مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان طنز عاشق اسیر
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر وسلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می​شکند گوشهمحراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شداین سلسله تا روز قیامت
وقتي شعرو خوندم بهشون خيره شدم 

مادرش به پرهام نگاه كرد ....پرهام با این كارم ديگه خلع سلاح شد و چيزي نگفت 
پريناز- واي دختر چقدر رون حرف مي زني
ببخش پريناز جون خير سرم 10 سال بين اجنبي ها بودما .....نكنه انتظار يه تپق جانانه از طرف منو داشتي 
پريناز- يعني تو زبون الماني رو هم بلدي ....
-ای بگي نگي 
پريناز- واي بايد به منم ياد بدي 
-خيلي دوس داشتم ولي من فقط همين امشبو مزاحمتون هستم از فردا بايد برم دنبال فاميلاي مادريم 
مادر پريناز- تو كه جاي ديگه ای رو نداري
-خوب تا يه مدت مجبورم برم هتل .... اگه پيداشون هم نكردم كه بر مي گردم 
مادر پريناز- دخترم قسمت بوده كه بياي این خونه..... تو كه فعلا كسي رو نداري ادرستو هم گم كردي... پس بهتره اينجا باشي... ما هم كمكت مي كنيم تا بتوني اونا رو پيدا كني 
اما من كه نمي خواستم بمونم قصد داشتم تو این مدت.... برم براي خودم چندتا شهرو بگردم وكلي صفا كنم اينطوري توي يه زندان ديگه مي يو فتادم 
-نه خانوم اگه اجازه بديد من فردا مي رم نمي خوام مزاحم خانواده خوبي چون شما بشم .
مادر پريناز- چه مزاحمتي عزيزم تو مهمون مايي و قدمت رو چشم ماست .......
بايد ببخشي نمي دونستم با فرهنگ كشورت بيگانه ای وگرنه اونطوري باهات حرف نمي زدم
-نه شما بايد منو ببخشيد يادم رفته بود كه نبايد بدون حجاب وارد جايي بشم كه ..
به پرهام خيره شدم كه با تفكر بهم نگاه مي كرد 
كه يه نامحرم توش هست 
تا اينو گفتم پرهام چشاشو به زمين دوخت 
مادر پريناز- عزيزم از حالا تو هم عضوي از خانواده ما هستي... مي خوام راحت باشي و هرچي خواستي بدون تعارف بگي ...در مورد حجابتم نمي گم كامل حفظ كن... ولي اون شال سرت باشه پرهامم راحتره..... وقتي نبود تو مي توني برش داري

-نه خانوم جون اگه اجازه بديد من برم اينطوري باعث دردسرم... دوست ندارم مزاحمتون بشم .
مادر پريناز- عزيزم چقدر تعارفي هستي من جدي گفتم 
ای خدا حالا این خاك جديدو كجاي سرم بكوبم .....چه اصراي به موندنم داره كاش همون موقعه كه بيرونم مي كرد مي رفتم
مادر پريناز-.تو این مدت هم مي توني از اتاق مهمون كه طبقه بالاست استفاده كني ....
ناچارا بايد مي گفتم باشه و فردا قبل از اينكه بيدار مي شدن فلنگو مي بستم 
-چشم هر چي شما بگيد ....
مادر پريناز- افرين دختر خوب به منم اگه دوست داري بگو ثريا.... انقدر خانوم خانوم نكن 
-چرا دوست نداشته باشم........... من كه از خدامه ....ولي شما ناراحت نمي شيد اخه من زود خودموني ميشم.. پشيمون نشيد از این پيشنهاد 
در حالي كه از كنارم مي گذشت دستشو گذاشت رو شونم... نه عزيزم مطمئنم هيچ وقت پشيمون نميشم 
مادر پريناز- پريناز جان بيا كمك تا شامو اماده كنيم 
خيلي ذوق كردم... نه به اون برخورد اولش و نه به حالاش كه شده بود مثل فرشته ها 
بعد از اينكه پرينار و مامانش رفتن اشپزخونه سرجام درست نشستم... كه متوجه پرهام شدم كه هنوز متفكر بود......
-ناراحت نباشيد .... الماني بلد نيستيد كه نيستيد.. زمين كه به اسمون نرسيده ..اگه قول بدي پسر خوبي باشي خودم بهتون ياد مي دم ...ولي بايد بگم من سر كلاس اينطور شوخ نيستما...
منتظر بودم كه اظهار خوشحالي كنه
پرهام- خانوم من برخلاف شما اصلا با ادم زود خودموني نميشم مخصوصا با خانوما...لطفا تا زماني كه اينجا هستيد براي اينكه موردي پيش نياد دور من افتابي نشيد..

-اگه مهتابي بشم چي؟
پرهام- خانوم من با شما شوخي ندارم
خوب منم ندارم اقا .... فكر مي كنيد من كشته مرده امثال شمام ... نه اقا من كه اونجا بودم هزارتا مثل شما جلوم خمو راست مي شدن..... انتظارم ندارم ادمي مثل شما برام بال بال بزنه 
پرهام بدون اينكه ديگه جوابمو بده به سمت اتاقش رفت 
جوجه تيغي اخمو
وا این كجاش به جوجه تيغي مي خوره ....خدايش خيلي سر تره از بابكه
خوب همون اخمو رو بهش بگم بهتره ... بايد تو اولين فرصت يه اسم مناسب براش گير بيارم.....اسم پرهام براش زياديه... خوب اينم از پرونده این 
بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم
واي این بوي چيه .... معدم كه حسابي داره تحريك ميشه... تا دو دقيقه ديگه اب دهنم راه افتاده .....تو روخدا زودتر غذا رو بياريد كه با اب دهنم اينجا رو به لجن نكشيدم
پريناز خنديد و ظرف سالادو گذاشت تو دستام 
پريناز- نازنين جون تا اينجا رو به لجن نكشيدي ... بيا بقيه این سالادو درست كن تا من ميزو بچينم 
چاقو رو داد به دستم و بقيه مواد سالادو كنار دستم گذاشت
من همونطوري چاقورو بالا نگه داشته بودم و ظرف سالدو تو دست ديگم
پريناز- چرا منو نگاه مي كني 
-عزيزم ... دقيقا بايد الان چيكار كنم؟
پريناز- تو دقيقا بايد سالادو درست كني
-مي دونم سالاد چيه و انواعشو هم مي دونم 
پريناز- خوب 
-خوب به جمال منورت... من كه بلد نيستم درست كنم 
پريناز- يعني يه خرد كردن ساده رو هم بلد نيستم
-فقط خردشون كنم ؟
پريناز- اره خردشون مي كني و همه رو مي ريزي تو ي اين ظرف
-چه خوب ...پس برو... و با خيال راحت ميزو بچين كه الان خودم سالاد و به همراه سسش درست مي كنم
پريناز- مطمئن باشم
-خيالت تخت تخت ....يه دونه هم بزن به تخته كه تختش تخت بشه 
پريناز هي مي رفت و ميومد و وسايلو مي برد 
واي این چه كار سختيه ها ... اينارو چطور بايد خرد كنم 
بعد از اينكه كارم تموم شد سرمو كمي بردم عقب و به ظرف سالاد نگاه كردم....چرا مثل سالاداي زن عمو نشد 
يه دونه از برگاي كاهو رو برراشتم و بالا اوردم ...
این چرا انقدر بزرگه ...خوبه ديگه ...مگه مي خوان چيكار كنن ...قرار بخوريم ديگه... چه فرقي مي كنه بزرگ باشه يا كوچيك
خوب بريم سر سس.....اهان از این 4تا قاشق...كمي نمك... فلفل ... ابليمو .... این چيه.. حتما بايد اينم بهش اضافه كنم...خوب يكمم از این ..حالا بينندگان عزيز مواد را با هم مخلوط كرده و اجازه نفس كشيدنو به مواد نمي ديم كه تو نطفه خفه بشن 
سسو هم مي زدم در حالي كه زبونمو كمي از گوشه لبم داده بودم بيرون و با تلاش فراوون در حال درست كردن سس بودم .
پريناز - تموم شدي 
-اره جيگر جونم
به ظرف سالاد نگاه كرد
پريناز- خيارارو پوست نكردي؟
-بايد مي كردم پري جون؟
پريناز- نه خوب اما..... نه اينطوري هم خوبه...
سسو ريختم تو جاش و با غرور بي سابقه كه از خودم سراغ داشتم به طرف ميز ناهار خوري رفتم و سالاد گذاشتم وسط ميز ..
از اينجاي داستان به مامان پريناز و پرهام مي گم ثريا جون
ثريا جون نگاهي به سالاد كرد و كمي سرشو تكون داد..
ممنون دخترم 
خواهش ثريا جون ،.........-واي چه فسنجوني ، رنگ و بوش كه داره ديونم مي كنه
ثريا جون -پريناز پرهامو صدا كردي
پريناز- اره الان مياد 
پرهام با اون چهره بق كردش امد و دقيقا روبه روي من نشست پريناز كه كنار من بود داشت تو بشقاب برنج مي كشيد 
-بسه بسه من زياد نمي خورم 
پريناز- نازنين جون براي تو نمي ريزم ... توبايد يه چيز ديگه بخوري غذاي هاي روغني اصلا برات خوب نيست
-چيييييييي ...........ولي من فسنجون مي خوام
نگاهي به ثريا جون انداختم.... 
-فقط يكم ...... از من نخوايد بي تفاوت از این فسنجون بگذرم
ثريا جون -ولي اصلا برات خوب نيست عزيزم يه چيز ديگه برات درست كردم.
مثل بچه يتيما به فسنجون تو بشقاب پرهام با حسرت نگاه كردم ...بدجوري داشت چشمك مي زد
بعد از اينكه بشقابشو ديدم...... نگام به چشماش افتاد كه معلوم بود از ته دل دلش خنك شده بود 
پريناز- نازنين جون تو اينو بخور حالت كه بهتر شد خودم يه فسنجون مخصوص برات درست مي كنم .
پرهام اروم قاشقشو پر مي كرد و مي ذاشت تو دهنش و با يه لبخند كه براي حرص دادن من بود.. بهم گاهي نگاه مي نداخت 
چشامو تنگ كردم و گوشه لبمو با دندونام كمي گاز گرفتم 
اقا پرهام اگه من نتونم بخورم تورو هم نمي زارم اين فسنجونو كوفت كني ...روي ميزو نگاه كردم ليوان كناريشو با نوشابه پر كرده بود ...نه ليوان كمشه بايد كاري كنم كه تو ذهنش براي هميشه هك بشه.
كمي اينطرفترش يه ظرف ماست با پارچ نوشابه بود ...ميز چندان بزرگ نبود بنابراين فاصلمون كم بود به طوري كه اگه از زير ميز پا مو دراز مي كردم مي خورد به پاي پرهام ....
بهش نيم نگاهي انداختم به چشام نگاه كرد ... انگاري داشت از چشام يه چيزايي رو مي خوند كه لبخندشو ديگه نمي زد ...
خوب نازي .نازي جون اماده شو براي عمليات كبرا 2010 ....
ليوانمو برداشتم و به بهانه ريختن نوشابه از جام بلند شدم و به طرف پارچ نوشابه خم شدم ...
دستم به طرف پارچ دراز كردم
پريناز - واي نازي جون نوشابه مي خواي بخوري ؟
با حرف پريناز بهانه هول شدنم خود به خود درست شد
-هان؟ چي پريناز؟
و به بهانه هول شدن دستم خورد به پارچ و طوري ضربه زدم كه به طرف پرهام كج شدو با صدا به بشقابش برخورد كرد و تمام ظرفش پر از نوشابه شد و دوباره چرخيد و به طرف پرهام رفت و قبل از اينكه غلطي بتونه كنه نوشابه رو پيرهن و شلوارش ريخت ... 
پرهام- اي واي 
و زودي خودشو كشيد كنار.... هرچي هم خودشو عقب كشيد فايده ای نداشت و كار از كار گذشته بود
اخ كه دلم خنگ شد 
ثريا جون - چي شد 
و سريع پارچو از روي پاهاي پرهام برداشت 
پرهام از جاش بلند شد و شلوارشو تكون داد
- اخ ...اخ ببخشيد چي شد
با خشم بهم نگاه كرد ....ثريا جون و پريناز بلند شده بودن و داشتن خرابكاري منو جمع و جور مي كردن و حواسشون به ما نبود 
به پرهام نگه كردم و بهش چشمك زدم
- واي شرمنده نمي خواستم اينطوري بشه ....
پرهام اخ كه چقدر حرص مي خورد....خندم گرفته بود و داشتم به زور خندمو قورت مي دادم..
ثريا جون -اشكالي نداره مادر جون بيا بشين ...پريناز برو يه بشقاب ديگه بيار 
پرهام- نه من سير شدم 
ثريا جون -وا مادر تو كه چيزي نخوردي 
پرهام- نه به اندازه كافي سير شدم
-ای بابا من كه گفتم ببخشيد ....تو روخدا از دستم ناراحت نباشيد ...
پرهام - نخير ناراحت نيستم
-خوب اگه نيستيد بمونيد و سالادي رو كه من درست كردم بخوريد
پريناز و ثريا جون بهش نگاه كردن
بالاجبار نشست و ظرف سالادو كشيد طرف خودش تا كمي بريزه تو بشقابش.... با گيره كمي سالاد برداشت
تا بالا اورد كاهوها در سايزاي متنوع (بزرگ،كوچيك،متوسط ،ريز،درسته )از ظرف خارج شدن..... گيره رو كمي برد بالا و با كنكاش بهشون نگاه كرد ...
با دندنامو لبمو گاز كردم و در حالي كه مي خواستم نخندم
-واي خدا جونم باور مي كنيد خودمم نمي دونستم تو سالاد درست كردن انقدر تبحر داشتم ....اصلا فكرشو هم نمي كردم كلاساي اشپزي انقدر تاثير گذار باشن ....خوشحالم پولام حيف و ميل نشدن ..
پريناز در حالي كه قاشق تو دهنش بود و ثريا جون دستاش رو ميز و پرهام گيره سالاد تو دستش بهم نگاه كردن ... 
دستامو رو ميز گذاشتم و به طرفشون كمي خم شدم 
-چيز عجيبي گفتم ... سرمو تكون دادم......نه
اهان بهم نمياد كلاس اشپزي نرفته باشم... درسته......دوباره سرمو تكون دادم..... نه
اهان از كارم رضايت داريد مگه نه ..........سرمو به طرف بالا تكون دادم .......... ...نه
اهان فهميدم مي خوايد بگيد حيف كه پدرو مادرم نيستن كه به دخترشون افتخار كنن...........
دوباره نگاشون كردم ........................بازم نه 
كمي گونمو خاروندم ..........يهو تو هوا يه بشكن صدا دار زدم ...كه از صداش خودم خندم گرفت
اه اين كه صداش تنظيم بود .... شما ببخشيد هول شده ... تنظيماتش بهم ريخته
خوب چي مي خواستم بگم...اهان ديگه به جان مادرم فهميدم 
ای بلاها مي خوايد خودم سالادو براتون سرو كنم...... خوب از اول بگيد .....ظرف سالادو از پرهام گرفتم و گيره رو كه هنوز تو دستش بود از دستش كشيدم بيرون 

خوب این براي اقا ي دكتر.... این براي ثريا جون عزيزم.... اينم براي پريناز خوشگله
و بعد تا جايي كه مي تونستم رو سالاداشون از سسي كه ساخت خودم بود ريختم 
- خوب عزيزانم بخوريد......گواراي وجودتون... بخوريد بازم بگيد نازي بده ...
هنوز سه تايي داشتن نگام مي كردن.... خاك تو سرت نازي ببين اينا هم تو داشتن عقلت به شك افتادن..
- نمي خوايد بخوريد...
ثريا جون- چرا چرا عزيزم .........بايد خيلي خوشمزه شده باشه...... بخوريد بچه ها نازنين خيلي زحمت كشيده .. ناراحت مي شه نخوريم و اولين چنگالو كه روش كاهو و گوجه و به همراه سس غليظم بود گذاشت تو دهنش و چشاشو بست..... بهش خيره شدم تا نتيجه رو ببينم كه يه لحظه فكش از حركت وايستاد... چرا ديگه تكون نمي خوره سر چرخوندم پرهام و پرينازو ديدم ..
پريناز كه چشاش از حد معمولي گشادتر شده بود پرهام كه قربونش برم لپاش باد كرده بود...
دوباره به ثريا جون نگاه كردم ...
- چي شد چرا ساكت شديد ...نمي خوايد چيزي بگيد ...
كه تويه لحظه هر سه تاشون با سرعت از ميز دور شدن يكي دستشويي ...... يكي اشپزخونه و اون يكي حياط
-وا چي شد..... چرا همچين كردن ....اي بي جنبه ها يه سالاد كه انقدر ادا و اطوار نداره ....كمي سالاد براي خودم ريختم و روش سس ريختم
-خودم همشو مي خورم ...و اولين برگه كاهو رو گذاشتم تو دهنم ....
-اينا قدر نمي دونن......... بيا و خوبي كن و هنر به خرج بده ..كه يهو فك منم از كار افتاد و چشام به حد گشادي چشاي پريناز رسيد ....
وايييييييييييييييييييي ددم . ..................
با سرعت به طرف دستشويي رفتم و دستگيره رو كشيدم ولي پريناز درو بسته بود و ميگفت الان نه دارم مي سوزم...
با سرعت به اشپزخونه رفتم .....
-واي سوختم سوختم....بريد كنار ثريا جون 
ثريا جون -..نه نه نه نازنين ... دارم اتيش مي گيرم برو ..
-واي واي واي سوختم و با سرعت خودمو به حياط رسوندم.... پرهام شلنگ ابو گرفته بود تو دهنش .... و كنار استخر داشت دهنشو مي شست...
كه شلنگو از دستش كشيدم و سرشو گرفتم به دهنم واي سوختم سوختم ....
ای خدا چي ريخته بودم توش ....احساس مي كردم سرم اتيش گرفته و شلنگو رو سرم گرفتم...
پرهام- ديونه اينكارا چيه دوباره سرما مي خوري....
ولي به حرفش گوش نكردم و مدام هي دهنمو و سرمو زير شلنگ اب مي گرفتم كه شلنگو به زور از دستم گرفت....
پرهام- تو كه بلد نيستي چيزي درست كني چرا درست مي كني ....
-بلدم خوبم بلدم ... این سالاد بايد سسش تند باشه ....
پرهام- انقدر تند كه بايد اتيش بگيريم؟
تو كه جنبه خوردن نداري مي خواستي نخوري؟
پرهام- خوبه والا ......رو كه نيست سنگ پاي قزوينه
دهنمو براش كج كردم ...
پرهام- خيلي پرويي.........برو تو خونه دوباره سرما مي خوري؟
با سرو صورتي خيس وارد خونه شدم....
ثريا جون و پريناز در حال جمع كردن ميز شام بودن...
-بايد منو ببخشيد فكر نمي كردم انقدر فلفل زده باشم....
پريناز- نه عزيزم تقصير منه نبايد از مهمون كار مي كشيدم ....
ثريا جون- تو كه باز خيسي ....
به خودم نگاه كردم .. 
ثريا جون- برو لباستو عوض كن تا دوباره حالت بد نشده 
با سرافكندگي به اتاق پريناز رفتم و حوله رو برداشتمو موهامو خشك كردم 
ای خاك تو گورت .....خواستي كوفت يه نفر كني .... كوفت همه كردي...اشكالي نداره.... نازي جون خودتو ناراحت نكن ...يادگاري ميشه براي سال ديگه همين موقعه ها كه نيستي.... انوقت كلي به يادت مي خندن....
پريناز – موهاتو خشك كردي 
-اره 
بيار بريم اتاقتو نشون بدم
باهم وارد اتاق شديم ... 
-چه جاي دنج و راحتيه....از پنجره به حياط نگاه كردم 
خيلي باحاله ....صبحا با صداي باد كه بين برگ درختا مي پيچه بيدار بشي ....خونتون معركه است.
-راستي يه چيز بپرسم
پريناز- بپرس
-بابات كجاست؟
پريناز- پيش باباي توي
-اخيه تسليت مي گم نمي خواستم ناراحتت كنم 
پريناز- نه عزيزم ناراحت چيه .. چندين ساله ...
يه جهش رو تخت زدم و چار زانو نشستم مي گم... برادرت حالا تخصصش چي هست ؟...چند سالشه؟... هميشه انقدر اخمو؟.... از من خيلي بدش مياد؟.....
پريناز- چرا بايد از تو بدش بياد
-احساس كردم زياد از بودنم تو این خونه راضي نيست
پريناز- نه اينطوري نيست ..اصلا هم اخمو نيست.... نمي دونم چي ازش ديدي كه بهش مي گي اخمو ...تخصصشم قلب و عروقه و 34 سالشه
-بهش نمياد
پريناز- اينكه 34 سالشه.... بهش نمياد يا تخصص قلب و عروق 
با خنده دوتاش 
پريناز- مگه بايد بهش بياد
- نه خوب فكر مي كردم دكتراي قلب و عروق بالاي چهل سالو دارن ... كلك شايدم دادشت 40 سالشه با جراحي پلاستيك خودشو خوب نگه داشته
پريناز- وا نازي جون شوخي... شوخي اونم با دادشي من
- ای بابا شوخي كردم به دل نگير به قلوه بگير
پريناز- خيلي با نمكي نازي.... تو از چيزي هم ناراحت مي شي ....
-اره ... يكش همين شام كه كوفتتون كردم....... انقدر ناراحتم كه فكر نكنم تا صبح خوابم ببره
پريناز- حالا چرا انقدر فلفل ريخته بودي توش دختر 
-عزيزم من هرچي كه اونجا گذاشته بودي تو سس ريختم ....فكر كردم دارم درسترين كارو مي كردم 
پريناز كنارم نشست ...پس خدارو شكر جلوت سيا نور نزاشتم
با خنده و طبق همون عادت خركيم زدم پس گردنش ...اره ها به جون تو اگه گذاشته بودي حتما مي ريختم توش و بعد زدم زير خنده

