۱۳۹۹-۱۱-۲۴، ۰۹:۰۷ صبح
دیگهمیخندم میگم: دیوونه... پس شرکت چی؟اون هم میخنده و میگه: پس ترنمه من چی؟دندونام از شدت سرما بهم میخورنسروش: سردته عزیزم؟-آره.. یه خورده سردمهسروش: الان میرسیم.. لباسای من هم خیس هستن.. چیزی ندارم که بهت بدمتو همین لحظه صدای غرش آسمون بلند میشه و رعد و برق بدی زده میشهبا جیغ تو آغوشش مخفی میشمسروش:هیس.. چیزی نیست عزیزم... فقط رعد و برقهبه لباس سروش چنگ میزنم و قدمام رو تندتر میکنم-زودتر بریم سروش.. من میترسمسروش: تو که میخواستی زیر بارون قدم بزنی-اِ... سروشسروش شیطون میگه: انگار عاشق اسم منی... هر چی میشه هی میگی.. سروش.. سروش.. سروش.. سروشبا خنده میگم: ســــروشمیخنده و میگه: بریم خانوم کوچولوی ترسوی منتا رسیدن به ویلا هیچکدوم حرفی نمیزنیم... همینکه به ویلا میرسیم سروش زمزمه میکنه: ترنم، عزیزم... برو لباست رو عوض کن من هم الان شومینه رو روشن میکنم-اول شومینه... خیلی سردمهسروش به سمت هیزمای کنار شومینه میره و مشغول روشن کردن شومینه میشهسروش: اینجوری مریض میشی ترنم-سروشنفس عمیقی از روی حرص میکشه و به ناچار مشغول میشه... محو تک تک حرکاتش میشم... محو اخمای روی پیشونیش... محو ابروهای گر خوردش.. محو چشمای قشنگش... محو موهای خیسش که بهم ریختست و نیمی از اون روی پیشونیش چسبیده ست...محو پیراهنش که به تنش چسبیده و هیکل عضلانیش رو به نمایش گذاشته... دیگه طاقت نمیارمو به سمتش میرم... هنوز هم مشغول کلنجار رفتن با شومینه هست اما تا الان موفق به روشن کردنش نشده... از پشت بهش نزدیک میشم و سرما رو از یاد میبرم... دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و محکم میبوسمش
سروش سرش رو یه خورده به عقب میچرخونه و میگه: عزیزدلم........بوسه ی کوتاهی رو لباش میزنم و ریز ریز میخندمچشماش رو ریز میکنه و میگه: قبول نیستا... تنها تنها داری کیف میکنیخندم بیشتر میشه و اون هم با عشق ادامه میده: خانومی بذار این شومینه رو ردیف کنم......دیگه صدای سروش رو نمیشنوم فقط سرم رو از پشت روی شونه هاش میذارم و به اون روزایی فکر میکنم که هیچکس نگران بیماری و سرماخوردگیه من نبود.. هیچکس دلسوز لباسهای خیس من نبود.. هیچکس نگران زیر بارون موندن من نبود و الان با دیدن عشق سروش و نگرانیه چشماش دوباره سرشار از احساس میشمناخواسته بوسه ی دیگه ای به گردن سروش میزنمسروش که تازه موفق به روشن کردن شومینه شده بود و داشت یه تیکه هیزم رو داخل شومینه میذاشت دستش وسط راه متوقف میشه و من بدون هیچ حرفی خودم رو جلوتر میکشم و صورتش رو غرقه بوسه میکنم... بوسه هایی به پاس تشکر... به پاس عشقی دو طرفه.. به پاس دلی شکست خورده ولی دوباره پیوند زده شده سروش با صدایی لرزون زمزمه میکنه: نفسم بذار کارم تموم شهبا بغض نگاش میکنم و میگم: نمیدونم چرا نمیتونم... نمیدونم چرا دلم نمیخواد... بیشتر از همیشه بی تاب و بی قرارتم سروشمموهام یه خورده تو صورتش میریزن و من آروم تو گوشش میگم: خیلی دوستت دارم آقاییدیگه طاقت نمیاره و بی خیال شومینه میشه.. نیمی از نفت که کنار دستش هست رو روی آتیش میریزه و سریع به طرفم برمیگرده... بدون لحظه ای مکث من رو روی بالیشتکهای رنگیه نزدیک شومینه هل میده و خودش هم روم خیمه میزنهسروش: آخرش دیوونم میکنیمیخندمو دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با بی قراری شروع به بوسیدن لباش میکنمبعد از چند لحظه با بی تابی از روی من بلند میشه و با سرعت مشغول در آوردن لباسام میشه و من تو چشمای بی تابش تصویر زنی رو میبینم که شیرینی زندگیش رو تو تب این نگاه پیدا کرده*****با حس لبای سروش روی صورتم بیدار میشم... چشمای مهربونش رو نزدیک صورتم میبینم با لبخند آرامش بخشی بهم زل زده و صورتش رو آروم به صورتم میمالهآروم یه خورده خودم رو جمع میکنم و پیراهن سروش رو که کاملا خشک شده روی خودم میکشم... سروش مهربون پیراهن رو بالاتر میکشهچشمم به حلقه ی سروش میفته... آروم با انگشت اشارم حلقش رو نوازش میکنم و بوسه ای به انگشتش میزنم.. اون هم با لبخند بوسه ای روی موهام میزنهبه آتش نصف و نیمه ی شومینه نگاه میکنم و هیچی نمیگمسروش: آتیشمون باز داره خاموش میشهمحکم فشارم میده و زمزمه وار میگه: درست مثل تو که تا یه ساعت داغ و سوزان و پرشعله بودی ولی حالا آروم و مظلوم تو بغل منی و هیچی نمیگیبا سستی میخندم و سرم رو بیشتر تو سینه ی عشقم فرو میکنمسروش زمزمه وار میگه: خوبی خوشگلم؟با لبخند کمرنگی زیرلب زمزمه میکنم: تا کی میخوای نگرانم باشی آقایی؟بعد بلندتر از قبل ادامه میدم:به نظرت بهتر از این میتونم باشم؟سروش با یه حالت خاص نگام میکنه و میگه: میمیرم واسه ی این چشمای مست و خمار از عشقت میخندوم و سروش گازی از گونه ام میگیره-آخشیطون نگام میکنه و من سرم رو تو گردنش فرو میکنم تا نتونه دوباره گازم بگیره-آدم خوارمیخنده و هیچی نمیگه... فقط محکم من رو به خودش فشار میده«زندگی همینه :انتظار یه آغوش بی منت …یه بوسه بی عادت …یه دوستت دارم بی علت …باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س …»
تو ماشین نشستم و با لبخند به خیابون نگاه میکنم... چند روزی از برگشتنمون میگذره و امروز بالاخره سروش رضایت داد تا به شرکت بریم.. تو این مدت اشکان و سیاوش به کارای رسیدگی میکردن... سروش در مورد اشکان یه بار دیگه همه چیز رو بهم گفت و من سعی کردم گذشته رو کالبد شکافی نکنم.. هر چند خیلی سخت بود و هست ولی خب نمیخوام زندگیه الانم رو تلخ کنم... خونه ی نقلیمون رو هم دیدم... خیلی خوشگله البته یه خورده بزرگتر از نقلیه ولی من دوستش دارم... تو این چند روز که از ماه عسل برگشتیم کلی با هم به گشت و گذار رفتیم و خوش گذروندیم... یه خورده هم استراحت کردیم و الان داریم بعد از مدتها به شرکت میریم تا مشغول کار بشیم... خیلی خوشحالم که قراره شونه به شونه ی سروش با عنوان همسر سروش وارد شرکت بشم... برام خیلی لذت بخشه که بدون هیچ محدودیتی در کنار سروش باشم سروش: خانوممبا لبخند میگم: جانمسروش: بپر پایین که رسیدیمنگاهی به اطراف میندازم و با چشمای گرد شده میگم: کی رسیدیم که من نفهمیدم؟