مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: خاطره ای جالب از اردوی جهادی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
تومور مغزی داشت و رد عمیق بخیه ها از بین ابرو هاش تا فرق سرش رفته بود و سرش شبیه زرد آلو به دو قسمت تقسیم شده بود.
می گفت وقتی سیل اومد ، خونه که خراب شد هیچ ، همه ی وسایلمون هم خورد شد.
گفت : میخام پس فردا برم تهران
گفتم : برای چی؟ میری تهران برای کار؟
گفت : ای بابا ، کار کجا بوده ، من بیکارم ، میرم دکتر تا سرمو بزارم زیر برق (نمیدونم منظورش چی بود)
چون تشنج داشت نمی تونست بره سر کار ، حتی موتور هم نمی تونست سوار شه ، چون هر لحظه ممکن بود تشنج بیاد سراغش
یه پسر سه ساله هم داشت که یه هدیه کوچیک بهش دادیم.
مادر خانمش هم باهاشون همونجا بود ، مادر می گفت کلیه هام عفونت داره ، یکی از چشم هاش هم کور بود.
بقیه در ادامه مطلب ...
این شرایط زندگی خانواده ای بود که ما تو اردوی جهادی خادمشون شده بودیم تا شاید مرحمی روی زخم هاشون گذاشته باشیم.
برای اردو دو سه تا از بچه های کم سن و سال رو هم برده بودیم. گویا دور از چشم ما جوون های بیل به کمر خورده ی محل ، درباره بسیج بدگویی کرده بودن و به این بچه ها گفته بودن برا چی میرید بسیج ...
ما هم تو جمع با صدای بلند گفتیم : بسیجی تو جنگ از پدرو مادر و زن و بچش جدا میشه و جون میده برا امنیت مردم ، تو سیل و زلزله از کار و زندگیش میزنه و میاد رایگان کارگری میکنه برا آسایش مردم ، اونوقت همین مردم بهش فحش میدن. خدا لعنت دولت مردای لیبرال رو که فقط به فکر خوش رقصی برای کدخدا هستن و جز دشمنی با شهدا و پاک کردن اسم و عکسشون از کوچه و خیابون و حمایت از بی حجابی و فتنه و ورزشگاه رفتن خانم ها وکنسرت و ... چیزی بلد نیستن و انگار نه انگار که مردم مشکل اقتصادی دارن و سیل اومده و خونه زندگی مردم داغون شده
وقتی دیدم بچه ها خسته شدن یه فکری به ذهنم رسید ، با خودم اسپیکر برده بودم یه گوشه آویزونش کردم و مداحی گذاشتم.
مشغول کار بودیم که صدای مداحی قطع شد با خودم گفتم حتما کار یه از خدا بی خبریه ، دستم بند بود نمیشد برم ببینم کار کیه. چند دقیقه بعد صدای بلند مداحی شور بلند شد. نگو همین بچه های خودمون اسپیکر رو  با بلوتوث وصل کرده بودن به گوشی خودشون.
عشق می کردن بچه ها ، با بیل هروله می کردن...
بناها کفشون بریده بود. ما بودیم و سه تا بنا و دیواری که به سرعت برق و باد میرفت بالا
اردوی جهادی
اصلا فکر نمی کردم این بچه ها اینجوری کار کنن...
وقتی دیدم داره بهشون فشار میاد کار رو ول کردم و رفتم سراغشون ، گفتم : اصلا به خودتون فشار نیارید و خودتون رو اذیت نکنید ، یهو یکی از بچه ها بدون اینکه حتی سرشو بلند کنه همین طور که مشغول بود گفت : نه آقا ، باید جهادی کار کرد...
وقتی میخواستیم اعزام بشیم ، پاسداره می گفت این بچه ها رو نبرید اینا نمی تونن و اذیت ، می شن. خلاصه بهمون ماشین نمی داد ، ما هم پراید خودمون رو آتیش کردیم . شاید باورتون نشه ولی هفت نفر سوار یه پراید مدل پایین کاربراتوری افتادیم تو جاده ، اونم پنجاه کیلومتر راه تا مقصد ...
آخر کار وقتی می خواستیم بر گردیم ، یه روحانی اومد اونجا ، خسته نباشید گفت و شروع کرد به وعده وعید الکی دادن ، بهش گفتم حاجی ،گوش ما از این وعده ها پر شده ، کار باید برای خدا باشه ، برو و نیت بچه هامون رو خراب نکن.
البته خدا خیلی خوش معامله است ، اگه با خدا معامله کنی مطمئن باش ضرر نمی کنی از نظر اطرافیان من خیلی ضرر کردم چون از سر کار مرخصی گرفتم و با ماشین خودم اینهمه نفر سوار کردم و رفتیم برای کارگری کردن مفت و مجانی و کلی هم خرج کردیم اما شاید باورتون نشه در اصل همه اش سود خالص بود حتی تو همین دنیا ، گویا مدیر عامل شرکت به همه کارکنان یه پاداش قابل توجه داده بود ، چندین برابر اون پولی که  تو اردو جهادی خرج کردیم.
یکی دیگه از رفقا هم برای جایی گزینش رفته بود و ردش کرده بودن. همون حین کار ، گوشیش زنگ زد و بهش گفتن بیا قبول شدی ، ما اشتباه کرده بودیم و بهت نمره اشتباهی داده بودیم فلان روز بیا کارات رو انجام بده.
صبح فردای بعد از تموم شدن اردوی جهادی ، به بچه ها زنگ زدم و احوالشون رو گرفتم ، با خودم  می گفتم حتما داغون شدن و الان میگن ما دیگه نماییم اینطور جاها... اما وقتی زنگ زدم حرف هاشون شنیدنی بود... تو صداشون خستگی که نبود هیچ ، انگار بمب انرژی بودن. یکیشون گفت : آقا ما مرد کاریم ، الان هم اومدیم باغ انگور چیدن... و میگفتن اردوی بعدی کی هست؟ خبر به سایرین هم رسیده بود و چند تا از بچه ها ناراحت بودن که چرا به ما خبر ندادید.

http://efrati94.blog.ir/post/65