((تقصیر تو؟ اگه تو دست خودت رو توی خونه ی مایک نیوتون بریده بودی جایی که جسیکا و آنجلا و سایر دوست های معمولی تو اطرافت بودن بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفته چی بود؟ ممکن بود اونها نتونن برای بستن انگشت تو چسب زخم پیدا کنن. اگه تو خودت به یه دسته بشقاب شیشه ای می خوردی و روی اونها می افتادی-بدون این که کسی تو رو روی اونها پرت کنه- بدترین اتفاق چی بود؟این که وقتی تورو به اتاق اوژانس می بردن کمی از خون تو روی صندلی ماشین می موند؟ وقتی که بازوی تو رو بخیه می کردن مایک نیوتون می تونست دست تو رو توی دست خودش نگه داره و مجبور نبود در تمام مدتی که اونجا بود با میل درونی خودش برای کشتن تو بجنگه! بلا سعی نکن هیچ کدوم از این چیزارو گردن خودت بندازی . این کارت باعث می شه من بیشتر از خودم متنفر بشم.))
با اصرار پرسیدم: ((مایک نیوتون از کجا وارد حرف های ما شد؟))
ادوارد غرولندکنان گفت: (( مایک نیوتون وارد حرف های ما شد چون دوستی تو با اون خیلی برای تو بهتره.))
با لحن اعتراض امیزی گفتم: ((من ترجیح می دم بمیرم تا اینکه با کسی به جز تو دوست باشم.))
((خواهش می کنم بیشتر از حد احساساتی نشو.))
((پس تو هم دست از این مسخره بازی بردار.))
او جوابی نداد. نگاهش را به ان سوی شیشه ی اتومبیل دوخت و چهره اش حالت اسرارامیزی پیدا کرد.
در ذهنم به شدت دنبال راهی می گشتم که نگذارم اوضاع از ان بدتر شود. وقتی اتومبیل جلوی خانه ی ما متوقف شد هنوز راه حلی پیدا نکرده بودم.
ادوارد موتور را خاموش کرد اما دست هایش محکم فرمان اتومبیل را چسبیده بودند.
پرسیدم: ((می ای خونه ی ما؟))
((نه باید برم خونه.))
اخرین چیزی که برای او ارزو کردم این بود که در پشیمانی و اندوه غوطه ور شود.
با اصرار گفتم: ((به خاطر تولدم بیا بریم خونه.))
((هم خرو می خوای هم خرمارو! یا باید از مردم بخوای به تولدت اهمیت ندن یا باید بخوای که اهمیت بدن یا این یا اون.))
لحن او جدی بود اما نه به اندازه قبل.اه بی صدایی از سر اسودگی کشیدم.
گفتم: ((باشه. تصمیم من اینه که از تو بخوام نسبت به تولد من بی اعتنا نباشی. توی خونه می بینمت.))
از اتومبیل پیاده شدم و بعد به طرف بسته های هدیه برگشتم. او اخم کرده بود.
گفت: (( مجبور نیستی اینها رو ببری.))
بی اختیار جواب دادم: ((اینهارو می خوام.)) و به ذهنم خطور کرد که شاید او در مورد من از روانشناسی وارونه استفاده کرده بود. چون سرانجام وادارم کرده بود که به تولدم اهمیت بهم!
او گفت: ((نه تو این ها رو نمی خوای. کارلیسل و اسم برای اینها پول خرج کردن.))
گفتم: ((می خوام.))
هدیه ها را به زحمت زیر بازوی سالمم گرفتم و در اتومبیل را پشت سرم بستم. در کمتر از یک ثانیه ادوارد از اتومبیل پیاده شده و کنار من بود.
او گفت: (( حئاقل بذار من اینهارو برات بیارم.)) بهد هدیه ها را از دست من گرفت.
با لبخندی گفتم: ((متشکرم.))
با اهی جواب داد: ((تولدت مبارک.))
او هدیه هارا تا نزدیک خانه اورد و بعد با لبخند موزیانه ای که من خیلی دوست داشتم برگشت و در میان تاریکی ناپدید شد.
بازی هنوز ادامه داشت؛ به محض این که از در جلویی وارد خانه شدم صدای گزارشگر تلویزیون را که بر هیاهوی جمعیت تماشاچی می چربید شنیم.
چارلی صدا زد: ((بلا؟))
وقتی به داخل هال پیچیدم گفتم: ((سلام پدر.)) بازوهایم را نزدیک بدنم نگه داشته بودم. فشار کمی که به بازویم دادم باعث سزش ان شد و بینی ام را چین انداخت. به نظر می امد که داروی بی حس کننده رفته رفته تاثیر خود را از دست می داد.
چارلی روی کاناپه لم داده و پاهای برهنه اش را روی لبه ی ان گذاشته بود. چند تار مویی که از موهای قهوه ای مجعدش باقیمانده بود به یک طرف سرش چسبیده بود.
((آلیس سنگ تموم گذاشت گل کیک شمع هدیه و... همه چی بود.))
((اونها برات چی خریده بودن.))
((یه استریو برای اتومبیلم.)) بعد با خودم فکر کردم:به اضافه چیزهای غیرمنتظره ی دیگه!
چارلی گفت: ((عجب!))
با لحن موافقی گفتم: (( شب خیلی خوبی بود.))
((فردا صبح میبینمت.))
برای او دست تکان دادم و گفتم: ((اره می بینمت.))
((بازوت چی شده؟))
سرخ شدم و به بخت بدم لعنت فرستادم و گفتم: ((پام لیز خورد افتادم چیز مهمی نیست.))
اهی کشید سرش را تکان داد و گفت: ((شب بخیر.))
((شب بخیر پدر.))
