مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان ایرانی پدر خوانده
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
مقدمه و خلاصه:
منصور خان یه آقاست ...یه آقا نه مثل کسایی که من وتو میشناسیم ...نه مثل مردهای کوی وبرزن ...
یه آقاست ...که جون ادمها رو میگیره ...یه اقا که براش فرقی نداره بچه باشی یا بزرگ ..زن باشی یا مرد ..دختر باشی یا پسر ...
اقا همه براش یکسانن وهمه براش مثل یه دستگاه پول ساز میمونن...
وجودش مثل یه اختاپوس میمونه که همه رو توچنگال خودش اسیر کرده حتی ایرن رو ...حتی یه دختر بیست ساله رو ...
راستی منصور خان ما یه اسم دیگه هم داره ..اسم دیگه اش هست ...

پدرخوانده ...The God Father
*کفتر کشته *لای پلک نیمه بازم رو بازتر میکنم چشمام بازتر از این نمیشد ولی راحت میتونستم سایهءمحو مردی رو که تو نیم وجبی صورتم بود ببینم ...چشمهام رو بستم... بهتره نبینم ...وقتی چشمهام نبینن ...بهتر میتونم با واقعیت کنار بیام ..پیش خودم فرض میکنم که همهءاینها یه کابوسه ...اره یه کابوس ترسناک ...شاید چند دقیقهءدیگه بیدار شم وببینم که همه اش یه خواب بد بود ه...دوست دارم با یه جیغ بلند بیدار شم ومامانم رو ببینم که با یه لیوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه ...باز هم باخودم هیجی میکنم (این یه خواب خیلی خیلی بدِ )...ولی ...میلرزید ....پاهام میلرزید ..دستهام ..سینه ام ...قلب خون بارم...میلرزید ..با حرکت بدن اون بود که میلرزید ومن رو بیشتر ازقبل تباه میکرد ...بیشتر از قبل له میکرد تمام وجودم فریاد میزد ....(دیگه چیزی ازم باقی نمونده که طالبش باشی ...من رو رها کن ...بذار برم ..)ولی حرکت همچنان ادامه داره ... دوباره دستهام رو مشت کردم وبی جون به پهلوش ضربه زدم .. صداش مثل روزهای گذشته ازارم میده-بهتره این کارو نکنی چون بیشتر تحریک میشم ...انگشت هاش مثل چنگک توی پهلوم فرو میره ...وداغی سر پنجه هاش قفسهءسینه ام رو تنگ میکنه ...احساس میکردم با هر لمس بدنم بیشتر از قبل از خودم فاصله میگیرم ...با هر نفسی بیشتر از گذشته ...بیشترازخودم متنفر میشم ...نفس ...نفس ..نفس ...نفس...دستش رو روی بدن لُختم کشید ...بالاتر ...بالاتر ...نفس ...نفس ...لرزش ..لرزش ...درد ..درد ..رسید به گردنم ..پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد ..فشار ..فشار ..نفس ..نفس ...گرمم بود ...خیلی گرم ..بدنم تو کوره میسوخت ..انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ..ولی پنجه های مرد جدا نمیشد ..باز نمیشد ...نف...س...ن..ف..س..براش مهم نبود که من دارم جون میدم ...براش مهم نبود کسی که زیر پیکر غول اساش داره به هلاکت میرسه یه دختر بیست ودو ساله است ...حتی براش مهم نبود که سرنوشت یه ادم تو دستهاشه ...مهم... لذت بود ...نئشگی ...هرزگی ...هوس ...پاهام میسوخت ..درد داشتم ..درد ودرد ...امشب ...شب چندم بود ؟هفتم ...؟نهم ...؟نمیدونم ..حساب روزها از دستم در رفته ....حساب ساعت ها ...ثانیه ها ...دیگه نمیتونستم دودوتا کنم ...دیگه نمیخواستم بشمرم ...دیگه نمیخواستم بیاد بیارم ...ولی نفرین به تو مرد غریبه که باعث میشی مدام بشمرم ...نفس هاتو ..حرکت هاتو ..تباهی هام رو ...زجرهام رو ...بی کسی هام رو ...نفس ..درد ..حرکت ...لرزش ..درد ...گرما ...روی بدنم پراز مایع لزجی بود که حدس میزدم عرق بدن مردِ....هرم گرمای نفسهاش مشمئزم میکرد ...متنفرم میکرد ..عاصیم میکرد ...نفس ها تندتر شد ...تند و تند ..مثل اینکه هیچ فاصله ای بینشون نیست ..مثل اینکه هیچ خط تیره ای بینشون جدایی نمیندازه...هنوز مشغول تقلا بودم ..نمیخواستم ....این درد امیخته به تجاوز رو نمیخواستم ...این زجر پیچیده شده دور پیکرم رو نمیخواستم ...چرا حرف چشمهام رو نمیخوند که فریاد میزد (بذار برم ...بذارنفس بکشم ...بذار زنده باشم ...من رو نُکش ...مگه ادمها فقط با خنجر کشته میشن ؟...نه من هم کشته شدم ..چند روزه که مردم ..از وقتی بکارتم رفت ...از وقتی معصیتم پودر شد وبه هوا رفت ...از وقتی که برده ات شدم ...)بازهم تقلا میکنم ...نه نمیخوام ...-اره این جوری بهتره ...جونم ...عاشق دخترهای خیره سرم ...اره ...ارههههههه...نفسش منقطع شد ..ومکث ...مثل شبهای قبل تنفسش قطع شد ..جوری که از ته دل دعا کردم این نفس ...نفس اخرش باشه وبار دیگه حجم ریه هاش پراز هوا نشه ....ولی برخلاف تمام دعاهای این چند روزه ام که هیچ کدوم اجابت نمیشد ...شد ...نفسش برگشت وایستاد ...تموم شد ...یه شب دیگه هم تموم شد ....راستی شب چندم بود ...؟پنجم ..؟نه بیشترِ.....هشتم .....؟نمیدونم ...مرددم ...شب دهم بود ....؟باید یه نگاهی به خط ها بندازم تا بدونم ..شاید هم یازدهم ..نمیدونم... نمیدونم ..تو میدونی این شب بی سپیده ...شب چندمیه که داره به من تجاوز میشه ...؟
 
ازروم کنار رفت ..با مکث ..بدون قدرت ......اره انرژیش ته کشیده بود ...حالا میتونستم ریه های مچاله شده از بی هوایی رو پرازهوای مسموم اطاق کنم ...مرد رب وشامبرش رو میپوشید ..رنگش زننده بود ...شرابی ...رنگ رب وشامبرش رو میگم ..شرابی ...حالا که دیگه زیر بدن لَختش جون نمیکندم ..قدرتم برگشته بود ..تو یه تصمیم آنی تمام انرژی ام رو جمع کردم واز پشت دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام قوا فشردم ..میخواستم خفه اش کنم ..میخواستم همون جوری که اجازهءنفس کشیدن رو بهم نمیداد من هم این اجازه رو بهش ندم ...ولی انگار خیلی زبده تر از منِ آماتور بود ...چون با یه حرکت دستش رو روی دستهای حلقه شدم فشرد وخم شد ومن مثل یه پر ِکاه روی هوا بلند شدم واز پشت پرت شدم روی زمین ...ستون فقراتم تیر کشید ونفسم برای لحظه ای قطع شد ...-نوچ نوچ نوچ ...واقعا یه ادم چقدر میتونه احمق باشه ..هان ..؟بلند شد واومد بالا سرم ..-نوچ ....ببین چه بلایی سرت اومده؟ این همه کتک بسه ات نبوده ..؟بهتره یکم به فکر خودت باشی ..چون اگه به همین رویه ادامه بدی ..تا چند وقته دیگه چیزی ازت نمیمونه که من رو به سمتت جذب کنه ...تا جایی که میتونست روی زانوهاش خم شد وچونه ام رو وحشیانه به سمت خودش کشید ...-درسته که من از دخترهایی مثل تو خیلی خوشم میاد ...وکلاً دوست دارم که هم خوابه ام جَلَب باشه ولی ...صورتش رو به فاصلهءنیم سانتی صورتم اورد وبا زبونش روی گونه ام رو لیسید ...رطوبت باقی مونده روی صورتم منزجرم کرد ...-ولی بهتره حواست به خودت باشه ...چون اگه من به سمتت جذب نشم ..اونوقته که میدمت دست بقیهءبچه ها واین بچه ها که تعدادشون از انگشتهای دست بیشتره ..مطمئناً مثل من نازت رو نمیکشن وبا حوصله این کارو انجام نمیدم ...اونوقته که بهت قول میدم مثل سگ از رفتاری که با من داشتی پشیمون میشی و...اهی به مسخره کشید وادامه داد ...-ودوست داری که دوباره برگردی پیش خودم ...ومتاسفانه باید بهت بگم که من چیزی رو که بالا اوردم دیگه تناول نمیکنم ...اب دهنم رو تف کردم تو صورتش ...این تنها کاری بود که میتونست ارومم کنه ..تودهنی ای که خوردم سِرّم(کرخت) کرد ولی دلم رو از تلاطم انداخت ..-دخترهءنمک نشناس ...یه تودهنی دیگه ...مزهءتلخ خون خیلی هم برام نااشنا نبود ...چند وقته که طعم گَسش ..مزهءتکرار شوندهءروزوشبهامه ...-حبیب ...حبیب ...کجایی پوفیوز ...؟مردگنده ای که حبیب نام داشت وبرخلاف اسمش خیلی هم بی رحم بود پیداش شد ...همون اشغالی که وقتی من رو با خودش میبرد یه دستی هم به سر وگوشم میکشید ...ترس تو رگ وریشه ام دوئید(نکنه بخواد منو تحویلش بده ...؟نکنه من رو به این غول بی شاخ و دم ببخشه ....؟)-ببرش تو طویله اش ...چونه ام رو دوباره گرفت ...-یادت باشه ...این اخرین فرصتته ...رفتارت رو درست کن وگرنه فرداشب رو با همین حبیب سر میکنی ..البته اگه خیلی بهت لطف کنم ...چونه ام رو که رها کرد زیر پاهای حبیب افتادم ...حبیب زیر کتفم رو گرفت ...وبه نحوی من رو کشید ... (کفتر کشته ... پروندن نداره ..تو خاک وخون ها... کشوندن نداره کفتر کشته ...پروندن نداره ...کتاب کهنه که خوندن نداره ....)روزمین سائیده میشدم ...پاهای بی حسم مثل معلولین قطع نخاعی پشت سرم لخت وبی حس کشیده میشد ...(داره از تنهایی گریه ام میگیره ...تو ی این شهر دیگه موندن نداره ...)دروچهار لنگه باز کرد... خدایا پس کی تمومش میکنی ...؟من که دوباره برگشتم به همون دخمهءهرروزه ام ...
پرتم کرد رو تخت وناله ام به هوا رفت ...(مرغ پربسته که کشتن نداره وقتی که کشتی دیگه گفتن نداره )بالای جنازه ام وایساد وپوزخندی زد -هه دخترتو واقعا احمقی ...مثل اینکه خیلی دوست داری هرروز کتک بخوری نه ...؟هرچند هرروزی که میگذره من راضی تر میشم ...چون یه روز دیگه به تو نزدیک میشم ..ولی...دستی به بینیش کشید انگار قیافه ام بیش از حد انتظارش وحشتناک بود ...- نوچ آش ولاشه ات به درد من نمیخوره ...نشست کنارم رو تخت زهوار درفته ..موهام رو از روی چشمهام کنارزد ...-حیفه ..ببین چه بلایی سرت اورده ...؟یه لحظه فقط برای یه لحظه رنگ نگاهش دلسوزانه شد ولی ...با نوک انگشتش خون روی لبم رو پاک کرد ...سعی کردم خودم رو کنار بکشم ..ولی انرژی ای برام باقی نمونده بود ...حالا دستش روی گونه ام بود ...سرش رو جلواورد ...جلو وجلوتر....صورتش که مماس صورتم شد ...لبش روروی لب زخمیم گذاشت ...لبهام که باز شد ...چشمهاش درخشید ...لبش رو بین لبهام گرفتم ..چشمهاش پرازهوس بود ....پراز تمنا ...ولی من تلخ بودم ...سنگ بودم ..سرشار از خوی انتقام ...تو یه لحظه دندون هام رو با قساوت روی هم فشردم ولبش رو بین دندونهام حبس کردم .. اونقدر فشار دادم که طعم بد مزهءخون توی دهنم پخش شد ...-آی آی آی ..لب خونیش رو به زور از بین لبهای چفت شده ام بیرون کشید ....بازوم وگرفت واز بین دندونهایی که با خون لبش اذین شده بود غرید ...-فقط یه روز دیگه ...فقط یه روز دیگه به سرکشی هات ادامه بده تا مال خودم بشی ..تا بتونم حقت رو کف دستت بذارم ...فقط ..یه ...روز ....دیگه ...پرتم کرد روی تخت ودر رو پشت سرش کوبید ...میدونستم جرات نداره کتکم بزنه ...اقای این خونه اجازهءهمچین کاری رو نمیده ...چشمم به کنار تخت افتاد ...دارم درست میبینم ؟...این چاقوی ضامن دار حبیب بود؟... با تمام توانم خم شدم ..اخه یه دختر بچه مگه چه قدر جون داره که بعد از این همه کتک بتونه سراپاشه؟ ...چاقو روکه لمس کردم تازه برام رنگ واقعیت گرفت ..پنجه ام رو دورش حلقه کردم ...یه لبخند نصفه نیمه گوشهءلبم ظاهر شد ...(خدایا ممنون ...ممنون ...فهمیدم که زیاد هم من رو از یاد نبردی ...)ملافه رو کشیدم رو بدن لخت وبی حسم ..لباس های تیکه پاره ام که تقریبا چیزی ازشون باقی نمونده ...تو گوشهءاطاق بهم چشمک میزنن ..ولی من حتی توان بلند شدن رو هم نداشتم ...چاقو رو روی سینه ام گذاشتم ...باید حواسم رو جمع کنم تا کسی نبینتش ..لبهءتشک مندرس رو کنار کشیدم ..جای خوبی برای مخفی کردن چاقو بود ..خدا کنه حبیب احمق حالا حالا ها متوجهءگم شدن چاقوش نشه ...چشمهام خسته بود ..خودم خسته تر ...دیگه واقعا رمقی نداشتم ..پلک هام روهم افتاد ..وخواب... این داروی فراموشی ها من رو باخودش به اسمون ها وکابوس های تیره وتار برد ...(نمیدونی چه سخته در به دربودن ...مثل طوفان همیشه در سفر بودن ...برادر جان... برادر جان نمیدونی ...چه تلخه وارث درد پدر بودن ...دلم تنگه برادر جان ..برادرجان دلم تنگه )
*شام اخر*ضربه ای به پهلوم می خوره ...دقیقا همون جای قبلی ...انگار که میدونن به کجا ضربه بزنن تا درد بیشتری ایجاد کنه ...-پاشو غذاتو بخور ..اوی پتیاره ..پاشو ببینم ...اقا گفته حسابی بهت برسیم تا ترگل ورگل بشی ..مثل اینکه امشب برنامه های خوب خوبی برات داره ...چشمهام خود به خود بسته میشد ..-هوی میگم بلند شو ..زیر بازومو گرفت وبلندم کرد ..پشتم رو کوبید به دیوار ومجبورم کرد که صاف بشینم ..سینی رو جلوتر هل داد ...-بخور باید برای امشب جون داشته باشی ...از خدامه تا زودتر شب برسه ...دستهاش رو به هم مالید -عجب شبی بشه امشب .. با انگشت اشاره زیر چونه ام رو لمس کرد وکشید تا رسید به لبم ..اخم هاش تو هم رفت ...-امشب ...شب حساب کتاب من وتو اِ...چشمهاش درخشید ...برق اون نگاه بُرّان ..هرکسی رو میترسوند چه برسه به من ِبی پناه ...-میدونی باهات چی کار میکنم ...؟یه لقمه برای خودش گرفت وبه طرز بدی توی دهنش چپوند ..-میخوام اول یه دل سیر ازت لذت ببرم ...بالاخره این همه منتظرت بودم ...حیفه همچین موقعیتی رو از دست بدم ..لقمهءبعدی رو گرفت ولی به جای دهن خودش به سمت دهن من اورد ..صورتم رو چرخوندم ..-بخورش... بخورش هرزه ...جنازه ات به درد من نمیخوره ..لقمه روتودهنم چپوند ..چند دور جوئیدمش ...وبه فاصلهءچند ثانیه ... تو صورتش تف کردم...گر گرفت ...درست مثل اژده ها ..زد زیر سینی وماهیتابه وهمه چی رو بهم ریخت ..خدا روشکر که اقای خونه حواسش بهم بود وگرنه ..سرم رو بادرد تکون دادم ...(احمق احمق ..ایرنِ احمق ...فکر میکنی اون به فکر تواِ؟ ...نه ..اون فعلا به فکر خودشه ..دوست داره لذتش رو ببره ....کیف کنه ....خوش بگذرونه ...بعد که ازت خسته شد ودلش رو زدی ...یا تو رو یه راست وارد کار فحشا ومواد میکنه ....یا جنازه ات رو تحویل نوکرهاش بده تا اونها هم از این لاشهء متعفن استفاده کنن ...درنهایت لطف کنه وکلیه وقلبت رو بکشه بیرون وبفروشدش )حبیب موهام رو چنگ زد ..-فقط تا اخر امشب وقت داری ..بعد از اون کاری باهات میکنم که هرلحظه وهر ثانیه ارزوی مرگت رو کنی ...تنم از تجسم چیزی که در انتظارم بود لرزید ...-زینت ..زینت ...؟-چیه حبیب ...؟-بیا این هرزهءخیابونی رو درستش کن برای امشب
لازمش داریم ..دندونهای کرم خورده وسیاه زینت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ..چون تو اون لحظه.. اون لبخند ....کثیف ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بودم ..حبیب جلو اومد وبه فاصلهء چند سانتی صورتم وایساد ...-بهتره که خودت باشی ..خودِ خودت ..چون اونوقت اقا رو شاکی تر میکنی و یه راست میای پیش خودم چشمم به زینت افتاد که با دَم ودستگاهش اومد تو ..اول منو به حموم برد ..تو این چند روزه اونقدر بی لباس این ور و اون ور کشیده شدم که دیگه برام مهم نیست زینت پهلوهای کبود ورون های سیاهم رو نظاره کنه ...از خودم بدم میاد ...مثل ادمهای بَدوی ..به برهنگی عادت کردم ...-اه اه اه دختر تو چقدر سیاه وکثیف شدی ..مثل یه مرده ..یه جنازه ..یه انسان بی روح ...بی شرف به شر شر قطرات اب زل زده بودم ..بدنم درد میکرد ..پهلوهام ..جفت رون پاهام ..بازوهام ...ودراخر قلبم ...اره قلبم تیر میکشید ...دستهای زمخت زینت من رو میشست وجلا میداد... ولی چرا بازهم احساس میکنم که سر تا پا لجن هستم ..؟چرا فکر میکنم همهءوجودم بوی تعفن میده ...؟زینت اب رو میبنده ...چک چک ...چک چک...قطرات هنوز هم قصد رهایی دارن ..تن پوش رو دورم میپیچه ومثل یه بچه سرو بدنم رو خشک میکنه ...چک چک ..سمفونی قطرات اب همچنان ادامه داره ..ومن با تموم وجودم دوست دارم که تا اخرین لحظهءعمرم کنار این سمفونی بمونم وقدم از قدم برندارم ...چک چک ...زینت منو تو بازوهاش میگیره وبه سمت بیرون هدایت میکنه ...چ...ک...چ..ک...اواز اب کمرنگ میشه وبا بسته شدن در ..سکوت ...دیگه چیزی نمیشنوم ...دوست دارم بازوهای زینت رو پس بزنم وبه اون اطاقک کوچیک برگردم واون قدرداخلش بمونم تا بمیرم ...تمام وجودم این مرگ رو به این زندگی سراپا نجاست ترجیح میده ...
*رنگ شراب*زینت دوباره موهام رو خشک میکنه وکل تن پوش رو از دورم باز میکنه ...لرز تموم جونمو میگیره وخودم رو مثل یه طفل یتیم بغل میکنم ..(خدایا داری از اون بالا منو میبینی وهیچ کاری نمیکنی ...؟ رحم وکرمت رو شکر ..ببین دارن من رو مثل یه عروسک چینی تزئین میکنن ..من الان بهت احتیاج دارم پس تو کجایی ...؟)یه بار دیگه تنم رو خشک میکنه ولباس زیرم رو درست مثل یه نوزاد تنم میکنه ..یه لباس زیر به رنگ شرابی ..درست مثل رب وشامبر اقای خونه ...راستی اسم آقا چیه ؟مظفر ...؟محمود ..؟ اقبال ..؟خدا یا چرا یادم نمیاد ...؟زینت دستم رو میگیره ومن تاتی کنان به دنبالش کشیده میشم ...من ومیشونه روی صندلی ...درست روبه روی تک ائینهءاطاق ..که بعد از شب اول دیگه بهش نگاه نکردم ..آخه عارم مییومد هیکل سراپا کثافتم رو لخت وعور ببینم ... اهنگ داریوش بی هوا تو ذهنم نوشته میشه ..(لخت وعورتنگ غروب سه پری نشسته بود )یه چمدون شیک روباز میکنه وکم کم شروع میکنه به ارایش صورت ورم کرده ام ..کرم ..فاندیشن ...پن کیک ..سایه ..خط چشم ..مداد ابرو ..سایه ءابرو ...ریمل چشم ..رژگونه ..خط لب ...ودراخر رژ لب جیگری ...چشمهام به ائینه نگاه نمیکنه ...نباید ببینم ..نباید چهره ای رو که برای یک شب دیگه بَزَک شده ببینم ...سشوار رو به دست میگیره ...موهام رو تیکه تیکه سشوار میکشه ولَخت میکنه ...روز اولی که زینت رو دیدم به هیچ عنوان فکر نمیکردم که این همه هنر تو سر پنجه های کَبَره بسته اش لونه کرده باشه ...جلوی موهام رو فرق کج میکنه ...یه مقداری بالا میبره ..پوشش میده وتافت میزنه ..کم کم دارم خمار میشم ...خواب دوباره داره منو با خودش میبره ...گردنم که کج میشه یه پس گردنی به هوشم میاره ...-اگه بخوای خوابت ببره وهر چی که رشتم پنبه کنی من میدونم وتو ...صاف بشین الان کارت تموم میشه ...ومن صاف میشینم تا دیگه پشت گردنم از ضربهءدست زینت گُر نگیره ...یه نیم تاج خوابیده ..گوشه موهام میزنه ....پراز پرهای سفید وسیاه با رگه های شرابی ...کاور اویزون به در رو باز میکنه ویه لباس سنگ دوزی شده رواز توش میکشه بیرون ...وای خدایا نه ..بازهم شرابی ...دیگه کم مونده که با دیدن این رنگ بالا بیارم ...لباس رو تنم میکنه ..ادکلن رو به روی پوستم درست همون جایی که نبض داره میزنه ..گردنم ..مچ دستهام ...جناغ سینه ام..بوی خوش عطر هوای دم کردهءاطاق رو دل انگیز میکنه ومن رو باخودش به رویاهام میبره ...رویاهایی که همیشه یه خونواده مراقبم بوده ...چشمهام رو باز میکنم ...زینت صندل های خوشگل شرابی رو جلوی پام میذاره ...به ارومی پا میکنمشون ..خب همه چی تکمیله ..حالا زینت داره وسائلش روجمع میکنه ...اروم وبا احتیاط...چشمهام ریز میشه ودقیق میشم رو زینت...واقعا این زن سیه چهره ...با اون همه هنر خوابیده تو پنجه هاش کیه ...؟یه نگاه به من میکنه وبه همراه لبخندی که دندون های کرم خورده وسیاهش رو نمایش میده از اطاق بیرون میره ..به خودم میام ...در که پشتش بسته میشه ..لبهء تشک رو بلند میکنم وچاقو رو از زیرش میکشم بیرون ..حالا کجا قائمش کنم ..؟دور خودم میچرخم ...چاقوی نیم وجبی تو دستم عرق میکنه ..نگاهم به چاک باز دامنم میوفته دامن رو بالا تر میکشم ..وچاقورومابین بند لباس زیرم ودامنم میذارم ...درداوره ....ولی همین که هست حس ارامش و تو تمام وجودم تزریق میکنه ...در بازمیشه ومن بازهم چهرهء حبیب رو که چشمهای براقش مثل یه کفتار به من زل زده میبینم ...اروم اورم وقدم به قدم نزدیکم میشه ..-فانتاستیک ...عالیه ..حالا میتونیم برای امشب اماده شیم ...دستم رو تو دستش میگیره ...تو لحظهءاخر چشمم به دختر شرابی پوش توی ائینه مییوفته ...این عروسک سراپا درد با اون پرهای سفید وسیاه ورگه های شرابی داخلش ...با گونه ای که از تاثیر سیلی اقا کبود شده...هنوز که هنوزه سوگوار مرگ ارزوهاشه ...چشم میچرخونم ..دیدن قیافه ام داره به ضررم تموم میشه ...چون داره بهم یاداوری میکنه که من... دیگه اون دختر صاف وسادهء چند وقت پیش نیستم ..دستی که الان تو دستهای زمخت حبیب ِبی وجدان کشیده میشه دست پاک وبی الایش یه ماه پیش نیست ..روح ِبکر ودست نخورده ءیک سال پیش نیست ...
