۱۳۹۰-۷-۶، ۰۵:۵۴ عصر
اره قراره با رادین بریم بیاریم طبق معمول ماشین من خرابه با این وضعیت هوا دیگر نمی تونم تکونش بدم تا همین جام با مصیبت اوردم موندم فردا چه طوری با این بهشت زهرا بریم فقط خدا کنه یه فردا رو نباره
میترا گفت:
ماشین ما رو بردارین برو سوییچ رو از داییت بگیر
اتفاقا دایی خودش هم گفت ولی رادین قبول نکرد می گه با ماشین خودش بریم بهتره
محبوبه خانم زعفران را به دست خانم دلجو داد و گفت:
پیر شی پسرم ایشالا تو عروسی تو و رادین جون جبران کنم البته اگه عمرم کفاف بده
همه با هم گفتند:دور از جون ایشالا صدوبیست ساله شی
شهریار یک دانه خرما از دیس برداشت و گفت:
حالا که دعا می کنین زن بگیرم دعا کنید پولدارشو بگیرم حداقل ماشینمو برام عوض کنه
شهلا گفت:
خاله جان زن پولدار دردسر داره اون وقت میشی بنده اون
شما نگران نباشین خاله دعاهه رو بکنید اوناش درست میشه
شهریار دیگه منتظر جواب نماند از اشپزخانه خارج شد و مستقیم به طبقه بالا رفت الناز را مشغول جاروبرقی کشیدن دید دلناز و شکیلا صندلی جابه جا می کردند دل انگیز مقابل هر صندلی یک میز کوچک قرار میداد و رومیزی قلاب بافی شده کار دست محبوبه را روی میز می انداخت به همراه یک گلدان کوچک بلور که کمر ان با روبان مشکی تزئین شده بود ریما هم گوشه ی سالن ایستاده بود و فقط اشاره می کرد که میز را ان طرف تر یا.........بگذارند شهریار از کار او خنده اش گرفت نگاهی به دماغ عمل کرده اش انداخت که دیگر کاملا توی صورتش جا افتاده بود گفت:
حسته نباشی جیگیلی کمرت درد نگرفت؟تو چقدر زحمت می کشی؟
طبق عادت همیشه سرش را بالا گرفت و لب های خوش فرمش را غنچه کرد:
تو چی میگی فضول؟
هیچی..............میگم سخت تر از این کار گیرت نیومد اخه می ترسم کمرت تاب نیاره زیربار فشار این اشاره ها بشکنه
تو نگران کمر من نباش در ضمن کم مسخره کن خب چیکار کنم؟همینم خودش یه کاره بده دارم نظارت می کنم
جیگیلی مگه من چیزی گفتم فقط حرفم سر اینه که زیاد خودت رو خسته نکن حیفه این قدر از مغز مبارکت کار می کشی اخه.............
شکیلا میدانست الان است که امپر ریما بالا برود میان حرف برادرش دوید:
شهریار خواهش می کنم
دلناز که اصلا خوشش نمی امد شهریار با ریما کل بیندازد جارو را خاموش کرد و گفت:
میشه خواهش کنم ما خانوم ها رو تنها بذارین
شهریار به خوبی به حسادت او پی برد از علاقه ی دلناز به خود کاملا خبر داشت انگار خودش هم چندان بی میل نبود لبخند کجی بر لب اورد و در حال خارج شدن از در گفت:
باشه تنهاتون می ذارم فقط لعنت به شما اگه غیبت منو بکنید
ریما پشت سرش دوید و به او جواب داد:
اخه توئه شکم گنده چی داری که غیبت تو رو بکنیم
شهریار بی اختیار نگاهش رفت روی شکم خودش روی اولین پله ایستاد و برگشت سمت ریما:
حسود هیکل به این خوشگلی
نایستاد ریما جواب بدهد و از پله ها سرازیر شد ریما هم به سالن برگشت هر چند زیر لب غر غر می کرد
الناز که مشغول پاک کردن روی یکی از میزها بود گفت:
ریما اگه اشتباه نکنم شهریار عاشقت شده
دست دلناز از جارو کشیدن شل شد و رنگش به قرمزی می زد نگاهش به دهان ریما بود که محکم جواب داد:
شهریار مثل برادر منه مطمئنم اونم همین احساسو به من داره شماها چه قدر بی جنبه هستین چون فقط با من شوخی میکنه فکر می کنید خبریه
شکیلا که خسته شده بود خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت و به طرفداری ریما پرداخت:
ریما راس میگه شهریار ریما رو مثل خواهر خودش می دونه
دلناز به خاطر اینکه بحث را عوض کند گفت:
دل انگیز معشوقه ی گرامیت اومده
شکیلا و ریما هم زمان نگاهشان روی دلناز ثابت شد و با هم کنجکاو گفتند:کیه؟
دل انگیز از خجالت سرخ شد دلناز خوشحال از اینکه بحث را عوض کرد گفت:
رادین
ریما زد زیر خنده و گفت:
شکیل براش تعریف کن چی به سر این اقای اتو کشیده اوردیم
و همه ی نگاه ها به سمت شکیلا چرخید او هم با اب و تاب جریان را تعریف کرد حتی خود دل انگیز هم به هیجان امد و با صدای بلند خندید ریما در پایان گفت:
تو از چی این پسره خوشت اومده؟یه جوریه با اون تیپایی که می زنه اصلا مثل مردا لباس می پوشه
دل انگیز هنوز خندان بود:
مگه قراره مثل زنا لباس بپوشه؟
ریما اخم کرد:
منظورم پسرونه اس طرز لباس پوشیدنش یه سن و سالش نمی خوره لباس پوشیدنش مثل پاپا می مونه موهاشو صاف میده بالا یا ژل یا روغن می چسبونه به کله اش(شکلکی به صورتش داد)اه.........اه.....
دل انگیز دلخور لبش را گزید:
هر چی هس من دوسش دارم
شکیلا به چهره ی گلگون و عاشق دل انگیز نگاه کرد:
اونم تو رو دوس داره؟
نمی دونم تا حالا حرکتی از اون که دال بر دوست داشتن من باشه ندیدم یعنی اصلا نگاه نمی کنه همیشه سرش پایینه حتی موقع اموزش دادن نگاهم نمی کنه
ریما که اصلا در مورد رادین هیچ اطلاعی نداشت گفت:
اموزش؟مگه این اقای اتو کشیده چه کاره اس؟
دل انگیز با افتخار جواب داد:
استاد تار منه البته توی دانشگاه ادبیات هم تدریس می کنه برای شعر هم دستی به قلم داره
ریما بی اهمیت به موضوع زل زد توی چشمهای دل انگیز:
اصلا بهش نمیاد این همه عنوان رو شاخ مبارکشون سوار باشه
الناز عصبی شد:
بهتره به جای این حرفا زودتر کارو تموم کنیم بریم پایین ریما خانوم تو هم بهتره بیای سر این میز رو با من بگیری تنهایی نمی تونم
ریما هم علاقه ای به ادامه بحث نداشت رفت که سر میز را با او بردارد:
الناز خانوم حالا چرا عصبی میشی؟
الناز جوابی نداد و دوباره مشغول به کار شدند همه جا را که سروسامان دادند به طبقه ی پایین امدند البته به جز ریما که به بهانه ی دستشویی همراه انها نرفت تا رفتند موبایلش را از توی جیب شلوارش بیرون اورد تارخ چند اس برایش فرستاده بود گل از گلش شکفت و از ان کسالت درامد همان طور که برای چت کردن دستش تند کار می کرد برای اس نوشتن هم همان سرعت عمل را داشت به دو دقیقه نکشید که جواب او را داد و ارسال که شد دوباره موبایل را توی جیب شلوارش جا داد و با خیال راحت به طبقه ی پایین رفت با دیدن داریوش زیر لب سلامی داد و کنار شکیلا نشست صورتش را به گوش شکیلا نزدیک کرد:
این پسره هر روز مرخصیه
شکیلا با گزیدن لب خنده اش را کنترل کرد:
چی کار کنه طفلک عاشقه دیگه بدونه تو این جا باشی و نیاد مرخصی؟
اخمهایش در هم رفت:
بره گمشه کچل
شکیلا صدایش را از قبل پایین تر اورد:
حالا داریوش به کنار امیر رضای ننه مرده رو ببین چه طور بهت زل زده
ریما نگاهی کوتاه به او کرد که روی مبل گوشه ی سالن محو تماشایش شده بود:
اینم از داریوش بدتره من به این گری گوریا اهمیت نمی دم
شکیلا به طعنه گفت:
اره راس میگی یادم نبود تو تارخ خان رو داری اینا که مثل اونا سرویس گردنبند و دستبند و انگشتر ندارن از همه بدتر موهای کوتاه شونه تازه لباساشونم مارک دار نیست
تو هم فقط بلدی منو دست بندازی
شکیلا لپش را کشید:
وای که وقتی خودتو لوس می کنی چه قدر ناز می شی قصد دست انداختن تو رو ندارم فقط دلم می خواد اینو بهت بگم که هیچ کدوم از این کارا ارزش ندارن لپ کلام به جای عشق و عاشقی درس رو بچسب که اینده داره
دلناز سرش را جلو اورد:
از این در گوشی های قشنگتون به ما هم میگین؟
شکیلا گفت:
ما حرف در گوشی نداریم به احترام جمع نمی شد با صدای بلند گفت همین
ریما با خود فکر کرد:ای شکیل وروجک چه خوب با زبونش ادمو می پیچنه
با پیوستن محبوبه و عروس ها و دخترهایش به همراه خانم دلجو جوان ها خودشان را جمعو جور کردند و اقایان هم وارد جمع انها شدند تمام بحث جمع حول و حوش مراسم فردا بود که سعی کنند به خوبی و ابرومندانه برگزار شود
کارها تقسیم شد و هر کدام گوشه ای از کار را بر عهده گرفتند و قرار شد صبح زود به بهشت زهرا بروند
با امدن شهریار و رادین بحث خاتمه یافت و همه به فکر شکم افتادند رادین اصرار داشت که به همراه مادرش به خانه برگردند اما محبوبه و دیگران مانع شدند و صمیمانه ان ها را در جمع خانوادگی خود پذیرفتند بیشتر از همه دل انگیز از این قضیه دلشاد شد
رادین توی جمع طوری قرار گرفته بود که اگر سرش را بلند کرد نگاهش با نگاه هیچ خانمی تلاقی نشودو مادرش خانم دلجو ارزومند این که پسرش یکی از ان دخترها را انتخاب کند به دید او همه ی نوه های محبوبه زیبا و باوقار و نجیب بودند دو سالی می شد که به فکر زن دادن پسرش افتاده بود و دریغ از این که او هرگز زیر بار این مسولیت نمی رفت و به طریقی از زیر بار این مسولیت شانه خالی می کرد
همان طور که خواست محبوبه بود مراسم به خوبی و ابرومندانه برگزار شد
مجلس مردانه در خانه ی خانم دلجو و زنانه منزل خودشان در پایان مراسم همه دست به دست هم داده و به کمک دو کارگر مشغول نظافت هر دو خانه شدند
محبوبه نوه های دختری خود را به کمک خانم دلجو فرستاد تنها ناراضی ان جمع ریما بود که به نحوری سعی داشت از زیر کار در برود
از خانه ی مهرارا که خارج شدند بارش برف دوباره شروع شده بود با شتاب زیر بارش شدید برف خود را به منزل خانم دلجو رساندند مشتاق تر از همه دل انگیز بود وارد خانه که شدند رادین را به همراه شهریار و داریوش و امیر رضا در حال جا به جا کردن میز و صندلی ها دیدند
داریوش و امیر رضا گل از گلشان شکفت و این از چشمهای تیز بین رادین دور نماند ناخوداگاه نگاهش برای لحظه ی کوتاهی ثابت شد روی ریما در دل به خود گفت اه این که چند وقت پیش چشماش ابی بود حالا چطور سبز شده؟شاید من اشتباهی دیدم با این که دختر خیلی لوس و از خود راضیه ولی خوشگل و تو دل بروئه رادین شانه هایش را بالا انداخت و دوباره به خود گفت:به من چه که درد موردش نظر میدم مبارک صاحبش باشه با صدای شهریار از فکر ازاد شد:
رادین جان قربون دستت این صندلی رو از این جا بردار تا این فرش رو صاف کنم
دل انگیز مثل فرفره شده بود چنان جارو برقی را با دقت و وسواس می کشید که شکیلا و دخترهای دیگر خنده شان گرفت ریما که هنوز بلاتکلیف کنار شکیلا ایستاده بود ارام گفت:
ببین چه خود کشی می کنه
شکیلا شیشه پاک کن را داد به الناز که میخ شهریار شده بود جواب داد:
عشقه دیگه چیکارش می شه کرد الناز رو ببین انگار صد ساله شهریار رو ندیده
ریما پوزخند زد:
حالا شهریار ارزشش رو داره هر چند خیلی خوش تیپ نیست ولی مهربون و با صداقته اما این پسره یه جوریه.........به دل نمی شینه اصلا زیادی گنده اس شبیه فردین اون بازیگر قدیمیه اس فقط موهاش صاف تر از اونه این تیپا دیگه مد نیست الان پسرای باریک...........
شکیلا پرید وسط حرفش:
لابد باریک و مو سیخ سیخی با ریش بزی
ریما لبهای خوش فرمش را جمع کرد:
پس چی
شکیلا با حرص دستمال کشید روی میز:
خیلی بی سلیقه ای پسر به این خوش تیپی می گی بده شهریار می گه دخترای دانشگاه براش سرو دست می شکنن
خاک بر سرشون ایشالا به جای سرودست گردنشون بشکنه از بس بی سلیقه ان
شهریار به بحث انها خاتمه داد:
ریما خانوم شما چه قدر زحمت می کشین تو رو خدا یه ذره بشین خستگی تون بر طرف شه اصلا می خواین بیام با بادبزن بادتون بزنم عرقتون خشک شه؟
ریما سرش را با غرور بالا گرفت:
داشتم همین کارو می کردم از صبح تا حالا اون طرف مثل کارگرا تو اشپزخونه در حال حمالی بودم
شهریار نگاهی به شلوار جین مشکی و بلوز شیک بافتنی مشکی رنگ او انداخت:
تویی که من می شناسم از صبح تا حالا یه استکان هم جا به جا نکردی
خانم دلجو که تازه از اشپزخانه بیرون امده و صدای شهریار را شنیده بود گفت:
ماشالله کمکی زیاد داریم ریما جون خسته اس از صبح تا حالا سرپا بوده
دل انگیز در دل گفت:خدا شانس بده فقط ریما جون خسته اس ما ادم نیستیم خسته بشیم از صبح تا حالا عین اسب دارم کار می کنم جلو چشم هیشکی نیست.
خانم دلجو تعریف ریما را از محبوبه شنیده بود می دانست دست به سیاه و سفید نمی زند و اصلا هیچ کاری بلد نیست نمی خواست حالا که در خانه ی اوست ناراحت شود این را نیز می دانست در میان نوه های دختری محبوبه فقط این یکی کار کن نیست و بقیه زرنگ و کاردان هستند تنها دلیل تنبلی ریما را نازپرورده بودن او می دانست خبر داشت که خداوند بعد از چند سال نازایی این دختر زیبا را به میترا و مهران داده و عزیز کل خانواده ی بزرگ مهراراست
با سروصدا و همکاری جوان ها به یک ساعت نکشید که خانه تمیز و به صورت اولش در امد حتی ریما هم به زور شهریار وادار به کار شد البته فقط رومیزی ها را پهن کرد روی میزها و به قول خودش از بس کمرش را خم و راست کرده بود دیگر نای راه رفتن نداشت
اولین خانواده ای که منزل مرحوم مهرارا را ترک کردند پسر بزرگش مهران بود از بس که ریما غر زد خسته است مهران هم مجبور شد علی رغم میل باطنیش به منزل برگردد.