سروش شیطون زمزمه میکنه: از اونجایی که داشتی به آقاتون فکر میکردی اصلا نفهمیدی چه جوری رسیدیممیخندم و میگم: شیرینی ها رو بردارسروش: چشم خانوم راستین.. شما فقط امر کنیدمیخوام جوابش رو بدم که با صدای زنگ گوشیم حرف تو دهنم میمونه... نگاهی به شماره میندازم و با دیدن شماره ی ماندانا لبخندی رو لبام میشینهسروش: کجا خانومی؟همونجور که دارم از ماشین پیاده میشم میگم:مانداناست... تو برو من هم چند دقیقه ی دیگه میامیه خورده اخماش تو هم میره ولی آروم زمزمه میکنه: باشه گلم.. پس من میرم شیرینی روبدم به آقا رحمان تا پخش کنه تو هم زود بیاسرمو به نشونه ی باشه تکون میدم و سریع از ماشین پیاده میشم.. با لبخند تماس رو برقرار میکنم-سلام مانیماندانا با خنده میگه: چه عجب بالاخره جواب دادی.. نمیگی یه نفر پشت تلفن داره خفه میشه.. به خدا ترنم اون سروش نکبت فرار نمیکنهخندم میگیره ولی با اخم تصنعی میگم: در مورد شوشوی من درست صحبت کن.. شوشوی من بهترین شوشوی دنیاستماندانا: ایش.. حالمو بهم زدی.. گمشو برو تو بغل همون شوشوت بشین.. تو لیاقت نداری با آدم مهمی مثل من حرف بزنیبعد زیر لب با غرغر ادامه میده: اه.. اه.. دختر هم تا این حد شوهر ندیده... آبروی هر چی دختر رو تو بردیبا صدای بلند میخندمو میگم: بابا به جای این چرت و پرتا بذار یه حال و احوال پرسی ازت کنم... مهران چطوره؟... امیر و امیرارسلان چیکار میکنند؟.. خودت و نی نیت در چه حالی به سر میبرین؟ماندانا: همه خوبه خوبیم... امیر و مهران هم سلام میرسونند.. طبق معمول تو اون شرکت خراب شده دارن خوش میگذرونند... تو این مدت بدجور جای خالیت رو حس میکردیم... همگی به وجودت عادت کرده بودیم.. مهران هم اکثرا میاد خونه ی ما و شب برمیگرده ی خونه ی خودشآهی میکشم و هیچی نمیگم.. دلم واسه ی مهران میسوزه.. فقط امیدوارم با خودش کنار اومده باشهماندانا: الو.. ترنم هستی؟-آره گلم... با سروش صحبت میکنم تا من رو بیاره پیشت.. دلم خیلی واست تنگ شدهماندانا: حتما همین کار رو کن-یه بار با سروش اومده بودم ولی نبودیماندانا: آره امیر گفت.. به اصرار مامان چند روزی رفته بودم اونجا.. گوشیم خونه جا مونده بود-پس بهت سر میزنم.. من دیگه باید برمماندانا: بدی حالا... خسته نشدی از بس خوردی و خوابیدی.. بابا یه یادی هم از ما کن.. دلم واست تنگ شده بی معرفت.. چرا نمیای این طرفا؟-من که اومدم خانوم خوشگله تو تشریف نداشتی... خودت که میدونی ماه عسل بودیمماندانا:حالا که هستم پس زودتر بیا...اسم اون رو هم که شما رفتین نمیذارن ماه عسل -پس چی؟ماندنا: باید گفت سال عسل... من موندم 20 روز اونجا چیکار میکردین؟.. حوصلتون سر نمیرفت-نقشه ی از قبل برنامه ریزی شده ی سروش بود.. خودم هم ازچیزی خبر نداشتمماندانا ریز ریز یخنده و مگه: میدونم.. بعد از رفتن شماها سها به همه مون گفت که تا آخر ماه عسل شما دو نفر در دسترس نیستین-ولی خیلی خوش گذشت ماندانا... اصلا دلم نمیخواست برگردیمماندانا: خجالت بکش بچه پررو... حالا من از خودتم پیش من آبروریزی کنی عیبی نداره اما پیش یه نفر دیگه اینجوری با ذوق و شوق از ماه عسلت نگو.. عیبه.. زشته.. خجالت داره.. دختره ی بی حیامن غش غش میخندم و اون همین جور حرف میزنه-مانی من باید برم.. امروز اولین روز کاریم بعد از ازدواجهماندانا: شرکتی؟-آرهماندانا: پس چطوری این همه با من حرف میزنی و هیچکس بهت گیر نمیدهبا خنده میگم: مثلا رئیس شرکت شوهرمه هاماندانا: یعنی چی؟.. پس چرا امیر میگه وقتی بیای تو شرکت بین تو و بقیه ی کارکنان فرقی نیست.. تازه مهران هم ازش طرفداری میکنه-از اونجایی که تو شری باید مراقب کارات باشنماندانا: شیطونه میگه.........ماندانا: بیخیال.. برو به کارات برس وقتی اومدی اینجا خدم کچلت میکنم-از دست تو.. من دیگه برم.. خیلی وقته پایینمماندانا: باشه گلمبعد از خداحافظی از ماندانا از شدت خوشحالی به جای آسانسور راه، پله ها رو در پیش میگیرم... همینکه به نزدیکای اتاق سروش میرسم منشی رو پشت میزش میبینم.. اصلا دلم نمیخواد امروزم رو با جر و بحث کردن با این منشی خراب کنمزیرلبی سلامی میکنم و میخوام از کنارش بگذرم که با لحن بدی میگه:کجا؟... دیر اومدی خانوم خانوما... آقا سروشت رو بردن
دلم هری میریزه پایین.. سریع به سمتش برمیگردم و میگم: چی؟...سروش کجا رفته؟با ابرو به شیرینیه روی میز اشاره میکنه و میگه: بردار بخور.. شیرینیه عروسیه آقای راستینه... تو فکر کن رفته خونه ی بختگنگ نگاش میکنم و اون با لحن بی نهایت تلخی میگه:فکر کردی با قهر و نازه و عشوه های الکی میتونی خودت رو بهش بندازی... نه خانوم.. از این خبرا نیست... من که از اول بهت گفته بودم دخترای امثال تو برای پسرا تاریخ انقضا دارن... گفته بودم وقتش که برسه از اتاقش که هیچی از این شرکت هم پرتت میکنه بیرون.......منشی همینجور داره حرف میزنه و من با نگرانی به اطراف نگاه میکنمزیرلب زمزمه میکنم: سروشم کجاست؟با ترس به سمت اتاق سروش میرم.. حواسم به اطراف نیست.. معنیه هیچکدوم از حرفای منشی رو نمیفهمم فقط حرفاش رو میشنوم درکی از حرفاش ندارم.. تنها چیزی رو ه تونستم درک کنم رفتن سروشه.... اون بهم قول داده بود که ترکم نکنه.. پس کی سروشم رو برده؟.. سرشم چرا باهاش همراه شده؟... حس مینم دارم دیوونه میشم.. دستام میلرزن.. دستم رو به دستگیره ی در میگیرمو میخوام در رو باز کنم که منشی جلوم ظاهر میشه و میگه: خیلی پررویی... هیچ میفهمی من دارم چی میگم.. میگم آقای راستین ازدواج کرده... هنوز هم میخوای دست از سر رئیس برداری؟.. همه تو شرکت میدونند که مثل کَنه به رئیس چسبیدی و ول کن ماجرا نیستی ولی خانوم خانوما بهتره بدونی تاریخ مصرفت تموم شده.. با قهر و ناز و عشوه خواستی رئیس رو تشنه نگه داری تا بیاد دنبالت اما دیدی که نه تنها دنبالت نیومد بلکه واسه همیشه رفت و محل سگ هم بهت ندادحس میکنم جلوی چشمام داره تار میشه.. نمیدونم چرا نمیتونم حرف بزنم.. خدایا چرا این همه احساس ضعیف بودن میکنمبا بغض زمزمه میکنم: اقایی کجایی؟.. تو گفتی دیگه تنهام نمیذاری؟