از راهروهای پیچ در پیچی که پراز تابلوهای رنگ وروغن وپرتره های اشباه گم شده است میگذریم ...مقصد برام مهم نیست ..میدونم که اخر این شب با ریختن ِخون من یا اقا تموم میشه میرسم به در بزرگ سالن ...دستی به روی رون پام میکشم ..چاقوی ضامن دار ...گرم وپرحرارت داره بهم ارامش میده ...تقه به در ...صدای اقا ..-بیا تو ...سر بلند میکنم ..تو مرکز اطاق ..میون چند جفت چشم گیر کردم ...نگرانم ...فکر میکردم خودم واقا تنها هستیم ولی حالا مطمئنم از پس این همه نگاه هرزه ومشمئز کننده وتا حدی تمسخر امیز برنمیام ...-بیا جلو عسلم ...عسل ...؟واقعا منی که حتی از وجود نجس خودم عقم میگیره ...عسل این شیطانم ...؟دست نامأنوس اقا دور کمرم حلقه میشه ..درست مثل بازوهای یه اختاپوس ...بوسه ای محو روی گیج گاهم زده میشه ...ومن چشم میدوزم به سنگهای کف سالن ..دیگه دلم طاقت دیدن نگاه هارو نداره ...-سرت رو بگیر بالا من جلوی این ها ابرودارم ..صدای ویز ویز اقا توی گوشم ازارم میده -پس این سوگلی جدید اِ نه ...؟-سوگلی قدیم وجدید نداره ...سوگلی همیشه سوگلی میمونه فقط باید آپ تو دیت بشه ...خندهءوقیحانهء جمع بلند میشه ومن تو خودم جمع میشم ...(خدایا این ها دیگه کی هستن ...؟)صدای موزیک به جای ارامش.. ترس رو توی وجودم بیدار میکنه ...-حالا اسم این سوگلیت چی هست ...؟وای چقدرم خجالتیه ...-اسمش ایرن ِ...نه بابا کجا خجالتیه ؟...نمیدونید چند شبه قصد جون من رو داره ..مگه نه شیرینم ..؟عکس العمل من همون بود ..خیره شدن به سنگهای سفید کف زمین که کفش های سیاه وچرمی... اون رو لکه دار کرده بود ...انگشتهای اقا بیشتر دورم حلقه شد ..سنگینی نگاه ها ازارم میداد ..ولی یه نگاه ...یه جفت چشم ...که اصلا نمیدونستم کجا مخفی شده ...مثل بختک توان حرکت رو ازم گرفته بود ...سر بلند کردم ..همه دورهم بودن ..مردهایی وقیح که معلوم نبود زندگیشون رو از چه راهی میگذرونن ...زن هایی هرزه که علارقم ظاهر زیباشون درون پلیدشون ازار دهنده بود...چشمهام دنبال نگاه هایی بود که راه تنفسیم رو مسدود کرده بود ..اهان ...دیدمش ...توی حجم قیر مانند گوشهءسالن مخفی شده ..اقا چی میگفت ...؟داشت سر من معامله میکرد ...؟؟؟نمیشنیدم ...نمیخواستم بشنوم...چون اگه میشنیدم...نمیتونستم پوزخندی رو که ناخواسته گوشهءلبم رو اُریب کرده مخفی کنم ...امشب ...شب اخر عمر منه ...چه با اقا ...چه با حبیب ...چه با هرکس دیگه ای ...اونقدر میجنگم تا رها شم یا رهام کنن ..بازوی حلقه شدهء دور کمرم منو از سنگینی نگاه مردِ در تاریکی نجات میده ..نجات که نه ..فراری میده ...حالا دوباره نگاهم به سمت گرانیت های لکه دار روی کف سالنه ...اقا گیلاسی رو که نمیدونم چی توش هست به سمتم میگیره ..نمیخوام بخورمش ولی گیلاس رو از دست های اقا میگیرم شاید که بتونم محتویات داخلش رو یه جوری سر به نیست کنم ...بازهم تنگی نفس باعث میشه سر بلند کنم ..چرا داری ازارم میدی مرد در تاریکی ...؟دوست دارم بدونم کیه ..؟چرا برخلاف دیگران که مثال مگسان دور شیرینی ..اطرافم رو احاطه کردن جلو نمیاد ...؟چرا دل به دلِ اقا ودوستهاش نمیده ..؟صدای قه قهءزن ها ازارم میده ..من هرزه نیستم ..باهاشون نبودم ونگشتم تا بدونم ...چه چیزی تحریکشون میکنه که این جور منزجرانه قه قه بزنن...؟خسته ام ..دست اقا به زیر گیلاس میره وتا دم دهنم بالا میاوردش ..دلم میخواد فریاد بزنم ..(بس کن ..بسمه ..این همه ازارم دادی ...شکنجه ام کردی ..امشب که شب اخرِ... ازادم بذار تا هر چی رو که دوست دارم بخورم ...)بدون اینکه اهمیتی به اخم و تخم اقا.. یا فشار سر پنجه اش به روی پهلوم بدم سرمو میچرخونم و رومو به سمت دیگه ای بر میگردونم ..تا اینجا من برندهءاین بازی کثیف هستم ولی مطمئنم اخر شب تنهاکسی که بازنده این بازی میشه من هستم .....سنگینی نگاهش هنوز ادامه داره...دلم میخواد نگاهش نکنم ..دلم میخواد بهش بی اهمیت باشم ..تو دلم پچ پچ میکنم ...-چرا میخوای اخرین نفس های امشب رو بهم حروم کنی ...؟بذار راحت باشم ...نگاهت روازم بِکَن مرد در تاریکی ...افراد دوروورمون ...پخش وپلا شدن ...وتنها من واقا موندیم ..که داره با یه زن موشرابی لاس میزنه ...عجیبه ..چرا اینقدر این رنگ زننده برای اقا اهمیت داره ...؟شرابی ...؟؟؟؟اصلا دلیل این همه علاقه رو درک نمیکنم ...شاید یه جنون باشه ....شاید هم یه علاقهءکورکورانه ...ساعت آونگ دار توی سالن شروع میکنه به ضربه زدن ...دنگ ..یک ضربه ..یعنی ساعت یک بامدادِ...پاهام دیگه تحمل ایستادن تو اون صندلهای پاشنه بلند رو نداره ...دلم میخواد انرژی ام رو برای زمان مرگم نگه دارم ...تا بتونم با اخرین قدرتی که برام مونده با اقا بجنگم ...دوست ندارم مُُردنم زود اتفاق بیفته ..دوست دارم اونقدر اقا رو زخمی کنم که هر وقت درد میکشه یا جای زخم هاش رو میبینه یاد من بیفته وبهم لعنت بفرستهاین جوری حداقل میتونم زیر خروارها خاک اسوده بخوابم ..چرا که اسایش ادم زالو صفتی مثل اقا رو گرفتم ..اونقدر خسته ام که سنگینی نگاه مردِ در تاریکی هم ازارم نمیده ...کم کم هرکدوم از مردها شریک خوابشون رو سوا میکنن وبه سمت اطاقهاشون میرن ..بازوی اقا هم منو وادار به حرکت میکنه ..دوست دارم نرم ....یا حداقل دیرتر برم ..یا اصلا هیچ وقت حرکت نکنم ...ولی نمیشه ...امشب هیچ چیزی به ارادهءمن نیست ..دستی به روی رون پام میکشم ونگاه نگرانم رو به سمت مردِ درتاریکی پرتاب میکنم ...خداحافظ مرد ِدرسایه...امشب وتو این ثانیه های اخر عمرم ...نگاهت ...اخرین چیزیه که تا لحظهءمردن من رو کنجکاو باقی گذاشت ...
*لذت خون خواهی*راهروهای پیچ در پیچ ...تابلو فرشهای ِنورانی ...واقعا کی میدونه پشت سر این همه رنگ وزیبایی چه کثافتی آرمیده ...؟در که پشت سرم بسته میشه اقا رو میبینم که دست به پاپیون مشکیش میبره ...خوبه ... خدایا شکرت ..تحمل این پاپیون واقعا برام سخت بود ...کتش رو در میاره ودکمهءاول پیراهنش رو باز میکنه ...ثابت وایسادم ...چشمهام فقط درپی رد انگشتهاشه ...میچرخه ورو به اینه شروع میکنه به بازکردن دکمه های سردستش ...نگاهم در پی انگشتهاش میچرخه ومیچرخه ...خدایا یعنی کسی مثل من پیدا میشه که تا این درجه از این دستها نفرت داشته باشه ؟برمیگردم به حد کافی نفرت وتنفر توی وجودم زبانه کشیده ...بهتره تا اشتباه نکردم ...نبینم ..اون سر پنجه هایی که معلوم نیست به خون بکارت چند تادختر دیگه الوده شده رو نبینم ...دستم رو به سمت چاک دامنم میبرم .....چاقوی ضامن دار رو به ارومی از بند لباس زیرم ازاد میکنم ...ودستم رو مشت میکنم حالا باید منتظر باشم ...منتظر لحظهءمرگ خودم یا اقا ..مهم نیست کدوم اول اتفاق بیفته چون مطمئنا اگرهم اقا اول کشته بشه نفر بعدی من هستم که به دست حبیب یا دارودسته اش کشته میشم ..هیچ راه فراری نیست... مگه اصلا میشه از این باغ بی دروپیکر فرار کرد ..انگشتهای اقا پوست کمرم رو لمس میکنه ..بالاتر ..بالاتر ...بازهم بالاتر ..ومن بازهم تو خودم مچاله میشم ولمس دستهاش رو طاقت نمییارم ...نفس های اقا رو حس میکنم ..نفس هایی که من رو از خودشون متنفرتر میکنن ..نفس ها نزدیک تر میشه ..نزدیک ونزدیک تر ...سرانگشت ها بالاتر میاد ونفس ها دم گوشم روی شونه ام ایست میکنن ...-امشب شب خوبی بود ..میدونی ایرن تو دخترزیبایی هست ..ومن واقعا خوشحالم که بچهءحرف گوش کنی بودی وجفتک ننداختی ...چون واقعا حیفم مییومد که تورو زیر دست وبال اون حبیب پدرسگ مینداختم ..ضامن چاقورورها کردم ..حالا امادهءنبرد بودم ..امادهءیه حرکت اشتباه ازاقا ...دست اقا از پهلوم سردراورد وروی شکمم رو پوشوند ..هنور نه ایرن ...هنوز نه ...فعلا صبر کن ...-دست زینت درد نکنه ..همیشه از کارش راضی بودم خیلی خوب بلده یه دختر زشت رو به یه فرشته تبدیل کنه و ..جای زخم هارو بپوشونه ...شونه ام رو میبوسه وبه سمت گردنم پیش روی میکنه ...ضربان قلبم تند شده ..تند تند ...نه ازروی شهوت ...یا هوس ...فقط ازروی تنفر ...حس بی رحم نفرت توی رگهام میجوشه وبالا میره ...بالا...تابرسه به قلبم وبعد هم به همه جای بدنم پمپاژبشه ...هنوزنه ..ایرن ..هنوز نه ..صبر کن ...ص..ب..ر...ک..ن ...بادستش پهلوم رو به سمت خودش میچرخونه ...درحین چرخیدن با خودم میگم حالا ...حالا وقتشه ...ایرن ...حالا ..هرچی قدرت وانرژی دارم رو توی سر پنجه هایِ به خون تشنه ام ذخیره میکنم وچاقو رو با ضرب توی پهلوش فرو میکنم ..حالا من واقا روبه روی هم هستیم وبرخلاف همیشه چشمهای درشت وگشاد اقا از روی تعجب توی حدقهءچشمهای عاصی من خیره مونده ...دستی که دور کمرم حلقه شده شل میشه واون یکی دستش به سمت پهلوی شکافته اش میره ...بیشتر از درد چاقو براش عجیبه که با تمام محافظت هاش چه جوری تونستم این چاقورو بدست بیارم ...؟عزمم رو جزم میکنم وباشقاوت تمام چاقوروازتو پهلوش میکشم بیرون ...با بیرون کشیدن چاقوی ضامن دار.. نفس حبس شدهءاقا هم ازاد میشه ...میخوام یه بار دیگه لذت خون ریزی یه مرد نجس رو لمس کنم که اقا به خودش میاد ..چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه .
چاقورو ازدستم میکشه ومنو پرت میکنه به یه طرف دیگه -میخواستی من رو بکشـــــــی ...؟هان؟ناباوری محض توی کلماتش موج میزنه ...نگاهم به رد خون روی پهلوش بود ...باورم نمیشه... با اینکه خون روندهء روی لباس سفید رنگِ براقش ...جاری وروونه ولی هیچ تغیری تو ظاهروقدرتش اتفاق نیفتاده میاد جلو ..جلوتر...اروم وبدون مکث ...روی زمین عقب میرم ..عقب وعقب تر ..با ترس ولرزباچشم دنبال یه اسلحه میگردم هرچیزی که باشه مهم نیست فقط من رو نجات بده ...روی میز یه گلدون میبینم ...میخوام به سمتش برم که اقا میفهمه وبا زبلی گلدون رو میقاپه ...-آع ...آع ..آع...نه این به دردت نمیخوره ...گلدون رو به ارومی ازم دور میکنه ..خدایا این مرد واقعا انسانه ؟..یا یه موجود ابدی ؟...چرا هیچ تغیری نکرده ...؟چرا حتی یه ذره هم احساس قدرت نمیکنم ...؟تکیه میدم به دیوار واروم بلند میشم ..به خودم میگم (بجنگ ایرن ..نذار سلاخیت کنه ...نباید بذاری هرجوری که خواست ازتو انتقام بگیره ..بجنگ ایرن ...نذار به راحتی نفست رو بِبُره ..این نوع مردن شایستهءایرنِ همیشه قوی نیست ...گارد میگیرم ومنتظر حمله ام ...قیافهءاقا خوشنود میشه ...انگاراز اینکه نترسیدم وامادهءنبردم خوشش اومده ...انگار که من هم یکی از هزاران هزارتفریح وسرگرمیش هستم که باعث میشه به نوعی لذت ونئشگی رو تجربه کنه ...دستم رو مشت میکنم وبه سمتش هجوم میبرم که با مشت گره کردهءاقا توی شکمم نفسم بند میاد وتلو تلوخوران میچرخم وسعی میکنم بازهم حمله کنم ولی مشت اقا این بار توی چونه ام فرود میاد وقدرت حرکت رو ازم میگیره ...میخوام از جام بلند شم ولی این بار لگدهای اقا دل وروده ام رو به هم میپیچونه ...توی شکمم جمع شدم ولی نامرد لگد بعدی رو توی صورتم فرود میاره ...سگک کفش اقا روی چشمهام میشینه ودرد رو توی تنم پخش میکنه ...یه بار دیگه ...چشمهام به کل تاریک شد ...ضربه های بعدی رو حس میکردم ...درک میکردم ولی توانی برای دفاع نداشتم احساس میکردم بینیم شکسته وچند تا از دندونهام خرد شدن ...چشمهام اززور درد باز نمیشد میخوام صورتم رو کنار بکشم ولی نمیتونم... بی حس تر از اونی هستم که توان حرکت داشته باشم ...اقا موهام رو چنگ میزنه وبالا میکشه ..صورت خونیم همراه موهام کشیده میشه وناله ام دل هر بیننده ای رو ریش میکنه ..مشت اول ..مشت دوم ..مشت سوم ..بی انصاف ..مشت چهارم ..بی مروّت ..مشت پنجم ..حیوون ...صورتم سِر شده ..گونه ام سِر شده ....بدنم سِر شده ..احساس میکنم تمام پوست صورتم رو با خون بدنم اذین کردن ..درد... درد ..خدایا این درد کی تموم میشه؟ ...شمارش ضربه ها از دستم در رفته...شاید این یکی ضربهءدهمه ...شاید هم پونزدهمی ...شاید هم هزارمی ...موهام رو ول میکنه ومن ...لَخت وبی جون روی زمین مییوفتم ..دور جسد بی جونم میچرخه ...درست گفتم دیگه نه؟ ..به کسی که حرکت نمیکنه ونفس نمیکشه ودرد رو حس نمیکنه میگن جسد... جنازه ..نه؟-باید میدونستم ....میدونستم که لیاقتش رو نداری ...واقعا برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم ..اشغال ...لگد دیگه ای توی شکمم فرود میاد که باعث میشه خون جمع شده توی شکمم رو بالا بیارم ...خون ازکنار لبم سرازیر میشه وکنارم روی زمین جاری میشه ..بوی خون توی بینیم میپیچه ...سعی میکنم پلکم رو بازکنم ولی همه جا تاریکه ..تاریک تاریک ...خون روی چشمهام رو پوشونده ونمیذاره جایی رو ببینم ..صدای کفش هاش رو دنبال میکنم ..یه جایی تو نزدیکم صدای کشیده شدن تیغهءچاقورورو زمین میشنوم ...-میدونی تو خیلی ساده ای ...وهمون قدر احمق ...با این چاقو میشه خیلی کارها رو کرد ..مثلا توی گوشت یه نفر فرو کرد یا شاهرگ یه نفر رو زد ..وخیلی ساده ...خیلی اسون ...اون ادم تموم میکنه ...صدای خنده اش بلند تر میشه ...اوه بذار یه کاری کنیم ...بهتر نیست چند تا از کارهایی که این چاقوی کوچولو انجام میده رو بهت نشون بدم ...؟اومد بالا سرم ...دوباره موهام روچنگ انداخت ...-مثلا بریدن موهای بلند تو ...خرمن موهام رو بالاتر کشید جوری که تقریبا اویزون اونها بودم ...اونقدر بی جون بودم که حتی نمیتونستم درست ناله کنم ...چاقوروروی ریشهءموهام کشید ...پوست سرم یه تیکه سوخت ...احساس میکردم کسی داره تمام رویهءسرم رو میکنه ...پوست داره از گوشتم جدا میشه ناله میکردم و با تقلاهای بیهوده سعی داشتم تا خودم روازاد کنم ...ولی آقامیخندید ...من ناله میکردم وآقا ....قه قه میزد ...من زجر میکشیدم وآقا... لذت میبرد ...موهام رو دسته دسته با همون چاقوی کوچیک برید ...دردم رو نمیفهمی ..کافیه یه بار فقط برای یه بار امتحان کنی ...تا شاید یک هزارم درد من رو بفهمی ..خون از پَس سَرم جاری شده بود وروی پلک هام میریخت ..کم کم احساس میکردم الههءمرگ رو میبینم ...کاش میتونستم مادرم و پدر م وایرما رو یه بار دیگه هم ببینم ...بازهم خش خشِ بریدن تکهءدیگه ای ...اویزن قسمت های بلند موهام بودم واین درد رو بیشتر از قبل میکرد اخرین تکه هم جدا شد ...میون کلی موی بریده شده پرتم کرد روزمین ...صدای چرخ چرخ
کفشهای چرمش مته کشید به اعصابم ..-وای خدا... بدون مو هم قیافهءجالبی داری ...خوب این از درس اول ...حالا میریم سراغ درس بعدی ...گفتم که طرق مختلفی برای استفاده از این چاقو هست ...یکی دیگشون اینه که مثل اب خوردن شاهرگ کسی رو ببری ..خیلی اسونه ...یه دقیقه صبرکن الان بهت نشون بدم ...روم خم شد وچونه ام رو گرفت ....سردی چاقو رو روی پوست گردنم حس کردم ...مامان.. بابا ..ایرما ...دلم برای همتون تنگ میشه ...کاش میدونستید که تا اخرین لحظهءزندگیم ازخودم دفاع کردم ...ولی نتونستم ...مامان به خدا نتونستم پا ک بمونم .....شرمنده اتم ...بابا من روببخش ...نتونستم بکارتم رو حفظ کن ...ایرما ..مراقب خودت باش خواهر خوبم ...کاش یکم از نصیحت هایی که میکردی به گوشم میرفت و کارم به اینجا نمیکشید ...کاش ...چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که ...
 *نبض های کُند*چاقوروی گردنم به حرکت دراومد که ...باصدای تقه ای که به در خورد سردی چاقواز روی گلوم برداشته شد ...سرم رو با ضرب رها میکنه ومن دوباره با صورت روی زمین میوفتم ...درد توی تموم تنم میپیچه ... چشمهام بسته است وخون روی دیده هام اونقدر سنگینه که نمیذاره پلک هام رو برای لحظه ای از هم باز کنم ...بازهم یه تقه به در ...وبازشدن در ...-منصور ....میخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم ...مرد من رو ندیده وگرنه انقدر راحت حرف نمیزد ...ناسلامتی من یه ادم مُرده ام ...یه ادم مرده هم یه دغدغه است ...هرچند... نه ...من دیگه جزو هیچ کدوم از اصول زندگی حساب نمیشم ..نه مرده ...نه زنده ..نه جنازه..راستی دیدی ...؟اخر سر اسمش رو یاد گرفتم ..منصور...منصور خان اقبال ...صاحب تن وجسم من ...صاحب بکارت از دست رفتهءمن ...کسی که به من تجاوز کرد وعصمتم رو لکه دار ...کسی که الان بالای سرمن رژه میره واز درد به خودش میپیچه ...خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاری بوده که الان درد بکشه وناله کنه ...-من..هی؟ ...چی شده ...؟اینجا چه خبره ...؟منصورخان غرغر کرد- نمیدونم افریته از کجا چاقو رو گیراورده زد تو پهلوم ...تمام اعضا وجوارحم به کل تخریب شده بود ولی گوشهام هنوز میشنید ..صدای قدمهای مرد غریبه رو که نزدیکم میشد میشنید ..صدای جیرجیر کفشش رو که خم شده ..از لای چرک وخون فروریخته توی چشمم پلک میزنم تاسایهءمرد رو میبینم ..اما نمیتونم ..همه جا تاریکه -مُرده ؟-نمیدونم ...اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو میبرم ..انگشتهایی مچ دستم رو لمس میکنه ..-انگار که داره نفس میکشه ...نبضش کند میزنه ...-واقعا ؟پس هنوز زنده است ...صدای مرد باعث میشه صدای قدم های اقا رو که به سمتم میاد گم کنم ...-بقیه اش رو بسپر به من منصور ...میدمش دست بچه ها که سر به نیستش کنن ...تو امشب میزبانی ..اگه بقیه بفهمن که امشب چه اتفاقی افتاده سابقهءخوبت لکه دار میشه ...تو که نمیخوای سرمدی بزنه زیر قرار قانونتون ...اون اگه شک کنه که تو این خونه خونی ریخته شده یه لحظه هم صبر نمیکنه وتا اونجا که میتونه از ت فرار میکنه ..اونوقت تو میمونی وکلی چک وطلبکارها ...تو با این دبدبه وکبکبه ..نباید همچین اشتباهی میکردی ...واقعا ازت بعید بود منصور ...بسه دیگه ...نمیخواد برام بیشتر از این توضیح بدی ...هه ..توضیح ...؟کشتن سوگولیت زیر سقف اطاق خوابت اون هم دقیقا یه ساعت بعد از اینکه باهاش از همه خداحافظی کردی ..به اضافهءزخم روی پهلوت ؟ به نظرت این موقعیت احتیاج به توضیح نداره ..؟واقعا خرابکاری کردی منصور ..-باشه باشه بیشتراز این موقعیت خرابم رو بزرگ نکن ...من میرم به کتابخونه ..تو هم زودتر تَه توی این جنازه رو هم بیار ...فقط مراقب باش هیچ کدوم از مهمونها بویی نبرن ..-برو خیالت راحت ..کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم ...دستهایی من رو بغل میکنن که ناله ام رو بلند میکنه ..دوست دارم بعد از این همه درد بخوابم ..یه خواب سبک وراحت ..دستها من رو با خودشون همراه میکنن ..بوی ادکلن وقهوه توی مشامم میپیچه ..دست ِاویزونم مثل یه تیکه چوب خشک روی شونه ام سنگینی میکنه ..بذارید بخوابم ..خواهش میکنم ..فقط یه لحظهءبدون درد کافیه تا خوابم ببره ..اجازه بدید نفس های اخرم رو اسوده بکشم ..خواب مرگ در انتظارمه ...منو بذارید رو زمین ...حرکت رو دوست ندارم ..لرزش رو ...تلاطم رو ...خواهش میکنم منو به حال خودم رها کنید..درد داره می ره ومن رو همراه خودش میبره ..تموم شد ...زندگی متعفن من هم تموم شد ...(برادر جان نمیدونی چه دلتنگم ...برادرجان نمیدونی چه غمگینم ...نمیدونی نمیدونی برادر جان ...گرفتار کدوم طلسم ونفرینم ...)
