قرارگاه سایبری عطاملک
  • اپلیکیشن
  • مشاوره خانواده
  • طراحی لوگو
  • جایزه
  • جستجو
    • ورود
    • ثبت نام
    ورود
    نام کاربری:
    گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
     
    یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
  • ورود
  • ثبت نام
ورود
نام کاربری:
گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
 
یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
قرارگاه سایبری عطاملک › حیات طیبه › هنر › ادبیات v
1 2 3 4 5 … 27 بعدی »
› رمان در مسیر آب و آتش

صفحه‌ها (2): « قبلی 1 2
امتیاز موضوع:
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حالت‌های نمایش موضوع

رمان در مسیر آب و آتش

رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#11
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۱۷ عصر
نبود..جدی هم نبود..-- اروم باش..با گریه که مشکلی حل نمیشه..با بغض گفتم :بدون گریه هم مشکلی حل نمیشه..باز اینجوری خودمو خالی می کنم..شونه ش رو انداخت بالا و گفت :چی بگم..تو دکتری..با حرص گفتم :لازم نیست چیزی بگی..با لحن جدی گفت :تو این موقعیت هم دست از لجبازی بر نمیداری؟..-لج نمی کنم..ولی..صدای شمیم باعث شد ادامه ی حرفمو نزنم..دستمو گرفت و با هیجان گفت:مانیا پدرت بهوش اومده..می خواد باهات حرف بزنه..زودباش..مات و مبهوت به شمیم و اهورا نگاه کردم..به سرعت باد خودمو رسوندم تو بخش..پرستار اومد جلو وگفت :مانیا شمایی؟..-بله..--پدرتون میخوان شما رو ببین..فقط شما می تونید برید داخل..-باشه باشه..ممنونم..مامان بیرون ایستاده بود وگریه می کرد..تعجب کردم..بابا که بهوش اومده پس مامان واسه چی داره گریه می کنه؟!..رفتم تو اتاق..بابا چشماش بسته بود..کنارش ایستادم..رنگ پریده و ضعیف افتاده بود رو تخت..دلم کباب شد..اشکام صورتمو خیس کرده بودن..دستشو گرفتم..سرد بود..چشماشو اروم و بی جون باز کرد..نگام کرد..با صدای ریز و نامفهومی گفت :اومدی ..دختر بابا؟..پیشونیش رو بوسیدم..-فدات بشم بابا..اره اومدم..--دخترم..نمی تونم..زیاد حرف بزنم..فقط..خوب ..گوش کن..ببین چی میگم..-بابا..شما حالت..--نه دخترم..بذار بگم..دیگه وقتشه..ناتوانم..نمی تونم همه رو برات بگم..فقط..رفتی خونه..برو تو اتاقم..توی کمدم داخل چمدون.. یه کیسه ی مخمل قرمز هست..یه کلید کوچیک توشه..کلید کشوی دوم میزمه..بازش کن..یه دفتر با جلد چرم قهوه ای اونجا هست..بخونش دخترم..همون رو بخونی پی به همه چیز می بری..من دیگه رفتنی شدم..اینو می دونم..دیگه اخر خطم..مواظب خودت و م..مادرت باش..خ..خیلی..دو.دوستتون دارم..صدای بوق ممتد دستگاه فضای اتاق رو پر کرد..با صداش به قلبم چنگ انداخت..سرم تیر می کشید..چشمام فقط بابا رو می دید که نگاهش به من بود ..ولی دیگه توی این دنیا نبود..دستای لرزونم رو بردم جلو وکشیدم رو چشماش و بستمشون..از ته دل ضجه زدم :بـــابـا..سرمو گذاشتم روی دستشو بلند بلند زدم زیر گریه..پرستارا همراه دکتر و مامان و شمیم وسرگرد اومدن تو..دکتر:خانم برید کنار..شمیم در حالی که گریه می کرد بازومو گرفت و منو کشید کنار..دکتر دستگاه شوک رو میذاشت رو سینه ی بابام و با هر بار جهش هیچ اتفاقی نمی افتاد..3 بار تکرار کرد..بی فایده بود..بابام..تموم کرده بود..
همه چیز مثل برق و باد گذشت... تمام مراسمات با احترام فراون تمام شد.تو این مدت شمیم خیلی کمک حالم بود. من به عنوان یه دختر بابایی خیلی ضربه خورده بودم... عزیز ترین کسم رو از دست داده بودم... بچه های بهداری... سرگرد... سرهنگ... همه اومده بودن...سرهنگ خیلی خودشو سرزنش میکرد که چرا بیشتر دقت نکرده بود.. ظاهرا دوست صمیمی بابا بوده...! سرگردم فقط یه تسلیت خشک و خالی گفت... چیز دیگه ای ازش انتظار نداشتم.من مثل مامان بی تابی نمی کردم، جیغ نمی زدم، هوار نمی کشیدم... فقط یه گوشه تنها کنار قبر بابا نشسته بودم و آروم گریه میکردم... بی صدا ! یادم نیست کی حرف زدم! لال مونی گرفته بودم... یه جورایی روزه سکوت!دلم واسه بابا تنگ شده... خیلی...!بابا می شنونی صدامو؟ دلم برات تنگ شده... خیلی.. کجایی؟ جات خوبه؟ بی من بهت خوش میگذره؟!؟!؟!صدای هق هق خفه ام تو اتاق پیچید و باعث شد که مامان بهم نگاه کنه و بزنه زیر گریه... اومد سمتم و داد زد: حرف بزن. حرف بزن... جیغ بکش... بذار صدای هق هق بلندتو بشنوم... مانیا...گلم نریز تو خودت... خودتو خالی کن...!بابات در صورتی روحش در آرامشه که خواستشو انجام بدی! از پسش بر میای؟ قول میدی که روحش رو آروم و شاد کنی؟سرم رو به نشونه آره بالا و پایین بردم... داد زد: بگو بله... زبون داری... بگو... نذار تو رو هم مثل بابات از دست بدم... بگو افسرده نشدی! بگو هنوز هم مانیا خوشگل و سر زنده مامانتی...سرم رو روی شونه های مامان گذاشتم و به گریه ام ادامه دادم... بعد از چند دقیقه که آروم شدم و گونه مامان رو بوسیدم و از آغوشش بیرون اومدم...به شدت به یه حموم داغ نیاز داشتم تا تموم غم هام رو بشوره... خودمو سپردم به دست آب.. آرامش بخش ترین چیز تو دنیا...لباس هام رو پوشیدم و خواستم برم رو تخت بخوابم که پام رفت روی شیشه و صدای فریادم بلند شد. مامان سراسیمه خودش رو رسوند به اتاق و گفت: داد زدی؟ بالاخره صدات بعد از دو هفته در اومد؟ ای مادر به قربونت!- مامان من پام رفته تو شیشه تو خوشحالی داد میزنم؟ مامان.. برو واسم جعبه کمک های اولیه رو بیار.به سرعت رفت و همراه با جعبه اومد. بعد از پاسمان پاهام مامان رو بغل کردم و گفت: عزیزم ببخشید نگرانت کردم مامان خوبم... عزیزممامان اشک رو از گوشه چشمش پاک کرد و پیشانیمو بوسید و گفت: عزیزم برو دفترخاطرات باباتو بخون... به آخرین خواسته اش عمل کن...! خواهش میکنم...-باشه..آروم رفتم سمت اتاق کار بابا. مثل بچگی هام که می خواستم با بابا بازی کنم چشمام رو بستم و دستام رو باز کردم و دور اتاق گشتم... بابا همیشه میخواست من بازی رو ببرم برای همین هم کنار میزش می ایستاد همیشه... اما این دفعه دیگه اون نبود... نبود...!داد زدم :چرا؟؟ چرا؟؟ خدایــــا چرا؟؟ چرا بابای من؟؟هق هق گریم بلند شد... دستمو به سمت کشو بردم و بازش کردم.جلد قهوه ای دفتر رو لمس کردم و زیر لب گفتم: توی تو چی هست؟ چی هست که همه رو علاف خودت کردی؟ تو چه جاذبه ای داری؟بسم ا... زیر لب گفتم و دفتر رو باز کردم.صفحه اول شعری از حافظ بود... شعری که خیلی دوستش داشتم و بابا همیشه برام میخوند.الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشایدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دمجرس فریاد میدارد که بربندید محملهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها***همه وقتی عاشق میشن دفترخاطرات برای خودشون تهیه میکنن، اما من هیچ وقت عاشق نمیشم... خودم هم میدونم!امروز بالاخره به ارتش راه پیدا کردم.. خیلی سخت بود برای من که پارتی آنچنانی نداشتم اما شدنی بود!محیطش خیلی خشن بود. همون طور که انتظار داشتم. هنوز درجه ندارم.. تا چند روز دیگه معلوم میشه.. امروز تو خونه دوباره همون کشمکش همیشگی بود سر ازدواج من... مامان میگه باید با یه ایرانی ازدواج کنم بابا میگه انگلیسی.. خودمم هم میگم اصلا نمی خوام ازدواج کنم!امروز مامان 3 تا از دوستای ایرانیش رو دعوت کرده بود خونه.. 5 تا دختر داشتن دوستاش. برگشت بهم گفت از بینشون یکی رو انتخاب کن!چی میگفتم بهش؟ طبق معمول هر دفعه ازخونه زدم بیرون تا با سایمون دوستم بریم سالن بیلیارد.
دخترا از سرو کول سایمون بالا میرفتن.. و یه سریا هم با حسرت به من نگاه می کردن.. بیچاره ها... همه من رو به عنوان پسر بداخلاق میشناسن.. و سایمون رو پسرباحال و گرم..واسشون عجیبه که ما چطور با هم دوستیم و دوستمون اینقدر پایداره...!یکی از دخترا شامپاین به دست به من نزدیک شد.. شامپاین رو گرفت جلوی لب هام و با عشوه ی خاصی گفت: می خوری؟..با اخم گفتم: نه مرسی.و به سمت میز بیلیارد رفتم... بعد از چند دست بازی کردن بالاخره سایمون هم وارد بازی شد! با این حال هنوزم دخترا کنارش بودن... البته حق داشتن سایمون چشم های میشی رنگ داشت و قد و هیکل ورزشکاری.. اخلاقش هم درست مثل هیکلش ورزشکاری بود.. بعد از چند دور بازی کردن از اونجا زدیم بیرون... رفتیم مکدونالد و همبرگرد خوردیم.. ساعت 2 شب بود.. هم احتمال میدادم بابا بیدار باشه برای همین هم شب رفتم خونه سایمون اینا.خواهر سایمون سارا امشب یه جور خاصی بود.. هی مدام تحویلم میگرفت و هر کاری رو که میخواستم انجام بدم قبل از خودم واسم انجام میداد.من و سارا رابطمون خیلی خوب بود.. این دختر از جنس دخترای دیگه نبود ..آهسته بهش گفتم: سارا خانم چی شده؟ زیادی تحویل میگیری؟--با ماشین تصادف کردم.. نمیدونم چطوری به بابا بگم!-خب از اول میگفتی! بدش سه سوته درستش میکنم..با خوشحالی گفت :وای.. مرسی..!لبخند گرمی بهش زدم و رفت تو اتاق سایمون. تا رفتم تو سایمون تشک و بالشت و پتو رو برداشت و اومد رو زمین خوابید. متعجب بهش خیره شده بودم... شونه هام رو بی خیال انداختم بالا و رفتم رو تخت خوابیدم...!چند دقیقه بعد حس کردم یه چیزی رو کمرم ول ول می خوره.. اول فکر کردم توهمه اما بعد دیدم تخت پر از کرمه... خیلی ریلکس از جام پا شدم و رفتم تو دستشویی.. روی زمین خم شدم و کاشی رو تکون دادم.. سارا سوسک زنده نگه می داشت.. حشره شناسی میخوند و برای تحقیقاتش اونجا سوسک نگه میداشت تا هم کارشو بکنه و هم کسی مزاحمش نشه.. فقط من از جای اینا خبر داشتم..دستم رو بردم جلو و چند تا رو با پلاستیک گرفتم و به سمت اتاق راه افتادم...سایمون زود خوابش می برد اما خوابش سبک بود.. سوسکا رو کنار پاهاش رها کردم و خودم هم کل رو تختی رو جمع کردم و انداختم بیرون.. سایمون و سارا با باباشون زندگی میکنن.. باباشون حسابدارِ یه شرکت هام داریه.. وضعشون بد نیست اما مثل ما خوبم هم نیست برای همین هم بود که سارا نگران عکس العمل باباش بود...یه ملافه جدید روی تخت کشیدم و با لذت به سایمون نگاه می کردم که چطور سوسکا از سر و کولش بالا می رفتن...بعد از چند بار تکون خوردن و اینکه خودشو خاروند بالاخره از جاش بلند شد و دید که چه خبرِ... از سوسک به شدت بدش می اومد.. سریع از جاش بلند شد..بالا و پایین می پرید و سوسکا رو از خودش دور میکرد.. حتی نمیتونست جیغ بشه... برای پلیس مملکت افت داشت..!با هر بدبختی بود همه رو با دمپایی له کرد و بعد همون دمپایی رو به سمت من هدف گرفت.. تو هوا گرفتمش و به سمت خودش نشونه گرفتم که جا خالی داد...بی صدا زیر لب به هم تیکه می نداختیم..بالاخره بعد از کلی جنگولک بازی خوابیدیم..***درجمو از سرهنگ گرفتم.. سروان.. بد نبود! یعنی خیلی هم برای منه تازه کار خوب بود...!رفتم تو محوطه و نشستم روی نیمکت...واقعا از مامان ممنونم چون اگه اون نبود بابا هیچ جوری اجازه نمی داد بیام اینجا... بابام اصرار داشت که برم تو شرکتش کار کنم.. منم دست به دامن مامان شدم و اون هم با استفاده از حربه های زنانه ش تونسته بود راضیش کنه! مامان واقعا خوشگل بود... چشم های عسلی.. لب و دهان کوچک و قلوه ای... دماغ خوشگل و کشیده ... با تمام زیبایی هاش تونسته بود با قلب مهربونش بابا رو عاشق خودش کنه.مامان نمونه بارز یک زن ایرانیه... مامان بزرگ و بابابزرگم خیلی مخالف بودن با این ازدواج اما پسرشونم خیلی دوست داشتن برای همین هم باهاش کنار اومدن.. اما بدجور زهرشون رو بهش می ریختن... مامان مهربون من هم صبورانه همه رو بخاطر عشقه به بابام تحمل میکرد.. پدرم.. قیافه خوبی داشت و اونو به من ارث داده بود.. موهای قهوه ای روشن.. و چشم هایی سبز.. و فکی چهار گوش...سایمون از دور به همراه چند نفر از سربازا نزدیک اومدن...-- پاشو نرسیده گاوت زایید!-چی شده؟-- ماموریت داریم...! 
حالا که یاد اون ماموریت می افتم خنده ام می گیره!ماموریت ساده ای بود. فقط چند نفر از مخالفای رژیم رو هدف گرفتیم.. یه سری افراد که پشتوانه محکمی هم نداشتند!با موفقیت انجام شد..! وقتی برگشتیم، سایمون منو دست می انداخت که تو با این پیشرفتات عمرا بتونی یه روزی سرگرد بشی چه برسه به سرهنگ..!با اخم نگاهش کردم و جوابی به این حرفش ندادم.. یه گزارش خیلی عالی هم نوشتم و دادم به سرهنگ.. بعد از خوندش برق رضایت رو تو چشماش دیدم.. کارم تو نوشتن گزارش کار فوق العاده بود...بعد از چند روز هم تایین شد که باید چه ماموریتی برم...! یه جای زیبا و خلوت.. یه جزیره...!اول به سایمون پیشنهاد دادند که بره اما اون می ترسید و می گفت خطرناکه و نمیتونه از پسش بر بیاد.. سایمون پسر ضعیفی نبود.. اصلا..!من برای نشون دادن غرور و قدرت و شجاعتم قبول کردم.. اون موقع دل تو دلم نبود تا برم اونجا... اما حالا دلم نمیخواد یادم بیاد که چی بهم گذشت!***از تو برج یکی از اعضای باند رو نشون گرفته بودم.. دستم رو گذاشتم رو ماشه تا بکشمش اما سردی هفت تیر رو روی سرم حس کردم.. تا سرم رو برگردوندم یه دستمال گذاشتن رو بینیم و دیگه هیچی نفهمیدم!وقتی چشمام رو باز کردم فکر کردم تو یکی از کلوب های معروفم!یه مبل بزرگ.. یه میز بزرگ.. یک عالمه شامپاین و ودکا... و یه دختر ناز پشت میز...!این فقط یه سمت قضیه بود! من با زنجیر به دیوار وصل شده بودم و هیچ رقمه نمیتونستم تکون بخورم...! داد زدم :چرا منو بستید؟!.. مرضتون چیه؟!؟!با بادآوری ماموریتم خفه خون گرفتم و دهنم رو بستم..یه دختر چشم آبی.. با موهای مشکی .. خیلی زیبا بود اما از طرز نگاهش ..از حالت صورتش.. از اخم غلیظی که بر چهره داشت..می شد فهمید که اذم درستی نیست..بدبجنسه...! آره بد!بوی عطر تند و تیزشو می شد به راحتی حس کرد.. دماغم به خارش افتاد و عطسه کردم... پوزخندی زد و پای راستشو گذاشت روی پای چپش!عصبانی شدم ازاین همه ریلکسیش!با خشم داد زدم: منو برای چی آوردید؟ باید می کشتینم!قهقهه زد و گفت :اونم به موقع اش!چشمام چهار تا شد و گفتم: پس بگو چرا آوردینم؟ شما که منو می کشید!--دلم واسه شکنجه کردن مردای جذاب تنگ شده بود!قیافم رو سرد کردم و بهش خیره شدم.. با عشوه اومد سمتم دستش رو کشید رو صورتم... میتونستم حرکت بعدش رو حدس بزنم!یه کشیده...!بعد هم دستش رفت سمت زنجیر کنار دیوار.. برش داشت و افتاد به جون بدن من...!خیلی تمرین های طاقت فرسایی داشتم برای همچین مواقعی اما تحمل این درد خیلی سخت بود.. واقعا سخت بود..بعد از بیست تا شلاق صدای داد من و قهقه اون بلند شد.. مطمئنا روانیه!در باز شد و یه دختر کپی همون دختر شکنجه گر اومد تو اتاق.. رو به همون دختر گفت: ماریا بسه نوبت منه... بیرون!ماریا با بی میلی شلاق رو به سمت اون دختر پرت کرد و گفت: مرض! تازه داشتم رو دور می اومدم لارا...!لارا... چه اسم قشنگی! برعکس خواهرش که ابروهاش هشت و شیطانی بود ابروهای لارا هلالی بود...معصوم نشون می داد اما نمی شد به این جماعت اعتماد کرد..!به سمت من اومد... گفت: نترس کاریت ندارم! فقط داد و فریاد کن!با تعجب نگاش کردم :چی؟!؟!؟! چرا؟!لارا _ نمیتونم!ابروهام از شدت تعجب بالا پرید و پرسشگر نگاهش کردم...
آهسته گفت: من از جنس اونا نیستم.. نمیتونم.. دلم به حالت سوخت.. اگه نمی اومدم خواهرم قطعا می کشتت..داد بزن تا بهم شک نکنن..با اخم نگاش کردم و گفتم :چی داری میگی دختر؟.. یعنی مثل روانی ها فریاد بزنم؟..-- باید این کار رو بکنی وگرنه بهمون شک میکنن..زود باش..بهش اعتماد کنم؟!..چشماش و نگاهش صادق بود..مردد بودم ولی با این حال شروع کردم به فریاد کشیدن.. اون هم بی دلیل به زمین شلاق می زد.. بعد از چند دقیقه هر دومون خسته شدیم و دست از کارمون کشیدیم.. منو باز کرد و رو مبل نشوند و از شیشه ای که روی میز بود برام تو یکی از جام ها ریخت..-- بخور..با اخم سرمو کشیدم عقب :نمیخوام مست بشم..مگه من گفتم مست شو؟! این فقط شربته..--از دستش گرفتم..یک نفس همه رو سر کشیدم..*******بیشتر از یک ماه توی این زندان بودم..ماریا می اومد و شکنجه ام می داد اما لارا هر دفعه یه جوری منو از دستش نجات می داد..یه شفافیت و صداقتی تو نگاهش بود که منو وادار میکرد بهش اعتماد کنم..خیلی زود باهام صمیمی شده بود و بهم اعتماد کرد..من دستشون اسیر بودم ولی این دختر به من کمک می کرداز خانوادش برام گفت اینکه مادرش ایرانیه و پدرش انگلیسی.. برادر مادرش برادر پدرش رو می کشه ..مادرش هم قربانی عمل برادرش میشه ..برای جلوگیری از انتقام جویی قبول می کنه همسر پدرش بشه..اما پدرش عاشق اون میشه و ثمره ی زندگیشون این دو بودن..ماریا و لارا.. پدرش یکی از بزرگ ترین قاچاقچی های مواد مخدر تو کل دنیاس.. هر جور خلافیم میکنه از ادم ربایی تا قاچاق مواد و قتل..لارا از کار های پدرش ناراضی بود.. خودش گیاه شناسی میخوند و خیلی به گل علاقه داشت..واقعا هم مثل گل زیبا بود..لطیف و با احساس..کم کم فهمیدم نسبت بهش یه احساس خاصی دارم..نگاه اون هم بهم می گفت همون حسی که من بهش دارم اونم به من داره..لارا فوق العاده بود..زیبا و خواستنی..اره..عاشقش شدم..یعنی عاشق هم شدیم..من و اون..هر دو به هم علاقه داشتیم......طبق معموله هر روز ماریا در اتاق رو با شدت باز کرد.. اما این دفعه یه چیز فرق داشت..لباس هاش..یه تاپ و شلوارک کوتاه به رنگ مشکی براق پوشیده بود و موهاش رو پشت سرش بسته بود.. همیشه بلوزای آستین کوتاه و شیک میپوشید.. اینجا کشور آزادیه اما اینکه امروز ماریا اینطور لباس پوشیده حتما یه دلیلی داره..به طرفم اومد..درست رو به روم ایستاد..زل زده بودیم تو چشمای همدیگه..من منتظر بودم ببینم می خواد چه کار کنه و اون نگاهش خاص بود..اره..برقی درش بود که با اون همه غرور و زیبایی بی نهایت همخونی داشت..شلاقی که تو دستاش بود رو پرت کرد کنار..به طرفم خم شد..انگشت اشاره ش رو دور تا دور صورتم کشید..مسیر نگاهم تنها روی صورتش بود..با خشونت یقه م رو گرفت و منو کشید سمت خودش..دستام بسته بود..پاهام هم همینطور..به طرفش پرت شدم وافتادم تو بغلش..روی زمین خوابید..خودمو کشیدم کنار به بازوم چنگ زد..پرتم کرد رو خودش..طاقت نیاوردم و داد دزم :معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟!..محکم به صورتم سیلی زد و با خشم گفت :خفه شو..مکث کوتاهی کرد و با شهوتی که تو صداش موج می زد گفت :می خوام باهات باشم..تو مرد جذابی هستی..تا حالا با اسیرایی که زیر دستم می اومدن اینکارو نکردم..کمرمو سفت فشار داد و گفت :ولی تو فرق می کنی..همه چیزت جذابه لامصب..نمی تونم خودمو در برابرت نگه دارم..باید باهات باشم..فردا قراره بکشنت پس برای یک شب حقمه که تو اغوشت باشم..با حرفاش گیجم کرده بود..من از ماریا متنفر بودم..ولی بی نهایت عاشق لارا بودم..حالا خواهرش اومده و می خواد با من باشه؟!..جز شلوار چیزی تنم نبود..دستشو روی سینه م کشید..با خشم سرش داد زدم :بکش کنار خودتو کثافت..قفسه ی سینه م رو بوسید و با لذت گفت :حرف نزن عــزیــزم..بذار خوش باشیم..با شونه م محکم هولش دادم عقب و داد زدم :خفه شو دختره ی هرزه..خجالت نمی کشی؟..کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردم..مست نبود ولی حالت عادی هم نداشت..با خودم گفتم نکنه مواد مصرف کرده؟!..--اینجوری رام نمیشی اره؟!..نشونت میدم..از جاش بلند شد..به طرف یکی از قفسه ها رفت و یه بطری مشروب بیرون اورد..با تعجب به کارهاش نگاه می کردم..
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#12
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۱۸ عصر
جلوم زانو زد..فهمیده بودم قصدش چیه..می خواست مستم کنه..من هیچ وقت مست نمی کردم اگر هم می کردم بدجور مست می شدم..به طوری که نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..برای همین تقلا می کردم تا به هدفش نرسه..ولی دست وپام بسته بود..جز تقلا و فریاد کار دیگه ای از دستم ساخته نبود..--تقلا نکن عزیــزم..اتفاقا دوست دارم مست بشی..حتما وقتی نگاهت خمار بشه جذاب تر میشی..بخور..سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :نمی خورم..نمی تونی مجبورم کنی..دختره ی اشغال.....
عصبانی شد..نگاه تیز و برنده ش رو بهم دوخت ..با یه حرکت چونه م رو گرفت تو دستش ..سرمو تکون دادم ولی ولم نکرد..سر بطری رو گذاشت تو دهانم و همه ی مشروبه داخلش رو خالی کرد تو دهنم..هر چی می خوردم تمومی نداشت..گلوم می سوخت..اشک تو چشمام جمع شد..می خواستم سرمو بکشم عقب ولی محکم منو چسبیده بود..چشمام داشت تار می شد که شیشه رو کشید کنار..نفس نفس می زدم..نفسم بالا نمی اومد..به سرفه افتادم..
هنوز حالم جا نیومده بود که شونه م رو گرفت و هولم داد..به پشت رو زمین افتادم..چندبار چشمامو باز وبسته کردم تا دیدم واضح بشه..نشست رو شکمم..روم خم شد..مشروب تاثیر کرده بود..مست شده بودم..سرم داغ بود..ماریا رو لارا می دیدم..زیر لب قربون صدقه ش می رفتم..اون عوضی بهم سیلی می زد و با شهوت باهام حرف می زد..یه دفعه در به صدا در اومد..سرم داغ بود..تنم گر می داد..عرق کرده بودم..از روم بلند شد..داد زد :کیه؟..حتی تو حالت مستی هم صداشو تشخیص دادم..لارا بود..--ماریا درو باز کن..پدر گفته زندانی رو با خودم ببرم..درو باز کرد..لارا اومد تو..با تعجب یه نگاه به سرتاپای ماریا و یه نگاه به من که پخش زمین شده بودم انداخت..با اخم رو به ماریا گفت :این چه سر و وضعیه؟!..زندانی چرا افتاده رو زمین؟!..ماریا بدون اینکه جوابشو بده گفت :واسه چی می خوای ببریش؟..--دستور باباست..گفت ببرمش تو یه سلول دیگه..فردا صبح هم کارشو تموم کنیم..تو هم باید باشی..ماریا نیم نگاهی به من انداخت و شنیدم که با حرص گفت :اه..لعنتی..بعد هم یه تنه به لارا زد و از در رفت بیرون..نفسمو دادم بیرون و سرمو گذاشتم رو زمین..مستی داغم کرده بود..دمای بدنم..حرارت شهوتم..حس نیازم..همه و همه رفته بود بالا..
لارا کنارم نشست..بوی عطرش حالمو دگرگون کرد..بازومو گرفت و بلندم کرد..سریع دست و پامو باز کرد..از جام بلند شدم..تلو تلو می خوردم..--مستی؟!..بریده بریده گفتم :اون..خواهــر..--خیلی خب..فهمیدم..می شناسمش چجور ادمیه..بیا بریم..با لحن کشداری گفتم :کجـــــا؟!..بازومو کشید و گفت :بیا بعد بهت میگم..همراهش رفتم..منو دنبال خودش می کشید وگرنه به خودم بود نمی تونستم قدم از قدم بردارم..انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید..وای مستی هم عالمی داشت..ولی من ازش بدم می اومد..از اینکه از خود بیخود بشم متنفر بودم..واسه ی همین هیچ وقت مست نمی کردم..--کجـــا..داریــــم..میریــــ م؟!..--می خوام فراریت بدم..فقط دنبالم بیا..چون دختر رییس باند بود خیلی راحت منو دنبال خودش می کشید..بدون اینکه کسی بهش شک کنه..یه نگهبان داشت اون اطراف کشیک می داد..لارا کمی صبر کرد..نگهبان که رد شد شروع به دویدن کرد..پشت سرش بودم..سوار قایق شدیم..کفش دراز کشیدم..پرید تو و موتور قایق رو روشن کرد..یه کوله هم پرت کرد تو قایق..نمی دونستم چیه ..حالم هم انقدر رو به راه نبود که بخوام چیزی بپرسم..موتورو روشن کرد..نمی دونم چقدر گذشته بود که قایق خاموش شد..لای چشمامو باز کردم..نگاهم..تنم..همه و همه تبدار بود..داغ و اتشین..--کجـــاییــــم؟!..کنارم نشست و گفت :ازشون خیلی دور شدیم..تاریکه..نمی دونم کجا باید برم..فعلا پشت این صخره قایق رو خاموش کردم..سپیده که بزنه حرکت می کنیم..
یه پتو از اون طرف قایق برداشت و انداخت روم..دستشو کشید عقب که گرفتمش..کشیدمش طرف خودم..داغ بودم..هم می دونستم دارم چکار می کنم هم می تونستم بگم بعضی کارهام غیرارادی بود..لارا رو دوست داشتم..نمی تونستم ازش بگذرم..مخصوصا که مست هم بودم..شوکه شده بود..ولی تو نگاهش می خوندم که اونم نسبت به من بی میل نیست..هر دو عاشق هم بودیم..مانعی نداشتیم..اگر هم من می خواستم دوری کنم مستی نمی ذاشت..خوابوندمش کف قایق وافتادم روش..لبامون تو هم قفل شد..چشمای هر دوی ما خمار شده بود..بلوزشو از تنش در اوردم..تن هر دوی ما گلوله ی اتیش بود..حس نیاز در هر دوی ما غوغا می کرد..اون شب با هم بودیم..با اینکه مست بودم ولی از ته دلم خواهانش بودم..*******سپیده ی صبح حرکت کرد..نمی دونستم داره کجا میره ولی کم کم داشتم از مستی در می اومدم..--وقتی واسه کشتنت بیان سروقتت همه چیزو می فهمن..باید مخفی بشیم..-تو هم با من فرار کردی؟!..سرشو تکون داد و گفت :اره..دیگه نمی تونستم اون اوضاع رو تحمل کنم..من دوستت دارم..تنهات نمیذارم..تا هر کجا که تو بری منم باهات میام..لبخند زدم..از خدام بود که لارا رو در کنارم داشته باشم..
