مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان ته دیگ مو پس بده
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
رمان: ته ديگم و پس بده     
نويسندگان:آرام رضايي(aram-anid) و  Rojin khanum ونازنين جون كاربران نودوهشتيا
خلاصه:

یه دختر و یه پسر که تو کار خرابکاری زیاد دارن. برای مستقل شدن نیاز به کمک دارن. کمک از یه بزرگتر. کمک از پدر بزرگشون و این دست یاری شرط و شروط داره.
شرایطی که با قبولش مستقل می شن و با ردش ..... زمین خورده.
یه رستوران راه نجاته به رستوران مخروبه و دور افتاده تو جاده و شرط کمک سر پا کردن این رستورانه اونم نه تنها شریکی . 
حالا ببینیم این شراکت دونفره با این دختر و پسر.. یکی تخس و یکی آروم چی میشه.
یه شراکت دو نفره یه شراکتی که مجبور به خیلی کارها میکندشون......
بچه ها تو رو خدا بس کنید بذارید ببینم چه خاکی میشه تو سرم بریزم ... با دعوا و زدن تو سر و کله ی هم هیچی درست نمیشه...
سرم رو میون دستام گرفتم...به شقیقه هام فشار آوردم...دریغ از یه کلمه...هیچی به ذهنم نمیومد که برای دلداری بچه ها و خودم به زبون بیارم. به یک ساعت قبل فکر کردم. وقتی که آقای محمدی اومده بود اینجا. 
از همون اولم چشمش دنبال مغازه ما بود. هی هر روز می رفت و میومد و آیه یأس می خوند. که این محل زیاد بزرگ نیست شما جوونید و نمی تونید از پس اداره ابنجا بر بیاید و ....
آخرم با اون سق سیاهش چشممون زد. ورشکست شدیم رفتیم. 
روز اولی که اینجا رو باز کردیم چقدر هیجان زده بودیم. با چه عشقی رفتیم کلی وسیله برای اینجا خریدیم. از میز و صندلی گرفته تا وسایل آشپزخونه همه چیز خریدیم. 
می خواستیم یه کافی شاپ شیک بسازیم. یه جای خوب و دنج برای دختر پسرای جوون. 
همه چیز خوب بود. محیط دنج. خلوت عاشقانه، فضای رمانتیک، آهنگهای ملایم عشقولانه، اما....
نمی دونم کدوم از خدا بی خبری رفته بود گزارشمون و رد کرده بود به اماکن که اینجا دختر پسرا میان پاتوق می کنن و فلان و بهمان. اومدن ریختن. هر کی بود و جمع کردن و بردن. 
وای چه آبرو ریزی بود. حتی یه خانواده، دو تا نامزد و هم بردن. چه شرفی ازمون رفت.
همون شد. دیگه اینجا امن نبود. نه به دوست دختر پسرا رحم کردن نه به نامزدای جوون و نه به زن و شوهر چند ساله و بچشون. 
من نمی دوم آخه توی یک مکان عمومی. توی یه کافی شاپ جلوی چشم مرد و زن و بچه و خانواده چه غلط منافی عفتی میشد انجام داد که این بدبختها رو مثل دزد و جانی سوار ون کردن و بردن.
کارمون خوابید. از فرداش مگس می پروندیم. مشتریهامون پریدن. مغازه خلوت خلوت شد. کارو کاسبی کساد شد. همه سرمایه امو ریخته بودم تو این مغازه و اینجا هم که روزی دو زارم در نمیاورد.
فقط چهار نفری میومدیم همدیگرو نگاه می کردیم.
دیگه موندن اینجا فایده نداشت. هر روزش ضرر بود. باید جمع می کردیم. همون روزا بود که دوباره سرو کله این محمدی لاشخور پیداش شد. 
اینجا رو می خواست. کافی شاپ من و جایی که قرار بود همه آرزوهامو براورده کنه. قرار بود کمکم کنه رو پای خودم بایستم. مستقل شم. به همه نشون بدم بزرگ شدم. عرضه انجام کارو قبول مسئولیت رو دارم.
اما نشد. محمدیم اومد ونمک ریخت رو زخم سر باز ماها رو رفت. گفت اینجا رو برای پسرش می خواست. همون پچسر هیزه که هر روز اینجا پلاس بود و مثل کفتار به در و دیوار مغازه و ماها نگاه می کرد. مطمئنن به خود پسره بود ماها رو هم رو مغازه می خواست.
پیشنهادش بد نبود. یه ذره از سرمایه بر می گشت. ولی نه اونقدر که بتونم یه جای دیگه رو بگیرمو دوباره از نو شروع کنم.
...واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و چه خاکی تو سرم بریزم...تمام نقشه هامم نقش بر آب شده بود...خسرو بفهمه بیچاره میشم...هزار دفعه بهم گفت دختر اینکارو نکن...ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود...خدایا خودت به دادم برس...
اونقدر به خودم فشار آوردم و بغض واموندم رو خفه کردم که نمیتونستم نفس بکشم...نفسم به خر خر افتاده بود...حس کردم دارم خفه میشم...
پگاه: ساره بدو اسپری نیشام رو بیار حالش خوب نیست...د بدو دیگه...اه...
اسپری رو گرفتم و با دو تا پیس پیس حالم بهتر شد...وا بمونه این مرض لامصب که منو بدبخت و بیچاره کرده...به صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم...
مغزم اندازه یه گنجشک هم کار نمیکرد...تنها فکری که به سرم میرسید کمک گرفتن از خسرو بود...دیگه هرچه باداباد...بالاخره بعضی مواقع باید کمکم میکرد...درسته با همه چیز مخالف بود ولی مطمئن بودم رو حرفم حرف نمیزنه و وقتی ببینه چقدر ناراحتم پشتم رو میگیره... شاید حاضر میشد یکم سرمایه بهم بده که بتونم یه جای کوچیکترو بگیرم.
سرمو بلند کردم و رو به بچه ها گفتم: بسه دیگه. غصه خوردن فایده نداره. امروز عصر محمدی میاد که کلید و وسایل و تحویل بگیره. باید یه فکری هم به حال وسایل اضافه بکنم. من این وسایل و که عاشقشونم رو مفت به اون کفتار طماع نمی دم.
ساره ناراحت گفت: یعنی جدی جدی همه چیز تموم شد؟؟؟
من: همینه دیگه. بی خیال دیگه بهش فکر نکنیم. باشه؟
سعی کردم با لبخند زدن به بچه ها روحیه بدم. با اینکه خودم داغون بودم.
ساره دوباره گفت:آخه نیشام اینجوری که نمیشه همه سرمایه ات از بین رفته...باید همه با هم وایسیم و همه چیز رو درست کنیم...هر اتفاقی افتاده باید با هم باشیم...باهم شروع کردیم با هم ادامه میدیم...
