۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۱:۴۴ عصر
وگفت:اتفاق که تو این مدت زیاد افتاده اما این یکی با همه شون ف ق دارهنگرانی به دلم افتاد…!طاقت اتفاق تازه ای رو نداشتم…تازه زندگی روی روال عادی افتاده بود…روبه روشون روی مبل تک نفره ای نشستم و منتظر نگاهشون کردم…گیتی جون دستاشو تو هم گره کرد وخیره به چشمام گفت:اولین بار که دیدمت حس بدی نسبت بهت پیدا کردم…نمیشناختمت اما حضورت با یه پسر وبچه ی غریبه تو خونه ی یه غریبه برام اصلا خوشایند نبود…حس میکردم شاید…شاید….ببخشید که اینو میگم اما فکر کردم شاید دختر فراری باشی و سام گول تورو خورده باشه!ازت خوشم نمیومد…دلم نمیخواست لحظه ای تحملت کنم اما وقتی یه مدت گذشت وقتی بااخلای و رفتارت آشنا شدم…وقتی روح پاکتو شناختم فهمیدم اشتباه میکردم…ببخش که نسبت بهت بد فکر میکردمانگشتای دستمو که به خاطر استرس فشار داده بودم به حال خودشون رها کردم وسرمو پایین انداختم باصدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم:مهم نیست گیتی جون!همه درمورد یه دختر که پدر و مادرشو از دست داده همین طورفکرمیکنه!شما اولین نفر نیستین-واقعا متاسفم عزیزم…نمیخواستم…-گفتم که مهم نیست خودتونو ناراحت نکنین-ده سال پیش همون روزی که سام از تهران به من زنگ زد وگفت که بورس شده و میخواد بره خارج از کشور بهش شک کردم…آخه اینهمه یهویی یکم غیر عادی بود…شک داشتم اما سرپوش میذاشتم روی شکم تا اینکه از اداره ی آگاهی اومدن روستا…همون روز در جریان همه چیز قرار گرفتم…فهمیدم سام یه جوون رو زیر گرفته و افتاده زندان…همونجا به معنای واقعی شکستم…طاقت هرچیزی رو داشتم اما دروغ شنیدن از پاره ی تنمو نمیتونستم تحمل کنم!همون جا بود که مهر خاموشی زدم به دهنمو ازاون به بعد باهیچ کس حرف نزدم…حس میکردم همه ی آدما بد شدن…همه نامرد و دروغ گو شدن!اون از شوهرم…اون از اطرافیانم و اینم از پسرم…!اما وقتی تو رو با اینهمه مهربونیات شناختم فهمیدم هنوزم آدمای خوب تو این جامعه پیدا میشن…تو منو از پیله ای که دورم تنیده بودم آزاد کردی…اینبار حاج صادق وسط حرفش پرید وگفت:فقط گیتی رو نه!تو حتی سام روهم عوض کردی…!مات نگاهشون کردم…یعنی واقعا من اینهمه کار کرده بودم و خبر نداشتم؟!حاج صادق لبخندی زد وگفت:بدجوری خاطر خواهت شده…دیشب به من میگفت دیگه بیش از این نمیتونم صبر کنم…نفسم بند اومد و حس کردم گر گرفتم…شک ندارم صورتم مثل لبو سرخ شده بود!این چه حرفایی بود که میزدن؟!گیتی جون از جا بلند شد و به سمت من اومد دستشو دورم حلقه کرد وکنار گوشم گفت:عروسم میشی عزیز دلم؟!هو میخواستم…هوا کم بود!چشمام چرا تار میدید؟!قلبم چرا اینقدر تند تند به قفسه سینه ام می کوبید…؟سرمو بیشتر تو یقه ام فرو کردم …گیتی جون بوسه ای روی سرم نشوند وگفت:این سکوت نشونه ی رضایته؟!لال مونی گرفتم…انگار زبونم تو دهنم نمیچرخید تا حرف بزنم…از من خواستگاری کردن؟!…از من…؟!