۱۳۹۹-۱۲-۳، ۰۸:۲۷ عصر
اینکه نگاهی به من بندازه گفت:ممنون!جوابشو ندادم روبه آرمیتا گفتم:میری مهدعمو؟-بله…تازه خاله دینی هم میره دانشگاه!به دیانا نگاهی انداختم وگفتم:من میبرمتون…دم ماشین منتظرمدیانا هول گفت:نه احتیاجی نیست با راننده میریم!یه تای ابرومو بالاانداختم وگفتم:لازم نکرده…روحرف من حرف نیار…شیرفهم شد!زیر لبی چشمی گفت و از جاش بلند شد!به سمت درخروجی رفتم و ازخونه خارج شدم!دیانا:کوله پشتیمو ازروی صندلی کناریم برداشتم وازجام بلند شدم،همونجور که ازکلاس بیرون میرفتم روژین هم دنبالم میدوید:دختره ی خنگول کجامیری!؟واستا منم بیام!هوی…بی توجه بهش وارد راهروی اصلی شدم اونم همونجور جیغ جیغ میزد و دنبالم میومد…باکشیده شدن کیفم سرجام ایستادم!باخنده روبه روم فرار گرفت وگفت:یه وقت واینستیا!هلاک شدم از بس جیغ جیغ کردم…تازه آبروم جلو عرشیا هم رفت!دیگه منو نمیگیره!لب ولوچه اش آویزون شد بامشت به بازوش کوبیدم وگفتم:ول کن بابا…عرشیا!؟تک خنده ای کرد وگفت:شوخی کردم بابا!هیچ پسری لیاقت نداره…ابرویی بالا انداختم وگفتم:پیشرفت کردی!زیرلب گفت:تمام بارعشقمان بردوش من بود…هنوزهم برایم جای سوال است…اوچرا خسته شد؟!چیزی نگفتم…میدونستم روژین چه روزای سختی رو گذرونده و الان تو مرحله ی نقاهته…طبیعیه ازاین حرفا بزنه!باهم هم قدم شدیم همونجور که به سمت حیاط میرفتیم گفت:از سام چه خبر؟!آهی کشیدم وگفتم:هیچی!-نه مثل اینکه اوضاع خیلی وخیمه!دختر تو جدی جدی عاشق شدی!؟به سمتش برگشتم چندلحظه ای تو چشماش نگاه کردم وگفتم:فک کنم!-تو دیگه چرا؟!دخی میدونی توچه راهی قدم گذاشتی!؟میدونی عشق یک طرفه چه قدر تلخه…چه قدر سخته…نمیدونی اگه بهش نرسی چه قدر ضربه میخوری!؟هیچ نقطه ضعفی بدتراز عشق یک طرفه نیست!اینکه میبینیش دلت براش پرمیزنه…اینکه میخنده دلت براش ضعف میره…اینکه تب میکنه براش میمیری…اینکه غصه داره بغض گلوتو میگیره!اینکه برای یه لحظه وجودش…آغوشش…لبخندش…نگاه گرمش له له میزنی اما اون نمیبینه خیلی سخته…اون لحظه لحظه آب شدنتو نمیبینه…خرد شدن غرورتو نمیبینه…ضعیف شدنتو نمیبینه!چرا این انتخابو کردی دیانا!؟چرا؟دستاشو تو دستام گرفتم و باهم روی نیمکت گوشه حیاط نشستیم…چشمامو به چشمای اشکیش دوختم وگفتم:نمیدونم چه جوری شد!اصلا نفهمیدم…وقتی توچشماش نگاه کردم انگار برق دویست وبیست ولت بهم وصل کردن…لرزکردم…قلبم شروع کرد به تپیدن…نفسم تو سینه حبس شد!نمیتونستم نفس بکشم!هم میخواستم ازاونجا فرارکنم هم میخواستم همونجا بمونم و اون حسوتجربه کنم!خراب کردم…باختم…دلمو به یه نگاه باختم روژین…دست خودم نبود!اگه میشد…اگه میتونستم هیچ وقت بهش دل نمیبستم…امانشد نتونستم…دست خودم نبود!نبود!اشک ازچشمام جاری شد…روژین مات ومبهوت نگاهم میکرد بادست آزادم صورتمو پاک کردم چنددقیقه ای سکوت شد اماروژین طاقت نیاورد وگفت:خودتو اذیت نکن…حالا شاید ایندفعه شانس باتو یاربود تونستی عاشقش کنی!