مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان خواندنی زندگی تمنا
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
از وقتی چشم باز کردم خودمو میون چند بچه قد و نیم قد و توی یه خانواده فقیر و محتاج به نون شب پیدا کردم. سومین فرزند خونواده بودم و2 برادرقبل از خودم داشتم طاها و رضا هر کدوم بعد از دیپلم توی یه مکانیکی به عنوان شاگرد مشغول به کار شدن وترانه و ترنم و تبسم که هر کدوم به فاصله یه سال از هم به دنیا اومدن ترانه 17 ساله ترنم 16 ساله و تبسم 15 ساله و من...تمنا 18 سالمه و مشغول گذروندن دوره ی پیش دانشگاهی هستم...پدرم با اینکه متخصص قلب و عروق بود توی دام اعتیاد می افته و قبل از تولد من مجوز پزشکی اش رو باطل می کنن و به تدریج تموم دار و ندارشو از دست میده و به این حال و روز می افته...مادرم تکین توسل زن زیبا و صبوریه که پدرم رو با همه ی نداری و بدبختی اش دوس داره و...صدای ناهنجار و گوش خراش در رنگ و رو رفته ی حیاط بلند میشه دفتر و خودکارمو کناری میذارم و به کنار پنجره میرم پرده نخ نما رو کنار میزنم و بابا رو میبینم که مث همیشه خمار و نا متعادل کشان کشان طول حیاط رو طی میکنه سرش خم شده و موهاش توی صورتش ریخته جسم نحیفش رو به زوردنبال خودش می کشونه مامان بازم مث همیشه بانگرانی به سمتش می دَوه و زیر بغل بابا رو میگیره ولی بابا با خشونت اونو پس میزنه و مامان به عقب پرت میشه و با شدت به زمین برخورد میکنه.پرده اشک جلو دیدم رو تار میکنه از اتاق بیرون میام. بابا به پشتی از ریخت و شکل افتاده مال عهد دقیانوس تکیه داده و ترانه،ترنم و تبسم دورش نشسته اند و مشغول حساب پس دادن به بابا هستن بوی سوزش قلبم مشامم رو پر میکنه خواهر های بیچاره من به جای اینکه الان سرکلاس مشغول تحصیل باشن سر چارراه به گل و فال فروشی مشغولن!!.بابا با دیدن من دوباره غر زدن هاش شروع میشه:
-دختره ی چشم سفید نیگا کن نصف تو هستن ولی بَلَدن خرج خودشون رو در بیارن ولی تو چی؟بلد نیستی حتی یه آدامس بفروشی...بی عرضه...اونقدر درس بخون ببینم به کجا میرسی...کجای دنیا رو میتونی مال خودت کنی...ببینم آخرش به حال و روز من می افتی یا نه؟
با صدایی که از شدت بغض میلرزه میگم:
=همش تقصیر شماس...اگه معتاد نشده بودین الان وضعیتمون این نبود...اینقدر بدبخت نبودیم...طاها و رضا دانشگاه بودن و این طفل معصوما توی مدرسه نه سر چاراه جلو چشم هر مرد و نامردی
اینو که میگم ناگهان از جا میپره ،کمر بندش رو باز میکنه و دور دستش می پیچونه . دیگه به کتک خوردن عادت کرده بودم با این حال میترسم و خودمو تو 3 گوش دیوار مچاله میکنم با کمر بند به جونم می افته حالا نزن کی بزن...چشامو می بندم تا نبینم دارم کُتک میخورم...تا نفهمم که چقده ضعیفم.حتی آخ هم نمیگم.حق با من بود...حق با من بود...این کُتک ها حق من نیس...دخترا میزنن زیر گریه طاها و رضا که تازه رسیده بودن به هر بدبختی بابا رو ازم جدا میکنن طاها دستای بابا رو گرفته تا نتونه کاری بکنه رضا هم به سراغ من می آد سرمو در آغوش می گیره و موهامو نوازش می کنه با بغض میگم:
= رضا...آخه چرا بابا منو میزنه؟!مگه دروغ میگم؟!آخه این چه سرنوشتیه که ما داریم؟!
-اولا که رضا نه و طاها تو بازما رو با هم اشتباه گرفتی؟دوما هر آدمی سرنوشتی داره.سرنوشت ما هم این هس...نمی تونیم که ازش فرار کنیم
=ولی من هر جور شده خودم و شماها رو نجات میدم دیگه از این وضع مشقت بار خسته شدم
بابا دیگه آروم شده یه گوشه اتاق لَم داده و زیر لبی به عالم و آدم فش میده. مامان هم با گریه مشغول چیدن بساط شام هس.پا میشم و لنگان لنگان به سمت آشپزخونه می رم وخون لبم رو می شویم.چشمم به آینه ی شکسته بالای شیر آب می افته.خودمو دید میزنم. شباهت فوق العاده ای به مامان دارم چشای درشت و مورب مشکی زاغ،دماغی به نسبت کوچولو،پوست گندمی،موهای شرابی با حلقه های درشت...قدم 167 سانت بود و وزنم به زور به 40 می رسید!به قول الهه صمیمی ترین دوستم به اسکلت گفتم"زکی"!!!
صدای مامان بلند میشه:
-تمنا جان بیا شامتو بخور یخ کرد
پوزخند میزنم مگه حاضری ام یخ میکنه؟!!!مامان بیچاره ام می خواد ادای آدمای پولداررو در بیاره.تو درگاه آشپرخونه می ایستم نگام روی سفره ی وصله شده و لکه لکه ای،نون های سفت و مونده،بشقاب های لب پریده،خیار وگوجه های پلاسیده و خراب و پنیر زرد رنگ به چرخش در می آد و در آخر روی ترانه،ترنم و تبسم که با ولع مشغول خوردن بودن قفل میشه.سوزش قلبم میزنه به چشام.طفلیا حالت آدمای قحطی زده رو دارن انگار که صدسال چیزی نخورده باشن!!!آدمای دیگه واسه شام چی میخورن ماها چی میخوریم!!!اصلا اسمشو نمیشه گذاشت غذا جلو گوسفندبذاری لب بهش نمی زنه.لنگان لنگان به سمت اتاقم می رم:
=من اشتها ندارم...خستم...می رم بخوابم...شب بخیر
از هیچکس جوابی نمی شنوم.به اتاقم پناه می برم آروم پاچه ی شلوارم رو بالا می برم روی ران و ساق پام چند تا کبودی جدید ایجاد شده.روی زمین دراز می کشم و چشامو می بندم چند دقیقه بعد در اتاق باز میشه لای چشامو باز میکنم دخترا هستن.تبسم خم میشه و پیشونی ام رو می بوسه:
-آبجی من از بابا بدم میاد همش تو رو میزنه
اخم میکنم:
=این چه حرفیه که میزنی تبسم جان اون پدرماست ما نباید ازش بَدِمون بیاد...گاهی اوقات من حرفشو گوش نمیکنم اونم منو میزنه
-اینطور نیس ...اون به تو و ما زور میگه...فکر کردی بچه ام نمی فهمم؟
ترانه به حرف می آد:
-مام دوس داریم مث تو درس بخونیم از کار کردن بَدِمون میادولی نمیتونیم مث تو جلو بابا بأیستیم
حرفی واسه گفتن و دل داری دادن ندارم.فقط آه میکشم .ترنم انگار که یاد موضوعی افتاده باشه ذوق زده به سراغ کیفش می ره و یه تکه نوار کاغذی از جیبش بیرون می یاره و دوباره کنارم دو زانو می شینه:
-راستی تمنا...
می خنده:
-داداش دوستم...همون دختره کوچه پایینی...تو رو دیده وپسندیده شمارشوداده به خواهرش که بده به من و من برسونم به دست تو
اخم میکنم:
=خیلی بیجا کرده...تو چرا قبولش کردی؟
-اما تمنا...
پتو رو تا گردنم بالا میکشم:
=نبینم دیگه از پسرا شماره یا هر چیز دیگه ای بگیری...افتاد؟
..
اونیفرم نخودی رنگِ کهنه اما مرتب مدرسه رو میپوشم و مقنعه امو روی سرم میکشم .یاد حرف الهه می افتم:
-اگه موهاتو بذاری بیرون معرکه میشی
مقنعه ام رو عقب میکشم و چند حلقه از موهامو می ریزم تو صورتم می دونم اگه طاها و رضا منو با این شکل و قیافه ببینن تیکه بزرگه ام گوشمه!
بدون سر و صدا از خونه میزنم بیرون .بیرون از خونه حال و هوا، حال و هوای عیده.حال و هوای بهار...بوی تازگی...بوی طراوت...بوی زنگی دوباره همه جای این شهر پر دودو رو گرفته...ولی...ولی چه فایده؟!!!
وقتی فقیر باشی زمستون با بهار هیچ فرقی برات نداره چیزی جز آه و حسرت برات نداره حسرت چیزای نداشته...لباس عید،خونه ی تمیز،سفره ی هفت سین،میوه و شیرینی های رنگ و و وارنگ...
دستمو توی جیب مانتو ام می کنم انگشت اشاره ام از ته جیب میزنه بیرون بازم سوراخه!یادم باشه بعد مدرسه حتما بدوزمش.
کوچه های تنگ و باریک رو با سرعت پشت سر میذارم تا با میلاد رو به رو نشم نزدیک مدرسه الهه رو میبینم صداش میزنم می ایسته و بر می گرده عقب مث اغلب اوقات لبخند رو لباشه باهاش دست میدم و رو بوسی میکنم.مدرسه شلوغ و پر هم همه اس بچه ها شاد و خوشحال ازعید وتعطیلات و مسافرت حرف میزنن.ولی من...از مسافرت تنها اسمشو شنیدم تا به حال به عمرم پامو از تهرون بیرون نذاشتم حتی بالا شهرم ندیدم!!!
سر کلاس ذهنمو از بدبختی هام پاک میکنم وحواسمو متمرکز درس میکنم.زنگ تفریح می خوره همه ی جیب های کیفمو می گردم دریغ از یه شکلات!!!!!
آه...صبحونه ام که نخوردم پولم که ندارم از بوفه خوراکی بگیرم. سر و صدای شیکمم بلند میشه.دستمو روی شیکمم فشار میدم تا کسی صداشو نشنوه... خفه شو لامصب آبرومو بردی!!!
طفلی حق داره اینطوری سر و صدا کنه.آخرین باری که غذا بهش رسیده دیروز بوده!اونم چه غذایی!!!
خدااا...حالا چطوری تا زنگ خونه دوام بیارم؟!الهه با ولع گاز بزرگی به کلوچه اش می زنه.آه میکشم...کاش غرورم اجازه می داد و ازش خواهش می کردم یه تکه از کلوچه اش رو بده به من ولی...
انگار خودش فکرمو می خونه با دهن پُر میگه:
-بیا تمنا من سیر شدم تو حتما گرسنه ای بقیه شو تو بخور
بدون تعارف کلوچه رو می گیرم و تشکر میکنم هر چند گرسنگی من با این چیزارفع نمیشه ولی بهتر از هیچی هستش که!
ساعت های بعدی مث برق و باد می گذره و...تو راه خونه با میلاد رو به رو میشم.تقریبا یه سالی میشه که هر روز تو راه مدرسه میبینمش.اولا فقط می ایستاد و نیگام میکرد ولی یه روز اومد جلو و یه جورایی ازم خواستگاری کرد منم بدون یه لحظه فکر گفتم:
=نه
ولی ظاهرا آتیشش تند تر از این حرفا بود چون بیخیال نشد و چند بار دیگه ام درخواستش رو تکرار کرد و همچنان منتظر"بله"من هستش!!!
دانشجوی وکالت بود و وضع زندگیشون خیلی خیلی بهتر از ما بود.از فقر و بی پولی ما خبر داشت و با این وجود توی ازدواج با من مصر بود!راستش دوس نداشتم خودمو وارد یه درگیری احساسی بکنم .کم بدبختی نداشتم واسه خودم نمی خواستم اینم بهش اضافه بشه.
نصفه های راه از الهه جدا میشم و بقیه راه رو تنها گز میکنم نزدیک های خونه مقنعه ام رو جلو میکشم و سر و وضعمو مرتب میکنم.
دستمو روی زنگ شکسته ی در خونه می ذارم و فشار میدم صدای جیر جیر آزار دهنده اش بلند میشه چند دقیقه بعدمامان در رو به روم باز میکنه سلام بی حالی میکنم و وارد حیاط میشم و هوا رو بو می کشم و نا اُمید سرمو تکون میدم نخیر خبری از غذا نیس امروزم مث روزای قبل باید حاضری بخوریم .
توی اتاق لباسامو عوض میکنم و کمک مامان سفره رو می اندازم .
سر و کله ی دخترا پیدا میشه پشت سرشون طاها و رضا با دوتا پلاستیک پرتقال و سیب سر میرسن .دستای سیاه و روغنی شونو توی حیاط زیر شیر آب می شورن و میان داخل پلاستیک ها رو از دستشون می گیرم و به آشپزخونه می بَرَم.سیب ها پُر از لک و سیاهی هس وظاهر پرتقال ها داد میزنه که کم آب و بی طعم و مزه اس.ولی خب...ما به همین هم قانعیم...خدا رو شکر
چند دقیقه بعد بابا هم از راه میرسه معلومه حسابی خودشو ساخته چون سر حال و سرکیفه و از سرخی چشاش خبری نیس.
همگی سر سفره دور هم میشینیم.آب دوغ خیار با نون خُشک به من که از گرسنگی سنگ رو هم درسته قورت می دم حسابی می چسبه نگام تو نگاه بابا قفل میشه برای لحظه گذرایی عشق ومحبت رو تو چشاش می بینم بی اختیار بُغض میکنم .سرمو می اندازم پایین و مشغول جمع کردن سُفره می شَم.
بعد از شستن ظروف غذا به اتاق مشترکمون پناه می برم.... تنها سرگرمی ام کتاب های درسیمه... دخترا میان و به ردیف کنار هم می خوابن حسابی خسته و کوفته ان. به جسم ظریف و کوچولوشون نگاه میکنم حتماً با این چهره قشنگشون چشای هرزه زیادی سر چار راه دنبالشونه !
کتابمو به آغوش می کشم... من باید درس بخونم و خودمو خانواده امو از این زندگی نکبتی نجات بدم.می خوام تو رفاه و آسایش زندگی کنم.شاید...شاید همپای درس خوندن کار هم کردم...آره این درسته
کتابمو ورق میزنم خدایا اراده امو سست نکن...روی زمین دراز کشیدم وبه ساعت قدیمیِ قهوه ای رنگ روی دیوار چشم دوختم ...چشمام به دنبال عقربه ثانیه شماره و قلبم در تکاپو و وجودم سرشار از هیجان...
تنها یه دقیقه تا تحویل سال نو باقی مونده... نمیدونم بقیه تو چه حس و حالی هستن؟!...الهه،بچه های کلاس،میلاد...ولی من خوب نیستم!...سال جدید واسه من یعنی شروع یه بدبختی تازه...!پشت سر گذاشتن 12ماه رنج و عذاب ودر پیش داشتن دوباره اون همه رنج ومصیبت...کاسه ی چشام پره اشک میشه و صفحه ی ساعت تار... وسال تحویل...سرمو توی بالش فرو میکنم و هق هق گریه رو سر میدم...یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل والنهار یا محول الحول و الحوال حول حالنا الی احسن الحال...خدایاقسمت میدم نجاتمون بده...تو رو به خدا...صدای رضا بلند می شه:
-تمنا جان...بیا می خوایم بریم گردش
تند تند اشکامو پاک میکنم و از اتاق میرم... بیرون صورت تک تک شون رو می بوسم و عید رو تبریک میگم... اینبار طاها می گه:
-تمنا...زود حاضر شو تا بریم بیرون
=نه طاها جان...من نمیام شما برین خوش بگذره
=نه ونوچ نداریم باید بیای حرف اضافه ام نزنی...ما بدون تو جایی نمی ریم
=گیر نده دیگه حوصله ندارم
-نمیشه باید بیای همین که گفتم...از بس تو این چار دیواری خودتو حبس کردی داری تبدیل به فسیل می شی
ناچار لباسامو عوض میکنم و دنبالشون راه می اُفتم... یه تاکسی دربست می گیریم و حرکت می کنیم.تبسم می پرسه:
-داداش...ما رو کجا می بری؟!
رضا با لبخند جوابشو میده:
-صبر داشته باش خانوم کوچولو...به زودی می فهمی
دخترا دارن از فوضولی میترکن ولی واسه من اصلا مهم نیس که کجا بریم...با چشای یخ زده ام از پنجره بیرون رو نگاه میکنم....به آدمای بیخیال و شاد اطرافم،ماشینای مدل بالایی که از دو طرف سبقت می گیرن و...دم دمای غروب می رسیم به مکان مورد نظر... می ریم بالا....اون بالا بالاها...بهش می گن بام تهرون....همه شهر زیر پاهاته....سینه آسمون خونی رنگه....خورشید داره پنهان میشه وچراغ خونه ها تک تک روشن می شه....بی اختیار لبخند می زدم....این منظره رو دوس داشتم....حس غریبی بهم می داد و حالمو خوب می کرد...جای مامان حسابی خالی کاش اونم اینجا بود واین منظره رو می دید....مطمئنم اونم ازدیدن غروب خورشید لذت می برد....و اما...بابا...نه...وجود اون آرامشمو بهم میریزه...اطرافمو نیگا می کنم...رضا و طاها مث بادیگارد اطراف ما دخترا رو احاطه کردن تا کسی مزاحممون نشه!2
تا پسر از یه متری مون رد می شن یکیش به دوستش می گه:
-سر و وضعشون رو نیگا کن مث کولیا
دوستش می گه:
-عوضش قشنگن
دستم از خشم مشت می شه،کاسه چشام پره اشک می شه و سراسر قلبم رنگ سیاه کینه و نفرت رو به خودش می گیره عوضیا...مرده شور همتونو ببرَن...از دماغ فیل اُفتاده ها...برین بمیرین همتون...
داد میزنم:
=من دیگه یه لحظه ام اینجا نمی مونم...بر می گردم خونه
رضا میاد جلو و دستامو می گیره تو دستاش:
-تمنا تورو خدا آبرو ریزی نکن...چرا داد می زنی؟!واسه چی می خوای بری؟!باز چی شده؟!
=چرا؟!رضا واقعا نمی دونم اطرافمون چه خبره؟!نگاه کن چطوری دارن با ترحم و تحقیر نگامون می کنن...نمی بینی این آدمای از خود راضی رو؟!اینا فکر می کنن فقط خودشون آدمن...که تافته ی جدا بافته ان...رضا یا همین الان منو می رسونی خونه یا خودم می رَم؟!
اینا رو با داد و فریاد می گفتم...چونه ام از بغض و نفرت می لرزید.تک و توک آ دمایی که اونجا بودن داشتن با دهن باز نیگام می کردن...چیه آدم ندیده این یا خوشگل؟!!!رضا نگاهی از سر بیچارگی به اطراف می اندازه و می گه:
-خیلی خب تمنا جان باشه قبول هر چی تو بگی ما میریم خونه ولی خواهشاً دیگه داد نزن
=پس عجله کنین
توی راه فقط اشک می ریزم و با خدا درد ودل میکنم...کلی ازش گله و شکایت دارم از دست بنده های خودخواهش دلگیرم و از همشون بیزار...
مامان از دیدنمون تعجب میکنه...بابا هم مث همیشه خونه نیس...بی حوصله به اتاقمون می رَم ...دخترام پشت سرم وارد اتاق می شن... همشون پکر و گرفته ان...ببین چطوری روز عیدمون خراب شد!
حلالشون نمیکنم...هرگز کسایی رو که لبخند رو از لب هامون بُردن حلال نمیکنم...از پنجره ی اتاق چشمم به طاها و رضا می اُفته که ناراحت و غمگین توی حیاط لب حوض نشستن... دستشون رو گذاشتن روی پاهاشون و سرشون روانداختن پایین جوری که تموم موهای لختشون ریخته توصورتشون و چهره شون پیدا نیس...آتش قلبم شعله ور تر می شه...آخه این بیچاره ها چه گناهی کردن که باید اخم و تخم منو تحمل کنن؟!
من چه گناهی کردم که باید نگاه پر از تحقیر دیگران رو تحمل کنم؟!...کاش حداقل منم مث دخترا بیخیال بودم...کاش طرز نگاه دیگران واسم مهم نبود...کاش...کاش این تقدیر ما نبود...خدایا کاش اینطوری نمی شد...کاش...ولش کن...
..یه گوشه اتاق تنها نشستم و به دیوار پر از ترک روبه روم خیره شدم... حوصله ام بدجوری سر رفته...نمیدونم چیکار کنم...فاصله ای تا مرز دیوونگی ندارم.. تعطیلات عید بدون مسافرت بدون مهمون سخت وکشدار میگذره... همیشه همین طور بوده تعطیلات نوروز همیشه غم انگیزترین قسمت زندگیم رو به خودش اختصاص داده درست بر عکس بقیه...آه میکشم...خوش به حال دوستام حتماً دارن از تعطیلاتشون لذت می برن... پا می شم و یکی از کتاب هامو بر می دارم و به حیاط می رَم...
اینقد مطالب کتاباموخونده بودم که همشو مو به مو از بر بودم...و خیلی از بچه های کلاس جلو!
لب ایوان کنار دیوار می نشینم... طاها ورضا دارن با موتور قراضه و درب و داغونشون ور می رن...دخترا هم روی پشت بوم مشغولن...مامانم توی آشپزخونه اس می دونم که بیکاره آخه چیزی توی خونه نیس که باهاش غذا درست کنه...!!
صدای جیر جیر زنگ بلند می شه...تعجب میکنم یعنی کیه؟!ما که هیشکی رو نداریم بیاد اینجا!
کتابمو کناری میذارم و پا می شَم...پشت لباسمو می تکونم و در رو باز می کنم آقا صادق تو چارچوب در ظاهر می شه....صاحب خونه ی نفرت انگیزمون...با دیدنش ترس و اضطراب تموم وجودمو فرا می گیره...مث همیشه یکی از اون نیگاهای حریصش رو به سر تا پام می اندازه و با صدای کلفت و خشنش می گه :
-بابات خونه اس؟!
دستپاچه می گم:
=ب...بعله...خو...خونه اس