گیتی جون کل کشید و حاج صادق با لبخند گفت:مبارک باشه ایشالاومن زیر اون همه گرما آب شدم…هنوزم فکر میکردم تو رویایی شیرین دارم پرواز میکنم…!منی که سام رو یه آرزوی محال برای خودم میدیدم حالا میتونستم تا ابد اونو کنار خودم داشته باشم…!سام…واقعا حرفای حاج صادق درست بود…؟!سام به من علاقه مند شده بود…؟پس حرف اون شبش ازروی علاقه بود…؟!به چهره ی خودم توی آینه دست کشیدم و لبخند محوی روی لبام نشست.باورم نمیشد.اونقدر این روزها باسرعت سپری شده بودن که هنوز گیج بودم…درک درستی از اطرافیانم نداشتم…همراه سام و گیتی جون به بهشت زهرا رفتیم…گل خریدیم از همون دست فروشایی که یه روزی منو همکار خودشون میدونستن… سر قبر پدر و مادرم نشستیم…من اشک ریختم و اونا حرف زدن…من یاد گذشته های تلخم افتادم و اونا حرف زدن…من سوختم واونا حرف زدن…من یاد وحشت هجده سال پیشم افتادم…یاد فریادم…یاد کمک خواستنام…یاد خون قرمزی که روی دیوار های سفید اتاق پاشیده شد…من مردم و زنده شدم و اونا حرف زدن…منو از پدرم خواستگاری کردن…از پدری که توی ذهنم فقط یه تصویر ازش داشتم…یه تصویر که شده بود کابوس شبهام…یه تصویر که از ذهنم پاک نمیشد…!گیتی جون خیلی خوش حال بود و مدام خدارو شکر میکرد…لبخند ازروی لبهای حاج صادق محو نمیشد…شادی تو چشمهای هردوشون دیده میشد…گیتی میگفت آرزوش بود یه عروسی مثل من نصیبش بشه…حاج صادق میگفت هرگز عروسی مثل دیانا نمیتونستیم پیدا کنیم…آرمیتااز خوش حالی در حال پرواز بود…هرشب کنارمن میخوابید و برای روزهای باهم بودن نقشه میکشید…ومن…تنها فکرمیکردم خوابم یابیدارم؟ازصیغه محرمیت و عقد موقت متنفر بودم دلم میخواست اگه قراره زن کسی بشم عقد دایم باشه اسمم بره تو شناسنامه ش تا نسبت بهم احساس مسولیت داشته باشه و نتونه بهم خیانت کنه…نتونه به سادگی منو از صحنه ی زندگیش بندازه بیرون!نمیخواستم بازیچه ی دست کسی بشم…هیچ کس مخالف نبود…به نظرم احترام میذاشتن و حق انتخابو به خودم داده بودن…از این لحاظ عالی بود فقط اینکه کارها یکم عجله ای شده بود و بهم گره خورده بود چون سام دوست داشت زودتر بهم محرم شیم وراحت تر باشیمتو خرید حلقه حضور نداشتم دلم میخواست که باشم ولی امتحانات اجازه نمیداد…اونقدر کارها باسرعت پیش میرفت که دیگه همدیگه رو نمیدیدیم…گیتی جون مدام بیرون میرفت و هربار که برمیگشت خونه تو دستش یه تیکه لباس برای من میخرید…میگفت زن باید به خودش برسه…نباید بذاره تکراری بشه…باید همیشه جلوی شوهرش عالی به نظر بیاد تا شوهرش لحظه از زنش زده نشه…نه تنها از لحاظ ظاهر گیتی جون میگفت باطنت هم باید اونقدر خوب و مهربون باقی بمونه که همیشه مردت مرهم درداشو تو وجودتو پیدا کنه میگفت مبادا خستگی های روزمره تو رو سر شوهرت آوار کنی!میگفت همیشه سعی کن به زندگیت آرامش و گرمی ببخشی…سام شبها تا دیر وقت کارخونه بود و من فقط بیدار میموندم تا صدای کشیده شدن لاستیکشو روی آسفالت کوچه بشنوم و از اومدنش باخبر بشم بعد میخوابیدم.