۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۶:۰۸ عصر
نگاه بی امانم با دستای ناباورم روی شکمم می چرخید. انگار حجم خالی رو زیر دستام حس می کردم. بچه من چه بلایی سرش اومده بود؟به شلوار سرخ از خونم نگاه می کردم و هق می زدم. سرم از شدت ضعف گیج میرفت و نمیتونستم روی پاهام وایسم. دستمو به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم. رد قرمز خون روی دیوار جا مونده بود و هر لحظه عقم رو به این وضعیت بیش تر از قبل می کرد. چه بلایی سر من و بچه م اومده بود. چشمام سیاهی می رفت و نمیتونستم بیشتر از اون روی پاهام وایسم. درست دو قدم با فاصله از تخت با ضرب وحشتناکی روی زمین افتادم و درد رو با همه وجودم به تنم کشیدم. صدای جیغم بلندتر از حد انتظارم بود. نگاهم رو بالا کشیدم و با هق هق روبه امین فریاد زدم:-تو ....با من چی ....کار کردی حیوون؟دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و شونه هاشو بالا انداخت. چهره سخت و بی احساسش از خودم بیزارم می کرد. امین با من چی کار کرده بود؟ یه قدم به جلو برداشت و با بی تفاوتی مفرطی گفت:-بهتره از جات بلند نشی وضعیتت زیاد جالب نیست.سرم به سمت عقب مایل شده بود و نگاهم با هق هق روی سقف سفید اتاق. خدای من کجایی؟ دستمو به کمرم گرفته بودم و با همه خستگیم سعی می کردم از جا بلند شم. چشمام سیاهی می رفت و سرما... مغز استخونم از شدت این سرما می لرزید.-هیچ نمی خواستم اینجوری بشه اما تو با لج بازی هات این کارو کردی. راستی اگه دوست نداری بهنام...-اوه چه حلال زاده هم هست این همسر مهربونت...سرمو کشیدم به سمتش. موبایلش رو گرفت جلوی گوشش و انگشت اشاره ش به معنای سکوت جلوی بینیش قد علم کرد. لبمو با درد گاز گرفتم و سعی کردم خودمو جوری بکشم عقب که به پاتختی بتونم تکیه بدم. امکان سقوط داشت آزارم میداد. سرم گیج می رفت. دیگه نمیتونستم خودداری کنم. خودمو با سختی به پاتختی چسبوندم و چشمامو بستم.
-نگران نباش بهنام من پیششم. کی؟... داد نزن بگو کی می رسی اینجا؟ ...بیا اینجا خودت متوجه میشی!... زودتر بیا باید برسونیمش بیمارستان...بهنام نگرانم بود. خدای من. چرا دیر کرده بود.-حوا میدونم و مطمئنم اگه سر کیف بودی از این فیلمنامه ای که نوشتم به شدت استقبال می کردی. میدونی حوا چی شده؟ توی این دو روز خیلی با خودم کلنجار رفتم و آخر سر بهترین راه رو انتخاب کردم. البته اگه مقاومت نمی کردی همه چیز بی دردسر تموم میشد و الان مجبور نبودی اینقد درد بکشی. میدونی حوا... وضعیتت خیلی اسفناک شده و من واقعا متاسفم که دختر قوی آرزوهام اینجوری از پا در اومده. پامو بی ملاحظه شل کردم و ساق پام با ضرب روی زمین نشست. بیشتر از این طاقت نداشتم خودمو حفظ کنم. تنم می لرزید. با چشمای بسته دستمو بالا کشیدم و سعی کردم پتو رو از روی تخت پیدا کنم. نمیتونستم چشمامو باز کنم و به این باور برسم که زندگیمو به کثافت کشیدم.-خب بذار من کمکت کنم. درکت میکنم حس سرما خیلی عادیه الان.چشمام بسته بود که بوی عطر تندش توی بینیم پیچید. حس عق زدن وحشتناکی داشتم که به شدت باهاش مقابله می کردم. دستم با ناتوانی بالا اومد و جلوی دهنم چفت شد. امین دستشو زیر پاهام انداخت و با یه حرکت پر درد منو به آغوشش کشید و روی تخت گذاشتتم. چشمام هم چنان بسته بود. مقاومتی نمی کردم چون کمرم از درد بهم می پیچید و من مثل مار زخم خورده از درون نابود شده بودم.-بهتره مثل یه دختر خوب رفتار کنی تا لباست رو تنت کنم و منتظر رسیدن همسر مهربونت باشیم.با قدم هایی که صداش توی سرم می پیچید ازم فاصله گرفت. با درد ملحفه ای قبلا سفید بود رو توی دستم پیچیدم و قطره های اشک روی گونه م سر خورد. چه بلایی سر جنینم اومده بود؟ خدای من این حیوون با من چی کار کرده بود؟-خب بذار همینجوری که دارم لباساتو پیدا میکنم داستان رو برات تعریف کنم. حیفه متن داستان رو ندونی و بازی کنی توش...سکوتش بین صدای ریز جیغ مانند کمد گم شد و حس پر دردی بهم می گفت کارم زاره...-میدونی حوا خیلی اتفاقی صبح بهنام متوجه میشه حسابدار شرکت توی حساب و کتاب شرکت دست برده و خیلی اتفاقی تر متوجه میشه که امروز قراره پول کلانی از حساب شرکت برای خرید جنسی که اصلا احتیاج نیست خارج بشه و برای همین موضوع خودش دست به کار میشه و تمام دفاتر حساب و کتاب شرکت رو با کمک یه حسابدار واجد شرایط که بازم به صورت اتفاقی من پیداش کرده بودم دست به کار میشن و به حساب و کتابا رسیدگی می کنن و همین قضیه باعث میشه که زمان زیادی رو برای رسیدگی به حساب و کتاب از دست بده. آخه میدونی چیه؟ حسابدار شرکت رو که می شناسی فوق العاده دست کاری کرده بوده حساب کتابا رو.آهان پیداش کردم.