۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۸:۴۶ عصر
ممنون مي شم زود ترجمه كنيد -چشم..... با توجه به حجم برگه ها من تا پس فردا تمومش مي كنم ...جلال- پس فردا- بله.....خيلي ديرهجلال- نه عاليه ....پس من پس فردا همين موقعه ها ميام دنبال برگهاو قبل از اعتراض منو پرهام خداحافظي كرد و رفت- وا این چند ماهه استپرهام با كنايه و پوزخند ...... هر چند ماهه باشه سنش كه از من كمتره ..... خيليم شيطونه ....از نظر فرهنگي و اقتصادي هم چيزي از خانواده شما كم ندارن و بدون توجه به من به سمت خونه رفت-این يعني چي؟.شونه هامو انداختم بالا و با برگها تو دستم به طرف ساختمون رفتمبعد از شام و يه گفتگوي مختصر خانواده پازوكي قصد رفتن كردن ....خيالم راحت بود كه این بارم نذاشتم این دوتا باهم حرف بزنن.... منو پريناز باهم ظرفا رو شستيم و خونه رو مرتب كرديم .... بعد از تموم شدن كارا 4 تا چايي ريختم و به طرف پذيرايي رفتم ...پرهام دستشو گذاشته بود رو سرش و تو فكر بود... ثريا جون هم رو به روش نشسته بود...- بفرما ثريا جون... ممنون عزيزم امشب خيلي زحمت كشيدي ...بهش لبخند زدم و سيني رو به طرف پرهام گرفتمدستشو از روي سرش برداشت ... و بهم نگاه كرد.... با لبخند بهش نگاه كردم ولي اون ناراحت بود...پرهام- ممنون اگه خواستي مي توني براي ترجمه از كتابخونه اتاق من استفاده كني - تا شما هستي چرا كتابخونهپرهام- من كه هميشه نيستم... اخر شب ميام ... كه اون موقعه هم شما خوابي و من نمي تونم كمكت كنم...-من كه هميشه دير مي خوابم ....اگه اشكالي داشتم منتظر ميشم تا بيايد ...كنترل تلويزيون و برداشتم و تلويزيونو روشن كردم و خودمو مشغول تماشاي برنامه ها نشون دادم ثريا جون- حرفاتونو زديد؟نظرت چيه؟پرهام هنوز ساكت بود.. گوشامو تيز كردم ....پرهام- هرچي شما بگيد ثريا جون- تو كه باهاش مشكلي نداري؟پرهام- گفتم مادر هر جور خودتون صلاح مي دونيد ثريا جون- اون قضيه رو بهش گفتي پرهام- نه نشد كه بگم ...ثريا جون- چرا مادر این كه درست نيستپرهام- گفتم كه نشد.... بهتر نيست خودتون بهشون بگيدنه پرهام بهت گفتم بايد خودتت بهش بگي ثريا جون نگاهي به من كرد و دوباره به طرف پرهام خم شد...ثريا جون- اگه قبل از عقد بگي بهتره شايد بعد برات دردسر بشه مادر پرهام- چيكار كنم ....پدرش كه حتي يه اجازه تلفني حرف زدنو هم بهم نمي ده .....من چطور بهش بگم ثريا جون- من باز باهاشون صحبت مي كنم ولي اينبار حرفتو بزن ..اونا هم حق دارن كمي سخت بگيرن.... يه دختر كه بيشتر ندارن ...(يعني چي رو بايد بهش بگه ... كه انقدر مهمه ....بايد تهشو در بيارم )****صبح كه پاشدم كسي خونه نبود....براي خودم يه ليوان چايي ريختم و به اتاق برگشتم برگهايي كه رو عسلي گذاشتمو برداشتم و از خط اول شروع كردم به خوندن...موقعه ترجمه ديدم كه بايد يه سري از مطالبو يادداشت كنم....