مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان خواندنی زندگی تمنا
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
تلو تلو خوران از ترن هوایی میام پایین...وای چه حالی داد!...تموم انرژیم تخلیه شد...فقط حنجره مو جــــــر دادم...خنده و جیغ قاطی شده بود...کاش می شد یه باره دیگه ام برم...بزرگترین مزیتش این بود که اون بالا واسه چند دقیقه ی حال و هوای علی و حرفاش از یادم رفته بود...رویا با گفتن:
-حالت تهوع دارم
به سمت سرویس بهداشتی شهربازی می دوه...أه أه چه لوس...آخه این کجاش ترسناک بود!!!یه ترن هوایی کوچولوبود دیگه...دوتا دایره بود با چندتا قوس و غزه!!!چی گفتم!!!...افسانه دستشو دور بازوم حلقه می کنه:
-وای پری سرم گیجی ویجی میره
=آویزون من نشو...منم مث تو تعادل ندارم
-بچه ها کاش می شد بریم استخر توپ
اینو شراره می گه...منم خیلی دوس داشتم برم زیر اون همه توپ رنگی قایم بشم بعد چندتا مشت توپ بریزم رو سرم اما...
-بروبابا...بچه شدی...بریم تونل وحشت
دستامو به هم میکوبم:
=آره...عالیه...موافقم
شراره دستاشو میاره بالا:
-نه دیگه...من همینطوری وقتی حرف میزنم حنجره ام می سوزه...نمی تونم جیغ بکشم از ترس سنکوپ می کنم
-به درک...پس منو پری می ریم باشه؟!
=باشه...بریم
بلیط می گیریم و سوار می شیم...4تا پسر پشت ما نشسته بودن و هرزگاهی یه چیزی می پروندن...وارد تونل می شیم...تاریک تاریکه ...ما تقریباً آخرای قطار نشسته بودیم...داشتم با خودم فکر می کردم این دیگه چه جور تونل وحشتیه که یه دفه یه عنکبوت سیاه گنده می اُفته رو صورتم...بلافاصله یه جیغ بنفش می کشم و عنکبوت رو پس می زنم که یه دفه یه پارچه ی سفید متحرک میاد رو به روم و یه صدای وحشتناک پخش میشه...سنکوپ می کنم...افسانه خودشو می اندازه تو بغلم...من خودم یکی رو می خوام که هوامو داشته باشه این چسبیده به من!!! پسش می زنم که یه دفه یه جنازه ی وحشتناک با صورت ترسناک و پر از خون سمت راستم ظاهر میشه...قلبم میاد تو دهنم!!!...
***
سرخوش به طرف شراره و رویا که یه گوشه واستاده بودن و داشتن پشمک میخوردن می رم...تا حالا این همه تخلیه ی انرژی نکرده بودم...حسابی سبک و سرحال شده بودم
=بچه ها من گشنمه
افسانه تأکید می کنه:
-منم همینطور
رویا می گه:
-پس بریم یه رستوران خوب مهمون من!
همگی سوار ماشین می شیم...چقده جای شیلا خالی بود...هرچند می دونم مهمونی بیشتر بهش خوش می گذره...شیلا یه جورایی انگار بازوی راست شهره بود...هر جا می رفت اونوهم با خودش می برد...افسانه صدای ضبط رو تا ته زیاد می کنه...یه 405 که توش 4تا پسر بودن خودشو می رسونه به ماشین ما...همونایی بودن که توی شهربازی زیارتشون کرده بودیم!!!پسری که پشت فرمون بود شیشه رو می ده پایین و می گه:
-خانمای محترم قصد دارن برن شام بخورن؟!
افسانه با ناز می گه:
-بله...بااجازتون
-اجازه ی مام دست شماس...افتخار می دین یه امشبو مهمون ما باشین؟!
-باید با بروبچ مشورت کنم
-پس منو دوستام توی رستوران...منتظرتونیم خوشحال می شیم دعوتمونو قبول کنین
و با یه تک بوق ازمون فاصله می گیره
-بچه ها چیکار کنیم؟!
-من که می گم بریم...هم می خندیم و یوخده سرکارشون می ذاریم هم یه شام مفتی میخوریم
-آره بابا...چه عیبی داره ...مام مث بقیه دختر پسرا
افسانه آینه رو روی صورت من تنظیم می کنه:
-نظر تو چیه پریا؟!
شونه بالا میاندازم:
=برام فرقی نمی کنه
-پس حله
وارد رستوران می شیم...یکی از پسرا با دیدن ما پا می شه و دست تکون می ده ...نزدیک می شیم یکی دیگه از پسرا پا می شه و صندلی ها رو عقب می کشه...دخترا هم با نازو کرشمه و کلی ادا و اصول می شینن!!همون پسره راننده با یه لبخند مضحک می گه:
-ممنون که دعوتمون رو قبول کردین خانما...من ارسلانم ...اینام دوستام...ماهان...احسان میلاد...

با شنیدن اسم میلاد فوراً سرمو بلند میکنم و صورت تک تک پسرا رو از نظر می گذرونم...یه نفس آسوده می کشم...نه خدا رو شکر این میلاد،اون میلاد نیس!!!افسانه با یه لبخند پر غمزه میگه:
-منم افسانه ام...اینام دوستام...شراره...رویا...پریا
-به به چه اسمای قشنگی...خیلی خوشبختم از آشناییتون خانمای زیبا!!!!!
اَه اَه اَه...پسره ی چاپلوس زبون باز...ایکبیری حالت تهوع!!!!!
-خب چی می خورین تا سفارش بدیم؟!
اینو ماهان می گه...شراره با ناز می گه:
-من که چیزی نمی خورم رژیم دارم
فکم پخش زمین میشه...با چشای گشاد زل می زنم به شراره...ماهان با یه نگاه خریدارانه و چندش آور به هیکل شراره میگه:
-من که باور نمی کنم...داری شوخی می کنی؟!با این اندام مانکن رژیم گرفتی؟!محاله
پسره ی الاغ هیز...کور چشی ایشالا...شراره پشت چشم نازک می کنه:
-آخه نمی خوام هیکلم بهم بخوره
-حالا یه امشبو به خاطرمن بیخیال رژیم بشو...خواهش می کنم...دلم میشکنه ها
-حالا که اصرار میکنی باشه
نمی دونم به این چیزایی که می بینم بخندم یا تعجب کنم...از یه طرف باعث خنده ام میشد از یه طرفم باعث تعجبم...
-این دوست شما...پریا خانم چرا اینقده ساکت و سر به زیره؟!
سرمو بلند می کنم...میلاد بود که اینو گفت...هول می شم...حالا چیکار کنم؟!...من اگه بخوام حرف بزنم حتماً چندتا بارش می کنم!!با این نگاهای هیزش چاره ای ندارم جز اینکه پاچه شو مث سگ بگیرم!اما...اما...
افسانه به دادم می رسه:
-پریا ذاتاً دختر کم حرفیه...اینطوری راحت تره
-که اینطور
-بچه ها اینقده گرم حرف زدن شدیم که یادمون رفت غذا سفارش بدیم
ارسلان پیش خدمت رو صدا میکنه و سفارشا رو بهش می گه تا یادداشت کنه...بعده خوردن شام زیاد معطل نمی کنیم ...فوراًبا یه خدافظی ازشون جدا می شیم...البته این وسط چندتایی شماره رد و بدل می شه...فقط سر میلاد بی کلاه می مونه!!
سوار ماشین می شیم...شراره سرخوش می گه:
-بچه ها اگه گفتین چیکار کردم؟!
افسانه عادی می گه:
-موقع خدافظی کیف پول ماهان رو زدی
-إإإإإإإإإإإإ...تو از کجا فهمیدی؟!
-خب دیدم...حالا چند کاسب شدی؟!
-مالی نیس...همش200تومن
رویامی گه:
-بچه ها می خواین با این شماره ها چیکار کنین؟!
-هیچی!
-یعنی زنگ نمی زنین؟!
-نه بابا...من فقط واسه این شماره دادم که طرف دلش نسوزه بگه این همه خرج کردم هیچی نصیبم نشد
-ولی اونا که شماره ی ما رو ندارن
-این دیگه غصه داره؟!خب یه دونه جدیدشو می گیریم
حوصله ی گوش دادن به حرفاشون رو ندارم چشامو می بندم و پیشونیمو تکیه می دم به شیشه پنجره...امشبم شبی بود واسه خودش...
شب، توی تخت خواب،اونقدر خسته بودم که دیگه رمقی واسه فکر ردن به علی برام نمونده بود!!!
هی پریا؟!=هان؟!-چه مرگته؟!ناراحتی؟!=نمی دونم...فقط می دونم حالم خوب نیس-نکنه واسه خاطر اینکه داشتیم گیر می اُفتادیم ناراحتی؟!=نه بابا-پس چی؟!=به خاطر وضعیت الانم-برو بابا...بچه مثبت...مگه تا الان برات عادی نشده؟!=عادی بود...دیگه نیس-من که نمی فهمم چی می گی=بیخیال3روز پیش، بعده شنیدن حرفای علی بدجوری به هم ریختم...علی واسم مهم شده بود...اینو مطمئن بودم...خوب یا بد این اتفاق اُفتاده بود...عشقی درکار نبود...فقط برام مهم شده بود...وحالا که فهمیده بودم چقده از خلافکارا متنفره و با چه انگیزه ای وارد حرفه اش شده...از خودم بدم اومده...مطمئناً اون روزاگه می فهمید دختری که رو به روش نشسته یه دزده جای اون فنجون گردن منو می شکست!!!پــــوف...ای خدا...پس کی می خوای منو هم ببینی؟!...چرا این همه بدشانسی؟!...-پری؟!بی حوصله میگم:=باز چیه؟!-می خوای آروم شی؟!=خب آره-یه چیز بگم به کسی نمی گی؟!حتی به شهره؟!=چیه که اینقده مهمه؟!شیلا دست می کنه تو کیفش ویه بسته سیگار میاره بیرون...با حیرت می گم:=تو سیگار می کشی؟!می خنده:-نه بابا...دیگه از سیگار خوشم نمیاد...می خوام بزنم تو خط هروئینجیغ می کشم:=چیِیی؟!-هیـــــــس...خفه شو...من بهت اعتماد کردم=آخه واسه چی؟!-واسه درد!!...واسه اینکه کمتر بدبختیام ذهنمو پرکنه...توام اگه می خوای راحت شی شروع کن...یالا...نکنه می ترسی؟!نخ سیگارو از چند زاویه نگاهمی کنم...اگه شیلا راست بگه چی؟!...به امتحانش می ارزه...=فندکیه فندک نقره ای می ده دستم...سیگارو نزدیک لبم میارم...تصویر بابا با همه ی بدبختیاش میاد جلو چشام...اونم از یه نخ سیگار شروع کرد و به اون حالو روز اُفتاد...سیگارو می اندازم زیر پام و له میکنم-إإإإإإإإإإإإ...چیکار کردی احمق؟1انگ دزدی بسِ...دیگه نمی خوام معتادم باشم...اینجاس که قدرت نه گفتن به کمک آدم میاد...این دیگه زور و اجبار شهره نبود...اختیار با خودم بود=من اهلش نیستم...حالا هر فکری دوس داری در موردم بکن...فرض کن ترسوام...توأم حق نداری دیگه از این آشغالامصرف کنی-إإإإإإإإإ...ببخشید...هواسم نبود باید از شما اجازه می گرفتم=من دارم میرمغرغرکنان پشت سرم راه می اُفته...با یه تاکسی دربست خودمونو می رسونیم خونه...RE: رمان زندگی تمنا | خانوم دکتر  کنار خیابون مورد نظر می ایستیم...قرارمون اینجا بود...یه خیابون شلوغ و پر رفت وآمد...نگام به ساک مشکی و سفید که تو دستای شیلا بود می اُفته...میپرسم:=نمی دونی چیه توش؟!شونه بالا می اندازه:-نه...ولی سنگینه...گمون کنم شکستنیه...زیاد مهم نیسبا تعجب به قیافه ی ریلکس و بیخیالش نگاه می کنم...این دیگه زیادی نترس بود...کله ی پر بادی داشت...اگه لو می رفتیم کارمون ساخته بود...مطمئناً این تو چیز خطرناکیه...شهره اولش از من خواست که تنها این ساک رو به دست تیمور برسونم...اینقده التماسش کردم و ننه من غریبم بازی در آوردم تا راضی شد که شیلا همرام بیادتا یه وقت گند نزنم...ناچار قبول کردم...اما تا از خونه زدیم بیرون از شیلا خواهش کردم که اون ساک رو به تیمور برسونه و حرفی ام به شهره نزنه...اونم خیلی راحت قبول کرد...می خواستم تو کارای خلافشون نقشی نداشته باشم یا حداقل نقشم کمرنگ باشه...با صدای یه بوق به خودم میام...یه کمری مشکی دو متر جلوتر از ما توقف می کنه...شیلا دستمو می گیره:-تیمور اومد...بهتره تو ساک رو بهش بدی...ممکنه به شهره چیزی بگه و شهره قشقرق به پا کنه...می دونی از شهره هرکاری بر میادتیمور لعنتی...شهره لعنتی...نه مث اینکه قرار نیس من آدم بشم...خواهی نخواهی باید کار خلاف انجام بدم...ساک رو مث یه وسیله ی نجس و آلوده از دست شیلا میگیرم...تیمور یه بوق می زنه...یعنی عجله کنید...من جلو میشینم شیلا عقب...تیمور با اون نگاه هرزه اش براندازم می کنه و لبخند چندشی می زنه:-به به پریا خانوم...دختر شاه پریون...مشتاق دیدارعبوس می گم:-کم حرف بزن...پولا کجاس؟!به داشبورد اشاره می کنه...دره داشبورد رو وا می کنم...چند دسته تراول توی یه کیف دستی کوچولو بود...گمون کنم 40میلیون بیشتر بود...پولا رو از کیف خارج می کنم و همشو می ذارم تو کیف خودم...شیلا می گه:-پیاده شیم پریا؟!=نه...حرکت کن...باید از اینجا دور بشیم...ممکنه کسی ما رو زیر نظر داشته باشه و مشکوک بشهتیمور خنده ای میکنه:-ای به چشم گل پری خانومتیز نگاش می کنم و نفسمو شبیه خُرناسه می دم بیرون...مردک هرزه خجالت نمی کشه از موی سفیدش...من جای دخترشم اونوقت داره با نگاش چشامو از کاسه بیرون میاره=خوبه...همینجا پیاده می شیم...به قدره کافی دور شدیم-می گم...اهل حال دادن هستی؟!دوزاری کجم سریه می اُفته...خون تو رگ هام قُل قُل می کنه...یه سیلی می زنم زیر گوشش...از شدت سیلی نوک انگشتام ذوق ذوق می کنه...قفسه ی سینه ام تند تند بالا پایین می ره...داغ کردم...عصبی ام...فشار خونم بیشتر شده...تیمور دستشو می ذاره رو گونه اش:-عوضی...چه غلطی کردی؟!غرش می کنم:=حقت بود مردک هرزه-می دونی قدرتشو دارم با همین ماشین هر دوتاتونو بدزدم و تا می تونم باهاتون حال کنم بعدم مث یه آشغال بیندازمتون یه گوشه...شایدم سرتو بکنم زیر آب=تو هیچ غلطی نمی کنی چون ما آدمای شهره ایم...توام مث موش از شهره می ترسی...اگه به اون ضرر برسونی بد می بینی...اون یه آدک کله گنده اس...اما تو..نوکر یه آدم کله گنده...دست مشت شده اش رو به فرمون می کوبه:-لعنتی...گمشین پایینماشین توقف می کنه با یه نیشخند از ماشین پیاده می شم...شیلا بهم لبخند می زنه:-بی خود نیس من از تو خوشم میاد...سر نترسی داری...اهل ریسک کردنی...ایولاچیزی نمی گم...انرژی زیادی مصرف کردم...اون عوضی چطور جرئت کرد همچین پیشنهاد بی شرمانه ای به من بده؟!...خب معلومه...با خودش فکر کرده دختری که اهل چنین خلاف های گنده گنده هس حتماً اینکارا واسش مث آب خوردنه...لعنتی...عوضی...تا رسیدیم خونه شهره منتظرمون بود...پولا رو می سپارم دستش...زل می زنه تو چشام...با یه حالت خاص:-چند دقیقه ی پیش تیمور زنگ زدفقط نگاش می کنم...منتظرم سر داد بزنه و تنبیهم کنه...اما در کمال تعجب یه لبخند تحویلم می ده:-ایول...خوشم اومد...خوب کاری کردی...یکی باید
این غول رو می نشوند سرجاش تا دیگه هوس نکنه به دخترای من از این پیشنهادا بدهیه دونه چیپس از ظرف روی میز بر می دارم و همون طور که نگام به نوشته های کتاب توی دستمه قرچ قرچ می خورم...شیلا روی صندلی رو به روی میز توالت نشسته بود و همون طور که فُکُلشو بالاتر می برد یه چیزایی زیر لب تکرار می کرد...می پرسم:=به کجا چنین شتابان؟!-گَوَن از نسیم پرسید...=لوس نشو...کدوم گوری داری می ری؟!تند تند ابرو بالا می اندازه:-سر قراربرام عادی بود من با همه ی سادگیم می رفتم سره قرار با علی این که دیگه شیلا بود!تعجبی در کار نیس!می پرسم:=با کی اونوخت؟!نیشش وا می شه:-رامین=شهره می دونه؟!-نچ...شهره اگه بفهمه من با پسر همسایه دوستم تیکه بزرگم گوشمه=این شهره تازگیا آفتابی نمی شه....خبریه؟!-به موقع اش می فهمی=پس خبریه...ببینم نکنه؟!...-نچ...خبر خیری نیس...=پس شَره؟!چشمک می زنه:-اوهووماز روی صندلی میز توالت پا می شه و یه دور می زنه:-چطورم؟!براندازش می کنم...مانتو کوتاه و چسبون مشکی...شال صورتی...شلوار جین صورتی که جذب پاهاش شده بود...یه رژ صورتی...خط چشم کلفت و پر رنگ...ریمل...سایه صورتی...جلف جلف...اصلاً خوشگل نشده بود ولی واسه اینکه نخوره تو ذوقش می گم:=خوبه...برو تا دیرت نشده-عزت زیاد=خوش بگذره-حتماًتا می ره مث برق از روی تخت می پرم پایین...خوبه تنها شدم...هیجان زده بودم...اولش واسه چند دقیقه منگ و گیج وسط اتاق می ایستم...حالا چی بپوشم؟!...یادمه یه روز یه نفر بهم گفت رنگ مشکی و قرمز خیلی بهم میاد...اون کی بود؟!...آهان...الهه!...یه مانتو مشکی میپوشم...تا سینه تنگه اما از سینه به پایین تقریباً گشاده... با یه شلوار جین مشکی که جذب پا می شه...یه شال ساده قرمز که ریشه های بلندی داره....کفشای مشکی و قرمز آدیداس...با یه رژ مایع قرمز که تنها آرایشمه...موهای شرابیمو یه وری می ریزم تو صورتم ...یه نگاه به خودم توی آینه می اندازم...فوراً پشیمون می شم...وای نه...تیپم خیلی جلفه و زننده اس...با اینکه بهم میاد اما ضایعس...صدای اس ام اس گوشیم بلند می شه...اس ام اس رو باز می کنم:"من تو راهم ...عجله کن"فرصت برای تعویض لباس ندارم...کیف دستی شراره رو بر می دارم...اونم قرمز رنگه...تو لحظه ی آخر یه ادکلان از روی میز توالت چنگ می زنم و به زیر بغل و صورت و مچ دستم می پاشم و از خونه می زنم بیرون...با علی قرار داشتم...بعده یه ماه!!!