آخر سال بود و کارهای کارخونه حسابی بهم گره خورده بود سام هم دست تنها بود و خب اداره کردن یه کارخونه به اون عظمت خیلی براش سخت بودمخصوصا اینکه با چندتا شرکت دیگه هم قرار داد بسته بودن و تعداد تقاضاهاشون تقریبادوبرابرشده بو…یه حس خاصی داشتم…انگار سام برام عوض شده بود…انگار سام اون مردی نبود که تاچند وقت پیش باهم کوه میرفتیم و درد ودل میکردیم…ازش خجالت میکشیدم…!نمیتونستم به چشمای سیاهش خیره بشم و حرف برنم…تو این مدت مدام ازش فرار میکردم ،نمیدونم به خاطر مشغله ی کاری بود یا چیز دیگه که سام کم حرف شده بوداخم کمرنگش دوباره زینت صورتش شده بود و من از اینهمه جدیت میترسیدم…!تو خودش بود…تماسهای مشکوک و بد موقع داشت…تا چشمش به صفحه ی گوشیش میافتاد اخم میکرد و گوشی ر و خاموش …نگران بودم دلم نمیخواست سامو ازدست بدم…گاهی باخودم میگفتم نکنه اجبار بوده؟!اما به محض اینکه بوی عطر تلخش تو مشامم میپیچید…صدای گیرا ومردونه اش توی خونه طنین انداز میشد…نگاههای یواشکیشو میدیدم…دلم میلرزید و روی تمام افکار منفی ذهنم خط قرمز میکشیدم!این چند روز بغض داشتم…بغضی که نه میشد فرو داد و نه میشد شکستش…تمام طول روز گوش به فرمان بودم و به حرف بقیه گوش میکردم…اما تا فرصت پیدا میکردم با خودم فکرمیکردم من که چیزی از زندگی بلد نیستم؟!خونه داری چیه؟!چه طور باید وقتی باسام تنها شدم رفتارکنم…؟شوهر داری چه جوریه…؟!همه ی عروسها مثل من قبل از ازدواج اینقدر گیج و سردر گمن؟!این روزها و این شبهارو دوست نداشتم…این قرار گرفتن لبه ی تیغ رو دوست نداشتم…این سردرگمی و گیجی رو دوست نداشتم…دلم میخواست هرچه زودتر این روزها تموم بشن و مرحله ی جدیدی از زندگیم شروع بشه…صدای قدمهایی روی پله های کنار اتاقم منو از این افکار بیهوده بیرون کشید…از جا بلند شدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم…دوازده شب بود!نیم ساعت پیش دیدم که گیتی جون به حیاط رفت و با سامی که تازه از راه رسیده بود گرم صحبت شد…از پشت پنجره هرچی نگاه کردم چیزی متوجه نشدم.آروم آروم قدم برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم تو تاریکی مطلق چشمهای براق گیتی برام آشنا بود!بانگرانی خودمو بهش رسوندم وگفتم:گیتی جون؟!نگاهشو از من دزدید و با دستمالی گوشه ی چشمش رو پاک کرد…بیشتر نگران شدم…چرا گریه میکرد…؟!جلوتر رفتم…-گیتی جون…!!؟سرشو بلند کرد و گفت:چرا نخوابیدی عزیز دلم…؟!یک ساعت پیش که رفتی تو اتاقت خیال کردم خوابت برده…؟!صدای خش دارش مثلی چاقوی تیزی روی قلبم خط میکشید…!-چی شده گیتی جون…؟چرا گریه میکنین؟!واسه سام اتفاقی افتاده…؟!لبخند کم جونی زد وگفت:نه گلم خوبم برو بخوابمصرانه پرسیدم:خواهش میکنم چی شده؟!توروخدا بگو گیتی جون!چندثانیه به چشمام خیره شد وبعد گفت:سام امشب ازم معذرت خواهی کرد…دستامو بوسید و ازم خواست ببخشمش…بهم گفت بچه ی بدی بوده…ناخلف بوده…دروغ گفته اما نمیخواسته دل من مادر نگرانش بشه…میگفت نمی خواستم بااین پات که دردش امونتو بریده از این کلانتری به اون کلانتری بری…میگفت نمیخواستم به دست و پای شاکی بیوفتی و برام عفو بگیری!