مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان منم طهورا
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
نام کتاب:منم ,طهورا
نام نویسنده:mansi1982کاربر انجمن
خلاصه:
منم طهورا دختر اریایی نسلی از کوروش کبیر اماده ام برای............ انتقام
انتقام خون پدر انتقام خون مادر و انتقام خون برادر
چشمامو برای چند ثانیه روی هم می زارم باید تمرکز داشته باشم لنز دوربین قناصه را تنظیم می کنم
حالا مورد تو تیر راس منه یاد حرف پدر م می افتم که می گفت
طهورا ....یه قناصه زن قبل از شلیک یه نفس عمیق بدون بازدم می کشه به هیچ چیز فکر نمی کنه
چون فکرت که درگیر باشه دستات می لرزه
پس نفسمو تو سینه ام حبس می کنم فکرمو ازاد می کنم ازاده .....ازاد دستم رو ماشه است
نمی لرزه حال وقتشه 3...2..1....... بنـــــگ
هدف افتاد .........
رمان منم،طهورا
ا ارامبش کامل در حال جمع اوری تفنگم هستم همه قطعات را به ارامی جدا می کنم و در جایی خودش در ساکم می زارم این تازه اولین هدف بود اروم اروم از راه پله ی ساختمان بدون سکنه و مخروبه بیرون می یام از در اصلی خارج می شم شالمو جلوتر می کشم تا جلب توجه نکنم ساک تفنگم که مثل ساک ورزشی به نظر می رسه رو رو شونه هام می ندازم عینک دودی تیره امو می زنم و یه نگاه اجمالی به اطرافم می ندازم هنوز خبری نشده !!!!!!! و به راه خودم ادامه می دم اصلا بر نمی گردم ببینم چه خبره؟ بدون هیچ توجه ای به راهم ادامه می دم ولی صداها یواش یواش به گوشم می خوره صدای فریاد چند مرد صدای که می گه : شاهین دورو بر و خوب نگاه کن سیا تو برو ساختمونهای اطراف نظر بگیر پیداش کنید ...مرده و زنده اش مهم نیست....... فقط برای من بیاریدش صدای اژیر امبولانس می دونم که نمرده هدفم فقط زخمی کردنه نه کشتن !!!!!! وارد خیابون اصلی می شم از همون جا یه تاکسی در بست می گیرم و می رم به سمت خونه ام خونه ای که یه زمانی مامن عشق و عاشقی بود خونه ای که من توش رشد کردم و بزرگ شدم اروم کلیدمو در می یارم و وارد خونه می شم ساک تفنگمو با احتیاط می زارم رو مبل و خودم به سمت اشپزخونه می رم یه لیوان اب سرد از یخچال بر می دارم و یه نفس سر می کشم صدای مادرم و می شنوم که می گه : طهورا !!!! بازم ایستاده اب خوردی چقدر بگم برات ضرر داره ؟؟؟ سریع به سمت عقب بر می گردم هیچ کسی نیست پس صدای مادرم از کجا می یومد ؟؟؟؟؟ بازم رسیدن به حقیقت تلخ !!!!!!! به نبود مادر..... به نبود پدر........ و به نبود تک برادرم طاها !!!!!! دوباره سر درد عصبیم سراغم می یاد لیوان و رو میز اشپزخونه می کوبم و به سمت نشیمن می رم رو اولین مبل می افتم شالمو از سرم بر می دارم از درون احساس داغی می کنم همون طور نشسته مانتومو از تنم در می یارم رو مبل دراز می کشم تا کمی از سر دردم کاسته بشه ولی می گه می شد یاد گرفته بودم بهترین کار برای کم کردن سر دردم اشکهای چشمامه گریه کردم ......... اروم شدم ....گریه برای من از هر قرص مسکنی پر فایده تر بود حالا احساس سبکی می کنم حالا ارومم .....مثل کودکی در اغووش مادرش از حموم بیرون می یام حولمو به دور تنم می پیچم و وارد اتاقم می شم جلوی اینه ایستادم خودمو می بینم امروز تولد 21سالگیمه چه تنهام پس کجا هستند خانواده ام که بهم تبریک بگن کجاست طاها که صبح زود کادو به دست من و اذیت کنه /؟ کجاست پدرم که منو تو اغوشش بگیره ؟ کجاست مادرم که این صحنه هارو با لذت نظاره کنه ؟ بشکنه دستی که اونها رو ازم گرفت له بشه قلبی که قلبمو شکست اخ طهورا چه تنهایی !!!!!!!!!!!!! بالای میز کارم عکس تولد 8سالگیمو می بینم من تو اغوش پدرم و مادرمو طاها هم کنار ما خاطره اش مثل فیلم از ذهنم می گذره هرگز یادم نمی ره زمانی که کادوی برادر بزرگمو باز کردم یه ست لوازم نقاشی بود با لبی ورچیده بوسش کردم و ازش تشکر کردم نوبت به کادوی پدر و مادرم رسید با ذوق بازش کردم ولی ................... -با گریه گفتم : من اینو نمی خوام تو بهم قول داده بودی بابا پدرم منو تو بغلش گرفتو گفت : عزیزم تنفگ مال پسراست ببین چه عروسک خوشگلی خریدیم صدای مادرم و شنیدم که می گفت : طهورا ببین چه لباس عروس قشنگی تنشه ولی من نگاهشم نکردم و فقط اشک می ریختم دوباره بابام بغلم کرد سفت و محکم گفتم : باهات قهرم اصلا دیگه دوست ندارم تو بابای بدی هستی تو قول دادی ؟ نفس عمیق پدرم گوشمو نوازش داد و صدای ارومش که گفت : باشه برات می خرم نمی خوام دخترم فکر کنه باباش بد قوله اصلا هم برات تفنگ می خرم هم می برمت کلاس تیر اندازی خوبه طهورا؟ راضی شدی بابای / با حرف بابام قهقه ای زدم که فکر کنم تا ته حلقمو همه دیدن پریدم چند ماچ ابدار از گونه ی بابام گرفتم و با خوشحالیه فراون به جشن کوچیک تولدم مشغول شدم جناب جهانی سن دختر خانومتون کمه ما نمی تونیم ایشون و تو کلاسها ثبت نام کنیم ! -عرض کردم خدمتتون اقای مالکی دختر من استعداد خوبی داره می تونید ازش یه امتحان بگیرید ؟ اقای مالکی که مسئول ثبت نام بود یه نگاه به من انداختو گفت : اخه قدشم خیلی کوتاه ولی چشم من رو حرف شما حرفی نمی زنم یه تست از دخترتون می گیرم بعد اگر رضایت بخش بود این دختر خانومه گلتون و خلاف مقررات با ضمانت خودم ثبت نام می کنم !!!! صدای تشکر پدرمو می شنیدم تو دلم کلی ذوق کردم اقای مالکی به من و بابا گفت همراهش بریم تا بتونه از من یه تست بگیره منم دست تو دست بابام از اتاق خارج شدم از یه راهروی باریکی رد شدیم و وارد یه سالن سر بسته شدیم چشمام از ذوق داشت از کاسه در می یومد سالن تیر اندازی بود لحظه شماری می کردم که با دستهای کوچیکم یکی از اون تفنگهای رو میزو بر دارم اقای مالکی منو بر یه سمت دیگه با هر قدمی که از تنفگها دور می شدم اخمم عمیق تر و غلیظ تر می شد منو برد پشت یه میز چند تا دارت به من داد و گفت : خوب طهورا خانوم بلدی از این ها استفاده کنی ؟ با لب و لوچه ی اویزون گفتم : بلدم ..اینا که کاری نداره ؟ اقای مالکی یه لبخند زدو گفت : خوب پس بزن به هدف !! از اقای مالکی پرسیدم: چند راند ؟ اقای مالکی با ابروهای بالا اومده گفت : تو یه راند با سه تا نشونه دوباره اقای مالکی گفت : طهورا جان دخترم از دارت چیزی می دونی ؟ می تونی بگی نشونه از چند قسمت تشکیل شده ؟ به بابام نگاه کردم که داشت با لبخند منو نگاه می کرد سرمو بالا گرفتم به اقای مالکی گفتم : دارت 4قسمت داره 1-نوک 2- بال 3- شافت 4- فلایت اقای مالکی گفت : افرین حالا بزن ببینم پرتابت هم مثل اطلاعاتت خوب هست یا نه ؟!! سرمو تکون دادم بازی دارت و از طاها یاد گرفته بودم تموم اطلاعاتو از زبونش کشیده بودم بیرون گاهی اوغات با طاها سر نوشتن مشقهای من با دارت مسابقه می دادیم اگه من می بردم طاها رو مجبور می کردم مشقهای منو بنویسه و اگه می باختم طاها می خواست که یه روز کامل سمتش نرم و ازش چیزی نخوام که بیشتر اوغات من برنده بودم با بند اول انگشت اشاره ام تعادل دارت و پیدا کردم با شکم انگشت شصتم دارت و مهار کردم و با انگشت وسط انگشتهای دیگه امو پشتیبانی کردم حالا نوبت پرتاب بود با توان دارت و به سمت برد زدم و inner bullشد خورد وسط و دارت چسبید به برد صدای احسنت پدرم به من دلگرمی داد دومین پرتاب و می خواستم شروع کنم دوباره همون کارای که طاها به من اموزش داده بودمو پیاده کردم و دوباره inner bullشد و اخرین پرتاب هم با موفقیت به برد چسبید به اقای مالکی نگاه کردمو گفتم : تموم شد اقای مالکی گفت : افرین این بازیو از کی یاد گرفتی طهورا جان ؟ -از داداش طاهام تازه من از داداشم هم بهتر بازی می کنم رومو سمت پدرم گرفتمو گفتم : مگه نه بابا ی ؟ بابام با لبخند پررنگی گفت : بله دخترم شما بهتر بازی می کنی از سالن خارج شدیم و دوباره وارد همون دفتر کار اقای مالکی شدیم تو راه تموم فکر و ذکرم پیش تنفگها بود گوش ندادم ببینم اقای مالکی و پدرم با هم چه حرفهای می زدن فقط فهمیدم از یه هفته بعد کلاسهای من شروع می شه قرار شد اول با تیر و کمان شروع کنم و بعد با تفنگ اموزش ببینم با خوشحالی از اقای مالکی خدافظی کردم و دست تو دست پدرم از سالن خارج شدیم وقتی سوار ماشین بابام شدم پردمو صورت بابامو بوسیدم بابام خندید و گفت : طهورا بابا درسته اوردمت کلاس ثبت نامت کردم ولی باید قول بدی درسات خوب بخونی دیگه مشقاتم نداده طاها بنویسه باشه دخترم ؟ -باشه بابا قول می دم زندگی و شخصیت اصلی من از همون جا شکل گرفت یه نگاه به اینه روبه روم انداختم حالا 21سال دارم خوب به خودم نگاه کردم تو این چند سال چها که به من نگذشته بود !!!!!!!! تن پوش حوله امو کمی باز کردم تا تنم نفسی بگیره چک چک اب از موهام سرازیر شده بود روی تن سفیدم بر خلاف خانواده ام تنها عضو چشم رنگی من بودم پدرم می گفت به مادر بزرگش رفتم من که ندیده بودمش ولی گویا شباهت زیادی به اون داشتم موهای فر دار خرمایی روشن صورت گرد با چال رو ی گونه ی چپم زیبا بودم مخصوصا رنگ چشمام که همیشه پدرم می گفت منو یاد دریا می ندازه ولی افسوس تو چشمام دیگه شوغی برای زندگی نیست با حوله خودمو انداختم رو تخت دستامو زیر سرم گذاشتم وبه طاق سفید بالای سرم خیره شدم چی می خواستم از این سقف سفید ؟ خاطراتی که بارها و بارها برای خودم ثانیه به ثانیه اشو مرور کرده بودم چشمامو رو هم می زارم صداها رو خوب و واضح می شنوم صبح زود بود من امتحان تیر اندازی داشتم قرار بود به گروه المپیک ملحق بشم صدای مامانم و از تو اتاق شنیدم : طهورا ...طهورا بلند شو مامان جان دیرت می شه مگه مسابقه نداری ؟ سریع چشمامو باز کردم : باشه مامان بشمار سه حاظرم بابا و طاها که نرفتن ؟؟؟؟ لبخند مامانم :نه عزیزم منتظرت موندن ......تو هم زود باش مامانم اروم از اتاق خوابم بیرون رفت منم سریع بدون شستن دست و روم حاظر شدم و از اتاق زدم بیرون سلام به همگی به به سحر خیز ......می زاشتی بعدا ؟ هنوز زود بود ساعت 7دختر !!!!! ای بابا طاها بازم شروع کردی ؟ نگاه طاها به بابام و لبخند پر رنگ بابام به من سلام دخترم صبحت بخیر یه چیزی بخور که باید اول تو رو برسونم بعدم طاها و مادرتو سرمو به سمت مامان می چرخونمو می گم : مامان کجا می خوای بری ؟ مامانم در حال ریختن چای می گه : می خوام برم خونه ی عمه معصومه ات با شادی می گم : اخ جون مامان نیا تا منم بیام عمه رو ببینم !!!! بابام در حالی که اخر چایشو سر می کشید گفت : نمی خواد عزیزم بعدا همگی با هم می ریم خونه عمه -ا بابا من خیلی وقته عمه رو ندیدم اصلا چرا دیگه عمه نمی یاد اینجا یا ما نمی ریم خونشون چیزی شده من خبر ندارم ؟ طاها یه نگاه به من می ندازه که چیزی دستگیرم نمی شه و می گه : از ما می پرسی ؟ به طاها با چشمای بزرگ شده نگاه می کنم و می گم : پس از کی بپرسم حسن بقال؟ -نخیر از چشمات بپرس که پدر یکیو در اورده ؟ -هاااااااااااا؟ پدر کیو در اورده طاها ؟ صدای همزمان مامان و بابا رو می شنوم که می گن : طاهـــــــــــــــا !!!!!! طاها ی عزیزم دستشو به نشونه ای تسلیم بلند می کنه و می گه : شلیک نکنید من تسلیمم همه اروم از در خارج می شن من ساک تفنگمو رو دوشم می گیرم بنا به عادت دیرینه همیشه اخرین نفری هستم که از در خراج می شم بابا از طاها می پرسه : طاها جان بازم ماشینو دیشب پارکینگ نزاشتی ؟ طاها جواب می ده : جناب قاضی جهان اخه یه پژو قدیمیو که کسی خط و خش نمی ندازه ؟ همگی وارد ماشین می شیم قبل از اینکه پدرم ماشینو روشن کنه می گم : ای وای بابا صبر کن موبایلمو جا گذاشتم !!! صدای مادرم می یاد که می گه : طهورا تو چرا اینقدر حواس پرتی دختر بدو برو بیار دیر شد .... قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم بابام می گه صبر کن به سمت عقب بر می گرده و می گه : اینو بزار تو اتاقت یه جای امن بعدا ازت می گیرم یه نگاه به فلش تو دستم می ندازمو می گم : این چیه بابا ؟ چیزی نیست بابا جان مال کارمه!!!! فقط یه جای امن بزار ...؟ از ماشین پیاده می شم نمی دونم چرا ناخوداگاه به عقب بر می گردم چهره ی تک تک شون و می بینم چهره در ارامش پدرم مادرمو در حال جلو کشیدن چادر سرش و طاها که نمی دونم داشت به بابام چی می گفت؟؟؟؟؟ هر سه نگاهشون به من افتاد به چشمای تک تکشون نگاه کردم یه حس عجیب مثل دلشوره تو جونم افتاده بود یه حس مثل افتادن اتفاق ......! طاها گفت : دختر عجله کن تا تو برسی مسابقه تموم شده! ! یه قدم به عقب دوباره همون حس قدمی بعدی رو برداشتم قدم سوم و صدای مهیب انفجار پرت شدن من و دیگه تاریکی ............... چشمامو باز می کنم رو تخت می شینیم هر روز این تصاویر مهمون ذهنم می شه چه ساده کشته شدن خانواده ام ......چه راحت از من دست کشیدن بازم صداها و بازم تصاویر جلوی چشمام رژه می رن صدای شیون عمه هام عمه مهری ..........عمه مهناز .....و عمه معصومه ی نازنینم اما من بهت زده با دست شکسته با سری پیچیده در باند سفید و.... زبونی که قاصر به حرف زدن نیست !!!!!!! عمه معصومه می یاد جلو و منو بغل می کنه و می گه " عمه برات بمیره .... داداش چجور دلت اومد دسته گلتو تنها بزاری ؟ وای نرگس زن داداش..... چجور دلت اومد دخترتو بزاریو بری بمیرم برات طاها .......که دامادیتو ندیدم !!! سرمو تو بغلش می گیره و برام لالای می خونه اما من اروم می خوابم سه ماهی هست که هیچ حرفی نزدم حتی یه کلمه همه می گن زبونم از ترس بند اومده ولی ............. شوهر عمه معصومه سرهنگ بود تو ستاد مبارزه با مواد مخدر فعالیت می کرد یه مرد نازنین و اروم که هر بار نگاهش می کردم موجی از ارامش در من وارد می شد یه روز با عمه نشسته بودیم که عمو مجید وارد اشپزخونه شد و به من گفت : طهورا جان دخترم اماده باش باید با هم تا جای بریم !!!!!! به عمو مجید نگاه انداختمو سری تکون دادم عمو مجید به عمه گفت : خانوم شما هم بیا من و عمه حاضر شدیم و با عمو مجید راه افتادیم تو ماشین نشسته بودیم که عمه گفت : حاج اقا امیر پس کی می اد ؟ امیر پسر عمه من بود ولی زیاد نمی دیدمش شاید یک سالی بود که من امیرو ندیده بودمش ... عمو مجید گفت : شاید تا دوماه دیگه برگرده ماموریتش طولانیه وارد ستاد شدیم من همگام با عمه می یومدم وارد اتاق عمو مجید شدیم یه سربازی تا ما رو دید بلند شد و رو به عمو سلام نظامی داد و پا کوبید همگی وارد اتاق شدیم با عمه رو صندلی های گوشه ی اتاق نشستیم عمو با تلفن یه چیزی خواست تا براش بیارن همون سرباز با یه پوشه قرمز وارد شد و بعد از گذاشتن رو ی میز عمو خارج شد عمو پوشه رو سمت من گرفت و گفت : طهورا جان می شه این عکسها رو ببینی ؟ عمو یه نگاه نگران به عمه انداخت و سرشو پایین گرفت اروم از رو صندلی بلند شدم و به سمت میز عمو مجید حرکت کردم پوشه رو اروم از دست عمو گرفتم بازش کردم عکس بود عکسهای که شناخته نمی شد سرو صورت داغون شده تن و بدن سوخته شده ولی این ماشین بابا بود........... پلاک ماشین بابای من بود !!!!!!!!! سریع دوباره عکس ها رو دیدم صحنه ها جلو ی نظرم اومد این چادر خونیه مادرم بود ولی چرا از صورتش چیزی نمی تونم ببینم ؟ خدای من طاها غرق در خون رو زانو خم شدم و نشستم عکس ها دورم افتادن چشمامو بستم و از ته قلبم جیغ زدم بابا .................مامان نرگس ...................طاهــــــــــــ ا یک هفته به علت شوکی که به من وارد شده بود از دیدن عکس ها در بیمارستان بودم دیگه می تونستم حرف بزنم ......... از بیمارستان دیگه خونه ی عمه معصومه بر نگشتم هر چقدر هم عمه اصرار کرد بر نگشتم .......... ماههای اول هر کدوم از عمه ها هر روز به من زنگ می زدن یا سری به من می زدن بعد از این که ازشونخواهش کردم به روال عادی زندگیشون برگردند دیگه از اون سر زدنها کاسته شد روزهامو عاطل و با طل بدون انگیزه می گذروندم ولی هر روز یک کلمه در ذهن من پرنگ تر می شد اونم فقط انتــــــــــــقام بود !!!! ******** باید می فهمیدم کار چه گروهکی بوده کمی اطلاعات از عمو مجید گرفته بودم جوری شک بر انگیز نباشه یاد فلشی افتادم که پدرم به من داده بود سریع تو کامپیوتر بازش کردم عکس ها ......گزارش کار ..........نوع فعالیت .........سابقه ی کیفری ...........و غیره با مطالعه ی دقیق خیلی چیزها از اون فلش بدست اوردم حالا وقتش بود یه برنامه ریزی دقیق داشته باشم شب و روز برای انتقام نقشه می کشیدم اولین گام برای گرفتن انتقام تمرین فشرده بود هرچند تو تیر اندازی هر سال تعداد زیادی مدال و رتبه کسب می کردم ولی بازم نیاز به تمرین بود باید حرفه ای می شدم ولی تو ایران نمی شد با دایی احمد تماس گرفتم من از خانواده ی مادری فقط یک دایی داشتم که در امریکا زندگی می کرد وقتی بهش گفتم می خوام برای یه سالی مهمونش باشم خیلی خوشحال شد و قرار شد خودش پیگیر کارام باشه به چند ماه نکشیده نامه ای از سفارت امریکا در ترکیه بدستم رسید کار ویزای من درست شده بود با پس اندازی که داشتم با یه خدافظیه تلفنی راهیه ترکیه شدم و از اونجا با پرواز مستقیم به امریکا ************* محکم شده بودم باید محکم می شدم هدفم والا بود باید می جنگیدم یه سالی که مهمان خانواده ی دایی بودم فقط به خواست خودم به کلاسهای امادگیه جسمانی و تیر اندازی و کلاس رزمی می رفتم تموم مدتی که اونجا بودم داشتم در باره ی بهترین اصلحه ها ی قناصه اطلاعات جمع اوری می کردم ...... حال می تونستم بگم حرفه ای شدم !!!!!!... بعد از یک سال وارد خاکم شدم ........وارد وطنم !!!!!!!!! اولین کاری که کردم یه راست سر مزار خانواده ام رفتم و قسم خوردم که انتقام خونشو نو می گیرم خون ریختن ............خونشونو می ریزم ............... ولی به شیوه ای خودم !!!!!!! باید می فهمیدم کار چه گروهکی بوده کمی اطلاعات از عمو مجید گرفته بودم جوری شک بر انگیز نباشه یاد فلشی افتادم که پدرم به من داده بود سریع تو کامپیوتر بازش کردم عکس ها ......گزارش کار ..........نوع فعالیت .........سابقه ی کیفری ...........و غیره با مطالعه ی دقیق خیلی چیزها از اون فلش بدست اوردم حالا وقتش بود یه برنامه ریزی دقیق داشته باشم شب و روز برای انتقام نقشه می کشیدم اولین گام برای گرفتن انتقام تمرین فشرده بود هرچند تو تیر اندازی هر سال تعداد زیادی مدال و رتبه کسب می کردم ولی بازم نیاز به تمرین بود باید حرفه ای می شدم ولی تو ایران نمی شد با دایی احمد تماس گرفتم من از خانواده ی مادری فقط یک دایی داشتم که در امریکا زندگی می کرد وقتی بهش گفتم می خوام برای یه سالی مهمونش باشم خیلی خوشحال شد و قرار شد خودش پیگیر کارام باشه به چند ماه نکشیده نامه ای از سفارت امریکا در ترکیه بدستم رسید کار ویزای من درست شده بود با پس اندازی که داشتم با یه خدافظیه تلفنی راهیه ترکیه شدم و از اونجا با پرواز مستقیم به امریکا محکم شده بودم باید محکم می شدم هدفم والا بود باید می جنگیدم یه سالی که مهمان خانواده ی دایی بودم فقط به خواست خودم به کلاسهای امادگیه جسمانی و تیر اندازی و کلاس رزمی می رفتم تموم مدتی که اونجا بودم داشتم در باره ی بهترین اسلحه ها ی قناصه اطلاعات جمع اوری می کردم ...... حال می تونستم بگم حرفه ای شدم !!!!!!... بعد از یک سال وارد خاکم شدم وارد وطنم اولین کاری که کردم یه راست سر مزار خانواده ام رفتم و قسم خوردم که انتقام خونشو نو می گیرم خون ریختن ............خونشونو می ریزم ............... ولی به شیوه ای خودم !!!!!!   برگشتم به زمان حال اروم بلند شدم از تو کمدم یکی از لباسهامو بر داشتم و پوشیدم خوبیه موهای