فوراً میرم به همون خیابونی که دفه ی قبل علی اومد دنبالم...دوباره یه پاترول مشکی...سوارش می شم:=سلامنگام می کنه...یه جورایی با نارضایتی-سلام...خوبی؟!=ممنون...تو خوبی؟!سر تکون می ده...لحنش سرد و خشکه...بهم بر میخوره...نباید باهام اینطوری حرف می زد...اونم بعده یه ماه...می پرسم:=کجا داری می ری؟!-هوس جیگر کردمپسره ی بــــــــــــــوق...هوس جیگر کردی که کردی شاید من دلم نخواد...نباید نظر منو هم بپرسی؟!...فکر کنم من این وسط نقش شریف برگ چغندرو ایفا می کنم...أه...ولی...آخ جون جیگـــــــــــر!!!با هم رو یه تخت می نشینیم...با فاصله ی زیاد و روبه روی هم...نگاش می کنم...با چشاش همه جا و همه کس رو نگاه می کنه الا من!سکوت عجیبی حاکمه...یه سکوت پر تنش...اصلاً از این وضع راضی نیستم=چه خبرا؟!لبخند ماستی می زنه:-هیچی...سلامتی...دوباره سکوت...2دقیقه...5دقیقه...لب باز می کنه:-تمنا...یه خواهش داشتم ازت=چی؟!-می شه دیگه اینطوری لباس نپوشی؟!...همه دارن نگات می کنناطرافمو دید می زنم...راست می گفت...نگاه اکثر مردا روی من ثابت مونده بود...سرمو می اندازم پایین:=آره...می دونم...تیپم جلفه...بهبخشیدخم میشه طرفم و دستشو دراز می کنه...یه لحظه سنکوپ می کنم...می خواد چیکار کنه؟!...دستش می ره سمت موهام و اونا رو می زنه زیر شالم:-یه دختر خوب هیچوقت زیبایی هاشو به راحتی در معرض دید دیگران نمی ذارهاز تماس نُک انگشتاش با پیشونی ام یه حالی بهم دست می ده...یه چیز شیرین و عجیب...انگار یه رعشه می اُفته تو بدنم..دلم زیر و رو می شه...اینبار دلم می خواد از خجالت یه قطره آب بشم و برم زیر زمین...دوباره موهام می ریزه تو پیشونی ام...اینبار خودم کنارشون می زنم...زیر چشمی علی رو نگاه می کنم...با یه لبخند محو کنج لبش،زل زده بهم...-خب دیگه بسه سرتو بگیر بالا...اینا رو نگفتم که از خجالت سرخ و سفید بشی...هیچی نمی گم...اصلاً صدام در نمیاد...آخه چی بگم؟!صداش نظرمو جلب می کنه:-می دونی تمنا؟!...نگاش می کنم...کمی مکث می کنه و ادامه می ده-من تا الان با دخترای زیادی دوست بودم...رنگ و وارنگ...خوشگل و خیلی خوشگل...البته این قضیه مال خیلی سالِ پیش...دقیقاً قبل از مرگ پدرم...بد یا خوب مربوط به گذشته ی منه...نمی دونم چرا...ولی...تو برام با بقیه فرق می کنی...من هیچ غیرتی روی اونا نداشتم...اما نسبت به تو حساسم...مسئولم...دوس ندارم کسی نگاه هرزه شو بهت بدوزه...دوس ندارم کسی با لذت بهت خیره بشه...شاید باورت نشه ولی یه بار یکی از دوست دخترام جلو من رفت تو بغل یه پسره دیگه!!...اما من واسم مهم نبود...حساس نشدم...غیرتی نشدم...خون جلو چشامو نگرفت...هر چند مدت اون دوستی به 2هفته نکشید ولی می خوام اینو بهت بگم که تو با بقیه فرق می کنی...حساسیتم،غیرتم،حسم هیچ کدومش به خاطر زیبایی و جذابیت تو نیس چون با دخترای زیباتر از تو دوست بودم...همیشه یه حریم خاصی رو بین خودم و تو حس می کنم...حریمی که واسش احترام قائلم و دوس ندارم شکسته بشه...نمیدونم چرا... ولی هیچ وقت این حسی و حالی که به تو دارم به بقیه نداشتمپرو پرو زل می زنم تو چشاش و می پرسم:=چه حسی؟!شونه بالا می اندازه:-باور کن خودمم نمی دونمپیشخدمت میاد جلو...علی سفارش12سیخ جیــگر می ده...با تعجب نگاش میکنم...از دیدن چشای گردم خنده اش می گیره:-چرا اینطوری نگام می کنی؟!=ببخشید این 12سیخ جیگرو کی قراره بخوره؟!-من و تو دیگه=من که خیلی به خودم زحمت بدم فقط 2 سیخ بخورم...خودت تنها می تونی از خجالت اون 10تای دیگه در بیای؟!-تو نگران من نباش...بلاخره باید جوابگوی این قدو هیکل باشم یانه؟یه نگاه به هیکل درشت و تو پُرش می اندازم...راس می گفت با این قد و هیکل 10 سیخ جیگرم کم بود!سفارش ها رو میارن...وای من عــــــــاشق قلوه ام...دو لپی مشغول خوردن می شیم...موبایل علی زنگ می خوره...با لبخند و محبت جواب میده...بین مکالماتش چندبار کلمه ی"پدر جون"و"مادرجون"رو به کار می بره...گوشی رو قطع می کنه می پرسم:=پدربزرگت بود؟!خیلی بی خیال می گه:-نه=پس کی؟!-از آسایشگاه سالمندانچشام گرد می شه و لقمه تو گلوم گیر می کنه...اصلاً بهش نمی اومد از قماش اون خانواده هایی باشه که افراد پیر و سالخورده رو می اندازن گوشه خانه ی سالمندان!به سرفه کردن می اُفتم...یه لیوان آب می ده دستم...یه نفس سر می کشم...می پرسم:=نکنه پدر بزرگ و مادربزرگت رو فرستادی خونه سالمندان؟!آره؟!...تو این کارو کردی؟1می خنده:-نه دختر خوب...به نظرت من همچین آدمی ام؟!...اتفاقاً من احترام مو و ریش سفید رو خیلی نگه می دارم...می دونی تمنا...من هر جمعه یه ساعت مشخصی رو اختصاص می دم به افراد سال خورده...می رم به خونه ی سالمندان عیادت...واسشون هدیه می برم...باهاشون گپ می زنم و از تجربیاتشون استفاده می کنم...اونا خیلی تنهان...به یکی احتیاج دارن که براش حرف بزنن ...نمی دونی جمعه ها غروب اونجا چقده دلگیره...واسه منی که اسیر و دربند اون آسایشگاه لعنتی نیستم آزاردهنده اس چه برسه به اون بیچاره ها...من عاشق اونام و اونا عاشق منلبخندمی زنم...اینم یه صفت خوب دیگه که کشفش کردم...کم کم دارم به ویژگی های علی پی می برم...یه پسرمغرور،جدی اما شیطون،مهربون،غیرتی،عجول،د لسوز و عاشق ضعفا...خوبه داره ازش خوشم میاد...درواقع دارم شیفته اش میشم...!!!=جالبه...چه کار خوبی...کاش منم می تونستم مث تو باشم-چرا نتونی؟!...اگه بخوای می تونم یه بار تو رو همراه خودم ببرم...که اگه دوست داشتی و خوشت اومد همیشه با هم می ریم=جدی؟!اینکارو می کنی؟!-آره...اگه دوس داشته باشی؟!=قول؟!-قولکنارمی کشم...حس می کنم دل و جیگر و قلوه داره از چشما و دماغ و گوشم می زنه بیرون...علی با دهن پُر میپرسه:-چرا نمی خوری ؟!...بخور دیگهدستمو تکون می دم:=نه...ممنون...تا خرخره خوردم-خب پس باید تنهایی برم تو کار این جیگرای خوشمزهبا لذت نگاش می کنم......از جیگرکی میایم بیرون...نم نم بارون می باره...شونه به شونه ی هم زیر بارون می ریم سمت ماشین...حس خوبی بهم دست می ده...یه حس عاشقونه...یعنی علی ام همین حال منو داره؟!...در سکوت سوار ماشین می شیم...علی ضبط رو روشن می کنه...صدای پر از احساس مازیار فلاحی می پیچه تو ماشینزیر بارون نفساتو دوس دارمعطر خوبه تو رو بارون میگیرهبا تو زندگیم چه رویایی میشهبا تو این قلب یخی جون میگیرهدوس دارم تموم لحظه هامو با تو باشمدوس دارم که دست گرمتو بگیرمیه نگها به دستای علی می اندازم...یه دفه دلم می خواد دستامو بذارم تو دستای بزرگ و قویش...حتی از همین فاصله حس امنیتی که گرفتن دستاش بهم می داد رو احساس می کردم...همون جور دارم خیره خیره دستاش که روی فرمان بود رو نگاه می کنم که برمی گرده و با نگاش غافلگیرم میکنه...سریع چشامو می چرخونم...علی همچنان نگام می کنه...از پشت اون عینک گنده و سیاه نمی تونستم حالت نگاشو بخونم...باید به فکر یه عینک دودی واسه خودم باشم...اینطوری خیلی زود دستم رو می شه....من که تازگیا اختیار نگامو ندارم...چشامو می بندم...دوس دارم تموم خاطراتم با تو باشهدوس دارم تو انتظار تلخ تو بمیرمدوس دارم فقط چشاتو وا کنیتا ببینی که چقد دوست دارمهمه خوبیاتو باور میکنمنمیتونم بی تو طاقت بیارمزیر بارون نفساتو دوس دارمبوی خوبه تو رو بارون میگیرهبا تو زندگیم چه رویایی میشهبا تو این قلب یخی جون میگیرهننه سرما مشغول بستن بار و بندیلش بود...صدای پای عمو نوروز همه جای شهر شنیده می شد...نزدیک عید بود...یه عید خیلی خیلی متفاوت...نوروزی که با نوروزای دیگه خیلی فرق می کرد...هم من فرق کرده بودم هم شرایطم... هم...هم قلبم زیر و رو شده بود... روزای آخر سال کار علی زیادتر و سنگین تر شده بود و نمی تونستیم حتی با هم تلفنی حرف بزنیم...اوقات مرخصی اش هم اختصاص داشت به خانواده اش...دل تنگش بودم...دل تنگ مهربونی چشماش...دل تنگ گرمای حضورش...دل تنگ حس آرامشش...دل تنگ همه چیزش...قرار بود واسه عید بریم مسافرت...شمال...شهره یه
این غول رو می نشوند سرجاش تا دیگه هوس نکنه به دخترای من از این پیشنهادا بدهیه دونه چیپس از ظرف روی میز بر می دارم و همون طور که نگام به نوشته های کتاب توی دستمه قرچ قرچ می خورم...شیلا روی صندلی رو به روی میز توالت نشسته بود و همون طور که فُکُلشو بالاتر می برد یه چیزایی زیر لب تکرار می کرد...می پرسم:=به کجا چنین شتابان؟!-گَوَن از نسیم پرسید...=لوس نشو...کدوم گوری داری می ری؟!تند تند ابرو بالا می اندازه:-سر قراربرام عادی بود من با همه ی سادگیم می رفتم سره قرار با علی این که دیگه شیلا بود!تعجبی در کار نیس!می پرسم:=با کی اونوخت؟!نیشش وا می شه:-رامین=شهره می دونه؟!-نچ...شهره اگه بفهمه من با پسر همسایه دوستم تیکه بزرگم گوشمه=این شهره تازگیا آفتابی نمی شه....خبریه؟!-به موقع اش می فهمی=پس خبریه...ببینم نکنه؟!...-نچ...خبر خیری نیس...=پس شَره؟!چشمک می زنه:-اوهووماز روی صندلی میز توالت پا می شه و یه دور می زنه:-چطورم؟!براندازش می کنم...مانتو کوتاه و چسبون مشکی...شال صورتی...شلوار جین صورتی که جذب پاهاش شده بود...یه رژ صورتی...خط چشم کلفت و پر رنگ...ریمل...سایه صورتی...جلف جلف...اصلاً خوشگل نشده بود ولی واسه اینکه نخوره تو ذوقش می گم:=خوبه...برو تا دیرت نشده-عزت زیاد=خوش بگذره-حتماًتا می ره مث برق از روی تخت می پرم پایین...خوبه تنها شدم...هیجان زده بودم...اولش واسه چند دقیقه منگ و گیج وسط اتاق می ایستم...حالا چی بپوشم؟!...یادمه یه روز یه نفر بهم گفت رنگ مشکی و قرمز خیلی بهم میاد...اون کی بود؟!...آهان...الهه!...یه مانتو مشکی میپوشم...تا سینه تنگه اما از سینه به پایین تقریباً گشاده... با یه شلوار جین مشکی که جذب پا می شه...یه شال ساده قرمز که ریشه های بلندی داره....کفشای مشکی و قرمز آدیداس...با یه رژ مایع قرمز که تنها آرایشمه...موهای شرابیمو یه وری می ریزم تو صورتم ...یه نگاه به خودم توی آینه می اندازم...فوراً پشیمون می شم...وای نه...تیپم خیلی جلفه و زننده اس...با اینکه بهم میاد اما ضایعس...صدای اس ام اس گوشیم بلند می شه...اس ام اس رو باز می کنم:"من تو راهم ...عجله کن"فرصت برای تعویض لباس ندارم...کیف دستی شراره رو بر می دارم...اونم قرمز رنگه...تو لحظه ی آخر یه ادکلان از روی میز توالت چنگ می زنم و به زیر بغل و صورت و مچ دستم می پاشم و از خونه می زنم بیرون...با علی قرار داشتم...بعده یه ماه!!!فوراً میرم به همون خیابونی که دفه ی قبل علی اومد دنبالم...دوباره یه پاترول مشکی...سوارش می شم:=سلامنگام می کنه...یه جورایی با نارضایتی-سلام...خوبی؟!=ممنون...تو خوبی؟!سر تکون می ده...لحنش سرد و خشکه...بهم بر میخوره...نباید باهام اینطوری حرف می زد...اونم بعده یه ماه...می پرسم:=کجا داری می ری؟!-هوس جیگر کردمپسره ی بــــــــــــــوق...هوس جیگر کردی که کردی شاید من دلم نخواد...نباید نظر منو هم بپرسی؟!...فکر کنم من این وسط نقش شریف برگ چغندرو ایفا می کنم...أه...ولی...آخ جون جیگـــــــــــر!!!با هم رو یه تخت می نشینیم...با فاصله ی زیاد و روبه روی هم...نگاش می کنم...با چشاش همه جا و همه کس رو نگاه می کنه الا من!سکوت عجیبی حاکمه...یه سکوت پر تنش...اصلاً از این وضع راضی نیستم=چه خبرا؟!لبخند ماستی می زنه:-هیچی...سلامتی...دوباره سکوت...2دقیقه...5دقیقه...لب باز می کنه:-تمنا...یه خواهش داشتم ازت=چی؟!-می شه دیگه اینطوری لباس نپوشی؟!...همه دارن نگات می کنناطرافمو دید می زنم...راست می گفت...نگاه اکثر مردا روی من ثابت مونده بود...سرمو می اندازم پایین:=آره...می دونم...تیپم جلفه...بهبخشیدخم میشه طرفم و دستشو دراز می کنه...یه لحظه سنکوپ می کنم...می خواد چیکار کنه؟!...دستش می ره سمت موهام و اونا رو می زنه زیر شالم:-یه دختر خوب هیچوقت زیبایی هاشو به راحتی در معرض دید دیگران نمی ذارهاز تماس نُک انگشتاش با پیشونی ام یه حالی بهم دست می ده...یه چیز شیرین و عجیب...انگار یه رعشه می اُفته تو بدنم..دلم زیر و رو می شه...اینبار دلم می خواد از خجالت یه قطره آب بشم و برم زیر زمین...دوباره موهام می ریزه تو پیشونی ام...اینبار خودم کنارشون می زنم...زیر چشمی علی رو نگاه می کنم...با یه لبخند محو کنج لبش،زل زده بهم...-خب دیگه بسه سرتو بگیر بالا...اینا رو نگفتم که از خجالت سرخ و سفید بشی...هیچی نمی گم...اصلاً صدام در نمیاد...آخه چی بگم؟!صداش نظرمو جلب می کنه:-می دونی تمنا؟!...نگاش می کنم...کمی مکث می کنه و ادامه می ده-من تا الان با دخترای زیادی دوست بودم...رنگ و وارنگ...خوشگل و خیلی خوشگل...البته این قضیه مال خیلی سالِ پیش...دقیقاً قبل از مرگ پدرم...بد یا خوب مربوط به گذشته ی منه...نمی دونم چرا...ولی...تو برام با بقیه فرق می کنی...من هیچ غیرتی روی اونا نداشتم...اما نسبت به تو حساسم...مسئولم...دوس ندارم کسی نگاه هرزه شو بهت بدوزه...دوس ندارم کسی با لذت بهت خیره بشه...شاید باورت نشه ولی یه بار یکی از دوست دخترام جلو من رفت تو بغل یه پسره دیگه!!...اما من واسم مهم نبود...حساس نشدم...غیرتی نشدم...خون جلو چشامو نگرفت...هر چند مدت اون دوستی به 2هفته نکشید ولی می خوام اینو بهت بگم که تو با بقیه فرق می کنی...حساسیتم،غیرتم،حسم هیچ کدومش به خاطر زیبایی و جذابیت تو نیس چون با دخترای زیباتر از تو دوست بودم...همیشه یه حریم خاصی رو بین خودم و تو حس می کنم...حریمی که واسش احترام قائلم و دوس ندارم شکسته بشه...نمیدونم چرا... ولی هیچ وقت این حسی و حالی که به تو دارم به بقیه نداشتمپرو پرو زل می زنم تو چشاش و می پرسم:=چه حسی؟!شونه بالا می اندازه:-باور کن خودمم نمی دونمپیشخدمت میاد جلو...علی سفارش12سیخ جیــگر می ده...با تعجب نگاش میکنم...از دیدن چشای گردم خنده اش می گیره:-چرا اینطوری نگام می کنی؟!=ببخشید این 12سیخ جیگرو کی قراره بخوره؟!-من و تو دیگه=من که خیلی به خودم زحمت بدم فقط 2 سیخ بخورم...خودت تنها می تونی از خجالت اون 10تای دیگه در بیای؟!-تو نگران من نباش...بلاخره باید جوابگوی این قدو هیکل باشم یانه؟یه نگاه به هیکل درشت و تو پُرش می اندازم...راس می گفت با این قد و هیکل 10 سیخ جیگرم کم بود!سفارش ها رو میارن...وای من عــــــــاشق قلوه ام...دو لپی مشغول خوردن می شیم...موبایل علی زنگ می خوره...با لبخند و محبت جواب میده...بین مکالماتش چندبار کلمه ی"پدر جون"و"مادرجون"رو به کار می بره...گوشی رو قطع می کنه می پرسم:=پدربزرگت بود؟!خیلی بی خیال می گه:-نه=پس کی؟!-از آسایشگاه سالمندانچشام گرد می شه و لقمه تو گلوم گیر می کنه...اصلاً بهش نمی اومد از قماش اون خانواده هایی باشه که افراد پیر و سالخورده رو می اندازن گوشه خانه ی سالمندان!به سرفه کردن می اُفتم...یه لیوان آب می ده دستم...یه نفس سر می کشم...می پرسم:=نکنه پدر بزرگ و مادربزرگت رو فرستادی خونه سالمندان؟!آره؟!...تو این کارو کردی؟1می خنده:-نه دختر خوب...به نظرت من همچین آدمی ام؟!...اتفاقاً من احترام مو و ریش سفید رو خیلی نگه می دارم...می دونی تمنا...من هر جمعه یه ساعت مشخصی رو اختصاص می دم به افراد سال خورده...می رم به خونه ی سالمندان عیادت...واسشون هدیه می برم...باهاشون گپ می زنم و از تجربیاتشون استفاده می کنم...اونا خیلی تنهان...به یکی احتیاج دارن که براش حرف بزنن ...نمی دونی جمعه ها غروب اونجا چقده دلگیره...واسه منی که اسیر و دربند اون آسایشگاه لعنتی نیستم آزاردهنده اس چه برسه به اون بیچاره ها...من عاشق اونام و اونا عاشق منلبخندمی زنم...اینم یه صفت خوب دیگه که کشفش کردم...کم کم دارم به ویژگی های علی پی می برم...یه پسرمغرور،جدی اما شیطون،مهربون،غیرتی،عجول،د لسوز و عاشق ضعفا...خوبه داره ازش خوشم میاد...درواقع دارم شیفته اش میشم...!!!=جالبه...چه کار خوبی...کاش منم می تونستم مث تو باشم-چرا نتونی؟!...اگه بخوای می تونم یه بار تو رو همراه خودم ببرم...که اگه دوست داشتی و خوشت اومد همیشه با هم می ریم=جدی؟!اینکارو می کنی؟!-آره...اگه دوس داشته باشی؟!=قول؟!-قولکنارمی کشم...حس می کنم دل و جیگر و قلوه داره از چشما و دماغ و گوشم می زنه بیرون...علی با دهن پُر میپرسه:-چرا نمی خوری ؟!...بخور دیگهدستمو تکون می دم:=نه...ممنون...تا خرخره خوردم-خب پس باید تنهایی برم تو کار این جیگرای خوشمزهبا لذت نگاش می کنم......از جیگرکی میایم بیرون...نم نم بارون می باره...شونه به شونه ی هم زیر بارون می ریم سمت ماشین...حس خوبی بهم دست می ده...یه حس عاشقونه...یعنی علی ام همین حال منو داره؟!...در سکوت سوار ماشین می شیم...علی ضبط رو روشن می کنه...صدای پر از احساس مازیار فلاحی می پیچه تو ماشینزیر بارون نفساتو دوس دارمعطر خوبه تو رو بارون میگیرهبا تو زندگیم چه رویایی میشهبا تو این قلب یخی جون میگیرهدوس دارم تموم لحظه هامو با تو باشمدوس دارم که دست گرمتو بگیرمیه نگها به دستای علی می اندازم...یه دفه دلم می خواد دستامو بذارم تو دستای بزرگ و قویش...حتی از همین فاصله حس امنیتی که گرفتن دستاش بهم می داد رو احساس می کردم...همون جور دارم خیره خیره دستاش که روی فرمان بود رو نگاه می کنم که برمی گرده و با نگاش غافلگیرم میکنه...سریع چشامو می چرخونم...علی همچنان نگام می کنه...از پشت اون عینک گنده و سیاه نمی تونستم حالت نگاشو بخونم...باید به فکر یه عینک دودی واسه خودم باشم...اینطوری خیلی زود دستم رو می شه....من که تازگیا اختیار نگامو ندارم...چشامو می بندم...دوس دارم تموم خاطراتم با تو باشهدوس دارم تو انتظار تلخ تو بمیرمدوس دارم فقط چشاتو وا کنیتا ببینی که چقد دوست دارمهمه خوبیاتو باور میکنمنمیتونم بی تو طاقت بیارمزیر بارون نفساتو دوس دارمبوی خوبه تو رو بارون میگیرهبا تو زندگیم چه رویایی میشهبا تو این قلب یخی جون میگیرهننه سرما مشغول بستن بار و بندیلش بود...صدای پای عمو نوروز همه جای شهر شنیده می شد...نزدیک عید بود...یه عید خیلی خیلی متفاوت...نوروزی که با نوروزای دیگه خیلی فرق می کرد...هم من فرق کرده بودم هم شرایطم... هم...هم قلبم زیر و رو شده بود... روزای آخر سال کار علی زیادتر و سنگین تر شده بود و نمی تونستیم حتی با هم تلفنی حرف بزنیم...اوقات مرخصی اش هم اختصاص داشت به خانواده اش...دل تنگش بودم...دل تنگ مهربونی چشماش...دل تنگ گرمای حضورش...دل تنگ حس آرامشش...دل تنگ همه چیزش...قرار بود واسه عید بریم مسافرت...شمال...شهره یه ویلا تو رامسر داشت...خوشحال بودم و نبودم...بودم چون تا حالا دریا رو از نزدیک ندیده بودم...نبودم چون دوس نداشتم بیشتر از این از علی دور باشم...***اس ام اسی رفتنم رو به علی خبر دادم...نیم ساعت بعد جواب داد:"خوش بگذره...جای ما رو خالی کن"فقط همین؟!...نامرد بی احساس...از غرورت کم نمی شد اگه یه ذره حس خرج میکردی...واه واه...توأم چه توقعاتی داری...لابد انتظار داری پسره از دوریت تب کنه...!!!بی خیال این مزخرفات...عشق کشکه...نه...هیچم کشک نیس...چطور تا قبل از دیدن علی کشک بود؟!...الان دیگه نیس...***-پریا بپا غرق نشینگامو از پنجره می گیرم و با همون حالت گیجی می پرسم:=هان؟!چی گفتی؟!-می گم بپا غرق نشی تو توهماتت=نه...شنا بلدمشهره آینه رو روی صورتم تنظیم می کنه و با پوزخند می گه:-جداً بلدی؟!با اخم سرمو سمت پنجره می چرخونم...افسانه در حالی که مرتب بوق می زنه و دست تکون می ده از ما جلو می زنه...منو رویا تو ماشین شهره بودیم و شراره و شیلا وافسانه تو یه پراید مشکی...رویا میگه:-شهره جون...پایه ای با افسانه کورس بذاریم؟!با اشتیاق به دهن شهره چشم می دوزه...آخ جون هیجان...کاش قبول کنه...اما شهره بدون لحظه ای فکرمیگه:-نه...دردسر میش"رویا دمغ بر می گرده و به لب و لوچه ی آویزون من نگاه می کنه...نفسمو به صورت پوف بیرون می دم...رویا ضبطو روشن می کنه...صدای مزحک ساسی مانکن می پیچه تو ماشین...وای وای وای پارمیدای من کوش؟!وای وای وای میرم از هوشتو منو دوس داری ارهلبات گیرایی دارهفدات بشم دوبارهاین قلب من تازه کارهحالا خارجکی بو *س کن منوخودتو ملوس کن نروبیا کنارم بشینو بعد دلو بلوتوث کن نروواسه قلب تو منم کاندیدابدون عاشق تو شدم پارمیدادلم به هیچ سمتی نه پیش نرفتاخه چقدر خوشگلی بی شرف؟!غیر تو نیس بام کسیتو خوشگلی با چشای فانتزیتو سرما هم بی کاپشنیتو مانکن بی ساکشنیمن عاشقتم می فهمم با تو اینوبه من بو*س بده با طعم کاپوچینوحالا پی ای نایت پانی جونمن دوستت دارم نمیشه حالیشونواسه با من بودن تو طالبیعجب دختر جالبیفدات بشم که تازگی عاشقم شدی به سادگیوای وای وای پارمیدای من کوش؟!وای وای وای میرم از هوشوای وای وای پارمیدای من کوش؟!وای وای وای میرم از هوشیو وری وری وری نایس تکیاره خوشمزه تر از ایس پکیدوس دارم بام بیای پاریسیا که بریم جزایر مار ماریسبوس بده چون که خوشکه لب منبوس کاریم کن پشت سر همتو قیافت عشقو میبینم حالاتو خوشگلی بینیتم سر بالابگو پشت سرت میگن چی؟!تو مدلی مدل d & gبین همه باز 20 تو میشیو واست میخرم یه میتسو بیشیتوتوتو منو دوس داری ارهلبات گیرایی دارهفدات بشم دوبارهاین قلب من تازه کارهخارجکی بوس کن منوخودتو ملوس کن نرواخ فدات بشم ارمیتا...علی شارمیتا نه پارمیداپارمیدا یو بست لیدیولی میره توی حس خیلیتو پیشی منی و میووووووووووووووووپس عشوه نریز و بیااااااااااااااااااااااا ااااره فدات میشم چون که بلایی توبذار ببینم موهای طلایی توبا تو دل من رسید به ارامشتو خوشگلی بی لوازم ارایشبا تو وجود من رفت تو اوجفدات میشم تو روزای فرد و زوجتو منو دوس داری ارهلبات گیرایی دارهفدات بشم دوبارهاین قلب من تازه کارهوای وای وای پارمیدای من کوش؟!وای وای وای میرم از هوشوای وای وای پارمیدای من کوش؟!وای وای وای میرم از هوشپارمیدا؟!کجایی پس؟!صدای مزخرف وترانه ی مزخرف ترش بدجوری رو اعصابم بود...چشامو می بندم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم...کمی بعد توی سرم احساس خلاء می کنم...آسوده و بدون دغدغه می خوابم...ساعت 5 می رسیم رامسر...یه ویلای کوچولو..شاید500متر...قشنگ و جمع و جور...همه چیز از جنس چوب آبنوس...منو شراره می افتیم تو یه اتاق...یه تخت دو نفره داشت...با همون مانتو و شلوار ولو می شم روی تخت...اولین مسافرتم بود...بدجوری خسته شده بودم......-هووی پریا...پاشو دیگه...یه ساعت مونده تا تحویل سالنق نق کنان رویا رو پس می زنم و پتو رو تا صورتم بالا می کشم:=ولم کن رویا...بذار بخوابم...تموم بدنم کوفته اس-اوه حالا انگار کوه کنده...پاشودیگه تنبل...هی با توأم الاغ...واسه تحویل سال خواب می مونیا..تازه بعده تحویل سال قراره بریم جواهرده=جواهرده کدوم گوریه دیگه؟!-بی ادب...نمی دونم...یه روستاس...میگن خیلی قشنگه=بذار یوخده دیگه بخوابم...خواهـــــــــشپتو رو از صورتم کنار می کشه و یه نیشگون پر پیچ و تاب از بازوم می گیره:-خواب بی خواب...خرس گنده خجالت نمی کشی؟!...ناسلامتی اومدی تفریح...نیومدی شمال که بگیری بخوابیسر جام می نشینم و بازومو با کف دست مالش می دم:=خدا ازت نگذره رویا...گوشت تنم رو کندیپا می شه:-حقت بودو بهم پشت می کنه:-زودی بیابا پاشنه ی پا محکم به پشتش می کوبم:=اینم تلافی اون نیشگونو از روی تخت می پَرَم پایین...جیغ جیغ کنان دنبالم می دوه...می پَرَم توحمام و در رو می بندم:=حالا اگه می تونی بیا منو بگیر-بلاخره که میای بیرون پریا خانومدر رو از داخل قفل می کنم و لباسامو بیرون میارم و می رم زیر دوش...آب سرد تموم خستگی راه رو از تنم خارج می کنه...بدنمو که خشک می کنم تازه متوجه می شم لباس تمیز همرام نیاوردم...حوله پیچ از اتاق خارج می شم و ساکمو از زیر تخت بیرون میارم و لباسامو می پوشم...یه تاپ شلوار سفید و طلایی آدیداس...نگام به ساعت می اُفته...ربع ساعت تا تحویل سال مونده...بی خیال خشک کردن موهام می شم و از اتاق میام بیرون ...دخترا بین پذیرایی و آشپزخونه دررفت و آمدن...تقریباً سفره ی هفت سین چیده شده...شهره، خانم وار روی صندلی بالای سفره ی هفت سین نشسته و به جنب و جوش دخترا چشم دوخته...شراره تنگ ماهی گلی رو به دستم می ده و می گه:-چه عجب خانم افتخار دادین و با حضورتون ما رو سر افراز فرمودینبی حرف به سمت سفره می رم...شهره زل زل تو چشام نگاه می کنه...توقع داره بهش سلام و صبح بخیر بگم...با اخم و یه نگاه گذرا سر تکون می دم...یه پوزخند پر تمسخر می شینه رو لباش...دخترا هم روی صندلی های چیده شده کنار میز می نشینن...شهره قرآن رو بر میداره و می بوسه و مشغول خوندن می شه...درکمال تعجب می بینم که چند قطره اشک می لغزه رو صورتش...خدایا!یعنی این همون شهره اس که واسه تنوع گاهی شراب می خوره؟!...یعنی اونم می تونه دل داشته باشه؟!...بغض داشته باشه؟!...حاجت داشته باشه؟!...خدا رو دوست داشته باشه؟!...صدای شیلا مث وز وز زنبور تو گوشم می پیچه از گوش بیرونی و مجرای گوش عبور می کنه به پرده ی صماخ می رسه و از سه استخوان چکشی سندانی رکابی عبور میکنه وبه مایعی که محفظه گوش درونی رو پر کرده و حلزون گوش می رسه و از اونجا از طریق عصب شنوایی به لوب گیجگاهی میره"چی گفتمSmile"-حتماً داره واسه موفقیت تو کارش از خدا کمک می خواد که اینطور اشک می ریزهپوزخند می زنم...پس اینه!!!غیر این از خدا چیزی می خواست تعجب می کردم..صدای افسانه از اون ورم شنیده می شهک-30 ثانیه موندهاینو می گه و یه نفس عمیق و پر هیجان می کشه...تیک تاک تیک تاک...لبمو از شدت هیجان گاز می گیرم...عید یعنی بازگشت...خدایا منو بازگردون...منو به تمنای قبلی بازگردون...تمنای فقیر اما پاک و معصوم...آمین...سال تحویل می شه......بعده تحویل سال نو لباس می پوشیم و راهی جواهرده می شیم...یه روستا که بعده عبور از بین کوه و درامتداد رودخانه ی صفا رود قد علم می کنه...همینهمگی توی ساحل دور آتیش حلقه زدیم...دم دمای غروبه...ودریا کمی مواج...بااینحال بعده کمی نشستن پای آتیش پا می شم و پاچه هامو تاکمی پایین زانو می زنم بالا و میزنم به دل دریای مازندران...جا به جا تو آسمون رگه های سرخ و بنفش تیره دیده می شه و خورشید که داره می ره تا با دریا یکی بشه...موج ها حرکات رفت و برگشتی دارن...میخورن به پام و برمی گردن...یه حس خوب بهم دست می ده...یه جور لذت و خوشی جدای از سایر لذات... و همراه با این احساس یاد علی تو خاطرم نقش می بنده...علی...پلیس جوان...چقده دلم برات تنگ شده...تو با دل من چی کردی که میلاد با اون جملات عاشقونه نتونست کاری کنه؟!...چی شد که به دلم نشستی؟!...چی شد که دلم لرزید؟!چی شد که ضربان قلبم تند شد؟!تو چی داری تو وجودت که پسرای دیگه ندارن؟!جذبه؟!قدرت؟!شیطنت؟!ولی این چیزا رو خیلیا دارن... شاید به خاطر تضادمونه...آره حتماً همینه...تضاد بین ماست که منو جذب تو می کنه...مث دوتا قطب مخالف...من منفی تو مثبت...من بد تو خوب...ولی بدی و خوبی که هیچ وقت در کنار هم دیده نمی شن...شاید...شاید بایدمن تغییر کنم...از بدی برم به خوبی...ولی...ولی چطوری؟!گوشیم تو جیب شلوارم می لرزه...بیرون میارم و صفحه شو باز می کنم...یه اس ام اس از عاطفه"عاطفه استعاره از علی!!!"با لبخند بازش می کنم"اگه کلید قلبی رو نداری قفلش نکن اگه خداحافظی تو راه هست سلام نکن اگه دست کسی رو گرفتی هرگز رهاش نکن"چند بار متن اس ام اس رو می خونم...منظورش چی بوده؟!...یعنی...یعنی حالا که باهام دست رفاقت دادی باید تا آخرش پام وایسی؟!آره...می تونه این باشه...چرا که نه...یه صدای مزاحم..."خر نشی یه وقت""خر باباته""من وجدان توأم احمق""خفه شو حالا یادت اومده بیدار شی؟!تا الان کدوم گوری بودی؟!""قبرستون!مهم اینه که الان بیدارم و می خوام کمکت کنم تا شکست نخوری""برو بکَپ...این چیزا به تو ربطی نداره""دقیقاً به من مربوط می شه""خف بمیر...هری""چه بی ادب شدی تازگیا""همین که تو با ادبی واسه هفت پشتم بسه وجدان بیدار پریا""پریا نه و تمنا...بدبخت اینقده ذلیل شدی که اسم و اصلت رو فراموش کردی"به معنی واقعی خفه می شم...راست می گفت...من تمنا بودم نه پریا...یه دختر پاک و معصوم که بزرگترین هدفش پزشکی بود...دختری که می خواست خودش و خوانواده اش رو نجات بده نه این دختر آلوده به گناه...أه...از این پریا حالم بهم می خوره...-پریا...پریا...کجایی 2ساعته دارم صدات می کنمبا خشم به سمت راست می چرخم و سر شیلا داد می کشمک=اسم من تمناس می فهمی تمنا نه پریابا تعجب نگام می کنه:-خیلی خب حالا چرا می خوای بزنی؟!...تمنا...خوب شد؟!...بیا...سیب زمینی پختیم رو آتیشاز آب میام بیرون...خم می شم و پاچه های شلوارمو پایین میارم وراه می اُفتم سمت بقیه...رو یه تخت سنگ کوچیک می شینم...یه سیب زمینی بر میدارم...دستم می سوزه...چندبار بین دستام رد و بدلش می کنم تا کمی یخ کنه...نمک دون دست به دست می چرخه تا به من می رسه...سیب زمینی رو از وسط نصف می کنم...تا می تونم نمک می پاشم...و با لذت می خورم...یه مرد خوش لباس با هیکل و قیافه ی معمولی به سمتمون میاد...شهره متوجه اش می شه و هیجان زده می گه:-اوه...فرزام...تو کی برگشتی ایران؟!پا می شه و با قدم هایی تند به سمتش می ره...مرده دستاشو از هم وا می کنه ولی شهره با اشاره به ما اخطار می ده...معلوم یه سر وسِری با هم دارن ولی شهره می خواد که ما چیزی ندونیم...خیلی دوستانه با هم دست می دن و مشغول صحبت می شن...تو تمام مدت صحبت دستای شهره تو دستای فرزام بود و اون با محبت دستاشو می فشرددوباره شیلا تو گوشم پچ پچ می کنه:-این فرزامه...صاحب اون ویلا سمت راستیه...می دونی این دوتا عاشق هم هستن؟!ابرو هام بالا می پره:=جدی؟!یعنی می خوان با هم ازدواج کنن؟!-نه...البته فرزام از شهره خواستگاری کرده ولی شهره جواب رد داده=چرا؟!مگه نگفتی شهره،فرزام رو دوست داره؟!-آره ولی شهره معتقده به خاطر کارش نباید ازدواج کنه=فرزام از کار شهره خبر داره؟!-آره=یعنی براش مهم نیس؟!-فرزام خودش از اون هفت خطاس...تخم سگیه واسه خودش...همین خلاف کار بودنشون باعث اشنایی این دوتا شدهمن-چی کار می کنه؟-نمی دونم=حالا رابطه ی این 2تا چیه؟!-شهره یه جورایی معشوقه ی فرزامه=یعنی...؟1-نه تا اون حد...شهره رو که می شناسی...تا این حد سست نیس...البته چندباری فرزام ازش خواهش کرده ولی شهره زیر بار نرفته...رابطه شون در حد لب بازی و بغل و...در ادامه ی حرفش با شیطنت می خنده=تو اینا رو از کجا می دونی؟!ازگوشه ی چشم نگام می کنه:-به خاطر اینکه من محرم و راز دار شهره امبا پوزخند می گم:=باریکلا...عجب راز داری خوبی ام هستی-تو از خودینگام دوباره متوجه ی فرزام می شه...درکمال تعجب متوجه می شم که خیره خیره زل زده به من...با دیدن نگاه من سرشو سمت دیگه ای می چرخونه...چند دقیقه ی بعد از هم جدا می شن...همه به جز من و شیلا پُرسان نگاش می کنن-شهره جون این کی بود؟!-همسایه ی ویلایه پوزخند رو لبای منو شیلا نقش می بنده...-با شما چی کار داشت؟!-اومده بود ما رو واسه مهمونی فرداشب که به مناسبت تولدش گرفته دعوت کنهشراره با خوشحالی دست مشت شده اش رو تو هوا تکون می ده و می پره بالا:=آخ جــــون...من عـــــاشق مهمونی امافسانه میگ:-حتماً یه جشن معمولی نیس...از اون مورد داراست...درست میگم شهره جون؟!شهره سر تکون می ده و شیلا می گه:-چه بهترو شهره با نگاهی متفاوت منو برانداز می کنه...-تو با ما میای=گفتم که نه-جنابالی غلط کردین=غلط کردم یا نکردم...من نمیام...-میشه بدونم چرا افتخار حضور نمی دین پرنسس؟!=نه...متأسفم...قادر به پاسخگویی نیستمدستای شهره از عصبانیت مشت می شه...رنگش قرمزه قرمزه...حس می کنم الانه که مث زود پز صدای سوتش در بیاد و از گوششاش بخار بزنه بیرون...یه لبخند خونسرد و لجوج به صورت عصبی اش می زنم:=خوش بگذره-مجبورم...مجبورم که بگم...فرزام گفت حضور تو اجباریه=می شه بفرمایین چرا؟!-اون از تو خوشش اومدهبا حیرت به خودم اشاره می کنم:=از من؟!-آره...راستش یه برنامه هایی برات داره...منفجر می شم:=چی؟!...برنامه؟!...چه برنامه ای؟!با کف دست محکم به سینه اش می کوبم:=ببین شهره...مجبورم کردی برات دزدی کنم...مواد جا به جا کنم...اما احتی اگه اسلحه بذاری رو مغزم با تو جایی نمیامتحت تأثیر لحن محکم کلامم قرار گرفته بود...آروم می گه:-ولی من قول تو رو به فرزام دادم=قول چی؟!هــــان؟!-من به فرزام یه قولی دادم...البته مجبور شدم...اولین باری بود که ازم چیزی می خواست...منم نتونستم روشو زمین بندازمآه می کشه:-می دونی پریا...متأسفانه فرزام تو کار قاچاق دختره...دخترای خوشگل رو می دزده می فروشه به ثروتمندای عرب...اون از تو خیلی خوشش اومده...من بهش گفتم تو به این آسونیا رام شدنی نیستی...مث اسب جفتک می پرونی...قرار بود من امشب تو رو با خودم ببرم...بعد اون به طریقی بیهوشت کنه و فردا صبح با یه گروه دختر دیگه بفرستنت دُبیبا بهت به صورت غمگین شهره زل زدم...خدایا یه آدم چقده می تونه پست و بی شرم باشه؟!...شهره عاشق همچین مردی بود؟!...عاشق چنین آدم رذلی؟!...عاشق یه حیوان؟!...اشک تو چشام جمع می شه:=اگه...اگه منو بدزده چی؟!...شهره...شهره پشتم باش...تو قدرتت از من بیشتره...تو رو فرزام نفوذ داریمشکوک نگام کرد:-منظورت از نفوذ چیه؟!وای لو دادم ...نباید بفهمه من از همه چیز خبر دارم...با تته پته می گم:=خب...خب اون همسایه ته...شاید...شاید به خاطر این از من بگذره...غیر از اون شما یه جورایی با هم همکاریناز چشاش معلومه که حرف منو باور نکرده...بایدم باور نکنه...شهره زرنگتر از این حرفاس...در حالی که چشماش بین چشمای ترسان من در نوسانه می گه:-باشه...خیالت راحت...نمی ذارم آسیبی بهت برسونه...تو آدم منینفس حبس شده ام رو بیرون می فرستم...آخــــــــی...خیالم راحت شد...وقتی شهره بگه نمی ذارم بهت آسیبی برسونه یعنی واقعاً نمی ذاره...شهره پا می شه:-پس منو دخترا می ریم...فقط یادت باشه...حق نداری پاتو از ویلا بذاری بیرونآروم پلک می زنم:=باشه...قول می دم-مراقب خودت باش...بای=بایشهره که رفت روی تخت دراز می کشم...خدایا شکرت...شاید اگه شهره اون حرفا رو نمی زد همراهش می رفتم...ولی نه...دلیل اصلی من واسه نرفتن چیزدیگه ای بود...دوست نداشتم توی اون مهمونی شرکت کنم...تا حالا پام به این جور مهمونیا وا نشده... اما می دونم توش چه خبره...به قولی نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم...دوست نداشتم برم جلو چشم اونهمه مرد مست و خمار اونم با لباسای آنچنانی...بعدم به درخواست رقصشون جواب مثبت بدم و بعد...حالا با شنیدن حرفای شهره توی تصمیمم مصمم تر شده بودم...حاضر بودم با عزرائیل همراه بشم ولی با شهره نه...چند ساعتی می گذره...حوصله ام سر می ره... می زنم زیر قولم شنلمو می اندازم روی دوشم و از ویلا خارج می شم...تصویر لرزان ماه روی آب دریا تلئلوء زیبایی داره...یه حالت رویا گونه که آدمو می بره تو خلسهبازوهامو تو بغلم میگیرم...خدایا من یه حالی دارم...یه جور شادی همراه باترس...یه حس شیرین با ته مزه ی تلخ...یه حس ناب که تا حالا تجربش نکردم...حسمو دوس دارم...بهم آرامش میده...نمی دونم اسمشو چی بذارم؟!...البته قبلاً بهش فکر کردم و به عشق رسیدم...اما...دوس دارم تو بگی اسم حسمو چی بذارم؟!تقریباً ساعت هول و هوش 2 نیمه شب بود که دخترا پر سر و صدا وارد ویلا می شن...از قیافه هاشون معلوم بود که حسابی خوش گذروندن...تمایلی به دونستن اتفاقات جشن و مهمونی ندارم...فقط با دیدن اشاره ی شهره دنبالش به خارج از ویلا می رم و بی مقدمه می گم:=خب؟!-هیچی...سخت راضی شد...ولی بلاخره راضی شددستامو با شوق به هم می کوبم:=آخ جون...ممنون شهره جون-ببین دختر جون...من اصلاً آدم دل رحمی نیستم...ولی متأسفانه به تو و بقیه دخترا بدجوری وابسته و دل بسته ام...دوس ندارم واستون اتفاق بدی بیفته...واسه همینه که فرزام رو راضی کردم تا از خیر تو بگذره...وگرنه اون حاضر بود پول خوبی بابت تو بهم بده***5فروردین راهی تهران شدیم...واقعاً خودمم از اینجا خسته شده بودم...قشنگیش به کنار...کلاً با آب و هوای شمال سازگاری نداشتم(من اینطوریم)تموم مسیر برگشت رو خواب بودم...هر چند خوابیدن تو ماشین واسم مشکل بود ولی اجباری بود که باید می پذیرفتم...تو کل تعطیلات یه بارم با علی حرف نزدم...فقط چندتا اس ام اس...همین...دل تنگش بودم ولی می دونستم حالا حالاها نمی تونم ببینمش...-خرس قطبی...پاشو...زمستون رفت بهار اومده...گلا وا شده ...درختا سبز شده...یخا آب شدهدست شراره که بازومو گرفته بود و تکون می داد رو پس می زنم و با صدایی خواب آلود می گم:=اینقده حرف نزن با نمک جون...یادم باشه به شهره بگم یه اسپند واسه تو دود کنه...می ترسم چشت بزنن خیار شور من-هر هر هر...خندیدم بلبل زبون...پاشو برو تو اتاق بکَپ...رسیدیمیه چشمو وا می کنم=جدی؟!آخ جون...پس من برم تو اتاق بخوابم آخه تو ماشین نتونستم راحت بخوابم-بمیرم برات مادرساک خودمو بر می دارم و با آسانسور می رم بالا...خواب از سرم پریده بود...ظاهراً شهره زودتر از همه ی ما وارد آپارتمان شده بود چون در نیمه باز بود...ساکمو شوت می کنم زیر تخت و از اتاق میام بیرون...رویا داشت به طرف حمام می رفت که خودمو سریع تر به حمام می رسونم و همون طورکه براش بوس میفرستم دره حموم رو می بندم...همیشه آب بازی بهم آرامش می داد...بعده 2ساعت کارم تموم می شه...مشغول خشک کردن بدنم و پونشیدن لباسام بودم که صدای پچ پچ رویا و افسانه ازپشت دره حمام به گوشم می خوره-کی اون توئه؟!-تمنا-وای باز این دختره رفت حموم رو قُرُق کرد-آره...وقتی این می ره حموم همش می ترسم آب زاینده رو خشک بشه-حالا آب اونجا خشک نشه حتماً خودش می ره دم آبرویا با خنده:-آره...فرض کن الان در حموم وا بشه و تمنا قده یه بند انگشت بیاد بیرونهر دوشون می زنن زیر خنده...با ضاهری عصبی دره حموم رو وا می کنم:=غیبت کردنتون تموم شد؟!بفرمایید حمام صحیح و سالم در اختیار شماسدوباره می رم می خوابم...با موهای خیس و بُرُس نکشیده...خدایی خیلی خسته بودم...سوار آسانسور می شیم...انگشتامو با اضطراب می شکونم...نمی دونم افسانه قبول می کنه که بیخیال من بشه و تنها بره...زیر چشمی نگاش می کنم....مشکوک نگام می کنه...دستپاچه می شم..هول می شم...دقیق و نکته سنج مراقب حرکاتمه-چته پریا؟!=هی...هیچی-پس چرا هولی؟!-اضطراب دارمپوزخند می زنه-خودتو سیا کن...دفه اولت که نیس میری دزدی=خب...خب-چه مرگته؟!دلو میزنم به دریا...می گم:=ببین افسانه من با تو نمیامابرو در هم می کشه...مشکوک تر از قبل نگام می کنه:-یعنی چی بامن نمیای؟!کجا می خوای بری؟!=من...من...هیچ جا نمی رم...فقط...فقط دیگه دزدی نمی کنم...یعنی می خوام ترکش کنمپوزخند می زنه:-شوخی میکنی؟!چرت نگو=نه باورکن جدی امآسانسور با یه تکون کوچولو می ایسته...بیرون میایم-پری...واضح بگو=ببین...من واسه خلاف ساخته نشدم...ازدزدی متنفرشدمبا تمسخر می گه:-از کی اونوخت؟!زمزمه می کنم:=از وقتی عاشق علی شدم-چی گفتی؟!=هیچی...افسان کمکم کن...من مال دزدی نیستم...-چطور یه هو متحول شدی؟!=تو به اونش کاری نداشته باش...فقط کمکم کن...به عنوان یه دوست و همخونه-من چی کار باید بکنم؟!...=من از این به بعد همش با تو میام دزدی...تکی کار نمی کنم...با باقی دخترام نمی پَرَم...با تو میام ولی کاری نمیکنم...توأم به شهره چیزی نگو باشه؟!می تونم بهت اعتماد کنم؟!-اونوخت زیادی خوش به حالت نمی شه؟!=افســـان-فقط بگو چه مرگته؟!تا نگی کاری نمی کنمبغض می کنم:=عاشق شدمچشاش از تعجب گرد می شه:-پری!!!=تمنا...افسان خیلی دوسش دارم...پسر خوبیه...می خوام مث اون باشم-پری می فهمی چی می گی؟!تو آدم شهره ای...نمی تونی واسه خودت باشیاشکم درمیاد:=آره...میدونم...تو روخدا تو دیگه اینا رو به یادم نیار...گناه من چیه آخه؟!...-تنها راهت اینه که اون فیلمو پیدا کنی=ولی چطوری؟!-امن ترین جا واسه این چیزا خونه اس...و امن ترین جای خونه اتاق شهره=تو ازکجا می دونی؟!-شهره جز به خودش به هیشکی اطمینان نداره...حتی اون این چیزا رو به صندوق امانات بانک نمی ده...فقط گاو صندوق خودش=مطمئنی اونجاس؟!-شک نکن=پس چرا خودت کاری نمی کنی تا از دست شهره راحت شی؟!-اولاً آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب...دوماً من از این وضع راضی ام ...درسته که خطر و ریسکش زیاده اما بی زحمت ترین کاره...یه جورایی هلو برو تو گلو...من نمی تونم دزدی رو رها کنم=حالا کمکم می کنی؟!-تا ببینمسوار ماشین می شیم...چندتا خیابون که رد می شیم افسانه کنار می کشه و یه گوشه می ایسته=چرا نگه داشتی؟!-پیاده شو=چرا؟!-ای بابا...مگه نگفتی نمی خوای دزدی کنی؟!=آهان...چرا
چرا-پس پیاده شو بذار برم به کار و روزی ام برسم=افسان...ممنون...لطف بزرگی کردی در حقم-خیله خب بابا...خودم می دونم...پیاده شو تا پشیمون نشدم=نه غلط کردم...بای-دعا کن موفق شم...بایسرتکون می دم...حرکت می کنه...به رفتنش نگاه می کنم...موفق؟...نه افسانه...دعا می کنم به خودت بیای...بیخیال دزدی بشی...نه دعا می کنم که یه پول و پله ی حسابی به جیب بزنی نه اینکه گیر پلیس بیفتی...فقط دعا می کنم به خودت بیای...به عقب می چرخم...کلانتری شماره ی؟؟؟ضربان قلبم تند می شه...یه فکر مث خوره می اُفته به جونم...برم خودمو معرفی کنم...برم به همه چیز اعتراف کنم...برم خودمو تحویل پلیس بدم...-خانم کاری داشتین؟!سر بلند می کنم...واه من کی اومدم جلو کلانتری؟1...کی تصمیم به حرکت گرفتم که حالا اینجام؟!گیج و منگ به پسری که پیرهن و شلوار سبزه تیره پوشیده و توی اتاقک کوچکی ایستاده نگاه می کنم:=بله؟!کلافه حرفشو تکرار می کنه:=می پرسم امری داشتین؟!الان 10دقیقه اس بیحرکت اینجا ایستادین!!!بدون اینکه بفهمم زل می زنم به صورتش و خیره خیره و متفکر نگاش می کنم...من واسه چی اومدم اینجا؟!آهان میخواستم خودمو معرفی کنم...یه صدا که این بار مزاحم نیست بهم هشدار می ده..."خر نشی یه وقت!!!اگه خودتو معرفی کنی علی همه چیو می فهمه و ازت متنفر می شه اونوخت علی رو که از دست می دی هیچ...تازه باید چند سال آب خنک بخوری""ولی ولی اون در هر صورت می فهمه من خلافکارم""آره ولی اگه از زبون خودت بشنوه بهتره تا اینکه بهش خبر بدن جنابالی خلافکار بودی،غیره اون شاید اگه دلایلت رو بفهمه ببخشتت"آره منطقی بود...شاید اگه می رفتم و خودمو تحویل پلیس می دادم دیگه هیچوقت علی رو نمی دیدم...با این فکر سرمو بلند میکنم:=نه...ببخشید کاری نداشتمازش دور می شم وبا خودم فکر می کنم چه خوب شد که امروز لنز آبی نذاشته بودم...آخه عکسمو خیلی ازکلانتریا داشتن و ممکن بود شناسایی بشم...صدای زنگ موبایلم بلند میشه...افسانه اس=بله؟!-پری کجایی بیام دنبالت؟!می ترسم:=پشیمون شدی افسان؟!-نه بابا...می خوام بیام دنبالت بریم خونه...اگه جدا جدا بریم شهره شک می کنه...باید با هم باشیم=چیکار کردی؟!-یه لقمه ی چرب و نرم به جیب زدم=چه زود-آره...طرف پیرزن بود...واسه همین خیلی راحت کیفشو زدم... لامصب از سر و روش طلا و جواهر آویزون بودپیرزن...ضعیف...ناتوان...می پرسم:=آسیبی که بهش نرسوندی؟!-نه آنشرلی جون...خیالت تخت...خش بر نداشت=خیله خب...من همونجا که جدا شدیم ایستادم...منتظرم...زود بیا-باشه...بای=بایحدود یه ماهی می شد که ترک عادت کرده بودم...ترک گناه...ترک دزدی...هر روز با افسانه می رفتیم بیرون و چند خیابون پایین تر یا بالاتر از هم جدا می شدیم...حدود یه ماه قبله عید و یه ماه بعده عید بود که علی رو ندیده بودم...2ماه...بی تاب دیدنش بودم و از این اعتراف به خودم ترسی نداشتم...تو کل این 2ماه تقریباً هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم...شاید 5دقیقه...و توی این 5دقیقه نه اون می تونست دل تنگی و احساسشو پنهان کنه نه من می تونستم جلوی فوران احساسمو بگیرم...هر دومون خودمونو لو داده بودیم...و من برای اولین بار با تموم احساسم با یه پسر حرف می زدم...یه پسر که برای من معمولی نبود......از افسانه جدا می شم...نگاه سرگردونم دور و اطرافم می چرخه...خدایا...حالا چیکار کنم؟!...باید الاف و بی کار توی خیابون بچرخم تا افسانه بیاد دنبالم و با هم بریم خونه...پوف...دستامو توی جیب مانتوم می کنم و سرمو می اندازم پایین...یه پسره داره از رو به روم میاد:-شوهر نمی خوای خوشگله؟"!=غلام می خوام...پایه ای؟!-غلامتیمنزدیک می شه...أه منه احمق فکر میکردم اگه اینو بگم بهش بر می خوره و گورشو گم میکنه...نگو پر روتر شد...دستمو تو هوا تکون می دم یعنی برو دنبالت کارت...وشکر خدا واقعاً بیخیال می شه و میره دنبال کارش...دوباره راه می رم و دوباره از جلو اون کلانتری رد می شم و دوباره تموم وجودمو دودلی پر می کنه...بین رفتن و موندن...و مث همیشه موندن رو ترجیح می دم...نگام می اُفته به یه زن با عینک بزرگ مشکی و عصای سفید...وعلی میاد تو ذهنم...کار خیر...نیکی...کمک به ضعفا...نیازمندان...به خودم میام...دارم می رم طرف اون زن...زیر بازوشو می گیرم:=اجازه بدین من کمکتون می کنمبه طرف منبع صدا می چرخه و لبخند می زنه...توی دستش چندتا پلاستیک میوه و جعبه اس...چندتاشو از دستش می گیرم و با چندتا ایما و اشاره به راننده ها از روی خط کشی عابر پیاده می گذریم...=کجا می خوای بری خانم؟!-می خوام همینجا یه تاکسی بگیرم برم دربند...خونم اونجاس=من براتون تاکسی می گیرم-خدا خیرت بده دخترم...ایشالا خوشبخت بشیلبخند می زنم:=ایشالاجلو دومین تاکسی ای که داره می گذره دست تکون می دم:=دربست...دربندتاکسی کمی جلوتر می ایسته...سرمو از پنجره می بَرَم داخل و می گم:=آقا...خدا خیرتون بده...این خانم نابینا رو تا خونشون برسونین-باشه آبجی...بگو بپره بالادر رو وا می کنم و کمکش می کنم تا سوار شه...دوست دارم کرایه اش رو خودم حساب کنم اما...اما نه از مال دزدی...دیگه دوست ندارم مال دزدی وارد زندگی کسی بشه...خواه ناخواه...!!!=شرمنده خانوم...من پول به اندازه کافی همرام نیس...نمی تونم کرایه تونو حساب کنم-اشکال نداره دخترم...تا همین جام خیلی کمکم کردی...ازت ممنونم...اُمیدوارم عاقبت به خیر بشی=منم اُمیدورام-آبجی حرکت کنم؟!-آره آقا...حرکت کن...خدافظ دخترم...بازم ممنون=خواهش می کنم...خدانگهدارنفس عمیقی می کشم...شادی و لذت عجیبی زیر پوستم می دوه...اولین کار خیرعمرم بود...نمی دونستم کار خیر تا این حد لذت بخشه وبه آدم حس مفید بودن می ده...خوش به حال علی!!!اولین بار بود که من پیش قدم می شدم...پیش قدم واسه حرف زدن...واسه شنیدن صداش...دکمه ی callرو فشار می دم...تا تماس برقرار بشه صد بار آب دهنمو قورت می دم...صدبار لبمو گاز می گیرم...ده بار نفس عمیق و پر از التهاب می کشم...ده بار قلبمو توی مشتم می گیریم بلکه کمی آروم بشه...اما...چیزی از شور و هیجانم کم نمی شه...یه بوق...دو بوق...-الو؟!صداش یه جوری بود...شاد بود نه زیاد...انگار بدموقع مزاحمش شده بودم=الو...سلام-سلام تمنا خانوم...از این ورا...یادی از ماکردی؟!!!=چیه؟!گله داری؟!یا شایدم مزاحمم؟!...فقط خواستم احوالتو بپرسم...مشغول بودی؟!-آره...داشتم یه پرونده رو مطالعه می کردم...=پس شرمنده...بد موقع مزاحمت شدم...کاری نداری؟!-ای بابا...چرا زودی ناراحت می شی...دیگه کارم تموم شده بود...خمیازه می کشه-اگه بدونی چقده خستم...چقده خوابم میاد=مرد قانون شدن این دردسرا و مشکلاتم داره دیگه-آره...الان 5 روزه نخوابیدم...ولی...بیخیال...عادت کردم...خب...چه خبر خانوم؟!یه طوری می شم...به این خانوم گفتن پر از محبتش عادت دارم اما...بازم مث اولین باری که این کلمه رو با این لحن از زبونش شنیدم،دلم زیر و رو می شه و یه لبخند می شینه رو لبام=خبرخاصی نیست...یه دفه صداش پر از هیجان می شه...حس می کنم از روی صندلی پا می شه و با چند قدم بلند خودشو به پنجره می رسونه و پنجره رو وا می کنه،یه نفس عمیق می کشه و با یه لبخند گشاد می گه:-راستی تمنا...دارم دایی می شمدهنم از تعجب وا می مونه...چی؟!دایی؟!یعنی خواهرش، شادی بارداره؟!اینا که 6ماه بیشتر نیس ازدواج کردن...تفکراتم به کلمات تبدیل و به زبان جاری می شه=شوخی می کنی؟!اونا که 6ماه پیش ازدواج کردن...-خب دیگه...وبه دنبال این حرفش خنده ی ریز و پر شیطنتی می کنه که لپای من از خجالت سرخ می شه...-حالا نمی خوای به من تبریک بگی؟!=آره...مبارکه...فقط شوکه شدم...زود بود-آره...من که خیلی خوشحالم...از حالا دارم لحظه شماری میکنم واسه اون روز=نگفتی...دختره یا پسر؟!-تازه ماهه اوله...معلوم نیس=اوکی-ببین تمنا...من دیگه نمی تونم حرف بزنم...ظاهراً سرهنگ منو خواسته...=می فهمم...بازم تبریک...-خوشحال شدم که صداتو شنیدم...به امید دیدار=خدافظگوشی رو قطع می کنم...از ته دلم شادم...علی...پلیس جوان من!!!...علی پر از شیطنت و غرور...پسرک دلسوز و مهربون داره دایی می شه...نفس عمیق و پر هیجانی می کشم و همراه با یه لبخند پت و پهن چشامو می بندم...خدایا نمی خوام رویا بافی کنم...نمی خوام خیال پردازی کنم...نمی خوام باچارتا کلمه ی احساسی گول بخورم اما...اما...شاید...شاید منم دارم زن دایی می شم!!!!!!!!!!!!!!!!!-کجا می خوای بری؟!دست دراز شده ام به طرف دستگیره ی در،تو هوا خشک می شه...به عقب می چرخم...شهره دست به کمر با یه اخم نافُرم توی پیشونی پشت سرم واستاده...=امروز مگه جمعه نیس؟!-خب؟=از دزدی ام که خبری نیس-که چه؟!=می خوام برم بیرون-منظورت از بیرون دقیقاً کجاس؟!=جای مشخصی نداره...فقط دوست ندارم تو این چاردیواری باشم...هواش داره خفم می کنه-چرا با یکی از دخترا نمی ری؟!=دوست دارم تنها برم...توام نمی تونی جلومو بگیری...چون جمعه ها مال خودمم نه مال تو...اینو خودت گفتی...یادت نیس؟!نفس حرصیش رو به صورت یه پــــــــــــــــــــــــ وف کشیده بیرون می ده:-خیله خب...فقط زود برگرد=سعی می کنمساعت 10صبح بود ...این همون جمعه ای بود که علی قولشو بهم داده بود...همون جمعه ای که قرار بود بریم خونه ی سالمندان...از آسانسور بیرون میام...شور و شوق دیدن علی بعد از2ماه و اندی راه نفسمو گرفته...احساس می کنم جای زمین پا روی ابرها می ذارم...به قولی توی پوست خودم نمی گنجم...دوباره می رم تو همون خیابون سابق...محل قرار...دست به سینه به دیوار تکیه می دم...برام سخته بعده این مدت باهاش رو به رو بشم و تو چشاش نگاه کنم...اما به این حسم اهمیتی نمیدم...تنها به حس شور و شوق دیدارش پر و بال می دم... باصدای جیغ مانند لاستیک یه ماشین روی آسفالت خیابون از جا می پَرَم و وحشت زده سرمو بالا میارم...علی...پاترول مشکی...عینک آفتابی بزرگ...لب های خندان...همه و همه باعث تندتر شدن ضربان قلبم می شه.نفس حبس شده ام رو فوت می کنم و سوار می شم=سلام خان دایی-سلام...خدایی خیلی باحال می ترسی دختر...راستی خوبی؟!خوشی؟!چه می کنی با غم فراق و دوری ما؟!با دیدن چشمای گرد من می خنده:=خیله خب بابا شوخی کردم چشاتو اون طوری نکن برا من...ولی خدایی خیلی دلم برات تنگ شده بود تمناسرمو به سمت شیشه می چرخونم تا سرخی گونه هامو نبینه و متوجه کیلو کیلو قندی که تو دلم آب می کنن نشه...صد بار دهن وا می کنم تا بگم"منم دلم برات تنگ شده بود"اما چیزی جز آه از دهنم خارج نمی شه...-تو نمی خوای چیزی بگی؟!از عالم خیال و توهماتم بیرون میام و گیج می پرسم:=هــــــــــــان؟!-هیچی...گیج می زنیا...بیخیال...راستی...یه دستشو سمت داشبورد دراز می کنه...دره داشبورد رو وا می کنه و یه بسته ی قلبی شکل پره شکلات های رنگارنگ بیرون میاره:-اینم شیرینی دایی شدنم...مخصوص تمنا خانومم=ممنون-امم...امممم...تمنا...یه مشکلی هس...با نگرانی می پرسم :=چی؟!چه مشکلی؟!-ببین...ما که بریم اونجا...وقتی همه تو رو در کنار من ببینن کنجکاو می شن بفهمن تو کی هستی و چه نسبتی با من داری؟!...منم دوست ندارم کسی بدونه ما با هم دوستیم...نظر من اینه که به همه بگیم تو نامزد منی...اینطوری بهتره...البته اگه تو ناراحت نمی شی...نظرت چیه؟!ناراحت؟!...من از خدامه که نامزد تو باشم...حتی اگه دروغ باشه...نفس عمیقی می کشم و باظاهری بی تفاوت می گم:=باشه...مشکلی نیس...فقط چند ساعته-ممنون=چقد دیگه مونده؟!-10دقیقه دیگه می رسیمکل اون 10 دقیقه رو هر دو سکوت می کنیم...بلاخره می رسیم...یه ساختمون خیلی بزرگ که بیشتر به عمارت شبیه...با یه در بزرگ به رنگ سفید و طلایی...و یه تابلو بزرگ که سر در عمارت نصب شده و روش نوشته"آسایشگاه سالمندان گنجینه ی زندگی" و یه نگهبان که با دیدن پاترول مشکی علی مشتاقانه و با یه لبخند پت و پهن به استقبال میاد......علی یه تک بوق می زنه که نگهبان با عجله راه ورودش به عمارت رو وا می کنه...کمربندمو وا می کنم...علی خم میشه و از صندلی عقب 3تا جعبه شیرینی خیلی بزرگ بر می داره=اینا چیه؟!-شیرینی به دومناسبت...یک:دایی شدن اینجانب...دو:نامزدی بنده با شما...و یه چشمک تمنا کُش می زنه که دلم قیلی ویلی می رهکوچکترین جعبه ی شیرینی رو به دست من می ده...نگهبان با یه لبخند پدرانه به سمتمون میاد:-سلام علی آقا...خیلی خوش اومدین...هفته ی قبل تشریف نیاوردین نگران شدیمعلی دستی که جعبه های شیرینی رو نگه داشته کمی از بدنش دور می کنه و با یه دست اندام نحیف پیرمرد رو به آغوش می کشه و پیشونی پرچینش رو می بوسه:-سلام بابا حسین خودم خوبی؟!گله نکن که ناراحت می شم...درگیر کارم بودم وگرنه من هیچوقت شماها رو تنها نمی ذارم...در ضمن چند بار بگم اینقدر لفظه قلم با من حرف نزن...تو با پسرتم اینطوری حرف می زنی؟!-شرمنده...چشم...دیگه اینطوری حرف نمی زنمو بعد پرسان به من نگاه می کنه...سرمو به نشونه ی سلام آروم تکون می دم...لبخندپدرانه ای می زنه و می گه:-به سلامتی خبریه؟!علی با یه خنده از ته دل و پر محبت به من نگاه می کنه:-آره...اونم چه خبرای خوبیصورتمو پشت جعبه ی شیرینی پنهان می کنم تا متوجه ذوق زدگی ام نشه...-پس به سلامتی...مبارکهدست پشت کمر بابا حسین می ذاره:-بریم پیش بقیه تا براتون بگم چی شده-اتفاقاً خیلی خوش موقع اومدین...همه یه جا جمع شدن تو محوطه عمارتشونه به شونه ی علی حرکت می کنم...از این همراهی حس خوبی بهم دست می ده...یه دفه از بین چندتا درخت وگل و بوته یه پیرمرد ذوق زده به طرف ما میاد:-وای ببینید کی اینجاس...پسرم...علی اومدهو بعد حدود70تا پیرمرد پیرزن که با هم به سمت ما هجوم میارن و علی که با محبت پدر بزرگ ها رو به آغوش می کشه و با مهر و عطوفت گوشه ی روسری مادر بزرگ ها رو می بوسه...بعده ابراز محبت و شادی نوبت کنجکاوی در مورد من می شه...از بین جمعیت فقط این سوال پرسیده می شد:"پسرم این خانوم کیه؟!"اینقد تند تند و بی وقفه این سوال رو تکرار می کنن که علی بیچاره فرصت نمی کنه دهن وا کنه...خانوم سهرابی که مسئول اونجا بود با صدای بلند می گه:-خواهشاً ساکت...بذارید آقای احمدی حرفشونو بزننو رو به علی می گه:-بفرمایید آقای احمدیعلی با یه لبخند:-این خانوم تمنا حقیقی هستن...نامزد بندهیه دفه صدای کل کشیدن چندتا خانوم بلند می شه و من از شدت خوشی و هیجان زانو هام سست می شه و تحمل جعبه ی شیرینی سخت!!!-مبارکه...به سلامتی-ماشالا ماشالا...چقده ناز و خانومه...چشام کف پاش-سلیقه ات حرف نداره پسرم...ماشالا چقد خانوم و خوشگله-خیلی به هم میاین...پای هم پیر شین مادر-ایشالا خوشبخت بشینو من که از این تعریف ها به اوج می رسم و علی که با محبت و تحسین منو برانداز میکنه و به نشونه ی تأیید سرتکون می ده و من که آرزو می کردم روزی این حرفا به واقعیت تبدیل بشه"خیلی به هم میاین...پای هم پیر شین...ایشالا خوشبخت بشین"...و بعد آغوش گرم مادربزرگ های مجلس بود که از من پذیرایی کرد و تعریف و تمجید دوباره و اینکه در همه حال همراه علی باشم و اونو تنها نذارم و من که با خودم فکر می کردم زندگی تمنا بدون علی معنا نداره...!!!بلاخره مراسم تبریک گویی و تعریف و تمجید و ابراز شوق و شادی به پایان می رسه...علی با شادی دره جعبه های شیرینی رو باز می کنه و یکی شو به دست من می سپاره و می گه:-البته این شیرینی دو مناسبت داره...یکیش نامزدی من و تمنای عزیزم و یکی دیگه اش...دایی شدن بندهو دوباره صدای دست و شادی بلند می شه و سیل تبریکات به سمت علی روان...بعد از تعارف شیرینی به همه خانوم سهرابی رو به علی می پرسه:-خب آقای احمدی...نمی خوای بگی با تمنا خانوم کجا و چه جوری آشنا شدی؟!علی چشمای پر از گرما و محبتش رو به صورت من می دوزه و دستامو توی دستاش می گیره و می گه:-والا روز عروسی خواهرم بود...داشتم می رفتم که کت و شلوارمو از خشک شویی تحویل بگیرم که یه دفه دیدم یه دختر خانوم هراسان کنار خیابون واستاده... برام دست تکون داد که منم نگه داشتم...گفت که یه آقایی مزاحمش شده و ازم خواست که نجاتش بدم...منم قبول کردم تا یه جایی برسونمش...اونجا بود که با دیدن چشمای سیاهش دلم لرزید و بعد یواش یواش منو اسیر و عبید خودش کرد...حالام اونقدر دوستش دارم که حاضرم جونمو براش بدمدروغ یا اغراق نیس اگه بگم اون لحظه با شنیدن اون حرفا از زبون علی سرم تا روی سینه خم شده بود و از خجالت رنگم شده بود عین لبو و فقط دوتا بال گنده نیاز داشتم تا از شادی پرواز کنم و برم تا آسمون و از خدا تشکر کنم ولی...ولی این حرفا همش دروغ بود...ما داشتیم نقش دوتا عاشق دل خسته رو بازی می کردیم...این واقعیت تلخ بود که منو از اوج به زیر کشید......بلاخره بعده چندساعت خدافظی می کنیم و از عمارت خارج می شیم...هر دو سکوت می کنیم...انگار هر دو از هم خجالت می کشیم...یه جور حس غریبی بینمون در جریانه که درکش نمی کنم...ازهم جدا می شیم...با یه خدافظی خیلی سرسری و بدون نگاه کردن به همدیگه!!!...با کلید در رو وا می کنم و کفشامو توی جا کفشی کنار در ورودی می ذارم...شهره با دیدن چهره ی گلگون اما غمگین من اخم می کنه... تازگیا حس می کنم بهم مشکوک شده...باید بیشتر مراقب باشم... حاضر و آماده از اتاق میام بیرون:-بریم افسانهافسانه با چشم و ابرو به شهره اشاره می کنه و سر تکون می ده...چشامو می چرخونم سمت چپ...شهره ریز و موشکافانه منو برانداز می کرد=چی شده؟!-تو از امروز با افسانه نمی ری دزدیرنگ صورتم می پره:=چرا؟!من دوست دارم با اون باشم-من کاری به دوست داشتن تو ندارم...همین که گفتم...افسانه خودش تنها می ره...توام با شراره می ری=چی؟!...ولی...-حرف اضافه موقوف...من دستور دادم توام باید بگی چشمدستامو از خشم مشت می کنم و از بین دندان هام غرش می کنم:=خیله خب...باشه-نشنیدم بگی چشمنفس تند و داغمو فوت می کنم بیرون:=چ..شمشهره پوزخند می زنه:-حالا می تونی بریو به شراره اشاره می کنه...شراره مث یه مامور که می خواد یه متهم رو همراهی کنه تا فرار نکنه،دست دور بازوی من می اندازه...نگاهی به چهره ی پر از تأسف و نگرانی افسانه می اندازم و همراه شراره از خونه می زنیم بیرون...سوار آسانسور می شیم...باید یه کاری کنم...باید خودمو نجات بدم...نباید دیگه دزدی کنم...خدایا کمکم کن...خودت یه راه چاره بذار پیش پام...هوامو داشته باش...تمنا فکر کن...یه کم فسفر بسوزون...از آسانسور بیرون میایم...یه فکر آنی باعث می شه کاملاً عمدی مچ پامو بچرخونم و...درد مث صاعقه کل بدنمو فرا می گیره...فریاد بلندی می کشم و روی زمین ولو می شم...شراره کنارم زانو می زنه:-چی شدپریا؟!=تمنا...تمنا...-خیله خب...تو این وضعیت واسه من غلط املایی می گیره...می پرسم چه مرگته؟!=نمی بینی...پام پیچ خورد...خیلی درد می کنه...فکر کنم در رفتهتو همین لحظه دره آسانسور وا می شه و افسانه میاد بیرون و با دیدن ما کف پارکینگ با نگرانی به سمتمون می دَوه:-چی شده...تمنا؟!-هیچی...خانوم سر به هوا پاش پیچ خورده...الانم نمی تونه راه برهافسانه نُک انگشتاشو روی مچ پای متورم و دردناکم می کشه که فریاد بلند و از ته دلم کل ستون های گرد پارکینگ رو می لرزونه...-گمون کنم در رفته...باید ببریمش بیمارستان جا بندازه-خیله خب...پس تو اونطرفش رو بگیر تا با هم بلندش کنیمدست راستم دور گردن افسانه و دست چپم دور گردن شراره بود...به سختی بلند می شیم...با هر برخورد نُک پام به زمین،حس اینکه دارم روی صدها هزار سوزن یا خورده شیشه راه می رم،بهم دست میداد!!!برای اولین بار بودکه این همه درد رو به جون می خریدم...با رسیدن به ماشین افسانه در ماشین رو وا می کنه و دوباره کمکم می کنه تا سوار شم...روی صندلی عقب دراز می کشم و چشامو می بندم...ماشین حرکت می کنه...درد پام با تکون های ماشین بیشتر می شه...شراره با شهره تماس می گیره و می گه که چه اتفاقی واسه من اُفتاده...ماشین توقف می کنه...چشامو وا میکنم...شراره دره ماشینو وا می کنه و کمکم می کنه تا برم پایین...با آخ و اوخ پیاده می شم...اولش چندتا عکس از پام می گیرن و بعد...بعد از تأیید در رفتگی پامو جا می اندازن.وای که چقدر درد داشت...توی بغل افسانه واسه چند لحظه از حال می رم...بعده آتل بندی به خاطر ضعفم می رم زیر سرم و یه مُسکن که واسه چند ساعت دردمو خفه می کنه...!!!