چشمامو به سختی باز می کنم و از دیدن هاله سیاه رنگی که به سمتم می اومد با یه لباسی که رنگش رو اصلا نمیتونستم تشخیص بدم ناخودآگاهم چشمام رو می بنده. به سمتم میاد و منو از روی تخت بلند میکنه. نفساش بلندتر از حد معمول شده بود و چشمام به سختی روی هم چفت شده بود.-آره عزیزم و توی همین گاهیر واگیر گرفتاری بهنام خان شما. به صورت کاملا اتفاقی موبایلش خاموش میشه و بهنام که شدیدا درگیر این قضیه بوده متوجه نمیشه که موبایلش با وجود فول بودن باتری خاموش شده... خانمی یه خورده همکاری کن لباستو راحت تر تنت کنم.دستمو به سختی از آستین لباسی که نزدیکم شده بود به داخل فرستادم و بی ملاحظه مجدد چشمامو بستم.-اوهوم حالا بهتر شد. خوشم میاد از حرف گوش کن بودنت.خیلی راغب بودم ادامه این داستان بی سر و ته رو بدونم اما حتی توانی برای مقاومت بیش تر نداشتم. خودمو روی تخت ول میکنم و امین بازم با صدای خس خسی ازم فاصله می گیره. انگار از روی تخت بلند شده بود.-توی این بازه زمانی من میرسم خدمت حوا خانم. خودت که در جریانی کلید خونتون رو منم دارم. اولش دوست داشتم همه چیز رو مسالمت آمیز باهم حل کنیم اما سر سختی ذاتی تو باعث شد دست به کاری بزنم که زیاد بهش راغب نبودم. تو مقاومت کردی و منو مجبور کردی کاری رو انجام بدم که هیچ تمایل نداشتم. بالاخره تو یه زمانی هم کلاسی من بودی و بعدشم عشقم شدی مگه نه؟ نفسشو با سر و صدا بیرون داد و با حرص فریاد زد:-د آخه لعنتی تو همه چیز رو خراب کردی و من احمق رو مجبور کردی به کاری که هیچ دوست نداشتم انجامش بدم...صدای بلندش با باز شدن چشمای کم نورم قطع شد و با دیدن نگاه بی جونم زمزمه وار گفت:-پس این لعنتی کجا موند؟بهنام من کجا مونده؟ چقد به اغوشش احتیاج داشتم. حس مرگ بهم دست داده بود. ای کاش بود و من برای آخرین بار می دیدمش و بعد با خیال راحت چشمامو می بستم.-چه بلایی سرم اوردی؟-تا حالا اسم آمپول پروستاگلندین به گوشت خورده؟به گوشم هم حتی آشنا نبود. خسته و بی حوصله بازم پلک هام رو باز می کنم و مردی که رده های خون روی پیرهن خاکستری رنگش نشسته نگاه می کنم. بی حال و با خستگی نگاهمو بالاتر می کشم و به چشماش خیره میشم. توی نگاهش تنها یه چیز بیداد می کرد. انتقام.-خب از شواهد امر پیداست مثبت تر از این حرفایی. این آمپولو من خودم به شخصه به صورت عضلانی با فاصله یه ساعت بهت تزریق کردم. متاسفم اما برای سقط جنین با مقاومتی که از خودت نشون دادی تنها این کار از دستم بر می اومد.چشمامو با درد می بندم و با صدای بلندی که از ضعفم به دور بود به ضجه می افتم. اون حیوون فرزندم رو ازم گرفته بود.-حــــــــوا... حوا کجایی؟ امین...وای خدای من چرا منو نمی کشی؟ چه جوابی به بهنام بدم؟
-بیا اینجا بهنام.خودشو به سرعت نزدیک تختم می کنه و زمزمه می کنه:-بهتره دختر خوبی باشی. آفرین...چشمامو با نفرت می دوزم بهش و قبل از اینکه محتویان بذاق دهانم رو به صورت نفرت انگیزش بپاشم صدای قدم های بلند و پر سرعت بهنام مانعم میشه.-یا علی. حوا... حوا چه بلایی سرت اومده دختر؟چونه م از بغض می لرزه و نگاه ناباور بهنام روی شکم و صورتم می چرخه. نگاهش می کنم و با هق هق بلندی زمزمه می کنم.-بچه م... بچه م بهنام...از صدای برخورد چیزی چشممو بلافاصله باز کردم که دستای بهنام رو گره کرده تو یقه لباس امین دیدم:-چه بلایی سرش اوردی عوضی؟-بهنام چی کار داری می کنی؟ یقه رو ول کن مرد حسابی. بهتره به جای این کارا برش داری بریم بیمارستان خونریزیش شدیده...تمام عجز و لابه هام درست مثل مادری بود که همدرد پیدا کرده برای از دست رفتن پاره تنش. من و بهنام هر دو فرزندمون رو از دست داده بودیم. دستم رو با سختی به شکمم رسوندم و در حالی از درد توی خودم می پیچیدم صدامو انداختم توی حنجره م و بهنام رو صدا زدم:-بهنام. من بچه مو میخوام. بهنام بچه مون...درد توی چشمای مردی که به سمتم اومده بود موج می زد.نگاهش ناباور روی جسم بی جون من می چرخید و نگاه من پر از درد روی صورت مهربون مردم...-مثل اینکه هر چی به موبایلت زنگ میزده خاموش بوده. برای همین شماره منو گرفته. وقتی بهم زنگ زد شکه شدم اما اونقد حالش بد بود که فقط تونست بهم بگه خودمو برسونم خونه تون. وقتی رسیدم اینجوری دیدمش. نمیدونم چی شده. اصلا ببینم شما چرا خبر بچه دار شدنتون رو به ما ندادید؟دیگه طاقت مقاومت نداشتم. سرمای مشمئز کننده وجودم با گرمای دستای مردی که نفس نفسش حکم زندگیم داشت به سکون می رسید.حس می کردم این آخرین تصویر مثبتیه که تو ذهنم نقش می بنده. با لبخند تلخی چشمام رو به سقوط ابدی پیش می رفت که نجوای روح انگیزی من رو مجدد به زندگی گره زد. صدای پر از آرامش بهنام که رفته رفته می رفت تا ملکه ای بشه برای تسکین اعصاب نابود شده م.-چیزی نیست عزیزم ما بازم بچه دار میشیم. ملودی زیبایی که حتی صدای بلند پوزخند امین هم نتونست تو نوازش بخش بودنش تاثیر منفی بذاره.