فر این بود که خیلی هم نیاز به شونه کشیدن نبود همون جور با کش از بالا سرم بستم از اتاق خواب بدون این که حتی ثانیه ای خواب به چشمام اومده باشه خارج شدم امروز تولد م بود الان سه ساله که دیگه جشنی نمی گیرم ولی این دفه من بودم که به خانواده ام هدیه دادم اولین خون و ریختم ای کاش اینقدر قصی القلب بودم که بتونم گلوله رو تو چشم طرف بزنم ولی حیف که قاتل نبودم ....... گلوله ای که زدم به مهره سوم کمر بود یعنی فلج دائمی و این یعنی مرگ تدریجی !!!!! اولین هدف شخصی بود به اسم اسفندیار جز گروهک منافق و جز سران اصلی وارد کننده مواد مخدر از افغانستان و پاکستان به ایران با تحقیقی که کرده بودم و با اطلاعاتی که از فلش پدرم به دست اورده بودم مطمئن بودم که کار ترور خانواده ام مال این گروه بوده پدرم مدتها بود که رو پرونده این گروهک کار می کرد یاد تلفن ها ی پدرم می افتم که با عمو مجید خیلی سر بسته در باره ی این گروهک به اسم اژدها سیاه صحبت می کرد از اون جا که خیلی فضول بودم همیشه حواسم به مکالمه های پدرم بود نمی دونستم ........همین فضولی ها یه روز چقدر به دردم می خوره ؟؟؟؟؟ تو افکار خودم بودم و داشتم به چای سرد شده نگاه می کردم صدای زنگ تلفن بلند شد بی حوصله منتظر موندم رو پیغامگیر بره بعد 4بوق صدای عمه طنین انداز سکوت خونه شد سلام طهورا جان عمه فدات بشه زنگ زدم تولدتو تبریک بگم می دونی چند وقته عمه صداتو نشنیده تو که دلت برای من تنگ نمی شه ولی من دلتنگ شنیدن صداتم عمه با من تماس بگیر و دوباره سکوت راست می گفت عمه از وقتی به ایران اومدم فقط دو دفه به دیدنش رفتم اون دو دفه هم صبح می رفتم تا کسی خونشون نباشه تو فکرم بود حتما به عمه یه سر بزنم چای سرد شده رو داخل سینک ظرفشویی خالی کردم و یه چای دیگه ریختم دیگه اجازه ندادم افکار بمن مستولی بشن چاییمو با چند تکه بیسکوییت مونده خوردم حس و حال غذا نداشتم به ساعت نگاه کردم 5بعد از ظهر بود بعد از کمی دیدن برنامه های مزخرف تلویزیون رفتم تااسلحمه و تمیز کنم حالا حالا ها با این یار کار داشتم با دستمال خشک شروع کردم به تمیز کردن تمام قطعات تفنگ باید اماده می کردم برای هدف دوم هدف دوم کسی نبود جز اتابک دومین مهره اصلی گروهک اژدهای سیاه یه پوزخند زدمو با صدای ارومی به خودم گفتم : دیگه باید اسم گروهک رو عوض کنن و به جای اژدهای سیاه بزارن اژدهای خونین کارم با قناصه تموم شد حدود یک ساعتو نیم بود که من در حال تمیز کردن اسلحه بودم کمی خودمو کش دادم تا خستگی از تنم بیرون بره یه تخم مرغ واسه خودم نیمرو کردم و خوردم یه قرص خواب هم بالا انداختمو رفتم به سمت اتاق خواب احتیاج به چند ساعت خواب عمیق داشتم یک هفته ای گذشته بود و من هر روز به باشگاه تیر اندازی می رفتم به هیچ عنوان نمی تونستم وقفه بین تمرینام بنداز م اولین چیزی که یه تک تیر انداز براش حکم می کرد داشتن عظلات محکم بود مخصوصا عظلات شانه و ساق دست یک روز در میون هم به استخر می رفتم تمرین نفس گیری داشتم خسته از باشگاه برگشته بودم که دوباره تلفن خونه زنگ خورد به شماره نگاه کردم شماره مال خونه ی عمه معصومه بود تو شیش و بش کردن برای جواب دادن بودم که تلفن رفت رو پیغامگیر " عمه جان طهورا .....بازم نیستی دخترم عمه جان یه زنگ بزن دلم هواتو کرده " و سکوت ............... کنار میز تلفن نشستم بی اختیار شماره عمه رو گرفتم بین سه عمه ام از همه مهربون تر عمه معصومه بود که من خیلی باهاش راحت بودم شماره رو گرفتم و منتظر وصل شدن شدم -الو عمه سلام -الو طهورا جان تویی دخترم ؟ -بله عمه حالت چطوره ؟ خوبی عمه جون ؟ صدای بغض دار عمه امو شنیدم که می گفت : نه عمه خوب نیستم دلم هواتو کرده توهم که نمی ای ببینمت -باشه عمه می یام حتما می یام بخدا دل منم تنگ شده !!!!!! -اگه راست می گی همین حالا پاشو بیا اصلا خودم می یام دنبالت ؟ -نه عمه جون شما با اون پا درد چجوری می خوای بیای دنبالم خودم می یام -راست می گی طهورا می یای اینجا ؟ - اره عمه مگه همینو نمی خوای ؟ تا دو ساعت دیگه اونجام فقط یه دوش بگیرم و راه بیافتم ..... -عمه قربونت بره پس زود بیا عمه به تاریکی نخوری فدات شم ؟ -چشم عمه قبل از تاریکی هوا اونجام ......کاری ندارید ؟ من برم یه دوش بگیرم -نه عمه قربونت بره فقط طهورا جان چی دوست داری برات درست کنم ؟ - عمه من همه چی دوست دارم هر چی درست کردی می خورم خودتم الکی به دردسر ننداز -نه عمه چه دردسری پس زود بیا باشه عمه فعلا خدافظ - خدا فظت باشه عمه جان   گوشی تلفن و قطع کردم و به سمت حموم راه افتادم با یه دوش سبک تر شده بودم   یه تاپ مشکی تنم کردم با یه شلوار جین قهوه ای موهامم از بالا با   یه کش سر محکم کردم اهل ارایش نبودم مانتو قهوه ایمو تنم کردم با یه شال مشکی همراه با کفش های اسپرت چرمیم   کیفمو برداشتم و از خونه بیرون رفتم   با تاکسی خودمو خونه عمه رسوندم من عاشق خونه عمه بودم   خونشون کوچه باغی بود از برج و اپارتمان خبری نبود......   انگار زندگی یه جور دیگه تو اون محل جریان داشت مخصوصا حیاط بزرگ   خونه عمه که تاب دونفره سفید هم داشت و من هر وقتی خونه عمه می رفتم بیشتر اوغاتمو تو حیاطشون بودم حالا بعد از مدتها دارم پا به این خونه می زارم دسته گلی که خریده بودمو تو دستم جا به جا کردم و زنگ در و زدم صدای عمه بود که گفت : بله -سلام عمه منم طهورا ..... -سلام به روی ماهت بیاتو عمه صدای تیک در نشون می داد که عمه درو برام باز کرد با یه هول کوچیک درو باز کردم و وارد حیاط خونه شدم همه چی و از نظرم گذروندم همه چی مثل سابق بود چشمم به گوشه ی چپ حیاط افتاد هنوز تاپ و بر نداشته بودن به یاد گذشته یه لبخند رو لبام مهمون شد به سمت باغچه رفتم که پر بود از گلهای رز بوته ای یکیشو چیدم و بو کردم بوی زندگی می داد .......! اروم اروم به سمت ساختمون حرکت کردم عمه رو دیدم که بالای پله ها ایستاده و داره با ذوق منو نگاه می کنه از همون پایین با صدای تقریبا بلندی سلام دادم و با قدمهای سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اغوش گرم عمه انداختم عمه ام منو محکم بغل گرفته بود و گریه می کرد و مدام قربون صدقه ام می رفت من عاشق این عمه ی تپلیم بودم با هم وارد خونه شدیم دسته گلو به سمت عمه ام گرفتم و بهش دادم عمه کلی ذوق کرده بود و مدام تشکر می کرد وارد سالن نشیمن شدیم تو خونه هم همه چی مثل سابق بود حتی دکور هم تغیری نکرده بود !!!! به سمت یکی از مبلها رفتم و روش نشستم عمه تلو تلو کنان که نشات از پا دردش داشت به سمت اشپزخونه رفت و بعد از مدتی با یه سینی که توش لیوان باریک و بلند شربت بود وارد شد بلند شدمو سینی رو از دست عمه گرفتمو گفتم : عمه بیا بشین من که نیومدم ازم پذیرایی کنی ؟ - چی می گی عزیزم بعد از چند ماه اومدی خونه عمه ات خشک و خالی که نمی شه بشینی ؟ - چرا نمی شه عمه وجود خودت برام از هر شربتی شیرین تره   با عمه خیلی حرف زدیم از گذشته های شیرین از عمه مهری و عمه مهناز هم حرف زدیم خیلی اتفاقها افتاده بود که من ازشون بی خبر بودم خیلی خسته بودم عمه از من خواست یکمی استراحت کنم تا اونم بساط شامو اماده کنه ازخدا خواسته رو همون مبل دراز کشیدم و شالمو از سرم باز کردم نمی دونم چقدر خوابیده بودم که صدای غریبه ای شنیدم  مامان کجایی ؟ - امیر جان پسرم هیس !!!! - پس امیر اومده بود !!!!!!!!!!!!!!   - صدای امیر و شنیدم که اروم گفت : چرا می گی هیس مامان ؟؟؟؟ - امیر جان طهورا خوابه !!!!!!!!   - صدای اوج گرفته ی امیر : طهـــــــــــــــــورا !!!!!!! - اره مادر چرا داد می زنی ؟   دیگه باید بلند می شدم اروم رو مبل نشستم و شالمو رو سرم مرتب کردم امیرو دیدم که اروم وارد سالن شد تا منو دید خیره موند هیچ حرکتی نکرد و ثابت تو جاش مونده بود منم داشتم امیرو ارزیابی می کردم تقریبا 3سال بود که امیرو ندیده بودم چقدر تغییر کرده چه هیکلی بهم زده به صورت سبزه اش نگاه کردم به چشمای نافذ مشکیش به قد بلند و چهار شونه اش به فک محکمو مردونه اش به بینی متوسطش همه اجزای صورتشو از نظر گذروندم اونم داشت خیره منو نگاه می کرد چشمای امیر به عمو مجید رفته بود در عین نگاه خیره و نافذ ولی توش عمقی از مهربونی بود اروم بلند شدم و گفتم : سلام !!!!!!!!!! امیر سرشو پایین انداختو گفت : سلام دختر دایی خوش امدید چه عجب ؟ امیر سرشو بلند کردومتظر جوابش بود اروم گفتم : عجب از شما باز من معرفت داشتمو اومدم ..... امیر نیش تو کلاممو گرفت و گفت : بله حق با شماست وظیفه ام بود می یومدم و بهتون سر می زدم !!!! داشتم به امیر نگاه می کردم که عمه هم وارد شد و گفت : وا چرا شما سرپایید خوب بشینید دیگه ! من اروم رو همون مبل نشستم امیرم گفت : می رم لباسمو عوض کنم خدمت می رسم و از پله ها بالا رفت با عمه نشسته بودیم عمه با مهربونی ذاتیش داشت برای من میوه پوست می گرفت و حرف می زد بعد از ربع ساعتی امیرو دیدم که داشت از پله ها پایین می یومد یه دست کاپشن شلوار ادیداس مشکی تنش کرده بود چقدرم بهش می یومد امیر مستقیم به سمت اشپزخونه رفت اروم به عمه گفتم : عمه چرا عروس نگرفتی ؟ عمه متعجب از سووال من گفت : برا چی می پرسی طهورا جان ؟؟؟ -خوب عمه ماشالله امیر الان باید 35سالش باشه دیگه یعنی هنوز وقتش نشده براش استین بالا بزنی ؟ -عمه تعجبش به لبخند تبدیل شدو گفت : امیرم خیلی وقته دلش گیره ولی پسرم حیا داره چیزی به روی ما نمی یاره !!!!! با لبخند گفتم : وای عمه جالب شد طرف کیه ؟ عمه لبخندش محو شد و گفت : ولش کن عمه جان اسمشو می خوای بدونی واسه چی ؟ -وا عمه خوب چرا براش کاری نمی کنید ؟ -دختری که امیرم می خواد فعلا سر گرمه درس و مشقشه با صدای بلند خندیدمو گفتم : عمه مگه چند سالشه نکنه 14یا 15سالشه ؟ عمه هم خندید و گفت : نه طهورا جان سنش این نیست ولی خوب سرش فعلا گرمه   می خواستم هر طور شده از زیر زبون عمه حرف بکشم که با اومدن امیر دیگه چیزی نپرسیدم .......... عمه بشقاب میوه رو جلوی من گذاشت و گفت : بخور عمه جان خیلی لاغر شدی ... با لبخند از عمه تشکر کردمو مشغول خوردن میوه هام شدم چقدر مزه می ده میوه حاظر و اماده جلو روت باشه عمه بلند شدو گفت : برم برنج و دم بزارم دیگه الاناست که اقا مجیدم برسه !!!! عمه دوباره راهیه اشپزخونه شد حالا من بودم و امیر سرمو به سمت امیر گرفتم که قفل چشماش شدم تا دید نگاهم روشه سرشو پایین انداخت اوه از کی تا حالا این اینقدر خجالتی شده ؟؟؟/ -اروم گفتم : امیر !!!!!!! امیر سرشو بلند کرد و یه نگاه عجیب به من انداخت و گفت : جااا....... بله دختر دایی ؟ یه لبخند ملیح زدمو گفتم : عمو مجید بازنشسته نشده هنوز ؟ امیر خیره تو چشمام گفت : نه اخرین پرونده رو ببنده حکمش و به ستاد می ده تا بازنشسته بشه -خودت چی تو هم مثل عمو تو ستادی ؟ -بله منم مشغولم دختر دایی اه دیگه لجم در اومده بود چیه هی بهم می گه دختر دایی حالا خوبه ازش 14سال کوچیکترم انگار داره با یه زن 60ساله حرف می زنه دلم می خواست یکم سر به سر امیر بزارم ولی گذاشتم سر فرصت دوباره از امیر پرسیدم : امیر پرونده پدرم به کجا رسید ؟ امیر خیلی جدی نگاهم کردو گفت : نمی تونم چیزی به شما بگم شرمنده ام !!!!! از حرف امیر خیلی عصبی شدم و گفتم : چرا اونوقت ؟ یعنی حق من نیست بدونم کار کدوم نامردایی بوده ؟ امیر به چشمای عصبیم نگاهی انداختو گفت : شرمنده امیر سرشو پایین انداخت و داشت به گلهای قالی دست بافت پهن شده نگاه می کرد دوباره صداش زدم و گفتم : امیر !!!!!!!! امیر چند لحظه مکث کردو اروم سرشو بالا گرفت صدامو تا حد ممکن اروم کردمو گفتم : یه روزی از این شرمندگیت پشیمون می شی !!! و بلند شدم و راهیه اشپزخونه شدم عمه برام قیمه بادمجون درست کرده بود از پشت عمه رو بغل کردمو صورت تپلشو بوسیدم و گفتم الهی فدات عمه هنوز یادته که غذای مورد علاقه ام قیمه بادمجونه عمه اروم زد رو دستمو گفت : مگه من چند تا طهورا دارم که یادم بره تموم ذایقه ات و یادمه دوغ نمی خوری عاشق نوشابه مشکی هستی سالاد شیرازیو فقط با ابلیمو می خوری مکارونیو با ماست می خوری بازم بگم عمه جون دوباره یه ماچ صدا دار از صورت عمه گرفتم صدای زنگ خونه نشون دهنده ی این بود که عمو مجید هم رسید شالمو رو سرم مرتب کردم و از اشپزخونه خارج شدم همزمان در سالن باز شد و چهره ی عمو مجید نمایان رفتم جلوتر و گفتم : سلام عمو مجید !!!!! عمو مجید چشماش برقی زدو گفت : سلام دخترم خوش اومدی خونه ی ما رو منور کردی -اااا عمو مجید بازم از این حرفها عمو مجید کتشو در اورد و داد دست عمه و جواب سلام عمه رو هم داد و گفت : مگه دروغ می گم ؟ طهورا خانوم چند ماهه اینجا نیومدی هر دفه از عمه ات سووال کردم می گفت کار داره اخرم نفهمیدم یه دختر جوون چقدر می تونه کار داشته باشه اخه.......... با عمو مجید به سمت نشیمن حرکت کردیم و همگی نشستیم یه کمی حرف زدیم که امیر از عمو پرسید : بابا دیر کردید ؟ چی شد ؟ -هیچی امیر جان طرف فلج شد با حرف عموم گوشامو تیز کردم تا بفهمم منظور از طرف کیه ؟ دوباره امیر پرسید : بابا قوه ی تکلم داره می شه فردا برم برای بازجویی ؟ عمو مجید یه نگاه به من انداخت و گفت : حالا الان وقته این حرفاست امیر جان !!!!!!!! نمی بینی مهمون عزیزی داریم بعد هم خیلی اروم به امیر گفت : راستی یادم رفت چشم و دلت روشن به عمو نگاه کردم که داشت این حرفو به امیر می زد سریع چشممو زوم کردم رو امیر اوااااااا این چرا اینقدر عرق کرد و سرشو پایین انداخت ......... بی خیال شونه بالا انداختمو رفتم تا به عمه کمک کنم تا میز شامو اماده کنه تموم فکر و ذکرم پیش یاروی بود که عمو گفت افلیج شده یعنی همون هدف من بود ؟؟؟؟؟؟؟؟ داشتم سالادو رو میز می زاشتم که امیر اومد و گفت : شما چرا زحمت می کشید دختر دایی ؟ عصبی به خاطر شنیدن این جمله و نگفتن چیزی درباره ی پرونده ی پدرم بی اعتنا به امیر........ سالادو رو میز گذاشتم و رفتم تا بقیه وسایلو بیارم امیرم پشت من وارد اشپزخونه شد و پارچ اب و نوشابه هارو با خودش برد سمت میز دیگه چیزی نمونده بود رفتم و به عمو گفتم : عمو شام حاظره بفرمایید -عمو مجید گفت : به به این شام خوردن داره از بوش معلومه که چی داریم !!!! سر میز شام اروم داشتم غذا می خوردم خیلی وقت می شد که غذای خونگی نخورده بودم سر میز شام فقط صدای برخورد قاشق و چنگال می یومد سرمو بلند کردم و به عمو مجید نگاه کردم مثل همیشه چهره اش پر از ارامش بود گفتم : عمو مجید عمو با لبخند نگاهم کرد و گفت : جانم دخترم نفسمو بیرون فرستادمو و گفتم : از پرونده پدرم......... می خوام بدونم ؟ عمو مجید نگاه غمگین شو به من انداختو گفت : فعلا چیز زیادی تو دستمون نیست -یعنی چی عمو ؟ سه ساله از این ماجرا می گذره واقعا چیزی تو دستتون نیست یا نمی خواید به من چیزی بگید ؟ -نه دخترم حق شماست که بدونی یه کارای کردیم ولی خوب متاسفانه تمام مدارک به طور نامحسوسی پاک یامفقود شده فقط می دونیم این کار به دست یه گروه به اسم اژدهای سیاه پی ریزی شده پدرت قاضی همین پرونده بود قرار بود حکمشو صادر کنه که متاسفانه اون اتفاق افتاد عمه ام که بغض کرده بود گفت : الهی به روز سیاه گرفتار بشن که سیاه روزمون کردن عمو مجید اروم گفت : خوش به سعادت محسن خوش به سعادت نرگس خانوم و خوشا به سعادت طاها که به درجه ی رفیع شهادت نائیل شدن خانوم اونا جاشون خوبه به عمو گفتم : عمو اگه اطلاعات داشتید چی کار می کردید ؟ عمو گفت الانم اطلاعات داریم فقط باید به درجه ی اعتبار برسه تا بتونه قاضی روش رای صادر کنه هر چند یک هفته پیش یه فرد ناشناس به یکی از مهره های اصلی شلیک کرده و
الانم اون شخص تو بیمارستان هست و گویا پزشکش گفته فلج داییم شده با حرف عمو لبخند زیبای رو لبام نقش بست سرمو بلند کردم که با امیر چشم تو چشم شدم یه اخم به امیر کردم ولی امیر به طور مرموزی به من نگاه می کرد دیگه صحبتی از روند پرونده نکردیم بعد از شام به عمه کمک کردم تا میزو جمع کنم منم اروم اروم اماده می شدم برای رفتن به خونه ام وقتی عمه منو دید که حاظرو اماده ام گفت :کجا می ری طهورا ؟ با خنده گفتم : عمه جون کجا دارم برم می رم خونه دیگه عمو مجید گفت : مگه این جا خونه نیست ؟ -چرا عمو ولی باید برم دیگه خیلی مزاحم بودم صدای عمه اومد که گفت : اگه بری ناراحت می شم امشبو بمون اینجا التماس تو صدای عمه باعث شد قبول کنم و شب بمونم خونه عمه ام بعد از کمی شب نشینی و صحبت از هر بابی دیگه وقته خواب بود عمه به من یه اتاق تو طبقه ی بالا داد همون اتاقی که بعد از حادثه چند وقتی توش زندگی می کردم درست رو به روی اتاق امیر اتاق خواب عمه و عمو مجید بخاطر پا درد عمه طبقه ی پایین قرار داشت بعد از شب بخیر وارد اتاق شدم و درو بستم رو تخت نشسته بودم خوابم نمی برد به خودم گفتم ای کاش حداقل یه قرص خواب با خودم اورده بودم اروم مانتوم از تنم در اوردم وای حالا مگه می تونستم با این لباس بخوابم تا صبح باید خودمو می خاروندم عادت بدی که داشتم حتما شبا باید یه لباس ازاد می پوشیدم دوباره مانتمو تنم کردم و شالمو رو سرم مرتب می خواستم برم از عمه یکی ار لباساشو قرض بگیرم اروم از پله ها پایین رفتم همه جا تاریک بود و سکوت مطلق جز دوتا اباژور تو گوشه های اتاق دیگه هیچ نوری نمی یومد به سمت اتاق خواب عمه راه افتادم یکمی پشت در معطل کردم صدای نمی یومد فکر کنم خواب بودن پشیمون دوباره راهیه اتاقم شدم رو اخرین پله بودم که صدای اروم امیرو شنیدم   - چیزی احتیاج داری دختر دایی ؟ ای بابا تا این مارو دق نده ول کن نمی شه اروم به سمت اتاق خواب رفتمو در باز کردمو گفتم : نه !!!!!!! هنوز در و نبسته بودم که یادم افتاد تا صبح با این لباس......خواب به من حرومه در نیمه باز و بازتر کردم هنوز امیر ایستاده بود و نگاهش سمت اتاق من بود بیرون رفتمو گفتم : چرا احتیاج به یه بلوز ازاد دارم تو لباسات چیزی هست که به درد من بخوره ؟ چشمامو انداختم تو چشمای امیر امیر جوری نگام می کرد که حس کردم داره از تعجب شاخ در می یاره تو دلم کلی بهش خندیدم فکر کنم اونم تو دلش گفت عجب دختر پرویی !!! وقتی دیدم مکث امیر برای جواب دادن زیاد شد به سمت اتاق عقب گرد کردمو گفتم : رفتم پایین از عمه بگیرم ولی فکر کردم باید خواب باشه دلم نیومد بیدارش کنم لباسمم راحت نیست حالا اگه نمی خوای چیزی بدی اونجوریم نگام نکن پسرعمـــــــــه !!!! همچین پسر عمه رو با غیض گفتم که خودم خنده ام گرفته بود کامل وارد اتاق نشده بودم که صداش منو سرجام میخ کوب کرد - من که حرفی نزدم بیاید برید تو اتاقم هر کدومو دوست دارید بردارید فقط من لباس نپوشیده ندارم برگشتمو شونه ام بالا انداختم و گفتم : مهم نیست من زیاد حساس نیستم و با پرویی کامل در اتاق امیرو باز کردم و وارد شدم یه راست به سمت کمد لباسش رفتم در کمدو باز کردم و یه نگاه به کل لباسهای اویزون انداختم همه مرتب واتو کشیده بودن یکی یکی لباسهارو نگاه کردم توشون یه لباس استین بلند ابی نظرمو جلب کرد معلوم بود تازه شسته شده همون و بر داشتم و از چوب رختش جداش کردم چوب رختو سر جاش گذاشتم و در کمدو بستم برگشتم ببینم امیر کجا مونده ؟؟ که درست پشت سرم دیدمش با یه نگاه خاص و یه لبخند محو لباسو بالا اوردم و گفتم : من اینو پسندیدم مرسی امیر لبخندش کمی پر رنگ تر شدو گفت : قابلتو نداره اوه چه عجب با فعل مفرد منو خطاب کرد داشتم از کنار میز کارش رد می شدم که پرونده بازی روی میزش نظرمو جلب کرد همون شخص بود هدفی که زده بودمش اسفند یار امیر تا دید من چشمم به پرونده باز شده روی میزشه سریع به سمت میز اومد ولی تا خواست پرونده رو ببنده دستمو گذاشتم روش با این حرکت من امیرمیخکوب شد لباسو اروم گذاشتم رو پشتی صندلی پرونده رو ورق زدم نصف اطلاعاتی که من از اونا داشتم هم تو این پرونده نبود امیر اروم گفت : طهورا ......خواهش می کنم بده به من به امیر نگاه کردم یه نیشخند زدمو گفتم : بیا مال تو بعد هم با کنایه گفتم : اطلاعاتتون خیلی جامع ست مراقب باشید ازتون ندزدن لباسو با خشم از رو صندلی برداشتمو از اتاق امیر بیرون رفتم وارد اتاق خودم شدم و رو تخت نشستم یعنی تو این سه سال فقط تونستن چند تا عکس و اسم گیرشون بیاد ؟؟؟؟؟؟ هیچی از قرارگاهشون یا دادو ستدشون ندارن ؟؟؟؟؟؟ چشمامو مالیدم پس خودم باید تمومش می کردم بهترین کار همین بود خودم منتقم می شدم همون کاری رو که شروع کردم و براش قسم خوردم لباس امیرو تنم کردم تو اینه یه نگاه به خودم انداختم بامزه شده بودم لباس امیر تا روی رونم می رسید حکم لباس خوابو داشت استیانشم با این که 3تا تای بزرگ زده بودم ولی بازم بزرگ بود ولی خوب راحت بود شلوارمو در اوردم و رو تخت دراز کشیدم اخی احساس خوبی داشتم چشمامو بستمو خودمو سپردم دست خواب با صدای عمه که منو صدا می کرد چشمامو باز کردم نور افتاب مستقیم رو چشمام بود   اروم رو تخت نشستم موهامو که دورم ریخته بود با دست پیچ دادم و به عقب هولشون دادم به لباس امیر که تو تنم پیچ و تاب خورده بود نگاه انداختم حرفهای بین من وامیر ...... بلند شدم و لباسمو عوض کردم رو تختی رو مرتب کردم ولباس امیر تا کردم رو تخت گذاشتم فقط مانتومو تنم کردم فکر کنم هیچ کدوم از مردها خونه نبودن پس نیازیم به پوشش حسابی نبود اروم از پله ها پایین رفتم به سمت سرویس بهداشتی رفتمو دست وصورتمو اب زدم بیرون که اومدم عمه رو دیدم بهش سلام و صبح بخیر دادم عمه با خوشرویی جوابمو داد و گفت : صبحونه حاظره از عمه تشکر کردم و وارد اشپزخونه بزرگ عمه شدم صبحانه ی مفصلی رو میز پهن بود از تخم مرغ اب پز شده گرفته تا انواع مربا ها و .... یه صبحانه مفصل خوردم و میزو جمع کردم دیگه باید می رفتم با اصرار زیاد از عمه خدافظی کردم و راهیه خونه شدم می خواستم یه سر به باشگاه تیر اندازی بزنم به محض اینکه رسیدم ساک ورزشیمو برداشتم لباسمو عوض کردم و لوازمو جمع کردم دوباره از خونه بیرون زدم وارد باشگاه که شدم اقای حکمتو دیدم اقای حکمت مدیر قراردادهای باشگاه بود ..... با اقای حکمت سلامو علیکی کردمو وارد سایت تیر اندازی شدم با عوض کردن لباسام تو رختکن اماده ی تمرین شده بودم که اقای حکمت به سمت من اومد و گفت : خانوم جهان می شه چند دقیقه وقتتئون و بگیرم ؟؟ اسلحه تو دستمو رو میز کناردستم گذاشتمو گفتم : بفرمایید اقای حکمت هستم در خدمتتون !! اقای حکمت کمی مقدمه چینی کردو گفت : خانوم جهان حقیقتش اینه که ما دنبال یه نیرو ی فعال می گردیم !! می دونید که اقای خاکباز هم رفتن و الان ما با کمبود پرسنل مربی مواجه هستیم .. به اقای حکمت نگاه کردمو گفتم : بله متوجه شدم اقای خاکباز چند وقتی هست تشریف نمی یارن ! ولی نمی دونستم ایشون کلا از کارشون کناره گیری کردن ؟ اقای حکمت گفت : بله خانون جهان ایشون از ایران رفتن و حالا غرض از گرفتن وقته شما دادن پیشنهاد همکاری ما به شماست ؟ صحبت های اقای حکمت که تموم شد اسلحه رو برداشتم و اماده برای شلیک کردم و گفتم : اقای حکمت روش فکر می کنم و نتیجه رو بهتون اطلاع می دم....... و اولین شلیک و زدم .................. 2ساعتی بود که تو باشگاه تمرین می کردم البته برای خودم من تو مرحله ای بودم که دیگه نیاز به مربی نداشتم بعد از اتمام کارم از باشگاه خارج شدم همیشه دوست داشتم قسمتی از راه و پیاده روی کنم تو افکار خودم غرق شده بودم به همه چی فکر می کردم باید سراغ سوژه بعدی می رفتم تا اونجای که مطلع شده بود م قرارگاه اولیه لو رفته بود باید می گشتم تا جایگاه جدیدشون و پیدا میکردم یک ماهی کارم شده بود زیر نظر گرفتن قهوه خونه با عکسی که از اصغر تو فلش دیده بودم اصغرو می شناختم ولی تو این یک ماه تا حالا تو قهوه خونه نیومده بود اگرم اومده بود من ندیده بودمش....... شاید زمانهای می یومد که من نبودم دیگه صبر کردن کافی بود باید خودم کاری می کردم بهتر از کشیک کشیدن بی نتیجه بود ..... حدود ساعت 4بود که اماده شدم یه مانتو دودی کوتاه تنم کردم با یه شال مشکی شلوار کتان مشکی هم تنم کردم با کتونی نباید خیلی تیپم غلط انداز باشه باید یه جوری برم که این اصغر حساب کار دستش بیاد البته اگه شانس بیارمو ببینمش !!!! از خونه خارج شدم و در و قفل کردم از سر خیابون یه تاکسی گرفتم تا منو به سمت قهوه خونه ببره نزدیکیهای قهوه خونه از تاکسی پیاده شدم بهتر بود اول به طور نامحسوس یکمی اطراف و بررسی کنم ..... یه محله ی قدیمی پر از کوچه پس کوچه های تاریک و کور چاقوی زامن دارمو از کیفم برداشتم اطراف و دید زدم که کسی اطراف نباشه عقل حکم می کرد محتاط تر پیش برم چاقو رو زیر جورابم گذاشتم و شلوارمو کشیدم روش حالا بهتر بود اسلحه گرم که نیاورده بودم حداقل با این چاقو می شد یه کارای کرد به قهوه خونه که رسیدم عینکمو روچشمام مرتب کردم و محکم وارد قهوه خونه شدم از پشت شیشه عینک همه جارو دید زدم یه جای کثیف پر از دود سیگار و قلیون جای بود که به سختی اکسیژن برای تنفس وجود داشت یه نفس نیمه عمیق کشیدم تا ریه هام به هوای اون جا عادت کنن تقریبا تموم سرها به سمت من بود یه راست به سمت شاگرد قهوه چی رفتم وگفتم : من دنبال اصغر می گردم ؟ شاگرد قهوه چی که یه عرق گیر دور گردنش انداخته بود گوشه ی دستمال و به گردنش مالیدعرق گردنشو خشک کردو گفت : کدوم اصغر ؟ -اصغر ترقه !!!!!! -چی کارش داری ؟ دیگه زیادی این شاگرد قهوه چی داشت فضولی می کرد : صدامو خشن کردمو گفتم : این فوضولیا به تو نیومده برو بگو اوستات بیاد کارش دارم -شاگرد قهوه چی گفت : حالا چرا می زنی ؟ الان اق مرادو صدا می زنم اروم رفتم سمت یه میز خالی نشستم هنوزم نگاه مشکوک خیلی ها رو من بود حقم داشتن تنها زن قهوه خونه من بودم خیلی ضایع بود ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم !! شاگرد قهوه چی اومد با یه استکان چایی و یه قندون فلزی کثیف چای و قندون و کنارم گذاشت و گفت : اق مراد الان می یان ....... سری تکون دادم و بدون حرف اضافی منتظر این اق مراد بودم چند دقیقه ای گذشته بود که یه مرد هیکلی صندلی رو عقب کشید و نشست از پشت شیشه ی عینکم مرد نشسته روبه رومو خوب نگاه کردم هیکل درشت با شکم جلو اومده با سبیل های که از کشیدن سیگار زیاد به رنگ قهو ه ای ..حنایی در اومده بودن به دستاش نگاه کردم که روی میز گذاشته بود یه خط عمیق رو یکی از دستا ش دیدم که نشون از یه درگیریه قدیمی می داد !!!!!!! بدون سلام دادن گفتم : شما اق مرادی ؟ -اره ابجی ...چی به این بچه گفتی ؟ نفس عمیقی کشیدم و با ارامش گفتم : -چیزی نگفتم ... من دنبال اصغرم .....اصغر ترقه !!!!!! -می خوای چی کار ؟ با اصغر چی کار داری ؟ اروم عینکمو از چشمام برداشتمو زل زدم تو چشمای اق مراد با اون سیبیل زشت و بد ترکیبش یه لبخند مکش مگر مای زدم و کمی خودمو رو میز خم کردم و گفتم : اق مراد براش امانتی دارم فقط باید به خودش تحویل بدم ....... اق مراد که زل زده بود به چشمای من یه لبخند کریه زدو گفت : مخلصتم ابجی ... ولی الان که اصغر نیست اگه خیلی عجله داری امانتیتو بده خودم بهش می دم !!!!!!! دسته ی عینکمو بازو بسته می کردم مونده بودم چجوری این مرادو قانع کنم سرمو بالا گرفتم و گفتم : اقا مراد باید فقط خودشو ببینم ............ یه نفس عمیق کشیدم دیگه به بوی بد این جا عادت کرده بودم خودمو به پشتی صندلی تکیه دادمو دوباره ادامه دادم : -کی می یاد ؟ - اق مراد سیبیلشو تابی دادو گفت : نمی دونم !!! - ببین اق مراد اگه برام اصغر و پیدا کنی مطمئن باش یه هدیه ی ویژه پیش من داری چون باید اصغرو پیدا کنم بعد هم خیلی اروم گفتم : خیلی مهمه خیــــــلی !!!! اروم از رو صندلی بلند شدم و عینکمو زدم به چشمام و گفتم : من دو روز دیگه همین ساعتها می یام اگه اصغرو پیدا کردی هدیه ات پیش من محفوظه !!!!!!! از جیب مانتوم یه تراول 50 تومانی در اوردم و انداختم رو میز و بدون خدافظی از در قهوه خونه زدم بیرون ......... حالا باید یه جای منتظر می موندم ببینم چی کار می کنه ؟ از جلوی در قهوه خونه گذشتم کمی پایین تر رفتم و وارد یه کوچه شدم سر کوچه منتظر موندم یه چادر که از قبل تو کیفم گذاشته بودمو برداشتم عینکمو بر داشتم و با یه عینک مطالعه عوضش کردم ....... این جوری حداقل کمتر جلب توجه می کردم یه ساعتی ایستاده بودم ولی هنوز خبری از اق مرادو اون شاگرد قهوه چی نشده بود یه سرک به سمت قهوه خونه کشیدم ایول خود اق مراد بود که از در قهوه خونه بیرون اومد اق مراد یکمی اینورو اونورو دید زد و خلاف جهتی که من ایستاده بودم راه افتاد منم با قدمهای اروم پشت سرش به راه افتادم چادرمو تا جای که می تونستم تو صورتم پایین کشیدم اق مراد پیچید تو یه خیابون و از اونجا چند تا کوچه رو رد کرد وارد اخرین کوچه که شد جلوی یه در اهنی تک لنگه رنگ و رفته ایستاد .... و با دستش چند تا ضربه زد صدای مردی رو شنیدم که می گفت : اومدم اومدم چه خبرته؟؟؟؟ مگه سر اوردی ؟؟؟؟ صدای اق مراد بلند شد که گفت : بازکن اصغر نفله اره سر بی خاصیت تو رو اوردم ....... من پشت تیر چراغ برق پنهان شدم در با صدا ی قیژی باز شد و مراد داخل شد پس خونه اصغر این جا بود !!!!!!!! دیگه تو کوچه نموندم باید می رفتم ............. ادرسو خوب تو ذهنم سپردم و راهیه خونه شدم ساعت 10شب بود که رسیدم خونه طبق معمول از رستوران نزدیک خونه سفارش غذا دادم و به کارای دیگم رسیدم بعضی اوقات دلم واسه خودم می سوخت مگه چند سال داشتم دخترهای هم سن و سالم الان تو اغوش گرم خانواده هستند ولی من چی ؟؟؟؟؟؟؟ با صدای ایفون فهمیدم که سفارش غذام رسید بعد از گرفتن غذا و خوردن یکمی کتاب خوندم و خوابیدم ............... یک ماهی می شد که من اصغرو تحت نظر گرفته بودم دیگه قهوه خونه ی مراد هم نرفتم یعنی نیازی هم نبود که برم من دنبال اصغر می گشتم که پیداش کردم ............. اصغر زیاد بیرون نمی یومد از چهره اش هم بخوبی معلوم بود   اعتیاد شدید داره فقط چند باری مراد اومد خونه اش و البته چند نفر دیگه هم اومدن ولی زود می رفتن گویا اصغر پخش کننده مواد هم بود اگه واقعا دنبال اطلاعات نبودم به 110زنگ می زدم و گزارش فعالیت این زالو رو می دادم ولی حیف با این اصغر کار داشتم ....... امشب می خواستم برم و اصغرو ببینم باید کارو یکسره می کردم فقط تو دلم از خدا می خواستم این اصغر ترقه اطلاعاتش مفید باشه وجای اتابک و بدونه !!!! تمام وسایلی که نیاز داشتمو تو کوله پشتیم جا دادم به غیر از اسلحه که به خاطر حجمش نمی تونستم با خودم ببرمش ...... گاز خردل و تو جیب شلوارم گذاشتم و شوکر و تو جیب مانتوم   چند تا بست کمربندی ضخیم برداشتم بست کمربندی بهتر از طناب و این چیزها بود چون هم حجم کمی داشت و هم بخاطر جنسی که داشت خیلی سخت باز می شد تا می تونستم کوله امو سبک کردم ضامن چاقوهامو چک کردم نمی دونستم چی در انتظارمه ............ ته دلم کمی ترس داشتم .......... چند تا نفس عمیق کشیدم و پوتینهامو پام کردم خوبیه این کفشها این بود که اگه اتفاقی می افتاد می تونستم هم خوب باهاشون بدوم و هم اگه زدو خوردی پیش می یومد به خاطر محکمی و وزنشون ضربه کاری تری می تونستم بزنم سریع با یه ماشین خودمو به محل رسوندم نیمه شب شده بود وارد کوچه اصغر ترقه شدم خوب اطرافو دیدم خبری نبود انگار گرد مرده پاشیده بودن تو کوچه ....... جلوی در خونه ی اصغر رسیدم دیوار کوتاهی داشت با یه خیز دستمو انداختم رو دیوار و خودمو بالا کشیدم رو دیوار نشستم تو حیاط و نگاه کردم یه خونه کلنگی بود با یه حیاط خیلی کوچیک اروم از دیوار پایین پریدم و به سمت گوشه حیاط نشسته نشسته حرکت کردم اروم زیب کوله امو باز کردم و چند تا بست کمربندی از توش بیرون کشیدم و گذاشتم تو جیب مانتوم بلند شدم و به سمت در ساختمون حرکت کردم اول خوب گوشمو چسبوندم به در ببینم کسی بیدار هست یا نه ؟؟؟؟ به سمت در بسته اتاقی رفتم تا می خواستم درو باز کنم صدای شنیدم -اصغر چند کیلو داری ؟ -جون داداش مراد فقط 3کیلو بهم داد همینم تو 100تا سوراخ قایم کرده بودم ..... -یعنی چی ؟ قرار ما این نبود اتابک خان چرا زده زیر قرارش ؟؟؟؟؟؟؟ پس اق مراد هم اینجاست ؟؟؟؟؟؟کارم سخت تر شده بود ...... دوباره خوب گوش سپردم صدای بی حال اصغرو شنیدم که می گفت : چه می دونم داداش ؟؟؟؟؟؟از خود اتابک خان بپرس من که جراتشو نداشتم چیزی بگم 3کیلو انداخت جلوم و گفت بردارو برو منم برداشتمو اومدم صدای فحش دادن مرادو می شنیدم و غرغر های اصغرو صدای خش خش کیسه هم می یومد خوب اطرافو نگاه کردم یه راهروی بد بو تنگ و تاریک که دوتا اتاق داشت در اون یکی اتاقو باز کردم باید اول می فهمیدم چند نفر تو این خونه هستند .......... کسی تو اون اتاق نبود جاهای دیگه روهم بررسی کردم ولی شخص دیگه ای حضور نداشت پس فقط دو نفر بودن شوکرمو تو دستم گرفتم یه نفس عمیق کشیدمو اسم خدا رو زبونم اوردم و با ضرب پا درو باز کردم در چارطاق و با صدای بلندی باز شد ............   سریع وارد شدم اولین چیزی که دیدم دو مرد ی بودن که چشماشون از تعجب داشت از کاسه در می یومد اصغر و مراد نشسته بودن و یه کیسه هم بینشون بود گویا داشتند مواد و تقسیم و بسته بندی می کردن مراد منو دید و شناخت روشو سمت اصغر گرفتو گفت : اصغری این همون دختره است!!!!!! و بلند شد یه لبخند کثیف زدو گفت : به به خانوم خانوما خوش اومدی و یه قدم به سمتم برداشت   تا دستشو به سمتم دراز کرد منم شوکر زدم رو ساق دستش چنان فریاد ی زد که خونه لرزید مرتیکه ی بی خاصیت دوزاری !!!!!! مراد رو زمین نشست و عربده می کشید ولی اصغر که سیگار رو لبش بود همون جور مات و مبهوت مونده بود و داشت منو بر و بر نگاه می کرد ....... یه لگد به شکم مراد زدمو رومو کردم سمت اصغر و گفتم : اصغر ترقه تویی ؟ اصغر که صدامو شنید گفت : اره .....تو کی هستی ؟ -اینش مهم نیست چند تا سووال می پرسم مثل ادم جوابمو می دی ؟ فهمیدی ؟ اصغر سری تکون داد خیلی محکم و خشن گفتم : دنبال اتابک می گردم ادرسشو می خوام ؟ چشمای اصغر که از نئشه بودن نیمه بسته بود با این سوال من تا اخرین حد باز شدو گفت : اتابک !! -اره اتابک ......ادرسشو می خوام بنال بینم کجاست ؟ -اصغر یه نگاه به من انداختو گفت : من اتابک نمی شناسم پس این اصغر منوجدی نگرفته بود نمی خواست چیزی بروز بده سرموکج کردم و با لگد زدم به کیسه ی نیمه باز وسط اتاق مواد داخل کیسه که نمی دونم چه کوفتی بود تو اتاق پخش و پلا شدن صدای اصغر بلند شد که می گفت : نکن نا مروت می دونی چقدر پولشونه ؟؟؟ داشتم به اصغر نگاه می کردم که با ضربه ی مراد پرت شدم و با صورت خوردم به دیوار مراد فحش های رکیک می داد و دستی که شوکر زده بودمو تو اون یکی دستش گرفته بود مراد به سمتم حمله کرد سریع جا خالی دادم و از پشت با لگد زدم به کمر مراد شوکر از دستم افتاده بود داشتم با چشم دنبالش می گشتم ولی پیداش نمی کردم مراد دوباره به سمتم خیز برداشت که با تمام توان با کف دستم زدم زیر بینیش و بینیشو به سمت بالا فشار دادم تو کلاسهای اموزشی که رفته بودم یاد داده بودن که حساس ترین و ضربه پذیر ترین قسمت تو صورت فشار بینی به سمت بالا هست با این کار م مراد رو زمین افتاده بود و صورتشو تو دستاش جمع کرده بود عربده میکشید .......... از پشت با یه لگد زدم به کمر مراد ......مراد با شکم افتاد رو زمین سریع با بست کمربندی دستاشو از پشت قلاب کردمو بستم پاهاشم بستم خیلی عصبی شده بودم به سمت اصغر که یه گوشه ایستاده بود چرخیدم و گفتم : اگه می خوای مثل این مراد تبدیل به کرمت نکنم هر چی می دونی بگو........    اصغر خودشو جمع و جور کرد و گفت : من اتابک و نمی شناسم دلم نمی یومد دستامو به این زالو بزنم با لگد زدم به تخت سینه اشو گفتم : چرت نگو ......خودم شنیدم الان داشتی درباره ی اتابک حرف می زدی !!!!! به سمت مراد رفتم و پامو گذاشتم رو سرش و فشار دادم و گفتم : یا بگو حرف بزنه یا همین امشب دخل جفتتون و می یارم ........... باید فهمیده باشی من شوخی ندارم حالا به این رفیقت بگو بناله .......   سکوت کردم وفقط به اصغر نگاه می کردم مراد فقط فحش می داد و یه چیزای می گفت که من ازشون سر در نمی اوردم به سمت اصغر رفتم و یقه شو تو دستم گرفتم یه سیلی به صورت لاغرش زدمو گفتم بنال نفله اتابک کدوم گوریه ؟؟؟؟؟ مراد داد زد نگو اصغر ..... دیگه عصبی شده بودم هر جور شده باید ادرس اتابکو پیدا می کردم با همون گارد خشمگین به سمت مراد رفتم و چاقومو کشیدم بیرون لبه ی چاقو رو گذاشتم روشاهرگ مراد و گفتم حالا بگو اصغر حرفی نزنه تا ببینی شاهرگتو چطور می زنم .....! ولی مراد بازم سر سختی می کرد کمی فشار چاقو رو رو شاهرگ مراد بیشتر کردم صدای مراد بلند شد و گفت : سوختم -پوزخندی زدمو گفتم : من که هنوز کاری نکردم.......حالا مونده تا بسوزی بگو اصغر هر چی می دونه بگه.... وگرنه همین جا خون کثیفتو می ریزم !!!!!! اصغر که از ترس بلند شده بود و نگاه کردمو با فریاد گفتم : بتمرگ و تعریف کن اصغر اروم سرید پایین دیوارو گفت : چی می خوای بدونی ؟ موبایلمو که تو جیب شلوارم بود بیرون اوردم رو حالت ضبط گذاشتم و گفتم : همه چی ؟ جاش ...قرارگاهش ..... کارش و همه چیو.. هر چی که می دونی؟؟؟؟ اصغر شروع کرد با ترس و لرز تعریف کردن ادرسارو می داد و نوع معامله هاشون و می گفت حرفای اصغر که تموم شد بهش گفتم دراز بکش اصغر که ترسیده بود رو شکم دراز کشید اصغرو هم مثل مراد بستم قبل از این که خارج بشم گفتم : اگه این ادرسهای که دادی درست نباشه بر می گردمو و می کشمتون ...! و از خونه زدم بیرون وقتی وارد خونه شدم ساعت از نیمه شب هم گذشته بود بارها تا برسم خونه خدا رو شکر می کردم که اتفاق بدی نیافتاد !!!!!!!! خوابم نمی یومد موبایلمو روحالت پخش گذاشتم و همه چیزهای که اصغر گفته بودو خوب گوش دادم چند بار گوش دادم ادرس ها ....اسم ها و ....... تمام اطلاعات گوشیمو داخل یه رم ریختم شاید بعد ها بهشون نیاز پیدا می کردم بازم از گفته های اصغر فهمیده بودم که اتابک فعلا تو ایران نیست و برای اوردن یه محموله از ایران خارج شده پس باید منتظر می موندم زندگی شیوه ی عادیشو از سر گرفت کارهای روزمره رفتن به باشگاه و یا استخر چند باری اقای حکمت از من جواب خواست ولی من نمی تونستم بپذیرم چون اگه اتابک بر می گشت کار من هم شروع می شد به اقای حکمت گفتم فعلا شرایط همکاری ندارم ولی اقای حکمت خیلی اصرار کرد که موفقتا با هاشون همکاری کنم قرار شد در هفته 2 روز اونم فقط 3ساعت اموزش بدم تا باشگاه بتونه جایگزین پیدا کنه .......... *********************** تازه رسیده بودم که گوشی خونه زنگ خورد به شماره یه نگاه انداختم عمه معصومه بود گوشیو برداشتم می دونستم الان می خواد دوباره کلی از بی عاطفگیه من گله و شکایت کنه -الو سلام عمه جون -سلام طهورا این که صدای عمه نبود ؟؟؟؟؟؟؟ -ببخشید شما ؟؟؟؟؟ -حق داری نشناسی دختر دایی !!!! -امیر تویی ......ببخشید صداتو نشناختم -می دونم حق داری .. ..حالت خوبه ؟ ابروهام پرید بالا
امیرو این مدل حرف زدن نوبره واله -ممنون خوبم ......شماره تلفنو اشتباه گرفتی امیر ؟ -نه چرا باید اشتباه بگیرم ؟ -اخه ازت بعید بود خونه ما زنگ بزنی گفتم شاید اشتباه گرفتی ؟؟؟ صدای خنده ی بی صدای امیرو شنیدم امیر گفت : نه اشتباه نگرفتم اتفاقا کاملا هم درست گرفتم طهورا مامان گفت بیام دنبالت امشب این جا یی ؟ -عمه گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -بله طهورا خانوم عمه اتون گفتن ..... -ولی من کار دارم امیر ؟ نمی تونم بیام !!!!!!! لحن عصبیه امیرو شنیدم که گفت : به قول بابام ما اخرم نفهمیدیم کار تو چیه که اینقدر کار دارم کاردارم می کنی ؟ گوشیو نگه دار به خود عمه جونه ات بگوووووووو وا این چرا یهو عصبی شد؟؟؟؟؟؟ .............. صدای امیرو از پشت خط شنیده می شد که داشت با عمه حرف می زد بعد از چند لحظه عمه گوشیو گرفت بعد از کلی قربون صدقه رفتن بالاخره منو راضی کرد تا شب برم اونجا و از همه مهمتر این بود که گفت شب همه ی عمه هام هم اونجان و خود امیر می یاد دنبالم چاره ای جز قبول کردن نداشتم گوشیو که قطع کردم اول واسه خودم یه چای گذاشتم و بعد هم یه دوش گرفتم در کمدمو باز کردم خیلی وقت بود هیچی واسه خودم نمی خریدم از بین لباسهای داشتم یه تونیک استین حلقه ای برداشتم که روش گلهای ارغوانی داشت و زمینه لباس هم بنفش بود زیر تونیک یه لباس جذب سفید تنم کردم که با شلوار جین سفیدم هماهنگ می شد روشم تونیک و پوشیدم خوب و پوشیده شده بودم روسری ابریشمیه ابیمو برداشتم و رو تخت گذاشتم صدای زنگ اومد به سمت ایفون رفتم و جواب دادم امیر بود سریع روسریمو سرم انداختم و زیر کتریو خاموش کردم امیر بالا اومد از همون اشپزخونه جواب امیرو دادم و گفتم بشینه تو یخچال میوه نداشتم فقط یه نصفه هندونه بود همون و برداشتم تا قاچش کنم صدای امیر اومد که گفت : طهورا خودکار داری ؟؟؟؟؟ دوباره از اشپزخونه گفتم : امیر اگه زحمتی نیست برو از اتاقم بردار رومیز خودکار هست و خودم مشغول گذاشتن هندونه داخل ظرف شدم دوتا چای خوشرنگ هم ریختم و رفتم سمت نشیمن ولی امیرو ندیدم ظرف های تو دستمو رو میز گذاشتم و خودم به سمت اتاق رفتم در اتاقم نیمه باز بود از همون جا امیر و دیدم که داشت یه چیزای و می دید و می نوشت اروم برگشتم سمت نشیمن و خودمو مشغول خوردن چای کردم امیر هم بعد از لحظاتی برگشت بلند شدمو سلام دادم نگاه امیر یه جور خاص بود شاید پر از گلگی پر از خشم پر از عصبانیت یه ابرومو بالا انداختمو گفتم : چرا ایستادی خوب بشین دیگه تا تو از خودت پذیرایی کنی منم اماده می شم به سمت اتاق خوابم رفتم و مانتومو که رو تخت بود و برداشتم و به همراه کیفم از اتاق خارج شدم امیر دست به چایش نزده بود و شدیدا تو فکر بود صداش زدم تا بخودش بیاد امیر !!!!!!!!!! امیر سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد سرمو کج کردمو گفتم : بریم ؟؟؟؟؟ امیر همون جور عمیق نگاهم می کرد از نگاهش چیزی نمی فهمیدم اروم از رو مبل بلند شدو گفت : بریم و جلوتر از من از خونه بیرون زد شونه ای بالا انداختم و در و قفل کردم و سوار ماشین امیر شدم از امیر بخاطر این که دنبالم اومده بود تشکر کردم ولی امیر فقط اخم داشت و سکوت کرده بود حس بدی بهم منتقل شد احساس کردم به اجبار دنبال من اومده رومو سمت امیر کردمو گفتم : می شه بگی چته ؟ مگه من خواستم بیای دنبالم ؟ ماشینو نگه دار !!! امیر متعجب از لحن من به سمتم برگشت و نگام کرد منم زل زده بودم تو چشماش و گفتم : چیه ؟؟؟؟ نگام می کنی ؟ قارقارکتو نگه دار می خوام پیاده بشم !!! امیر گفت : طهورا ...چرا اینجوری می کنی ؟ مگه من چی گفتم ؟؟ با خشم به امیر گفتم : چی می خوای بگی .....سه کیلو اخم رو پیشونیته ...جواب منم که نمی دی یادم نمی یاد بهت بدهکار باشم که حالا تو مثل طلبکارا نگاهم می کنی .......! امیر نفس عمیقی کشید و سرعت ماشینو کم کرد ولی ترمز نزد اروم داشت می روند دوباره گفتم : مگه با تو نیستم ...می گم نگه دار من با تو نمی یام ...! امیر که کلافه شده بود سعی کرد صداشو پایین نگه داره ولی خشم افتاده تو صداش بیانگر حالت داغون درونیش بود گفت : بس کن طهورا ..... منم که لجبازیم گل کرده بود و حاضر نبودم کوتاه بیام گفتم : اگه بس نکنم چی ؟؟ امیر یه نیم نگاهی به من انداختو گفت : هیچی با بچه های سرتق چی کار می کنن ؟؟؟؟........بی محلی .. بعد هم اروم و زمزمه وار گفت : حق با دایی بود تو خیلی بچه ای ........ امیر سرعت ماشینو زیاد کرد دیگه اصلا به من نه نگاه کرد نه جوابمو می داد چند بار لایی کشید...... وحشتناک رانندگی می کرد .. من از سرعت زیاد همیشه می ترسیدم مخصوصا که صندلی جلو نشسته بودم به امیر گفتم : امیر یواش برو ...... امیر پوزخندی زدو گفت : چیه؟؟؟؟ دختر شجاع دلمون ترسیده ؟؟؟؟؟؟ امیر مکثی کرد و گفت : تو که کار خطرناک تر از این انجام دادی ؟ رانندگی با سرعت بالا که ترس نداره ؟ عصبی به سمتش چرخیدمو گفتم : چی می گی واسه خودت ....