-ساره یه حرفی میزنیا...با چه پولی آخه؟ هیچی تو حساب نیست...وقتی پولی نداریم پس نه میتونیم چیزی بخریم نه چیزی بفروشیم...پس بیخیال کافی شاپ ... بر فرضم که پول وسیله خریدن داشتیم وقتی کسی نمیاد که اینار و ازمون بخره موندنمون چه فایده داره؟ شما هم به فکر پول من نباشید...یه کاریش میکنم ... خوبیه داشتن یه پدر بزرگ مایه دار همینه دیگه. غصه پولو نمی خوری.
بچه ها با لبخند من به زور خندیدن.
دیگه اینجا کاری نداشتیم. عصری خودم تنها میومدم. وسایلمون و جمع کردیم و رفتیم بیرون از مغازه. برای بار آخر در مغازه رو قفل کردم و کرکره رو پایین کشیدیم.
همگی سوار 206 سفید من شدیم و راه افتادیم...هرکدوم سعی میکردیم قضیه رستوران رو از یاد ببریم...صدای آهنگ تتلو که از پخش بلند شد باعث شد جو گیر بشم و صدای ضبط رو تا آخر بلند کنم...فارغ از همه اتفاقا میخندیدیم و با تتلو همراهی میکردیم...پنجره هارو تا آخر کشیدم بالا تا صدامون بیرون نره...خب خیر سرمون دختریم یه فسقل حیا داریم...خب چیکار کنیم شیطونیم...با این همه اوضاع و خرابکاری های پیش اومده بازم ماشین بازیمون رو میکنیم...
الو چرا قطع کردی ؟
چرا دوباره قهر کردی ؟
یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم
الو میشه برگردی ؟
سوناتا ای که با سرعت پیچید جلو و وراژ داد منو به خودم آورد...رفتم راست...اومد راست...چپ...نمیذاشت رد بشم...عجب سیریشی بود...مظلوم گیر آورده...حالیت میکنم بچه پرو...پامو فشار دادم رو گاز...فرمونو پیچوندم و کنارش قرار گرفتم...دستم رو روی بوق فشار دادم...خدارو شکر اتوبان خلوت بود و راحت میشد کل کل کنیم...دلم برای اون وقتا که میومدیم تو خیابونا با پسرا کورس میذاشتیم تنگ شده بود...
پسره گاز میداد...من گاز میدادم...رسیدم کنارش...برگشت نگام کرد...چهره جذابی داشت با اون چشم های مشکی جذابش...نیشخندی زد....
نیشخندش عصبیم کرد..بیشتر باعث شد تا حالش رو بگیرم...پیچیدم جلوش...انگار کم آورده بود....سرعتشو کم کرد...منم با یه جیغ با همون سرعت به راهم ادامه دادم....
ساره:نیشام مثل همیشه همیشه گل کاشت...ایول دخی...کارت درسته...پسره کپ کرد...کم آورد.
-پس چی...فکر کردی اسکلم که وایسم یه پسر با من کل کنه و بخواد حالم رو بگیره...فکر کرده دخترا باید بله قربان گوشون باشن...خیال کردن...
فکر ورشکستگیم کاملا از سرم دور شد...یعنی واقعا کاریش نمیشد کرد...اتفاقی بود که افتاده بود...تصمیم گرفتم فقط از خسرو کمک بگیرم...جزو معدود کسایی بود که یه مرد واقعی بود...با همه این اتفاقات تنها پناهم فقط خسرو بود...
وارد حیاط باغ مانند خونه خسرو شدم...جایی که زندگی میکردم...خیلی دوسش داشتم...مامن همیشگیم بود...هم خونه هم صاحبخونه...همیشه پناهم بودن. مطمئن بودم که تنها کسیه که دنبال خوشبختی و بهترین زندگی برای منه...حتی با وجود اینکه خیلی وقتها باهام مخالفت میکرد...
در چوبی بزرگ داخلی و با کلید باز کردم و داخل رفتم...خونه ساکت و آروم بود...هیچ صدایی به گوش نمی رسید... سر برگردوندم و ته سالن خسرو رو که مقابل پنجره طولی بزرگ شیشه ای روی مبل سلطنتی نشسته بود دیدم. چهره اش رو نمی دیدم... پشتش بهم بود ولی متوجه می شدم که اینطور مواقع که همه جا ساکت و آرومه درحال استراحته.
به سمتش رفتم و جلوی شیشه که نشان دهنده منظره حیط بود که تو این زمان سال بهترین منظره اش رو به رخ همه نشون میداد وایسادم...خسرو متوجه حضور من شد و چشم های نیمه چروکش رو که با گذشت زمان گرد و خاک روشون نشسته بود، باز کرد و با لبخند نگاهی بهم انداخت.
-سلام بابایی چطوری؟ بابایی جونم احوالاتش چه جوره؟؟؟؟
به سمتش رفتم و تا اومدم ببوسمش سرم و پایین گرفت و مثل همیشه پیشونیم و بوسید. منم لپشو ماچ کردم.
خسرو: شیطون دوباره چی شده انقدر زبون بازیت گل کرده؟
-هیچی بابایی. استاد بزرگوار کیف احوال؟؟
خسرو خنده ای بلند بالا کرد گفت: ساقل!!! تو چطوری خانم گل؟
بی حال شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای تعریفی نیست...
خسرو ریز نگام کرد و گفت: بشین تعریف کن ببینم دسته گل جدید چیه؟ اینجور که معلومه حسابی حالت خرابه.
-بابایــــــــــــــــــــ ــــی ... همچین میگی انگار من هر دقیقه دارم دسته گل به آب میدم!!! اصلا نمیخوام...
به حالت قهر سرم و برگردوندم سمت حیاط و به باغچه ها که با آب پاش های خودکار آبیاری می شدن زل زدم.
خسرو: اولا خانم کوچولو قهر نکن که من ناز کش نیستم. دوما تعریف کن ببینم چی شده؟
دوباره به سمتش برگشتم و با ناراحتی که یه کمکی هم چاشنی لوس کردن توش بود نگاهش کردم.
من: بابایی قول میدی اول حسابی گوش کنی؟
خسرو که میدونستم با لوس بازی های من قند تو دلش آب میشه و عاشق این لوس بازی هامه با لبخند مهربون همشگیش گفت: آره دخترم بگو.
انگار از این حرفش انرژی گرفتم که با شوق و ذوق شروع به تعریف کردم. خجالتم نمی کشیدم گفتن ورشکستگی ذوق کردنش کجا بود که من انقدر با هیجان تعریفش می کردم.
من: بابایی میدونی چیه؟ میدونم الان میخوای منو بزنی ولی بخدا تقصیر من نبود. یعنی یه ذره تقصیر من بودا... من فکر می کردم بتونیم از پسش بر بیایم ولی فکر این جاهاشو نکرده بودم که همه چیز دست من نیست ... یعنی منم تقصیری نداشتم فکر نمی کردم اماکن بهم گیر بده و بریزن تو کافی شاپ و همه رو جمع کنن ببرن.... می دونم می خواین بهم بگین بهت گفتم. گفتم که بی تجربه ای و هیچی از کار نمی دونی. اما نگین ... باشه؟ سرزنشم نکنید ... فقط کمکم کنید ... نزارین انقده بد زمین بخورم ....