باابروهای بالارفته نگاهش کردم که ادامه داد:شاید سام باپدرام فرق داشته باشه…شاید اگه یکم خودتو تکون بدی بتونی دلشو بدست بیاری!لبخند محوی زدم وگفتم:قلب سام ازپدرامم سنگ تره…اصلا راه نفوذی نداره!تک خنده ای کرد وگفت:ماپیداش میکنیم رفیق!نمیذارم دل تو مثل من خون بشه!-مثلا میخوای چی کارکنی؟-تو به این چیزاش کاری نداشته باش بسپر به من!سرمو به نشونه تاسف تکون دادم وگفتم:تو آدم نمیشی!عاشق هیجانی!ازجاش بلند شد وگفت:آق سامی یه آشی برات بپزم که یه وجب روش روغن داشته باشه! بعد شروع کرد بلند بلند خندیدن!منم بلند شدم کیفمو روی دوشم جابه جاکردم وگفتم:دست پختتم خوب نیست…آشه افتضاح میشه!بیچاره سامی!خیلی حساسه!بلند خندید وگفت:وایییی حساسه…کلیه شم سنگسازه!به حرف خودش خندید منم لبخندی زدم وگفتم:بسه!حالا واسه من نمک نریز!قری به گردنش داد وگفت:الان که رفتی خونه میری یه دوش میگیری…لباسای خوشمل و جینگول مینگولی میپوشی…یه آرایش خفن هم میشونی رو صورتت…به خدا سامی حضرت یوسف نیست که ازت بگذره…دلشو میبری و اونوقت…با هیجان دستاشو به هم کوبید وباآهنگ گفت:بدو بدو مبارک بادا…محکم تو سرش کوبیدم وگفتم:یعنی خاک عالم توسرت…من اگه بخوام این کاراروبکنم که به ازدواج نمیرسم…تهش میشه کارای خاک برسری!شیطون شد وگفت:خب مگه بده؟!کارای خاک برسری با سام…وایی…خیلی خوشتیپه!خوشگل هم هست!وای چشم وابرو مشکیه!من عاشق این جورآدمام!مشتی حواله پهلوش کردم :هووووی…چشمت دنبال مال مردم نباشه!-واه…مال مردم؟!نکنه مردم تویی؟یعنی الان تو صاحب سامی شدی؟-کوفت…خودتو مسخره کن!لبخندشو جمع وجور کرد وگفت:نه بابا مسخره چیه!شما صاحب تام الاختیار جناب سام بازرگان هستید!و ازاین پس نه من و نه هیچ دختر چشم چرون و ورپریده دیگه ای به اموال شما چشم داشتی نخواهد داشت!اخمی کردم وگفتم:خیلی خنگی!بی شعور!یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات درد ودل نکنم!آدمو به مضحکه میگیری!با حالت قهر به سمت درخروجی دانشگاه راه افتادم که دنبالم اومد:هوی بی جمبه!؟واستا!شوخی کردم!-شوخی بود؟!این شوخی بود!؟بازی بااحساسات من شوخی بود؟-خب حالا چه بزرگش هم میکنه!بازی با احساسات!چیزی نگفتم کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم وبی توجه به روژین به ماشین هایی که باسرعت ازخیابون رد میشدن خیره شدم!-قهرنکن دیگه!بابا اصلا ما غلط!ببخشیدلبخندی رولبام نشست!هیچ وقت بلد نبودم قهرکنم شاید از دست طرف دلگیر میشدم وتصمیم میگرفتم دیگه باهاش حرف نزنم اما قهر…نه!اصلا کارمن نبود.-قهر نیستم شیطونک!لوپمو کشید وگفت:آی قربوت برم من!چه قدر دلت بزرگه!همچین پهن و وسیع…گسترده!مثل سفره!چشم غره ای بهش رفتم که به تته پته افتاد:میگم…چیزه!تو هنوزم نمیخوای بامن بیای!؟…بابا یه 206قراضه دارم…میرسونمت!دست فرمونمم بد نیست به خدا نمیمیری!-نه این طوری راحت ترم!همون لحظه یه اتوبوس ایستاد روبه روژین گفتم:مرسی که به حرفام گوش کردی !ابرویی بالاانداخت وگفت:چاکرشوما!سرمو به نشونه تاسف تکون دادم و وارد اتوبوس شدم!دستی برام تکون داد و به سمت ماشینش رفت!