اروم برو من از سرعت بالا خوشم نمی یاد -خوشت نمی یاد .......یا .....می ترسی ؟ دیگه خون خونمو داشت می خورد ولی امیر همچنان با ارامش و تسلط کامل داشت با سرعت وحشتناکی می روند پیچها رو همچین رد می کرد که من تا نصفه های ماشین می یومدم یا محکم به در ماشین می خوردم داد زدم : دیوونه .......... سرعت ماشین امیر اروم اروم کم شد و به سرعت مجاز رسید دیگه هیچی بهش نگفتم سرمو به سمت شیشه ماشین گرفته بودم و به کار امیر فکر می کردم با صدای ترمز و ایست کامل ماشین به خودم اومدم می خواستم از ماشین پیاده بشم که امیر اروم گفت : طهورا ....... تن صدای امیر یه جور خاص بود ولی بر نگشتم و زودتر از امیر وارد حیاط شدم تو دلم گفتم اینم دیونه ای واسه ی خودش از تو حیاط عمه رو صدا کردم کسی جوابمو نداد پله ها رو بالا رفتم و در ورودی و باز کردم به پشت سرم یه نگاه انداختم امیر در حالی که سرش پایین بود داشت در حیاط و می بست کفشامو در اوردم و وارد نشیمن شدم عمه رو دوباره صدا زدم صدای تق و توق از اشپزخونه می یومد یه راست رفتم سمت اشپزخونه عمه معصومه رو دیدم و رفتم سمتش و صورت تپلشو بوسیدم عمه هم گل از گلش شکفت و مثل همیشه قربون صدقه ام می رفت به عمه گفتم : عمه چه کردی ؟؟؟؟؟؟ چقدر غذا ؟ مگه می خوای به هیات غذا بدی ؟ - عمه خنده ی کردو گفت : غذا زیاد نیست که عزیزم اخه امشب همه می یان   دوباره عمه گفت : طهورا جان پس امیر کجا موند ؟   می خواستم بگم گل پسرش چی کار کرد ولی پشیمون شدم وگفتم : داشت ماشینو پارک می کرد ......   عمه بسته کاهو رو از یخچال بیرون اورد و مشغول شستنش شد   به عمه گفتم : می گم عمه اگه الان عروس داشتی حسابی ازش کار می کشیدی ؟   عمه یه نگاه به من انداختو گفت : حالا که عروس ندارم ولی یه دختر برادر خوب دارم که الان می یادو   واسه عمه اش سالاد درست می کنه   به عمه لبخند زدمو گفتم : به چشم ....فقط بزارید لباسمو عوض کنم بیام   داشتم از اشپزخونه خارج می شدم که خوردم به یه کوه محکم   چشمامو بستم و با دستم بینیمو گرفتم   اروم چشمامو باز کردم ببینم این چی بود؟؟؟ که خوردم بهش .....   امیر بود که صاف و محکم سر جاش ایستاده بود   از دستش هنوزم عصبی بودم اخم کردمو با صدای اهسته ای گفتم : مگه کوری ؟؟؟   امیر که هنوز حالتشو حفظ کرده بود با تعجب نگاهم کردو بعد با لبخند محوی گفت :   ببخشید!!!!!!!! ولی شما تشریف اوردید تو سینه ی من ....!   یه نگاه انداختم امیر درست می گفت من رفته بودم تو شکم و سینه ی امیر   ولی از اون جا که هیچ وقت از امیر خجالت نمی کشیدم گفتم : خوب که چی ؟؟ اتفاقی بود دیگه   داشتم از کنار امیر می گذشتم که امیر بند کیفمو گرفت و گفت : معذرت خواهی نمی کنی ؟   من یه نگاه به امیر یه نگاه به دستش انداختم که هنوزم بند کیفم تو دستش بود و گفتم :   عمرا"...........   دیگه صبر نکردم یه راست پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم   مانتومو در اوردم و انداختمش رو تخت کیفمو هم همون جا گذاشتم   روسریمو رو سرم درست کردم و از در اتاق خارج شدم طبق دستور عمه سالاد کاهو درست کردم و تو ظرفهای مورد نظر ریختم روشونم   با گوجه و خیار حلقه شده و کمی هویج رنده شده تزیین کردم خیلی وقت بود از این کارها نمی کردم   عمه برام یه چای ریخت و گذاشت رو میز اشپزخونه امیرم پیداش شد تا ظرف سالادو دید یه سوت کشیدو گفت   می گم مامان جان چقدر شما از این طهورا خانوم کار کشیدی ؟   عمه که داشت خورشت و می چشید گفت : اره مادر فعلا داره جور عروسمو می کشه    امیر اومد و روبه روی من نشست و گفت : چطور ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   عمه گفت : به قول طهورا اگه الان برات زن گرفته بودم دیگه دست تنها نبودم   بعد هم خیلی اروم گفت : دیگه وقتشه دیگه نمی خوام صبر کنم   من از رو صندلی بلند شدم و دستمو شستم وقتی نشستم دیدم   امیر چای که عمه برای من ریخته بودو برداشته و داره می خوره   صدامو بلند کردمو گفتم : می گم عمه این کارو نکنیا نفرین واسه خودت نخر .......   همزمان عمه برگشت سمت منوگفت : چراعمه جون مگه خودت نمی گی امیرم باید زن بگیره ؟؟؟؟   با لبخند به عمه نگاه کردمو گفتم : اون مال وقتی بود که این پسر عمه چای منو نخورده بود !!   بزارید هر وقت پسر عمه یاد گرفت به حقوق خانومها احترام بزاره براش استین بالا بزنید !!!!!   عمه ام خندید و به امیر که با تعجب به چای تو دستش زل زده بود نگاهی کردو گفت :   بمیرم برات الان برات یکی دیگه می ریزم !!!!!!!!   تا عمه خواست برام چای بریزه امیر بلند شدو گفت : نه مامان من خودم می ریزم   بعد هم کنار سماور رفت به عمه هم گفت : مامان شما هم می خوری ؟   عمه گفت : نه پسرم   امیر استکان و چایو مقابل من رو میز گذاشت و گفت : بفرمایید   نمی دونم چرا دوست داشتم امیرو اذیت کنم بخاطر همینم گفتم : عمه پشیمون شدم براش استین بالا بزنید   بعد هم به امیر نگاه کردم که با لبخند منو نگاه می کرد   عمه هم خندید و گفت : از دست تو طهورا !!!!!!!!   ارومرو به امیر طوری که عمه نشنوه گفتم : معلومه خیلی عجله داری ؟؟؟؟؟؟   امیر سرشو بالا اورد و اول به عمه نگاه کرد تا اومد جواب منو بده   زنگ تلفن بلند شد امیر رفت تا جواب تلفنو بده .....   وقتی برگشت عمه پرسید : کی بود مادر ؟؟؟؟؟   امیر گفت : خانوم حشمتی بود گفت فردا عصر خونشون برنامه ی روضه دارن !!   عمه دیگه چیزی نگفت .......    امیر می خواست به یکی از خیارهای چیده شده رو سالاد دست درازی کنه   که نامردی نکردمو محکم زدم رو دستش خودم هم با بی خیالی یه قند برداشتمو گذاشتم دهنم   عمه با صدای دست به سمت عقب برگشتو گفت : صدای چی بود ؟   با همون بی خیالی گفتم : هیچی عمه پسرت از سر ذوقش واسه خودش دست زد    امیر که سعی می کرد لبخندشو کنترل کنه بلند شد و بی سرو صدا از اشپزخونه خارج شد   منم بعد از خوردن چای یه کم دیگه به عمه کمک کردم و از اشپزخونه خارج شدم   تقریبا ساعت 8بود که عمو مجید اومد   عمو مثل همیشه کلی با من خوشو بش کرد و حالمو می پرسید   بعد از این که یه چای برای عمو مجید بردم با کمک عمه ظرفها رو از کابینت خارج کردیم    و رو میزو چیدم عمو و امیر تو نشیمن نبودن صداشون از اتاق عمو می یومد   ولی نمی شنیدم درباره ی چی با هم حرف می زنن ..!!!!    ربع ساعتی نگذشته بود که مهمانها هم امدند   مدت خیلی زیادی می شد که من عمه مهناز و عمه مهری و ندیده بودم !!!   پیش عمه جلوی در ایستاده بودم   عمو مجید و امیر هم برای پیشواز بیرون رفته بودن از پشت امیرو نگاه می کردم   امیر یه شلوار جین مشکی تنش کرده بود با یه تیشرت استین کوتاه بهش می یومد   اگه با این تیپ بیرون می رفت کسی نمی فهمید این اقا پسر سرگردیه واسه خودش ؟؟؟؟؟   امیر شخصیت جالبی داشت از اون بچگی یادمه که خیلی با دخترهای فامیل قاطی نمی شد   فقط من بودم که از سرو کولش بالا می رفتم و باهاش بازی می کردم امیرم خدایش   هوای منو خیلی داشت ........   وقتی سربازی رفت چقدر گریه کردم سربازیش افتاده بود کرمان با این که عمو مجید می تونست   کاری کنه که امیر تهران منتقل بشه ولی این کارو نکرد و می گفت   پسر من هم مثل تمام پسرهای دیگه باید هر جا که افتاد خدمت کنه .....   امیر هفته ای یک بار به من زنگ می زد و حالمو می پرسید ولی بعد از تولد 17سالگیم بود که    دیگه امیر زیاد دور و برم نمی یومد یا خیلی نمی دیدمش هر وقتم ازش می پرسیدم   خودشو به نشنیدن می زد اخرم نفهمیدم موضوع از چه قرار ی بود ؟؟؟؟؟؟   با سقلمه ی عمه ام به خودم اومدم عمه گفت : مهری با شماست طهورا جان !!!!!    به عمه مهری نگاه کردم مثل همیشه شیک و شسته رفته اومده بود   به عمه مهری لبخندی زدمو رفتم جلوتر و بغلش کردم   عمه هم با مهربونی منو می بوسید بعد از عمه مهری نوبت رسید به عمه   مهناز عمه مهناز عمه وسطی محسوب می شد با اونم خیلی صمیمی برخورد کردم   و جواب قربون صدقه هاشو می دادم با شوهر   عمه هام هم احوالپرسی کردم همه از دیدن من هم متعجب بودن و هم   خوشحال شوهر عمه مهری کاسب بود تو کار تجارت اهن بود   ولی شوهر عمه مهناز کارمند صدا و سیما بود .....   وقتی عمه ها همراه با شوهرشون داخل شدن نوبت رسید به دیدن بچه ها   اول پسر عمه مهناز و دیدم ماکان چقدر تغییر کرده بود چه هیکلی هم داشت   ماکان 28ساله بود و اون طور که عمه می گفت باید کارشناسیه ارشد برق فشار قوی خونده باشه   با اونم با احترام احوال پرسی کردم نوبت رسید به مهدیس دختر عمه مهناز و خواهر ماکان   همسن من بود مهدیس تا منو دید پرید تو بغلمو کلی گله و شکایت از بی وفایی من کرد   بعد از مهدیس نوبت رسید به دختر های عمه مهری ....شیوا و.... بیتا   شیوا از من 2سالی بزرگتر بودو بیتا هم 4سالی از من بزرگتر بود   شیوا که اصلا تکون نخورده بود ولی بیتا خیلی   تغییر کرده بود موهای رنگ شده ابروهای برداشته شده و ......   بعد از احوالپرسی های که احساس کردم چند قرن طول کشید با بچه ها وارد نشیمن شدیم   محور اصلی این مهمونی من بودم من کنار سه دختر عمه ام نشسته بودم   و جواب سوالاتشون و می دادم هر کدوم یه چیزی می پرسیدن ؟!!!!!   یکمی که گذشت بلند شدم تا به عمه کمک کنم شام تو محیط ارومی صرف شد   بعد از شام بیتا با یه سینی چای از همه پذیرایی کرد هر کی داشت با هم صحبت خودش حرف می زد   منم بیشتر گوش می دادم فقط وقتی حرف می زدم که ازم چیزی پرسیده باشن   من رو مبل دونفره نشسته بودم که امیرم کنارم نشسته بود   اقا سجاد شوهر عمه مهری نگاهشو به سمت من چرخوندو گفت :   خوب طهورا خانوم شما چی کار می کنید ؟   با لبخند جواب اقا سجادو دادمو گفتم : مشغولم ...کار خاصی نیست ......مثل همه درگیر زندگی    اقا سجاد سرشو تکون دادو گفت : یعنی درس نمی خونی ؟   -نه   چرا ؟   لبخند غمگینی زدمو گفتم : یه کار نیمه تموم دارم اگه بعد از اتمام کارم زنده موندم حتما به فکر   ادامه تحصیل هم می افتم .......!   با این حرف من امیر و عمو مجید یه نگاه بین هم ردو بدل کردن که معنیشو نفهمیدم   عمه مهناز گفت : این چه حرفیه طهورا جان ایشاله که زنده ای ؟   اقا سجاد که ول کن معامله نبود پرسید : یعنی کلا بیکاری ؟   نفسمو خارج کردمو گفتم : نخیر بی کار نیستم فعلا که مربی ام   اقا سجاد پرسید : مربی چی طهورا خانوم ؟   با کلافگی گفتم : مربی باشگاه تیراندازیم ....   اقا سجاد گفت : ای بابا ....طهورا خانوم اخه اینم شغله؟؟؟؟؟   چقدر به اون مرحوم گفتم بیا از این کار بیرون اخرعاقبت خوبی نداره می خوای قضاوت کنی بیا برو   این زن و مردهای که می خوان طلاق بگیرنو داوری کن ولی خوب گوش نداد اینم شد نتیجه اش   صدای عمو مجید و شنیدم که گفت : این چه حرفیه اقا سجاد هرکدوم از ما به این خاک دینی داریم   و خوش به سعادت اون مرحوم که به نحو احسنت دینشو به این خاک ادا کرد ...   تو دلم قربون صدقه ی عمو مجید رفتم که این حرفو زد   ولی این اقا سجاد گویا دست بردار نبود چون گفت :   حرف شما درست اقا مجید ولی این دخترو نگاه کنید فردا که خواستگار براش بیاد   کیه که بخواد بشینه تو مجلسش و حرف بزنه ؟    همه منو نگاه کردن حتی عمو مجید !!!!!   به عمو مجید لبخند زدمو رومو کردم سمت اقا سجاد که این سوالو پرسیده بود و گفتم :   عمو مجید برام پدری می کنه مگه نه عمو ؟   و به عمو مجید نگاه کردم   عمو مجید هم با اون چشمای مهربونش جواب لبخند منو دادو گفت : بله   اقا حامد خنده ی بلندی کردو گفت : پس کار خواستگار طهورا خانوم در اومده ؟؟!   باید از هفت خوان رستم رد بشه تا دستش به طهورا خانوم برسه .....   اقا مجید گفت : کاملا درسته اقا حامد من دخترمو به هر کسی نمی دم !!!   بحث از سر من به گرونی و اجتماع بد کشیده شد   توجه ام به ماکان جلب شد که اروم نشسته بود و داشت با شیوا حرف می زد   حس کردم بینشون یه خبرای هم هست اخه چهره ی شیوا هی رنگ به رنگ می شد   رومو سمت امیر کردمو اروم گفتم : پسر عمه   امیر به من نگاه کردو گفت : بله   صدامو ارومتر کردمو گفتم : خبریه ؟   بعد هم با چشم به ماکان و شیوا اشاره کردم   امیر یه نگاه سریع بهشون انداختو گفت : فکر کنم ولی هنوز چیزی علنی نشده   سرمو تکون دادم و دوباره جمع و نگاه کردم   بعد از یکساعت جمع برپا شدن و اماده ی رفتن بعد از بدرقه به عمه کمک کردم   می خواستم برم که عمه دوباره نزاشت منم زیاد اصرار نکردم   و به سمت اتاق بالا حرکت کردم نمی دونم چقدر زمان رفته بود که تقه ای به در   اتاق خورده شد در و باز کردم امیر بود که همون لباسو تو دستش گرفته بود   امیر لباسو به سمتم گرفت و گفت : بیا طهورا   لباسو از امیر گرفتمو گفتم : مرسی پسر عمه   امیر با این حرف من زل زد تو چشمامو گفت : از کی تا حالا به من می گی پسر عمه ؟؟؟؟؟   منم با پرویی گفتم : از وقتی تو می گی دختر دایی !!   امیر لبخند عمیقی زدو گفت : شب بخیر طهورا و به سمت اتاقش رفت و در و بست   منم در اتاقو بستم و لباس امیرو پوشیدم   نیمه های شب بود که حسابی احساس تشنگی کردم اروم در اتاقو باز کردم و می خواستم برم پایین   وسط پله ها صدای عمو مجید و امیرو شنیدم همون جا استپ کردم   مثل این که با هم بحث می کردن چون عمو گفت : می دونم امیر جان ولی کارت درست نبود   صدای امیر اومد که گفت : بابا ..... بزارم دستی دستی خودشو تو خطر بندازه ؟   عمو مجید گفت : نه ولی این راهش نبود حالا مطمئنی که شلیک کار خودش بوده ؟   - نمی دونم بابا یکی از پوکه هاشو برداشتم فردا می برم ازمایشگاه ستاد تا ببینم جوابش چیه ؟ دیگه صبر نکردم از راهی که اومده بودم برگشتم به کل تشنگی از یادم رفته بود   منظور امیر از خطر چی بود ؟ یا اصلا کی بود ؟   تو افکار خودم بودم که خوابم برد صبح حاضرو اماده پایین رفتم عمه بازم مثل همیشه سحر خیز بود و بساط   صبحانه اش به راه بعد از خوردن صبحانه از عمه خدافظی کردمو به سمت خونه راه افتادم   وارد خونه شدم می خواستم برم باشگاه قبلش رفتم تا ساکمو از اتاق بردارم   وارد اتاق که شدم ساکمو برداشتم می خواستم از اتاق خارج بشم که متوجه میزم شدم   خدای من فلش اطلاعاتم نبود رو میزو خوب زیرو رو کردم   ولی پیداش نکردم هر جای که به ذهنم می رسیدو گشتم ولی فلش اب شده بود   با گیجی تموم رو تخت نشستم من که اون همیشه رو میزم می زاشتم   دوباره بلند دشم و رومیزو چک کردم اه از نهادم بلند شد   تموم اطلاعاتی که نوشته بودم درباره ی پرونده ی پدرم رو میز ولو بود   یاد دیروز افتادم که به امیر گفتم از رو میزم خودکار برداره پس کار اون بود !!!   خدایا چقدر من گیجم ...چطور فراموشم شده بود ؟ چطور یه همچین حماقت بزرگی کرده بودم ؟؟؟   یادم افتاد درست امیر وقتی از اتاقم خارج شد رفتارش با من تغییر کرد   حرفهای امیر و عمو مجید تو ذهنم نقش بست   خطر .........    حالا باید چی کار کنم ؟؟؟؟؟ احساس گرما می کردم یه داغیه بد.....    باید با امیر حرف بزنم به چه حقی دست به وسایل من زده ؟؟؟   بدون این که به چیز دیگه ای فکر کنم از خونه بیرون زدم   یادم افتاد امیر الان خونه نیست لعنتی دوباره برگشتم خونه   باید تا ساعت 4صبر می کردم تا ساعت 4بشه من مثل مرغهای بال و پر کنده این سو اون سو می رفتم   و بلند بلند با خودم حرف می زدم از دست خودم به شدت عصبی بودم   حالا این گندیو که زدم چجوری جمعش کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
جلوی در خونه عمه رسیدم از شدت دلهره و اضطراب تهوع گرفته بودم .... بارها تو خونه با خودم تمرین کردم که چه جوابی به امیر بدم ولی حالا احساس می کنم چیزی تو ذهنم نیست حس بازنده ها رو داشتم *** یه نفس عمیق می کشم چند ثانیه نفسو تو سینه ام حبس می کنم با خارج کردن نفس از سینه ام زنگ ایفون و می زنم و منتظر می مونم -بله ....کیه ؟ -سلام عمه ....منم طهورا در باز می شه و من اروم داخل می شم سلانه سلانه از پله ها بالا می رم حس اشخاصی و دارم که می خوان اعدامشون کنن!!!!!! در ورودی باز می شه و من نگاهم به سمت عمه می چرخه عمه با چشمای متعجب در حالی که چادر مشکی رو سر داره جلو می یاد و می پرسه : -طهورا جان عمه ....حالت خوبه ؟ ولی من هنوز تو فکر جمع کردن گندی هستم که زدم یه لبخند که خودم هم شک داشتم که بشه اسمشو لبخند گذاشت زدمو گفتم : اره عمه خوبم تو اتاق بالا چیزی جا گذاشتم اومدم برش دارم لازمم می شد عمه معصومه نفس عمیقی کشیدو گفت : خدارو شکر ترسیدم !!!! -شما کجا می ری عمه ؟ - داشتم می رفتم روضه خونی عمه ولی دیگه نمی رم ! - نه عمه من زود می رم شما برو به کارت برس ...... به عمه کلی اصرار کردم که به کارش برسه می دونستم امیر این ساعتها خونه است وقتی عمه در حیاط و بست ثانیه ای هم مکث نکردم و وارد نشیمن شدم کسی پایین نبود پس حتما شازده تو اتاقشه با عجله پله هارو دوتا یکی کردمو رفتم بالا بله صدای موزیک از اتاقش شنیده می شد بدون در زدن در اتاقو باز کردم بازم شده بودم همون طهورای لجباز و یکدنده وارد اتاق که شدم امیرو دیدم که با یه رکابی تنگ و شلوار ورزشی مشکی رو تخت دراز کشیده همونجور زل زده بودم به امیر شاید بشه گفت بیشتر متعجب شده بودم من امیرو هیچ وقت با این سرو شکل ندیده بودمش امیر زودتر از من به خودش اومد و سریع لباسشو از کنار تخت برداشت می خواست تنش کنه که گفتم : -اره زود باش تنت کن اخه اگه من ببینم خدا می برتت جهنم و جیزت می کنه !!!! امیر لباسش و نپوشیده برگردوند سرجاش و اروم از رو تختش بلند شد مهلت حرف زدن بهش ندادم و کف دستمو به سمتش گرفتمو گفتم : فلش ....! امیر سکوت کرده بود و به حرکات دیوانه وار من نگاه می کرد دوباره داد زدم : امیر فلشو بده !!!!!!! -امیر که از حالت بهتش بیرون اومده بود گفت : می خوای چی کار ؟ بازم جای شکر داشت که حداقل انکار نکرد ......! بعد هم داد زد : چرا تا الان در مورد اطلاعاته به این مهمی حرفی نزده بودی ؟؟؟؟ طهورا داری چه غلطی می کنی ؟ من که از مرز انفجار گذشته بودم به سمتش رفتم و گفتم : به تو یکی اصلا ربطی نداره فلشمو بده ...... امیر خیلی جدی و محکم گفت : نمی دم !!!!! با این حرف امیر اشکام در اومد از ضعف خودم بیزار بودم هرچی به ذهنم فشار می اوردم تا بتونم از اموزشهای رزمیم استفاده کنم هیچی به یادم نمی یومد حسه بی خودی داشتم تو اون لحظه ..... تنها کاری که ازم بر می یومد مشتهای دستام بود ..... با دست های مشت شده ام به سینه ی امیر می کوبیدم ولی امیر صامت و بی حرکت ایستاده بود و این کارش منو جریح تر می کرد دیگه با مشت و لگد افتادم به جون امیر فحش می دادم هیچ کدوم از کارهام ارادی نبود از بازوی لخت امیر گاز گرفتم امیر که صبرش لبریز شده بود منو چرخوند و از پشت دستامو گرفت ولی بازم تقلا می کردم اون فلش اطلاعات همه چیز من بود هیچ کپی دیگه ای هم نداشتم .... داد زدم : ولم کن بیشور دزد ..... امیر با یه دستش دستای منو از پشت گرفته بود و دست دیگه اش رو شکم من بود تا نزاره بیشتر تقلا کنم سرشو از پشت نزدیک سر من کرد و با غیظ گفت : طهورا خفه شو .... دیگه داری عصبیم می کنی ؟ بی اختیار یه پامو بالا اوردم و با شدت کوبوندم به زانوی امیر دستای امیر شل شد ولی تا خواستم از زیر دستش فرار کنم دوباره سفت منو چسبید با گریه فریاد زدم : ولم کن عوضی من فقط فلشمو می خوام با پشت سرم کوبیدم به امیر...... اگه هم قد امیر بودم بی شک بینیش شکسته بود ولی حیف که خوردم تخت سینه اش امیر که حمله های منو مهار می کرد منو از پشت هل داد سمت تخت با صورت پخش تخت شدم سرمو بلند کردم ....... هردو نفس نفس می زدیم شالم از رو سرم افتاده بود موهام به حالت اشفته دور شونه هام ریخته شده بود به امیر نگاه کردم به قفسه ی سینه اش که از زیر رکابی به شدت بالا و پایین می رفت با دستم اشکامو از صورتم گرفتمو گفتم : امیر فلشمو بده ...... امیر اروم پرسید : برای چی می خوای ؟ می خوای خودتو به کشتن بدی ؟ -اره همینو می خوام .........می خوام کشته بشم فقط فلشمو پس بده -احمقی طهورا .. بخدا قسم .احمقی !!!! دوباره داشتم عصبی می شدم از رو تخت بلند شدم و سینه به سینه ی امیر ایستادم و گفتم : با زبون خوش فلشمو برگردون امیر که کاملا تو جلد سرگردیش رفته بود گفت : اگه برنگردونم چی ؟ -زندگیتو رنگ رکابی تنت می کنم سیاه .......سیاه !!!!!!! امیر پوزخندی زدو گفت : می دونی الان تو مجرم محسوب می شی ؟ بعد هم فریاد کشید و گفت : می دونی جرمت سنگینه ؟؟؟؟؟؟ تا اومدم جواب امیرو بدم در با صدا باز شد هردو به توجهمون به سمت در جلب شد عمه بود که با رنگ و روی پریده وارد اتاق امیر شد عمه یه نگاه به سر بی حجاب من و یه نگاه به بالا تنه ی نیمه عریان امیر انداختوگفت : این جا چه خبره ؟؟؟؟؟ عمه اروم اومد رو تخت نشست چادر سرشو هل داد سمت شونه هاش چند تا نفس عمیق کشید فکر کنم عمه معصومه خیلی ترسیده بود رنگ به چهره نداشت !!!!!! یه نگاه به امیر انداختم که سرشو پایین انداخته بود به سمت عمه رفتمو گفتم : عمه اشتباه فکر نکن ! من داشتم با امیر دعوا می کردم .... بعد هم ادامه دادم : عمه تو رو خدا بگو چیزیو که از خونه من برداشته رو به من برگردونه!!!! عمه روشو سمت امیر کردو گفت : امیر .....