من كه برگه نداشتم خواستم برم اتاق پريناز ولي ترجيح دادم از اتاق پرهام خودكارو برگه بردارم...با برگه ها و ليوان چايي پايين رفتم ... وارد اتاقش شدم...وسط اتاق وايستادم و در و ديوارو خوب برانداز كردم...اروم لبه تختش نشستم و چند باري خودمو بالا و پايين كردم .. چشمم به كتابخونش افتاد برگه و ليوانا رو گذاشتم رو ميزش و به طرف كتابخونه رفتم... كتاباي بزرگ و قطوري داشت.... اكثرا به زبان اصلي بودن ....يكي از كتابارو رو در اوردم و چند برگي از شو ورق زدم ....گذاشتم سر جاش و يه كتاب ديگه برداشتم... اتاقشم... بوي خودشو مي داد...كشوي ميزو باز كردم دوتا سر رسيد و يه البوم عكس توش بودالبومو برداشتم و در حال باز كردن چهار زانو نشستم رو تخت ...عكسا از كوچيكيش شروع ميشد تا نوجوني و جواني ....دانشگاه رفتن و بيمارستان ....چيز جالبي كه تو همه عكسا ديده مي شد ...اين بود كه پشت همه عكسا توضيحي در مورد مكام و زمان عكس نوشته شده بود....حتي سنشو تو اون عكس قيد كرده بود...تو بيشتر عكسا كنار دوستاش و همكاراش بود..... از ثريا جون و پريناز هم بود ولي كم ..فقط تنها چيزي كه تو عكسا نديدم عكس باباش بود...چون پشت عكسا حتي اسم اونايي رو كه كنارشون وايستاده بودو نوشته بود..به جز اسم باباش چشمم به يكي از عكساش خورد ... لباس كوهنوردي تنش بود ....كنار يه تپه در حالي كه با دست بهش تكيه داده بود وايستاده بود و به دور بين مي خنديد كيفيت عكس فوق العاده بود انگار منم اونجا بودم ...موهاش رو پيشونيش ريخته شده بود ..... عكسو برداشتم ....پشتشو خوندم...سال 85 ... شهميرزاد(سمنان)....يه هفته از تولد 29 سالگيم مي گذره دوباره عكسو بر گردوندم و به چشاي خندونش نگاه كردم....اقا پرهام این مال من ... بدجوري چشممو گرفته عكسو برداشتم و البومو گذاشتم سر جاش و يكي از سررسيدا رو براشتماوه اوه چه خبره.... چقدر توش نوشتهبه تاريخاي كه نوشته بود نگاه كردم ..... اخرين نوشته رو اوردم ...مال ديشب بود...به زيبايي دلت نديدم دل ديگرنگاه كن به روياي دلمكه يك نظر كافيستشاد كن دل بي درمانم رافقط يك نگاه كافيستفقط يك نگاه از پس ديوار دلتبه اميد رويايي كه هرگز نخواهد بودچشمانم را بستم به دنياي توو گشودم دلي به روياي تو........چرا نمي تونم باهاش حرف بزنم.... منظورش كيه؟ نكنه منظوررش مريمه كه نمي تونه باهاش حرف بزنه...با نارحتي سر رسيدو انداختم تو كشو و پشت ميزش نشستم ....دوسش داري كه دارينمي توني باهاش حرف بزني به جهنم تو مال اون نيستي .... مال خودمي ....با عصبانيت برگه ای رو برداشتم وشروع كردم به ترجمهچنان مشغول شدم كه زمانو فراموش كردم ....تو حين ترجمه از بعضي از كتاباي پرهام هم استفاده مي كردم...هندزفري هم تو گوشم و با نواي موسيقي حسابي تو ترجمه غرق شدم حسابي رو ميزشو شلوغ كرده بودم ....خيلي خسته شدم چشمم به ساعت رو ديوار افتاد ساعت شده بود 4 بعد ظهر اوه من از اون موقعه اينجام ... پس چرا كسي صدام نكرده ...