پایان ص68 و پایان فصل 3
میترا گفت:
ماشین ما رو بردارین برو سوییچ رو از داییت بگیر
اتفاقا دایی خودش هم گفت ولی رادین قبول نکرد می گه با ماشین خودش بریم بهتره
محبوبه خانم زعفران را به دست خانم دلجو داد و گفت:
پیر شی پسرم ایشالا تو عروسی تو و رادین جون جبران کنم البته اگه عمرم کفاف بده
همه با هم گفتند:دور از جون ایشالا صدوبیست ساله شی
شهریار یک دانه خرما از دیس برداشت و گفت:
حالا که دعا می کنین زن بگیرم دعا کنید پولدارشو بگیرم حداقل ماشینمو برام عوض کنه
شهلا گفت:
خاله جان زن پولدار دردسر داره اون وقت میشی بنده اون
شما نگران نباشین خاله دعاهه رو بکنید اوناش درست میشه
شهریار دیگه منتظر جواب نماند از اشپزخانه خارج شد و مستقیم به طبقه بالا رفت الناز را مشغول جاروبرقی کشیدن دید دلناز و شکیلا صندلی جابه جا می کردند دل انگیز مقابل هر صندلی یک میز کوچک قرار میداد و رومیزی قلاب بافی شده کار دست محبوبه را روی میز می انداخت به همراه یک گلدان کوچک بلور که کمر ان با روبان مشکی تزئین شده بود ریما هم گوشه ی سالن ایستاده بود و فقط اشاره می کرد که میز را ان طرف تر یا.........بگذارند شهریار از کار او خنده اش گرفت نگاهی به دماغ عمل کرده اش انداخت که دیگر کاملا توی صورتش جا افتاده بود گفت:
حسته نباشی جیگیلی کمرت درد نگرفت؟تو چقدر زحمت می کشی؟
طبق عادت همیشه سرش را بالا گرفت و لب های خوش فرمش را غنچه کرد:
تو چی میگی فضول؟
هیچی..............میگم سخت تر از این کار گیرت نیومد اخه می ترسم کمرت تاب نیاره زیربار فشار این اشاره ها بشکنه
تو نگران کمر من نباش در ضمن کم مسخره کن خب چیکار کنم؟همینم خودش یه کاره بده دارم نظارت می کنم
جیگیلی مگه من چیزی گفتم فقط حرفم سر اینه که زیاد خودت رو خسته نکن حیفه این قدر از مغز مبارکت کار می کشی اخه.............
شکیلا میدانست الان است که امپر ریما بالا برود میان حرف برادرش دوید:
شهریار خواهش می کنم
دلناز که اصلا خوشش نمی امد شهریار با ریما کل بیندازد جارو را خاموش کرد و گفت:
میشه خواهش کنم ما خانوم ها رو تنها بذارین
شهریار به خوبی به حسادت او پی برد از علاقه ی دلناز به خود کاملا خبر داشت انگار خودش هم چندان بی میل نبود لبخند کجی بر لب اورد و در حال خارج شدن از در گفت:
باشه تنهاتون می ذارم فقط لعنت به شما اگه غیبت منو بکنید
ریما پشت سرش دوید و به او جواب داد:
اخه توئه شکم گنده چی داری که غیبت تو رو بکنیم
شهریار بی اختیار نگاهش رفت روی شکم خودش روی اولین پله ایستاد و برگشت سمت ریما:
حسود هیکل به این خوشگلی
نایستاد ریما جواب بدهد و از پله ها سرازیر شد ریما هم به سالن برگشت هر چند زیر لب غر غر می کرد
الناز که مشغول پاک کردن روی یکی از میزها بود گفت:
ریما اگه اشتباه نکنم شهریار عاشقت شده
دست دلناز از جارو کشیدن شل شد و رنگش به قرمزی می زد نگاهش به دهان ریما بود که محکم جواب داد:
شهریار مثل برادر منه مطمئنم اونم همین احساسو به من داره شماها چه قدر بی جنبه هستین چون فقط با من شوخی میکنه فکر می کنید خبریه
شکیلا که خسته شده بود خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت و به طرفداری ریما پرداخت:
ریما راس میگه شهریار ریما رو مثل خواهر خودش می دونه
دلناز به خاطر اینکه بحث را عوض کند گفت:
دل انگیز معشوقه ی گرامیت اومده