تصمیم گرفتیم مدتی رو تو خونه ی من بگذرونیم.. لارا هم با تصمیم من موافق بود.وقتی برگشتیم خونه پدر و مادرم خیلی خوشحال بودن که سالم از این عملیات برگشتم اما با دیدن لارا از تعجب دهانشان باز ماند و من هم لبخند مرموزی بهشان زدم!لارا هم سرخ شده بود از خجالت و سرش رو زیر انداخته بود... پدر و مادر هم با خوشحالی به ما خیره شده بودند چون به شدت اصرار داشتند که من با یک دختر خوب ازدواج کنم و انگار لارا به دلشون نشسته بود..!اولش کمی مخالفت کردن ولی من روی ازدواج با لارا تاکید داشتم و اون ها هم کوتاه اومدن..ترس اینو داشتم که پدرش ما رو پیدا کنه..***چند وقته از ازدواج من و لارا می گذره و من بیشتر و بیشتر عاشق اون میشم.. امروز صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم شروع کرد به عق زدن.. با سرعت به سمت دستشویی رفت..خیلی سریع در دستشویی رو بست و امان حرف زدن رو از من گرفت! پشت در منتظرش بودم که در رو اهسته باز کرد و بی بی چک رو به طرفم گرفت و خودش روی زمین نشست.ناباورانه بهش خیره شدم.. ما یه بچه داریم؟ دارم بابا میشم؟ دارم بابا میشم؟کنار لارا زانو زدم و گفتم: عزیزم چیزی که نشده..-- چیزی نشده؟!؟! من..من حامله م..-خوب باید خوشحال باشیم.. من دارم بابای یه بچه میشم که مادرش عشقمه..-- اما ما هنوز خیلی زود بود..مشکوک نگاش کردم : تو این بچه رو نمیخوای؟لبخند زد :میخوامش بیشتر از جونم اما...اما ما هنوز...دستمو گذاشتم رو لباهاش و گفتم: خوشحال باش لارا..این بچه از من و تو ِ..دیگه نمیشه جلویش رو گرفت! لب هاش به خنده باز شد اما می شد تردید رو توی چشماش خوند... پس از چند ثانیه همون تردید هم از چشماش پاک شد و به سرعت جاشو به خوشحالی و شئف داد... وقتی پدر و مادرم فهمیدن از زور شادی نمی دونستند چی کار کنند...!خدا رو شکر تو این مدت خبری از پدر و اعضای خانواده ش نشده بود..خوشحال بودیم..***بالاخره بهترین روز زندگیم فرا رسید تولد دخترم... تمام زندگیم... ثمره عشق و محبتم...اولین نفری بودم که بغلش کردم. خیلی کوچولو بود میترسیدم به خودم فشارش بدم یه وقت له بشه... آهسته چشماش رو باز کرد... خدای من چشماش کپی چشمای مادرش بود... آبی همون رنگی که همیشه بهم آرامش می داد... چشمای این دختر هم همون حس رو بهم میداد...به سختی ازش دل کندم و دادمش به پرستار تا بهش برسه... خودم هم رفتم پیش لارا... خیلی بدن ضعیفی داشت اما از پسش بر اومده بود!بر اثر داروهای آرامبخش به خوابی عمیق فرو رفته بود.. همین قیافه معصومش منو شیفته خودش کرده!آهسته چشم هاشو باز کرد و گفت: آببه سرعت براش یه لیوان آب ریختم و دادم تا بخوره.. وقتی حالش جا اومد آهسته گفت: کجاست؟-بیارمش؟سرش رو تکون داد و منم به سرعت از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاقی که نگهشون می داشتند رفتم و به پرستار گفتم: مادر بچه میخواد ببیندش..-- حتما... بچه هم گرسنه اس... خیلی دختر نازیه.. لبخندی از سر شادی زدم و پشت سر پرستار به سمت اتاق لارا رفتیم.پرستار بچه رو داد دست لارا و بهش یاد داد که چطوری بهش شیر بده بعد از چند بار بالاخره یاد گرفت و پرستار ما رو تنها گذاشت...-- اسمشو چی بذاریم...-نمیدونم اما دوست دارم یه اسم ایرانی باشه...-- مهسا خوبه؟-نه میخوام باستانی و با معنی باشه..-- مانیا چطوره؟-معنیش چیه؟--یعنی خونه.. به ایرانی باستان و اسم زن سردار بزرگ ایران در زمان اردشیر دوم هخامنشی هم بوده و یه معنی یونانی هم داره که میشه الهه جنون و شیفتگی! چطوره؟با رضایت لبخند زدم و نگاش کردم:هر چی خانومم بگه...!خندید :یعنی میشه مانیای مامان؟ قربون دختر کوچولوم برم!-نیومده چه عزیز شده...! اصلا! مانیای بابا... تو هم لارای رایان... باید منو بیشتر دوس داشته باشی!بینیم رو محکم کشید و گفت: حسود ..!- آره حسودم...! و بوسه ای گرم و کوتاه از لباش گرفتم...
مانیا کوچولو 1 سالش شده و شده رقیب باباش... اینقدر که لارا مانیا رو دوست داشت منو دوست نداشت... همه چیز خوب بود زندگیمون عالی بود... من بعنوان سرگرد کار می کردم.. تمام سعیم رو میکردم تا کارم و خانوادم با هم قاطی نشن اما یک روز سایمون گفت: رایان وسایلت رو جمع کن!-چرا؟ چی شده؟-- زندگیت در خطر باید بری.. پدر لارا تو این چند سال دنبالتون می گشت اما نتونست پیداتون کنه اما تو ماموریت آخری به خاطر ندونم کاری یکی از سربازا لو رفتیم و مکان تو هم لو رفت!
از بین دندان های کلید شده ام گفتم: واقعا که! ممنون سرگرد از این همه محافظه کاریتون...-- الان وقت این حرفا نیست.. خانوادت در خطرِ پاشو بیا پایگاه تا بفرستیمت نیرو هوایی... باید بری افغانستان...-باشه یه ساعت دیگه اونجام..به سرعت رفتم پیش لارا که داشت با مانیا بازی می کرد.. کل جریان رو براش تعریف کردم.. با دقت گوش داد و بعد سریع بلند شد تا وسایل مانیا رو جمع و جور کنه...من هم وسایل خودمون رو جمع کردم... سریع از خونه زدیم بیرون..تو پایگاه منتظرمون بودن سریع با ماشین به سمت پایگاه نیرو هوایی رفتیم... یک هواپیمای اختصاصی ارتشی منتظر ما بود.. برای آخرین بار بهترین دوستم سایمون رو در آغوش گرفتم و ازش خواستم به پدر و مادرم خبر بده اما... با چشم هایی که غم توشون موج میزد گفت: پدر و مادرت رو اون نامردا...دیگه ادامه نداد.. لازم نبود که ادامه بده چون خودم فهمیدم... اشک به چشم هایم هجوم آورد اما سریع پسشان زدم و سوار هواپیما شدم و چشمانم را بستم...داشتم به اونا فکر می کردم..پدرم..مادرم..قلبم اتیش گرفته بود..بی گناه مجازات شدن..گرمای دست های لارا رو دور کمرم حس کردم... خودم رو تو آغوشش کشیدم و سرم رو روی شانه اش فشار دادم.. خوش بحالش چه آزادنه گریه میکرد!با صدای گریه مانیا خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و مانیا رو از آغوش لارا گرفتم... لارا سرش رو روی شونه ام گذاشت و آهسته آهسته با چشمهای اشکی به خواب رفت...!از پنجره به بیرون نگاه کردم.. چند ساعتی بود تو راه بودیم... لارا هنوز هم خواب بود و من تو گذشته ام در کنار پدر و مادر غوطه ور بودم.. هوا خاک بود و ما بر فراز کوه ها جلو میرفتیم...خلبان لحظه ای خم شد تا سیگارش را روشن کند و در همان لحظه کنترل هواپیما از دستش خارج شد... برای اینکه به کوه نخوریم مجبور شد هواپیما را به سمت زمین هدایت کند.. صدای فریاد لارا توی سرم پیچید.. سرش به پنجره خورد و فریاد خفه ای کشید... و در همان لحظه هواپیما محکم با زمین برخورد کرد و خلبان هم که کمربندش پاره شده بود و در کنارش واژگون شده بود از هواپیما پرت شد بیرون و ... .لارای عزیزم آهسته ناله می کرد... نمیتونستم مانیا رو از خودم جدا کنم... شونه و سرم و پام درد می کرد..به طرف لارا خیز برداشتم... چشمهاش نیمه باز بود و لب های سرخش باز و بسته میشد و ناله سر می داد...--رایـــــان... از مانیا... موا...ظبت..ک..ن.. بدون دوس تت دارم...عش...دیگه نتونست جملشو کامل کنه... عشقم، زندگیم، عمرم، روحم، نفسم، در یک لحظه رفت!بهترین اتفاق زندگیم رفت...!
مانیا رو بیشتر به خودم فشردم نباید دیگه اونو از دست می دادم... از زور گریه داشت حلق خودشو پاره میکرد چطور نفهمیده بودم؟ به خودم فشارش دادم تا آروم گرفت...نگاه مات و خشک شده م به لارا بود..از نقاط کوهستانی تقریبا خارج شده بودیم و به مناطق کویری رسیده بودیم... نمی دونستم چی کار کنم... جسد عشقم رو نمیتونستم تو بیابون ول کنم تا خوراک گرگ ها بشه... دوست هم نداشتم اینجا دفنش کنم... از تو هواپیما بیرون اومدم. بدنم بدجور کوفته شده بود و یه خراش هم زانوم برداشته بود.. مانیا رو گذاشتم روی زمین و لارا رو برای آخرین بار در آغوش کشیدم.. دستهاش آغوشش... همه و همه سرد بودند... باورم نمی شد کسی که به خونه ام گرما می بخشید دیگه وجود نداشته باشه..اشکام جاری شد..عشقم مرده بود و تن بی جونش تو بغلم بود..قلبم اتیش گرفته بود ولی این تقدیر بود...
بعد از چند دقیقه از آغوشم بیرون کشیدمش و اون رو به دست خاک سپردم... اما نتونستم همراه با اون خاطراتم رو هم چال کنم... مانیا یکی از همون خاطرات بود!خلبان را هم دفن کردم.. چند دقیقه سر مزار لارا گریه کردم... غرورم برای اولین بار شکست! رایان تا به حال گریه نکرده بود! تمام وجودم در هم شکست... اشک هام رو پاک کردم و مانیا رو در آغوش کشیدم ..به سمتی حرکت کردم به این امید که به جاده ای ختم بشه...شل می زدم..مانیا گریه می کرد..گرسنه بود..تقریبا دو ساعتی راه رفته بودم... مانیا تو بغلم خوابش برده بود... خودمم خیلی خسته شدم... اصلا نمیدونستم اینجا کجاست... ایرانه یا ..افغانستان...!
خسته کنار جاده نشستم... تنها چیزی که سالم مونده بود ساک مانیا بود... برای اینکه گریه اش رو بند بیارم خواستم بهش شیرخشک بدم اما آب جوش همراهم نبود! هیچ کس از این جاده رد نمیشه؟!؟! هیچ کس؟!؟!مانیا رو بیشتر به خودم فشردم... باید پوشکش رو هم عوض میکردم... باید برسم به جایی اما کجا؟!حس کردم حالا حالا ها باید اینجا بمونم اما انگار حدسم غلط بود!یه ماشین رو از دور دیدم... تنها راهی که داشتم این بود که برم وسط جاده تا مجبور بشن توقف کنن... وقتی اومدن نزدیک تونستم ببینم چندتا سر نشین داره... یه مرد مسن و یه دختر جوون.. کنارم ایستادن.. از قیافه هاشون تعجب رو می شد خواند...اون مرد مسن از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و به فارسی گفت: مشکلی پیش اومده آقا؟پس تو ایران بودیم! بهتر از افغانستانه... حداقل زبونشون رو از مادرم یاد گرفته بودم!نمیدونستم چی بگم... چی داشتم بگم!تصمیم گرفتم واقعیت رو با یکم تغییرات براش بگم..-با همسرم میخواستیم ماه عسل بیایم ایران...چند دقیقه مکث کردم و با بغض ادامه دادم: هواپیما شخصیمون سقوط کرد... همسرم فوت... شد... و من و بچم آواره شدیم...یک نگاه کرد به مانیا و گفت: ماه عسل چه موقع؟-بعد ازعروسی نتونستم با همسرم بیام حالا باهم اومده بودیم.. دسته جمعی که این اتفاق...ادامه دادم: میتونید ما رو تا جایی...--تسلیت میگم... سوار شو تا یه جایی می رسونمت...بدون هیچ حرفی سوار شدم... دخترش داشت بر اندازم میکرد... اخم غلیظی کردم و از مرد پرسیدم: ببخشید آب جوش دارید؟مرد به دخترش اشاره کرد و دخترش یه فلاکس که توش آب جوش بود داد دستم.به سرعت شروع کردم به درست کردن شیر برای مانیا.. وقتی گذاشتمش تو دهنش با ولع شروع کرد به خوردن...چقدر خوبه حداقل مانیا پیشمه... بخاطر تکون های ماشین و غذایی که خورده بود به خواب رفت... در اولین فرصت که تنها شدیم باید پوشکش رو عوض کنم!سرم رو بلند کردم و متوجه نگاه اون مرد شدم... گفتم: ببخشید افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟-- من احمد کریمی هستم و ایشون هم دختر گلم یاسمن کریمی هستن...-خوشبختم. واقعا دیدن شما اونم اینجا برام یه معجزه بود!-- ما هم بخاطر کارهای شرکت مجبور شدیم از اینجا عبور کنیم واقعا شانس آوردید... شاید از این جاده روزانه دو یا سه ماشین رد شه!سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و حرف دیگه ای نزدم.بعد از چند ساعت رسیدیم به یکی از شهر های اون حوالی...-اقای کریمی میتونید من رو جلوی یه هتل پیاده کنید؟--نه پسرم فعلا بیا خونه ما.. مگر تو پول همراهت هست؟ اگر هم چیزی باشه به دلاره و الان هم کسی نیست تا پول رو تبدیل کنه!راست میگفت!ادامه داد: امروز رو بیا خونه من... مزاحمم نیستیسرم رو به نشونه باشه تکون دادم.. من سر چه حسابی میخواستم با هاشون برم خونشون؟ ازشون شناختی داشتم؟ فقط میدونستم تنها کاریه که میتونم بکنم...!ماشینش رو جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت.. نمای خوبی داشت.. سنگ
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#13
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۱۹ عصر
های قهوه ای و کرم... با یه در کرم.. چیز خاصی نداشت اما زیبا بود و توی یه محله نسبتا خوب!همه پیاده شدیم مانیا خواب بود .. آقای کریمی در رو باز کرد و ما رو به داخل دعوت کرد. برعکس ظاهر بیرونی ویلا که ساده و زیبا بود درونش پر بود از وسایل تجملاتی و تابلوهای گران قیمت!به سالن بزرگ و مبله... یه گرامافون شیک و قدیمی و صفحه های آهنگ کنار یه گوشه سالن بود... یه میز و چند میز کوچک برای راحتی مهمان ها...یک سالن کوچک هم کنار آشپزخانه قرار داشت که همان سالن غذا خوری بود و شامل میز غذاخوری و یک مینی بار بود... البته فقط شامل انواع آب میوه و نوشیدنی های غیر الکی بود!آقای کریمی با دست به سمت راه پله اشاره کرد و گفت: برید طبقه بالا تمام اتاق های سمت چپ مخصوص مهمان ها هستند...-خیلی ممنون.. واقعا شرمنده ام!-- شرمندگی نداره پسرم!به سمت راه پله رفتم... مانیا دیگه واقعا تحملش سخت بود... وقتی بالا رسید خودم رو توی اولین اتاق انداختم و سریع دست به کار شدم و شروع کردم به شستن مانیا و تمیز کردنش... از خواب بیدار شده بود... آهسته گفت: بــــــَ بــــــَاتا چند دقیقه توی شک بودم اما وقتی به خودم اومدم سریع بغلش کردم و به خودم فشردمش و شروع کردم به بوسیدنش.. بوی لارا رو می داد!بیشتر به خودم فشارش دادم که شروع کرد به گریه کردن من هم همراه با اون گریه کردم... چرا لارا حداقل یک روز بیشتر زنده نمونده بود تا صدای دختر کوچولوش رو بشنوه؟!؟!دوباره به مانیا شیر دادم و گذاشتم تا بخوابه... خدایا چقدر شبیه مادرشه!
سومین روزیه که خونه آقای کریمی بودم.. دختر آقای کریمی یاسمن خانم بدجور شیفته ی مانیا شده بود هر طوری که میتونست بهش محبت میکرد... مانیا هم خیلی دوستش داشت...قرار بود فردا صبح حرکت کنند به سمت تهران و من واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم!مقدار پولی که داشتم برای خرید یک خونه کم بود و حتی نمی تونستم برم دنبال کار! حتی بعنوان یک پلیسم نمی شد چون اگر هویت اصلیم افشا میشد دنبال من و مانیا می اومدن...آقای کریمی و یاسمن خانم توی پذیرایی نشسته بودند... به سمتشون رفتم و مانیا رو روی زمین نشوندم تا اگه خواست بلند شه و برای خودش راه بره اما همین که گذاشتمش روی زمین رفت سمت یاسمن...واقعا متعجب شدم! مانیا خیلی دوستش داشت تو این مدت کم وابستگی عمیقی بینشون ایجاد شده بود...مانیا نشست روی پاهای یاسمن و آروم آروم از آبمیوه ای که یاسمن براش گرفته بود میخورد.. لبخندی زدم تمام رفتارهای مانیا مثل لارا بود...یاسمن با شوق زیادی به مانیا نگاه میکرد انگار دختر خودش بود! نه حتی فکرش هم دیوانه کننده است! وقتی آبمیوه تموم شد مانیا خمیازه ای کشید و یاسمن اون رو به اتاق برد و خوابوند و وقتی برگشت یک استکان چای دستش بود.. مشغول حرف زدن با آقای کریمی بودم و بی تفاوت به یاسمن که داشت چایی رو جلوی من میگذاشت نگاه کردم...قندان رو هم کنارش گذاشت و رفت کنار پدرش نشست...وقتی جریان سرکار رفتنم رو برای آقای کریمی گفتم پیشنهاد داد تا توی شرکتش حسابدار باشم چون کاردانی حسابداری داشتم.. خدا رو شکر مدرک ها توی ساک مانیا بودند...***خسته شدم.. تو این یه مدت که اومدیم تهران به درخواست آقای کریمی رفتم خونشون واقعا شرمنده این خانواده ام اگر ندیده بودمشون الان وضعیتم واقعا معلوم نبود... آواره بودم...!با تمام این حرفا نمیشد محبتی که یاسمن بهم میکرد رو نادیده گرفت خیلی خالصانه و عاشقانه نگاهم میکرد جوری که خجالت میکشیدم نگاهش کنم... مرکز توجهش من بودم و مانیا... اما دیگه یه روز صبرم تمام شد که مانیا توجمع به یاسمن گفت مامان!طاقت از کف دادم و مانیا رو بغل کردم و تموم وسایلمون رو جمع کرد و سریع از خونه خارج شدم...تو این مدتی که تو شرکت کار میکردم تونسته بودم یه مقدار پول پس انداز کنم... شش ماه گذشته بود از اون جریان... و مانیا تقریبا داشت 2ساله میشد و تمام محبت های یاسمن رو محبت مادرانه برداشت کرده بود!تاکسی گرفتم و رفتم هتل...***پیشنهاد آقای کریمی بد جور روی اعصابم بود! مرد بیچاره آخرهای عمرش بود و میخواست یک نفر مراقب دخترش باشه و یه کسی از نظر او از من بهتر!واقعا گیج شدم... میان یک دوراهی...دلم نمیخواست از خاطرات لارا دل بکنم.. اما مانیا یه مادر میخواست... و یاسمن لازم داشت یکی ازش مواظبت کنه و من هم یه شغل میخواستم تا بتونم از پس زندگی بر بیام .. آقای کریمی گفته بود اگر تن به خواسته اش بدم کل سهامشو به نامم می کنه..!واقعا گیجم!***بالاخره تمام شد! مجبور شدم تن به این ازدواج بدم!تن به ازدواجی که بیشتر بخاطر مانیا و یاسمن بود نه خودم!آقای کریمی سهام هاش رو به نام من کرد و خودش فوت کرد... بعد از عقدمون... امسال یک سال از اون موقع میگذره عروسی نگرفتیم چون واقعا دلیلی نداشت اما خانواده یاسمن رو جمع کردیم و یه شب بیرون بردیم...یاسمن واقعا از من شاکی بود چون حتی جلوی خانوادش هم خود داری نمیکردم.. وقتی عشقی نبود چرا باید تظاهر میکردم؟!؟!یک روز توی اتاق نشسته بودم و داشتم به عکس شناسنامه لارا نگاه میکردم که یاسمن من رو دید و کشیده ای هواله صورتم کرد و با گریه از اتاق خارج شد... اما من پوزخندی زدم و دوباره مشغول تماشای عکسی لارا شدم... بانوی من! زنم... زندگیم...!
17 سال گذشته... 17 ساله که لارا نیست... 17 ساله که یاسمن اومده و الان مانیا 19 سالشه...رفته بودم بیرون تا ورزش صبحگاهیم رو انجام بدم که متوجه یک سایه شدم...به دویدنم سرعت دادم اما اونم سرعتشو با من هماهنگ کرد... سریع رفتم سمت خلوت پارک، وقتی به یه جای کاملا خلوت رسیدم تو یه حرکت غافل گیرانه برگشتم و مچش رو گرفتم..وقتی به صورتش نگاه کردم یه ته چهره آشنا دیدم... محکم به بازوم زد و گفت: ای بی شعور! نشناختی؟آهسته گفتم: ســـ... ایم....ون...-- چرا به تته پته افتادی پسر خوب؟ دلم برات تنگ شده بود...همدیگه رو بغل کردیم..با خوشحالی گفتم :منم همینطور! چطوری پیدام کردی؟--پیدات نکردم بابا... امروز هوس کردم برم یه پارک دیگه بجز اون پارک همیشگی ورزش کنم که تو رو دیدم... باوم نشد اما وقتی دیدم مشکوک شدی بهم فهمیدم هنوز همون ادمی که بودی هستی!به شوخی اخم کردم و گفتم :تو اصلا تو ایران چه کار میکنی؟-- اومدم هواخوری! خوب زندگی میکنم..!- زندگی می کنی؟ چطور؟ چی شد اوضاع اون ور؟ چرا اومدی ایران؟ بعد از رفتنم چی شد؟--ای بابا یکی یکی بپرس!هیچی بعد از رفتن تو هیچ صفایی نداشت اونجا.. منم زد به سرم و استعفا دادم... بعد از رفتنت خیلی این در و اون در زدن تا ردی ازت پیدا کنن اما نشد! راستی لارا چطوره؟ مانیا عمویی خیلی بزرگ شده؟ ای جانم!-مگه نفهمیدین؟--نه چی رو؟ راستی از خلبانه خبری نشد! اونم با شما ایران مستقره؟-هواپیما سقوط کرد! لارا و خلبانه هم....ادامه ندادم چون میتونست حدس بزنه چی شده!-- متاسفم... مانیا چی؟- مانیا 19 سالشه...لبخند کمذنگی زد :پس خانمی شده واسه خودش.. عمرمونه که گذشته... کجا کار میکنی؟ چی شد تو این مدت؟تمام جریانات رو براش تعریف کردم.وقتی تمام شد با بهت نگاهم کرد و گفت: چرا به یاسمن ظلم میکنی؟ مثل خودت عاشق شده!- اما من عاشق اون نیستم بفهم!--همیشه خودت رو در نظر می گیری!-بس کن!-- باشه بابا... شرکت رفتن تو مرام تو نبود! چی شده؟- مجبور بودم باید یه طوری خرجمو در میاوردم!--دلت میخواد بیای دوباره ارتش؟-فکر کنم آره! چرا که نه!--پس بیا!-چی؟-- با ارتش! بقیه اش با من!-پس شرکت چی؟-- فقط تو یکی از ماموریت ها شرکت کن! شرکت هم مگه معاون نداره؟-اما...--اما و شکر خوردی! میریم!آدرس رو روی یه کاغذ نوشت واسم و داد دستم و منم با قدم های نرم به سمت خونه راه افتادم...***مدتی طول کشید..ولی بازم وارد ارتش شدم..سابقه م در اختیارشون بود..قرار بود تو یه ماموریت خیلی مهم شرکت کنیم... من سرهنگ شده بودم و همینطور هم فرمانده گروه... به آرزوی چندین و چند ساله ام رسیده بودم...!یک پسر جوان توجه ام رو جلب کرد.. شبیه جوونی های خودم بود!رشید... محکم...استوار...مغرور...!کاش میشد مانیا هم... سایمون رشته ی افکارم رو پاره کرد و گفت: آقای خوش فکر فردا ساعت 9 بیا اینجا تا با هم راه بیافتم! فعلا خداحافظ... یادت نره ها!سایمون هنوز فکر میکرد من زیر حرفم میزنم اما نمی دونست این سرهنگ بودن بدجور به مذاقم خوش اومده بود!
سر ساعت تو پایگاه بودم... همه برای رفتن آماده بودند... رفتم طرف سایمون... با ناباوری اومد سمتم و گفت: اومدی پسر؟- میخواستی نیام؟!؟!-- آره... فکر نمیکردم بیای!-پس خوشحالم ضایع شدی!-- میدونی که...؟!؟!-چی رو؟-- امروز قرار بریم .. یعنی تو که میدونی میخوایم جلوی یه گروه که قاچاق انسان می کنن رو بگیریم!-خوب اره اینومیدونم ..!--این گروه همون گروه!- کدوم گروه؟ چرا رمزی حرف میزنی؟-- همون باندِ ... چیزه... باند.. ققنو..س- نه! مگه جلوشون رو تگرفتین؟ مگه پدر لارا نمرده بود؟ تو روزنامه خونده بودم... همیشه خبرشون میرسید! این آخرین خبر بود!-- مرده اما ماریا دست بردار نیست! میدونی که تو رو دوست داشت... بعد که با لارا رفتی خیلی تو کارش جدی تر شد و تصمیم گرفت نابودت کنه... هر کجا که باشی!پوزخندی زدم و گفتم: هه..عمرا بتونه!سایمون شون هش رو انداخت بالا و ..-راستی تو چطور اومدی ایران؟و توی ارتش؟..--راستش بعد از ناپدید شدن تو از ارتش اونجا استعفا دادم..دوست نداشتم بمونم..با خواهرم اومدیم اینجا..تو هم که نبودی گفتم شاید اینجا ردی ازت پیدا کنم..ولی همینجا عاشق شدم و ازدواج کردم..با یه دختر ایرانی..خواهرم هم با یه مرد ایرانی ازدواج کرد..بعد هم خواستم وارد ارتش ایران بشم که بهم این اجازه رو ندادن..ولی منم از رو نرفتم و انقدر اصرار کردم و ازمایش پس دادم تا تونستم راه پیدا کنم..ناگفته نمونه که سابقه ی درخشانم تو ارتش خیلی کمکم کرد..دیگه اینکه الان اینجا در خدمت شمام..با لبخند سرمو تکون داد..که اینطور..
بعد از چند دقیقه که همه تو ماشین ها سوار شدن، حرکت کردیم...باید می رفتیم مرز.... مرز ایران و عراق... قرار بود یک سری دختر رو از ایران قاچاق کنن... متاسفم براش.. از کشور خودش مایه نمی ذاره...! اما... ایرانم کشورشه!تو فکر و خیال بودم تا رسیدیم به مکانی که اونا توش مستقر بودند.. یه ویلا بود... من و سایمون و چندتا از بچه ها سریع از ماشین پیاده شدیم... لباس های مبدل پوشیده بودیم. قرار بود یک مهمونی بگیرند بعد وقتی همه سرگرم بودند، دخترانی که قبلا دزدیده بودند و دخترانی که توی مجلس بودند رو قاچاق کنند... یک سری دختر ساده لوح را که به هوای مواد مجانی و ... اومده بودند!
کارت دعوت رو نشون دادیم و وارد شدیم... دود سیگار همه جا رو گرفته بود... بوی الکل بی داد می کرد... با انزجار رفتیم و یک جا نشستیم.بعد از یک مدت همون پسره که همیشه می گفتم شبیه جوونیای منه بلند شد و به بهونه دیدن یکی از دوستاش رفت بالا... دوستی در کار نبود فقط میخواست سرک بکشه و همین طور دخترهای دور و برش رو از خودش دور کنه...من هم چند دقیقه بعد بلند شدم و دنبالش رفتم و بقیه بچه ها هم به بهونه خوراکی و دستشویی بلند شدن و توی کل ویلا پخش شدن... تو طبقه بالا سروان راد داشت مکالمه بین ماریا و یک مرد رو ضبط میکرد:-خوب؟-- خانم تو نوشیدنی ها دارو خواب آور ریختیم... تو مواد ها هم همینطور- خوبه! حواستون باشه... باید خیلی مراقب باشید!--چشم خانم...
در مورد مکانی که میخواستن دخترا رو ببرن شروع کردند به حرف زدن... وقتی مکالمشون تمام شد، خواستیم سریع از پشت دیوار بریم اما انگار سرعت عملمون خیلی پایین بود!--به به! آقای محبی... بجا آوردید؟-برو گورتو از جلو چشمام گم کن!-- خواهر عزیزمو بردی...یک کشیده زدم تو صورتش و گفتم: اسم لارا رو نیار!با خشم نگام کرد : خواهرمه- اگه خواهرت بود حداقل کاری میکردی که نمیره! نمی افتادی دنبالمون تا مجبور بشیم فرار کنیم!-- مجبور نبودین فرار کنید!- می موندیم تا تو بکشیمون؟ پوزخند زد : چه فرقی کرد؟ فقط به خودت سختی دادی! لارا که مرد... تو هم الان میمیری... مانیا هم به وقتش!-من رو میخوای بکشی ؟..اونم تو؟ماریا امون نداد... سریع ماشه رو کشید... خشکم زده بود فکرش رو هم نمی کردم اینکارو بکنه.... پاهام به زمین چسبیده بودن و قدرت تحرک رو نداشتن... همونطور زل زده بودم بهش... انگار دنیا ایستاده بود...سروان راد داد بلندی زد..فقط فهمیدم خودش رو سپر من کرد... و بعد رادارش را به کار انداخت تا نیرو های کمکی بیایند. ماریا گفت: فکر نکن قصر در رفتی! منتظرم باش!
چند دقیقه بعد صدای پلیس پلیس هوا را شکافت... سریع وارد شدن و همه را دستگیر کردن و یک گروه را هم به محلی که قرار بود دختر ها را ببرند فرستادند...سروان راد دستش زخمی شده بود... اون رو سریع به بیمارستان منتقل کردن..سایمون نزدیک اومد و گفت: کارت عالی بود!-کار سروان راد عالی بود نه من!-- آره! ارتقاع درجه تو شاخشه!-حقشه... سایمون سری تکان داد و گفت: پایه ای که هنوز تو ارتش...- نه..-- چرا؟-ماریا تهدیدمون کرد...-- پس یعنی...؟!؟!سرمو تکون دادم :آره دورشو خط می کشم... همون شرکتمو بچرخونم خیلیه-- درک میکنم... مانیا رو از طرف من ببوس.. بهم حتما سر بزن!-چشم. خداحافظ...***واژها تموم شدن اما احساس می کردم داستان زندگی پدرم نباید اینجا تموم بشه!من نمیذارم..... به هیچ وجه! پس مادر واقعی من لارا بود؟..ولی یاسمن..اون به بهترین نحو منو بزرگ کرد..همیشه اون رو مادرم می دیدم..الان هم باورش برام سخته..ولی نه..نباید عکس العملی نشون بدم..نباید ناراحتش کنم..اون می دونست..پدرم هم می دونست..ولی الان با دونستنش مگه چی شده؟..مادرم زنده نیست..مادر واقعیم اینجاست..یاسمن مادر منه..مگه حتما باید من رو به دنیا می اورد تا بشه مادر تنی؟..اون همینجوری هم همه چیزم بود..مادر واقعیم..
2ماه از مرگ پدرم گذشته بود .. امروز می خواستم برگردم پایگاه..مامان اصرار داشت که دیگه نرم..ولی من تصمیم مهمتری توی زندگیم گرفته بودم..باید می رفتم..برنامه های زیادی توی سرم داشتم که باید عملیشون می کردم..عزیزجون..مادربزرگ شمیم اصرار داشت مدتی که مامان تو خونه تنهاست و من پیشش نیستم پیش اون زندگی کنه..مامان مخالف بود ولی من موافقتش رو جلب کردم..با این اوصاف صحیح نبود تو خونه تنها بمونه..و حالا مامان خونه ی عزیزجون بود ومن و شمیم هم تو راه پایگاه بودیم..
شمیم :وای بعد از این مدت طولانی می خوایم برگردیم..دلم تنگ شده بود..نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :واسه کی دلت تنگ شده بود؟..چپ چپ نگام کرد و گفت :واسه در و دیوارای بهداری..همینجوری گفتم دیگه تو هم..
اروم خندیدم و چیزی نگفتم..رسیدیم پایگاه..از جلوی دژبانی رد شدیم و به طرف دفتر فرمانده رفتیم..هر دو مشغول حرف زدن بودیم .. همین که دستم رفت سمت دستگیره در یهو به طرفم با شدت باز شد و..واااااای خدا جــــون..دماغـــــم..دلم ضعف رفت..وای وای..دستمو گرفتم به دماغم و خم شدم..از زور درد ناله می کردم و به روحه باعث و بانیش صلوات می فرستادم..