خیله خب...برو کنار ببینم

از جلو در کنار می رَم. میاد تو حیاط و داد می زنه:
-آقا فریدون کجایی؟!کجا قایم شدی؟!خبر داری 4ماهه که اجاره خونتو ندادی؟!من پولمو می خوام
بابا اخمو میاد بیرون:
-خیله خب چه خبرته صادق خان ...میدم دیگه...حالا دستم خالیه

د نزن می گم می دَم خوب می دم دیگه

من این چیزا حالیم نمی شه...همین الان پولمو می خوام

بیا آقا صادق...فعلا اینو داشته باش تا بعداً بقیه شو می دیم

-یعنی چی خانم؟!مگه من زنم که النگو دستم کنم؟!زنمم که یه پاش لب گوره امروز فرداسکه غزل خدافظی رو بخونه

-منم نگفتم دستتون کنین بفروشین و پولشو بردارین بقیه شو بعداً می دیم کلاه بردار که نیستیم

دوباره نگاه گستاخش روی من ثابت می مونه..تو نگاش یه چیزی می درخشه که منو می ترسونه و بی اختیار پشت رضا پنهان می شم...صداش بلند می شه:
-قبول می کنم ولی شرط داره
بابا می پرسه:
[/color][/size][/font] -چه شرطی؟!