با عجله خودم را به حمام رساندم جایی که پیژامه ام را برای چنین شب هایی نگه می داشتم. بلوز و شلوار کتان راکه با هم جور بودند و انها را جایگزین پیراهن خواب کهنه ام کرده بودم پوشیدم. حرکات من باعث کشیده شدن بخیه هایم شد و تکانی خوردم. با یک دست صورتم را شستم دندان هایم را مسواک زدم و بعد با عجله خودم را به اتاقم رساندم.
ادوارد روی صندلی نشسته بود و با بی تفاوتی با یکی از جعبه های نقره ای رنگ هدیه ها بازی می کرد.
ادوارد با صدای غمگینی گفت: ((سلام.)) او در افکار خود غوطه ور بود.
به طرف او رفتم هدیه ها را از دستش بیرون کشیدم و روی تخت نشستم.
سرم را به سینه ی سنگی او تکیه دادم و پرسیدم: ((حالا می تونم هدیه هام و باز کنم؟))
او پرسید: ((این شورو اشتیاق از کجا می اد؟))
((تو منو کنجکاو کردی.))
جعبه ی مستطیل شکل درازو پهنی را که حدس می زنم از طرف کارلیسل و اسم باشد برداشتم.
او گفت: (( به من اجازه بده.)) او هدیه را از دست من گرفت و با حرکت سریعی کاغذ نقره ای رنگ ان را پاره کرد. بعد جعبه ی سفید مستطیلی را به من داد.
با لحن طعنه امیزی گفتم: (( مطمئنی که می تونم در جعبه هارو باز کنم؟)) اما او اعتنایی به این حرف نکرد.
درون جعبه یک تکه کاغذ ضخیم و دراز بود که حروف چاپی زیادی روی ان دیده می شد. حدود یک دقیقه طول کشید تا من توانستم پیام اصلی ان نوشته را دریابم.
پرسیدم: (( قراره ما به جکسون ویل برویم؟)) برخلاف میلم هیجان زده بودم. ان تکه کاغذ رسید بلیت های هواپیما بود هم برای من و هم برای ادوارد.
ادوارد گفت: ((عجب فکر بکری!))
((من که باورم نمی شه. رنی از خوشحالی بال در می اره! تو که ناراحت نیستی هستی؟ هوای اونجا افتابیه تو باید همه ی روزو تو خونه بمونی.))
او گفت: (( فکر می کنم از عهده اش بربیام.)) بعد اخم کرد و ادامه داد: ((اگه من می دونستم که تو ممکنه در مقابل این هدیه به این خوبی واکنش نشون بدی کاری می کردم که تو اونو جلوی کارلیسل و اسم باز کنی. فکر می کردم می خوای نق بزنی!))
((خوب البته که هدیه خیلی خوبیه. اما من تو رو هم با خودم می برم!))
او خندید و گفت
( حالا ارزو می کنم که ای کاش من هم برا هدیه ی تو پول خرج می کردم. نمی دونستم که می تونی واکنش عاقلانه ای داشته باشی.))
بلیت ها را کنار گذاشتم و در حال که حس کنجکاوی ام دوباره تحریک شده بود دستم را به طرف هدیه ی او دراز کردم. اما ادوارد ان را هم از دست من گرفت و مثل اولی کاغذش را پاره کرد.
بعد او یک جعبه ی جواهرنشان حاوی لوح فشرده ای را به دست من داد که یک لوح خالی در ان بود.
با حالتی بهت زده پرسیدم: (( این چیه؟))
او چیز نگفت لوح را از دست من گرفت و دستش را به طرف دستگاه پخش من که روی میز کنار تخت بود برد و کلیدplayرا فشار داد و ما در سکوت منتظر ماندیم بعد موسیقی شروع شد.
من با دهانی بسته و چشم هایی گشاده گوش کردم. می دانستم که او منتظر واکنش من بود اما قادر به حرف زدن نبودم. اشک در چشم هایم جوشید اما قبل از اینکه سرریز شود ان را پاک کردم.
او با نگرانی پرسید: (( بازوت درد می کنه؟))
گفتم: (( نه این بازو دیگه متعلق به من نیست...ادوارد، این اهنگ زیباست ممکن نبود چیز دیگه ای به من بدی که بیشتر از این خوشحالم کنه.باورم نمی شه.)) ساکت شدم تا بتوانم گوش کنم.
محتوای لوح فشرده موسیقس ادوارد بود و اولین اهنگ روی لوح اهنگ لالایی بود که برای من ساخته شده بود.
او گفت: (( فکر نمی کردم تو به من اجازه بدی یه پیانو به اینجا بیارم و برات اهنگ بزنم.))
((حق با توئه.))
((بازوت چطوره؟))
((خیلی خوبه.)) اما در واقع مثل این بود که بازویم در زیر باند ها شعله ور شده باشد! دلم یخ می خواست.
ادوارد گفت: (( برات یه کمی تیلنول میارم .))
با اعتراض گفتم: ((من به چیزی احتیاج ندارم.)) اما او بلند شد و به طرف در اتاق راه افتاد. زیر لب گفتم((چارلی!))
ادوارد در حالی که بی سرو صدا از در بیرون می رفت با لحن مطمئنی گفت: (( اون نمی تونه منو ببینه...)) اما فبل از این که در کاملا به چهارچوب خود برگردد و بسته شود ادوارد برگشته بود! او در نیمه یاز را گرفت و وارد اتاق شد. لیوان اب را در یک دست و شیشه ی قرص را در دست دیگرش گرفته بود.
بی هیچ حرفی قرص هایی را که به دست من داد گرفتم. می دانستم که در بحث کردن حریف او نیستم. حالا دیگر بازویم به راستی ناراحتم کرده بود.
اهنگ لالایی من با صدای دوست داشتنی و ملایمی در فضای اتاق شنیده می شد.