شکیلا و ریما هم زمان نگاهشان روی دلناز ثابت شد و با هم کنجکاو گفتند:کیه؟
دل انگیز از خجالت سرخ شد دلناز خوشحال از اینکه بحث را عوض کرد گفت:
رادین
ریما زد زیر خنده و گفت:
شکیل براش تعریف کن چی به سر این اقای اتو کشیده اوردیم
و همه ی نگاه ها به سمت شکیلا چرخید او هم با اب و تاب جریان را تعریف کرد حتی خود دل انگیز هم به هیجان امد و با صدای بلند خندید ریما در پایان گفت:
تو از چی این پسره خوشت اومده؟یه جوریه با اون تیپایی که می زنه اصلا مثل مردا لباس می پوشه
دل انگیز هنوز خندان بود:
مگه قراره مثل زنا لباس بپوشه؟
ریما اخم کرد:
منظورم پسرونه اس طرز لباس پوشیدنش یه سن و سالش نمی خوره لباس پوشیدنش مثل پاپا می مونه موهاشو صاف میده بالا یا ژل یا روغن می چسبونه به کله اش(شکلکی به صورتش داد)اه.........اه.....
دل انگیز دلخور لبش را گزید:
هر چی هس من دوسش دارم
شکیلا به چهره ی گلگون و عاشق دل انگیز نگاه کرد:
اونم تو رو دوس داره؟
نمی دونم تا حالا حرکتی از اون که دال بر دوست داشتن من باشه ندیدم یعنی اصلا نگاه نمی کنه همیشه سرش پایینه حتی موقع اموزش دادن نگاهم نمی کنه
ریما که اصلا در مورد رادین هیچ اطلاعی نداشت گفت:
اموزش؟مگه این اقای اتو کشیده چه کاره اس؟
دل انگیز با افتخار جواب داد:
استاد تار منه البته توی دانشگاه ادبیات هم تدریس می کنه برای شعر هم دستی به قلم داره
ریما بی اهمیت به موضوع زل زد توی چشمهای دل انگیز:
اصلا بهش نمیاد این همه عنوان رو شاخ مبارکشون سوار باشه
الناز عصبی شد:
بهتره به جای این حرفا زودتر کارو تموم کنیم بریم پایین ریما خانوم تو هم بهتره بیای سر این میز رو با من بگیری تنهایی نمی تونم
ریما هم علاقه ای به ادامه بحث نداشت رفت که سر میز را با او بردارد:
الناز خانوم حالا چرا عصبی میشی؟
الناز جوابی نداد و دوباره مشغول به کار شدند همه جا را که سروسامان دادند به طبقه ی پایین امدند البته به جز ریما که به بهانه ی دستشویی همراه انها نرفت تا رفتند موبایلش را از توی جیب شلوارش بیرون اورد تارخ چند اس برایش فرستاده بود گل از گلش شکفت و از ان کسالت درامد همان طور که برای چت کردن دستش تند کار می کرد برای اس نوشتن هم همان سرعت عمل را داشت به دو دقیقه نکشید که جواب او را داد و ارسال که شد دوباره موبایل را توی جیب شلوارش جا داد و با خیال راحت به طبقه ی پایین رفت با دیدن داریوش زیر لب سلامی داد و کنار شکیلا نشست صورتش را به گوش شکیلا نزدیک کرد:
این پسره هر روز مرخصیه
شکیلا با گزیدن لب خنده اش را کنترل کرد:
چی کار کنه طفلک عاشقه دیگه بدونه تو این جا باشی و نیاد مرخصی؟
اخمهایش در هم رفت:
بره گمشه کچل
شکیلا صدایش را از قبل پایین تر اورد:
حالا داریوش به کنار امیر رضای ننه مرده رو ببین چه طور بهت زل زده
ریما نگاهی کوتاه به او کرد که روی مبل گوشه ی سالن محو تماشایش شده بود:
اینم از داریوش بدتره من به این گری گوریا اهمیت نمی دم
شکیلا به طعنه گفت:
اره راس میگی یادم نبود تو تارخ خان رو داری اینا که مثل اونا سرویس گردنبند و دستبند و انگشتر ندارن از همه بدتر موهای کوتاه شونه تازه لباساشونم مارک دار نیست
تو هم فقط بلدی منو دست بندازی
شکیلا لپش را کشید:
وای که وقتی خودتو لوس می کنی چه قدر ناز می شی قصد دست انداختن تو رو ندارم فقط دلم می خواد اینو بهت بگم که هیچ کدوم از این کارا ارزش ندارن لپ کلام به جای عشق و عاشقی درس رو بچسب که اینده داره