-حالا نمی گم به موقع اش می فهمین.


خطر رو درکنارم حس می کنم... حال بدی بهم دست می ده...نگام به شکم برآمده و دندونای کرم خورده سیاهش می اُفته...حالم بهم می خوره...اوق...چه موجود نفرت انگیزی بود...بیچاره زنش که یه عمر اینو تحمل کرده...

آقا صادق بعد از یه خدافظی کوتاه گورشو گم میکنه ....بابا نفس حبس شده اش رو بیرون می ده و میگه:

-آخیش بخیر گذشت...خطر از بیخ گوشمون رد شد

=ولی من خیلی می ترسم
همه با چشای پر از سوال و استفهام زل می زنن تو چشام...از بیان فکرم خجالت می کشم....سرمو می اندازم پایین و چیزی نمی گم... هیشکی دلیلشو ازم نمیپرسه... لب ایوان می نشینم و زانو هامو تو بغلم می گیرم و به انگشت های پام که از جلو دمپایی بیرون زده خیره می شم....از پام خیلی کوچیک شده...مال چارده سالگی هام بوده!!!چشممو می بندم... دیگه نمی خوام ببینم...کاش کور بشم...هر جا که نگاه می کنم فقر و نداری رو به رُخم می کِشن....این زندگی نکبتی ادامه پیدا نکنه بهتره.[/color][/size][/font]
-تمنا...پاشو بیا داخل[/color][/size][/font]
کتابمو بر می دارم ودمپایی هامو جلو در از پام در می آرم... هر کدوم یه وری می اُفتن...حوصله ندارم بذارمشون تو جا کفشی...مامان توی هال نشسته و عینک به چشم زده و داره قرآن می خونه...دخترا هم دارن نون بیار کباب ببر بازی می کنن ...بابا خوابیده و رضاو طاها توی فکرن...به چی فکر می کنن نمی دونم فقط هر چی که هس خوشایند نیس که اینطور تو لَک هستن...حوصله ی هیچ کدومشون رو ندارم به اُتاقم پناه می برم... و سرمو با درس خوندن گرم میکنم ...سر و صدای کمم بلند می شه...اینقد بنال تا جونت درآد!!!اهمیت نمیدم به گرسنگی عادت کرده بودم چشامو می بندم...[/color][/size][/font]
یه نفر داره تکونم می ده وصدام می زنه:
-تمنا پاشو...تمنا...تمنا
با عصبانیت دستاشو کنار می زنم:
=هان؟!چیه؟!چیکارم داری؟!راحتم بذارین
تبسم لب بر می چینه و حالت مظلومی به خودش می گیره:
-هیچی...مامان گفت صدات کنم بیای صبحونه بخوری
جــــان؟!صبحونه!؟یعنی من از 5 عصر دیروز تا الان خواب بودم؟!...عجب بابا...آخی...طفلی تبسم... زبونت لال تمنا...دختره ی روانی مگه این طفل معصوم چه گناهی داره که عقده هاتو با داد زدن سر این خالی میکنی؟!...با لبخند دستای کوچولوشو تو دستام می گیرم:
=منو ببخش آبجی خوشگله...نباید سَرِت داد می زدم تو برو منم الان میام
می ایسته:
-باشه[/color][/size][/font]
از اتاق میره بیرون...موهای به هم ریخته ام رو شونه می کشم و می رَم بیرون...سفره ی صبحونه پهنه وهمه دورش جمع...زیر لبی سلام آهسته ای می کنم و کنار ترانه مین شینم...زیاد اشتها ندارم چند لقمه بیشتر نمی خورم...یه نگاه از سر بیچارگی به اطرافم می اندازم...ای خدا شُکرت...دیروز که درس خوندم...امروز رو چطور طی کنم؟!یعنی میشه منو نجاتم بدی از این وضعیت
13 فروردین واسه هر کی نحس و بد یمن باشه واسه من خوش یمن و مبارکه...غروبش واسه هرکس تلخ و غم انگیز باشه واسه من سرشار از شادی و آزادیه...همیشه بهترین روزای عمرم اول مهر و 14 فروردین بوده و هس...!چون رهایی از حصارتنهایی رو برام به ارمغان میاره...امروز بدجوری بی قرارم...بی قرارتر از همه13 به درای عمرم...حال و هوام غمناک و غریبه همراه با یه حس شادی نشات گرفته از رسیدن فردا و تموم شده دوران اسرات و تنهایی...ترانه کنارم لب پنجره می شینه و خیلی غمگین می گه:
-کاش هیچوقت صبح نشه دوس ندارم دیگه برَم سر چار راه
سرشو تو بغلم می گیرم و روی موهای خرمایی پر چین و شکنش رو می بوسم:
=ناراحت نباش عزیزم همه چیز درست می شه قول می دم
با بغض می گه:
-چطوری؟!قراره معجزه بشه؟!
=شاید...شاید...
-تو باید واقع بین باشی تمنا...حتی اگه پزشکی ام قبول بشی بابا نمی تونه خرج دانشگاه تو رو در بیاره...
=هیسسسس...تو نگران نباش من از پس خودم بر میام...قول می دم...قولِ قول
***
شب بابا دوستاشو میاره خونه تا با هم تریاک بکشن و ما به ناچار توی اتاق جمع می شیم و در رو از داخل قفل می کنیم.. رضا و طاهام پیش ما هستن.. رضا یه گوشه نشسته و پاهاشو توی شیکمش جمع کرده و به گل های قالی چشم دوخته اما رد نگاش از گل های قالی می گذره ...به بی نهایت چشم دوخته و عمیقاً توی فکره...طاهام عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکنه و شقیقه هاشومالش می ده... از نگاه کردن بهش خسته می شم... صدای تبسم بلند می شه.. لوس و عنق می گه:
-مامان...حوصله ام سر رفته... چرا نمی رن؟!
طاها دست راستشو مشت می کنه و چند بار به کف دست چپش می کوبه:
-بی غیرت...عوضی...شیطونه می گه برو همشونو از خونه با یه لگد بنداز بیرون
وبه دنبال این حرف به طرف در می ره.. رضا مث فنر از جا بلند می شه و می پره جلوی در و دستاشو از هم باز می کنه و سد راه طاها می شه:
-داداش آروم باش...خودتو کنترل کن الان می رن دیگه
-چطور آروم باشم رضا؟!از دست بابای بی غیرتمون باید سرمونو بذاریم زمین و بمیریم آخه چطور جرئت می کنه تو خونه ای که زن و بچه اش زندگی می کنن دوستای بی غیرت تر از خودشو بیاره؟! هان؟!
-باشه بعداً باهاش حرف می زنیم
-دِ ...فایده نداره دیگه حرف تو کَتِش نمی ره
حوصله ی گوش دادن به جر و بحثشون رو ندارم... سرمو روی پاهام می زارم و چشامو می بندم و فشار میدم بدجوری می سوزن...همچنان صدای دعوای طاها و رضارو هوا بود... طاها هوار می کشید و رضاازش میخواست که آروم وخونسرد باشه...دیگه می تونم این دو قلوهای همسان رو از هم تشخیص بدم طاها کمی از رضا عصبی تره و رضا آروم تره…خمیازه ی دلچسبی می کشم...چشام خیس اشک می شه...دلم آرامش می خواد...فقط آرامش..