وقتی که کمی آروم تر شدم دستامو روی بازوهام چفت کردم و به روبروم خیره شدم. سیاهی مطلقی که توی درگاهی چشمام نشسته بود شاید سیاه تر از روز و حال زندگی من نبود.اون روزا زندگی بدجور اون روی سگش رو نشونم داده بود. نفسمو فوت میکنم بیرون و توجه م جلب میشه به صدای خسته مرد روبروم.مردی که شاید تنها به دنبال یه جمله توی حرفای من بود اما من از تمام وقایع زندگیم براش پرده برداشته بودم.-ادامه بدیم؟سرمو تکون میدم و بی توجه به مرد خشن روبرویی که رنگ دلواپسی گرفته بود نگاهش خودمو روی صندلی فلزی عقب تر می کشم و صاف می شینم.کمرمو صاف می کنم و سینه مو می دم جلو. من هنوزم حوا بودم. حوایی که به سختی چنگ انداخته بود به این دنیایی که دیگه حتی هوای برای نفس کشیدنش وجود نداشت.-انتقامی که امین از من و بهنام گرفت داغونم کرد. روزگارم؛ زندگیم رو از بین برد. هیچ چیزی نمی تونست آرومم کنه. همه چیز برام رنگ زرد فصل پاییز رو داشت. بهنام نگاهش ملامت گر بود. اینکه فکر می کرد من بچه شو سقط کردم بیشتر از هر چیزی ازارم می داد اما چاره ای نبود باید می ساختم و تنها یه موضوع بود که تونست منو مجدد سرپا نگه داره. انتقام گرفتن از امین. این بار باید من کمر به قتلش می بستم. این بار من باید نابودش می کردم همونطوری که بچه من رو ازم گرفته بود باید زندگیشو ازش می گرفتم.باید یه کاری می کردم تا بفهمه من همون حوای هستم که روی آدم بودنش حساب کرده بودم و حالا می خواستم انسانیت رو ببوسم و بذارم کنار. این بار باید برای بقای زندگیم می جنگیدم و نمی ذاشتم که امثال امین زندگیم رو ازم بگیرن.روزای خیلی سختی بود. اما می گذشت. بهنام کار و زندگیش رو تعطیل کرده بود و کنار من مونده بود. بهنامی که حضورش هم توی شرکت نیاز بود هم سر پروژه های حساسی که به بقای شرکت کمک شایانی می کرد. بهنام نمی ذاشت از جام بلند شم و علاوه بر خودم اونم از زندگی افتاده بود. اما بالاخره یه جای باید می رفت. یه جای می رسید که من دوباره مثل همیشه باید سرپا می ایستادم و زندگیم رو از سر می گرفتم و شاید این بار با نیربی مضاعف تری. اون روزای سخت من با درد و رنج و حس محبت بهنامی می گدشت که از مردی و مردونگی چیزی کم نداشت. بهنام من نابود رو دوباره ساخت. دوباره ساخت تا احساس کنم زنده م و نفس می کشم. باید ادامه میدادم. حداقل به خاطر بهنام.نیم نگاهی به آینه بزرگی که یقینا پشتش افرادی نشسته بودن می ندازم و بغضمو فرو می خورم. رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا. به قسمتی که دقیقا خلاف خواسته هام از آب در اومده بود. قسمت دردناک تر زندگی سراسر درد من.-چند روزی گذشت. چند روزی بود که از امین خبر نداشتم. شاید یه جای سر به نیست شده بود و این منتهای آرزوی من برای نامردی بی اندازه امین بود. چشمامو با درد می بندم و سعی می کنم بغض لعنتی که دارم توی صدام تاثیر نذاره.این سکانس آخر ماجرا بود. آخر ماجرایی که به هیچ وجه متناسب با برنامه ریزی نبود.چمامو باز می کنم تا این پرده لعنتی آخر رو هم بازی کنم و کم کنم این بار سنگین عذاب رو.-اون روز یه روز مذخرف بود. از خواب بیدار شدم. بهنام مثل همیشه، مثل ای چند روز بیماری من صبحانه رو آماده کرده بود. خواستم از جام بلند شم که نذاشت.چشمامو می بندم یاد بوسه گرم آخرش می افتم. بوسه ای که روی گونه م کاشت و بغلم کرد. درست مثل همیشه.-بهم گفت که باید بره. گفت پروژه عارف به مشکل بر خورده و باید برای سرکشی بره. با وجود همه خستگی جسمانی که داشتم بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و بهنام ترکمذ کرد. رفت و من دیگه هیچ وقت نتونستم بازم داشته باشمش. رفت و تمام هست و نیست من و با خودش برد. رفت و منو با کوهی از انتقام تنها گذاشت.هق هق خسته م پشت دستای سرد از حس زندگیم پنهون می شه و صدای ریز پر از لطافت مرد روبرویی هم نمیتونه بار سنگین غمم رو کاهش بده.-متاسفم.سرمو به نشونه درک متقابل تکون میدم و توی دلم زمزمه می کنم خودمم خیلی متاسفم. من بهنام رو بی بهانه از دست دادم و عشقش رو به بها به دست اودرم. بهنام زودتر از وقتش رفت تا به امثال من و امین نشون بده نمی تونیم به خودمون غره بشیم.صدای فین فین پر از دردم زخمی بود رو زخم های سر باز کرده دلم. بهنام رفته بود و من نابود شده بودم. بچه م از بین رفته بود و این وسط من به هیچ چیزی نرسیدم و امین برد. بازنده این بازی کسی نبود جز خودم که بی بهانه بهشت رو از دست دادم. من حواس شکست خورده ای بودم که فریب خورده بودم.-یه سوال به وجود میاد.سرمو میارم بالاو از بین چشمای دردناکم خیره میشم بهش. تنها یه سوال؟زندگی پر از حماقت من سراسر پر از سواله.-پطور به مرگ مشکوک همسرتون شک نکردید؟چشمامو تنگ می کنم و نگاه مشکوکم رو می دوزم بهش از چه مرگ مشکوکی صحبت می کرد؟-متوجه منظورتون نمیشم!با خونسردی خودشو روی صندلی جا به جا میکنه و نگاه موشکافانه ش رو می دوزه به صورتم.-چطور به مرگ همسرتون مظنون نشدید؟ اونم با این همه مشکلی که از جانب برادر زاده همسرتون براتون پیش اومده البته به گفته خودتون؟لبخند تلخی میزنم و می گم:-چطور باید مشکوک بشم؟ بهنام خودش رفتنی بود. اینو امین می دونست. چیزی بود که از اول تمام برنامه ریزی های امین رو شامل میشد. چطور باید بعد از این همه مشکل امین این بلا رو سر بهنام بیاره؟ حماقته حتی فکر کردن بهش. بهنام رفتنی بود و عمر زیادی نمی کرد و امین اگر قرار بود بلای سر بهنام بیاره همون اول سرش می اورد و اصلا احتیاجی به حضور من تو این بازی مسخره نبود.-شکایت نکردن شما و پدر همسرتون سهل انگاری بوده.-پدر بهنام مرد آبرودار و شناخته شده ای هستش. کسی که حتی یک در صد حاضر نیست ذره ای از آبروم لطمه بخوره و همون طور که من فکر نمی کنم پشت پرده مسئله ای بوده باشه اونم همین نظر رو داره.نگاهمو از صورتش نمی گیرم و اون خودشو روی میز جلو میکشه و من گم می شم بین جو گندمی موهاش که سر تا سر تجربه بود.-اما هیچ مدرکی وجود نداره که همسر شما به بیماری سرطان مبتلا بوده باشه.نگاهم خیلی با حوصله و نرم از رد برف روی موهاش کنده میشه و به سمت چشمای جدیش کشیده میشه. سخت مشتاق بودم ادامه بده و من از نگاهش بخونم که این هم یه نوع پلتیک برای کشف حقیقت بوده.بی توجه به وخامت اوضاع من خودشو با حوصله نشون میده و پرونده های روی میز رو جابه جا میکنه. ناخونام بی ملاحظه روی فلز سرد میز کشیده میشه و صدای ناهنجاری تولید می کنه. نگاهشو از دستم بالا می کشه و با بهت خاص نگاهم ادامه میده:-خانم نیکخواه همسر شما سلامت کامل داشتن. حتی کالبد شکافی هم ردی از سرطان برای ما جا نذاشت.لبخند می زنم سرد و بی روح. اینم کمر به قتلم بسته. امین خودش به من گفت بهنام سرطان داره. این چی میگه؟کالبد شکاف...