پريناز- ماشالله يه ريزه ای.... ولي دستت خيلي سنيگنه ها
- اخ شرمنده من باز اينكار و كردم... حواسم نبود پري جون .. ببخش يه عادت قديميه
پريناز- بهتره تركش كني.... چون مي ترسم تا وقتي كه بخواي از اينجا بري ديگه سري رو تنم نمونده باشه 
دوباره به خنده افتادم و خواستم باز به شوخي بزنم پس گردنش.... كه جا خالي داد و اون يكي خوابون پس گردنم.
-واي 
پريناز- خيلي مزه مي ده.... بي هوا كتك بخوري .......نه 
- پري تو هم............ و با بالش افتادم دنبالش ...با خنده از اتاق زديم بيرون و باهيجان دنبالش از پله ها دويدم پايين ..
-وايسته اگه راست مي گي 
پريناز- اه زرنگي اگه تونستي منو بگير 
ديگه رفته بوديم حياط و دنبالش مي كردم
كه رسيديم به يه ميز اهني قديمي ...كه دوتا صندلي اهني زنگ زده كنارش بود
-وايستا
پريناز- نه نه
هي پريناز مي رفت این ور ....منم خلاف جهتش .............هي دور ميز مي چرخيديم و وايميستاديم..
خواستم بالشو پرت كنم طرفش كه به طرف دوتا درخت تو باغ دويد ...
- من نفس كم نميارم پري .....واي به حالت اگه دستام بهت برسه ...
پري تو تاريكي بين درختا رفت...... ومنم دنبالش در حالي كه داد مي زديم و مي خنديدم به يكي از درختا نزديك شدم
چون تو تاريكي به این سمت امده بود ....متوجه نشدم پشت كدوم درخت رفت ..
كه يهو سايه ای پشت درخت ديدم ...
-خيل خوب شيطون بلا گرفته ...پيدات كردم
و بالشو با تمام قدرت به طرفش پرت كردم و خودمم به طرفش يورش بردم ..
-ديدي ديدي گرفتمت و با تمام قدرت پريدم روش كه دوتايي افتاديم رو چمناي تازه خيس شده 
حالا تو تاريكي با مشت افتادم به جونش 
-بازم هوس مي كني ...بهم پس گردني بزني 
اخ ....واي .....
چشم باز كردم و خوب تو تاريكي به كسي كه روش افتاده بودم نگاه كردم 
-تو .....
پرهام با خشم - بازم تو
سريع قبل از اينكه پريناز ما رو ببينه از روش بلند شدم..... اونم زودي خودشو جمع و جور كرد .
پريناز از پشت درختي كه قايم شده بود در امد و به طرف ما امد 
پريناز- نازي چي شد ...
-بخدا...... ببخشيد من ... من ... من فكر كردم پرينازه و به پريناز نگاه كردم ... پريناز از خنده در حال انفجار بوده...
پريناز- تو نيت كردي برادر بدبخت منو بكشي
پرهام با عصبانيت از روي چمنا بلند شد ....صورتش قرمز شده بود... بدون اينكه حرفي بزنه به طرف خونه رفت....
پريناز- حواست كجاست چرا با بالش افتادي به جون پرهام ...
هنوز به رفتن پرهام نگاه مي كردم .....
پريناز- با توام نازي ....
برگشتم طرفش و يه پست گردني زدم به گردنش ....
پريناز- اخ چرا مي زني ... 
-چرا مياي تو تاريكي كه از این اتفاقات ميمون بيفته ؟....
پريناز- هان؟تو چي گفتي ؟
-من چيزي نگفتم ... 
پريناز- چرا يه چيزي گفتي 
- نه ... اشتباه مي كني ؟
پريناز با لشو از روي زمين برداشت ...وقتي مي گم يه چيزي گفتي يعني گفتي و با بالش دنبالم كرد.... دوباره با خنده و جيغ تا اتاق دنبال هم دويديم ..
پريناز- واي بسه چه جوني داري تو دختر ....
با هم پريديم رو تخت .. داشتيم نفس نفس مي زديم 
پريناز- براي امشب بسه ديگه .... بايد صبح زود بيدار شم ....
بلند شد و به طرف در رفت و بالش تو دستشو به طرفم پرت گرفت.. تو هوا گرفتمش ..
پريناز- خوب بخوابي شيطون ...
- تو هم خو ب بخوابي پري جون 
برق اتاقمو خاموش كرد و دربست و منو تو تاريكي اتاق تنها گذاشت ...
رو تخت دراز كشيدم ... بالشو تو بغلم گرفتم و ياد لحظه ای افتادم كه افتاده بودم تو بغل پرهام...
-واي خوب شد پريناز نديدا...پرهام نره به مامانش بگه ...نه مگه بچه ننه است ...به پهلو چرخيدم... و ياد چهره پرهام افتادم....
-خره............... خر نشي ......... يه اتفاق بود.... فكر كن بابك بوده كه مي خواستي خفش كني ...
قلب و عروق ... 34 ساله 
واي واي نازي مي خوام بخوابم ...خوب بتمرك .....دارم كم كم خل ميشما(نازي جون بودي .... نيلاااااااااااااااااااااا اااا...................مرض داد نزن .....)....
بايد فردا صبح زود بزنم بيرون ... تو اولين فرصت هم به سحر زنگ بزنم...
چه خانواده خوبي ....اگه اينكارو كنم فكر مي كنن چقدر بي ادب بودم و همه ي حرفام دروغ بوده 
خوب يه نامه مي نويسم و ازشون تشكر مي كنم و مي رم اينطوري بهتره 
....خوب بريم لالا كه از نون شبم واجبتره ...
بالشو محكمتر تو بغلم فشار دادم و با خسس گلوم به خواب فرو رفتم
ای مگس مزاحم انقدر وز وز نكن...صورتمو كردم طرف ديگه....اه برو انور ... چه مگس سرتقي ...دوباره تو جام چرخيدم و رو شكم خوابيدم .....احساس كردم داره مي ره تو دماغم با كف دست خواستم بكوبم رو مگس كه شترق كوبيدم تو دماغم ....اخ.....اشك از چشمم در امد...و چشامو اروم باز كردم
هنوز ديدم تار بود ...و به زور سعي كردم روبه رومو ببينم...كمي دقت كردم ديدم يه چوب نازك داره رو دماغم تكون مي خورم ...
چشامو بيشتر باز كردم.....پريناز بود كه داشت اذيت مي كرد .....
-تويي
پريناز- ساعت خواب ....
بالشو از زير سرم كشيدم و اروم به طرفش پرتاپ كردم ....تو كه بدتر از مني دختر ....
كي اول صبح انقدر اذيت مي كنه 
پريناز- اول صبح؟....خانوم خوش خواب الان ساعت 11 است 
از جام پريدم 11....مرگ من ...شوخي نكن
پريناز- نه ساعت 11 است
چشامو با دست ماليدم و به ساعت رو ميز نگاه كردم ....چرا انقدر من خوابيدم ...
پريناز- لابد خسته بودي 
واي خدا مي خواستم جيم بشم....چه برنامه ريزيم من
....دستي تو موهام كشيدم و دوباره خودم رو تخت ولو كردم..
پريناز- تو كه باز خوابيدي ....
-پس چيكار كنم......
پريناز- مگه نمي خواستي بري دنبال فاميلاي مادريت...
-اوه چرا ....و به زور دوباره از جام بلند شدم....ثريا جون كجاست...
پريناز- كمي كار و خريد داشت رفته بيرون 
و داداشي جونت؟
سركار 
- اه سركارم مي ره چه خوب...افرين از اينجور پسرا خوشم مياد 
پريناز- بيا بريم صبحونه بخور
- تو مگه نمي خواستي بري دانشگاه ...
پريناز- رفتم و امدم
- باشه تو برو من يكم ديگه بخوابم ميام و پتو رو خودم كشيدم 
پتو رو از روم كشيد د پاشو تنبل ...
.- به خدا خوابم مياد....
پريناز- تو با این خوابت كه امروز به كاراي خودتم نمي رسي حداقل پاشو صبحونه بخور ....بعدم اماده شو باهم بريم بيرون 
-بيرون چه خبره
پريناز- خبري نيست مي خوام بياي باهم بريم خريد......... مي خوام از سليقه نداشتت استفاده كنم
- خودت مي گي نداشتم.... پس بي خيال من..... و دوباره افتادم رو تخت
پريناز- باشه خودت خواستي 
- اره خودم خواستم حالا برو تا من بخوابم ...
چشام بستم و طاق باز خوابيدم 
اوه چه حس خوبي.... هواي خوب... خواب خوب .. جاي نرم و گرم.........واقعا بي نظيره ...اومممممم... به به 
واي پرينازززززززززززززززززززز ززززززززززز
پريناز- گفتم كه خودت خواستي 
به خودم نگاه كردم كه پريناز نصف اب ليوانو رو صورتم خالي كرده بود.....
و حالا داشت بهم مي خنديد
- باشه تسليم هرچي تو بگي ....
پريناز- افرين حالا مثل دختراي حرف گوش كن بيا بريم صبحونتو بدم بخوري.... بعدم باهام بريم بيرون براي خريد ...دستشو به طرفم دراز كرد و من با سستي دستمو به طرفش بردم كه تو يه لحظه دستشو كشيدم كه روم افتاد و بقيه اب ليوانو رو صورتش ريختم ...
- يادت باشه ديگه با من از این شوخيا نكني بلا
پريناز- واي خيس شدم ...منم يادم باشه هيچ وقت بهت اعتماد نكنم و دوتايي خنديدم

پشت ميز نشتسه بودم كه پريناز برام چايي بياره ...
پريناز- - چه موهاي خوشرنگي داري 
-ممنون قابلي نداره عزيزم
پريناز- نه فدات صاحبش لازم داره
- نگفتي حالا این خريدت چيه كه بايد امروز انجام بشه
پريناز- خوب جونم برات بگه كه تو موقعه ای امدي خونمون كه قراره يه اتفاق بيفته
-قراره چه اتفاقي بيفته
پريناز- حدس بزن
- اممممممممم قراره يه سال پير تر بشي
پريناز- نه تولد من نيست
-تولد برادرته
سرشو تكون داد نه ...قضيه تولد نيست
-ای شيطون مي خواد برات خواستگار بياد
پريناز- نه بابا من هنوز دهنم بوي شير مي ده
-قرار يه مهموني براي مادرتون بگيريد 
پريناز- نه 
-درست تموم شده 
پريناز- نه
- خسته شدم خوب خودت بگو 
همونطور كه داشت براي خودم و خودش چايي مي ريخت
باشه من ازت مي خوام باهام بيا بريم خريد كه لباس بگيرم 
چون مي خوام این لباسو تو مراسم خواستگاري برادرم بپوشم كه از قضا مراسم همين امشبه
-چي؟تو چي گفتي؟
پريناز- گفتم خواستگاري
-مگه داداشت مي خواد زن بگيره 
پريناز- اره خانومي 
نمي دونم چرا ته دلم يهو خالي شد....
-طرف از همكاراشه ؟....
پريناز- نه
-فاميله؟
پريناز- نه
-هم دانشگاهيشه؟
پريناز- نه
-همسايه است ؟
پريناز- نه
-پس حتما از ارواحه
پريناز- وا نازي 
-خوب هرچي مي گم مي گي... نه
پريناز- در واقعه مي شن يكي از اشناهاي دور مامانم
-خوب باب این اشنايي چطور بوده؟
پريناز- خيلي اتفاقي ...مادرم كه سال گذشته ميره سفر حج با خانوم پازوكي كه تو كاروان بوده....اشنا مي شه و مي فهم از دوستاي قديميه خانوادگي هستن ... اونجا دختروش مي بينه ..اونا خانوادگي امده بودن
مادرمم كه دختره رو پسنديد و به پرهام پيشنهاد كرد.
-يعني داداشت با نظر مامانت زن مي گيره
پريناز- خوب راستش مي دوني ...
صداي زنگ تلفن نذاشت بقيه حرفشو بزنه....
نمي دونم چرا كمي از این قضيه ناراحت شدم ولي به خودم قبولندم اينا همش يه احساس زودگذره..
خوب نازي ...نازي خدا بگم چيكارت كنه امروز كه هيچ ....حداقل فردا فلنگو ببند....ولي بدم نشدا .....بعد از مدتا مي رم يه مراسم خواستگاري...حداقل برم ببينم این عروس خانوم سرش به تنش مي ارزه يا نه ...
پريناز بعد از اينكه جواب تلفنو داد دوباره به اشپزخونه امد...
پريناز- هنوز صبحونتو نخوردي ..
-چرا خوردم.... بزن بريم كه منم هوس كردم براي خودم ولخرجي كنم
پريناز- چه خوب بريم 
بعد از 10 سال دور ي از ايران این اولين باري بود كه با وسايل حمل و نقل عمومي اينطرف و اونطرف مي رفتم ... حس خوشايندي داشت ...مخصوصا مترو .. پريناز برخلاف تفكري كه نسبت به چادريا داشتم اصلا بسته نبود...شوخي ميكرد و مي خنديد ..ولي هيچ وقت از خوش جلف بازي در نمي يورد و در مورد حجاب و طرز پوششم نظر نمي داد يا هي غر نمي زد
خيلي عادي رفتار مي كرد.. مادرشم همين طور بود ....سوار مترو شديم و دوتايي يه ميله رو چسبيديم
-مي گم داداشت خودش هيچ كسي رو دوست نداشت كه حالا با انتخاب مادرت داره زن مي گيره
پريناز دهن باز كرد كه حرفي بزنه كه باز من
مي دوني به نظر من بايد يه پسر عاشق بشه و خودش براي خودش استين بالا بزنه.... والا...
پسر كه نبايد انقدر بچه ننه بشه كه هرچي مادرش گفت بگه چشم...
بابا خودت مي خواي زندگي كني نه مادرت ...حرف يه روز دو روز كه نيست ....حرف يه عمره (تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي بره ....بچه ها شاهد باشيد من نمي خوام بهش چيزي بگم ولي این نيلا ديگه شورشو در اوردي......)
این پسرا ابروي هرچي مرد و پسره.... بردن ....غيرتت كجاست مرد ... خجالت داره مرد ... به خودت بيا مرد ...گذشت اون دوره زمون كه مرد و زن شب عقد تازه هم ديگرو مي ديدن ... الان ديگه براي چي ...
سرمو با تاسف تكون دادم و به پريناز نگاه كردم...
كه با ناراحتي بهم نگاه مي كرد...
بازم زياده روي كرده بودم و فك بي خاصيتمو به حركت در اورده بودم
يه سوال پريناز جون...هنوز بهم نگاه مي كرد......ما الان داريم در مورد برادر نازنينت حرف مي زنيم ديگه ؟
پريناز اروم سرشو تكون داد كه يعني بله
واي دختر برادرت چه انسان وارسته ايه....چه فداكار... چه با شخصيت .....تو این دوره زمان كم پيدا ميشه از این پسرا كه حرف گوش كن باشن ...
بايد قدر برادرتو بدوني و مادرت به داشتن چنين پسري افتخار كنه و من به خاطر اشنايي با همچين مردي به خود ببالم..و هي بال بال بزنم ...ايول پس امشب قراره ما دوتا مرغ عشقو بهم برسونيم ....ايول .. ايول 
زير چشمي به پريناز نگاه كردم كه كمي لبخند رو لباش نشسته بود...
تو دلم گفتم... ای خاك بر سرت پرهام ...يه همچيني جگري رو (خودم ) ول كردي رفتي سراغ دختراي مورد علاقه مادرت ...خاك تو گورت هرچي بهت بگم كمه ....
منو پريناز وارد پاساژا مي شديم و در مورد لباسا نظر مي داديم و بعضي از مدلا رو هم حتي مسخره مي كرديم...
بلاخره بعد سر كلا زدن و بالا و پايين پريدن دوتاييمون چيزايي رو كه مي خواستيم خريديم ...
اونروز هرچي كه رنگ سفيد داشت منو بيشتر به خودش جذب مي كرد ...شال سفيد مانتوي سفيد ،شلوار سفيد ...كفش سفيد،كيف سفيد....حتي اگه دست خودمم بود مي خواستم برم موهامو مش يخي كنم ...اما به خريد يه مانتوي فوق العاده قشنگ سفيد يه شلوار جين ابي به رنگ تيره و يه شال ابي بسنده كردم ...
ظهر هم دوتاييمونو به پيتزا مهمون كردم ... 
پريناز چهره شاد و تو دلبرويي داشت و با صداش با ادم انژي مي داد....از بودن در كنارش لذت مي بردم ....هيچ وقت فكر نمي كردم يه روز با يه دختر چادري براي خريد بيام بيرون....و به اين نتيجه اخلاقي رسيدم كه هيچ وقت از روي ظاهر افراد در موردشون قضاوت نكنم
موقعه برگشتن چشمم به ارايشگاه سر خيابون افتاد...خيلي وقت بود به خودم نرسيده بودم 
ديگه داشتيم به خونه نزديك مي شديدم
-پريناز جون ساعت چند بايد بريم؟....راستي منم مي بريد ديگه؟
پريناز- اره دختر ... تو توي خونه ما مهموني پس هرجايي مي ريم بايد تو رو هم با خودمون ببريم .. 
-نمي برديد هم من ميومدم.... مي دوني كه پرويي از سرو صورتم مي باره 
تا اماده شيم و پرهام بياد فكر كنم ساعت9 بشه...
قربونت من يادم امد بايد برم يه جايي من تا يه ساعت ديگه خونم اوكي
پريناز كه فهميده بود چي مي گم 
پريناز- برو عزيزم ...فقط راهو گم نكني ... 
-نه عزيزم ..
پريناز- پس مراقب خودت باش ..
-چشم
پريناز به طرف خونه رفت و منم مثل قحطي زده ها رفتم ارايشگاه ...
هيچ وقت با ابروي نازك موافق نبودم ...پس ابرو هاي كشيدمو فقط گفتم مرتب كنه و صورتم اصلاح ... كمي هم موهامو كوتاه كرد ...
به خونه كه رسيدم خبري از پرهام نبود...چه داماد عجولي فكر كنم از خوشحالي اينكه مي خوايم بريم خواستگاري از صبح نيومده 
با صداي بلند سلام كردم
-سلام بر اهل خانه...ثريا جون ....پريناز جونم كسي نيست ... پريناز با يه ليوان چايي از اشپزخونه امد بيرون ...
پريناز- به به.... بابا خوشگل ... البالو.....تمشك ....خوشگل بودي.. خوشگلتر شدي ...
- اوه داري اميدوارم مي كني كه يعني يه روز براي منم خواستگار مياد...
پريناز-نه دارم اميدوارت مي كنم تا اخر عمرت مجرد بموني
-ثريا جون كجاست ؟
پريناز- مامان داره شام درست مي كنه
-مگه شام اونجا نيستيد
پريناز- نه
-پرهام هنوز نيومده 
پريناز- نه 
-گل و شيريني موقعه رفتن مي گيريم؟
پريناز- پرهام گفت داره مياد خونه خودش مي گيره
-پس این اق داداشت كي مي خواد به خودش برسه ؟
پريناز- نگران نباش دير نشده هنوز ...
ساعت 8 شد اما هنوز پرهام نيومده بود....
داشتم تلويزيون نگاه مي كردم 
پريناز- بيا شام بخوريم ...
-منتظر برادرت نمي شيم
پريناز- نه گفت ما بخوريم اون خودشو تا 9 مي رسونه تا اون موقعه ما هم اماده مي شيم
-باشه ...
پريناز- گلوت چطوره؟
-خيلي خيلي خوبه الان امادگي اجراي يه كنسرت زنده رو با تمام وجود دارم
پريناز- ... پس لطفا يه بليط براي من نگه دار ... 
-چشم ......چرا يكي...... سه تا....... نه 4 تا نگه مي دارم...
پريناز- چرا 4 تا 
خوب تو و مامانت و داداشت و زنش مي شيد 4 تا ديگه 
پريناز يهو ناراحت شد.
-بازم حرف مفت زدم
نه عزيزم بيا بريم شام بخوريم كه دير ميشه 
براي جبران خرابكاري ديشب تمام ظرفا رو خودم شستم ... به ساعت نگاه كردم 8:30 بود ... دستامو با پيشبند خشك كردم و به طرف اتاقم رفتم ...
اول يه دوش اب گرم كه پوست صورتمو نازنينمو جلا بدم.....با حوله موهامو جمع كردم و بالا سرم بردم... گونه هام قرمز شده بود و چشاي خمارم كمي خمارتر..
جلوي اينه وايستادم ...چي ميشد يه حوريه بهشتي بودم...انوقت این اقا پرهام يه نگاهي به ما مي نداخت ...
حالا مگه چته... سفيد رو نيستي كه هستي ...دماعت عمل نكردي كه كردي....خوب ديگه....خوب همين دوتا ديگه بازم بگم ....نوبري به والله 
با وسايل ارايشم شروع كردم به خوشگل كردن خودم ... باز خوب بود تو ارايش كردن افراطي نبودم... لباسايي كه خريده بودمو پوشيدم 
اوه اوه امشب يه تيكه از ماه گم شده ....نازي خودت خودتو تحويل نگيري كي بگيره صداي زنگ درو شنيدم ..
پريناز- .نازي بدو بيا پرهام امد...
شالمو رو سرم انداختم و چتريامو كمي ريختم بيرون .....كيفمو برداشتم و تو اخرين مرحله نيم كيلو ادكلون خالي كردم رو سرو صورتم...
چرا هر چي مي زنم بو نداره ... نكنه اثرش از بين رفته .. ....بيا انقدر پول مي دي اينم وسط كار كم مياره...
شيشه ادكلونو به بينيم نزديك كردم و هي بو كردم..... نه ذليل مرده بو نداره ...دوباره بو كردم و به خودم زدم 
پريناز- نازي...... نازي
-امدم امدم....
از اتاق خارج شدم پامو گذاشتم رو اولين پله و از همون بالا پائين نگاه كردم ...
پرهام وسط سالن وايستاده بود...
خشكم زد.... چه كت شلوارشيكي تنش كرده ....موهاشو كمي كوتاه كرده بود و صورتشم اصلاح...اين چقدر ناز بوده و من نمي دونستم ...
هر كي اينو تور كرده خوب مي دونسته داره چيكار مي كنه ... الهي كه از گلوت پايين نره ..يه همچين هلويي
هنوز داشتم نگاش مي كردم ...
ثريا جون - نازي تو اون بالايي هنوز... بدو دير شد 
-چشم امدم...
پريناز- چه ناز شدي نازنين جون..
-ممنون 
پرهام چشمش به من افتاد
-سلام
بهم نگاه كرد و بعد از چند ثانيه كمي اخم كرد سلام بريم دير شد...
به این پريناز مي گم اينو نميشه با يه من عسل هم خورد ....مي گه اشتباه مي كني .... انگار نه انگار كه امشب شب خواستگاريشه 
منو پريناز عقب نشستيم و ثريا جون هم جلو ...
دم گوش پريناز- خونشون خيلي دوره؟
پريناز- نه ولي این نزديكيا هم نيست 
-خودت دختر رو ديدي ؟ 
پريناز- اره
-چطوره ؟
پريناز- خوبه 
-خوبه يعني چطوره؟
پريناز- بذار برسيم خودت مي بيني 
-برادرت ديدتش ..
پريناز- اره 
-دوسش داره 
جوابي نداد... 
-حالا چرا اين داداش جونت انقدر اخم كرده؟
پريناز نگاهي به پرهام انداخت و بعد بهم نگاه كرد خواست چيزي بگه كه سكوت كرد...
يه اهنگ شادم نمي زاره ...مثلا داريم مي ريم خواستگاري ... از توي اينه نگام به چشاش افتاد.....كه متوجه نگام شد .... سرمو پايين ننداختم و بهش خيره شدم... اونم براي چند ثانيه ای بهم خيره شد...
ماشينو جلوي يه خونه اپارتماني نگه داشت ....خواستن پياده بشن
با صداي بلند ... استپ . استپ .. يه لحظه .....ببخشيد ببخشيد 
سه نفري دوباره سرجاشون نشستن و بهم نگاه كردن
-نمي دونم بايد بپرسم يا نه.... ولي من تو خرابكاري كردن اوستام ...الان رفتيم بالا من بگم چيكارتونم؟ ...
سه تايي بهم نگاه كردن
ثريا جون- مي گم دختر يكي از دوستان جديدمون هستي كه تازه از خارج امدي و يه مدت مهمون مايي
به سمت ثريا جون خم شدم و گونشو يه ماچ صدا دار كردم ... فدات ثريا جون 
با خنده كمي لپمو كشيد خدا نكنه نازنين جون 
همگي از ماشين پياده شديم ..جعبه شيريني و گل دست پريناز بود
-وا دختر مگه تو مي خواي بري خواستگاري؟... اينا براي چي دست توه؟
گلو از دست پريناز گرفتم.. و رومو كردم طرف پرهام...
اقاي دكتر مي دونم چشم ديدن منو نداري... ولي چه بخواي چه نخواي اش كشك خالته ....بايد گل خودت بگيري ما كه نوكر شما نيستيم ..و گلو انداختم تو بغلش ....