***
صبح شاد و سرحال از خونه میزنم بیرون...چشمم به میلاد می افته که توی پراید مشکی رنگش نشسته و داره نگام می کنه...نگاش که میکنم آروم سرشو به نشونه سلام تکون میده...عکس العملی نشون نمیدم و فقط چند لحظه کوتاه و گذرا نگاش میکنم...
توی حیاط الهه رو پیدا می کنم... با شادی و دل تنگی به خودم می چسبونمش و تا می تونم فشارش میدم...ابروهاش تمیز و مرتب شده بود و یه حلقه طلایی ساده و سبک توی انگشت چهارم دستش جا خوش کرده بود
با خنده و شوخی میگم:
=ای ناقلا نکنه توام پریدی؟!
چشاش برق می زنه و لباش می خنده:
-آره...راستش احمد پسرعموم از بچگی منو میخواس...3سال پیشم اومد خواستگاریم ولی خب من اون موقع بچه بودم...تا اینکه تو تعطیلات دوباره اومد خواستگاری...منم یه جورایی دوسش داشتم...جوابم+بود...10 فروردین عقد کردیم
لبخندم محو می شه الهه عقدکرده؟!بی خبر؟!بدون اینکه منو دعوت کنه یا حداقل بهم بگه؟!یعنی تا این حد نامرده؟!یا شایدم دوس نداشته من تو جشنش شرکت کنم؟!...به خودم دلداری می دم...نه اشتباه می کنی...یه کم واقع بین باش تمنا...الهه تو رو دوس داره ولی مراعات حالتو کرده... می دونسته لباس مجلسی و آبرومند نداری تازه حتی اگه دعوتت هم می کرد بازم نمی رفتی...می رفتی؟!
ولی...حداقل می تونست که یه تعارفی بزنه...اینطوری هم سرگرم می شدم و هم واسه چند ساعت تنها نبودم...بیخیال...
لبخند می زنم:
-به سلامتی...مبارکت باشه عزیزم ایشالا خوشبخت بشی
-مرسی گلم ایشالا یه خوبش نصیب تو بشه...راستی از عاشق در به در خاک بر سر چه خبر؟!
منظورش به میلاد بود...دوباره یه لبخند می زنم که به نیشخند بیشتر شبیه:
=اتفاقاً داشتم می اومدم دیدمش مث همیشه زل زده بود تو چشام...محلش نذاشتم
-آخی...طفلی...گناهی بچه ام...فکر کنم آخرش از عشق تو یا خودشو بکشه یا سر بذاره به کوه و بیابون
دوتایی می خندیم.سرکلاس برخلاف همیشه اصلًا هواسم به درس نیس...همش تو فکر الهه ام...یعنی چطور تونسته تو این سن ازدواج کنه؟!درسته که دور و بَرَم دخترای زیادین که با شرایط و سن الهه ازدواج کردن ولی...یعنی با عقل و دلش ازدواج کرده؟!...هر چی فکر کردم اصلا تو کَتَم نمی رفت که بخوام با این سن ازدواج کنم...اول درس...پزشکی...کار...رفاه...بعد اگه فرصت داشتم واسه زندگی ازدواج هم میکنم!آره همین درسته...خودکارمو محکم روی دسته صندلی می کشم یه تیکه چوب کنده می شه و می پره...الهه خم می شه و در گوشم ویز ویز می کنه:
-چیه؟!تو فکری کی هستی که هواست به درس نیس...
من-هیشکی
-داری به میلاد فکر می کنی؟!نکنه توام هوایی شدی و دلت خواسته؟!
ریز ریز می خنده و بدن گوشتیش می ره رو ویبره...در جوابش فقط پوزخند می زنم...
زنگ خونه زده می شه و بچه ها وحشی و شاد از ساختمون مدرسه می زنن بیرون...بیرون بارون شدیدی می باره...انگار دره آسمون باز شده وخدا با سخاوت شُر شُر بارون می ریزه روی سر بنده هاش...به سرعت خودمو به خونه می رسونم.. مث موش آب کشیده شدم... فکر کنم سینه پهلو کنم...حتی یه چتر و کاپشن ندارم که روزهای سرد و بارونی ازشون استفاده کنم...!!
کنار بخاری نفتی خودمو گرم میکنم... مامان بهم آب جوش آبلیمو می ده وای چقده دلم یه بشقاب سوپ گرم که ازش یه بخار داغ بلند بشه می خواد ولی...بگذریم.
تنم تا کمر روی زمینه و پاهام به دیوارسرد آویزون...میخوام با این کار خون بیشتری به مغزم برسه...با اینکه از زور سردرد و خستگی دیگه رمقی واسه درس خوندن ندارم اما باز با لجاجت چشمامو به نوشته های داخل کتاب می دوزم...کمتر از یه ماه به کنکور باقی مونده وهمین فرصت کم استرس منو بیشتر می کنه...با اینکه همه مطالب کتاب رو از بَر هستم اما نمی تونم ترس و اضطرابم رو انکار کنم...تموم آرزوهام و آینده ام با کنکور رقم می خوره و اگه امسال پزشکی قبول نشم دو راه واسم می مونه...کار...یا...یا...شوهر!!!
که البته راه حل اولی بهتره اما...اما پس آرزوهام چی؟!
تمام فضاهای خالی کتاب پره از نکته!نکته هایی که خودم بهشون پی بردم بدون تست و کتابای کمک آموزشی...یادمه وقتی نکته هامو نشون دبیرمون دادم واسه چند لحظه تو شُک بود و بعد اعتراف کرد که تاحالا این چیزا رو نمی دونسته!..
با احساس یه بوی غیر عادی توی فضا هواسم جمع می شه...بو می کشم ،چند بار پشت سر هم...کتابمو به یه طرف پرت می کنم و مث فنر از جا می پرم و به سمت آشپزخونه هجوم می بَرَم...گاز رو خاموش می کنم و قابلمه رو با دستگیره توی ظرف شویی می اندازم.. صدای جلز ولزش بلند می شه...روی زمین می نشینم.. پاهامو توی بدنم جمع می کنم و سرمو روی زانو هام میذارم...سوخت...گوشت ها سوخت و جزغاله شد...بعد عمری قرار بود آبگوشت بخوریم...چقده به دلم صابون زده بودم...تمنای احمق...چقده مامان تاکید کرد که هواست به غذا باشه...اینقد توی درس وآرزوهات غرق بودی که...حالا جواب بقیه رو چی بدم؟!...وایـــی...تموم گوشه و کنار آشپزخونه رو می گردم...بلاخره تصمیم می گیرم لوبیا گرم درست کنم...
مامان که میاد و از جریان با خبر می شه حرفی نمی زنه و این بیشتر منو عذاب می ده...میلی به خوردن غذا ندارم...اشتهام حسابی کور شده... به اتاقم می رَم بعد از یه استراحت یه ساعته تا ساعت 12 شب یه سره درس می خونم...
...
به دیوار راهرو مدرسه تکیه میدم و سوالای امتحان رو با نوشته های کتاب و جوابای خودم مقایسه می کنم...بلافاصله یه لبخند پت و پهن می نشینه رو لبام.... آخیی...بلاخره این آخرین امتحانم رو با بالاترین نمره گذروندم...دیگه تنها دغدغه ام کنکوره...اگه پزشکی قبول بشم تموم خستگی این 18 سال سختی از تنم بیرون می ره
الهه از جلسه خارج میشه... سرش پایینه و هواسش به اطراف نیس...پامو دراز میکنم... پاش به پام گیر میکنه، تعادلشو از دست میده اما زمین نمی خوره ...فقط چند قدمی رو با سر می دَوه.قهقهه می زَنَم....اخمو بر میگرده و یه نیشگون از بازوم می گیره :
-تمنای عاقل و درس خون و شیطنت؟!بعیدهوالا...
=چیه؟!حالا یه امروزسرحال هستما...نمیتونی ببینی؟! ...امتحان رو چیکار کردی؟!
یه ماچ خرکی از لُپَم می گیره:
-عالی بود...مرسی...اگه تو نبودی حتما گند می زدم
=خوبه...
از مدرسه خارج می شیم سرم پایینه و تنها چیزی که میبینم کفش هامه و زمین آسفالت زیر پام
-چیه؟!تو فکری؟!
=تو فکر کنکورم
-برو بابا...خسته از امتحان برگشته تو فکر کنکوره...تو که صد درصد پزشکی قبولی دیگه غصه چیو می خوری؟!
=خدا از دهنت بشنوه
نصفه های راه از هم جدا می شیم.نمی فهمم بقیه راه رو چطوری طی می کنم.وقتی به خودم میام که جلو در خونه ام....جلو در با سعید صمیمی ترین دوست رضا و طاها رو به رو می شوم....پسر با شخصیت و خوش بَر و رویی هست....حدودا21سالشه و مکانیک می خونه....اوضاع زندگیشون خوب و رو به راهه...تازگی ها حس می کنم حس خاصی بین سعید و ترانه در جریانِ...اینو از تغییر رنگ صورتشون وقتی با همدیگه رو به رو می شن حدس زدم...نمی دونم شایدم اشتباه می کنم...سلام و احوال پرسی مختصری می کنیم...وارد خونه می شم...دخترا مث همیشه این ساعت از روز خونه نیستن ...گاهی اوقات ازشون خجالت می کشم و شرمنده شون می شم...اونا سر چار راه کار می کنن و نگاه های تحقیر آمیز دیگران رو تحمل می کنن اون وقت من از اون پولا واسه خرج تحصیلم استفاده می کنم...اَه...لعنت به هرچی مواد اعتیاد آوره...
رضا و طاها از اتاقشون خارج می شن...طاها به روم لبخند می زنه و رضا لُپَم رو می گیره و می کشه...خسته و کوفته روی زمین دراز می کشم و چشامو می بندم...تصمیم دارم امروز رو به خودم استراحت بدم.صبح با یه دلشوره وحشتناک از خواب می پَرَم...هر چقد میخوام اونو ربطش بدم به کارنامه و مُعدل نمی شه...آخه من که هیچوقت بابت معدل استرس ودلهره نداشتم پس این حسم مال چی بود؟!!
ساعت 10 از خونه می زنم بیرون کوچه ها شلوغ و پُر رفت و آمده...الهه جلو خونشون به انتظار من واستاده.. با هم روبوسی می کنیم و راه می اُفتیم سمت مدرسه...الهه میگه:
-شاید من دیگه ادامه ندم
با گیجی می پُرسم:
=چیو ادامه ندی؟!
-تحصیلو دیگه...
با تعجب ابرو بالا می اندازم:
-چراااااا؟!
-خب من که اول و آخرش باید تو خونه شوهر ظرف بشورم و کهنه ی بچه عوض کنم درس به چه کارم می یاد؟!!!!!!!
=خب اینطوری معلوماتت زیادتر می شه...توی زندگی کمکت می کنه...موفق تری
-ول کن این حرفا رو تمنا...من تصمیم خودمو گرفتم...واسه درس خوندن ساخته نشدم...از اولم زیاد مشتاق دانشگاه نبودم...
شونه بالا می اندازم:
=هر طور میلته
پوف...عجیبه...عجب دنیایی...یکی می تونه و نمی خواد یکی نمی تونه و می خواد...ای خـــــدا...
خانم اکبری با لبخند کارنامه رو دودستی جلوم می گیره:
-آفرین دخترم بازم گل کاشتی
کارنامه رو تو هوا می قاپم واز اول تا آخرشو نیگا می کنم.همش20،20،20...می پرم تو هوا و دستمو مشت می کنم...یوهــو...بازم شاگرد اول شدم بلاخره زحماتم به بار نشست...آخ جون...
الهه دزدکی کارنامه ام رو نگاه می کنه:
-ای بمیری تمنا بازم که 20 شدی کره بز
=توچیکار کردی؟!
نیشش باز می ش:
-18...یه دونه پیشرفت کردم نسبت به ترم قبل
خانم اکبری میگه:
-چارشمبه یه جشن به مناسبت فارغ التحصیل شدن پیش دانشگاهیا تو مدرسه برگزار می شه حتما بیایین یادتون نره ها
چشم بلند بالا و کشیده ای می گیم و خدافظی می کنیم...با پول کمی که دارم سر راهم یه بسته شکلات می گیرم...از این تافی کره ایا...و راهی خونه می شم...با وجود خوشحالیم بابت شاگرد اول شدنم هنوزم دلشوره دارم...وحشتناک...
پر سر و صدا وارد خونه می شم:
=مامان...مامان خانمی کجایی...بیا ببین دخترت بازم شاگرد اول شده
مامان با اشک و لبخند بغلم می کنه:
-می دونستم عزیزم...از تو انتظاری جز این نداشتم...مبارکت باشه
=ممنون...بفرما شیرینی
دم غروب بود که بابا شاد وخوشحال با یه جعبه شیرینی تر و تازه می یاد خونه...اولش فکر میکنم بابت شاگرد اولی من خوشحاله ولی بعد می فهمم که...
فقط من و مامان خونه هستیم بابا کنارم می شینه وبا محبت با نُک انگشت صورتمو نوازش می کنه بعدم سرمو در آغوش می کشه و روی موهامو چند بار می بوسه...با چشای گرد و دهن باز نگاش می کنم و یه لبخند زورکی تحویلش می دم...واه بابا چرا اینطوری شده؟!...اون از جعبه شیرینی اینم از نوازش و بوسه...نکنه تیر و تخته ای ،آجر پاره ای خورده تو سرش؟!...بابا و ابراز محبت؟!...یعنی همش به خاطر شاگرد اولیه؟!...پس چرا سال های قبل از این برنامه ها نداشتیم؟!...
بابا لب باز می کنه:
-امروز آقا صادق رو دیدم
مامان یه لبخند کج می زنه:
-حتما کرایه خونه عقب مونده شو می خواسته؟!
-نه...گفت اون خونه ای که توش نشستین مال خودتون باشه ولی به یه شرط...
مامان ذوق زده خم می شه سمت بابا تو چشاش پر از ستاره های درخشانه...میگه:
-چه شرطی؟!
-گفت باید تمنا رو بدین به من
تو یه لحظه انگار تموم دنیا رو سرم آوار می شه...سرم گیج می خوره و چشام سیاهی می ره...صدای وحشت زده مامانو می شونم:
-یعنی زنش بشه؟!
بابا تند تند چند بار سرشو تکون می ده:
-آره ...منم قبول کردم
این دفه سرم با تموم سبک بودنش رو سرم سنگینی می کنه...نفسم بالا نمی یاد...واسه اکسیژن تقلا می کنم...دهنم مث ماهی از آب جدا شده باز و بسته می شه...یه چیز سرد رو روی لبم حس می کنم...یه مایع بی طمع...آب راه نفسمو باز می کنه...تند و تند نفس می کشم...مامان داره گریه می کنه بابا اما...بی تفاوت و سرد...یه دفه از جا می جهم:
=نه...
اشک تو چشام حلقه می زنه:
=نه بابا تو رو خدا با آینده و زندگی من بازی نکن
-کدوم آینده ؟!کدوم زندگی؟!...دختره ی خیال باف...نکنه توهم زدی قراره اوضات بهتربشه؟!...نخیر اینا همش خیال باطله...من صلاح تو رو می خوام...کی از آقا صادق بهتر؟!نکنه منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدی؟! خواب دیدی خیره هیچ آدم عاقلی نمیاد از یه همچین خانواده ی فقیری دختر بگیره برو خدا رو شکر کن که خدا آقا صادق رو سر راهت قرار داده .پول و پله نداره که داره دیگه چی می خوای؟!زنشم که یه هفته اس مرده دیگه هوو نداری...
=یعنی این همه ی آرزوییه که شما واسه من دارین؟!ازدواج با یه مرد 78 ساله؟!
-آرزو؟!آرزومال از ما بهترونه ...نه ما فقیر بیچاره ها...
با این حرفش عقده وبغض چرکینم بزرگ و بزرگ تر می شه.بابا ادامه می ده:
-تازه هر چی سنش بیشتر باشه به نفع توئه...فرداپس فردا می اُفته می میره همه ی دار و ندارش مال تو می شه... بچه هم که نداره بخواد ادعای ارث و میراث کنه
مامان به حرف میاد:
-ولی فریدون... تمنا تازه 18 سالشه
-تو حرف نباشه خانم...صلاح مملکت خویش خسروان دانند...دیگه هم لازم نیس درس بخونی
=ولی...
-ولی و اما و اگر نداریم...همین که گفتم
به نشونه اعتراض با چشای گریون به اتاقم می رم... خودمو روی تشک های روی سر هم چیده شده می اندازم و های های گریه می کنم...مامان به اتاقم میاد و بغلم می کنه... تا شب یه بند اشک می ریزم...دخترا و پسرا می یان خونه... چیزی از ماجرا نمی دونن... ما هم چیزی بهشون نمیگیم...درجواب رضا که در مورد علت قرمزی چشام پرسید می گم...به خاطر شاگرد اولی ام اشک شوق ریختم!سرشو با ناباوری تکون می ده وهیچی نمیگه...
توی اتاق توی تاریکی خوابیدم.. چهره ی پلید آقا صادق با اون نگاه گستاخش یه لحظه ام ازجلو چشام کنار نمی ره... همون روز از نگاش فهمیدم چه فکر پلیدی تو سرشه ولی زیاد جدی نگرفتمش...خدایا کمکم کن یه راه چاره بذار جلو پام...
یه صدا تو سَرَم داد می زنه
"فرار کن و خودتو نجات بده"
یه صدای دیگه می گه
"به حرفش گوش نده اگه فرار کنی از اینم بدبخت تر می شی"
"ولی اینطوری حداقل از دست آقا صادق خلاص می شی"
"می دونی اون بیرون چندتا گرگ در کمین توان؟!"
"زندگی با اون مرتیکه از زندگی با گرگ بیابونم بدتره"
"حداقل اونطوری یه سر پناه داری که شبا زیر سقفش بخوابی"
"یعنی راضی هستی با اون پیر خرفت بخوابی؟!"
با کف دستام گشامو می گیرم چشامو می بندم و فریاد می زنم:
=اه...بس کنین دست از سرم بر دارین نمی خوام صداتونو بشنوم.