همه ی خاطرات بد اون چهار سال به ذهنم هجوم میارن.. وقتی که رفتم تو شرکت سروش اما اون حاضر نشد من رو ببینه.. وقتی منشی من رو از اتاق سروش بیرون کرد.. وقتی سروش برای همیشه از اون شرکت رفت.. وقتی دیگه پیداش نشد... وقتی تنها شدم. وقتی بی تکیه گاه شدم.. حس میکنم دارم از درون میسوزمبا ترس به در اتاق سروش نگاه میکنم.. نکنه واقعا رفته.. نکنه الان که در رو باز میکنم نباشهمنشی دست من رو میکشه و از اتاق سروش دور میکنهمنشی: به نفعته خودت گورت رو گم کنی بری بیرون... خیلی بی وجدانی که باز اومدی تا هواییش کنی.. بذار زندگیش رو کنی.. اون خودش زن داره.. زندگی داره.. بذار زندگیش رو کنه... دخترای امثال تو امید و زندگی رو از ماها میگیرن... دلم واسه ی زن بدبختش میسوزه... خیلی خوب درکش میکنم چون خودم هم کم از دست هرزه هایی مثل تو عذاب نکشیدم... شماهایی که به اسم کار وارد شرکت میشین و بعد معشوقه ی رئیستون میشین تا یه پولی به جیب بزنیدبه شدت دستم رو از دستش بیرون میکشم و به عقب هلش میدم-دست از سرم بردار لعنتی.. چی از جون من میخوای.. خستم کردی.. سروش همه ی زندگیه منهاشک به چشمام هجوم میاره با گریه ادامه میدم: سروشم کجاست؟در کمال بیرحمی به چهار چوب در اتاق سروش تکیه میده و میگه: گریه کن بدبخت... بیشتر از اینا باید زار بزنی و اشک بریزی.. به خاطر تموم زندگیهایی که نابود کردی و میکنی.. واسه ی تو و امثال تو که فرقی نداره.. این نشد یکی دیگه.. نترس به زودی واسه طعمه های بعدیت نقشه میکشی و سروش جونت رو از یاد میبری.. عمر عشق هرزه هایی مثل شماها فقط به مقدار پولیه که میگیرینبا پوزخند از در اتاق سروش فاصله میگیره و همونجور که داره به سمت میزش میره ادامه میده: من اگه به جای تو بودم اصلا دور و.............تو همین موقع در اتاق سروش به شدت باز میشه و سروش با چشمایی که از شدت خشم قرمز شده از اتاق بیرون میاداز دیدن سروش جون دوباره ای میگیرم... با دو خودم رو بهش میرسونم و بی توجه به اطراف خودم رو تو بغلش پرت میکنمدستای سروش آروم دور کمرم حلقه میشن و با بغض میگم: فکر کردم باز رفتی سروشسروش خشمگین به منشی نگاه میکنه و میگه: آروم باش عزیزم... تا دنیا دنیاست من کنارتمکمرم رو نوازش میکنه و من رو به سمت اتاقش میبره.. همینکه وارد اتاق میشیم اشکان و سیاوش رو میبینمصدای اشکان رو میشنوم که میگه: سروش یه دفعه چش شد؟سیاوش که پشت میز سروش نشسته بود و داشت به حرفای اشکان گوش میداد با ترس از جاش بلند میشه و میگه: ترنم چی شده؟اشکان هم که پشتش به ما بود با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن قیافه ی من شوکه میشهاشکان: سروش اینجا چه خبره؟سروش بی توجه به اشکان و سیاوش مجبورم میکنه رو مبل دو نفره لم بدم و خودش کنارم زانو میزنهسروش: عزیزم حالت خوبه؟لبخندی میزنم و دستام رو دور گردنش حلقه میکنمبا ضعف زمزمه مینم: تا تو رو پیش خودم داشته باشم خوبه خوبم... تو که ترکم نمیکنی؟ مهربون میگه: هرگز خانومم-تو که قرار نیست جایی بری؟سروش: بدون تو تا خوده بهشت هم نمیرمسیاوش و اشکان رو بالا سرم میبینم که با لبخند نگامون میکنند.. تازه یاد موقعیتم میفتم.. سریع سروش رو رها میکنم و میخوام بشینم که سروش با ملایمت بوسه ای به گونم میزنه و دستش رو روی سینم میذارهسروش: رنگت پریده.. یه خورده دراز بکش من هم برم به آقا رحمان بگم چند تا شیرینی و یه لیوان آب قند برات بیاره تا یکم جون بگیریغگین میگم: نرو سروشسروش: جایی نمیرم عزیزم.. فقط میرم برات یه چیز بیارم رو به راه بشی-اما.......سروش: زود میام.. باشه خانومیبه ناچار زیر لب میگم: باشهسریع از جاش بلند میشه و خطاب به سیاوش میگه: نذار رو پا واسته.. من زود میامسیاوش سری تکون میده و میگه: خیالت راحت... فقط نمیخوای بگی چی شده؟سروش: بعد برات تعریف میکنمحس میکنم حالم بهتر شدهاشکان با شرمندگی نگام میکنه و میگه: سلام ترنمچیزی از گذشته به روی خودم نمیارم... با لبخند میگم: سلام آقا اشکان... نفس چطوره؟با خجالت میگه: خوبه.. سلام میرسونهسیاوش روی مبل تک نفره ی مقابلم میشینه و میگه: خوب زن و شوهر به خودتون مرخصی دادینامیخندم و چیزی نمیگماشکان هم روی یکی از مبلا میشینه و با کلی من من میگه: ترنم.. من..چشماش رو برای چند لحظه میبنده و بعد با صدایی لرزون ادامه میده: من خیلی شرمندتم... فقط میتونم بگم حلالم کن
&& سروش&&
مستقیم نگاش میکنهمنشی با ترس سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگهبا زهرخندی تو دلش میگه: بله دیگه زورش فقط به ترنم من میرسه.. اصلا همه ی دنیا اومدن زور و بازوشون رو به رخ زن مظلوم من بکشن و آزارش بدن... معلوم نیست دیگه چیا بار زنم کرده... من که فقط جمله ی آخرش رو شنیدم که از همون جمله آتیش گرفتم... حتما قبلا هم با ترنم همین طور حرف میزد... فقط شانس آوردم که نگران ترنم شدم و به سمت در اومدم.. وگرنه محال بود ترنم چیزی بهم بگههمه ی خشمش رو تو نگاهش میریزه و به سمتش حرکت میکنه... تو همین موقع در اتاقش باز میشه با نگرانی به عقب برمیگرده و با دیدن اشکان میگه: حال ترنم بد شده؟اشکان متعجب میگه: نه بابا.. عروس خانوم با خیال راحت خوابیده.. اومدم یه لیوان آب بخورمنفسی از سر آسودگی میکشه و میگه: باشه برواشکان: تو چرا اینجایی؟-برو به آقا رحمان در مورد شیرینی و آب قند هم بگوبعد نگاهش رو از اشکان میگیره و به منشی که با ناباوری بهشون خیره شده زل میزنهبعد از چند لحظه مکث از بین دندونای کلید شده ادامه میده: من با این خانوم یه خرده حسابایی دارماشکان: سروش چیزی شده؟بی توجه به حرف اشکان با خشونت به منشی میگه: چی به زنم گفتی؟اشکان هاج و واج به منشی نگاه میکنه....روی میز خم میشه و با خشونت بیشتری ادامه میده: میگم چی به زن من گفتی؟... مگه کری؟منشی من من کنان میگه: آقا.. منمن من کردنای منشی عصبیش میکنه با صدای بلندی میگه: تا قبل از اومدن من که خوب برای زنم بلبل زبونی میکردی الان به من من افتادیمنشی: آقا-که زن من هرزه ست؟.. واسه زن من شاخ و شونه میکشی؟منشی: آقا من از هیچ چیز خبر نداشتماشکان که انگار تازه متوجه ی یه چیزایی شده باشه به سمت منشی میاد و با اخم نگاش میکنهسروش: دلیلی هم نمیبینم که بخوای از زندگیه خصوصیه من خبر داشته باشی.. من با کی ازدواج کردم و با کی رابطه دارم و با کی حرف میزنم و با کی رابطه ی خوبی ندارم فقط به خودم و زنم مربوطه.. تو کی هستی که کاسه ی داغ تر از آش شدی؟