 افسانه با دست آزادش کلید توی قفل می اندازه و در رو وا می کنه... هر دو،تا کنار کاناپه منو همراهی می کنن...روی کاناپه ولو می شم...شیلا و رویا خونه نیستن و شهره...از نوری که از اتاقش میاد معلومه که خونه اس...خم می شم و با نُک انگشت به آرومی پامو مالش می دم...بدجوری می سوزه و درد می کنه...اما تحملش می کنم...شراره و افسانه مشغول مالش دادن گردن خسته و دردناکشون هستن...آخه از توی پارکینگ تا اینجا سنگینی تنمو انداخته بودم رو گردن این دوتا...=بچه ها ممنونم...واقعاً زحمت کشیدین و خسته شدین-عصر عالی متعالی!...تازه خانوم یادش اومده تشکر کنه!!!=می دونی چیه؟!...کاری که انجام ندادین...وظیفه ی انسانی تون بود...من تشکرمو پس می گیرم!!!-خیلی رو داری به خدا...تو روزمفید ما رو خراب کردی...باعث شدی نتونیم روزی حلال بدست بیاریمو به دنبال این حرف با یه قهقهه ی بلند پا می شه:-من خیلی خسته ام...میرم بخوابمبا رفتن شراره،افسانه کنارم می شینه و صورتشو تا حد امکان جلو میاره و زل می زنه تو چشام:-از عمد این کارو کردی نه؟!سرمو به علامت مثبت تکون می دم-این دفه رو قسر در رفتی...بعد می خوای چیکار کنی؟1نفس عمیقی می کشم و بدون حرف به رو به رو نگاه می کنم-یه بار جستی مَلَخک...دوبار جستی مَلَخَک...حرفشو قطع میکنم:=آخر به دستی مَلَخَک...آره خودم اینا رو بهتر از هر کسی می دونم ولی خب می گی چی کار کنم؟!هــــــان؟!شونه بالا می اندازه:-مشکله توئه...باید اون فیلمو پیدا کنینفس داغمو با حرص بیرون می دم و با تکیه به دسته های مبل به زور پا می شم ...باکمک در و دیوار لنگان لنگان خودمو به اتاقمون می رسونم و روی اولین و دم دست ترین تخت دراز می کشم...تخت شیلا بود...واقعاً حق با افسانه بود...حالا چیکار کنم؟!...این پا فوقش چند هفته منو خونه نشین می کنه ولی بعدش چی؟!ای خدا...نمی شه یه راه چاره بذاری پیش پام؟!!!خدایا...منو از بند شهره رها کن.قول می دم دیگه هیچی ازت نخوام...ای خدا...ای خدای مهربون...همونطور مشغول رازو نیاز با خدا هستم که در وا می شه...نوری که از بیرون اتاق می تابه فضای نیمه تاریک اتاق رو کمی روشن می کنه و قامت شهره از پس نور و بین چارچوب در نمایان می شه...با یه نگاه نافذ،جستجوگر و باهوش که بین نگاه متفکر من در نوسانه...-حواسم بهت هست...مشکوک می زنی...اینو می گه ومی ره...من می مونم و من...هراسان...متفکر...درمانده. .صدای آلارم موبایلم بلند می شه...آهنگ کلاه قرمزی بود...پتو رو تا پیشونی بالا میارم و بالشمو از دو طرف روی گوش هام فشار می دم...خفه شو...تو رو خدا خفه شو...خوابمو به هم نزن...بذار استراحت کنم...آی پام!!!...صدای کلاه قرمزی قطع میشه...آخی...خدا امواتت رو بیامرزه...راحت شدم...پتو رو تا گردن پایین می کشم که دوباره صدای مزاحم کلاه قرمزی بلند می شه...وایــی...با عصبانیت گوشی رو چنگ می زنم و دکمه ی اتصال رو فشار می دم:=بله؟!-الو...تمنا...صدای علی بود...با تعجب گوشی رو از صورتم فاصله می دم...آره...شماره ی علیه...عاطفه!!!ولی اون چرا این موقع زنگ زده؟!بدون شک الان تو اداره اس...لبخند می زنم...عصبی نیستم که هیچ،خیلیم آروم و ریلکسم و البته شاد!!!=بله؟!-سلام...خوبی؟!صدات چرا خواب آلوده؟!=سلام...ممنون...تو خوبی؟!...آخه خواب بودم-ساعت5 عصر چه وقته خوابه دختر؟!...راستی تو چرا از دیروز تا حالا جواب تلفن هامو نمی دی؟!اتفاقی افتاده؟!=چی؟!مگه تماس گرفته بودی؟!-بعله...بیش از 20 بار!!!نگفتی چرا؟!=آخه از ساعت9 دیروز تا الان که ساعت 5هس خواب بودم!!!-چی؟!شوخی می کنی؟!=نه به جان خودم...دیروز پام پیچ خورد و استخونش در رفت...رفتیم بیمارستان و اونجا پامو جا انداختن...بعدم واسه درد پام چندتا مُسکن خوردم...این شد که تا الان خواب بودم...صداش مهربون تر و ملایم تر به گوش می
سر سفره ی هفت سین به اتفاقاتی که تو این مدت برام اُفتاده بود فکر می کردم...از تابستون پارسال تا ...و حالا که شروع سال جدیدی بود...آه می کشم...تموم این 18 سال عمرم یه طرف...این یک سال و یک ماه یه طرف...
این یک سال و یک ماه طولانی تر از اون 18 سال گذشته بود...پر حادثه تر از اون 18 سال گذشته بود...چه یک سال و یک ماه پر فراز و نشیبی داشتم...
یه نگاه به جمع می اندازم...عید دوسال پیش سفره هفت سینی در کار نبود...لباس نویی در کار نبود...مهمونی در کار نبود...عیدی ای در کار نبود...و من می سوختم در حسرت چیزای نداشته
عید پارسال...همه ی این چیزا بود اما...خانواده ای در کار نبود...و من می سوختم در حسرت خانوادم...و در آرزوی خوب شدن و به علی رسیدن
عید امسال...سفره ی هفت سین و لباس نو و مهمون و عیدی و خانواده رو دارم اما...اما می سوزم در حسرت داشتن علی...
خدایا...پارسال ازت خواستم منو برگردونی به تمنای خوب...و تو خواسته منو پذیرفتی...توبه کردم و تو خانواه امو بهم ارمغان دادی...
امسال یه خواسته ی بزرگ ازت دارم...اینکه علی رو بهم برگردونی...خواسته ی بزرگیه اما من از تو توقع بیشتر از اینا رو دارم...
یه نفر دستمو می گیره تو دستاش...چشامو وا می کنم...دستای گرمه مامانه...لبخند می زنم...نگام می اُفته به آقاجون که بالای سفره نشسته و داره قرآن می خونه...قرآن خوندن آقاجون رو با قرآن خوندن شهره مقایسه می کنم و پوزخند می زنم...این کجا و اون کجا...
تیک تاک...تیک تاک...30 ثانیه تا آغاز سال یک هزار و سیصد و...
وجودم از هیجان پر تلاطم می شه...حسم خوشیِ کامل نیس...کمی غم و حسرت قاطیشه...حسم گسِ مث مزه ی خرمالو...اما از خدا می خوام که توی سال آینده برام خوشی رو رقم بزنه...
یامقلب القلوب و الابصار...یا مدبر الیل و النهار...یا محول الحول و الحوال...حول حالنا الی احسن الحال...
بـــــــومـــــــــــــــ ـ....
به محض تحویل سال خودمو می اندازم توی آغوش گرم مامان...
شاید5 دقیقه تو بغلش می مونم...که با صدای معترض بقیه از هم جدا می شیم...
با همگی روبوسی می کنم و عید رو تبریک می گم...
نوبت عیدی ها می شه...عیدی آقا جون یه تراول 100تومنی بود...عیدی مادرجونم یه روسری ابریشمی ناز بود...طاها و رضا هم برام یه لپ تاپ گرفته بودن...وای که چقدر خر ذوق شدم...عیدی مامانم یه گردنبند زمرد بود...
منم واسه 4تادخترا 4تا انگشتر ناز خریده بودم...طلای سفید با یه نگین درشت...ساده و شیک...واسه پسرام از سر ناچار ادکلان گرفتم...واسه مامانم یه گوشی موبایل خریده بودم...واسه آقاجون یه ساعت نقره ی جیبی و واسه مادر جون یه جفت گوشواره ی قشنگ از طلای سفید...
بعد از رد و بدل شدن عیدی ها گوشی ترانه زنگ می خوره و بعد از یه عذرخواهی کوتاه می ره تا جواب بده...
مادر جون با حسرت می گه:
-یعنی می شه عروسی همه ی نوه هامو ببینم و بعد بمیرم
صدای اعتراض بقیه بلند می شه که خدانکنه...و ایشالا صد و بیست سال زنده باشید و...این حرفا دیگه...
و من با خودم فکر می کنم 50 درصد احتمال داره که مادرجون هرگز عروسی منو نبینه...حتی اگه 120 سال عمر کنه...و اون50درصد باقی مونده مربوط به برگشتن علی می شه...
نیم ساعت بعد ترانه شاد و قبراق تر از قبل بر می گرده و با ذوق می گه:
-آخ جــــون...سعید گفت فردا راه می اُفتن سمت شیراز...
رضا به شوخی میگه:
-نیشتو ببن دختره ی پر رو...حداقل از آقاجون و مادرجون خجالت بکش...
ترانه پشت چشم نازک می کنه:
-برو بابا...سعید اگه تا دیروز رفیق شما دوتا بود حالا شوهر منه...دوست دارم به خاطرش ذوق کنم...
و 32دندان رو به نمایش می ذاره...همه می خندن و من هم...
صدای آیفون بلند می شه...طاها پا می شه:
-حتماً عمه اینان
و در رو باز می کنه...چند دقیقه ی بعد عمه،شوهر عمه و فرزاد وارد می شن و بازار روبوسی و تبریک عید و عیدی گرم می شه...
عیدی عمه یه قاب خیلی قشنگ بود...یه قاب از 4نوع پروانه ی طبیعی خشک شده و فوق العاده زیبا...خیلی ازش خوشم میاد و کلی بابتش تشکر می کنم...
وارد آشپزخونه می شم تا وسایل پذیرایی رو آماده کنم...چند دقیقه ی بعد عمه سراسیمه میاد تو آشپزخونه و از توی کیفش یه تراول50تومنی تا نخورده بیرون میاره:
-بیا تمنا جون...عیدت مبارک عزیزم...شرمندتم عمه...نمی دونستم چی دوست داری...عوضش اینو بگیر و هر چی دوست داری واسه خودت بگیر
حیرت زده می گم:
=اما عمه...شما که به من عیدی دادین...این برای چیه؟!
چشمکی می زنه و سرشو میاره نزدیک و در گوشم می گه:
-اون قاب پروانه عیدیِ فرزاد بود...چون می دونست ممکنه تو ازش قبول نکنی داد به من که بدمش به تو...چون می دونست دست منو کوتاه نمی کنی...رو پیشنهاد پسرم فکر کن...
اینو می گه و با یه لبخند عریض از آشپزخونه خارج می شه...حیرت زده به جای خالیش نگاه می کنم...فقط روز اول فروردین رو به خودم استراحت دادم...12 روز بعدی خودمو توی چاردیواری اتاقم حبس کردم...یه نفس درس خوندم و درس...تا آخر فروردین سومین دورم تموم می شد و بعد می رفتم سراغ جمع بندی...به خاطر برنامه ریزی فشردم و از لطف حافظه ی قوی ام تونستم اینقده سریع پیش برم وگرنه به زور یه دور می خونم...
***
ساعت8شب12فروردین بود...هرکاری می کردم نمی تونستم بیشتر از این درس بخونم...دیگه این چار دیواری برام غیرقابل تحمل شده بود...دلو می زنم به دریا و بیخیال درس می شم...کتابامو جمع می کنم و می ذارم تو کمد میز تحریرم تا وسوسه نشم...می رم پایین...مامان مشغول حرف زدن با تلفن بود...طاها و رضا هم پایین بودن...انگاری اونا هم نتونستن بیشتر از این چار دیواری اتاقشونو تحمل کنن...
حرف زدن مامان تموم می شه...گوشیو قطع می کنه...طاها همون طور که مشغول ور رفتن با گوشیش بود می پرسه:
-عمه چی می گفت؟!
-واسه فردا دعوتمون کرد تا بریم باغ شوهرش...
=شما چی گفتین؟!
-گفتم تصمیم با بچه هاست...اگه شما یه فردا رو بیخیال درس بشین...
می پرم وسط حرفش:
=من که فردا رو به خودم مرخصی دادم
رضا می گه:
-منو طاهام همینطور
طاها می گه:
-پس حلِ
و مامان دوباره تلفنو بر می داره تا خبر اومدنمون رو به عمه بگه...
***
طاها توپ والیبال رو از دستم می گیره و می ذاره صندوق عقب ماشین...با یه نگاه کلی به تموم محتویات داخل ماشین می گه:
-چیزی از قلم نیفتاده؟!
=نه...گمون نکنم
-خیله خب...سوار شو...
رضا کنار طاها روی صندلی جلو می نشینه و من کنار ترنم و تبسم جای می گیرم...
ترانه رفته بود تو ماشین سعید جونش...مامانم تو ماشین آقاجون اینا نشسته بود...
ماشین شوهر عمه از همه جلوتره و ما پشت سرش...یه چیپس واسه خودم باز می کنم و مشغول خوردن می شم...ترنم و تبسم طلبکار نگام می کنن...پوفی می کنم
-تعارف بزنمی بد نیستا
=نخواستیم اصلاً...خودتون بخورین...
ماشین سعید می رسه به ماشین ما...اشاره می کنه شیشه رو بکشین پایین...
رضا شیشه ی طرف خودشو پایین می ده و می گه:
-چی می گی خواهر دزد؟!
سعید اخم می کنه:
-پایه این کورس بزاریم؟!
رضا با تعجب به خیابون اشاره می کنه:
-تو این شلوغی؟!...بین این همه ماشین؟!
-خب آره...
طاها می گه:
-برو بابا...مگه از جونمون سیر شدیم؟!...هم زندگی خودمو دوست دارم هم زندگیِ خواهرامو...
سعید با گفتن:
-ترسوها
از ما جلو می اُفته...راستش از پیشنهاد سعید بدم نیومده بود اما واقعاً خطرش می چربید به هیجانش...
رضا خم می شه و ضبط رو روشن می کنه...یه آهنگ می پیچه تو ماشین...آهنگی که:
جز تو که دنیامو بغل کردی
حال منو هیشکی نمی پرسه
من با تو از هیچی نمی ترسم
هرجا تو باشی من دلم قرصه

اندازه ی دریا عطش دارم
این سینه اُقیانوس آشوبه
امشب بذار از اشک خالی شم
من عاشقم ، گریه واسم خوبه

من با تو دوران خوشی دارم
دلچسبه مثل لحظه ی دیدار
هروقت دیدی جونمُ میخای
دستت رو از رو قلب من بردار

من تازه فهمیدم تو کی هستی
قلبم داره دنبال کی میره
بین من و آغوش پر مهرت
این عشقه که تصمیم می گیره

نه انگاری خوشی به من نیومده...تو بیخیال ترین لحظه ها هم چیزی هست که منو یاد علی بیندازه...چیزی هست که باعث ناراحتی ام بشه...بغض می کنم...یه بغضی که اصرار داره بشکنه...اما نه...باید جلوشو بگیرم...
سرمو تکیه می دم به پشت صندلیِ جلو و رومو می گردونم سمت پنجره...چونم می لرزه...لبمو گاز می گیرم...پلک نمی زنم بلکه پرده ی اشکی که دیدمو تار کرده جاری نشه اما...
اولین و دومین و سومین قطره ی اشک جاری می شه...زیر لب زمزمه می کنم:
=من عاشقم،گریه واسم خوبه...من عاشقم،گریه واسم خوبه
نفس عمیقی میکشم...یاد اون روز یه لحظه ام رهام نمی کنه...اون روز پر از تنش و اضطراب...روزی که تصمیم گرفته بودم پیش علی اعتراف کنم...یه اعتراف سخت...اما علی با گذاشتن موسیقی مورد علاقش برای چند دقیقه منو از این دنیا جدا کرد...برای چند دقیقه اضطراب و نگرانی ازم دور شد...برای چندقیقه توی اون لحظه های بد مزه رفتم توی رویا...
اما حال...با شنیدن این آهنگ نه تنها توی رویا نمی رم بلکه کابوس اون روز میاد جلو چشام...
تا می تونم لبمو گاز می گیرم تا گریم به هق هق تبدیل نشه...شوری خون رو احساس می کنم و جیک نمی زنم...زمزمه می کنم:
=من عاشقم،گریه واسم خوبه...من عاشقم،گریه واسم خوبه...من عاشقم،گریه واسم خوبه...
-تمنا...خوابی؟!...پاشو...رسیدیم ...
تند تند اشکامو پاک می کنم و بدون حرف از ماشین پیاده می شم...تا جایی که می تونم سرمو پایین می اندازم تا کسی متوجه ی سرخیِ چشمام نشه...سبد پیک نیک رو بر می دارم و توپ والیبال رو میزنم زیر بغل و می رم تو باغ...با اون حالم زیبایی های اون به چشمم نمیاد...با اون حالِ داغونم زیبایی بهار شیراز رو حس نمی کنم...
با اون حالِ ناخوشم عطر گل ها رو حس نمی کنم...
شوهر عمه جلوتر از همه داره می ره سمت ساختمون...در رو باز می کنه و به بقیه تعارف می زنه...سرمو می اندازم پایین و بدون تعارف وارد می شم...سبد رو یه گوشه می ذارم و می رم سمت آینه و زل می زنم تو چشمام...نه انگاری زیاد سرخ نیس...سعی می کنم لبخند بزنم...لبام از دو طرف کش میاد...چقدر سخته الکی لبخند بزنی اما تو دلت خون گریه کنی...
می رم تو یه اتاق و مانتو شلوارمو بیرون میارم و بلوز شلوار راحتی می پوشم...میام بیرون...صدای فرزاد می اومد که داشت با چندتا پسر یگه بلند بلند حرف می زد و می خندید...با تعجب می رم سمت پنجره...فرزاد با 3تا پسر دیگه داشتن می اومدن سمت ساختمون...رو به عمه می پرسم:
=عمه جون اینا کی ان دیگه؟!