خسرو رفت تو فکر و چونه اش و میون دستش گرفت. بعد از کمی فکر ابرو بالا انداخت و نگاهم کرد.
خسرو: چی بگم بهت؟ من از اول این روزها رو دیده بودم که بهت اون حرفو زدم. دخترم من با استقلال تو هیچ مشکلی ندارم. مشکلم این بود که شما چهار نفر بودید و مطمئن نبودید که بتونید هماهنگ بشید. همه سرمایه هم از تو بود. نمیدونم بهت چی بگم. چه کاری از دست من برمیاد؟
ناراحت شونه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم...
من از خسرو کمک خواسته بودم اما خسرو که از من بدتر بود. داره از من می پرسه چیکار کنم. خوب فکر کن کمکم کن دیگه!! وای خسرو بدو دیگه. یکم به خودت فشار بیار منظورمو می فهمی.
ناراحت و مغموم در حالی که سرمو پایین انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم گفتم: بابایی تو که می دونی من برای مستقل شدنم چقدر زحمت کشیدم. حاضرم هر کاری بکنم تا استقلال پیدا کنم و روی پای خودم بایستم.
خسرو یه نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: مطمئنی حاظری هر کاری بکنی؟
خوشحال شدم. این حرفش یعنی داره راضی میشه که کمکم کنه. با ذوق و اطمینان گفتم: آره هر کاری ... حاضرم خودم و به آب و آتیش بزنم . تو کوه و بیابون کار کنم اما مقاوم بشم. می خوام دستم تو جیب خودم باشه و به هیچ کی تکیه نکنم.
خسرو یه نگاه متفکر دیگه بهم کرد و گفت: همیشه حواست باشه که چه حرفی می زنی. کلامی که از دهنت خارج بشه دیگه نمی تونی برش گردونی سر جاش.
اخم کردم. این حرفش یه جوری بود با این حال مطمئن گفتم: من سر حرفم هستم.
تو فکر فرو رفت و زیر لب گفت: خوبه، امیدوارم بعدا" پشیمون نشی.
من: چی بابای؟؟؟ چیزی گفتی؟؟ 
به خودش اومد سرشو بلند کرد و با یه لبخندبلند تر گفت: نه دخترم چیز مهمی نبود.
مشکوک نگاش کردم. 
خسرو متفکر گفت: بذار ببینم چه فکری به سرم میرسه. کافی شاپ و سریع تر تحویل بده. پول رهن رو همونطور نگهش دار و فکر استفاده ازش به فکرت نرسه.
فعلا ول خرجی هم نکن. درست رو درست و حسابی بخون تو این چند وقت تا من یه فکری بکنم.
ذوقب زده پریدم و یه ماچ محکم و آبدار از گونه اش کردم و تشکر کردم. 
از جام بلند شدم و با یه با اجازه از خسرو دور شدم و به سمت دست شویی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
خسرو همیشه بهترین پناهم بود. تو همه ی بی کسی هام تنها کسم بود. پناهی که عاشقانه دوستش داشتم.
وقتی در دستشویی رو باز کردم تا بیرون بیام صدای پچ پچ آروم خسرو رو شنیدم. متوجه حرف هاش نم یشدم ولی معلوم بود که با هر کسی حرف میزنه نمی خواد من بشنوم. خودم و نزدیکتر کردم تا شاید صداش رو بشنوم. فضولیم بد گل کرده بود.
خسرو: نه باید خودشو نشون بده. میدونم موفق میشه من نوه ام و از خودش بهتر میشناسم. نیشام میدونه می خواد چیکار کنه. مطمئنم ولی نمیخوام انقدر راحت...
صداش و آروم تر کرد.
خسرو: از اونجایی که اصلا آدم فضولی نبودم گوشم و نزدیکتر کردم تا بهتر بشنوم.
اما انگار هرچی من تلاشم رو برای شنیدن بیشتر می کردم اون هم آروم تر صحبت میکرد.
روی در چوبی ایی که ما بین پذیرایی و راهرو بود آویزون شدم. کمی جلوتر دولا شدم که دیدم خسرو نیست. کمی سرم و اینور و اونور بردم اما کسی نبود. صندلیش خالی بود و داشت خود نمایی میکرد.
صدایی بغل گوشم یهو گفت: پخـــــــــــــــــــــخ ....
بی اختیار جیغی کشیدم. قلبم اومده بود تو دهنم. از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم و پخش زمین بشم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. 
اوه اوه خسرو بود. دستمو روی قلبم گذاشتم. ابرو هامو درهم کردم و لب و لوچم و هم رو هم فشار دادم: خسرو بابا ماشالا بهت. نگفتی الان من پس می افتم؟؟ عینه جوونای این دوره زمونه رفتار میکنی.
یه لبخند ملیح بهم زد و دستشو دراز کرد و با ذوق و لبخند بغلم کرد.
خسرو: همه چیت مثله مهلقای خدابیامرزه (مادربزرگم) هم فضولیت، هم شیطنتت، هم طرز حرف زدنت!
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و به ستون پشت سرم تکیه دادم: البته اینا دلیل نمیشه که از ترسوندنم بگذرم.
دست به سینه رو به روم قرار گرفت.
خسرو: البته دلیل نمیشه منم از فال گوش وایستادنت بگذرم.
ایــــــــی مچمو گرفت. 
هول شدم. دنباله یه راه حل بودم برای ماست مالی. اما وقتی که چیزی پیدا نکردم. برای همینم دیدم بهترین راه عوض کردن بحثه.
تندی گفتم: اِ ..... راستی خسرو یادم رفت باید برم حموم از اونور عصری هم کار دارم باید برم بیرون. خب دیگه بای بای.
یه لبخند دندونی نشونش دادم و دستمو تو هوا براش تکون دادم که یعنی بای بای و حرکت کردم که برم.
داشتم از بغلش رد میشدم که مچ دستمو گرفت. ابروهاشو بالا انداخت و گفت: باشه نیشام خانم ایندفعه در برو اما دفعه بعدی راه فرار نمیزارم برات.
نیشم و تا بنا گوش که چه عرض کنم تا پشت سرم باز کردم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم.
بعد از یه حمام گرم و درست و حسابی آرامش از دست رفتم و به دست آوردم. با حوله حمام نشستم روبه روی آینه و به خودم زل زدم.
هرچی به خودم نگاه می کردم بیشتر حرصی میشدم. از دست و پاچلوفتی بودن خودم حرصم گرفت. یعنی اداره کردن یه کافی شاپ انقدر سخت بود؟؟
شونه هامو بیخیال به بالا پرتاب کردم و کرم روی میز و برداشتم و مشغول آرایش شدم.
کلافه بودم. از همه چیز.از اون محمدی، از خودم، از کافی شاپ، از بی عرضگیم ، از اینکه نتونستم 5 ماه هم کافی شاپ رو نگه دارم. از اون آدم مزخرفی که رفت راپورتمون و به اماکن داد و نونمون و آجر کرد. اه .... اه ... لعنت به این زندگی ... لعنت به آدمهایی که چشم ندارن ببینن یه زن داره برا خودش کار میکنه و گلیم خوشو از آب بیرون میکشه. 
