۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۷:۰۷ عصر
- به خدا من اومدم بیرون دیدم شما نیستین رفتم هنزفری بخرم
رامبد که معلومه یه خورده آروم شده میگه: گوشیت چی؟
- رو سایلنت بود متوجه نشدم خودمم همین الان فهمیدم
رامبد: من همیشه اینقدر آروم نیستم سعی کن دیگه تکرار نشه... واسه فرداشب مهمونی دعوتم چون تنهام بهتره تو هم باهام بیای... تو این مهمونی اکثر کارخونه دارای معروف هستن
با تعجب نگاش میکنم
رامبد: چیه؟
- خوب با یکی از دوست دختراتون برید
یه اخمی میکنه و میگه: اونش دیگه به تو ربطی نداره... رفته بودم لباسی برایه فردا شبت بخرم... بهتره بریم خونه تنت کنی ببینم چه طوره؟
هیچ دلم نمیخواد به این مهمونی برم... خیلی میترسم... نکنه کسی منو بشناسه... اگه یلدا یا یاشار تو مهمونی باشند چیکار کنم؟
- من نمیام
رامبد: کسی نظر تو رو نخواست وقتی میگم باید بیای یعنی باید بیای
جرات مخالفت ندارم وقتی میبینه چیزی نمیگم یه لبخند میزنه و ماشینو روشن میکنه... ماشین حرکت میکنه و من تو فکر فردا شبم میترسم واقعا میترسم... دوست ندارم با گذشته رو به رو بشم.
ولی با همه اینا ذهنم به گذشته ها سفر میکنه... به این فکر میکنم که چقدر التماس کردم، چقدر غرورمو شکستم، چقدر اشک ریختم ولی هیچ کس هیچ کاری نکرد... نه...نه ... محاله ببخشمشون اونا همه چیزمو ازم گرفتن رویاهامو، آرزوهامو، باورهامو... مگه من ازشون چی میخواستم فقط میخواستم مثه همه زندگی کنم اونا روح منو کشتن... اونا قاتل روح و احساسه منند... آخ که چقدر دلم شکسته...
رامبد: یاس... یاس
چرا ماشین گوشه ی خیابون پارک شده ما که هنوز نرسیدیم... یه نگاه به رامبد میندازم
رامبد: چرا گریه میکنی... خانمی چی شده؟
با تعجب بهش نگاه میکنم من که گریه نمیکنم دستامو میارم سمت صورتم میبینم صورتم خیسه خیسه... اصلا متوجه نشدم... وقتی به گذشته ها فکر میکنم از اینی هم که هستم داغون تر میشم وقتی میبینه چیزی نمیگم میگه حالت خوبه؟
فقط کلمه خوبم رو زیر لبی زمزمه میکنم اصلا نمیدونم میشنوه یا نه؟؟ زیاد هم برام مهم نیست مگه این پسره کیه؟ اینم یکی هست مثه همه اونا یه آدم خودخواه که فقط به خودش فکر میکنه دیگه هیچی نمیگم ماشینو روشن میکنه... دوباره ذهنم میره به اون روزا فقط 18 سالم بود چقدر آرزوهای قشنگ داشتم کی فکرشو میکرد کارم به اینجا بکشه... اونا همه دنیای منو خراب کردن 4 ساله ازشون بیخبرم دلتنگ میشم اما نه دلتنگه آدماش دلتنگ روزایه خوبش... چقدر یلدا و یاشار برام عزیز بودن ولی همونا هم برام کاری نکردن هیچکس برام کاری نکرد هیچکس... من هیچکسو ندارم... من یاس صالحی، 22 ساله، رشته حسابداری هیچکسو ندارم در سخت ترین شرایط تنها بودم بعد از این هم تنها میمونم و تنهایی میجنگم با صدای رامبد به زمان حال برمیگردم
رامبد: پیاده شو
پیاده میشمو همونطور که دارم با قدمایه کوتاه مسیرو طی میکنم با خودم میگم خیلی وقته دیگه زندگی نمیکنم فقط زنده ام فقط نفس میکشم... یهو دستم کشیده میشه
رامبد: حواست کجاست؟؟ یک ساعته دارم صدات میکنم ولی اصلا نمیشنوی انگار اینجا نیستی که بخوای بشنوی همین الان اگه نگرفته بودمت خورده بودی به در
به روبروم نگاه میکنم میبینم راست میگه در بسته بود منم داشتم میرفتم تو در... وقتی میبینه چیزی نمیگم با همون دستی که پاکت لباسا تو دستشه بازومو میگیره و با دسته دیگه درو باز میکنه منو با خودش میکشه میبره تو اتاقم لباسا رو میذاره رو تخت...