انگار تمام خون بدنم تو یه لحظه به سرم هجوم میاره. از جا می پرم جوری که صندلی به عقب پرتاب می شه و با صدای سخت و مذخرفی روی زمین کوبیده می شه.نگاه شک زده م میشینه روی صندلی سرد و فلزی که جسمم رو در بر گرفته بود. بغض راه گلومو و اشک راه نگاهمو بند اورده. بدنم به لرزش سختی می افته. این دیگه از حد تحملم خارجه. امکان نداره. محاله. نمی تونه همچین اتفاقی بیفته.-حالتون خوبه؟چطور می تونستم خوب باشم وقتی داشت بازیم میداد؟چطور می تونستم نگاهم سرشار از احترام باشه وقتی الان قصد تخریبم رو داشت؟ نگاهمو از صندلی کشیدم و دوختم به نگاه خونسردش. دیگه کلماتم از حالت جمع محترمانه خارج شده بود و سرشار بود از حس بد دروغ و مفرد بی احترام!-داری دروغ می گی؟ چرا؟ چرا می خوای بازیم بدی؟ بهنام سرطان داشت. من میدونم. امین بهم گفته بود سرطان داره. چرا دروغ میگید؟ بهم بگید شوخی خنده داری کردید...افعالم دست خودم نبود نوع واژه ها با حالت چرخش چشماش عوض می شد. سرشو تکون داد و با لحنی که تاسف از واژه به واژه ش می ریخت گفت:-شما میتونید برید اما از تهران خارج نشید به کمکتون احتیاج داریم.-چی میگید شما؟ چرا جواب منو نمیدید؟نباید صدام بلند میشد اما ناخوداگاه بلند شده بود. از فکر اینکه این آدم داره تمسخرم می کنه شقیقه ها م به نبض افتاده بود.وجودم از درد تیر می کشید و این مرد خونسرد نگاهش زجرم میداد. نگاهی که ملامت گر بود.پرونده ها رو توی دستش جا به جا کرد و به زنی که تمام حرفامو نوشته بود اشاره نامحسوسی کرد و به سمت در رفت. به خودم اومدم. نباید ترکم می کرد باید جوابم رو میداد. به سمت در می رفت . خودمو کنار کشیدم تا برم سمتش که پام گیر کرد به پایه صندلی و با ضرب افتادم زمین و سنگینی جسمم روی میله صندلی فرود اومد و درد و با تک تک یاخته هام حس کردم. صدای ناله م با گریه بد موقعم مخلوط شد و دردم ذره ای کاهش پیدا نکرد.-بلند شو...در بسته میشه و من سکوت اختیار می کنم. دردم خو میگیره با جسم سوخته از مصیبت های زندگی. نگاهمو از دری که بسته شده بود می گیرم و به زن چادر پوش خیره میشم. تمام بغضم جمع شده پشت حنجره م. دستمو می برم بالا و پر چادرش رو می گیرم.-دروغ می گفت نه؟نگاه سختش رو می دوزه به صورتم و کمکم می کنه تا بلند شم. پام درد می کنه. همه وجودم تیر میکشه هنوز حضور نامحسوس اون میله رو توی پام حس می کنم. به سختی صاف وایمیسم و مصرانه چادرشو باز می کشم.اهمیتی نداره صدام گرفته. اهمیتی نداره...-حرف بزن لعنتی. بهم بگو. بگو اون دروغ میگفت. امین بهم گفته بود بهنام می میره. بهنام سرطان داشت. مگه میشه نداشته باشه؟ این چرا بازیم میده؟ چرا دهنتو باز نمیکنی؟ تو از همه چیز خبر داری. حرف بزن بهت میگم...دستشو با خشونت از توی دستم می کشه و تشر میزنه:-راه بیا.اما هنوز سر جام ایستادم و ذل زدم تو چشمای سرد و بی روحش. این آدما احساس ندارن؟ چرا حرف نمی زنن؟ چرا چیزی نمی گن؟سکوت سنگینشون،نگاه سرد و بی حسشون، چی داره پشت ملامت کلامشون؟ چرا سکوت میکنن؟ باید بگن. باید همه چیز رو بگن. راز داری زیادم خوب نیست وقتی من زندگیم و باورم لنگ یه نخ پوسیده است.-د حرف بزن لعنتی. بهم بگو اون رییست همشو دروغ گفت.وقتی اصرار کلام و رفتارم رو می بینه دستشو از دستم سفت و سخت بیرون میکشه و این بار بی توجه بهم به سمت در میره و من پشت سرش تنها یه قطره اشک می ریزم و با خستگی و درد می گم:-دروغه نه؟وقتی از در خارج میشه حس می کنم تمام در و دیوار دارن به سمتم میان تا وجودم رو تو خودشون حل کنم. با گوشه استینم اشکمو پاک می کنم و لنگون لنگون به سمت در میرم. دری که راه به جهنم واقعیت داشت. بهنام من سالم بود؟ این محال بود. قبل از رسیدنم به در، در باز میشه و دو زن با نگاه های متفاوت با قابی از چادر مشکی رد نگاهم رو کور میکنن. به سمتشون می رم. هر دو دستم رو می گیرن و کمکم می کنن از اون اتاقک پر از تعفن حقیقت خارج بشم. بغضمو فرو می خورم و نگاهمو به دیوار می دوزم و مسیرم رو کج می کنم به سمتی که اون دو راهنماییم میکنن. کجا باید می رفتم؟ چه اهمیتی داشت؟ دیگه هیچ چیزی اهمیت نداشتم. من نابود شده بودم.-خانم نیکخواه...قدمام سست میشه و می ایستم. نمیخوام برگردم و نگاهش کنم. نه اینکه نخوام نمی تونم. نه اینکه نتونم شایدم نمی خوام. نمی خوام ببینم چهره مردی که منو به پای این میز محاکمه کشیده. نگاهم دست از تقلا کردن بر میداره و با لجاجت خودشو خیره میکنه به تابلوی روبرو. چیزی ازش سر در نمیارم. هیچ چیزی...-اینا چی می گن؟-متاسفم اما حقیقت داره.اه! حوای من ... بازهم فریب خورده ای؟ من با سیب سرخ زهرآگین تو، بهشتم را بازپس خواهم گرفت؟باورت نشود...این هوا مسموم است و آدمت به دور از انسانیت...تا میشم. وجودم، قامتم، زندگیم و روحم تا میشه و همونجا زانو میزنه. اشک نمی ریزم. ضجه نمیزنم. بی تابی نمی کنم تنها نابود میشم. چشمام و می بندم و سرم رو بی بهانه تکون میدم. باید می پذیرفتم. من نابود شده بودم. نابود و از هم متلاشی شده. دستامو روی زانوهام میذارم و سعی می کنم خودمو از روی زمین بلند کنم اما تمام تلاش بیهوده م منتهی میشه به واژگون شدن اندامم روی سنگ فرش خنک...