-ای تو روحتون..د اخه این در لامصب چرا به طرف بیرون باز میشه؟..دماغ نازنینم ناکار شد..د اخه اگه قوزی بشه من چه خاکی تو سرم بریزم؟..وای خدا..اخ ..ای تو روح باعث و بانیش صلوات..ای خدا بگم چکارت کنه..الهی به..با شنیدن صداش سیخ وایسادم ولی دستم هنوز رو دماغم بود..--اگر دعاهای خیرتون تموم شده برو کنار تا رد شم..عجب رویی داشت..مات و مبهوت داشتم نگاش می کردم..از این همه پررویی در عجبـــم خداااااا..
دستمو از روی دماغم برداشتم..دیگه درد نمی کرد ولی قرمز شده بود..دست به کمر جلوش ایستادم و مثل
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#14
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۱۹ عصر
طلبکارا گفتم : عجب رویی داری شما..زدی دماغمو ناقص کردی تازه خیلی راحت می خوای رد شی؟..پوزخند زد و صورتشو اورد جلو..زل زد تو چشمام و گفت :پس می خوای وایسم پلیس بیاد کروکی بکشه؟..خسارتش چقدر میشه خانم دکتــــر؟..
داشت مسخره م می کرد؟..وای که اتیشم زد..با صدای نسبتا بلندی گفتم :اقای به ظاهرمحترم به جای مسخره کردن دیگران برو روش صحیح باز کردنِ در رو یاد بگیر که هر بار نزنی دماغ یکی رو ناقص کنی..شاید یکی پشتش باشه ..فکر اتفاقات بعدش هم نیستی؟..ابروشو انداخت بالا و حق به جانب گفت :اتفاق خاصی نمی افته..فوقش یه دخترِ لج باز و فضول پشتشه که بازم چیزِ مهمی نیست..عین شیر رفتم تو سینه ش و گفتم :منظور؟..--منظوری نداشتم..کلی گفتم بدونی..
انگشتمو گرفتم جلوی صورتش ..نگاهش به نوک انگشتم بود ..گفتم :پس منم یه چیزی رو کلی میگم شما اویزه ی گوشت کن..هیچ خوشم نمیاد باهات رو به رو بشم..یا اصلا چشمم بهت بیافته..من اومدم اینجا که به وظایفم عمل کنم..چون تعهد دادم..پس مطمئن باش مدتش تموم بشه میرم..دوست ندارم توی این مدت باهات برخوردی داشته باشم..شنیدی؟..دستمو پس زد و با لحن خاصی گفت :شنیدن که اره شنیدم..ولی خب اگر برخوردامون اتفاقی باشه و حتی بیش از حد تصورت چی؟..با تعجب گفتم :یعنی چی؟!..دستشو زد زیر چونه ش و یه جوری نگام کرد که یه حالی شدم..منظورشو نمی فهمیدم..با پوزخند گفت :از زور خوش شانسی جفتمون که چشم دیدن همو نداریم باید تو یه مانور عملیاتی باهم باشیم..دهانم باز موند..شمیم هم همینطور..وای خدا..بازم؟!..--فردا حرکت می کنیم..اینبار تعدادمون بیشتره و باید بریم مناطق کوهستانی..تو و خانم پرستار هم باید با ما بیاید..
با همون پوزخند از کنارم رد شد ..ولی یه قدم به عقب برداشت و صورتشو کج کرد..خیره شد تو صورتمو گفت :راستی یادم رفت بگم..این یه دستوره از جانب فرمانده و سرپیچی از اون عواقب خودشو داره ..خانــــم دکتـــــر..بعد هم اروم خندید و از اونجا رفت..حالا من و شمیم عین مونگلا خیره شده بودیم تو چشمای همدیگه..همزمان گفتیم :نـــــه..
شمیم :وای مانیا حالا چکار کنیم؟..اب دهانمو قورت دادم و جدی گفتم :من چه می دونم..مگه کاری هم میشه کرد؟..فعلا بریم دفتر فرمانده بگیم برگشتیم تا بعد ببینیم چی میشه..هر دو رفتیم تو دفتر..کارمونو که انجام دادیم خواستیم بیایم بیرون فرمانده موضوع مانور رو بهمون یاداور شد..وای خدا حالاا ینو کجای دلم بذارم؟..مانــــور؟!..اونم تو کوهستان؟!..اخه من که کوهنوردیم خوب نیست..خیر سرم فقط رزمی یه نمه بلدم نه کوهنوردی اونم تو کوهستان..اخه اینم شانسه من دارم؟!..*******به مامان زنگ زدم و موضوع مانور رو بهش گفتم..به هیچ عنوان قبول نمی کرد..نزدیک به 1 ساعت رو مخش کار کردم تا راضی شد..اونم با تردید..گوشی تلفن تو دستم داغ کرده بود بس که حرف زده بودم..گوشی رو که گذاشتم نفسمو با فوت دادم بیرون..خب این از این..
حاضر و اماده تو حیاط پایگاه به صف ایستاده بودیم تا سوار ماشین بشیم وبه محل مانور اعزام بشیم..اینبار فرمانده ی گروه 2 نفر بودند..یکیش که خدای غرور و تکبر سرگرد اهورا راد ..اون یکی هم سرگرد رهام واحدی..یه مرد خوش قیافه و قد بلند..چهارشونه ..چشم قهوه ای تیره..پوست گندمی..بینی قلمی..مثل اهورا هم بد عنق و اخمو نبود..لبخند می زد..با من شمیم هم با احترام و متانت برخورد می کرد نه مثل اهورا با اخم و تخم که انگار همیشه در حال خوردن ارثیه ش هستیم..
بالاخره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم..اینبار خسته نشدم..از طرفی شمیم کنارم بود هی حرف می زد که اینجوری عمرا خوابم می برد..از طرف دیگه این استرس لعنتی ولم نمی کرد..ترس نه..فقط استرس..خاطراته مانور سری قبل رو هنوز فراموش نکرده بودم..
راه طولانی بود ولی بالاخره رسیدیم..همگی پیاده شدیم..افراد گروه به سرعت وسایل و لوازم مانور رو می اوردن پایین..من و شمیم کناری ایستاده بودیم..به اطرافم نگاه کردم..قسمتی که ما بودیم زمینش صاف بود ولی اطرافمون سنگلاخی و هموار بود..دور تا دورمون تا چشم کار می کرد کوه دیده می شد..خیر سرمون تو کوهستان بودیم دیگه..طبیعی بود..اب دهانمو قورت دادم..وای خدا یعنی من باید از این کوه برم بالا؟..د اخه بلد نیستـــم..
صدای شمیم رو زیرگوشم شنیدم:مانیا من که کوهنوردی بلد نیستم..برم اون بالا بگم چی اخه؟..-من وضعم از تو بدتره..رفتم رو ویبره هنوز هیچی نشده..--میگم نمیشه بهشون بگیم همینجا مانورشونو بدن و بعدم برگردیم؟..اون بالا که خبری نیست..-منم نمیگم اون بالا اش نذری میدن که اینا می خوان برن اونجا..ولی برم بهشون بگم چی؟..بگم جون عزیزانتون به خاطر ما دوتا که تا حالا پامونو تو کوه نذاشتیم بیاید از خیرش بگذرید؟..--چه می دونم یه کاریش بکن دیگه..منو چه به کوهنوردی؟..-کاریش نمیشه کرد..مخصوصا اهورا منتظره من یه اتو بدم دستش دیگه تا کچلم نکنه ول کن نیست..مگه نمی بینی باهام پدرکشتگی داره؟!..--ولی اخه بریم اون بالا پدرمون درمیاد..اگه پرت شیم پایین چی؟..وای مانیا..نگاش کردم و گفتم :می ترسی؟..خودشو گرفت و گفت :وا..ترس چیه؟..خب من کوهنوردیم تو کوهستان خوب نیست وگرنه..-خیلی خب ..منم عین خودتم..به یکی بگو نشناستت..می دونم تو هم ترسیدی..ولی کاری از دست هیچ کدوممون بر نمیاد..مجبوریم..با ناله گفت :خدا ازت نگذره مانیا..من و اوردی اینجا بدبختم کردی..لبمو کج کردم و گفتم :هه هه..به من میگی اینا رو؟..کی بود می گفت وای مانیا دلم برای پایگاه تنگ شده؟..از گوشه ی چشم نگام کرد وبا حرص گفت :غلط کردم راضی شدی؟..-نه بیشتر بگو..هنوز کامل راضی نشدم..اروم زد به بازوم که خندیدم..
اهورا :باز شما دوتا یه گوشه وایسادین به حرف؟..بیاید کمک کنید..اومدید اینجا کمک رسانی کنید نه اینکه حرفای خاله زنک تحویل هم بدید..
بر خرمگس معرکه لعنت..بازاین پیداش شد..2 دقیقه از دستش ارامش نداریما..ای بابا..اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :حرفامون خاله زنک نبود..به شما هم مربوط نمیشه که چی میگیم و چکار می کنیم..وظیفه ی ما امداد رسانی و کمک به بیماران و مجروحینه..شما که ماشاالله سر و مور و گنده اینجا وایسادی..کمک می خوای؟..
چپ چپ نگام کرد وگفت :زیاد حرف نزن خانم دکتر..بیا کوله پشتیاتون رو بردارید..می خوایم حرکت کنیم..با استرس نگاش کردم ولی به روی خودم نیاوردم ..به کوه اشاره کردم و گفتم :می خواین برید بالا کوه مانور بدید؟..لبخند کجی تحویلم داد و گفت :نخیـــر..می خوام ببرمتون درکه اش رشته بخورید..مانور اون بالا انجام میشه..باز شیر شدم..سینه ستبر کردم و بی خیال ادب مدب شدم.. گفتم :چرا هی مسخره می کنی؟..مثلا خیر سرت سرگردی..خواست جوابمو بده که صدای سرگرد واحدی رو شنیدم..-- جناب سرگرد لطفا زیادی به خانما سخت نگیرید..بعد هم کوله ی من و شمیم رو داد دستمون و گفت :بفرمایید..اینم کوله های شما..بهتره زودتر راه بیافتیم تا از گروه عقب نمونیم..هم من و هم شمیم ازش تشکرکردیم..به رومون لبخند زد..مرد با فهم و شعوری بود..برعکس این جناب سرگرد یخچالی..
سرگرد واحدی رفت..شمیم داشت کوله ش رو درست می کرد..پشت چشم نازک کردم و تو چشمای اهورا زل زدم..اخم غلیظی رو پیشونیش بود و چشماش هم وحشی شده بود..-بعضیا یاد بگیرن با دوتا خانم چطور باید رفتار کرد..واقعا که..خواستم از کنارش رد شم که صداشو شنیدم..- بعضیایی نشونت بدم خودت حض کنی..بی خیال از کنارش گذشتم..مال این حرفا نبود..بچه پررو..
کوله م رو روی پشتم جابه جا کردم..محکم بسته بودمش..شیب کوه زیاد نبود..می شد راحت رفت بالا..ولی از اونجا به بعدش چی؟..وای خدا..
من و شمیم دست همو محکم گرفته بودیم و عین دوتا بچه مدرسه ای شونه به شونه ی هم راه می رفتیم..اصلا اوضاعی بود دیدنی..
یه بار سنگ زیر پای من سر می خورد من جیغ می کشیدم..یه بار شمیم سکندری می رفت اون جیغ می کشید..درکل ادم کوهنوردی بکنه..از بلندی هم بترسه..خب دیگه..قبلش باید اشهدشو هم بخونه..ما نخونده اوضاعمون این بود..نه می شد چشمامونو ببندیم نه می تونستین ادامه بدیم..لحظه به لحظه هم از سطح زمین دورترمی شدیم و به وسطای کوه نزدیکتر..
شمیم اروم و زیر لب گفت :ای تو روح اونی که گفت مانور باید بالای کوه اجرا بشه..د اخه ننه ی من کوهنورد بوده یا بابام؟..شاید هم ننجونم..من کجام شبیه کوهنوردا و صخره نورداست؟..منو چه به کوهستـــان؟..-بسه شمیم..کم غرغر کن..بذار حواسمو جمع کنم..پرت می شیم پایینا..دستمو محکمتر گرفت وگفت :خفه شو مانیا..سقت سیاست الان پرت می شیم..دو دقیقه ببند..
خنده م گرفته بود..رنگش پریده بود..-اصلا پایینو نگاه نکن..وضعت بدتر میشه..نگام کرد وگفت :تو که از من بدتری..رنگت شده عینهو میّت..بعدش هم چشمه خو..کاریش نمیشه کرد..یهو منحرف میشه..به شوخی گفتم :اشکال نداره بذار منحرف بشه ولی یه سمت دیگه..با تعجب گفت :کدوم سمت؟!..با چشم به روبه رو اشاره کردم..سرگرد واحدی جلوی ما بود..شمیم گوشه ی لبشو گزید وگفت :اوا خاک تو گورت من و این؟..-پ نه پ من و این..اخم کرد و گفت :غلط می کنی تو و این..اصلا شاید زن داره..-نه نداره..چون هم حلقه دستش نیست..هم اینکه اگر زن داشت سه سوت بچه های بهداری می رسوندند..--اره خب..راست میگی..ولی عجب جیگریه ها..چشماش سگ داره لامصب..سرگرد راد رو که دیگه نگو..خندیدم و گفتم :خیر سرت خانم پرستاری..این چه طرز حرف زدنه؟..
خواست جوابمو بده که سرگرد واحدی و اهورا برگشتن عقب..سیخ سرجامون وایسادیم..نمی دونم چرا ولی کارمون غیر ارادی بود..شاید چون داشتیم در موردشون حرف می زدیم این عکس العمل رو نشون دادیم..
دستشونو گرفته بودن به دیواره ی کوه و اروم به طرفمون می اومدن..جلومون ایستادن..اهورا با اخم نگام کرد وگفت :تو با من بیا..به شمیم اشاره کرد وگفت :ایشون هم با سرگرد واحدی..با تعجب گفتم :چرا؟!..لباشو جمع کرد و انگار کسی زورش کرده اینو بگه گفت :چون حرفه ای نیستید ..یهو کار دستمون می دیدین..زود باش وگرنه از گروه عقب میافتیم..به شمیم نگاه کردم..یه لبخند پت و پهن رو لباش بود..هه هه ..خوشش اومده..منه بدبختو بگو با این اقای یخچالی می خوام تنها باشم..مار از پونه بدش میاد راست جلوی خونه ش سبز میشه..
سرگرد واحدی حلقه ی طناب رو از دور کمرمش برداشت..یه سرشو داد به شمیم تا ببنده به دور کمرش..سر طنابا قفل داشت و به راحتی بسته می شد..اون سرشو هم سرگرد واحدی بست به کمر خودش..اروم حرکت کردن..سرگرد بهش می گفت چکار کنه..
اهورا:به چی نگاه می کنی؟..طنابتو ببند..اخم کردم و طنابو ازش گرفتم..انگار طلبکاره مرتیکه..محکم بستم دور کمرم..یه راهه باریک و هموار و مارپیچ مانند بود..باید دستمونو می گرفتیم به لبه ی صخره ها و دیواره ی کوه تا رد می شدیم..اهورا هم سر طناب رو بست دور کمرش..نیم نگاهی به من انداخت و گفت :محکم بستیش؟..فقط سرمو تکون دادم..بی معطلی اومد جلو تا به خودم بیام دیدم داره طنابمو امتحان می کنه..با حرص گفتم :گفتم که محکمه..ولش کن..همونطور که چکش می کرد گفت :من صدایی از تو نشنیدم که بخوای بگی محکمه یا نه..
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#15
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۰ عصر
چیزی نگفتم..فقط از اون همه نزدیکی یه جوری شده بودم..ولی قبل از اینکه بفهمم چمه خودشو کشید کنار..--تو جلو برو..منم از پشت مراقبتم..دستتو بذار لبه ..اهان خوبه..اروم حرکت کن..نترس..من پشتتم..همه ی اینا رو با ارامش می گفت..نه صدایی که توش غرور باشه و نه لحنی که ازارم بده..به روبه روم نگاه کردم..سرگرد واحدی و شمیم پیداشون نبود..ظاهرا رد شده بودن..باید از پیچ می گذشتیم و هنوز مونده بود بهش برسیم..
طبق دستورات اهورا حرکت می کردم ولی نمی دونم یهو چی شد ..حس کردم زیر پام خالی شد..یه جیغ خفیف از روی ترس کشیدم ..عزرائیل رو هم به وضوح دیدم..وای خدا تموم شد..مردم..
ولی نه..قبل از اینکه پرت بشم پایین دست اهورا رو دور کمرم حس کردم..به سرعت منو کشید سمت خودش و اون تیکه سنگ که از زیر پام در رفته بود پرت شد پایین..نمی دونستم الان تو چه موقعیتی هستیم ولی جای من که خوب بود..یه جای گرم و نرم و باحال..سرمو بیشتر فرو کردم..وای چه خوبه..حس کردم دست اهورا هم محکمتر دورم حلقه شد..اروم سرمو بلند کردم تا ببینم کجا افتادم که انقدر داره بهم خوش می گذره ولی تا سرمو بلند کردم نگام به دوتا چشم نافذ و خندون افتاد..چشمام داشت می زد بیرون..نگامو اوردم پایین..وای..من تو بغل این چکار می کنم؟..سرم روی سینه ش بود..باز نگامو اوردم بالا و اینبار قفل کردم تو چشماش..لباش هم می خندید..
ابروشو انداخت بالا و با صدای شوخ و پر از خنده ای گفت :جات خوبه خانم دکتر؟..اول یه کم عین خنگا نگاش کردم..بعد که فهمیدم موقعیت و اطرافم چطوریاست اخمامو کشیدم تو هم..
خودمو کشیدم عقب که از حصار دستش رها بشم ولی وضع بدتر شد ..دستشو کمی شل کرد و منم با خیال راحت خودمو کشیدم کنار که یهو دیدم باز زیر پام خالی شد اونم محکمتر از قبل منو کشید سمت خودش..وای اینبار از ترس نفس نفس می زدم..
هر دوتا دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم..اگه ولش می کردم دیگه فاتحه م خونده بود..--اینجور که تو اویزونه من شدی به چند ثانیه نمی کشه هر دوتامون شوت می شیم پایین..دیدم راست میگه اینبار با احتیاط خودمو کشیدم کنار و دستمو گرفتم لبه دیواره ی کوه و خودمو کشیدم جلو..تمام مدت دست اهورا روی کمرم بود..مثل حفاظ عمل می کرد..
هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ولی اهورا گاهی کمکم می کرد ومی گفت چطور برم جلو..بالاخره از پیچ رد شدیم و گروه رو دیدیم..دستشو از رو کمرم برداشت..باز خوبه جلوی بچه های گروه یه کم مراعات میکنه..
سر جمع 20 نفر بودیم..از این 20 نفر 4 نفر زن بودن ..3 تا پرستار و یکی هم که خودم بودم..کنار شمیم ایستادم..صورتش گل انداخته بود و روی لباش لبخند بود..نگاهی به اطرافم انداختم..تا چشم کار می کرد کوه بود و صخره..از همونجا که به پایین نگاه کردم یکه خوردم..من این همه راه رو از کوه اومده بودم بالا؟!..اصلا متوجه نشده بودم..بیشتر راه رو که با شمیم حرف می زدم..بقیه ش هم که در جوار جناب سرگرد و اغوش گرم و نرمش بودم..هنوزم که یادش میافتم یه جوری میشم..دلم قیلی ویلی میره..ولی غلط کرده بخواد قیلی ویلی بره..والا..اونم واسه اهوراااااا..خدای غرور..هنوز که قحطی ادم نیومده من اینو بچسبم..
اهورا رو به همگیمون گفت :همینجا چادرها رو بزنید..امروز و امشب رو همینجا هستیم..همگی اطاعت کردن و چادرارو در اوردن..همه مشغول بودن..من و شمیم هم درگیر چادر تجهیزات خودمون بودیم که مثلا داشتیم بازش می کردیم..ولی سخت بود..ما که از پسش بر نمی اومدیم..لااقل یکی از مردا هم نمی اومدن کمکمون..اهورا هم می دید ما تنهایی نمی تونیم هی با بدجنسی لبخند تحویلمون می داد..ای که اتیشت می زنم صبر کن..بعد ببینم بازم واسه من دهنتو گشاد می کنی؟..
شمیم با حرص گفت :بی خیال بیا خودمون یه کاریش می کنیم..-چی چی رو بی خیال؟..مگه چادر مسافرتیه؟..تنهایی نمی تونیم باید یکی از این مردان غیور و الحق خوش غیرت بیاد جلو کمک کنه..شمیم با لبخند سرشو چرخوند .. وقتی مسیر نگاهش رو دنبال کردیم مستقیم رسیدم به جناب سرگرد واحدی..بله بله؟..چشمم روشن..شمیم پر؟!..اروم زدم به بازوش که 6 متر و نیم پرید بالا..-به به..می بینم که دیگه چشمات می دونن باید کدوم وری چپ بشن..شما هم بله؟!..لباشو جمع کرد وگفت :نخیـــر..فکر بد نکن..فقط جذابه..بعد هم با حسرت گفت :ای کاش اون بیاد کمکمون..اداشو در اوردمو وگفتم :جذابه جذابه راه انداختی؟..حالا چرا واحدی؟..--درست صداش کن..رهام ..ابرومو انداختم بالا و گفتم :واسه من واحدیه..حالا واسه تو رهام شده؟..لابد فردا هم یه جون می چسبونی تنگش بشه رهام جوووووون..اره؟..--فردا رو بی خیال الان رو دریاب که داره میاد اینطرررررررررف..
نگاش کردم..راست می گفت..سرگرد واحدی داشت می اومد سمت ما..--کمک لازم دارید؟..دهنمو باز کردم بگم قربون دستت بیا چادرمونو بزن راحت شیم که شمیم زودتر از من گفت :بله اگر زحمتی نیست ..--نه چه زحمتی؟..حتما..وظیفمه خانم..شمیم یه نمه عشوه اومد و گفت :مرسی..
با ارنجم زدم تو پهلوش که یواش گفت اخ..زیر لب گفتم :مرضو اخ..دختر خودتو جمع کن..یارو رو خوردی..این عشوه خرکیا رو از کجا یاد گرفتی؟..
با حرص روشو برگردوند..نگام افتاد به اهورا که داشت میخ چادرشون رو با چکش محکم می کرد ..ناخداگاه لبخند زدم..یه فکری به سرم زد که الان وقتش بود تا عملیش کنم..
بی توجه به شمیم رفتم طرفش..درست رو به روش پشت چادر ایستادم..چادر هنوز کامل بنا نشده بود و نصفش رو زمین بود..برای همین می تونست منو ببینه..داشت چکش رو می کوبید رو میخ در همون حال سرشو بلند کرد..ولی همچنان می کوبید..یه نمه عشوه اومدم و تو چشمام ناز ریختم..هی نگامو مینداختم پایین باز می اوردم بالا و زوم می کردم رو صورتش..دهانش باز مونده بود..ولی هنوز با چکشش به میخ می کوبید..انگار کاراش غیر ارادی بود..از حالتش خنده م گرفته بود..دست راستمو کشیدم به بازوی چپم و یه لبخند ژکونده مامانی و نـــاز تحویلش دادم ..مونده بودم من این همه عشوه خرکی تحویلش می دادم اون چرا هی دهنش بازتر می شد؟..انگار حسابی رفته بود تو شوک..به طرفش رفتم..با همون لبخند روی لبم..یه دفعه صدای دادش بلند شد و از زور درد نالید..بلــــه..همونی که می خواستم شد..چکش مبارکو کوبیده بود رو دستش..
سریع رفتم کنارش و مثلا وانمود کردم نگرانشم..حالا تو دلم چیز دیگه ای بود و کارخونه قندو با جاش اب می کردن..دوست داشتم حالشو بگیرم..-وای جناب سرگرد چی شد؟..اخ اخ دستتون..هیچی نمی گفت..دستشو سفت چسبیده بود و چشماشو روی هم فشار می داد..صدامو ظریف کردم و با ناز گفتم :وای شرمنده چادرمون هنوز اماده نیست ..وسایل رو هم نچیدیم..خب حالا اشکال نداره..میگم شما یه چند ساعتی درد بکش تا ایشاالله فرجی شد و زودتر چادرو برپا کردیم..بعد اگر کاری نداشتم و مجروحی نبود به دستتون یه نگاهی میندازم..چطوره؟..
چشماشو بازکرده بود و تمام مدت با خشم نگام می کرد..ولی تو نگاه من پیروزی بود که موج می زد ..از جام بلند شدم..نگاه پر از خشم و عصبانیتشو کشید بالا روی صورتم..دستمو به کمرم گرفتم وبا لبخند گفتم :فقط امیدوارم زیاد درد نکشید جنـــاب سرگـــرد اهـــورا راد..با اجازه..
ابرومو براش انداختم بالا و اومدم سمت چادر..نگاهش به من مثل نگاه یه شیر وحشی و درنده به طعمه ش بود..بدون شک اگر تنها بودیم زنده م نمی ذاشت..ولی منم بیدی نیستم با این فوتا بلرزم..جوابه "های" "هویهِ"..والا..
اخماش هنوز هم تو همه پسری سه نقطه.. یه خورده از این واحدی یاد بگیر. حداقل یه ذره جنم داره تو وجودش!شمیم هی چشم و ابرو می اومد واسم رفتم طرفش و گفتم: چته؟!؟--فکر کردی نفهمیدم با بدبخت چیکار کردی؟-حقش بود... میخواست بیاد کمک!-- وظیفش بود؟ساکت شدم.. حق با شمیم بود. اما خب...شمیم زد و به بازومو گفت: شوخی کردم اتفاقا خوب حالشو گرفتی! به قول خودت من نمیدونم این عشوه خرکیارو از کی یاد گرفتی؟- از تو!چشماشو گشاد کرده بود و دنبالم می اومد..منم با یه لبخند پت و پهن عقب عقب می رفتم..سرعتمو بیشتر کردم و دیگه داشتم می دومیدم که..خوردم به یه چیزی و همین که برگشتم تا ببینم اون چیز چیه از شدت تعجب خشکم زد!اهورا یه سنگ رو گرفته بود تو دستش.. صد در صد خوردم تو اون سنگه...!صدای داد اهورا رفت هوا: دختر سر به هوا! اینجا مانوره نه ماراتون... کی گفته یه همیچین جایی بدوی؟ هان؟صداش داشت کم کم ضعیف تر میشد.. دستشو گذاشتم رو شقیقه ام... خون رو دستاش بود!- خانم متین چرا ایستادید ما رو نگاه می کنید؟!؟! بیاید دوستتون رو ببرید من که نمیتونم بغلشون کنم..فکر خبیثانه ای زد به سرم یه آی خفبفی کشیدم و خودم رو انداختم زمین و زدم به غش...! سرگرد داشت سر شمیم داد میزد و شمیم هم هی عذر می آورد تا منو بلند نکنه...صدای سرگرد واحدی تو فضا پیچید: خودم میبرمش تو چادر..-- نه لازم نیست..خودم میبرمش و دستشو دور بدنم حلقه کرد و سمت خودش کشید...ناخداآگاه دستم رو عضله هاش خورد.. چقدر سفت و محکم بودن... خاک بر سرت مانا بگیر نقشتو بازی کن یه وقت لو نری!-- نیازی نیست نقش بازی کنی.. من خودم از اول میدونستم تو خودتو از عمد زدی به بی هوشی!لای یه چشممو باز کردمو وبا لبخند بزرگی گفتم :واقعا؟!؟ پس چرا بغلم کردی؟-- اخم های رو پیشونی خانم متین رو که ندیدی... خیلی عصبی بود...-وا... چرا؟-- من فهمیدم چه برسه به تو که دوستشی...اومدم چیزی بگم که حضور یکی رو کنارمون حس کردم.. سریع چشمامو بستم و دوباره خودم زدم به غش... منو محکم پرت کرد روی یک چیز نرم... فکر کنم شمیم یه تشت بادی گذاشته بود واسم.. صدای قدم هاش رو شنیدم که از چادر زد بیرون..-- چرا نتونسی عین آدم نقش بازی کنی خوب؟ فهمید الاغ!- میدونم..-- به روت آورد؟- آره-- پس چرا از بغلش نیامدی بیرون؟-آخه میخواستیم واسه تو و واحدی ...حرفم رو برید و گفت: الاغ ما هر دومون می دونستیم!پوزخندی زد و گفتم: آره خیلی! تلف شدم بی شورر بیا این سرمو یه نگاه بکن...اومد بالا سرش و یکم معاینه اش کرد و گفت: نترس! چیزی نشده... یه خراش سطحیه!-پس چرا سرم اینقدر درد میکنه؟-- نمیدونم! بیا این قرصو بخور ..بعد از خوردن قرص به خواب عمیقی رفتم!-- همه بر پااااااااااااا..با ترس از جام پریدم... صبح بود...- شمیم... شمیم... کجایی؟صدای اهورا رو از بیرون شنیدم... --یه چیزی بپوش بیا بیرون.. باید باشید... امروز مانور داریم مثلا! دوستت مثل تو تنبل نیست و نخوابید... اولین روز مخصوص صخره نوردیه!با تعجب گفتم : چــــــــی؟ صخره نوردی؟یه کم نگام کرد..بعد هم صدای قهقه شو رو شنیدم!--نترس خانم دکتر..تو رو که نمی بریم..این کار مخصوص افراد گروهه..بعد هم رفت بیرون..سریع از جام بلند شدم و رفتم سراغ لباس هام سریع یه مانتو مشکی جمع و جور پوشیدم و با شلوار ورزشیم تیپم رو کامل کردم و کلمو که فکر کنم شمیم آمادش کرده بود رو برداشتم...همه به دو گروه تقسیم شده بودند...وقتی اومدم بیرون دیدم همه یک طوری نگاه میکنن... با یه حالت مسخره... رفتم طرف شمیم و گفتم: تو چرا آماده نیستی؟ میگه نباید بریم؟-- کشته مرده هوشتم! فکر کردی ما هم باید بریم؟-پس مگه تو این کوله رو آماده نکرده بودی؟--نه چطور؟- آخه این اونا بود.. با تمام وسایل...-- نکنه...- کار اون سرگرد راد گرامیه! منو مسخره میکنه؟!؟ یه آشی بپزم واست که یه وجب روغن جامد روش باشه! حالا ببین.. نگاه کن چه لبخند ژکوندی میزنه با دوستاش!!! نشونت میدم! پررو!یه نگاه بهش انداختم.. هنوز کفشای اسپرتش پاش بود و کفش های مخصوصشو نپوشیده بود... میریم که داشته باشیم حال گیری از اهورا خان رو...!با اینکه خودم گیج میزدم اما اون میخواست ثابت کنه بهم که عقلم سر جاش نیست! واقعا که از سرگرد جماعت بعیده...به هر حال آماده کردن اون کوله واسه چی بوده؟!؟!؟!
قاعدتا فقط قصدش چلوندن من بود! منم مانیام... وقتی یکی منو چلوند منم تا نچلونمش ول کن نیستم...به سمت چادرش راه افتادم... کفشاش دقیقا جلوی چادر بودن... برشونداشتم و کفیشون رو با یک حرکت عسلی کردم... حالا راه رفتن برات مشکل میشه اهوراخان... چسب چسبی میشه کف کفش بعدشم کل گل ها بهش میچسبن...سریع از اون جا دورشدم و خودمو گم و گور کردم تا منو نبینه... رفتم پشت یکی از چادر ها قایمشدم...- شمیم ..من...جان؟!؟! این که واحدیِ... چرا بهش میگه شمیم؟!؟وای خدا جونم داستان داریم پس!شمیم لپ هاش گل انداخته بود و بدجور سوژه خندهشده بود... جلوی خودمو گرفتم و خیره خیره نگاهشون کردم.--شمیم.. میخواستمبگم...
اهورا صداش زد :رهام چیکار میکنی؟!؟ جا موندی بدو...واحدی در حالی کهداشت سمت اهورا میرفت به شمیم گفت : دوستت دارم...شمیم هم سرخ شده هم دلشمیخواست از خوشی قهقهه بزنه.. همین که رفتن شروع کرد به دویدن و خندیدن... وا... دختر خل و چل!حالا یکی یه چیزی گفت... تو چرا باور میکنی؟ اصلا خیلی هم خشکگفت.. یکم احساسات... هیچی؟!؟ اصلا کلش تقصیر اهوراس!زمین نا هموار بود و اینشمیمم عین چی میدوید و اصلا جلوی پاشم نگاه نمیکرد، بالاخره سکندری خورد و افتاداما باز عین خل و جلا داشت هرهر می خندید!