*************باشنیدن صدای آشنایی از اتاقم خارج شدم…کنار پله ها ایستادم و به سالن نگاهی انداختم…شادی؟!اینجا چی کار میکرد؟پوزخندی به حرف خودم زدم…یادت رفته !؟دوست دختر سامه!چرا تاالان یادم نبود!یعنی گناه کردم؟ازاینکه به مردی که دوست دختر داره دل بستم گناه کردم؟ولی اونکه زنش نیست…نه نه !من اشتباه کردم….اصلا یادم نبود!فراموش کرده بودم!گوشام خود به خود تیز شد…-سامی عزیز دلم…بریم تو حیاط قدم بزنیم؟!-باشه گلم…فقط هواسرده یه چیزی بپوشقلبم شروع کرد به تندتند تپیدن!این سامی بود که اینقدر خوب و صمیمی با شادی حرف میزد؟یعنی اینقدر دوستش داره که نگرانش بشه!؟سام سرد وخشک!؟نگرانی هم بلده!؟مهربونی هم بلده!؟کلمات شیرینی مثل گلم و عزیزم هم بلده؟؟آره بلده…منتهی تو آدمش نبودی که بهت بگه!به وقتش باکسی که دوستش داره شاده…میخنده….مهربونهدیگه سرد نیست!نمیذاره سرمای وجودش به عشقش منتقل بشه…اونو همیشه گرم نگه میداره…بین بازوهاش!تو آغوش گرمش!آغوشی که فقط یه بار نصیب من شده بود!فقط یه بار…زود….تند…سریع!اما همون مدت کم برای من مثل یه رویا…مثل یه خواب شیرین…مثل یه خاطره ی قشنگ و دست نیافتنی…تو دفتر خاطرات ذهنم ثبت شد!از تصور وجود شادی تو آغوش سام لرز کردم!دستامو به نرده ها تکیه دادم که نیافتم!چرا اینقدر بهش مبتلا شده بودم!؟من که میدونستم اون هیچ وقت قسمت من نمیشه…چرااینقدر بهش وابسته شدم که حالا بودنش بایه نفر دیگه اینقدر آزارم میداد؟!من که عادت داشتم…همیشه عادت داشتم به چیزایی که دوستشون دارم نرسم…عادت داشتم هروقت دلم چیزی رو میخواست بی تفاوت از کنارش رد شم…چون میدونستم سهم من نمیشه مال من نمیشه!بهش نمیرسم چون فقیرم….چون اونقدری پول ندارم که بدستش بیارم….مثل حالاکه فقیرم…که اونقدری پول ندارم که به سامی برسم…قدوقوارش نیستم!باید دست رو دلم میذاشتم و بهش میگفتم خفه شو…اون مال تو نیست….مال تو نمیشه!بیخودی جوش نزن!یادته یه بار دلت بستنی قیفی خواست!؟ازاون پیچ پیچی ها!یادته وقتی چشمت بهش افتاد دلت مالش رفت…دهنت آب افتاد…ولی چشماتو روش بستی چون پول نداشتی بخری!ازش گذشتی چون بهش نمیرسیدی!مثل حالا وقتی سامی رو کنار شادی…تودستای شادی میبینی دلت مالش میره…دهنت آب میافته اما باید مثل همیشه از کنارش بگذری و صدای خورد شدن قلبتو نادیده بگیری!صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش تو فضاپیچید…ازخیالاتم فاصله گرفتم و پاهام بی اختیار به سمت پنجره اتاقم کشیده شد…چشمام شروع کرد به جنب وجوش و یه جایی گوشه حیاط روی صندلی های کنار استخر ثابت موند…بادیدن دستای حلقه شده ی سامی دور کمر شادی نفسم تو سینه حبس شد(آهنگ آرزو از احسان خواجه امیری تو ذهن دیانا) تو رو آرزو نکردم ته تنهایی جاده آخه حتی آرزوتم واسه من خیلی زیاده تو رو آرزو نکردم این یعنی نهایت درد خیلی چیزا هست تو دنیا که نمی شه آرزو کرد قطره اشکی لجوجانه ازگوشه چشمم میچکه و روی گونم می افته!