-نگران نباش بهنام من پیششم. کی؟... داد نزن بگو کی می رسی اینجا؟ ...بیا اینجا خودت متوجه میشی!... زودتر بیا باید برسونیمش بیمارستان...بهنام نگرانم بود. خدای من. چرا دیر کرده بود.-حوا میدونم و مطمئنم اگه سر کیف بودی از این فیلمنامه ای که نوشتم به شدت استقبال می کردی. میدونی حوا چی شده؟ توی این دو روز خیلی با خودم کلنجار رفتم و آخر سر بهترین راه رو انتخاب کردم. البته اگه مقاومت نمی کردی همه چیز بی دردسر تموم میشد و الان مجبور نبودی اینقد درد بکشی. میدونی حوا... وضعیتت خیلی اسفناک شده و من واقعا متاسفم که دختر قوی آرزوهام اینجوری از پا در اومده. پامو بی ملاحظه شل کردم و ساق پام با ضرب روی زمین نشست. بیشتر از این طاقت نداشتم خودمو حفظ کنم. تنم می لرزید. با چشمای بسته دستمو بالا کشیدم و سعی کردم پتو رو از روی تخت پیدا کنم. نمیتونستم چشمامو باز کنم و به این باور برسم که زندگیمو به کثافت کشیدم.-خب بذار من کمکت کنم. درکت میکنم حس سرما خیلی عادیه الان.چشمام بسته بود که بوی عطر تندش توی بینیم پیچید. حس عق زدن وحشتناکی داشتم که به شدت باهاش مقابله می کردم. دستم با ناتوانی بالا اومد و جلوی دهنم چفت شد. امین دستشو زیر پاهام انداخت و با یه حرکت پر درد منو به آغوشش کشید و روی تخت گذاشتتم. چشمام هم چنان بسته بود. مقاومتی نمی کردم چون کمرم از درد بهم می پیچید و من مثل مار زخم خورده از درون نابود شده بودم.-بهتره مثل یه دختر خوب رفتار کنی تا لباست رو تنت کنم و منتظر رسیدن همسر مهربونت باشیم.با قدم هایی که صداش توی سرم می پیچید ازم فاصله گرفت. با درد ملحفه ای قبلا سفید بود رو توی دستم پیچیدم و قطره های اشک روی گونه م سر خورد. چه بلایی سر جنینم اومده بود؟ خدای من این حیوون با من چی کار کرده بود؟-خب بذار همینجوری که دارم لباساتو پیدا میکنم داستان رو برات تعریف کنم. حیفه متن داستان رو ندونی و بازی کنی توش...سکوتش بین صدای ریز جیغ مانند کمد گم شد و حس پر دردی بهم می گفت کارم زاره...-میدونی حوا خیلی اتفاقی صبح بهنام متوجه میشه حسابدار شرکت توی حساب و کتاب شرکت دست برده و خیلی اتفاقی تر متوجه میشه که امروز قراره پول کلانی از حساب شرکت برای خرید جنسی که اصلا احتیاج نیست خارج بشه و برای همین موضوع خودش دست به کار میشه و تمام دفاتر حساب و کتاب شرکت رو با کمک یه حسابدار واجد شرایط که بازم به صورت اتفاقی من پیداش کرده بودم دست به کار میشن و به حساب و کتابا رسیدگی می کنن و همین قضیه باعث میشه که زمان زیادی رو برای رسیدگی به حساب و کتاب از دست بده. آخه میدونی چیه؟ حسابدار شرکت رو که می شناسی فوق العاده دست کاری کرده بوده حساب کتابا رو.آهان پیداش کردم.چشمامو به سختی باز می کنم و از دیدن هاله سیاه رنگی که به سمتم می اومد با یه لباسی که رنگش رو اصلا نمیتونستم تشخیص بدم ناخودآگاهم چشمام رو می بنده. به سمتم میاد و منو از روی تخت بلند میکنه. نفساش بلندتر از حد معمول شده بود و چشمام به سختی روی هم چفت شده بود.-آره عزیزم و توی همین گاهیر واگیر گرفتاری بهنام خان شما. به صورت کاملا اتفاقی موبایلش خاموش میشه و بهنام که شدیدا درگیر این قضیه بوده متوجه نمیشه که موبایلش با وجود فول بودن باتری خاموش شده... خانمی یه خورده همکاری کن لباستو راحت تر تنت کنم.دستمو به سختی از آستین لباسی که نزدیکم شده بود به داخل فرستادم و بی ملاحظه مجدد چشمامو بستم.-اوهوم حالا بهتر شد. خوشم میاد از حرف گوش کن بودنت.خیلی راغب بودم ادامه این داستان بی سر و ته رو بدونم اما حتی توانی برای مقاومت بیش تر نداشتم. خودمو روی تخت ول میکنم و امین بازم با صدای خس خسی ازم فاصله می گیره. انگار از روی تخت بلند شده بود.-توی این بازه زمانی من میرسم خدمت حوا خانم. خودت که در جریانی کلید خونتون رو منم دارم. اولش دوست داشتم همه چیز رو مسالمت آمیز باهم حل کنیم اما سر سختی ذاتی تو باعث شد دست به کاری بزنم که زیاد بهش راغب نبودم. تو مقاومت کردی و منو مجبور کردی کاری رو انجام بدم که هیچ تمایل نداشتم. بالاخره تو یه زمانی هم کلاسی من بودی و بعدشم عشقم شدی مگه نه؟ نفسشو با سر و صدا بیرون داد و با حرص فریاد زد:-د آخه لعنتی تو همه چیز رو خراب کردی و من احمق رو مجبور کردی به کاری که هیچ دوست نداشتم انجامش بدم...صدای بلندش با باز شدن چشمای کم نورم قطع شد و با دیدن نگاه بی جونم زمزمه وار گفت:-پس این لعنتی کجا موند؟بهنام من کجا مونده؟ چقد به اغوشش احتیاج داشتم. حس مرگ بهم دست داده بود. ای کاش بود و من برای آخرین بار می دیدمش و بعد با خیال راحت چشمامو می بستم.-چه بلایی سرم اوردی؟-تا حالا اسم آمپول پروستاگلندین به گوشت خورده؟به گوشم هم حتی آشنا نبود. خسته و بی حوصله بازم پلک هام رو باز می کنم و مردی که رده های خون روی پیرهن خاکستری رنگش نشسته نگاه می کنم. بی حال و با خستگی نگاهمو بالاتر می کشم و به چشماش خیره میشم. توی نگاهش تنها یه چیز بیداد می کرد. انتقام.-خب از شواهد امر پیداست مثبت تر از این حرفایی. این آمپولو من خودم به شخصه به صورت عضلانی با فاصله یه ساعت بهت تزریق کردم. متاسفم اما برای سقط جنین با مقاومتی که از خودت نشون دادی تنها این کار از دستم بر می اومد.چشمامو با درد می بندم و با صدای بلندی که از ضعفم به دور بود به ضجه می افتم. اون حیوون فرزندم رو ازم گرفته بود.-حــــــــوا... حوا کجایی؟ امین...وای خدای من چرا منو نمی کشی؟ چه جوابی به بهنام بدم؟