پسرم چی برداشتی ؟اخه یکی بگه موضوع از چه قراره ؟/ امیر لباسشو برداشت و همون جلوی ما تنش کردو گفت : مامان به این دختره ی نفهم بگو ....... امیر ادامه ی حرفشو نگفت و مکث کرد و بعد از چند لحظه نگاهشو سمت من گرفتو گفت : تو الان یه مجرمی باید ببرمت ستاد من با تو هیچ بحثی ندارم ......تو ستاد همه چیز معلوم می شه !!!! مگه فلشتو نمی خوای بریم ستاد بهت بدم ؟؟!! به امیر نگاه کردم کاملا جدی به نظر می رسید یا نه ...شاید می خواست منو بترسونه ؟! عمه با دست زد تو صورتشو گفت : چی می گی امیر ؟؟؟؟؟مجرم چیه ؟؟؟ مگه طهورا چی کار کرده ؟؟؟ نگاه امیر هنوز روی من سنگینی می کرد شاید می خواست تاثیر حرفشو رو چهره ام ببینه ولی هنوز منو نشناخته بی توجه به ضجه های عمه لبخند ارومی زدمو گفتم : من و می خوای تحویل بدی امیر !! ؟ و منتظر جواب امیر موندم صدای عمه رو شنیدم که می گفت : نه طهورا جان امیر داره شوخی می کنه ! صدای امیر که جدی بود عمه رو ساکت کرد : نه مادر شوخی ندارم روسریتو سر کن بریم ستاد !!!! عمه دوباره کوبید تو صورتش و گفت : اخه به منم بگید چی شده ؟ ای خدااااااااا نفس عمیقی کشیدمو روسریمو که پایین پای امیر بود و برداشتم اروم سرم کردمو گفتم : نامرد عالمی اگه تحویلم ندی !!! به سمت عمه رفتمو صورتشو بوسیدم و گفتم : شرمنده عمه کیفمو از جلوی در برداشتم و بدون نگاه کردن به هیچ کدوم گفتم : پایین منتظرت می مونم !!!!!! اروم از پله ها پایین اومدم صدای گریه ی بلند عمه رو شنیدم که می گفت : پس بی خود نبود دلم شور می زد هی گفتم طهورا چی جا گذاشته مگه ...اونو که باید با اصرار و تمنا بکشونی این جا ؟؟؟ دیگه بقیه صدا رو نشنیدم وارد حیاط شدم و رو اولین پله نشستم این چیزی نبود که می خواستم من دنبال کار نیمه تموم نبودم لعنت به تو طهورا با یه حرکت ابلهانه تمام نقشه هاتو نقش بر اب کردی دیگه از ترس اولیه هنگام ورود به خونه عمه خبری نبود تنها حرصم این بود که کارم نصفه نیمه موند ه اصلا به پایان ماجرای خودم فکر نمی کردم یعنی باید باختو قبول می کردم خدایـــــــــــــــــــــ ا !!!!!!! سرمو بالا گرفتم و به اسمون نگاه انداختم چقدر امروز اسمون صاف بود ................. صدای امیر و پشت بندش ناله های عمه رو شنیدم از رو پله بلند شدم و ایستادم امیر در و که باز کرد زل زد تو چشمامو گفت : اماده ای ؟ -یه پوزخند به امیر زدم و مثل خودش محکم گفتم : اماده ی اماده ام جناب سرگـــــــــــرد...... امیر نذاشت عمه بیرون بیاد سوار ماشین شدیم هر دو سکوت کرده بودیم من تو فکر انتقام نیمه تموم بودم ولی امیرو نمی دونم تو چه افکاری دست و پا می زد یک ساعتی تو راه بودیم جلوی در بزرگ اهنیه ستاد ترمز کرد به یه سرباز چیزی گفت سرباز هم احترام نظامی گذاشت و در اهنی و برای ماشین باز کرد وارد محوطه شدیم امیر ماشینو به جایگاه ویژه ای که مخصوص پارک کارکنان ستاد بود هدایت کرد بعد از پارک ماشین امیر صورتشو سمت من چرخوندو گفت : هنوز دنبال فلش هستی ؟ نمی خوای کوتاه بیای و برگردی ؟ بدون حتی نیم نگاهی به امیر از ماشین پیاده شدم امیرم که کلافگی تو رفتارش کاملا مشهود بود با خشونت در ماشینو بست و با قدمهای بلند به سمت ساختمان ستاد حرکت کرد منم اروم پشت سرش حرکت می کردم قبل از این که وارد ساختمان بشم امیر گفت : از اون ور بیا به جای که امیر اشاره زده بود نگاه کردم یه در کوچیک شیشه ای بود که بالاش هم نوشته شده بود : قسمت بانوان از در شیشه ای وارد شدم دو خلنوم چادری تو اون اتاقک کوچیک نشسته بودن یکی از خانومها گفت : وسایل کیفتو خالی کن وسایل کیفمو خالی کردم خانومه همه رو چک کرد و به همکارش گفت : بازرسی بدنی کنید اون یکی خانوم هم کل بدن منو بازرسی کرد بعد از این که کارشون تموم شد اجازه ی خروج بهم دادن از اتاقک بیرون اومدم امیر و دیدم که به دیوار تکیه زده و یکی از پاهاشو رو دیوار پشتش حایل کرده تا منو دید اومد سمتم و گفت : بازرسیت کردن بدون دادن جواب امیر گفتم : کجا باید برم ؟ امیر که دید از من حرفی که باب دلشه در نمی یاد منو از یه راهروی شلوغ عبور داد و وارد یه اتاق شدیم تو اتاق یه میز بود و جند تا صندلی همین هیچ دکوری که جلب توجه کنه وجود نداشت حتی یک کتابخونه ی کوچیک بی توجه به امیر رو یکی از صندلی های کف مشکی فلزی نشستم امیرم یه راست رفت پشت میزش نشست پس این جا اتاق کار امیر بود یه پرونده رو میز امیر بود به رنگ نارنجی امیر یکمی خودشو مشغول خوندن پرونده کردو گفت : خوب طهورا من منتظرم؟ سرمو بالا گرفتم و خیلی خشک گفتم : منتظر چی جناب سرگرد ؟ -منتظر تو ضیحاتت طهورا !!!!! -طهورا ..... جناب سرگرد بنده خانوم جهان هستم بهتره منو به اسم فامیل صدا بزنید !! امیر دستشو رو میز گذاشت و پنجه هاشو داخل موهاش کردو گفت : طهورا بس کن ....بخدا من داغونتر از توام به سردی یخ به امیر نگاه کردم وگفتم : خوب گوش کن جناب سرگرد شما سرگردی و یه گردان زیر نظرته ولی .........اگه سرتیپ هم بودی و تیپ نظامی زیر نظرت بود بازم از من نمی تونستی حرفی بکشی ........... امیر عصبی شده بود با همون لحن عصبی گفت : مثل این که درست می گید خانوم جهان من و شما هیچ نسبتی با هم نداریم ولی از اونجای که قسمت اطلاعات پرونده دست منه پس بهتره هرچی که می دونیدو به من بگید اگه فرمانده خودشون بیان ..... دیگه ادامه ی حرفشو نزد اینقدر از این اخلاق امیر بدم می یومد که نصفه حرفشو می زد ....... دستامو بصورت چلیپا رو سینه ام گذاشتمو گفتم : بهتره وقتو تلف نکنید بگید خود فرمانده بیاد امیر نفس عمیقی کشیدو گفت : بسیار خوب خودتون خواستید و از پشت میز بلند شد و از در بیرون رفت منم که کاملا ریلکس نشسته بودم اتفاقی که نباید بیافته افتاد دیگه هیچی اهمیت نداره !!! نیم ساعتی گذشت ولی از امیر خبری نشد فقط چند باری یه سرباز می یومد تو اتاق و از رو میز امیر یه چیزی برمی داشتو می رفت از یه جا نشستن خسته شده بودم از رو صندلی بلند شدم و به سمت پنجره اتاق قدم برداشتم قسمتی از محوطه معلوم بود ماشین ها ی ستاد و می دیدم که در رفت و امد بودن تو بعضی از ماشین ها افرادی بودن که به دستشون دستبند زده شده بود حتما قاتل و جانی بودن تو بررسی چهره ی همین افراد بودم که در اتاق امیر باز شد و امیر همراه با یه شخص دیگه وارد شد از پنجره فاصله گرفتم و اروم بسمت صندلیم رفتم امیر همون شخصو مخاطب قرار داد و گفت : فرمانده ایشون هستند !!!!! به اون شخصی که امیر فرمانده صداش زده بود نگاه کردم به قپه های روی سرشونه اش درجه اش .......سردار بود اروم گفتم : سلام جناب سردار سردار سری تکون داد و اروم جواب سلاممو داد و رفت پشت میز امیر نشست با دست به من هم اشاره زد که بنشینم اروم رو صندلیم نشستم سردار هم مثل امیر اول یه نگاه به پرونده نارنجی رو میز انداخت و گفت : خوب اول از خودت بگو ؟؟؟؟ چی بگم سردار شما بپرسید بنده جواب می دم !! اسم : طهورا جهان سن : تازه رفتم تو 21 تو پرونده ات اومده به مدت یکسالی خارج از کشور بودی کدوم کشور ؟ امریکا سردار سرشو بلند کردو گفت : علت سفر ؟ -گذروندن دوره های تکمیلی تیر اندازی ..... کدوم ایالت رفته بودی ؟ کالیفرنیا اون جا قوم و خویش داری ؟ بله داییم اون جا هستند دوره هاتو کجا گذروندی ؟ wdf اموزش دیدم سردار سرشو تکون داد و دوباره شروع به پرسشو پاسخ کرد همه رو مو به مو جواب دادم سردار پرسید : چرا همکاری نمی کنی دخترم ؟؟؟ از لحن سردار خوشم اومد با ارامش جواب دادم : کی گفته نمی خوام همکاری کنم ؟ سردار یه نگاه به امیر انداختوگفت : سرگرد ایشون که تمایل به همکاری دارن قبل از اینکه امیر جواب بده گفتم : سردار من با ایشون هیچ همکاری نمی کنم به خودشون هم گفتم سردا رگفت : و علت این کار ؟ ایشون چیزی که مربوط به من می شد و برداشتن و این یعنی دستبرد به اموال شخصی این خودش جرم محسوب می شه سردار جدی گفت : می دونی خودت الان مجرم هستی ؟ می دونی حکمت چیه ؟ بله می دونم قبل از شما جناب سرگرد بنده رو از جرمم مطلع ساختن ............ سردرا خیلی جدی و محکم گفت : چرا شما اقدام به این کار کردید ؟ مگه مملکت قانون نداره ؟؟؟ به سردار نگاه کردم دیگه از اون لحن خوش خبری نبود منم جدی شدم و گفتم : از کدوم قانون حرف می زنین ؟ از قانونی که سه سال پرونده پدرم رو میزتون داره خاک می خوره ؟!!! از اون جسد های خوابیده تو گورستو ن بلند شدم و گفتم : خوب نگاهم کنید سردار من طهورا هستم همش 21سال دارم ولی ببینید همین قانون که ازش حرف می زنید نه مادرمو برگردوند نه پدرو برادرمو خودم شدم قانون رفتمو پیداشون کردم حیف که نکشتمش چون من قاتل نیستم قتل کردن یه قلب قصی می خواد که من نداشتم ...... حالا شما می گی قانون خود شما که الان لباس نظام تنتونه از مسند قدرت با من حرف می زنید شب که می رید خونه بچه هاتون و بغل می گیرید یادتون می ره اون بیرون کسایی هم هستن که ارزوی بغل پدرشونو دارن ........ برای چی با من از قانون حرف می زنید سردار ایا شما اتیش گرفتن خانواده تون و به چشم دیدید ؟ مکثی کردمو گفتم : سردار من باختمو قبول می کنم ...حکمم هر چی که هست می پذیرم فقط فراموش نکنید ادم پاک باخته رو از هیچی نمی ترسونن حتی از قانون منم یکی از همون پاکباخته ها هستم چون نه مادری دارم که بخاطر دیر اومدن به خونه دلواپسم بشه نه پدری دارم که حمایتم کنه و نه برادری برام مونده .......... سردار گفت : خانوم جهان به خودتون مسلط باشید درسته که نمی تونیم خانواده تون و برگردونیم ولی می تونیم مسببشو دستگیر کنیم و مجازات کنیم و اما حکم شما باید در مورد این موضوع صحبت بشه تا اطلاع ثانوی شما حبس خونگی دارید اونم با قید ضمانت ولی چون خود سرهنگ شخصا ازمن خواستن و ضمانت شما رو پذیرفتن فقط می تونید منزل خود سرهنگ اسکان داشته باشید تا در اولین فرصت حکمتون و اعلام کنیم یک ماهی می شه به خونه عمه معصومه نقل مکان کردم هنوزم با امیر سر سنگین هستم احساس پوچی دارم روزی نیست که از خواب بیدار بشمو بگم لعنت به تو طهورا خودت گند زدی به هرچی ارمان و اروزی که داشتی دیگه حتی اجازه نداشتم به باشگاه برم دلم بد جوری لک زده بود تا خشاب تفنگ پر کنم یا اون قنداقه ی تفنگو دستم بگیرم دلم برای بوی فشنگ تنگ شده بود به چه روزی افتاده بودم !!!!   تو افکار خودم بودم که عمه گفت : طهورا جان چرا اشغال سبزیو می ریزی تو این ظرف ؟ سرمو بالا گرفتم تا ببینم منظور عمه چی بود ؟ عمه با چشم اشاره به ظرف زدو گفت : چرا سبزی های که پاک می کنی و می ریزی تو اشغال ها !!! زیر لب یه ببخشید گفتم دوباره عمه گفت : طهورا جان عمه به قربونت بره خودتو اذیت نکن کاری که شده برو خدا رو شکر کن امیر زودتر فهمید اگه نفهمیده بود چی ؟ خدای نکرده اگه برات اتفاقی می افتاد چی ؟ عمه حرص نخور عزیزم !! با اسم امیر فکم منقبض شد دندونهامو به هم فشار اوردم تا چیزی جلوی عمه بار امیر نکنم عمه مثلا می خواست افکار منو پرت کنه به صداش هیجان ساختگی داد و گفت : طهورا !!!!!!! خانوم حشمتی یه دختر داره هم سن و سال تو عمه صداش و اروم تر کردو گفت : بین خودمون بمونه بدم نمی یاد واسه امیر بگیرمش یه لبخند کجی زدم و گفتم : پس چرا دست دست می کنی عمه ؟ عمه جواب لبخند منو با لبخند خودش دادو گفت : اگه با من بود که همین فردا می رفتم ولی چه کنم تا پیش امیر اسم زن گرفتن می برم شاکی می شه عمه با حالت افسوس گفت : نمی فهمه که ارزوی دامادیشو دارم دست از سبزی پاک کردن برداشتمو گفتم : عمه ناراحت نشیا ولی این پسرتو باید با زور وادار به کاری کنی من اگه جای شما بودم قرار خواستگاری می زاشتم و امیرو تو عمل انجام شده قرار می دادم ......... عمه هم دسته جعفری های پاک شده رو تو ظرف انداختو گفت : بی راه نمی گی طهورا همین کارو می کنم سبزی ها که تموم شد عمه ظرف سبزی رو برداشت و به سمت اشپزخونه حرکت کرد منم رفتم تا دستمو از گل و لای سبزی پاک کنم وقتی برگشتم دیدم عمه داره تلفنی با شخصی صحبت می کنه همون طور که به سمت نشیمن می رفتم پیش خودم گفتم عجب عمه ی فعالی دارم چه زود دست به کار شد تلفن عمه که تموم شد منو صدا کردو گفت : طهورا حاظر باش دارن می یان دنبالت !!! با تعجب به عمه گفتم : کی می خواد بیاد دنبالم ؟ کجا قراره برم ؟ عمه گفت : الان اقا مجید زنگ زد و گفت بهت بگم حاظرشی یکی رو داره می فرسته دنبالت تا بری ستاد با حرف عمه چند لحظه چشمامو رو هم گذاشتم پس وقتش رسیده بود ؟؟؟؟؟ عمه که دید چشمامو بستم گفت : خدا مرگم بده طهورا چت شده ؟ عمه بخدا عمو مجیدت گفت چیزی نیست نترس فدات شم ؟؟؟؟؟!!!!! چشمامو اروم باز کردم به عمه ی مهربونم نگاه کردمو لبخند زدم و گفتم : از چی بترسم عمه ؟ اگه دیدی چشمامو بستم واسه این بود که افکارمو متمرکز کنم همین به سمت عمه قدم برداشتم خم شدمو صورتشو بوسیدم و رفتم که حاظر بشم ...... نیم ساعت بعد تو ماشین ستاد نشسته بودم عمو یکی از زیر دستاشو دنبالم فرستاده بود وقتی رسیدیم همون شخص که رو اتیکت لباسش نوشته بود کریمی گفت : همراه من تشریف بیارید منم اروم با اقای کریمی داخل ساختمون شدم این دفه دیگه از بازرسی بدنی خبری نبود به سمت پله ها رفتیم و وارد طبقه ی دوم شدیم جلوی یه در اقای کریمی گفت بیاستید تا صداتون بزنم اروم گفتم : حالا نمی شه بشینم حتما باید بیاستم !!!!!! اقای کریمی بدون جواب دادن به من با تقه ای به در وارد اتاق شد به تابلوی که بالای اتاق نصب شده بود نگاه کردم نوشته شده بود اتاق کنفرانس لبامو جمع کردم و تو دلم گفتم : چه کنفرانسی ؟ نظام هم مگه کنفرانس داره ؟؟؟؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده از سر بی قیدی شانه ای بالا انداختم و به سمت صندلی های چیده شده تو راهرو رفتم هنوز نشسته بودم که اقای کریمی بیرون اومدو گفت : بفرمایید خانوم شالمو رو سرم مرتب کردم یکمی از موهامو تو دادم ولی همه رو ندادم پیش خودم گفتم من حجابم در همین حد حالا چه خوششون بیاد چه خوششون نیاد من همینم !!!!!!!!! یه نفس عمیق کشیدم و پشت سر اقای کریمی که اخرم نفهمیدم درجه اش چیه وارد اتاق شدم یه اتاق تقریبا 30متری با یه میز مستطیل شکل بزرگ که دور تا دورشو صندلی مبله چرخون گذاشته بودن انتهای میز به یه میز مستطیل کوچیک ختم می شد با یه صندلی مدیریتی واقعا یه اتاق کنفرانس بود !!!!؟ اولش سرمو پایین گرفتم می خواستم اروم سلام بدم ولی به ثانیه نکشیده این فکر از سرم گذشت که مگه چی کار کردم که شرمنده باشم ؟؟ این جا نباید مثل دختر بچه های لوس و خجالتی رفتار کنم ! محکم سرمو بالا گرفتم و یه سلام محکمتر دادم تازه داشتم می دیدم که 8نفر پشت همون میز نشسته بودن خود فرمانده ستاد هم راس اتاق و پشت میز خودش نشسته بود همگی جواب سلام منو دادن فرمانده گفت : خوبی دخترم ؟ لطفا بنشینید !! از سردار تشکر کردم و اروم رو یکی از صندلی ها جا گرفتم صندلی که انتخاب کردم و نشستم درست روب روی فرمانده بود اون 8نفر هم اطراف فرمانده نشسته بودن همه رو با یه نظر از دید گذروندم بینشون 3نفر وجود داشت که خیلی جوان بودن به درجه ها خوب نگاه کردم همگی سرهنگ تمام بودن به غیر از دونفر که سر تیپ بودن پس معلوم شد که خیلی کارم گیره و این نشست خیلی جدیه !!!!! به خودم گفتم : کارت زاره طهورا ...! به اون سه تا سرهنگ نگاه کردم خیلی جوون بودن .......... به این فکر افتادم که چه طور می شه اون سه نفر با این سن بتونن سرهنگ تمومی داشته باشن حتما خیلی کار درستن هرچی چشم چرخوندم عمو مجید و بین این افراد ندیدم .. چه حیف !!!!!!!!!! خود فرمانده یا همون سردار کلامو به دست گرفت و گفت : دخترم این نشست فقط برای روشن شدن قضیه شماست از اون جا که هیچ نقطه ی تاریکی تو گذشته ی شما منهای این مورد به دست ما نرسیده و همچنین از اون جای که پدر شما یکی از قضات عالی نظام بود که به درجه رفیع شهادت نائل شدن و بازم از اون جای که جناب سرهنگ خدمات شایان ذکری به کشورشون داشتن تصمیم بر اون شد که شما رو دادگاه نظامی نکنیم و بصورت مبحوس و پشت درهای بسته به این پرونده رسیدگی کنیم سردار مکثی کردو ادامه داد : شما فکر می کنید چه چیزی انتظارتون و بکشه ؟ به سردار که داشت حرف می زد نگاه کردم و محکم گفتم : برام فرقی نداره حتی اگه حکمم مرگ باشه !!!!! مطمئن باشید با روی باز مستقبل می شم !!!!!! یکی از سرتیپ ها گفت : شما که سر تعظیم برای قانون فرو می یارید چرا
دست به این کار زدید ؟ چرا تک روی ؟؟ به سرتیپ نگاه کردم یه ابرومو بالا انداختمو گفتم : جناب سرتیپ اخه اون موقعی که من داشتم این کارو انجام می دادم قانون داشت با اسباب بازیاش بازی می کرد وقتی من دست به کار شدم قانونم دست از بازیش برداشت ........ با این حرفم گفتم الانه که با یه گوله منو راهی اون دیار کنن ولی همگی از جمله خود سردار که حضار حاجی صداش می زدن خندیدن فقط یکی از اون سرهنگ ها که اخم غلیظی هم رو پیشونیش داشت سکوت کرده بود جو از حالت خفقان کمی خارج شده بود دوباره سرتیپ گفت : سرهنگ یزدی گفته بودن شما شخصیت منحصر به فردی دارین !!! نمی دونستم ........حرف سرتیپ و...... تعریف...... بزارم یا ...........تحقیر سردار بحثو ختم کردو گفت : دخترم حاظری با ما همکاری کنی ؟ با حرف سردار تو چشمام پروژکتور 2000روشن شد به سردار گفتم : چه جور همکاری می فرمایید؟ سردار لبخندی زدو گفت : از برق چشمات معلومه جوابت مثبت سرهنگ شریف براتون تو ضیح می دن !! بین جمع هشت نفره چشم چرخوندم تا این سرهنگ شریف و ببینم اها یکی از همون سرهنگ جوون ها بود یه سری تو ضیحاتی داد مبنی بر این که من به صورت اطلاعاتی و نفوذی همکاری داشته باشم و صد البته من عضو غیر رسمی محسوب می شدم یعنی اگه گیر می افتادم نباید منتظر کمک ستاد می بودم و این یعنی ............ریسک کردن و مـــــــــــرگ !!!!!! حرف های سرهنگ شریف که تموم شد همگی منتظر جواب من بودن بی درنگ و بدون معطل کردن .......قبول کردم تا باهاشون همکاری کنم این جوری حداقل می تونستم به قسمی که یاد کردم وفادار بمونم ........ سرتیپ داشت شرح وظیفه می داد که همون سرهنگ اخمو از جاش بلند شد و به سمت حاجی رفت تو گوشش یه چیزی گفت و حاجی هم سرشو تکون داد و گفت : البته حق با شماست سرهنگ !!! سرهنگ اروم برگشت سرجاش و نشست سردار کمی خودشو به سمت سرتیپی که سمت راستش نشسته بود خم کرد و به اون یه چیزای گفت یه ذره کنجکاو شده بودم که بفهمم قضیه از چه قراره ؟   سرتیپ به من نگاهی انداخت و گفت : صحبت های جمع و شنیدید ... جمع بندی نهایی زمانی صورت می گیره که ما از شما تست بگیریم !!!!!! کمی اخم کردمو گفتم : چه تستی جناب سرتیپ ؟ سرتیپ گفت : سرهنگ توضیحات رو به شما می دن ...... ای بابا !!!!!!این جا که همه سرهنگن حداقل فامیلی بگووووووووووو همون اخمو گفت :با اجازه ی جمع روشو سمت من کردو با اخم غلیظ گفت : از اسلحه چی می دونید .....فقط نگید که تیر انداز هستید ما می تونیم به یه بچه ی 9ساله اسلحه بدیم و بگیم شلیک کن ....چون کاری نداره ؟!! حرف این اخمو بد خورد تو برجکم من اخمم پر رنگ کردمو گفتم : مگه قرار نیست تست بگیرید بعد هم ادامه دادم : ولی من پیشنهاد بهتری دارم !!!!!!! رومو به سمت حاجی گردوندم و گفتم : سردار یکی از بهترین نیروهاتون و بیارید حاظرم با اون شخص مسابقه بدم می خوام ثابت کنم اگه بهتر از اون شخص نباشم قطعا کمتر هم نیستم !! سردار لبخندی زد و به همون اخمو گفت : شما چی می گید ؟ سرهنگ اخمشو واسه حاجی از بین بردو گفت : دستور دستور شماست ... سردار با تلفن با کسی صحبت کردو یه اسلحه خواست و اسم شخصی هم برد بعد از ربع ساعتی یه سرباز با یه اسلحه اومد هنوز سرباز اسلحه رو میز نزاشته بود که یه مرد دیگه هم که لباس شخصی پوشیده بود وارد شد و سلام نظامی داد و پا کوبید سردار به اون شخص گفت بشینه اون هم دوتا صندلی بعد از من نشست سردار روشو به سمت سرهنگ گرفت و گفت : سرهنگ و با دستش به من و اون شخص اشاره ای زدو گفت : در خدمت شما بفرمایید !!!! سرهنگ هم تشکری کردو رو به مرد گفت : عظیمی.... تو چند ثانیه می تونی اسلحه رو باز و بسته کنی ؟ اون مرد که فهمیدم فامیلیش عظیمی گفت : جناب سرهنگ فکر کنم به یک دقیقه نرسه سرهنگ لبخندی زد و نگاهشو به من سپرد بی توجه به سرهنگ حواسمو دادم به عظیمی عظیمی کارش خوب بود شاید میشد گفت عالی و واقعا هم کمتر از یک دقیقه یه اسلحه ی دراگون و باز و بسته کرد وقتی تموم شد سرهنگ گفت : عالی بود!! بعد هم به عظیمی اشاره زد که اسلحه رو به من بده وقتی عظیمی اسلحه رو ب روی من گذاشت سرهنگ اخمو بداخلاقه گفت : اقای عظیمی شما می تونید تشریف ببرید .. عظیمی هم بدون ثانیه ای مکث از رو صندلی بلند شد و رفت ... و اما من .......چند لحظه نگاه به اسلحه کردم کل اتاق و سکوت گرفته بود احساس کردم همه منتظر ضایع شدن من هستن باید هر چی تو چنته داشتم واسه این جماعت رو می کردم من طهورا بودم کم کسی نبودم !!!!!!!!!! سرمو بلند کردم و به سرهنگ گفتم : من یه دستمال پارچه ای می خوام یا یه شال گردن ..یا یه همچین چیزی !! سرهنگ با تعجب گفت برای چی ؟ -لطفا به من بدید سرهنگ ...! سرهنگ نفس عمیقی کشید و می خواست سربازو صدا بزنه تا برام دستمال بیارن که سردار گفت : نیازی نیست من تو کشوی میزم دارم..... و از درون یکی از کشوهاش یه چفیه در اورد و داد به من چفیه رو درست کردم همه زل زده بودن که ببین من با این دستمال می خوام چی کار کنم ؟// چفیه که اماده شد به سرهنگ گفتم لطفا تایم بگیرید من می گم کمتر از 42ثانیه زمان می بره به جمع یه نگاه کلی انداختم انگار می خواستن یه فیلم ترسناک ببینن همچین نگام می کردن که ..... اروم چفیه رو رو چشمام بستم و گره اشو از پشت سرم محکم کردم   از رو میز اسلحه رو تو دستم گرفتم با بشمار 3 سرهنگ .......تمام دراگون تو دستمو باز و بسته کردم اسلحه جفت شده رو رو میز گذاشتم و چفیه سردارو از رو چشمام برداشتم خیره به سرهنگ اخمو نظر انداختمو گفتم : چند ثانیه سرهنگ ؟؟ سرهنگ یه نگاه به تایمر انداخت و گفت : 41ثانیه و 78صدم ثانیه نگاهم و از سرهنگ اخمو دادم به چشمای خندان حاجی سردار خودم سردار لبخندی زدو گفت : عالی بود دخترم عالی ..... هر دو سرتیپ هم از کارم تعریف کردن سرهنگ اخمو که هنوز فامیلیشو نمی دونستم به سردار گفت : با اجازه ی شما نگاهشو به من سپردو گفت : کارتون خوب بود تو دلم گفتم : چه بیشور می گه خوب بود حسود خان !!!! سرهنگ پرسید: با چه اسلحه ای کار کردی ؟ اروم گفتم : به غیر از ژسه تقریبا با همه نوع اسلحه اشنایی دارم ولی از بین همه ی این ها شخصا دراگانف و کلاشینگف و دوست دارم با هاشون هم زیاد کار کردم البته نه در ایران ..... سرهنگ پوزخندی زدو گفت : یعنی خارج از ایران که بودید اسلحه بهتر از این دو اسلحه نبود که باهاش کار کنید ؟ خیلی جدی گفتم : چرا اسلحه های دیدم که اصلا اسمشون تو ذهنم نمونده با تکنولوژی بسیار بالا و به روز ولی تو خود امریکا هم برای اموزش قناصه زن ها از همین دو اسلحه بیشتر استفاده می کردن ... سینه امو از اکسیژن پر کردمو ادامه دادم : این اسلحه درسته خیلی قدیمی شده ولی هنوزم بین گان شوکرها از محبوبیت زیادی برخورداره !!! سرتیپ بود که ازم پرسید : برای چی ؟ علتشو می دونید ؟ خوب علت های مختلفی داره .....ولی از نظر من چون این نوع اسلحه ها لگدی ندارن محبوبت بیشتری دارن سرهنگ که خیره به من بود بعد از مکث کوتاهی گفت : تو صحبت های شما صحبت از دراگون کردید چقدر شناخت از این اسلحه دارید ؟ دوباره نفس عمیقی کشیدمو گفتم : خوب می دونم که بهترین زمان برای شلیک از 5تا 7ثانیه است دراگون ..دراگانف یا همون اژدها لگد ضربه نداره ساخت کشور روسه درسته قدیمی شده ولی هنوزم جزو بهترین هاست دوربینی که می شه روش نصب کرد می شه هم انالوگ دار نصب کرد و هم دییجیتالیشو بردش 1200متر ... ولیj, برد 800متر تلفات صد در صدی داره ...... خان زیادی داره که باعث پرتاپ شدید گلوله می شه و سرمو به سمت سرهنگ گرفتمو گفتم : دیگه چیشو بگم حس کردم سرهنگ می خواد یه لبخند بزنه ولی جلوی لبخندشو می گیره سرهنگ گفت و اما اخرین سوال چرا گفتی از ژسه خوشت نمی یاد ؟ یکمی خودمو تو صندلیم جابجا کردمو گفتم : به همون دلیلی که خود شما نظامیا به ژسه می گید نارفـــــــــــــیــــق حرفمو که زدم نگاهم خورد به چشمهای سرهنگ اخمو دیگه اونم عملا داشت لبخند می زد چه عجب من لبخند این اقا اخمو رو دیدم ولی خداییش وقتی لبخند می زنه عجب تیکه ای می شه !! حاجی سردار جون هم اروم می خندید به بقیه هم نگاه انداختم تموم جمع شاید لبخندشدون کمرنگ بود ولی تو چشماشون طوفان خنده بود !!!!!!!! تو دلم خدا رو شکر کردم .............. سردار به جمع و مخصوصا سرهنگ اخمو گفت : حقیقتا من اصلا فکر نمی کردم خانوم طهورا جهان نصف نصف این اطلاعات رو هم داشته باشن از نظر من ایشون فرد لایقی هستند ولی نظر جمع هم برام محترمه !!! سردار از من خواست بیرون اتاق منتظر بمونم اروم بلند شدم و از در اتاق کنفرانس بیرون زدم چی تو اون اتاق منتظر من بود خدا عالمه !!!! پیش خودم گفتم اگه قرار بود من بیرون بمونم و اون ها در مورد همکاری من رای گیری کنند دیگه چه کاری بود که این همه از من سوال جواب کنند شایدم می خواستن اول اطلاعات منو محک بزنن این فرضیه بیشتر به عقل نزدیکتر اومد!!!!!! یاد سرهنگ اخمو افتادم اخرم نه اسمشو فهمیدم نه فامیلیشو ولی چه شخصیت محکمی داشت !! اگه اخمشو فاکتور می گرفتم هم خوش چهره بود و هم خوش هیکل چقدرم محکم راه می رفت چه چشمای داشت موهاشو چقدر قشنگ ارایش داده بود عجب قدی داشت ااااااااااه طهورا بسه دیگه خوبه با یه من اخم نگاهت می کرد چقدر تعریف می کنی ازش ؟؟؟؟ دوباره به خودم گفتم : خوب ادم تعریفی رو باید تعریف کرد دیگه ........... شالمو رو سرم درست کردم زمان خیلی زیادی می گذشت حوصله ام به شدت سر رفته بود هیچ صدای هم از اتاق بیرون نمی یومد بد جور کرمه فضولی تو روح و روانم ول ول می کرد !! چند بار بلند شدم و نزدیک در رفتم ولی بخاطر اگوستیک بودن در هیچ صدای شنیده نمی شد کم کم داشت خوابم می برد که در اتاق باز شد ......... چند نفری بیرون اومدن منم سریع بلند شدم یکی از اون سرهنگ جونها سمتم اومد و گفت به گروه خوش امدید بقیه هم یه چیزای گفتن ولی من فقط تو فکر خوش امد گویی بودم که سرهنگ گفت همشون از پله ها پایین رفتن ولی هنوز کسی از من نخواسته بود وارد اتاق بشم بعد از دقایقی سرتیپ هم بیرون اومد دوباره بلند شدم سرتیپ نزدیک من ایستادو گفت : دخترم موفق باشی برو تو اتاق سردار کارت داره با خوشرویی از سرتیپ تشکر کردم و با زدن چند ضربه به در که نمی دونستم شنیدن یا نه !! وارد اتاق شدم کسی جز حاجی سردار و اون سرهنگ خوشگل اخمو تو اتاق نبود اروم سلام مجدد دادم سردار با لبخند جواب منو داد و گفت بفرما بنشین یه زیر چشمی به سرهنگ اخمو نگاه کردم اوه اوه بازم اخماش تو همه سردار بعد از کمی مقدمه چینی گفت : ما از سرهنگ خواهش کردیم که شخصا رو شما نظارت داشته باشن امیدوارم شما هم حساسیته این موضوع رو درک کنید و همکاری خوبی با سرهنگ داشته باشید!! سردار از رو صندلی بلند شد و در حالی که از پشت میز فاصله می گرفت گفت : دخترم هر سوالی داشتی از سرهنگ بپرس من باید برم جلسه ای دارم که تا همین الانشم خیلی دیر شده .....! سرهنگ سریع بلند شد و برای سردار پا کوبید سردار راحت باشی به اخموی بد اخلاق گفت و از من خدافظی کردو رفت حالا .......من موندم و اخموی بد اخلاق سعی کردم از رو اتیکت فرمش اسمشو ببینم ولی فاصله زیاد بود و نمی شد سکوت کرده بودیم من که سوالی نداشتم یعنی داشتما نمی دونستم از کجا شروع کنم ! سرهنگ اخمو هم که دید من لب از لب باز نمی کنم گفت : سوالی ندارید؟ نگاه سرهنگ کردمو گفتم : تا دلتون بخواد سوال دارم فقط الان هیچی تو ذهنم نیست !؟ سرهنگ پوزخندی زدو گفت : بدونید که من مخالف صد درصد حضورشما بودم ولی خوب نمی شد رو حرف حاجی که ارشد همه ی ما هست حرفی زد ..! پس مراقب باشید من تحمل هیچ گونه بی نظمی و ندارم .......و مطمئن باشید کوچکترین موردی رو ببینم شدیدا تنبیه می شید ../ نمی دونم چرا بی اختیار پرسیدم : سرهنگ منم باید وقتی شما می یاد پا بکوبم ؟؟؟ سرهنگ اخمو لباشو به هم فشار داد ولی چشماش خنده ی درونیشو لو می داد نفس عمیقی کشیدو محکم گفت : نیازی به این کار برای شما نیست // دوباره گفتم : چرا شما با من لجید ؟ -سرهنگ متعجب زده گفت : من کی همچین چیزی گفتم ؟؟؟ -همین الان به من گفتید مخالف 100در100 این موضوع هستید .. -سرهنگ با خودکار تو دستش رو میز چند ضربه زدو گفت : به نظر من یک خانوم باید بشینه خونه اش و به بچه هاش رسیدگی کنه من با شخص شما خصومتی ندارم فقط نظرم نسبت به جنس مونث اینچنین ..! با پروی تمام که مختص خودم بود گفتم : اشکالی نداره سرهنگ درکتون می کنم ولی خوب عادت می کنید ../ سرهنگ خیلی جدی نگام کردو گفت : به چی عادت می کنم ؟؟؟؟؟؟ -به حضور من عادت می کنید سرهنگ !!!!!! سرهنگ چشماشو ریز کردو گفت : واگه عادت نکنم ؟؟؟؟؟ در حالی که گوشه ی شالمو تو دستم پیچ و تاپ می دادم گفتم : من خودمو می شناسم شما به من عادت می کنید .... سرهنگ کلافه از بلبل زبونیه من گفت : خانوم دانش بهتره الان برید پیش سرهنگ یزدی ایشون منتظر شما هستند در ضمن هر روز ساعت 7صبح شما تشریف می یارید ستاد برای اموزشهای لازم خود سرهنگ از تلفن رو میز حاجی داخلی مورد نظرو گرفت و صحبت کرد وقتی مکالمه اش تموم شد بلند شد منم به تبعیت از سرهنگ بلند شدم و ایستادم قدمهای سرهنک محکم و بلند بودن جناب اخمو خودشو رو به روی من رسوند کمی سرمو بلند کردم اها این شد می خواستم اسمشو بخونم ولی هر چی رو سینه هاشو نگاه کردم اتیکت ندیدم یعنی چی ؟ خوب حالا چی کار کنم ؟؟ سرهنگ خالی صداش بزنم ؟! صدای سرهنگ طنین انداز مجدد سکوت اتاق شد که پرسید: چه چیزی در لباس من نظر شما رو جلب کرده خانوم دانش ؟؟؟! بگی نگی یکمی خجالت کشیدم سرمو یه کوچولو خم کردمو گفتم : خوب نداشتن اتیکت رو لباس فرمتون سرهنگ سکوت کرده بود بعد از مکثی گفت : بهتره برید طبقه ی پایین اتاق 211 جناب سرهنگ یزدی منتظرتونن و با دست در و نشون داد .............. اه چقدر گوشت تلخ بود خوب مگه می مرد اسمشو بگه ............ منم چیزی نگفتم و به سمت در حرکت کردم حتی ازش خدافظی هم نکردم از پله ها سرازیر شدم به شماره اتاقها نگاه کردم اها پیداش کردم جلوی در یه سرباز نشسته بود که اسلحه هم داشت رفتم روبروش ایستادمو گفتم من دانش هستم باجناب سرهنک یزدی کار داشتم !!!!!!! سرباز سرشو تکون داد و گفت : بفرمایید سرهنگ منتظرتون بودن خود سرباز درو برام باز کرد وقتی وارد اتاق شدم اولین چیز که نظرمو جلب کرد قاب عکس بزرگی از بابا و طاها بود زیرشم عنوان شهید و یاد کرده بودن برای لحظه ای حس کردم زنده اند و دارن منو نگاه می کنن با صدای عمو نگاهمو از قاب رو دیوار گرفتم و به عمو سپردم و گفتم : -سلام عمو مجید خسته نباشید ؟ عمو مثل همیشه با ظاهری اراسته و اخلاق مهربونش جوابمو داد و گفت : - سلام ...طهورا خانوم خوش اومدی !!!!!!! -مرسی عمو جون چه اتاق قشنگی دارید عمو ؟ ممنون دخترم مبارک نفر بعدیش باشه !! دوباره چشمم به قاب عکس افتادو گفتم : یعنی چی عمو نفر بعدی کیه ؟ عمو مجید اومد و رو صندلی مقابلم نشست و گفت : هیچی دیگه عمو جون حکمم اومده دیگه زنبیل بدست شدم ! با تعجب به عمو نکاه کردمو گفتم : بازنشسته شدی ؟ -اره عمو جون بهتره بگی با زن نشسته شدم عمو اینو گفتو خودش با صدای بلند خندید ........ -عمو کی باید پست و تحویل بدید ؟ -اخر این ماه به هر حال مبارکه انشاله -مرسی دخترم دیگه باید کارمو تحویل نیروی جونتر بدم !!!!! عمو من نمی دونستم عکس بابا و طاها رو دارید ؟ عمو یه نگاه به قاب پشت سرش انداختو گفت : هردوشون عزیز من بودن !!!!! من و پدرت همرزم بودیم بعد از این که جنگ تموم شد من جذب نیروی مسلح شدم و پدرت درسشو ادامه داد حالا اون رفت و من موندم ......موندم که از دخترش حمایت کنم طهورا چرا قبول کردی عمو جون ؟ دستی به صورتم کشیدمو گفتم : عمو باید قبول می کردم من قسم خوردم !!!! عمو سکوتی کردو گفت : می دونی چقدر خطر ناکه ؟ می دونی چیا منتظرته ؟؟/ -عمو من همه چیزو می دونم با علم این موضوع پذیرفتم که با ستاد همکاری کنم عمو زل زد تو چشمامو گفت : اگه برات اتفاقی بیافته من شرمنده پدرت می شم چقدر من عمو مجید دوست داشتم چقدر برام قابل احترام بود ..... اروم گفتم : عمو مجید مگه شما همیشه نمی گید بی اذن خدا برگی از درخت جدا نمی شه ؟؟؟! اگه قرار به افتادن اتفاق برای من باشه باور کنید منو تو گاو صندق هم بزارید اتفاق می افته پس نگران چی هستید ؟؟؟؟؟ عمو سرشو تکون داد و گفت : حق با تو دخترم ..ولی .... عمو نفس صدا داری کشیدو ادامه داد : حالا قراره تحت نظارت کی باشی ؟؟ -عمو اسمشو نمی دونم یه سرهنگ بد اخلاق اخمو !!! عمو بلند خندید و گفت : سرهنگ مقدم و می گی ؟ -نمی دونم عمو ولی چقدر اخمو به منم گفت من مخالف صد در صد حضورت هستم ! عمو دوباره خندید وقتی خنده اش تموم شد گفت : خیالم راحت شد پندار ادم با مسئولیتی /// پس اسم سرهنگ اخمو پندار بود وای غش کردم عحب اسمی داره !!! از عمو پرسیدم : عمو چقدر جوونه !! -اره دخترم سرهنگ جوان و کار بلدیه ........ پس چطوری با این سنش سرهنگ تمومی داره عمو مجید ؟ عمو گفت : به خاطر مدرک تحصیلیش پندار دکترای هوانیروز از دانشکده افسریه داره هم سرهنگه هم استاد دانشکده افسریه ....... دوباره گفتم : عمو چرا رو لباسش اتیکت نداشت من هرکی رو دیدم اسمش رو لباسش اتیکت خورده بود؟؟؟!! عمو با مهربونی جواب داد : عمو جان از سرگرد به بالا اگه بخوان دیگه رو لباس اتیکت نمی زنن مگر تو شرایط ویژه ........ پس دلیلیش این بود که رو لباسش اتیکت نبود عمو خیلی با من صحبت کرد از خاطرات قدیم که با پدرم داشت اخر حرفاش هم گفت : خوشحالم پندار مسئولیت تو رو به عهده داره خیالم راحته تو هم سعی کن حرفشو گوش بدی با اوردن چای توسط همون سرباز حرف کشیده شد به مسائل دیگه یک ساعتی می شد تو اتاق عمو بودم عمو به ساعتش یه نگاهی انداختو گفت : بلند شو دخترم امروز منم زود می یام خونه بریم ببینیم عمه ات در چه حاله ؟ با عمو از ستاد خارج شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم شب که امیر رسید کلی با من دعوا کرد که چرا این پیشنهادو پذیرفتم من که هنوزم باهاش سرسنگین بودم از هر 10سوال امیر یکیشو نصفه و نیمه جواب می دادم اخرم با وساطتت عمو دعوا ختم پیدا کرد شب بود و من تو اتاقم استراحت می کردم در اتاقم زده شد شالمو رو سرم انداختم و دروباز کردم امیر بود که گفت : طهورا می خوام باهات حرف بزنم ؟ در اتاقو بازتر کردمو گفتم : بیا تو // امیر در اتاقو بست و خودشم به در تکیه زد و گفت : طهورا اینکارو نکن برو بگو پشیمون شدی !!!!!! - به امیر نگاه کردم نمی دونم چرا حس کردم طاها داره ازم می خواد اروم به امیر گفتم :چرا ؟؟ -طهورا تو نمی فهمی بخدا قسم خطرناکه خواهش می کنم ؟ -نمی شه امیر من خودم دوست دارم در ضمن با من از خطر حرف نزن اگه تو موضوع و باز نمی کردی من تا الات حساب اتابک هم رسیده بودم یادت باشه این تو بودی که همه چیو بهم ریختی !!/ امیر از در اتاق فاصله گرفت و اومد کنار من رو تخت نشست و گفت : طهورا به جون مادرم من فقط به خاطر خودت این کارو کردم اگه دست اون بی ناموسها می افتادی ...... امیر طبق معمول دوباره حرفشو کامل نکرد اروم گفتم : امیر من از سر دلشادی این کارو نکردم منم هدفی دارم و امید وارم تو به انتخاب من احترام بزاری امیر من به عمو مجیدم گفتم : اگه قسمتم مرگ باشه مطمئن باش می میرم ولی اگه عمرم به دنیا باشه بین یه جماعت ادمکشم که باشم بازم خال بر نمی دارم امیر تو مثل طاهای برام می دونی که تو فامیل فقط با تو جورم بزار حس کنم می تونم بهت اعتماد کنم برام طاها باش حمایتم کن .....راهنماییم کن ........ولی منعم نکن !!!!!!!! امیر سرشو پایین گرفت و با دستش شقیقه هاشو فشار داد و گفت : طهورا تو واقعا منو مثل طاها می بینی ؟ اروم دستمو گذاشتم رو دست امیر و اندکی فشار به دست امیر دادم و گفتم : اره ...تو برام مثل طاها هستی امیر نفس عمیقی کشید حس کردم اینجوری می خواد بغض گلوشو قورت بده شاید اونم مثل من یاد طاها افتاده .... ارمیر اروم و زمزمه وار گفت : باشه حالا که تو می خوای منم قبول می کنم یعنی چاره ی دیگه ای برام نزاشتی می شم طاهـــــــــــــــــا پوزخندی زدو ادامه داد : حوبه من خواهر دار می شم نه چک زدم نه چونه مفتی ابجی اومد تو خونه ........ امیر اینو گفت و از رو تخت بلند شد خیلی اهسته به من شب بخیر گفت و در اتاقو پشت سرش بست خیالم کمی راحت شد با این که از دست امیر به شدت دلگیر و دلخور بودم ولی دوست نداشتم ناراحت ببینمش وچقدر ته دلم خوشحالم که امیرم با این موضوع کنار اومد و پذیرفت ...... بعد از رفتن امیر رو تخت دراز کشیدم تا چشمامو بستم اولین چیزی که پشت چشمام نقش بست صورت سرهنگ اخمو بود سریع چشمامو باز کردم و سعی کردم بخوابم ولی بی نتیجه بود تا چشمام رو هم می افتاد چهره ی جذاب و نیمه خشن پندار مقدم تو نظرم مجسم می شد دیگه سعی نکردم پندار و از ذهنم دور کنم چون نتیجه ی مثبتی نمی داد کمی بهش فکر کردم به قد بلندش به صلابت صداش به چشماش که خیلی خاص بودن حتی به پوزخند زدناش ........... دو هفته بود که من یا با امیر یا با عمو مجید هرروز به ستاد می رفتم بالاجبار تو کلاسهای تشریحی شرکت می کردم بیشتر چیزهای که اموزش می دادن و بلد بودم ولی خوب نمی شد اعتراضی کرد تو کلاس ها چند خانوم دیگه هم بودن همه به شدت محجبه فقط من بودم که مقنعه سرم می کردم و از چادر خبری نبود با خانومها در حد سلام و لبخند به روی هم اشنا شده بودم یه روز صبح که از خواب بیدار شدم و اماده شدم و رفتم پایین عمو مجیدو دیدم که فوق العاده شیک کرده بود لباس خاصی هم تنش بود که من تا اون روز تو تنش ندیده بودم امیر هم لباس فرم پوشیده بود چه خبر بود خدا می دونست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با خنده به عمو مجید گفتم : عمو خبریه ؟ شیک کردید ؟ عمو خندید و گفت : خبر که هست ولی تو ستاد می فهمی !!!! هر چی اصرار کردم نه عمو مجید حرفی زد نه امیر بعد از خوردن صبحانه هر سه با ماشین امیر راهیه ستاد شدیم واقعا عجیب بود هر کی رو می شناختی خودشو کلی شیک کرده بود و از اون لباسهای که طی هفته می پوشیدن خبری نبود ..... عمو گفت امروز کلاس نداری برو خودتو تا یه ساعت سرگرم کن بعد امیر می یاد دنبالت منم رفتم تو محوطه ی ستاد جای که یه بوفه هم داشت رو یکی از صندلی های بیرون نشستم و سفارش یه چای دادم به بید مجنون های قدیمی نگاه می کردم و چاییمو مزه مزه می کردم باصدای امیر فهمیدم یه ساعتم گذشت امیر گفت : طهورا بلند شد بریم محوطه رژه .....! لیوان چای یک بار مصرفمو داخل سطل زباله انداختم و با امیر همگام شدم گفتم : امیر چه خبره خوب من هیچ وقت ندیدم به غیر از روزهای خاص تو لباس فرم تنت کنی ؟ تازه لباس عمو هم فرق داشت پوتین هم پاش نکرد جون من بگو چه خبریه ؟؟ امیر که لبخند به لب داشت حرفهای منو می شنید گفت : دختر چقدر عجولی خوب صبر کن !!! الان می فهمی چه خبره ؟ در ضمن هیچ وقت جون خودتو قسم نده !! تو دلم گفتم : نخیر از این امیرم نمی شه چیزی کشید بیرون ...... پشت ساختمون ستاد یه ساختمون خیلی بزرگ وجوداشت که من تا الان نرفته بودم داخلش ساختمون ستادو دور زدیم و وارد یه محوطه ی باز شدیم که یه قسمتی رو با چادر و اسپیس فریم پوشونده بودن و حالت سن درست کرده بودن قسمتی هم با صندلی های شیکی مبل کرده بودن ..... امیر با دست به قسمتی اشاره زدو گفت برو بشین برنامه که تموم شد خودم می یام دنبالت بسمت همون قسمت رفتم تعداد زیادی خانوم هم بودن بعضی هاشون مانتوهاشون خط داشت فهمیدم این ها هم درجه دار هستند به جای اینکه رو سرشونه هاشون درجه بزارن رو سر استین هاشون درجه می زارن اینم مطلبی بود که اونروز یاد گرفتم بی سرو صدا کنار چند خانوم جا گرفتم و نشستم تقریبا جزء صندلی های اولی نشستم به همه جا دید داشتم ..... یه گردان جمعیت با لباس های فرم ایستاده بودند و خیلی هام هم که درجه های بالای داشتند نشسته بودن اول برنامه یه قاری قران خوند و بعد از اتمام و فرستادن صلوات همون گردان شروع به رژه رفت کاملا محو رژه بودم همه تو یه خط انگار با خط کش اینها رو به صف کرده بودن پاها تا سینه بالا می یومد و دستها تا سرشونه و چنان پا کوبیده می شد که گفتم الاناست که اسفالت زیر پاشون ترک برداره عمو کنار حاجی سردار ایستاده بود و تماشا می کرد بعد از رژه حاجی سردار خودم سخنرانی غرایی کرد و مدال افتخار رو رو سینه ی عمو مجید نصب کرد کمی از فعالیت های عمو گفت و در اخر عمو رو ترفیع درجه کرد و عمو مجید شد سرتیپ کلی تو دلم ذوق کردم عمو هم با سردار دست داد و کمی برای حضار سخنرانی کرد من کاملا محو صحبت های عمو بودم سنگینی نگاهی رو رو خودم