میگفت اگه دروغ گفتم فقط به خاطر خودت بوده…میگفت تموم این ده سال به فکرم بوده و یه لحظه هم منو فراموش نکرده!میگفت عذاب وجدان داشته ولی الان خلاص شده میگفت الان سبک شده وبعد از مدتها یه نفس راحت کشیده!مگه این بغض گلوگیر اجازه ی حرف زدن میداد؟!دستشو روی گونه ام گذاشت وادامه داد:-به سام گفتم بخشیدمت اما به یه شرط…به شرطی که دل دیانا رو نشکنی!بهش گفتم دیانا مثل من مظلومه…صبوره…دلش پاکه…غم دیده…به اندازه ی خودش سختی کشیده واشک ریخته…اگه بخوای اشکشو در بیاری شیرمو حلالت نمیکنم بهش گفتم مبادا طعنه ی بی کس بودنشو به رخش بکشی…بهش گفتم مبادا دست روش بلند کنی…گفتم اگه دست روش بلند کنی خودم جفت دستاتو قلم میکنم…بهش گفتم مبادا سرش داد بزنی که اگه این کارو بکنی خودم حنجره تو پاره میکنم.صورتمو بین هردو دستش گرفت…قطره های اشک پوست سفیدشو خیس کرده بودن…-نگران نباش دخترم…تو تک دختر منی!جای سابینارو برام پرکردی…بهش گفتم اگه دل دیانا رو بشکنی یعنی دل خواهرتو شکستی!گفتم عزیز دلم گفتم…بهش گفتم درسته که دیانا هیچ کسو نداره اما من جای مارش سینه سپر کردم پشتش وایستم…محکم…مثل یه شیرزن ازش حمایت میکنم…نمیذارم حسرت بی مادری روی دلش بمونه…خودم میشم مادرش…خودم میشم پدرش…خودم میشم خانواده اش…بهش گفتم به علی قسم اگه اذیتش کنی باهات هفت پشت غریبه میشم و دیگه سراغتم نمیگیرمهق هق هردومون سکوت خونه رو شکست…-بهش گفتم دخترم نجیبه…خانومه…تو روی مرد غریبه که نگاه میکنه هزار بار رنگ عوض میکنه…بهش گفتم دخترم درس خونده…کار کرده سختی زیاد کشیده…گفتم داره منت سرت میذاره زنت میشه مبادا قدرشو ندونی!گفتم یه وقت نشی مثل بابات…گفتم یه وقت مثل پدرت نامرد نشی زنو بچه تو از خونت بیرون کنی واسه خاطر یه زن دیگه!گفتم الان که داری زن میگیری حواستو جمع کن!از این بعد نگاهت نباید هرز بچرخه…نباید چشمت دنبال ناموس کس دیگه ای باشه!گفتم اگه بلایی رو که پدرت سر من آورد سر دیانا بیاری نفرینت میکنم…!گفتم دیانا باهزار تا امید و آرزو داره پاشو میذاره تو زندگیت…!امید و آرزوهاشو تباه نکن..!گفتم زنا حساسن…نیاز دارن که شوهرشون مدام قربون صدقه اشون بره…گفتم زنا دوست دارن شوهرشون بهشون توجه کنه…گفتم مبادا سرت جای دیگه گرم بشه به دیانا کم محلی کنی!اون اشک منو پاک میکرد من اشک اونو…-الانم به تو میگم عزیز دلم…مدیونی اگه اذیتت کرد نیای به من بگی!بگو تا خودم با همین دستام گوشاشو بپیچونم…مثل شیر پشت سرتم مبادا از ترس بی کس بودن حرف نزنی و بذاری اذیتت کنه!از این به بعد من مادرتم و تا آخر عمرم مادرت میمونم…دلت گرفت بیا پیش خودم…سرتو بذار رو سینه ام تا دلت میخواد اشک بریز…مرهم اشکات میشم قربونت برمگیتی میلرزید…هق میزد…اشک میریخت…محکم بغلش کردم…با صدای لرزونم گفتم:من میترسمسرمو به سینه اش چسبوند و آروم گفت:مادر به فدات من پیشتم از هیچی نترس من همیشه پیشتمزیر لب زمزمه کردم:من نه جهیزیه دارم نه یه پدر ومادر که منو دست شما بسپرن…گیتی جون…گریه امونم نداد بازم هق زدم…بالحن ملایمی گفت:از قدیم گفتن بهترین جهیزیه ی عروس لبهای بوسیده نشده ی اونه…همین که هستی همین که پاکی برای ما از هر چیزی باارزش ترهخودمو بیشتر تو آغوشش فرو کردم و بعد از مدتهاطعم مادر دار بودن رو چشیدم دستم رو روی دستایی که روی چشمام قرار گرفته بود گذاشتم و بعد از لمسش گفتم:روژین خودتی؟!