-بیا اینجا بهنام.خودشو به سرعت نزدیک تختم می کنه و زمزمه می کنه:-بهتره دختر خوبی باشی. آفرین...چشمامو با نفرت می دوزم بهش و قبل از اینکه محتویان بذاق دهانم رو به صورت نفرت انگیزش بپاشم صدای قدم های بلند و پر سرعت بهنام مانعم میشه.-یا علی. حوا... حوا چه بلایی سرت اومده دختر؟چونه م از بغض می لرزه و نگاه ناباور بهنام روی شکم و صورتم می چرخه. نگاهش می کنم و با هق هق بلندی زمزمه می کنم.-بچه م... بچه م بهنام...از صدای برخورد چیزی چشممو بلافاصله باز کردم که دستای بهنام رو گره کرده تو یقه لباس امین دیدم:-چه بلایی سرش اوردی عوضی؟-بهنام چی کار داری می کنی؟ یقه رو ول کن مرد حسابی. بهتره به جای این کارا برش داری بریم بیمارستان خونریزیش شدیده...تمام عجز و لابه هام درست مثل مادری بود که همدرد پیدا کرده برای از دست رفتن پاره تنش. من و بهنام هر دو فرزندمون رو از دست داده بودیم. دستم رو با سختی به شکمم رسوندم و در حالی از درد توی خودم می پیچیدم صدامو انداختم توی حنجره م و بهنام رو صدا زدم:-بهنام. من بچه مو میخوام. بهنام بچه مون...درد توی چشمای مردی که به سمتم اومده بود موج می زد.نگاهش ناباور روی جسم بی جون من می چرخید و نگاه من پر از درد روی صورت مهربون مردم...-مثل اینکه هر چی به موبایلت زنگ میزده خاموش بوده. برای همین شماره منو گرفته. وقتی بهم زنگ زد شکه شدم اما اونقد حالش بد بود که فقط تونست بهم بگه خودمو برسونم خونه تون. وقتی رسیدم اینجوری دیدمش. نمیدونم چی شده. اصلا ببینم شما چرا خبر بچه دار شدنتون رو به ما ندادید؟دیگه طاقت مقاومت نداشتم. سرمای مشمئز کننده وجودم با گرمای دستای مردی که نفس نفسش حکم زندگیم داشت به سکون می رسید.حس می کردم این آخرین تصویر مثبتیه که تو ذهنم نقش می بنده. با لبخند تلخی چشمام رو به سقوط ابدی پیش می رفت که نجوای روح انگیزی من رو مجدد به زندگی گره زد. صدای پر از آرامش بهنام که رفته رفته می رفت تا ملکه ای بشه برای تسکین اعصاب نابود شده م.-چیزی نیست عزیزم ما بازم بچه دار میشیم. ملودی زیبایی که حتی صدای بلند پوزخند امین هم نتونست تو نوازش بخش بودنش تاثیر منفی بذاره.
وقتی که کمی آروم تر شدم دستامو روی بازوهام چفت کردم و به روبروم خیره شدم. سیاهی مطلقی که توی درگاهی چشمام نشسته بود شاید سیاه تر از روز و حال زندگی من نبود.اون روزا زندگی بدجور اون روی سگش رو نشونم داده بود. نفسمو فوت میکنم بیرون و توجه م جلب میشه به صدای خسته مرد روبروم.مردی که شاید تنها به دنبال یه جمله توی حرفای من بود اما من از تمام وقایع زندگیم براش پرده برداشته بودم.-ادامه بدیم؟سرمو تکون میدم و بی توجه به مرد خشن روبرویی که رنگ دلواپسی گرفته بود نگاهش خودمو روی صندلی فلزی عقب تر می کشم و صاف می شینم.کمرمو صاف می کنم و سینه مو می دم جلو. من هنوزم حوا بودم. حوایی که به سختی چنگ انداخته بود به این دنیایی که دیگه حتی هوای برای نفس کشیدنش وجود نداشت.-انتقامی که امین از من و بهنام گرفت داغونم کرد. روزگارم؛ زندگیم رو از بین برد. هیچ چیزی نمی تونست آرومم کنه. همه چیز برام رنگ زرد فصل پاییز رو داشت. بهنام نگاهش ملامت گر بود. اینکه فکر می کرد من بچه شو سقط کردم بیشتر از هر چیزی ازارم می داد اما چاره ای نبود باید می ساختم و تنها یه موضوع بود که تونست منو مجدد سرپا نگه داره. انتقام گرفتن از امین. این بار باید من کمر به قتلش می بستم. این بار من باید نابودش می کردم همونطوری که بچه من رو ازم گرفته بود باید زندگیشو ازش می گرفتم.باید یه کاری می کردم تا بفهمه من همون حوای هستم که روی آدم بودنش حساب کرده بودم و حالا می خواستم انسانیت رو ببوسم و بذارم کنار. این بار باید برای بقای زندگیم می جنگیدم و نمی ذاشتم که امثال امین زندگیم رو ازم بگیرن.