اشک تو چشمای منشی جمع میشهپوزخندی میزنه و با صدای بلندی ادامه میده: به زن من.. پاره ی تن من میگی بدبخت... اونقدر جرات پیدا کردی که از اشک ریختن زن من خوشحال میشی و آزارش میدی.. من اگه خودم اشک همسرم رو در بیارم خودم رو مجازات میکنم چه برسه که کس دیگه ای از روی قصد همسرم رو آزار داده باشهاشکان: سروش آروم باش.. آخه چی شده؟.. چته تو؟با خشم به عقب برمیگرده و میگه: من چمه؟... نکنه تو هم میخوای طرف این دختره ی عوضی و نفهم رو بگیری که به کسی که دیوونه وار عاشقشم بی احترامی کرد... بعد از نه سال بالاخره تونستم به کسی که با همه ی وجود میخوامش برسم... بعد این خانوم میاد به راحتی حرمت همسرم رو میشکونه و دور از چشم من اون رو با یه دختر خیابونی یکی میکنهاشکان خشکش میزنهکارکنای شرکت همه از اتاقاشون بیرون اومدن و متعجب به داد و فریاد رئیسشون گوش میکنندهمونجور که رگهای گردنش متورم شده به طرف منشی برمیگرده و حرص میگه: چه جوری مجازاتت کنم؟منشی به میز خیره شده و فقط اشک میریزهمشت محکمی به میز میکوبه بلندتر از قبل داد میزنه: با توام عوضی؟.. چطور مجازاتت کنم که جبران تک تک اشکهایی بشه که امروز به همسرم هدیه کردی.. چه بلایی سرت بیارم که دیگه جرات نکنی به زنم بگی بالا چشمت ابروههوقتی به این فکر میکنه که این دختره ی نکبت چه چیزای دیگه ای ممکنه به ترنمش گفته باشه دیوونه میشه...عصبی تر از قبل تمام وسایلای روی میز رو پخش زمین میکنه که باعث میشه منشی جیغ خفیفی بکشه منشی از شدت گریه به هق هق افتاده ولی به زحمت میگه: آقای راستین ببخشید.. به خدا من نمیدونستم خانوم مهرپرور همسرتون هستنمشت دیگه ای روی میز میوله و با فریاد میگه: تو گه میخوری که ندونسته به خودت اجازه ی اظهار نظر میدی... من برای به دست آوردن این زن یه دنیا رو زیر و رو کردم.. فکر نکن میتونی قسر در بری... تمام این گندکاریات رو تو پروندت درج میکنماشکان: سروشتو همین موقع در اتاقش باز میشه سیاوش با اخم از اتاق خارج میشه و نگاهی به اطراف میندازه... با دیدن کارکنان اخماش بیشتر تو هم میره... با سر به اشکان اشاره میکنه که کارکنان رو به اتاقاشون هدایت کنهبعد آروم به سمت سروش میاد و میگه: چه خبرته سروش؟از شدت عصبانیت نفس نفس میزنه سیاوش آروم زمزمه میکنه: ترنم رو نترسون... دیگه بس کنغمگین زیر لب میگه: ترنم همین الانش هم با حرفای این زنیکه ترسیدهبعد با خشم سیاوش رو کنار میزنه و به سمت اتاقش میرهمنشی: آقا ببخشید... من خودم از خانوم مهرپرور عذرخواهی میکنمپوزخندی میزنه و بدن اینکه برگرده با تحکم میگه: اولا خانوم مهرپرور نه و خانوم راستین.. ثانیا زن من به عذرخواهیه تو و امثال تو احتیاجی نداره.. نیمی از سهام این شرکت مال زنمه... به خاطر توهینهایی که به زنم کردی دیگه حق نداری پات رو تو این شرکت بذاریخطاب به سیاوش ادامه میده: سیاوش خودت به کارا سر و سامون بدهبعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانب سیاوش باشه وارد اتاق میشه
&& ترنم&&با چشمای اشکی به سروش نگاه میکنم و هیچی نمیگم.. هر چقدر اصرار کردم سیاوش اجازه نداد از اتاق خارج بشم... مهربون لبخند میزنه و در رو پشت سرش میبندهسروش: ترسوندمت عزیزم؟سری به نشونه ی نه تکون میدم و از روی مبل بلند میشمسروش با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و رو به روم وایمیستهغمگین زمزمه میکنه: پس چرا گریه کردی خانوم خانوما؟خودم رو تو بغلش پرت میکنم و میگم: ممنون سروشلبخندی میزنه و دستاش رو دور کمرم حلقه میکنهسروش: اونوقت این تشکر رو پای چی بذارم؟-که باز هم ازم حمایت کردیسروش: تو عشق منی...اگه کسی به تو توهین کنه مثله این میمونه که به من توهین کرده.. اگه حرمت تو شکسته بشه انگار حرمت من شکسته شده -دوستت دارم آقایی خیلی زیادلبخندی میزنه و میگه: من هم همینطور عزیزمدر اتاق باز میشه و سیاوش و اشکان وارد اتاق میشناشکان که از وقتی فهمیده از دستش ناراحت و دلخور نیستم دوباره به روال سابق برگشته با خنده میگه: سیاوش مثله اینکه بد موقع مزاحمشون شدیماسیاوش میخنده و میگه: از بس دیگه مچ این دو نفر رو گرفتم برای من عادی شدهاشکان: نه باباسیاوش: باور کناشکان: سروش میبینم راه افتادیسروش همونجور که داره اشکام رو پاک میکنه میگه: استادم زیبادی خوب بوداشکان: خب این استادت رو معرفی کن ما هم کمی یاد بگیریمسروش من رو روی مبل مینشونه و خودش هم کنارم میشینه.. دستش رو دور شونه هام میندازه و میگه: خودت استاده من بودی دیگهاشکان با چشمای گرد شده میگه: تو که از منم جلو زدیلبخندی رو لبای همگی میادسیاوش: ت جدی نگیر اشکان.. این مارمولک خودش به همه درس میده و......با صدای زنگ گوشیه سروش، سیاوش ساکت میشهسروش نگاهی به گوشیش میندازه و با لبخند میگه: نریمانهبعد هم سریع جواب میدهسروش: به.. سلام پسر.. چی شد یادی از ما کردی؟......سروش: آره بابا.. کنارم نشسته....سروش: حرفشم نزن که من زنم رو تنهایی هیچ جا نمیفرستم...با صدای بلند میخنده و میگه: داشتیم آقا نریمان؟...با لبخند میگم: سلام من رو هم به نریمان برسونسروش: ترنم سلام میرسونه...سروش: صدای زن من رو شنیدن یاقت میخواد آقااشکان و سیاوش با لبخند جلومون میشینند سروش: پس چی فکر کردی؟...یهو لبخند رو لباس سروش خشک میشه...سروش: الو... نریمان صدات خوب نمیاد...سروش: بذار جام رو عوض کنمسروش نگاهی به من میندازه و میگه: عزیزم من میرم بیرون با نریمان حرف بزنم.. صداش قطع و وصل میشهسری تکون میدم و هیچی نمیگم.. سروش هم از اتاق خارج میشهاشکان: ترنم بگو ببینم زندگی چطوره؟با لبخند میگم: همه چیز خوبهسیاوش: تعارف نکن ترنم.. من میدونم از دست این سروش یه لحظه هم آرامش نداری... اخلاق زیر صفر... اعصاب که اصلا نداره.. آدمم که اصلا نیستاشکان: عیبی نداره مهم تیپ و قیافه ست که دارهچشمکی بهم میزنه و ادامه میده: با این تیپ و قیافه ای که سروش داره میتونی کلی پزش رو بدیسیاوش یه پس گردنی به اشکان میزنه و میگه: تو کی میخوای آدم شیاشکان: چه دستت سنگین شده ها... خب نفس همیشه همینو بهم میگهسیاوش: یه زن هم گرفتی لنگه ی خودتتو همین موقع در باز میشه و سروش داخل میشه... با پا در رو میبنده و به سمت من میاد...تو دستش یه ظرف شیرینی و یه لیوانهسیاوش: اینا چی هستن؟-آقا رحمان داشت میاورد ازش گرفتماشکان: خب بیار بخوریمسروش: اینا واسه ی من و ترنمه.. شماها سهمتون رو خوردیناشکان: یه شام عروسی که به ما ندادین... شیرینیه عروسیتون رو هم سهمیه بندی کردین؟سروش: تازه عروس و دوماد هستیما.. اول زندگیه.. باید پس انداز کنیماشکان: ای خسیسسیاوش از رو مبل بلند میشه و میگه: سروش بهتره من برم یه سر به شرکت بابا بزنم.. تو هم که اینجا هستی دیگهسروش: آره برو.. فقط به بابا بگو یادش نره امشب زودتر بیاد خونهسیاوش: چرا؟سروش ابرویی بالا میندازه و میگه:بالاخره دختر و پسرش میخوان قدم رنجه کنند..........سیاوش: گم شو.. گفتم چی شدهسروش: خودم به مامان و بابا اطلاع دادم فقط یه یادآوری کن که بابا یادش نره... متعجب به سروش نگاه میکنم... امروز صبح میگفت شام میریم رستوران.. شونه ی بالا میندازم و چیزس نمیگمسیاوش: باشه.. پس من
