۱۳۹۹-۱۲-۱۷، ۱۲:۳۳ عصر
قسمت هشتاد و چهار
اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد"
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ......
شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند.....
مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من......
وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند ....
ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود....
ایوب آه کشید و آرام گفت.......
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم......
توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم......
دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود......
اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود.......
انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد......
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها......
اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد"
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ......
شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند.....
مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من......
وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند ....
ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود....
ایوب آه کشید و آرام گفت.......
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم......
توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم......
دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود......
اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود.......
انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد......
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها......