نیست صداشو آروم تر میکنه و میگه: یعنی غیر تو مهندس دیگه ای نیست؟؟ اخه دختر عقلت کجاست؟؟ تو تنهایی می خوای بری تهران کجا می خوای بمونی؟؟؟ خونه خاله ات اینا؟؟؟ با ماهان تنها؟؟؟ چه جوری یه دختر و پسر و تنها تو یه خونه بزارم وقتی هیچ کس دورو برتون نیست. هر چقدرم ما به تو وماهان اطمینان داشته باشیم اما نمیشه که. بابات اجازه نمیده. باز اگه خاله ات اینا بودن یه چیزی.
پوفی می کشم و شمرده شمرده میگم: مادر من مگه ما خودمون خونه نداریم؟؟؟ خوب میرم خونه خودمون.
مامان باز یه اخمی میگنه و میگه: آخه من یه دختر بچه رو چه جوری بفرستم تنهایی تو اون شهر بدون هیچکس؟ شبا تنهایی تو اون خونه بزرگ با اون حیاط چی کار می کنی؟؟؟ نمی ترسی؟ می خوای بری اما ما باید از نگرانی بمیریم؟؟
دلم برای مامانم سوخت. یه لبخند زدم و رفتم جلوش و دستهاشو گرفتم و دوتایی نشستیم رو تخت.
دستشو ناز کردم و گفتم: مامانم قربونت برم من، نگرانیت برای تنهایی منه؟؟؟ اگه من قول بدم تنها نمونم شما راضی میشی؟؟؟
مامان یه قری به گردنش داد و دلخور گفت: تا ببینم.
رفتم جلو و گونه اشو بوسیدم و گفتم: مامان جونی پریسا اینا مسافرت نرفتن تهرانن. رفتم تهران یا میرم خونه اونا یا میگم پریسا بیاد خونه ما که تنها نباشم این جوری راضی میشین؟؟ بعدم یادتون باشه که منو پریسا قبلا" هم دو تایی تنها تو یه خونه زندگی کردیم. یادتون که نرفته 2 سال برای فوق تو نور همخونه بودیم.
مامان برگشت سمتم و گفت" نخیر یادم نرفته. باشه ولی خیلی مواظب باشید. سفارش نکنم من.
با ذوق بلند شدم و از گردن مامان آویزون شدم و قربون صدقه اش رفتم.
مامانم به زور منو از خودش جدا کرد و رفت بیرون. خوشحال یه لبخندی زدم. از تصور صورت غافلگیر ماهان خوشحال برای خودم ابرو انداختم بالا.
با سرعت نور کارهامو کردم و 8 نشده سوار ماشین شدم. تو راه از زور ذوق و هیجان یه لحظه پلک رو هم نزاشتم و تا خود تهران با چشمهای باز باز رفتم.
****
وقتی رسیدم تهران اول رفتم خونه خودمون و وسایلمو گذاشتم خونه. می دونستم ماهان و کیا ناهارشون و تو شرکت می خورن. سریع رفتم یه دوش گرفتم و سرحال که شدم آماده شدم و از خونه زدم بیرون. به خاله اینا گفته بودم نگن که دارم میرم تهران.
ماهانم معمولا" شبها زنگ می زد پس امکان نداشت بدونه که من اومدم. سوار تاکسی شدم. وای چقدر خیابونا تو این تعطیلات خلوته. انگار کل شهر رفتن مسافرت.
یاد پریسا افتادم. موبایلمو در آوردم و یه زنگ زدم بهش. با اولین بوق جواب داد.
پریسا: الو چیه؟؟؟
من: بی تربیت یعنی چی الو چیه؟؟؟ تو هنوز آدم نشدی؟؟؟ سال نو شد تو هنوز گوسفند موندی؟؟؟ دختر تو چرا رو گوشیت دراز کشیدی همیشه. برای کلاسم که شده بزار دو تا بوق بخوره. بعدم وقتی گوشیو بر می داری باید بگی بله؟ بفرمایید. الانم که سال نوتون مبارک الزامیه. این ننه ی من از راه دور تونست منو خانم کنه مامی جون تو ور دلته نتونست آدمت کنه؟ خانمی پیش کش...