 
یه چیز زبر ومرطوب روی صورتم کشیده میشه ..احساس میکردم پوست صورتم تیکه تیکه شده وهرتیکه اش یه طرف اویزونه ..احساس اینکه دیگه چیزی به اسم لب روی صورتم وجود نداره ...وفقط یه تیکه گوشت لُخم باقی مونده ... . دوست داشتم داد بزنم .. چرا ولم نمیکنید؟ ..دلم نمیخواد کسی صورتم رو پاک کنه ..دلم نمیخواد کسی زخم های کهنه ام رو مرحم بذاره ..بذارید بخوابم ..من محتاج یه لحظه ارامشم ..محض رضای خدا رهام کنید ازقید این درد وتن ... دلم هوای پرواز رو داره ...بذارید برم ..اینجا میون این همه ادمهای زالو صفت جایی برای من باقی نمونده ...) دوباره کشیده شدن همون چیز زیر ومرطوب ..ولی اینبار به روی گردنم ...روی پوست شونه ام ..روی جناغ سینه ام ... ناله ام بلند میشه ..قفسهءسینه ام اون قدر دردناکه که میخوام فریاد بزنم .. -ترو به همون خدائیکه میپرستید قسم ...ولم کنید ... ولی انگار حتی نمیتونم حرف بزنم ..چون کسی که اون چیز زبر ومرطوب رو روی بدنم حرکت میده هنوز داره به کارش ادامه میده ... جادوی خواب بازهم اثر میکنه ومن بازهم فراموش میکنم که ...چی بودم وچی شدم .. .......گرمه... خیلی گرمه ...مامان ؟من دارم توی کوره میسوزم ...نجاتم بده ..شعله ها دارن من رو می بلعن ...به دادم برسید دستهایی من رو از تو کوره میکشه بیرون ...بوی خوش اغوش مادر شامه ام رو پرمیکنه ... دستهامن رو تو اغوش خودشون حل میکنن ..به سینهءمامان چنگ میزنم ومینالم -مامان من رو ببخش ....به خدا من پاکم ..نگاه کن ..هنوز همون دختر کوچولوی تو ام ... نمیخواستم این جوری بشه ..من رو به زور دزدیدن واین بلا رو به سرم اوردن نگاهم به روی پاهام مییوفته ...از بدنم خون میره درست مثل خون حیض ... سرم رو بلند میکنم تا به مامان توضیح بدم .. -مامان به خدا نمیخواستم ..بهم تجاوز کرد..نمیتونستم ازدستش در برم ...ولی اخر سر خودم رو ازاد کردم ..ببین ..حالا من دیگه ازادم... ازاد از همه ءشرارتهای اقا ... احساس میکنم دستهای دورم رنگ عوض کردن ...محبت توشون بوی گنداب میده ..سرکه بلند میکنم ...چهرهءاقا با خون روی لبش جلوی چشمهام جون میگیره .. میخوام فرار کنم سرکه بر میگردونم حبیب با یه چاقوی ضامن دار توی پهلوش قد میکشه ... کمکم کنید ..تروخدا یکی من رو نجات بده از این برزخ ...-مامان من اینجام به دادم برس ... دستهای اقا وحبیب از دوطرف کِش میاد ومنو تو خودشون زندانی میکنن ...دستها د ور گردنم حلقه میشه ...نفس نفس میزنم ..میخوام تنفس کنم ولی ریه هام ..مچاله شده باقی میمونه ..دستها رو کنار میزنم ولی بازهم نمیتونم نفس بکشم... (مامان کجایی بذار برات بگم ...بذار برات بگم که من همون دختر کوچولوی توام ..مامان من رو با این افعی های خون خوار تنها نذار ...) (نمیدونی چه سخته در به در بودن ... مثل طوفان همیشه در سفر بودن ... بردارجان برادر جان نمیدونی ... چه تلخه وارث درد پدر بودن ... دلم تنگه برادر جان ...برادرجان دلم تنگه ...)
*مسیح*سردمه ...چرا اینقدر هوا سرده ؟..مثل اینکه تو بوران موندم ...میون یه عالم برف وبهمن .. یکی یه لباس گرم به من بده ...چقدر سرده .. تو اون سرما...! لبهایی رو میبینم که لبهام رو میبوسه ..نه عاشقانه ..نه رمانتیک ...نه عارفانه ...وحشی ...خشن ...دریده .. لبهام میسوزه ..ازلبها فاصله میگیرم ..لبها میخنده ...قه قه میزنه ودوباره بوسه میزنه .. سردمه ..خدایا سردمه ..کسی اینجا نیست که به دادم برسه ...؟ اقا داره بدنم رو لمس میکنه -اقا تروخدا نکن ... سردمه ...منصورخان به دادم برس ...من دارم یخ میزنم).. جواب من تنها وتنها قه قهء چندش اوره اقاست ... اقا داره لباس هام رو پاره میکنه ...دستهاش رو میگیرم والتماس میکنم (سردمه اقا..لباسهام رو نَکَن... پاره نکُن ..بذار تنم بمونه اقا ..بذار با همین چند تا تیکه لباس گرم بشم .) حالا بی لباس ..لخت مادرزاد وبرهنه جلوی اقا ایستادم ..دستهای اقا مثل دوتیکهءیخ ...دورم حلقه میشه .. اقا قه قه میزنه وهم زمان دندون های نیشش بلند میشه ..بلند وبلند درست مثل یه خون اشام ... چشمهای قرمز وخونینِ اقا میدرخشه ...ودندونهای نیشش درحال دریدن هر تیکه از بدن منه ... درد ...درد توی بدنم میپیچه ...ومن از ته دل جیغ میزنم ... چشمهام روی سیاهی باز میشه ...تنم خیس از عرقه ..دستی توی تاریکی موهامو از رو پیشونی خیس از عرقم کنار میزنه . خودمو جمع میکنم وضجه میزنم .. -نه ... دست کنار میره وصدایی منو دعوت به سکوت میکنه ...صدای یه مردِ.. -اروم باش چیزی نیست ..اروم ... -نه نه ولم کن . -باشه اروم من کاریت ندارم ... خودم رو توی دیوار کنار تخت گوله میکنم ..چیزی نمیبینم ..چشمام تاریک ِ تاریکِ -بذار برم ..میخوام برم خونه. -هیس اروم باش ..میبرمت خونه ...ولی اول باید خوب بشی ... سعی میکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم ..مرد به من گفته ساکت باشم تا من رو ببرخونه . کورمال کورمال جلو میام ... -اینجا تاریکه .. -نه تاریک نیست ... -من.. من هیچی نمیبینم .. به خاطر اینه که چشمهات بسته است دستی رو پلک هام میکشم ..اره بسته است... میخوام بازشون کنم ...که دستهایی مانعم میشه . -ولم کن چشمهام جایی رو نمیبینه .. -اروم باش ..چشمهات خوب میشن فقط باید استراحت کنی ... -ولم کن .... میخوام بازشون کنم ... -این کارو نکن ...به من گوش بده ایرن ..خواهش میکنم گوش کن . اروم میشم وسعی میکنم گوش بدم ...اخه مرد من رو میشناسه ...اسمم رو صدا کرده ... -تو تو کی هستی ...؟ -مسیح.. -مسیح ..؟تو ..تو عیسی مسیح هستی ..؟ صداش تن خنده به خودش میگیره .. -نه اسمم مسیحه .. زیر لب اسمش رو زمزمه میکنم -مسیح ...؟؟؟من رو میشناسی ....؟ -اره ... -از کجا ...؟چرا من تو رو نمیشناسم ....؟ -به مرور میشناسی ...ولی اول باید استراحت کنی ...سرت درد نمیکنه ..؟ -میخوام چشمهام رو بازکنی ... -نمیشه تازه از اطاق عمل بیرون اومدی ...باید یه چند وقتی صبر کنی ... -تو کی هستی ...؟ -یه بندهءخدا ... -من رو از کجا پیداکردی ..؟ -از تو بیابون ... -تو نجاتم دادی ...؟ -خدا نجاتت داد .. میخوام از جام تکون بخورم ولی ناله ام به هوا میره . -تنم درد میکنه ... -عجیب نیست دو تا از دنده هات شکسته وخونریزی داخلی داشتی ... - تو ازکجا میدونی ...؟ -من همه چیز رو میدونم ...پس بهتره اینقدر سوال نکنی واستراحت کنی ..
دراز میکشم ولی به محض اینکه دستهای مسیح ازم دور میشه ترس دوباره به قلبم پمپاژ میشه-میخوای منو تنها بذاری ...؟ سرانگشتهایی انگشتم رو لمس میکنه .. -من اینجام ایرن .تو راحت بخواب دیگه نمیذارم صدمه ببینی ...این رو بهت قول میدم .. نمیدونم تو سر پنجه های مسیح چه نیرویی وجود داره ولی درون پر تلاطمم اروم وساکن میشه .. دستی به گونه ام میکشم ....همه جای صورتم باند پیچی شده .. تمام مشت ولگد های اقا تو ذهنم جون میگیره .. سردم میشه ولرز میکنم .. -سردته ...؟ -سردمه .. پتوی دوم رو میندازه روم .. دستش رو روی دستم میذاره ... -چقدر دستهات گرمه مسیح ... -نه تو خیلی سردی ..میخوای یه پتوی دیگه بیارم .. -نه م...مسیح ... -بله ... -من رو ازاینجا ببر اقا بفهمه زنده ام ...من رو میکشه ... -اقا ..؟منظورت از اقا کیه ؟ -منصور ...منصور خان ...منو ببر مسیح ... -نگران نباش جات امنه ...هیچکس هیچ کاری باهات نداره ... دندونهام باشدت بهم میخوره ... -ولی اون پیدام میکنه تو رو هم پیدا میکنه وهر دومون رو سلاخی میکنه ...منو از این جا ببر. .. -اروم باش ایرن ..من مراقبتم ..تو فقط استراحت کن .استرس برای چشمهات خوب نیست ..ممکنه نتیجهءعمل رو به تعویق بندازه . کم کم داره گرمم میشه ...پتوی اول رو کنار میزنم .. -چی شده ...؟ -گرمه ...گرممه ...چرا اینقدر هوا گرمه ...؟ انگار بغل بخاری نشستم ...پتوی اول ودوم رواز روم کنار میبره وروی پیشونیم رو با دستمال مرطوب پا ک میکنه .. دست مرد موهای نوچم رو از کنار شقیقه ام کنار میزنه .. یادصحنهءچاقو خوردن اقا وچشمهای گشادش مییوفتم .. سست وبی جون میخندم ... - باورت میشه ؟من اقا رو زخمی کردم..چاقوی ضامن دار جبیب رو فرو کردم تو پهلوش ...چشماش گشاد شده بود ..هه ...هه ...میخواستم بکشمش ..ولی نشد ...نتونستم دخلش رو بیارم .. -اروم ایرن ..داری خودت رو داغون میکنی ... -من داغونم ..داغون داغون ...میدونم چه بلایی سر صورتم اورده ولی کور خونده ..من هنوز زنده ام ..ها ها ها بعد از چند ثانیه خندیدن ..قه قه ام تبدیل به گریهءهق هق میشه پچ پچ میکنم - میدونم چه بلایی سر صورتم اورده ...میدونم بینیم شکسته ..میدونم لبهام ....لبهام ... چشمهام میسوخت .. -نکن ایرن ...داری چشمهاتو نابود میکنی ... بی توجه به اخطارش بازهم میگم -میدونم که دیگه لبی باقی نمونده ..من دارم میمرم ..
دستهای مسیح من رو دراغوش گرفت ...-اروم باش چیزهایی که میگی همه اشتباه ِ..تو چند تا عمل موفقیت امیز داشتی.. همهءصورتت درست شده ..فقط چشمهات مونده بود که امروز عمل شد ..تو حالت خوب میشه ایرن ..نگران نباش به لباس مسیح چنگ میندازم ..-میترسم... میترسم اقا من رو پیدا کنه وبده دست حبیب ...حبیب میخواد بهم دست درازی کنه .بعد هم من رو بکشه ...-نمیذارم ...به خدا نمیذارم ایرن.. تو فقط اروم باش ..گریه برات اصلا خوب نیست ...اروم هیـــــــش ...اروم نمیتونستم بغض گلوگیرم رو حبس کنم .-ایرن ایرن ...به من گوش کن ...-نمیخوام گوش بدم .. نمیخوام اروم بشم .اون من رو پیدا میکنه و با کتک وسیلی بهم تجاوز میکنه وبعد هم پوست تنم رو غلفتی میکنه ...خودش بهم گفت ...خودش گفت که اگه در برم ..اگه فرار کنم ...دستهای مسیح رو پس میزنم -نه نه تو نمیتونی از پسش بر بیایی .نه تو.. نه هیچ کس دیگه...حتی خود خدا هم نمیتونه جلوی این اهریمن رو بگیره ...مسیح دوباره سعی میکنه من رو تو اغوشش حفظ کنه -به همون خدایی که میپرستی قسم ...جات امنه هیچ کس نمیدونه تو اینجایی ...-ولی اون میدونه ...اون همه چی رو میدونه ...-ایرن بس کن تو تازه عمل کردی این جوری فقط به چشمهات صدمه میزنی ...تو که نمیخوای تا اخر عمر نابینا بمونی ..؟-برام مهم نیست ...دیگه مهم نیست ...دیگه یه دختر باکره نیستم.. دیگه یه دوشیزه نیستم .دیگه نمیتونم پیش خونواده ام برگردم دیگه دیدن وندیدن برام مهم نیست ...میخوام بمیرم ..نمیخوام زنده باشم ...نمیخوام ...با حالت هیستریک وعصبی چنگ انداختم به باندهای صورتم ...درد دوباره میپیچه -میخوام بمیرم ..-ایرن
ایرن ..نکن ...نه ...-صبرکن .... تو داری خودت رو نابود میکنی ..-آنی آنی ...؟صدای در اومد ولی اهمیت ندادم داشتم برای مرگ تقلا میکردم ..-چی شده ... .؟-زودباش یه ارام بخش بهش بزن ..-ولم کن ...نمیخوام ...من این زندگی رو نمیخوام ...چرا نجاتم دادی .؟چرانذاشتی بمیرم ...؟اصلا تو از کجا وسط زندگی من پیدات شد؟...چرا اون موقعی که زار میزدم تا بهم دست نزنه خدا تو رو نفرستاد ؟...چرا وقتی داشتم زیر تن لشش باکره گیم رو ازدست میدادم نیومدی؟...حالا دیگه اومدنت چه نفعی برای من داره؟ ..من میخوام بمیرم ...تو و...اقا و...حبیب هم برید به جهنم ...من رو بازور روی تخت خوابوند وبازوم رو ثابت کرد ..روی ساعدم گزیده شد .ولی اهمیتی نداشت ..اونقدر درد داشتم که معنی لغوی کلمهءدرد هم برام عوض شده بود ...-ولم کنید... چی از جونم میخواید؟..من میخوام بمیرم دیگه دوست ندارم زنده بمونم مسیح هنوز سعی در اروم کردن من داشت ..من رومحکم تر تو اغوشش گرفت ...-اروم باش ..همه چی درست میشه ایرن ...من بهت قول میدم ...صدای بغض دارش دلم رو شکست ...یعنی اوضاعم این قدر خرابه ...؟دستهام رو دوباره مهار کرد -خواهش میکنم ...این کارو نکن ..داری به خودت صدمه میزنی .شل میشدم ...لخت وبی حس ..درست مثل همون لحظه هایی که اقا داشت نفسم رو میبرید ...-ولم ...کنی....د ...می...خبازهم جادوی خواب اثر کرد ومن بازهم فارغ شدم از درد وزندگی ..
*اولین خاطرهء تلخ*اولین بار کی دیدمش ...؟یه ماه پیش ..؟فکرکنم آره یه ماه پیش بود ..یه دوشنبهءنفرین شده .. یه دوشنبهءمسخ شده که ای کاش هیچ وقت پام رو از تو خونه بیرون نمیذاشتم .. ساعت شیش ونیم بود ..خوب یادمه ..نگاهی به ساعت موبایلم انداختم که یه ماشین درست وسط خیابون زد بهم .. پرت شدم رو زمین ولی ضربه اونقدر شدید نبود که صدمه ببینم .. از جام بلند شدم واولین کاری که کردم دنبالم موبایلم گشتم .. وای وای افتاده تو جوب ..حتما فاتحه اش خونده است ...عصبانی شدم وگر گرفتم ..دندون هام رو رو هم فشردم وبا عزمی جزم بلند شدم ..باید تکلیف این رانندهءکور رو روشن میکردم .. مرد راننده با چشمهایی گشاد ونگران مدام سوال میکرد -خانوم خوبید ؟..چیزیتون نشد ؟..چرا حواستون نیست ..؟ عصبانی بودم دیگه بدتر ..کوله ام رو برداشتم .. -من حواسم نیست یا تو؟ ..معلوم نیست ..چشمهات تو لنگ وپاچهءکیه که آدم به گندگی من رو نمیبینی ...؟مگه این خط عابر پیاده نیست ...؟مگه تو خیر سرت گواهینامه نداری ..؟پس چرا حواست رو جمع نمیکنی شوت علی .؟ -هوی حرف دهنت رو بفهم بچه ..هیچی بهت نمیگم .. مردم دورمون جمع شده بودن وارازل با لذت دهن به دهن گذاشتن من با رانندهءبنز رو تماشا میکردن .. -به من گفتی بچه ؟...حالا که حقت رو گذاشتم کف دستت حالیت میشه یه من ماست چقدر کره داره .. کوله ام رو از پشت چرخوندم وتو سرو شونهءمرد فرود اوردم .. -خجالت ن..می..ک..ش..ی.. یه ضربه .. -آخ آخ نکن چی کار میکنی ..؟ اومد کوله رو بگیره که نذاشتم ..مردم تو عرض چند ثانیه دورم رو گرفتن تا جدامون کنن .. -مرتیکهءمفنگی به جای هارت وپورت اون چشمهای کور شده ات رو باز کن که جوون مردم رو زیر نگیری .. دستم رو از دست زنی که بغل گوشم وز وز میکرد کشیدم ومشت کردم .. -اصلا ازت شکایت میکنم ..پدرت رو در میارم ..باید خسارت بدی .. مرد راننده با دستش یه حرکت بد اومد وگفت ... -عمرا تو که چیزیت نشده تو اون هاگیر وواگیر که من مثل اتشفشان فوران کرده بودم در عقب ماشین باز شد ویه مرد درشت با یه عینک افتابی ویه کت وشلوار شیک که سرش رو به کُل کچل کرده بود وادم از دیدن ابهتش خودش رو خیس میکرد از ماشین پیاده شد .. سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم واهمیتی بهش ندم ..حرفم رو ادامه دادم .. -شده تا اخر عمر تو راهروهای کلانتری ودادگاه سرکنم حقم رو از حلقومت میکشم بیرون .. من روزیر گرفتی... خرد وخاکشیرم کردی ..موبایلمم که هنوز یه ماه هم نیست که گرفتم سوزوندی ..دو قورت ونیمه ات هم باقیه ..؟ یه دفعه مرد کچل با همون هیبت وریخت وقیافه اش گفت ... -مهدی ..؟ -بعله اقا ..؟ مرد کت وشلواری زیرلب غرید .. -تمومش کن این قائله رو.. من کار دارم .. چشمهام از حرص گشاد تر شد ..یه جوری صحبت میکرد که انگار من باید ازشون عذرخواهی کنم .. من ومیگی خون جلوی چشمهام رو گرفت .. -به به جناب مایه دار ..مثل اینکه باید خسارتم رو از شما بگیرم ..نه ؟ -مهدی ..؟ -بله اقا ..؟الان درستش میکنم .. مهدی که همون راننده ماشین کذایی بود به امر اقاشون دستش رو گذاشت پشت کمرم ومن رو از ماشین دور کرد .. -بیا برو دختر ..تو چی کار به کار اقا داری؟ ..اصلا بگو گوشیت چقدره ..خودم خسارتش رو میدم تا شر بخوابه .. یه نگاه به دورو ورم کردم ..همه زل زده بودن به ما وبا تفریح نگاهمون میکردن .. دادزدم .. -فیلم سینمایی تموم شد ..یالله .. خودم هم کوله وگوشی سرتا پا خیسم رو از تو جوب قاپیدم ودرجلوی ماشین رو بازکردم ..مرد کچل با چشمهای گشادش زل زده بود بهم من .. چند تا دستمال از تو جا دستمالی بیرون کشیدم راننده کله اش رو کرد تو ماشین .. -کجا کجا بیا پائین ..؟ -تا خسارتم رو نگیرم پیاده نمیشم ... بعد هم خبیثانه خندیدم وادامه دادم . -شایدهم میخوای برم کلانتری ویه شکایت بلند بالا برات تنظیم کنم .. یه دستمال دیگه کشیدم وگوشی ودست وبالم رو باهاش خشک کردم .. -راه بیفت دیگه مهدی ..کلی کار دارم .. -چی میگی تو دختر ..؟ -اَه نشنیدی چی میگم ؟...راه بیفت دیگه ... نکنه دوست داری بین این همه آدم راجع به خسارتم حرف بزنیم ...؟
مهدی با اخم وتخم پشت رول نشست ..صدای بسته شدن در عقب هم اومد .بوی لجن جوب تو دماغم پیچیده بود چینی به بینیم دادم واشاره کردم ... -برو جلوتر دم اون مغازهءبسته نگه دار .. -خوب حالا تکلیف من با تو چیه ..؟چقدر میخوای دست از سر من برداری ..؟ دوباره بوی لجن پیچید ..دماغم رو با نفرت جمع کردم وبا تنفر گفتم .. -خداازت نگذره مهدی خان ..زدی تمام گوشی من رو لجنی کردی .. -خانوم مبلغ خسارت لطفا ..لازم نیست برای یه گوشی زپرتی بازار گرمی کنی .. یه دو دوتا چهارتا کردم ..سیصد بابت گوشیم ..دویست هم به خاطر اینکه ازش شکایت نکنم ..میشه .. -پونصدتومن ...زودباش ..نقد باشه بهتره ..چک قبول نمیکنم .. -چـــــی ؟پونصد تومن ..مگه گوشیت چنده ..؟ -مهدی .. صدای جناب کت وشلواری بود که به مهدی غرش کرد .. -بله .. -پولشو بده گورش رو گم کنه .. دوباره شاکی شدم ..برگشتم سمتش وبا عصبانیت غریدم .. -هی یابو علفی ...فکر کردی من هم مثل تو خرمایه دارم که این پول ها برام پولی نباشه ..؟نه جناب ...من بعد از کلی مصیبت وبدبختی این گوشی رو جور کردم حالا هم که فاتحه اش خونده است .. از اون ور هم زدی من رو با کِشتی ات له کردی عین خیالت هم نیست ..اصلا گیرم سرم میخورد به جدول ضربه مغزی میشدم ... چه غلطی میخواستی کنی هان ..؟ چشمهای مرد ریز شد وبعد هم ته خنده تو چشمهاش موج زد .. -خوشم میاد خوب بلدی از اب گل الود ماهی بگیری دیگه قاطی کردم .. -نه مثل اینکه شماها حرف حالیتون نیست شمارهءماشینت رو که حفظم ..333ب34 از همین جا یه راست میرم کلانتری .. اومدم پیاده بشم که دوباره گفت .. -مهدی چرا وایسادی؟.. پولشو بده بره دیگه من کلی کار دارم .. -بعله اقا .. پول رو گرفت سمتم ..پنج تا تراول صد تومنی .. -بذارش تو کیفم دستم لجنیه پول نوهام لجنی میشه .. گذاشت .. -خوب آقایون از همکاری با شما خوشبخت شدم ..امیدوارم که به هیچ عنوان دیگه نبینمتون دستم رو روی صندلی ماشین کشیدم وسبزه های لجن رو به روکش ماشین مالیدم .. یه قیافهءمسخره به خودم گرفتم و رو به مرد کت وشلواری فپگفتم .. -اوپـــــــــــــس ..ببخشید ..ماشینتون لجنی شد شرمنده پقی خندیدم واز ماشین پریدم بیرون .. -خوش گذشت اقایون .. .......دستم رو مشت کردم ناخونهای نصفه نیمه ام توی گوشتم فرو میرفت ...زیر لب زمزمه کردم .. (احمق ..ایرن احمق ..خر ..دیوونه ..) ای کاش همون موقع بی خیال میشدم ..ای کاش فکر نمیکردم که همه چی حالیمه ..ای کاش مثل دخترهای سنگین سرم رو مینداختم پائین وبدون حرف اضافه ای بر میگشتم .. واقعا چرا فکر میکردم که زبلم ..زرنگم ..جَلبَم ..؟ من هیچی نبودم ...یه ساقهءترد وشکننده که به دور یه تار موپیچیده بود ... واقعا چرا به فکرم خطور نکرد که هرعملی یه عکس العملی در پی اش داره ؟..چرا خودم رو دست بالا گرفتم ..؟ واقعا چرا تو اون لحظه احساس پیروزی کردم ..؟به چی دلخوش بودم ؟پنج تا تراول صد تومنی ...؟واقعا ارزش اصالت وباکره گی من همین قدر بود ..؟ برگشتم خونه وندونستم که این ماجرا سر دراز داره ..