رامبد: وقتی پوشیدی صدام کن
و خودش میره بیرون... به لباس نگاه میکنم یه لباس دکلته ی سرمه ای رنگ دنباله دار که رو سینه اش سنگ کاری شده یه جنس خاصی داره خیلی خشگله یه شال سرمه ای که از رنگ لباس تیره تره هم کنار لباس بود و در نهایت یه جفت کفش مجلسی 10 سانتی همرنگ شال.... سلیقه اش حرف نداره...لباسو به سختی تنم میکنم... مقنعه رو از سرم برمیدارمو موهامو باز میکنم بلندی موهام تا زیر باسنم میرسه.... تو آینه به خودم نگاه میکنم رنگ تیره لباس با رنگ روشن پوستم تضاد قشنگی ایجاد میکنه با صدایه در به خودم میام...
رامبد: پوشیدی؟... بیام تو؟
با اینکه اجازه ندادم درو باز میکنه و میاد تو
رامبد: کجایی پس؟؟ یه لباس........
همین که چشمش به من میخوره بهت زده وسط اتاق وامیسته بهم نگاه میکنه... منم شوکه شدم نمیدونم باید چیکار کنم؟؟ بعد چند ثانیه به خودم میام و شال رو میندازم رو سرم هرچند موهام اینقدر بلنده که هنوز دیده میشه و شونه های لختم قشنگ تو دیدشه... نمیدونم باید چیکار کنم؟؟ انگار با حرکت من به خودش میاد... همه سعیشو میکنه خودشو خونسرد نشون بده... با چند قدم بلند خودش به من میرسونه و دورم میچرخه و بعد جلوم می ایسته و فقط میگه: خوبه... ولی میتونم برق تحسینو از چشماش بخونم همونطور که داره میره بیرون میگه نهار که نخوردیم بیا یه چیزی درست کن تا یه شام درست و حسابی بخوریم و منتظر جوابه من نمیشه میره بیرون و درو میبنده... لباسامو سریع عوض میکنمو میرم تا به کارام برسم... الان آخر شبه... وقتی از اتاق رفتم بیرون حرفی بینمون رد و بدل نشد... کارامو کردمو غذا رو تو سکوت خوردیم بعد رامبد رفت اتاقش منم میزو جمع کردمو اومدم تو اتاقم.... با اینکه خیلی نگرانم ولی فعلا میخوام به هیچی فکر نکنم... چشامو میبندمو سعی میکنم بخوابم... اگه قراره مشکلی درست بشه واسه فرداهه.... حداقل به خاطر فردا امروزمو خراب نکنم... هنزفری رو میزنم به گوشمو آهنگ مسری از احسان خواجه امیری رو گوش میدم:
چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم
چقدر خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم
تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره
شاید این باسه تو زوده یا شاید باسه من دیره
واست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
وا
سم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
وا
سم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟
لالالا لالالا لالالا
نه اینکه بی تو ممکن نیستنه اینکه بی تو میمیرم
به قدری مسریه حالت که دارم عشق میگیرم
همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه ی حاله
تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق با کوتاهه
باست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
باسم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟
لالالا…
یه آه میکشمو هنزفری رو از گوشم در میارمو چشامو میبندم تا بخوابم
رامبد که معلومه یه خورده آروم شده میگه: گوشیت چی؟
- رو سایلنت بود متوجه نشدم خودمم همین الان فهمیدم