پریسا پرید وسط حرفم وگرنه من کماکان به نطقم ادامه می دادم.
پریسا: جان من روت خیلی زیاده از کجا میاری اینا رو. دو روز رفتی پیش مامانت بلبل زبون شدی؟؟؟ کجا تو
دختر با هیجان دستهاشو بهم کوبید و گفت: وای چقدر قشنگه خودت درست کردی؟؟
ماهان: نه پس خریدمش از رو عمد اومدم چاقو کشیدمش خط خطی شه. ندیدی داشتم الان درستش می کردم.
دختر لبخند عمیقی زد.
ماهان از جیب شلوارش یه بند چرمی مشکی در آورد و از لای سوراخی که روی نوک ستاره درست کرده بود رد کرد. دستهاشو بالا برد و ستاره رو از بندش آویزون کرد و به چپ و راست تکونش داد.
با هیجان گفت: چه طوره آنا؟
آنا همون جور که محو حرکت پاندولی ستاره چوبی شده بود لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه.
پسر با دست دیگه اش ستاره ای که در حال تاب خوردن بود و گرفت و برد جلوی دختر و گفت: بیا این و برای تو درست کردم. چون عیدی برات هیچی نگرفتم. این جای عیدیته. ببین اسمم و هم پشتش نوشته ام که همیشه یادت باشه این و من با دستهای خودم درست کردم اولین عیدی دسترنج من.
دختر با ذوق و هیجان دستهاش و به هم زد و چند بار بالا و پایین پرید. پسر خندید و خودش گردنبند و به گردن دختر انداخت و گره زد.
بغض کردم. یه لبخند همراه بغض اومد رو لبهام.
دوباره خاطره ها حرکت کردن رفتن جلو. رسیدن به یه اتاق تاریک یه دختر بچه ی 12 ساله تپلی و سفید. نشسته روی تخت اتاقش و زانوهاشو تو بغلش گرفته و اشک می ریزه یه گریه تلخ. همه وجودش با آه هاش یکی میشه و از گلوش با زور و بغض بیرون میاد. صورتش از گریه زیاد باد کرده و چشمهاش قرمز شده. شده دو تشت خون.
اما گریه دختر بند نمیاد.
یکی به در می کوبه.
-: آنا .. آنا درو باز کن ... آنا کارت دارم ... جون ماهان باز کن ببینم چی شده .. آنا .. آخه چرا خودتو تو اتاق زندونی کردی؟؟؟ به من بگو چی شده خوب...
آنا سرشو از رو زانوش بلند می کنه چشمهای قرمز اشکیش عصبانی میشه. با حرص از رو تخت بلند میشه و با چند قدم بلند خودشو به در اتاق می رسونه.
قفل در و باز می کنه و عصبی در و میکشه عقب. در چهار تاق باز میشه و پسر متعجب پشت در تکونی می خوره از باز شدن ناگهانی در.
قد پسر بلنده. دختر سرشو بلند میکنه و به پسر با خشم نگاه میکنه. عصبانی داد میزنه: چیه؟؟؟ چی می خوای؟؟ تو اتاقمم راحتم نمی زاری؟؟؟ چی از جون من می خوای؟؟
پسر بهت زه به قیافه داغون دختر نگاه میکنه و میگه: آنا چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟؟؟ چقدر گریه کردی که چشمهات انقدر قرمزه و پف کرده .
دختر با نگاه آتیشی به پسر نگاه میکنه و میگه: به تو چه ؟ مگه تو فضولی ؟ یا جنابالی توهم زدی که وکیل وصی منی؟؟؟
پسر با دهن باز به دختر نگاه می کنه.
پسر: آنا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی؟؟؟ بلد نبودی.
دختر : اتفاقا" آقا ماهان خوب بلد بودم ولی از اونجایی که شما زیادی اظهار فضلتون میشد نمی خواستم جلوتون چیزی بگم که یه وقتی روحیه اتون داغون نشه بفهمید هیچی بارتون نیست.