خدا یه عقلی به این بده یه پولیبه ما...رفتم طرفش و کمکش کردم بلند شه..--وایییییی نمیدونی چیشد!-ای وای چی شد؟!؟ شاهکار کرد آقا؟ یه دوستت دارم خشک و خالی؟ چقدر تو سادهای!-- وای خدا رو شکر دیر رسیدی برای دیدن شاهکار ما...-چیکار کردینندیدم؟!؟-- هیچی..- با همه بله با ما هم بله؟-- چه گیری تودادی به ما... برو خودت و سرگردتو جمع کن!- چیکارش کردم مگه؟
با یادآوری دیروز که تو بغلش جا خوش کرده بودم داغ شدم! خوش به حال شمیم! واحدی بهش گفت وخدا میدونه قبل از اینکه من سر برسم چیکارا می کردن!نزدیک غروب بود که برگشتن. به کفش اهورا حدودا یک کیلو گل چسبیده بود.. سرخ شده بودم اما نمیتونستم بخندم.. این رهام بدمصبم بدجور زل زده بود به این شمیم.. شمیم ندید بدید هم هی خوش خدمتی میکرد! خدا رو شکر دیگه من پشت چادرا ندیدمشون تنهایی.. ای اهورا رو هم از وقتی اومده نمیشه با یه من عسلم خوردش.. واقعا که... اما عجیب بود! به فکر تلافی نیافتاد! بالاخره فهمید مانیا خانوم چقدر قدرت داره!***روز آخر اردو بود...رفتم تو چادر تا بخوابم... شمیم تو چادر کناری مشغول جمع و جور کردن وسایل پزشکی بود... دست به آب داشتم.. باید میرفتم اما شب بود کسی هم نبود تا همراهم بیاد... چراغ قوه هم دست شمیم بود و همه جا تاریک...یه نگاه به گوشیم انداختم ... چراغ قوه داشت... با همین میرم! مجبورم... خدا کنه شارژش تموم نشه..چون خارج از پادگان بودیم اجازه داشتیم موبایل با خودمون بیاریم..ظاهرا این مقرارت سفت و سختشون فقط واسه تو پادگان بود..نور رو گرفتم جلوم و رفتم سمت دستشویی... سریع کارمو کردم و زدم بیرون اما همون لحظه گوشیم خاموش شد... نزدیک بود بزنم زیر گریه... چی کار باید میکردم؟!؟همون جا نشستم رو زمین و چشمامو بستم... باید چیکار کنم؟ کجا برم؟بلند شدم و کورمال کورمال یه راه رو پیش گرفتم...دستام رو جلوم گرفته بودم تا به چیزی نخورم...حدودا میتونم تخمین بزنم نیم ساعت راه رفتم اما به هیچی نرسیدم... نا امید روی زمین نشستم... خــــــدایا... باید از بین این همه آدم فقط منه بدبخت شب کوری داشته باشم؟سرم رو گذاشتم روی پاهام و شروع کردن به فکر کردن تا یه راه حل برای فرار از اینجا پیدا کنم...یکم گذشت... همونطور که فکر میکردم صدای پا شنیدم... داشتم سکته میکردم.. خودم رو جمع کرده بودم تا بهم نزدیک نشه... با صدای خفه ای گفتم: کاریم نداشته باش!-- بدتر از گرگ ها که نیستم!وای گرگا...راست میگفت... اما اون اینجا چی میخواست؟ یعنی تعقبیم کرده بود؟
خوشحال شدم... نمیدونم از اومدن اهورا بود یا از اینکه بالاخره از این وضعیت نجات پیدا میکنم!اهورا _ پاشو دخترِ لوس... من نمیدونم از کابین دستشویی تا چقدر راهه که تو گم شدی! پاشو بریم...-نمیشه...--چرا نمیشه؟-آخه من...--تو چی؟..-شب کوری دارم!کمی سکوت کرد و گفت : چرا چراغ قوه نبردی پس؟ چطوری رسیدی تا کابین؟-آقای باهوش از چراغ قوه گوشیم استفاده کردم بعدشم شارژش تموم شد و خاموش شد!-- منم چراغ قوه ندارم... کیفمو بگیر و دنبالم بیا- کیفتو؟ کیف چرا آوردی؟ مثل بچه دبستانیا که میترسن کیفشون رو ببرن دنبال خودت میکشیش؟-- قابل توجه خانم قرار بود برم تو چادر اونطرف بخوابم... اصلا من چرا دارم واسه تو توضیح میدم؟ دنبالم بیا...- تو چرا دنبال من اومدی؟شونه ش رو بالا انداخت :گفتم شاید گم بشی... چشمات که بسته بود و معلوم نبود کجا میری... برای همین دنبالت اومدم تا یه وقت کار ندی دستمون!
من کار میدم دستتون؟ واقعا که! .. چند جا سکندری خوردم و نزدیک بود بیافتم دیگه اعصاب نمونده بود واسم.. آخه حداقل تا الان میرسیدم... خیلی دیر شده..-کجاییم؟به اطرافش نگاه کرد..تاریک بود : ظاهر قضیه گم شدیم...چشمام گرد شد: چی؟صدام بین کوه ها انعکاس پیدا کرد یه لحظه ترسیدم و خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم: حالا که میدونی گم شدیم نمیشه شب رو بمونیم بعد حرکت کنیم؟-- چاره ی دیگه ای نداریم...-میشه یه آتشی چیزی روشن کنی؟ من هیچ جا رو...اهورا حرفم رو قطع کرد و گفت: باشه...نشستم روی زمین بعد از چند دقیقه که یکم چوب جمع کرد شروع کرد به روشن کردن آتیش... همین که روشن شد انگار دنیا رو بهم دادن... وای خدای من... چقدر اینکه بتونی اطرافت رو ببینی حس خوبیه!اهورا با خنده گفت: منو می بینی؟- بله کور که نیستم!به چوب بزرگی هم که روش نشسته بود اشاره کرد و گفت: اینم میبینی؟دوست داشتم یکی بزنم تو سرش پسره جلف رو! رفتم نشستم رو چوبه...با حداکثر فاصله و گفتم: قراره چطور بخوابیم؟ اصلا چطور شد که تو راه رو گم کردی؟ چطور بخوابیم که از حمله گرگا در امان باشیم؟-- یکی یکی.. من که نگهبان اینجا نیستم که عین کف دستم اینجا رو بشناسم... یه غاری رو موقع اومدن دیدم... میرم اونجا...- خوب پس چرا یه راست نرفتیم توش؟--باید یه آتیشی تو دستمون باشه که اگه یه حیون پرید جلومون دورش کنیم و شما هم عینه کنه نچسبی بهم...
ناراحت شدم..خواستم بلند شم برم که یادم اومد اگه از پیش آتیش برم اون ور تر هچی رو دیگه نمی بینم... تسلیم شدم و نشستم سر جام... یه لبخند محو رو صورتش بود... روم رو برگردوندم اصلا دلم نمی خواست نگاهش کنم...رو بهش گفتم: بریم دیگه چرا نشستی؟ اگه گرگا بیان؟-- بریم...یه چوب که مثل مشعل بود رو داد دستم تا بتونم ببینم جلو پام رو ببینم و خودش هم یه مقدار دیگه چوب آورد تا اونجا هم آتیش روشن کنیم...وارد غار کوچیک شدیم... برای پناه گرفتن خوب بود فقط یه خورده تار عنکبوت هاش زیاد بود که اونا رو هم تا جایی که شد تمیز کردم... واقعا برای خودمم جای تعجب داشت که چرا دیگه باهاش کل کل نمی کنم!البته هر کسی هم تو موقعیت ما بود کل کل نمی کرد!خدا کنه یکی پیدامون کنه یا یه قبله نمایی چیزی داشته باشیم...قبله نما....خودشه!
رو به اهورا با ذوق گفتم: یه پیشنهادی دارم!-- چی؟- تمام کوله های کوه نوردی قبله نما یا قطب نما دارن... مال تو هم داره؟-- آره داره... از الان که گذشت نمیشه بریم فردا صبح راه می افتیم...سری تکون دادم و کنار آتش نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و خیره خیره آتش رو نگاه کردم... سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما هیچ تغییری تو پزیشنم ندادم و همون طور موندم...چند دقیقه همون طوری به آتش خیره شدم که صدای قار و قور شکمم بلند شد.. سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین...اهورا با خنده گفت: مگه شام نخوردی؟با اخم گفتم: نه خیلی بد بود! مثل اون دفعه... دیگه نخوردم تا مجبور نشم برم تو چادر و دوباره اون اتفاقا بیفته...با تعجب گفت: یعنی تموم این مدت رو هیچی نخوردی؟-هیچی هیچی که نه... فقط نون و پنیر و چیزای سر پایی...--کوله ام رو بده...کوله اش رو بهش دادم و با کنجکاویی بهش خیره شدم.. یه کنسرو لوبیا از توش در آورد و یک ظرف کوچیک با یه بطری آب.. وای من تشنه امه!-من تشنمه... میشه اون بطری رو بهم بدید؟-- نه صبر کن...آب بطری رو ریخت تو ظرف و لوبیا رو انداخت توش و گذاشت تا جوش بیاد بعد یک بطری دیگه بهم داد تا بخورم... بعد خودش از همون جا دهنی من خورد.ناخداگاه نیشم شل شد..وقتی کنسرو کاملا جوشید بازش کرد و یه قاشق بهم داد تا بخورم... عجب بهم چشبید... اما صدای زوزه گرگ ها کوفتم کردنش!زوزه اشون خیلی نزدیک بود و من رو هم ناخداگاه به اهورا نزدیک تر می شدم...
-گرگه؟..--نه گوسفنده..نترس با تو کاری نداره..با اخم نگاش کردم و گفتم :بی مزه..--منم محض بامزه بودن نگفتم..خواستم روشن بشی؟..-از چه نظر؟..همون موقع صدای زوزه ی گرگ رو خیلی واضح شنیدم..اهورا با انگشت به پشت سرش اشاره کرد و گفت :از این نظر..بدون اینکه وقتو ازدست بدم سریع از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم..با تعجب نگام می کرد ولی واسه من مهم نبود..غذای گرگا نشم..بقیه ش بی خیالی بود..--تا وقتی اتیش روشنه گرگ اینورا افتابی نمیشه..-اگر شد چی؟..تجربه ثابت کرده من کم شانسم..--خب رو حساب تجاربه من..میگم که گرگا فعلا پیداشون نمیشه..صدایی از پشت سر باعث شد هر دو برگردیم و پشتمونو نگاه کنیم..با دیدن یک جفت شیء براق بازوی اهورا رو محکم چسبیدم..گرگ بود..که با چشمای براق و وحشیش زل زده بود به ما..-د..دیدی گفتم من شانس ن..ندارم؟..گرگه پیداش شد..تو هم با اون تجاربت..--خب اینبار استثنا شد وگرنه همیشه درست از اب در می اومد..-اینم از شانسه منه..حالا چکار..ک..کنیم؟..بد نگامون می کنه..--تو نمی خواد کاری کنی..بسپرش به من..-پس چی فکر کردی؟..خودت باید کارشو تموم کنی..به من چه؟..چپ چپ نگام کرد..یه چوپ که سرش مثل مشعل اتیش گرفته بود رو برداشت..خواست بلند بشه که منم باهاش پاشدم..بازوشو به هیچ عنوان ول نمی کردم..--دستمو ول کن بذار تمرکز کنم..هر حرکت ما باعث میشه گرگ تحریک بشه..-ن..نه.. نمیذارم ..نمی خوام..--چی میگی؟..-از کنارت جم نمی خورم..هر کار می خوای بکنی بکن..ولی من ولت نمی کنم.با این حرفم چند لحظه زل زد تو صورتم..ولی تمام حواس من به اون یه جفت چشم براق بود..گرگ از چپ می رفت راست از راست می رفت چپ..تمام مدت هم نگاهش به من و اهورا بود..یه کم اومد جلو که منم یه جیغ خفیف کشیدم..--جیغ نزن تحریکش می کنی..-ب..باشه..باشه..ولی دست خودم نیست..ترسناکه..-نترس..چیزی نمیشه..من که اینجا وایسادم بوق نیستم..تو دلم گفتم :اگر بوق نیستی پس چی هستی؟..والا..
یه کم رفت جلو..تیکه چوب رو که سرش اتیش گرفته بودو به طرف گرگ پرت کرد..سریع یه تیکه دیگه از تو اتیش برداشت..تو هوا تکونش داد..گرگ از اتیش فاصله می گرفت..ولی هنوز همونجا وایساده بود..-پس چرا نمیره؟..--خب معلومه..گرسنه ست..تا من و تو رو نخوره که بی خیال نمیشه..با ترس به بازوش چنگ انداختم و گفتم:اینارو نگو..من همینجوریش تا مرز سکته ی ناقص رفتم..خندید و چیزی نگفت..-اسلحه نداری؟..--دارم..ولی نمیشه اینجا ازش استفاده کرد..روی کوهها برفه..امکان داره در اثر شلیک ریزش کنه و اونوقت دیگه واویلا..-پس چی؟..می خوای خفه ش کنی؟..--نه..باید یه جوری از خودمون دورش کنیم..تا هوا روشن نشده اینجا هست..مطمئنم..یه چیز دیگه هم اینکه باید خدا خدا کنی اتیش خاموش نشه که دیگه نمیشه کاریش کرد..-نمی تونیم بریم چوب جمع کنیم..ولی به نظرت همین اتیش تا صبح دووم میاره؟..--اره..یعنی شاید..دستمو ول کن..همینجا وایسا..-می خوای ..چ..چکار کنی؟..--نترس می خوام فراریش بدم..فقط تو تکون نخور..باشه؟..
جدی نگام می کرد..نمی تونستم کاری بکنم..باید فراریش می داد..بنابراین اروم بازوشو ول کردم..انگار منتظره همین بود که سریع رفت جلو..اون تیکه چوب تو دستش بود..گرگ نگاه گرسنه ای به اهورا انداخت..زوزه ی خفیفی کشید..اهورا چوب رو تکون داد..شعله ی سرش رو به طرف گرگ گرفت..گرگ عقب عقب می رفت..ولی کمی بعد ایستاد..اماده ی حمله بود..ولی اهورا جلو می رفت..گرگ زوزه ی بدی کشید و اومد جلو که حمله کنه اهورا با چوب زدش..گرگ کشید کنار..سر چوب می سوخت و گرگ از همین می ترسید و جلو نمی اومد..اهورا به طرفش خیز برداشت و چوب رو گرفت جلوش که گرگ هم فرار کرد..می دونستم کامل دور نشده و کمین کرده..ولی همین که جلوی چشممون نبود خودش خیلی بود..فقط خدا کنه اتیش خاموش نشه..
اهورا کنارم نشست..اینبار منم کنارش نشستم..کنار اهورا امنیت داشتم..هر دو سکوت کرده بودیم..چهارچشمی اطراف رو می پاییدم که یه وقت گرگ غافل گیرمون نکنه..از سرما به خودم می لرزیدم..شاید هم از ترس و هیجان..ولی لرزش بدی بود..انگار تنم داشت قندیل می بست..حلقه ی دستاشو دورم حس کردم..نگاهش نکردم..فقط خودمو کشیدم کنار..صداشو اروم شنیدم:کاریت ندارم..-دستتو بکش..--سردته؟..-اره..خیلی..--پس اروم باش..مطمئن باش کاریت ندارم..دوباره دستاشو دورم حلقه کرد..اروم منو کشید سمت خودش..می خواستم ببینم چکار می خواد بکنه..یه دستشو دور شونه م حلقه کرد و یه دست دیگه هم از روی سینه م رد کرده بود و اینجوری کامل تو بغلش بودم..از شرم بود یا از گرمای اغوشش..نمی دونم..ولی هر چی بود گرم بود..باعث می شد سرما از تنم بیرون بره و جاشو به گرمای لذتبخشی بده..--گرم شدی؟..-اره..حالا می تونی دستتو برداری..حلقه ی دستاشو محکمتر کرد و گفت :نه..ولت کنم باز سردت میشه..-تا صبح که نمی تونیم اینجوری باشیم..--چرا نتونیم؟..کسی این اطراف نیست که بخواد ببینه و برامون بد بشه..از اینکه فکرمو خونده بود خنده م گرفت..همیشه من فکر اینو اونو می خوندم..اینبار برعکس شده بود..فکر اهورا رو نمی تونستم بخونم..برام جالب بود..هیچ کار این مرد قابل پیش بینی نبود..
نفس های گرمش زیر گوشم می پیچید..پشتم بهش بود و نمی دیدمش..ولی اینکه سرشو گذاشته بود رو شونه م رو حس می کردم..
خوابم برده بود..وقتی چشمامو باز کردم دیدم هنوز تو بغلشم..تکون که خوردم صداش در اومد..--بیدار شدی؟..-اره..ولم کن..دستاشو از هم باز کرد..خودمو کشیدم بیرون..برگشتم و نگاش کردم..چشماش سرخ بود و نگاهش خواب الود..- تو نخوابیدی؟..--نه..تموم شب رو بیدار بودم که یه وقت اتیش خاموش نشه و گرگ نیاد سراغمون..فقط سرمو تکون دادم..حتی دلم نیومد تشکرکنم..از جام بلند شدم..تن و بدنم خشک شده بود..تازه هوا روشن شده بود..اهورا هم از جاش بلند شد و گفت :الان بهتر راهو پیدا می کنیم..دیشب تو تاریکی نمی شد..سرمو تکون دادم..اون جلو می رفت منم پشت سرش بودم..شاید نیم ساعت یا بیشتر طول کشید تا تونستیم چادرا رو ببینیم..با خوشحالی دستامو زدم به هم و گفتم :وای خداجون پیداشون کردیم..اوناهاشن..--اره..ولی فکر نکنم متوجه غیبتمون شده باشن..-چطور؟!..--خب همه دیشب خواب بودن..وقتی ما گم شدیم کسی بیدارنبود بفهمه..
اره خب..اینم حرفی بود..یک راست رفتم تو چادر خودمون..شمیم عین خرس خوابیده بود..انگار نه انگار من دیشب تو اون اوضاع و احوال خوابیده بودم و اونوقت این اینجا راحت کَپیده..سریع خزیدم زیر پتوم و بشمار سه خوابم برد..اینبار با صدای سوت ازخواب پریدم..-ای تو روحتون که دو دقیقه خواب به منه بدبخت نمی بینید..اه..انگار اسیری اوردن..شمیم:چی زیر لب غرغر می کنی؟..بسه چقدر می خوابی؟..حرصم گرفت و گفتم:تو یکی خفه لطفا..تازه 2 ساعته چشم گذاشتم رو هم..--مگه دیشب نخوابیدی؟..-نه..
یه دفعه یاد اغوش گرم اهورا افتادم..وای چه خوب بودا..نخیر ..این حرفا چیه؟..والا..خوب بود دیگه..گرم..نرم..لذتبخش..اوممم ممم..تو حال خودم بودم که شمیم با پاش زد به پام ..درجا پریدم..-چه مرگته جفتک میندازی؟..--پر رو هر چی صدات می کنم جوابمو نمیدی..-چیه؟..--پاشو صبحونه ت رو بخور..بچه ها می خوان حرکت کنن..-اِِِِ..داریم بر می گردیم..خدارو هزاران مرتبه شکر..بریم از این جهنم دره راحت شیم..--بهت بد گذشته؟..
باز یاد اغوش اهورا افتادم..نه بابا خوش گذشته..نخیر..این حرفا نیست مانیا خانم..- تو چه کار داری؟..وسایلتو جمع کردی؟..--اره..همه چیز اماده ست..فقط مونده چادرا که بچه ها دارن جمع می کنن..تو هم
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#16
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۰ عصر
زود باش..
با غرغر از جام بلند شدم..دوتا لقمه عسل و مربا خوردم که البته در حد همون 2 لقمه بود..عسل بسته ای کوچیک و اماده بود ..بیشتر که به ادم نمیدن خسیسا..فکر شکم گشنه ی ما هم نیستن..بالاخره بار و بندیلمون رو بستیم و حرکت کردیم..اوه اوه حالا چجوری بر گردیم؟..مخصوصا از اون راه باریکه..با یاداوری سری قبل قند تو دلم اب شد..وای بازم؟..
دقیقا حدسم درست بود..اینبار هم سرگرد واحدی رفت سمت شمیم اونم با نیش باز دنبالش رفت..اهورا هم که انگار از خداش بود با لبخند اومد سمت من و گفت :سری قبل یاد گرفتی دیگه..طنابت رو محکم ببند..-اره بلدم..باشه صبر کن..
اِِِِِ لامصب بسته شو دیگه..نمی دونم از هیجان بود یا چیز دیگه که دستام می لرزید قفلش بسته نمی شد..داشتم باهاش کشتی می گرفتم که دستی نشست رو دستم..سرمو بلند کردم اهورا خم شده بود سمت من..وای این چرا انقدر به من نزدیکــه؟..نمیگه قلبم میاد تو دهنــم؟..جنبه دارما..ولی جلوی این جنبه منبه رو از دست میدم..اصلا جنبه کیلویی چند؟..ولی باید خوددار باشم..خدا کنه بتونم..
قفل رو محکم بست..حالا چرا لفتش می داد الله و اعلم..افتادم جلو..اونم پشتم بود..اینبار نزدیک تر به من حرکت می کرد..عین گربه چارچنگولی چسبیده بودم به دیواره ی کوه..اروم اروم می رفتم جلو..دستام می لرزید..می ترسیدم از دیوار ول بشه پرت شم پایین..
چشمامو باز و بسته کردم..همه ش به اسمون نگاه می کردم..کی جرات داشت زیر پاشو نگاه کنه؟..خیلی بلند بود..
یه لحظه حس کردم اهورا خیلی بهم نزدیکه..اره..انقدر نزدیک که نفس گرمش می خورد به صورتم..همینو کم داشتم..درجه ی هیجان سنجم ترکوند خودشو..دستم ول شد..ولی سریع به خودم اومدم باز چسبیدم به دیواره ی کوه..-مواظب باش مانیا..وای گفت مانیا..خب نگو لامصب من خودم حال و روزم خراب هست..-مواظبم..--معلومه..دختر خودتو به کشتن میدیا..ناخداگاه گفتم:تو خودتو بکش کنار من مواظب خودم هستم..با تعجب گفت :چی؟!..ای وای داشتم سوتی می دادم..همین اتو کم بود بدم دستش..-هیچی..راهتو برو..خندید و گفت :چشــم..از روی عادت گفتم :بی بلا..سنگینی نگاهشو حس کردم..سرمو چرخوندم..نگاهمون تو هم گره خورد..سیخ سرجام وایسادم..نه..دیگه پاهام منو نمی کشه..نمی تونم..
اروم گفت: پس چرا وایسادی؟..صادقانه گفتم :نمیره..با تعجب گفت :چی؟..-پاهام..هنوز با تعجب نگام می کرد...واسه ماست مالی گفتم :از بلندی می ترسم..پاهام می لرزه..نمی تونم حرکتش بدم..با این حرف پیش خودم گفتم تموم شد ولی وضع بدتر شد..چون بی هوا دستشو حلقه کرد دورم و منو کشید تو بغلش..دستام که هیچ..همه ی هیکلم از کوه جدا شد رفت تو بغل اهورا..-چکار می کنی؟..--مگه نمیگی می ترسی؟..خب اینجوری خطرناکه..در اینصورت سالم می رسی اونطرف..-ولی جلوی دیگران که..--هیسسسس..بقیه الان از ما جلو افتادن..دیگه چیزی نگفتم..ازقدیم گفتن کور از خدا چی می خواد..یه جفت چشم بینا..حالا که منه کور بینا شده بودم دیگه مرگم چیه؟..کجا از اینجا بهتر؟..وای که مانیا بی حیا شدی اساسی..
دستاشو سفت دورم حلقه کرده بود..منم از اونطرف دستامو محکم دور گردنش انداخته بودم..درکل اویزونش شده بودم..هیچی نمی گفت..حتی نگام نمی کرد..تموم حواس و تمرکزش رو کوه و راهی بود که در پیش داشتیم..ولی من که کاری نمی کردم همه ی حواسم تو صورت اهورا و بغلش بود..
یعنی دوستش دارم؟..نه..اگر نه پس چرا انقدر بی قرارش میشم؟..از بس خرم خب..د اخه ادم قحط بود عاشق این بستنی یخی شدم؟..مگه چشه؟..چش نیست همه جاش گوشه..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟..یکی تو کل وجودم فریاد زد:این ادم همه ی دلتو تصاحب کرده..لازم نیست جاش بدی..ناخداگاه گفتم :واقــعا؟!..با تعجب نگام کرد و گفت :چی واقعا؟!..وای باز بلند فکرکردم..-هیچی..با خودم بودم..نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت که یعنی خل شدی؟..اره خل شده بودم..حقیقته دیگه..
-- ازت خوشم میاد..عین برق گرفته ها چشمام از حدقه زد بیرون..همه ی وجودم شد چشم و گوش..-چــی؟!..--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..نگام کرد و با خنده گفت :یه جورایی..سرشو تکون داد..جوری که بفهمم تعطیلم..با حرص گفتم :منظور؟!..--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..
اروم شدم..نه بابا بنده خدا داشت تعریف می کرد..منم یهو اتیشی میشما..به صورتم نقاب بی تفاوتی زدم که یعنی خب اینو گفتی دستت درد نکنه ولی به من چه؟..
دیگه چیزی نگفت..به سلامت رسیدیم اونور..ازش جدا شدم و دیگه حتی نگاهش هم نکردم..چون می ترسیدم..الان که حسی بهش دارم نمی خوام فاش بشه..نه..از طرف من نه..اون روز به هر بدبختی بود رسیدیم پایگاه..ولی عجب کوهنوردی پر خاطره ای بودا..
در خونه رو با سر و صدا باز کردم و گفتم: مامی جونم... مامان.. یاسی خانوم خوشگلم...از دیوار صدا می اومد اما از مامان عمرا...به سمت اتاق خواب مامان راه افتادم... بعدش اتاق خودم...آشپزخونه... همه جا رو گشتم اما نبود! راهم رو به سمت اتاق بابا تنها جایی رو که نگشتم کج کردم و قدم زنان رفتم تو اتاق...مامان روی زمین پخش شده بود... به سمتش رفتم و با دستم تکونش دادم..-م..مامان..مامان جونم ..با صدای گرفته گفت :دختر حالم خوبه اینقدر تکونم نده. .زنده ام...-مامان چرا گریه میکنی عزیزم؟--برای هزارمین بار دفترچه پدرتو خوندم و تازه نامه داخلش رو پیدا کردم!با تعجب گفتم :نامه؟ چه نامه ای؟اشکاشو پاک کرد و گفت :یه نامه.. خودش نوشته بود.. ازم طلب مغفرت کرد و خواست حلالش کنم.. حق داشت! اون هم مثل من عاشق بود اما تو گذشته زندگی می کرد.. نمیگم باید عاشقم می بود نه اصلا اما نباید اینقدر سرد رفتار می کرد.. خودش فکر می کرد مثل یه دوست بود اما مثل یک دشمنم نبود! حتی بی روح و سرد.. مثل یه آدم رفتار میکرد. من حلالش کردم. باید می کردم.. اصلا مگه می تونستم؟- مامان خودتو عذاب نده عزیزم.با چشمای نمناکش نگام کرد و گفت: تو خیلی خوبی.. هر کس دیگه ای می فهمید این قضیه رو..نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من رو تنها میذاشت ..شروع کردم به خندیدن و در همین حین اشک های مامان رو پاک کردم و گفتم: آخه مامان من چرا باید شما رو تنها بذارم؟ تو همه جوونیت رو پای من گذاشتی... تموم عشقتو!دستش رو دورم محکم تر کرد و منو کشید تو بغلش .. سرش رو کرد تو موهام و گفت: مامان فدات شه الهی..-خدا نکنه مامان جونم... اون نامه رو بهم میدی مامان؟!؟دادش دستم... شروع کردم به خوندنش... یه نامه بود که بابا برای مامان نوشته بود فقط توش ازش طلب مغفرت کرده بود و جای وصیت نامه رو مشخص کرده بود..نامه رو گرفتم تو بغلم و بوش کردم بوی عطر بابا رو می داد... مامان منو کشد تو بغلش و گذاشت خودمو برای چندمین بار خالـی کنم.. خالــی خالـــی!_ میدونی یک بار فقط یک بار موند تو دلم از سر دل سوزی منو بغل کنه و دل داریـم بده.. اما نداد! هیچ وقت!حواسم رفت سمـت اهورا.. میشـه بغل کردن هاش از سر عشـق باشه؟نه مانیا خانـم.. نه! اما تـو واقعا اینـو میخوای؟عشقش رو؟!؟سرم رو تکون دادم ..سرم رو گذاشتم روی پاهام مامان و گفتم: مـامـان میشه برام لالایی بخونی؟ همون که وقتی بچه بودم میخوندی...سکوت کوتاهی کرد و بعد از چند لحظه صدای گرم و مهربونش تو گوشم پیچید..
*لالالالا گل نازم* تویی سرو سرافرازم* تویی سرو و تویی کاجم* تویی افسر، تویی تاجم* لالالالا گل نرگس* نباشم دور، ِز تو هرگز* همیشه در برم باشی* چو تاجی بر سرم باشی*لالالالا گل مریم* چه گویم از غم و دردم*غم من در دلم پنهان* بیا اینجا بشو مهمان* لالالالا گل مینا* بخواب آروم ،گل بابا* بابا رفته ، سفر کرده* الهی زودی برگرده* لالالالا گل شب بو* نگاهت می کند جادو* ببینم چشم شهلایت* به زیر آن کمان ابرو
صبح به طرف پادگان راه افتادم.. مرخصی 2 روزه بدجور بهم ساخته بود و حسابی آب زیر پوستم رفته بود.تا رسیدم شمیم دستمو کشید برد سمت دستشویی ها و با صدای بلند گفت: رهام بهم گفت... دوستم داره...- این که خبر جدیدی نیست!--خرِ... خواستگاری هم کرد..-بــــرو!--به جون اهورا-وا چرا جون اهورا رو قسم میخوری؟چشمک زد:چون جدیدا خیلی مهم شده... فکر کردی نفهمیدم تو کوه شما دو تا رو؟ درسته حواسم به رهام بود اما از گوشه چشمم دیدم چطور داشتی حال میکردی!_ نیست که تو حال نمیکردی! جواب جناب سرگرد رو چی دادی؟قری به گردنش داد که صدای ترقش بلند شد... من قهقه زنان گفتم: عشوه هاتم خرکیه! یه راست برو سر اصل مطلب!در حالی که سرشو از زیر مقنعه میمالوند گفت: یه خورده ناز کردم بعد گفتم یه هفته دیگه بهتون میگم..- چه عجب از هلت نگفتی همین الان بریم عقد کنیم!--بـــرو بینـم! من کـی عجول بودم؟با صدایی بم و متفکر گفتم: اوم هیــچ وقت!--این هیچ وقتی که تو میگی یعنی همیشه... بریم که باید به یه تازه کار آموزش بدی!-تازه کار؟!؟ کیــه؟-- نمیـشناسم والا فقط میدونم بجای نگین بیچاره که تصادف کرد اومده... بی چــاره نـگین! پایه ای امروز بعد از ظهر بریم خونشون عیادت؟!؟-باشه پایتم بدجور! فعلا بریم به این تازه وارد طرز کار رو یاد بدیم...-- چیزِ مانی این تازه واردِ مردِ زیاد باهاش حرف نمیزنیاااا که اهورا غیرتی میشه!- وا مگه اهورا اونجاس؟!؟--آره بابا.. با چند نفر درگیر شد... بیچاره!-چی شدِ بود؟ابرو انداخت بالا و گفت: مشتولوق میخوام!زیر لب زمزمه کردم: کوفت مشتولوق میخوام...-حیف... یه پیتزا دعوت من...--کمه!- ای بابا.. یه آیس پک هم میدم بگو!-- اوممم باشه قبوله... هیچی ... یکی خط خطیش کرده بود!-کی؟!؟ مثل آدم بگو--تو یکی از عملیاتای مواد و اینا... تیر خورده! الانم لنگر پهن کرده تا تو بری و اون تیر رو در بیاری..با نگرانی گفتم :وای الان حالش خوبه؟-- چرا رنگت پرید؟ نمیدونی به همه گفت صبر میکنه تا توبیای... گفت شما ها بلد نیستید! حالا دروغ... داشت میمرد از درد هاااا... _پس چرا ایستادی؟!؟ بعدا به اون پسرِ آموزش میدم اول اهورا بعد اون!به شمیم فرصت ندادم و به سمت بهداری پرواز کردم...معنی حرکاتم رو خودمم نمیفهمیدم چه برسه به شمیم... شاید هم هر دو میدونستیم اما خودمون رو به ندونستن زدیم؟ نمیدونم!وقتی وارد بهداری شدم سریع به سمت اهورا که روی تختی که پارچه هاش خونی بود رفتم. آخه چرا این کارو با خودش میکنه؟سرم رو از روی تاسف تکون دادم و رفتم لباس هام رو عوض کردم و اومدم مشغول به کار شدم... با ابروهایی در هم بهم خیره شده بود..- میشه خیره نشی؟--دارم به اون خونی که از لبت میاد پایین نگاه می کنم! چرا پوست لبتو میجویی دختر؟دستشو برد سمت پنبه ها و آوردش تا بذارش رو لبم... دلم نمیخواست اینجا این کار رو بکنه برای همین هم بدون اطلاع قبلی سریع الکل رو دور زخمش محکم کشیدم..صورتش از درد جمع شد و گفت: چته بابا؟ میخواستم این پنبه رو بنداز تو اون سینی کنارت... خون رو نمیبینی روش؟با اخم گفتم: مگه اون دستتم زخمیه؟--یه زخم سطیه.. فکر نمیکردم اینقدر محکم باشم!-تمام بیمارام واسم مهمن... هچ فرقی با هم ندارن!اخماش تو هم رفت و به یه گوشه خیره شد. گوشی اش زنگ زد ... به شماره خیره شد و زیر لب گفت: اَه!
چطور گذاشته بودن گوشیش رو بیاره تو پادگان؟!..ولی بعد پیش خودم گفتم خب وقتی زخمی اوردنش اینجا کی به گوشی این توجه کرده؟..مطمئنا نجات جونش واجب تر بوده..
دکمه اتصال رو زد.تمام وجودم گوش شد و شروع کردم به گوش دادن به مکالمشون نمیشد صدای طرف مقابل رو شنید اما همین که صدای اهورا رو میشنیدم کافی بود!اهورا: نمیخوام... گفتم که نمیام. نمیتونم.--....اهورا: نه ..دل به کسی نبستم.-- ....اهورا : نه مادرمن... نه!--....اهورا: باشه. باشه! من که میدونم قبول نمیکنه. باشه.میام. خدانگهدار..زخم رو سریع پانسمان کردم و رفتم تا به کار همکار جدیدمون برسم... یه پسر 28 ساله میزد با موهای قهوه ای و چشم های مشکی.. با بی تفاوتی همه چیز رو بهش توضیح دادم و رفتم تا به کارهای دیگم برسم که اهورا جلوم سبز شد.اروم ولی با صدایی که حرص تو مشهود بود گفت :خوب به بهونه آموزش حال میکنی!تو دلم میخواستم بگم.. نیست که تو به بهونه مانور حال نمیکنی! اما خیلی ریلکس گفتم: رفتار و کارای هر کسی مربوط به خودشه! مگه نه؟با حالتی مسخره گفت: بله بله! درست میگی! اما اینجا جای اون کارا نیست!با تعجب گفتم :چه کارایی؟لباشو کج گرد وگفت :پچ پچ با ..با چشم به اون پسره اشاره کرد..- کی من؟!-- پس کی تو اتاق تزریقات با اون پسر ...قهقه من جلوی ادامه حرفشو گرفت.-جناب سرگرد راد اگه از چیزی خبر ندارید الکی الکی قضاوت نکنید! برید بپرسید که چرا من و اون پسر تو اتاق تزریقات بودیم!
ته دلم مالش میرفت! از حرفش خون تو رگ هام با شدت بیشتری جریان گرفت و پر انرژی تر به کارهام ادامه دادم.بالاخره تمام کارهام تموم شد و با خیال راحت با شمیم رفتم از سرهنگ مرخصی ساعتی گرفتیم تا اجازه بده برای عیادت نگین بریم و گفتیم که شب هم برمی گردیم.. مامانم تو این مدت خونه خاله مامانش میموند تا هم از اون مراقبت کنه و خودش تنها نمونه ..من هم اینجوری از بابت مامانم خیالم راحت بود.قرار شد شمیم بره و از قنادی شیرینی بگیره و من هم این سمت خیابون منتظرش بمونم.دقیقا یک ربعه که رفته و نیومده... نمیدونم برم دنبالش یانه!
با پاهام رو زمین خط های فرضی میکشیدم اما چند دقیقه گذشته و هنوز نیومده!پاهام رو گذاشتم رو اولین خط عابر پیاده تا برم دنبالش ..ولی...صدای نـــــه گفتن اهورا میاد با وحشت سرم رو بر میگردونم...اما در همون لحظه از زمین کنده میشم ! ماشین با صدای مهیبی میرونه و میره.صدای اهورا رو می شنوم که داد میزنه: کسی پلاکشو دید؟واو. چقدر آدم اینجا جمع شده!قلبم تو دهنم می زد..یارو داشت زیرم می گرفتا..وای خدا..-- صد بار بهت گفتم حواستو جمع کن! چرا گوش نمیدی دختر سر به هوا؟ و آرام تر ادامه داد: اگر به موقع نرسیده بودم... چرا یک بار هواستو جمع نمی کنی؟جواب همه رو با یک خوبم دادم و از جام بلند شدم.تازه شمیم رو دیدم که داره میدوه! خواستم از جام تکون بخورم و برم سمت شمیم...اما نتونستم! انگار اسیر شده بودم!نه اسیر هر چیزی!اسیر دستای اهوراسریع خودم رو کشیدم کنار...یکی از زنا گفت: شانس آوردی شوهرت گرفتت وگرنه...همه با سر حرفشو تایید کردن ..تو اون هاگیر واگیر سرخ شده بودم..یه تشکر کوتاه از اهورا کردم تا بالاخره جمعیت راضی شدن متفرق شن...از جام پاشدم... اگر اهورا نبود من الان.. اشک تو چشمام جمع شد. انگار تازه عمق فاجعه رو درک کردم!دو قطره اشک چکید از گوشه چشمام اما سریع پسشون زدم.شمیم اومد طرفم و بغلم کرد و منم مثل یه دختر کوچولو که تازه مادرشو پیدا کرده رفتم تو بغلش ..آهسته گفت: ببخشید تقصیر من بود! رهام رو تو شیرینی فروشی دیدم و گرفتمش به حرف! اونم میخواسته برای اهورا شیرینی بخره. ببخشبد..-بیخیال این حرفا شمیم! تقصیر تو نبود!--چرا بود!-میگم نبود یعنی نبود دیگهسرشو تکون داد..
یه دستمال در آورد و داد دستم.سریع صورتم رو پاک کردم.. سرش رو آورد نزدیک صورتم و آهسته گفت: میدونی اهورا کجا میخواد بره؟-نه کجا؟--میاد با مامانش اینا بره...-بره؟نگام کرد : خواستگاری! عروسی افتادیمتندی عکس العمل نشون دادم و با اخم گفتم:ای درد. خوشحالی داره؟--چرا خوشحال نباشم؟ مافوقمون داره داماد میشه!با همون اخم گفتم:از کجا معلوم عروس قبول کنه؟اصلا کیه؟..مشکوک نگام کرد و گفت: من چه می دونم.. مثل اینکه دوست نداری سرگرد راد عروسی کنه!-خوب خوب.. خوب اهورا...--جونم! اهورا هم صداش میکنی؟اخم کردم :خوب چه مشکلی داره؟--یعنی اینقدر صمیمی هستید؟ چرا به من چیزی نگفتی ای بدجنس! ظاهرا بدجورم روش غیرت داری! چه شود!جوابشو ندادم..به اهورا نگاه کردم..کنارم ایستاده بود و حالتش گرفته بود..نه حرفی میزد نه میخندید..بی هوا برگشت و نگام رو غافلگیر کرد..دیگه دیر شده بود..نمی تونستم چشم ازش بردارم..نگاهش گرم و گیرا بود..ذوبم میکرد..شمیم اروم زد به بازوم..به خودم اومدم و نگامو گرفتم..با صدای لرزونی رو به شمیم گفتم: بریم دیگه..--باشه بریمخیلی سریع خداحافظی کردیم و به راه افتادیم..
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#17
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۱ عصر
تو راه برگشت از خونه ی نگین بودیم..اصلا حال و هوام رو به راه نبود..یه لحظه از فکر اهورا و اینکه امشب میره خواستگاری بیرون نمی اومدم..
شمیم صدام زد..گنگ نگاش کردم..ابروشو انداخت بالا و گفت:هیچ معلوم هست چه مرگته تو؟..درست از همون موقع که ماشین خواست زیرت کنه اخلاقت تغییر کرد..همه ش گرفته ای..چی شده مانیا؟..پوزخند زدم و رومو برگردوندم.....
شمیم زد به بازومو گفت :هوی با تو بودما..یه حرفی بزن نگم از ترس اون ماشینه لال شدی..-نخیرلال نشدم..ولی ارزومه دو دقیقه تنها باشم و کسی دور و برم نباشه..--اهان این حرفت یعنی مزاحما کیش کیش اره؟..منم جزوشونم؟..-تو که سردستشونی..--دستت درد نکنه با این همه ارادته خالصانه چه کنم من؟..-برو از خوشحالی ذوق مرگ شو..-دقیقا الان شدم..-خب خداروشکر..
خیلی جدی با هم کل کل می کردیم ..هر دو قصدمون شوخی بود..اما من این وسط حرصم هم گرفته بود..
یه دفعه از دهنم در رفت گفتم :دِدِددِدِ..پسره ی دیوانه..یعنی چی اخه؟..خاک تو سرش..اخه مگ..به خودم اومدم دیدم دارم بلند بلند فکر می کنم..اروم از گوشه ی چشم به شمیم نگاه کردم..بنده خدا دهانش قده دروازه باز مونده بود چشماشم عینهو دوتا توپه تنیس زده بود بیرون..-- حالت خوبه تو؟..چی داری میگی؟..خواستم یه جوری ماست مالیش کنم گفتم :هیچی بابا داشتم فکر می کردم..منظورم به دکتر طهماسبی بود..یادته؟..واقعا خاک تو سرش مرتیکه ی هیز..
شمیم یه کم نگام کرد یه دفعه بلند زد زیر خنده..من که هیچ حتی شیشه های ماشین هم رفتن رو ویبره..همونطور که می خندید دستاشو زد به هم و گفت :مانیا خیلی باحالی..دختر مگه داری به بچه زیر 5 سال توضیح میدی؟..من خُلم؟..شبیه خُلام؟..یه کلام بگو عاشق اهورا شدم و دلم طاقت نمیاره امشب رفته خواستگاری..
بعد از این هم باز به خنده ش ادامه داد..- خب تو این که خُلی شک نکن..ولی با قسمت اخرحرفات موافقم..چه کنم حالا؟..--پس گوشات دراز شده..دیگه نمیشه براش کاری کرد؟..با غم و حالتی گرفته گفتم :نه..دیگه تا اخرش رفتم..راه برگشتی برام نمونده..شمیم دست زد و با ریتم خوند :اوکی..پس اینجا باید گفت..افتادم تو دامه عاشقی..نفهمیدم نفهمیدم..اروم خندیدم..
-- عیبی نداره مانیا خانم..درکت می کنم چون هم دردتم..منم رهام رو دوست دارم..این مدت که تو پادگان بودیم کم می دیدمش..ولی از وقتی رفتیم مانور ..منظورم همون کوهنوردیه..از همون موقع رابطمون صمیمی تر شده..دست از پا هم خطا نمی کنه..از این رفتارش خوشم میاد..هم شوخه و هم مهربون..وای مانیا عاشقشـــــم..-اوهـــــــو..تو که وضعت از منم بدتره..--نخیر..اتفاقا وضع من از تو بهتره..رهام هم منو دوست داره و می خواد بیاد خواستگاریم..ولی اهورا جونه شما که امشب پاشده رفته خواستگاری یه بنده خدای دیگه ای چی؟..اینو دریاب مانیا جون..با اخم نگاش کردم و گفتم :خیلی نامردی شمیم..به رُخم می کشی؟..--نه بابا رُخ کشی چیه؟..خب حقیقت رو میگم دیگه..مگه غیر از اینه؟..لبامو به معنی نمی دونم کج کردمو گفتم :چه می دونم..ولی نگاهش گرمه..وقتی زل می زنه تو چشمام انگار با حرارته نگاهش قصد به اتیش کشیدنم رو داره..برام غیرتی میشه..حتی اون روز تو کوه بهم گفت ازم خوشش میاد..--خب اگر دوستت داره چرا یه قدم جلو نمیذاره که تکلیف خودش و تو رو روشن کنه؟..اهی کشیدم و گفتم :نمی دونم..همینش گیجم کرده..اگر میگه ازم خوشش میاد ..کاری نمی کنه که اینو بفهمم..ولی اینکه امشب پاشده رفته خواستگاری یعنی منو نمی خواد و همه ی توجهش هم دوستانه بوده..بی قصد و غرض..
شمیم زد به پامو گفت :جمع کن خودتو بابا..اون اگر دوستت نداشت اونطور تو کوه بغلت نمی کرد..فکر نکن ندیدمتون..درسته فاصله مون زیاد بود ولی منو رهام جدا از بچه ها وایساده بودیم..خود رهام هم بچه ها رو راهیشون کرد گفت شماها جلو برید..-خب پس اگر حرفای تو درست باشه چرا هیچی نمیگه؟..از کار امشبش چه برداشتی بکنم؟..تو بگو..شونه ش رو انداخت بالا و گفت :والا این یه مورد و نمی دونم..رفتاراش ضد و نقیضه..نمیشه سر در اورد..به قول تو که میگی نگاهش گرمه..پس چرا امشب رفته خواستگاری؟..به نظر من فعلا بی خیالش شو ببین رفتارش چطوره..-اتفاقا می خوام از این به بعد بهش توجهی نکنم ..اگرهم بناست کسی این وسط اعتراف بکنه اون ادم اهوراست نه من..--اره می شناسمت..انقدر سرتق و مغروری که به همین اسونیا وا نمیدی..فقط موندم چه زود عاشق اهورا شدی..نفسمو دادم بیرونو گفتم :همچین زودم نبود..کاره دله..تقصیره من چیه؟..اون منو عاشق خودش کرد..با کاراش..با حرفاش..لامصب دیوونه م کرده..شمیم خندید و دیگه چیزی نگفت..هر دو سکوت کرده بودیم ولی ذهنم حسابی مشغول بود..حالا من با این همه فکر و خیال چطور تا صبح سر کنم؟..نکنه دختره بهش بله بده؟..خب بده رفته خواستگاری که بله بگیره دیگه..نه خب شاید مجبور بوده..مانیا کم چرت بگو پسره با اون سنش و قد و هیکلش مگه کسی می تونه مجبورش کرده باشه؟..حالا هر چی..اگه زن بگیره من دق می کنم..هی وای من..خدا اخر وعاقبتمو ختم به خیر کنه از دسته کارای این مرد..
خوابم نمی برد..زورکی رو تخت نشستم..انگشتمامو با حرص تو موهام فرو بردم..سرم داشت منفجر می شد..همه ی فکر و ذهنم مشغوله اهورا بود..اَه..لعنتی..داری با من چکار می کنی؟..دیوونه م کردی..
ناخداگاه یه قطره اشک از چشمم روی گونه م چکید..این یه قطره که سرازیر شد پشت سرش بقیه هم راه خودشون رو پیدا کردن..زانومو بغل گرفتم و سرمو گذاشتم روش..هق هقمو خفه کرده بودم که شمیم بیدار نشه..ولی دلم داشت می ترکید..چرا اینجوری شدم؟..چی خواب و خوراکمو ازم گرفته؟..نیمه شب بود..الان اهورا داره چکار می کنه؟..رفت خواستگاری؟..دختره چی جواب داد؟..وااااای خدا این افکاره مزاحم داشتن داغونم می کردن..
سرمو بلند کردم..دهنم خود به خود باز و بسته می شد..اکسیژن می خواستم..هوا برای تنفس نداشتم..یا شاید هم داشتم ولی نمی خواستم نفس بکشم..نفسم اهورا بود که اینجا نیست..اهورا..خدا بگم چکارت کنه..ببین منو به چه روزی انداختی..من..مانیا محبی..د اخه من و چه به عشق وعاشقی..لاوترکونی تا کاره من نیست..حالا چرا غمبرک زدم رو تخت و دارم زار می زنم؟..اهورا..
دستامو مشت کردم و بی صدا کوبیدم رو تخت..تو دلم فریاد زدم: چرا عاشقت شدم نامرد..چرا گذاشتی عشقتو تجربه کنم بعد خودت بری خواستگاریه یکی دیگه؟..پس من چه غلطی بکنم؟..با این دل لامصب چکار کنم؟..تیشه بردارم و بیافتم به ریشه ی عشقت که معلوم نیست از کی تو قلبم جا خوش کرده؟..نمی خوام..من اینو نمی خوام..دلم می خواد داشته باشمت..الان پیشم باشی..با من..دارم می میرم.. اهورااااااااا..
همون موقع حس کردم یه چیزی خورد به پنجره ی اتاقم..تو حال خودم بودم که با این صدای ریز تو جام پریدم..دوباره تکرار شد..شالمو انداختم رو سرمو با یه جست از رو تخت پریدم پایین..شمیم که با خیالت راحت خواب بود..می دونستم خوابش سنگینه..
اهسته رفتم سمت پنجره و بازش کردم..بیرون سرک کشیدم..صورتم از اشک خیس شده بود و وقتی باد به صورتم خورد مورمورم شد..وای چه سرده..دستی به گونه هام و چشمام کشیدم..نگاهمو به اطراف دوختم..هیچی نبود..وای خدا دیدی دیوونه شدم؟..همینو کم داشتم..توهم زدی مانیا برو بکپ تا بیشتر از این خُل نشدی..
پوفی کردم و خواستم پنجره رو ببندم که صدای یکی رو شنیدم..--نبند دختر..صبرکن..با چشمای گرد شده بیرونو نگاه کردم..اهورا درست زیر پنجره ایستاده بود..وا این کجا بود من ندیدمش؟..با تعجب اروم گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..تو دلم داشتم قربون صدقه ش می رفتم..لحنم جدی بود و لی نگاهم می گفت الهی قربونت بشم که به موقع اومدی وبه داده دله بی نوام رسیدی..ولی مگه من با خودم قرار نذاشتم بهش کم محلی کنم؟..با یاد خواستگاری امشبش اخمام خود به خود جمع شد..اهورا لبخند زد و گفت:یه کاری باهات دارم..-این موقع شب؟..خب بگو..چیه؟..--اینجوری که نمیشه..ممکنه همه رو بیدار کنیم..بیا بیرون..من پشت ساختمون بهداری منتظرتم..
یه کم نگاش کردم..عقلم که کلا قفل کرده بود مجبوری به حرف دلم گوش دادم که نشنیده می دونستم چی میگه..ولی نباید برم..خب برو ببین چی میگه..هر چی می خواد بگه..امشب منو دق داد اونوقت الان اومده چی بگه؟..حتما کار مهمی باهات داره که این موقع شب اومده زیر پنجره..با خودم درگیر بودم ولی از اونجایی که اینجورمواقع دل حرف اول رو می زنه فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم..خیالش که از بابت من راحت شد خیلی اروم رفت پشت ساختمون..من هم بعد از اینکه پنجره رو بستم مانتومو پوشیدم وپاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون .. دیگه نفهیمدم چطوری خودمو رسوندم پشت ساختمون..
پشت بهداری انتهای حیاط پادگان محسوب می شد و کنار دیوار یه ردیف کامل درخت کاشته شده بود..لامپ های کم نور حیاط پادگان رو روشن کرده بودند..می دونستم واسه چی گفته بیایم اینجا..چون این سمت از طریق دیدبانی دیده نمی شد و اینجوری کسی هم متوجه ما نمی شد..یعنی میشه گفت خلوت ترین جای پادگان همین قسمت بود..
به خاطر نور چراغا فضای اطراف کاملا روشن بود و اینجوری می تونستم اطرافمو به راحتی ببینم..
جلوتر که رفتم دیدم زیر یکی از درختا ایستاده و شونه ی چپش رو به درخت تکیه داده..لباس معمولی تنش بود..یعنی فرم نبود..دستاشو برده بود تو جیب شلوارش و سرش پایین بود..با دیدنش و اون ژست خاصش قلبم لرزید..متوجه من شد..اروم سرشو بلند کرد..
تکیه ش رو از درخت برداشت..چند قدم باقی مونده رو طی کردم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم ..اونو نمی دونم ولی من نگاهم پر از تعجب و اشتیاق بود..البته اشتیاقم مشهود نبود ولی تعجبم چرا..
نگاهمو ازش گرفتم و خشک و جدی گفتم:با من کاری داشتید جناب سرگرد؟..صداش تو گوشم پیچید..اروم و گیرا..--دیگه برات اهورا نیستم؟..بازم شدم جناب سرگرد؟..چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..دوباره زل زدم بهش..هذیون می گفت؟!..نمی دونم تو نگاهم چی دید که سرشو تکون داد و گفت:از چی انقدر تعجب کردی دختر
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#18
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۲ عصر
خوب؟..ناخداگاه لبام از هم باز شد و زمزمه کردم :از اینکه این موقع شب منو از اتاقم کشیدی بیرون و داری ..انگشتشو اورد جلوی صورتمو گفت:هیسسسسس..باشه..همینجا ازت معذرت بخوام قبول می کنی؟..سرکار خانم مانیا محبی بنده رو عفو بفرمایید که این موقع از شب مصدع اوقات شریفتون شدم..خواستم لبخند بزنم ولی اینکارو نکردم..لبامو به زور جمع کردم تا یه وقت لبخند روش جا خوش نکنه..
-هر چی می خوای بگی خواهشا زودتر..چون ممکنه یکی ما رو اینجا ببینه..مطمئنا برای هر دومون بد میشه..یه قدم اومد جلو..رو به روم ایستاد..زمزمه کرد :نترس..من همه چیزو چک کردم بعد گفتم بیایم اینطرف..پس اروم باش و خوب به حرفام گوش کن..فقط سرمو تکون دادم..از ته دل مشتاق بودم بدونم چی می خواد بگه..دستی بین موهای خوش حالتش کشید..یه دستشو فرو برد تو جیب شلوارش..این ژستا رو می گرفت منه بی جنبه هم از خود بی خود می شدم..د بنال و خلاصم کن..دیگه ژست گرفتنت واسه چیه؟..
-پس چرا دست دست می کنید؟..بگید دیگه..نگام کرد..مستقیم زل زد تو چشمام..لبخند زد و گفت:اینجوری نمیشه..قبلا صمیمی تر بودی..ولی الان..پوزخند زدم و گفتم:شما هم قبلا مغرورتر و سنگین تر بودی ولی الان جوری شده که این موقع شب با یه دختر تو پادگان قرار می ذارید..هنوز همون لبخند روی لباش بود..بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم محو که نشد هیچ پررنگ تر هم شد..--اره تغییر کردم..اینو خودم هم می دونم..فقط من و تو می دونیم که سرگرد اهورا راده بداخلاق و سخت گیر و مغرور حالا یه کم نرم شده و از حالت خشکی بودنش در اومده..ابرومو انداختم بالا و گفتم:و دلیلش چی می تونه باشه؟..اروم خندید و گفت:بهت میگم منتها به یه شرط..نکنه اینم می دونه من فوق العاده دختر کنجکاوی هستم و حالا داره اذیتم می کنه؟..ولی نه اون از کجا باید بدونه؟..هم لحنم و هم نگام داد می زد که دارم از فضولی دق می کنم..-چی می خواین بگید؟!..--شرطمو قبول کن تا بهت بگم..نفسمو فوت کردم و کلافه گفتم :باشه شرطتتون چیه؟..اروم تر و محزون تر گفت:اینکه اسممو صدا کنی..فقط بگی..اهورا..قلبم لرزید..بعد از لرزش هم شدت تپشش رفت رو هزار..وای چی داره میگه؟..لبای خشک شده م رو با زبون تر کردم و گفتم :واسه ی چی ..باید اسمتو صدا کنم؟..--تو بگو..من هم دلیلشو میگم..-خلی خب..میگم..اب دهانمو قورت دادم و اروم صداش زدم :اهورا..بی معطلی خیلی جذاب و گیرا گفت :جان ِ اهورا..-هـــان؟!..
ازتعجب چشمام زده بود بیرون..از استرس یخ بستم..از هیجان هم رو به موت بودم..وای خدا..چرا منو تو یه همچین موقعیتی قرار میدی؟..نمیگی بی جنبه م یهو میگم "جانت سلامت عشقم؟"..ولی خداروشکر به موقع زیپ دهنمو تا بیخ کشیدم..ولی همچنان متعجب بودم..
صورتشو اورد پایین..خشک شدم..گرمای نفسش می خورد به لبه ی شالم..سرشو پایین تر اورد..از کنار صورتم سرشو اورد پایین و دم گوشم گفت: مانیا..با من ازدواج می کنی؟..
همچین تو جام لرزیدم اهورا که هیچ خودمم توش موندم ..باورم نمی شد..اهورا..ازمن..اینجا..خواست گاری کرد؟..وای خدا..جونه من یه بار دیگه بگو..نکنه گوشام سنگین شده و همه چیزو چپکی می شنوم؟..خب یه بار دیگه بگو ..
وباز هم تکرار کرد :ازت می خوام با من ازدواج کنی..قبول می کنی؟..
سرشو بلند کرد..فیس تو فیس..چشم تو چشم..رو به روی هم..با فاصله ی کم..خیلی ریلکس..اروم و با احساس گفتم : نــــه..حالا نوبته اون بود که تعجب بکنه..البته صد برابر بیشتر از من..بهت زده گفت :چ..چی؟!..دست به سینه ایستادم رو به روش و اروم گفتم :جواب خواستی دیگه؟..خب منم میگم نـه..اخماشو کشید تو هم و گفت :اخه چرا؟!..تو دلم گفتم :به خاطر عذابی که از دستت کشیدم..به خاطر اذیتات..به خاطر اشکایی که امشب بیخودی هدر دادم..به خاطر غرور و تکبر بیجات..به خاطر همه ی اینا فعلا تا اطلاع ثانوی میگم نـــــه..تا تو هم مثل من اذیت نشی و عذاب فراق و دوری اشکتو در نیاره عمرا قبول کنم زنت بشم..با اینکه عاشقتم ولی بازم میگم نه ..درسته ازم خواستگاری کرده بود..ولی دلیل نداشت همین اول بسم الله منم بگم "اوکی عزیزم کی بریم محضر؟"..نخیر...اهورا خان هنوز مانیا رو نشناختی..
یه لبخند گَل و گشاد تحویلش دادم و ابرومو انداختم بالا :خب منم شرایطه خودمو دارم..الکی که نمیشه..پس فعلا شب بخیر جناب سرگرد اهورا راد..با همون نیش باز پشتمو کردم بهش و در حالی که تو دلم کارخونه قند رو با جاش اب می کردند به طرف بهداری رفتم..بین راه حتی برنگشتم ببینم داره چکار می کنه..تو دلم گفتم :هر حس و حالی هم بهت دست داده باشه بازم برات لازمه اهورا خان..اینبار با خیال راحت سرمو گذاشتم رو بالشتم و بشمر سه هم به خواب رفتم..
شمیم با قیافه ای متعجب با چشم هایی گشاد شده رو به من گفت: دیوونه این چه کاری بود که کردی؟چشمام رو مثل خودش درشت کردم و گفتم: چی کار کردم شمیم خانوم؟-- دیونه اون ازت خواستگاری کرد؟سکوت کردم و حرفی نزدم... چی میگفتم؟!؟شمیم عصبانی گفت: با تو ام هااا. چی گفتی بهش؟عصبی برگشتم و گفتم: شمیم..-- شمیم و ... بگو ببینم چرا بهش گفتی نه! آخه دختر ِ خنگ چی بهت بگم من؟- تو خودت شاهد زجر کشیدن من بودی! بذار منم اذیتش کنم! بذار اونم مثل من اذیت بشه... عشقی که به آسونی به دست بیاد رو نمیخوام!شمیم دوباره چشماش گرد شد و بهم خیره شد: مطمئنی عاشقی؟- آره.. اما باید بفهمه که نباید منو اذیت کنه!غرور داره باید به خاطر عشقش بی خیال بشه..اگر منو بخواد بازم میاد سمتم..--اما از نظر من...- تو فکر کن دارم به خودمون وقت میدم... وقت میدم تا مطمئن شم اون منو میخواد و خودمم فکرامو بکنم!شونه هاشو بالا انداخت و گفت: صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!دست شمیم رو گرفتم و به سمت غذا خوری راه افتادیم...دو قدم نرفته بودیم که رهام اومد نزدیک و رو به شمیم گفت:چند لحظه وقت داری؟..می خوام باهات حرف بزنم..!آروم در گوش شمیم گفتم: والا بعضیا شانس دارن!لبخند زد و چیزی نگفت..دیدم یه جورایی مزاحمشونم راهمو کشیدم سمت غذا خوری... دوتا کفتر عاشق میخواستن از زیر بار غذای این جا فرار کنن! خوش بحالشون.... حداقل این غذای کوفتی اینجا رو نمیخورن! بهتر از غذاهای دانشگاس اما هیچ غذایی که غذای مامان آدم نمیشه! هـی.. مامان کجایی فـدات شم؟خـدایا چرا باید از همه دور باشم و مجبور بشم عزیزی رو بخاطر کارهای قبلش اذیت کنم؟ ای کاش مهربون بود تا منم مجبور نمی شدم اینکارو کنم...احساس خیلی بدی دارم... زیر لب آهنگی که وصف حالمه رو زمزمه میکنمBig Grinangerous feelings break out my soulاحساسات خطرناکی روحم رو احاطه میکننIt’s just the meaning of being aloneو این به این معنیه که تنهامI need you here wherever you areبه تو نیاز دارم هرجا که باشیI need you now to take me so farالان بهت نیاز دارم تا منو با خودت بهاون دور دورا ببریI wanna run like the speed of the soundمیخوام بدوم، درست مثل صداI was somewhere , I ‘m sure you’re aroundمن جایی بودم، و اطمینان دارم که تو اوندورو برا بودیYou give me now the meaning of life…و حالا معنی زندگی رو بهمدادیWith you I’m feeling aliveOoooooo…با تو احساس می کنم زندمWhy you’re lookin’ like thatچرا تو اینطوری؟I’m burning like fireدارم مثل آتیش میسوزمI wanna be higherمیخوام بیشتر از اینا عاشقبشمJust let me knowفقط بذار بدونمWhy you’re lookin’ like thatچرا تو اینطوری؟You’re driving me crazyداری منو دیوونه می کنیYou’re lookin’ amazingتو حیرت انگیزی!Why you’re lookin’ like thatچرا تو اینجوری؟I’m burning like fireدارم مثل آتیش میسوزمI wanna be higherمیخوام بیشتر از اینا عاشقبشمJust let me knowفقط بذار بدونمWhy you’re lookin’ like thatچرا اینجوری نگام می کنیYou’re driving me crazyداری منو دیوونه می کنیYou’re lookin’ amazingتو حیرت انگیزی!Why you’re lookin’ like thatچرا تو اینجوری هستی؟I’m burning like fireدارم مثل آتیش میسوزمI wanna be higherمیخوام بیشتر از اینا عاشقبشمJust let me knowفقط بذار بدونمWhy you’re lookin’ like thatچرا اینجوری نگام می کنیYou’re driving me crazyداری منو دیوونه می کنیYou’re lookin’ amazingتو حیرت انگیزی!