رامبد: من همیشه اینقدر آروم نیستم سعی کن دیگه تکرار نشه... واسه فرداشب مهمونی دعوتم چون تنهام بهتره تو هم باهام بیای... تو این مهمونی اکثر کارخونه دارای معروف هستن
با تعجب نگاش میکنم
رامبد: چیه؟
- خوب با یکی از دوست دختراتون برید
یه اخمی میکنه و میگه: اونش دیگه به تو ربطی نداره... رفته بودم لباسی برایه فردا شبت بخرم... بهتره بریم خونه تنت کنی ببینم چه طوره؟
هیچ دلم نمیخواد به این مهمونی برم... خیلی میترسم... نکنه کسی منو بشناسه... اگه یلدا یا یاشار تو مهمونی باشند چیکار کنم؟
- من نمیام
رامبد: کسی نظر تو رو نخواست وقتی میگم باید بیای یعنی باید بیای
جرات مخالفت ندارم وقتی میبینه چیزی نمیگم یه لبخند میزنه و ماشینو روشن میکنه... ماشین حرکت میکنه و من تو فکر فردا شبم میترسم واقعا میترسم... دوست ندارم با گذشته رو به رو بشم.
ولی با همه اینا ذهنم به گذشته ها سفر میکنه... به این فکر میکنم که چقدر التماس کردم، چقدر غرورمو شکستم، چقدر اشک ریختم ولی هیچ کس هیچ کاری نکرد... نه...نه ... محاله ببخشمشون اونا همه چیزمو ازم گرفتن رویاهامو، آرزوهامو، باورهامو... مگه من ازشون چی میخواستم فقط میخواستم مثه همه زندگی کنم اونا روح منو کشتن... اونا قاتل روح و احساسه منند... آخ که چقدر دلم شکسته...
رامبد: یاس... یاس
چرا ماشین گوشه ی خیابون پارک شده ما که هنوز نرسیدیم... یه نگاه به رامبد میندازم
رامبد: چرا گریه میکنی... خانمی چی شده؟
با تعجب بهش نگاه میکنم من که گریه نمیکنم دستامو میارم سمت صورتم میبینم صورتم خیسه خیسه... اصلا متوجه نشدم... وقتی به گذشته ها فکر میکنم از اینی هم که هستم داغون تر میشم وقتی میبینه چیزی نمیگم میگه حالت خوبه؟
فقط کلمه خوبم رو زیر لبی زمزمه میکنم اصلا نمیدونم میشنوه یا نه؟؟ زیاد هم برام مهم نیست مگه این پسره کیه؟ اینم یکی هست مثه همه اونا یه آدم خودخواه که فقط به خودش فکر میکنه دیگه هیچی نمیگم ماشینو روشن میکنه... دوباره ذهنم میره به اون روزا فقط 18 سالم بود چقدر آرزوهای قشنگ داشتم کی فکرشو میکرد کارم به اینجا بکشه... اونا همه دنیای منو خراب کردن 4 ساله ازشون بیخبرم دلتنگ میشم اما نه دلتنگه آدماش دلتنگ روزایه خوبش... چقدر یلدا و یاشار برام عزیز بودن ولی همونا هم برام کاری نکردن هیچکس برام کاری نکرد هیچکس... من هیچکسو ندارم... من یاس صالحی، 22 ساله، رشته حسابداری هیچکسو ندارم در سخت ترین شرایط تنها بودم بعد از این هم تنها میمونم و تنهایی میجنگم با صدای رامبد به زمان حال برمیگردم
رامبد: پیاده شو
پیاده میشمو همونطور که دارم با قدمایه کوتاه مسیرو طی میکنم با خودم میگم خیلی وقته دیگه زندگی نمیکنم فقط زنده ام فقط نفس میکشم... یهو دستم کشیده میشه
رامبد: حواست کجاست؟؟ یک ساعته دارم صدات میکنم ولی اصلا نمیشنوی انگار اینجا نیستی که بخوای بشنوی همین الان اگه نگرفته بودمت خورده بودی به در
به روبروم نگاه میکنم میبینم راست میگه در بسته بود منم داشتم میرفتم تو در... وقتی میبینه چیزی نمیگم با همون دستی که پاکت لباسا تو دستشه بازومو میگیره و با دسته دیگه درو باز میکنه منو با خودش میکشه میبره تو اتاقم لباسا رو میذاره رو تخت...