پیشونیمو به شیشه سرد پنجره میچسبونم و ازدور تماشاشون میکنم که چه راحت و سرخوش میخندن و حرف میزنن!دلم میگیره… تو رو تا یادمه از دور از همین پنجره دیدم بس که فاصله گرفتی به پرستشت رسیدم من گذشتم از تبی که تو رو تو خونم ببینم راضیم به این که گاهی تو رو می تونم ببینم نه امیدی به سفر نیست از همین فاصله برگرد خیلی از فاصله ها رو با سفر نمی شه پر کرد عمری پای تو نشستم که منو حالا ببینی تو مثل کوهی که باید منو از بالا ببینیدلم میسوخت وآتیش میگرفت…قطره های اشک دونه دونه روی صورتم میریختن…نگاهی به شادی انداختم و و جلوی آینه ایستادم!چشمام لنزنبود…خودش آبی بود ولی چون مثل چشمای شادی آرایش نداشت جلب توجه نمیکرد…دستی به موهای بلندم کشیدم…مثل شادی رنگ نکرده بودم…خودش طلایی بود…ولی چون هیچ وقت اززیر روسریم بیرون نمیومد هیچ جلوه ای نداشت!پوست صورتم سفید بود…مهتابی…اما شادی برنزه بود!شاید…شاید سامی ازپوست برنزه خوشش میاد؟!پوزخندی به تصویر خودم تو آینه زدم…من هیچ جذابیتی برای جلب نظر سام نداشتم…نه ناخن بلند فرنچ شده…نه آرایش غلیظ و رژ قرمز…من حتی جرات نداشتم توچشمای سام نگاه کنم…چه طور میخواستم باشادی که استاد همه ی این کارابود رقابت کنم؟اون لوندی و عشوه گری رو ازبربود اما من تو حرف زدن معمولی هم مشکل داشتم…زود سرخ و سفید میشدم!وقتی باهاش حرف میزدم همه چیز یادم میرفت و به تته پته می افتادم!من چه طور میخواستم باشادی رقابت کنم وقتی نمیتونستم چندقدم بایه جفت کفش پاشنه بلند راه برم!چه طور میخواستم باشادی رقابت کنم؟!چه طور میخواستم…؟چه طور…؟صدای قهقهه های بلند شادی توکل ساختمون پیچیده بود!مثل مته مغزمو سوراخ میکرد…مثل مگس بغل گوشم ویز ویز میکرد!سرم درد میگرفت!گریه ام به هق هق تبدیل شده بود…هق هق های ریزی که تو گلوم خفه میشد!کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم…نمیخواستم اونجا باشم!نمیخواستم حرفای عاشقونشونو بشنوم…نمیخواستم نگاه های گرمشونو ببینممیخواستم ازاونجا فرار کنم!فرار…نباید اینجا میموندم دیگه طاقت نداشتمآخه خدای من…الهی قربونت برم!الهی فدات بشم چرا بامن این طوری میکنی؟چراوقتی میدونی بهش نمیرسم منو روز به روز وابهش وابسه تر میکنی؟!چرا خدا؟تو زندگیم چیز زیادی ازت نخواستمهمیشه از خودم گذشتم…ازرویاهام…ازآرزوها م…ازخواسته هام …ازهمه چیز گذشتم ولی…این یه رقم رو نمیتونم…اینو ازم نخواه…اینو ازم نگیر…یه بارم که شده چیزی روکه ازت خواستم رو به من بده!مگه چی ازجلال و جبروتت کم میشه!چی؟؟؟؟ -سامی جونم میشه شب اینجا بمونم؟!شب؟!شب اینجا بمونه؟!شادی میخوادشب اینجا بمونه؟!باسامی؟!بادوتا دستم گوشامو گرفتم تابیشتر ازنشنوم…تابیشتر ازاین خردنشم…له نشم…تاغصه ام بیشتر نشه!محکم فشارمیدادم و اشک میریختم!من نمیخوام بشنوم…نمیخوام!ای کاش گوشم کر میشد!ای کاش چشمام کور میشد!نمیخوام بشنوم…نمیخوام!مثل دیوونه ها شده بودم…سرمو به طرفین تکون میدادم و انگشتامو بیشتر تو گوشم فرو میکردم!حرف نزنین نامردا!!!حرف نزنین…نمیخوام بشنوم!