حس می کردم ولی هر چی چشم می چرخوندم نمی فهمیدم این سنگینی از کدوم چشمه ؟؟؟؟؟؟ می خواستم دوباره به عمو نگاه کم که با یه جفت چشم تصادف کردم .... سنگینی نگاه مال کسی نبود به جز سرهنگ اخموی خودم مونده بودم چی کار کنم ؟؟ بی توجه به نگاهش سرمو بچرخونم یا سلام بدم   تصمیم گرفتم یه سری براش تکون بدم و همین کار رو هم کردم سرهنگ مقدم هم سری نامحسوس برام تکون داد و چشماشو به سمت دیگه ای معطوف کرد چقدر بهش لباس تشریفات می یومد خیلی خواستنی شده بود بعد از اتمام ویژه برنامه با امیر به سمت خونه حرکت کردیم تا رسیدم همه چیو مو به مو برای عمه با اب و تاب تعریف می کردم ولی عمو می گفت غلو کردم ... شسه ماه تمرین های تشریحی من به طول انجامید قرار شد بعد از گذروندن دوره های همچون عوامل حفاظتی و ادوات مخابراتی مستقیم عضو گروه ویژه بشم خود سرهنگ مقدم مسئول اموزش این قسمتها شده بود توسط امیر مطلع شدم که کلاسها تو اتاق خود پندار انجام می گیره اولین روز کلاسم با پندار بود راس ساعت پشت در اتاقش ایستاده بودم حضورمو توسط سرباز یا همون منشی پندار به گوش سرهنگ رسوندم وارد اتاق شدم اتاقش تقریبا به اندازه ی اتاق سابق عمو مجید بود ولی یکم شیک تر ... داشتم اتاقو برانداز می کردم که صدای سرهنگو شنیدم که می گفت : اگه نگاه کردنتون ادامه داره بگید تا من از اتاق بیرون برم به سرهنگ نگاه کردمو بدون هل شدن گفتم : سلام .....نه تموم شد !!! سرهنگ خیلی جدی با دستش اشاره کردو گفت : بشینید منم نشستم مثل یه دختر خوب پندار تکیه به صندلیش زدو گفت : باید خیلی خوش شانس باشی که من خصوصی دارم برات کلاس اموزشی می زارم !! خیلی این پندارخان اخمو پرو بود باید یکمی حالشو جا می اوردم وگرنه عقده ای می شدم !!! زل زدم به چشماشو گفتم : حتما همین طوره سرهنگ ولی این خوشبخت بودن گویا دوجانبه است شما هم باید خیلی مسرور باشید که افتخار اینو پیدا کردید که به من اموزش بدید !!! چشمای پندار گرد شد منم با ارامش داشتم نگاش می کردم تو دلم گفتم : اخیش دلم خنک شد پندار جون خوردی ...حالا هسته اشو اخ کن بیرون ........ سرهنگ گفت : خیلی زبونه تندی داری ؟ مراقب باش همین زبون سرتو به باد نده !! با همون ارامش گفتم : سرهنگ شما اولین نفری نیستید که این حرفو می زنید ولی خوب عادت می کنید ........ سرهنگ پندار مقدم نفس عمیقی کشید و شروع کرد به توضیح دادن ادبات مخابری از انواع شبیه خون زدن ها گفت و موردهای مهم از موقعیت شناسی و زمان تیراندازی چند تا سوال ازم پرسید که منم مثل بلبل براش چهچه زدم دوساعت داشتیم تو اتاق سرهنگ تو سرو کله ی هم می زدیم وقتی صحبت های سرهنگ تموم شد به من گفت : کارت خوبه .....اماده باش قراره از این به بعد وارد بازی اصلی بشی !!! پندار از جاش بلند شد و به سمت کتابخونه ای که گوشه ی اتاق قرار داشت رفت از یه زونکن یه پوشه ی ابی در اورد و به سمت من اومد وقتی نزدیک به صندلی من رسید پوشه گرفت به سمتم و گفت : اینو برو بخون اطلاعاتشو در بیار هر اسم هر نشونی برای ما حکم سر نخو داره تمومشو با دقت بخون وقتی تموم شد برای من بیار پوشه رو از پندار گرفتم و گفتم :باشه حتما فقط می شه بگید کجا باید این پرونده رو بخونم ؟ پندار دستی به گوشه ی لبش کشیدو گفت : فکر این جا رو نکرده بودم الانم که اصلا اتاق خالی نداریم پندار چند لحظه مکث کرد .....ادامه داد : چاره ای نیست با دستش به در تو اتاقش اشاره کردو گفت : برو تو اون اتاق تا بتونم در اولین فرصت برات یه اتاق جور کنم اروم بلند شدم و همراه خود پندار وارد یه اتاق دیگه شدیم این اتاق خیلی کوچیک بود شاید 6متری بود یه میز کوچیک هم داشت با یه صندلی گوشه ی اتاق یه فرش سجاده مانند هم پهن شده بود فکر کنم این اقا پندارمون اهل نماز هم بود صدای پندار افکارم و گسیخته کرد و گفت : هرچی خواستی بهم بگو رو میزو نگاه کردمو گفتم : می شه الان بگم ؟؟ -بگو ..... -کاغذ سفید –خودکار-.... پندار از در خارج شد و بعد از چند لحظه هر چیزی که خواسته بودمو برام اورد و داد دستم بعد از رفتن پندار سریع پشت میز جا گرفتم و شروع کردم به خوندن پرونده موضوع پرونده درباره ی یه گروه باج گیر بود اولش که اصلا سر در نیاوردم کی به کیه ؟؟؟ شاید هفت هشت بار پرونده رو خوندم تا فهمیدم رابطه ی اسمها باهم چیه ؟ سر درد گرفته بودم اخه منو چه به این کارها !!!!!!! اروم سرمو رو میز گذاشتم از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد ...... با صدای برخورد در بیدار شدم پندار بود که داشت منو نگاه می کرد همچین نگام می کرد که گفتم شاید شاخی چیزی رو سرم جوانه زده !!!!!!! یکمی چشمامو مالیدمو گفتم : دعوام نکنید خوب خوابم گرفت پندار بدون این که چیزی بگه از اتاق خارج شد یکمی تن و بدنمو کش دادم تا خستگی از تنم در بیاد داشتم موهای پریشونم تو کش می کردم که یادم افتاد ای دل غافل جناب سرهنگ منو بی حجاب سر دیده پس بگو چرا سرم داد نکشید نگو بی چاره هنگ کرده بود !!!!!! از بد جنس بودن خودم خنده ام گرفته بود اخه کیو دیدی که تو محل کارش بدون روسریو مقنعه کار کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی برای من عادی بود چون اون یکسالی که امریکا پیش دایی احمد بودم بی حجاب رفت و امد می کردم و البته از حد خودم هم پا فراتر نمی زاشتم .....! با بی خیالی مقنعه امو رو سرم صاف و صوف کردمو با برگه ای که تموم اطلاعات بدرد بخور پرونده رو توش نوشته بودم از در اتاق بیرون رفتم پندار پشت میزش نشسته بود جفت پنجه های دستاش تو موهاش بود و سرش پایین انگاری داشت فکر می کرد هنوز متوجه من نشده بود پندار با صدای بلندی گفت : خدا بخیر بگذرونه با این .....عجب گرفتاری شدما!!!! با صدای بلندی گفتم : انشاله خدا بخیر می گذرونه سرهنگ .. خدا بد نده گرفتاری براتون پیش اومده ؟؟ سرهنگ از صدای من سریع حالتشو عوض کرد و با ژست به صندلیش تکیه زد عوض جواب من پرسید: تموم شد ؟ چی فهمیدید ؟ هرچی که از کل پرونده فهمیده بودم و براش شرح دادم اونم همش سرشو واسه من تکون می داد خلاصه پرونده رو هم رو میزش گذاشتم و گفتم : سرهنگ اگه ازتون چیزی بپرسم عصبانی نمی شید ؟ سرهنگ که داشت به دست خط خرچنگ قورباغه ی نگاه می کرد گفت : اگه می دونید عصبانی می شم نپرسید ؟ -اخه نمی شه نپرسم باید بپرسم !!!!؟ سرهنگ کاغد تو دستشو انداخت رو میزو کلافه وار پرسید : بپرس!!!!!!! چه جالب بود این سرهنگ جون چون بعضی وقتها فعل جمع می زدو بیشتر وقتها مفرد تو دلم واسه خودم شونه ی خیالی بالا انداختمو گفتم : بی خیال بزار هرجور عشقشه حرف بزنه کی به کیه ؟؟؟ اروم به سرهنگ گفتم : من قراره بشینم این جا و پرونده بخونم من اصلا از این کارها سر در نمی یارم سرهنگ پوزخندی زدو گفت : کاملا معلومه سر در نمی یارید از شرح خلاصه تون فهمیدم بعد هم ادامه داد : حالا هم بهتره برید دیگه کاری نیست !!!!!! دیگه چیزی نپرسیدم اروم به سمت همون اتاق رفتمو کیفمو برداشتم دلم نمی خواست از سرهنگ خدافظی کنم ولی یجورای ازش حساب می بردم البته خیلی هم نه ولی خوب ....... در حالیکه به سمت در خروج می رفتم اروم گفتم : خداحافظ .... هنوز درو باز نکرده بودم که سرهنگ گفت : صبر کن !!!!!! برگشتم سمت سرهنگ مثل بیشتر وقتهای که ناراحت می شم و لب ور می چینم الانم لبامو ورچیده بودم سرهنگ که نگاهش به لبام بود گفت : یه خبر خوش !!!! ابروهای من از شنیدن این حرف بالا پریدن و مشتاقانه منتظر این خبر خوش بودم سرهنگ گفت : برای هفته ی بعد اماده باش قراره یه شبیه خون داشته باشیم از امروز تا سه شنبه استراحت کن سه شنبه که اومدی موضوع رو برات شرح می دم من قشنگترین لبخند عمرمو زدمو گفتم : اخ جون مرسی سرهنگ خیلی ماهی !!!!!! سرهنگ متعجب از حرف من شده بود ولی سریع جای تعجبو لبخند گرفت تا فهمیدم چه سوتی دادم خدافظی سریعی کردمو از اتاق بیرون زدم ..........     حساب کردم یعنی چهار روز خونه باید می موندم بدم نیومد یکمی استراحت می کردم تازگیا برای راحتی عبور و مرورم به ستاد یه کارت صادر شده بود دیگه راحت می تونستم داخل ستاد بشم از ستاد بیرون زدم و رفتم سمت خیابون برای یه تاکسی دست بلند کردم و خودمو به خونه ی عمه معصومه رسوندم ......! کرایه تاکسیو پرداخت کردم عمه بهم یه کلید یدک داده بود با همون کلید درو باز کردم و وارد خونه شدم از همون پایین پله ها عمه رو صدا زدم وارد خونه که شدم قشنگترین صحنه ی عمرمو دیدم عمو مجید درحال پاک کردن لوبیا سبز بدون سلام دادن نشستم و شروع به خندیدن کردم از بس خندیده بودم از چشمام اشک می یومد خنده ام که تموم شده بریده بریده به عمو مجید و عمه سلام دادم عمو مجید هم می خندید خدایی...... ادم با جنبه به این عمو مجید من می گن !!!! عمو مجید با خنده گفت : پدر صلواتی به چی اینجوری می خندی ؟؟؟ گفتم : عمو بخدا شما هم جای من بودی می خندیدی سرتیپ مملکت در حال پاک کردن لوبیا !! عمه هم با صدای بلند خندید هر سه می خندیدم خیلی وقت بود از ته دلم نخندیده بودم !! بعد از کمی سر به سر گذاشتن عمو به عمه کمک کردمو گفتم : عمه من سه چهار روز ور دل خودتونم سرهنگ بهم مرخصی اجباری داده ........ *** شب که امیر اومد بهش گفتم سرهنگ چی گفته ! بعد از این که گوش داد خیلی جدی گفت : طهورا ... اولین درس نظامیت رازداریه نباید این ها رو برای من می گفتی !!
حالا این بار اشکالی نداره ولی یه نظامی باید اسرار شو تحت هیچ شرایطی به زبون نیاره به حرف امیر خوب فکر کردم بی راه نمی گفت ........... بهش گفتم : امیر خیلی چیزهاست که باید به من یاد بدی !/ امیر لبخندی زدو گفت : باشه هرچی خواستی ازم بپرس مطمئن باش دریغ نمی کنم / با امیر در حال حرف زدن بودیم که عمه با صدای بلندی امیرو مخاطب قرار دادو گفت : امیر جان برای پس فردا مهمان داریم دیر نکنیا پسرم ؟/ امیر گفت : مامان جان مگه کارم دست خودمه ... حالا این مهمونتون کیه که می گید دیر نیام ؟؟ عمه یه نگاه به من انداختو گفت : خانواده ی حشمتیو دعوت کردم ! خیلی وقت بود می خواستم این کارو کنم ولی جور نمی شد دیگه واسه پس فردا برنامه ریزی کردم ../ امیر که به عمه نگاه می کرد گفت : خوب مامان من برای چی باشم نکنه توقع دارید همصحبت خانوم حشمتی باشم ؟ من اروم زدم زیر خنده عمه اخمی به امیر کردو جواب داد : یعنی چی ؟ پسر جوان داره نکنه توقع داری من و طهورا با پسرش همصحبت بشیم ؟؟؟ عمه درست دست گذاشت رو نقطه ضعف امیر چون امیر بلافاصله جواب داد : نه این چه حرفیه من پس فردا ظهر می یام خونه !! من و عمه یه نگاه بهم ردو بدل کردیم و من اروم واسه عمه چشمک زدم که از نگاه عمو مجید پنهون نموند امیر به هوای زدن مسواک جمع و ترک کرد منم اروم گفتم : ایول عمه خوشم اومد عجب فکری ......... عمو مجید به عمه معصومه گفت : خانوم به پسر من شبیه خون می زنی چرا رک و راست نمی گی واسه چی این مهمونیو برپا کردی ؟ عمه معصومه گفت : اقا شما که خودت شاهد بودی چند بار به این پسر گفتم بریم براش خواستگاری ولی دیدی چه قشقرقی به پا کرد پس به قول طهورا باید تو عمل انجام شده قرارش بدیم .../ عمو مجید گفت : هر جور که صلاح می دونید فقط یادتون باشه ما یک ماه و نیم دیگه عازم هستیما عمه معصومه لبخند زدو گفت : به امید خدا تا اون موقع جواب امیرو هم گرفتم//.. و با خیال راحت راهی سفر می شیم عمه معصومه مثل کسایی که یه موضوع یادشون افتاده گفت : راستی اقا مجید اونجور که از حرفای امیر و شما فهمیدم امیر داره می ره خاش ماموریت اینجوری که من و شما هم راهی خونه خدا بشیم طهورا تنها می مونه ؟ قبل از این که عمو مجید جواب بده گفتم : عمه مثل این که من سه سالی می شه تنها زندگی می کنما ........فراموشتون شده ؟ دوباره ادامه دادم : با خیال راحت برید ... زیارت خونه ی خدا که قسمت هر کسی نمی شه ؟ از جانب من هم خیالتون راحت باشه تو این مدت یا می رم خونه خودمون یا همین جا می مونم ../ عمه معصومه گفت : طهورا جان اینطور دلم راضی نمی شه تنهات بزارم ! اخم و لبخندمو قاطی کردمو گفتم : دلتون باید راضی بشه چون من یه عالمه ازتون سوغات می خوام هم برای من بیارید هم برای زن امیر ..! دیگه صبر نکردم عمه بیش از این برای تنهای من نوحه سرایی کنه./ بلند شدم و با یه شب بخیر به سمت اتاقم رفتم فردا روز پرکاری داشتیم اروم چشمامو رو هم گذاشتم خواب و میهمان چشمام کردم با افتادن افتاب تو چشمام از خواب بیدار شدم به خودم گفتم :یادم باشه از عمه بخوام یه پرده ی کلفت به چای این پرده حریر بزاره صبح ها خواب به چشمام حرومه !! رو تخت رو سریع انکاد کردم و به سمت پایین حرکت کردم بعد از زدن اب به دست و روم وارد اشپزخونه شدم عمو مجید و عمه داشتن صبحانه می خوردن سلام و صبح بخیری گفتم و برای خودم یه چای ریختم عمه داشت لیست خرید فردا شب و به عمو مجید می داد عمو بعد از تموم کردن صبحانه در حالی که سری تکون می داد گفت : برم که خرید کنم ای کاش حکم بازنشستگیم چند سال دیگه می یومد !!!!!! به روی عمو لبخند زدمو گفتم : عمو خوب برید پارک اون جا دوست پیدا کنیدو شطرنج بازی کنید من خیلی از بازنشسته هارو دیدم که اینجوری خودشون و مشغول می کنن عمو گفت : اره دخترم باید کاری کنم اینطوری بمونم تو خونه مریض می شم گذاشتم بعد از سفر حج به امید خدا وقتی برگردم حتما خودمو سرگرم می کنم الانم برم لیست خرید عمه اتو تهیه کنم .. اون روز کل خونه رو با عمه معصومه رفت و روب کردیم همه چیزو محیا برای پذیرایی از خانواده ی عروس خانوم از عمه اسم عروسو پرسیدم که گفت اسمش شقایق یه خواهرم داره به اسم شیفته یه برادر بزرگ هم داشتن به نام شهاب ..../ این شقایق خانوم دختر بزرگه خانواده ی حشمتی هست و با من هم سن و ساله / دانشجوی مدیریت هم بود این عروس خانوممون .../ عمه کلی تعریف کرد از نجابتش از اصالتش خلاصه این دختر کلی دل عمه ی مارو برده بود شب از خستگی خیلی زود بیهوش شدم *** تا عصر در حال چیدن میوه و سر زدن به غذاها گذشت امیرم طبق قولی که داده بود ظهر اومد خونه ...من قبل از اومدن مهمونها سریع یه دوش گرفتم تا بوی غذا ندم .. تو اتاقم داشتم از کمد لباس مناسب در می یاوردم که در اتاقم زده شد سریع رفتم پشت در ایستادمو گفتم : بله   صدای امیر بود که گفت : طهورا کارت دارم !! به امیر گفتم : امیر دارم لباس می پوشم نیم ساعت دیگه بیا امیر باشه ای گفت و دیگه صدای ازش در نیومد ./ با خیال راحت سر وقته لباسام رفتم از تو لباسام یه شلوار پارچه ای طوسی انتخاب کردم که کپ قشنگی داشت شلوارو همراه با یه شومیز سفید تن کردم یقه ی شومیز حالت کرواتی داشت و بلند بود اصلا اهل دامن و این جور چیزا نبودم از همون بچگی هیچ وقت پیراهن یا دامن نمی پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم و از بالای سرم با کش محکم بستم روسری زمینه طوسیمو سرم انداختم و از زیر تخت صندل های سفیدمو برداشتم و پام کردم اروم در و باز کردم می خواستم از پله ها پایین برم که یادم افتاد امیر بهم گفته بود کارم داره راهمو به سمت در اتاق امیر تغییر دادم با ضربه ای به در اتاق امیر اجازه ی ورود گرفتم وارد اتاق امیر شدم امیر داشت کتشو تنش می کرد یه نگاه به سرتاپای امیر کردمو سوتی کشیدم و گفتم : اوه لل چی شدی ؟ ببخشید جناب سرگرد امشب دامادیتونه اینجوری که عروس خانوم غش می کنه !! امیر لبخند زدو گفت : از دست طهورا من که فقط یه کت و شلوار تنم کردم خودتو بگو چه کردی ؟ به امیر گفتم : جدا"امیر خیلی جذاب شدی مراقب خودت باش شنیدم حشمتیا دوتا دختر دم بخت دارن ؟؟ امیر سری تکون داد و یقیه کتشو میزون کرد گفتم : چی کارم داشتی امیر ؟ امیر از تو اینه نگاهی به من انداختو گفت : طهورا امروز پندار مقدم و دیدم گفت : قراره با هم برید واسه شناسایی با دقت به حرفای امیر گوش دادم و گفتم : بهم یه چیزای گفت ولی کاملا شرح نداد به تو هم توضیح نداد امیر ؟ چرا یه چیزای گفت ولی بهتره از من نشنوی خودش برات توضیح بده بهتره با امیر از اتاق خارج شدیم وقتی پایین پله ها رسیدیم عمه کلی قربون صدقه ی امیر رفت البته واسه منم قربون صدقه می رفت ولی نه به اندازه ی امیر ........../ موقعی که عمه قربون صدقه امیر می رفت منو عمو مجید می خندیدم در حال سربه سر گذاشتن امیر بودیم که صدای زنگ اف اف بلند شد طبق مرسومات خانواده مردهای خونه رفتن برای پیشواز منم کنار عمه ایستادم جمع 5نفره ی خانواده ی حشمتی وارد شدن با همشون به گرمی احوال پرسی کردم وقتی همگی نشستن بلند شدم وبه سمت اشپزخونه رفتم سینی چایی وکه توسط عمه اماده شده بود به نشیمن بردم و به همه تعارف کردم وقتی پذیرایی کردم رو مبل تک نفره ای که باقی مونده بود نشستم اول از اقای حشمتی شروع به دید زدن کردم یه مرد تقریبا 60ساله با موهای یک دست سفید با کت و شلوار سورمه ای کنار اقای حشمتی خانومش بود که به محض رسیدن چادر مشکیشو با چادر گلدار سفید عوض کرده بود مثل عمه معصومه تپلی بود بهش می خورد 50سال داشته باشه نفر بعدی اقا پسر خانواده بود فکر کنم هسن امیر بود اونم کت شلوار مشکی پوشیده بود به صورتش نگاه کردم از اون قیافه های داشت که ادم یاد شهادت می افته صورت سفید با انبوه ریش مرتب شده ی مشکی قدو قواره اشم بدک نبود کلا همه چیزش بوی شهادت می داد ../ کنار دستش یه دختر نشسته بود که می خورد هفده هجده ساله باشه پس این نباید شقایق باشه زیاد روش مکث نکردم به اخرین فرد رسیدم خودش بود شقایق خانوم یه صورت گرد سفید داشت با ابروهای خوش حالت رو به بالا لبهای غنچه ای صورتی ... یه شال ابی کاربنی سرش انداخته بود که خیلی چهره اشو معصومانه کرده بود زیر چشمی به امیر نگاه کردم دیدم اونم داره به شقایق نگاه می کنه بعد از خوردن شام به کمک شقایق شیفته ظرف های کثیف رو شستیم با شقایق جورتر از شیفته شدم باهم خیلی حرف زدیم البته بیشتر من سوال می پرسیدم بعد از رفتن خانواده ی حشمتی رو به عمه که داشت پیش دستای کثیفو جمع می کرد گفتم : عمه الحق که انتخابت عالیه شقایق دختر خیلی خوبیه صدامو اهسته تر کردمو گفتم : عمه هنوز به امیر چیزی نگفتید؟ دیدم عمه داره اشاره می کنه نفهمیدم منظورش چیه گفتم : وا عمه چی می گی ...این جا که کسی نیست ؟ صدای محکم امیرو شنیدم که گفت : مامانم باید به من چیو می گفت طهورا ؟؟؟؟؟؟ یه لحظه سرجام کپ کردم وای این که تو نشیمن نبود ؟؟از کجا پیداش شد یهوووو..... به سمت امیر چرخیدم و گفتم : ها!!!!!! هیچی تو کی اومدی؟؟؟ در ضمن کار زشتی کردی به حرفای من و عمه گوش دادی ؟!! امیر پوزخندی زدو گفت : کار زشتو من نکردم شما ها کردید که برام نقشه کشیدید فکر کردید نفهمیدم ؟؟؟؟ امیر اینو گفت و به سمت پله ها حرکت کرد نفس عمیقی کشیدم وبه عمه نگاه کردم عمه پیش دستایو رو همین جوری رو میز گذاشتو نشست اروم رفتم کنارش نشستم دست عمه رو تو دستم گرفتمو گفتم : عمه بزار من با امیر حرف بزنم شاید تونستم قانعش کنم عمه غمگین نگام کردو گفت : فایده ای نداره طهورا من می دونم درد بچه ام چیه ؟ با تردید پرسیدم : چیه ؟ عمه گفت : طهورا بزار داستانی رو برات تعریف کنم شاید بدونی شایدم تا الان بی خبر بوده باشی .. دیگه با این حرف عمه هرچی سلول کنجکاوی تو مغزم بود شروع کردن به فعالیت گوشمو تیز کردم برای حرفای عمه .....عمه با لحن غمگینی گفت : یه شب امیر دیر اومد خونه پی گیرش شدم که چرا دیر اومده خونه اولش چیزی بروز نداد بعد از کلی قسم دادن گفت : مامان من می خوام ازدواج کنم ! ازخوشحالی رو پا بند نبودم ولی وقتی اسم طرف و برد ماتم زد مونده بودم چی کار کنم ؟ عمه سکوت کرد منم که از فضولی رو به موت بودم گفتم : عمه مگه اسم کیو برد ؟؟؟بگید دیگه ؟چرا مثل امیر نصفه حرف می زنید ؟ عمه اروم گفت : اسم تو رو برد طهورا تو اون موقع 17ساله ات بود از شنیدن این حرف از دهن عمه خشکم زد امیر منو می خواست این باور کردنی نبود !!!!؟؟؟ عمه ادامه داد بخاطر امیر با پدرت صحبت کردم ولی پدرت گفت : طهورا هنوز بچه است ابجی نگاه به قدو قامتش نکن ولش کنی دوست داره بره تو کوچه بازی کنه داداشم راست می گفت تو واقعا تو عوالم بچگیت سیر می کردی چه می فهمیدی سرو زندگی چیه ؟ شوهر کردن چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی به امیر گفتم : بچه ام چیزی نگفت تا مدت ها فقط سکوت می کردو تو فکر فرو می رفت چندباری خواستم براش استین بالا بزنم ولی هر بار اسم زن گرفتن وسط می افتاد غوغا می کرد طهورا هنوز دل امیرم پیش تو گیره .........../ من که از شنیدن این حرفها شوک زده شده بودم هیچی به عمه نگفتم فقط دیدم عمه اروم پیش دستی ها رو برداشت و رفت چند دقیقه ای رو مبل به همون حالت نشسته بودم من اصلا به این چشم به امیر نگاه نکرده بودم اخه اصلا بین ما چیزی پیش نیومده بود که بخوام فکر کنم امیر رو من نظری داره نباید بزارم این حس بیشتر از این باعث ناراحتیه امیر بشه باید خودم باهاش حرف بزنم با این فکر سریع خودمو از مبل جدا کردم و به سمت پله ها حرکت کردم بالای پله ها که رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق امیر رفتم صدای امیرو می شنیدم که زده بود زیر اواز چند ضربه به در زدم و اجازه ی ورود خواستم وارد اتاق امیر شدم امیر لباس راحتی تنش کرده بود و داشت یه چیزی می نوشت اروم به سمت صندلی خالی رفتمو نشستم به امیر گفتم : امیر کارتو بی خیال شو می خوام باهات جدی حرف بزنم امیر خودکارو رو میز انداختو کفت : می شنوم !!! چهره امو خالی از هرگونه احساس کردمو گفتم : امیر چرا من ؟ کاری کردم که باعث شد تو دلبسته ی من بشی ؟ امیر چنان نگا م کرد که گفتم سکته رو زد بیچاره ........../ تمام حرفای که از عمه شنیده بودما برای امیر بازگو کردم بعد از این که حرفام تموم شد سکوت کردم ........ باید می زاشتم امیر حرفای منو کمی تو ذهنش حلاجی کنه /// بعد از دقایقی امیر گفت : طهورا حالا که این بحث و خودت باز کردی بزار برات تعریف کنم من خودم هم نفهمیدم دلمو کی بهت باختم می دونم خیلی ازت بزرگترم ولی عشق سن و سال و دین و ایمون نمی شناسه من از وقتی خودمو شناختم دوست داشتم تموم ارزوهامو با تو ساختم نمی گم تو کاری کردی که من جذبت شدم اصلا ولی همون شیطنتهات همون کل کل کردنات همون لجبازیات که هیچ کدوم ارادی نبودن باعث شد من تو رو برای اینده ام ببینم طهورا خواهش می کنم منو به چشم طاها نبین ........./ امیر از رو صندلیش بلند شد و به سمت من اومد روبه روی من رو زانو نشست و گفت : طهورا با من ازدواج کن قول می دم خوشبختت کنم ..... مونده بودم چجوری امیرو قانع کنم از یه طرفی هم حسابی احساس عذاب وجدان داشتم گفتم : امیر من می شناسمت هر کی با تو ازدواج کنه خوشبخت می شه شک ندارم به این موضوع ولی من ادمش نیستم امیر من نمی تونم به تو با دید همسر نگاه کنم من ادم زندگی تو نیستم ... خواهش می کنم برام طاها باش تو به من قول دادی یادته تو اتاقم اومدی ؟ امیر از من بگذر من مورد مناسبی برات نیستم خودمو خوب می شناسم تو با من اینده ای نداری صحبت سن و سال نیست صحبت دین و ایمون هم نیست من نمی تونم با تو ازدواج کنم چون می دونم نمی تونم خوشبختت کنم یه خواهش دارم ازت اونم اینه که دیگه هرگز این درخواستو از من نداشته باش امیر اروم بلند شد و به سمت تختش رفتو نشست نه کلافه بود نه عصبی ........./ به من نگاه کرد تو نگاهش ارامش بود لبخندی زدو گفت : همیشه ته دلم می دونستم جواب تو به من منفیه ولی مثل ادمهای احمق سعی می کردم این حسو نادیده بگیرم طهورا این قدر برام عزیز هستی که دل تو رو بالاتر از دل خودم ببینم باشه هرچی تو بخوای قسم می خورم دیگه به تو فکر نکنم قسم می خورم به دلم یاد بدم که تو مال نبودی و نیستی شایدم گذاشتم پای پیشونی نویسم ..... اروم از امیر تشکر کردمو گفتم : شرمنده اتم امیر ....و بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم وارد اتاق خودم شدم خیلی چیزها دستگیرم شده بود دلیل کم شدن رفت و امد عمه رو حالا فهمیده بودم دیگه نمی تونستم زیاد خونه عمه بمونم باید هر چی زودتر می رفتم خونه خودم اینکار باعث می شد زیاد دورو بر امیر نباشم می گن از دل برود هر ان که از دیده برفت نمی خواستم با امیر زیاد برخورد داشته باشم واسه من فرقی نمی کرد چون حس خاصی به امیر نداشتم .... ولی برای امیر اینطوری بهتر بود !!!!!! می خواستم وارد اتاق سرهنگ بشم که منشی سرهنگ همون سربازه گفت : جناب سرهنگ گفتن وقتی اومدید بگم یه راست برید اتاق کنفرانس !!!!/ از سرباز تشکری کردمو به سمت اتاق کنفرانس قدم برداشتم اسممو که بردم اجازه ی ورود بهم دادن یاد اون روزی افتادم که من و برای بار اول ستاد خواسته بودن وارد اتاق شدم بازم جمعشون جمع بود یه سلام دسته جمعی دادم خود سردار هم بود سرهنگ مقدم و دوخانوم و یه سرهنگ دیگه هم نشسته بودن یه سمت یکی از صندلی ها رفتم و نشستم ....... سردار داشت توضیحاتی می داد وقتی حرفاش تموم شد گفت : خانوم جهان شما باید گروه و پشتی بانی کنید .. نفهمیدم منظور از پشتیبانی یعنی چی ؟ ولی سردار در ادامه ی صحبتهاش گفت : الان سرهنگ مروت براتون شرح می دن سرهنگ مروت هم یکی دیگه از سرهنگ های جوان این ستاد بود سرهنگ مروت گفت : قراره فردا شب تو یکی از قرارگاهای اتابک مهمونی برگزار بشه از اون جایکه نفوذی ما خبر رسونده خود اتابک تو مهمونی حضور فیزیکی نخواهد داشت ولی قراره تو اون جشن معامله ی سنگینی صورت بگیره روشو سمت اون دو خانوم کردو گفت : خانوم شکور و خانوم مفید شما کاملا با این جور شبیه خون زدن ها اشنا هستید امید وارم این بار هم موفق عمل کنید ولی شما خانوم جهان شما تو قسمت پشتیبانی عملیات حضور دارید یعنی اگه خانومها مفید و شکور نتونستن کاری از پیش ببرن شما وارد عمل می شید ....../ سرمو تکون دادمو گفتم : تلاشمو می کنم //// صدای پندار بلند شد که گفت : ما بیشتر از تلاش می خوایم تو دلم گفتم حالا اگه گذاشت مثل بچه ادم گوش بدم همش باید حال منو بگیره شیطونه می گه همچین بزنم......... بی توجه به حرف پندار رومو سمت سرهنگ مروت کردم و پرسیدم : جناب سرهنگ فقط هنوز نفهمیدم همگی باهم وارد می شیم ؟ یا بصورت جداگانه ؟؟؟ سرهنگ مروت گفت : نه من همراه خانوم شکور وارد می شم و جناب سرهنگ مقدم با خانوم مفید ///   فقط شما به صورت انفرادی وارد می شید بعد هم یه کارت دعوت به من دادو گفت : این کارت حتما باید همراهتون باشه تو دلم گفتم چه خوب می شد من با این پندار خان همراه می شدما اااااااا..../ پندار از جاش بلند شد و به سمت دستگاه پخش رفت و یه فلش تو دستگاه گذاشت دونه به دونه عکسها رو باز کردو یه سری توضیحات داد اتابک یه پسر داشت به اسم عطا پسری حدود 26سال سن که فهمیدم حکم دست راست اتابکو داره باید بهش نزدیک می شدیم و اطلاعات می گرفتیم سرهنگ بارها تذکر داد که نباید خطای ازمون سر بزنه وقتی تذکر می داد چشمش به من بود فکر کرده چون کار اولم با گروه حتما گند می زدم .../ کارت دعوت و از رو میز برداشتم یه نگاه به ادرسش انداختم و دوباره کارتو سر جاش گذاشتم ادرس حوالیه کرج بود کلی رو پرونده کار کردیم نقش هر کی مشخص شده بود زمان ورودمون هم باید دقیق می بود بعد از ظهر با گرفتن ادوات مخصوص این کار مثل میکروفون های کوچیکی که داخل گوش می رفتن یا گردنبندی که روش دوربین بسیار ریزی نصب شده بود که قابل روییت نبود یه رد یاب هم که رو یه گیره سر نصب شده بودو به من دادن خلاصه مطلب این بود که منو کلی تجهیز کردن بعد از تموم شدن کارم تو ستاد راهیه خونه شدم وسط راه با عمه تماس گرفتمو گفتم من امشب می رم خونه خودم دیگه از قرنطینه شدن خبری نبود ازاد شده بودم وارد خونه خودم شدم اونم بعد از 4ماه حس
خوبی داشتم به ساعت نگاه کردم ساعت حدود 5بعد از ظهر بود برای فردا کلی کار داشتم یه راست سمت کمد لباسام رفتم هیچی که مناسب فردا شب باشه توش پیدا نکردم تصمیم گرفتم تا هوا تاریک نشده یه خریدی کنم به سمت یکی از پاساژها حرکت کردم و مشغول دیدن ویترین مغازه ها شدم چیزی که نظرمو جلب کنه پیدا نکردم داشتم به یکی از لباسها نگاه می کردم که صدای ارومی از کنار گوشم شنیدم این جا چی کار می کنید ؟ به سرعت نور چرخیدم پندار بود که مثل جن پشت سرم ظاهر شد گفتم : سلام اصولا خانومها برای چی می یان پاساژ ؟؟ دوباره ادامه دادم : شما این جا چی کار می کنید جناب س....... پندار سریع هیسی کردو گفت : تو بیرون هیچ وقت منو اینطور خطاب نکن !!! اهانی گفتم به کاور تو دستش که نشون می داد خریدی داشته اشاره کردمو گفتم : خوش بحالتون خرید کردید پندار گفت : برای فردا شب می خوای خرید کنی ؟ بله هرچی گشتم تو لباسام چیز بدرد بخوری پیدا نکردم اینجا هم که چیزی نظرمو نگرفت موندم کجا برم ؟؟/ پندار با شصت و انگشت اشاره اش چونه اشو فشاری دادو گفت : فکر کنم من یه لباس مناسب تو طبقه ی بالا دیدم اگه موافقی بریم شما هم ببین ؟؟؟؟؟؟؟ باخوشحالی گفتم : عالیه ممنون می شم نشونش بدید با پندار شانه به شانه به سمت طبقه ی دوم پاساژحرکت کردیم جلوی ویترین مغازه پندار پا شل کرد و ایستاد با چشم به لباس اشاره کرد منم خوب لباسو برانداز کردم خوب بود یه لباس ابی درست رنگ چشمای خودم با یقیه ی هفت باز استین های نیمه بلند قد لباس هم متوسط بود سرمو تکون دادمو گفتم : لباس خوبیه فقط باید دید تن خورش چجوریه ؟؟؟؟؟؟ زودتر از پندار وارد بوتیک شدم از فروشنده همون لباسو خواستم وقتی لباس و اورد رفتم که تن بزنم ببینم چی می شم ؟؟؟؟؟؟ لباسو تنم کردم خوب بود یعنی می شه گفت عالی تنها مشکلم این بود که من تا به حال پیراهن نپوشیده بودم با خودم احساس غریبگی می کردم حس کردم زیادی خانوم شدم ولی از خودم هم خوشم اومده بود چند باری با لباس چرخ زدم دامن لباس نیمه کلوش بود توش حس ازادی داشتم از پولک و زرق و برق هم روی لباس خبری نبود !!!!!!!! تصمیمو گرفتم همینو می خرم .........../ لباسو از تن بیرون اوردم و لباسای خودمو تن کردم وقتی از اتاق پرو بیرون اومدم دیدم پندار داره یه شال حریر سبک به رنگ لباسم انتخاب می کنه کنارش رفتمو گفتم خوبه همینو می خرم تا اومدم به فروشنده بگم چقدر می شه پندار گفت اقا این شال هم برامون بپیچید فروشنده لباسو همراه با شال داخل جعبه اش قرار داد و داد دست پندار پندار گفت : بریم هاج و واج مونده بودم چی به چی شد یهو؟؟؟؟؟؟؟من که هنوز پول لباسو نداده بودم حالا شالو برای چی خرید ؟ هاج و واج مونده بودم چی به چی شد یهو؟؟؟؟؟؟؟من که هنوز پول لباسو نداده بودم حالا شالو برای چی خرید ؟ از در بوتیک بیرون رفتیم روبه روی پندار وایسادمو گفتم : اقای مقدم ممنونم کمکم کردید چقدر باید بابت هزینه لباس پرداخت کنم ؟   پندار اخمی کرد و به راه خودش ادامه داد هر چقدر صداش زدم جوابمو نمی داد اومدم گوشه ای استین لباسشو بگیرم که اشتباهی انگشت کوچیکه ی پندارو گرفتم همین کارم باعث شد پندار بیاسته سریع انگشتشو از دستم ازاد کردم و گفتم :خوب چرا جواب نمی دید پندار گفت : هزینه این لباس با ستاد شما نگران نباش ....../؟ لبومو جمع کردمو گفتم : چه خوب .... حالا چرا واسه ام شال خریدید؟ -پندار خیلی محکم گفت : به نظرم رسید یقیه لباس زیادی باز بود با این شال می تونید مهارش کنید پندار نگاه خیره ای بهم انداختو گفت : با یه شام سبک موافقی ؟ چه زود زد یه کانال دیگه ........./ دستو رو شکمم گذاشتمو گفتم : بدجور پایه ام ....منکه حسابی گرسنمه .... پندار گفت : پس بیا بریم وارد یه رستوران تو همون نزدیکا شدیم وقتی نشستیم هردو سفارش غذای سبک سر اشپزو دادیم حالا این سفارش سر اشپز چی بود فقط خدا می دونست ؟؟؟؟؟؟ تا حاظر شدن غذا کلی با پندار حرف زدم یاد موضوعی افتادمو گفتم : راستی فردا شب یه موقع اصغر ترقه و مراد نباشن ........چون اونا منو می شناسن ؟؟؟؟؟! پندار با این حرف من لبخند زدو گفت : نه خیالت راحت اونا بازداشتن !! با چشمای گرد شده گفتم : راستی .......کی بازداشت شدن ؟ پندار جواب داد : همون شب که رفتی و حالشون و گرفتی گویا یکی از همسایه ها از سرو صدای خونه بیدار می شه و با پلیس 110 تماس می گیره وقتی بچه ها رسیدن دیده بودن که هردوشون با بست کمربندی دست و پاشون و بسته است ....... پندار لبخندشو پررنگ کردو گفت : خوشم اومد فکرت خوب بود ....... منم که کلی از تعریف پندار ذوق کرده بودم گفتم : منم دیگه ........طهورا پندار با همون حالت گفت : من از هر کسی تعریف نمی کنم تو باید خیلی به خودت افتخار کنی که از طرف من مورد تمجید قرار گرفتی !!!!! با ز این زد تو برجک ما منم با اسودگی تمام گفتم : حتما .....شما هم باید خیلی به خودتون مفتخر بشید که من این اجازه رو بهتون دادم تا از من تعریف کنید بعدم ابروهامو با شیطنت بالا انداختم تا پندار خواست جواب دندون شکنی به من بده گارسون غذا رو رو میز گذاشت اااااااااااااه ه ه ....این بود غذای سفارش سر اشپز یه عالمه کاهو سبزیجات با چند تا دونه میگو اب پز شده وقتی گارسون رفت اروم گفتم : مرده شور سفارش سر اشپزو ببرن.../ خوب می مرد تو منوش می نوشت کاهو با میگو ....... پندار اروم خندیدو گفت : اگه دوسش نداری بگو برات یه چیز دیگه سفارش بدم ؟؟؟ همون جور که با لبهای ورچیده به غذای روبروم نگاه می کردم گفتم : نه اینم غذاست دیگه می خورمش و با چنگال یه تکه از قارچ و برداشتم و گذاشتم تو دهنم غذا که تموم شد خود پندار حساب کرد منم از خدا خواسته چیزی نگفتم فکر کردم الان یه چیزی می گم می خواد بگه نگران هزینه اش نباش با ستاد اون موقع دوباره خیط می شم با پندار از در رستوران بیرون اومدیم گفتم : مرسی شام خوبی بود پندار هم جواب تشکر منو داد و گفت : وسیله که نداری بیا تا برسونمت -نه دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شم می خواستم ساک خرید خودمو ازش بگیرم که خیلی جدی گفت : بیا بریم این وقت شب محال بزارم تنها بری ماشین من سر همین خیابون پارکه ......! بازم خفه شدمو اصرار زیاد نکردم به قدمون توجه کردم با این که جز قد بلندها محسوب می شدم ولی بازم تا سرشونه ی پندار هم نمی رسیدم داشتم همینطور پندارو ارزیابی می کردم که پندار گفت : یه سوال شخصی بپرسم ؟ -بپرسید!!!!!! -با تنهایت چطور کنار اومدی ؟ خیلی جدی گفتم : کی گفته کنار اومدم ؟ فکر می کنید برام راحته این تنهایی ؟ خیلی وقتها شده حسرت اینو دارم که قبل از این که خونه برسم برق خونه روشن باشه خیلی وقتها حسرت شکستن سکوت خونه رو خوردم سخته خیلی هم سخته ...... دوباره با یاد اوری کشته شدن خانواده ام بغض مهمون گلوم شد....... با خشم و بغض گفتم : ای کاش می شد فردا با خودم سلاح بیارم تا یه گوله حروم اون اتابک کنم پندار که با صدای بغض الود و خشم گین من متوجه حال درونیم شده بود   منو کنار پیاده رو کشوند و گفت : نمی خواستم ناراحتت کنم سرشو پایین انداختو گفت : متاسفم سوال بی جای پرسیدم !! -بغضمو قورت دادمو گفتم :نه سوال شما بی جا نبود من هربار یاد این موضوع می افتم بهم می ریزم بعد هم با حرص گفتم : واقعا دلم می خواست فردا شب کار اتابک و تموم کنم ... با پندار دوباره مشغول راه رفتن شدیم دیگه نه اون چیزی گفت نه من به ماشین پندار رسیدیم یه جنسیس کوپه داشت به رنگ مشکی سوار ماشینش شدیم به پندار ادرس خونه رو گفتم نزدیکهای خونه بودیم که پندار گفت : ببین طهورا حالتو خوب درک می کنم این خشمتو می شناسم چون منم عزیزمو از دست دادم ولی یاد بگیر فقط جواب اخر معادله رو ننویسی اتابک و دارو دسته اش فقط تو رو بی خانواده نکردن می دونی خانواده ی چند دختر مثل تو رو نابود کردن !!! اتابک مثل یه درخت هرز می مونه نباید از تنه زد و قطعش کرد چون ممکنه دوباره درخت جوانه بزنه باید از ریشه این درختو نابود کرد و سوزوند پندار خیلی اهسته گفت : فردا خیلی مراقب خودت باش جلوی در خونه ترمز زد من اروم ساک خریدمو از پشت صندلی برداشتم و از ماشین خارج شدم از پندار تشکر کردم و از کیفم کلیدو برداشتم و در و باز کردم به سمت پندار برگشتم تا بگم بره که دیدم زل زده به پنجره ی تاریک خونه دیگه چیزی نگفتم وارد خونه شدم و برق حال و روشن کردم از پشت پرده دیدم که پندار تا دید برق خونه روشن شد ماشینشو حرکت داد و رفت از پنجره فاصله گرفتم ساک خریدو بردم تو اتاقم و از چوب رخت اویزونش کردم هوس یه چای کردم این عمه ما هم بد جور منو عادت به چای قبل از خواب داده بود زیر کتریو روشن کردم و خودم منتظر موندم اب جوش بیاد تو همین فاصله به حرفای پندار فکر کردم راست می گفت باید اصل و نسب این اتابک و با خاک یکی می کردیم باید وجود منحوسشو از رو زمین پاک کرد و از بین برد ُ حدود ساعت 3بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم چون نیاز نبود ستاد برم با خیال اسوده بلند شدم و برای خودم دوتا تخم مرغ نیمرو کردم که هم صبحانه ام باشه هم ناهار بعد از خورد ن یکمی خونه رو جمع و جور کردم تو این چهار ماهی که نبودم کل خونه رو گرد و غبار گرفته بود حدود ساعت 5بود که از کار خونه فارق شدم به سمت حموم رفتم یه دوش اساسی گرفتم بعد از حموم خوب خودمو خشک کردم دیگه باید اماده می شدم مهمانی ساعت 8برگزار می شد و من باید 8:30 اونجا می بودم قرار شده بود خودشون برام ماشین بفرستن اب موهامو گرفتم و شروع کردم به حاظر شدن بعد از پوشیدن لباس زیرم از تو کمد لباسی رو که دیشب با پندار خریده بودمو برداشتم و رو تخت گذاشتمش می خواستم قبل از حاظر شدن کمی به خودم برسم خدا رو شکر کردم که دیشب یکمی وسایل ارایشی خریده بودم وگرنه هیچی نداشتم که بتونم باهاش خودمو میکاپ کنم پوستم صاف بود پس نیازی به زیر سازی نداشتم با ریملی که خریده بودم مژه هامو ارایش کردم بماند چند باری فرچه ی ریمل رفت تو تخم چشمام ولی با هر سختی و ناشیگری که بود خوب تونستم خودمو ارایش کنم یکمی هم رژمات صورتی زدم تو چشمامو بجای مداد سیاه با مداد ابی خط کشیدم یکمی از اینه فاصله گرفتم چه تیکه ای شده بودم کلی ذوق مرگ شدم اصلا انگاری یه طهورای دیگه شده بودم لباسمو تنم کردم موهامو با همون گیره که داده بودن و توش رد یاب داشت بستم گردنبندو رو هم رو گردنم اویز کردم همه چی کامل بود فقط مونده بود لختیه پاهام اونا رو هم با یه جوراب شلواری ضخیم رنگ پا پوشوندم از رو تخت حریر اهدایی پندار برداشتم الان نمی خواستم ببندمش همراه میکروفن گذاشتم تو کیف دستیم دیگه اماده و حاظر بودم با زنگ تلفن به سمت حال رفتم سرهنگ مروت بود که گفت ماشین تا 10دقیقه دیگه می رسه سریع به سمت اتاقم رفتم و مانتومو تنم کردم از تو کمد دیواری یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم برداشتم و پام کردم با برداشتن کیف از رو تخت به سمت در ورودی رفتم شالمو اروم رو سرم انداختم تا ارایش موهام بهم نخوره جلوی در ایستاده بودم که یه هیوندای مشکی جلوی در خونه زد رو ترمز راننده پیاده شد و به سمت من اومد و گفت : خانوم جهان ؟؟؟ -بله خودم هستم !! راننده خودشو معرفی کردو گفت : ازطرف حاجی اومده و مسئول رفت و امد من به باغ کرجه ازش تشکر کردم و سوار ماشین شدم راننده خیلی حرفه ای مسیر تهران کرج و طی کرد و من دقیقا راس ساعت 8:30 جلوی در باغ اتابک بودم از راننده برای رسوندنم تشکری کردم ولی قبل از پیاده شدن از ماشین میکروفون و تو گوشم گزاشتم وارد باغ شدم جلوی در اصلی ویلا دو مرد فوق العاده هیکلی ایستاده بودن یکیشون نزدیکتر اومدو گفت : کارت دعوتتون ؟؟! اروم کارتو از کیفم در اوردم به سمت مرد هیکلی گرفتم مرد بعد از دیدن کارت تعظیم کوتاهی کردو به همکارش گفت : اجازه بده ایشون برن داخل از کنار مرد گذشتم و وارد سالن اصلی شدم مانتوم و شالمو به دست خدمتکار دادم و خودم مشغول دیدن جمعیت شدم می خواستم ببینم پندار کجا ست ؟ خیلی اروم به سمت یه میز خالی رفتم و روی یکی از صندلیهاش نشستم اروم به هوای بستن حریر دور گردنم دکمه ی دوربینو فعال کردم حریرو جوری رو گردنم قرار دادم تا جلوی لنز دوربین و نگیره یه خدمتکار سینی بدست جلوم ظاهر شد تو سینی گیلاس های مشروب بود برای این که خیلی جلب توجه نکرده باشم یکی برداشتم همه جا رو دیدم پس چرا گروه و پیدا نمی کردم !!!!!!! هنوز تو جمعیت دنبال پندار می گشتم که دوباره یه خدمتکار دیگه با سینی تارت های میوه ای جلوم سبز شد یکی برداشتم تا شر مزاحمشو از سرم کم کنه ........... دوباره چشمامو به کار گرفتم تو این جمعیت سخت می شد گروه و پیدا کرد قرار بود من اخرین نفر باشم که می یام به زن ها نگاه کردم همگی لباسهای فا خر تنشون بود بعضیاشون اگه لخت و عریون می یومدن کمتر جلب توجه می کردن تا با این لباسها .... خدای من دیدمش پندارو دیدم اونم حضور منو حس کرده بود چون خیره به من بود چقدر خوش تیپ شده بود یه کت و شلوار خیلی خوش کپ تنش کرده بود با یه بلوز ابی ملایم و کروات همرنگ لباس صورتشو کاملا اصلاح کرده بود جوری که برق صورتش چشمامو نوازش می داد محو تماشاش شده بودم که پندار به من چشمکی زد و لبخند زد مونده بودم بخندم یا گریه کنم پندار و این کارااااااااااا میکروفونم اروم روشن کردم تا صداش و داشته باشم ...... خانوم مفید که اسم کوچیکش طنین بود داشت حرف می زد کمی اونطرف تر هم سرهنگ مروت و شکور ایستاده بودن میکروفون من فقط به مال پندار وصل می شد صدای بقیه رو نداشتم اروم گفتم: سلام پندار هم از طریق میکروفون جوابمو داد هر کسی که نزدیک به پندار می شد و صداشو می شنیدم دیدم که مفید به سمت پیست رفت البته نه برای رقص خوب که توجه کردم دیدم به سمت عطا داره حرکت می کنه لباس طنین مفید هم تقریبا پوشیده بود یکمی با عطا حرف زد ولی زود برگشت سرهنگ مروت و نسیم شکور هم وسط پیست رفتن و در حال رقصیدن شدن جای حاجی خالی تا بیادو ببینه!! منم واسه خودم نشسته بودم ولی مگه تیپ و قیافه ی پندار می زاشت بفهمم چی به چیه ؟؟؟ تیر نسیم هم به سنگ خورد پندار اروم گفت : طهورا برو ببینم چی کار می کنی ؟ یه نیم نگاهی به پندار انداختم که دستش دور کمر مفید بود بی اختیار اخم کردمو گفتم : شما بهتره فعلا خانوم مفیدو دریابید تا خدای نکرده گم نشن منم برم ببینم چی کار می تونم کنم ؟؟!!! گیلاس مشروبمو از رو میز برداشتم و به سمت عطا با قدمهای اهسته حرکت کردم عطا رو خوب برانداز کردم از چشماش معلوم بود دورگه ی افغانیه چون چشماش بادومی بود .........../ چند قدم مونده به عطا قدم هامو شل تر کردم یه لبخند هم رو لبم اوردم و خودمو زدم به هدف گیلاسو جوری نگه داشتم که با کوچیکترین تنه به من تمام محتویات گیلاس خالی می شد روی طرف حالتمو جوری قرار دادم که عطا به من تنه بزنه که زد و محتویات مشروب خالی شد روی لباس عطا به صدام شرمندگیه ساختگی دادمو گفتم : وای خدای من چی شد ؟ و سریع قسمتی از لباس عطا که مشروب ریخته شده بود و با دستمالی که از قبل تو دستم داشتم شروع کردم به پاک کردن // عطا گفت : تقصیر شما نبود خودم بی احتیاطی کردم !!!!! حالا وقتش بود تا از چشمام یاری بطلبم سرمو بلند کردمو مستقیم با چشمام چشمای عطا رو هدف گرفتم عطا هم زل زد تو چشمای من خوبه این بازی نگاه کردن بیشتر اوقات رو اقایون خوب جواب می ده حالت چشمامو خمار کردمو گفتم : خیلی معذرت ... .باور کنید نفهمیدم چی شد؟؟؟؟؟؟؟ دوباره گفتم : خیلی متاسفم لباستون لکه دار شد !!!!!!!   عطا که هنوز گیج نگاه من بود یه لبخند رو لبای زشتش اوردو گفت : فدای سرتون الان می رم عوض می کنم نباید می زاشتم مکالمه ی بینمون زود تموم بشه بخاطر همین با لحن لوسی گفتم : شما همیشه وقتی مهمونی می رید لباس زاپاس همراه دارید؟ این یعنی من نمی دونم تو صاحب این ویلا هستی
صفحه‌ها: 1 2 3