صدای اهورا رو از پشت سرم شنیدم: کس دیگه ای رو دوست داری؟نا خداگاه سریع برگشتم سمتش و سریع گفتم: نه...با لحن محزونی گفت : نمیخواد انکارش کنی!اَه داره همه چیز رو خراب میکنه!قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: مطمئن باش من دست از سرت بر نمی دارم... مطمئن باشاز اینکه با همه اون چیزی که فکر میکنه بازم منو میخواد گرم شدم...زبونم داشت ناخداگاه میچرخید.. می چرخید که بگه منم تو رو میخوام اما نذاشتم! نباید می ذاشتم...اروم گفتم: اما من شرایط خودمو دارم.. فعلا حرفش رو نزنید لطفا!صورتش پکر شد.. یعنی پکر بود پکرتر شد! وای خدا جون منو ببخش.. می دونم اذیت میشه ولی چکار کنم؟..باید مطمئنم کنه..اگر منو بخواد کنار نمی کشه..اگر هم علاقه ش سطحیه که هیچی..میره سی خودش..راهم رو کشیدم و رفتم...به ساعت نگاه کردم... 6 عصر! وای خدایا شکرت چهارشنبه ها رو واسمون آفریدی که پنجشنبه و جمعه بعدش راحت باشیم و بریم خونه.. دوری از اهورا واسم سخت بود اما دوری از مامانم سخت تر!ماشینم رو هفته پیش داده بودم تعمیر برای همین هم مجبور بودم تاکسی بگیرم همین که دستم رو بلند ماشینی جلوی پاهام ترمز کرد..با دیدن کسی که پشت فرمون بودم چشمام چهار تا شد...اهورا پشت فرمون بود. وقتی دید نگاهم بهشه عینک آفتابیشو با یک ژست خاص برداشت که تو دلم هزار بار براش مردم و زنده شدم..متعجب نگاهش می کردم...لبخندی زد و گفت: میدونم ماشینت تعمیرگاه ِ بیا بالا...- نه مرسی..تاکسی می گیرم..--من تاکسیت..پس بپر بالا..حرصی شدم گفتم :گفتم که..مزاحم نمیشم بفرمایید..از ماشین پیاده شد و آستین مانتوم رو گرفت و گفت: میای یا نه؟- نه!صدای ویراژ ماشینی بحثمون رو خاتمه داد...سرم رو برگردونم تا ببینم چی شده که...
مردی سیاه پوش رو دیدم که توی دستش یه اسحله بود. سر جام خشکم زد! انگار تمام چیز های دنیا از حرکت ایستاده بودند و فقط این من بودم که منتظر بودم اون گلوله به من بخوره...صدای نه گفتن اهورا رو شنیدم اما هیچ واکنشی نشون ندادم هنوز سرجام بودم! بی حرکت...اهورا خودشو انداخت روم و تازه برخوردم با زمین منو از تو شوک در آورد.ماشین سریع از اونجا دور شد.. کسی دور و برمون نبود چون همه ترسیده بودن و فرار کرده بودن فقط چند نفر بودن که از بچه های خودمون اونجا وایساده بودن رو بهشون با صدای بلند گفتم: زنگ بزنید یه آمبولانس بفرستن!هنوز همون جا زل زده بودن به ما..صدام رو بالا تر بردم و داد زدم: برید دیگه!نگاهی به صورت رنگ پریده اهورا انداختم... چشماش بسته بود. زیر لب گفتم: فدات شم اگه تو چیزیت نشده باشه و الان دوباره برام چشماتو باز کنی قسم میخورم دیگه اذیتت نکنم... کاش به هوش بودی تا می شنیدی! اهورا طاقت بیار!چشماشو آروم باز کرد و دوباره بی جون بست..!سرم رو گذاشتم روی سینه اش و زار زار گریه کردم... خدایا....
سرم رو بلند کردم تا ببینم به کجای بدنش اون تیر اصابت کرده.. دستاش که سالمن... نه... پاهاش ...خدای من... نه!گریم شدیدتر شد... سرم رو روی سینه اهورا گذاشتم و گریه کردم میدونستم چند نفر دورمونن اما دیگه واسم مهم نبود!مغزم قفل کرده بود..دستام می لرزید..هنوز نبض داشت..پس زنده ست..صدای سرهنگ رو شنیدم که گفت: خانم محبی.. آمبولانس اومد!سیخ نشستم و سریع اشکام رو پاک کردم.. ابروی نداشتم رفت!این فکر ها رو پس زدم و آدرس آمبولانس رو پرسیدم.. سویچ ماشین رو دادم یه سرهنگ وسریع یه تاکسی گرفتم تا برم به بیمارستان (...)!همون جایی که اهورا رو بردن..وقتی رسیدم سریع پولی رو که از قبل اماده کرده بودم رو دادم دستش و زدم بیرون...سر در گم به به اینور و اون ور نگاه می کردم...مغزم سیگنال نمی داد!رفتم سمت پذیرش و ازش خواستم بگه کدوم اتاق باید برم..--خانوم ایشون تو اتاق عملن! -پزشک معالجشون کیه؟..اما جوابش پتکی شد و خورد تو سرم: دکتر طهماسب..مثل لشکر شکست خورده رفتم سمت اتاق عمل و روی یکی از صندلی ها منتظر موندم...بعد از دو ساعت انتظار پشت در اتاق عمل طهماسب و چندتا از پرستارا اومدن بیرون.. رو به طهماسب با سردی و تشویش پرسیدم: آقای دکتر حالش چطوره؟طهماسب با تعجب زل زده بود به من بعد گفت:تو اینجا چکار میکنی مانیا؟بعد مشکوک پرسید :این بیمار چه نسبتی باهات داره؟ای بابا..دوباره این پسرخاله شد!به آرومی گفتم: نامزدیم!چشماش چهار تا شد...دوباره پرسیدم: حالــشون چطـوره؟این بار جدی جواب داد: گلوله رو از توی پاهاشون در آوردیم اما هنوز معلوم نیست که عصب های پاهاش پاره شدن یا نه! شاید هیچ وقت نتونه.... به هرحال زندگی با یه فرد افلیج کار راحتی نیست شاید مجبور به ترکش شدید..!عصبانی شدم... به اون چه که من ترکش کنم یا نه!-آقای نسبتا محترم به شما هیچ ربطی نداره که ترکش کنم یا نه اما مطمئن باشید اگر خدایی نکرده همچین اتفاقی براش بیافته تا دنیا دنیاس پاش میمونم!یکی از پرستارا که معلوم بود خیلی هوای طهماسب رو میخواد گفت: خانم سر آوردی؟ این جا بیمارستانه و شما حق ندارید به دکترای با شخصیت اینجا توهین کنید!با قیافه ای درهم گفتم: من وقت ندارم با شما سر و کله بزنم! شما برید با دکترای با شخصیت بیمارستان سر و کله بزنید! میشه همسرم رو ببینم؟ایشی گفت و جوابم رو نداد! زنیکه... من دارم میمیرم از نگرانی ... شما که نمیدونید چه حسی دارم! از همتون بیزارم...اشک تو چشمام جمع میشه... --هنوز هم لج باز و یک دنده ای..احساس می کنم نمی تونم وایسم..میشینم رو زمین و میگم: میخوام ببینمش... میخوام اهورام رو ببینم...دنیا پیش چشمام تاریک میشه و دیگه هیچ چیزی نمی فهمم..
چشمام رو آروم باز می کنم..شمیم کنارم روی صندلی خوابش برده بود!سعی میکنم از سر جام بلند شم که صدای شمیم رو می شنوم: به هوش اومدی؟!!با یکی از دستام سرم رو نگه می دارم و میگم: مگه تو خواب نبودی؟دستش رو تو هوا تکون میده و میگه: بس که تکون تکون خوردی بیدار شدم...دوباره سر درد می گیرم و روی تخت می خوابم و چشمامو می بندم..همونطوری از شمیم پرسیدم: چه خبر؟شمیم از روی صندلی بلند شد و دستشو گذاشت روی پیشونیم: وای نکنه فراموشی موقت گرفتی؟ اینجا که خونتون نیست یعنی اهورا هم یادت رفت؟جیغ خفیفی می کشم و می گم: حالش خوبه؟اخماشو تو هم میکشه و میگه: به هوش اومد.. زودتر از تو اما هنوزم معلوم نیست که...با اخم میگم: چرا معلومه! اون میتونه راه بره!-- هنوز آزمایشا...می پرم وسط حرفشو گرفته میگم: شمیم.. تو باید بهم روحیه بدی نه این که ناامیدم کنی!شمیم کنارم میشینه روی تخت و بغلم میکنه و میگه: هیسسسسس به خودت فشار نیار... آره تو راست میگی! زود خوب میشه... تو هم باید بلند شی..! میتونی؟-نمی دونم!دستم رو گرفت... آهسته بلند شدم اما نتونستم زیاد دوام بیارم و خودم رو انداختم رو شمیم...شمیم هم اخم کرد و گفت: چرا یکم وزن کم نمی کنی؟ گناه نداره به قرآن!با حرص گفتم:شمیــــــــمشمیم خندید:باشه الان میریم زودی تا مامان باباش نیومدن شما دو دقیقه تنها باشین.. می خوای باهاش حرف بزنی؟..از خدام بود..سرمو تکون میدم و میگم :اره..
وقتی رسیدیم شمیم منو نشوند روی صندلی کنار تخت اهورا و خودش رفت...به صورت اهورا خیره شدم... حالتش مثل همیشه بود ! خشک اما خیلی بی روح... دستم رو بردم جلو تا صورتش رو نوازش کنم اما تا روی صورتش قرار گرفت دستم سر خورد روی لب هاش... از عمد نبود اما..
خواستم دستمو پس بکشم اما اهورا چشماشو باز کرد و همزمان نوک انگشتمو که روی لبش بود رو بوسید..داغ شدم..می دونستم حتما سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..تاب نگاه نافذشو نداشتم..از جام بلند شدم تا برم اما سرم گیج رفت و دوباره پرت شدم رو صندلی.. اهورا با نگرانی گفت: چی شد؟زیر لب زمزمه کردم : هیچی ..سرم درد می کنه!
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#19
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۲ عصر
چیزی نگفت..آهسته گفتم: میتونی پاهات رو .. لمس...آهسته تر از من گفت: بعدا میگم..با صدای نسبتا بلندی گفتم: یعنی چی بعدا میگم؟ ..دارم بهت میگم می تونی پاهاتو تکون بدی؟..حسشون می کنی؟..تو رو خدا جوابمو بده..اهورا دستاشو اورد بالا و با لبخند گفت : آروم مانیا..آروم ..باشه میگم بیا بشین...به خودم اومد.. وقتی اسممو به زبون اورد بیشتر داغ کردم..چه قشنگ صدام می کنه..رو صندلی نشستم و منتظر نگاش کردم..تو چشمام زل زد و با لحن ارومی گفت :برات مهمه؟..با تعجب گفتم :چی؟..-- اینکه چه به روزم اومده..اینکه..پاهام..
همون موقع در باز شد و طهماسب وارد شد ..با لبخند رو به اهورا گفت: بَه آقای سرگرد! نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: جواب آزمایشا اومدِ! و باید بگم..متاسفانه عصب های پای شما پاره شدن و...با صدای بلندی گفتم: چـــــــــــــــــــــی؟ امکان نداره!دکتر با نگاهی متاسف سرشو تکون داد..من که می دونم تو چه موزماری هستی.._ می خوام خودم یه بار چکشون کنم..میشه بدینشون؟..یه کم نگام کرد..بعد هم عکسا و ازمایشا رو به طرفم گرفت..تقریبا از دستش کشیدم..به عکس ها خیــره شدم...
راست می گفت... عکس ها هم همینو نشون می داد اما یادمه استاد همیشه برای بیمارهایی که دچار چنین مواردی می شدن اینطور می گفت که با شک بیمار می تونه سلامتیشو به دست بیاره که بازم این ریسکه.....!عکس ها رو گذاشتم روی میز و سرم رو انداختم زیر... باید با سرهنگ حرف میزدم! باید ازش اجازه میگرفتم تا زمانی که اهورا بیمارستانه پیشش بمونم و خودم کمکش کنم..سرم رو سمت اهورا برگردونم و گفتم: عزیزم میتونی پاهاتو حس کنی؟چشماش چهار تا شد.. زیر لب آروم زمزمه کردم جوری که فقط خودش بشنوه: لطفا نقش بازی کن.. بهم گیر داده..منم گفتم تو نامزدمی..نگاهم رو دزدیم... میتونستم لبخندی که روی لب هاش جا خوش کرده رو حس کنم!اهورا با لبخند مصنوعی گفت: نمیتونم حس کنم...لبخند تلخی زدم... سعی کردم بغضم رو فرو بدم!انگار حرف طهماسب یه جوک بود.. میخواستم از زبون خود اهورا بشنوم تا باور کنم.. اما اهورا هم این حقیقت تلخ رو بهم یاد آور شد! خدای من چقدر مرد بود که به خاطر از دست دادن پاهاش گریه نمی کرد!اینکه با این شغل و تلاش فراوانش دیگه نمی تونه راه بره و باید روی ویلچر بشینه..طهماسب بعد از چک کردن اهورا از اتاق بیرون رفت ... توی این مدت سکوت کرده بود..سریع بعد از اون شمیم اومد تو و به اهورا سلام کرد ..در گوشم گفت: پاشو.. خانوادش اومدن زشته اینجا باشی!راست می گفت! از سر جام بلند شدم و برای آخرین بار به اهورا نگاه کردم ..نگاه اون هم به من بود..لباش از هم باز شد.. انگار می خواست یه چیزی بگه ولی ..بدون خداحافظی رفتم..شمیم ذوق زده زیر دستم رو گرفت و گفت: پاهاش خوبه دیگه؟غم زده گفتم: نه..لبخند رو لب هاش خشک شد و گفت: چی؟ چی میگی تو؟ نه امکان نداره!-همه اش تقصیر منه...اشک از چشمام سرازیر شد.. دست شمیم رو ول کردم و شروع کردم به دویدن سمت حیاط بیمارستان.. در هین دویدن به یک پسر جوون تنه زدم.. اصلا اهمیت ندادم اما یه خانم مسنی که کنارش بود گفت: دخترم دخترای قدیم معلومه از عمد بود!شدت گرمام بیشتر میشه.. خدای من... ملت چی میگن؟!؟ واقعا که.. نمیبینه گریه میکنم؟ فکر نمی کنه شاید یه دردی دارم؟..شاید بخاطر یک عشق ناکام باشه؟ناکام؟ نه نمیزارم عشقم ناکام بمونه! نــــــــــــه!-- یعنی اینقدر دوستش داری؟با صدای گرفته گفتم: خیلی!با آه گفت: خوش بحالش و رفت!بهتر.. خلوت من آروم تر و بی سر و صدا تر میشه!بعد از چند دقیقه رفتم داخل.. سرهنگ رو دیدم که یه گوشه ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود.. رفتم سمتش و گفتم: سلام--سلام خانم محبی ..سرم رو زیر می اندازم و آروم میگم: یه خواسته ای ازتون دارم..-- چی؟-میشه به عنوان پرستار اهور.. آقای راد بمونم اینجا؟عجب سوتی دادم خدایا.. وای... مرموز نگاهم میکنه و میگه: فکر کنم..- فکر کنید چی؟-- موردی نداشته باشه..قدرشناسانه میگم: ممنونو میرم سمت شمیم..-شمیم..-- هوم..؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ببخشید!--به قرآن اگه وضع اهورا اینطور نبود من یکی با تو حالا حالا ها آشتی نمی کردم! این خانوادشم حالا حالا ها هستن! ایــــــش اون دختر عمه لوسشو دیدی؟ ظاهرا همونی بوده که رفتن خواستگاریش!اخم هامو کشیدم تو هم و گفتم: حرفشو نزن!با لبخند گفت: باشه بابا... نمیدونی چه گریه ای می کرد!طلبکارانه نگاهش کردم.. حساب کار اومد دستش و ساکت شد.. اما زیاد دوام نیاورد و گفت: اه مانیا برو خونتون یه دوش بگیر بیا دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم و اینو نگم!سرم رو کج کردم و گفتم:باشه من میرم شبم خودم پیشش می مونم... از طرف من با بقیه خداحافظی کن.._ _ بای..
شالم رو صاف کردم.. ظرف غذا رو محکم تر تو دستام گرفتم و در رو باز کردم.ای بابا این که هنوز خوابه.. با صدای آهسته ای گفتم: سرگردتکون نخورد.. حتی یه ذره.. بلند تر گفتم: آقای راد..چه خوابش سنگینه.. حتی نمیشه داد زد.. با نوک انگشت به بازوش ضربه زدم: آقای راد.. سرگرد.. آقای اهورا راد.. جناب...جوش آوردم.. اخم هام رو کشیدم تو هم و گفتم: اهوراهمونطور که چشماش بسته بود با لبخند گفت :جانم..منو دست انداخته بود؟..عقده ای..با همون لحن گفتم :حلقم پاره شد بس که صداتون کردم سرگرد..اخم هاش رو میکشه تو هم و با اخم میگه: دوباره شدم شما؟!؟-سرگرد لطفا این بحث رو ادامه ندید! حالا هم که اینجام به اصرار سرهنگه..--آره بهم گفت!ا ِ سرهنگم هم بلـــــــه؟!؟ ایول بهش.. یادم باشه یه تقدیر و تشکر حسابی ازش بکنم! بر خلاف اخماش مرد خوبیه..
غذا رو گذاشتم جلوی اهورا و خودم نشستم روی صندلی و پاهام رو اندختم روی هم .. پی اس پی ام رو در آوردم و شروع کردم به بازی کردن.. بعد از چند دقیقه دیدم هنوز لب به غذاش نزده.. در حالی که به بازی کردنم ادامه می دادم گفتم: نمیخوری؟-- به دوتا دستم سرم زدن نمیتونم خم شون کنم!هیچی نمیگم..همچنان بازی می کنم..صدای اعتراضش بلند میشه: مثلا اومدی پرستاری منو بکنیاااایک ابروم رو میندازم بالا و میگم: خب؟ باید غذا هم بذارم دهنت؟--وقتی نمیتونم بخورم آره باید بذاری تو دهنم..-وظیفه ام نیست!یکی از دست هاشو به سختی بالا آورد و تا اومد قاشق رو بگیره از دستش خون اومد.. هی پسر ِ سوسول ِ من..
رفتم سمتش ..یه قاشق از غذا رو برداشتم و گذاشتم دهنش.. آروم آروم می خورد..نگاهش رو از روی صورتم بر نمی داشت..نمیگم معذب ولی سرخ شده بودم..نگاهش همیشه گرمای خاصی داشت..شدیدا خسته شده بودم بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره غذا خوردنش تمام شد و من رو ول کرد..
ظرف غذا رو بردم بیرون و وقتی برگشتم دیدم جدی سر جاش نشسته و انگار منتظر منه.. -چیزی شده؟اهورا جدی گفت: بشین کارت دارم..وقتی نشستم، ادامه داد: مانیا من هنوزم سر خواسته ام هستم... - اما من..-- میدونم پاهام..- جدا از اون مسئله الان وقتش نیست..اهورا غمگین گفت: پس فقط بخاطر پاهامه؟ نه؟فکری تو سرم جرقه زد اما سریع پسش زدم باید نگهش می داشتم برای وقتی که حالش بهتر می بود!-نه برای این نیست.. باید فکر کنم.. باید شرایط رو بسنجم..حرفی نزد..انگار باورش نشده بود..من هم نمی تونستم چیزی بگم..سرش رو انداخته بود پایین و به پاهاش نگاه میکرد. کاش میتونستم بهش بگم که چقدر میخوامت! حتی با این وضعیت.. دلم هنوزم براش پر میکشه..به خانوادش نگفته بودن که اوضاعش بده چون مادرش بیماری قلبی داشت..از ته دلم برای خوب شدنش دعا کردم و بعد از به خواب رفتنش خودمم روی صندلی خوابم برد...
یک هفته از بستری شدن اهورا گذشته و من تو این یک هفته خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نقشمو اجرا نکنم اما بدجور وسوسه شدم... حس میکنم امروز دیگه وقتش رسیده!..توی این مدت بیشتر اوقات سکوت می کرد و منم کاری بهش نداشتم..بی خیال نبودم ولی خب همون مانیای سابق بودم..می دونستم درمان میشه..
آروم در رو باز می کنم و میرم تو صدا هرهر خنده اون دختر عمه اش کل بیمارستان رو برداشته.. دختر ِ نکبت..رو به اهورا میگه: اهورا جان چی شد اون شب نیومدید خونمون؟ همون شب خواستگاری؟اخم های اهورا در هم رفت.. دختر ِ پررو برگشته ازش میپرسه چرا نیومدی خواستگاریم.. دختر هم دخترای قدیم.. در حد مرگ از دخترای ول و سبک متنفرم..
جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش و گفتم: از خودتون پذیرایی کنید..حقشه.. معلومه زورش اومد ِ که حرفشون رو قطع کردم.. رو بهم با اخم غلیظی گفت: نمی خورم..- وا چرا؟ رژیمی ان که!مهتا قری به گردنش داد و گفت: دکتر پوستم گفته نخورم.. ابرو هام ناخداگاه بالا رفتن.. هه.. نگران چه چیزایی ِ یه شیرینی که این حرفا رو نداره...
بعد از یه عالمه فک زدن و رو اعصاب من و اهورا رفتن بالاخره قصد رفتن کرد.. همین که خواست بره بیرون طهماسب اومد تو.. چشم های مهتا وحشی شد و طهماسب هم وحشت زده رو بهش گفت: توضیح میدم..مهتا کیفشو کوبوند روی سینه طهماسب و از اتاق رفت بیرون..با تعجب گفتم : وا اینا چشونه؟ حالشون خوب نیس مثل اینکه!اهورا سرش و تکون داد و گفت: قبلا نامزد بودن- اِِِِِِِ چه جالب..نمی دونستم... فکر کن این دختر عمه جونت با این همه قر و غمیش بخواد مسئولیت قبول کنه.. غیر قابل باور ِاهورا خندید و گفت: ازش بدت میاد؟پشت چشم نازک کردم و گفتم : بماند.. اصلا چی شد نامزدیشون به هم خورد؟اهورا چشمهاشو بست و گفت: آرمین عاشق یکی دیگه شده بود..- وا مگه عاشق مهتا نبودش؟ لبامو ترک ردم و ادامه دادم :راستی تو مهتا رو دوست داری؟اهورا لبخندی تلخ زد و گفت: یه دختر دیگه بعد از مهتا عاشقترش کرد.. من مهتا رو مثل خواهرم می بینم اگه دوستش داشتم از تو خواستگاری نمی کردم.. بی توجه به جمله ی اخرش گفتم : کی عاشقش کرد؟اهورا آهی کشید و گفت: توچشمام از شدت تعجب به بزرگترین حد خودش رسید.. نه امکان نداره-من فکر می کردم.. اون ماجرا قبل از نامزدیشون بود یعنی حتی بعد از نامزدیشون.. وای خدای من! چه آدمایی پیدا میشن--آدم بدی نیست اما برای بار دوم عاشق شد و این کارش اشتباه بود! خیلی اشتباه..زیر لب غریدم : مردک نکبت..اهورا خندید و گفت : بی خیال ..دیگه چرا توهین می کنی؟..بی حوصله گفتم :خیلی خب.. الان تا فردا واسم موعضه میگیری! مثل بابامی. پی اسم رو بده..با ذوق ادامه دادم: آخیش فردا مرخص میشی راحت میشماهورا ناراحت گفت: ببخشید تو این مدت اذیتت کردم.حقیقتا این مدت خیلی هم خوب بود.. خیلی خوشحال بودم که کنارشم.. اصلا ناراحت و غمگین نبودم تنها نگرانیم پاهاش بود.. که باید همین امروز نقشمو اجرا میکردم براش...خداروشکر رییس این بیمارستان همون اشنای شمیم بود و با حضورم اینجا مشکلی نداشت..باز شده بودم یکی از پرسنل..فقط به خاطر اهورا..
لیوان آب یک بار مصرف رو تو دستم فشار میدم و نفس عمیقی می کشم و با حالتی پریشان وارد اتاق اهورا میشم..اهورا دستی به موهاش میکشه و میپرسه: چی شده؟-بالاخره اعتراف کردم.. گفتم که...سرم رو زیر میندازم و خودم رو روی صندلی ولو می کنم..با کنجکاوی میپرسه: به کی چی گفتی؟- بهش.. گفتم که..بعد از چند ثانیه کشنده گفتم: هیچی... مهم نیست باید یه مسئله مهمی رو بگم..
اجازه ندارم تا حرفی بهم بزنه و خودم سریع ادامه دادم: ببینید آقای راد.. من نمیتونم با شما زندگی خوبی داشته باشم. فکر نکنید بخاطر پاهاتون ِ اصلا.. اما من نمی تونم چون ... چون.. یکی دیگه رو دوست دارم.. ممکنه بگید کارم اشتباه و نباید دوستش داشته باشم اما...خیر برداشت و گفت: اما چی؟ بگو... اما چی؟ د ِحرف بزن ..نفس عمیق کشیدم واز جام بلند شدم ..کنار تخت اهورا ایستادم و ادامه دادم: باور کنید بخاطر پاهاتون نیست من یکی دیگه رو دوست دارم..اهورا با عصبانیت گفت: اون کیه؟- اون ... آرمین..من اون رو دوست دارم..ببخشید..قصدم این بود زودتر بهتون بگم تا یه فقط پیش خودتون فکر نکنید دارم بازیتون میدم..الان هم اومدم خداحافظی کنم..امیدوارم حالتون خیلی زود خوب بشه..خداحافظ..خودم ازکرده خودم پشیمون بودم اما میدونستم لازمه.. از ته قلبم دعا کردم.. دعا کردم تا جواب بده... به طرف در برگشتم..پشتمو که بهش کردم قلبم فشرده شد..نمی خواستم نگاش کنم..دوست نداشتم تو چشماش خیره بشم و توی اون وضعیت ببینمش..می ترسیدم خوردش کرده باشم..غرورشو شکسته باشم..با اینکه نقشه بود ولی اون که خبر نداشت..
با صدای فریادش تو جام خشک شدم..--وایسا مانیا..ایستادم ولی برنگشتم..صداشو شنیدم بلند و محکم :برگرد..بذار لااقل برای اخرین بار هم که شده چشماتو ببینم..اونوقت..اونوقت برو..اونوقت بهم بگو خدانگهدار..مانیا..خواهش می کنم برگرد نگام کن..اشکام جاری شده بود..اروم برگشتم..فقط ایستاده بود.. راه نرفته بود اما همون هم برای من کافی ِ!لبخندی عمیق روی لبام نشست..تعجب رو تو چشماش دیدم..با لحن بچه گونه ای گفتم: گول خوردی اقاهه..تازه متوجه موقعیتش شد همون لحظه پاهاش سست شد و نشست روی تخت.. با خوشحالی لیوان آب رو به دستش میدم و بعد دکتر طهماسب رو خبر میکنم تا بیاد..وقتی اومد تو متعجب گفت: مشکلی پیش اومده؟- مشکل که نه اما حس به پاهای اهورا برگشته!چشماش چهار تا شد بعد از معاینه چونشو خاروند و گفت: عجیبه.. چطوری؟- بهش شوک دادم.با تعجب نگام کرد : چطوری؟ فقط یک شوک خیلی بزرگ میتونه همچین کاری رو بکنه!لبخند ژکوندی زدم و گفتم: تو بزرگیش شک نکنید..انقدری بود که ایشون رو شوکه کنه..به اهورا نگاه کردم و با لبخند گفتم : مگه نه؟..فقط نگام می کرد و چیزی نمی گفت..باید میرفت فیزیوتراپی ..دیگه چیزی تا درمان قطعیش نمونده بود..سلامتی کامل..
یه آرامش خیلی خوبی دارم... از ته دلم خوشحالم... واقعا از خدا متشکرم که نا امیدم نکرد ... اهورا هم خیلی خوشحال بود.. وقتی فهمید داشتم نقش بازی می کردم اخم کرد و گفت :دارم برات خانم دکتر..دیگه کارت به جایی رسیده واسه سرگرد مملکت نقشه می کشی؟..حیف که نمی دونست من این کارو بخاطر دل خودم انجام دادم!امشب آخرین شبی ِ که تو بیمارستان پیش اهورام.. حرفی از ازدواج و خواستگاری نمی زد و من واقعا ممنونش بودم..
برای اولین بار طی این مدت ازش پرسیدم: به نظرت کیا میخواستن بهم شلیک کنن؟-- ما فقط یه مظنون داریم و اونم.. همون زنیه که ما رو اونجا زندانی کرده بود. مانیا اون کی بود؟اه کشیدم و گفتم :خاله ام بود...با تعجب گفت : پس چرا ..پریدم وسط حرفشو گفتم : بعد بهت میگم.. باید یه سری چیزها رو بدونی فکر کنم تو خطر افتادیم..!اهورا یه تای ابروش رو داد بالا و گفت: تازه فکر کنی؟خندیدم و گفتم: باشه بابا تو خطر افتادیم...! اونم بد خطری..زل زد تو چشمام..دستش رو آورد جلو اما سریع بردش عقب.. آخـــی چقدر خودشو کنترل می کرد..!لبخندی زدم و شب بخیر گفتم.. این بار هم مثل همیشه روی صندلی خوابم برد...!
قرار بود اهورا مرخص بشه..خانواده اش از رابطه ی ما باخبر نبودند و فکر می کردند من پزشک معالجش هستم و تمام کارهام بر حسب وظیفه بود..در صورتی که من با عشق به اهورا کمک می کردم و از این دید هر کار از دستم بر می اومد برای مداوا و سلامتیش انجام می دادم..
روز اخر که دیگه برگه ی ترخیصش هم امضا شده بود خانواده ش رو دیدم..فقط پدر و مادرش اومده بودند..هر دو متشخص و مهربون ..
اهورا سرسنگین و جدی ازم تشکر کرد..گذاشتم پای اینکه جلوی پدرو مادرش راحت نبوده..در کل خودمم کرم داشتم و دوست داشتم بهم توجه کنه..ولی از طرفی ناخواسته ازش فرار می کردم..دلیلش هم برام نامعلوم بود..**************الان 1 هفته است که نه اهورا رو دیدم نه پامو تو پادگان گذاشتم..1 هفته مرخصی بودم و حالا قرار بود برگردم..تمام این مدت از طریق تلفن با شمیم در ارتباط بودم..امار اونجا رو درسته می ذاشت کف دستم ..می گفت که اهورا هنوز پایگاه نیومده و فرمانده گفته همین روزا بر می گرده..
تو این مدت یه دل سیر مامانمو دیده بودم..خداییش دلم براش تنگ شده بود..این چند روز که به خاطر مراقبت از اهورا تو بیمارستان بودم کمتر می دیدمش..واقعا عشقم به اهورا چنان شدید بود که حتی از مامان هم غافل شده بودم..از علاقه م خبر نداشت و نمی دونستم بگم یا نه..ولی نه..باید اول از جانب خودم مطمئن می شدم..
امروز نمی خواستم با خودم ماشین ببرم..باید تا سر خیابون رو پیاده می رفتم..بعد از کلی سفارش از طرف مامان و اطاعته امر از طرف من بالاخره رضایت داد حرکت کنم..کمی از راه رو طی کرده بودم که یکی صدام کرد..--ببخشید خانم..برگشتم..یه زن جوون بود..- بله..با من بودید؟!..
لبخند زد و جلوم ایستاد..یه کاغذ تو دستش بود..به طرفم گرفت و گفت :بله..معذرت می خوام شما می دونید این ادرس مال همین محله یا نه؟..
سرمو تکون دادم و ادرس رو ازش گرفتم..نگاهی بهش انداختم..به کل ادرسش ماله یه جای دیگه بود..سرمو بلند کردم که بگم اشتباه اومدید ولی یه دفعه بازوم کشیده شد..تا اومدم جیغ بکشم یکی جلوی دهنم رو گرفت..به معنای واقعی کلمه قبض روح شدم..چشمام گشاد شده بود..نگاه که کردم دیدم دوتا مردن و یه زن..دارن کشون کشون منو می برن سمت یه ماشین..تقلا هم فایده ای نداشت..جیغ و داد هم نمی تونستم بکنم چون محکم جلوی دهنمو گرفته بودن..دست و پا می زدم ولی اون دوتا مرد زورشون فوق العاده زیاد بود..
پرتم کردن تو ماشین و تا خواستم در اون سمت رو باز کنم یه درد بدی تو قسمت راست گردنم حس کردم و بعدش هم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..****************با پاشیده شدن اب سرد به سر و صورتم حس تنگی نفس بهم دست داد و همزمان چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..شوکه شده بودم و با همین شوک به اطرافم نگاه می کردم..یه مرد سطل به دست جلوم وایساده بود و کنارش هم..همون زن ایستاده بود..چی باید صداش می کردم؟!...خاله؟!..هه..نفرت داشتم ازش..
نفس نفس می زدم..به قهقهه افتاد و یه دور اطراف اتاق راه رفت .. دوباره رو به روم ایستاد..دستشو بلند کرد که همون مرد سطل رو گذاشت زمین و سریع رفت بیرون..