سروش سرش رو یه خورده به عقب میچرخونه و میگه: عزیزدلم........بوسه ی کوتاهی رو لباش میزنم و ریز ریز میخندمچشماش رو ریز میکنه و میگه: قبول نیستا... تنها تنها داری کیف میکنیخندم بیشتر میشه و اون هم با عشق ادامه میده: خانومی بذار این شومینه رو ردیف کنم......دیگه صدای سروش رو نمیشنوم فقط سرم رو از پشت روی شونه هاش میذارم و به اون روزایی فکر میکنم که هیچکس نگران بیماری و سرماخوردگیه من نبود.. هیچکس دلسوز لباسهای خیس من نبود.. هیچکس نگران زیر بارون موندن من نبود و الان با دیدن عشق سروش و نگرانیه چشماش دوباره سرشار از احساس میشمناخواسته بوسه ی دیگه ای به گردن سروش میزنمسروش که تازه موفق به روشن کردن شومینه شده بود و داشت یه تیکه هیزم رو داخل شومینه میذاشت دستش وسط راه متوقف میشه و من بدون هیچ حرفی خودم رو جلوتر میکشم و صورتش رو غرقه بوسه میکنم... بوسه هایی به پاس تشکر... به پاس عشقی دو طرفه.. به پاس دلی شکست خورده ولی دوباره پیوند زده شده سروش با صدایی لرزون زمزمه میکنه: نفسم بذار کارم تموم شهبا بغض نگاش میکنم و میگم: نمیدونم چرا نمیتونم... نمیدونم چرا دلم نمیخواد... بیشتر از همیشه بی تاب و بی قرارتم سروشمموهام یه خورده تو صورتش میریزن و من آروم تو گوشش میگم: خیلی دوستت دارم آقاییدیگه طاقت نمیاره و بی خیال شومینه میشه.. نیمی از نفت که کنار دستش هست رو روی آتیش میریزه و سریع به طرفم برمیگرده... بدون لحظه ای مکث من رو روی بالیشتکهای رنگیه نزدیک شومینه هل میده و خودش هم روم خیمه میزنهسروش: آخرش دیوونم میکنیمیخندمو دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و با بی قراری شروع به بوسیدن لباش میکنمبعد از چند لحظه با بی تابی از روی من بلند میشه و با سرعت مشغول در آوردن لباسام میشه و من تو چشمای بی تابش تصویر زنی رو میبینم که شیرینی زندگیش رو تو تب این نگاه پیدا کرده*****با حس لبای سروش روی صورتم بیدار میشم... چشمای مهربونش رو نزدیک صورتم میبینم با لبخند آرامش بخشی بهم زل زده و صورتش رو آروم به صورتم میمالهآروم یه خورده خودم رو جمع میکنم و پیراهن سروش رو که کاملا خشک شده روی خودم میکشم... سروش مهربون پیراهن رو بالاتر میکشهچشمم به حلقه ی سروش میفته... آروم با انگشت اشارم حلقش رو نوازش میکنم و بوسه ای به انگشتش میزنم.. اون هم با لبخند بوسه ای روی موهام میزنهبه آتش نصف و نیمه ی شومینه نگاه میکنم و هیچی نمیگمسروش: آتیشمون باز داره خاموش میشهمحکم فشارم میده و زمزمه وار میگه: درست مثل تو که تا یه ساعت داغ و سوزان و پرشعله بودی ولی حالا آروم و مظلوم تو بغل منی و هیچی نمیگیبا سستی میخندم و سرم رو بیشتر تو سینه ی عشقم فرو میکنمسروش زمزمه وار میگه: خوبی خوشگلم؟با لبخند کمرنگی زیرلب زمزمه میکنم: تا کی میخوای نگرانم باشی آقایی؟بعد بلندتر از قبل ادامه میدم:به نظرت بهتر از این میتونم باشم؟سروش با یه حالت خاص نگام میکنه و میگه: میمیرم واسه ی این چشمای مست و خمار از عشقت میخندوم و سروش گازی از گونه ام میگیره-آخشیطون نگام میکنه و من سرم رو تو گردنش فرو میکنم تا نتونه دوباره گازم بگیره-آدم خوارمیخنده و هیچی نمیگه... فقط محکم من رو به خودش فشار میده«زندگی همینه :انتظار یه آغوش بی منت …یه بوسه بی عادت …یه دوستت دارم بی علت …باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س …»
تو ماشین نشستم و با لبخند به خیابون نگاه میکنم... چند روزی از برگشتنمون میگذره و امروز بالاخره سروش رضایت داد تا به شرکت بریم.. تو این مدت اشکان و سیاوش به کارای رسیدگی میکردن... سروش در مورد اشکان یه بار دیگه همه چیز رو بهم گفت و من سعی کردم گذشته رو کالبد شکافی نکنم.. هر چند خیلی سخت بود و هست ولی خب نمیخوام زندگیه الانم رو تلخ کنم... خونه ی نقلیمون رو هم دیدم... خیلی خوشگله البته یه خورده بزرگتر از نقلیه ولی من دوستش دارم... تو این چند روز که از ماه عسل برگشتیم کلی با هم به گشت و گذار رفتیم و خوش گذروندیم... یه خورده هم استراحت کردیم و الان داریم بعد از مدتها به شرکت میریم تا مشغول کار بشیم... خیلی خوشحالم که قراره شونه به شونه ی سروش با عنوان همسر سروش وارد شرکت بشم... برام خیلی لذت بخشه که بدون هیچ محدودیتی در کنار سروش باشم سروش: خانوممبا لبخند میگم: جانمسروش: بپر پایین که رسیدیمنگاهی به اطراف میندازم و با چشمای گرد شده میگم: کی رسیدیم که من نفهمیدم؟سروش شیطون زمزمه میکنه: از اونجایی که داشتی به آقاتون فکر میکردی اصلا نفهمیدی چه جوری رسیدیممیخندم و میگم: شیرینی ها رو بردارسروش: چشم خانوم راستین.. شما فقط امر کنیدمیخوام جوابش رو بدم که با صدای زنگ گوشیم حرف تو دهنم میمونه... نگاهی به شماره میندازم و با دیدن شماره ی ماندانا لبخندی رو لبام میشینهسروش: کجا خانومی؟همونجور که دارم از ماشین پیاده میشم میگم:مانداناست... تو برو من هم چند دقیقه ی دیگه میامیه خورده اخماش تو هم میره ولی آروم زمزمه میکنه: باشه گلم.. پس من میرم شیرینی روبدم به آقا رحمان تا پخش کنه تو هم زود بیاسرمو به نشونه ی باشه تکون میدم و سریع از ماشین پیاده میشم.. با لبخند تماس رو برقرار میکنم-سلام مانیماندانا با خنده میگه: چه عجب بالاخره جواب دادی.. نمیگی یه نفر پشت تلفن داره خفه میشه.. به خدا ترنم اون سروش نکبت فرار نمیکنهخندم میگیره ولی با اخم تصنعی میگم: در مورد شوشوی من درست صحبت کن.. شوشوی من بهترین شوشوی دنیاستماندانا: ایش.. حالمو بهم زدی.. گمشو برو تو بغل همون شوشوت بشین.. تو لیاقت نداری با آدم مهمی مثل من حرف بزنیبعد زیر لب با غرغر ادامه میده: اه.. اه.. دختر هم تا این حد شوهر ندیده... آبروی هر چی دختر رو تو بردیبا صدای بلند میخندمو میگم: بابا به جای این چرت و پرتا بذار یه حال و احوال پرسی ازت کنم... مهران چطوره؟... امیر و امیرارسلان چیکار میکنند؟.. خودت و نی نیت در چه حالی به سر میبرین؟