روزای خیلی سختی بود. اما می گذشت. بهنام کار و زندگیش رو تعطیل کرده بود و کنار من مونده بود. بهنامی که حضورش هم توی شرکت نیاز بود هم سر پروژه های حساسی که به بقای شرکت کمک شایانی می کرد. بهنام نمی ذاشت از جام بلند شم و علاوه بر خودم اونم از زندگی افتاده بود. اما بالاخره یه جای باید می رفت. یه جای می رسید که من دوباره مثل همیشه باید سرپا می ایستادم و زندگیم رو از سر می گرفتم و شاید این بار با نیربی مضاعف تری. اون روزای سخت من با درد و رنج و حس محبت بهنامی می گدشت که از مردی و مردونگی چیزی کم نداشت. بهنام من نابود رو دوباره ساخت. دوباره ساخت تا احساس کنم زنده م و نفس می کشم. باید ادامه میدادم. حداقل به خاطر بهنام.نیم نگاهی به آینه بزرگی که یقینا پشتش افرادی نشسته بودن می ندازم و بغضمو فرو می خورم. رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا. به قسمتی که دقیقا خلاف خواسته هام از آب در اومده بود. قسمت دردناک تر زندگی سراسر درد من.-چند روزی گذشت. چند روزی بود که از امین خبر نداشتم. شاید یه جای سر به نیست شده بود و این منتهای آرزوی من برای نامردی بی اندازه امین بود. چشمامو با درد می بندم و سعی می کنم بغض لعنتی که دارم توی صدام تاثیر نذاره.این سکانس آخر ماجرا بود. آخر ماجرایی که به هیچ وجه متناسب با برنامه ریزی نبود.چمامو باز می کنم تا این پرده لعنتی آخر رو هم بازی کنم و کم کنم این بار سنگین عذاب رو.-اون روز یه روز مذخرف بود. از خواب بیدار شدم. بهنام مثل همیشه، مثل ای چند روز بیماری من صبحانه رو آماده کرده بود. خواستم از جام بلند شم که نذاشت.چشمامو می بندم یاد بوسه گرم آخرش می افتم. بوسه ای که روی گونه م کاشت و بغلم کرد. درست مثل همیشه.-بهم گفت که باید بره. گفت پروژه عارف به مشکل بر خورده و باید برای سرکشی بره. با وجود همه خستگی جسمانی که داشتم بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و بهنام ترکمذ کرد. رفت و من دیگه هیچ وقت نتونستم بازم داشته باشمش. رفت و تمام هست و نیست من و با خودش برد. رفت و منو با کوهی از انتقام تنها گذاشت.هق هق خسته م پشت دستای سرد از حس زندگیم پنهون می شه و صدای ریز پر از لطافت مرد روبرویی هم نمیتونه بار سنگین غمم رو کاهش بده.-متاسفم.سرمو به نشونه درک متقابل تکون میدم و توی دلم زمزمه می کنم خودمم خیلی متاسفم. من بهنام رو بی بهانه از دست دادم و عشقش رو به بها به دست اودرم. بهنام زودتر از وقتش رفت تا به امثال من و امین نشون بده نمی تونیم به خودمون غره بشیم.صدای فین فین پر از دردم زخمی بود رو زخم های سر باز کرده دلم. بهنام رفته بود و من نابود شده بودم. بچه م از بین رفته بود و این وسط من به هیچ چیزی نرسیدم و امین برد. بازنده این بازی کسی نبود جز خودم که بی بهانه بهشت رو از دست دادم. من حواس شکست خورده ای بودم که فریب خورده بودم.-یه سوال به وجود میاد.سرمو میارم بالاو از بین چشمای دردناکم خیره میشم بهش. تنها یه سوال؟زندگی پر از حماقت من سراسر پر از سواله.-پطور به مرگ مشکوک همسرتون شک نکردید؟چشمامو تنگ می کنم و نگاه مشکوکم رو می دوزم بهش از چه مرگ مشکوکی صحبت می کرد؟-متوجه منظورتون نمیشم!با خونسردی خودشو روی صندلی جا به جا میکنه و نگاه موشکافانه ش رو می دوزه به صورتم.-چطور به مرگ همسرتون مظنون نشدید؟ اونم با این همه مشکلی که از جانب برادر زاده همسرتون براتون پیش اومده البته به گفته خودتون؟لبخند تلخی میزنم و می گم:-چطور باید مشکوک بشم؟ بهنام خودش رفتنی بود. اینو امین می دونست. چیزی بود که از اول تمام برنامه ریزی های امین رو شامل میشد. چطور باید بعد از این همه مشکل امین این بلا رو سر بهنام بیاره؟ حماقته حتی فکر کردن بهش. بهنام رفتنی بود و عمر زیادی نمی کرد و امین اگر قرار بود بلای سر بهنام بیاره همون اول سرش می اورد و اصلا احتیاجی به حضور من تو این بازی مسخره نبود.-شکایت نکردن شما و پدر همسرتون سهل انگاری بوده.-پدر بهنام مرد آبرودار و شناخته شده ای هستش. کسی که حتی یک در صد حاضر نیست ذره ای از آبروم لطمه بخوره و همون طور که من فکر نمی کنم پشت پرده مسئله ای بوده باشه اونم همین نظر رو داره.نگاهمو از صورتش نمی گیرم و اون خودشو روی میز جلو میکشه و من گم می شم بین جو گندمی موهاش که سر تا سر تجربه بود.-اما هیچ مدرکی وجود نداره که همسر شما به بیماری سرطان مبتلا بوده باشه.نگاهم خیلی با حوصله و نرم از رد برف روی موهاش کنده میشه و به سمت چشمای جدیش کشیده میشه. سخت مشتاق بودم ادامه بده و من از نگاهش بخونم که این هم یه نوع پلتیک برای کشف حقیقت بوده.بی توجه به وخامت اوضاع من خودشو با حوصله نشون میده و پرونده های روی میز رو جابه جا میکنه. ناخونام بی ملاحظه روی فلز سرد میز کشیده میشه و صدای ناهنجاری تولید می کنه. نگاهشو از دستم بالا می کشه و با بهت خاص نگاهم ادامه میده:-خانم نیکخواه همسر شما سلامت کامل داشتن. حتی کالبد شکافی هم ردی از سرطان برای ما جا نذاشت.لبخند می زنم سرد و بی روح. اینم کمر به قتلم بسته. امین خودش به من گفت بهنام سرطان داره. این چی میگه؟کالبد شکاف...