ماهان دلخور گفت: آنا چرا این جوری باهام حرف می زنی؟؟
دختر با صدای بلند تری میگه: برای اینکه لایقشی. باید همین جوری باهات رفتار کرد. ماهان دیگه نمی خوام ببینمت دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم می فهمی. برو چشمم بهت نیوفته.
دختر دست میبره دور گردنش و ستاره چوبی و از دور گلوش می گشه . بند ستاره باز میشه و ستاره تو دستهای دختر می افته.
دختر با همه قدرتش ستاره رو پرت میکنه تو سینه پسر و میگه: این و با خودت ببر. من دیگه نیازی به این گردنبند مسخره تو ندارم. دیگه نیازی به یه دوست بی معرفت نداره.
ثانیه ای بعد در تو صورت پسر کوبیده میشه و دوباره تاریکی ....
اشکی که تو چشمهام حلقه شده بود راه خودشون و به روی گونه ام باز میکنن. زانوهام خم میشه و میشینم رو زمین. هق هق گریه می کنم. وسط هق هقم لبخندی میشینه رو لبم.
یادش بود. هنوز نگهش داشته بود. براش مهم بود. هنوز داشتش. بهم برگردوند..... بهم برگردوند ......
خوب که گریه می کنم یه گریه مابین تلخی و شادی از جام بلند میشم. وای حتما" چشمهام قرمز شده. مامان ببینه سوال پیچک میکنه.
اول میرم در خونه رو می بندم. خدا رو شکر کسی رد نشد منو این ریختی در حال زار زدن ببینه.
بر می گردم و سریع، آروم و بی سر و صدا میرم تو خونه و یواش یواش میرم تو اتاقم و رو تختم ولو میشم و دوباره تو خاطراتم غرق میشم.
خاطرات یه دختر بچه که دیگه بچه نبود دختری که چند ماهه بزرگ شد و برخلاف حرفهای مامانش خانم شد و به یه درک نسبی از زندگی رسید و تونست آدمها رو ببخشه. تونست ماهان و برای شکوندن دلش ببخشه هر چند شاید ماهان هیچ وقت دلیل رفتارهاشو نفهمید. نه تاوقتی که چند ماه پیش تو مهمونی علت 6 ماه قهر کردنشو بهش نگفته بود.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه و ستاره رو آویزون گلوم کردم. هنوزم عاشق این ستاره چوبی با اسم حک شده با چاقوی ماهان تو پشتش بودم.
دستم مشت شد دور ستاره. آرامش گرفتم . انگار دست ماهان و گرفته باشم. آرومم کرد.
رفتم رو تخت و از آرامش این ستاره خیلی زود خوابم برد.
چقدر تعطیلی و بیکاری خوب بود. اگه ماهانم بود که دیگه عالی میشد. هر روز با مامان و خاله بیرون بودیم. بازارهای محلی و خرید. یه بارم رفتیم آب گرم خیلی فاز داد از 6 فرسخیش بوی گوگرد همه جا رو گرفته بود. از این بو که بگذریم خیلی خوب بود.
یه بارم همه با هم رفتیم هتل قدیم و جدید و دیدیم. من هتل قدیمو بیشتر دوست داشتم با اینکه دیواراش نم رطوبت گرفته بود سیاه شده بود اما آدم و یاد روزگاران گذشته می نداخت.
خونه بابا اینا تو یکی از کوچه هایی بود که به خیابونی می خورد که از هتل ها به دریا می رسید.
بابا می گفت اون موقع ها شاه هر روز صبح از این مسیر از هتل میومده دریا. وسط این مسیر و مثل پارک درست کرده بودن.
من هر روز از بین این پارک با درختهای بلندش و صندلیهای سبزش رد میشدم و میرفتم کنار دریا می نشستم و به دریا خیره میشدم.
تو آبی دریا و موجهای کف دار سفیدش ذهنمو خالی می کردم از هر فکری از هر شک و تردید و خیالی.