چشمام خودبه خود سیاهی رفت…انگار واقعا داشتم کورمیشدم…الهی شکرصداهابرام کم وکمترمیشد…دیگه واضح نبود انگار واقعا داشتم کرمیشدم…الهی شکر!انگار این یه دفعه خدا به حرف دلم گوش کرده بود…انگار این یه دفعه آرزوم برآورده شده بود!پلکام سنگین شدن و روی هم افتادن…دیگه هیچی نفهمیدم و هیچی نشنیدم…نه هیچ تصویری بود…نه هیچ صدایی…سیاهی مطلق وسکوت… سام:به چشمای مشتاقش نگاه کردم…برق خواستن رو به خوبی تو چشماش میدیدم و این همون چیزی که منتظرش بودم…تشنه تر شدن لحظه به لحظه ی اون…کاری نمیکردم اون خودش بود که ثانیه به ثانیه بهم وابسته تر میشد!به هدفم نزدیک ترمیشدم…انتقام…انتقام زخمی که روی قلب مادرم افتاده بود…انتقام مرگ مظلومانه ی خواهرم…انتقام درد فقری که بعداز ترک پدرم تجربه کردیم…انتقام روح مرده ی خودم…روحی که توزندان مرد… سرشو روی بازوم حرکت داد ونفس عمیقی کشید…چندلحظه بعد گفت:اومم…سامی چه بوی خوبی میدی!عطرت معرکه اسپوزخندی گوشه لبم نشست…نگاهمو ازش گرفتم تا مسخره شدنشو نبینه!بی توجه به حرفش گفتم:پدرت کجاست؟مثل برق گرفته ها ازجاش پرید!صاف نشست وگفت:چیزه…بابام…یعنی!رنگش به وضوح پریده بود…یه تای ابروموبالا دادم وگفتم:چراهول شدی؟!منکه چیزی نپرسیدم.فقط میخواستم باخانواده ات بیشتر آشناشم.لبخند نصفه نیمه و زورکی زد وگفت:نه بابا!هول چیه!؟فقط تعجب کردم!آخه تو ازاین سوالا نمیپرسیدی!-حالا پرسیدم.بادست راستش دسته ای ازموهاشو که روی پیشونیش ریخته بود کنارزد وگفت:بابام فرانسه اس!پونزده سالی میشه!دیگه همین روزا برمیگرده!دروغگوی حرفه ای بود!جوری حرف میزد که هیچ کس بهش شک نمیکرد!زندان کجا و فرانسه کجا!؟…هه…چیزی نگفتم به ساعتم نگاهی انداختم از دوازده هم گذشته بود.باشنیدن صداش نگاهمو به صورتش دوختم-سامی جونم میشه شب اینجا بمونم؟!شب اینجا بمونه؟دیگه وقیح تر ازاین دختر هم وجود داشت؟!دیگه رسما داشت به من پیشنهاد هم بستر شدن هم میداد و این پیشنهاد از یه دختر واقعا بعید بود!شادی درست نقطه مقابل دیانا بود…دیانا دختری که موقع حرف زدن بامن تو چشمامم نگاه نمیکرد کجا و شادی که بهم پیشنهاد هم بسترشدن میداد کجا؟!چه قدر آدما میتونستن متفاوت باشن!یکی پاک و یکی کثیف!چرا داشتم دیانا رو با شادی مقایسه میکردم؟اصلا چرا یکدفعه وارد ذهنم شد؟-سامی چرا چیزی نمیگی؟!اخمی روی پیشونیم نشست دستامو توهم قلاب کردم و روی زانوم گذاشتم وگفتم:لزومی نمیبینم شب اینجا باشی!لب ولوچه اش آویزون شد!غمگین آهی کشید وگفت:نمیدونستم اینقدر از من بدت میاد!-من همچین حرفی نزدم.-رفتارت که اینو نشون میده!-تو اینطور برداشت کردی!-پس چرا نمیخوای باهم باشیم؟خودشو به سمتم کشید وگفت:سامی من دوست دارم!خیلی وقته به این نتیجه رسیدم!دلم ذره ذره وجودتو میطلبه!دیگه طاقت ندارم نمیتونم!چرا درک نمیکنی؟!این دختر از دوست داشتن چه میفهمید که اینطوری حرف میزد؟!ازجام بلند شدم وگفتم:فعلا وقتش نیست!هرچیزی به وقت خودش!روبه روم ایستاد وگفت:وقتش الانه سامی!