از اون محمدی انتر با اون پسره بوزینه اش با اون لبخند های مزخرفشون که من و یاد وزغ هایی می نداختن که منتظر شکار یه مگس بدبختن.
هنوزم شک دارم که خبرچینی که باعث بهم خوردن زندگیم شد این محمدی باشه یا نه. به قیافه اش می خوره که نون آجر کن و حسود باشه.
ترو خدا ببین مرتیکه لاشخور چه جوری مغازه امو از چنگم در آورد. چقدرم روش زیاده! چپ می رفت راست می رفت میگفت: شما که این وسایل به دردتون نمی خوره همه رو یه جا 500 بدید به من. 
حیوونِ الاغ ... کفتار پیر ....
همه اون وسایل کم کم 3 میلیون قیمتشه. فقط پول میز و صندلیها و دکور اونجا و دو تا دونه آبمیوه گیریها و یه قهوه ساز بیشتر از این حرفها بود.
منم خوبش کردم. شده همه رو ببرم بچینم تو اتاقم نمی دم دست این مرده خور عوضی.
حیف که مشتری دست به نقد بود و منم دیگه کشش اعصاب خوردی این مغازه رو نداشتم. امتحانات پایان ترمم هم تا دو روز دیگه شروع میشه و باید حسابی درس می خوندم. وگرنه داغ این مغازه رو به دلش می زاشتم. 
حالم از این هوای مزخرفم بهم می خوره. اه چقدر گرمه. چشمم به یه کافی شاپ لوکس با اون نمای مدرنیته افتاد. چقدرم شلوغ بود.
مثل کافی شاپ خودمون. یه زمانی اونم این جوری شلوغ بود. دلم گرفت. دلم تنگ شد برا مغازه ام. بی اختیار ماشین و گوشه خیابون پارک کردم. دوبل پارک کردم. انگاری همه تو این خیابون همین شکلی پارک می کردن. خوب چی کار کنم جا نیست. 
پیاده شدم. موج گرما خورد تو صورتم. نفسم گرفت. اه از گرما بدم میاد. انگار خدا فن کولرش رو رو گرما گذاشته بود برای همین کافی شاپ زده بودم. که توش بستنی و چیزای خنک داشته باشه تا یه کم جیگر آدم حال بیاد.
رفتم سمت کافی شاپِ. جلوی در که رسیدم خودش خود به خود باز شد. ایول .....
وای خدا اینجا چه خبره. چقدر شلوغه. صف نون وایی هم اینجوری نیست. 
چشم چرخوندم. همه میز و صندلیها پر بود. پوف ... خدایا کرمتو شکر. یکی جا نداره ملت و تو خودش نگه داره یکی هم مثل ما که داریم پشه میکشیم.
ایستادم تو صف. انقدر آدم زیاد بود که صدا به صدا نمی رسید. به ساعتم نگاه کردم. یه ربِ معطلم ولی هنوز نتونستم حتی سفارش بدم. اه ... 
این پا اون پا میکردم...نمیدونم کافی شاپِ صاحب نداشت یا طرف دیگه زیادی ریلکس بود که انقدر دیر مشتری ها رو راه مینداخت...
چشمم به دوتا پسری پشت پیشخون افتاد. یکی تند تند سفارش می گرفت یکی هم پای صندوق حساب می کرد. خوب عقل کلا وقتی مشتریهاتون انقدر زیادن خوب دوتا آدم بیشتر بزارین پشت پیشخون. 
آخه یکی نیست بگه خنگ خدا مجبوری بری جایی که انقدر شلوغه؟ آره خب هرچی شلوغ تر خوشمزه تر. داشتم خودم رو گول میزدم. زهر مارم بهم می دادن حالیم نمیشد. برای دلتنگی مغازه ام اومده بودم اینجا. برای اینکه با یه بستنی بغضمو قورت بدم.
انقدر تو افکارم پیچ و تاب خوردم که خسته شدم. روی نوک انگشتای پام بلند شدم تا یه نگاهی به پیشخون بندازم.
یه پسر از در وارد شده. صاف رفت جلو پیشخون.
هیکلی و قد بلند بود. تیپشم خوب بود. چهرشو بخاطر وجود عینک آفتابیش ندیدم.
ببینمش که چی بشه. 
وزنش رو انداخت رو یه پاش و آرنجش و روی پیشخون گذاشت: سلام داداش ، کافه گلاسه مارو بده.، مثل همیشه، منتظرما، زود باش، بچه ها تو ماشین معطلا" ...
چیـــــــــــــــــــــــ ـــــش . میمون. معطلا" که معطلا" به ما چه؟ ما که اینجا بوق نیستیم؟ ما هام یک ساعته ایستادیم. 
عجب مردم پرو تشریف دارن. نرسیده دستور هم میده. هه زود باش.
دهن کجی ای کردم و با عصبانیت به پسر که پشتش بهم بود نگاه کردم. اینجا کافی شاپ بود یا رستوران های درکه. بابا درکه هم انقدر شلوغ نمیشه که اینجا شلوغه. تازه ما که نمیخواستیم بشینیم. چقدر غر غرو شده بودم.
چند دقیقه نگذشته بود که سفارش پسر عینکی هه رو آوردن.
چشمهام از تعجب گشاد شده بود. کارد می زدی خونم در نمیومد. یعنی چی؟ با یه اخم غلیظ رفتم جلو و رو به پسره مسئول سفارشا گفتم: مسئول اینجا کیه؟؟؟ اینجا اصلا" صاحب و مدیر داره؟
پسره با تعجب نگام می کرد بدبدخت. باورش نمیشد. با تته پته گفت: بله خانم. داره.
با همون اخم غلیط گفتم: میشه ایشون و رویت کرد؟ ظاهرا" اینجا خیلی بی درو پیکر و بی صاحبه که هر غول تشنی که از راه میرسه با یه سلام و علیک می تونه جلوتر از ماهایی که دو ساعته تو صف ایستادیم و معطلیم سفارش بده و بگیره و بره.
یعنی گفتن پارتی بازی، سر بستنی هم پارتی بازی؟
کافی شاپ ساکت شده بود. همه آروم ایستاده بودن و به من نگاه می کردن. چند نفری به تایید از من صداشون در اومد. 
-: ببخشید ....
با اخم برگشتم سمت صدا. پسر عینکیه بود. ابروهاش تو هم رفته بود. هنوز عینکش به چشمش بود. الاغ اینجا که آفتاب نیست. بزار از در بری بیرون عینکتو بزار چشمت. چیـــــــــــــش ... یه چیزی شنیدنا ...
سرمو تکون دادم و محکم گفتم: بفرمایید ؟؟؟
پسره: نمی دونم درست شنیدم یا نه. منظورتون از قول تشن من بودم؟
یه پوزخندی زدم و گفتم: از قدیم گفتن چوب و که بر می داری گربه دزده در میره. 