هنوزم نمی دونستم ماهان به چه چشمی بهم نگاه می کنه. من یه بار بهش گفته بودم که وقتی بچه بودم دوست داشتم. نمی خواستم بهش چیزی بگم.
ماهان مهربون بود. حامی بود اما همیشه همین بود. همیشه باهام صمیمی بود. همیشه همین جوری بود.
هیچ وقت رفتار دیگه ای نداشت که بخوام رفتارهای الانشو بزارم پای علاقه اش شاید از روی عادت این کارها رو انجام می داد. از روی یه دوستی قدیمی و عمیق.
در هر حال من دلخوش بودم به همین مهربونیها و محبت هاش. سعی می کردم که مدام پیش خودم تکرار کنم که ماهان بهم فکر نمی کنه اما نمی خواستمم این فکر و قبول کنم.
اگه من ماهان و دوست داشتم اکه من بعد مدتها فهمیده بودم که حسم بهش چیه شاید .. شاید ... شاید یک درصدم اون همین طوری باشه. شاید اونم من و دوست داره و خودش نمی دونه.
شاید اونم نیاز به یک تلنگر داره تا احساسش و درک کنه.
ماهان تو هم من و دوست داری؟؟؟
کاش می دونستم که انقدر عذاب نکشم. یا داری یا نه. اگه جواب دقیق و می دونستم می تونستم با خودم کنار بیام به خودم دلداری بدم و خودمو آروم کنم. اما این بلاتکلیفی. این موندن بین دوراهی داشتن و نداشتن. خیلی عذاب آورتر بود خیلی ...
آنا تو یه دختری یه دختر 25 ساله. مثل یه دختر رفتار کن. تو باید اونقدر توانایی داشته باشی که بتونی کاری کنی که ماهان ببینتت .
شاید سالها قبل ماهان من و ندید. یه دختر بچه کوچیک پر احساس و ندید اما الان باید یه دختر جوون و ببینه. مگه من چی از دوست دخترهای رنگارنگش کمتر دارم. چی تو اونا می بینه که من ندارم.
آره من می تونم. ماهان تو باید من و همون جور که هستم ببینی. شاید اون موقع احساست به من عوض شه. شاید اون موقع تو هم مثل من ...
محبتت رنگی غیر از دوستی بگیره.
سردرگم و کلافه ام از این همه خود درگیری و فشار. ترجیه می دم دیگه بهش فکر نکنم تا هر چی می خواد بشه.
*****
حدود یه هفته از عید می گذره. خسته ام، امروز کلی با خاله و مامان راه رفته بودیم.
روزای خوش بابا و عموئه. هیچکی نیست بهشون گیر بده و اون دو تا هم با هم میرن عشق و حال. بیشتر وقتها هم تو خونه نشستن پای تلویزیون. دوستای قدیمی حسابی حال می کنن.
وای خدا چقده من خسته ام.
حوله امو برداشتم و رفتم حموم یه دو ساعتی تو حمام بودم حال کردم کلی آب بازی کردم. عشقه به خدا.
حوله امو پیچیدم دورمو اومدم بیرون. موهامم خیس انداختم دورم. اتاق گرمه بی خی سرما نمی خورم.
به ساعت نگاه می کنم وای کی ساعت 1 نصفه شب شد. من تا این موقع تو حمام بودم؟؟؟ خوبه جنی نشدم.
خودم به فکرم می خندم. یه حوله کوچیک بر می دارم و می شینم رو تخت و با حوله یکم خیسی موهامو می گیرم. همین جوری زیر لبی هم برای خودم شعر زمزمه می کنم.
خدا دوست دارد لبی که ببوسد نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
حالا از کل آهنگ همین قدشو یادم بودا اما چون بد افتاده بود تو دهنم و کلی باهاش حال می کردم هی هی می خوندمش.
تو عوالم خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب حوله رو از موهام جدا کردم.
این وقت شب کی می تونه باشه؟؟؟
از همون روی تخت دست دراز کردمو موبایلمو از رو میز برداشتم. یه نگاه به شماره کردم.