دلناز سرش را جلو اورد:
از این در گوشی های قشنگتون به ما هم میگین؟
شکیلا گفت:
ما حرف در گوشی نداریم به احترام جمع نمی شد با صدای بلند گفت همین
ریما با خود فکر کرد:ای شکیل وروجک چه خوب با زبونش ادمو می پیچنه
با پیوستن محبوبه و عروس ها و دخترهایش به همراه خانم دلجو جوان ها خودشان را جمعو جور کردند و اقایان هم وارد جمع انها شدند تمام بحث جمع حول و حوش مراسم فردا بود که سعی کنند به خوبی و ابرومندانه برگزار شود
کارها تقسیم شد و هر کدام گوشه ای از کار را بر عهده گرفتند و قرار شد صبح زود به بهشت زهرا بروند
با امدن شهریار و رادین بحث خاتمه یافت و همه به فکر شکم افتادند رادین اصرار داشت که به همراه مادرش به خانه برگردند اما محبوبه و دیگران مانع شدند و صمیمانه ان ها را در جمع خانوادگی خود پذیرفتند بیشتر از همه دل انگیز از این قضیه دلشاد شد
رادین توی جمع طوری قرار گرفته بود که اگر سرش را بلند کرد نگاهش با نگاه هیچ خانمی تلاقی نشودو مادرش خانم دلجو ارزومند این که پسرش یکی از ان دخترها را انتخاب کند به دید او همه ی نوه های محبوبه زیبا و باوقار و نجیب بودند دو سالی می شد که به فکر زن دادن پسرش افتاده بود و دریغ از این که او هرگز زیر بار این مسولیت نمی رفت و به طریقی از زیر بار این مسولیت شانه خالی می کرد
همان طور که خواست محبوبه بود مراسم به خوبی و ابرومندانه برگزار شد
مجلس مردانه در خانه ی خانم دلجو و زنانه منزل خودشان در پایان مراسم همه دست به دست هم داده و به کمک دو کارگر مشغول نظافت هر دو خانه شدند
محبوبه نوه های دختری خود را به کمک خانم دلجو فرستاد تنها ناراضی ان جمع ریما بود که به نحوری سعی داشت از زیر کار در برود
از خانه ی مهرارا که خارج شدند بارش برف دوباره شروع شده بود با شتاب زیر بارش شدید برف خود را به منزل خانم دلجو رساندند مشتاق تر از همه دل انگیز بود وارد خانه که شدند رادین را به همراه شهریار و داریوش و امیر رضا در حال جا به جا کردن میز و صندلی ها دیدند
داریوش و امیر رضا گل از گلشان شکفت و این از چشمهای تیز بین رادین دور نماند ناخوداگاه نگاهش برای لحظه ی کوتاهی ثابت شد روی ریما در دل به خود گفت اه این که چند وقت پیش چشماش ابی بود حالا چطور سبز شده؟شاید من اشتباهی دیدم با این که دختر خیلی لوس و از خود راضیه ولی خوشگل و تو دل بروئه رادین شانه هایش را بالا انداخت و دوباره به خود گفت:به من چه که درد موردش نظر میدم مبارک صاحبش باشه با صدای شهریار از فکر ازاد شد:
رادین جان قربون دستت این صندلی رو از این جا بردار تا این فرش رو صاف کنم
دل انگیز مثل فرفره شده بود چنان جارو برقی را با دقت و وسواس می کشید که شکیلا و دخترهای دیگر خنده شان گرفت ریما که هنوز بلاتکلیف کنار شکیلا ایستاده بود ارام گفت:
ببین چه خود کشی می کنه
شکیلا شیشه پاک کن را داد به الناز که میخ شهریار شده بود جواب داد:
عشقه دیگه چیکارش می شه کرد الناز رو ببین انگار صد ساله شهریار رو ندیده
ریما پوزخند زد:
حالا شهریار ارزشش رو داره هر چند خیلی خوش تیپ نیست ولی مهربون و با صداقته اما این پسره یه جوریه.........به دل نمی شینه اصلا زیادی گنده اس شبیه فردین اون بازیگر قدیمیه اس فقط موهاش صاف تر از اونه این تیپا دیگه مد نیست الان پسرای باریک...........