تا این و گفتم پسره عصبی یه قدم اومد سمتم. ازش نمی ترسیدم. سرم درد می کرد برای یه دعوای حسابی تا هر چی عقده و کینه از اون محمدی عوضی دارم سر یکی خالی کنم.
اومد جلوم ایستاد و از پشت عیکنش بهم نگاه کرد. یه جوری بود که انگار خودم دارم به خودم نگاه می کنم. عکسم تو شیشه عینک افتاده بود. اه این موهام کی این جوری افتاده بیرون. بی هوا دست بردمو موهام و گذاشتم زیر شالمو شالمو مرتب کردم. چشمم به شیشه عینکش بود و ازش به عنوان آینه استفاده می کردم.
پسره ابروهاش از تعجب بالا رفت.
پسر: خانم این عینکِ ها آینه نیست.
بی تفاوت نگاش کردم و گفتم: جدی عینکِ؟ من فکر می کردم عینکو برا آفتاب می زنن که چشم و اذیت نکنه. نه که اینجا آفتابی نمی بینم اینه که فکر کردم آینه است.
کافی شاپ منفجر شد.
پسره یه نگاهی به بقیه کرد و دوباره برگشت سمت من. گوشه لبش کج شده بود. انگار دوسه باری سکته رو رد کرده بود.
اما خیلی محکم و جدی گفت: در مورد چیزی که نمی دونید اظهار نظر نکنید.
خونسرد نگاش کردم و گفتم: اظهار نظر کردن من به شما ربطی داره؟؟؟؟
پسره کپ کرد. فکر نمی کرد این جوری جوابشو بدم.
بی تفاوت به اون برگشتم سمت پسره پشت پیشخونیه و گفتم: چی شد پس؟ من با صاحب اینجا کار دارم.
پسره بدبخت با ترس به پشت سر من نگاه کرد. و یه اشاره کرد که یعنی پشتت.
به هوای اینکه صاحب مغازه پشت سرمِ برگشتم. هرچی نگاه کردم کسی رو جز همون پسر آفتابیه ندیدم. 
پسره با یه پوزخند نگام کرد و گفت: کارتون و بگید.
پرو پفتم: من با شما حرف زدم اصلا" که بخوام کاری باهاتون داشته باشم؟ من با صاحب اینجا کار دارم.
پسره با یه لبخند پیروز نگام کرد و گفت: کارتون و بفرمایید می شنوم.
یه ابروم رفت بالا. آروم و غافلگیر گفتم: شما صاحبشید؟؟؟؟
نیشش باز شد و پر ابهت گفت: برای پدر بزرگمه می تونید اگه کاری دارید به من بگید.
یه نگاه تحقیر آمیز به سر تا پاش کردم و گفتم: نه ممنون. ترجیح می دم به بزرگترت بگم. تو که چیزی از کار کردن سرت نمیشه. 
پسره دهنش یه متر باز موند. صدای پچ پچ مشتریها رو میشنیدم. خوبیش این بود که چون محل کارو کسبش بود نمی تونست بزنه لهم کنه چون آبروش می رفت و برا خودش بد میشد.
دوباره به پسر پیشخونیه گفتم: نیستن صاحبشون. 
پسره: نه خانم تشریف ندارن.
با تاسف سری تکون دادم و گفتم: همینه که هیچی سر جاش نیست. صاحب نداره اینجا. 
رو پاشنه پام چرخیدم و با قدمهای محکم از در رفتم بیرون و همه رو تو بهت گذاشتم واسه خودشون حال کنن.
سوار ماشین شدم. ضبط و روشن کردم و صداشم زیاد. بی اختیار یه لبخند اومد روی لبم. خوشحال بودم. روحیه ام شاد شده بود. دیگه تو فاز غم و دپرسی نبودم. گازشو گرفتم و حرکت کردم سمت خونه.

چشمهامو باز می کنم. وای چه خواب خوبی بود. بعد این همه وقت بالاخره یه خواب خوب و راحت و بی استرس کردم. 
خدا این خواب راحت و از بنده هاش نگیره.
امروز صبح آخرین امتحانمم دادم و خلاص ......چهار سال درس خوندن تموم .... دفتر چهار سال زندگی پر از شادی و شورم تموم شد. از فردا دیگه دانشجو نمبودم. از فردا دیگه کاری دانشگاه نداشتم. 
مردم این پونزده روزه. به خاطر کافی شاپ نتونسته بودم در طول ترم درس بخونم و حالا که امتحان شروع شده بود شب و روزم یکی شده بود. همه اش این چشمهام به جزوه بود. نمی خواستم بعد از شکستی که سر کارم داشتم تو درسهامم شکست بخورم و با نمرات بد آخرین ترم لیسانسمو به اتمام برسونم. باید خوب درس می خوندم تا به بابا خسرو نشون بدم که حداقل تو درس خوندن کارم خوبه. در مورد کافی شاپ که گند زده بودم. 
هنوز منتظر بودم تا بابا خسرو کمکم کنه بهم گفته بود یه فکرایی برام کرده ولی بعد امتحانا بهم میگه.
و حالا تموم شده بود. امتحان، درس، دانشگاه، دیگه از فردا بی کار بی کار بودم. بی هدف ......
آخیـــــــــــــــش. رو تخت خودمو کشیدم. 
بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم. از ساعت یک که اومدم خونه خودمو پرت کردم رو تخت و یه کله تا ساعت پنج خوابیدم. 
خوب بعد امتحانا چی فاز میده؟ یه تفریح درست و حسابی. خوب تنهایی که نمی چسبه. باید با بچه ها هماهنگ کنم. دلم برای پیکنیک رفتن با بچه ها تنگ شده. یه پیکنیک درست و حسابی به افتخار اتمام دوره کارشناسی.
گوشی و برداشتم و زنگ زدم به ساره.
با دومین بوق گوشی و برداشت.
-: سلام پرنده کوچولو خوبی؟ 
دلخور گفت: ده بار بهت گفتم من و با اون پرنده ی قد کف دست مقایسه نکن. داری مسخره ام میکنی؟ من با این هیکل گنده و تپلیم کجام شبیه اون پرنده ریزه میزه است.
لبخند کشادی اومد رو لبم. چقدر از قد و قواره اش ناراضی بود. اما من عاشق همین تپلی و بامزگیش بودم.
من: قربونت برم تو به این خوبی. من که عاشقتم.
ساره خندید و گفت: آره همین تو فقط عاشق قد و قوارمی. بدیش اینه که عشقت به درد نمی خوره. نه برادر داری نه پسری که بتونی من و ببندی به نافش.
بلند خندیدم. 
من: دیوونه.... میگم ساره با بچه ها هماهنگ کن فردا بریم چیتگر. دلم یکم درخت خواست.
ساره با ذوق گفت: وای آره منم دلم دوچرخه سواری می خواد. چه خوب. خستگی امتحانام از تنمون در میره.
من: ساره تو مگه خسته ام شدی؟ همیشه خدا که جات پشت سر من بود و کله ات تو برگه من چه درسی تو خوندی که خسته بشی.
ساره خوشحال گفت: همین تقلب و استرسش پدرمو در آورد.