صبح فردا بود که به وخامت اوضاع پی بردم ...هرروز وهرلحظه ای که از خونه خارج میشدم ...یا به خونه برمیگشتم...بنز سیاه غول پیکر رو با نمره پلاک 333ب34 سر خیابون میدیدم .. مطمئن بودم که خودشه وهمون مهدی خر هم رانندشه .. اصلا مگه میشه همچین ماشین تک وهمچین شمارهءرندی رو نشناخت ..؟ زنهای کوچه کم کم نگران شدن وحرف دهن به دهن چرخید وبه گوش مردهامون رسید .. ولی نگرانی ها ادامه داشت ...واقعا هم جای ترس ونگرانی داشت چون حتی پلیس وکلانتری هم نتونست بنز سیاه رنگ رو حتی یک قدم هم از سر کوچه حرکت بده .. میرفتم و....رینگ های نقره های بنز رو میدیدم .. برمیگشتم و....شیشه های دودی بنز رو نظاره میکردم .. کم کم شیرینی خرید گوشی و....اون صد تومن باقی مونده توی حساب بانکیم ...جاش رو به ترس ِلونه کرده توی رگهام داد .. چرا نمیره ..؟چرا دست از سر این محله ومن بر نمیداره ..؟چی تو فکرته مرد داخل بنز ...؟ ایرما میگفت ... -همه نگرانن چون کسی که سوار بنزه ...اونقدر گردن کلفت هست که باعث شده هیچ احدی نتونه از جاش تکونش بده ..حتی بچه های شر محل .. یه هفته شد ..دو هفته ..که اون چیزی که نباید بشه شد .. بنز سیاه نبود ..یوهو ...رفته بود ..اخیش راحت شدم ..حالا میتونم با موبایل جدیدم وارد اینترنت بشم وکلی حال کنم .. هدفون گوشی رو به گوشهام زدم واز سرکوچه پیچیدم تو خیابون ...که یه وَن نقره ای پیچید جلوم .. اونقدر غیر منتظره ویه هویی که تا چند ثانیه منگ بودم .. در ون باز شد و...دستهایی مثل پر کاه من رو از زمین بلند کرد ..وپرتم کردن به گوشهءون .. که هیچ چیزی به جز سه تا مرد نقاب دار و... یه گونی کنارش نبود ... دهنم از تعجب وامونده بود ...خدایا اینجا چه خبره ..؟اینها دیگه کی هستن؟ فضای خالی ون نگران کننده بود ونگران کننده تر ....چهره های نقاب بستهءاون سه تا مرد بود که حتی نمیدونستم چه نقشه ای تو سرشون ِ... خواستم بلند شم وفرار کنم ولی ماشین درحال حرکت بود ومن حتی نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم .. مردها خیلی زودتر از اونکه به خودم بیام دست به کار شدن وتوعرض چند ثانیه علارقم تمام تلاشهای من دست وپام رو بستن ویه دستمال تو دهنم چپوندن .. حالا من با دستهای چفت شده ودهنی بسته ونگاهی لرزان فقط چشم دوخته بودم به مردهای روبه روم ..که کیسهءکلفتی روی سرم کشیدن وتمام .. من زندانی شدم .اون هم با مردهایی قوی هیکل ودستهاو پاهایی بسته وچشمهایی که دیگه نمی تونستن تشخیص بدن کجا میرم و مقصد کجاست .. بعد از ده دقیقه تقلا به کل خسته شدم واز تب وتاب افتادم ..آژیر خطر توی ذهنم اونقدر پررنگ وناگوار بود که نمیذاشت به چیزی جز عاقبت نامعلومم فکر کنم .. ماشین دست اندازها رو رد میکرد ومن بیشتر توی خودم مچاله میشدم .. نمیدونم چقدر گذشت.. یه ساعت ؟..دو ساعت؟ شاید هم یه نصفه روز ..اونقدر طولانی وتموم نشدنی بود که فکر کردم ساعتها توی ونِ درحال حرکت بودم .. ماشین که متوقف شد دست هایی من رو بلند کرد ورو شونه اش انداخت ..درست مثل گوشت قصابی .. با دهن بسته داد میزدم ...کلنجار میرفتم... با زانوهام میکوبیدم ... ولی عکس العمل یه چیز بود ..محکم تر شدن بازوها دور زانوهام .. ........... سردِ..چرا اینقدر هوا سردِ؟..دندون هام به هم میخوره ..داد میزنم .. -مامان ..مامان سردمه .. دستهایی گرم وزمخت پتویی رو دورم میپیچه .. یاد اولین شب دوباره به قلبم نیشتر میزنه ...یاد اولین لحظات ..اولین تقلاها ..اولین امیدهایی که از دست میرفت .. تشنه بودم ..عطش داشتم ..انگار ساعتها ...روزها وماههاست که درحسرت یه قطره اب له له میزنم .. -مامان مامان ..؟ جام اب رو سر میکشم ولی انگار دارم خواب میبنم ..چون بازهم تشنه ام .. -مامان من تشنمه ..تو کجایی که دخترت داره از عطش هلاک میشه ...؟ بازهم دارم با ولع آب رو میبلعم ..ولی هنوز عطشم برطرف نشده .. لبهای خشکم بهم میخوره .. -آب ..آّب میخوام .. اینبار جرعه های گوارای آب حقیقتا گلوی خشک وبایرم رو سیراب میکنه ..
*حساب وکتاب*فشار روی زانوهام ادامه داره که همون دستها پرتم میکنه روزمین ...همون جور دست وپا بسته با گونی روی صورتم به پهلو روی زمین افتادم ...صدای قدمهایی که هرلحظه نزدیک ونزدیک تر میشه رو میشنوم ..یه قدم ..دو قدم ..سه قدم ..چقدر با جذبه ..چقدر خونسرد ..چقدر باحوصله ..انگار صاحب قدمها برای پیاده روی اومده ..قدم ها نزدیکم ایست میکنن ..صدای کشیده شدن پایه های صندلی میاد ..فعلا نه انرژی ِتقلا رو دارم نه دوست دارم که بی خودی خودم رو خسته کنم ..قاعدتا فردنشسته بر صندلی به زودی کنجکاوی من رو ارضا میکنه ..گونی از سرم کشیده میشه ونور تند خورشید چشمهام رو میزنه ..اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که هوا هنوز روشنه پس غروب نشده ..چشمام رو به آرومی باز میکنم ..یه نفر داره گرهءدستهام رو می بُره ...بعد هم پاهام ..چشمهام هنوز به نور عادت نکرده پس طبیعیه که مرد نشسته روی صندلی رو نبینم ..دستی بازوم رو وحشیانه میکشه وبه زور روی یه صندلی دیگه درست مقابل مرد مینشونه ..حالا من ومرد هردو بی صدا رو به روی هم روی دو تا صندلی ساده نشستیم ..از لا به لا انگشتهام به مرد زل میزنم ..خودشه ..اره خودشه ..مرد کت وشلواری ...همون که کار داشت ..همون که میخواست زودتر ازشرم خلاص بشه ..-شناختی ..؟هرچند ادم کَلاشی مثل تو اونقدر حواسش جمع هست که کسی مثل من رو فراموش نکنه ...-تو تو ..من رو دزدیدی ..؟اخه چرا ...؟به خاطر پونصد تومن؟ ..یعنی فقط به خاطر نیم ملیون ناقابل؟ ..تو که پولت از پارو بالا میره ..به خاطر خسارتی که حقم بوده ووظیفه ات بوده پرداخت کنی من رو دزدیدی ...؟-صبر کن ..صبر کن ..خیلی تند میری ..پولی که بهت دادم یک هزارم پولی که ضرر کردم نبود ..اون روز قرار مهمی داشتم که به خاطر دیر کردن من کنسل شد ودیگه هم تکرار نشد ..سرش رو بهم نزدیک کرد-میدونی چقدر بهم ضرر زدی ..؟سی میلیارد تومن ..ابرویی بالا انداخت وادامه داد ...-اصلا میدونی این مبلغ چند تاصفر داره ..؟تو ریدی تو قرارداد کاری من ..قرار دادی که متونیست زندگی من رو تغیر بده ولی فقط وفقط وفقط به خاطر توی هرزهءنُنر بهم خورد ..سرش رو برد عقب وبا ملایمت ازجاش بلند شد ..اونقدر اروم که فکر میکردی نمیخواد یه چروک رو کت وشلوار خوش دوختش بخوره ..با قُد بازی گفتم ..-خوب من چی کار کنم ..نکنه توقع داری سی میلیارد تومنت رو من بهت برگردونم ..؟ببین اقا من هیچ پولی ندارم ..جزهمون هایی که ازتون گرفتم ...که با چهارصد تومنش یه گوشی خریدم وصد تومن باقی مونده اش رو هم توی حساب بانکیم ریختم ..من فقط میتونم همون رو بهت برگردونم ..بیشتر از اون چیزی ندارم ..با قدمهایی اروم وتا حدی اعصاب خورد کن دور صندلیم چرخید ..-چیه ..؟چرا دیگه هارت وپورت نمیکنی ؟..چرا مثل اون روز ازحق وحقوت دفاع نمیکنی ..؟یالله بگو ..ازخودت دفاع کن ..چرا میترسی ...؟از همون حرفهایی که تو ماشین بار مهدی میکردی بگو ..پشت سرم ایستاد ..وکف دستهاش رو رو شونه ام گذاشت ..سرش رو اورد پائین ..تا جایی که چونه اش تو گودی گردن وشونه ام قرار گرفت ..زمزمه کرد ..تو وا قعا فکر میکنی با چندر قاضی که بهت دادم ..میتونی من رو به اون پول باد برده برسونی ..؟مور مورم شد وتو خودم جمع شدم ..خندهءمرد کت وشلواری بلند شد...
یه نفر داره روی صورتم رو باز میکنه ..انگار که پوست صورتم داره هوا میکشه ومیسوزه..حالا یه مایع نرم روی زخم هام مالیده میشه ..میخوام پسش بزنم ولی دستهام نا ندارن... حتی قدرت حرکت انگشتهام رو هم ندارم ..اون چیز نرم همچنان روی صورتم کشیده میشه ..با اینکه لمس پوست صورتم به آرومیه ولی درد توی وجودم میپیچه وناله ام رو بلند میکنه ..-آی درد میکنه ..دست از حرکت باز می ایسته ..ولی بعداز چند لحظه دوباره به کار قبلی خودش ادامه میده ..دستم رو به زور بلند میکنم تا نذارم دست متجاوز ازارم بده ..ولی دست دیگه ای مانع حرکتم میشه ..با سستی دستم رو سرجاش برمیگردونم ....مردیه نفس عمیق کشید ..انگار که من رو بو میکشه ..نفسم رو ...بوی تنم رو ..بازدمش مثل یه آه طولانی از سینه اش خارج شد ..بازهم من رو بو کشید ..د وست داشتم خودم رو کنار میکشیدم ولی دست مرد که مثل چنگک دور بازوهام گره خورده بود ..نمیذاشت حرکت کنم ..کم کم ترس جای خودش رو به نفرت میداد ..نفس چهارم بود که طاقت نیاوردم وبدون توجه به موقعیتی که توش هستم دستهاش رو پس زدم وبلند شدم ..مرد به خودش اومد ..از دیدن رنگ هوس توی چشمهاش تنم لرزید ..سری به سمت مردی که کنار در نگهبانی میداد جنبوندمرد خیلی راحت از اطاق خارج شد وبدون کلام اضافه ای دروپشت سرش بست ..ترسو دلهره واضطراب باعث شد زبونم بند بیاد ..مرد کت وشلواری دکمهءاول کتش رو بازکرد وشروع کرد به بازکردن دونه به دونهءدکمه های سر دستش ..-میدونی تنها مقصر بهم خوردن این معامله تو هستی ..خوب من یه جورهایی نمیتونم به همین راحتی از مال بر باد رفته ام بگذرم ..پس بهتره یه چیز دیگه رو جایگزینش کنم ..دکمه های سردستش حالا دیگه باز شده بود ..به سمت من اومد ..عقب عقب رفتم ..زبونم واقعا الکن مونده بود ..صورتش رو جمع کرد -اخی داری گریه میکنی ..؟اونقدر مضطرب بودم که اصلا نفهمیدم کی صورتم خیس شده وهق هقم کل اطاق رو برداشت زانوهام شل شد وافتادم رو زمین ..-تروخدا ترو خدا بذار برم ..دستهام رو جلوی سینه ام تو هم گره کردم ..-غلط کردم ..موبایل رو پس میدم ..اصلا کل پول رو فردا بهت بر میگردونم ..فقط بزار برم ..دست به سینه شدوبا همون استین های بازمونده وسرتراشیده شده ای که کاملا برق میزد پوزخند زد ..-روز اول که دیدمت خیلی بلبل زبون بودی ....پس اون همه اعتماد به نفست چی شد ..؟-من غلط کردم ..گوه خوردن مال همین وقتهاست دیگه ..بذار برم ..مامانم نگرانم شده ..ترو جون هرکسی که دوستش داری بزاربرم .. پوزخندی زد با همون استین های باز ِ تا زده شده دست به سینه شد -هه ..بعد اون وقت کی قراره ضرر من رو جبران کنه ..؟-هرچی که دارم میدم ..نیگاه ..نیگاه ..دست به زیر مقنعه ام بردم وگردنبندم ر و با دستهای لرزون بازکردم ..-ببین این رو دارم ..یه مقدار هم طلا تو خونه دارم فقط بذار برم ..قول میدم همشو بهت بدم ..فقط بذار برگردم خونه ..یه نیم چرخ دورم زد -تاحالا کسی بهت گفته چقدر بامزه ای ..؟لبخندش بسته شد ..چشمهاش رو ریز کرد وگفت ..-به نظرت میتونی با این حرفها خامم کنی ..؟هان ..؟مسکوت واشک ریزان نظاره گرش بودم ..پلاک اسمم توی هوا تاب میخورد ومن نگاهم بین مرد وپلاک درجریان بود ..زد زیر دستم وگردنبند وپلاک از تو دستهام پرت شدن گوشهءاطاق ..ضربهءبعدی بی هوا توی صورتم بود ..جوری که تعادلم رو از دست دادم وواژگون شدم ..تا خواستم سر بلند کنم مشت بعدی روی صورتم نشست ..مزهءتلخ خون توی دهنم پیچید ..بالای سرم چمباتمه زد و تای استین هاش رو بازکرد ..میدنی کتک زدن ودندون شکستن واستخون خرد کردن کار زیر دستهای منه ..همون هایی که تو رو اینجا اوردن ..ولی تو بدجوری اعصاب من رو داغون کردی ..وقتی با خودم فکر میکنم که به خاطر لجاجت بچگانهءتو چه معاملهءبزرگی رو از دست دادم شاکی میشم واونوقته که میام سراغ تو ..سراغ تویی که گند زدی به تمام قرارو قانون من ..لگدی توی شکم جمع شده ام کوبید وگفت ..-فعلا همین چند تا رو داشته باش تا شب به خدمتت برسم ..به قول خودت باید حقت رو کف دستت بذارم .تا رو برگردوند .بلند شدم ..-اقا ترو خدا بذار برم .مامانم نگرا...پشت دستی بعدی بازهم روی لبهام نشست واون ها رو خاموش کرد ..دوباره روی زمین افتادم ..رد خون لبم روی لبهءاستینش عصبانیش کرد ..با نفرت بینیش رو چین داد وفحش زیر لبی نثارم کرد ..-اقا ...این بار ضربه اش روی شونه ام نشست .......درپشت سر اقا بسته شد ومن موندم وکلی درد تنهایی وترس از بی ابرویی با یاد اوری دم وبازدم های هوس الود مرد کت وشلواری چندشم شد وهق هقم کل اطاق رو برداشت ..-بذارید برم ..داد زدم ..-بزارید برم ..بی وجدان ها ..مشتی که از طرف بیرون روی دربسته خورد من رو نیم متر پروند ..ترس بود که نمیذاشت بیشتر از این هوار بکشم وحقم رو طلب کنم ..
 
*آناهید *چشم باز میکنم ..ولی چشمهام که باز نمیشه ..صدای گنجشک ها وبوی خوش درخت ها رو میشنوم ..انگار که صبح زود باشه ..انگار که مثل قدیم ها توی خونهءخودم هستم .. دیگه نه گرممه نه سردم ..صدای بازو بسته شدن در میاد وسرم به سمت صدا بر میگرده .. -بیدار شدی ..؟ صدای همون زنه .. -حالت بهتره .؟. هنوز هیچ عکس العملی نشون ندادم ..صدای یه سری وسایل میاد .. لولهءسرمی که به آنژوکتم وصله حرکت میکنه .. -خوب این هم از این .. فشارم رو میگیره .. -میتونی بشینی ..؟ بلندم میکنه وبالشت رو پشت کمرم مرتب میکنه .. -چند روزه که اینجام ..؟ -هشت روز با امروز میشه نه روز .. -نه روز؟ -اره همه اش یا تب میکردی یا لرز ...خیلی خدا بهت رحم کرد... کم مونده بود تشنج کنی .. -تو کی هستی ..؟ -آناهید ..همه آنی صدام میکنن .. -مسیح کجاست ..؟ صدای کشیده شدن پایه های صندلی -دیشب تا صبح بالا سرت بود رفته بخوابه .. -پس واقعیه ..؟ -چی ؟ -مسیح واقعا وجود داره ..؟ -اگه منظورت برادر من مسیح ِ... آره ..شاید هم منظورت عیسی مسیح باشه ..آخه مسیح میگفت تو بهش گفتی عیسی مسیح .. تن خنده اش مثل مسیح بود سر انگشتش که گونه ام رو لمس کرد باعث شد بترسم .. -نترس میخوام پانسمانت رو عوض کنم .. -صورتم خیلی بد شده ..؟-نه اتفاقا خیلی هم خوشگل شدی .. -داری دروغ میگی ..با لگدهای اقا ... دست آنی ایستاد .. -بهتره بهش فکر نکنی ..فقط این رو بگم که صورتت خیلی قشنگ تر از قبل شده ..میدونی چند تا عمل زیبایی داشتی ؟...سه تا .. کاش من جای تو بودم .. دستم رو روی دستی که باندصورتم رو باز میکرد گذاشتم .. -نه بهت قول میدم هیچ وقت ِهیچ وقت دوست نداشتی جای من باشی ..این رو مطمئنم .. دستم رو برداشتم واون به کارش ادامه دادوصورتم رو پانسمان کرد .. -کی چشمهام رو باز میکنید ..؟ -یه هفتهءدیگه ...خدای رحمان ورحیم خیلی تورو دوست داشت که نذاشت چشمهات رواز دست بدی .. دوباره صدای سائیش پایه های صندلی -خب این هم از پانسمانت .. یکم سوپ اماده کردم الان برات میارم .. -نمیخورم .. -ولی من میارم وتو هم میخوری .. در بسته شد واحساس ترس و تنهایی وجودم رو پرکرد .. کاش زودتر برگرده ... یه تقه به در خورد ..چه زود حاجت روا شدم ..در باز شد ولی حضور اون شخص برام مثل حضور انی نبود ..-کی اونجاست ..؟ مسیح تو هستی ..؟-از کجا فهمیدی من انی نیستم ..انی دنبال سوپ رفت ..ولی من بوی سوپ رو حس نمیکنم ..در ضمن بوی تو با بوی آنی فرق میکنه ..-احسنت ..قدرت تشخیص خوبی داری ..-ای کاش چشمهام زودتر خوب میشد تا به این قوهءتشخیص نیازی نداشتم ..-بهتره زیاد خودت رو نگران نکنی یه هفتهءدیگه چشمهات باز میشه ..-تو کی هستی ..؟-مسیح ..-نه منظورم اینه که چه جوری من رو تو بیابون پیدا کردی ..؟اصلا اینجا کجاست .؟.-خودت چی حدس میزنی ..؟-که تو دروغ میگی ..واینجا یه باغ میوه است ...بوی شکوفه های سیب رو خیلی راحت میشه تشخیص داد ..-چرا باید دروغ بگم ..؟-تو همه چیز رو میدونی ...بعد ادعا میکنی که من رو از بیابونهای اطراف تهران پیدا کردی ..-البته تو رو نه... جنازه ات رو پیدا کردم ..که نفس های نصفه نیمه اش رو به تمومی بود ...همین ....غیر از اون هر چی رو که گفتی اطلاعاتیه که از خودت گرفتم ..
*نفرت چشمهای حبیب *از خواب میپرم ..یعنی کابوس دستهای اقا باعث میشه از خواب بپرم ..روی پیشونیم پراز دونه های عرقه ..خدایا من هنوز زنده ام ..؟چه طور ممکنه ..؟چه طور امکان داره دختری که دیروز با کرگیش رو به بدترین وجه ازدست داده هنوزنفس بکشه ..؟نگاهم به خون خشک شدهءروی پاهام میوفته ..با کف دست پاکش میکنم ولی خشک شده ونمیره ..میرم سمت توالت وشیلنگ رو به سمت پام میگیرم و اب رو باز میکنم ..لرز توی وجودم میشینه ..با کف دست لکهءخون رو پاک میکنم ..ولی به نظرم پاک نمیشه انگار که برای همیشه روی پاهام چمبره زده ..یاد دیشب میوفتم ...یاد لحظات بدبختیم یاد ازدست دادن نجابتم ..یاد دستهای اقا ..یاد...دوباره میکشم ...بغضم میترکه واشکام سرازیر میشه ..با پشت دستم جلوی دهنم رو میگیرم ...تا صدام بلند نشه ..ولی هق هقم اونقدر بلنده که کاریش نمیتونم کنم ..دوباره ودوباره روی لکهءخون میکشم ..چرا نمیری؟ ..چرا کمرنگ نمیشی ؟..دونه های اشک روی اب روون میریزه ومحومیشه ..دوباره ودوباره میکشم ..اونقدر میکشم که روی رون پام یه تیکه قرمز میشه ولی دست از این کار برنمیدارم ..باید اونقدر بشورمش که بره ..با پشت دست اشکام رو که دیدم رو تار کرده پاک میکنم ولبم رو از درد به دندون میگیرم ..بیحال تراز اونم که دستهام جون داشته باشه ..کلید که توی در میچرخه ..دستهام استپ میکنن ...با باز شدن در... شیلنگ از دستم رها میشه وصدای جیغم به هوا میره خودم رو گوشهءدیوار گوله میکنم ..وهمچنان جیغ میزنم ..اخه پوششی ندارم حتی یه لباس زیر ساده ..حتی یه تیکه پارچه ..-اه بسه دیگه چقدر جیغ میزنی ..خفه شو دیگه ..به سمت میز میره وسینی رو روش میذاره ..-بیا این و بخور ..یه لبخند زشت میشینه روی لبش وبا نگاهش مثل خنجر تمام جسمم رو چاک چاک میکنه ..-اخه اقا گفته اخر شب باهات کار داره ..نگاه ترسانم رو به سمت جایی که زل زده میچرخونم ..نگاه الوده اش روی پاهام ثابته ..خوم رو بیشتر جمع میکنم ..دلم میخواد فحشش بدم ولی دیگه رمقی ندارم ..-چیه زبونت رو گربه خرده ..بیا غداتو بخور جوجه ..باید شب درست وحساب جون داشته باشی ..اخه یه وقتهایی کاراقا به دوساعت هم میکشه ..دستهام میلرزه ..پاهام ..... وبدتر وبدترازاون.... چونه ام میلرزه وقطرات اشک مثل گوله های تگرگ از چشمهام سرازیر میشه ..-اخی حیوونکی حتما خیلی باهات بد تا کرده نه ..؟اومد جلوتر ورو به روی پاهام رو پاش نشست ..واقعا عذاب میکشیدم ..منی که تا دیروز نمیذاشتم احدی بدنم رو ببینه حالا لخت وبی لباس جلوی یه مرد غریبه نشسته بودم ..دوست داشتم بمیرم واین لحظه ها رو تجربه نکنم ..بمیرم وچشمهای دریدهءمرد رو نبینم ..مرد دستهاش رو جلوتر اورد وگفت ..-بیا اینجا ببینم... خودم باهات کار میکنم تا راه بی فتی ..دست مرد که به سمتم دراز میشه ناخواسته وبی اراده به دستش چنگ میندازم ..-اخ اخ چی کار کردی ..؟جای ناخون های ِدالبر وشکسته ام مثل شخم زدن روی دستهاش علامت میذاره ..-دخترهءج-----دست من رو چنگ میندازی ..؟دستش بالا میره که ..-حبیــــــب ..!دست حبیب مشت میشه وچشمهاش با نفرت روی من زوم میشه ..-بعله ..؟بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره بلند میشه ....تو لحظهءاخرتنم از اون همه تنفر خوابیده توی چشمهاش میلرزه -تا وقتی نگفتم واجازه ندادم حق نداری بهش دست بزنی ..فعلا تمام وکمال مال خودمه ..اقا برمیگرده که بره که دوباره یه نیم چرخ میزنه -یادت باشه اگه یه مو از سرش کم بشه بلایی به سرت میارم که مرغهای اسمون به حالت زار بزنن ..-.......با دست به بیرون اشاره میکنه -حالا هم هری ...دوست ندارم تن لُختش رو دید بزنی ..فک منقبض شدهءحبیب ازاردهنده وحاوی پیام های شوم بود ...اینکه حبیب یه موقعی این کارم رو تلافی میکنه ...
*امید*حساب روزها از دستم در رفته ..ساعت ها ...ثانیه ها ..مسیح میگه دو ماهه که اینجام ..ولی من باورم نمیشه ..اخه تمام این به قول ِمسیح دوماه ....تو پلک زدنی گذشته ... باندهای صورتم باز شده ..ولی چشمهام ...چشمهام هنوز نمیبینن .. نه نور خورشید ...نه روشنایی روز ..نه رنگ های زیبای زندگی رو ... تو این چند وقتی که سراپا شدم ویه جونی تو دست وپام رفته تازه مصیبت نداشتن بینایی ام رو لمس کردم ..درست مثل بچه های نوپا محتاج کمک هستم ... خوردن... خوابیدن ..حتی دستشوی رفتن ..وچه بسا ...نفس کشیدن .. هیچی رو نمیبینم ولی با امید به اینکه تا چند وقت دیگه همه چی به حالت اول بر میگرده خودم رو اروم میکنم وسعی میکنم با این حس سیاهی مطلق مدارا کنم .. تمام کارهام به دوش آنی ومسیحِ...آنی ایی که تو خصوصی ترین موارد روزانه هم کمکم میکنه ومسیحی که روز وشب و....شب وروز بهم امیده وسعی میکنه حصار بالارفته به دورم رو دور بزنه ... -مسیح ...کی چشمهام رو باز میکنید ..؟ -یه هفتهءدیگه ... -تو فکر میکنی بتونم ببینم ..؟ -معلومه که میتونی .. ولی یه چیز ته وجودم داد میزنه که تو تا ابد نمیبینی واین چشمها قراره تا اخر عمرت به سیاهی باز بشه .. ....... صدای جیک جیک یه گنجشک باعث میشه سر بچرخونم ..وزش نسیم روی پوست صورتم رو حس میکنم .. هوا رو بو میکشم ..بوی گلهای شکُفته تا ته ریه هام فرو میره .. دوست دارم باغ رو ببینم ..باچشمهای خودم طراوت سبزه ها رو رج بزنم ..دوست دارم وقتی دارم گل ها رو بو میکشم رنگ بِهرنگشون رو تو حافظم ذخیره کنم .. باغ پراز سرو صدا وعطر وبواِ...ولی این کاش درکنار بو و...لمس و...صدا میتونستم رنگ ها رو هم ببینم وروحیه بگیرم .. ......... از صبح استرس دارم ..ترس ..دلشوره ..نگرانی .. همهءحس های منفی توی دنیا به قلبم سرازیر شده ..امروز بعد از دو ماه قراره چشمهام به روشنی بازبشه .. بازوی آنی رو که کنارم نشسته چنگ میزنم ..دستم رو که لابه لای دستهاش میگیره ...میگه .. -چقدر دستهات سرده ؟.. -میترسم انی .. دستهام رو تو دستهاش میگیره دستهای یخ کرده ام رو ... -نگران نباش ..خوب میشی ... -اگه نشدم ..؟ -نگو ایرن تو خوب میشی من مطمئنم .. -بریم ...؟ صدای مسیح از یه جای دور میاد .وجواب من از قهقرای سینه ام .. -بریم .. دستهای آنی بلندم میکنن وبه راه میوفتن ..یه دستم تو دست آنیِ ویه دستم تو هوا شناور ..تا بتونم دیوارها وموانع احتمالی رو بسنجم .. (یعنی میشه همین امروز پایان این سیاهی رو جشن بگیرم ..؟) تو ماشین میشینم ..دستم همچنان تو دستهای پرمحبت آنی اسیره ..یه جورهایی من هم دوست دارم که محبتش رو بِچشم ...که ازم حمایت کنه مسیح داره حرف میزنه ولی من چیزی نمیشنوم ..انگار که تو فضام .. تو خلع ...سبک وسنگین ..تیره وروشن ..حس هام رو دیگه از هم تشخیص
نمیدم ... ترس .. هیجان ..استرس ..شادی ..نمیدونم چی به چیه ..نمیدونم کدوم به کدومه ..فقط میدونم که گیر کردم ..زندانی شدم ..بین یه عالم حس قاطی پاتی شده .. انگشتهای ظریف آنی روی دستم کشیده میشه... داره نوازشم میکنه ومن چقـــــــدر محتاج این نوازشم ... مسیح داره از فرداها حرف میزنه ..فرداهایی که چشمام میبینن ..فرداهایی که بدون درد ِندیدن ....میتونم زندگی دوباره ام رو شروع کنم .. ولی بازهم حس های قاتی پاتی شده بهم دهن کجی میکنن و رو دیوار دلم مینویسن .. (خوش خیال نباش ایرن ..ضربه های اقا کاری تراز اون چیزی بود که چشمهای ِقهوه ایِ سوختهءتو ....طاقتش رو داشته باشه ..) از ماشین که پیاده میشم حس دلشوره ورنگ تنهایی... از مابقی حس هام سوا میشن وپیشی میگیرن .. دستهای آنی همچنان من رو هدایت میکنه ..به دکتر سلام میکنم وروی صندلی گردون میشینم .. نوک انگشتهام رو هــــآ میکنم ..انگار دارم بین این همه استرس منجمد میشم .. -خوب ایرن خانوم ما چطوره ..؟ بی روح ومضطرب مینالم .. -اقای دکتر خواهش میکنم زودتر تمومش کنید .. -وای وای وای ...این همه استرس برای چیه ..؟من بهت قول میدم که چشمهات خوب خوب شده تو که به کار من شک نداری ..داری ..؟ التماس میریزه تو صد ام .. -اقای دکتر .. -باشه باشه بسم الله .. چسب ها رو از رو چشمهام بر میداره ..دونه به دونه پانسمان ها رو باز میکنه... پوست دور چشمم هوا میخوره وبه گز گز میوفته .. لحظهءزیبای دیدن نزدیکه ..نزدیک نزدیک .. -خوب حالا آروم وبا احتیاط چشمهاتو واکن ..خیلی اروم ویواش ..
*نور های از دست رفته *نمیدیدم ..هیچی جز سیاهی مطلق نمیدیدم ..نه نور چراغ قوه ای که دکتر میگه تو چشمهام میتابونه و....نه هیچ چیز دیگه ..چشمهام نمیبینن ..یعنی واقعا من کور شدم ؟..صدای دکتر رو از ارتفاع میشنوم ..-ایرن دقت کن هرچی که باشه برام مهمه ..اشک اول رها میشه ..-نمیبینم ..یه قطرهءاشک دیگه ..-هیچی نمیبینم ..عصبانی میشم ...اخه امیدم به کل ناامید شده ..-من کور شدم ..زجه میزنم- دیگه هیچ وقت نمیبینم ..دستهای حمایت گرآنی رو پس میزنم ..قطرات اشک تند وتند از چشمهام میبارن ..درسته که نمیبینم ولی لمسشون که میکنم حسشون که میکنم ..از صندلی بلند میشم وتمام خشمم رو سر صندلی خالی میکنم ...دوباره دستهایی مانعم میشن ... صدا ها تو هم مخلوط میشن ..صدای دکتر ..پرستار.... آنی ...حتی مسیح ...-نمیخوام ولم کنید عقب عقب راه میرم تا فرار کنم ..فرارم تو اون لحظه ها طبیعی بوده مگه نه ...؟-ولم کنید بذارید به درد خودم بمیرم ..ناخون هام رو به صورتم میکشم ...-از همتون بدم میاد ..شماها بهم دروغ گفتید ..امیدوارم کردید ..پشت پام به چیزی گیر میکنه واز عقب میوفتم ..دستها رو با چنگ ودندون پس میزنم وهمون جور نشسته عقب میرم ..تاریکه... تاریک تاریک ..-دروغ گوها ..مسیح-صبرکن ایرن ..دکتر-دخترم اورم باش ..آنی -ایرن جان ..-همتون برید گم شید ..صدای دکتر بین هزاران هزار حس مختلف به گوشم رسید ..-یه ارام بخش بهش تزریق کنید ..-نه نمیذارم ..خواستم بلند شم که دستهای دیگه ای ازپشت من رو تو اغوش گرفت ..یه جوری من رو تو بغلش حبس کرد ..روی زمین باهاش کلنجار میرفتم وبا ارنجم به پهلوش میزدم ..-ولم کن ..ولم کن مسیح بازوهای مسیح رو چنگ میزدم -ولم کن اشغال دروغگو ..صدای پرستار ازاردهنده بود ..-محکم بگیریدش ..-ولم کنید ..دست از سرم بردارید ..با تماس سوزن با پوست دستم با قدرتی که نمیدونم از کجا نشات گرفته با دست ازادم خودم رو عقب کشیدم ..سوزن از دستم جدا شد ..صدای نفس های مسیح از بیخ گوشم میومد ..-ایرن.... ایرن نکن ..یه موقع سوزن تو دستت میشکنه ..-نه نمیذارم ...-ایرن به من گوش بده ...-نمیخوام ...نفس نفس میزدم وبازهم تقلا میکردم ..حالِ اون لحظه ام رو هیچکس نمیفهید ...نه آنی ..نه مسیح ..نه حتی دکتر واون پرستار خرفت ..هیچ کدوم ..چه طور میتونستم بهشون بگم که زندگی با چشمهای همیشه تاریک مثل جهنمه ..چه طور میتونستم بهشون حالی کنم که دیگه زندگی بدون دیدن رو نمیخوام ..-ایرن نکن تقلا نکن ..اروم باش ..شل شدم ..نمیدونم تاثیر صدای میسح بود یا تقلاهای بیش از حد توانم ..دوباره دستم رو ثابت کردن ...وبالاخره گزش سوزن ...همه چیز تو یه لحظه ساکن شد ..من ..تاریکی ..استرس وترس ...کل انرژیم ته کشیده بود ..کل توانم از بین رفته بود ..صدای نفس های مسیح توی گوشم میپیچید ضربه زدن قلبش رو توی سینه اش از پشت کتفم حس میکردم ...دستهای گرم وقویش رو مثل یه حصار لمس میکردم ..من پلک میبستم ودوباره تو همون تاریکی مطلقم کشیده میشدم ..ولی تو همون لحظه ها هم میتونستم صدای ضربه زدن ها رو حس کنم
دستهام رو دور پاهام گره زدم وگوش سپردم به صدای گنجشک های توی باغ ..جیک جیک های بلند شده شون یه وقتهایی قشنگه ویه وقتهای اعصاب خورد کن ..یه تقه به در وآنی میاد تو ..-چرا صبحانه ات رو نخوردی ..؟هنوز ثابتم ..-میخوای لقمه بگیرم برات ؟...ببین چه تخم مرغ عسلی خوشمزه ای شده ..بذاریکم نمک بزنم بهش ..آع..آن ..حالا اماده است بفرمائید ایرن خانوم ..ثابت ثابتم ..اخه دارم تمرین سنگ بودن میکنم ..تمرین اینکه مثل یه جسم بی جان باشم ..بی حرکت ...صامت ..ثابت ..مـــــــــــرده ..انگشتهام رو ازهم باز میکنه -بگیرش ایرن ..بگیرو بخور ..دو روزه که لب به هیچی نزدی ..صدای جیک جیک گنجشک ها سر سام اور شده ..بوی خوش نسیم دیوانه کننده است .دستم رو مشت میکنم وخودم رو کنار میکشم ..صدای نومیدانهءآنی هیچ تغیری تو حالم نداره ..-تروخدا ایرن ..بس کن ..تمومش کن ..داری دستی دستی خودت رو به کشتن میدی ..دنیا که به اخر نرسیده؟ رسیده ..؟نه به خدا ..دکتر میگفت ممکنه مشکلت با یه عمل پیوند دیگه حل بشه ..کافیه یه بار دیگه ازت ازمایش بگیرن واونوقته که بعد از عمل تو باز هم میتونی ببینی ..زل زدم به تاریکی هیچی توش نیست حتی یه لکه ..حتی یه نقطهءروشن ...همه چی سیاه ...همه چی تاریک ..درست مثل زندگی بر باد رفته ام ..-بخور ایرن خواهش میکنم ..بازهم سر میچرخونم ودوباره چونه ام رو روی زانوهای خم شده ام میذارم ..این جوری که مماس دیوار نشسته ام روم به دیواره ...ولی برای منی که تاریکی شده تمام زندگیش... چه فرقی داره که رو به دیوار بشینم یا رو به طلوع خورشید ..؟دیگه همه چی با هم یکی شده ..یه جور وسیاه ..آناهید عصبی وناراحت از جا بلند میشه وترکم میکنه ..دوباره سر میچرخونم به سمت پنجرهءباز که نسیم صبح گاهی گاه گاهی از توش سرک میکشه ...*ناله ها *بی حرکت رو تخت خوابیدم ..درست مثل یه مجسمه ..یه مجسمه که اقا هر بلایی که بخواد به سرش میاره ..-هیکل خوبی داری ایرن ..ظرف شرابی رنگ مشروب رو تا روی شکمم پائین میاره ...سرجام رو کج میکنه وشراب قرمز رنگ مثل اب روون روی بدنم پخش میشه واز گوشه های پهلوم سرازیر میشه ..نوک انگشتش رو روی مایع جمع شده رو شکمم میکشه ...فشار دندونهام به روی هم اونقدر زیاده که حس میکنم تمام وجودم زیر شکنجه است ..رنگ شراب رو درست مثل یه نیشتر همیشه به یاد دارم ..رنگ خونی رنگش رو ..رنگ شکنجه هام رو ...سرانگشتهای اقا مشمئز کننده روی شکمم میگرده ..صداش مست وخرابه ..-با اینکه تو هیچ جوری با سلیقهءمن جور نیستی ولی نمیدونم چه جاذبه ای داری که یه هفته است من رو بندهءتو کرده ..؟پس روز به هفته کشید ..؟پس یه هفته گذشت ..؟صدای ناله هایی که از تو راهرو به اطاق سرک میکشه اقا رو عصبانی میکنه ..با غرولند بلند میشه وهمون رب وشامبر شرابیش رو میپوشه ..تمام این ها رو همون جوری بی حرکت وصامت میبینم وبازهم ازجام .....جم نمیخورم ..صدای داد اقا تو سراسر راهرو اِکو میشه ..-آی حبیب ..حبیب ...دری که چهار طاق بازه باعث میشه که هم من حبیب رو ببینم هم چشمهای ناپاک حبیب... بدن سراپا لخت وعور من رو ..فقط میتونم رو برگردونم ..مگه جز این چارهءدیگه ای هم دارم ..؟تنم خستهءدرد وکتکهای چند روزه است دیگه طاقت یه سری کتک اضافه رو نداره ..
-صدای دخترها رو ببر حالم رو بهم میزنه ..-خوب چی کار کنم اقا؟ ..سعید ومجید باهاشون بد تا کردم ...صفورا بدجور زخمی شده .. یه قطره اشک دیگه .. -مگه نگفته بودم فقط آمادشون کنید قرار نبود بیمارستانیشون کنید ..؟به زینت بگو یه چیزی بهشون بزنه صداشون رو ببره .. دیگه تحمل ندارم ..خودم رورو پهلومیچرخونم وپشت به در مثل یه جنین تو خودم جمع میشن ..سرنوشت من هم مثل اونهاییی که دارن زار میزنن .. دارن ناله میکنن ..با این تفاوت که من فعلا سوگلیه آقام ...وتا چند وقت براش عزیزم .. ولی این چند وقت معلوم نیست که تا کی ادامه داشته باشه ..تا چند روز دیگه ؟..چند هفتهءدیگه؟ ..شاید هم چند دقیقهءدیگه ..؟ اقا دروپشت سرش میبنده ومن تنها میشم ..نفس بی صدای من بالا میاد ومیتونم اکسیژن بگیرم .. صدای داد وبیداد اقا همچنان ادامه داره .. -مگه نگفتم امادشون کنید حالا من با این چند تا آش ولاش چی کار کنم ..؟ صدای زمخت مرد پشتم رو لرزوند ... -چی کار کنیم اقا ؟حرف حالیشون نیست ..فقط مثل بچه ها ونگ ووونگ میکنن... این دختره صفورا اونقدر بد قلقی کرد که مجبور شدم یه فص کتکش بزنم تا خفه خون بگیره .. -ببین سعید من با این چیزها کاری ندارم تا اخرهفته باید امادشون کنی که جنس ها رو از مرز رد کنن ...خرفهم شد ..؟ -ولی اقا .. -همین که گفتم حرفیه ..؟ صدای مرد سنگین شد ..نفس من هم که خیلی وقته سنگینه .. -نه اقا .. -خوبه برید رد کارتون ..درِ دهن هاشون رو هم ببندید وببریدشون خونهءسوم ..صد دفعه بهتون گفتم این کارها جاش اینجا نیست .. صدایی که تا حالا سکوت کرده میگه .. -ولی اقا تقصیر ما چیه ..؟اگه خونهءپنج لو نمیرفت اینقدر مصیبت نداشتیم .. -ببین عنتر اونش دیگه به من ربط نداره ..من پول میدم امکانات میخرم ..شماها هم پول بدید وجا بخرید ..این که اون حمید -------نتونسته مراقب خونه باشه وجاش لو رفته مشکل من نیست ..حالا هم همگی هرری ... صدای قدمها از در اطاق دور میشه .. صدای در ...نفس رو دوباره تو سینه ام حبس میکنه ...بسته شدن دوباره ءدر و....بوی وودکا و....بوی حرص ..آز ..کثافت .. قدم ها بهم نزدیک میشه وحصار دستها منو تو خودش زندانی میکنه ..دوست دارم این لحظه به چشم بهم زدنی بگذره .. ولی این یه ارزوی محاله ..تمام جون من باید تو هر ثانیه وهر لحظه نجاست بدنم رو حس کنه ..وزجر بکشه .. قانون دنیا همینه ..لمس لحظه ها ...بد وخوب نداره ..باید با تمام وجود ثانیه ها رو بگذرونیم .. امشب یه شب دیگه است ولی مثل شبهای دیگه ومن هر بارو هر بار این سوال رو از خودم میپرسم .. کی قراره از شر این دستهای پیچیده شده به دور تنم راحت بشم ...؟
*تمرین مردن*-نمیخوره ..هرکاریش که میکنم لب نمیزنه ..چی کارش کنیم مسیح ...؟یه مکثِ شاید طولانی ..-بذار من باهاش حرف بزنم ...ببینم چی میشه ...یه تقه ..بازشدن در ..دیگه همه چی رو از بَهرم ..همهءصداها رو اینکه ازدم در تا دم تخت سه قدم فاصله است ..اینکه گوشهءتخت با نشستن قیـــــژصدا میده ورو اعصابم خط میکشه ..اینکه مسیح برخلاف آنی بهم نزدیک نمیشه بلکه ازهمون فاصله زل میزنه تو صورتم ..تعجب نکن ..درک زل زدن به صورتها ...ربطی به حس بینایی نداره ..انرژی های اطراف میسح خیلی راحت بهم منتقل میشن وبهم میگن که میسح ناراحته ..-خوبی ایرن ..؟چه سوالی ..؟باید خوب باشم ..؟تو لحظه هایی که مهمترین دارایی هام از کَفَم رفته باید خوب باشم ..؟حرکت نمیکنم ..جواب نمیدم ..هنوز دارم تمرین مُردن میکنم ..-چرا صبحانه ات رو نخوردی ..؟......بازهم تمرین مردن ...-ایرن ازت خواهش میکنم اینکارو نکن ...تو داری تمام زحمات دوماههء مارو به هدر میدی ..نمیدونی که تو این چند وقته من وآنی چه زجری کشیدیم ؟..روزی که دیدمت مثل یه جنازه بودی تنها تفاوتی که باعث شد از خاک کردنت منصرف شیم ..ضربان قلبت بود.... وگرنه تو ویه مرده هیچ فرقی باهم نداشتید ..باهمون چشمهای خیره که به هیچ جا خیره است میگم -خوب چرا نجاتم دادی ..؟نجاتم دادی که بعد از بهوش اومدنم مدال نوبل بهت بدم؟ ..یا ازت تشکر کنم ودست وپات رو ماچ کنم ..؟-این چه حرفیه ..؟نه من ..نه آنی ..هیچ کاری رو به خاطر مزد انجام ندادیم ..اگه هردومون ساعتها وساعتها بالای سرت پرستاری کردیم وتو تمام لحظه های تب وتشنجت کنارت بودیم فقط وفقط به خاطر نجات جون یه انسان بود ...کاسهءصبرم لبریز شد ..دستهام رو از دور پاهام بازکردم وبه سمتش خیز برداشتم ..-خوب حرف من هم همینه ..چرا من ؟..چرا بین این همه ادم بدبخت ....این همه جنازه... اومدید سراغ من ؟..سراغ منی که مردنم بهتراز زنده بودنمه ..؟صدای ناراحت مسیح ازارم میداد ..میدونستم مزد دستش این اراجیف نیست ..ولی تو این چند وقته اونقدر بهم فشار اومده که ناسپاس شدم ...که نانجیب شدم وحق نشناس ..-اون دیگه دست من وآنی نبود ..دست خدا بود که تو رو سرراهمون گذاشت ...از گوشهءتخت بلند شد ..حضورش تو همون تاریکی هم بهم نزدیک شد ..این رو از بوی ادکلنی که به مشامم میخورد میفهمیدم -ولی بذار یه چیزی رو برات روشن کنم ..اگه تو اون لحظه ای که جنازه ات رو دیدم میدونستم که با چه دختر بی اراده ای وضعیفی طرف حسابم ..هیچ وقت خودم وآنی رو تو خطر نمینداختم تا جون تو رو نجات بدم ..از حرص وغیض زیاد داغ کردم ..درحال فوران بودم که صدای قدمهای مسیح ازم دور شد ودر پشت سرش بسته شد ...فریاد زدم- اشغالها ..کی از شما کمک خواست؟ ..اصلا کی این محبت عاریه ایتون رو خواست ..؟ازجام بلند شدم ..داشتم میسوختم ..اون به من توهین کرد ..به جای اینکه دلش به حالم بسوزه ونازم رو بکشه ..بهم توهین کرد مرده شورت رو ببرن مسیح ..بالشت وملافه ام رو چنگ زدم وپرت کردم رو زمین ..پام به میز کنار تخت خورد وتا ته جیگرم اتیش گرفت ولی اهمیت ندادم وبا حرص ....به سینی صبحانه و مخلفاتش دست انداختم وهمه رو روزمین پرت کردم صدای شکستن بشقاب ولیوان توی اطاق پیچید ..اهمیت ندادم ...وبا دستم دنبال چیز تازه ای برای خالی کردن عصبانیتم گشتم ..گلدون کنارتخت ..اینهءروی میز توالت ..عطرها ولوازم ارایش همه چی رو خرد کردم ..قطعات ریز ریز شیشه ها جا به جا تو پاهام فرو میرفت ..ولی چه اهمیتی داشت ؟دختری که عصمت نداشت.. چشم نداشت... حالا پاهم نداشته باشه ..مگه مهمه ؟..وقتی که دیگه چیزی برای نابودی پیدا نکردم وپاهام به حد کافی به سوزش افتاد همونجا وسط تمام اون خرده وسایل شکسته اوار شدم وزار زدم ..زار زدم برای چشمهایی که ازدستم رفته بود ..برای خونوادهءفراموش شده ام ..برای ایرن گذشته ..لعنت به تو اقا ..لعنت خداو تمام هستی به تو واون گروه پلیدت ..لعنت شیطان بر تو ...
*بوی اشنا*صدای هق هقم با باز شدن درخفه شد ..بوی آشنایی به مشامم میرسه ..یه بوی آشنا ..درست مثل لحظه های اخری که با اقا بودم ...اقا ...؟منصورخان ..؟سرانگشتهام آناًیخ میکنن ...نکنه خود آقا باشه ..؟نکنه پیدام کرده ..؟نکنه ...تو تاریکی احاطه شدهءاطرافم... زل زدم به جایی که فکر میکنم در اطاق باشه ..جایی رو نمیبینم ولی صداها رو بهتر از گذشته تشخیص میدم درکه بسته میشه قلب من هم ازحرکت وایمیسته ..سکوت همچنان ادامه داره ونمیذاره اکسیژن بهم برسه ..میترسم که سوالی بپرسم وآقا باهمون تن صدای بم وخَش دارش اعلام وجود کنه ..بوی اشنا سِرّم کرده ..ترس توی وجودم مثل جوهر خود نویس ذره ذره پخش میشهدلم میگه آقاست ..ولی آقا کجا واینجا کجا ..نکنه اومده کارناتمومش رو تموم کنه ؟...نکنه اومده نفس بریده نشده رو ببره ؟...مثل ماهی از اب بیرون افتاده له له میزنم ..تروخدا یکی بهش بگه که من از یه مرده هم بی جون ترم ..اصلا دیگه ادمی به اسم ایرن وجود نداره که بخواد نفسش رو با همون یه ذره تیزی ببُره ..با یاد اوری تیزی چاقو وسرمای برنده اش مچاله میشم ..مثل یه گنجشک سرمازده زیر بارون چلیک وچلیک چهار ستون بدنم میلرزه ..اولین قدم که به حرکت درمیاد عقب نشینی میکنم ..کتفم که میچسبه به بدنهءدیوار سرمای دیوار وسکوت مرد مثل کولاک وجودم رو پر میکنه ...یه قدم دیگه ..صدای خش خش ظروف شکسته شده مثل ناخن کشیدن روی امواج ذهنمه...یه نیم قدم دیگه ..میترسم واز این ترس زبونم بند اومده ..صدای آشنای تخت بهم یادآوری میکنه که آدم غریبه روی تخت نشسته ...حس ششم بازهم حساب وکتاب میکنه ..بازهم شرایط رو با وسواس مرور میکنه ..شخص تازه وارد قاعدتا یه جنس مذکره ...چون اونقدر سنگین هست که قیــــــژ صدای تخت... ناهنجارتر از وقتهایی که مسیح یا آنی روش میشینن ..بازهم یه حساب وکتاب دیگه ...نکتهءدوم ...مرد غریبه آقا نیست ..یعنی حس ششم میگه که منصورخان نیست... منصورخان طاقت این همه سکوت رو نداره آخه تو اون روزهایی که نمیدونم چه مدت بود فهمیدم که منصورخان عجول تر از اونیه که بخواد این همه مدت سکوت کنه ..با فکر به نکتهءاخر یکم گرم میشم ..دلم قرص میشه که منصورخان نیست ...پس ...؟؟؟؟؟ پس کیه ..؟واقعا کسی که تو دو قدمی من... رو گوشهءتخت نشسته وزل زده به من کیه ..؟اصلا ازکجا اومده ..؟برای چی اومده ..؟-سلام ..اولین نکته ..حدسم درسته ..یه مرده غریبه است ...دومین نکته ..صداش مردونه است و یه جورهایی آشنا ...سومین نکته ..بوی آشنا همچنان ادامه داره ..-جواب سلام واجبه ها ..نه ..؟چهارمین نکته ..هیچ علاقه ای برای سلام کردن به این مرد غریبه که از ناکجا آباد وسط هق هق های تنهایی ِمن پریده ندارم ..صدای سائیده شدن کف کفش مرد روی شیشه های خرد شده ...هم لذت بخشه و...هم سوهان روح ..باورت میشه از وقتی چشمهام نمیبنیه حس هام قوی تر شدن؟ ...صداها سنگین تر شدن ...نفس ها مهمتر شدن ..