رامبد: وقتی پوشیدی صدام کن
و خودش میره بیرون... به لباس نگاه میکنم یه لباس دکلته ی سرمه ای رنگ دنباله دار که رو سینه اش سنگ کاری شده یه جنس خاصی داره خیلی خشگله یه شال سرمه ای که از رنگ لباس تیره تره هم کنار لباس بود و در نهایت یه جفت کفش مجلسی 10 سانتی همرنگ شال.... سلیقه اش حرف نداره...لباسو به سختی تنم میکنم... مقنعه رو از سرم برمیدارمو موهامو باز میکنم بلندی موهام تا زیر باسنم میرسه.... تو آینه به خودم نگاه میکنم رنگ تیره لباس با رنگ روشن پوستم تضاد قشنگی ایجاد میکنه با صدایه در به خودم میام...
رامبد: پوشیدی؟... بیام تو؟
با اینکه اجازه ندادم درو باز میکنه و میاد تو
رامبد: کجایی پس؟؟ یه لباس........
همین که چشمش به من میخوره بهت زده وسط اتاق وامیسته بهم نگاه میکنه... منم شوکه شدم نمیدونم باید چیکار کنم؟؟ بعد چند ثانیه به خودم میام و شال رو میندازم رو سرم هرچند موهام اینقدر بلنده که هنوز دیده میشه و شونه های لختم قشنگ تو دیدشه... نمیدونم باید چیکار کنم؟؟ انگار با حرکت من به خودش میاد... همه سعیشو میکنه خودشو خونسرد نشون بده... با چند قدم بلند خودش به من میرسونه و دورم میچرخه و بعد جلوم می ایسته و فقط میگه: خوبه... ولی میتونم برق تحسینو از چشماش بخونم همونطور که داره میره بیرون میگه نهار که نخوردیم بیا یه چیزی درست کن تا یه شام درست و حسابی بخوریم و منتظر جوابه من نمیشه میره بیرون و درو میبنده... لباسامو سریع عوض میکنمو میرم تا به کارام برسم... الان آخر شبه... وقتی از اتاق رفتم بیرون حرفی بینمون رد و بدل نشد... کارامو کردمو غذا رو تو سکوت خوردیم بعد رامبد رفت اتاقش منم میزو جمع کردمو اومدم تو اتاقم.... با اینکه خیلی نگرانم ولی فعلا میخوام به هیچی فکر نکنم... چشامو میبندمو سعی میکنم بخوابم... اگه قراره مشکلی درست بشه واسه فرداهه.... حداقل به خاطر فردا امروزمو خراب نکنم... هنزفری رو میزنم به گوشمو آهنگ مسری از احسان خواجه امیری رو گوش میدم:
چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم
چقدر خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم
تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره
شاید این باسه تو زوده یا شاید باسه من دیره
واست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
وا
سم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
وا
سم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟
لالالا لالالا لالالا
نه اینکه بی تو ممکن نیستنه اینکه بی تو میمیرم
به قدری مسریه حالت که دارم عشق میگیرم
همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه ی حاله
تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق با کوتاهه
باست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
باسم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟
لالالا…
یه آه میکشمو هنزفری رو از گوشم در میارمو چشامو میبندم تا بخوابم