حرفی نزد…شکم به یقین تبدیل شد با هیجان به سمتش برگشتم و دستاشو از دور چشمم باز کردم به آغوشش خزیدم…بلند خندید وگفت:وای…عروسم اینقدر لوس؟!دختر تو الان سام گیر بیاری چی کار میکنی؟!لبمو گزیدم و بی توجه به حرفش گفتم:خیلی خوش حالم که اومدی…!باورم نمیشه…دستشو نوازش گونه روی کمرم کشید و با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفت:مگه میشه برای مراسم عقد بهترین دوستم نیام؟!دیانا خل شدی…؟!تو از همه به من نزدیک تری…!محکمتر بغلش کردم…چه قدر خوبه که روژین هست…!تمام استرسهام به یکباره فروکش کرد…از آغوشش جدا شدم…نگاهی اجمالی به صورتم انداخت وگفت:زود باش باید بریم آرایشگاه…!کمی تعلل کردم وگفتم:لازم نیست…فکرنمیکنم سام خوشش بیاد!مگه یادت نیست اونشب مهمونی خودش رژ لبمو پاک کرد…؟!گفت ساده قشنگ ترم!اخمی بین ابروهای خوش حالتش نشست وگفت:خوبه خوبه آدم که نباید اینقدر شوهر ذلیل باشه…!اگه از الان افسارتو بدی دستش زود سوارت میشه!لبمو گزیدم وگفتم:دستت درد نکنه دیگه به من میگی…دستشو روی لبم گذاشت و بالبخند مضحکی گفت:ببخش جون دیانا!الان وقت عذر خواهی و این حرفا نیست باید بریم آرایشگاه دیره…-گفتم که نمیام-خفه…اون مرتاض اگه قیافه تو با آرایش ببینه شاید یه حرکت هایی بزنه…اصلا شاید تا این موقع مرتاض مونده به خاطر صورت بی روح تو بوده!متعجب نگاهش کردم…چشمکی زد وگفت:وای فک کن به اون لبات یه رژ قرمز هم بزنی…عجیب خوردنی میشی ها!با خنده ضربه ای به بازوش زدم و دیوونه ای نثارش کردم به ناچار قبول کردم همراهش به آرایشگاه برم اما ازش قول گرفتم که ساده آرایشم کنن…!بعد از چهار ساعت علافی تو آرایشگاه بالاخره آرایش منم تموم شد…تو آینه نگاهی به خودم انداختم…خوشگل شده بودم…چشمای آبی و بی روحم به خاطر سایه ی دودی که اطرافش کشیده شده بود جذاب تر به نظر میرسید…درکل ساده بود اما همین آرایش ساده و کمرنگ هم چهره ی منو به کل تغییر داده بود…روژین صورتشو بهم نزدیک کرد و همونطور که نگاهش به آینه بود گفت:چه قدر خوشگل شدی تو!سینمو چنگ زدم…از پشت دستشو دور گردنم حلقه کرد وکنار گوشم گفت:باور کن امشب یه کاری دست خودت و اون مرتاض هندی میدی!خندیدم…اما چشمای روژین خیس شد…-خیلی خوش حالم دیانا…لبخند رو لبام ماسید…-باورم نمیشد یه روز به سام برسی…!برات خوش حالم عزیزم…ایشالا خوشبخت بشیخوشبخت بشم…؟!میشدم…؟!آره…دعای خیر خیلی ها پشا سرم بود…مگه میشد خوشبخت نشم!؟از جا بلند شدم…تعادل نداشتم سرم گیج میرفت…بازوی روژین رو چنگ زدم!-چته؟چرا اینقدر هول کردی…؟!-یکم استرس دارمخندید وگفت:استرس واسه چی؟!