-میبینم که برای خالی کردن عصبانیتت راه خوبی پیدا کردی ..؟همچنان سنگرم رو چهارچنگولی حفظ کردم ..درسته که مرد غریبه منصورخان نیست ولی بوی آشنا .. هنوز توی مشامم میپیچه ... وواقعا هم که عطر سیو شده توی ذهنم ...نمیذاره بهش اعتماد کنم .. صدای تخت یه بار دیگه بلند میشه وحضورمرد رو نزدیکتراز قبل حس میکنم ..با نزدیکی مرد من هم مچاله تر میشم ...اونقدر بی اعتمادی تو وجودم نقش زده که نمیتونم از حالت تدافعیم خارج بشم .. -از من نترس ایرن .. انگشتهایی پشت دستهای یخ زده ام رو آروم وبا طمانینه لمس میکنه .. دستم رو از ترس عقب میکشم .. -نترس ایرن ..اینجا کسی ازارت نمیده .. بی هوا میپرسم .. -تو ...تو ...دکتری ..؟ صداش لحن شوخ میگیره .. -پس خدا رو شکر هیچ بلایی به سر زبونت نیومده .. چند ثانیه
مکث میکنه وبا جدیت ادامه میده .. -نه من دکتر نیستم ..بلکه یه دوستم .. -دوست مسیح ..؟ -هم دوست مسیح ..هم دوست تو .. -چرا اومدی تو اطاق من ..؟ -اومدم تو رو ببینم .. پوزخندی میزنم وبه عادت وقتهایی که چشمهام سو ونوری داشت ومیدید ..رو برمیگردونم .. -چیه ایرن ..؟ -وضع الان من دیدن داره که بخوای من رو ببینی ..؟ کم کم حرارت بدنم بالا میره ..از وضعیتی که توش اسیرم عصبانی میشم ..انگشتهای داغ شده ام رو مشت میکنم وصورتم رو به سمت صدا میچرخونم .. -اصلا تو کی هستی ..؟یه آدم بی خیال وبی درد که میخواد یه آئینهءعبرت رو از نزدیک ببینه ... ؟با ناتوانی از جام بلند میشم یه تیکهءدیگه شیشه تو پام میره وابروهام رو منحنی میکنه -خوب پس خوب چشمهاتو بازکن وببین ... یه دور روی همون پای خونی میچرخم .. -ایرن پاهات ...؟ -اینی که جلوت وایساده چشم نداره ..خونواده نداره ..عصمت نداره ..شرف ..حیثیت ..اصلا هیچی نداره ..حالا عبرت گرفتی که خدات رو شکر کنی ؟ سرجام وایمیستم وزل میزنم به مرد توی ذهنم ..آخه چشمهام نمیبینن ومن مجبورم که همه چیز رو تو ذهنم بسازم .. -من رو دیدی ..؟حالا دیگه برو ..نمایش تموم شد دوست عزیز .. دستهام دوباره به نرمی لمس میشه که سریع واکنش نشون میدم ..یه قدم به عقب میزارم که یه تیکه ازگلهای خاردار توی پام فرومیره وباعث میشه که نتونم درد رو طاقت بیارم واز پشت بیفتم .. درد دل پاره پاره ام ..درد پام... دوباره اشکام رو درمیاره -آروم باش ایرن ..الان درستش میکنم .. نوک انگشتش که به پام میخوره ..خودم رو جمع میکنم وفریاد میزنم .. -به من دست نزن اشغال ..گشو برو بیرون من هیچ احتیاجی به امثال تو ندارم .. صدای قدم ها میاد ولی دوباره به سمتم نزدیک مشه ..اینبار برخلاف دفعهء قبل با دو دستش ساق پام رو میگیره وبررسی میکنه .. یه تیکهءشیشهءکوچیک رو از کف پام درمیاره ومیره ...وبدون حرف دراطاق بسته میشه .. اشکام همچنان اویزن ..کف پام به گز گز میوفته ..ودرد آروم اروم امونم رو میگیره .. پاهام رو تو شکمم جمع میکنم وتیکه میزنم به دیوار ...زیر لب نجوا میکنم ( از همتون بدم میاد ..ازخودم واز این زندگی کوفتی ..)
دردوباره بی هوا باز میشه ..یه لحظه حالت جنون میگیرم چون میدونم دوباره مرد غریبه با همون بوی اشنایِ ناخوشایند که یاداور اخرین روزها واون همه زجر توی خونهءاقاست دوباره توی هوای اطاقم نفس میکشه .. با مشت های گره کرده می غرم ... -گمشو بیرون آشغال ..گمشو بیرون ..چی ازجونم میخوای ...؟ خش خش شیشه های شکسته وحضور نزدیکش داره عاصیم میکنه ..زده ام میکنه .. دستش که به ساق پام میخوره با غیض پام رو میکشم وبا کف دست سعی میکنم ازخودم دورش کنم .. -نکن ایرن .. جیغ میزنم ... -دوست دارم ..برو بیرون نمیخوام انگشتت بهم بخوره ..بذار به درد خودم بمیرم .. دوباره لمس ساق پام ..با دست پسش میزنم .. -چی از جونم میخوای ..؟ چون نمیبینمش ..با یه دست پیرهنش رو چنگ میزنم وبا یه دست بهش ضربه میزنم .. -ایرن ..اینکارو نکن با حرص میگم - من هرکاری بخوام میکنم ..گمشو بیرون... نه کمکت رو میخوام نه محبتهای الکیت رو ..فقط ولم کن ..ولم کنید .. مچ هردو دستم رو تو دستش حبس میکنه وبهم نزدیک میشه ..اونقدر نزدیک که بوی نفسهاش رو حس میکنم .. من این نفس ها رو میشناسم ولی واقعا از کجا ...؟ نگاهم تو تاریکی به روبه روم دوخته شده جای انگشتهای دستش روی پوست مچم نبض میزنه .. صداش درست مثل زمزمه تو هوا پخش میشه .. -فقط بذار زخمت رو پانسمان کنم همین ..بعد از اون میرم وتو از شرم راحت میشی .. مچ دستهای چفت شده ام به ارومی باز میشه ..نمیدونم چرا ولی التماسِ رنگِ صداش نمیذاره دوباره دیوونه بشم ..بی حرف زل میزنم به حضور خیالی مرد توی ذهنم .. با سوزان شدن کف پام ...بی اختیار ری اَکشن نشون میدم .. ولی مرد بازهم به کارش ادامه میده ..سوزش ها ..سکوت ونوازش سرانگشتهای مرد ادامه داره .. پاهام رو به ترتیب وحوصله پانسمان میکنه ومن تو تمام این لحظات بی حرکت موندم وطغیان نکردم .. تو فکر کن دیگه نایی برام نمونده بود ...شاید هم چون لمس سرانگشتهای مرد ارومم میکنه .. کارش که تموش شد صدای بلند کردن وسیله ها رو میشنوم .. -تا فردا صبح صبر کن وزیاد روی پات راه نرو تا زخمت رویه ببنده بازهم صدای وسائل .. دستهاش من رو مثل یه طفل بلند میکنه وتو رختخواب میشونه ..بوی عطر تنش بازهم اشناست ..خدایا من میشناسمش .. دوست دارم پنجه هام رو لابه لای دکمه های پیرهنش فرو ببرم ووادارش کنم که بهم بگه که چرا تا این حد برام اشناست ..؟ ازم که فاصله میگیره بازهم صدای خش خش شیشه های شکسته آرشه میکشه رو اعصاب تحریک شده ام ..
 
سوالم رو بی هوا میپرسم ...-تو کی هستی ..؟یه مکث شاید طولانی ..شاید هم کوتاه ...به اندازهءنفس گرفتن ..دقیقا نمیدونم ..-یه دوست ..دربسته میشه وکلمهءدوست توی ذهنم با مداد سبز نوشته میشه ..حالا چرا مداد سبز؟ ..چرا رنگ درخت وسرسبزی ؟..خودم هم نمیدونم ..فقط میدونم رنگ دوستم سبز درخت هاست ..رنگ آنی رنگ گلهای بنفشه ..ورنگ مسیح رنگ ابی دریا ..پاهام رو دوباره تو شکمم جمع میکنم وبا سرپنجه روی باندهای پیچیده شده روی پاهام رو لمس میکنم ..دوستم با وجود تمام مقاومت ها وپرخاشهام بازهم به فکرم بود ..ولی ای کاش حداقل اسمش رو بهم میگفت ..تا رنگ سبز توی ذهنم نشونه دار میشد ..صدای تقه میاد ودرباز میشه ..همون جوری بی حس به نوازش پانسمان روی پام ادامه میدم ..نمیدونم دوستم چه نیرویی تو وجودش داشته که احساس میکنم محبت رو ...رو زخم پاهام پانسمان کرده ..صدای خرده شکسته ها وجارو توهم گره میخوره ..بوی ادکلن ونفسهای آنی رو دیگه خوب میشناسم ..لازم نیست سر بلند کنم یا صداش رو بشنوم تا بدونم شخص تازه وارد اطاق ..همون دختر صبور واروم همیشگیه ..همون رنگ بنفش ملایم خرده شیشه ها در سکوت جمع میشن.. جا رو میشن واطاق خالی از هر شی تیزی میشه ..-آنی ..؟-جان انی ..؟-اون مرد کی بود ..؟-........-اسمش چیه ..؟-اگه بخواد خودش بهت میگه ..-من رو ازکجا میشناسه ..؟-متاسفم ایرن نمیتونم حرفی بزنم ..-ولی ..-باید برم به غذاسر بزنم ..دربسته میشه ..اونقدر پخته هستم که بدونم فقط بهانه اورده ونمیخواد اسم مرد رو بهم بگه ..دوباره تو خودم گوله میشم ودرد نبود چشمهام رو دوره میکنم ..دلم مالش میره ولی دندون رو جیگر میذارم ..دلم میخواد با نخوردن غذا به این مسخره بازی بچه گونه خاتمه بدم ...تا شاید خدا هم دلش به رحم باید وزودتر ازادم کنه ..انگار که تو یه دایره اسیرم ..اقا من رو میگیره ..میخواد بکشتم ..نمیکشه ...مسیح من رو پیدا میکنه ...درحالی که دارم میمیرم ..دوباره نمیمیرم ودیپورت میشم ..واقعا چرا هربار که قراره یه بلایی به سرم باید دوباره به حیات برمیگردم ..؟سوز بدی تو اطاق میپیچه... دوباره داره دستهای اقا برام پررنگ میشه ...پتو رو رو خودم میندازم وپلک میبندم ..همه جا تاریک وسیاه ..سیاه وتاریک درست مثل زندگی من ...درست مثل دستهای اقا که داره دورم رو پر میکنه .
*فریبرز نفیسی*-ایرن ایرن صبر کن .. -چی میگی شینا.؟..مگه صد دفعه بهت نگفتم من رو تو یونی به اسم کوچیک صدا نکن .. شینا با ناز ابرویی چین داد .. -اوه اوه ساری ... -خانوم فرهی ..؟ نگاه من وشینا به روی فریبرز میچرخه . شینا زودتر ازمن سلام میکنه ..من هم بی اراده یه سلام زیر لب میدم .. -خوبید ایرن خانوم ..؟ پوفی میکنم وبی میل جوابش رو میدم ..شینا که پا به پا کردن های فریبرز رو میبینه زودی یه بهانه جور میکنه وفلنگ رو میبنده .. -امرتون اقای نفیسی ..؟ فریبرز بازهم من من میکنه .. -اوممم ..رو پیشنهادم فکر کردید ..؟ با حرص لبهام رو رو هم فشار میدم وچشمهام رو میبندم .. دیگه وجود این بشر داره کلافه ام میکنه ..اخه ادم باید به چه زبونی یه حرف روتکرارکنه که تو کلهءپوک بعضی ادمها بره ..؟ -ببینید اقای نفیسی ..؟ -فریبرز ..اسمم رو بگید ایرن خانوم .. واقعا که وقاحت هم حدی داره . انگشتم رو به سمت سینه اش نشونه میرم .. -اول اینکه من فرهی هستم وهیچ تمایلی ندارم به اسم کوچیک صدام کنن ..وبیشترازاون هم هیچ علاقه ای ندارم شما رو به اسم کوچیک صدا کنم .. یه نفس عمیق میکشم وحرصم رو قورت میدم .دوست ندارم صدام رو بالا ببرم وخودم روتو دانشکده سر زبونها بندازم .. -دوما ...من که همون روز بهتون گفتم جواب من منفیه ..به هیچ عنوان هم تغیر نمیکنه -اخه چرا .؟چی از من دیدین که جواب منفی رو به این رکی میدید ..؟بذارید خونواده هامون با هم اشنا بشن وما هم تا اون موقع خلقیات هم رو بشناسیم ...بعد اگه بازهم دیدید من به دردتون نمیخورم جواب منفی بدید .. ای وای ...این پسر به کل زبون ادمیزاد حالیش نیست ... -خوب چرا باید این همه زحمت بکشیم درحالی که من مطمئنم هیچ احساسی به شما ندارم ؟..اصلا... اصلا .. یه نگاه به سرتا پاش انداختم ..از کفشهای مضحکش تا شلوار جین فاق کوتاه ولباسِ تنگ ِکمر باریک وزنجیر طلای گردنش که برای گیرندادن حراست پلاکش رو پشت یقهءلباسش قائم میکرد ابروهای برداشته اش وبدترازهمه مدل موهاش که درست خودش رو مثل تتلو با موهای کوتاه کرده بود .. میدونستم این کارم کمال بی ادبیه ولی چاره ای برام نذاشته بود .. -متاسفم جناب نفیسی ...من از تیپ وقیافهءشما خوشم نمیاد ..این مدل مو یا حتی این لباس وسرو شکل ...واقعا متاسفم ولی معیارهای شما با معیارهای همسر ایندهءمن زمین تا اسمون فرق داره .. شرمنده ام که تا این حد رک بودم ..خواستم که شما رو به کل از صرافت این ازدواج بندازم .. -ایرن ..؟ به لحن ناراحتش اهمیتی ندارم ..با اجازه ای گفتم ورومو چرخوندم ..خدا روشکر که حرف دلم رو زدم وگرنه تا حالا غمباد گرفته بودم .. بوی ماهی سرخ کرده بازهم دلم رو مالش میده ..چشمهام رو باز میکنم ..ولی انگار همچنان بسته است -ایرن جان ..برات غذا آوردم پاشو خانمی... پاشو بخور تا سرد نشده .. همون جور رو به دیوار ملافه رو بالاتر میکشم وخودم رو به نشنیدن میزنم .. ملافه روازروم کنار میزنه -ایرن خواهش میکنم دو روزه که غذای درست وحسابی نخوردی .. چشمای تاریکم رو روی هم فشار میدم ...نگاه غمگین فریبرز جلوی چشمهام ثابت میشه ... یعنی این همه مصیبت به خاطر دل شکستهءفریبرزه؟... یا شاید هم غرور کاذب خودم ...؟
*دلفین های ملوس *با بوی شب بو ها وصدای جیرجیرک ها بیدار شدم .. دربالکن باز بود وهوای خنک ودلچسب بهاری توی تارو پود موهام میپیچید ... پتو رو ازروم کنار زدم ..اب دهنم رو قورت دادم ولی تشنگی نمیذاشت تا دوباره چشمهام رو رو هم بذارم .. پُرسون پُرسون دستم رو روی پاتختی کشیدم ..دستم به بدنهءلیوان خورد واز بَخت بَدم چَپِه شد ... اعصابم بهم ریخت حالا چی کار کنم ..؟تشنگی ازار دهنده بود .. پاهام رو ازتخت اویزون کردم کف پام به خاطر رطوبت اب روی زمین خیس شد ... دولا شدم وروی زمین زانو زدم ..با دست روی فرش کشیدم تا لیوان دَمَر شده روازرو فرش خیس وردارم .. حالا باید میرفتم به اشپزخونه واب میخوردم ..ولی چه جوری ؟..منی که به جز دو سه دفعه پام رو تو آشپزخونه نذاشته بودم چه جوری یه لیوان اب برای خودرن میریختم ..؟ با آنی ومسیح هم اونقدر سرد وسنگین بودم که دلم نمیخواست هیچ درخواستی ازشون داشته باشم ..طبق اون چیزی که تو ذهنمه ...باید سه قدم به سمت راست برم ...دست راستم رو بلند کردم ودرامتداد تخت حرکت کردم .. حالا یه قدم متمایل به راست ..ودستهام با دیوار تصادف کرد .. دستهام روروی در پائین اوردم ..خب این هم از دستگیره ..اروم وبی صدا درو بازکردم وبیرون اومدم .. سعی کردم به یاد بیارم که چند قدم با آشپزخونه فاصه دارم واز کدوم طرف باید برم .. پلک زدم ..بوی آشنا توی حفره های بینیم پیچید .. بوی سیگار وبوی هوای خنک بهاری .. بی اراده به سمت بو رفتم ..مشامَم بود که دنبال یه اشنا میگشت .. با یه دست لیوان رو گرفته بودم وبا دست دیگه سعی میکردم که با وسائل خونه تصادف نکنم ..قدم های اروم وکوچیکم رو یواش یواش بر میداشتم .نمیخواستم با تصادف کردن با وسائل خونه آنی ومسیح رو بیدار کنم .. بوی آشنا لحظه به لحظه غلیظ تر میشد درست مثل یه حصار دورم رو احاطه می کرد ومن رو به داخل خودش میکشید .. بو کشیدم ..بازهم بو ..کجایی پس دوست من ..؟ یه قدم کوچیک دیگه برداشتم که پام به لبهءمبل گیر کرد ونزدیک بود که کله پا بشم ..ولی دستی بازوم رو چنگ زد ونذاشت که بیفتم .. سعی کردم صاف وایسم ودست مشت شده از ترسم رو بازکردم .. حالا بهترشده بود چون بوی آشنا دقیقا کنارم بود .. -چی میخوای این وقت شب ..؟ لیوان رو به سمت حجم ایستادهء روبه روم بلند کردم .. لیوان کشیده شد ..وپنجه هایی که دور بازوم پیچیده شده بود من رو به سمت مبل هدایت کرد ونشوند .. بوی اشنا وصدای قدمهای اروم وهماهنگ با دمپایی ازم دور شد .. دوست داشتم پشت سرش برم تا مسیر رو یاد بگیرم ولی ترجیح دادم ساکت بمونم واینبار هم مثل باقی موارد اجازه بدم که برام تصمیم بگیرن .. صدای قدم هایِ بوی اشنا ..نزدیک شد ..خیلی نزدیک .. سرانگشتهام لمس شد ولیوان خنک آب توی دستهام نشست .. سردی آب لرزه انداخت به جونم ..سرما ..قطرات اب ..یاد کابوس های گذشته .. تنم سِر شد ..گونه هام رنگ باخت ومن.... دوباره برگشتم به همون روز طغیان ...به همون روزی که سرمای آب شد مزهءتلخ وتند جسم وتنم ..
کف دستش که روی گونه ام نشست سرچرخوندم ..ولی دست دیگه اش اجازهءخلاصی نمیداد ونذاشت که بیشتر از این ازش رو بگیرم ...-کم کم داره از این وضع خوشم میاد ..تا پریروز فکر میکردم لیاقت بودن با من رو نداری ..میخواستم خیراتت کنم برای برو بچه ها ..تا یکم دلشون واشه ..ولی حالا که با این لباسها میبینمت ..خوب فکر کنم بد نباشه یه امتحانی کنیم اون هم دو نفره ..فقط من وتو .. لبهاش که به صورتم نزدیک شد بی اراده شدم ...ناخواسته وبی فکر دستم رو بلند کردم وبا تموم توانم روی اون صورت کریه وشیش تیغه سیلی زدم .. باورت میشه به صورت مردی که من رو دزدیده بود وتمام زندگی حال وآینده ام تو دستهاش پرپر میشد سیلی زدم .؟. چشمهای اقا ثابت موند ..حق داشت باور نکنه ..منه جزغله بچه رو چه به سیلی زدن به صورت اقا .؟.فکش کم کم منقبض شد .سایش دندون هاش دلم رو ریش کرد ..احساس کردم تمام صورتش وپوست یه دست سرش قرمز شد دست انداخت تو موهام وموهای بسته شده ام رو به چنگ گرفت وهمون جور کشون کشون از اطاق بیرون برد .. راهروهای نااشنا وپیچ درپیچ ...درد کشش موهام وپوستهءسر م اونقدر سرکننده بود که فقط دنبال رهایی بودم ..دستهام رو رو دستهاش گره زدم تا دردم رو کمتر کنم ولی افاقه نمیکرد ...درد میپیچید وپوست سرم داشت وَر میومد .. اطاق ها رویکی بعد از اون یکی رد میکردیم ..حتی دربزرگ سالن رو هم رد کردیم ..خدایا قراره چه بلایی به سرم بیاره .؟ رسیدیم به درورودی که اقا با حرص بازش کرد ومن رو از روی کل پله های حیاط پرتم کرد پائین .. روی پله ها قل خوردم وپائین پله ها ثابت موندم ..چی بگم برات که درد سرم واستخونهای خرد شده ام گفتنی نیست سرمای استخون سوز حیاط لرزِ توی تنم رو بیشتر کرد .. اقا با همون نفس های منقطع ودندونه دارش هفت هشت تا پله رو یه سره پائین اومد .. سعی کردم از جام بلند شم ونذارم که دوباره موهام رو بکشه .. سوزوسرمای بد هوا با اون لباسهای لخت وباز واقعا که کم از بوران نداشت .. دوباره به سمتم اومد واینبار کتفم رو چسبید ومثل یه بچه سرپام کرد وکشون کشون با خودش برد ... کجاشو نمیدونستم ..همون جوری دنبالش کشیده میشدم ومنتظر عواقب سیلی خوابیده رو صورت اقا بودم .. استخر بزرگ وآبی رنگ خونه با اون کاشی های ریز ریز خوشگلش واون طرحهای دلفین سیاه وسفید بهم چشمک میزدن .. اولش برام مهم نبود که هرلحظه داریم به این دلفین ها ...نزدیک ونزدیک تر میشیم ولی وقتی فاصلهءقدم ها تا اون کاشی های ریزریز مدام ومدام کمتر وکمتر میشد تازه مقصد اقا رو کشف کردماســـــتـــــــخـــــر .. بی اراده جیغ کشیدم وسعی کردم که ازهمونجا تغیر مسیر بدم ولی انگار مثل همیشه دیر دست به کار شدم چون اقا با یه حرکت من رو از رو زمین کند وپرتم کرد تو اب .. اب یخ ..اب سرد ..آبی که سرمای هوا وبرودتش رو صد برار میکرد .. من شنا بلد نبودم ..نجات جونم رو هیچ وقت یاد نگرفته بودم .. سرمای اب اونقدر زیاد وشوک اور بودکه تمام وجودم منقبض شد ..مثل اینکه تمام اعضای بدنم داشت تیکه تیکه میشد ..دست وپا میزدم وبرای یه مولکول اکسیژن جون میدادم .. ولی اونقدر هوا سرد بود که احساس میکردم بدتر از قبل دارم فرو میرم .. خون توی رگهام منجمد میشد وداشتم فرو میرفتم که دست وپا زدم تا بالا بیام .. -کمک .. اقا دست به سینه با صورتی به یخی همین اب با لذت تقلاهای من رو برای زندگی میدید .. یه قلب آب از نای ام پائین رفت .. -آقا داشتم پائین میرفتم که دوباره داد زدم .. -دارم .....غرق ...می...شم .. کم کم دورو بر اقا پرازادمهای سیاه پوش شد ..مردهایی که نمیشناختم ...زینت ..ودراخر حبیب ... -اقا کمک .. قلپ بعدی .. عضلاتم اونقدر کش اومده بود که فکر میکردم دیگه نمیتونم از دست وپام استفاده کنم .. یه نفس دیگه ..ولی حجم ابی که به نای وشش هام سرازیر شد اکسیژن رو ازم قاپید ... دیگه دست وپاهام رمق نداشت ..سینه ام خالی خالی بود ..ومن داشتم فرو میرفتم ..هوایی تو ششهام باقی نمونده بود که باهاش زندگیم رو نجات بدم .. سست وبی حرکت داشتم غرق میشدم ..فرو میرفتم تو کاشی های ریز ریز خوشگل ..که حالا چشمهام رو با خیره گی به رنگهای ابی وسیاهشون میخکوب کرده بودم .. فرو میرفتم تو دل دلفین های غول اسای کف ِ استخر..فرو میرفتم تو دنیایی که دیگه نگرانی از اقا معنی نداشت ..نگرانی از نداشتن عصمت وحرمت وباکره گی .. تو اون سرمای کرخ کننده بازوهام خراشیده شد ودستی دور بازوم قلاب شد .. بازهم کشیده شدم ولی نه به سمت پائین بلکه برخلاف لحظات قبل داشتم از دل دلفین های ملوس کف استخر دور میشدم وبالاتر میومدم .. بالا وبالاتر ...روشن وروشن تر ..شفاف وشفاف تر .. چشمهام بسته شد ...اخرین اکسیژن های توی وجودم حروم شده بود حجم ریه هام دیگه طالب هوا نبود ..طالب دم وبازدم های بی اجازه .. ........ لبهایی هوارو تو دهنم پمپاژ میکرد ..روی سینه ام سنگین میشد ..یک دو سه چهار ...باز یه دم با همون لبها که حتی صاحبشون رو هم نمیشناختم ..و هجوم اب استخر به سمت بالا ..سرفه ..سرفه ..سرفه ..خالی شدم وپرشدم از هوا واکسیژن .. حالا که ریه هام پرازهوا شدن ...سرفه امونم نمیداد .. صدایی بیخ گوشم گفت ...-افرین دختر خوب ..نفس بکش .عمیق نفس بکش .. مردکنارم روی کتفم میکوبید ...به خاطر سرفه های بیش از حد چشمهام پراز اشک بود ونمیتونستم مرد رو ببینم .. کم کم سرفه ها کمتر شد ولی باد سرد ..هوف ...لرزش دندونهام ..فکم مدام ومدام میلرزید ..سرما جانسوز بود ..تو خودم گوله شدم .. صدای اقا از یه جای دوری بلند شد .. -ببرش تو حبیب ...جواب یک کلام بود .. -بله اقا .. دستهای زمخت وبی رحم حبیب مجبورم کرد که بلند شمنا نداشتم ..پاهام توان نداشت ..سرما چهار ستون بدنم رو میلرزوند ..واقعا توقع نابه جایی بود که بتونم با همچین لرزی قدم ازقدم بردارم .. یه کت مردونه دورم کشیده شد وبعد هم سوار دستهای زمخت وشوم حبیب شدم .. بقیه اش رو دیگه نفهمیدم چون سرمای بی حس کنندهءاب کارخودش رو کرد ..ایرن یخ بسته درحال مرگ بود ..