ماهان بود. وای خدا جون دلم براش تنگ شده بود. یه هفته است رفته و من حتی باهاش حرفم نزدم دلم براش یه ریزه شده.
با ذوق گوشیو وصل کردمو گذاشتم دم گوشم.
من: سلام ماهانی خوبی؟؟؟
ماهان آروم با یه صدای بی جون گفت: سلام آنا خانمی خوبی؟؟؟ خوش می گذره بهت؟
دلم یه جوری شد. نگران شدم. ماهان مثل همیشه نبود. نه از اون صدای پر انرژی خبری بود، نه از اون سرخوشی و نه از اون انرژی همیشگی.
نگران سر جام صاف نشستم و موبایلمو دو دستی به گوشم فشار دادم و آروم گفتم: ماهان ... خوب نیستی؟؟؟ اتفاقی افتاده؟
بی حال خندید و گفت: اتفاق چیه دختر واسه خودت یه چی می گیا من تازه اومدم خونه. تنهایی چه اتفاقی قراره بی افته.
چشمهام گرد شد. تازه برگشته خونه؟؟؟ یه نگاه دوباره به ساعت کردم 1:15 بود.
آروم پرسیدم: ماهان ... تا الان کجا بودی؟؟
وای نکنه بگه با دوست دخترام بیرون بودم عشق و حال که من می میرم.
لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو بستم. تا ماهان یه نفسی بگیره و حرف بزنه من مردم و زنده شدم.
ماهان: شرکت بودم. با کیا داشتیم رو نقشه ها کار می کردیم.
نفسم مثل فوت اومد بیرون. خیالم راحت شد خدایا شکرت.
دوباره نگران پرسیدم: ماهان نگفتی چی شده.
ماهان دوباره سعی کرد بخند ه و با شوخی بگه: هیچی نشده دختر تو چرا گیر دادی به یه چی شدن؟؟؟
اخم کردم. الان یعنی به شعور من توهین کرد رسما".
یکم بلند تر گفتم: ماهان خوب نیستی من می دونم یه چیزیت هست. نگو نه که خیلی تابلویی. این صدای گرفته .... این ماهان بی حال .... بی انرژی .... از پشت تلفنم میفهمم یه چیزیت شده. من تو رو نشناسم که به درد نمی خورم.
ماهان آروم شد. هیچی نگفت.
یکم سکوت کرد و گفت: دختر همیشه فضول بودی. تا سر از یه کاری در نیاری ول نمی کنی. چیزی نشده کارا زیاده، تو هم گیر کرده. من و کیا دوتایی زیاد نمی تونیم سریع کار کنیم. اینه که خسته میشیم. الانم فقط خسته ام همین.
جیگرم آتیش گرفت. قلبم گرفت. ماهانم خسته است. داره از خستگی بیهوش میشه. بمیرم براش ...
ماهان آروم گفت: آنا اونجا چه طوره؟؟؟ چی کارا می کنی؟؟؟
آروم و بغض دار گفتم: اینجا خوبه. بعضی وقتها با مامان اینا میرم خرید. مامانت کل شهرو بار کرده می خواد بیاره تهران.
آروم خندید. خوشحال شدم که خنده به لبش آوردم.
پر جون تر ادامه دادم: بابات و بابامم مثل اینایی که 30 سال بیرون از خونه موندن تو خیابون و در حال بالا انداختن آجرن، الان مثل این خونه و تلویزیون ندیده ها همه اش پای تلویزیونن و تخمه میشکنن. جالبیش اینه که انقدر غرق میشن یه وقتهایی میری میبینی ظرف پوست تخمه هاشون پر شده و همه اشون، ریختن دورو بر ظرف. اونوقته که مامان و خاله جیغشون میره هوا و بابا و عموی بیچاره سکته می کنن. بعدم انقده مظلوم آشغالا رو جمع می کنن که نگو ...
ماهان قهقهه زد ....
خندید .. بلند خندید ... منم رو لبم یه لبخند نشست ...