اب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم..دروغ چرا ترسیده بودم و از طرفی هم نمی دونستم اینجا چه خبره و منو برای چی گرفتن؟!..
-از جونم چی می خوای؟..چرا باز سر و کله ت پیدا شد؟..اروم خندید..خنده ش کم کم تبدیل به قهقهه شد..از صدای بلند خنده هاش چهارستون بدنم می لرزید..
انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد..شک نداشتم که دیوونه ست..حرکاتش..نگاه و نوع رفتارش داد می زد که این زن مشکل روانی داره..وگرنه کی با خواهرزاده ش یه همچین کاری رو می کرد؟..
ناغافل به طرفم یورش اورد و تا به خودم بیام یقه ی لباسم رو تو مشتش گرفت..منو به طرف خودش کشید..چشمام از ترس گرد شده بود..با وحشت نگاش می کردم..ولی روی لبای اون لبخند بدی نشسته بود..
--خوشگلی..درست مثل مادرت..همون چشما و همون صورت..شاید اگر اینقدر شبیه ش نبودی می ذاشتم زنده بمونی ولی نه..تو باید نابود بشی..همونطور که مادرت پرپر شد و من با شنیدن خبر فوتش فقط قهقهه زدم و حتی یه قطره اشک هم نریختم ..می دونی چرا؟..
محکم تکونم داد..تو دلم خالی شد ..فریاد زد :چون نفرتی که من از اون داشتم نابودکننده بود..مادرت هر چیزی که متعلق به من بود رو برای خودش داشت..ازهمون بچگی مورد توجه پدرم بود..برای همین وقتی فرار کرد پدرم کمر به قتلش بست و گفت از روی زمین نیستش می کنم ..تو کار و حرفه ی پدرم خیانت تاوانش تنها با مرگ تسویه می شد..و مادر تو هم مستثنا نبود..اون هم به اتش خشم پدرم گرفتار شد و تا پای نابودی پیش رفت..
هُلم داد..صندلی برگشت و چون دست و پام بهش بسته بود پرت شدم رو زمین..کمرم درد گرفت و شونه ی راستم می سوخت..نگاه که کردم دیدم لباسم کمی خونی شده..با گوشه ی میز برخورد کرده بود..
سوزشش رو طاقت می اوردم ولی حرف های این زن برام قابل هضم نبود..اشک به چشمم نشست..نه از درد بلکه از زور بی کسی..من..توی این دَخمه ..به دست زنی که می خواست زجر کشیدنم رو ببینه..میونه یه مشت ادم زبون نفهم گیر افتاده بودم..نه اهورا بود که کمکم کنه .. نه کسی که بیاد و نجاتم بده..احساس می کردم ته خطم و چیزی تا پایان عمرم باقی نمونده..دلم برای مامان سوخت..الان چه حسی داره؟..حتما کلی نگرانم شده..
از پشت یقه م رو گرفت و بلندم کرد..لامصب عجب زوری داشت..البته منم جثه ی سنگینی نداشتم و این کارشو راحت می کرد..
گرنمو فشار داد از درد ناله کردم..انگار از شنیدن صدای ناله م خوشش اومد که گفت :چیه؟..درد می کشی؟..عالیه..بهتر از این نمیشه..تو تنها بازمانده ی اون دونفری..پدر ومادرت تقاصشون رو پس دادن وحالا می مونه تو..
با نفرت زل زدم تو چشماش :چرا انقدر از من بدت میاد؟..مگه من چکارت کردم؟..چرا از خانواده ی من نفرت داری؟..
نگاهش رنگ عوض کرد..اروم ولم کرد..پشتش رو به من کرد و چند قدم ازم فاصله گرفت..حالتاش برام گنگ بود..
یه دفعه برگشت طرفم و با صدای بلند داد زد :چی رو می خوای بدونی دختر؟..هان؟..می خوای بدونی نفرتم از چیه؟..سرمنشاءش از کجاست؟..بهتره از مادرت شروع کنم..کسی که از همون کودکی مورد توجه همه بود..من سرتق و شیطون بودم ولی اون اروم و خانمانه رفتار می کرد..رفتار من توش خشم و بی پروایی بیداد می کرد ولی اون اینطور نبود..همه از ارامشش لذت می بردن..حتی پدرم که خصلت و خوی خشنی داشت..مادرت همه چیز داشت..محبتِ پدر ومادرم و بهترین چیزها رو در اختیار داشت..هر اونچه که به من تعلق داشت بی برو برگرد می رفت تو دستای مادرت..حتی وقتی عاشق شدم هم اون عشقمو ازم گرفت..
پشتشو به من کرد و ادامه داد :پدرت..مرد جذابی بود..گروگان های زیادی زیر دستم می اومدن و با هر شلاقه من و خشمی که بر سر و صورتشون خالی می کردم به وحشت می افتادن ولی اون مرد با همه ی مردایی که دیده بودم فرق داشت..سرسخت بود و مغرور..اگر هر کس دیگه ای جای اون بود و این همه عشوه و ناز براش رو می کردم خامم می شد و به خواسته م تن می داد..ولی اون مقاومت می کرد..حتی وقتی خواستم باهاش باشم منو جای مادرت می دید..وقتی اسمم رو به اشتباه صدا می زد اتیش می گرفتم..بعد از اون هم با مادرت فرار کرد..ولی
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
رمان آفلاین
عضو حرفه ای
***

امتیاز: 6,126
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۹
اعتبار: 0
محل سکونت: رمان و داستان
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 0
سپاس شده 0 بار در 0 ارسال
#20
۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۳ عصر
این علاوه بر پدرم خشم منو هم برانگیخت..مصمم شدم تا نابودشون کنم..مادرت عشقم رو ازم گرفت و پدرت هم عاشق اون بود..
برگشت و با خشم داد زد :تو هم ثمره ی عشقشون هستی..اونا به درک واصل شدن تو هم میشی..خیلی زود..خیلی خیلی زود..ولی به راحتی نمی کشمت..با دختر کوچولوشون خیلی کارا دارم..
لبخند زشتی نشست رو لباش که تنمو لرزوند ..-- من روش های خودمو دارم..همیشه از نوع بهترینش..جوری که در خاطر همه می مونه..می خوام به بهترین نحو ازت پذیرایی کنم..
چشمک مسخره ای زد و ادامه داد :مثلا خواهر زاده ی منی..پس میشی مهمان ویژه ی من..البته مهمانی که هیچ راهی به بیرون از اینجا نداره..مگه اینکه روحش بتونه از اینجا خارج بشه..
قهقهه ی وحشتناکی زد..اشکام سرازیر شده بود..از فکرش هم مو به تنم سیخ می شد..به طرف در قدم برداشت و بدون اینکه نگام کنه از اتاق بیرون رفت..از ترس به هق هق افتاده بودم..خدایا تنهام..حتما اینبار جون سالم به در نمی برم..ای کاش منو می کشت ولی زجرم نمی داد..
با شنیدن قدمهایی از بیرونِ اتاق بدنم یخ بست..کل وجودم می لرزید..تا اینکه صدا متوقف شد و در با صدای قیژی باز شد..چشمام وحشت زده به در بود که 2 نفر وارد شدند..
با دیدنشون تا سرحد مرگ پیش رفتم و از اون بدتر از زور تعجب زبونم بند اومده بود..-ت..تو..تو اینجا چکار می کنی؟!..
لبخند کجی روی لباش نشست..جلو اومد..همراهش یه زن بود..با لباس افتضاحی که به تنش بود منی که زن بودم خجالت می کشیدم نگاش کنم..یه لباس فوق العاده باز به رنگ مشکی که همه جای بدنش رو به نمایش گذاشته بود و یه شلاق هم تو دستاش بود..
به اون مرد نگاه کردم ..اون شخص کسی نبود جز رهام..رو به روم ایستاد..صورتم خیس از اشک بود..جلوم زانو زد..دستشو اورد جلو که صورتمو برگردوندم..
باورم نمی شد که با این عوضیا همدست باشه..دلم برای شمیم سوخت..پس همه ی اینا نقشه بود؟!..
گرمی دستش رو روی رون پام حس کردم..دستش انقدر داغ بود که از روی شلوار هم اون گرما رو می تونستم حس کنم..دست و پام بسته بود ..قلبم فشرده شد..چشمامو بستم و خواستم بغضمو قورت بدم ولی نتونستم..سر باز کرد و همراهش داد زدم :ولم کن اشغــــال..ولی..
با دیدن چاقوی تو دستش زبونم بند اومد..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد و لبخند می زد..تا سرحد مرگ ترسیده بودم و به برق لبه ی چاقو نگاه می کردم..
اوردش جلو..کنار صورتم گرفت..چشمامو بستم..سردی لبه ی چاقو رو روی پوست صورتم حس کردم..صورتمو باهاش نوازش می کرد ولی برای من این اسمش نوازش نبود..زجر و عذاب بود..
--حیف این صورته که بخوام روش خط بندازم..چشمامو باز کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..هنوز هم باورم نمی شد اونم یکی از این عوضیا باشه..بیچاره شمیم دلش رو به کی خوش کرده بود؟..چه خواب هایی که برای خودش و رهام نمی دید....
لرزون گفتم :کثافته رذل..به چه حقی.. چنین معامله ای رو ..با شمیم کردی؟..چرا اون؟..
خندید و سرش رو تکون داد..از جا بلند شد وایستاد..چاقو رو تو دستش چرخوند و گفت :چرا که نه؟..شمیم دختر شاداب و خوشگلیه..می خوام با اون هم همون کاری رو بکنم که با تو می کنم..الان مثل موم تو دستای منه..هر کار بخوام می کنه..هر کار..
قهقهه زد..ازش بیزار بدم..ادم پستی بود و به خاطر شمیم اشکم در اومده بود..جلوم زانو زد..اشکای روی صورتم رو با سر انگشت پاک کرد..صورتمو کشیدم عقب..
--چرا گریه می کنی؟..هنوز که باهات کاری نکردم..اوه..نکنه به خاطر دوسته عزیزته؟..نترس..نمی ذارم بهش بد بگذره..یه شب رویایی رو براش رقم می زنم..
با صدای بلند خندید..چشمامو روی هم فشردم..دلم برای شمیم می سوخت..با خشم نگاش کردم و تو صورتش تف کردم..داد زدم :تف به روت که انقدر بد ذاتی..چرا شمیم؟..چرا از اول نیومدی سراغ خودم؟..چرا گذاشتی روح لطیفش خدشه دار بشه؟..شماها که سر و کارتون با من بود دیگه چرا اونو وارد بازی کثیفتون کردین؟..
به صورتش دست کشید..هنوز لبخند می زد..--چون لازم بود..و دلیلی نداره واسه تو توضیح بدم..همین که کارم با تو تموم بشه میرم سروقت رفیق عزیزت..نمی ذارم تعادل بینتون به هم بخوره..حفظش می کنم..
با قهقهه از جا بلند شد..به اون زن اشاره کرد..سرشو تکون داد و جلو اومد..نگام به رهام بود که رفت اونطرف اتاق و یه تخت که کنار دیوار برعکس گذاشته شده بود رو کشید جلو..کمی تقلا کرد تا تونست صافش کنه..
می دونستم می خوان چه بلایی به سرم بیارن..از همینش وحشت داشتم..ولی اگر به مقصودشون می رسیدن خودمو می کشتم..نمی خواستم ننگش رو به دوش بکشم..دیگه امیدی نداشتم که کسی بیاد و نجاتم بده..
به اهورا فکر می کردم که الان کجاست؟..تو بی خبری از من داره چکار می کنه؟..نمی دونه که مانیا..کسی که میگه دوستش داره و ازش خواستگاری کرده الان تو چه وضعیتیه و حال و روزش چطوریه..
اون زن دست و پامو باز کرد..زیر بازومو گرفت وبلندم کرد..پرتم کرد سمت رهام..نزدیک بود بخورم زمین که رهام دستمو گرفت..
دستمو کشیدم ولی ولش نکرد..زبونم نمی چرخید حرفی بهش بزنم..انگار قفل شده بود و باز کردنش هم کار اسونی نبود..به معنای واقعی کلمه لال شده بودم..
اونم بی سر و صدا کار خودشو می کرد..فکر می کردم منو می خوابونه رو تخت ولی این کارو نکرد..تکیه م داد به دیوار..دستامو از هم باز کرد و طرفینم نگه داشت..
خواستم با زانو بزنم زیر شکمش که خودشو محکم بهم چسبوند..اجازه ی هر عملی رو ازم گرفته بود..فقط بی صدا اشک می ریختم و وقتی هم به اوج گریه می رسیدم هق هق می کردم..انقدر اروم که سکوت اتاق رو بر هم نمی زد..
به زن اشاره کرد..اومد جلو..نگام به زن بود..موهای مشکی لخت..ارایشی که رو صورتش نشونده بود انقدر غلیظ و تیره بود که ازش وحشت کردم..پوست تنش سفید بود و سیاهی لباس رو خیلی خوب نشون می داد..
شلاق رو گذاشت روی میز و جلوم ایستاد..رهام کمی خودش رو عقب کشید..تموم تنم می لرزید..زن با خشونت لباسمو پاره کرد..یه مانتوی طوسی کمرنگ کوتاه و یه شال مشکی و شلوار مشکی تنم بود..
دکمه های مانتوم هر کدوم یه طرف افتادن..زیر مانتو یه بلوز استین کوتاه تنم بود..مانتو رو کامل از تنم در اوردن..
با صدای مرتعشی که کلمات هم نامفهوم به روی زبونم ردیف می شدند گفتم :ت..تو رو..خ..خدا ولم کنید..د..دست..ا..از..سرم بردارید..
نفس نفس می زدم..ولی اون دوتا حیوون بی خیال به کارشون ادامه می دادن..اگر رهام منو محکم نگرفته بود نقش زمین می شدم..تا مرز سکته رفته بودم..
تیشرتمو کامل از تنم در اوردن..در اوردن که نه..بیشتر به این می موند که تیکه پاره ش کردن تا تونستن ازتو تنم درش بیارن..
جون نداشتم تقلا کنم..از زور ترس همه ی اختیارات ازم گرفته شده بود و مغزم هیچ فرمانی نمی داد..انگار همه ی سیستم بدنیم قفل شده بود..فقط صاف و صامت وایساده بودم که اون هم به خاطر رهام بود..محکم منو نگه داشته بود..فقط ازاین همه وجودم بود که بیش از حد می لرزید..می ترسیدم..وحشت داشتم از بلایی که می خواست به سرم بیاد..
زن شلاقش رو برداشت و کناری ایستاد..نگاه شهوت الود رهام به بدنم بود..چشمامو بستم که نگاهشو نبینم..سرخ نشده بودم برعکس عین مرده رنگ پریده بودم..یا بهتره بگم رنگی به صورتم نمونده بود..سفید و وحشت زده..
رهام دست داغش رو روی تنم کشید..چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم..گرمای دستش رو که حس کردم بیشتر یخ کردم..این رو لرزش ناگهانی تنم نشون داد..
لبام می لرزید..دوست داشتم هوار بکشم و بگم ولم کنید..ولی نه دهنم باز می شد و نه زبونم کار می کرد..به همه جای بدنم دست کشید و من بیشتر از خودم بدم می اومد..اینکه با مهارت رزمی جلوش وایسادم و می ذارم هر کار می خواد بکنه..
ولی این مهارت واسه ی اینجور جاها نبود..اینکه یه دختر تو چنگال یه مردِ هوسباز اسیر باشه..اینکه تو یه همچین موقعیتی گیر افتاده باشه..مغزم باید بهم فرمان می داد که نمی داد..انقدر ترسیده بودم که هیچی حالیم نبود..فقط یه چیز شده بود ملکه ی ذهنم و بیرون برو هم نبود..اون هم تجاوز بود..اینکه رهام می خواست منو به ناحق از دنیای دخترانه م خارج کنه و تهش به نابودی بکشونه..
منو برگردوند..حالا رو به دیوار بودم و پشتم بهش بود..چشمامو باز کردم..نمی دونستم می خوان چکار کنن..ولی با سوزشی که روی پشتم احساس کردم چشمام تا اخرین حد گشاد شد و جیغ کشیدم..انقدر بلند که از صدای خودم وحشتم بیشتر شد..
تقلا می کردم دستامو از تو دستای رهام بیرون بکشم ولی نمی شد..بهم شلاق می زدن..تنها صدایی که از گلوم خارج می شد جیغ بود و اسم خدا..کمک می خواستم..این عوضیا که ادم نبودن تا به حرفام گوش کنن..از خدا کمک می خواستم..اینکه زجرم ندن و راحت بکشنم..اینکه اگر قراره منو بکشن پاک بمیرم..
این دردها امانم رو بریده بود و حنجره م از جیغ هایی که می کشیدم به سوزش افتاده بود..نمی دونم چندتا شلاق به پشتم زدند ولی بالاخره دست کشیدن و هر دو ولم کردن..همین که رهام دستامو ول کرد روی زمین رها شدم و به روی شکم افتادم ..
دیگه حتی نا نداشتم بلرزم..چشمام به زور باز می شد..پشتم داغ شده بود..دردی رو حس نمی کردم فقط هر چی که بود سوزش بود..دست و پام مثل یه تیکه یخ بود ولی صورت و پشت کمرم اتیش گرفته بود..
نامردا نذاشتن یه کم حالم جا بیاد..از رو زمین بلندم کردن و پرتم کردن رو تخت..پشتم که با تخت برخورد کرد سوزشش بیشتر شد و بازم جیغ کشیدم..مثل مار به خودم می پیچیدم..ناله می کردم و از بس جیغ کشیده بودم صدام گرفته بود..
زن کنارم نشست و دستامو گرفت..چشمام نیمه باز بود..از بس گریه کرده بودم چشمام تار می دید..دیدم که رهام داره لباساشو در میاره..بعد هم دستشو به طرف شلوارم اورد..
جون نداشتم تقلا کنم..دیگه خودمو سپرده بودم دستشون..اگر بهم شلاق نمی زدن شاید می تونستم توی این موقیعت از خودم دفاع کنم..ولی اون شلاقا باعث شده بود تنم بی جون و ناتوان بشه..
تا قبل از اینکه شلاق بخورم هم از ترس نمی تونستم کاری بکنم..نمی دونم دختری بود که مثل من اینطور گرفتار بشه؟..اگر بود می دونست که توی چنین وضعیتی چه بلاهایی به سرش میاد و چه حالتی بهش دست میده..
شلوارمو از پام در اورد..زن دستامو محکم نگه داشته بود..گرمی تن رهام رو روی بدنم حس کردم..هیچ حسی جز نفرت نداشتم..شده بودم یه تیکه گوشت که نه جون داره نه می تونه کاری بکنه..توی اون وضعیت چی می تونست باعث بشه که بازم انرژیم برگرده؟..
چشمام بسته بود و بی صدا اشکام جاری بود..با گرمی لباش به روی لبای سردم چشمامو باز کردم..با ولع منو می بوسید..دستای گرمشو روی تنم حرکت می داد..
صداش تو گوشم می پیچید..صدای خودش بود..
""--ازت خوشم میاد..-چــی؟!..--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..یه جورایی..-منظور؟!..--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..""
هه دل و جرات؟..کدوم دل و جرات؟..اهورا کجایی که ببینی مانیا داره ذره ذره خورد می شه و هر لحظه بیشتر به سمت نابودی سوق داده میشه..من دیگه دختر قوی نیستم..مانیا شکست..
صدایی تو گوشم می گفت " هنوز که اتفاقی نیافتاده..بازم می تونی مانیای سابق باشی..با همون غرور و سرسختی..همونی که اهورا دوست داشت..یه دختر محکم و با اراده "..
ولی نمی تونم..دیگه نمی تونم اون مانیا باشم..هنوز صدای فریادش اون روز توی بیمارستان تو گوشمه..
""--وایسا مانیا..برگرد..بذار لااقل برای اخرین بار هم که شده چشماتو ببینم..اونوقت..اونوقت برو..اونوقت بهم بگو خدانگهدار..مانیا..خواهش می کنم برگرد نگام کن..""
چهره ش جلوی چشمم بود..رهام به تن و بدنم دست می کشید و گه گاهی وحشیانه به لبام هجوم می اورد..نگاه تار و پر از اشک من به سقف سیاه و کدر اتاق بود..چشمام سقف رو می دید ولی چشم دلم توی اون وضعیت فقط چهره ی اهورا رو جلوی چشمام ترسیم می کرد..
""-چی می خواین بگید؟!..--شرطمو قبول کن تا بهت بگم..-باشه شرطتتون چیه؟..--اینکه اسممو صدا کنی..فقط بگی..اهورا..-واسه ی چی ..باید اسمتو صدا کنم؟!..--تو بگو..من هم دلیلشو میگم..-خیلی خب..میگم.................اهورا....--جان ِ اهورا-هـــان؟!..--مانیا..با من ازدواج می کنی؟..-آقای راد.. سرگرد.. آقای اهورا راد.. جناب.............اهورا..--جانم..""
به هق هق افتادم..جیغ کشیدم..انقدر بلند که پیش خودم تصور کردم دیوارای اتاق به لرزه در اومد..
کف دستامو به تخت فشار می دادم و خودمو بالا می کشیدم..قفسه ی سینه م محکم بالا و پایین می رفت..
رهام مبهوت نگام می کرد..اینکه تا الان اروم بودم و یه دفعه زدم به سیم اخر..اینکه داشتم وحشی بازی در می اوردم و دیگه اروم نبودم..تنم می لرزید و دستام ملحفه ی روی تخت رو مشت کرده بود..
داد می زدم..اسم اهورا رو صدا می زدم..روی زبونم تنها اسم اهورا بود و با فریاد صداش می زدم..امید داشتم همین الان در باز بشه و بیاد تو اتاق ولی نیومد..هر چی جیغ و داد کردم نیومد..
به جای اینکه ناتوان تر از قبل بشم انگار جونی تازه گرفته بودم..اون زن شلاقش رو برداشت و بلند شد..خواست منو بزنه ولی خیلی سریع شونه ی رهام رو گرفتم و انداختمش رو خودم..چون وقتی جیغ می کشیدم خودشو کنار کشیده بود و الان روی من بود..شلاق به پشتش خورد..از درد ناله کرد..
تنم یخ بسته بود ولی با این حال تمام قوام رو جمع کردم توی پاهام و زانومو اوردم بالا..انقدر محکم زدم زیر شکمش که پای خودم درد گرفت.. از درد به خودش می پیچید..
خواستم از رو تخت بیام پایین موچ دستمو گرفت..بی وقفه گازش گرفتم..همین که ولم کرد به طرف در دویدم..ملحفه هم تو مشتم بود وبه خاطر تقلاهای من نصفش افتاده بود رو زمین..حالا هم به دنبال خودم می کشیدمش..
موهام از پشت کشیده شد..دستمو به موهام گرفتم و جیغ کشیدم..اون زنیکه ی عوضی هم موهامو از پشت می کشید..به بدنم شلاق زد..درد داشت ..جیغ کشیدم و دولا شدم..موهامو کشید بالا..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..نفسم بند اومده بود..
فکر کرد از پا افتادم..خواست برگرده و منو با خودش بکشه که با ارنجم زدم تو شکمش..موهامو ول کرد..رهام هنوز رو تخت بود..به طرفم اومد که چون به در نزدیک بودم زدم بیرون..سریع چفت در رو از پشت انداختم..
به در می کوبید و فحشم می داد ولی من وحشت زده به اطرافم نگاه می کردم..یه راهروی تاریک بود..ملحفه رو دور خودم پیچیدم..برهنه بودم..جلوی ملحفه رو محکم نگه داشتم و دویدم..
به کجا؟..خودم هم نمی دونستم..فقط یه راهرو بود..به دیواره ش 6 یا 7 متر که جلو می رفتی یه مشعل کوچیک روشن بود..با این حال هنوز هم تاریک بود..اینجا دیگه کدوم گوریه؟!..اصلا می تونم از اینجا فرار کنم؟!..با این وضعیت؟!..
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم..هیچی جز تاریکی ندیدم.. خواستم به دویدنم ادامه بدم که یکی از تو تاریکی جلوم ظاهر شد .. بدون اینکه بهم فرصت بده چی به چیه جلوی دهنم رو گرفت و منو کشید کنار دیوار..
توی اون ظلمات ندیدمش ولی دست گرمش روی دهنم بود..هیکلش برام محو بود..مثل یه سایه..ولی قد بلند بود..
هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد..منو دنبال خودش کشید..فقط تنها کاری کردم این بود جلوی ملحفه رو محکم بگیرم که یه وقت باز نشه..
این قسمت از راهرو روشن تر بود..نگاهش کردم..لال شده بودم..با تعجب زل زده بودم بهش که در یکی از اتاقا رو باز کرد و هر دو خودمون رو انداختیم توش..درو بست و قفلش کرد..پشتشو چسبوند به در و منو هم محکم گرفت تو بغلش..
هنوز نگام نکرده بود..فضای اتاق نیمه روشن بود..اغوشش گرم بود..مگه می شد اغوش اهورا سرد باشه؟..برای من بالاترین گرما رو داشت..چشمامو بستم و با تمام وجود بوی تنش رو استشمام کردم..
ناگهانی سرمو بلند کرد و صورتمو تو دستاش قاب گرفت..چشمای نمناکم فقط زل زده بود تو صورتش..عاشقانه و از سر دلتنگی نگاش می کردم..
نگاهش گرفته بود و چشماش برق خاصی داشت..لبام لرزید..از هم بازشون کردم و فقط صداش زدم: اهورا..چشماشو محکم روی هم فشرد و لباشو روی پیشونیم گذاشت...بوسید..نرم و لطیف..لرزش تنم اینبار از هیجان بود..از وجود اهورا..--جانم..
روی سرم رو بوسید..بوسه هاش برام نوعی مرحم بود..دستشو که به پشتم کشید از درد ناله کردم..سریع خودشو کنار کشید و به کف دستاش نگاه کرد..خونی بود..اخماشو کشید تو هم..اروم شونه هام رو گرفت و منو برگردوند..
می دونستم بر اثر شلاق هایی که خورده بودم پشتم زخم شده و از جای زخم ها خون جاریه..سوزش شدیدی داشت..ولی از وجود اهورا انقدر خوشحال بودم که این درد و سوزش جلوی چشمام نبود..
برگشتم طرفش..بهت زده تو صورتش نگاه کردم..رد اشکی روی صورتش پیدا بود..خواستم دستامو بیارم بالا و نوازشش کنم که سر انگشتامو تو مشت گرفت و دیوانه وار بوسید..از این کارش بغضم گرفت..به هق هق افتادم..بغلم کرد..خودمو بهش فشار می دادم..
با بغض گفت :عزیزم ..مانیا..کی تونسته باهات اینکارو بکنه؟..چرا وضعیتت اینجوریه؟..تو همون حالت با گریه گفتم :اهورا.. مرگ رو به چشمم دیدم..اگر فرار نکرده بودم..الان..الان معلوم نبود..چه اتفاقی می افتاد..رهام..
به سرم دست کشید و اروم گفت :می دونم..می دونم اون اشغال با اینا هم دسته..ولی نمی دونستم انقدر پسته که بخواد با تو..
هر دو سکوت کردیم..کم کم گریه م بند اومد..اغوشش بهم ارامش می داد..به بازوهام دست کشید و نوازشم کرد..این گرمایی که اهورا بهم می داد کجا و اونی که تو اغوش رهام تجربه کردم کجا..فرقش زمین تا اسمون بود..
سکوت بینمون شیرین بود..الان نمی خواستم بدونم اهورا اینجا چکار می کنه؟!..اصلا واسه چی اینجاست و از چه چیزایی خبر داره؟!..الان فقط وجود خودش برام مهم بود..اینکه پیشم بود و تو اغوشش بودم..اگر وضعیتمون خوب نبود بازم راضی بودم..خودشو می خواستم..که داشتمش..برای فرار از اینجا با هم بودیم..
دستامو اوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم..با اینکارم ملحفه از تو دستام رها شد ولی نیافتاد..چون محکم به اهورا چسبیده بودم و این باعث شده بود ملحفه تو حالت خودش بمونه..فقط وقتی ازش جدا می شدم میافتاد..که قصد جدایی ازش رو نداشتم..
دوست داشتم همین الان بهش بگم می خوامش و دوستش دارم..ای کاش بازم بهم می گفت و ازم میخواست باهاش ازدواج کنم..اونوقت جواب من تنها یه کلمه بود..
اون کاری نمی کرد..سوزش پشتم انقدری نبود که نخوام تو اغوشش غرق بشم..انگار بهش نیاز داشتم..اینکه بهش نزدیک باشم و اون و با خودم همراه کنم..دستاش روی پهلوهام بود و منو محکم نگه داشته بود..
گونه م رو به گونه ش چسبوندم..سرمو کشیدم عقب..نگاهمو از روی گردنش تا روی چشماش بالا کشیدم..لباش لرزش کمی داشت و نگاهش توی چشمام قفل شده بود..
به روش لبخند زدم..پر از عشق..به روم عشق و لبخند پاشید پر از زندگی که می تونست دردامو هم تسکین بده..
صدای بلندی که از بیرون شنیدم باعث شد محکمتر بهش بچسبم ..--هیسسسس..اروم باش و هیچ حرفی نزن..نباید بفهمن ما اینجاییم..فقط سکوت کن..
هیچی نگفتم..دروغ چرا هنوزم ترس داشتم ولی به خاطر وجود اهورا نادیده می گرفتمش..
کتش رو در اورد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد و به طرفم گرفت :زود بپوش..
سرمو تکون دادم..نشستم رو زمین و پیراهن رو تنم کردم..با این حال شلوار پام نبود..ملحفه رو مثل دامن دور خودم پیچیدم..همچین بد هم نشد..توی این موقعیت بهتر از هیچی بود..یه قسمت از ملحفه رو که توی دست و پام بود رو با دست پاره کردم..بستم دور موهام..نیمی از موهام رو می پوشوند..گوشه هاش رو بردم زیر موهام و گره زدم..
خواستم بلند شم که پشتم تیر کشید..با شنیدن صدای "اخ" من نگام کرد..کج شد و کمک کرد بلند شم..کتش رو تنش کرد..
همون موقع یکی به در کوبید..تا به خودمون بیایم در از جا کنده شد و چند نفر ریختن تو اتاق..با وحشت به لباس اهورا چنگ زدم و به اون مردا نگاه کردم..
اسلحه به دست رو به رومون ایستاده بودن..که اون زن..وارد اتاق شد..عارم می اومد بهش بگم خاله..اون خاله ی من نبود..نگاه بدی به ما انداخت..
--هیچ کس نتونسته از دست من..به همین راحتی قِسِر در بره..و ازاین به بعد هم این قانون تو برنامه های من حساب میشه..
با سر اشاره ی کوچیکی به یکی از اون مردا کرد..اون هم اطاعت کرد وبه طرفمون اومد..گلوم از زور ترس و اضطراب خشک شده بود..و برای همین با تمام زوری که توی اون لحظه هنوز توی تنم مونده بود فقط محکم بازوی اهورا رو نگه داشتم و انگار با این کار می خواستم یه جورایی اونو در کنارم داشته باشم..می ترسیدم..ازهمه ی ادمایی که اینجا هستن و می خواستن نابودم کنند واهمه داشتم..
تا مرد خواست دستمو بگیره اهورا یه مشت محکم خوابوند تو صورتش..با چشمای گرد شده به جدال بین اون ها نگاه می کردم..نگران بودم..حالا علاوه برخودم نگران اهورا هم بودم..
مرد سرسختی بود ولی اهورا هم کم نمی اورد و حسابی از خجالتش در می اومد..یکی دیگشون از پشت به طرف اهورا رفت..انقدر تند اینکارو کرد که تا اومدم داد بزنم و اهورا رو خبرکنم با ارنجش زد تو کمر اهورا..جیغ کشیدم و به طرفش دویدم..هنوز به هوش بود ولی از زور درد زانو زده بود..
شونه ش رو گرفتم و تکونش دادم..سرشو انداخته بود پایین..صورتشو نمی دیدم..با نگرانی و چشمای پر از اشکم گفتم :اهورا..خوبی؟..بی جون سر تکون داد..خواستم کمکش کنم که صدای زن رو شنیدم :بیاریدشون..بعد هم ازاتاق بیرون رفت..***********************تو مسیر بودیم..نمی دونستم ما رو کجا می برن..چشمامون رو بسته بودن..قلبم تندتند توی سینه م می کوبید و این استرسم رو بیشتر می کرد..