* ادمک ذهنی *حالت خوبه ایرن ..؟به خودم اومدم ..لیوانِ اب ِ توی ِدستهام خیلی وقت بود که دیگه سرمایی نداشت ..سربلند کردم وبه سمت جهت صدا چرخیدم ..رک جواب دادم ..-نه خوب نیستم ..-چرا؟ چشمات ناراحته؟ شاید هم زخم پاهات اذیتت میکنه ؟...بهت گفته بودم که نباید روشون راه بری ..اگه درد داری میخوای برات ارام بخش بیارم ..یه پوزخند نشست رو لبم ..لیوان رو یه سره بالا رفتم وتا اخرین قطره اش رو سرکشیدم ..لیوان رو که پائین اوردم با سرانگشت رطوبت روی لبم رو لمس کردم .. - قرص های ارام بخش تو میتونه خاطره های بد رو برای همیشه ازسرم بیرون بریزه ..؟سکوت جوابم بود ....سرم رو به شدت تکون دادم ..-جوابی نداری نه ..؟عیب نداره این سوال هم مثل بقیه ..-چه خاطره ای رو میخوای پا ک کنی ..؟بهم بگو شاید با گفتنش اروم شدی ..بازهم پوزخند زدم خاطره ءکاشی های ریز ریز ...خاطره ءدلفین های بزرگ سیاه وسفید ..سرم رو برگردوندم -ارامش قلب من پرزده رفته ..دیگه هم برنمیگرده ..نه با قرصهای خواب اور تو ..نه با درد ودل های مسخرهءمن ..-دلت برای خونواده ات تنگ شده ...؟فقط سری به معنی اره تکون میدم ..-میخوای به پدرت زنگ بزنم ...؟دوباره سری به معنی نه تکون میدم ..-چرا ..؟شاید با دیدن خونواده ات دردت هم کمتر بشه ..هیچی نمیگم ....خب چی بگم؟ ..(بگم از ترس منصور خان جرات پا گذاشتن به خونمون رو ندارم ...حتی جرات قدم گذاشتن به بیرون این باغ رو هم ندارم ...بگم منصورخان بارها وبارها تهدیدم کرده بود که اگه فرار کنم یا اعصابش رو بهم بریزم ..زندگی خونواده ام رو به اتیش میکشونه ..بگم که فقط ممکنه باد به گوش اقا برسونه که ایرن زنده است اون وقته که ایرن وخونواده اش تو اتیش انتقام اون چاقوی زده شده تو شکم اقا بسوزن ..نه ..نه دلش رو دارم ..نه جراتش رو ..تا حالا تونستم با غم نبودنشون کنار بیام ..بعد از این هم میتونم ...جرات بهم زدن زندگیشون رو ندارم ..)-چی شده ایرن ..؟صدای پریزبرق اومد ..برگشتم به سمت صدای مسیح ..دوستم به جای من گفت ..-ایرن یه لیوان اب میخواست بهش دادم ..دستهای اشنای مسیح بازوم رو گرفت وبه نرمی بلندم کرد ..زیر گوشم نجوا کرد ..-چرا من رو صدا نکردی ..؟میدونی ممکن بود خودت رو زخمی کنی ..؟اونقدر وظیفه توی حرفش خوابیده بود که دلم نیومد جوابش رو بدم ..-چیز دیگه ای هم میخوای ..؟-نه میخوام برم به اطاقم ..-باشه من کمکت میکنم ..دم در اطاقم ایست کردم وبرگشتم به سمت مردغریبه ..-هنوز به من اسمت رو نگفتی ..؟صدای فندک وبوی سیگار توی اطاق پیچید ..-چه فرقی به حالت داره ..؟اخم کردم ..-دوست ندارم تو ذهنم بدون اسم باشی ..بازهم بوی دود ..یه تک سرفه کردم وخواستم بدون جواب برگردم که صدای زمزمه گونه اش رو شنیدم ..-کسرا..اسم ادم تو ذهنت رو کسرا بذار..سری به معنی تائید تکون دادم ودست بلند کردم ..همون جور که سعی داشتم بدون برخورد با در رد بشم گفتم ..-شب بخیر کسرا ...ممنون بابت لیوان
اب وخاطرات گذشته ..-شب بخیر ایرن ..خوب بخوابی ..مسیح پتو رو تا روی سینه ام کشید واز اطاق رفت بیرون ..وبا یه لیوان اب برگشت ومثل همیشه روی پاتختی گذاشت ..صدای دستگیرهءپنجره باعث شد بگم ..-بذار باز باشه ..هوا خیلی خوبه ..-ولی دم صبح سرد میشه -مهم نیست پتو رومه ..-باشه هرجور که راحتی ..شب بخیر ایرن ..-شب تو هم بخیر مسیح ..پلک هام رو هم افتاد ....یاد کاشی های رنگین ودلفین های ملوس هنوز ازادهنده بود...ازاردهنده تر ازاونی که بذاره امشب رو راحت به صبح برسونم ..چون مدام ومدام بهم یاد اوری میکردن که چشمهای تو به خاطر خشم این ادم از دست رفته ..
*ده خط ماندگار*روی نیمکت چوبی تو باغ نشستم وبو میکشم ..بوی خاک بارون خورده ..بوی نم نم بارون ..صدای انی از دور میاد ..-ایرن بیا تو ..بارون داره شدید میشه ..سرما میخوری ها ..ولی من مسخم ...هپروت ...ساکن ..فقط دست بلند میکنم ومیگم -باشه میام ...فقط میگم تا دست از سرم برداره ..تا تنهام بذاره ..دوباره قطرات بارون رو لمس میکنم ..حتما ابرهای اسمون هم دلشون برام سوخته ومیخوان به حالم زار بزننیاد حرفهای آنی غم دلم رودو برابر که نه ...صد برابر میکنه دوباره یاد خط های روی بازوم میوفتم..قلبم مچاله میشه ..سرم رو بلند میکنم تا ضربات بارون ِروی صورتم با شتاب بیشتری برخورد کنن..دوباره یاد لمس بازوهام میوفتم ..با حرص از جام بلند میشم ..دوست ندارم به این خط ها فکر کنم ..این خطهای اریب گوشتی رو به هیچ عنوان دوست ندارم ..درسته که نشونهءهمیشگی بازوم شده ..ولی من نمیتونم تحملشون کنم ..نمیخوام الان که دارم از یاد میبرم دوباره وصدباره به یادشون بیفتم ..پاهام بی اراده راه میوفتن ..جهت ها رو قاطی کردم ..فراموش کردم کدوم راه اصلی ِوکدوم فرعی ..اولین سنگِ جلویِ پام باعث میشه سکندری بخورم ....ولی نمیوفتم ..سعی دارم تا دور بشم از هرچیزی که یاد چاقو کشیدن روی پوست تنم رو برام زنده میکنه ..دوباره راه میوفتم ..با شتاب... بی مکث ...هدف ندارم ..فقط دارم فرار میکنم ...اره فرار کردن فعل بهتری برای حالت الان منه ..شدت ضربات بارون بیشتر وتندتر شده ..سرتا پا خیس شده ام ..میخوام برگردم پیش آنی ولی نمیتونم ..راه رو گم کردم ..صدای آنی از هزار توی ذهنم بلند میشه ..(این خطها چیه ..؟)اولین قطره ءاشک خلاص میشه اگه گذاشتن ..؟اگه اجازه دادن که فراموش کنم؟ ..که از یاد ببرم چی به سر جسم وتنم اوردن ..؟دوباره یه سنگ دیگه زیر پاهام میچرخه واینبار با صورت روی زمین میوفتم ..تمام صورتم پراز شن وگل میشه ..ولی اونقدر بی جونم که دیگه نایی برای بلند شدن و پاک کردن کثافت از روصورتم ندارم ...ضربات شلاق اسمون همچنان ادامه داره وجمله های انی مدام ومدام تو سرم از سر نوشته میشه ..سعی میکنم که خودم رو روزمین بکشم ..همون جور سینه خیز حرکت میکنم .. دستهام بدنهءخیس درخت رو لمس میکنه ..همونجا کنار درخت خودم رو جمع میکنم وتکیه میدم به پوستهءچاک چاکش ..دستم روبعد از چند ماه روی بازوم میکشم ..همونجایی که وجدانم قدقن کرده بود بهش دست بزنم ...همونجایی که منطقهءممنوعهءپیکر منه ..شمارششون رو از بهرم ..یک ..دو..سه ..چهار..پنج ..شش ...هفت ..هشت ..نه ..دهده تا خط باریک وکشیده ءروی دستم ..صدای آنی دوباره میپیچه ..(کی این کاروباهات کرده ایرن ..؟)دستم رو رو گوشهام فشار میدم واز ته هنجره...تو لالایی بارون جیغ میکشم ..(بسه ..بسه دیگه ..تروخدا ازم نپرس...یادم نیار ..یادم نیار که این خط ها هرکدوم نشونهءیک بار مرگ منه ..نمیخوام بیاد یارم ..ترو خدا آنی بذار فراموش کنم ..بذار از یاد ببرم که اقا چه بلایی به سرم اورده ..)ولی صدامیپیچه ومیپیچه وچنان میپیچه که من رو مجبور میکنه که دوباره دوره کنم تمام اون خطهای اریب گوشتی روی بازوم رو ..
کاراقا تموم شده ..کنارم دراز کشیده وداره سیگار برگ میکشه ...بوی سیگار سینه ام رو سنگین کرده ..ولی شکایتی ندارم..افتادم تو باتلاقی که هرلحظه بیشتر از قبل ساکن میمونم تا من رو تا خرخره تو خودش فرو ببره ونفسم رو ببُرهپشتم به آقاست ولی صدای ضامن چاقو رو میشنوم ..تمام انحناءوزرق وبرق اون چاقو رو به یاد دارم ..یه چاقوی دست طلایی کاملا تیز وبرنده که روی دستش اسم اقا رو حک کرده بودن ..خود اقا میگفت از طرف یه دوست بهش هدیه دادنش وخیلی دوستش داره ..از فکر چند لحظهءاینده تو خودم جمع میشم وسعی میکنم بی گدار به اب نزنم ..اقا روی صورتم خم میشه وچاقورو بهم نزدیک میکنه بوی سیگار برگ به سمتم هجوم میاره ..-خب این چندمیه ..؟بذار بشمریم ..؟نوک انگشتش روی بازوم حرکت میکنه ..لمس جای زخمهای تازه واقعا دردناکه..-یک ..دو ..سه ..پس این چهارمیشه .؟اره ایرن ..؟فقط چشم میبندم ..این تنها کاریه که اجازه اش رو دارم ...اقا سرچاقورو کنارزخمهای قبلی میزاره ..-پس میشه چهارمین شب و....چهارمین حال و...چهارمین خط ..چاقو روی دستم کشیده میشه ...درسته که امادگیش رو دارم ...درسته که بعد از سه شب وسه خط فهمیدم که اقا دوست داره تعداد هم اغوشی ها ولذت هاش رو رو بدن هم خوابه اش حک کنه تا با دیدن اون خط ها اشباع بشه وروح مریضش دست از هیاهو برداره... ولی بازهم اعتراف میکنم که خیلی سخته ..کشیدن شدن چاقو وشکافتن پوست ورگ بدن واقعا دردناکه... بزار یه جور دیگه بهت بگم ..درد اورترین دردیه که تا حالا چشیدی .نه فقط ریزش خون ..نه فقط درد وسوزش ...بلکه جراحت موندگار روی بازوم که همیشه وهمیشه بهم ثابت میکنه که تو دنیای واقعی هم بَستر یه ادم روانی مثل منصور خان شدم.. زجر اورترین زجریه که تا ابد باید تحملش کنم ..ده بار ؟..باورت میشه ..؟ده بار زیر بدن اون خوک کثیف واون حیوون وحشی نفس بریدم ...جون دادم ...رج زده شدم ..وهیچ کس نبود که بعداز هر بار خط کشیدن من روازاد کنه دوباره صدای خندهءاقا توسرم تکرارمیشه..-(خب این هم از پنجمیش ..)یه برش کنار خط چهارمی ..خون ...درد -(برای ششمی اماده باش ایرن ..)برش ششمی ...-(اوه داره کم کم زیاد میشه ..این چندمیه .؟هشتمی ..؟)برش هشتم و...بازهم چاقو و....درد و....خون -(داریم رکورد رو میزنیم ایرن ..داریم میرسیم به ده تا ..فقط یه دونه دیگه باقی مونده ..)وخدا روشکر که بعد از عدد ده همه چی تموم شد چون قبل از اون خط یازدهمی ایرن مُرد وازدست منصورخان ازاد شد ..وگرنه خدا میدونه که خطهای اریب روی دستم تا کجا امتداد پیدا میکرد ..اشکام... زجه هام با صدای بارون قاطی شده بود ..دوست دارم یه چاقو بردارم وتمام پوستهءخط خطی شده ام رو غِلفتی بکنم ..با ناخون هام روی خط ها میکشم ..(ازتون متنفرم ..از وجود خودم متنفرم ..از اینکه مدام ومدام دارید بهم یاد اوری میکنید که کی بودم وچی شدم عاصیم ..)بازهم ناخون میکشم ..عصبی ام ..حالیم نیست ..درک ندارم که این گوشت وخونه ..اگه ناخن بکشی ..میشکافه ..جاری میشه ..وشد ..خون گرم وسوزان با سرمای قطرات بارون رو بازوم جاری شد ..ولی دل من ....اروم نشد ..دوست داشتم تمام بند بند بازوم رو از هم جدا کنم تا این کثافت داغ زده رو بازوهام رو ازبدنم بِکنم ..صدای مسیح رو میشنوم ..-ایرن ..؟ایرن کجایی ؟ تولحظه چند تاحس به سمتم سرازیر میشه ..(چرا مسیح تو بحرانی ترین لحظات اومده سراغم؟ ...چرا برای منی که مردن وزنده بودنم فرقی باهم نداره زحمت میکشه ..؟مگه من چیم ..؟جز یه لاشهءمتعفن ..؟جز یه دفتر خط خطی شده بوسیلهءچاقوی اقا ...که هم باهاش میوه پوست میگیره ..هم سرسیگار برگش رو میبره ..هم باهاش رو بازوم خط اریب میکشه ..) هق هقم داره خفم میکنه ..صدای مسیح نزدیک میشه ..-ایرن تو اینجایی ..؟اونقدر هق زدم که نفسی برای پاسخ ندارم ..صدای مبهوتش رو به محض بالا کردن سرم میشنوم -چه بلایی به سرخودت اوردی دختر ..؟دندونهام به هم میخوره -بهش بگو ازم نپرسه ..حضورش رو حس میکنم ..آروم وصبور جلو میاد ..-به کِی بگم ازت نپرسه ..؟نزدیک تر میشه..-به آنی ...به آنی بگو دیگه ازم نپرسه ..نزدیک تر ....حالا تو چند وجبیم رو زمین نشسته وجلو میاد ..-آهان باشه ..اروم باش ...بهش میگم ازت نپرسه ..فقط چی رو ازت نپرسه ..؟روی صورتم رو با دستمال خشک میکنه وگل ولای رو از رو گونه هام پاک میکنه ..بازوش که داره دور کمرم حلقه میشه رو با ناخون میکشم وتقریبا بازوش رو زخمی میکنم ..-راجع به خط های بازوم ..نپرسه مسیح ..-کدوم خطها ..چی میگی ..؟صداش ناله میگیره ..-وای... داره از دستت خون میره ..سعی میکنه انگشتهام رو باز کنه تا من رو بغل کنه -دستم رو ول کن داری خون ریزی میکنی ایرن ..به حجم سیاه تو ذهنم که فقط یه صورتک از ادمهایی شبیه به مسیحِ ....خیره میشم ..-بذار بریزه ..اینجوری از شر خط ها راحت میشم ..اینجوری خیلی بهتره مسیح.. باور کن ..انگشتهای مسیح دارن تقلا میکنن که بازوی حبس شده اش رو ازاد کنه ..-کدوم خطها ایرن؟ ..تو حالت خوب نیست ..تب کردی داری هزیون میگی ..
دندون هام شروع به لرزش میکنن ..خطهای دستم آناًکمرنگ میشن ودلفین های سیاه وسفید جون میگیرن ..دچار مالیخولیا شدن ..توهُم گرا شدم ..توزمان سفر میکنم ..جلو وعقب میرم ..بین خاطرهایی که سیاهی ها ازشون میباره ..اینبار با دست ازادم به یقهءمسیح چنگ میزنم ..پوست مسیح زیر ناخنم حبس میشه وخراش برمیداره ..-نجاتم بده ...دارم غرق میشم ..وواقعا هم داشتم غرق میشدم ..تو سرما ..تو کاشی ها ..تو دِلِ دلفین ها ..نفس نفس ..دم ..دم ..-دارم ..غرق ..می ...شم ..-ایرن ولم کن حالت بده ..بالاخر مسیح بازوش رو خلاص میکنه ومن رو به بغل میگیره ..از تو دل کاشی ها فریاد میزنم ..-اقا ...کمک ..من شنا بلد نیستم ..ولی اقا میخنده ..مردها دورم چمبره زدن ..مسیح میناله ..-ایرن به خودت بیا ...همه چی تموم شده دختر... تو درامانی ..-اقا ؟..اقا کمکم کن ..زمان گم شده ..ثانیه ها ..الان دیروزه .؟یا دیروز الانه ..؟همه چی افتاده تو یه گردونه ..چرا همه جا خیسه ..؟چرا همه جا تاریکه ..؟اهان یادم اومد ..سگک براق کفش اقا ..چشمام میسوزه ..دوباره درد چشمهام هجوم میارن ..یقهءمیسح رو رها میکنم وچشمهام رو میمالم ..با ضرب .. پرقدرت ..-نه ایرن این چه کاریه ..؟مسیح با دستش مانعم میشه ..سگک کفش اقا ..براق وبزرگ توی چشمم فرو میره ..-نکن ایرن ..داری چشمهات رو داغون میکنی ..چی رو ..؟من چی کار نکنم ..؟بارون میاد؟ ..اها... اره بارون میاد ..چی میخوندیم بچگی ها ..؟باز باران... با ترانه ...میخورد بربام خانه ..؟؟؟؟کدوم خانه؟ ..من که دیگه خانه ای ندارم ..سرپناهی ..کانون گرم خونواده ای ..دوباره حس خلاءبه سراغم میاد ..حس سقوط چنگ میزنم به گردن مسیح ..وخودم رو مچاله میکنم ..بی پناهی هستم به دنبال یه تکیه گاه ..وهیچ تکیه گاهی بهترازمسیح نیست ..ازپله ها بالا میره ..دارم ارتفاع میگیرم ...ازهمونجا دادمیزنه ..-درو بازکن انی ...یالله حالش خرابه ..-وای کجا بود ..؟-زیر درخت کاج ..-بازوش خون ریزی داره ..-اره مثل اینکه خودش کرده ..تو ازش راجع به خطهای روی بازوش پرسیدی ..؟-اره ..صدای داد مسیح باعث میشه مثل بچه تو بغلش پناه بگیرم ...سرم رو تو گودی گردنش فرو میبرم وحس میکنم که دوباره کوچیک شدم ..-خب تو غلط کردی ..ببین به چه حال وروزی افتاده ..سرم رو از تو سینه اش بالاتر میارم وکنار گوشش زمزمه میکنم ..-ببخشید بابا ..ایرما نبود من بودم... من آئینهءمیز کنسول رو شکستم ..صدای مسیح بغض دار میشه ..-عیب نداره ایرن جان ..تو بخواب ...داری هزیون میگی ..دستهاش من رو رو تخت میذاره ولی به محض لمس روتختی تقلا میکنم ..-نه نمیخوام بخوابم ..اگه بخوابم تو میری ..بابا ببین... قول میدم دیگه چیزی رو نشکنم ..دیگه از دیوار راست بالا نمیرم ..بچهءخوبی میشم ..قول میدم بابا ..صدای یه زن میاد ..-بذار بهش ارام بخش بزنم مسیح ..حالش خرابه ..تو بازوش رو پانسمان کن ..بازوم ..؟جای خط خطی ها ..؟فوران میکنم ..-نه ..نمیذارم دست به خط ها بزنید ..نمیخوام خوب بشن ..باید خودم پاکشون کنم ..-باشه ایرن اروم باش ..کسی به خطها کاری نداره ..-چرا چرا اقا داره ..اقا هرباری که نئشه میشه خط میکشه .هربار که صورتش پراز عرق میشه ..هرباری که ازم لذت میبره وبوسم میکنه -بسه بسه دیگه ...صدای یه زنه؟ ..میشناسمش ..؟نمیدونم ..دستها میخوان مهارم کنن ..-مسیح نه ..دست به خط ها نزن ..میخوام چاقو رو وردارم ودونه به دونه شون رو بکنم ..-دبزن دیگه آنی ..همونجا واینستا ..مگه نمیبییی داره خودش رو میکشه ..سوزش ..گزش ...-اروم ایرن ..قول میدم بهت کاری نداشته باشم ..-قول میدی ..؟-اره قول میدم ..تو بخواب ..دستهام رو تو هوا بلند میکنم- بابا بغلم میکنی ..؟دلم برات تنگ شده ..اینجا خیلی تاریکه ..من رو میترسونه -اره ..بغلت میکنم تو فقط بخواب ..دوباره تو یقهءبابا چنگ میزنم ..بوی بابا نیست ولی پناه خوبیه ...دستهام کم کم شل میشه ..چه قدر زود خواب به سراغم اومد ..؟
*پری*-نمیخوای باهام حرف بزنی ایرن جان ..؟همچنان سکوت ...نشست کنارم رو تخت ..-ببین ایرن ..باید با یه نفر حرف بزنی ..چه کسی بهتر از من ..؟من میتونم کمکت کنم ....ولی اول باید بفهمم که تو فکرت چی میگذره ..سرانگشتش که سرانگشتهام رو لمس کرد عصبانی شدم وپنجه ام رو مشت کردم ..-عزیزم ..این طوری به هیچ جا نمیرسیم ..من واقعا میخوام کمکت کنم ...-من از کسی کمک نخواستم ..کسرا سرخود ورداشته تو رو اورده ..-ببین من کاری به کسرا ودوستیمون ندارم ..این شرایطی که من از تو میبینم وتا حالا ازت شنیدم احتیاج به درمان داره ..حتی شده دارو درمانی ..تو با این وضع به جایی نمیرسی ..باهمون عصبانیت داد زدم ..-به تو وکسراهیج ربطی نداره ..اصلا به هیچ کس ربطی نداره که من چی کار میکنم ..تو هم بهتره کاسه کوزهءدکتر بازیت رو جمع کنی وبری بیرون ..همین الان ..-اروم ایرن ..تو باید با من حرف بزنی ..این همه خود خوردی دردی رو ازت دوا نمیکنه ..-بهت گفتم گمشو برو بیرون ..نفس عمیقی کشید وگفت ..-باشه حالا که این طور میخوای قبوله ..من میرم ولی بازهم برمیگردم ..امیدوارم دفعهءبعد خودت پیش قدم شی تا هردومون باهم این مشکل رو حل کنیم ..-من هیچ کمکی نخواستم بیرون ..بلند شد... صدای گامهاش تا دم در رفت ..یه مکث کرد ودروبازکردو رفت ..(میگفت اسمش پریدخت ..دکترروانپزشک ..دوست قدیمی کسرا...برای درمان من اومده بود ..درمان روح هزار تیکه شدهءمن ؟ولی به چه دردم میخورد؟ ..این هزاران هزار تیکه دیگه هیچ وقت کنار هم جمع نمیشد ..کنارهم مَچ نمیشد ..من از درون شکسته بودم ..دیگه سرپا نمیشدم ..صدای پچ پچش با مسیح رو میشنیدم ولی سر ازحرفهاشون در نمیاوردم ..دلم هم نمیخواست که سر دربیارم ..اونقدربی تفاوت وبی روح شده بودم که احساس میکردم حتی از یه شاخهءعلف هرز هم بی حس ترم ..من احتیاجی به درمانشون نداشتم ..حتی دستهای حمایت گرشون ..دل من فقط یه جای دنج وسوت وکور رومیخواست تا تو تنهایی خودش دق کنه ..تا تموم کنه ..تا بیشتر وبیشتر کابوس های سیاهش رو دوره کنه .. *کابالیتوی شکسته * کف دستم رو باز کرد ودونه های ریز ودرشت رو کف دستم گذاشت ... -بخورش ایرن .. -اینها چیه دیگه مسیح؟... من که داروهام رو خوردم .. -قرص های ضد افسردگی وتاحدی ارام بخش .. کف دستم داغ شد ..(ببین کارت به کجا کشیده ایرن ؟) -نمیخورم بگیرشون -بخورشون ایرن برات خوبن .. -گفتم که نمیخورم .. کف دستم رو جلو بردم ولی مسیح دوباره دستم رو برگردوند .. -ایرن لجبازی نکن... بچه بازی که نیست ..تو حالت هرروز داره بدتر از قبل میشه ...باید این داروها رو بخوری -میگم نمیخوام بخورم ..دست از سرم بردار . قرص ها رو پرت کردم ولی دستم به دست مسیح خورد وصدای شکسته شدن لیوان روی سرامیک پیچید .. یه تیکه ءشکسته هم به پام خورد وپوستم رو به سوزش انداخت .. -اَه لعنتی ..ببین چی کار کردی ..؟صبر کن برم جارو خاک انداز بیارم جمعشون کم ..از جات تکون نخور ایرن شیشه ها تو پات میره.. صدای نرم سایش کف پای مسیح نشون از دور شدنش بود ..رو زمین چمباتمه
زدم ودستم رو اروم کنار پام کشیدم .. سوزش دستم نشون از تماسم با شیشهءبریده بود .. شیشه رو مشت کردم وبه سمت اطاقم عقب گرد کردم .. با دست دنبال در اطاقم میگشتم ..بهتر بود هرچه زودتر تمومش میکردم طاقتم دیگه طاق شده بود ..دیگه نفس کشیدن هم برام سخت بود ...چه برسه به زندگی کردن .. دراطاق رو بازکردم وپشت سرم بستم .. تکیه ام رو به دیوار کنار در دادم وسرخوردم به سمت پائین ..پاهام رو تو شکمم جمع کردم وتیزی شیشه رو رو مچ دستم گذاشتم .. تیز بود ..تیزِ تیز مثل همون کابالیتوی (فنجون)شکستهءتکیلا ...تند مثل طعم تند تکیلا ی ریخته شدهءاقا ..-بخورش ایرن ..سرچرخوندم .. -اَه بخور دیگه... ببین من چه جوری میخورم ..تو هم بخور .. پیک رو میره بالا و دوباره فنجون کوچیک رو به لبم نزدیک میکنه .. -یالله خیلی باحاله ..بخور سرکیف میایی بازهم رو چرخوندم ..اقا شاکی تر میشه .. -اَه میگم بخور... دوست دارم مستی ات روهم ببینم .. صورتم رو به زور میچرخونه که با عصبانیت زدم زیردستش وکابالیتوی کوچیک تکیلا کنار پام هزار تیکه شد .. تیکه های ریز ریز ... -اه بامن لج میکنی ؟هان ..حالا حالیت میکنم .. یه پیک دیگه پرکرد -دهنت رو بازکن .. -نمیخوام .. -میگم دهنت رو بازکن .. همزمان فکم رو چسبید وبا دو تا انگشت شصت وسبابه اش گونه هام رو فشارداد ..دهنم که نیمه باز شد مایع رو یه جا تو حلقم ریخت .. گلوم سوخت اومدم همه رو تف کنم بیرون که همزمان بینی ام رو محکم گرفت ...هوا به کل قطع شد ..ومن برای یه مولکول اکسیژن مجبور شدم تمام اون زهررو یک جا ببلعم .. اقا که خیالش راحت شد ولم کرد ولی من شدیدا به سرفه افتاده بودم اقا زد پشت کتفم -دیدی کاری نداشت ...؟این همه اَه وپیف نداشت که .. از کنارم بلند شد ودمپایی رو فرشیهاش رو پاش کرد .. همچنان گه گاهی سرفه ازارم میداد .. درو بازکرد وصدا زد .. -زینت ..زینت بیا این اشغال ها رو جمع کن .. دوباره برگشت تو وکنارم رو تخت نشست .. معده ام تو جوش وجلا بود ..مایع اجباری فرو رفته تو حلقم واقعا ازاردهنده بود .. -حالم خوب نیست .. -عیب نداره بار اولته معده ات عادت نداره ..کم کم شنگول میشی .. یه تقه به در خورد .. -بیا تو زینت .. زینت با یه سطل وجارو خاک انداز اومد تو .. -زود باش زینت کار دارم .. یه فنجون دیگه ریخت .. -بیا بخورش .. -نمیخوام ..حالم اصلا خوب نیست .. -بخور خوب میشی .. نگاهم به زینت بود که بدون هیچ عکس العملی خرده های شیشه رو جمع میکرد .. -میگم بخورش ایرن ..وگرنه دوباره به زور توحلقومت میریزم ها .. از ترس سرفه های بیشتر وهوای قطع شده گرفتمش .. -کاردیگه ای ندارید اقا ..؟ -نه برو دیگه .. همزمان هم با انگشت فنجون تو دستهام رو بلند کرد .. -بجنب ایرن تا صبح که وقت ندارم نازت رو بکشم ..نکنه میخوای دوباره زوری بهت بدم ..؟ چشمهام رو بستم وفنجون رو یه سره بالا رفتم .. تموم دهنم مزهءتلخی گرفت ..تلخی وتندی ... -افرین حالا یکی دیگه ... کم کم سرم سنگین میشد ..داغ وسنگین ..دیگه اون فنجون کوچیک برام مثل زهر نبود ..دوست داشتم یه بار دیگه مزه اش رو مز مزه کنم .. دوباره فنجون پر شد ومن یه بار دیگه سرکشیدم .. گرم شده بودم ..ازهمون گرماهای چلهءتابستون که کلافه ات میکنه ..خندهءاقا به نظرم کج ومعوج میومد .. -حالت خوبه ..؟ -گرمه ..داغه ..عطش دارم ..یه فنجون دیگه بده .. خنده اش کج تر شد .. -باشه ... مایع تند وتلخ دوباره به معده ام سرازیر شد ...بیچاره معده ام ..ولی اینبار با طیب خاطر بود .. -داغ کردی نه ..؟ چشمهام روهم میرفت ...انگار که خواب توشون لونه کرده وسنگین شدن ..کم کم بی حسی جای دردهام رو میگرفت .. اقا که دست به موهام برد با دستهایی شل وحرفهایی کششی جلوش رو گرفتم .. -برو... کنار اشغال... نمیخوام ...با تــو باشم .. خندهءاقا بلند شد ..یه فنجون دیگه سرکشید وگفت .. -ای جونم ..چه نازی هم داره ...اتفاقا من از خدامه که با تو باشم .. لبش رو رو لبم گذاشت هلش دادم عقب .. -دَهَ....نِت بو.... لجــــــــن میــــده... گمــــش....و کثا...فـــــــت .. اقا عقب که نرفت هیچ جلوتر اومد وچسبید بهم .. چشمهام تارو روشن بود ..سرم اونقدر داغ که همهءفکرهام رو ذوب میکرد ..با دست بی جون سیلی زدم به صورتش .. سیلی که نبود اشاره بود ..با چهارتا انگشت بی رمقم .. دستهاش دور گردنم حلقه شد وکشیده شدم تو بغلش .. لباسش رو چنگ زدم وبا سستی درحالی که حتی سنگینی گردنم رو هم تاب نمیاوردم گفتم .. -هی ...آش..غا..ل ..بذار ..یه چیزی ..رو برات ..روشن ..کن ..م ..دوست دارم ...سر ..به ..تن تو..نبا...شــــــــــــ...کُ---- قه قهءاقا وبازهم فشرده شدنم به سمتش .. -چه قدر خوردنی شدی تو ..باید هرروز یه چند تا پیک تو حلقت بریزم تا هات تر بشی ..ای جونــــــــــــــــ -گم...شــــــــــو ..روانـــــــــ...ی ...برو ابجیت رو ... کم کم داغی به همهءتنم اثر میکرد گرمای بوسه های وحشیانه... قه قه ها .. چشمهام خمار بود ولی بازهم مثل هرشب نفرت رو میچشیدم ..شاید کمتر ..شاید هم گنگ تر .. ولی نفرت سرجاش بود ..شاید هم قرار بود همیشگی باشه ...