ماندانا: همه خوبه خوبیم... امیر و مهران هم سلام میرسونند.. طبق معمول تو اون شرکت خراب شده دارن خوش میگذرونند... تو این مدت بدجور جای خالیت رو حس میکردیم... همگی به وجودت عادت کرده بودیم.. مهران هم اکثرا میاد خونه ی ما و شب برمیگرده ی خونه ی خودشآهی میکشم و هیچی نمیگم.. دلم واسه ی مهران میسوزه.. فقط امیدوارم با خودش کنار اومده باشهماندانا: الو.. ترنم هستی؟-آره گلم... با سروش صحبت میکنم تا من رو بیاره پیشت.. دلم خیلی واست تنگ شدهماندانا: حتما همین کار رو کن-یه بار با سروش اومده بودم ولی نبودیماندانا: آره امیر گفت.. به اصرار مامان چند روزی رفته بودم اونجا.. گوشیم خونه جا مونده بود-پس بهت سر میزنم.. من دیگه باید برمماندانا: بدی حالا... خسته نشدی از بس خوردی و خوابیدی.. بابا یه یادی هم از ما کن.. دلم واست تنگ شده بی معرفت.. چرا نمیای این طرفا؟-من که اومدم خانوم خوشگله تو تشریف نداشتی... خودت که میدونی ماه عسل بودیمماندانا:حالا که هستم پس زودتر بیا...اسم اون رو هم که شما رفتین نمیذارن ماه عسل -پس چی؟ماندنا: باید گفت سال عسل... من موندم 20 روز اونجا چیکار میکردین؟.. حوصلتون سر نمیرفت-نقشه ی از قبل برنامه ریزی شده ی سروش بود.. خودم هم ازچیزی خبر نداشتمماندانا ریز ریز یخنده و مگه: میدونم.. بعد از رفتن شماها سها به همه مون گفت که تا آخر ماه عسل شما دو نفر در دسترس نیستین-ولی خیلی خوش گذشت ماندانا... اصلا دلم نمیخواست برگردیمماندانا: خجالت بکش بچه پررو... حالا من از خودتم پیش من آبروریزی کنی عیبی نداره اما پیش یه نفر دیگه اینجوری با ذوق و شوق از ماه عسلت نگو.. عیبه.. زشته.. خجالت داره.. دختره ی بی حیامن غش غش میخندم و اون همین جور حرف میزنه-مانی من باید برم.. امروز اولین روز کاریم بعد از ازدواجهماندانا: شرکتی؟-آرهماندانا: پس چطوری این همه با من حرف میزنی و هیچکس بهت گیر نمیدهبا خنده میگم: مثلا رئیس شرکت شوهرمه هاماندانا: یعنی چی؟.. پس چرا امیر میگه وقتی بیای تو شرکت بین تو و بقیه ی کارکنان فرقی نیست.. تازه مهران هم ازش طرفداری میکنه-از اونجایی که تو شری باید مراقب کارات باشنماندانا: شیطونه میگه.........ماندانا: بیخیال.. برو به کارات برس وقتی اومدی اینجا خدم کچلت میکنم-از دست تو.. من دیگه برم.. خیلی وقته پایینمماندانا: باشه گلمبعد از خداحافظی از ماندانا از شدت خوشحالی به جای آسانسور راه، پله ها رو در پیش میگیرم... همینکه به نزدیکای اتاق سروش میرسم منشی رو پشت میزش میبینم.. اصلا دلم نمیخواد امروزم رو با جر و بحث کردن با این منشی خراب کنمزیرلبی سلامی میکنم و میخوام از کنارش بگذرم که با لحن بدی میگه:کجا؟... دیر اومدی خانوم خانوما... آقا سروشت رو بردن
دلم هری میریزه پایین.. سریع به سمتش برمیگردم و میگم: چی؟...سروش کجا رفته؟با ابرو به شیرینیه روی میز اشاره میکنه و میگه: بردار بخور.. شیرینیه عروسیه آقای راستینه... تو فکر کن رفته خونه ی بختگنگ نگاش میکنم و اون با لحن بی نهایت تلخی میگه:فکر کردی با قهر و نازه و عشوه های الکی میتونی خودت رو بهش بندازی... نه خانوم.. از این خبرا نیست... من که از اول بهت گفته بودم دخترای امثال تو برای پسرا تاریخ انقضا دارن... گفته بودم وقتش که برسه از اتاقش که هیچی از این شرکت هم پرتت میکنه بیرون.......منشی همینجور داره حرف میزنه و من با نگرانی به اطراف نگاه میکنمزیرلب زمزمه میکنم: سروشم کجاست؟با ترس به سمت اتاق سروش میرم.. حواسم به اطراف نیست.. معنیه هیچکدوم از حرفای منشی رو نمیفهمم فقط حرفاش رو میشنوم درکی از حرفاش ندارم.. تنها چیزی رو ه تونستم درک کنم رفتن سروشه.... اون بهم قول داده بود که ترکم نکنه.. پس کی سروشم رو برده؟.. سرشم چرا باهاش همراه شده؟... حس مینم دارم دیوونه میشم.. دستام میلرزن.. دستم رو به دستگیره ی در میگیرمو میخوام در رو باز کنم که منشی جلوم ظاهر میشه و میگه: خیلی پررویی... هیچ میفهمی من دارم چی میگم.. میگم آقای راستین ازدواج کرده... هنوز هم میخوای دست از سر رئیس برداری؟.. همه تو شرکت میدونند که مثل کَنه به رئیس چسبیدی و ول کن ماجرا نیستی ولی خانوم خانوما بهتره بدونی تاریخ مصرفت تموم شده.. با قهر و ناز و عشوه خواستی رئیس رو تشنه نگه داری تا بیاد دنبالت اما دیدی که نه تنها دنبالت نیومد بلکه واسه همیشه رفت و محل سگ هم بهت ندادحس میکنم جلوی چشمام داره تار میشه.. نمیدونم چرا نمیتونم حرف بزنم.. خدایا چرا این همه احساس ضعیف بودن میکنمبا بغض زمزمه میکنم: اقایی کجایی؟.. تو گفتی دیگه تنهام نمیذاری؟همه ی خاطرات بد اون چهار سال به ذهنم هجوم میارن.. وقتی که رفتم تو شرکت سروش اما اون حاضر نشد من رو ببینه.. وقتی منشی من رو از اتاق سروش بیرون کرد.. وقتی سروش برای همیشه از اون شرکت رفت.. وقتی دیگه پیداش نشد... وقتی تنها شدم. وقتی بی تکیه گاه شدم.. حس میکنم دارم از درون میسوزمبا ترس به در اتاق سروش نگاه میکنم.. نکنه واقعا رفته.. نکنه الان که در رو باز میکنم نباشهمنشی دست من رو میکشه و از اتاق سروش دور میکنهمنشی: به نفعته خودت گورت رو گم کنی بری بیرون... خیلی بی وجدانی که باز اومدی تا هواییش کنی.. بذار زندگیش رو کنی.. اون خودش زن داره.. زندگی داره.. بذار زندگیش رو کنه... دخترای امثال تو امید و زندگی رو از ماها میگیرن... دلم واسه ی زن بدبختش میسوزه... خیلی خوب درکش میکنم چون خودم هم کم از دست هرزه هایی مثل تو عذاب نکشیدم... شماهایی که به اسم کار وارد شرکت میشین و بعد معشوقه ی رئیستون میشین تا یه پولی به جیب بزنیدبه شدت دستم رو از دستش بیرون میکشم و به عقب هلش میدم-دست از سرم بردار لعنتی.. چی از جون من میخوای.. خستم کردی.. سروش همه ی زندگیه منهاشک به چشمام هجوم میاره با گریه ادامه میدم: سروشم کجاست؟