منک خیلی روت زیاده. میگم ...
صدای بابا خسرو مانع ادامه حرفم شد.
بابا خسرو: نیشام دخترم بیا بییرون کارت دارم بابا.
با داد گفتم: الان میام خسرو جون.
تو گوشی به ساره گفتمک ساره برو که من باید برم خسرو احضارم کرد.
ساره: ببین چه خسرو خسرو هم میکنه یکی ندونه فکر میکنه دوست پسرشه.
با لبخند گشاد گفتمک از دوست پسرمم بیشتر دوسش دارم. خوب کاری نداری؟ فعلا".
ساره: نه برو خداحافظ.
گوشی و قطع کردم و موبایل و انداختم رو تخت و از اتاق اومدم بیرون. خسرو رو صندلی همیشگیش نشسته بود. منم رفتم درست رو به روش رو مبل نشستم. 
خسرو یه لبخندی زد و گفت: خسته نباشی نیشام جان. امتحانات تموم شد؟
با ذوق و لبخند گفتم: آره خسرو جون به سلامتی تموم شد.
خندید. 
-: خوبه. پس الان راحت، راحت و بیکاری .
با یاد آوری بیکار بودنم دمغ شد. صورتم جمع شد و لبام ورچیده شد.
خسرو بلند خندید.
خسرو: خوب حالا لب ورنچین برات یه فکرایی کردم.
با ذوق پریدم تو هوا و گفتم: جدی؟؟؟ جدی؟؟؟ چه فکرایی؟؟؟
صورت خسرو جدی شد. رفت تو فکر.
با صدای آروم و متفکری گفت: باید قول بدی که من هرچی گفتم قبول کنی و نه توش نیاری.
آروم شدم. نشستم سر جام. خسرو مشکوک بود. مگه می خواد چی بگه که احتمال داره من مخالفت کنم.
خسرو سرشو بلند کرد و دقیق تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه منتظر. منتظر قول من بود.
به ناچار گفتم: باشه قول می دم.
خسرو رو می شناختم. بهش اطمینان داشتم از خودم بیشتر قبولش داشتم. پس می دونستم که نمی تونه حرف بدی بگه.
خسرو خندید. منم لبخند زدم.
خسرو: راستش تو سر کافی شاپ یکم نا امیدم کردی.
خجالت کشیدم. سرم و انداختم پایین. هنوز خسرو داشت دقیق نگام می کرد.
خسرو: این و نگفتم که خجالت بکشی این و گفتم که پیش زمینه ای بشه برای چیزی که می خوام بگم.
با کنجکاوی دوباره نگاهش کردم.
خسرو دستی به سیبیلای کلفتش کشید و گفت: خوب..... راستش ..... من می خوام برات تو یه کاری سرمایه گذاری کنم. اما با توجه به اینکه یه کار مشابه کافی شاپه و تو هم از پس اون کار بر نیومدی، مطمئن نیستم که بتونی از پس این کار بر بیای.
سریع گفتم: نه دیگه، من همه حواسمو جمع می کنم که سر این کار دیگه خراب کاری نکنم. قول می دم رو سفیدتون کنم. دیگه کار قبلیم برام درس عبرت شد من ....
خسرو دستشو بالا آورد، منم ساکت شدم.
خسرو ادامه داد انگار نه انگار که من پریده بودم وسط حرفش.
-: من می خوام برات یه رستوران باز کنم. 
ذوق کردم. دوباره پریدم وسط حرفش.
من: وای دمت گرم خسرو جون.
اخم کرد که باعث شد دوباره ساکت شم.
خسرو: اما بنا به شرایطی.
وا رفتم. چه شرایطی آخه؟ کار خیر که شرط و شروط نمی خواد.
خسرو: اول اینکه رستوران و به اسم خودم می گیرم و تو به طور موقت 9 ماه اونجا کار می کنی. اگه تو این 9 ماه تونستی اونجا رو سر پا کنی و به سود دهی بندازیش اونجا رو به نامت میکنم.
هم ذوق کرده بودم هم یه حس عجیبی داشتم. مثل ترس ... ترس از اینکه نتونم. موفق نشم. دوباره شکست بخورم. ولی نه، این بار دیگه نه از جون مایع می زارم تا خودمو ثابت کنم. نمی خوام شکست خورده باشم نه نمی خوام من می تونم می تونم موفق بشم. 
دستهامو تو هم مشت کردم. مطمئن از اینکه می تونم از پسش بر بیام سرمو بلند کردم که چشم تو چشم نگاه نافذ و دقیق خسرو شدم. انگار می دونست که با خودم درگیرم که تصمیم بگیرم.
خسرو یه نفس گرفت و گفت: ولی این همه اش نیست.
وا رفتم. این همه چیز می خواد تازه همه اشم نیست؟
خسرو. من نصف اون رستوران و بهت می دم. چون فقط نصفش مال منه.
وا این چی میگه؟ حالش خوبه؟ الان میگفت می خو.ام برات سرمایه گذاری کنم. حالا میگه رستوران مال خودشه ولی نصفه.
اخم کردم. مشکوک پرسیدم: خسرو جون شما مشکوک می زنیدا.
یه خنده ای کرد و گفت: نه مشکوک نمی زنم اما دو دقیقه بیشتر نیست که تصمیم گرفتم راستش و بهت بگم و چیزی و ازت پنهون نکنم. اولش می خواستم بهت بگم که برات سرمایه گذاری کردم که دلت بیشتر بسوزه و بیشتر کار کنی که نکنه مثل کافی شاپت این بار سرمایه من و به باد بدی. اما وقتی دیدم که با خودت روراستی و تصمیم قاطعی گرفتی پشیمون شدم الان واقعیت و بهت میگم.
راستش من سالها پیش یه رستوران و خریدم. البته به صورت شریکی. اونم وقتی خیلی جوون بودم. با دوست و یار قدیمیم.
همون رستوران باعث شد که من به این همه مال و ثروت برسم. برای اونجا زحمت کشیدم. عرق ر یختم. شب و روز.
هر دومون زحمت کشیدیم و اونجا هم خوب جواب داد خوب مزد زحمتامون و داد و شد سرمایه شد یه پله برای ترقی جفتمون. منو و منصور زندگیمون و با کار کردن تو همون رستوران ساختیم.
وقتی سرمایه امون زیاد شد وسعت کارمون و زیاد کردیم و هر کدوم به طور جداگونه برای خودمون کارو بار راه انداختیم. کم کم سود رستورانها و مغازه های دیگه امون اونقدر زیاد شد که اون رستوران و تقریبا" فراموش کردیم.
اما الان هر دومون دوباره به اون رستوران احتیاج داریم. هم من هم اون.