حس کردم ماشین متوقف شد ..صدای درش رو شنیدم بعد هم یکی بازومو گرفت و منو ازت و ماشین کشید بیرون..با یه حرکت دستمال رو از روی چشمام باز کرد..مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم..تا چشم کار می کرد بیابون بود و دره..
اصلا هیچ موجودی جز ما اون اطراف دیده نمی شد..یا خدا اینجا دیگه کجاست؟!..اصلا چرا ما اینجاییم؟!..
وقتی با عصبانیت اینو ازش پرسیدم در جوابم فقط پوزخند زد..به اهورا نگاه کردم..دستاشو از پشت بسته بودن و مجبورش کرده بودن روی زمین زانو بزنه..سرش تمام مدت پایین بود و حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت..
در کمال تعجب دیدم اون مرد منو برد لبه پرتگاه..با ترس تقلا کردم ولی نتیجه ای نداشت..با لکنت رو به زن گفتم :د..داری چکار می کنی؟..به این یارو بگو ولم کنه..چی از جون ما می خوای؟..
قهقهه زد و به طرفم اومد..بلند بلند می خندید..با مسخرگی گفت :ولت کنه؟..هه..چه خیال خامی..تازه پیدات کردم..می خوام به بهترین و بالاترین طرز ممکن نابودت کنم..جوری که این تن و بدن خوشگلت اش و لاش بشه..بعد هم خوراک حیوونای وحشی به همین اسونی جور میشه..
نگاه ها و لحن بیانش ترس و اضطرابم رو بیشتر می کرد..توی دستای مردی اسیر بودم که هر ان امکان داشت از جانب رئیسش فرمان بگیره و پرتم کنه پایین..
سرتاپام می لرزید و راه به راه خودمو نفرین می کردم..رو به مرد لبخند شیطانی زد و سرشو تکون داد..اشهدمو خوندم..وای خدا دیگه تموم شد..
چشمامو بسته بودمو هران منتظر سقوطم بودم که صدای ماشین پلیس رو شنیدم..فکر کردم رویاست ولی صدا نزدیک و نزدیک تر می شد..چشمامو بازکردم..نه رویا نبود..خودشون بودن..ماشینای پلیس اژیر کشان به طرفمون می اومدند..همون لحظه ای که با امید و خوشحالی داشتم به ماشینا نگاه می کردم..
صدای شلیک گلوله فضای اطراف رو پر کرد و همزمان تو قسمت راست پهلوم احساس سوزش شدیدی کردم..داغ بود..می سوخت..انقدر زیاد که زانو زدم..دستمو به پهلوم گرفتم و وقتی به کف دستم نگاه کردم دیدم خونیه..
چشمام تار می دید..دوباره صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید..ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم و..چشمام بسته شد..
اروم چشمامو باز کردم..اول دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..سرم سنگینی می کرد..جون نداشتم دستمو حرکت بدم و روی سرم بذارم..
گنگ به اطرافم نگاه کردم..سمت چپم یه پنجره بود و یه صندلی..سمت راستم رو که نگاه کردم چشمام تو چشمای سرخش قفل شد..صورت غمگینش که لبخند ارامش بخشی به روی لباش خودنمایی می کرد..خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..سرم کمی درد می کرد..
صداشو شنیدم..اروم و دلنشین :خوبی خانمم؟..فقط نگاش کردم..چشماش سرخ بود و صداش گرفته..ملتمسانه گفت :تو رو خدا یه چیزی بگو..می خوام صداتو بشنوم .مانیا..کم کم دارم طاقتم رو از دست میدم..
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..ولی هنوز نگام می کرد..قلبم اتیش گرفت..لبامو از هم باز کردم و تنها صدایی که از گلوم خارج شد " اهورا "بود..
انگار همین هم براش کافی بود که با لبخند نگام کرد و زمزمه کرد :جانم عزیزم..می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟..نگاه شیطونت رو ندیدم؟..
گیج نگاش کردم ..ازحرفاش سر در نمی اوردم..مگه چند روزه که توی این وضعیتم؟..صدای درونم رو شنید :3 روز.. 3 روز تمام بیهوش بودی..همه ی ما رو..ادامه نداد..صداش بغض داشت..
با لبخند از جا بلند شد و گفت :صبرکن..بر می گردم..
بعد هم از اتاق بیرون رفت..تعجب کرده بودم..یعنی من 3 روزه که بیهوشم؟!..
درا تاق باز شد..مامان رو دیدم..چشماش از زور گریه وَرَم کرده بود و سفیدی چشمش به قرمزی می زد..با قدم هایی بلند به طرفم اومد :عزیزدله مادر..الهی فدات بشم و تو رو توی این وضع نبینم..
همونطورکه رو تخت بودم بغلم کرد..گذاشتم اروم بشه..هیچی نگفتم..سرش کنار سرم بود..زمزمه کردم :مامان..گریه نکن..
گریه ش شدیدتر شد..سرشو بلند کرد :جانه مادر..نمی تونم دخترم..خدا تو رو دوباره به من برگردوند..چطور می تونم اروم باشم؟..
جون نداشتم دستامو بیارم بالا..میخواستم اشکاشو پاک کنم ولی فقط گفتم :مامان به خاطر من..اشکاتو پاک کن..می بینی که حالم خوبه..پس اروم باش..
میون گریه لبخند زد..تند تند اشکاشو پاک کرد :باشه عزیزدلم..باشه دخترم..ولی اشکام از خوشحالیه مادر..دستاشو رو به اسمون بلند کرد :خدایا شکرت..خدایا بزرگیت رو شکرکه دخترم رو بهم برگردوندی..
از اون حالتش اشک به چشمام نشست..تا اون موقع هنوز منگ بودم ولی کم کم داشتم متوجه اطرافم می شدم..حدس می زدم تاثیر داروهایی که بهم تزریق کردن..
اهورا که اشکامو دید رو به مامان گفت :خودتون رو اذیت نکنید..اینجوری مانیا هم ناراحت میشه..خداروشکر که حالش خوبه..پس بی قراری نکنید..
با تعجب به اهورا نگاه کردم ..پس با مامانم اشنا شده بود..در کمال تعجب دیدم مامان به روش لبخند زد و گفت :باشه پسرم..
بعد هم نگاهی به هردوی ما انداخت و با لبخند ادامه داد :ایشاالله خوشبخت بشید..تا اومدم ببینم چی به چیه و کی به کیه از اتاق بیرون رفت..
منظورمامان چی بود؟!..نکنه ازموضوع من و اهورا با خبره؟!..***********************کنارم نشست..با لبخند به من چشم دوخته بود..-اهورا..--جانم..مکث کوتاهی کردم :چند تا سوال ازت دارم..می خوام جوابمو بدی..باشه؟..یه تای ابروشو داد بالا :شما امر بفرمایید خانمی..تمام وقت پاسخگوی شما هستم..لبخند زدم..چه نمکی هم می ریزه شیطون..
- اولین سوالم اینه که مامان از موضوع ما با خبره؟!..منظورم اینه که..--متوجه منظورت شدم عزیزم..اره..از همه چیز خبر داره..شیطون نگام کرد و ادامه داد :اینکه ازت خواستگاری کردم..اینکه دوستت دارم و برات می میرم..اینکه این دختر خانم شیطونش منی که یه مرد سرسخت و مغرور بودم رو رامِ خودش کرد..و در ضمن اینو هم گفتم که دخترش عاشقه منه..
چشمام گرد شد ..وقتی دید دارم با دهان باز وچشمای گشاد شده نگاش می کنم قهقهه زد و گفت :چیه؟..مگه دروغ میگم؟..خیلی خب نترس قسمت اخرش رو نگفتم..ولی اگر بخوای میگم..حالا می خوای؟..با شیطنت نگام می کرد..بهش چشم غره رفتم :نخیر..لازم نکرده..خیاله خام..لبخندشو جمع کرد :خیاله خام؟!..من تو رو از مادرت هم خواستگاری کردم..کجای کاری؟..
دیگه تا سرحد مرگ تعجب کرده بودم..این چی داشت می گفت؟!..-چی؟!..سرشو تکون داد:دقیقا دیروز عصر بود..انقدر بیتابت بودم مادرت که هیچ همه ی پرسنل هم بهم شک کرده بودن..اینکه تو مجردی ونامزد نداری پس چرا یه مرد مثل من که باهات نسبتی نداره اینطور داره واسه ت بال بال می زنه..مادرت چند تا سوال ازم پرسید که منم راست و حسینی جوابشو دادم..اونجا فهمید بهت علاقه دارم و منم تیر خلاص رو زدم و رسما خواستگاری کردم..
با تعجب پرسیدم :مامانم چی گفت؟!..خندید و گفت:مامانت که حرفی نداشت فقط گفت هر چی دخترم بگه..نظر اون مهمه..تو دلم گفتم دم مامان گرم..عاشق همین اخلاقاشم..
--خب حالا که الحمدالله بهوش اومدی و سُر و مُر و گنده ای..بگو ببینم زن من میشی؟..از لحنش خنده م گرفت..باز از حالت جدی بودنش دراومده بود و شده بود همون اهورایی که تو شیطنت نظیر نداشت..
خواستم جوابشو بدم که سریع گفت:هِی هِی گفته باشم نگی نه و نمی تونم و باید فکرکنم و این حرفا ها..من این چیزا حالیم نیست..به اندازه ی کافی پدرمو در اوردی و اذیتم کردی..دیگه وقتشه که یه جواب درست و حسابی بهم بدی..د یالله..منتظرم..دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد .. نگاهش جدی بود ..
-همینجوری الکی الکی که نمیشه..فعلا نمی تونم جوابت رو بدم..اخماش رفت تو هم :یعنی راه نداره؟..--نُچ..نداره..
کمی نگام کرد..برای اینکه به این بحث خاتمه بدم گفتم :سوال دومم رو بپرسم؟..فقط سرشو تکون داد..اخی..قهر کرد..بی خیال واسه ش لازمه..- تو چطوری فهمیدی اونا ..منظورم خالمه و..من رو گرفتن وبردن اونجا؟..
نفسش رو داد بیرون و تو موهاش دست کشید..دستاشو گذاشت لبه ی تخت و کمی به جلو خم شد :تازه رسیده بودم پادگان..هنوز حال جسمیم کاملا رو به راه نشده بود..ولی دیگه طاقت نداشتم..دلم حسابی برات تنگ شده بود..بر خلاف اصرارهای مادرم اومدم پادگان..فرمانده رو درجریان قرار دادم..اومدم اتاقم تا لباسام رو بپوشم..چون مدتی که تو خونه استراحت می کردم لباسام اینجا بود و فراموش کرده بودم ببرم خونه..همین که وارد اتاقم شدم دیدم یکی با شتاب از تو راهرو رد شد..داشت با موبایل حرف می زد..اوردن موبایل تو پادگان خلاف قوانین بود و می خواستم بدونم این کیه که داره خلاف قانون اینجا عمل می کنه؟..وقتی برگشتم دیدم رهامه..ناخواسته دنبالش رفتم..متوجه من نشده بود..می خواستم ازش بپرسم چرا با خودت موبایل اوردی که رفت تو یکی از اتاقا ولی در رو کامل نبست و می تونستم صداشو بشنوم..خواستم برم تو که اسم تو رو از دهنش شنیدم..داشت می گفت ( مانیا سرسخت تر از این حرفاست..باشه حواستون بهش باشه منم خودمو می رسونم)..یه حسی بهم دست داد..پر از تشویش ونگرانی..رفتم بیرون و توی ماشینم نشستم..از در رفتم بیرون و یه جایی مخفی شدم تا هر وقت اومد بیرون تعقیبش کنم..وقتی فهمیدم هنوز نیومدی پادگان دیگه بیشتر شک کردم که رهام یه غلطی کرده..خلاصه تعقیبش کردم و رسیدم همون جایی که تو رو برده بودن..ولی خب یه جاهایی با چند نفر درگیر شدم ..گفتم که هنوز حالم کاملا خوب نشده بود ..با این حال از پسشون بر اومدم..کمی جلوتر دیدم یه دختر داره به طرفم میدوه..دقت که کردم دیدم تویی..بقیه ش رو هم که می دونی..
سرمو تکون دادم..بعد از سکوت کوتاهی گفتم :به سر اون زن..چی اومد؟..بعد از اینکه بیهوش شدم چی شد؟..--توی تیر اندازی کشته شد..اون و چند تا از زیر دستاش که رهام هم بینشون بود..بعد از اینکه تیر خوردی به بیمارستان منتقلت کردیم..تو پهلو و شونه ت تیر خورده بود..حالت خیلی بد بود..دکترا گفتن فقط براش دعا کنید..کار منو مادرت وشمیم فقط همین بود..بعد از عمل بیهوش بودی تا 3 روز..
دیگه ادامه نداد..چون بقیه ش رو می دونستم..ولی شمیم..اون چی؟..با فهمیدن موضوع رهام..به اهورا موضوع رو گفتم و ازش درمورد شمیم پرسیدم..جواب داد :همه ش تو هم بود و حرفی نمی زد..نمی دونم..
باید باهاش حرف می زدم..نگرانش بودم..*******************مرخص شده بودم ..شمیم توی بیمارستان هم به عیادتم اومده بود..الان هم پیشم بود..مامان برامون شربت و میوه گذاشت و رفت بیرون..
دستاشو گرفتم ..انگار از تو چشمام فهمید چی می خوام..با لحن گرفته ای گفت :چکار می تونم بکنم مانیا؟..فقط خداروشکر می کنم کارمون به جاهای باریک نکشید..چون این ادم انقدر پست بود که هرکار می تونست بکنه..فکر می کردم مرد خوبیه..هه..حیف اسم مرد..وقتی فهمیدم می خواسته باهات چکارکنه..
اه کشید و بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد :خوراکم شده بود گریه..جلوی دیگران چیزی نمی گفتم ولی با خدا درد و دل می کردم..خودمو می کشتم؟..واسه کی؟..یه ادم پست؟..یه کسی که اصلا نمی شد بهش گفت ادم؟..فقط خداروشکر کردم..اینکه از سر راهم برداشته شد و نتونست وجود من رو هم به گند بکشه..همین هم برام کافی بود و نفرتی که ازش پیدا کرده بودم باعث شد به فراموشی بسپارمش..من نفهم بودم مانیا..کر و کور بودم که نشناختمش..
دستشو فشار دادم و با مهربونی گفتم :این چه حرفیه؟..هیچ کدوم از ما نتونستیم رهام رو بشناسیم..نه من..نه تو و نه اهورا..هیچ کس..انقدر حرفه ای بوده که..خیلی راحت کاراش رو پیش می برد بدون اینکه اب از اب تکون بخوره..
لبخند تلخی زد و چیزی نگفت..از طرفی نگرانش بودم..شکست سختی توی زندگیش خورده بود..و از طرفی هم خوشحال بودم که پای چنین ادمی فراتر از حدش تو زندگی شمیم باز نشد..
توی اتاق پدرم پشت میز کارش نشسته بودم و داشتم فاکتور های خرید کارخونه رو چک می کردم..دقیقا 1 هفته است که از ارتش بیرون اومدم..هم من و هم شمیم..
تو این 1 هفته چند بار تلفنی با اهورا حرف زده بودم ..دنبال جواب بود که من هر بار می گفتم الان نمی تونم چیزی بگم..
با خودم رو راست بودم و می دونستم از ته قلبم عاشقشم..ولی دوست هم نداشتم به همین راحتی کوتاه بیام..زنی گفتن مردی گفتن..مثلا ناز ونیازی گفتن..همینجوری که نمی شد..خداییش دلم حسابی براش تنگ شده بود..
خودکار روتو دستام فشار دادم تا حواسم جمع کارم بشه ولی بی فایده بود..هیچ وقت نمی تونستم حواسمو از روی اهورا پرت کنم..
از همونجا مامان رو صدا زدم..ولی جواب نداد..قرار بود بره خونه ی همسایه که تازه از حج برگشته بودند..از پشت میز بلند شدم..دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم..توی هال بودم که صدای ایفن بلند شد..به طرفش رفتم..تصویر کسی روی صفحه نبود..-کیه؟!..--باز کن..هول شدم..سریع ایفن رو گذاشتم..وای خدا اهورا اینجا چکار می کنه؟!..دکمه ی در بازکن رو زدم..************جلوم ایستاده بود و لبخند به لب داشت..--علیک سلام..به خودم اومدم:سلام..اینجا چکار می کنی؟!..اخم کرد ولی تابلو بود مصنوعیه..--ناراحتی برگردم؟..لبخند زدم :نه این چه حرفیه؟..بیا تو..
ازهمون جلوی در نگاهی به داخل انداخت :کسی خونه نیست؟..-نه..--خب اینجوری..برات مشکلی نیست؟..
لبامو جمع کردم و زل زدم تو چشماش..وای که چه با حیا شده بود:نه..مامان که دیگه می شناستت..سرشو تکون داد و اومد تو..در رو بستم..***************براش میوه و شربت اوردم..اصرار داشت بشینم..رو به روش نشستم..
خیره شد تو چشمام:می خواستم باهات حرف بزنم..صاف و پوست کنده..-باشه..بگو می شنوم..کمی تعمل کرد..نفسش رو داد بیرون..کلافه بود :چرا مانیا..چرا هی دست دست می کنی؟..چرا با این کارات عذابم میدی؟..با تعجب نگاش کردم :کی؟!..من؟!..مگه چکار کردم؟!..--یعنی خودت نمی دونی داری با من چکار می کنی؟..اینکه در انتظار یه جواب از تو شب و روز دارم ذره ذره از بین میرم؟..
تازه متوجه منظورش شده بودم..با دقت بیشتری نگاش کردم..ته ریش چقدر بهش می اومد..چشماش خمار شده بود..سفیدی چشمش به قرمزی می زد..معلوم بود خوب نخوابیده..
یعنی به خاطر یه جواب از من به این روز افتاده بود؟..بیشتر از اینکه برای خودم تاسف بخورم که چرا باهاش اینکارو کردم خوشحال بودم از اینکه انقدر براش مهم هستم..بدون شک هیچ زنی تو دنیا پیدا نمی شد که از توجه عشقش به خودش خوشحال نشه..
لبامو با زبون تر کردم و گفتم :روز اول که دیدمت با دشمنم برام فرقی نداشتی..همیشه باهات سر جنگ داشتم ودوست داشتم از مرد مغرور وخود رایی مثل تو جلو بزنم..ولی هیچ وقت نتونستم..همیشه این تو بودی که از من پیشی می گرفتی..این کل کل های بینمون ادامه داشت تا اینکه..
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم :تونستم اون حرارت رو تو خودم حس کنم..اون عطش و اشتیاق رو..اینکه دوستت داشته باشم..نمی دونم از کی..اصلا نمی دونم..شاید همون موقع که فکر کردم تو مانور کشته شدی..وقتی بالا سرت اشک ریختم..کاری که هیچ وقت برای کسی نکرده بودم..ولی..
سرمو بلند کردم..با اشتیاق به حرفام گوش می داد..-عشقت تو وجودم روز به روز ریشه ش محکم تر می شد وحالا در حال رشد بود..به طوری که کم کم همه ی وجودم رو تسخیر کرد..دیگه اون مانیای سابق نبودم..در برابرت کوتاه می اومدم..وقتی ازم خواستگاری کردی باور کن از ته دلم خوشحال شدم..ولی خب فکر کردم الان بهترین موقع است که تلافی کنم..بازم شده بودم همون مانیای لجباز..دست خودم نبود و نمی دونم چرا دوست داشتم اذیتت کنم..در حالی که دلم نمی اومد..تا اینکه اون اتفاق افتاد و..تو فلج شدی..می خواستم اینجا تمام تلاشم رو برای بهبودیت بکنم..با جون و دل در کنارت بودم و همه جوره می خواستم راحت باشی..وقتی رهام می خواست اون کارو باهام بکنه این تو بودی که بهم نیرو دادی تا بتونم در برابرش بایستم..دقیقا زمانی که داشتم کم می اوردم و تسلیمش می شدم تو و حرفات منو به خودم اوردید و باعث شدید تواناییم برگرده..و زمانی که دیدمت جون دوباره گرفتم..فقط یه چیزی..
منتظر چشم به من دوخت..- پلیسا چطوری سر رسیدن؟!..اصلا از کجا فهمیدن ما اونجاییم؟!..--رد رهام رو گرفته بودن..فهمیده بودن منم دارم تعقیبش می کنم..وقتی رسیدن اونجا کمین می کنند و زمان حمله متوجه میشن دارن ما رو انتقال میدن که بعد از اون تعیبمون کردن و فهمیدن کجا هستیم..-پس یعنی می دونستن رهام داره خیانت می کنه؟!..سرش رو تکون داد :اره..مدتی که من پادگان نبودم همه ی کارهاش انجام شده بود و گروه ها در جریان بودن..و همون روز که فرمانده می خواست من رو در جریان بذاره از پادگان خارج شدم و رهام رو تعقیب کردم..
با دقت به حرفاش گوش می کردم..عجب شیر تو شیری بوده ..ولی خدا رو شکر اتفاق بد و جبران ناپذیری این وسط نیافتاد..
از جاش بلند شد و کنارم نشست..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاش کردم..زل زد تو چشمام :مانیا..بازم می خوام ازت خواستگاری کنم..هزاران بار هم که شده باشه بهت میگم دوستت دارم و تا دنیا دنیاست ماله خودمی..نگاهمون تو هم قفل شده بود ..--با من ازدواج می کنی؟..-یه شرطی دارم..قبول می کنی؟..--هر چی باشه..لبخند زدم:من می خوام تخصصم رو بگیرم..مشکلی که نداری؟..اروم خندید :من گفتم می خوای چی بگی..نه عزیزم چرا که نه؟..خیلی هم خوبه..با لبخند سرمو تکون دادم..
--خب جواب من چی شد؟..با عشق نگاش کردم و لبخند زدم..دیگه وقت لجبازی نبود..-بله..--بله چی؟..-باهات ازدواج می کنم..
برقی توی چشماش نشست..هر دو توی حس وحال خودمون بودیم که از جا بلند شد..از این حرکتش تعجب کردم..صورتش سرخ شده بود..من هم رو به روش ایستادم..دستی به صورتش کشید وبا صدایی که لرزش درش نامحسوس بود گفت :من دیگه میرم..برای خواستگاری رسمی امشب با خانواده م میام..اروم گفتم :بیشتر بمون..برگشت ونگام کرد..
زیر لب گفت :نمی تونم..وگرنه از خدامه..می ترسم..یه وقت..با انگشت اشاره به من و خودش اشاره کرد..متوجه منظورش شدم .. سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..
زیر لب خداحافظی کرد..تا پشت در دنبالش رفتم..وقتی که رفت به در تکیه دادم..ازته دل شاد بودم..چشمامو بستم و با ارامش لبخند زدم..
همون شب به همراه پدر ومادرش اومدن خواستگاری..مادرش همونطور که قبلا گفته بودم زن فوق العاده مهربونی بود..پدرش هم مرد متشخصی بود..به خوبی خوشی همه چیز تموم شد..مامان رضایتش رو اعلام کرد و گفت که جواب و نظر من شرطه قبولی اهورا ست..
و من هم که دیگه ناز و این حرفا رو تو کارم نیاورده بودم بله رو دادم..*********************بعد از کلی ادا اومدن برای عکاس ها که خیلی هم بهمون حال داد شام رو خوردیم..همه اومده بودن تو سالن تا رقص تانگو من و اهورا رو ببینن..اهورا نگاهی به اطراف انداخت..رقصمون هماهنگ بود..--این همه لشکر اومده به عشق..-مانیا..اهورا منو چرخوند و از پشت بغلم کرد: آره خانومی من..
دستم رو محکم گرفت و برد وسط پیست .. همون لحظه نورها خاموش شد و آهنگه "عشق نمی خوابه" از منصور رو گذاشت و من ِ بی جنبه هم سریع تو بغل اهورا برای رقص جا گرفتم..البته اونجا فقط جای من بود ولی خب بازم مانیا بودم دیگه..شیطنتام رو داشتم..
یه لحظه از ذهنم خاطرات بچگیم گذشت و باعث شد بخندم که اهورا پرسید: به چی میخندی؟..-یادمه وقتی کوچیک بودم همه اش می گفتم... خدایا اینا که دارن تانگو میرقصن چی به هم میگن حالا هم که تو سکوت کردی! خیلی ممنونم..اهورا من رو بیشتر به خودش فشار داد و زیر گوشم گفت :می خوای بهت بگم چی میگن؟..سرمو تکون دادم..اروم درحالی که هرم گرم نفسهاش پوست گردنم رو می سوزوند گفت :عشق من..عزیزدلم..خانمی..خیلی دوستت دارم..همیشه برای من باش..با تعجب گفتم :همینا رو میگن؟!..سرشو عقب برد:نه همشون..فقط اونایی که عاشقن..
دستامو دور گردنش حلقه کردم و زل زدم تو چشماش:پس منم میگم عشق من..عزیزم..تا ته دنیا باهاتم و دوستت دارم..
لبخندش پررنگ تر شد..--می دونی چیه؟..-چی؟!..--ای کاش هیچیکی تو سالن نبود..با تعجب گفتم :چرا؟!..شیطون خندید و گفت :دیگه دیگه..اگر نبود بهت می گفتم..منظورش رو فهمیده بودم..دیگه سرخ نشدم به جاش با لبخند بهش چشم غره رفتم که خندید و محکمتر بغلم کرد..
رقص تموم شد همه برامون کف زدن و یکی یکی جلو اومدن تا برامون آرزوی خوشبختی کنن ..
کم کم همه رفتن و فقط خودی ها مونده بودن.. شمیم به طرفم اومد..کنارم ایستاد..اثارغم رو تو صورتش پیدا نکردم..برعکس شاد و خوشحال بود..با شیطنت گفت :خوشبخت بشی خانم دکتر..لبخند زدم :ممنونم خانم پرستار..خوشحالی شمیم؟..
با لبخند سرش رو تکون داد :خیلی..به دو دلیل..یکی اینکه بهترین دوستم امشب عروسیشه و من به چشم خوشبختیش رو می بینم..و دومین دلیلم اینه که تونستم با خودم کنار بیام و برای همیشه رهام رو فراموش کنم..فکر می کردم سخته..ولی به راحتی از پسش بر اومدم..وقتی به این فکر می کردم که می تونست باهام چه کارهایی بکنه و منو به روز سیاه بنشونه بیشتر تو فکر می رفتم و می گفتم خدا رو شکر که پاش از زندگیم بیرون کشیده شد..این مهمه..
با لبخند سرمو تکون دادم :درسته..و خوشحالم که به این نتیجه رسیدی..بغلش کردم..صورت همو بوسیدیم..
مامان یه دستمال گرفته بود جلوی صورتش و گوله گوله اشک میریخت. طاقت دیدن اشکاشو نداشتمبغلش کردم : مامان چرا گریه می کنی؟ مانیا داره خوشبخت میشه.. شما هم همسایه ما می شید و هر روز هر روز میاید خونمون پس چرا گریه می کنی؟
--خوشحالم که خوشبخت میشی عزیزدلم این ها همه اش اشک شوقه..لبخند زدم و مامان رو در آغوش گرفتماهورا هم داشت همین حرفا رو به مادرش میزد..مامان و بابای اهورا هم بغلم کردند و برامون آرزوی خوشبختی کردن! مگه میشه با اهورا بود و خوشبخت نشد؟جای خالی پدرم رو خیلی واضح احساس می کردم..اگر امشب اینجا بود من و اهورا رو دست به دست می کرد..
ناخداگاه قطره اشکی توی چشمام جا خوش کرد..ولی خیلی زود پسش زدم..نمی خواستم کسی رو ناراحت کنم..پدرم و محبتاش همیشه توی قلب من بود..یاد و خاطرش فراموش نشدنی بود..
بعد از عروس کشون که اهورا مخالفش بود و به خواست من قبول کرده بود رسیدیم ..خونه ی مشترک من و اهورا..
اهورا دستم رو گرفت و گفت: چطوره؟..-سلیقه شوهرم عالـــیه..باز شیطون شد: خوبه پس امشب حسابی جبران می کنی..خودمو زدم به کوچه ی علی چپ :چی رو؟ من که شدید خوابم میاد..--مانیــــــا..
با این که ته دلم قیلی ویلی می رفت پشتم رو بهش کردم و پریدم تو حموم..دکور خونه به سلیقه ی من چیده شده بود..مامان سنگ تموم گذاشته بود و از همه جهت مخلصش هم بودم..
به اطرافم نگاه کردم..حالا من چیکار کنم؟..چرا اومدم اینجا؟..تصمیم گرفتم حالا که اینجام یه دوش بگیرم..هر کار کردم نشد که بشه! زیپه باز نمی شد..داد زدم: اهورا؟..از پشت در گفت :جانم؟..-بیـا..از خدا خواسته گفت :درو باز کن ..اومــــدم..
وقتی اومد داخل بهم فرصت نداد و سریع بغلم کرد ..جیغ خفیفی کشیدم.. از حموم بردم بیرون و انداختم رو تخت..هم خودش نفس نفس می زد هم من :اهورا این چه کاری بود؟!..خواستم بلند شم نذاشت..سریع کنارم نیمخیز شد :ناز نکن عزیزم..-اِ چی میگی تو؟..خندید و با شیطنت گفت :الان بهت نشون میدم چی میگم..
به سمتم یورش برد و دستام رو گرفت تو دستش .. اول فقط نگام کرد..منم با لبخند تو چشماش خیره شده بودم..دوست داشتم تقلا کنم ولی اون محکم نگهم داشته بود..اروم صورتشو اورد پایین و..شروع کرد به بوسیدنم.. خیلی نرم... آهسته... و داغ..
از زور هیجان نفسم بند اومده بود..وقتی دست اهورا به سمت زیپ لباسم رفت چشمام بسته شد و ..من وارد یه مسیر شدم.. یه مسیر پر از خواستن های اهورا و ناز کردن های من..
یه مسیر که مثل آب، آتش شعله ور شده ی عشق و عطش اهورا رو فروکش کردم.. در مسیر آب و آتش..من چون ابی بودم ارام و پر از ارامش و اهورا چون اتش پر از گرما و حرارت عشق..و حالا هر دو توی این مسیر قدم گذاشته بودیم..و این مسیر تا زمانی که جامِ زندگی خالی نشود ادامه خواهد داشت..
پاسخ
ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
« قدیمی‌تر | جدیدتر »
صفحه‌ها (2): « قبلی 1 2


موضوعات مرتبط با این موضوع…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  رمان ازدواج به سبک کنکوری رمان 22 37 ۱۳۹۹-۱۲-۱۱، ۰۶:۲۴ عصر
آخرین ارسال: رمان
  رمان در آغوش مهربانی رمان 58 66 ۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۵:۳۷ عصر
آخرین ارسال: رمان
  رمان بانویکوچک رمان 19 30 ۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۴:۴۴ عصر
آخرین ارسال: رمان
  رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق رمان 15 45 ۱۳۹۹-۱۲-۶، ۰۷:۰۰ عصر
آخرین ارسال: رمان
  رمان کوه غرور رمان 31 83 ۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۱:۴۵ عصر
آخرین ارسال: رمان
  رمان جایی نرو رمان 103 185 ۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۸:۲۴ عصر
آخرین ارسال: رمان
  رمان شاه شطرنج رمان 33 105 ۱۳۹۹-۱۱-۳۰، ۱۱:۴۳ صبح
آخرین ارسال: رمان
  رمان هیچکی مثل تو نبود رمان 44 120 ۱۳۹۹-۱۱-۲۹، ۰۸:۰۰ عصر
آخرین ارسال: رمان
  رمان وصیت نامه رمان 39 122 ۱۳۹۹-۱۱-۲۸، ۰۸:۲۹ صبح
آخرین ارسال: رمان
  رمان طنز داماد اجاره ای رمان 28 93 ۱۳۹۹-۱۱-۲۷، ۰۷:۱۵ عصر
آخرین ارسال: رمان

  • مشاهده‌ی نسخه‌ی قابل چاپ


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
  • صفحه‌ی تماس
  • بازگشت به بالا
  • بایگانی
  • قرارگاه سایبری عطاملک
قدرت گرفته ازMyBB و پارسی شده توسط MyBBIran.com
طراحی شده توسط Rooloo | ترجمه و طراحی مجدد توسط ParsanIT.ir

برو بالا
حالت خطی
حالت موضوعی