ساعت 3نیمه شبه و من هنوز بیدارم...وسایلمو شب قبل آماده کردم و تو کوله پشتی مدرسه ام گذاشتم ...چند تیکه لباس با 15 تومن پول همین!!!!!!
پا می شم و از تو کمد چوبی مانتو ترانه رو بر می دارم... نو و قشنگه.. می دونم که خیلی دوستش داره ولی مطمئنم که راضیه من ازش استفاده کنم!..حدود چند سانت ازم گشادتره... آخه ترانه یوخده از من تُپُل تره...توی تاریکی اتاق پاورچین پاورچین راه میرم تا پای دخترا رو لگد نکنم ...یه دفه یاد چیزی می اُفتم... بر می گردم و یه تیکه کاغذ و خودکار بر می دارم و روش می نویسم:
"من دارم می رم دنبال سرنوشتم...طاقت مقاوت نداشتم و غرورم اجازه نمی داد زیر بار حرف زور برم...دنبالم نگردین...اینطوری بهتره...یه نون خور کمتر زندگی بهتر...امیدورام خوشبخت بشین...دوستتون دارم...تمنا"
بالا سر دخترا چند لحظه مکث می کنم... صورتشون زیر نور نقره ای ماه خیلی معصومانه و پاکه...نرم وآروم پیشونی تک تکشونو می بوسم و از اتاق خارج می شم...قبل از خروج از خونه یادداشتم رو روی در ورودی حال می چسبونم و...اشکام بی اراده و خود به خود سرازیر می شن.. کاش الان یه نفر بود که سرمو روی شونه هاش می ذاشتم و های های گریه می کردم... کاش می تونستم با یه نفر درد و دل کنم و خودمو خالی کنم...ولی...من که کسیو نداشتم...به خودم که میام هوا روشن شده و شهر بیدار و زنده...خیلی از محل خودمون فاصله گرفتم...حتما تا الان همه از خواب بیدار شدن و متوجه فرار من شدن... مطمئنم طاها و رضا واسه پیدا کردنم از خونه زدن بیرون و بابا زمین و زمان رو به باد فش و ناسزا گرفته... و مامان و دخترا دارن گریه میکنن...از کنار یه نون سنگکی رد می شم ...بوش مستم می کنه... توی صف می ایستم... خوشبختانه خلوته... فقط یه پیرمرد و دوتا مرد جوون جلوم واستادن...نوبتم می شه... یه دونه می گیرم داغ و خشخاشی...با ولع یه تیکه از نون رو توی دهنم می ذارم... مطمئنم معده ام تعجب کرده... آخه خیلی وقته که رنگ یه نون سنگکی خشخاشی و تازه رو به خودش ندیده!
آه... خدایا حالا چیکار کنم؟!کجا رو دارم که برم؟!این پولم بلاخره فردا پس فردا تموم می شه اون وقت چیکار کنم؟!به یه پارک می رسم ...خیلی خستم...پاهام ذوق ذوق می کنه و سینه ام خس خس.
رو یه نیمکت می شینم و بازی شاد بچه ها رو تماشا می کنم...چه راحت و بی دغدغه ان...یعنی تموم فکرشون اینه که یه دقیقه بیشتر از اونچه مامان گفته تو پارک بمونن و بیشتر بازی کنن...چقده بهشون حسودیم می شه...چی می شد من جای اونا بودم؟!یه ساعت...دو ساعت...چند ساعتی رو همونجا روی نیمکت می شینم...دوباره راه می اُفتم توی خیابونا...راه میرم...راه میرم...شب واسه خواب دوباره به همون پارک بر می گردم...یه جای خلوت و تاریک لا به لای چند تا بوته شمشاد دراز میکشم...اینجا امن تره...احتمال مزاحمت کمتره...
***
چشامو وا می کنم ...نور خورشید مستقیم می خوره تو صورتم...چشام تیر می کشه...سرمو کمی بلند می کنم...چشام چارتا می شه...وای یا اباالفضل...یا قمر بنی هاشم...یه عقرب بزرگ روی شکمم بود...یا خـــدا...به خیر بگذرون...واسه چند لحظه تو شُک هستم...یاد حرف مامان می اُفتم که می گفت عقرب تو روشنایی روز تنبل می شه و حرکت نمی کنه واسه همین خیلی راحت می شه کشتش...دستمو روی زمین می کشم و یه تیکه چوب خشک و نازُک بر می دارم.ایی...با ترس ولرز عقرب رو از روی شکمم به روی زمین می اندازم...به پشت می اُفته رو زمین...از جا می جهم...پامو می ذارم روش و چند بار می چرخونم...آخیی بیچاره ریقش در اومد...کوله ام رو می اندازم روی دوشم...چند روز می گذره...هرشب به همون پارک می رَم و لابه لای بوته های شمشاد می خوابم...
***
نزدیک ظهره...خستم و گرسنه...حتی یه ریال هم از پولم باقی نمونده.پشت شمشاد ها روی چمن دراز میکشم...خدایا حالا چیکار کنم؟!چه خاکی به سرم بریزم؟!بدون پول کجا برم؟!کجا راهم می دن؟!اصلا از گشنگی نمیرم خوبه...اونقد فکر می کنم تا خوابم می بره...با صدای یه خانم چشمامو باز می کنم.کنارم دو زانو نشسته.می نشینم و موهامو از تو صورتم کنار می زنم:
=بله؟!
-دختر جون چرا اینجا خوابیدی؟!مگه خونه نداری؟!
هیچی نمیگم...لبخند شیطنت آمیزی می زنه:
-از خونه فرار کردی؟!
بازم چیزی نمیگم...فقط با چشام میخوام درسته قورتش بدم...
-پس از خونه فرار کردی؟!
=بر فرض که فرار کرده باشم چه ربطی به شما داره؟!
-من شهره ام افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟!
=تمنا
-قشنگه
=ممنون
-می دونی من به دختر هایی که از خونه فرار کردن پناه می دهم
=شوخی میکنین؟!
-نه برا چی شوخی کنم...سرنوشت منم یه جورایی شبیه سرنوشت شماست
=جداً؟!یعنی شما هم از خونه فرار کردین؟!
-آره وقتی19 سالم بود...تو چند سالته؟!
=18
-با من میای؟!
=جدی جدی میخواین به من پناه بدین؟!
-آره دیگه...میای؟!
=اوهووم
-پس بریم
=کجا؟!
-دختر تو چقده خنگی...خونه ی من
=آهان ...بریم
از پارک میایم بیرون...سوار یه 206 مشکی می شیم...تا حالاسوارماشینی جزپیکان نشدم...توی راه تموم زندگیم رو از سیر تا پیاز براش توضیح می دم.. بهم نوید یه زندگی جدید و خوب رو می ده...هنوزم نمی دونم چرا بهش اعتمادکردم و همراهش رفتم... شایدتوی اون شرایط سخت این تنها راه چاره بود...جلو یه ساختمان چند طبقه آجر نما توقف می کنه با نگاهی به صورتم می گه:
-چطوره؟!
=خیلی قشنگه...شمااینجا زندگی می کنین؟!
-آره...منو دخترای دیگه...حالا باهاشون آشنا می شی...خیلی ماهن.
وارد پاکینگ بزرگی می شیم... پره از ماشینای قشنگی که حتی اسمشونو بلد نیستم ...پیاده می شم و هاج و واج اطرافم رو نگاه می کنم...یعنی باور کنم که قراره توی همچین جای قشنگ و باکلاسی زندگی کنم؟!
شهره خانم دستمو می کشه:
-وقت واسه تماشا زیاده فعلا دنبالم بیا
سوار آسانسور می شیم دکمه ی شماره 4 روفشار میده...تا حالا سوار آسانسور نشده بودم...حال بدی بهم دست می ده دستمو به دیواره آسانسور می گیرم شهره خانم میگه:
-اولش همینطوره ولی بعد عادت می کنی و ترست می ریزه
کمی مکث می کنه ودوباره می گه:
-از این به بعد منو شهره جون صدا می کنی.فهمیدی؟!
سرمو تکون می دم:
=بله شهره جون
آسانسورتوقف میکنه و درش باز می شه ازش خارج می شیم...جلو یه در چوبی آلبالویی رنگ با کوبه طلایی که سر یه شیر بود می ایسته و کلید رو توی قفل می اندازه...وارد خونه می شیم دهنم از تعجب باز می مونه...وای عجب خونه قشنگی...درست مث خونه رویایی من...یه واحد کوچیک و نقلی و جم و جور...یه قسمت خونه به سبک قدیمی و سنتی چیده شده بود...گرامافون...لاله...آینه و شمع دان نقره که عتیقه بودنش رو فریاد می زد... و...هال...یه ال سی دی بزرگ...مبل های چرمی و مشکی و قرمز...چند شاخه بامبو ...چندتا کاکتوس کوچولو...یه قالیچه...ضبط صوت و باند...و...پذیرایی با چندتا پله از هال جدا می شد...همه چیزتجملاتی...مبل های استیل...قالیچه های ابریشم...تابلو فرش...تابلوهای گرونقیمت...یه بوفه پر از ظروف کریستال... یه لوستر بزرگ...و...همیشه آرزوی داشتن همچین خونه ای رو داشتم...پذیرایی اشرافی...هال تلفیقی از گذشته و حال...یه قسمت سنتی و یه قسمت اسپرت و شیک...
-من می ذارم اینجا زندگی کنی ولی به یه شرط
=چه شرطی؟!
-شرطشوبعد از اینکه یه حمام درست و حسابی کردی واز این ریخت و قیافه در اومدی می گم
حمام رو بهم نشون می ده و خودش به یه اتاقی می ره... وارد حمام می شم کارم 3 ساعت تمام طول می کشه... شهره جون ازپشت دربهم لباس و حوله می ده... بدنم رو خشک می کنم و لباس ها رو می پوشم... یه تاپ دو بنده قرمز خیلی شیک و چسبان با یه شلوار سفید تنگ که نصف ساق پام توش پیدا بود...با لذت چند باراز جهات مختلف خودمو توی آینه ی قدی بخار گرفته حمام نگاه می کنم و می رَم بیرون...شهره روی مبل لم داده و قهوه می خوره...با دیدنم چشاش پر از تحسین می شه ولی خیلی زود نگاش بیتفاوت و سرد میشه
-دختر چقد طولش دادی...حوصلم سر رفت
=دستتون درد نکنه حسابی حال کردم خیلی وقت بود که همچین حمامی نکرده بودم حسابی تمیز شدم
فنجون قهوه رو روی میز رو به روش قرار می ده و به مبل کنارش اشاره می کنه:
-بیابشین تا شرط موندنت رو بگم
با اشتیاق روی مبل می شینم .شهره جون توی چشام زل می زنه و کوبنده و محکم می گه:
شهره جون توی چشام زل می زنه و کوبنده و محکم می گه:
-شرطم اینه...باید برام دزدی کنی
انگار کلمه ها رو دونه به دونه تف می کنه تو صورتم...تکون سختی می خورم...واه...چی گفت این؟!...دزدی؟!...حتما من اشتباه شنیدم...به قیافش نمی خوره مال این حرفا باشه...
=چیکار کنم؟!
-دزدی
=شوخی می کنی؟!
- به هیچ وجه
=محالِ
-ولی تو مجبوری!
داد می زنم:
=کسی منو مجبور به این کار نکرده
پا می شه:
-دنبالم بیا...می فهمی چرا مجبوری
وارد همون اتاقی می شه که وقتی می رفتم حمام رفت داخلش...توش پر از دم و دستگاه عجیب و غریب بود با یه مانیتور که رو حالت pause بودفیلم رو playمی کنه...من بودم...توی حمام!!!!!!حالم بهم می خوره...عوضی...آشغال...پست فطرت...زالو...داد می زنم:
=تو از من فیلم گرفتی؟!
-توی حمام یه دوربین مدار بسته کار گذاشتم
=کثافت...عوضی...تیله سگ...
-اگه قبول نکنی مطمئن باش بدون کوچکترین تردید پخشش می کنم...توی اینترنت...تو که نمی خوای آبروت بره؟!
=من می رم پیش پلیس
قاه قاه می خنده:
-آره برو...پیشنهاد می کنم به عنوان مدرک این فیلم رو نشونشون بدی...حتماً هم به اونیکه از همه جوون تر و خوشگلتره نشون بده
اون لحظه اونقد گیج و منگ و شوکه بودم که یادم نبود پلیس نیروی خانم هم داره!به طرفش یورش می برم... با دستام گلوشو می گیرم و فشار می دم:
=لعنتی...تو یه آشغال سوء استفاده جو هستی...تو از سادگی و بیچارگی من سوء استفاده کردی می کشمت...حسابتو می رسم
با تموم زور و قدرتم گلوشو فشار میدم...رنگش سیاه می شه ورگه های قرمز و متورم توی چشاش هویدا می شه ...واسه یه ذره اکسیژن تقلا می کنه...از این حالت غرق لذت می شم و قهقهه جنون آمیزی می زنم...دو تا دستاشو بالا می یاره ودستامو می گیره ...فشار دستام کمتر می شه...دهنشو وا می کنه:
-یه...راه...سومی ام...وجود...داره...خود...کشی!
دستام شُل می شه... شهره رو رها می کنم و به طرف آشپرخونه می رم:
=آره بهترین راه خلاصی از شر این زندگی جهنمیه...دوس ندارم دستم به خونه تو آلوده و نجس بشه
دنبالم به آشپزخونه میاد...چاقوی دسته سیاه آشپزخونه رو بر می دارم... شهره خونسرد و با یه نیشخند تو درگاه آشپزخونه می ایسته... انگار می دونه من ترسوتر از این حرفام و جرئت خودکشی رو ندارم...چاقو رو بالا می برم و سریع به طرف قلبم پایین می یارم ولی درست یه سانت مونده به قلبم دستم از حرکت می ایسته و چاقو از بین انگشتام رها می شه و به زمین می اُفته
-بی خود تلاش نکن منم زیاد خواستم خودمو خلاص کنم ولی هر بار نتونستم و موفق نشدم
با عجز و بی چارگی روی زمین زانو می زنم و هق هق می زنم زیر گریه:
=تو رو خدا ولم کن...التماست می کنم بذار من برم...به پات می اُفتم...دور منو خط بکش...من مال این کارا نیستم...شهره جون خواهش می کنم با من این کارو نکن
-از فردا آموزشت شروع می شه ...راه برگشتی وجود نداره...متاسفم
یه خورده که گریه می کنم آروم می شم... انگار تو سرنوشت من به جز بدبختی چیزی نبو...د چاره ای جز تسلیم نبود...راهی بود که باید تا آخر می رفتم...
ساعت حول و هوش 8 شب بود که سر و کله 3تا دختر هم سن و سال خودم پیدا می شه...شهره ما رو به هم معرفی می کنه...افسانه،رویا،شراره دخترای خیلی خونگرم و مهربونی بودن که خیلی سریع منو توی جمعشون پذیرفتن...آخر شب هر 4تامون تو یه اتاق بزرگ که 2تا تخت دو طبقه با یه تخت معمولی داشت می خوابیم...اون بیچاره ها هم سرنوشتی تقریباً مشابه سرنوشت من داشتند...به دلایل مختلفی از خونه می زنن بیرون تا اینکه با شهره آشنا می شن و مجبور به پذیرش خواسته اش می شن...تنها رویا قصه زندگیشو تعریف نمیکنه...افسانه می گفت:
-واسه ما هم اولش کار سختی بود ولی به تدریج عادت کردیم الان دیگه دزدی واسمون به شکل یه غریزه و نیاز در اومده نا خوداگاه دستمون جلو می ره واسه دزدیدن مال مردم غصه نخورتوام به زودی مث ما می شی
ومن از همین غصه می خوردم...
.یه ماه دوره ی آموزشیم طول می کشه... توی این مدت خیلی چیزای جدید یاد می گیرم... به همه فوت و فن های دزدی وارد می شم...غیر از اون یاد می گیرم که سنگدل باشم و به هیچ بنی بشری رحم نداشته باشم ...حرف زدنم تغییر کرده بود،لباسای شیک می پوشیدم،آرایش میکردم و..خلاصه شده بودم یه دختر دیگه...یه تمنای دیگه...
با تموم اینا کینه و نفرت شهره روز به روز تو دلم ریشه می دواند و رشد می کرد...