به چايي نصفه خورم نگاه كردم.. گردنمو كش و قوس دادم....انگشتامو تو هم قلاب كردم و به سمتو جلو كشيدمشون كه صدا دادن ....هنوز دستام به صورت كشيده جلوي صورتم بودن كه در باز شد...پرهام- تو اينجايي؟-سلامپرهام- پس چرا هر چي صدات مي كنيم جواب نمي دي هندزفري رو از گوشم در اوردم ...كي منو صدا كردهپرهام- مامان بيا اينجاستثريا جون و پريناز با اضطراب امدن-چيزي شدهثريا جون- دختر تو كه مارو نصف جون كردي پريناز- چرا هرچي صدات كرديم جواب ند ادي ....-من صداي كسي رو نشنديمپرهام- تو از كي اينجايي؟- از صبح.........براي ترجمه نياز به كتاب داشتم امدم از كتاباي شما استفاده كنم...پريناز- این چه ترجمه كردنه كه همونو داشتي به كشتن مي دادي دختر....-فكر كنم هندزفري تو گشوم بوده كه نشنيدمهر سه تايي نفسي از راحتي كشيدنپريناز- هر چي صدات كردم ديدم نيستي ....لباسات بود حتي لباساي بيرونت ولي خودت نبودي........... ترسيدم بلايي سرت امده باشه...بعدش فكر كردم شايد رفته باشي بيرون... كه به پرهام زنگ زديم اونم فهميد نيستي زود خودشو رسوند...شمارتم نمي دونم كجا نوشته بودم كه حداقل باهات تماس بگيرم-ببخشيد باعث نگرانيتون شدم...انقدر سرگرم شده بودم كه زمان فراموش كردم..پرهام- اون ترجمه انقدر ارزش داشت كه بخاطرش همه مارو و نگران كردي- نه نه باور كنيدپرهام بدون اينكه منتظر حرفم بشه اتاق ترك كردثريا جون- ازش ناراحت نشو...همچين گفتيم همه چيت هست خودت نيستي كه با هول و ولا خودشو رسوند...-ببخشيد من همش باعث دردسرم...پريناز- تو از صبح گشنت نشده -چرا اتقافا............ به خاطر گشنگي دست از كار كشيدمثريا جون- بازم خدا پدر گشنگي رو بيامرزه كه يادت افتاد مايي هم هستيم..ثريا جون رفت طرف اشپزخونه...-خيلي بد شد پريناز- نه ولي پرهام خيلي نگرانت شد... بهتره بري از دلش در بياري-حالا چطور در بيارم پريناز- با قاشق يا با چنگال...كارد ميوه خوري هم بد نيست -اما ساتور كارامد تره هاپريناز- برو انقدر زبون نريز ...پرهام تو اشپزخونه بود و بطري ابم دستش ... چشمش كه به من خورد سر بطري رو گذاشته تو دهنش- خوبه خودتون دهني دوس نداريد كه داريد با دهن مي خوريد..اب پريد تو گلوش..و سرفه كرد...پرهام- هيچ وقت براي كار ديگران خودتو اذيت نكن...ترجمه نكردي كه نكردي لازم نبود انقدر خودتو اذيت كني و مارو نگران ..- حق با شماست نبايد زياد توش غرق مي شدم بطري رو برد زير شير اب و ابشو خالي كرد و دوباره پرش كرد..پرهام- تموم شد يا هنوز بايد ترجمه كني ؟-فكر كنم تا شب تموم بشهپرهام- چه سريع ... جايي هم اشكال داشتي- يه چندتا جايي بله ...گفتم شب ميايد از تون مي پرسم ...پرهام- الان كه هستم ...ثريا جون- بذار بياد يه چيزي بخوره بعد- نه ثريا جون زياد نيست الان ميامثريا جون- باشه عزيزم***-ببخشيد رو ميزتونو چه كردم ....لبخندي زد اشكال نداره ...