حالا چون دلم براتون مي سوزه شيريني رو خودم مي گيرم كه از هول ديدن عروس خانوم از دستتون نيفته 
ثريا جون و پريناز داشتن به حرفام مي خنديدن ولي پرهام اخمو تر و بد عنقتر از هميشه بود
نگاهي بهم كرد و بدون حرف دسته گلو با دست راستش اويزون گرفت و زنگو فشار داد..
-ای بي ذوق
منو پريناز كنار هم نشسته بوديم ... ثريا جون با مادر عروس خانوم در حال حرف زدن....پرهام هم سرش پايين بود و حرفي نمي زد ...پدر عروس خانومم گاهي از پرهام سوالايي مي كرد و پرهام با جواباي كوتاه جواب مي داد
پريناز- نازي چند كيلو ادكلن رو خودت خالي كردي ؟
-نيم كيلو ...
پريناز- خودت مي توني نفس بكشي؟
اره كمي چطور؟
پريناز- دختر خيلي به خودت زدي انقدر كه بوي ادكلن بقيه توش گمه
-ولي اينكه اصلا بو نداره... هرچي مي زدم بازم بي بود بود..
پريناز- نازي تو داروهاتو مي خوري؟
-نه 
پريناز- چرا؟
-چون خوب شدم
پريناز- اره خوب شدي.... خيليم خوب شدي............. فقط به احتمال زياد بينيت كيپ شده
-نگوووووووووووووووووووو پس براي همينه هيچي حاليم نيست
پريناز خنديد ...
برادر عروس خانوم كه اسمش مهدي بود با ظرف ميوه وارد شد و يه سلام جمعي كرد ....
-عروس نمياد
پريناز- مي ياد....چرا تو انقدر عجله داري
-من عجله ندارم ...
مهدي كنار پرهام نشست
خانوم پازوكي –با اشاره سر به طرف من ... از اشناهتون هستن ؟
ثريا جون-درختر يكي از دوستان هستن كه تازه از خارج امده
خانوم پازوكي –تنها يي تشريف اوردن
ثريا جون - بله
همچين بهم نگاه كرد كه انگار تنها امدنم يه گناه كبيره است
نمي دونم از چي خجالت كشيدم كه با نگاه همه به طرف خودم موهاي جلومو كه از زير شالم ريخته بود بيرون دادم تو 
خانوم پازوكي با حالتي مسخره نگام كرد و منم فقط يه لبخند خشك زدم... 
اينم از سرتم زياديه....دماغ گنده 
اوففففففففففف چرا نمي رن سر اصل مطلب
همه داشتن با هم حرف مي زدن مهدي بلند شد و رفت پيش باباش و پرهام باز تنها شد...
خيلي عصبي بود و با دستمال كاغذي كه تو دستش بود ور مي رفت
بهش خيره شدم .....چشاي خاكستري موهاي مشكي صورتي سفيد ...لب و بيني ميزون و درست 
متوجه نگام شد و بهم خيره شد.
دلم نمي يومد انقدر ناراحت باشه ... برا ي همين با حركت اروم سر از ش پرسيدم چي شده ؟
اما پرهام فقط نگام كرد و بعد سرشو انداخت پايين ..
اقاي پازوكي -خوب اصل مطلبو كه همه مي دونيم چيه.... و براي چي اينجاييم.
دستمو گذاشتم زير چونم تا ببينم چي مي گن
گاه گاهي مهدي نگام مي كرد معلوم بود از بودنم تو اون جمع بيزاره ..و با این نگاه كردناش منو كمي معذب مي كرد.. يقه لباسوشو محكم بسته بود ....به حدي كه من داشتم به جاش خفه ميشم... با اون ريش و پشمي كه بهم زده بود من تو صورتش فقط دوتا چشم تيله ای و يه دماغ و لب مي ديدم ..حتي نمي تونستم تشخيص بدم رنگ پوست صورتش چيه 
ثريا جون.- پرهام عزيزمو كه ميشناسيد ... دكتره....و مشغول به كاره 
خانوم پازوكي- مطبم دارن؟
ثريا جون- بله نزديك همون بيمارستاني كه مشغول به كارن مطب دارن 
مهدي - اقا داماد ماشين و خونه هم دارن ؟ 
ثريا جون- ماشين كه بله داره ..... خونه ما رو هم كه ديديد طبقه بالا براي پرهامه... بچه ها البته اگه عروس خانوم موافق باشن مي تونن تا موقعي كه وضعشون بهتره بشه .... همون بالا زندگي كنن تا...
كه مادر عروس خانوم.- نمي گيم حتما بايد خونه بگيره .... ولي ما دوست داريم دخترمون خونه جدا داشته باشه.... حتي اگه اجاره ای باشه.... درسته ماشالله خونتون بزرگه 
....ولي خونه جدا داشته باشن بهتره 
ثريا جون چشاشو بست ... تا كمي اروم بشه و دوباره .............بله براي پرهام كاري نداره ....مي تونه يه خونه اجاره كنه..
در مورد كار و تحصيلشم بايد بگم كه شايد يه 4 سالي براي گرفتن فوق تخصصش مجبو بشه بره خارج
خانوم پازوكي - يعني دختر ما هم با ايشون بره؟
ثريا جون- اگه قرار باشه بره..... بله
خانوم پازوكي - ولي ما نمي تونيم 4 سال دوري دخترمونو تحمل كنيم ....ايشون مي تونن اينجا بمونن و فوق تخصصشونو بگيرن 
به پرهام نگاه كردم دسته صندلي رو گرفته بود و با دست بهش فشار مي يورد انقدر كه تو دستش ديگه جريان خوني نبود و دستش حسابي سفيد شده بود 
ثريا جون- معلوم نيست كه حتما 4 سال باشه ...كه اونم مي تونن زن و شوهر درموردش تصميم بگيرن 
خانوم پازوكي - ما مي دونيم دخترمون راضي نيست...
ثريا جون كمي نفسشو داد بيرون ... خوب عروس خانوم نمي خوان برامون چايي بيارن..
خانوم پازوكي – بله الان.....مريم جان...... مريم ...
پس اسمش مريمه 
مريم و پرهام ...پرهام و مريم ...نه اصلا بهم نميان
نازي و پرهام ..پرهامو نازي ...نه نه... نازنين و پرهام ...پرهام و نازنين ....اي خدا چقدر بهم ميايم ....حيف دير ديدمت اخمو جان .. حيف ....
منتظر بودم كه يه دختر رويايي از اشپزخونه دربياد... كه همه ي نگاه هارو به خودش خيره كنه ...اونطوري كه خانوم و اقاي پازوكي ....حرف مي زدن فكر مي كردم بايد الان يه فرشته زميني جلوم ظاهر بشه ....كه منم تحسينش كنم 
سريع به پرهام نگاه كردم كه ببينم اونم منتظره يا نه.... ولي اون تو این دنيا نبود و بهتره منظره ای كه مي تونست توجهشو جلب كنه ....جوراباي سفيدش بود كه رو هم انداخته بود و خيره به اونا نگاه مي كرد... 
خدا كنه شسته باشتشون ... كه علاوه بر ديدنشون مجبور نشه بوي گندشو هم تحمل كنه 

انتظار به پايان رسيد و دختر شاه پريون از اشپزخونه خارج شد و با صداي ارومي كه حتي منم به زور شنيدم سلام كرد 
دختري لاغر ...كمي قد بلند... كه خودشو در پستوي چادري سفيد پنهون كرده بود با سيني چاي كه به زور گرفته بود واردشد.
هنوز محو تماشاش بودم كه برادرش سريع بلند شد و سيني رو از دستش گرفت و خودش چايي رو به بقيه تعارف كرد..
وا پس چايي اوردنت چي بود ..
شايد اون بد بخت (پرهام )بخواد چهره ي دخترو ببينه
هرچند ما هم عاجز از ديدن چهره مباركشون بوديم .. من كه به زور صورت دخترو مي ديدم ...
ثريا جون- اقاي پازوكي اگه اجازه بديد دختر پسر و برن با هم سنگاشون باز كنن
اقاي پازوكي - ...فكر نمي كنم نيازي باشه ما كه همه ي حرفايي كه دخترمون مي خواست بگه رو گفتيم ... احتمالا شما هم حرفاي اقا پسرتونو زديد 
ثريا جون - بله ولي خوب شايد حرفايي داشته باشن كه روشون نشه تو جمع بهم بگن 
مهدي -خانوم يه مراسم خواستگاريه... مگه قرار چي بهم بگن كه روشون نشه ... اگه همو پسنديدن .. تو مراحل بعد بيشتر با هم اشنا مي شن 

خانوم پازوكي - اينا نامحرمن ...درست نيست برن و باهم يه جاي ديگه حرف بزنن
ديگه نقطه جوشم به 100 رسيد.....نه مثل اينكه ما هر چي ساكت بشيم اينا بدتر جولان مي دن 
سرفه ای كردم كه نظر همه به من جلب شد
- ببخشيد ا ... 
ثريا جون و پرينار با نگراني بهم نگاه كردن ...
با خودم گفتم قربون اون نگاهاتون.. نترسد نمي خوام گند بزنم ... يعني سعي مي كنم گند نزنم 
ما كه نگفتيم برن تو اتاق دربسته كه ....مي تونن كمي اونطرفتر بشين و باهم حرف بزنن.. و ما هم قول مي ديدم اصلا بهشون نگاه نكنيم ... فقط با چشامون حرفاشونو لب خوني مي كنيم ...كه خدايي نكرده ...استغفرالله حرفاي نامربوط نزنن ....در هر صورت شايد عروس خانوم از شغل اقا داماد خوشش نياد و يا اقا داماد از ميزان تحصيلات عروس خانوم.... شايدم روشون نشه بلند ....جلوي شما بهم بگن كه از هم متنفرن پس بهتر نيست بهشون يه فرصت طلايي بديم كه حرفاشون باهم بزنن
و این ضرب المثل قديمي رو كه مي گن يه نظر حلاله رو به پاس اونايي كه این حرفو زدن والان زير خروارها خاك مدفون شدن ...زنده نگه داريم
چشمم به پرهام افتاد كه خندش گرفته بود و با دست صورتو پوشنده بود و مي خنديد پريناز از اون بدتر .... بر عكس اين دوتا خانواده پازوكي با نگگاهاشون اماده تيك تيكه كردن و تبديل كردنم به خورشت قيمه بودن 
خانوم پازوكي كارد ميوه خوردي دستش بود و داشت به عرايضم گوش مي كرد 
خانوم دختر من ليسانس شيمي داره
-ماشالله... انشالله كه فوقشم بگيرن....
خانوم پازوكي -همينه ديگه هركي از اونور مياد فكر مي كنه هر كي به هركيه... نه ادب سرشون ميشه نه حجب و حيا 
خواستم چيزي بگم كه پريناز دستشو گذاشت رو دستم و با ارامش ازم خواست خفه بشم
نگام به پرهام افتاد ... ديگه با عصبانيت نگام نمي كرد ...ولي خوشحال هم نبود
ولي حرفم كارشو كرده بودو اونا براي نشون دادن سطح فرهنگي خانواده مجبور شدن كه بذارن دختر و پسر با هم حرف بزنن
(اگه فكر كرديد مي زارم اين اقا دامادو با اين حرفا زودي عقد كنيد و پسر ما رو صاحب بشيد كور خونديد )
اقاي پازوكي - دخترم بلند شو بريد اون اتاق ...بلند شيد اقاي دكتر 
امشب چرا اين لال موني گرفته .... مرد يه حرفي بزن... داري حالمو بهم مي زني ....همش كه مادرت حرف زد ... اه اه اه .....
دوتايي دنبال اقاي پازوكي راه افتادن و تو اتاق رو به رويمون نشستن و اقاي پازوكي درو باز نگه داشت و خودش به جمع ما پيوست..
بيچاره پرهام مي خواد با این خانواده چطوري سر كنه
خانوم پازوكي - ثريا خانوم نگفته بوديد از این دوستا هم داريد..
ثريا جون- تازه اشنا شديدم جايي رو تو ايران نداشت ...قدم رو چشم ما گذاشت و براي يه مدت به منزل ما امدن 
خانوم پازوكي - با وجود اقا پرهام يه دخترو اورده ايد خونه؟
ثريا جون رنگش پريد...
و بهم نگاه كرد .....
.اين امشب دست منو به خونش اغشته نكنه ول كن نيست....ثريا جون خواست حرفي بزنه
-اجازه بديد ثريا جون ... بنده ازدواج كردم يعني تقريبا مي شه 4 سال و 7 ماه و 17 روز.... شرمنده شمار هفته و ساعت از دستم در رفته ها مي دونستم بايد يه روز جواب پس بدم حتما ثبت مي كردم .. ....ايشونم خيلي دوست داشتن تو اين جمع صميمي حضور موثر داشته باشن ....ولي چه مي شد كرد... قسمت نبوده كه شما از ديدار ايشون مستفيض ببريد...... چون نمي تونست كاراي شركتو ول كنه و بياد ...منم دست این خانواده امانتم و حد خودمو مي دونم خانوم
اقا پرهامم كه ماشالله انقدر سرشون شلوغه كه ما از 24 ساعت يه ساعتم ايشونو نمي ببينم مطمئن باشيد از نظر داماد واقعا شانس اورديد ...هم تحصيل كرده ... هم كاري ...از نظر سلامتي و سالم بودن كه همه چي تمومن ..... خيليا ارزوي داشتن چنين دامادي رو دارن (از جمله من كه دارم از داماد شدن نا بهنگامش دق مرگ مي شم ... اب قند بدم خدمتون..... برو بمير نيلا) ...
پريناز كه از حرفاي من كلي ذوق كرده بود به مادرش نگاه كرد...مادرشم با يه لبخند كم رنگ بهم لبخند زد...
مهدي كه داشت بهم چشم غره مي رفت..... همچين حرف مي زنيد كه انگار خواهر من در خور اقا داماد نيستن 
من چنين گستاخي نكردم ... در حدي هم نيستم كه بخوام در مورد كسي كه شناختي نسبت بهشون ندارم نظري بدم....

هنوز شايد از رفتن پرهام و مريم 10 دقيقه ای هم نگذشته بود كه امدن
-بابا اينا خيلي يا كار درستن يا خيلي خجالتي.... چه زود امدن
پريناز- واي نازي ارومتر مي شنون
اقاي پازوكي - چي شد دخترم ...
مريم - ما حرفامو نو زديم... ولي اقا ي فرهادي اصرار دارن كه بيشتر رفت و امد داشته باشيم تا بيشتر همو بشناسيم
اقاي پازوكي - پسر م وقتي از هم خوشتون امده ديگه چرا هي رفت امد..
وا چرا حرف مي زاري تو دهنش... كي گفت از این دختر افاده ايت خوشم امده
پرهام- بله ولي در هر صورت شناخت لازمه 
ثريا جون- اگه اجازه بديد يه مدت بچه ها در كنار خانواده رفت امد داشته باشن تا بيشتر با هم اشنا بشن .
خانوم پازوكي - اما .. اگه در و همسايه ببين... فردا پس فردا برامون حرف در ميارن 
ثريا- مي تونيم براي بچه ها يه صيغه محرميت بخونيم كه رفت و امدشونم راحتر بشه 
خانوم پازوكي - خانوم اصلا حرفشو نزنيد.... من به شدت مخالفم 
ثريا جون - من براي اينكه راحت باشن گفتم خانوم پازوكي 
خانوم پازوكي - نه نه اصلا
ايشششششششششششششششششش افاده ها طبق طبق سگا به دورش وق وق...يعني .انقدر دخترشون تفحه است ... 
(پرهام جون مادرت پاشو بريم.... اينا به درد تو نمي خورن ....بابا نمي دونم چي از اينا ديدي كه امدي خواستگاري.... اينا ظاهرا عين شمان ولي زمين تا اسمون باهاتون فرق مي كنن 
واقعا شب وحشتناك و خفقان اوري بود....موقعه برگشت هممون اروم بوديم و حرفي نمي زديم ....
ثريا جون- تو نامزد داري نازي جون...
با این حرف پرهام سريع از اينه به من نگاه كرد .
- راستش چيزه........... چيزه.... ديدم حرفي ندارم بگم مجبور شدم دروغ بگم ... شرمنده ....
پريناز- يعني نداري ... 
- با خنده.... نه كه ندارم اگه داشتم اينجا چيكار مي كردم..
ثريا جون - دخترم در هر صورتي گفتن دروغ اصلا خوب نيست 
- بله ديگه دروغ نمي گم 
ثريا جون- من با خانوم پازوكي حرف زدم بالاخره راضيشون كردم يه مدت بريد و بيايد ولي نمي خوان زياد این قضيه كش بياد...حالا نظرت چيه در موردش 
پرهام با بي حوصلگي - هنوز نمي دونم 
ثريا جون - نمي دوني ؟
پرهام - نه 
تو فكر فرو رفتم.....خوب بگو نمي خوامش و خلاص... چرا لقمه مي چرخوني دور كله ات ... قربون اون قد و بالاي رعنات
از فرط خستگي رو تخت ولو شدم..
نازي خواب نموني.....بايد فردا صبح زود جيم بزني ....فهميدي ....اره ...
ساعت مچيمو تنظيم كردم كه قبل از بيدار شدن همه بيدار شم 
4:30 ساعتم زنگ زد.... خاموشش كردم و خواستم بخوابم كه يادم امد من ديگه تو این خونه كاري ندارم و بايد برم پي بد بختياي خودم 
سريع شروع كردم به نوشتن يه نامه ....تو نامه ای كه نوشتم سعي كردم طوري بنويسم كه بفهمن مجبور به رفتن شدم و بابت همه چي هم ازشون تشكر كردم 
وسايلمو برداشتم و يواش يواش از پله ها امدم پايين..... تو هال نور افتاده بود... به اتاق پرهام نگاه كردم كه چراغش روشن بود ... ترسيدم كه منو ببينه براي همين روپله ها وايستادم .
.بايد جوري رد بشم كه منو نبينه ..كه اگه يهو ديد بگم براي اب خوردن امدم پايين ...اگه ديد كه همينو مي گم .... اگه هم مارو نديدي پرهام جون ......ما رو بخير و شما رو به سلامت 
وسايلمو رو پله ها گذاشتم و اروم از كنار اتاقش رد شدم ...
حسي قلقلكم مي داد تا تو اتاقش سرك بكشم ......سرمو كمي بردم تو ولي در زيادي بسته بود و راحت تو اتاق ديده نمي شد ...كمي درو هل دادم كه در با صدا باز شد..محكم كوبيدم تو سرم.....خاك و چو ....الان مي فهمه من بودم ...اما صدايي نيومد
بيشتر سرمو دادم تو ....... خبري از پرهام نبود ...پس این كجاست ...چونمو خاروندم و از در فاصله گرفتم...احساس تشنگي كردم 
به اشپزخونه ر فتم ...در يخچالو باز كردم و بطري ابو برداشتم و يه راست گذاشتم تو دهنمو و قلوب قلوب دادم تو خندق بلام 
پرهام- بهت ياد ندادن با دهن از بطري اب نخوري... شايد بقيه هم بخوان از اون بطري اب بخورن
اب تو گلوم پريد ....و به سرفه افتادم و چندتا ضربه زدم به سينه ام...
- تو اينجايي
پرهام نشسته بود و داشت يه چيزي مي خوره....
- تو هميشه صبحونه انقدر زود مي خوري....حالا چرا تو تاريكي ...
خواستم برقو روشن كنم ...
پرهام- بذار خاموش باشه الان همه رو بيدار مي كني ...
- باشه روشن نمي كنم 
رفتم روي يكي از صندليا كه دقيقا رو به روش بود نشستم
پرهام- صبحونه نمي خورم.... ديشب شام نخوردم گشنم بود امدم يه چيز بخورم ...
-حالا چي مي خوري ....
پرهام- از شام ديشبه 
-گرمش كردي 
پرهام- نه ...
-چرا.......... بده برات گرمش كنم ...
پرهام- نمي خواد
-تعارف مي كني ..
پرهام- تنها چيزي كه با تو ندارم همين يه مورده
شونه هامو انداختم بالا و دستامو رو ميز رو هم گذاشتن
-تو از من بدت مياد
جوابي نداد 
-حتما مياد كه با من اينطوري حرف نمي زدي
پرهام- بدم نمياد... از اينكه خواهر و مادرمو سركار گذاشتي بدم مياد 
- من اونارو سر كار نذاشتم 
پرهام- ببين اونارو بتوني گول بزني.... منو نمي توني .....قصه ات خيلي مسخره و خيالي بود 
-تو فكر مي كني .... من بهت دروغ گفتم
پرهام- فكر نمي كنم... مطمئنم به هممون دروغ گفتي 
داشت حرصمو در ميورد 
- تو دلت از يه جاي ديگه پره.... حق نداري با من اينطوري حرف بزني
پرهام- دلم بايد از كجا پر باشه 
- به خاطر مراسم ديشب
پرهام- مگه ديشب چش بود كه دلم پر باشه
- معلوم بود از دختره خوشت نمياد...توكه خوشت نمياد چرا رفتي خواستگاري 
پرهام- اولا تو مسائلي كه به تو مربوط نيست دخالت نكن...دوما من چيز بدي از اون و خانوادش نديدم كه حالا دلم ازشون پر باشه 
- سوما خودتو گول نزن ....معلوم بود به زور و اجبار امدي اونجا
پرهام- قاشقشو پرت كرد تو بشقابش ...تو از جون من چي مي خواي
- من؟ ... هيچي ...حالا چرا جوش مياري؟ 
-غذاش خوشمزه است.... 
چيزي نگفت و دوباره قاشقو برداشت و مشغول خوردن شد..
-معمولا كسي كه چيزي مي خوره... اگه كسي رو به روش باشه يه تعارف شاه عبدالعظيمي مياد
پرهام- مگه گشنه اته..
- نه
به ظرفاي شسته شده نگاهي كردم و بلند شدم ....از جا قاشقي يه قاشق برداشتم و دوباره سر جا نشستم و به طرف ظرف غذاش خم شدم و قاشقمو پر كردم
پرهام- چيكار مي كني ؟
- دارم كمكت مي كنم زودتر غذات تموم بشه 
پرهام- اين چقدر هست كه كمكم بخوام .....در ثاني من ازت كمك خواستم؟
-يعني نمي خواي؟ 
پرهام- من بدم مياد .... كسي تو غذام دست ببره
- من كه دست نمي برم ..... قاشق مي زنم 
دوباره قاشقمو بردم طرف ظرفش كه ظرفشو كشيد طرف خودش
پرهام- دست نزن حالم بد ميشه
- اما من مي خوام.... 
پرهام- خوب برو براي خودت بيار .....به غذاي من دست نزن 
- ديگه چيزي تو يخچال نمونده
پرهام- به من چه...تو كه گفتي گشنه ات نيست 
- حالا هست و مي خوام از این غذا بخورم
دست بردم و ظرفو كشيدم طرف خودم 
پرهام- بهت ميگم به غذاي من دست نزن 
و بشقابو كشيد سمت خودش.... منم دستمو گذاشتم گوشه بشقاب و كشيدم طرف خودم 
پرهام- مي گم دست نزن و دوباره كشيد طرف خودش
- منم هزار بار ......مي گم گشنمه و مي خوام و ظرفو كشيدم طرف خودم 