در کمال بیرحمی به چهار چوب در اتاق سروش تکیه میده و میگه: گریه کن بدبخت... بیشتر از اینا باید زار بزنی و اشک بریزی.. به خاطر تموم زندگیهایی که نابود کردی و میکنی.. واسه ی تو و امثال تو که فرقی نداره.. این نشد یکی دیگه.. نترس به زودی واسه طعمه های بعدیت نقشه میکشی و سروش جونت رو از یاد میبری.. عمر عشق هرزه هایی مثل شماها فقط به مقدار پولیه که میگیرینبا پوزخند از در اتاق سروش فاصله میگیره و همونجور که داره به سمت میزش میره ادامه میده: من اگه به جای تو بودم اصلا دور و.............تو همین موقع در اتاق سروش به شدت باز میشه و سروش با چشمایی که از شدت خشم قرمز شده از اتاق بیرون میاداز دیدن سروش جون دوباره ای میگیرم... با دو خودم رو بهش میرسونم و بی توجه به اطراف خودم رو تو بغلش پرت میکنمدستای سروش آروم دور کمرم حلقه میشن و با بغض میگم: فکر کردم باز رفتی سروشسروش خشمگین به منشی نگاه میکنه و میگه: آروم باش عزیزم... تا دنیا دنیاست من کنارتمکمرم رو نوازش میکنه و من رو به سمت اتاقش میبره.. همینکه وارد اتاق میشیم اشکان و سیاوش رو میبینمصدای اشکان رو میشنوم که میگه: سروش یه دفعه چش شد؟سیاوش که پشت میز سروش نشسته بود و داشت به حرفای اشکان گوش میداد با ترس از جاش بلند میشه و میگه: ترنم چی شده؟اشکان هم که پشتش به ما بود با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن قیافه ی من شوکه میشهاشکان: سروش اینجا چه خبره؟سروش بی توجه به اشکان و سیاوش مجبورم میکنه رو مبل دو نفره لم بدم و خودش کنارم زانو میزنهسروش: عزیزم حالت خوبه؟لبخندی میزنم و دستام رو دور گردنش حلقه میکنمبا ضعف زمزمه مینم: تا تو رو پیش خودم داشته باشم خوبه خوبم... تو که ترکم نمیکنی؟ مهربون میگه: هرگز خانومم-تو که قرار نیست جایی بری؟سروش: بدون تو تا خوده بهشت هم نمیرمسیاوش و اشکان رو بالا سرم میبینم که با لبخند نگامون میکنند.. تازه یاد موقعیتم میفتم.. سریع سروش رو رها میکنم و میخوام بشینم که سروش با ملایمت بوسه ای به گونم میزنه و دستش رو روی سینم میذارهسروش: رنگت پریده.. یه خورده دراز بکش من هم برم به آقا رحمان بگم چند تا شیرینی و یه لیوان آب قند برات بیاره تا یکم جون بگیریغگین میگم: نرو سروشسروش: جایی نمیرم عزیزم.. فقط میرم برات یه چیز بیارم رو به راه بشی-اما.......سروش: زود میام.. باشه خانومیبه ناچار زیر لب میگم: باشهسریع از جاش بلند میشه و خطاب به سیاوش میگه: نذار رو پا واسته.. من زود میامسیاوش سری تکون میده و میگه: خیالت راحت... فقط نمیخوای بگی چی شده؟سروش: بعد برات تعریف میکنمحس میکنم حالم بهتر شدهاشکان با شرمندگی نگام میکنه و میگه: سلام ترنمچیزی از گذشته به روی خودم نمیارم... با لبخند میگم: سلام آقا اشکان... نفس چطوره؟با خجالت میگه: خوبه.. سلام میرسونهسیاوش روی مبل تک نفره ی مقابلم میشینه و میگه: خوب زن و شوهر به خودتون مرخصی دادینامیخندم و چیزی نمیگماشکان هم روی یکی از مبلا میشینه و با کلی من من میگه: ترنم.. من..چشماش رو برای چند لحظه میبنده و بعد با صدایی لرزون ادامه میده: من خیلی شرمندتم... فقط میتونم بگم حلالم کن
&& سروش&&
مستقیم نگاش میکنهمنشی با ترس سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگهبا زهرخندی تو دلش میگه: بله دیگه زورش فقط به ترنم من میرسه.. اصلا همه ی دنیا اومدن زور و بازوشون رو به رخ زن مظلوم من بکشن و آزارش بدن... معلوم نیست دیگه چیا بار زنم کرده... من که فقط جمله ی آخرش رو شنیدم که از همون جمله آتیش گرفتم... حتما قبلا هم با ترنم همین طور حرف میزد... فقط شانس آوردم که نگران ترنم شدم و به سمت در اومدم.. وگرنه محال بود ترنم چیزی بهم بگههمه ی خشمش رو تو نگاهش میریزه و به سمتش حرکت میکنه... تو همین موقع در اتاقش باز میشه با نگرانی به عقب برمیگرده و با دیدن اشکان میگه: حال ترنم بد شده؟اشکان متعجب میگه: نه بابا.. عروس خانوم با خیال راحت خوابیده.. اومدم یه لیوان آب بخورمنفسی از سر آسودگی میکشه و میگه: باشه برواشکان: تو چرا اینجایی؟-برو به آقا رحمان در مورد شیرینی و آب قند هم بگوبعد نگاهش رو از اشکان میگیره و به منشی که با ناباوری بهشون خیره شده زل میزنهبعد از چند لحظه مکث از بین دندونای کلید شده ادامه میده: من با این خانوم یه خرده حسابایی دارماشکان: سروش چیزی شده؟بی توجه به حرف اشکان با خشونت به منشی میگه: چی به زنم گفتی؟اشکان هاج و واج به منشی نگاه میکنه....روی میز خم میشه و با خشونت بیشتری ادامه میده: میگم چی به زن من گفتی؟... مگه کری؟منشی من من کنان میگه: آقا.. منمن من کردنای منشی عصبیش میکنه با صدای بلندی میگه: تا قبل از اومدن من که خوب برای زنم بلبل زبونی میکردی الان به من من افتادیمنشی: آقا-که زن من هرزه ست؟.. واسه زن من شاخ و شونه میکشی؟منشی: آقا من از هیچ چیز خبر نداشتماشکان که انگار تازه متوجه ی یه چیزایی شده باشه به سمت منشی میاد و با اخم نگاش میکنهسروش: دلیلی هم نمیبینم که بخوای از زندگیه خصوصیه من خبر داشته باشی.. من با کی ازدواج کردم و با کی رابطه دارم و با کی حرف میزنم و با کی رابطه ی خوبی ندارم فقط به خودم و زنم مربوطه.. تو کی هستی که کاسه ی داغ تر از آش شدی؟اشک تو چشمای منشی جمع میشهپوزخندی میزنه و با صدای بلندی ادامه میده: به زن من.. پاره ی تن من میگی بدبخت... اونقدر جرات پیدا کردی که از اشک ریختن زن من خوشحال میشی و آزارش میدی.. من اگه خودم اشک همسرم رو در بیارم خودم رو مجازات میکنم چه برسه که کس دیگه ای از روی قصد همسرم رو آزار داده باشهاشکان: سروش آروم باش.. آخه چی شده؟.. چته تو؟با خشم به عقب برمیگرده و میگه: من چمه؟... نکنه تو هم میخوای طرف این دختره ی عوضی و نفهم رو بگیری که به کسی که دیوونه وار عاشقشم بی احترامی کرد... بعد از نه سال بالاخره تونستم به کسی که با همه ی وجود میخوامش برسم... بعد این خانوم میاد به راحتی حرمت همسرم رو میشکونه و دور از چشم من اون رو با یه دختر خیابونی یکی میکنهاشکان خشکش میزنهکارکنای شرکت همه از اتاقاشون بیرون اومدن و متعجب به داد و فریاد رئیسشون گوش میکنندهمونجور که رگهای گردنش متورم شده به طرف منشی برمیگرده و حرص میگه: چه جوری مجازاتت کنم؟