ماهان دوباره آروم پرسید: دیگه چی کار می کنی؟؟؟
الان شاد بود. دیگه خسته نبود. خندیده بود.
آروم گفتم: گاهی از خونه میزنم بیرون.... تنهایی.... قدم زنون تو پارک وسط بلوار اونقدر میرم و میرم تا برسم به دریا. دریاشم که دیدی. یه ورش پر تخته سنگهای بزرگه یه ورش ساحل شنی.
یه وقتایی میرم بالای تخته سنگها و به موجای کفی که می خورن به این تخته ها و می پرن بالا نگاه می کنم. یه وقتهایی هم میرم کنار ساحل رو شنها می شینم و به موجها نگاه می کنم که مرسن به ساحل و آروم می گیرن.... به آدمها که با آب بازی می کنن.... به شنا گرا.... به غروب خورشید ... به ...
صدای ماهان نمیومد. ساکت ساکت بود. انگار هیچ کس اون سمت خط نبود. اون ور خالی بود.
چشمهامو بستم و گوش دادم. صدای نفسهای منظمی تو گوشی میومد.
بی اختیار لبخند عمیقی زدم. خوشحال ...
ماهان خوابیده بود. اونقدر آروم که انگار هیچ وقت زنگ نزده بود.
زیر لب زمزمه کردم.
آروم گرفت .....
با همون لبخندی که رو لبم جا خوش کرده بود دستمو پایین آرودم و گذاشتم رو پام . لبهامو جمع کردم و یه بوسه برای ماهانی که آروم خوابیده بود فرستادم. یه بوسه نرم و بی صدا از پشت خطهای جادویی تلفن که مسافتها رو با یه صدا یه امید کم میکنه.
گوشی و قطع کردم.
به رو به رو نگاه کردم. به دیوار سفید اتاقم. ماهان خسته بود. دیر وقت بر می گشت خونه. تنهایی از پس کارها بر نمی اومد....
از جام بلند شدم. مگه من مرده باشم که ماهان انقدر اذیت بشه. حتی اگه این فرمی هم دوستش نداشتم و هنوز به عنوان یه دوست دوستش داشتم، یه پسر خاله، باز هم راضی نمیشدم به دیدن این حال زارش و خستگیش.
از جام بلند شدم و ساکمو برداشتم آوردم انداختم رو تخت و رفتم سراغ وسایلم. قبلش لباسهامو پوشیدم. نمیشد که حوله پیچ این ور اون ور برم که. وسایلم که کامل جمع شد ساکمو بستم و گذاشتم پای تختم.
حالا می تونستم راحت بخوابم.
مامان: آخه کجا می خوای بری دختر؟؟؟ تعطیلاته عیده. همه میان شمال تو می خوای بری تهران؟؟؟
کلافه برگشتم و به مامان نگاه کردم. نگران بود. راضی نبود برگردم تهران. صبح که سر میز صبحونه گفته بودم می خوام برگردم تهران همه تعجب کردن.
وقتی پرسیدن چرا گفتم: باید برم شرکت. کارها زیاده و ماهان تنهایی نمیرسه تمومشون کنه.
خاله و عمو هیچی نگفتن. خودشونم می دونستن ماهان چقدر کار میکنه. بابا هم هیچی نگفت هر چند رفت توفکر. اما مامان از وقتی از سر میز بلند شدم مدام دنبالمه و یه ریز میگه نباید برم. دیگه کلافه ام کرده.
بی حوصله بر می گردم و می گم: مامان جان باید برم. منم مسئولم نمیشه که ماهان همه کارها رو تنهایی انجام بده. منم مهندس همون شرکتم.
مامان یه نگاهی به در میکنه و وقتی می بینه کسی نیست صداشو آروم تر میکنه و میگه: یعنی غیر تو مهندس دیگه ای نیست؟؟ اخه دختر عقلت کجاست؟؟ تو تنهایی می خوای بری تهران کجا می خوای بمونی؟؟؟ خونه خاله ات اینا؟؟؟ با ماهان تنها؟؟؟ چه جوری یه دختر و پسر و تنها تو یه خونه بزارم وقتی هیچ کس دورو برتون نیست. هر چقدرم ما به تو وماهان اطمینان داشته باشیم اما نمیشه که. بابات اجازه نمیده. باز اگه خاله ات اینا بودن یه چیزی.