کنجکاو بودم کنجکاوتر شدم. خسرو رو می فهمیدم چرا نیاز داره به اونجا اما منصور و نمی دونستم. منصور خان همونیه که سالی یه بار می بینمش؟؟؟ همون پیره مرد مهربونه ناز. همونی که شکل بابا بزرگای مهربونه که آدم دلش می خواد لپشو ببوسه؟؟؟
با اینکه منصور خان و بابا بزرگ خیلی با هم جورن اما رفت و آمد آنچنانی ندارن. چون هم کارشون زیاده هم اینکه با فوت مامان بزرگ و زن منصور خان رفت و امد خانوادگی کنسل شد. منصور خان هم بیشتر میره خارج پیش پسر و دخترش که آلمان زندگی می کنن. البته یه پسر و دخترم داره که اینجا زندگی می کنن. همه اینا رو از تعریفهای خسرو می دونستم.
خسرو : من رستوران و می سپرم دستت تو باید اونجا رو اداره کنی اما تنها نه.
متعجب پرسیدم.
من: یعنی چی تنها نه؟؟؟
خسرو دقیق نگاهم کرد و گفت: تو تو اداره اونجا با نوه خسرو خان شریکی باید با هم اون رستوران و سر پا کنی و به سود دهی برسونی. بعد 9 مناه اگه تونستید انتظارات ماها رو براورده کنید به هر کدومتون 3 دنگ از رستوران می رسه. یعنی هر کدومتون سهم پدربزرگتون و از رستوران می گیرید.
اخم کردم. مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه؟ مگه رستورانه چقدر بود یا چقدر سود داشت که قرار بود با یکی دیگه هم تقسیمش کنم. 
دهن باز کردم که اعتراض کنم که خسرو اخم کرد و دوباره دستشو بالا آورد و گفت: هیچی نگو. من حرفم یکیه. عوضم نمی شه. هم من هم منصور به اون رستوران احتیاج داریم. اونجا هم جای مناسبیه که تو بتونی خودتو محک بزنی و به اثبات برسونی. می تونی نشون بدی که از پس مسئولیتی که بهت می دن بر می یای.
اینم یادت باشه کمه من و منصور همه ثروت و سرمایه و موفقیتمون و مدیون همون رستوران هستیم. 
می تونی بری. دو روز وقت داری که به پیشنهادم فکر کنی. اگه قبول کردی که 3 روز دیگه می ری تا رستوران و از نزدیک ببینی اگرم نه که هیچی. منتظر هیچ کمکی از طرف من نباش. این تنها کمکیه که می تونم بهت بکنم. الانم برو.
این و گفت و چشمهاشو بست یعنی حرفمون تموم شد. منم دهن بازمو جمع کردم و رفتم تو اتاق. اونقدر متعجی بودم که فکرم کار نمی کرد. خدایا این یعنی چی؟؟؟؟ می دونستم که خسرو از حرفش بر نمی گرده اما اداره یه رستوران اونم به صورت شریکی اونم با کسی که اصلا" نمیشناسیش .....
باید فکر کنم .... باید خوب در موردش فکر کنم ....
و فکر کردم. تمتم غروب و شب و تا صبح فکر کردم. در آخر نتیجه همونی بود که خسرو می خواست. من باید ثابت می شدم. هم به خسرو هم به خودم. من باید توانایی هامو به اثبات می رسوندم.
باید فکر کنم .... باید خوب در موردش فکر کنم ....و فکر کردم. تمام غروب و شب و تا صبح فکر کردم. در آخر نتیجه همونی بود که خسرو می خواست. من باید ثابت می شدم. هم به خسرو هم به خودم. باید توانایی هامو نشون می دادم....

شرط اولش بد نبود یعنی نسبت به اون شرطی که من باید با یکی شریک بشم اصلا به چشم نم یومد. من حتی با دوستای خودم هم شریک نشده بودم چه برسه به کسی که نمی دونستم دختره یا پسره و اصلا نمیشناختمش...... ااااای خدا آخه این چه شرطی بود که خسرو گذاشت!!!!
هیچ امیدی نداشتم...ولی باید ثابت بشم...
با خودم گفتم نیشام تو باید بتونی...خودت خودت رو قبول داشته باش دختر...
آره باید خودم رو قبول داشته باشم... من میتونم هر کاری کنم...
پام را که از تخت گذاشتم پایین زیر پام یه چیز تیز حس کردم. یه صدای خرچ نافرمی به گوشم رسید. وایی پام سوراخ شد. سریع دولا شدم ببینم چیه؟؟
وای اینکه گیره سر مهسا بود، اشکال نداره از اول هم فکر کرده بود گمش کرده، اصلا بهش نمیگم که پیدا شده و زیر پام دوتیکه اش کردم. 
نگاهی به اتاقم انداختم و بلند شدم. از روی وسایلی که رو زمین افتاده بودن می پریدم. به قول مامان شبیه کمد آقای وپی شده بود. چقدر دلم برای مامان تنگ شده. 
کاش الان پیشم بود و دلداریم می داد. مثل همیشه می گفت نیشام دختر منه پس باید بتونه. 
یاد مامان باعث شد بخاطر نبودش قلبم درد بگیره. نزدیک در که رسیدم جا برای گذاشتن دو تا پا نبود یه لنگه پامو به زور یه جایی براش پیدا کردم اون یکی هم رو هوا نگه داشتم. داشتم تلو تلو می خوردم.
زود در و باز کردم پریدم بیرون. کم مونده بود با سر برم تو دیوار روبروی اتاق. 
از روی نرده ها سر خوردم پایین .جیغ خفیفی از سرخوشی کشیدم. به طرف آشپزخونه رفتم. خسرو پشت میز نشسته بود. رفتم سمتش و خ شدم روش.
-: سلام به بابایی گلم. 
یه ماچ آبدار از لپش که با چروک های نازک خودنمایی می کرد گرفتم.
خسرو: سلام دختر تو یاد نگرفتی درست ابراز احساسات کنی؟ بیا صبحونت و بخور. ببینم تصمیمت و گرفتی؟
اخمام رفت تو هم.
-: خسروجون انگاری دو روز وقت داده بودینا.
یه لبخندی زد و گفت: تو که تصمیمت و گرفتی دیگه یه روز اضافه می خوای چی کار؟؟؟؟
چشمهامو گرد کردم.
-: شما از کجا می دونید؟؟؟؟
خندید. در حالی که از رو صندلیش بلند میشد گفت: چون تو رو میشناسم. دیشبم تا صبح بیدار بودی.
صبحونتو خوردی بیا تو اتاقم در موردش حرف بزنیم.
باشه ای گفتم و مشغول شدم. نمیشد الان صحبت نکنیم.
اه صبحونم کوفتم شد، نه اینکه خیلی موافقم باید همون اول صبحی همه جا جار میزدم آی ایهالناس من تصمیمموگرفتم و راضیم.
رفتم جلوی آیینه و دستی به موهام کشیدم که صاف بشه و دیگه شونه نکشم اما اینا هم با من لج کرده بودن و میرفتن بالا. شبیه جودی ابوت شده بودم. انگار میخواستم برم پیش جان اسمیت!!! نه بابا خسرو بود دیگه. اصلا ولش کن خسرو عادت داره منو اینطوری ببینه، با این فکر به طرف اتاق خسرو رفتم.
در زدم و منتظر نموندم، داخل شدم.