منشی به میز خیره شده و فقط اشک میریزهمشت محکمی به میز میکوبه بلندتر از قبل داد میزنه: با توام عوضی؟.. چطور مجازاتت کنم که جبران تک تک اشکهایی بشه که امروز به همسرم هدیه کردی.. چه بلایی سرت بیارم که دیگه جرات نکنی به زنم بگی بالا چشمت ابروههوقتی به این فکر میکنه که این دختره ی نکبت چه چیزای دیگه ای ممکنه به ترنمش گفته باشه دیوونه میشه...عصبی تر از قبل تمام وسایلای روی میز رو پخش زمین میکنه که باعث میشه منشی جیغ خفیفی بکشه منشی از شدت گریه به هق هق افتاده ولی به زحمت میگه: آقای راستین ببخشید.. به خدا من نمیدونستم خانوم مهرپرور همسرتون هستنمشت دیگه ای روی میز میوله و با فریاد میگه: تو گه میخوری که ندونسته به خودت اجازه ی اظهار نظر میدی... من برای به دست آوردن این زن یه دنیا رو زیر و رو کردم.. فکر نکن میتونی قسر در بری... تمام این گندکاریات رو تو پروندت درج میکنماشکان: سروشتو همین موقع در اتاقش باز میشه سیاوش با اخم از اتاق خارج میشه و نگاهی به اطراف میندازه... با دیدن کارکنان اخماش بیشتر تو هم میره... با سر به اشکان اشاره میکنه که کارکنان رو به اتاقاشون هدایت کنهبعد آروم به سمت سروش میاد و میگه: چه خبرته سروش؟از شدت عصبانیت نفس نفس میزنه سیاوش آروم زمزمه میکنه: ترنم رو نترسون... دیگه بس کنغمگین زیر لب میگه: ترنم همین الانش هم با حرفای این زنیکه ترسیدهبعد با خشم سیاوش رو کنار میزنه و به سمت اتاقش میرهمنشی: آقا ببخشید... من خودم از خانوم مهرپرور عذرخواهی میکنمپوزخندی میزنه و بدن اینکه برگرده با تحکم میگه: اولا خانوم مهرپرور نه و خانوم راستین.. ثانیا زن من به عذرخواهیه تو و امثال تو احتیاجی نداره.. نیمی از سهام این شرکت مال زنمه... به خاطر توهینهایی که به زنم کردی دیگه حق نداری پات رو تو این شرکت بذاریخطاب به سیاوش ادامه میده: سیاوش خودت به کارا سر و سامون بدهبعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانب سیاوش باشه وارد اتاق میشه
&& ترنم&&با چشمای اشکی به سروش نگاه میکنم و هیچی نمیگم.. هر چقدر اصرار کردم سیاوش اجازه نداد از اتاق خارج بشم... مهربون لبخند میزنه و در رو پشت سرش میبندهسروش: ترسوندمت عزیزم؟سری به نشونه ی نه تکون میدم و از روی مبل بلند میشمسروش با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و رو به روم وایمیستهغمگین زمزمه میکنه: پس چرا گریه کردی خانوم خانوما؟خودم رو تو بغلش پرت میکنم و میگم: ممنون سروشلبخندی میزنه و دستاش رو دور کمرم حلقه میکنهسروش: اونوقت این تشکر رو پای چی بذارم؟-که باز هم ازم حمایت کردیسروش: تو عشق منی...اگه کسی به تو توهین کنه مثله این میمونه که به من توهین کرده.. اگه حرمت تو شکسته بشه انگار حرمت من شکسته شده -دوستت دارم آقایی خیلی زیادلبخندی میزنه و میگه: من هم همینطور عزیزمدر اتاق باز میشه و سیاوش و اشکان وارد اتاق میشناشکان که از وقتی فهمیده از دستش ناراحت و دلخور نیستم دوباره به روال سابق برگشته با خنده میگه: سیاوش مثله اینکه بد موقع مزاحمشون شدیماسیاوش میخنده و میگه: از بس دیگه مچ این دو نفر رو گرفتم برای من عادی شدهاشکان: نه باباسیاوش: باور کناشکان: سروش میبینم راه افتادیسروش همونجور که داره اشکام رو پاک میکنه میگه: استادم زیبادی خوب بوداشکان: خب این استادت رو معرفی کن ما هم کمی یاد بگیریمسروش من رو روی مبل مینشونه و خودش هم کنارم میشینه.. دستش رو دور شونه هام میندازه و میگه: خودت استاده من بودی دیگهاشکان با چشمای گرد شده میگه: تو که از منم جلو زدیلبخندی رو لبای همگی میادسیاوش: ت جدی نگیر اشکان.. این مارمولک خودش به همه درس میده و......با صدای زنگ گوشیه سروش، سیاوش ساکت میشهسروش نگاهی به گوشیش میندازه و با لبخند میگه: نریمانهبعد هم سریع جواب میدهسروش: به.. سلام پسر.. چی شد یادی از ما کردی؟......سروش: آره بابا.. کنارم نشسته....سروش: حرفشم نزن که من زنم رو تنهایی هیچ جا نمیفرستم...با صدای بلند میخنده و میگه: داشتیم آقا نریمان؟...با لبخند میگم: سلام من رو هم به نریمان برسونسروش: ترنم سلام میرسونه...سروش: صدای زن من رو شنیدن یاقت میخواد آقااشکان و سیاوش با لبخند جلومون میشینند سروش: پس چی فکر کردی؟...یهو لبخند رو لباس سروش خشک میشه...سروش: الو... نریمان صدات خوب نمیاد...سروش: بذار جام رو عوض کنمسروش نگاهی به من میندازه و میگه: عزیزم من میرم بیرون با نریمان حرف بزنم.. صداش قطع و وصل میشهسری تکون میدم و هیچی نمیگم.. سروش هم از اتاق خارج میشهاشکان: ترنم بگو ببینم زندگی چطوره؟با لبخند میگم: همه چیز خوبهسیاوش: تعارف نکن ترنم.. من میدونم از دست این سروش یه لحظه هم آرامش نداری... اخلاق زیر صفر... اعصاب که اصلا نداره.. آدمم که اصلا نیستاشکان: عیبی نداره مهم تیپ و قیافه ست که دارهچشمکی بهم میزنه و ادامه میده: با این تیپ و قیافه ای که سروش داره میتونی کلی پزش رو بدیسیاوش یه پس گردنی به اشکان میزنه و میگه: تو کی میخوای آدم شیاشکان: چه دستت سنگین شده ها... خب نفس همیشه همینو بهم میگهسیاوش: یه زن هم گرفتی لنگه ی خودتتو همین موقع در باز میشه و سروش داخل میشه... با پا در رو میبنده و به سمت من میاد...تو دستش یه ظرف شیرینی و یه لیوانهسیاوش: اینا چی هستن؟-آقا رحمان داشت میاورد ازش گرفتماشکان: خب بیار بخوریمسروش: اینا واسه ی من و ترنمه.. شماها سهمتون رو خوردیناشکان: یه شام عروسی که به ما ندادین... شیرینیه عروسیتون رو هم سهمیه بندی کردین؟سروش: تازه عروس و دوماد هستیما.. اول زندگیه.. باید پس انداز کنیماشکان: ای خسیسسیاوش از رو مبل بلند میشه و میگه: سروش بهتره من برم یه سر به شرکت بابا بزنم.. تو هم که اینجا هستی دیگهسروش: آره برو.. فقط به بابا بگو یادش نره امشب زودتر بیاد خونهسیاوش: چرا؟سروش ابرویی بالا میندازه و میگه:بالاخره دختر و پسرش میخوان قدم رنجه کنند..........سیاوش: گم شو.. گفتم چی شدهسروش: خودم به مامان و بابا اطلاع دادم فقط یه یادآوری کن که بابا یادش نره... متعجب به سروش نگاه میکنم... امروز صبح میگفت شام میریم رستوران.. شونه ی بالا میندازم و چیزس نمیگمسیاوش: باشه.. پس من