تو همين موقعه پرهام محكم با دست كوبيد رو ميز كه دومتر پريدم رو هوا... 
- هوي چه خبره همه بيدار شدن
پرهام- مي گم دست نزن ....يعني نزن...
- مي زنم...... خوبم مي زنم
و به تقليد پرهام با كف دست كوبيدم رو ميز.... ولي از اونجايي كه بنده در انجام هيچ كاري مقلد خوبي نيستم ....قبل از اينكه به ميز بخوره به لبه بشقاب خورد و بشقاب به شكل جالبي به سمت بالا پرت شد و توي يه حركت غذا از بشقاب جدا شد و كله ملق زد و به سمت پايين حركت كرد ... 
منو پرهام توي يه چشم بهم زدن به هم نگاه كرديم و به طرف بشقاب شيرجه زديم كه بين زمين و هوا بود
تو اين لحظه ياد كارتون فوتباليست ها افتادم ... من شده بودم سوبا سا و پرهام كاكرو نه من تيره ترم پس من كاكرو....( ادم شو نازي )
دست من اول به بشقاب رسيد و تو هوا قاپيدمش.... ولي تعادلمو از دست دادم و بازوم خورد به گلدوني كه رو كابينت بود ..... و باعث شدم كه گلدون هم به سمت پايين بيفته من كه محكم به زمين خوردم ..تا چشم باز كردم ديدم گلدونم داره مياد طرف صورتم .....كه رو هوا معلق وايستاد ..
واي خدا جون چقدر منو دوست داري ....كه به خاطرم قانون جاذبه زمينو از بين بردي ...يعني قانون اول... دوم ....سوم.... الي اخر نيوتن كلا در هم شكست .....
پرهام- قانون نيوتن چيه؟ .... زود باش.... پاشو دارم ميفتم.... دستم خسته شد 
اوه كسي كه بر جاذبه زمين و قانون نيوتن مقابله به مثل كرده بود پرهام جونم بود 
خوب كه چشم باز كردم ديدم .....اونم توي يه حركت كاملا هوشمندانه خودشو به سمت گلدون پرت كرده 
و با چهارتا انگشتش يه طرف گلدونو گرفته و طرف ديگه توسط لبه هاي كابينت نگه داشته شده ...تصورش چندان هم وحشتنا ك نيست
من زير گلدون ،پرهام كنارم رو زمين به حالت دراز كش ..... در حالي كه به زور يه طرف گلدونو گرفته و دست ديگش رو زمين.... اهرم خودش كرده كه رو من نيفته
پرهام- داري چي رو مي بيني پاشو الان ميفتم ....زود باش گلدونو بگير 
واي اگه بيفته چه حالي مي ده (خاك تو سرت دختره گيس بريده ورپريده.......)
وضعيت من و گلدون واقعا عالي بود ........تنها كسي كه داشت زجر كش مي شد و به نظرم حقش بود پرهام بود ......فقط كافي بود دستامو دراز كنم و گلدون مثل اب خوردن بگيرم تو دستم..... و به همه ي این عرق ريختنا پايان بدم.
بشقابو با دستام رو سينه ام نگه داشته بودم و به منظره شاهكار ايجاد شده بالاي سرم نگاه مي كردم.
پرهام- نازنين كري دارم ميفتم 
سريع سرمو به طرفش چرخوندم..... چشاشو بسته بود و متظر امداد غيبي بود 
واي خدا جونم اسممو صدا كرد ... يعني الان من زنده ام؟ ...يعني دارم نفس مي كشم؟....يعني زندگي با تمام خوبيا و بدياش داره بهم لبخند موناليزايي مي زنه ؟....و اينا رو تو واقعيت مي بينم ...اوه خدا دارم كم ميارم ...چه لحظه ي فراموش نشدني 

.مرگ من ...جان خودت... يه بار ديگه... يه بار ديگه اسممو بگو ...اگه تو دهنت چرخيد نازنين نگو... بگو نازي ...
پرهام- دختر بدو دارم ميفتم 
فقط يه بار ... فقط يه بار .....
بگو ديگه نزار غرورم بشكنه و ازت بخوام ... تو روخدا فقط يه بار ديگه ...(كاش روم ميشد با زبون ادميزاد مي خواستم كه اسممو بگي ولي چه ميشد كرد دارم با زبون دل حرف مي زنم ....فقط يه بار ....فقط يه بار لامصب )
پرهام- نازي دارم ميفتم...
واييييييييييييييييييييييي يييييييييييييييييييي بلاخره گفت ...مامان جونم... بابا جونم ...بلاخره گفت ...هوراااااااااااااااااااا��اااااااااااااااااااااااا� �ااااااااااا
با دست گلدونو گرفتم و اجازه نفس كشيدنو به پرهام دادم سريع از جام بلند شدم و رو به روش نشستم 
به چهره عرق كرده پرهام با ذوق نگاه كردم ..كه داشت نفس مي زد ...
سرشو اورد بالا و بهم نگاه كرد...
پرهام- تو هميشه انقدر خوب....... غذا خوردن ادما رو كوفت مي كني
من هنوز داشتم با هيچان و شوق غير قابل وصفي به پرهام نگاه مي كردم 
وقتي ديد حرفي نمي زنم و فاصله صورتمون به اندازه يه بند انگشته 
پرهام- تا حالا ادم نديدي؟
با این حرف قفل دهنم شكست ...چرا ديدم خوبشم ديدم ....ولي ايني كه الان روبه رومه ادم نيست ..
با تعجب بهم نگاه كرد.... سريع رو دوتا پام به حالت نشسته نشستم و دستامو از دو طرف رو زمين گذاشتم 
با يه پوزخند..... پس رو به روت چي نشسته ؟
- رو به روم يه فرشته نشسته 
دهنش از تعجب باز شد و بهم خيره شد
ومن بي جنبه تو يه لحظه گونه اشو بوسيدم و فرارو بر قرار ترجيح دادم و به سرعت به طرف پله ها دويدم ....
وسط راه فهميدم وسايلم رو پله ها مونده... دوتا پله را پريدم پايين و زودي برشون داشتم و تو حين فرار به اشپزخونه نگاه كردم...
پرهام هنوز به جاي خالي من با دهني باز نگاه مي كرد و سرجاش نشسته بود.

***
اوه خدا جون چه غلطي كردم... فرداست كه صبح زود منو با اردنگي از خونه بندازه بيرون ...ميمردي تحمل مي كردي و خود واموندتو نگه مي داشتي...
اخ اخ ... چه خريتي كردم.....
به اينه نگاه كردم با لبو هاي قرمز داغ كه بخار ازشون بلند مي شد هيچ فرقي نداشتم دوتا محكم كوبيدم رو سرم ...
من كه مي خواستم فرار كنم پس چي شد... چرا اينكارو كردم ....واي واي اگه به ثريا جون و پريناز بگه..... ديگه تو این خونه جايي ندارم .....
لبه تخت نشستم و به لحظه هاي ايجاد شده توسط خودم فكر كردم....
لبخندي رو لباي خندونم نشست.....
و از خجالت خودمو همونطور كه نشسته بودم رو بالش پرت كردم و سعي كردم سرمو تو بالش قايم كنم 
كه خودمم خودمو نبينم و از خجالت كاري كه كرده بودم كم بشه....
چرا خجالت مي كشي ...تو كه انقدر راحت بابكو بوس مي كردي و مي زاشتي اونم تورو ببوسه ...پس از چي خجالت مي كشي ...
نمي دونم... نمي دونم ... این فرق مي كرد .... ای خدا كاش اينكارو نمي كردم 
پاشو برو تا دير نشده برو .... اونا از ادمايي مثل من خوششون نمياد ...احمق نفهم اون مي خواد زن بگيره ....معني اينكارت چي بود....
راستي اون مي خواد زن بگيره ..... چرا شخصيتمو له كردم و غرورمو زرتي شكستم...
واي نازي ...نازي .... تو يه احمقي ...
طاق باز دراز كشيدم و به سقف نگاه كردم.....
اما....اما....
.اما چي نازي؟
من ...من ..دوسش دارم ... خيليم زياد ....اون بايد براي من بشه ....تا بحال هيچ كسيو انقدر دوس نداشتم...من دوسش دارم.....پرهام دوست دارم
با دست گلدونو گرفتم و اجازه نفس كشيدنو به پرهام دادم سريع از جام بلند شدم و رو به روش نشستم 
به چهره عرق كرده پرهام با ذوق نگاه كردم ..كه داشت نفس مي زد ...
سرشو اورد بالا و بهم نگاه كرد...
پرهام- تو هميشه انقدر خوب....... غذا خوردن ادما رو كوفت مي كني
من هنوز داشتم با هيچان و شوق غير قابل وصفي به پرهام نگاه مي كردم 
وقتي ديد حرفي نمي زنم و فاصله صورتمون به اندازه يه بند انگشته 
پرهام- تا حالا ادم نديدي؟
با این حرف قفل دهنم شكست ...چرا ديدم خوبشم ديدم ....ولي ايني كه الان روبه رومه ادم نيست ..
با تعجب بهم نگاه كرد.... سريع رو دوتا پام به حالت نشسته نشستم و دستامو از دو طرف رو زمين گذاشتم 
با يه پوزخند..... پس رو به روت چي نشسته ؟
- رو به روم يه فرشته نشسته 
دهنش از تعجب باز شد و بهم خيره شد
ومن بي جنبه تو يه لحظه گونه اشو بوسيدم و فرارو بر قرار ترجيح دادم و به سرعت به طرف پله ها دويدم ....
وسط راه فهميدم وسايلم رو پله ها مونده... دوتا پله را پريدم پايين و زودي برشون داشتم و تو حين فرار به اشپزخونه نگاه كردم...
پرهام هنوز به جاي خالي من با دهني باز نگاه مي كرد و سرجاش نشسته بود.

***
اوه خدا جون چه غلطي كردم... فرداست كه صبح زود منو با اردنگي از خونه بندازه بيرون ...ميمردي تحمل مي كردي و خود واموندتو نگه مي داشتي...
اخ اخ ... چه خريتي كردم.....
به اينه نگاه كردم با لبو هاي قرمز داغ كه بخار ازشون بلند مي شد هيچ فرقي نداشتم دوتا محكم كوبيدم رو سرم ...
من كه مي خواستم فرار كنم پس چي شد... چرا اينكارو كردم ....واي واي اگه به ثريا جون و پريناز بگه..... ديگه تو این خونه جايي ندارم .....
لبه تخت نشستم و به لحظه هاي ايجاد شده توسط خودم فكر كردم....
لبخندي رو لباي خندونم نشست.....
و از خجالت خودمو همونطور كه نشسته بودم رو بالش پرت كردم و سعي كردم سرمو تو بالش قايم كنم 
كه خودمم خودمو نبينم و از خجالت كاري كه كرده بودم كم بشه....
چرا خجالت مي كشي ...تو كه انقدر راحت بابكو بوس مي كردي و مي زاشتي اونم تورو ببوسه ...پس از چي خجالت مي كشي ...
نمي دونم... نمي دونم ... این فرق مي كرد .... ای خدا كاش اينكارو نمي كردم 
پاشو برو تا دير نشده برو .... اونا از ادمايي مثل من خوششون نمياد ...احمق نفهم اون مي خواد زن بگيره ....معني اينكارت چي بود....
راستي اون مي خواد زن بگيره ..... چرا شخصيتمو له كردم و غرورمو زرتي شكستم...
واي نازي ...نازي .... تو يه احمقي ...
طاق باز دراز كشيدم و به سقف نگاه كردم.....
اما....اما....
.اما چي نازي؟
من ...من ..دوسش دارم ... خيليم زياد ....اون بايد براي من بشه ....تا بحال هيچ كسيو انقدر دوس نداشتم...من دوسش دارم.....پرهام دوست دارم
به ساعت نگاه مي كنم 8 شده..... روم نميشه از اتاق برم بيرون..يعني پرهام رفته ... چرا هيچ خبري نيست ..حتما بهشون گفته 
وسايلمو تو دستم مي گيرم و سعي مي كنم خاطره بودن تو این خونه رو فراموش كنم...قدم اولو بر مي دارم و به طرف در مي رم....اما يه نفر مي گه نه بمون و حقتو بگير...
چه حقي چه كشكي من اينجا حقي ندارم...اوني رو كه مي خواي ازت گرفتن....صداي پاي كسي مياد كه داره به اتاق نزديك ميشه ..... تا به خودم بيام در باز ميشه 
پريناز- اه تو بيداري ....فكر كردم الان خواب 7 پادشاه رو هم رد كردي ...
به وسايل تو دستم و لباساي پوشيدم نگاه كرد ...
پريناز- جايي مي خواي بري ؟ چرا همه ي وسايلتو برداشتي ؟
منتظر جواب من شد...
ديگه پاي رفتن نداشتم و بايد مي موندم پس 
با يه لبخند زوركي ...نه نمي خوام برم جايي..... داشتم وسايلمو جمع و جور مي كردم .....اخه مي خوام برم بيرون ....دوروز خوردم و خوابيدم بسه ..
پريناز- مي ري دنبال فاميلاي مادريت
-اره 
پريناز- تو كه ادرس نداري پس چيكار مي كني ؟
-شماره يكي از اشناها رو دارم شايد اون بتونه كمكم كنه
پريناز- صبحونه نمي خوري ؟
-نه عزيزم ميل ندارم
پريناز- مي خواي منم باهات بيام
-نه فدات ...من ديگه برم....
در حياطو كه بستم كوچه رو نگاه كردم ....خوب اول مي رم سراغ سحر جون كه كسب اطلاعات كنم...بعدشم ...بعدشم مي رم پيش عشقم.(چه رويي داري تو بشر ......نيلا عاشق نشدي كه بفهمي چي مي گم......نمرديمو معني عاشقي رو هم فهميديم..)
اما قبل از همه ي اينا نياز مبرم به يك عدد گوشي دارم با يه خط اعتباري ....
(دختر مايه دار بودن براي همين چيزا خوبه ها .........)
خوب اولين تماسو با شماره سحر افتتاح مي كنم.
چرا بر نمي داري خبرت بياد
بعد از 10 تا بوق كشيده....
سحر- سلام بفرمائيد؟
- السلام عليك ای دوست خوشگله 
سحر- واي نازي نازي خودتي
-واي اره اره خودم .. جيگرتو...
سحر- كجايي تو دختر مي دوني چقدر شمارتو گرفتم ولي همش يه زن تو گوشيت داشت چرت و پرت مي گفت
-احيانا اون زن خودت بودي
سحر- نازيييييييييييي
-جونمممممممممممممممممممم
سحر- خوب داري خوش مي گذرونيا 
-از كجا مي دوني دارم خوش مي گذرونم
-ادم با تور بره سفر... اونم چندتا شهر چرا بد بگذرونه
-تور؟........ مسافرت ؟..........شهر؟........ من؟
سحر- اره ... 
-تو از كجا مي دوني ؟
سحر- منو دست كم گرفتيا
- پ نه پ مي خواي دسته بالا بگيرم
سحر- مي زاري زر بزنم يا نه
-بفرمايد زر بزنيد
سحر- وقتي ديدم جوابمو نمي دي.... رفتم خونه عموي عزيزتر از جونتون و جوياي حال اردك زشتم شدم ....و آنجا بود كه كاشف به عمل امد خانوم هوس ايران گردي كرده و براي مدتي خانه و كاشانه خود را ترك كرده بيدن ...نامرد حالا چرا تنها تنها...منم مي بردي كه بيشتر خوش مي گذشت
-خوب ديگه؟
سحر- خوب هيچي ديگه عمو اينات گفتن رفتي سفر
-شوخي مي نه ؟
سحر- نه به جان عزيزت كه مي خوام دنيا ت نباشه
-بابام چي؟
سحر- باباي توه ....... من بدونم بابات چي؟
-خره يعني بابام مي دونه رفتم سفر ؟
سحر- بيلمرم
-بايد ببينمت سحر 
سحر- الان كدوم شهري
-تهران
سحر- اوه عزيزم این همه هزينه به تور دادي كه تهرانو بهت نشون بدن و زرتي زد زير خنده
-كوفت رو نمك بخندي بي نمك ...من كه جايي نرفته بودم 
سحر- يعني چي جايي نرفته بودم ... 
- این ادرس يه كافي شاپه كه من اونجا منتظرتم زودي بيا ..... به كسي نگو كه با من حرف زدي
سحر- چي شده نازي
-يه لحظه اون فكو ببند ....ببين چي مي گم زودي پاشو بيا فقط زود..... من زياد نمي تونم منتظر بشم 
سحر- اوكي من تا 20 دقيقه ديگه اونجام ...
پس زودي بيا
كه اينطور ....پس اينطوري از دستم خلاص شدن حتما به بابايي هم همينو گفتن ....اي نامردا....
بعد از نيم ساعت سحر امد.... 
سحر- سلام
-سلام
سحر- چي شده نازي؟..... به من همه چي رو بگو
-نمي گفتي هم همه چي رو بهت مي گفتم... چون به كمكت احتياج دارم....من سه روز مي شه كه از خونه عمو اينا فرار كردم
سحر- جان من................ اوه اوه .....پس چرا به من گفتن رفتي سفر؟
-عقل كل با خودت فكر نكردي كه من قرار بود همين روزا عقد كنم.. سفر رفتنم چي بود..؟
سحر- اره ها حالا چه كاري از دست من بر مياد.... 
-من با تنها كسي كه مي تونم ارتباط داشته باشم تويي و تو هم مي توني از خونه عموم برام خبر بياري
سحر- من كه نمي تونم برم خونشون..
-لازم نكرده بري خونشون ....فقط بتوني ازشون برام خبر بياري كافيه ..فعلا شماره بابامو بگير و گوشيتو بده من...
. سحر- خودت مگه گوشي نداري ..
-.نههههههه ... زود باش
شماره رو گرفت بيا 
بابا- بله
-سلام بابايي
بابا- سلام نازي .........معلوم هست تو كجايي؟
-تو دل شما 
بابا- شوخي نكن دختر... سه روزه منتظر تماست هستم ..گوشيتم كه خاموشه 
-گوشيم افتاد تو اب وسوخت
بابا- خوب نمي تونستي از يه جاي ديگه باهام تماس بگيري.... مي دونم تو سفري ولي هر جايي هم كه باشي مي تونستي باهام تماس بگيري...
-بله حق با شماست.... گفتم بيام تهران ... گوشي و يه خط بگيرم ....بازم عمو اينا واردترن تو این كارا
بابا- بابك كجاست؟
-بابك؟
بابا- اره ديگه عمو گفت دوتايي باهام رفتيد خوش گذروني....افرين دخترم ... تو سفر مي تونيد بيشتر باهام اشنا بشيد... حالا كه زن و شوهريد ...ديگه سر ناسازگاري بزار كنار و سعي كن يه همسر خوب براي بابك باشي
(جان... زن و شوهر؟ كي من عقد كردم كه خودم خبر ندارم)
بابا- روز عقدت هرچي تماس گرفتم ... گوشيت خاموش بود.... با بابكم كه تماس گرفتم گفت خوابيدي دلم نيومد بيدارت كنه...نازي صدامو داري...نازي....
-بله بابا ببخشيد بايد برم ..كاري نداريد... 
بابا- نه عزيزم تماس يادت نره 
-راستي شما كي بر مي گرديد...؟
بابا- حالا كه خيالم از بابتت راحت شده......... احتمالا تا 6 ماه ديگه بيام 
با ناراحتي و بغض... باشه بابا ... پس فعلا
بابا- فعلا دخترم 