پرهام- بيا بشين بگو اشكالات كجاسترو صندلي نشستم ... يكي از دستاشو تكيه داد به پشت صندلي و اون يكي رو هم رو ميز و به طرف من و برگه ها خم شد..كمي برگه ها رو جابه جا كردم كه متوجه شدم زير این برگه ها عكس پرهامه...اوه ماي گاد بدبخت و بي ابرو شدم..رفت.پرهام- چي شد بگو ديگه ... سعي كردم اروم باشم و هيجانو از خودم دور كنم-خوب این اصطلاحو شما تو علم پزشكي چي بهش مي گيد ... شايدم از همين كلمه استفاده مي كنيد ...پرهام شروع كرد به توضيح دادن...اصلا نمي فهميدم چي مي گه...حالا این عكسو چطور از گمرك چشاش رد كنم.چيزايي رو كه مي گفت مي نوشتم...دستام رو برگه ها بود كه عكس ديده نشه پرهام- خوب ديگه؟به زور برگه هارو زير ور و كردم- اينجا معنيش ميشه این.... حالا نمي دونم درست ترجمه كردم يا نه....ببينيد ربطي به قلب داره از بدشانسي ترجمه رو زير متن نوشته بودم ...دست برد و برگه رو برداشت..... واي الان مي بينه برگه ها رو برداشت و صاف وايستاد....چشام خورد به لبه عكس كه از این پايين ديده مي شد ....پرهام- درسته.... ولي مي تونستي اينطوري بنويسي ....خم شد و با خودكار بعضي از كلمه ها رو تغيير داد...دوباره برگه ها رو برداشت ...كه عكس از بين كاغذا افتاد و رو زمين..چشامو بستم....و زير چشمي بهش نگاه كردمپرهام يه لحظه مكث كردم وبعد خم شد و عكسو از روي زمين برداشت...و نگاش كرد....منتظر داد و بيدادش بودم..پرهام- يادش بخير با يكي از بچه ها رفته بوديم خيلي خوش گذشت .......چشمامو اروم باز كردم چيزي نگفت و عكسو گذاشت كنار گلدون رو ميز و بقيه ترجمه رو خوند....همه ي اشكالمو ازش پرسيدم....و اونم با ارامش جواب داد...كارمون كه تموم شد...- الان اتاقتونو مرتب مي كنم ...پرهام- نه نيازي نيست خودم جمعش مي كنم....- نه خودم بهم ريختم ..........بايد خودمم مرتبش كنم و زودي پا شدم ...... كتابارو تو قفسه گذاشتم....رو صندلي نشست و كاراي منو زير نظر گرفت ... حسابي هول كرده بودم و هي دستم به این ور اونور مي خورد 3بار ليوان خودكار و قلماشو ريختم و هي جمع كردم... دست به سينه نشسته بود..-نمي ريد بيرون يه هوايي بهتون بخورهپنجره رو باز كرد .. اينم هوا-گشنتون نيستپرهام- نه ناهار خوردم ديگه تا شام چيزي نمي خورمتمام برگهايي كه روي زمين ريخته بودم و مچاله شده بود.... جمع كردم ..... رو ميزشو مرتب كردم ...هنوز عكس رو ميز بود....گوشيمو برداشتم...... خوب با اجازتون ...پرهام- برگها رو نمي بري ...برگشتم و برگه ها رو از دستش گرفتم چشمم خورد به عكس .... اونم متوجه شد ...با ارامش بهم نگاه كرد و منتظر بود من كاري كنم...دستم بدجوري رو شده بود پرهام- اگه خواستي بازم مي توني بياد از كتابخونه استفاده كني -نه ديگه نيازي نيست....و زودي از اتاق خارج شدمدرو بستم و كوبيدم رو سرم...-چقدر تو بي ابرويي دختردر پشت سرم باز شد..دستم رو سرم بود...با خنده بهم نگاه كرد...پرهام- چيزي جا گذاشتي ....