قرارگاه سایبری عطاملک
  • اپلیکیشن
  • مشاوره رایگان
  • طراحی رایگان
  • جوایز
  • جستجو
    • ورود
    • ثبت نام
    ورود
    نام کاربری:
    گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
     
    یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
  • ورود
  • ثبت نام
ورود
نام کاربری:
گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
 
یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
قرارگاه سایبری عطاملک › حیات طیبه › سمت خدا › انقلاب اسلامی / دفاع مقدس / مدافعان حرم v
« قبلی 1 2 3 4 5 … 7 بعدی »
› سالگرد عروسی

امتیاز موضوع:
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 2.1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حالت‌های نمایش موضوع

سالگرد عروسی

ADMIN آنلاین
بنیانگذار قرارگاه سایبری
********

امتیاز: 14,169
تاریخ عضویت: اسفند ۱۳۸۹
اعتبار: 242
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 223
سپاس شده 416 بار در 334 ارسال
#1
۱۳۹۹-۵-۱۰، ۰۷:۵۷ عصر
زن جوانی بود . شاید حدود سی سال بیشتر نداشت یا کمتر .
نگاهی به ساعت راهروی مترو انداخت و روی صندلی قرمز آن جابجا شد . معلوم بود که مدتی هست که منتظر مانده . انگار از انتظار خسته شده بود . گاهی می نشست و گاهی قدم می زد و دوباره سرجایش بر می گشت .
نگاهم روی ساعت میخکوب شد . الان نزدیک نیم ساعت است که روی صندلی نشسته ام . دوباره محاسبه ام را از سر گرفتم . اگر بخواهم به خانه بروم و بعد برای بردن دخترم از مدرسه تمام مسیر را برگردم ، کلافه می شدم . پس به خودم امید دادم که : اگر فقط یک ربع دیگر صبر کنی می توانی به مدرسه برسی و به خانه برگردی این طوری مجبور نمی شوی دو بار چهار طبقه را پایین و بالا کنی .
فکر خوبی بود . روی صندلی جابجا شدم . زن جوان در حالیکه چادرش را مرتب می کرد بعد از چند قدم بالا و پایین شدن دوباره روی صندلی جاخوش کرد.
یک ربع وقت داشتم و باز رگ کنجکاوی ام (شما بخوانید فضولی) گل کرد .
با مهارت خاص خودم سر صحبت را باز کردم : شما هم منتظرید .
 زن انگار زودتر از اینها منتظر این حرف باشد با خوشرویی گفت : بله . کلا" آدم خوش قولی هستم اما بعضیا کلا" آدم بدقولی هستند . انگار بدقولی توی خونشان باشد.
صحبتها گل انداخت و رسید به بچه ها .
زن جوان گفت : پانزده سالم بود که ازدواج کردم . دو تا دختر دارم که هر دو نوجوان هستند . فرزند سومم ان شاالله پسره . چند وقت دیگه دنیا میاد.
تازه متوجه بارداری زن شدم . آنقدر خوشحال شدم که گمانم زن از اینهمه خوشحالی ام آنهم برای یک غریبه تعجب کرد . خودم را جمع و جور کردم و سنگین و رنگین سرجایم نشستم.
زن جوان گفت : روی تربیت بچه ها خیلی دقت دارم . زمانه ، زمانه ی غریبی شده . فکر کنم خیلی نزدیک باشه . 
گفتم : چی ؟! با شگفتی نگاهم کرد . انگار سوال مسخره ای پرسیده باشم . گفت : ظهور را می گویم . فکر کنم ظهور نزدیک باشد .
چیزهای تازه تری دستگیرم شد . او خوب می فهمید . خوبتر از من . خوبتر از خیلی ها . به صیادی شبیه شدم که مروارید گران قیمتی به دست آورده و حالا تلاش می کند تا از دستش ندهد.
جملاتش ساده بود اما پشت تمام سادگی اش چیزی بود ...
نگاهش قفل شد روی ساعتش . بعد انگار اضطرابی خاص گرفته باشد گفت : رهبر عمار می خواهد. هنوز صدایش در گوشم می پیچد : این عمار ؟!
ادامه داد : می خواهم عمار تربیت کنم . بعد هم خنده ی کوتاهی کرد و گفت : اسمش را هم می خواهم بگذارم سید علی .
توی چشمهایش خیره شدم . به حالش غبطه خوردم . پرسیدم : حالا چه برنامه ای برای تربیتش چ داری ؟ 
از برنامه ها و کلاسهایش گفت . اساتیدش را می شناختم . هر از گاهی هم پیش استادی می رفت که ما بچه های حوزه خیابان ایران خوب می شناختیمش " آیت الله جاودان "
ادامه داد یک چله هم دارم . کنجکاو شدم . عه ! چله ی چی ؟ گفت : چله آیت الله حق شناس . 
گفتم : خیلی سخته این چله . یه چیز آسون تر برمی داشتی . چیزی که بتوانی با این وضعیت و داشتن دو تا بچه دیگه که حتما مسئولیت های اونها هم روی دوشت هست ، از عهده اش بربیایی و اذیتت نکند.
گفت : برای انجام کارهای بزرگ باید سختی کشید . اصلا" خدا ما را برای تحمل همین سختی ها به این دنیا آورده . هیچ عقد اخوتی هم با ما نبسته . هیچ وقت هم قول نداده که اینجا همه چیز بر وفق مرادمان باشد و از سختی و مشکلات دور باشیم . باید در کوران این سختی ها آب دیده شویم 
دوست ندارم وقتی آقا آمد دستم خالی باشد . 
شهادت را به بها می دهند نه به بهانه . باید زرنگ بود و شهادت را گرفت . من برات شهادت پسرم را می گیرم .
دوباره به ساعتش نگاه کرد . تازه یادم آمد باید بروم دیر می شود . چه زود گذشت ...!
آخرین لحظه بود . سایه ی دختر جوانی که از روی شباهتش حدس زدم خواهرش هست از دور نمایان شد . از همان دور مرتب بابت تاخیرش عذرخواهی می کرد .
وقت خداحافظی بود . ناخودآگاه پرسیدم : کجا می روید ؟
از سوالم خجالت کشیدم . از آشنایی ما زمان زیادی نمی گذشت شاید نباید می پرسیدم .
قطار رسید . هر دو قصد سوار شدن داشتند . زن جوان لبخند زد : بهشت زهرا . سر مزار شوهرم . یک ماه و نیم پیش توی سوریه شهید شد . 
گفتم : امروز چهارشنبه است نه پنجشنبه !گفت : امروز سالگرد عروسی مان است ...

خودم را دیدم . بسیار کوچک ... بسیار کوچکتر از زن جوان ...
ان الله مع الصابرین
جهت دریافت شارژ۲۰هزارتومانی کلیک کنید[url=atamalek.ir/thread-11791.html][/url]
http://atamalek.ir/thread-11791.html
پاسخ
وب سایت ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
« قدیمی‌تر | جدیدتر »


موضوعات مرتبط با این موضوع…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  کارت عروسی ابوالقاسم کلاگر ADMIN 0 981 ۱۳۹۳-۱۱-۲۵، ۰۴:۴۲ عصر
آخرین ارسال: ADMIN

  • مشاهده‌ی نسخه‌ی قابل چاپ


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
  • صفحه‌ی تماس
  • بازگشت به بالا
  • بایگانی
  • قرارگاه سایبری عطاملک
قدرت گرفته ازMyBB و پارسی شده توسط MyBBIran.com
طراحی شده توسط Rooloo | ترجمه و طراحی مجدد توسط ParsanIT.ir

برو بالا
حالت خطی
حالت موضوعی