می گفت وقتی می ری دزدی باید تغییر چهره بدی چون اگه شناخته بشی دستگیریت کار آسونیه...استاد این کارا بود...اونقدر ماهرانه قیافه ام رو تغییر می داد که حتی خودم،خودمو نمی شناختم...
اولین روز کارم بود... یعنی اولین روزی که یه دزدی واقعی می کردم... بعد از اینکه کار تغییر چهره ام تموم می شه لبخندی می زنه و می گه:
-چون تازه کاری باید خیلی محتاط و مراقب باشی طماع نباش اول از هدف های کوچیک شروع کن تا بعد به اون گنده گندها برسی
یکی از اون نگاهای پر از نفرت مخصوص خودمو تحویلش می دم و پا می شم و به طرف آینه می رَم...اولین باره که ابرو برداشتم...کلفت و دخترونه...خیلی بهم میاد...حتی اگه لنز آبی نمی ذاشتم بازم خودمو نمی شناختم... 180 درجه تغییر کرده بودم...
صدای شهره بلند می شه:
-بیرون از خونه اسمت پریاس...فهمیدی پریا؟!
فقط سر تکون میدم...افسانه رو صدا می کنه:
افسانه...
-بله؟!
-امروز تو با پریا می ری که یه وقت گند نزنه...امروز پریا باید نشون بده که چی تو چنته داره
افسانه لبخند می زنه:
-چشــم
و رو به من می گه:
-اسم نو مبارک باشه پریا جـــــون
بی حوصله می گم:
=حالا جیب کدوم بخت برگشته ای رو باید بزنیم؟!
شهره می گه:
-ما که با طرف قرار نمی ذاریم که بریم جیبشو بزنیم...جیب هر کی مناسب و خوب بود رو می تونی بزنی...با در نظر گرفتن همه جوانب...
=اگه به من باشه که حاضر نیستم جیب هیچ احدوالناسی رو بزنم
-پس خوبه که اختیارت به خودت نیس
افسانه با تردید می پرسه:
-با ماشین بریم شهره جون؟!
-آره...امن تره
رو به من چشمک می زنه:
-پس پریا جون سریع حاضر شو که خیلی کار داریم
یه مانتو سفید با یه شلوار جین آبی می پوشم...تن خور مانتو عالیه...خوش تیپ و باکلاس به پارکینگ می رم...چقدر دلم واسه خونمون تنگه...درسته که محقر و کوچیک بود ولی عوضش خانواده ام رو داشتم...مجبور نبودم کاریو که دوس ندارم انجام بدم...زندان بانی مث شهره نداشتم....راستی بعد از فرار من چه بلایی سرشون اومده؟!نکنه بابا یکی از دخترا رو جای من به آقا صادق داده باشه؟!لعنتی لعنتی...تمنای لعنتی...
-چیه تو فکری؟!
به خودم میام با گیجی می پرسم:
=هـــــان؟!
افسانه لبخند می زنه و دنده عوض می کنه:
-به کی فکر می کردی بلا؟!
=به خانوادم
آه می کشه:
-دلت واسشون تنگ شده؟!
=آره خیلی...تو چی؟!
-مگه میشه آدم دلش واسه خانوادش تنگ نشه؟!
=راستی اسمت اصلی تو افسانه نیس...درسته؟!
-آره...اسم واقعی من شیداس...ولی با افسانه راحت ترم...شیدا غریبه اس واسم...
=قیه دخترا چی؟!
-اونام همینطور...رویا کتایونه و شرا!ره ساغر...
=که اینطور...داری کجا می ری؟
-اونجایی که طعمه چرب و نرم زیاده...بانک
با نادونی می پرسم:
=میخوای بانک بزنی؟!
قاه قاه می خنده:
-نه خنگول...بانک چیه...می خوام مشتری های بانکو بچاپم
جلوی یکی از شعبه های بانک...می ایسته:
-حالا خوب تماشا کن ببین افسانه خانم چه می کنه چون بعدش نوبت توئه
ترس بر همه وجودم مستولی می شه...جلو بانک خیلی شلوغه و جلو خودپرداز صف طولانی ای تشکیل شده...با افسانه از ماشین پیاده می شم...یه مرد جوون،خوش تیپ وقد بلند از بانک خارج می شه...افسانه یه چشمک می زنه و جلو می ره.. عمداً کاری می کنه که با هم برخورد کنن...افسانه تعادلشو از دست میده...مرد جوون برای جلوگیری از افتادن افسانه دستشو دور کمرش حلقه می کنه و...افسانه رنگ به رنگ می شه مرد جوون عذرخواهی می کنه و افسانه تشکر!...با نیش از بنا گوش در رفته به طرفم میادو یه کیف پول چرمی رو به سمتم می گیره:
-بفرما ببین چقدر پول توشه
درشو وا می کنم...همش به دلار بود...بیچاره حتما مسافر بوده...
=تو چطوری این کارو کردی؟!
-به راحتی
=این به پول ما چقد می شه؟!
دلارها رو می شماره:
-گمون کنم...7میلیون...عجب قدم خیری داری پریا...تاحالا یه جا به این همه پول نزدم
مغزم سوت می کشه...هوووووووووووو...7 میلیون...اگه رضا و طاها3سال تموم کار کنن و دست به پولاشون نزنن اون موقع به زور به 7میلیون برسه اونوخت این افسانه یه روزه این همه پول به جیب زد...
-حالا نوبت توئه
=اما من می ترسم
-منم اولین بار خیلی می ترسیدم ولی بعد برام عادی شد...توکل کن به خدا