همین امشب…دیگه بی شرمی این دختر حوصله مو سربرده بود!به سمت در خروجی حرکت کردم وگفتم:من حرفمو دوبار تکرار نمیکنم!وقتی میگم فعلا نه یعنی نه!بیش از این اصرار نکن!چیزی نگفت…تو سکوت مانتوشو تنش کرد و کیفشو برداشت!همونطور که شالشو روی سرش مرتب میکرد گفت:خیلی خشکی!هرکسی جای تو بود الان رو هوا پیشنهادمو قبول میکرد ولی تو…ادامه ندادم حرفشو تموم کنه گفتم:من همه کس نیستم!تادر ویلا بدرقه اش کردم.غمگین نگاهی به من انداخت وزیر لب خداحافظی کرد…انتظار داشت لحظه آخر بایه حرکت خاص غافلگیرش کنم ولی این کارو نکردم!لحظه به لحظه ازش بیشتر متنفر میشدم!وقتی سوار ماشین شد دستی تکون دادم و بعداز خروجش وارد ساختمون شدم.جفت دستامو تو جیب شلوارم فروبردمو دوتایکی پله هارو بالا رفتم!روبه روی در اتاقم قرار گرفتم دستمو روی دستگیره در گذاشتم همین که خواستم بچرخونمش نگاهم به در نیمه باز اتاق دیانا افتاد!تااونجایی که یادم میومد همیشه قبل از خواب دراتاقشو قفل میکرد…حالا چی شده بود که این کارو نکرده؟!دستمو از روی دستگیره در برداشتم!یه چیزی برام مشکوک بود!بادوقدم بلندخودمو به اتاق دیانارسوندم و بایه حرکت درو کامل باز کردم!نگاهم روی یه توده گوشه اتاق ثابت موند!هواتاریک بود اما من به تاریکی عادت داشتم!اینم یکی از مزایای زندان بود…چشمامو ریز کردم و بادقت بیشتری نگاه کردم!موهای طلایی رنگش تو تاریکی شب و زیر نور مهتاب که ازپنجره تو اتاقش افتاده بود برق میزد!دیانا بود!ولی چرااین شکلی گوشه اتاق کزکرده بود!بدون اینکه اجازه بگیرم وارد اتاق شدم…چندقدمی به سمتش برداشتم و گفتم:اتفاقی افتاده؟جوابی نداد…حتی سرشم بلند نکرد!برام جای تعجب داشت دوباره گفتم:دیانا؟! اتفاقی افتاده؟بازم جوابی نداد!شاید خوابیده!ولی چرااینجا؟کنارش زانو زدم و بادست راستم چونشو گرفتم و سرشو بالا آوردم چشماش بسته بود!متعجب گفتم:دیانا پاشو!چت شده؟بازجوابی نداد!اگه خواب بود بااین تن صدای بلند من حتما بیدار میشد,اما پلکاش تکون نخورد!صورتش سرد بود.آدرنالین خونم بالا رفت…قلبم تندتند میزد!بعدازده سال برای اولین بار نگران شدم!نگران کسی که تازه باهاش آشناشده بودم!نکنه مرده باشه؟ولی آخه چرا…؟ نمیدونستم چی کارکنم!؟نگاهی به اطراف انداختم و بعد دوباره نگاهم روی دیاناثابت موند…صورت سفیدش ازهمیشه مهتابی تر بود!بااون چشمای بسته و موهای طلایی پریشونش مثل فرشته هاشده بود!واقعا فرشته بود!یه فرشته…اینو هرچی بیشتر با شادی ارتباط برقرار میکردم بیشتر درک میکردم!دختری مثل دیانا کم پیدا میشد!بایه حرکت یه دستمو دور شونه اش حلقه کردم و دست دیگه مو دور زانوهاش و ازجاکندمش!مثل پرسبک بود…روی تخت گذاشتمش!چندباری طول اتاقو بالا وپایین کردم تاذهن آشفته ام آروم بگیره…گوشی موبایلمو از تو جیب شلوارم درآوردم و شماره اورژانسو گرفتم.روی صندلی کنار تختش نشستم.خیلی نگرانش بودم یه چیزی بیشتر از خیلی!نمیدونم چرا…شاید به خاطر اینکه دیانا هم سن و سال اون زمان سابینا بود و دوست نداشتم