شکیلا پرید وسط حرفش:
لابد باریک و مو سیخ سیخی با ریش بزی
ریما لبهای خوش فرمش را جمع کرد:
پس چی
شکیلا با حرص دستمال کشید روی میز:
خیلی بی سلیقه ای پسر به این خوش تیپی می گی بده شهریار می گه دخترای دانشگاه براش سرو دست می شکنن
خاک بر سرشون ایشالا به جای سرودست گردنشون بشکنه از بس بی سلیقه ان
شهریار به بحث انها خاتمه داد:
ریما خانوم شما چه قدر زحمت می کشین تو رو خدا یه ذره بشین خستگی تون بر طرف شه اصلا می خواین بیام با بادبزن بادتون بزنم عرقتون خشک شه؟
ریما سرش را با غرور بالا گرفت:
داشتم همین کارو می کردم از صبح تا حالا اون طرف مثل کارگرا تو اشپزخونه در حال حمالی بودم
شهریار نگاهی به شلوار جین مشکی و بلوز شیک بافتنی مشکی رنگ او انداخت:
تویی که من می شناسم از صبح تا حالا یه استکان هم جا به جا نکردی
خانم دلجو که تازه از اشپزخانه بیرون امده و صدای شهریار را شنیده بود گفت:
ماشالله کمکی زیاد داریم ریما جون خسته اس از صبح تا حالا سرپا بوده
دل انگیز در دل گفت:خدا شانس بده فقط ریما جون خسته اس ما ادم نیستیم خسته بشیم از صبح تا حالا عین اسب دارم کار می کنم جلو چشم هیشکی نیست.
خانم دلجو تعریف ریما را از محبوبه شنیده بود می دانست دست به سیاه و سفید نمی زند و اصلا هیچ کاری بلد نیست نمی خواست حالا که در خانه ی اوست ناراحت شود این را نیز می دانست در میان نوه های دختری محبوبه فقط این یکی کار کن نیست و بقیه زرنگ و کاردان هستند تنها دلیل تنبلی ریما را نازپرورده بودن او می دانست خبر داشت که خداوند بعد از چند سال نازایی این دختر زیبا را به میترا و مهران داده و عزیز کل خانواده ی بزرگ مهراراست
با سروصدا و همکاری جوان ها به یک ساعت نکشید که خانه تمیز و به صورت اولش در امد حتی ریما هم به زور شهریار وادار به کار شد البته فقط رومیزی ها را پهن کرد روی میزها و به قول خودش از بس کمرش را خم و راست کرده بود دیگر نای راه رفتن نداشت
اولین خانواده ای که منزل مرحوم مهرارا را ترک کردند پسر بزرگش مهران بود از بس که ریما غر زد خسته است مهران هم مجبور شد علی رغم میل باطنیش به منزل برگردد.
پایان ص68 و پایان فصل 3