عمه با ناراحتی می گه:
-دوستای فرزادن...وقتی فهمیدن ما داریم میایم اینجا بدون دعوت آویزون ما شدن...آخه پارسال واسه 13فرزاد دعوتشون کرد...انگاری بهشون خیلی خوش گذشته...خواستن امسالم بیان...
پـــــوفی می کنم...ای خدا...من اصلاً دل و دماغ غریبه ها رو ندارم...
صدای باز شدن در ورودی میاد...و بعد صدای فرزاد:
-بلاخره این آویزونا هم از راه رسیدن
و صدای سرخوش یه پسر که می گه:
-آویزون عمه ته
و صدای شیطون فرزاد که میگه:
-هواستو جمع کن علی...بابام روی خواهرش تعصب داره ها...
من پشت به در ورودی نشسته بودم که یهو...با شنیدن اسم علی دست پاچه می شم...گُر می گیرم و ضربان قلبم می ره رو هزار...خدایا...یعنی خودشه...به صداش فکر می کنم...شبیه صدای علیِ من بود...پا می شم...نفس عمیقی می کشم و بر می گردم عقب...با حالت سنکوپ می چرخم...نفس حبس شده مو بیرون می فرستم و به خوش خیالی خودم نیشخند می زنم...آخه احمق!...علی کجا اینجا کجا؟!...علی کجا،دوست فرزاد کجا؟!.. علیِ من کجا و این علی کجا؟!...
چشامو می بندم...این علی با قد بلند و هیکل متوسط و موهای خرمایی روشن و چشمای آبی تیره هیچ شباهتی به علیِ من نداشت...
رسه:-الان بهتری؟!خواستم بگم صداتو که شنیدم دردمو فراموش کردم اما نگفتم...=آره...فقط کمی ذوق ذوق می کنه-آره می دونم منم تجربه دارم...ایشالا که زود خوب بشی...شرمنده تمنا جان دیگه باید قطع کنم...با من کاری نداری؟!=نه-پس فعلاً=خدافظ-خدافظ و به اُمید دیدارچشامو می بندم...دیگه خوابم نمیادبدبختانه بعده 5هفته تونستم روی پام بأیستم و راه بِرَم...توی این 5هفته هر روز با علی تلفنی حرف می زدم و روز به روز به دلتنگی هام اضافه می شد...هر روزکه می گذشت غمگین و غمگین تر می شدم...چون با خوب شدن پام مجبور می شدم دوباره برم سراغ دزدی...سراغ خلاف...به هیچ وجه نمی خواستم توبه ام رو بشکنم...نمی خواستم بد بشم...من برای با علی بودن باید از خودم جدا می شدم...از تمنای بد جدا می شدم اما...اما...***اوایل تیر بود و هوا گرم...شب قبل شهره خبر داده بود که فردا عصر خونه نیس...منم سوء استفاده جو و دنبال یه فرصت برای دیدن علی!...همون شب به علی خبر دادم و اونم گفت که مرخصی زیاد طلب داره و اینکه فردا یه مرخصی 3ساعته می گیره تا همدیگه رو ببینیم...دیگه از شادی سر از پا نمی شناختم...انگار رو ابرا راه می رفتم...بیشتر از یه ماه بود که ندیده بودمش وشدیداً مشتاق و دل تنگ دیدنش بودم...با رفتن شهره خونه خالی شد...هیشکی خونه نبود جز منو افسانه...با وجود مخالفت های زیاد افسانه از خونه می زنم بیرون...برام عجیب بود که بعد از مدتها خونه نشینی هیشکی ازم نخواست بِرَم دزدی...با بی تفاوتی شونه بالا می اندازم...بی خیال...مهم نیس...الان تنها چیز مهم واسه من علیه...فقط علی...حسابی توی افکرام غرق بودم...اصلاً نفهمیدم چطوری خودمو به خیابون محل قرار رسوندم...دیشب تصمیم گرفته بودم...یه تصمیم خیلی مهم...اما توی عملی کردن تصمیمم شک داشتم...ذهنم درهم برهم و نامنظم بود...فکر کردن به تصمیمم و دلهره ام...فکر کردن به علی و احساسم...فکر کردن به شور و اشتیاق دیدنش...همه و همه ذهنمو درگیر کرده بود...علی زودتر از من اومده بود و توی ماشین منتظرم بود...سوار ماشین می شم...نه من عینک بزرگ و سیاه به چشم دارم نه اون...انگار هر دو از برملا شدن احساساتمون پیش دیگری واهمه و ترسی نداریم...و من خدا رو شکر می کنم از اینکه قدرت اینو دارم که احساسات آدما رو از تو چشاشون بخونم...سلام آقا پلیسه-سلام تمنا خانوم سر به هوا...خوبی؟!...پات در چه حاله؟!=ممنون خوبم...پامم خوبه...تو خوبی؟!-ای اگه تو بذاری خوبمچیزی نمی گم و غرق می شم تو نگاه مشتاق و دل تنگش...خدایا!مگه اینکه احمق باشم و نتونم این همه عشق و احساس رو از چشای علی بخونم...من مطمئنم این چشما که همیشه برق غرور توش می درخشید حالا رام من شده...من مطمئنم که این قلب به تسخیر من در اومده...من مطمئنم...مطمئنم تنها کسی که بر قلب و روح این پسر فرمانروایی می کنه منم...تمنا حقیقی...علی زودتر از من به خودش میاد...نگاه تب آلودشو از چشام می گیره و می پُرسه:-با یه بستنی موافقی؟!سر تکون میدم:=آرهیه بستنی یخ شاید می تونست کمی از التهاب درونمو کاهش بدهماشین حرکت می کنه...یه دقیقه...دو دقیقه...شور و اشتیاقم جاشو به اضطراب و دلهره می ده...دسته های کیفمو با اضطراب زیر نُک انگشتام می فشارم...احساس سرما می کنم...آب دهنم تلخ و بد مزه اس...زیر چشمی به علی نگاه می کنم...زل زده به رو به رو...به دلِ جاده...اکسیژن کم میارم...انگار خلاء فضای ماشین رو پر می کنه...شیشه رو پایین می کشم و سرمو بیرون می بَرَم و چند نفس عمیق و پشت سر هم می کشم...آخیش بهتر شدم...بر می گردم...علی داره نگام می کنه:-خوبی تمنا؟!سر تکون می دم:-آره...خوبمدستشو سمت ضبط ماشین دراز می کنه...صدای خوش خواننده می پیچه تو ماشین...چقدر آشناس...پویا بیاتیجز تو که دنیامو بغل کردیحال منو هیشکی نمی پرسهمن با تو از هیچی نمی ترسمهرجا تو باشی من دلم قرصهبیخیال حس و حال آهنگ بودم...اینقده حالم بد بود که به چیزی جز تصمیمم فکر نکنم...باید به علی می گفتم...باید بهش می گفتم من کی هستم...اون باید همه چیز رو بدونه...آره...نباید شک کنم...به هر حال اون یه روز می فهمه...به زور و با هزار جون کندن بلاخره دهن وا می کنم:=علی...علی می خوام یه چیزی بگم...یه اعترافهمون طور که به رو به رو نگاه می کنه می گه:-هیس...چیزی نگو تمنا...نذار حس و حالم خراب بشه...این سکوت بینمون رو دوست دارم...اعتراف باشه واسه بعد...الان وقتش نیسچی؟!منظور علی چی بود؟!از حرفم چه برداشتی کرده بود؟!نکنه...؟!آره حتماً اون پیش خودش فکر کرده من می خواستم به عشقم اعتراف کنم...اما اون که نمی دونست اعتراف من بیشتر از اینکه لذت بخش و دل نشین باشه تلخ و وحشتناکه...-گوش کن تمنا...این آهنگ رو من خیلی دوس دارم...قشنگه نه؟!اندازه ی دریا عطش دارماین سینه اُقیانوس آشوبهامشب بذار از اشک خالی شممن عاشقم ، گریه واسم خوبهمن با تو دوران خوشی دارمدلچسبه مثل لحظه ی دیدارهروقت دیدی جونمُ میخایدستت رو از رو قلب من بردارمن تازه فهمیدم تو کی هستیقلبم داره دنبال کی میرهبین من و آغوش پر مهرتاین عشقه که تصمیم می گیره ومن با همه ی وجودم گوش می سپارم به آهنگی که علی می گفت خیلی دوستش داره...نمی دونم چقد می گذره که ماشین متوقف می شه...از دنیای رویایی خودم بیرون میام...علی به سمت چپ خم شده بود و مشغول باز کردن کمربندش بود=ولی من حرف دارم علی-الان زوده=چی؟!چی زوده؟!...تو اصلاً می دونی من چی می خوام بگم؟!...حرف من خیلی مهمه-پـــوف...باشه ولی اینجا نه...از ماشین پیاده می شیم...یه کافی شاپ دنج و راحت...فضای اسپرت و شیک...با یه موسیقی بی کلام و آرامش بخش...پشت یه میز 2نفره می نشینیم...هر دو بستنی شکلاتی سفارش می دیم...-خب بگو...من منتظرمیه دفع قلبم هُری پایین می ریزه...چی می گفتم بهش؟!...چی بگم که عصبی نشه؟!...چطوری بگم که ازم متنفر نشه؟!...چطوری حقیقت رو بهش بگم؟!...اگه ازم دلسرد شد چی؟!...خدایا پشتم باش...دستمو با تشویش به بدنه ی ظرف بستنی می فشارم...حس می کنم الانه که زیر التهاب و داغی دستم بستنی ذوب بشه...یه لحظه داغم یه لحظه سرد...آب دهنمو قورت می دم...انگار یه جام پر از زهر رو سر می کشم...به چشای منتظر علی نگاه میکنم-اگه سخته برات نگو=نه نه...سخته...ولی باید بگممکث می کنم و چند نفس عمیق می کشم...اکسیژن ذخیره می کنم واسه وقتی که نفس کم میارم...واسه وقتی که از دیدن چشای خشمگین علی نفسم بند میاد...=می دونی علی...من...من...دوباره مکث می کنم...ضربان قلبمو توی حفره ی دهنم حس می کنم...خدایا به من توان وطاقتشو بده...توان گفتن حرفمو بده...طاقت دیدن نفرت چشای علیو بده...خــــــــــــدا...=من...من...دُز...یه دفعه حس میکنم یه نفر بازومو می کشه و من به شدت از صندلی کنده می شم...با تعجب چشم وا می کنم...یه زن با یه عینک مشکی و بزرگ به روی چشم...رژ مایع قرمز...با اینکه عینک بیشتر صورتشو پوشونده بود اما من می شناسمس...می شناسمش و دنیا رو سَرَم آوار می شه...می شناسمش و نفسم بند میاد...
  شهره بود...اون زن سیاه پوش که بازوی منو زیر انگشتای کشیده اش می فشردشهره بود...حتی خشم چشاشو از روی اون مانع سیاه رنگ حس می کردم-با من بیاعلی که مات و مبهوت حضور ناگهانی زن سیاه پوش و خشمگین شده بود با شنیدن این جمله از جا می پره:-این کارا واسه چیه؟!...شما کی هستین؟!...کجا خانوم؟!تمنا...تو یه چیزی بگو...اینجا چه خبره؟!در حین گفتن این کلمات به دنبال من، که به زور پشت سر شهره کشیده می شدم میاد...تموم کسایی که اونجا بودن مات و مبهوت تماشای این صحنه بودن...فریاد می زنم:=علی...دنبالم نیا...خواهش می کنمو همین یه جمله کافی بود که علی با بغض و حیرت سر جاش خشک بشه...در کافی شاپ که پشت سرمون بسته می شه اشکای منم سرازیر می شن تا آشکار کنن بغض و احساسم رو...شهره دره ماشین رو وا می کنه و روی صندلی عقب ماشین پَرتَم می کنه...بی صدا توی صندلی فرو می رم و چشامو می بندم...گوله گوله اشک از لای چشام میاد پایین...شهره سوار می شه و در رو محکم می کوبه به هم...کل بدنه ی ماشین تکون می خوره...با ترس به شهره نگاه می کنم=شهره جون...-هیچی نگو...هیچی....نمی خوام صداتو بشنوم...می خوام در آرامش رانندگی کنم...توی خونه با هم حرف می زنیمسرمو می اندازم پایین...هر چقدر لبمو گاز می گیریم تا صدای گریم اوج نگیره موفق نمی شم...گریه های بلندم با فریاد عصبی شهره خفه می شه...***در آپارتمان رو وا می کنه و منو به داخل هُل می ده:-برو تو ببینمهیشکی خونه نبود...حتی افسانه...و این خالی بودن خونه ترس منو بیشتر می کنه...نکنه بلایی سَرَم بیاره؟!...نکنه سرمو بکنه زیر آب؟!از شهره هر کاری بر میاد...خدایا...توکل به خودتسست و بی حال روی اولین مبل رها میشم... به ثانیه نمی کشه که شهره با چشمای به خون نشسته مث فرشته ی مرگ بالای سَرَم ظاهر می شه و فریاد می زنه:-توضیح بده...سریع
  جای حرف زدن، بیشتر گریه می کنم...صورتمو با دستام می پوشونم و از ته دل زار می زنم...شهره به زور دستامو از صورتم جدا می کنه و فریاد می زنه:-گریه کن ضعیف...گریه کن بدبخت...گریه کن بیچارهو عصبی جلوم قدم می زنه... رفت و برگشتی...چند دقیقه می گذره...چند دقیقه کش دار...-می دونی قصد من از انتخاب یه اسم دوم واسه شماها چی بود...اینکه دیگه خودتون نباشین...یه آدم دیگه باشین...می خواستم چیزی وجود نداشته باشه تا شما رو به گذشته تون پیونده بوده....می خواستم به کل از آدم قبلی فاصله بگیرد..اما...درست از اون وقتی که گفتی دیگه پریا نیستی بهت شک کردم...از اون وقتی که خواستی تمنا باشی بهت شک کردم...می فهمیدم که عوض شدی...گوشه گیر تر شدی...کلاً از این رو به اون رو شده بودی...وقتی اون روز ازت خواستم اون ساک رو تحویل چنگیز بدی و به زور قبول کردی ترسیدم...وقتی دیدم همش با افسانه می پَری...همش با اون می ری دزدی و مث همیشه دست پُر بر نمی گردین ترسیدم...اون روز که ازت خواستم با شراره بری دزدی و تو از عمد اون بلا رو سر پات آوردی ترسیدم...وقتی می دیدم هر روز تلفنی با یه نفر پچ پچ می کنی و بعدش چه برقی تو چشات می درخشه ترسیدم...تا دیشب...تا دیشب که از عمد گفتم فردا خونه نیستم تا راه رو برای تو باز بزارم...دیدم...دیدم که بلافاصله بعده شنیدن حرفم با چه ذوقی سمت موبایلت رفتی...متوجه هیجان و اضطرابت شدم...با دخترا هماهنگ کردم و همگی از خونه زدیم بیرون به جز افسانه که راضی به فروختن تو نشد...به سمتم میاد و یقه ی مانتومو می گیره و از جا بلندم می کنه و زل می زنه به چشای خیسم:-واقعاً نفهمیدی چرا افسانه اونطور التماست می کرد که از خونه بیرون نری؟!واقعاً نفهمیدی چرا ازت نخواستم بری دزدی؟!نفهمیدی؟نچ نچ...فکر می کردم باهوش تر از این حرفا باشی...مطمئن بودم عوض شدی...اما فکر نمی کردم یه پسر تو رو رام خودش کرده باشه...خیلی جوش آوردم وقتی دیدم با فردی غیر از اعضای گروه ارتباط داری...خیلی عصبی شدم وقتی فهمیدم با کسی غیر از کسایی که من بهت اجازه دادم ارتباط داریمنو رها می کنه و دوباره مشغول قدم زدن می شه:- تو اینقدر غرق افکار خودت بودی که متوجه من که تو ماشینم در کمینت نشسته بودم نشدی...اینقدر غرق چشای اون پسره بودی که نفمیدی از جلو خونه تا اون کافی شاپ لعنتی دنبالتون بودم...اون پسره ام اونقدر غرق تو بود که نفهمید...هر دوتون غرق بودین و نفهمیدین...نفسی تازه می کنه و شقیقه هاشو دورانی مالش می ده:-دوستیت با یه پسر به کنار...کاش حداقل اون یه پسر معمولی بود...نه دشمن...نه پلیساینجای حرفشو که می شنوم انگار برق 100ولتی بهم وصل می کنن...مات و مبهوت نگاش می کنم:=نه نه...اون پلیس نیس-خفه شو...فکر کردی من احمقم؟!...من اون پسره ی لعنتی رو از خودشم بهتر می شناسم...چیزایی دربارش می دونم که به ذهنتم خطور نکرده...اون لعنتی به خون من تشنه اس...اون و رئیسش در به در دنبال من و گروهم هستن...اونوقت تو...آدم من...رفتی با اون دوست شدی...عاشقش شدی...وای خـــــــــــــــدا...دارم دیوونه می شم...شانس آوردم...شانس آوردم که اونا ما رو با قیافه اصلی نمی شناسن...شانس آوردم که ما رو با قیافه ی گریم شده می شناسن...وگرنه...وگرنه فکر کردی اون عینک کافی بود واسه مخفی کردن هویتم؟! نه نه...در غیر اینصورت اون حتماً منو می شناخت...وای خـــــــــــدا...سَرَم...دار ه منفجر میشه...تو چی کردی دختر؟!...ابله تو من و خودت و گروه رو به خطر انداختی می فهمی؟!یه دفعه با عصبانیت میاد بالا سَرَم:-گوشیتو بده منبا ترس سرمو بلند می کنم:=می خوای چی کار کنی شهره جون؟!فریاد می زنه:-گفتم گوشیتو بده منگوشیمو از کیفم خارج می کنم و با دستای لرزونم به دستای طلب کار شهره می سپارم-تا وقتی فکر اون پسره از کله ات نیفتاده این دست من می مونه...تا وقتی اونو فراموش نکردی حق بیرون رفتن از خونه رو نداری...حق ارتباط با هیچ بنی بشری نداری مگر من و دخترا...تو از الان زندانی من هستی...شیر فهم شد؟!=با من این کارو نکن شهره جون...خواهش می کنم...من عاشق علی امیه دفعه سمت راست صورت خیسم به سوزش در میاد...سَرَم به سمت چپ خم می شه و چشام بسته می شه...-خفه شو لعنتی...تو حق عاشق شدن نداری...همین که من گفتم...تو از حالا تا وقتی که صلاح بدونم زندانی من هستی