استرس اصلی مال شب عروسیه که خاک برسرت میشه…الان که فقط میری یه بله میگی و تمام!چپ چپ نگاهش کردم…روژین آدم نمیشد…!-چیه؟!حرف حق تلخه؟!آخه قحطی آدم بود که رفتی این مرتاض اعصاب داغونو انتخاب کردی؟!ماشالا دکل و هرکول هم که هست…دیانا فاتحه ت خونده اس!خدابیامرزدتکیفمو از روی میز برداشتم وگفتم:شعور نداری؟!…حیف که سرم گیج میره و بااین کفشای پاشنه بلند نمیتونم راه برم وگرنه از وسط دوشیه ات میکردم-واقعا که…مثل این عجوزه های قدیمی فقط ایراد میگیری!اصلا تقصیر منه که دارم با واقعیت ها آشنات میکنم ای کاش نمیگفتم اونوقت همون شب عروسی غافلگیر میشدی همونجا سکته رو میزدیسری به نشونه ی تاسف تکون دادم و پالتومو تنم کردم…روژین بار دیگه رژ لبشو تجدید کرد و سمت یکی از آرایشگرها رفت…نفس عمیقی کشیدم و به سمت در آرایشگاه رفتم…همون لحظه برام اس ام اس اومد…سام بود…با هیجان بازش کردم فقط یه کلمه نوشته بود بیا پایین!نه حرف عاشقونه ای نه جمله ی قشنگی…هیچی!گوشی رو باحرص تو کیفم انداختم و بدون اینکه منتظر روژین بمونم از آرایشگاه خارج شدم…با زحمت از پله ها پایین رفتم…اگه مجبور نبودم هیچ وقت این کفشهای پاشنه بلند رو پام نمیکردم…لعنت به تو روژین که همیشه مایه دردسری…!تو ماشین منتظر من نشسته بود…حتی مثل بقیه ی عروس دومادا از ماشین پیاده هم نشده بود…کمی که نزدیکتر شدم…انتظار داشتم اون بیاد و درو برای من باز کنه اما واقعا انتظاری بیجا بود چون حتی از جاش هم تکون نخورد…عصبی درو باز کردم و بی هیچ حرفی نشستم…تو دلم به خودم نهیب زدم:آروم باش دختر…سام دیگه…چه توقعی داری…؟!نفسمو پر حرص فرستادم بیرون…استارت زد و راه افتاد…کمی که حرکت کردیم گفت:روسریتو بکش جلو…کل موهات بیرونه!باتعجب دستمو به سمت روسریم دراز کردم و کمی جلو کشیدم…نگاهش هنوز به جلو بود…شک ندارم که اصلا منو ندیده بود-همه چیو آوردی…؟!آروم زمزمه کردم…-همه چی یعنی چی؟!-حلقه…شناسنامه…!-آره برداشتمهمونطور که فلاشر میزد سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و دیگه حرف نزد…کل مکالمه ی ما تا محضر فقط همین چند کلمه بودموقع جاری شدن خطبه ی عقد…تمام وجودم میلرزید…به گیتی جون نگاه کردم لبخند پراز آرامشی روی لبهاش داشت…حاج صادق آرمیتارو تو بغلش گرفته بود و مهربون نگاهمون میکرد…روژین و پدرام هم درست مقابل ما ایستاده بودن و هر جفتشون خوش حال وبی هیچ دغدغه ای میخندیدن!-عروس خانوم وکیلم؟!چه زود تموم شده بود این خطبه…!مگه نمیگفتن طولانیه!؟چه زود تموم شده بود…؟!نگاهی به صورت سام انداختم…از نیم رخ بی حالتش هیچی رو نمیشد فهمید…نه به شیطنتهای چندروز پیشش و نه به سکوت و بی تفاوتی حالش…!نفس عمیقی کشیدم و لحظه ای چهره ی پدر و مادرم رو توی ذهنم تصور کردم و آروم گفتم:بله…!صدای هلهله و جیغ سکوت محض رو شکست…لبخندی زدم و قرآن توی دستمو روی میز جلوم گذاشتم…سام هم زیر لب بله ی کوتاهی گفت!