گوشي رو به سحر دادم و به گلدون روي ميز خيره شدم
سحر- چت شو يهو ...
-عمو اينا بهت نگفتن كه من ازدواج كردم
سحر- نه حرفي نزدن ...فقط گفتن رفتي سفر..... تو این مدت كجا بودي دختر .؟.... 
با صدايي گرفته از روز اول كه پشت صندوق عقب ماشين پرهام قايم شده بودم و تا امروزو مو به مو گفتم.... البته به جز برخورداي منو پرهام
سحر- چه شانس اورديا ... 
با خودم گفتم اره يه شانس ديگه هم اوردم... اینكه دلمو باختم 
سحر- حالا مي خواي چيكار كني ؟.... بابات كه فكر مي كنه تو ازدواج كردي 
-هنوز نمي دونم 
سحر- بايد به بابات بگي... همين دروغي رو كه بهش گفتن كافيه بگي تا بفهمه چه ادمايي هستن..
-اره ولي الان نه
سحر- چرا 
- مي دونم بابام حسابي اونجا كار داره... بذار يه مدت بگذره به وقتش خودم بهش مي گم 
سحر- پس تو این مدت مي توني بياي خونه ما ..
- نه هنوز من تو اون خونه كار دارم
سحر- چيكار داري؟
به چشاي سحر نگاه كردم
سحر- شيطون كار داري يا دلت اونجا مونده
بايه نيش خند........ كوفت
سحر- واي واي نازي ما هم قاطي مرغا شد ... و بلند زد زير خنده
-ديونه اينو به مردا مي گن 
سحر- من كه تو زن بودن يا مرد بودنت شك دارم
-زهرمار ديونه.... ارومتر بخند همه دارن مارو مي بينن
سحر- حالا این اقاهه سرش به تنش مي ازره 
-مي خواي ببينيش 
سحر- اوه ... از خدامه
-ماشين كه اوردي 
سحر- بعــــــــــــــــله
-ايول بزن بريم
سحر- اينجا كار مي كنه-نمي دونم ولي اولين بار اينجا ديدمشسحر- يعني برخورد اولين نگاه عاشقانه با خنده يه پس گردني زدم به سحرسحر- اخ....عزيزم ديگه نبايد منو بزني.... اوني رو كه قراره خرش كني ... اونو بايد پس گردني بزني ....بيا بريم تو -نه بابا بريم يهو مارو مي بينهسحر- پس چطور مي خواي بهم نشونش بدي-بذار ببينم اصلا اينجا امده يا نهخيابونو نگاه كردم كه چشمم به ماشينش خورد با خنده به سحر نگاه كردمسحر- چيه جوجه اردك گل از گل پژمردت شكفتاین دفعه محكمتر كوبيد پس گردنش سحر- اخ اخ .... نزن فهميدي اينجاست ....الهي دست بشكنه انقدر محكم مي زني -من مي رم تو باهاش كار دارم.... شايد باهم امديم بيرون تو نياي طرفمونو ...من گفتم هيچ كسيو ندارمسحر- خاك تو گورت از اول زندگي درو.غ ... دروغ-مرض خفه مي شي يا نهديدم لپاشو باد انداخت و بهم خيره شد ... كم كم داشت قرمز مي شد-داري چه غلطي مي كني دارم خفه مي شم كه تو به كاراي عشقولانت برسي-واي خيلي خري و محكم با خنده زدم تو سرشسحر- بدو برو تا اقا خوشگله نرفتهحالا با چه رويي برم تو ...تو برو ببين اصلا بهت محل سگ مي ده يا نه-سلام خانومپرستار- سلام بفرماييد-ببخشيد اقاي دكتر پرهام فرهادي اينجا كار مي كنن؟پرستار- كي؟-اقاي دكتر فرهادي ... پرهام فرهادي پرستار- نه...اينجا دكتري با این اسمي كه گفتيد نداريم..(اه ولي اون كه ماشين خودش بود...)-ميشه دقت كنيد پرستار- خانوم من اينجا 3 ساله دارم كار مي كنم.... چنين دكتري نداريم...برگشتم و به دور وبرم نگاه كردم چشمم خورد به در اتاقي كه اونروز پرهام از اون امده بود بيروناروم به طرف در رفتم و خواستم در و باز كنم كه در باز شد .... چشام با چشاي پرهام گره خورد ... نگاش اروم بود.... ولي يهو اتيشي شد. .و بدون حرفي از كنارم رد شد... دنبالش دويدم... جرات صدا كردنشو نداشتم به طرف ماشينش مي رفت... كه سحر زنگ زد ... -چيه؟سحر- این جيگرو از كجا پيداش كردي؟....نمي تونستم جواب سحرو بدم ..چشمم به پرهام بود كه داشت مي رفت .سح- ببين من يه دوست پسر دارم از خوشگلي چيزي كمتر از این اقا پرهامت نداره فقط نصف صورتش سوخته اون مال تو این مال من ....سحر براي خودش حرف مي زد و مي خنديد ....و منم دنبال پرهام ...- .صبر كن ...ولي اون گوش نمي كرد-صبر كننزديك ماشينش شده بود ....-پرهام توروخدا ...كه با كلافگي وايستاد و سرشو به طرفم برگردوندو منتظر شد كه حرف بزنم...-من ... مي دونم كه كار.م... صداي زنگ موبايلش در امد....به صفحه موبايلش نگاه كرد و با دست بهم اشاره كرد كه ساكت شمپرهام- جانم پرينازپرهام- نه هنوز وقت نكردم...كاش خودت مي بردي من وقتشو ندارم...پرهام- چي ؟گذاشتي تو ماشين ..در عقب ماشينو باز كرد و دنبال گشتن شد پرهام- اره پيداش كردم ..با خودش يه پارچه مشكي در اورد ...همونطور كه حرف مي زد به پارچه تو دستش هم نگاه مي كرد ...پرهام- باشه اگه وقت كردم .....چي بگم ... بلنده پارچه رو ول كرد و قد پارچه رو نگاه كرد تازه فهميدم پارچه نيست و يه چادر عربيه پرهام- پسش بدم... بعدا خودت مي ري يكي ديگه مي گيري ...باشه باشه اگه رفتمكاري نداري قربونت............ خداحافظگوشيشو خاموش كرد و بهم خيره شدلال شده بودم داشت چادرو جمع مي كرد پرهام- گوشيه نو مبارك گوشيه تو دستمو نگاه كردم... پرهام- مي خواستي حرف بزني بگو مي شنوم...هنوز سر جام وايستاده بودم ..- من بايد يه چيزايي رو بهتون بگم...با يه پوزخند..... نكنه مي خواي بگي فوق فرشته ام...با ناراحتي بهش نگاه كردم- نخير درباره خودمه ... بايد در مورد خودم بهتون يه چيزي بگم...پرهام- ببين من خيلي كار دارم ... وقت ندارم ....بعدشم برام مهم نيست چي مي خواي بگي..-بايد بشنويد ....پرهام- چرا بايد بشنوم-چون بهم گفتيد دروغگودوباره با كلافگي به ماشين تكيه داد به چادر تو دستش نگاه كردم ..مي خواستم واقعيتو بهش بگم ...ولي نمي دونستم چطور شروع كنم...به چشاش خيره شدم....كه گوشيه منم زنگ خورد...پرهام- جواب بده طرف خودشو كشت ...همونطور كه نگاش مي كردم گوشي رو اروم بردم كنار گوشم و دكمه سبزو فشار دادم سحر- اونجا چه خبره نازي ... حرفي نزدمسحر- نمي خواي بنالي ننال.... ولي بايد عرض كنم الان ماشين بابك دقيقا پشت سرت پارك شد چشام گشاد شد و اب دهنمو قورت دادمپرهام از ديدن چشام به خنده افتاد...و با تمسخر بهم نگاه كرد..گوشي رو سريع گذاشتم تو جيبم و چادرو از دستش قاپيدم .. و انداختم رو سرم ...اه پس جاي دستش كجاست ...چادر بلند و گشادي بود ...پرهام متعجب زده به كارم نگاه مي كرد ....بلاخره جاي دستو پيدا كردم و دستمو با يه حركت دادم تو ....كه اخ پرهام در امدبه زور از زير چادر بهش نگاه كردم پرهام كمي خم شده بود .. تازه دوهزاريم افتاد كه با دست كوبيدم تو شكمش ...هم خندم گرفته بود هم ترسيده بودم ..- تو رو جون ثريا جون كمكم كنيد .... پرهام به پشت سرم نگاه كرد و دوباره به من نگاه كرد - نذاريد این اقا منو ببينه.... كمكم كنيد بعد ا همه چي رو بهتون مي گم ...خواهش مي كنم.... كه صداي بابك امد ... ببخشيد..چشامو بستم و كيفو از ترس گرفتم جلوي شكمم و چادرو حسابي دور خودم پيچوندم و تا مي تونستم چادرو كشيدم بالا ...كه چشمم خورد به كفشاي سفيدم ....(با ديدن كفشام ياد زماني افتادم كه بابك به كفشام نگاه كرده بود..چند هفته پيش بابك- چه كفشاي قشنگي..... تا حالا تو ايران نديدم ...- .اره نبايد م ببيني چون از اونجا خريدم )واي همين كفشا برام دردسر شد ...صداي قدماي پاي بابكو مي شنيدم كه از پشت نزديك مي شد .. باعجز به پرهام نگاه كردم پرهام - صد بار بهت گفتم تو این ماه هاي اخر انقدر از این پله ها بالا و پايين نرو جان این چي مي گفت ... پرهام - مي ميري بياي خونه مامانم اينا ...نه پله داره ..نه سرده .. لازم نيست كار خونه هم كنيتازه متوجه بازي شده بودم-ای ای داد نزن ....واي مردم دستمو تكيه دادم به ماشينبابك - ببخشيد اقا ...پرهام با داد بلههههههههه- واي مردم دارم ميميرم ...بچه اتم به خودت رفته.... ديرشه يه دو سه روز ديرتر بياد تو این دنياي فاني ...بابك حالا كنارم وايستاده بود سريع خم شدم كه صورتمو نبينه- پرهام خير نديده به دادم برسه.... پدر سوخته داره لگد مي زنهپرهام به طرفم خم شد و با نگراني .....چپ يا راست؟...-راست نه نه چپ ...بابك- ببخشيد پرهام - چيه اقا ؟....مگه نمي بيني حال خانومم خوب نيست پرهام در ماشينو برام باز كرد پرهام - بيا بشين ببينم چه خاكي بريزم تو سرم -ای ای ...واي خدا منو بكش و راحتم كن چادرو كه جمع كرده بودم ول كردم كه رو پاهام بيفته تا ديگه كفشام ديده نشه بابك اصلا نمي دونم براي چي امده بودطرف ما ...ولي ديگه حرف نمي زد ...پرهام - بيا سوار شو ديگه ...خواستم برم طرف در ماشين كه پام گير كرد به چادر.... انقدر بلند بود كه رفته بود زير پام ..... به طرف پرهام پرت شدم .....قبل از اينكه خودم بيفتم تو بغلش ... پرهام دستاشو از هم باز كرد و منو تو بغلش گرفت..پرهام - ببين مي توني يه كاري كني .... كه داغ این بچه رو تو دلم بذاري ..- واي مامان مردم ....ازخنده داشتم مي مردمبابك- اقاپرهام - اقا چته ؟چيه؟ چي مي خواي از جونم تو این گيرو بير همونطور كه تو بغلش بودم منو رو صندلي جلو نشوند و درو برام بست و خودش به در تكيه داد كه چهره ام ديده نشه اما صداهاشونو مي شنيدمبابك- شما این خانومو این طرفا نديد این عكسشهپرهام مكثي كرد.... اقا من انقدر درگير زندگي خود م هستم ....كه ديگه وقت ديد زدن مردمو ندارم ....من اصلا ايشونو نديدم ...چيكارتون ميشه ؟... نكنه خواهرتونه كه از خونه فرار كرده ؟باباك- ببخشيد مزاحم شدم ...پرهام - خواهش ... بابك از ماشين دور شد و من يه نفس راحت كشيدم...كه گوشيم زنگ خورد ..سحر- رو تخت نشورننت دختر تركيدم از خنده ....-خفه شو الان قطع كن بعدا خودم باهات تماس مي گيرم ....بابكو ديدم كه رفت تو ازمايشگاه ... و پرهام سريع بعد از رفتنش امد و سوار ماشين شد و حركت كرد... چادرو از روي سرم كمي كشيدم كنار و مناظر بيرون نگاه كردمپرهام - من سراپاگوشم ....بگو-شما اينجا كار نمي كنيد؟پرهام - نه براي ديدن يكي از دوستام امده بودم-پس اون پرستاره بيچاره حق داشته كه مي گفت شما رو نمي شناسهپرهام - منو با حرفاي متفرقه بازي نده .... قرار بود يه چيزايي رو بهم بگي ..-خوب نقش بازي مي كنيدا ... من كه اولش كپ كردم .... واقعا نقش باباهاي بچه نديده رو خوب بازي كرديد؟صورتش به روبه رو خير ه بود و دنده عوض مي كرد...كه يه دفعه ماشينو گوشه خيابون متوقف كرد.بهش نگاه كردم ... هنوز به جلو نگاه مي كرد...پرهام - برو پايين -چي؟پرهام - مي گم برو پايين .... -اخه چيكار كردم؟ .... پرهام - بيش تر از این وقت منو نگير .... از روز كه امدي تمام زندگيمو بهم ريختي .. يالا برو پايين...- تو كي هستي..... كه با من اينطوري حرف مي زنيپرهام - تو كي هستي كه به خودت اجازه مي دي... سه تا ادم گنده رو سر كار بذاري و هرچي دروغ بچگونه است تحويلشون بدي ....پرهام - بايد مي فهميدم تو هم از اون دختراي ول خيابوني هستي ...معلوم نيست با این يارو چيكار كردي ؟.....چي ازش بلند كردي؟..... كه دربه در دنبالته؟..-تو حق نداري درباره من اينطوري حرف بزني ....پرهام - مي خواي منو خانواده امو چقدر سر كيسه كني ....بگو خودم الان بهت بدم.... كه راهتو بگيري و بري ..... راستي امثال شما ها.... بايد درامدتون از من دكتر بيشتر باشه ....اشكم داشت در ميومد بدترين توهينا رو داشت بهم مي كرد ....برگشت و نگام كرد ... اشكام صورتمو خيس كرده بودن ..... يه لحظه ساكت شد.پرهام - اينم جز نقشه هاتونه.... كه خوب گريه كنيد.... تا دل طرفو كباب كنيد ....-من هرچي باشم هنوز انقدر هرزه نشدم.. كه به خاطر پول دست به اينكارا بزنم..پرهام - پس با پول بابات مي ري براي خودت خريد مي كني و از هرچيز بهترين و گرونترينشو بر مي داري(بيا نازي...... به قول سحر خاك تو گورت..... عاشق كي شدي ..بدترين حرفا رو بهت زد ... تو هنوز براي چي نشستي ...)در ماشينو باز كردم .....كنار در وايستادم و نفسمو دادم بيرون ... با اينكه همه جا افتاب خودنمايي مي كرد ولي هوا سرد بود......با يه دستم در بازو نگه داشتم و دست ديگمو رو سقف گذاشتم و به داخل ماشين خم شدم اسمم نازنين محتشمه.....21 سالمه.... پدرم نمرده ...زنده است داره به زير دستاش سروري مي كنه.... يه هفته قبل از عيد امديم ايران.... مادر ندارم.....تنها كس و كارم تو این شهر بي درو پيكر ...عموم و خانوادشه ...كه انقدر پولاي بابامو مي خواد منو نمي خواد...به هزار ترفند مخ بابامو شستشو داد تا من زن پسرش بشم....پدرم رفت و منو اينجا گذاشت تا وقتي كه بر مي گرده من با پسر عموي عزيزم ....هموني كه امروز ديديش ازدواج كنم.ولي كارش اونجا طول كشيد و قرار شد من با يه رضايت نامه كه از طرف پدرم مياد بدون حضورش عقد كنم..اونروزم كه سوار ماشينتون شدم امده بوديم براي ازمايش ....حالا هم كه فرار كردم به پدرم گفتن من با پسرشون عقد كردم و با پسر عموم تو مسافرت هستيم اگه پولدارم و چيزاي گرون مي خرم چون بابام خر پوله ... بچه مايه دارم حالا هم اگه چيزي از خونتون كم شده.... ليست كنيد تا پولشو بهتون بدم....ديگه .نيازي به وسايلم هم ندارم ....فقط فردا مي يام همين ازمايشگاه..... لطف كنيد مدارك شخصيمو برام بياريد تو همون كيف كوچيكه است ...اگه حرفامو باور نكرديد مداركم هست.. مي تونيد استعلام بگيريد ..... تا هويتم براتون مشخص بشه... و بفهميد من از این دختراي خيابوني نيستم كه هر روز منتظر يه ماشين مدل بالان .......نه يه پرايد مدل 87از طرف من از مادر و خواهرتون بابت همه چي تشكر كنيد..داشت جلو رو نگاه مي كرد......... چند ثانيه ای بهش خيره شدم و با گفتن خداحافظدرو بستم و از كنار جدول كشياي خيابون راه افتادم.....گوشيمو از جيبم در اوردم و اروم شروع كردم به گرفتن شماره سحر.....ای بتركه اون چشات سحر چقدر چشم شور بودي و من نمي دونستم .... ديدي چطور عشقمو چشم زدي ...سحر- بله- بله و بلا..بله و درد .....بله و زهرمار.....بله و مرگسحر- هوييييييييييي چه خبرته.؟.....باز كدوم كشتيتو غرق كردي كه من گناهكار شدم..-كجايي ؟سحر- خونه بابامبينيمو كشيدم بالا .....مياي دنبالم سحر- مگه خونه اونا نيستي-نه تو خيابونمسحر- كدوم خيابون؟-نمي دونم....حالا مياي دنبالم؟سحر- عزيزم تو تهران این همه خيابونه ......من بيام كدوم خيابون كه توي عتيقه رو پيدا كنمهق هق گريه ام بيشتر شدبا صداي گرفته و داد مانند مياي يا برم زير كاميون سحر- نازي حداقل اسم خيابونو بگو به خدا شاهكاري تو ....به اطراف نگاه كردم با دستم اشكامو پاك كردم ....-ببين اينجا يه تابلو زده روش نوشته كوچه شهيد باباييسحر- به جون همون تابلو كه خيلي تابلويي نازي ....-باشه پس من رفتم زير كاميون سحر- حداقل از يه نفر بپرس كجايي كه من زودي بيام دنبالت...- باشه پرسيدم بهت زنگ مي زنمسحر- منتظرم نزاري من دارم اماده مي شم ...باشه؟- باشهگوشي رو خاموش كردم ...حالا من جك و جونور از كجا پيدا كنم كه جوابمو بده...سردم شده بود و دنبال كسي مي كشتم..... تازه متوجه شدم هنوز چادر سرمه ....پايين چادرو جمع كردم و با يه دستم نگه داشتم و كمي رو سريم و چادرو جلو كشيدم و موهامو كه زياد ريخته بودن بيرون دادم تو...سحر دوباره زنگ زد...-بلهسحر- چي شد؟-هنوز كسي رو پيدا نكردم سحر- اصلا دنبال كسي هم گشتي؟-نه سحر- منتظري يكي از اسمون بياد بهت ادرس بده؟-سحر وقتي حوصلتو ندارم... چقدر فكر مي زنيسحر- خيلي خوب كسي رو پيدا كردي با من تماس بگيربه پشت سرم اصلا نگاه نكرده بودم ....و مستقيم از ماشين پرهام تا جايي كه الان بودم ...بدون برگشت به عقب راه امده بودم.... حتي نمي دونستم چقدر ازش دور شدم...جلوتر ديدم يكي منتظره ماشينه خوب اينم ادميزاد برم كه خدا از غيب برام يكي رو رسوند...هنوز به طرف نرسيده بودم كه صداي بوق ماشين امد..برگشتم پرهام بود... محلش ندادم و راهمو ادامه دادم..اونم اروم با حركت من دنبالم ميومدپرهام- بيا سوار شو...چادرو كه كمي عقب رفته بود كشيدم جلو و جوابي بهش ندادمپرهام- نازنين بيا بازم چيزي نگفتم دلم از دستش گرفته بود پرهام- لج نكن بيا سوار شو ... ببخش مي دونم خيلي تند رفتم ...دوباره بوق زد....به مردي كه منتظر ماشين بود رسيدمموهاي نامرتبي داشت... يه كاپشن كه رنگو و رو رفته بود تنش كرده بود و يه سيگارم بين انگشتاش بود كه در هر 3 ثانيه يه پوك مي زد-ببخشيد اقادر حالي كه سيگار بين لباش بود به طرفم برگشت مرد- بله ابجي-اينجا كجاست؟مرد- بله؟-اينجايي كه هستيم دقيقا ادرس چيه؟مرد- كجا مي خوايد بريد؟-اقا من ادرس اينجا رو پرسيدمبازم بوق ماشين پرهام پرهام- مي گم بيا سوار شو ....این مسخره بازيا چيه كه راه انداختيمرد- ابجي مزاحمتون شده-اقا ادسو مي ديد ؟مرد- بگيد كجا مي خوايد بريد خودم مي رسونمتونمرد تيكه نفهم من چي مي گفتم... اون چي مي گفت...چه اعتماد به نفسي هم داشت نه ماشيني نه چيزي تازه مي خواست .... با دست خالي منو تا يه جايي هم برسونه .....پرهام از ماشين امد پايين و به طرفم امد...پرهام- چرا سوار نمي شي-از كي تا حالا اقاي دكتر دختراي هرزه رو سوار مي كنه پرهام - برو سوار شو - نمي خواممرد- اقا چيكار داري؟ چرا مزاحم ناموس مردم شدي؟و يقه پرهامو چسيبدپرهام- ولم كن تو چيكار داريمرد- مگه هركي به هر كيه؟.... از هركي كه خوشت امد بياي سوارش كني پرهامم با مرد دست به يقه شدپرهام- برو سوار شو..ترسيدم و خواستم سوار شم..مرد- كجا ابجي؟..... من اينجام نترس ....پرهام- مي ري سوار شي يا با كتك سوارت كنم...مرد- چشمم روشن.....مي خواي با زور دختر مردمو سوار كني و يه مشت خابوند تو صورت پرهام ...پرهام- اخ ... به تو چه مرد -به من چه؟..... الان حاليت مي كنمواي دعوا داشت بالا مي گرفت مرد خواست باز بزنه تو صورت پرهام ....پرهام جا خالي داد و با پا يه ضربه زد زير شكمش ...مرد به طرف پايين خم شد و خواست دهن باز كنه كه پرهام يه مشت خوبوند تو فكش....پرهام با داد به طرفم برگشت ...مي ري سوار ميشي يا نه-من با ترس .....اره اره تو داد نزن.....من هنوز فكمو دوست دارم ومثل موشاي ابكشيده پريدم تو ماشين ....(اخه دختر چرا مي ري رو مخش .....از اول ميميري سوار مي شدي )پرهام يقه مردو گرفت و به طرف جدولاي كنار خيابون هل داد ....و با عصبانيت سوار شد .به طرفم برگشت كه از ترس يهو دستامو حايل صورتم قرار دادم و چشامو بستم ماشينو روش كرد از كنار مرد كه ولوي زمين شده بود رد شديممرد- كوفتت شه ...الهي كه درسته تو گلوت گير كنه... ما كه زورمون نرسيد لاقل تو بهرشو ببربه طرف پرهام برگشتم ......... اين چي گفت؟ پرهام- فقط ساكت شو و جيكتم در نياد ...حسابي ترسيده بودم و تو خودم مچاله شدم گوشش زنگ زدپرهام- بله...........سلام خانوم صدري ...........نه امروز نمي تونم بيام ...........................به بيمارستان هم خبر بديد برام گرفتاري پيش امده .. امروز نمي تونم بيام.........................تمام نوبتاي امروز رو هم كنسل كنيد .....ممنون همون طور كه گوشي