ظعصر می شه...دخترا میان خونه...شهره با نامردی تمام همه چیز رو براشون تعریف می کنه...و من در مقابل چشمای سرزنش گر اونا خورد میشم...شکسته می شم...هر کدوم چیزی می گن:-رفتی با دشمنمون دوست شدی؟!-دیوانه ی نفهم-واقعاً برات متأسفم-خیلی احمقیوتنها کسی که سرزنشم نمی کنه شیلاس...با فاصله ای کم دره گوشم پچ پچ می کنه:-می دونستم با دل و جرئتی اما نه تا این حد...ایول...خیلی باحالی...از آدمای ریسک پذیر خوشم میاداینو می گه و یه چشمک به صورت خیسم می زنه...بُغض لحظه به لحظه مث یه غده ی سرطانی بزرگ و بزرگ تر می شه و تموم قلب و گلومو پر می کنه...خـــدایا بس نبود؟!این همه زهر زندگی رو چشیدم کم نبود؟!این همه غم زیاد نیس؟!باور کن من ظرفیشتو ندارم...من اونطور که تو فکر می کنی پوست کلفت نیستم...از بتُن و سیمان نیستم...خدایا منم دل دارم...خدایا دارم می شکنم...دارم له می شم...دارم خفه می شم...نفس کم دارم...یه نفس عمیق...پره اکسیژن...خالی از مونوکسید کربن...این خلاء چیه که اطرافمو پُر کرده؟!...چرا نمی تونم نفس بکشم...؟!خدایا!انگاری....دارم جون می دم!!!دستی که چندبار به صورت خیسم می خوره و قطرات آبی که روی صورتم پاشیده می شه باعث می شن به خودم برگردم...انگار روح دوبار برمی گرده به کالبدم...پرده ی سیاه ی که بی خبر دنیامو سیاه کرده بود یواش یواش محو می شه و من صورت نگران دخترا رو می بینم و شهره که سعی داره از بین دندان های کلید شده ام آب به خوردم بده...دهنمو به سختی باز می کنم و آب خنک راه تنفسم رو باز می کنه...انگار تموم دیواره ی نای تا نایژک ها که تا چند لحظه پیش به هم چسبیده بودن،از هم جدا می شن و من فرصت می کنم نفس بکشم...تند و عمیق...-تمنا خوبی؟!-تو که مارو نصفه جون کردی-چت شد یه هو؟!بلافاصله بعده آخرین نفس تندو عمیقم و پر کردن ریه هام از هوای تازه،با صدای بلندتری می زنم زیر گریه و بی اختیار پناه می بَرَم به آغوش رویا...دختری که عاشق شد و عاشق موند...و بازوهای رویا که دورم حلقه می شه و صداش که دره گوشم می گه:-درکت می کنم اما...این عشق درست نیسکاش حزر می کردم...کاش از عشق علی حزر میکردم...کاش از علی دوری می کردم...-اَه بس کن...حالمو بهم زدی...هر چقدر اشک ریختی کافیهاما من می خوام اشک بریزم...می خوام اونقدر اشک بریزم تا چشام سفید بشه...تا سو چشام از بین بره...مث ایوب که از غم دوری یوسف اونقدر اشک ریخت تا نابینا شد...من عاشقم...من از لیلی عاشق تَرَم...از شیرین عاشق تَرَم...من از همه ی عاشقان دنیا عاشق تَرَم...دلم شونه ی مامانمو می خواد...واسه اشک ریختن و خالی شدن... روزا رو گم کردم...خودمو گم کردم...تمنا رو گم کردم...نور و لبخند رو گم کردم...نمی دونم دقیقاً چند روزه که گم شدم...چند روزه بدون اکسیژن نفس می کشم...چند روزه بدون تپش قلبم دارم زندگی می کنم؟!!!نمی دونم چند روز از اون روز کذایی می گذره؟!نمی دونم و نمی خوام که بدونم...اما هر چی بوده با اشک و ناله بوده...با تنگی نفس بوده...با یه دل پره غصه بوده...خــــدایا!بی خیال من شو...این همه بنده داری...یکی دیگه رو امتحان کن...به خودت قسم که دیگه تحمل ندارم...ظریفتم تکمیل شده...با همه ی دردام ساختم ولی این یکی...!!خیلی سنگینه...شنیده بودم از درد عشق...ولی الان دارم تجربه اش می کنم...دارم طعم تلخشو مزه مزه می کنم...***-پریاجان؟!سر سنگینمو از روی پاهای جمع شده توی شکمم بر می دارم و با چشای پف کرده و به خون نشسته نگاش می کنم...درسته که چند روزه چشام تار می بینه اما می تونم تشخیصش بدم...رویاس...فقط نگاش میکنم...گیج وگنگ و...بی تفاوت!!!-بهت نمی گم گریه نکن...غصه نخور...چون می دونم همین حرفا بدتر آتیشت می زنه...ولی...ولی فکر نکن دنیا به آخر رسیده...فکر نکن همه چیز تموم شده...تو زنده ای و مجبوری زندگی کنی...پس باید مقاوم و محکم باشی...باید بأیستی و فراموش نکنی که خدا همیشه مراقبته...سینی غذا رو هل می ده طرفم:-بیا اینو بخور...3روزه لب به غذا نزدیدهن وا می کنم و صدایی شبیه ناله ای خفیف از حنجره ام بلند می شه:=3روز؟!...مث 3سال گذشت!!کمی خورش روی برنج می ریزه و قاشق پر از برنج رو به طرف دهنم میاره:-بخور...خیلی ضعیف شدی=می دونی دارم به چی فکر می کنم رویا؟!با تعجب و پرسش نگام می کنه=به اینکه... خدا مراقبم بوده و این بلاها سَرَم اومده...اگه نبود که...وایــــــــــــــــی... تا الان صدتا کفن پوسونده بودم...-غذاتو بخور...اگه میخوای به علی برسی باید جون داشته باشی تا بتونی مبارزه کنی...پوزخند می زنم:=می خوای بچه خر کنی رویا؟!مث اون مامانایی که به بچه ی بازیگوششون می گن غذاتو بخور تا بزرگ و قوی شی؟!...نه رویا...باوجود شهره رسیدن من به علی محاله...اینو خودتم خوب می دونیبا غصه سرشو پایین می اندازه:-آره...نمی دونم چی بهت بگم...نمی تونم سرزنشت کنم که چرا عاشق یه پلیس شدی...عشقه دیگه این حرفا سرش نمی شه...فقط می تونم بگم متأسفم و امیدوارم صبور و مقاوم باشیپوزخند می زنم و اشکامو پاک می کنم:=اینا رو جمع کن...خودتم برو بیرون...می خوام تنها باشم-ولی تو که یه قاشقم نخوردی=نمی خورم...فقط یه لیوان آب می خوام...همین-ولی پریا...با تحکم می گم:=من تمنام...همین که گفتم...با لحن ملایمتری ادامه می دم:=خواهش می کنم رویا...فقط آبنفسشو فوت میکنه و پا می شه:-باشهبه ده ثانیه نمی کشه که با یه لیوان پر از آب بر می گرده=می شه یکی از اون قرصای آرام بخشت به منم بدی؟!بی حرف به سمت کیفش می ره و یه قرص از جلد خارج میکنه و می ذاره کف دستم...قرص رو قورت میدم و لیوان آب رو یه نفس سر می کشم...بعده چند روز گریه و بی خوابی،به کمی خواب و بی خبری نیاز داشتم...... با سری افکنده رو به روش می ایستم...جرئت اینکه تو چشاش نگاه کنم رو ندارم...ضربان قلبم تنده و نفسام داغه داغه...پاچه های شلوارم از تأثیر لرزش زانو هام تکون خفیفی داره...در حالی که نگام پایینه،نگاه پر از کینه و نفرتشو حس می کنم...می دونم که با نگاش می خواد آتیشم بزنه...زنده به گورم کنه...-دستاتو بیار جلوعکس العملی نشون نمی دم...منتظر می مونه...و ناگهان صبرش تموم می شه:-گفتم دستاتو بیار جلو...نشنیدی؟!دستای لرزونمو از پشت کمرم بیرون میارم و جفت جلوش می گیرم...حلقه های دستبند دور مچ دستم بسته می شه و از سردیش به خودم می لرزم...با هـــین بلند و کشیده ای چشامو وا می کنم و سر جام نیم خیز می شم...عرق سردی صورت و گردنمو پوشونده اما از درون دارم می سوزم...انگار که تو دلم کوره ای داغ بر پا کردن...پرده های کشیده فضای اتاق رو تاریک تر از وقت 4 عصر کردن!!! گلوم خشکه خشکه...مث یه بیابان برهوت...به خودم می لرزم...اون کابوس چی بود؟!...علی بود...اون بود که با نفرت نگام می کرد...اون بود که به دستام دستبند می زد...آره اون بود که حکم مرگمو صادر می کرد...آب دهنمو قورت می دم...مث زهر حلاهل بود...دوباره حالت خفگی بهم دست می ده...دوباره دچار فقدان اکسیژن می شم...یه دستمو می ذارم رو قفسه ی سینه ام...و اون دستم بی هدف توی هوا تکون می دم...اکسیژن...من اکسیژن می خوام...دارم خفه می شم...سعی می کنم نفس بکشم...تند تند...اما اکسیژنی عایدم نمی شه...هیچی حتی مونوکسید کربن...یه دفعه درد بدی تو تموم تنم می پیچه و با یه چیز خیلی سفتی
برخورد می کنم...ناله ی خفیفی می کنم و لای چشامو وا می کنم...از پس پرده ی تار می بینم که اُفتادم روی زمین و پتو دور پاهام پیچیده...به زمین و فرش چنگ می زنم...سعی می کنم خودمو روی زمین بِکِشم سمت در اتاق...نمی خواستم اینطوری بمیرم...باید کسی کمکم می کرد...چشام دیگه جایی رو نمی بینه...فقط از برخورد دستم با چیز سفتی و برخاستن صداش می فهمم رسیدم به در اتاق...دستامو تا اخرین حد توانم بالا می بَرَم و سعی می کنم برسم به دستگیره ی در...جونی تو پاهام ندارم تا با تکیه به در بتونم سرپا شم...بلاخره دست سرگردونم به دستگیره می خوره...بدنم در حال بی حس شدن و سردتر شدنه...به زور دستگیره رو کمی تکون می دم اما در وا نمی شه...دوباره سعی می کنم ولی فایده نداره...دیگه کامل پلک هام روی هم اُفتاده و اشکام روی صورتم خشک شده...دیگه فقط با نُک انگشتام می تونم دستگیره رو حس کنم و اون تکون بدم اما فقط چند میلی متر نه بیشتر...یه دفعه با رها شدن دستم از دستگیره،نیم تنه ام به شدت با زمین برخورد می کنه و دیگه چیزی نمی فهمم...

 یه صدای خفیف ازدور و فاصله ی زیاد،شایدم از انتهای یه دالان پر پیچ و خم داره صدام می زنه:-تمنا...تمنا تور رو خدا جواب بدهصدا آشناس ولی تلاشی برای شناختنش نمی کنم...ولم کنید...من تازه به آرامش رسیدم...تازه از عذاب رها شدم...اما نه...انگار ول کن نیس...انگار تا از عذاب کشیدن دوباره ام مطمئن نشه دست بردار نیس...حس می کنم یه دست خیس به صورتم ضربه می زنه...انگار با هر ضربه روح تو تنم دمیده می شه و من جون می گیرم...رفته رفته درد ضربه ها رو بیشتر حس می کنم...اما هنوز نمی تونم درست نفس بکشم...هیچ تلاشی واسه وا کردن چشام نمی کنم...دوباره ضربه های خیس و پیاپی و یه صدای آشنا...صدای رویا که می گه:-تمنا تو رو خدا جواب بده...تو رو قران چشاتو وا کن...لعنتی چی شد یه دفعه...چرا نفس نمی کشی؟!...چی کار کردی با خودت؟!...تمنا چشاتو وا کن به قران دیگه یه لحظه ام تنهات نمی ذارمچند بار فین فین می کنه و دوباره با صدای خش دار و گرفته اش ادامه می ده:-تمنا جان!جواب بده...تو داری منو می ترسونی...تو رو جون علی چشاتو وا کنبا شنیدن اسم علی بی اراده چشام تا آخرین حد ممکن وا می شه و صورت خیس از اشک رویا ضاهر...-خدا رو شکر بلاخره چشاتو وا کردی؟!تو که منو نصفه جون کردی؟!چت شد یه هو؟!=آب...آب می خوام...راه نفسم بسته اسبدون اینکه نگاه از من برداره دستشو رو زمین می کشه و چند ثانیه بعد مایعی خنگ و گوارا راهی گلوی خشکم می شه و جونی تازه به بدنم می ده...سعی می کنم بشینم اما هنوزکمی ضعف دارم و زیاد متعادل نیستم...چشام هنوز کمی تار می بینه با این حال می تونم اجزای محیط رو تشخیص و تفکیک بدم=چطوری... متوجه...من... شدی؟!-از صدای در و تکون خوردن دستگیره...تو آشپزخونه مشغول بودم که یه هو یه صدایی از سمت اتاق شنیدم...برگشتم عقب که دیدم دستگیره چندبار تکون خورد اما در وا نشد...کنجکاو اومدم سمت اتاق که یه هو یه صدای وحشتناکی شنیدمو بعدم صدای آخ تو...باقی مسیر رو دویدم و چندبارم صدات کردم تا اینکه تو رو تو این وضعیت دیدملبامو با آب دهنم خیس می کنم:-ممنون که نجاتم دادیبا خنده ضربه ی ملایمی به بازوم می زنه:-علی بود که تور رو نجات داد...اگه اسم اونو نمی بردم حالا حالا ها چشاتو وا نمی کردیلبخند محوی می زنم..آره...یاد اون بود که منو به زندگی برگردوند...از اون روز به بعد رویا یه لحظه ام منو تنها نذاشت...حتی اگه قضای حاجتم داشت منو مجبور می کرد تا کنار در دستشویی به انتظار اون بأیستم!!امروز با یه نگاه به تقویم فهمیدم حدود یه ماه از اون روز کذایی گذشته...دستمو روی قلبم می ذارم و آب دهنمو قورت میدم...یه ماه بدون حضور علی گذشت...یه ماه بدون داشتن علی زنده بودم...هیچ وقت تصور نمی کردم بدون علی بتونم حتی یه لحظه زنده بمونم چه برسه به یه ماه...تلوزیون رو خاموش می کنم و به سمت حمام می رَم...لباسامو بیرون میارم و میرم زیر دوش...آب سرد...چشامو می بندم و آروم آروم موها و پوست سرمو ماساژ می دم...آروم و دورانی...حس خوبی بهم دست می ده...انگار روح و جسمم هر دو سبک و آروم می شن...زیر آب چندتا نفس عمیق و پشت سر هم می کشم...انگار بعده مدت ها،اولین باره که طعم خوش اکسیژن رو می چشم!!!انگار تک تک سلول های تنم نفس می کشن...با همون حالت و حس به کارم ادامه می دم...ماساژ موهام...یه دفعه یه صدای ناگهانی منو از حال خوشم بیرون میاره...یه نفر داره تند تند و باضرب می کوبه به در حمام-تمنا...تمنا اونجایی؟!...جواب بده...چرا به من نگفتی میری حمام؟1...2دقیقه ازت غافل شدما...صدای رویا بود...کلافه می گم:=بله؟!...کاری داری؟!-چی کار می کنی؟!=دوش می گیرم-یه وقت...یه وقت دیوونه نشی یه بلایی سر خودت بیاریا=مثلاً چی کار کنم؟!و همزمان با این حرف نگام می ره سمت قفسه ی شیشه ای که توش پر بود از شامپو و صابون و لوسیون و....نگاه زوم میشه روی بسته ی تیغ!دوزاریم می اُفته...به زور نگامو از اون بسته ی کوچیک می گیرم و چشامو می بندم و سعی می کنم ذهنمو منحرف کنم...نه تو نباید خودکشی کنی...مخصوصاً امروز که حال خوبی داری...خودکشی کار آدمای ضعیفه...بهتره به چیز دیگه ای فکر کنی...اما چی؟!علی؟!...فرار؟!...پیدا کردن یه راه نجات؟!...آینده ی تاریک و مبهمم؟!...به چی فکر کنم؟!دوش آبو می بندم و حوله پیچ میام بیرون...از تو کمد یه بلوز آستین 3ربع سرخابی بر می دارم و یه شلوار سفید که چندتا خط عمودی قرمز دو طرفش بود...از اتاق بیرون میام...رویا دوتا فنجون سفید که یه گل لاله قرمز خوشگل داشت روی اُپن می ذاره و یه لبخند پر از آرامش به صورتم می پاشه:-قهوه ریختم...بعده حموم می چسبه...شکر بریزم یا...=تلخ می خورم...4 ماه دیگم از اون یه ماه گذشت!...بی خبری از علی شده بود5 ماه...5ماه اسیر زندان شهره بودم...تو این مدت تصمیم گرفته بودم جوری رفتار کنم که بقیه تصور کنن فکر علی از سرم اُفتاده و به کل فراموشش کردم...سعی می کردم جوری رفتار کنم که بقیه فکر کنن دوباره تبدیل شدم به همون پریای سابق...پریای دزد و مال مردم خور...می خواستم با اینکار آزادیمو و صد البته علیو بدست بیارم اما...***-پریا...بیا اینجاصدای انکر الصوات شهره بود...بی حوصله از اتاق بیرون میام...شهره همه ی دخترا رو توی هال دور خودش جمع کرده بود...دخترا با تردید و دودلی زل زده بودن به صورتم...با تعجب ابرو بالا می اندازم:=چیه؟!چرا اینطوری نگام می کنید؟!آدم ندیدید؟!یا تعجب کردید شهره بعد از مدت ها با من کار داره؟!شراره رو می کنه به شهره و با دودلی می پرسه:-شهره جون مطمئنی می خوای تو این کار از پریا هم استفاده کنی؟!شهره مطمئن سر تکون میده و من با کنجکاوی و کمی ترس می پرسم:=کدوم کار؟!قضیه چیه؟!شهره به مبل تکی کنارش اشاره می کنه...یعنی بیا بشین تا بگم...مطیع و فرمان بردار کنارش می شینم و زل می زنم به لبای خوش فرمش-قضیه اینه...ما قراره بعده مدت ها یه کار بزرگ انجام بدیم...خیلی وقته دارم روش فکر می کنم اما تا حالا فرصت انجامش پیش نیومده بود...درواقع نصف مسیر رو رفتیم ولی هنوز اصل کاری موندهبا گیجی می پرسم:-من که چیزی دستگیرم نشد...میشه واضح تر بگی؟!شهره نگاهی گذرا به چهره های منتظر و خنگ ما می اندازه و ادامه می ده:-قراره ما یه جنس عتیقه رو از یه خونه بدزدیم...یه قرآن خیلی قدیمی که قدمت هزار ساله داره...مکث میکنه و نفس میگیره و ادامه می ده:-حتماً سپهر صادقی رو یادتونه؟!اون از من خواسته تا این کار رو براش انجام بدم و در ازاش 50 درصد پول فروش اون قرآن رو بده به من و گروهم که شما هستین...=اونوقت ما چطوری باید این کار رو بکنیم؟!-صبر داشته باش...من تونستم تو مدت تقریباً خوبی مخ حاج فتاح رو بزنم..حاج فتاح صاحب اون قرآن عتیقه س...یه پیرمرد ثروتمند و جانماز آبکش که فقط خدا از ذات خرابش خبر داره...پیرمرد خرفت،اون توی این 7،8چنان اسیر من شد که با اعتماد کامل تموم کلید های خونش رو به من سپرد و 2روز پیش واسه عوض کردن آب و هواش رفت دوبی و تا یه ماه خیال برگشت نداره...و این بهترین فرصته واسه اجرا کردن هدف و نقشه ی اصلی...یعنی دزدیدن اون قرآن و بعدم گرفتن درصدمون از سپهر و تمام...تو این کار من به شماها احتیاج دارم...هرچند به تنهایی هم از پسش بر میام اما واسه احتیاط بیشتر باید شما هم باشید...وسط حرفش می پرم و می پرسم:=یعنی شمام تو این کار هستین شهره جون؟!شهره آروم سر تکون می ده...یعنی آره...افسانه پا
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6