بهش با ترس و خجالت نگاه كردم... دوتا پا داشتم ....دوتا ديگه هم قرض كردمو و تا مي تونستم يه نفس تا اتاقم دويدم .... تا شب كار ترجمه رو تموم كردم پرهام براي شام نيومد....اخر شب بود..... سه نفري داشتيم فيلم مي ديدم كه پرهام امد...سرم پايين بود....و زير زبوني سلام كردم...رفت تو اتاق و لباسشو عوض كرد ..... امد كنار يكي از راحتياي بغليم نشست ...راحت نبودم از سر قضيه عكس از بعد ظهري تا به الان .....دلم مثل سيرو سركه مي جوشيد...يهو مثل فنر از جام بلند شدم ... پريناز- كجاسه تايي نگام كردن - كسي چايي مي خوره...ثريا جون – من كه نمي خورم پريناز- منم الان خوردمپرهام- ممنون مي شم براي من بياريد-چشم الان ميارمپرهام- لطفا ليواني باشهوارد اشپزخونه شدمتوف تو روت نازي با چه رويي داري براش چايي مي برييه ليوان برداشتم ....اصلا به من چه مي گم.... اون اونجا بود..... اونم باور كرد ...ليوانو گرفتم زير شير سماور و باز كردم...چشامو به سقف اشپزخونه دوختم و به فكر فرو رفتم و هي سرمو تكون مي دادمای ای سوختم...اب داغ از ليوان سرا زير شد ه بود و رو دستم دستمو زير شير اب نگه داشتمعرضه يه چايي ريختن هم نداري.... اون وقت مي خواي خير امواتت شوهر كني ... اي خاك تو سر دست و پاچلفتيت بكنن وقتي چايي رو بردم ثريا جون رفته بود بخوابه........پريناز م كه داشت كتاب مي خوند و پرهام به تلويزيون نگاه مي كرد..-بفرمايد..پرهام- ممنون................ ترجمه ها تموم شد -بلهپرهام- جاي ديگه كه مشكلي نداشتيد.-چرا اتفاقا پرهام- خوب بياريد-نه باشه براي بعد...... عجله ای نيستپرهام- من كه الان هستم.. خسته هم نيستم..... بياريد...به پريناز نگاه كردم مشغول خوندن بود-باشه پس صبر كنيد من برم بيارم ...-بفرمايد جاهايي كه اشكال داشتم زيرشون خط كشيدم....خواستم برم كه خودشو روي مبل دو نفر تكون داد و براي من جا باز كرد...باز به پريناز نگاه كردم .... نه توي يه عالم ديگه سير مي كرد ..دستي به شالم كشيدم و كنارش نشستم.. پاشو روي اون يكي پاش انداخت ... و شروع كرد به خوندن ترجمه ها خودكاري رو از توي جيب پيرهنش در اورد .....و بعضي جاهارو تغيير داد.. بعد از 15 دقيقه پرينازم عزم رفتن كرد..پريناز- من كه رفتم بخواب شما دوتا نمي خوابيد ..پرهام با تحكم......نه هنوز كارمون تموم نشده....پريناز- پرهام مامان گفت با خانوم پازوكي حرف زده فردا شب مي توني بري دنبال مريم... هم بيرون يه چيزي بخوريد هم حرفاتونو بزنيد به پرهام نگاه كردم اخماش تو هم رفت و با قيافه ای عصبي به كارش ادامه داد (تو كه دوسش داري اخم كردنت ديگه چيه ؟)حالا منو پرهام مونده بوديمپرهام- اگه بعضي از اصطلاحاتو بدوني ......خوب مي توني ترجمه كني... ترجمه ات خيلي رونه...-ممنون ...دستام يخ كرده بود ... و خدا خدا مي كردم زود كارش تموم بشه تاب نگاهاشو نداشتم...ترجمه ها رو مي خوند و بعضي جاها كه بايد تغيير مي كردو بهم مي گفت منم فقط سرمو تكون مي دادم ...