بریدم ..خون گرم جاری شد ..نفرت مونده تو رگهام هم جاری شد ..درد وسوزش بد بود ولی نه بدتر از نفرت من از خودم .. یه تقه به در ... دستم رو گذاشتم روی بریدگی وتو شکمم جمعش کردم ..نمیخواستم تو این لحظه های اخر مسیح برنامه هام رو بهم بریزه .. -ایرن ..؟ صدای باز شدن در اومد .. -چرا اینجا نشستی ..؟مگه نگفتم ... اِ این خون دیگه چیه ..؟پات رو بریدی ..؟خواست بهم نزدیک بشه که شیشهءتوی دستم رو گرفتم ومثل یه سلاح به سمت صدا بلند کردم .. -جلو نیا ..وگرنه با همین میکشمت ... دستام از زور حرص ونفرت میلرزید وثابت نمیموند ...ولی قبل از این که حتی یه ثانیه هم از حرفم بگذره ..شیشه از تو دستم کشیده شد وصدای داد مسیح من رو دو متر پروند .. -هیچ معلوم هست چی کار میکنی ..؟این خون دیگه چیه ...؟بذار ببینمت .. بادست ازادم بهش ضربه زدم .. -نکن بذار ببینم .. -نمیخوام برو گمشو صدای مسیح متعجب میشه .. -ایــــــــرن ؟..دستت ..؟رگت رو زدی ..؟ دستش رو دور مچم مشت میکنه .. -برو بیرون ولم کن میخوام بمیرم .. -توی احمق خودکشی کردی ..؟ -اره تو هم حق نداری نجاتم بدی ..دیگه نمیذارم .. مدام تقلا میکردم تا مچم رو بکشم بیرون .. -نکن ..بذار ببینمش ..شاید بخیه بخواد ..باید پانسمانش کنم .. -نمیخوام ..چرا نجاتم میدی ...چرا میسح ..؟ بذار بمیرم ..تروخد ا مچم رو ول کن ..به خدا من برم تو وآنی هم راحت ترید ..بذار برم مسیح .. -چی میگی تو؟ ..این همه سختی نکشیدیم که تو به این راحتی همه رو خراب کنی .. یه مکث کرد وادامه داد .. -اَهههههه الان وقت رفتن انی بود ..؟حالا چی کار کنم؟ ..اگه بخیه بخواد چی ..؟از دست تو ایرن .. مچ دستم رو با خودش کشید وبلندم کرد حتی حاضر نبود یه ثانیه هم دستم رو ول کنه .. -ول کن مسیح .. -اخه احمق ببین چی کار کردی ..؟من نمیفهمم تا کی باید مراقب تو بود ..تا کی میخوای مثل بچه ها تصمیم های احمقانه بگیری ...؟ یه دستمال رو دور دستم محکم بست ..اونقدر محکم که آخم رو بلند کرد .. -آی .. -چیه درد گرفت ..؟حقته.... تا تو باشی از این لوس بازی ها در نیاری ..بریم ببینم بخیه میخواد یا نه ... سرجام وایسادم .. -نمیخوام .. -ایرن ننر نشو .. -ننر خودتی ..من میخوام بمیرم ..تن خودمه ..شاهرگه خودمه ..اصلا اگه جلوم رو بگیری باز هم همینکارو میکنم .. با سوزش گونه ام کف دست ازادم روی صورتم نشست ..باورم نمیشه ...تو صورتم سیلی زد ..؟مسیح ..ءتو صورت من ..؟
 
-بسه ..بسه دیگه میفهمی ..؟خسته شدیم از دستت ..خسته شدم از بس تو خرابکاری کردی ومن وانی جمعش کردیم ..این همه ازت پرستاری نکردیم وجورکِشت نبودیم که با یه تیکه شیشه خودت رو خلاص کنی .. بهت گفتم احتیاج به دارو درمانی داری ..به خاطر همین چیزها بود ..چرا حالیت نیست؟... تو دیگه یه ادم نرمال نیستی ...از نظر جسمی وروحی اسیب دبدی .. شاید جسمت تو اینده سلامت بشه ..ولی روحت نه .. تو هرروز بدتر وبدتر از قبل میشی ...نه با پریدخت حرف میزنی نه با ما ..مدام تو خودتی ...مدام سرخودت بلا میاری ..انگار برامون عادی شده که هرروز یه جای بدنت رو زخمی بیینیم ....بس کن دیگه ایرن ..تحمل هم حدی داره .. دستم رو اروم از رو صورتم برداشتم .. لحن صداش به قدری ناراحت ونگران بود که ترجیح دادم سکوت کنم ... شاید حق با اون بود ..من وبال گردنشون بودم .... یه موجود بی مصرف وسربار ...همه این گلایه ها هم حقم بود .. صداش بعد از اون طوفان ملایم شد ... -بیا بریم ببینم چه بلایی سر خودت اوردی ..؟ ساکت واروم دنبالش روون شدم انگشتهاش که هنوز دور مچم حلقه بود من رو با خودشون میکشیدن ... رو مبل نشوندم وخودش رفت سراغ وسائل پانسمان .. روی دستم سوخت ومایع روی اون از کناره های دستم سرازیر شد .. صدای زمزمه اش رو شنیدم .. -مثل اینکه شاهرگتو نزدی ..زخمت عمیق نیست .. دستم رو پانسمان کرد ومحکم بست .. -ایرن ..؟ صداش پرتمنا بود ولی جوابی نبود .. سرانگشتهام که لمس شد دستم رو پس کشیدم .. -ایرن ..؟نباید این کارو میکردی .. از جام بلند شدم وبدون توجه به مسیح سعی کردم از کنارش رد بشم که پام به لبهءمیز گیر کرد ...نزدیک بود سکندری بخورم که بازوم کشیده شد -صبر کن میبرمت .. من رو به اطاقم برد وروتخت نشوند .. یه قرص ویه لیوان اب هم پشت بندش اورد ..قرص رو خوردم ولی دراز نکشیدم .فعلا زود بود .. -ایرن ..؟نمیخوای چیزی بگی...؟از دستم دلخوری ..؟ببخشید که زدمت ..نمیخواستم این طوری بشه .. -ایرن ..؟ انگشتهاش جای سیلی رو نوازش کرد .. -ایرن جان ..؟ صورتم رو چرخوندم وانگشتهاش از رو صورتم سُرخورد -برو مسیح میخوام بخوابم .. -من رو نمیبخشی نه ..؟ -تو باید من رو ببخشی ..این منم که کورم ومحتاج شمام ...ببخشید مسیح ..میخواستم خودم رو بکشم که اول از همه شما راحت شید .. -چی داری میگی ..؟اصلا چه جوری این فکر تو سر تو افتاد ..؟تو سربار ما نیستی .. -هستم ..خودم بهتر از همه میدونم . پتو رو روخودم کشید ودراز کشیدم .. -برو مسیح واقعا احتیاج به تنهایی دارم .. -اگه من برم ..؟ -نترس دیگه بلایی سرخودم نمیارم ... -منظور من این نبود .. -هرچی که بود خیالت راحت ..دیگه بارتون رو اضافه نمیکنم .. صدای نفس هاش رو میشنیدم ..ولی در بازوبسته شد وبازهم من تنها شدم . با خودم عهد کردم که اگه نمیتونم بار رو دوششون رو بردارم حداقل خریت نکنم وزحماتشون رو زیاد نکنم ..جزاینکار هیچ راه دیگه ای برای تشکر ازشون نداشتم ...
*درد ودل های پریدخت*-ایرن میدونی امروز جلسهءچندمیه که من میخوام باهات حرف بزنم وتو هیچ همکاری ای با من نمیکنی ..؟ چرا به خودت کمک نمیکنی؟ ..این راهی که تو میری درست نیست ...باید به خودت بیایی ...چشمهات رو از دست دادی ناراحتی ..سخته برات ..درکت میکنم ..-نه تو درکم نمیکنی ..هیچ کس من رو درک نمیکنه ..-چرا عزیزم ..درکت میکنم ..مادر من هم نابیناست ..متعجب برگشتم به سمتش ..-واقعا ..؟-اره گلم ..نابینای صد درصد حتی یه درصد هم امکان برگشت نداره ..چشمهاش براثر یه اتفاق تو بچکی نابینا میشه ..حتی مجبور شدن برای اینکه عفونت پخش نشه جفت چشمهاش رو تخلیه کنن ..بی اراده گفتم ..-وای الهی ..-خودش که تعریف میکنه خیلی براش سخت بوده ..حتی بزرگتر که میشه دست به خودکشی میزنه ولی بابام نجاتش میده ..-بابات ..؟-اره بابام پسرعموی مامانم بوده ..وقتی میبینه مامانم اینقدر افسرده شده ...میبرتش دکتر ...باهاش حرف میزنه بهش دلداری میده اونقدری که مامان من رو دوباره به زندگی بر میگردونه ..بابام خیلی برای مامان زحمت کشید اونقدرخاطر مامان رو میخواست که حتی حاضربود چشم خودش رو به مامان پیوند کنن تا مامانم دوباره ببینه ..-وای چقدر قشنگ ..حالا درست رو به روی پریدخت نشسته بودم ..دستهام رو با سرانگشت نوازش میکرد ..-خب چه جوری ازش خواستگاری کرد ..؟خندید وگفت ..-باورت نمیشه بابای من سیزده بار به خواستگاری مامانم میاد ..؟-سیزده بار ..؟-اره جانم سیزده بار ..با اینکه سیزده عدد نحسی بوده برای بابای من که خوش یومن بوده ..-مامانت چی ..؟دوستش داشته ..؟اره ...جونش وبابام ..بابام ومامانم واله وشیدای هم ان .اینقدر همدیگه رو دوست دارن که اگه خدای نکرده یکیشون تب کنه اون یکی تا دم قبرستون هم میره .-وای چه رمانتیک ..دستهاش رو با هیجان تو دستهام میگیرم ..-برام از خواستگاری های بابات میگی ..؟چه اراده ای داشته ..-اره بابای من خدا نکنه که قصد کنه کاری رو انجام بده تا اخرش میره ..البته رو فکر تصمیم میگیره ها ..مال مادر ماهم همین جور بوده .دفعه های اول ودوم مامانم مودبانه بهش جواب رد داده ..دفعهءچهارم وپنجم شاکی میشه ومیگه منوچهر من کورم تو از چی یه زن کور خوشت میاد ..؟بابام هم یه دونه میخوابونه تو گوش مامانم ..-وای راست میگی ..؟-پس چی ..؟مامانم میگفت بابات برای اولین واخرین بار اونجا تو گوشم زد بعد هم گفت ..حق ندارم به انتخابش توهین کنم ..-باورم نمیشه همچین عشق هایی هنوز هم وجود داشته باشه ..پریدخت نفسی تازه کرد وگفت ..-هست عزیز دلم ....مامان وبابای من لیلی ومجنون زمونن ..-دفعه های بعدی چی شد ..؟-هیچی بابای ما هی با گل وشیرینی میرفته خواستگاری ....مامان من هم با عصبانیت میگفته نه وبابام هم دست از پا درازتر برمیگشته ..لبخندی از تجسم قیافهءبابای پریدخت که تو عمرم ندیده بودمش رو لبم میشینه ..-بابا هم دوباره دو روز بعدش شال وکلاه میکرده وعمو وزن عموی بیچارهءمامان رو با خودش میکشیده میبرده خونهءآباجیم ..یعنی مامانبزرگم ..برای خواستگاری ..یه دفعه که مامانم خیلی شاکی میشه ....برای پذیرایی کردن تمام لیوان شربت رو میریزه رو سر بابام ..ولی حواسش نبوده که بابام جاش رو عوض کرده همهءشربت رو سر مامانی بابام خالی میکنه ..صدای خندهءمن وپریدخت بلند شد ..-وای چه بامزه ..از این بامزه تر سرعقدشونه ..مامانم ازقصد تمام صورت بابام رو عسل وخامه ای میکنه ..-چرا از قصد ..؟-به خاطر اینکه تا مامانم به بابام بله رو میده بابام همونجا یه لب گنده از مامانم میگیره وابروی مامانم رو میبره ..هنوز که هنوزه وقتی فامیل مامان وبابام جمع میشن نقل شیرین کاریهای بابام ونازو اطوارهای مامانمه ..اینقدر خاطره های قشنگ قشنگ کنار هم دارن که باورت نمیشه ..
-چقدر خوب خاطره های قشنگ برای همیشه تو ذهن ادمها میمونه ..لذت لحظات پیش کلا از سرم پرید ودمغ شدم ..این علاقه ....این زندگی ها.... مال زندگی ادم بدبختی مثل من نیست ..-چی شد ایرن ..؟-هیچی دلم گرفت ..-چرا ؟مامان من که مثل تو بوده ..تازه تو شانست بیشتراز مامان منه ..تو ممکنه با عمل بینایت رو بدست بیاری ولی مامان من تا اخر عمرش نابیناست ..دستش رو تو دستم فشردم ..-مامان تو خوشبخته ..چون اگه بیناییش رو از دست داده ..هزار تا چیز خوب رو بدست اورده... نه مثل من که خونواده ام و ..زندگیم رو از دست دادم ..پریدخت دوباره آه کشید -تو مطمئنی همه چیز زندگی مامان من خوبه ..؟هیچ میدونی بابای من ده ساله که سکتهءناقص کرده وتو تکلمش ویه سری از کارهاش مشکل داره ..؟هیچ میدونی که برادر کوچیکم به ام اس مبتلا شده ..؟دستهام از حجم این همه غصه یخ کرد ..اولین قطرهءاشکم برای درد پریدخت فرو ریخت ..-تو نمیدونی ایرن ..همه چیز اون چیزی نیست که تو میبینی ...همه مشکل دارن حتی مسیح وانی ..-چی ..؟اونها دیگه چرا ..؟-هیچ فکر کردی که چرا تنهان ..؟که چرا این جا زندگی میکنن اون هم خارج شهر ..فقط سری به معنی نه تکون دادم..مسیح بیماری ریوی داره ...دود ودم تهران براش مثل سم میمونه ..سرهمینه که مجبور شدن بیان اینجا... انی هم که داروندارش از دنیا همین یه دونه برادره زندگیش رو ول کرده واومده اینجا ...مسیح بیماری ریوی داره ..؟اصلا باورم نمیشه ..طفلکی مسیح..پیش خودم شرمنده شدم ..تو تمام این مدت من کنارشون بودم وازدردشون بی خبر ..واقعا براشون ناراحت شدم ..-ایرن ..؟سربلند کردم- اینها رو نگفتم که براشون دل سوزی کنی ..یا غم وغصه ات بیشتر بشه ..گفتم که بدونی همه مشکل دارن ..درسته که بعضی از مشکل ها در مقابل مشکل تو هیچه ولی باور کن خیلی ها هم با درد توی سینشون دارن زندگیشون رو میگذرونن وخم به ابرو نمیارن ..دوباره دستهام رو تو دستهاش قفل کرد -ایرن من اینجام تا به تو کمک کنم ..مثل خیلی های دیگه ..میدونم زجر کشیدی ..گروگانت گرفتن وحتی بهت تجاوز کردن ..میدونم که از سایهءخودت هم میترسی ولی این پایان راه نیست ..دستهاش رو ول کردم ودوباره تو لاک دفاعیم فرو رفتم ..-ایرن ...؟-یه روزی برات تعریف میکنم پریدخت ..یه روزی بهت میگم چی به سرم اوردن ..یه روزی ..از روزهایی که کور نبودم میگم ..ولی الان نه ..امادگیش رو ندارم پریدخت ..دوباره دستهام رو تو دستهاش گرفت باشه -هرروزی که بخوای من سراپا گوشم وهرکمکی که از دستم بربیاد انجام میدم ..دستش رو فشردم ..-ممنون ..گونه ام رو بوسید ..-خواهش میکنم ...خوشحالم که امروز به عنوان یه هم صحبت من رو قبول کردی ..از رو تخت بلند شد ..-پریدخت ؟-جانم ..؟-میشه یه روز مامانت رو ببینم ..-چرا که نمیشه ..؟فقط الان نیستش با بابام رفتن سفر ..وقتی برگشت میبرمت ببینیش ..-نه بیارش ..بیارش اینجا تا باهاش حرف بزنم ..-باشه گلم میارمش اینجا ..
*بالکن *در بالکن باز شد ..قیـــــژ..بوی اشنا وبوی عطر تازه تو هوای ملس بالکن سرک کشید .. ریه هام خواه ناخواه پر شد از مخلوط هوا وادکلن .. سرحرکت ندادم ..از جام جم نخوردم ..سناریوی همیشگیم رو اجرا میکردم نمایش سکوت در صحن سکوت .. -تا کی میخوای به این رویه ادامه بدی ...؟ قدمهاش جلو اومد ..رسید به من ..دو قدم شد یا سه قدم ..نمیدونم ..اخه حواسم پی جواب سوالش بود .. خم شد کنارم ...ازبوی عطرش وتنش فهمیدم .. لبهاش درست کنار لالهءگوشم استپ کرد ..پچ پچش رو شن یدم ..-تا کی میخوای ادای ادمهای مرده رو دربیاری ..؟ کلافه شدم ..عاصی شدم ..جری شدم ..نزدیکی بیش از حدِ هرنوع جنس مذکری ازارم میداد ...غریدم .. -تا وقتی که بمیرم ...تا وقتی که همه چی تموم بشه .. تا وقتی که این زندگی کوفتی دیپورتم کنه ..تا وقتی که تو واون دوستهای احمقت راحتم بذارید . بی چشم ورو بودم... خودم هم میدونستم .. غرشش کنار گوشم اذیتم کرد .. -میخوای بمیری ..؟ -اره... تو میخوای بکشی؟ ..پس بُکش وزودتر تمومش کن .. فقط شنیدم که گفت .. -باشه .. بعد از اون شاید به فاصلهءثانیه ها بود ..دو ثانیه ..سه ..نهایتا پنج ثانیه .. زندگی تو پنج ثانیه هم بازی های عجیبی داره .. گوشهءلباس سرشونه ام رو چنگ زدو ومن رو کشید .. یه قدم رو به سرعت طی کرد ...ذهنم داشت ارور میداد ...طرفی رو که انتخاب کرده درست نیست ...اونجا بالکن خونه است .. یه قدم دیگه مونده به نرده ها ...حس کردم از زمین کنده شدم ..احساس که نه ...واقعیت بود .. کسرا من رو پرت کرد پائین ...البته با یه تفاوت خیلی خیلی کوچیک ...مچ دستم تو دستش هنوز گیر بود ..وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم میومد .. مثل یه جسم سخت ولَخت از مچ دستم اویزون دو طبقه خونه بودم .. نفس تو سینه ام حبس شده بود ...ترس از سقوط ....از ارتفاعی که نمیدیدمش ..ترس از مرگ ...تو وجودم مثل غولهای نامرئی سربلند کردن .. تو تاریکی چشمهام دنبال یه پرتو بودم یه نوری که من رو از پرت شدن نجات بده ..با تموم وجودم از ته دل داد زدم .. -چی کار داری میکنی .؟ دارم میوفتم .. دست دیگه ام رو به نرده گرفتم تا نیفتم ..ولی مگه من چقدر جون داشتم که خودم رو نجات بدم ..؟ ترس از مرگ باعث شد دست به دامن کسرابشم . -من رو بکش بالا .. -نه . -کســــــــــرا ...! -اول جواب من رو بده بعد میکشمت بالا .. ازروی صدایی که به گوشم میخورد فهمیدم سرش رو پائین تر اورد .. -تا کی میخوای مثل یه مرده زندگی کنی ..؟ -کسرا دارم میوفتم .. -برام مهم نیست .. سعی داشتم با نوک پام خودم رو به جایی وصل کنم ولی زیر تراس خالی بود وارتفاع تراس هم بیشتر ازکمرم نبود .. -جواب سوالم رو بده ..؟تا کی باید تحملت کنیم ..؟نگو که مجبور نیستیم که همین الان پرتت میکنم پائین .. مچ دستم داشت شل میشد ..داشتم با جاذبهءزمین کشیده میشدم پائین ...پائین درست مثل همون لحظه های غریب بین من واقا .. نالیدم .. -کسرا دارم سُر میخورم -جوابم رو
صفحه‌ها: 1 2 3