روژین از فاصله ی دور با چشم و ابرو به من اشاره میکرد…نمیفهمیدم چی میگه…از ادا و اطوارش خندم گرفت…لب باز کردم چیزی بگم که بین حصار بازوان سام قفل شدم…نفسم بند اومد…کسی کل کشید…کل اعضای بدنم بی حس شد…صدای سوت و جیغ روژین به گوشم رسید…دستاشو روی کمرم نوازش وار به حرکت در می آورد ونفس های داغش روی پوست گردنم مینشست….دمای بدنم بالا رفته بود!لبهاش که روی گونه م قرار گرفت…انگار مهرهایی از آهن داغ به پوست صورتم چسبوندن…!باورم نمیشد سام مغرور…سام خشک….سام سرد…منو بوسیده بود؟!حتم دارم صورتم از شدت شرم سرخ شده بود…آغوشش گرم بود!درست مثل همون شبی که منو از حموم بیرون آورد…آرامش بخش بود!صدای آرمیتا رو از نزدیکی شنیدم و حلقه ی دستهای سام شل شد….-عمو منم بغل میخوام… از آغوش سام جدا شدم…هوا برگشت…اکسیژن وارد ریه هام شد…سرموپایین انداختم و گوشه ی لباسمو تو چنگ گرفتم.اونقدر خجالت میکشیدم که جرأت نداشتم سرمو بلند کنم…حس میکردم همه ی نگاه ها روی منه…تاب این همه توجه رو نداشتم!آرمیتا دستشو دور گردن سام انداخت و خودشو تو آغوشش فرو کرد!لبخند محوی زدم و از جا بلند شدم…!بالاخره بعد از دادن کلی امضا از محضر خارج شدیم…سام اونقدر کلافه بود که اگه فرصت پیدا میکرد یه بلایی سر محضر دار میاورد!از کلافگی هاش خندم میگرفت…حالت نگاهش و برخورداش با کلافگی و بی حوصلگی واقعا خنده دار بود…!تو راه برگشت روژین تو ماشین پدرام بود از اینهمه نزدیکی شون غرق تعجب و صد البته لذت میشدم…شک نداشتم نقشه هام جواب داده بود و بین این دونفر اتفاقاتی افتاده بود…نزدیک کوچه که شدیم سام به جای پیچیدن پاشو روی پدال گاز گذاشت و با آخرین سرعت مستقیم رفت…متعجب گفتم:کجا میری؟!بدون اینکه نگاهی به من بندازه با لحن همیشگیش گفت:جاهای خوب خوب…!گیج نگاهش کردم…-یعنی چی…؟همه رفتن خونه به خاطر ما…!نگران میشن…روژین به خاطر من از شهرستان اومده…کجا میریم؟!نیم نگاهی به من انداخت و جدی تر از قبل گفت:کسی نگران نمیشه مامان میدونه!بعدشم اگه میخوای پیش روژین باشی واسه چی با من ازدواج کردی…؟انقدر برات مهمه…؟!پیش اون بودنو از بودن کنار من ترجیح میدی؟لبمو گزیدم و ترجیح دادم دیگه حرف نزنم…حرف زدن من کارو بیشتر خراب میکرد…!دستشو سمت ضبط برد وآهنگ گذاشت…این اتفاقی نیست که من تو این شلوغی دیدمت فهمیدمت تا دیدمت تا دیدمت فهمیدمت این اتفاقی نیست که من می بینمت بازم تو رو انگار تو تقدیر منی دیگه نمی بازم تو رو زیر بارون با توام تو خیابون با توام تو دلم برف اومده من تو زمستون با توام حرفی از رفتن نزن نه نمیشه من تو خیالم با توام تا خوبه حالم با توام فنجون قهوه ام خالیه اما تو فالم با توام خواهشی دیگه ندارم این آخریشه این اتفاقی نیست هنوز نگاه تو شکل منه احساس من مثه تو احساس تو مثه من این اتفاقی نیست ببین عطرت هنوزم با منه احساس این لحظه من بدتر از عاشق بودنه زیر بارون با توام تو خیابون با توام تو دلم برف اومده من تو زمستون با توام حرفی از رفتن نزن نه نمیشه من تو خیالم با توام تا خوبه حالم با توام فنجون قهوه ام خالیه اما تو