دستش بود دنده رو عوض كرد....پرهام- امروز خيلي رو اعصابم راه رفتي ... حتي از كارو زندگيمم افتادم به خاطر تو ...-من..پرهام- هيسسسسسسسسسسس هيچي نگو ...هيچي ....فقط ساكت شو... ساكت ديگه صدام در نمي يومد انقدر ترسيده بودم كه دهنم قفل شده بود و احساس مي كردم زبونم تلخ شده .. تا حالا پرهامو انقدر عصباني نديده بودم ....گوشيم صداش در امد ...قلب هوري ريخت ...دستام از ترس بي حس شده بود..... فكر كنم قندم داشت مي يو فتاد ... اخه سابقه داشتم از ترس و يا هيجان زياد.... زودي قندم مي يوفتاد ....گوشيم هي زنگ مي زد ...ولي من نمي تونستم جواب بدم ...پرهام گوشي رو از دستم كشيد پرهام- بلههههههههههههههههههبا دادش حالم بدتر شد و احساس سردي كردم رنگم صورتم زرد شد به احتمال زياد سحرم با داد پرهام قلبش از حركت وايستاده و كارش به سي سي يو يه اب قندي مامانش كشيده وقتي جوابي از طرف سحر نشنيد گوشي رو خاموش كرد و اونو كنار دستمال كاغذي رو داشبرد پرت كرد...چشامو به زور باز نگه داشته بود...سرم داشت گيج مي رفت پرهام برگشتو منو نگاه كرد پرهام- چت شد؟چند بار هي جلو رو ديد هي منو پرهام- نازنين خوبي؟به زور دستمو گذاشتم رو گونه امپرهام- چرا زنگ پريده؟تو این ميسر این چندمين باري بود كه ماشينو نگه مي داشت سريع به طرفم برگشت پرهام- نازنين چت شو ...نبض دستمو گرفت و دستشو گذاشت رو پيشونيم ...پرهام- نازنين چشماتو باز كن سرم گيج مي رفت مثل قرقي از ماشين پياده شد...فقط ديدم رفت توي يه مغازه.... موبايلم شروع كردن به زنگ زدن ...پرهام با يه ليوان اب كه توش قند بود برگشت .. در طرف منو باز كرد قند ای توي ليوان و با قاشق هم زد پرهام- نازنين سرتو بيار بالا ... چيزي نيست نترس قندت افتاده ....ليوانو گذاشت رو لبام.. چشام ديگه بسته شده بود و به زور مي تونستم باز كنم.پرهام- باز كن دهنتو كمي از اب ليوان از كنار لبام ريختدستشو انداخت دور گردنم و سرمو كمي داد جلو كه بتونه اب قندو به خوردم بده ....صداي قلبشو مي شنيدم كه تند مي زد دو سه قلوب كه خوردن-بسه ديگه نمي تونم پرهام- نه تا تهش بخور-نمي تونمپرهام- مي گم بخورو مجبورم كرد تمام ليوانو بخورم پرهام- هميشه اينطوري مي شي -گاهي دستشو از دور گردنم برداشت و سرمو تكيه داد به صندلي و بهم خيره شدپرهام- حالت بهترهبا حركت سر گفتم اره پرهام- صبر كن الان ميام در و بست و به طرف مغازه رفت كم كم داشت حالم جا مي يومد كه برگشت ... پرهام- خوبي؟-اره بهترم فقط سردمه بخاري رو زياد كرد و كتشو در اورد و روم انداخت چشام سنگين بود ولي خوابم نمي يومد ....مي دونستم تا 10 دقيقه ديگه حالم بهتر مي شد 20 دقيقه اي بود كه داشت مي روند.... بدون اينكه مقصدمون معلوم باشه..كتشو از روم برداشتم... گرماي كت و بوي ادكلنش مثل این بود كه تو بغل پرهام باشم - كجا مي ري؟پرهام- بيدار شدي؟-خواب نبودم پرهام- خوبي؟-اره ممنون .به ساعت نگاه كردم 2 بود...-نمي ريد خونه؟.........ساعت دوه ... ثريا جون و پريناز نگرانم مي شن ..چون بهشون گفتم ظهر بر مي گردم ... موبايلشو در اورد و مشغول شماره گرفتن شد...پرهام- سلام ...خوبيد ...ممنون .........كي نيونده پرهام نگام كرد نگران نباشيد پيش منه.........اومده بود بيمارستان...... نه چيزي نشده .... ديروز بهش گفته بودم بياد بيمارستان ... اره ............تا برگرديم كمي طول ميكشه كاري نداريد ...چشم ... خداحافظتا پرهام خداحافظي كرد گوشيه من صداش در امدپرهام- این كيه انقدر زنگ مي زنه......از وقتي چشاتو بستي چند باري زنگ زده - پس چرا من نشنيدم .....پرهام- ديدم زياد زنگ مي زنه.... گذاشتمش رو ويبره كه اذيت نشيگوشي رو برداشتم ...سحر بود ... مي خواستم پرهام بدونه طرف دختره و دوست منه براي همين گذاشتم رو ايفون -سلامسحر- سلام و بلا....الهي كه من بميرم و از دست تو خلاص بشم .....كه انقدر حرصم مي دي از نگراني هزار بار مردمو زنده شدم...... فكر كنم الان به اندازه 10 سال پير شدمنمي گي يهو جواب نمي دي....... دل من هزار راه مي ره ..حالا اينا رو بي خيال .....اون غول بي شاخ و دم كي بود جواب داد.....چرا داد مي زد تو خوبي نازي ؟ندزديدنت كه؟چرا يه زري نمي زني............. بفهم زنده ای ...سالمي.... يا خبرت مرده اي كه من راحت بشم ....به پرهام نگاه كردم كه با لبخند نگام مي كرد...از خجالت قرمز شدم -سحر يه لحظهچيه چيو يه لحظه ......مي دوني از كي منتظرم تا تو يه تماس بگيري .... تا الان دوتا تانكر اب قند خوردم ...تا فشارم ثابت بمونه...- سحر...هي نگو سحر سحر .... من چه گناهي كردم كه دوست توي بي عقل بي شعور شدم.... دريغ از يه جو ارزن كه برام ارزش قائل بشي ؟ به زور يه لبخند زدم ...... و لبامو تكون دادم .......زهرمار عزيزم يه لحظه خفه شو ...سحر- چرا صدات اينطوريه ؟ كسي پيشته؟پرهامه؟اره؟ای بي شعور ....رفتي پي يللي تلليت .... منو فراموش كردي ...-سحر بعدا باهات تماس مي گيرمسحر- نه نه همين حالا جواب بده -سحرررررررررسحر- باشه عزيزم هر وقت خواستي تماس بگير ....حالا ميشه دنبال منم بيايد با هم بريم صفا سيتي-سحرررررسحر- اهان باشه مي خوايد كاراي بد بد كنيد من مزاحمم-سحررررررررررسحر-خوب باشه براي عروسيتون مي خوايد دعوتم كنيد-سحرررررررررسحر- جانم عزيزم-خواهشا برو ....براي دو سه ساعتي بميرسحر- چشم من مي رم مي ميرم... فقط هنوز تصميم نگرفتم كجا دفنم كنن ...تو از همون راه دور برام يه فاتحه بفرست و برام خيرات كن -سحرررررسحر- باشه باشه.... فهميدم الان عشقت مي خواد ببوستت من مزاحمم سحر- ببين فقط بگو هاليودي ماچت كنه... دقيقا مثل اونا فيس تو فيس .....نگاه تو نگاه.... بعدم لب................... و ای خداااااااا يا.... بعدم ايست قلبي عشقولانه -سحررررررررررررررمي دونم نمي توني فعلا فك لقتو تكون بدي..... پس فكر كردي چرا دارم يه بند چرت و پرت مي گم ....چرت نيست اينا در و مروايده كه داره از دهنم مي بارهپرهام خندش گرفته بودو اروم مي خنديد-سحر بميري كه بي ابروم كردي سريع گوشي رو خاموش كردمدوباره زنگ زد ...رد تماس زدم ... با خجالت به پرهام نگاه كردم .....زياد حرفاشو جدي نگيريد ..... انگشت اشارمو گذاشتم كنار شقيقم ...مي دونيد يكم از نظر عقلي مشكل داره ....دختر ترشيده است ديگه...... بس كه مونده خونه يه بند چرت و پرتي مي گه پرهام هنوز مي خنديد-نمي خوايد بريم خونه پرهام- تو گشنه ات نيست ... - چرا يكم ...بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد ... پرهام- غذاهاي اينجا خوشمزه است ....-يعني بريم غذا بخوريم ؟پرهام- ادما ميان رستوران كه چيكارا كنن؟-غذا بخورن پرهام- پس چرا مي پرسيرستوران بزرگ و قشنگي بود هنوز چادر سرم بود.... با هم نشستيم پرهام- سختت نيست؟-چي؟پرهام- چادر سرت كردي؟به چادر نگاه كردم ...-هنوز كه اذيتم نكرده پرهام- بهت مياد لبخندي زدم ... ممنون -هميشه ميايد اينجا؟پرهام- اره.... معمولا اخر هفته ها .... با مامان و پريناز ميايم...-با كساي ديگه چي؟پرهام- بعضي وقتا هم با بعضي از همكارا ...كه با هاشون صميمي ترم-و ديگهپرهام- وديگه هيچكس منو رو طرف گرفت ...چي مي خوري؟-من از وقتي امدم ايران.... هرجا كوبيده گير بيارم......... دو لپي مي خورم ...الانم كوبيده مي خوام...پرهام گارسونو صدا كرد و بهش گفت دو پرس كوبيده با مخلفاتش برامون بياره-شما هم كوبيده دوست داريدپرهام- من جوجه رو بيشتر ترجيح مي دم -پس چرا كوبيده سفارش داديدپرهام- دوست ندارم وقتي با كسي هستم ...دو نفري غذاهاي متفاوت بخوريم ...چون يا اون چشمش به غذاي منه يا من چشمم به غذاي اون-چه استدلال جالبي برامون سالادو كه اوردن من شروع كردم به خوردن ....-ممنونا حسابي گشنم بود ....پرهام- نمي خواي به پدرت همه ي ماجرا رو بگي ..-به موقعش مي گم الان نهپرهام- تا كي مي خواي این بازي رو ادامه بدي ؟...-خودمم نمي دونم.... ولي فعلا همينو مي دونم ...كه اگه الان بگم ..عمو اينا يه نقشه ديگه مي كشن و باز با يه دروغ ديگه سر بابامو كلاه مي زارنبازم خداروشكر شناسنامه خودمو اوردم..... وگرنه تا الان اسم بابك توش ثبت شده بود.. از این عموي من هر كاري كه بگي بر مياد ...این سسش چيه.... چقدر خوشمزه است...پرهام- مي خواي بگم باز برات بيارن- نه بايد براي كوبيده هم يه جا داشته باشم يا نهپرهام- هيجان زده مي شي.... قندت ميفته ؟-اوهوم .....غذامونو اوردن .....موقع خوردن چون چادر بزرگ بود ....دستهاش هي ميفتاد جلو و اذيت مي كرد ...ومن مجبور بودم هي بكشم بالا- پريناز چطور با این سر مي كنه .....پرهام- خوب اندازت نيست...... براي پرينازم بزرگه...-ولي خوشگله.....مخصوصا این دستهاش موقع خوردن از پشت سرم صداي كسي امد به به اقاي دكتر مي بينم كه داري بالا بالاها مي پري به پرهام نگاه كردم كه داشت به پشت سرم نگاه مي كرد...پرهام- سلام جلال جان خوبي ......سلام خانوم رادمنشبرگشتم و به پشت سرم نگاه كردم يه مرد و زن پشت سرم بودن مرد كه اسمش جلال بود رفت كنار صندلي پرهام نشست و زنه كه هنوز اسمشو نمي دونستم پيش منجلال- مي بينم حالا زن مي گيريو به ما نمي گي ...به زني كه كنارم نشسته بود نگاه كردم .......زن با صداي كشداري كه ناراحتي توش بود از همكار هستن؟....... يا بچه هاي دانشكده؟جلال – ببخشيد این خواهر ما زهره زود مي ره سر اصل مطلببه پرهام نگاه كردم كه ببينم چي مي گهپرهام- بچه ها شما چيزي خورديد؟جلال- نه ما تازه امديدمجلال گاهي نگام مي كرد و دوباره با پرهام حرف مي زد ....اخرم نمي دونم دم گوشش چي گفت كه پرهام قرمز شد.زهره- نگفتيد كجا اشنا شديد ؟پرهام- از دوستان خانوادگي هستن زهره- اه خوشبختم از اشنايتون..... من زهره هستم -همچنين........ منم نازنينزهره- حتما تحصيلات عاليه داريد كه دل اقاي دكترو برديد.... چون چندان چهره زيبايي نداريد...كه بگم اقاي دكتر عاشق چهره و جمالتون شدهجلال- زهرهزهره- داشتم نظرمو مي گفتم ای كينه ای حالا خوبه زشت نيستم ....وگرنه بايد با این حرفات..... تا الان گورمو با دستاي خودم كنده بودم پرهام- نازنين هم رشته ما نيست....زهره - پس رشته اشون چيه؟قبل از پرهام من گفتم زبان زهره - اه زبان ......الان كه هر جايي بريد تو هر موسسه تازه تاسيسي زبان ياد مي دن ....نازنين جون چندان كار شاقي نمي كنن جلال با خنده - زهره تو خودتو نگاه نكن كه هزارتا موسسه رفتي ..... اخرشم هنوز مي لنگي ....زهره به جلال چشم غره رفتپرهام- نازنين چرا ساكتي چرا خودت درباره رشته ات چيزي نمي گي- خوب من .....من ......زبان خوندم ....اين اولين باري بود كه داشتم كم مي يوردم ....زهره با تمسخره به زبان انگليسي گفت من دندان پزشكي خوندم..... برادرم مثل اقاي دكتر قلب و عروق منم مثل خودش جواب دادم ......اوه عاليه پس هر وقت لازم شد دندوناي كرم خورده و به درد نخورمونو بندازيم دور بيايم خدمت شما بايد ور روفتن با دندون و دهناي بد بوي مردم كار سختي باشه ... من كه نمي تونم فكرشو كنم كه حتي جاي شما باشم.... اگه جاتون بودم از خورد و خوراك مي يو فتادم ..جالال شروع كرد به بلند خنديدن...خوب زديد تو خال زهره لبشو گاز گرفت ...زهره- تو داري به من توهين مي كني- وا چرا زديد تو جاده خاكي ....... يهو با زبون مادريتون حرف زديدپرهام و جلال مي خنديدنپرهام- نازنين زبان المانيشم حرف نداره جلال به طرفم برگشت واقعا ...عاليه-ممنونزهره با غذاش شروع كرد به بازي كردن و ديگه با من هم كلام نشد ... يه جوري غريب افتاده بودم ...مخصوصا كاري مي كرد كه من تو حرفاشون نباشم ... و همش حرفاي پزشكي و تخصصي مي زد پرهام متوجه شد و ظرف غذاشو برداشت و امد كنار من نشستجلال - چي شد پرهام از هم صحبتي با من خسته شديپرهام- نه تو رو كه ولت كنن.... تا صبح حرف مي زني ...جلال- اهان ای زن ذليل رفتي پيش زنت كه بگي هواتو دارم....... ای ای زز ...متوجه زهره شدم كه با پاشنه پاش كوبيد رو پاي جلالبه پرهام نگاه كردم پرهام- بخور مگه دوست نداشتي و از بشقاب خودش يه تيكه كباب گذاشت تو بشقابم ...جلال- واي واي...... زهره منم بايد از این اقاي دكتر ياد بگيرم كه هواي زنمو داشته باشم ...جلال برخلاف خواهرش خوش برخورد و خنده رو بود....ديگه چيزي از غذا نفهميدم و تا اخر زير نگاهاي زهره ....لقمه لقمه كباب كوفتم شد...موقعه خداحافظي زهره زودتر از ما جدا شد و به طرف ماشينشون رفتجلال- ببخشيدش..... اخلاقش يكم تنده ولي هيچي تو دلش نيست...يه فضولي پرهام- تو كه فضولي بپرسجلال- اونروز شما پشت خط بوديد كه گفتيد خفه شم خندم گرفت...... واي شما بوديدجلال بلند زد زير خنده وقتي گفتيد عزرائيل ايد اشهدمو خوندم - ببخشيد اخه شما نمي دونيد اونجا چه اتفاقي افتاده بود و هي مدام الو الو مي كرديد ...بله پرهام همه چي رو برام تعريف كرده به پرهام نگاه كردم...سرشو با خنده انداخت پايينجلال- هي بهش مي گم....... مردگنده برو شنا ياد بگيره ........زشته........ برات افت داره يه خانوم محترم بياد نجاتت بدهاز خجالت صورتم قرمز شدجلال- بازم بهتون تبريك مي گم به پاي هم پير بشيدپرهام دهن باز كرد كه من اقا جلال ...من و ايشون نامزد نيستيم ....من يكي از دوستان خانوادگيشون هستمجلال يه لحظه جدي شد پرهام پس چرا چيزي نمي گي-ماشالله شما كه يه سر داريد حرف مي زنيد به اقا پرهام اجازه نمي ديدجلال- عوضش شما داريد تلافي بي حرفاشو در مي ياريد - نمي خواستيم شما برداشت اشتباه بكنيد.... ولي خودتون سريع قضاوت كرديد ...جلال با لبخند و يه چشمك به پرهام ....نه اتفاقا خوب شد... زهره هم يه مدت حرص بخوره براش خوبه..... لاغر تر مي شه ...و ديگه نيازي به رژيم غذايي نداره -البته به همين زوديا اقا پرهام بايد دعوتتون كنه براي مراسم عقدشجلال- اوه چقدر خبر ....حالا این خانوم خوش اقبال كي هست-به زودي مي بينيد ...زهره دستشو گذاشته بود روي بوق و هي جلالو صدا مي كرد..جلال به پرهام دست داد و گفت :پرهام جان فردا مي بينمت انشالله كه خوشبخت بشيدپرهام فقط سرشو تكون دادبعد رو به من....از ديدار شما هم خوشبخت شدم...راستي فاميلتون چي بود..محتشم نگاه جلال حالا تغيير كرده بودخانوم محتشم اميدوارم بازم ببينمتون خداحافظ- خداحافظ -چه دوست خوبي داريد پرهام- اره اون بر خلاف من زود با ادما مي جوشه -معلومه......... فقط اميدوارم جوش زدنش به دماي 100 در جه نرسه ...كه غير قابل تحمل ميشهپرهام خنديد-راستي شما كه نمي خوايد درباره من به مادرتون چيزي بگيدپرهام- نه قراره خودت بگي-من مي گم ولي الان نه ...اگه اشكالي نداره پرهام- مادرم بفهمه بهش دروغ گفتي ناراحت ميشه-من كه دروغ زيادي بهشون نگفتم .....فقط اون فكر مي كنه پدرم مرده و دارم دنبال فاميلام مي گردمپرهام- اينم كم دروغيه-مي دونم قول مي دم زود بگم.... ولي الان نهباشه هر جور راحتي به خونه كه رسيدم ...پريناز درو برامون باز كرد.....پريناز- سلام سريع دستاشو گرفتم و گونشو بوسيدم سلام پري جونمپريناز هنوز دستام تو دستاش بود..... دو سه قدمي عقب رفت... و از پايين تا بالاي هيكلمو نگاه كرد...-چي رو نگاه مي كني ؟پرهام- این چادرو سر كردي چقدر عوض شدي -اره فقط نمي دونم چرا توش گممپريناز بلند خنديد من مي دونم چون برات بزرگه ...بعد به پرهام نگاه كرد مگه قرار نبود پسش بدي- ای واي باز من ....تو اموالت دخل و تصرف داشتم پريناز- فدات عزيزم قابلتو نداره..... ولي این اندازه ات نيست ....چادرو از سرم در اوردم ...پس بيا مال خودت...پريناز- حالا كه چروكش كردي ...پاينشم گلي به چكارم مياد...پائين چادرو نگاه كردم....عزيزم مي خواستي بلند بر نداري... این ديگه تقصير من نيستپريناز دوباره خنديد و دستشو انداخت دورگردنم ....خودم يكي خوبشو برات مي گيرم البته اگه دوست داشته باشي...-راست مي گي.... پس وقتي خواستي بگيري این دستاش اينطوري توري و سنگ دوزي شده باشه ... مثل همينم اينطوري براق باشه .. اندازه ام باشه ...پريناز- چشم ديگه-چشمت بي بلا خانومي.... فعلا همينو برام بگير تا دستوراي بعدي رو بدم پريناز- خيلي پرويي نازي-حالا ناراحت نشو... این چادروتو به من ميديپريناز- ولي این كه اندازه ات نيست-ولي من خوشم مياد ازشپريناز- باشه اگه دوست داري بيا براي تو-ممنون گلم هنوز دست پريناز دور گردنم بود كه به عقب برگشت و رو به پرهام....راستي اقاي پازوكي زنگ زد...تا گفت پازوكي منم به پرهام نگاه كردم..پرهام- چيكار داشت
پريناز- گفت امروز مي توني با دخترش بري بيرون و باهم حرفاتونو بزنيد - اه اجازه دادن... بهشون نمياد دموكراسي طلب باشنپريناز به من نگاه كرد ... -اخ اخ....... اصلا ديدي از ثريا جون غافل شدم .....و قبل از اينكه حرفي بزنه با سرعت به طرف خونه رفتم ثريا جون روي يكي از راحتيا نشسته بود و داشت كتاب مي خوند...يواش يواش رفتم طرفش و چشاشو با دستام گرفتم ...دستاشو گذاشت رو دستام....ثريا جون- انقدر دستات كشيده و نرمه كه دلم نمياد لوت بدم ....دستامو از روي چشاش برداشتم و دور گردنش قلاب كردم و سرمو به طرفش بردم-سلام به بهترين مامان دينا ثريا جون- سلام به بهترين بچه شيطون دينا لبمو گذاشتم رو لپشو و يه ماچ محكم گرفتمدختر لپمو كندي ...خيلي خوشحالي .......ادرسو فاميلاتو پيدا كردي ؟-اومممممممم هم اره هم نه ...ثريا جون- .يعني چي؟-يعني اينكه دارم به يه جاهايي مي رسم ثريا جون- انشالله كه زودي پيداشون كني - دوست داريد از دستم .....زودي خلاص شيدثريا جون- نه خوشگلم اينجا خونه خودته هر وقت دوست داشتي بيا -اگه بخوام تا اخر عمرم اينجا بمونم چي ؟ثريا جون- من كه از خدامه بچه هام ميشن 3 تا -بچه هاتون ...3 تا ... ثريا جون- اره ديگه..........تو پريناز و پرهام تازه عروسم بياد ميشد 4 تا-عروستون ؟ثريا جون- چرا امروز حرفاي منو هي تكرا مي كني ....ياد رفت مريمو مي گم ...-اون كه بياد ديگه جاي من اينجا نيستثريا جون- چيزي گفتي-نه ثريا جون....ثريا جون- برو لباساتو عوض كن و بيا پايين -چشم الان ميامبا دستاي اويزون و كيفي كه رو زمين مي كشيدم به طرف پله ها رفتم ... پرهام وارد شد ...با ناراحتي بهش نگاه كردم ....اونم بهم نگاه كردم از پله ها بالا رفتمحالا این دختره دماغو رو ...كجاي دل تيكه تيكه ام جا بدم ...چي شده كه اجازه دادن با پرهام بره بيرون ...... نكنه قرار ه اول صيغه محرميت براشون بخونن بعد برن بيرون ....نه نه .....اونطوري كه من بد بخت مي شم...-پريناز پريناز پرينازپريناز با سرعت درو باز كردپريناز- چي شده نازي چرا داد مي زني؟-مي خواستم كه...پريناز- مي خواستي كه چي؟چي بايد بهش مي گفتم .....مي گفتم داداشت كي ميره پيش دختره.....اين كه خيلي تابلوه-هيچي يادم رفتپريناز- يادت رفت؟ .....-اره يادم رفت پريناز داشت درو مي بست-پريپريناز- بله-ميشه يه چيزي بپرسمپريناز- بپرس-اميدوارم فكر بدي نكني.... فقط يه سواله؟پريناز- بپرس-بيا تو پري امد تو و درو بست و كنارم نشست-چرا داداشت مي خواد این دخترو رو بگيره؟چشاشو كمي تنگ كرد و بهم خيره شد-من فكر مي كنم برادرت اصلا ازش خوشش نمياد..حتي حاضرم قسم بخورم اونشبم به زور امد ....مشكل چيه ... يه جاي كار مي لنگه...پريناز- نمياي پايين مي خوام برا همه چايي بريزم- این يعني ....ديگه نپرسم؟پريناز- لباستو عوض كن بيا ... مامان برات يه دست لباس گذاشته تازه امروز برات خريده ...بپوش..... فكر كنم بهت بياد...****اينا چرا حرفي نمي زن؟....چه اجباري تو این ازدواجه ؟.....هر مشكلي هم كه باشه من نمي زارم پرهاممو از چنگم در بياريد .... در كمدو باز كردم ...لبخند رو لبام نشست ....پيرهن سفيدي به همراه دامني به رنگ كرم -دامن پوشيدنم بايد مثل چادر تجربه جالبي باشه ....پيرهن از كمر باريك مي شد و از استين دستهاش گشاد مي شد و هيكلمو خوب نشون مي داد. دامن هم نه تنگ بود نه گشاد ... شال كرم رنگي كه خودم داشتم و سرم كردم...... ودو سر شالو از دو طرف به عقب انداختم.... ..