نیشخند می زنم...هع!تو چه کاریم توکل کنم به خدا!!!دزدی!!!اونم بدون شک کمکم می کنه!!!
-اون جوجه تیغی کاکل به سر چطوره؟!معلومه از اون مایه دارای بی درده
هلم می ده جلو:
-برو جلو ببینم چیکار می کنی...از اینجا هواتو د قدم سست و لرزان به جلو بر می دارم...بر می گردم و با عجز و بیچارگی به افسانه نگاه می کنم...تو رو خدا بیخیال ما شو!!!
افسانه چشمک می زنه و می گه:
-برو
البته اینو از لب خونی می فهمم چون تُن صداش پایینه...خدایا منو ببخش...می بخشی؟!هان؟!...خودت شاهدی من مجبورم...اگه اون فیلم لعنتی نبود...اگه فرار نکرده بودم...خـــدا...گوه خوردم حالا پشیمونم به خدا...پسره از همه جا بی خبر داره میاد طرفم...از کنار هم می گذریم...یعنی در حال گذریم...کیف پولش توی جیب عقبی شلوار جین و فاق کوتاهشه...دستم بی اراده جلو می ره و در کمتر از یک صدم ثانیه کیف پول تو چنگمه...نفسی که می کشم جای اکسیژن، مونوکسید کربن وارد ریه هام می کنه...قلبم از درد تیر می کشه و...وجدانم زار می زنه...یه لحظه فکر اینکه برگردم و کیف پول رو تحویل پسره بدم می زنه به سرم...ولی نه...شاید مأمور خبر کنه...می ترسم...به اطراف نگاه می کنم...نخیر کسی متوجه من نیس...همه سرشون به کار خودشون گرمه...افسانه با چند قدم بلند خودشو بهم می رسونه:
-دیدی چه راحت بود؟!
کیف پول رو که مث گوله آتیش تو دستام بود،تو بغل افسانه پرت می کنم .اونم سریع داخلشو نگاه می کنه:
-آخ جون...عالیه
سرشو نزدیک گوشم می کنه و می گه:
-ایـــول...امروز10تومن به جیب زدیم حتما شهره جون خیلی خوشحال می شه
=می خوام که صد سال سیاه خوشحال نشه
افسانه بی توجه به حرفم تند تند ابرو بالا می اندازه و بشکن می زنه...سوار ماشین می شیم...افسانه خیلی خوشحاله یه موسیقی تند می ذاره و همراه خواننده زیر لبی مشغول خوندن می شه...سر یه چار راه پشت یه چراغ قرمز توقف می کنیم از تو کیفم دوتا آدامس ریلکس بیرون میارم و یکی شو به افسانه می دم... طولی نمی کشه که صدای یه دختر 15،16 ساله به گوشم می رسه.دقت می کنم...چقدر آشناس...گرومب گرومب گرومب...صدا نزدیکتر می شه و به پنجره ی ماشین می رسه...
-خانم...خانم...ازم گل می خری؟!ببین چقد خوشگله...نیگا کن...
-برو دختر جون...گل به کار من نمی یاد
-تو رو خدا خانم...از صبح هیچی نفروختم...یه دونه فقط یه دونه...اون دوستتون چی...اون خانم... اونم گل نمی خواد؟!...ازش بپرسین...خواهش می کنم...تو رو خدا
صورتم همچنان در جهت مخالف صدای دختر گل فروشه...جرئت برگشتن ندارم...نکنه خودش باشه...تبسم...افسانه ضربه ی آهسته ای با پشت دست به ران پام می زنه:
-هوی پریا کجایی؟!
سرمو که به نظرم مث یه کوه سنگین شده بود تکون می دم...چشام تو یه جفت چشم سیاه که ملتمس تو چشام زل زده،جفت می شه...چشامو می بندم...یه قطره اشک از لای چشام سر می خوره رو صورتم ...دوباره نگاش می کنم...از افسانه ممنون بودم که منو به اسم اصلیم صدا نکرد...تبسم...خواهر کوچولوی من...خواهر بی پناه من...اینجا داره به خواهر نامرد و دزدش التماس می کنه که ازش گل بخره...من چقدر پستم...چقدر عوضی ام...آخه چطور دلم اومد اونا رو تنها بذارم؟!چطور...
-خانوم؟!
به خودم میام...سرمو تکون می دم...نگاه تبسم پر از تمناس...یه نفس عمیق می کشم...آدامسم رو زیر زبونم قرار می دم تا صدام تغییر کنه:
=همه ی گلا رو با هم چند می فروشی؟!
صورت قشنگ و معصومش از شادی می درخشه:
-15تومن
=من همشو30 تومن ازت می خرم
اخم می کنه...انگاربه غرور و شخصیتش بر می خوره...می گه:
-ولی من گدا نیستم خانم محترم
اینا رو با تأکید و محکم می گه...یه جورایی انگار کلماتش چماق می شه و می خوره تو فرق سر من...!!!
به زور یه لبخند می زنم که بیشتر شبیه زهر خنده:
=می دونم عزیزم...تو این30تومن رو بگیربه جاش با اون دل پاکت برا من دعا کن چون بدجوری بهش احتیاج دارم باشه؟!
-چرا خودتون دعا نمی کنین؟!
=من...من...
آه می کشم:
=نمی تونم...ازخدا خجالت می کشم...قبول می کنی؟!
-قبول
یه لبخند پت و پهن می زنم
-به خدا چی بگم؟!
=بگو...بگو منو نجات بده...بگومنو برگردونه پیش خونواده ام...خوشبختم کنه...اینا رو بگو با هر چی که خودت خواستی
-باشه
گل ها رو ازش میگیرم و عطرشو نفس می کشم...چراغ سبز می شه...افسانه تو فکره انگار می خواد یه چیزی ازم بپرسه...خیلی زود طاقتش تموم می شه:
-اون قطره اشک رو گذاشتم پای دل سوزی و همدردی با این جور آدما...ولی...چرا صداتو تغییر دادی؟!
چیزی نمی گم ...ادامه می ده:
-نکنه می شناختیش؟!آره تمنا؟!
نفسمو صدا دار بیرون می فرستم:
=آره
-خب؟!
=خواهرم بود
-آخیی...پس بگو چرا اینقد چشماش شبیه تو بود..اسمش چیه؟!
=تبسم
-چه اسم قشنگی...خواهر دیگه ای نداری؟!