برگشت بهم نگاه كرد ... خسته ای؟ ...-نه نهپرهام- پس چرا حرف نمي زنيچيزي نگفتم پرهام- جلال امروز حالتو مي پرسيد و از ترجمه ها خبر گرفت..-سلامت باشنپرهام- ازش خوشت مياد؟رنگم پريد انتظار چنين حرفي رو از طرف پرهام نداشتم...به چهره ام نگاه كرد از خجالت سرمو انداختم پايين...پرهام- مي خواست بدونه مي تونه باهات حرف بزنه .......و بيشتر باهم اشنا بشيد -براي چيه؟پرهام- يعني نمي دوني چي مي گم.....-نهكلمه اي رو روي برگه اصلاح كرد...پرهام- تو كه از اون خوشت مي ياد به احتمال 100 درصدم اونم از تو ..پس بايد بفهمي چي مي گم...از ت9سال بزرگتره ...مثل خودته شاد و سرزنده ...پس بايد پسنديده باشي...تازه معني نگاهاي جلال مي فهميدم..دوباره رو برگه يه چيز نوشت و گفتمي خواست اگه تمايل داشته باشي اخر هفته با خانواده خدمت برسنچشام چهارتا شد ...اين جلال ديگه كي بودبا پوزخند بهم نگاه كرد .....چيه انتظار نداشتي انقدر زود دست به كار بشهخيلي خوشحالي نهمن هنوز ساكت بودم ....برگه ها رو دسته كرد...پرهام- سكوتت يعني موافقي...هنوز بهش نگاه مي كردم... برگه ها رو گذاشت تو دستام... شمارشو رو برگه ها نوشتم ...خودت بهش زنگ بزن و بگو ترجمه ها ش اماده است...دست تو جيب شلوارش كرد و به طرف اتاقش رفت..به برگه هاي تو دستم نگاه كردم...شماره جلالو بزرگ نوشته بود... انچنان با خودكار موقعه نوشتن فشار اورده بود كه جاي اعداد فرو رفته بود تو برگه.....برگه ها رو برداشتم و پشت سرش دوديدم ...-پرهام..به طرفم برگشت..به من من افتادم ..ولي تو يه لحظه با قدرت به چشاش خيره شدم -تا تو هستي لزومي نمي بينم بايه مرد غريبه هم صحبت بشم... خودت بهش بده و بگو ديگه چيزي ترجمه نمي كنم ...برگه ها رو انداختم تو دستش ...خوب بخوابي و به طرف اتاقم رفتم رفتاراي پرهام دو پهلو بود.......خودمم نمي دونستم بايد چيكار كنم.... جلالم قوز بالا قوز شده بود...پسره بوق ...يه بار منو ديده مي خواد بياد خواستگاري ...حتما فكر مي كنه بي كسو كارم كه انقدر راحت به پرهام گفته بيايم خواستگاري.حالا این به جهنم ... باز بيرون رفتن این دوتا رو چيكار كنم...ديگه خسته شدم... چقدر این بازي موش و گربه را بايد ادامه بدم...پرهام اگه منو مي خواي فقط يه قدم بردار... بقيه رو خودم ميام...با تريلي ام ميام...اه مرد ام انقدر بي بخار....يعني چي رو بايد به مريم بگه .... ..امشب بايد تهشو در بيارم .....با سحر تماس گرفتمتا گوشيشو برداشتسحر- نه ماشين دارم..... ..نه كلاه گيس.........نه عينك.......خال مالم تعطيل... دور رفاقتم يه خط بزرگ قرمز كشيدم...به اسم ورود رفيق با كلك ممنوعماشين بابام بردارو بيار...... نگو بلا سرش اوردي كه بايد فاتحه تو بخوني...عاشقي كه عاشقي............. مردم چه گناهي كردن كه بايد پا به پاي تو بسوزنو بسازن...حرفي نمي زدم و به حرفاش گوش مي كردموقتي ديد چيزي نمي گمسحر- خودتي پشت خط