تو اينه قدي خودمو نگاه كردم ... قدم بلند تر و كشيده تر شده بود.......از اتاق امدم بيرون .....از پله ها كه ميومدم پايين صداي پرهام و مادرشو شنيدم..ثريا جون - نه خودشون زنگ زدن گفتن يه دوساعتي باهم بريد بيرون ....نمي دونم چطور شده رضايت دادن...پرهام- حالا كي بايد برم..ثريا جون -ساعت 7 برو مادر ....حرفاتونو بزنيد اگه همو مي خوايد ....ديگه انقدر كشش نديد .......اقاي پازوكي مي گفت اگه بتونيم اخر این هفته عقد كنيد كه خوبه ...صداي پرهام نمي يومد....ثريا جون -بهتر امروزو همه چي رو بهش بگي پرهام- چرا خودتون نگفتيد....ثريا جون - خودت بگي بهتره از اينكه از زبون كس ديگه بشنوه...پرهام- شما از دختره خوشتون ميادثريا جون - از نظر من كه خوبه...... اصل خود دختره است ...نظر خودت چيه؟پرهام- هر چي شما بگيد (يعني چي هر چي شما بگيد ... تو اونو نمي خواي ...من مي دونم ....دلم يه جوري مي شد وقتي حرف اون دختر مي زدند)-دوباره سلامپرهام و ثريا جون سرشونو بالا اوردن ثريا جون -سلام به روي ماهت مادر ...این لباسا چقدر بهت مياد -ممنون دستتون درد نكنهپرهام هنوز بهم نگاه مي كرد ..ثريا جون -بيا دخترم الان پريناز م مياد...رفتم و كنار دست ثريا جون نشستم ....ثريا جون حرف مي زد و مي خنديد و منم گاهي همراهيش مي كردم و مي خنديدم اما پرهام ساكت بود و به تلويزون نگاه مي كرد ....مي دونستم حواسش به برنامه تلويزيون نيست ...چون هيچ مردي علاقه به اموزش اشپزي... اونم اموزش كيك خانگي رو نداره به ساعت نگاه كردم 6 بود....بدو نازي كه نبايد كم بياري .....برو ببينم چيكار مي كني ....تا اماده بشم ساعت 6:15 شد شماره سحرو گرفتمسحر- بنال- زهرمار..... سلامت كوسحر- بهت سلام نيومده دخمله-كجايي؟سحر- يه جاي خوب...........دارم براي ننم پياز داغ .....داغ مي كنم ..-اونو ول كن بدو بيا پيشم كارت دارمسحر- اینو ول كنم مامانم به جاي پيازا داغم مي كنه-سحر ....جون همون مادرت بدوبيا دنبالم سحر- چي شده؟...... دوباره شما دوتا پراتون به هم خورده؟- سحر زودي بيا....... فقط يه دونه از اون كلاه گيساي خوشگلت با يه عينك افتابي بزرگ بردار و بيارسحر- قراره این دفعه نقش زناي حامله گيس بريده رو در بياري -سحر از اون خالاي خوشملتم برام بيار............ ماشين يادت نره ...............من تا 10 دقيقه ديگه سر ميدون هميشگي منتظرتمسحر- اوكي ...تا 20 دقيقه- مي گم 10 دقيقهسحر- باشه 15 دقيقهگوشي رو قطع كردمبيچاره شوهر ش ...چي بايد از دست این بكشه****پريناز- كجا نازنين جون ...بايد برم يه چيزي بگيرم .....راستي این شماره جديدمه... يكي از دوستاي قديميمو هم پيدا كردم..... بايد امشب ببينمش...شايد كمكم كن ....سعي مي كنم زود بيام پريناز- باشه عزيز ...خوش بگذره ***- چرا انقدر دير امدي سحر- زودتر از این نمي تونستم بيام -پس ماشين خودت كو ؟سحر- تو تعمير گاه ......ماشين بابامو اوردم-چه شاسي بلند باحاليه ام هست سحر- نزني ماشينو داغون كني -نه............ اونايي رو كه گفتمو اوردي ؟سحر- اره بيا - پياده شوسحر- چي ؟- پول كه همرات اورديسحر- اره- افرين.... اژانس همين سر كوچه است ....برو يه ماشين بگير برو خونه ....من فردا پس فردا ماشينتو ميارمسحر- نازي.....دستت درد نكنه-نارحت نشو جقله....... امدم همه چي رو برات تعريف مي كنم ....ولي الان بايد تنها برم سحر- باشه برو موفق باشي .....فقط به خاطر عشقت..... خودتو به كشتن نديديبراش يه بوق زدم و رفتم نزديك خونه ماشينو پارك كردم و منتظر پرهام شدم...20 دقيقه به 7 بود ...داشتم رو فرمون ضرب ميومدم كه در باز شد و پرهام با ماشين خارج شد...سرمو دزديم تا حركت كرد منم افتادم دنبالش بعد از 15 دقيقه جلوي در خونشون بوديم ..رفت و زنگشونو زد ...يكم حرف زدنش طول كشيد ... بعدشم رفت طرف ماشين و منتظر شد ..دستشو تو موهاش برد و چند بار ي دستشو رو چشاش و صورتش كشيد منم تو این فرصت كلاه گيس رو سرم گذاشتم..... خالو هم كنج لبم گذاشتم و عينكو گذاشتم رو چشمام ... لباسايي رو هم پوشيده بودم كه پرهام تا حالا نديده بود تا اينكه مريم بانو امد بيرون و پشت بندش مادر عزيز تر از جانش ...معلوم بود داره تعارف مي كنه كه پرهام بره تو ...بعد از 5 دقيقه چاخ سلامتي و تعارف رضايت دادن كه سوار ماشين بشن ...در جلو رو براي مريم باز كرد(ای ذليل مرده...... چرا درو براي من باز نمي كني .... خون این از من رنگي تره)و بعد خودش سوار شد..دنبالشون راه افتادم...نكنه مي خوان باهم شام بيرون بخورنگوشيمو در اوردم و شماره خونه رو گرفتم پريناز برداشتسلام پري جون سلام نازي جون...مي خواستم بگم من براي شام ميام چيزي درست نكنيدا..... همه شام مهمون من ممنون عزيز لازم نبود به زحمت بيفتي چه زحمتي فقط برادرتم هست ديگه ؟كه من 4 تا عذا بگيرماره هستمگه با مريم بيرون غذا نمي خورهنه اوكي پس من با غذا ميام باشه عزيزم اخيش خيالم راحت شد...حالا كار من شروع مي شود....وارد بزرگ راه شدن .....منم دنبالشون ...كمي سرعتشو زياد كرد....منم سرعتمو زياد كردم ...صداي ضبطو تا مي تونستم بلند كردم ....و به ماشين پرهام نزديك بشم سعي كردم داخل ماشينو ببينم ....پرهام كه رانندگي مي كرد و جلو رو نگاه مي كرد ... مريمم كه تو چادرش داشت خودشو خفه مي كرد بس كه خودشو بسته بود...فقط چشاش با بينيش ديده مي شدو كمي از لبشمريم جون خوش باش از لحظه هاي بودن با پرهام ......كه تا چند دقيقه ديگه خبري از این لحظه ها ناب نيست اهنگي كه گذاشته بودم بري باخ منصور بود... چون تند مي خوند و شاد بود.... وبا حال من تو اون موقع سازگار بودسرعتم زياد كردم طوري نزديكش شدم كه اونم مجبور بشه براي اينكه بهم نخوره سرعتشو زياد كنه...... ايول سرعت زياد خوبه حالا دوتامون داشتيم با سرعت مي رونديم..... من دقيقا كنارش بودم .....كه پرهام چندتا بوق كشيده زد و به من نگاه كرد...منم بي خيال بوقاش ....با سرعتش تنظيم شده بودم و همزمان با اون مي روندم و صداي ضبطو هي بلند تر مي كردم ...نمي تونست سرعتشو كم كنه چون ممكن بود تو بزرگراه با ماشين عقبي تصادف كنه (من این دو ساعتو برات زهر مي كنم مريم جون .... جز من كسي حق نداره باهاش حرف بزنه)پرهام چند بار ديگه بوق كشيده زد....وقتي ديد فايده نداره با داد....بكش كنار نمي بيني داري چيكار مي كني (داد نزن گلوت پاره ميشه پرهام جون)ديگه چيزي نمونده بود كه از بزرگراه خارج بشيم ..اونم همينو مي خواست ...تا زودتر از دستم خلاص بشه تا از بزرگراه خارج شد منم پشت سرش خارج شدم سحر جون با ماشين بابا..... باي باي كن....فقط يه ضربه كوچولو پامو گذاشتم رو گاز و سرعت گرفتم و توي يه لحظه زدم به چراغ عقب ماشين پرهام...و وايستادم ....اونم وايستاد و با عصبانيت از ماشين پياده شدو به طرف ماشين امد...با ارامش از ماشين پياده شدم ...پرهام - كي به تو گواهينامه دادهصدامو كلفت كردم و سعي كردم مثل پسرا حرف بزنم-هموني كه به تو دادهبه عقب ماشين نگاه كرد-چيزي نشده كهپرهام - چيزي نشده ببين چيكار كردي -تقصير خودته كه يهو سرعتتو كم كرديپرهام - من سرعتمو كم كردم يا تو عين....-عين چي؟....نه شما ادب نداري .....الان زنگ مي زنيم پليس بياد... تا مشخص كنه كي مقصرهزودي با گوشيم الكي با پليس تماس گرفتم -الو -پليس و يه سري چرت و پرت بلغو ر كردم تا پرهام باور كنه من تماس گرفتم بعد از حرف زدن با پليس خيالي ...به ماشين تكيه دادمو يه ادامس انداختم تو دهنم و شروع كردم به تكون دادن فكم پرهام - خانوم من كار دارم .....بيايد خودمون قضيه رو فيصله بديم-نه اقا تا مقصر شناخته نشه... من از جام تكون نمي خورمپرهام - شما كه به ماشينتون خسارت وارد نشده ...من بد بخت ماشينم داغون شد-به هر حال بايد پليس بيادبه مريم كه سر جاش نشسته بود و از جاش تكون نمي خورد نگاه كردمچه زن بي بخاري..... نمياد ببينه شوهرش چقدر افتاده تو خرجپرهام رفت طرف ماشينش و خم شد و به مريم يه چيزي گفت (خدا كنه فقط ماشين پليس از اينورا رد نشه ...)پرهام دوباره طرف من امد ...خانوم من كار دارم بايد برميعني با مريم حرف زدن كار واجبيهجوابشو ندادمو موهاي مصنوعيمو بيشتر ريختم رو صورتم و بهش بي محلي كردموقتي ديد من سمجم و از جام تكون نمي خورمكمي از ماشينا فاصله گرفت و منتظر شد...... يه سواري سمند امد براش دست تكون داد ...ماشين وايستاد پرهام باهاش حرف زد و رفت طرف ماشين خودش و از مريم خواست پياده بشه و اونو سوار ماشين كرد ...از جيبش كيف پولشو در اورد و پول راننده رو حساب كرد .... ...داشتم از خوشحالي پر در ميوردم ...مريمو از ميدون به در كرده بودم .....و اين تنها چيزي بود كه مي خواستم پرهام به طرفم امد...خانوم این پليس نيومد...-نه انگاري سرشون شلوغهكيفمو برداشتم و 20 تا تراول پنجاهي از توش در اوردم ...-اقا منم ديرم شده بايد برم ...راست مي گيد به ماشين من خسارتي وارد نشده پرهام - اينو نمي تونستيد زودتر بگيد-بفرمايد بگيريد .... من بايد برمپرهام - این زياده - هرچقدر لازم داريد... برداريد ....من تازه يادم افتاد حوصله پليسو ندارم شايد از خوشي فكر مي كردم پرهامم خوشحاله و اصلا عصباني نيست پرهام مقداري كه لازم داشت و برداشت و رو به من بهتره يه بار ديگه بري گواهينامه بگيري ....-تو فكرش هستم ...انشالله باهم توي يه كلاس ثبت نام مي كنيم خواست چيزي بگه ولي نگفت و به طرف ماشينش رفتكيفو از پنجره پرت كردم رو صندلي ....و دستامو مشت كردم و پريدم رو هوا ......ايول ايول .....همينه ..............همينه و يه جيغ خفه كشيدم و پشت فرمون پريدم پامو رو گاز گذاشتم ......ماشين از جا كنده شد و براي پرهام 10 تا بوق پشت سر هم زدم و صداي اهنگو تا اخرين ولوم بردم بالا و شروع كردم به ويراژ دادنخواننده مي خوندو من مي خنديدم وشاد بودم ....بيا به دادم برسدلم برات تنگ شده دلم برات تنگ شدهمن زير بارون ....زير بارون.... به خيابون مي زنم... هنوزم يادم مي يو فته روزاي با تو بودنم من زير بارون...... زير بارون.......... به خيابون مي زنم ......... بزار دنيا بدونه ...عاشق با تو بودن ....عاشق با تو بودنم ....عاشق با تو بودنم سرمو از پنجره اوردن بيرون.... نم نم بارون مي خورد به صورتم و دلمو هوايي مي كرد...دلم.... آی دلم ... دلم برات تنگ شده يوهوووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو ووووووعاشقتم ....عاشقتم .. تو فقط مال مني ....دوباره با خواننده همخوني كردم ... دلم نمي خواست اون لحظه ها تموم بشه من زير بارون ....زير بارون.... به خيابون مي زنم... هنوزم يادم مي يو فته روزاي با تو بودنم من زير بارون...... زير بارون.......... به خيابون مي زنم ......... بزار دينا بدونه ...عاشق با تو بودن ....عاشق با تو بودنم ....عاشق با تو بودنم با دستاي پر وارد خونه شدم... جوجه... كوبيده ... بختياري..... سلطاني.... سالاد ...ماست نوشابه ...دوغ ....با پا در هالو بستم و سلام كردم..-سلام ..پريناز- اوه اوه.... ببين چه كرده.... دختر مگه مي خواي يه ايلو شام بدي-الانشم يه ايليم پريناز- خيلي ولخرجي -ای بابا در برابر محبتاي شما كه هيچه... اشپزيم كه افتضاحه... وگرنه يه چيزي براتون درست مي كردم كه انگشتاتونو باهاش بخوريدپريناز- نه عزيزم.... همون يه بار كه معدمونو با غذا قورت داديم برا هفت پشتمون بستهپريناز كمك كرد كه غذاها رو ببريم اشپزخونه-چه خبرپريناز- سلامتي-بعد از سلامتيتپريناز- سلامتي تو-بعد از سلامتي منپريناز- سلامتي مامان-پريناز بعد از خبر سلامتي همه چه خبرپريناز- سلامتي اونايي كه نمي شناسمشون-پريييييييشروع كرد به خنديدنمي خواي چه خبر باشه ...دختر خوب ...-ثريا جون كجاست پريناز- داره با مادر مريم تلفني حرف مي زنه -مامان مريمپريناز- اوهوم....مثل اينكه پرهام و مريم داشتن با ماشين مي رفتن كه يكي با ماشين مي زنه بهشون -واي چيزيشم شدهپريناز- مثل اينكه دو نفر بودنا -اهان ..... چيزيشونم شدهپريناز- نه بابا طرف يكي از دختراي سوسول مايه دار بوده..... كه پولش از پارو بالا مي رفته...حسابي علافشون كرده تا پليس بياد كه نمياد ....اخرم پرهام مجبور ميشه مريمو با يه ماشين ديگه بفرسته خونه....تو رو خدا اينجا رو باش ....دختره نفهم تا پرهام مريمو مي فرسته.... ميگه كار داره بايد برم و خسارت مي ده.......ادم تو كار بعضيا مي مونه ....- چه دختر نفهم و بي شعوري بوده كه مانع حرف زدن دوتا قمري عاشق شده .....-حالا داداشت خيلي ناراحته؟پريناز- براي چي؟-كه نتونسته با مريم حرف بزنهپريناز- من كه این روزا اصلا از اخلاقش سر در نميارم..... قبلا زياد باهام حرف مي زد ولي الان حتي به زور مي بينمش چه برسه به حرف زدن-الان كجاست؟پريناز- از بيمارستان زنگ زدن بايد مي رفت ...-براي شام نمياد؟پريناز- چرا مياد با این اتفاقي كه افتاده مامان بهشون زنگ زده كه اگه بشه فردا شب اونا بيان اينجا ....اينجا نه ديگه خيابونه........ نه تو ماشين ...........مزاحمم ديگه ندارنپريناز كه حرفشو زد .....مثل تيوپ سوراخ شده .....بادم خالي شد و تموم خوشيم يهو زايل ...و با ناراحتي از اشپزخونه امدم بيرونپريناز- كجا؟-من گشنم نيست مي رم اتاقمپريناز- نازي -بلهپريناز- خيلي ميزبان بدي هستيبهش نگاه كردمپريناز- تو مثلا مارو دعوت كردي بعدش بدون اينكه ما رو همراهي كني مي زاري ....ميري - راست مي گي ..... پس بيا اماده كنيم تا داداشت بياد..داشتم ظرفا رو بر مي داشتم كه ثريا جون امد تو اشپزخونهپريناز- چي شد مامانثريا جون- فردا شب ميانپريناز- به پرهامم گفتيثريا جون- هنوز نه.....امد بهش مي گمثريا جون- نازنين عزيزم .... راضي به زحمت نبوديمچه زحمتي ثريا جون ... قابل شما رو ندارهثريا جون- حالا چرا این همه گرفتي - نمي دونستم كي
چي دوست داره... براي همين از هر نوع گرفتمثريا جون- انشالله كه عروس شي-فكر نمي كنمثريا جون- چي ؟خنده الكي كردم ...شوخي كردم ميزو چيديم و منتظر پرهام شديم كه بياد ...يكي از كتاباي پرهامو كه كنار ميز تلفن جا گذاشته بود برداشتم ...به زبان اصلي بود ... چيزي از متن نمي فهميدم ... چون ذهنم جاي ديگه بود ....( حالا فردا شبو چيكار كنم .... اينجا كه نمي تونم تغيير چهره بدم....)اهي از سر استيصال كشيدم و كتابو چند برگ زدم زمان از دستم در رفته بود و متوجه اطرافم نبودم....پرهام- چيزي هم ازش مي فهمي ؟سرمو اوردم بالا..پرهام امده بود .........انتظار چهره ای درهم و ناراحتي رو ازش داشتم ....ولي لبخند مي زد - هيچي نمي فهمم ..... چطوري اينو مي خونيد .. پرهام- پس چرا گرفتي دستت شونه هامو با بي قدي انداختم بالا .....فكر كردم شايد بعدها بخوام منم تخصص قلب و عروق بگيرم ...پريناز- كه شخصا فلفلا رو بريزي تو قلب مردم- خدارو چه ديدي شايدم شدم و فلفلا رو ريختم تو دل مردم ....كه زود دل نبازن پرهام نگاش بهم افتاد و لبخندش محو شد پريناز- پس دعا مي كنم هيچ وقت دكتر نشي ....كه مردمو خونه خراب مي كني دختر ......بدويد بيايد شام اماده است..پرهام- چه خبره پريناز- از نازنين بپرس امشب همه مهمون اونيم ...پرهام- ممنون دستتون درد نكنه-خواهش يه تيكه كباب برداشتم ... قبل از اينكه بيام خونه فكر مي كردم با این همه ذوق و شوقي كه دارم تمام غذاها رو بخورم...... اما حالا يه لقمشم به زور از گلوم پايين مي رفت همه مشغول خوردن شديدم .....به بشقاب پرهام نگاه كردم هم جوجه برداشته بود هم كوبيده ... (چرا هيچ وقت من نمي تونم براي يه مدت طولاني خوش باشم ...)هنوز بقيه داشتن مي خوردن كه بلند شدم..ثريا جون- كجا نازنين جون..- ببخشيد اشتها ندارم ...يكمم سرم درد مي كنه مي رم بالاپرهام- حالتون خوبه؟-بله ممنون فقط يكم خسته ام...به اتاقم رفتم... شماره بابارو گرفتم ...مشغول بود...كنار پنجره رفتم و دست به سينه به حياط نگاه كردم...سرمو به شيشه چسبوندم و اروم رو شيشه ( ها ) كردم .....روي قسمت بخار گرفته با انگشت نوشتم .......دوست دارم ..........مال من باش ....و چشامو بستمصداي در اتاق امد...... زودي با كف دست شيشه رو پاك كردم -بلهپريناز- بيا..... این قرصو پرهام داد ...گفت بخوريش............امروز حالت بد شده بود؟-نه چيز مهمي نبودپريناز- پس اينو بخور -ممنون...... باشه....... مي خورم ...پريناز- تو كه امدي خونه ....حالت خوب بود -الانم خوبم ...........فقط زياد راه رفتم.......... براي همين خسته امپريناز- چيزي نمي خواي برات بيارم ؟-نه پريناز- پس كاري داشتي صدام كن-حتما***تو كه انقدر بال بال مي زني .. خودتو به در و ديوار مي زني ......يعني اونم مثل تو ...تو رو دوست داره .....خودشو به درو ديوار مي زنه ..... شايدم واقعا اونو مي خواد...اصلا پرهام از سرو وضع من خوشش مياد؟..خوش خيال اون از دختراي محجبه خوشش ميادمن كه نه محجبه ام نه چادري ....اما من از مريم قشنگترم...خوب خري ديگه .... اون يه دختر چادري و سر به زير مي خواد .....نه توي جفنكو كه سرو گوشت مي جنبهمن مي دونم پرهام اونو نمي خواد به قرص كف دستم نگاه كردم .....ياد تپش قلب پرهام افتادم ..به خنده افتادم .....خدا كنه هميشه قندم بيفته قرصو تو مشتم گرفتم ...... مشت رو سينه ام گذاشتم و به ياد چشماي پرهام ....چشمامو بستم .... طبق معمول دير تز ار همه بيدا شدم ...سلام ثريا جون سلام نازنين خانوم-چيكار مي كنيد ثريا جون - دارم سبزي پاك مي كنم ... رو به روش نشستم و دست دراز كردم و سبزي برداشتم ...خسته ميشي دخترم خودم تميزشون مي كنم...نه دوست دارم كمكتون كنم........... پريناز نيست ثريا جون - نه رفته دانشگاه -يعني دخترتون امروز منم ثريا جون - برم برات صبحونه بيارم-نه .....نه............. مگه خودم چلاقم ... بخوام مي رم براي خودم ميارمثريا جون - پس برو صبحونتو بخور ... بقيه اينو خودم تميز مي كنم..- نه بذاريد اينو باهم تموم كنيم ... بعدش مي رم مي خورم......اينو چطور پاك بايد كرد ..جعفري رو از دستم گرفت ... و بهم نشون داد كه چطور بايد پاك كنم-خوب پس جعفريا با من ...ثريا جون - تونستي ادرسي از فاميلات پيدا كنيدلم نمي يومد بهش دروغ بگم -بله دست از كار كشيد و بهم نگاه كرد...ثريا جون - خوب با لبخند بهش نگاه كردم ...منو نمي خوان ثريا جون - اخه چرا؟نمي دونم ....و ديگه هيچي بهش نگفتم .... ناراحتي از دست دادن پرهام ... كاراي عموم و رفتار پدرم باعث مي شد بغض كنم..ثريا جون - مي گم نازي وقتي موهات بازه چقدر ملوس ميشي-مگه شما ازم تعريف كني ..قطره ها اشك داشتن به چشمام زور ميوردن ... نفس عميق مي كشيدم كه گريه نكنم ... اما چشام قرمز شده بود ...... در حال پاك كردن سبزي شروع كردم يواش يواش به گريه ...ثريا جون - الهي من بميرم برات .....خودتو ناراحت نكن عزيزم ....و امد كنارم نشست و سرمو گرفت تو بغلش دلم پر بود و بهانه خوب دستم امده بود .....و با صداي بلند زدم زير گريه ..ثريا جون - قربون بشم گريه نكن.....نخواستنت كه نخواستن مگه ما مرديم ... -شما خيلي خوبي ثريا جون ... ثريا جون - خوبي از خودته دخترم ......نبينم ناراحت باشي... منم جاي مادرتمن كه چيززيادي از مادرم يادم نمياد ... ولي مي دونم اگه بود به اندازه شما مهربون نودثريا جون - اين حرفو نزن همه مادرا بچه هاشونو دوست دارن.....