=دارم...3تا...با دوتا برادر دو قلو...
-چرا نخواستی بفهمه تو خواهرشی؟!
=بفهمه که چی بشه؟!به خواهر ترسو و دزدش افتخار کنه؟!که ازم متنفر بشه؟!
-ببین تمنا...شاید این حرفم تلخ و گزنده باشه...ولی تو باید احساساتت رو بکشی و از بین ببری...تو این کار باید سنگدل و بیرحم باشی...اینو یادت نره...احساس بی احساس...
...اواسط مرداد...تب تاب کنکور واعلام نتایج...حالم خرابه...خرابتر از همه ی این18 سال عمرم...انگار یه چیزی راه نفسمو بسته...یه گره کور به نام بغض...زیاد عادت به گریه کردن ندارم...زل زدم به سقف ولی چیزی که جلوم می بینم سقف نیس...بلکه رویاهامه...پــوف...چی می خواستم چی شد...واقعا تا حالا،زندگی، برخلاف آرزوهام گذشته...انگار تو زندگیم جز زور و جبر چیزی وجود نداره...وقتی همه چی حتی نفس کشیدنتم زوری باشه...یعنی یه زندگی سراسر جبر...جبر...جبر...
تنهام...هیشکی نیس...دخترا معلوم نیس کجان...شهره ام دنبال عشق و حال خودشه...امروز زیاد حالم خوب نبود...وضع مزاجی ام خوب نبود...در مورد وضع روحی ام که چیزی نگم بهتره...واسه همین شهره دلش به رحم اومد واجازه داد تو خونه بمونم...
کنترل تلوزیون رو بر می دارم و با دکمه هاش ور می روم...شبکه ها رو تند تند بالا و پایین می کنم...اَه...اعصابم خورده... حوصله هیچ کدومو ندارم...پا می شم...حالم داغونه...تند تند بندهای انگشتمو می شکونم...نگام به در اتاق شهره می اُفته...وسوسه می شم داخلشو ببینم...آخه تا حالا ندیدم...همیشه درش قفله...با این حال از رور نمی رَم و دستگیره رو بالا و پایین می کنم...بعله...همونطور که حدس میزنم قفله...ولی خب...!!
لبخند شیطونی می زنم...شهره فکر اینجاشو نکرده...سنجاق سرم رو از تو موهام بیرون میارم...شراره یادم داده چطور یه قفل رو با سنجاق سر باز کنم...با کمی صبر و حوصله و دقت...تیک...در باز می شه...هیجان همه وجودمو می گیره...انگار که دارم وارد یه محیط جدید می شم...یعنی داخلش چه شکلیه؟!...بعد از پرسیدن این سوال چشامو می بندم و وارد اتاق می شم...یه قدم بر می دارم و همزمان چشامو وا می کنم...یه تخت سلطنتی دو نفره...یه کمد لباس...میز مطالعه ...یه قفسه پره کتاب...میز توالت خیلی بزرگ...عسلی...آباژور بزرگ و شیک... چندتا تابلو نقاشی که یکیش تصویر مینیاتوری یه زن خیلی زیبا بود...وچندتا قاب عکس از شهره با ژست ها و حالتای مختلف وسایل اتاق رو تشکیل می داد...همه چیز به رنگ قهوه ای سوخته بود ومنم عاشق این رنگ بودم...با خودم فکر می کنم...حتما شهره چیز مهمی رو تو اتاقش پنهان کرده...واسه همینه که اجازه نمی ده ما به اتاقش بیایم...
با این فکر مشغول گشتن و جستجو می شم...هر چیز و هر جا رو که می گردم به سرعت به شکل اولیه اش در میارم تا نشونه ای مبنی بر اینکه کسی وارد اتاق شده نباشه...اه...پس کجاس این فیلم لعنتی؟!؟!؟!
کشو میز مطالعه اش رو با خشم به عقب می کشم یه دی وی دی از داخل کشو می اُفته بیرون...خم می شم...روش با ماژیک قرمز نوشته تمنا...یعنی خودشه؟!این همون فیلمه؟!
-الان احساس زرنگی می کنی خانم کوچولو؟!
قلبم هُری می ریزه پایین.بر می گردم عقب...شهره تو درگاه اتاق با صورتی سرخ و نفوذ ناپذیر واستاده...با لکنت می گم:
=چ...چی...چی گفتین؟!
-فکر کردی حالا چون اون فیلم دستته کار تمومه؟!...نخیر جانم...نسخه ی اصلی این فیلم جای دیگه س
=اما...اما من...
نعره می کشه:
-اما تو چی؟! ...هان؟!
نمی دونم چی بگم...فقط سرمو می اندازم پایین و به پاها و ناخن های لاک زده ام خیره می شم
دی وی دی رو از لای انگشتام بیرون می کشه و به دو نیم می کنه...فریادش بلند می شه:
-مگه نگفته بودم کسی حق نداره پا به اتاقم بذاره؟؟هـــان؟!
ترسم بیشتر می شه...از ضعف خودم حالم بهم می خوره:
=من...من...ببخشید...فقط یه فوضولی بود
با عجز به موهای بلوطی رنگ و ابرو های تاتو اش نگاه می کنم...
-بیرون...
بدون حرکت سر جا می ایستم و تکون نمی خوردم...فریادش بلندتر می شه:
-گفتم بیرونــــــ....
3سوت از جلو چشاش جیم می شم..چراغ دستشویی رو خاموش می کنم و بیرون میام... پایین لباسمو صاف می کنم و وارد هال میشم...شهره روی مبل نشسته،پاروی پا انداخته و با کنترل تلوزیون ور می ره....دخترام توی اتاق یکی از آهنگای نانسی رو گذاشتن و دارن قر می دن!
به طرف اتاق می رم که شهره صدام می کنه:
-پریا
نگاش می کنم...منتظر و یه جورایی طلبکار...این طرز نگام مخصوص شهره اس...به مبل رو به روش اشاره می کنه:
-بیا اینجا بشین
بدون حرف رو به روش می شینم و زل میزنم به چشاش...دست می کنه تو کیف چرم قهوه ای رنگش و یه کارت بیرون میاره و میذاره کف دستم...با تعجب یه نگاه به کارت و یه نگاه به شهره می اندازم:
=این دیگه چیه؟!
-خب معلومه...شعور و سواد که داری...نمی بینی گواهی نامه س؟!
=نه بابا!!!تورو قران!!...منظورم اینه چرا اسم من روش نوشته ؟!من که گواهی نامه ندارم...یعنی نداشتم...
-خب از این به بعد داری...این جعلیه...کسی که اینو واست درست کرده کارش حرف نداره...با اصلش مو نمی زنه...
=ولی...ولی من که رانندگی بلد نیستم
-خب یاد می گیری این که مشکلی نیس...حالا هم پاشو بروپیش دخترا می خوام تنها باشم
زیر لب زمزمه می کنم:
=پریا حقیقی
به عکسم که گوشه ی کارت جا خوش کرده نگاه می کنم...همون عکسی بود که یه هفته پیش به اجبار شهره رفتیم آتلیه و انداختم...با گریم کامل...
-هنوز نشستی که
اخم می کنم:
=من داشتم می رفتم...تو منو خواستی...مطمئناً دلم نمیخواد حتی یه لحظه ام وجودتو تحمل کنم
-دختر تو خیلی بی ادبی و در عین حال سرکش...مث بقیه به من احترام نمی ذاری
=اولا احترام مخصوص آدمای محترمه...دوما احترام یه چیز متقابله...دو طرفه اس...با اجازه
در اتاقو محکم پشت سرم می بندم...افسانه روی تخت نشسته و رویا و شراره وسط اتاق قر میدن...با دیدن من دست می زنن و یه صدا می خونن:
=پریا باید برقصه از مامانش نترسه
شراره دستمو می گیره و می کِشَتَم وسط ...خوب می رقصم اگرچه مهارت شراره رو ندارم...اون بود که رقص عربی رو یادم داد...به کمر باریک و خوش تراشش نگاه می کنم همون طور که می رقصم خودمو به آینه ی قدی می رسونم و کمرم رو توی بلوز آستین سه ربع سبز رنگم نگاه می کنم... خوبه...کمر منم باریکه...گودی کمرم شکر خدا دارم...رویا آهنگ رو عوض می کنه و نوشین می ذاره...دیگه حال و حوصلشو ندارم...به نفس نفس می اُفتم...روی تخت ولو می شم...قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین می ره...افسانه ضربه ی آرومی به بازوم می زنه:
-دِ...چرا نشستی؟!پاشو دیگه داشتم حال می کردم
بریده بریده می گم:
=نه...دیگه نمی تونم...از نفس افتادم
افسانه پا می شه:
-پس من رفتم
افسانه هم به رویا و شراره اضافه می شه...با اینکه قشنگ می رقصه،مهارت اون دوتا رو نداره...
ساعت یک خونه توی سکوت و خاموشی مطلق فرو می ره...روی تخت خوابیدم و به گواهینامه ای که بین انگشتام می چرخه خیره شدم...اون موقع ها وقتی تو خونه ی خودمون بودم فکر نمی کردم یه روزی گواهینامه بگیرم...در واقع یه چیز الکی و غیر ضروری بود تو زندگیم...ما که ماشین نداشتیم گواهینامه می خواستم چیکار؟!ولی حالا...
-هنوز نخوابیدی؟!
خوب دقت می کنم صدای رویاس که از بالای تخت رو به رو میاد آروم می گم:
=نه توام که نخوابیدی؟!
آه می کشه:
-من خیلی وقته که شبا خوابم نمی بره دیگه عادت کردم...به چی فکر می کردی؟!
بهش پشت می کنم و رو به دیوار دراز می کشم:
=هیچی...شب بخیر
می فهمه که تمایلی به صحبت کردن ندارم دیگه چیزی نمی گه...
صبح با صدای افسانه بیدار می شم:
-هی پریا...پاشو دیگه چقده می خوابی...از این به بعد باید صبحا زودتر بیدار بشیا...شهره جون منو مسئول آموزش رانندگی به تو کرده...پاشو که کلی کار داریم.در عرض یه هفته تونستم رانندگی رو خوب و کامل یاد بگیرم...شهره وقتی دست فرمونمو دید از تعجب نمی تونست پلک بزنه....راستش واسه خودمم عجیب بود...یه جورایی تو مایه های راننده های پر تجربه اتومبیل رانی بودم...انگار استعدادم توکارای خطرناک بود...دزدی...رانندگی دیوانه وار...باقیشو هنوز کشف نکردم...!!
موتور سواری رو هم یاد گرفتم...به همین بهونه یه جشن4نفره توی واحد کوچولومون گرفتیم بعدش به خواست من رفتیم بام تهرون...اونجا رو خیلی دوست داشتم...بهم آرامش می داد...هر چند از اولین باری که رفتم خاطره ی خوشی نداشتم ولی...به شهره زیر پام نگاه می کنم...این شهر با این همه بزرگی از این بالا چه کوچیک به نظر می رسه...شراره پاکت ذرت مکزیکی روبه طرفم میگیره:
-بیا کوفت کن
یه نگاه چپ بهش می اندازمو دستشو پس می زنم:
=نمی خورم
-چه بهتر
از بقیه جدا می شم...نگام با نگاه یه پسره برخورد می کنه.چشامو تنگ می کنم...به نظرم آشناس...به مغزم فشار میارم...کجا دیدمش؟!کجـــا؟!؟!؟!
یه جرقه تو مغزم زده میشه و چشما و نگام غرق کینه و بغض می شه...این همون عوضیه...همون که لقب کولی رو بهم داد...همونه...نگاه اونم متعجب و گیجه...کاملا معلومه اونم فهمیده منو یه جا دیده ولی کی و کجا؟!؟1!یادش نمیاد...
راهمو کج می کنم...فکر و حضور اون لعنتی عذابم میده... خدایا...چرانذاشتی یه امروز رو آروم باشم؟!...داشتیم خدا؟!
صدای قدم های آروم و منظم...انگار تنظیم شده با گام های من...باکنجکاوی پشت سرمو نگاه میکنم...خودشه...لامصب...تبسم می کنه:
-سلام عرض شد بانوی من
اخم می کنم...اه اه اه...چه صدای نکره و زشتی...انکرالاصوات...سرعت قدمام بیشتر می شه...اونم همینطور...از پشت بند کیفمو می کشه...بر می گردم و بدون لحظه ای مکث یه سیلی جانانه می کشم زیر گوشش ...از شدت سیلی کف دست خودم قرمز میشه... می سوزه و ذوق ذوق می کنه...
"اون" یه دستشو می ذاره روی گونه اش...رفته تو شک...کم کم نگاهش خشمگین می شه...غرش می کنه:
-دختره وحشی...عوضی
چشاشو می بنده و چند لحظه مکث می کنه ...وقتی چشاشو وا می کنه دیگه از اون خشم اثری نمونده:
-ببین وحشی روانی...من نمی خوام مزاحم تو بشم...فقط قیافه ات خیلی به نظرم آشناس...دوست داشتم بدونم تو رو کجا دیدم؟!همین
با یه پوزخند از کنارش رد می شم:
=خب...شاید تو رویاهات...نه؟!
نیشخند می زنه:
-بابا اعتماد به نفس کاذب...دختر رویاهای من مث تو گستاخ و وحشی نیس

=حتماً مث موش ترسوئه...به هر حال اون سیلی حقت بود...زیادم به این فکر نکن که منو کجا دیدی...آمپر می سوزونی...با اجازه
ازش دور می شم...کبکم خروس می خونه...با لبخند کیف پول رو از تو آستینم بیرون میارم...پسرک احمق...نفهمید کیفشو زدم...یه نگاه سرسری می اندازم...خوبه حدود 250 تومن کاسب شدم...پول شام امشب جور شد...با شادی بشکن می زنم وابرو هامو تند تند بالا می اندازم...این مجازات کسیه که به تمنا توهین کنه...هه هه هه...
=بچه ها کجائین؟!...پریا خانم می خواد شما رو به یکی از بهترین رستورانای شهر دعوت کنه...البته به حساب یه آقا پسر مزاحم و شوت!!!!!!!!!!!
رویا می پره بالا:
-جون من؟!جیب کدوم بدبختی رو زدی؟!...خیالی نیس...شام رو عشقه
سوار ماشین می شیم...رویا آدرس یه رستوران رو میده... بچه ها هر کدوم یه غذا انتخاب می کنن...من عشق کبابم!
موسیقی دل انگیزی فضا رو پر کرده صدا،صدای آرام بخش احسان خواجه امیریه...اینقده شوخی می کنیم و می خندیم که توجه همه به سمت ما جلب می شه...مدیر رستوران چند بار بهمون تذکر می ده...کسی تحویلش نمی گیره...چندتا از پیش خدمت ها واستادن و با لبخند و لذت ما رو تماشا می کنن...هیـــز...یه پسره صورت حساب رو واسمون میاره... زیرش یه شمارس...یه لبخند به ما می زنه...80 تومن از بقیه پولا جدا می کنم و روی میز می ذارم...همزمان با بقیه دخترا بلند می شم...شراره یه لبخند دندون نما به پسره می زنه که بیشتر شبیه نیشخنده...کسی شماره رو بر نمی داره...با صورت سرخ از رستوران خارج می شیم و همزمان می زنیم زیر خنده
=بیچاره حسابی کنف شد
-ولی خوش قیافه بودآ
-قیافش به چه کار ما میاد؟!
-آره بابا...حقوق یه ماهه این جوجه برابر پولیه که ما هر روز به جیب می زنیم...سودی نداره...بیخی...
یه راس می ریم خونه ...شهره خونه نیس...تعجبی نداره...اولین بارش نیس...با بچه ها چند دور اسم و فامیل بازی می کنیم...قبل از خواب دور هم جمع می شیم...رویا دیوان فروغو بر می داره و می خونه:
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه ی گناه و تباهی را
دل نیس این دلی که به من دادی
در خون طپیده،آه،رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پایبند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری ببخشای
بر روح من،صفای نخستین را
آه،ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دیگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق بسوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزدش
از برق چشم غیر دویدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو را
یکشب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفا کاری
در عشق تازه فتح رقیبش را
آه،ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشوکه بنده ی ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه،ای خدای قادر بی رو به روی آینه می ایستم و با تعجب و حیرت خودمو توی اون شلوار جین نوک مدادی و تی شرت اسپرت و مردونه ی سیاه رنگ برانداز می کنم...واقعاً که!
اگه یه ریش و سبیل بذارم می شم عین یه مرد...تموم ظرافتای دخترونه ام زیراین تیشرت گشاد و بزرگ پنهان شده...اصلا انگار نه انگارکه یه دختر18،19 ساله ام...با حسرت به موهای کوتاه شده تا بالای گوشم دست می کشم...حیف شد!چقدر واسه بلند شدنشون زحمت کشیده بودم...
-هی آنشرلی با موهای قرمز!مگه تا حالا خودتوتو آینه ندیدی که دل نمی کنی؟!
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6