۱۳۹۹-۱۲-۳۰، ۰۹:۵۷ صبح
گزیده اشعار اقبال لاهوری ص 59
آب
سهراب سپهری
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
یا که در بیشه دور، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آن جا، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالا دست، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند، که شقایق چه گلی است.
بی گمان آن جا آبی، آبی است.
غنچه ای می شکفد، اهل ده با خبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردنش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
باران
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرّم
یک دو سه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگهای گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرّم،
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر این جا و آن جا
چون دل من،
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچون می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هرجا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می زد، چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
می دویدم همچون آهو،
می پریدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه
می پراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آن جا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم،
می سرودم:
«روز! ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان!»
«این درختان
با همه سبزی و خوبی،
گو، چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟»
روز! ای روز دلارا!
گر دلارایی است از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی است از خورشید باشد»
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان،
ریخت باران، ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غرّان
مشت می زد ببرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی،
چرخ می زد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل!
به! چه زیبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه،
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران!
به! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:
«بشنو از من، کودک من،
پیش چشم مرد فردا
زندگانی، خواه تیره، خواه روشن،
هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا!»
آب
سهراب سپهری
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
یا که در بیشه دور، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آن جا، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالا دست، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند، که شقایق چه گلی است.
بی گمان آن جا آبی، آبی است.
غنچه ای می شکفد، اهل ده با خبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردنش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
باران
باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرّم
یک دو سه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگهای گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرّم،
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر این جا و آن جا
چون دل من،
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچون می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هرجا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می زد، چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
می دویدم همچون آهو،
می پریدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه
می پراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آن جا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم،
می سرودم:
«روز! ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان!»
«این درختان
با همه سبزی و خوبی،
گو، چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟»
روز! ای روز دلارا!
گر دلارایی است از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی است از خورشید باشد»
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان،
ریخت باران، ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غرّان
مشت می زد ببرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کناره،
با شتابی،
چرخ می زد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل!
به! چه زیبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه،
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران!
به! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:
«بشنو از من، کودک من،
پیش چشم مرد فردا
زندگانی، خواه تیره، خواه روشن،
هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا!»