انگار تمام خون بدنم تو یه لحظه به سرم هجوم میاره. از جا می پرم جوری که صندلی به عقب پرتاب می شه و با صدای سخت و مذخرفی روی زمین کوبیده می شه.نگاه شک زده م میشینه روی صندلی سرد و فلزی که جسمم رو در بر گرفته بود. بغض راه گلومو و اشک راه نگاهمو بند اورده. بدنم به لرزش سختی می افته. این دیگه از حد تحملم خارجه. امکان نداره. محاله. نمی تونه همچین اتفاقی بیفته.-حالتون خوبه؟چطور می تونستم خوب باشم وقتی داشت بازیم میداد؟چطور می تونستم نگاهم سرشار از احترام باشه وقتی الان قصد تخریبم رو داشت؟ نگاهمو از صندلی کشیدم و دوختم به نگاه خونسردش. دیگه کلماتم از حالت جمع محترمانه خارج شده بود و سرشار بود از حس بد دروغ و مفرد بی احترام!-داری دروغ می گی؟ چرا؟ چرا می خوای بازیم بدی؟ بهنام سرطان داشت. من میدونم. امین بهم گفته بود سرطان داره. چرا دروغ میگید؟ بهم بگید شوخی خنده داری کردید...افعالم دست خودم نبود نوع واژه ها با حالت چرخش چشماش عوض می شد. سرشو تکون داد و با لحنی که تاسف از واژه به واژه ش می ریخت گفت:-شما میتونید برید اما از تهران خارج نشید به کمکتون احتیاج داریم.-چی میگید شما؟ چرا جواب منو نمیدید؟نباید صدام بلند میشد اما ناخوداگاه بلند شده بود. از فکر اینکه این آدم داره تمسخرم می کنه شقیقه ها م به نبض افتاده بود.وجودم از درد تیر می کشید و این مرد خونسرد نگاهش زجرم میداد. نگاهی که ملامت گر بود.پرونده ها رو توی دستش جا به جا کرد و به زنی که تمام حرفامو نوشته بود اشاره نامحسوسی کرد و به سمت در رفت. به خودم اومدم. نباید ترکم می کرد باید جوابم رو میداد. به سمت در می رفت . خودمو کنار کشیدم تا برم سمتش که پام گیر کرد به پایه صندلی و با ضرب افتادم زمین و سنگینی جسمم روی میله صندلی فرود اومد و درد و با تک تک یاخته هام حس کردم. صدای ناله م با گریه بد موقعم مخلوط شد و دردم ذره ای کاهش پیدا نکرد.-بلند شو...در بسته میشه و من سکوت اختیار می کنم. دردم خو میگیره با جسم سوخته از مصیبت های زندگی. نگاهمو از دری که بسته شده بود می گیرم و به زن چادر پوش خیره میشم. تمام بغضم جمع شده پشت حنجره م. دستمو می برم بالا و پر چادرش رو می گیرم.-دروغ می گفت نه؟نگاه سختش رو می دوزه به صورتم و کمکم می کنه تا بلند شم. پام درد می کنه. همه وجودم تیر میکشه هنوز حضور نامحسوس اون میله رو توی پام حس می کنم. به سختی صاف وایمیسم و مصرانه چادرشو باز می کشم.اهمیتی نداره صدام گرفته. اهمیتی نداره...-حرف بزن لعنتی. بهم بگو. بگو اون دروغ میگفت. امین بهم گفته بود بهنام می میره. بهنام سرطان داشت. مگه میشه نداشته باشه؟ این چرا بازیم میده؟ چرا دهنتو باز نمیکنی؟ تو از همه چیز خبر داری. حرف بزن بهت میگم...دستشو با خشونت از توی دستم می کشه و تشر میزنه:-راه بیا.اما هنوز سر جام ایستادم و ذل زدم تو چشمای سرد و بی روحش. این آدما احساس ندارن؟ چرا حرف نمی زنن؟ چرا چیزی نمی گن؟سکوت سنگینشون،نگاه سرد و بی حسشون، چی داره پشت ملامت کلامشون؟ چرا سکوت میکنن؟ باید بگن. باید همه چیز رو بگن. راز داری زیادم خوب نیست وقتی من زندگیم و باورم لنگ یه نخ پوسیده است.-د حرف بزن لعنتی. بهم بگو اون رییست همشو دروغ گفت.وقتی اصرار کلام و رفتارم رو می بینه دستشو از دستم سفت و سخت بیرون میکشه و این بار بی توجه بهم به سمت در میره و من پشت سرش تنها یه قطره اشک می ریزم و با خستگی و درد می گم:-دروغه نه؟وقتی از در خارج میشه حس می کنم تمام در و دیوار دارن به سمتم میان تا وجودم رو تو خودشون حل کنم. با گوشه استینم اشکمو پاک می کنم و لنگون لنگون به سمت در میرم. دری که راه به جهنم واقعیت داشت. بهنام من سالم بود؟ این محال بود. قبل از رسیدنم به در، در باز میشه و دو زن با نگاه های متفاوت با قابی از چادر مشکی رد نگاهم رو کور میکنن. به سمتشون می رم. هر دو دستم رو می گیرن و کمکم می کنن از اون اتاقک پر از تعفن حقیقت خارج بشم. بغضمو فرو می خورم و نگاهمو به دیوار می دوزم و مسیرم رو کج می کنم به سمتی که اون دو راهنماییم میکنن. کجا باید می رفتم؟ چه اهمیتی داشت؟ دیگه هیچ چیزی اهمیت نداشتم. من نابود شده بودم.-خانم نیکخواه...قدمام سست میشه و می ایستم. نمیخوام برگردم و نگاهش کنم. نه اینکه نخوام نمی تونم. نه اینکه نتونم شایدم نمی خوام. نمی خوام ببینم چهره مردی که منو به پای این میز محاکمه کشیده. نگاهم دست از تقلا کردن بر میداره و با لجاجت خودشو خیره میکنه به تابلوی روبرو. چیزی ازش سر در نمیارم. هیچ چیزی...-اینا چی می گن؟-متاسفم اما حقیقت داره.اه! حوای من ... بازهم فریب خورده ای؟ من با سیب سرخ زهرآگین تو، بهشتم را بازپس خواهم گرفت؟باورت نشود...این هوا مسموم است و آدمت به دور از انسانیت...تا میشم. وجودم، قامتم، زندگیم و روحم تا میشه و همونجا زانو میزنه. اشک نمی ریزم. ضجه نمیزنم. بی تابی نمی کنم تنها نابود میشم. چشمام و می بندم و سرم رو بی بهانه تکون میدم. باید می پذیرفتم. من نابود شده بودم. نابود و از هم متلاشی شده. دستامو روی زانوهام میذارم و سعی می کنم خودمو از روی زمین بلند کنم اما تمام تلاش بیهوده م منتهی میشه به واژگون شدن اندامم روی سنگ فرش خنک...