پوفی می کشم و شمرده شمرده میگم: مادر من مگه ما خودمون خونه نداریم؟؟؟ خوب میرم خونه خودمون.
مامان باز یه اخمی میگنه و میگه: آخه من یه دختر بچه رو چه جوری بفرستم تنهایی تو اون شهر بدون هیچکس؟ شبا تنهایی تو اون خونه بزرگ با اون حیاط چی کار می کنی؟؟؟ نمی ترسی؟ می خوای بری اما ما باید از نگرانی بمیریم؟؟
دلم برای مامانم سوخت. یه لبخند زدم و رفتم جلوش و دستهاشو گرفتم و دوتایی نشستیم رو تخت.
دستشو ناز کردم و گفتم: مامانم قربونت برم من، نگرانیت برای تنهایی منه؟؟؟ اگه من قول بدم تنها نمونم شما راضی میشی؟؟؟
مامان یه قری به گردنش داد و دلخور گفت: تا ببینم.
رفتم جلو و گونه اشو بوسیدم و گفتم: مامان جونی پریسا اینا مسافرت نرفتن تهرانن. رفتم تهران یا میرم خونه اونا یا میگم پریسا بیاد خونه ما که تنها نباشم این جوری راضی میشین؟؟ بعدم یادتون باشه که منو پریسا قبلا" هم دو تایی تنها تو یه خونه زندگی کردیم. یادتون که نرفته 2 سال برای فوق تو نور همخونه بودیم.
مامان برگشت سمتم و گفت" نخیر یادم نرفته. باشه ولی خیلی مواظب باشید. سفارش نکنم من.
با ذوق بلند شدم و از گردن مامان آویزون شدم و قربون صدقه اش رفتم.
مامانم به زور منو از خودش جدا کرد و رفت بیرون. خوشحال یه لبخندی زدم. از تصور صورت غافلگیر ماهان خوشحال برای خودم ابرو انداختم بالا.
با سرعت نور کارهامو کردم و 8 نشده سوار ماشین شدم. تو راه از زور ذوق و هیجان یه لحظه پلک رو هم نزاشتم و تا خود تهران با چشمهای باز باز رفتم.
****
وقتی رسیدم تهران اول رفتم خونه خودمون و وسایلمو گذاشتم خونه. می دونستم ماهان و کیا ناهارشون و تو شرکت می خورن. سریع رفتم یه دوش گرفتم و سرحال که شدم آماده شدم و از خونه زدم بیرون. به خاله اینا گفته بودم نگن که دارم میرم تهران.
ماهانم معمولا" شبها زنگ می زد پس امکان نداشت بدونه که من اومدم. سوار تاکسی شدم. وای چقدر خیابونا تو این تعطیلات خلوته. انگار کل شهر رفتن مسافرت.
یاد پریسا افتادم. موبایلمو در آوردم و یه زنگ زدم بهش. با اولین بوق جواب داد.
پریسا: الو چیه؟؟؟
من: بی تربیت یعنی چی الو چیه؟؟؟ تو هنوز آدم نشدی؟؟؟ سال نو شد تو هنوز گوسفند موندی؟؟؟ دختر تو چرا رو گوشیت دراز کشیدی همیشه. برای کلاسم که شده بزار دو تا بوق بخوره. بعدم وقتی گوشیو بر می داری باید بگی بله؟ بفرمایید. الانم که سال نوتون مبارک الزامیه. این ننه ی من از راه دور تونست منو خانم کنه مامی جون تو ور دلته نتونست آدمت کنه؟ خانمی پیش کش...
پریسا پرید وسط حرفم وگرنه من کماکان به نطقم ادامه می دادم.
پریسا: جان من روت خیلی زیاده از کجا میاری اینا رو. دو روز رفتی پیش مامانت بلبل زبون شدی؟؟؟ کجا تو