حالا گريه نكنم دختر لوس ... با این سن و سال گريه مي كنهسرمو از روي شونه اش برداشت و اشكامو پاك كرد...بين چه بلايي سر چشات اوردي ... چه بادكنكايي شدن...جون مي ده بتركونيشون .... با هم خنديدم...پريناز- مي بينم قاپ مامانمو خوب دزدي..... پاشو پاشو برو اونور.... نوبت منه پريناز- واي مامان مامان ... به طرف ما امد و منو با ادا زد كنار .... سرشو گذاشت رو شونه ثريا جونپريناز- مامان...من به كي بگم كه شوهر مي خوام .....دارم ترشي ليته مي شم...و با صدا مثلا شروع كرد به گريه..چرا من سرمو گذاشتم رو این شونه... اون يكي شونه اتو بده مامان اون مال من بودثريا جون يه دسته از سبزيا رو برداشت...... دختره چشم سفيد شوهر مي خواي و اروم زد رو سر پرينازپريناز- نه .......نه .......غلط كردم من يه ليوان چاي با قند مي خوام.....حالا سه تايي داشتيم مي خنديدم تا عصري سه تايي خونه رو جمع و جور كرديم ... و همه چي رو اماده كرديم ....پريناز- نازي جون برو دوش بگيرو خوشگل كن كه داره عروس خانوم مياد بعد از اينكه دوش گرفتم شروع كردم به خشك كردن موهام ...پريناز با يه لباس امد تو اتاق..... ببين برات چي اوردم-چي اوردي پريناز- كشمش و نخود -با صداي چيپريناز- بع بع كش موهامو كه رو ميز توالت بود به سمتش پرت كردم ..پريناز- چه چوپان بد اخلاقي.........ببين خوشت مياد...-چه قشنگه پريناز- اره تازه اگه تو بپوشي قشنگتر هم مي شه ...-من؟ پريناز- اره براي تو اوردم - ممنون پري جون ...... همين لباسا هست مي پوشمپريناز- ای كيو منم مي دونم لباس داري ولي تو این خوشگلتر مي شي ...-پس خودت چيپريناز- اوه من تنها همين يك عدد را داشتم... و به تو مي بخشم باشد كه مورد الطاف خداوندگار قرار گيرم...من خوشگلتر از تو دارم كه بپوشم ....انقدر برام ادا اطوار دار نيار بدو بپوش ببينم بهت مياد يه لباس بلند عنابي رنگ بود كه از كمر باريك مي شد .... استيناش بلند و گشاد بود كه رو شون به طرز زيبايي سنگ دوزي شده بود - اينو از كجا گرفتيپريناز- مامان تو سفر مكه برام گرفته ....مثلا به قول خودش برام سنگ تموم گذاشتهاينم شالشلبه هاي شال هم سنگ دوزي شده بود و هم رنگ لباس بود...-يعني اندازه امه پريناز- خوب امتحان كن ...-باشه تو برو بيرون..... تا من عوض كنمپريناز- نمي شه منم باشم- نه نميشه پريناز- چرا نميشه -برو بيرون....وبا حنده انداختمش بيرون ... لباسو پوشيدم دقيقا شده بودم مثل عربا فقط من از اونا سفيد تر بود يعني خيلي سفيد ترپريناز سرشو از در اورد تو ووووووووووووووووووييييييي يييييي بخورمت... چي شدي-بهم مياد ...پريناز- ماه......... مامان ... این شالو هم بندازي رو سرت ديگه همه چي تموم ميشي...شالو به سبك لبنانيا بست كمي از موهاي جلوم ريخته بود بيرون و با نمك شده بودم به خودم تو اينه نگاه كردم ...پريناز از پشت شونه هامو گرفت ....تو چرا انقدر عوض شدي-نمي دونم يعني این منمپريناز- خيلي خوشگل شدي خدايش این رنگ خلي بهت مياد...فكر كنم مامان از روز اول هم اينو به نام تو گرفته بود..........من برم مامانو صدا كنم بياد تو رو ببينه -نه نه ولي پريناز رفته بود...... كه صداي زنگ خونه امد....از پنجره نگاه كردم پرهام امده بود ...داشت در حياط مي بست .. خيلي عصبي بود .... .. همزمان به پنجره اتاق من نگاه كرد..... زودي كشيدم كنار كه منو نبينه ...با امدن پرهام ........پريناز هم يادش رفت ثريا جونو خبر كنهمنم وقت كردم .... كمي صورتمو ارايش كردم و خودم دوبار ه شالو سرم كردم ....ولي این دفعه موهاي جلومو كامل دادم تو ...حتي يه تار مو هم بيرون نبود...و با گيره ای كه پريناز داده بود لبه شالو محكم كردم كه از سرم نيوفته (تو اينو دوست داري.......... مگه نه پرهام) .... 20 دقيقه بعد از امدن پرهام دوباره صداي زنگ امد.....این دفعه خودشون بودن ....از پنجره ورودشون نگاه مي كردم (من بايد این دشمنو از ميدون به در كنم ......)هنوز تو اتاقم بود م كه پريناز امد ... داشت چادر خونگيشو رو سرش درست مي كرد....... نازي بدو كه ام.....و هاج واج بهم نگاه كرد....با اون چهره متعجب كه داشت بهم نگاه مي كرد ... خيلي با نمك شده بود ...به طرفش رفتم چرا وايستاديي بدو بريم پايين..........كه عروس خانوم امده.... و از كنارش رد شدمپريناز سريع خودشو به من رسوندن و دوباره نگام كرد... و يه لبخند زد ....و زودتر از من از پله ها پايين رفت .... صداي سلام و احوال پرسي ياشونو مي شنيدم همه نشسته بودن مهمونا پشتشون به من بود پريناز رفته بود اشپزخونه و ثريا جون و پرهام .... دقيقا رو به روم نشسته بودن ... ثريا جون درحال تعارف كردن و حرف زدن بود و متوجه من نشد .....كه نزديك پله ها وايستاده بود..پرهام سرش پايين بود براي يه لحظه سرشو اورد بالا كه چشمش به من خورد و محو تماشاي من شد نمي دونم چه تغييري كرده بودم كه هم پرهام و هم پريناز اينطوري نگام مي كردن ...با يه لبخند نزديكشون شدم و سلام كردم...- سلام خوش امديدنهمه سرشو نو چرخوندن ... خانوم و اقاي پازوكي هم با تعجب نگام كردن ... به ثريا جون نگاه كردم كه با يه لبخند شيرين بهم نگاه مي كردم...... بيا دختر م بيا اينجا بشين ...رفتم كنار ثريا جون نشستم دستشو گذاشت رو دستم و اروم دستمو نوازش كرد...مهدي تا بشينم همين طور نگام مي كردم ......بعد از گذشت چند دقيقه -من برم ببينم پريناز كمك نمي خواد ثريا جون باشه عزيزم برو ...داشتم مي رفتم اشپزخونه كه صداي خانوم پازوكي رو شنيدم خانوم پازوكي - ايشون همون دختري هستن كه اونشب با شما امده بودنثريا جون- بله همونه......... نازنين يعني من چه تغييري كرده بودم كه انقدر براي هم تعجب اور بود...پريناز داشت چايي مي ريخت .... -تو شيريني ببر .....من چايي ميارم ...پريناز- باشه پس زودي بيا باشه قبل از اينكه بره گونمو كمي كشيد ........امشب چه ناز شدي توي اخرين فنجون چايي ريختم... خدا رو شكر تو این مدت ديگه ياد گرفته بودم چايي بريزم به جاي 8 تا فنجون 6 تا ريختم و با سيني چايي امدم بيرون خانوم پازوكي انگار داشت دختر مي پسنديد و قد و بالام نگاه مي كرد .... از نگاههاي خصمانه مهدي هم خبري نبود...... جاي مريم طوري بود كه مي تونستم به عنوان اخرين نفر بهش چايي تعارف كنم اول از خانوادش تعارف كردم به مهدي كه رسيدم .... بهم نگاه كرد و با ارامش چايي شو برداشت...بعدم ثريا جون كه بازم همون لبخند بهم زد ..... بعدم پريناز و حالا به پرهام رسيده بودم جلوش با لبخند خم شدم ...چشاش برق مي زد ... نمي دونم چي تو دلش مي گذشت ولي اگه من به خودش نمي وردم سوتي مي داد... با نوك كفشم اروم روپاش فشار اوردم ...كه يعني سه بازي بسه همه دارن نگات مي كننكه به خودش امد و سريع فنجونو برداشت - اه چرا يه فنجون كم اوردم ....ببخشيد مريم خانوم الان براتون ميارم (يه فنجون چاي پر ملاتي برات بريزم .....كه قلبت يه جا از حركت وايسته كه حتي پرهامم نتونه برات كاري كنه )فنجونو گذاشتم وسط سيني و به طرف مريم رفتم .....پريناز و پرهام داشتن ميوه و شيريني تعارف مي كردن ...به لباساي زير چادر مريم نگاهي كردم ..( عزيزم خوشبختانه لباسات تيره است ......پس فقط دچار درجه سوختگي 70 درصد مي شي ...........و خسارت مادي نمي بيني ...)داشتم نزديكش مي شدم....پاي چپو گذاشتم جلوي پاي راستم و خودمو به طرف مريم كه تو يه قدميم بود پرت كردم ...سيني تو دستم موند و فنجون افتاد تو بغلش مريم- واي سوختم .... بلند شد و شروع كرد به تكوندن لباساش - اخ اخ ببخشيد ... نمي دونم چي شد ... شرمنده ...مادرش با نگراني امد طرف مريم ...خاموم پازوكي - خانوم حواست كجاست... -ببخشيد نمي خواستم اينطوري بشه ... فكر كنم امشب چشم خوردم وگرنه من از این كارا نمي كردم...خانوم پازوكي -خوبه والا -اره بخدا...........بتركه اون چشمي كه منو چشم زد .... مي بينيد حاج خانوم انقدر چشمش شوره كه هرچي اسپند دود كرديم.......... افاقه نكرد كه نكرد .. الله اكبر از این چشمام .....واي واي پريناز- بفرمايد بريم اون اتاق ...براتون چادر بيارم .....چادرتون عوض كنيدمريم با ناراحتي و كينه بهم نگاه كرد........ نه ممنون خودم چادر اوردم فقط راهو بهم نشون بديدپريناز دنبال مريم راه افتاد و يه لحظه برگشت طرفم .....حواست كجاست -همينجاسريع فنجونو برداشتم و رفتم اشپزخونه..(این اوليش منتظر دو ميش باش)دوباره براش چايي بردم ...مريم- نه ممنون ديگه نمي خوام -اه وا چرا من براتون ريختم ......این دفعه مراقبممريم- نه ممنون چايي نمي خورم-هر جور راحتيدبا سيني چايي رفتم و كنار ثريا جون نشستم...پريناز امد كنارم نشستپريناز- بيچاره رو سوزوندي-بزار بسوزه..... تو زندگي بايد بيشتر از اينا بسوزه ....اينا كه چيزي نيستپريناز- نازي مي فهمي چي مي گي ..- اون چيزي كه من تو خشت خام مي بينم ....تو عمرا بتوني تو اينه جيبيت ببيني دختر.......... پس غر غر نكنپريناز- يعني مخصوصا ريختيفقط خنديدمپريناز- نازي خيلي خطرناكي ...-هيس صداشو در نيار پريناز- فقط نگو براي امادگي براي زندگيش .......مي خواي ظرف سوپم روش خالي كني-نه عزيزم هنوز انقدر سنگ دل نشدم.... اونو مي زاريم بعد از عقدشون ...كه از تب و تاپ عشق نيفتنسرمو تكيه دادم به مبل كه نگام به پرهام خورد ...چشاش خندون بود به گمونم حرفاي منو پرينازو شنيده بود..... ....به مهدي نگاه كردم در حال حرف زدن با پرهام بود ...گاهي هم منو نگاه مي كرد...(پسره هيز ....چشاتو درويش كن ... ولش كنن درسته قورتم مي دن) همه از هر دري حرف زدن..... الي این دوتا ..من كه حوصلم سر رفته بود ...........به پريناز گفتم كي شام مي خوريمپريناز- .. مامام بريم وسايل شامو اماده كنيمثريا جون- اره ....منو پريناز بلند شديم ...ثريا جون- اقاي پازوكي اگه اجازه بديد بچه ها تا ميزو مي چينن ... اين دوتا كمي باهم حرف بزنناقاي پازوكي- خواهش مي كنم همچين گفت خواهش مي كنم كه گفتم الان این دوتا رو بفرستن اتاق پرهام..اقاي پازوكي- مريم جان ...اقا ي دكتر ما اينجا نشستيم شما هم مي تونيد اونجا پشت ميز ناهار خوري بشينيد و حرفاتونو بزنيد ...به پرهام نگاه كردم ....ناراحت شد معلوم بود كه بهش بر خورده ......ولي مريم انگار نه انگار تازه راضي تر هم بود...ثريا جون چيزي نگفت .. چون نمي خواست همين فرصتو هم از دست بده...ثريا جون- بلند شو پرهام جان ...حالا جا قحط بود ....ما كه داريم ميزو مي چينيم....-معذرت مي خوام ما داريم ميزو مي چينيم .....انوقت مشكلي ندارههمه نگام كردن..خوب لابد نداره ديگه ...منم كه چه چيزا كه نمي پرسم ...... ما كه قرار نيست بشينيم حرفاشونو گوش كنيم .....فقط ميزو مي چينيم ...بفرمايد .......بفرمايد.......... اقاي دكتر... خانوم مهندس...... راستي مهندس بوديد ديگه ..من نمي دونم به كارشناس شيمي مهندس هم مي گن يا نه.... ولي ما در هر صورت به عنوان مهندس قبولتون داريم..پريناز استين لباسمو كشيد و منو برد تو اشپزخونه - چرا انقدر لباسمو مي كشي ...ببين امشبو مي توني خراب كني ...-تو وسايلو زودي اماده كن ........من تزئينات داخلي رو انجام مي دم پريناز- مثل سالاد درست كردن-نه به جان تو واردمپريناز- خدا كنه....پس من هر چي مي زارم برو بچين  بشقابا رو برداشتم و به طرف ميز رفتم ...با ارامش شروع به چيدن بشقابا كردم ....تا نزديكشون شدم ....ساكت شدن-واي مزاحم شدم...لطفا دستا بالا مي خوام بشقاب بذارم ...دوتايي كمي دستاشونو بردن بالا...خواستن دستاشونو بذارن پايين-نهههههههنوز سوپ خوريا رو نزاشتم...دوباره دستاشونو بردن بالامريم با صداي عصبي ......حالا اجازه هست-بفرمايد راحت باشيد .... اجازه ما هم دست شماستحالا نوبت قاشقا بودداشتم سر ميز با قاشق و چنگلا ور مي رفتم ... قاشقو و چنگال و كارد رو برداشتم و به طرف پرهام رفتم-بازم شرمنده عروس خانوم..........ببخشيد اقاي دكتر من يه مشكلي دارمپرهام- بلهچنگالو مي زارن اينور يا اونور قاشقو كارد و چي پرهام خندش گرفته بودخواست بگه كه هر كدومو كجا مي زارن مريم با حرص ..... قاشق و چنگالو از دستم گرفت و با عصبانيت هر كدوم جاي خودش گذاشت و بهم نشون يعني هر كدوم كجابشكنكي زدم ...ايول همينه ... از اولم بايد از شما مي پرسيدم....بفرمايد حرفاتونو بزنيد ...خوب حالا سالاد و سس سالاد گذاشتم رو ميز يه قاشق كوچيك برداشتم - واي واي دارم از خجالت اب مي شم .... انقدر مزاحم مي شم ....اقاي دكتر لطف مي كنيد مزه این سسو بچشيد ... هموني هست كه مي خوايد .. با چشاي متعجب بهم نگاه كرد ...-نمي خوايد مزه كنيد ...قاشقو اروم از دستم گرفت و در حالي كه بهم نگاه مي كرد ...مزه كرد مريم دست به سينه به صندلي تكيه داد و به ما دوتا چشم غره رفتبا هيجان..... چطوره؟سرشو تكون ارومي داد و گفت خوبهگفتم خدايي نكرده تند نباشه كه معدتون دچار عذاب بشه..-ای بابا چرا حرفاتونو نمي زنيد.... الان شام اماده ميشه... ولي شمادوتا هنوز حرفاتو نزديدادامه بديد راحت باشيد....... فكر كنيد كسي پيشتون نيست فكر كردن الان مي رم اشپزخونه كه با صداي بلند ثريا جون شام اماده است .... اقاي پازوكي......... خانوم پازوكي.... لطفا تشريف بياريد .. مهدي رو هم اصلا ادم حساب نكردم ... كه بهش بگم بياد سر ميزبه مريم كارد مي زدي خونش در نمي يومد ...ميز ناهار خوري 8 نفره بود..اقاو خانوم پازوكي و مريم كنار هم نشسته بودن پريناز و ثريا جون هر كدوم دو سر ميز ....و منو پرهام و مهدي كنار هم ....البته طبق نقشه قبلي تمام تلاشمو كردم كه من كنار پرهام بشينم.سر ميز خانوم پازوكي نگاهي به من كرد ... نگاهي هم به دخترش ....در حال خوردن مريم كمي بلند شد تا براي خودش سو پ بريزه كه نگاه منو پريناز بهم افتاد و يواشكي خنديدم كه این خنده ما از چشم مريم دور نموند....سكوت مطلقي كه موقعه خوردن بود با هيچ چيزي شكسته نمي شد به جز با صداي قاشقا و گاهي ملچ ملوچايي كه مي يومد....زير چشمي پرهامو ديدم كه با خيال راحت مشغول خوردن بود....حالا نوبت خود شيرين كردن بود...بشقابم و برداشتم و به طرف پرهام گرفتم- ببخشيد لطف مي كنيد برام يكم از اون باقالي پلو بكشيد... اخه دستم نمي رسه .....پرهام- خواهش مي كنم..... و بشقابمو گرفت و مشغول ريختن شد...به مريم نگاه كردم كه با خشم بهم نگاه مي كرد منم كمي سرمو كج كردم و بهش لبخند زدم ...پرهام- كافيه ؟- اوه بله بله بايد به فكر هيكلمم باشم ... و با نگاه به مريم ادامه دادم ..... كه روز عروسيم تازه يادم نيفته بايد لاغر كنم ....ثريا جون و پريناز شروع كردن به خنديدنمريم سريع خودشو نگاه كرد...- عزيزم شما كه لاغري... با این روندي هم كه در پيش گرفتي مي ترسم روز عروسي نتوني سر پا وايستي .....پس بخور كه جون بگيري - اقا داماد عروس لاغر مردني نمي خواد... و بدون اينكه به كسي نگاه كنم شروع به خوردن كردم ...پريناز از زير ميز به زانوم ضربه زد....كه صدامو در اورد -اييييييبا صدام همه به من نگاه كردن ... با خجالت به همه نگاه كردم - ايييييييييي ...يعني اييييييييييييينجا به نظرتون گرم نيست (خدا چرا اينا مي خوان سر به تنم نباشه من كه كاري به كارشون ندارم ....)چشم چرخندونم- كسي نظري نداره؟ثريا جون- نه گرم نيست ..- .پس من زيادي خوردم.... مي رم بيرون يه هوا بخورم ...نه نگرانم نباشيد ....همه چي خوبه ... فقط يه هوا خوريه ساده است...از جام بلند شدم...نه توروخدا پا نشيد... غذاتونو بخوريد ... خانوم پازوكي با ناراحتي نفسشو داد بيرون كه همه متوجه نارحتيش شدن ...تو حياط زير درخت بيد نشستم...(چرا پرهام هيچي از خودش نشون نمي ده...چرا مثل كوه يخه ... نه حرفي نه لبخندي ... حتي به كارامم اعتراضي نمي كنه... چوب نازوكي رو برداشتم و شروع كردم روي زمين به كشيدن خطوط نامعلوم.... كه صداي زنگ در حياط امد... پا شدم و با دست پشت لباسمو تكوندم ..........يعني كيه این موقعه شببه طرف در رفت......... و درو باز كردم ...مردي پشت در وايستاده بود و پشتش به من بود..لبه شالمو با دست كمي دادم تو -بلهمرد به طرفم برگشت- اه شمايد سلام جلال يه لحظه ساكت شد و بهم خيره شد جلال- سلام شما چرا .. پرهام نبود كه درو باز كنه- من تو حياط بودم ..........براي همين درو باز كردم بفرماييد تو ...جلال- نه مزاحم نمي شم با پرهام كار داشتم..- بفرمايد ....الان دارن شام مي خورن ..جلال- ميشه صداشون كنيد... الان وقت شامه ... همه دارن شام مي خورن بهتره شما هم بيايد ..جلال- نه الان خوب نيست اگه ميشه پرهامو صدا كنيد -چشم پس بفرمايد تو حياط .......تا برم صداشون كنم...جلال- خيلي ممنون مي شم....به طرف در ورودي رفتم كه خود پرهام امدجلال- كي بود؟-اقاي رادمنش .... با شما كار دارنپرهام- جلال؟.... الان ؟چي شده كه این موقعه شب امده -نمي دونم هرچي اصرارم كردم نيومد تو...پرهام به طرف جلال رفت و منم رو تاپ فلزي كنار استخر نشستم و با پاهام شروع كردم به تكون دادن تاپ ...داشتن با هم حرف مي زن ....از پنجره داخل خونه رو ديدم ....بقيه هنوز در حال خوردن بودن ...دوباره رومو كردم طرف پرهام و جلال ...كه ديدم پرهام داره مياد طرفم ....وقتي بهم رسيد ......به پشت سرش نگاه كرد.... مي گم این جلال امشب يه چيزش ميشه .. به تو ميگه با من كار داره...... من كه مي رم پيشش مي گه با تو كار داره- با من؟پرهام- اره مي گه يه متن تخصصي به زبان الماني داره مي خواد براش ترجمه كني - .ولي اون تخصصيه فكر نمي كنم كاري از دست من بر بياد ... پرهام- چي بگم..... بهتره خودت بري بهش بگي ...جلال كنار يه درخت وايستاده بود...بلند شدم .....فكر مي كردم پرهام مي ره پيش مهمونا ولي با من امد...جلال تا نگاش به ما خورد كمي دلخور شد....- بفرمايد من در خدمتم..جلال- به پرهام جان گفتم .... يه مدتيه این متن دستمه ....فرصت نكردم ببرم دار الترجمه ....اگه لطف كنيد برام ترجمه كنيد ممنون مي شم..-من به اقاي دكتر هم گفتم.. اينا تخصصيه... شايد ترجمه هايي كه من بكنم زياد درست از اب در نياد..جلال- پرهام گفته شما10 ساله كه تو... زندگي مي كنيد...و كاملا به زبان آلماني مسلط هستيد .... براي همين گفتم مزاحمتون بشم -اونكه بله .....باشه براتون ترجمه اش مي كنم .... .....جلال- كي مي تونم بيام بگيرم....پرهام- هر وقت ترجمشون كردن من براتون ميارم ..جلال يهو ساكت شد....جلال- باشه ....پس شماره تلفن منو داشته باشيد كه اگه مشكلي بود بهم بگيد...پرهام- جلال جان انگار منم مثل تو تخصص قلب و عروق دارم ..... اگه مشكلي بود از من مي پرسه..جالاي دستي تو موهاش كشيد ...جلال- بله ..حتما همين طوره ....خانوم محتشم به نظرتون كي تموم ميشه...-خوب..پرهام- بذار شروع كنن به ترجمه..... بعدا قطعي جوابتو مي دن جلال- من از ايشون سوال كردم ......فكر كنم خودشون بتونن بگن كي تموم مي كنن(اينا چرا به من اجازه حرف زدن نمي دن ....)-ببخشيد يه لحظهدوتاشون به من نگاه كردنبرگه ها رو شروع كردم به شمردن بعد نصفه برگه هارو گذاشتم تو دست جلال و نصفه ديگشو تو دست پرهام- دوتا متخصص... دوتا كار بلد .... منم كه لولوي سر خرمن ... حالا مي تونيد بريد ترجمه كنيدجلال- ببخشيد قصد بدي نداشتم..- اگه قرار من ترجمه كنم .... پس كاراو به خودم واگذار كنيد ..... جلال- بله پس من برم
صفحه‌ها: 1 2 3