خسرو: آخه دختر جون در میزنی وایستا ببین اجازه میدن یا نه بعد سرتو بنداز و بیا تو.
من: آخه برای شما که فرقی نمی کنه. تو خونه هم با لباس بیرونید. بابایی من انگار اومدی جلسه رسمی شرکت این کله گنده منده ها!! فقط موقع خواب لباستون و عوض می کنید. خب بابایی خونه ای گفتن. محل کاری گفتن!!!!
خسرو: بسه دختر انقدر زبون نریز واسه من. اصلا ول کن من هر چقدر هم که بگم دوباره کار خودتو میکنی بیا بیشین .
به طرف مبل تکنفره ای که روبروی میزش قرار داشت رفتم.
سریع گفتم: خسرو جون تو که شرایط من و می دونی نمیشه بجای این کارها پول قرض بدی؟ هر ماه قسطی میریزم به حسابتون.
با تمام جدیت نگاهش رو ازم گرفت.
خسرو: نمیشه، گفتم که تنها کمکی که من میتونم به تو بکنم همینه اگرمیخوای زنگ بزنم صابری قرار بذاره، بری اونجا رو ببینی.
سعی کردم چشمامو تا حدی که جا داره مظلوم کنم.
خسرو در حالی که شماره صابری را می گرفت گفت: چشمات و اینطوری نکن من از تصمیمی که گرفتم برنمی گردم.
خوب اینم آخرین راهم برای خلاصی از این شرط. می دونستم قبول نمی کنه اما خوب تیری بود در تاریکی.
خسرو با صابری یکم حرف زد. تلفنش که تموم شد گفت: قراره فردا صبح صابری بیاد دنبالت با هم برین ببینین رستوران و ....
سری تکون دادم و تازه یادم اومد هیچی در مورد رستوران نمی دونم.
سرمو بلند کردم و گفتم: راستی!!! اصلا این رستورانه کجا هست؟
خسرو دستی زیر چونه اش زد و مستقیم نگاهم کرد و گفت: چه عجب پرسیدی! فکر میکردم همون دیروز بپرسی!
لب ورچیدم و گفتم: انقدر دیروز منو با شرطاتون سورپرایز کردید که اصلا به این موضوع فکر نکردم.
خسرو: جاده چالوس. نزدیک یه روستاست.
فقط دعا میکردم از این رستوران های لب جاده ای نباشه که.....
خسرو: لب جاده است، به جز رستوران چند تا مغازه ی دیگه هم هست.
یعنی من برم بمیرم با این شانس خوشگلم.
باشه ای از سر اجبار گفتم وبه طرف اتاقم رفتم.
خواستم برم بیرون که خسرو صدام کرد. برگشتم سمتش.
یه نگاهی به من کرد و بی تفاوت گفت: راستی یادم رفت بگم. نوه دوستم یعنی شریکت یه پسره ...
تو جام خشک شدم. از تعجب دهنم باز موند. چی میگه این خسرو؟؟
طرف پسره؟؟؟ من با یه پسر شریک بشم؟
با بهت به زور گفتم: پ .. پسره؟؟؟
خسرو یه ابروشو داد بالا و گفت: چیه؟ چرا خشکت زده؟ برای تو چه فرقی می کنه که شریکت پسر باشه یا دختر؟
الانم اون جوری به من نگاه نکن. برو بیرون کار دارم.
اما از جام تکون نخوردم. معلومه که فرق داره. من با یه پسری که نیم شناسم چه جوری کنار بیام؟ حالا اگه دختر بود یه چیزی... باهاش دوست میشدم خوش می گذروندیم و با هم هم کنار میومدیم. اما الان ....
با صدای خسرو که محکم گفت بیرون از اتاق رفتم بیرون.
انقده حرصم در اومده بود که نگو. بدتر این بود که نمی تونستم هیچی بگم. نه اعتراضی نه چیزی. 
من به اون رستوران و اون کار نیاز داشتم و نمی تونستم مخالفتی با پسر بودن و دختر بودن شریکم داشته باشم. 
خسرو هم اینو می دونست برای همینم گذاشت آخر کا ربگه.
کفری رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت و تا می تونستم به بالشتم مشت کوبوندم تا آرومتر شم.
با حرص گفتم: این بشر هر کی که باشه من یکی که بثی تفاوت از کنارش رد میشم. اصلا" نباید به روی خودم بیارم. باید مقتدر کار کنم.
رو تخت نشستم و دوباره به کل ماجرا و پیشنهاد و اینا فکر کردم.
*****
با صدای زنگ ساعت بلند شدم اما هر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم که چرا باید صبح به این زودی بیدار بشم. دوباره دراز کشیدم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
زیر لبی به هر کی که زنگ زده فحش دادم و با چشم بسته دستمو کشیدم رو میز کنار تختم تا گوشیمو پیدا کنم.
من:بله؟
-: سلام نیشام خانم، صابری هستم. میخواستم اطلاع بدم من دو ربع دیگه میام دنبالتون، خداحافظ.
چشمهامو بهت زده باز کردم. قطع کرد حتی نذاشت جواب سلام و خداحافظیشو بدم.
دو ربع دیگه که میشه نیم ساعت، خوب مثل آدم می گفت نیم ساعت دیگه میام، حتما به یک ساعت هم می گفت چهار ربع.
با دیدن ساعت مغزم سوت کشید الان که ساعت هفت بود چه سریع 10 دقیقه گذشت.
جَلدی پریدم تو دستشویی و دست و رومو شستم و در آخر هم مسواکم و زدم، سرم و از دستشویی بیرون کردم ببینم وقت میشه موهامو شونه کنم یا نه، که جواب برای شونه کردن طبق معمول نه بود.
مانتوی نخی سفیدی و که برای تابستون خریده بودم و کشیدم بیرون، شلوار لی و شال سفیدمم برداشتم. نگاهی تو آیینه به خودم انداختم ، من همین طورشم خوشگلم آرایش میخوام چیکار ولش کن.
کوله ی جینم و هم پر از خرت و پرت کردم که خوب وایسته، موبایلم و از شارژ درآوردم و انداختم تو کوله.
از در که بیرون اومدم به ساعتم نگاه کردم درست7:30بود ، ایول به خودم چه آن تایم!
صابری و دیدم که تو ماشین نشسته تا منو دید از ماشین پایین اومد و درِ سمت کمک راننده را باز کرد. سلامی کردم و سوار شدم. چه آقاست. در باز میکنه.
راه افتادیم. یکم که راه رفتیم از سکوت ماشین خسته شدم.
اه ه ه این چرا ساکته انقدر؟ یه آهنگ درپیت قدیمی هم گذاشته رفته تو حس. الان من بگیرم بخوابم زشته؟ نمیگه خوابشو آورده تو ماشین جبران کنه؟ اگر الان هندزفری و در بیارم و آهنگم گوش کنم یعنی غیرمستقیم به آهنگی که گوش میده توهین کردم. اه به من چه. مجبور نیست انقده خز باشه که ...
اتوبان کرج بودیم ، حالا خیلی مونده بود تا برسیم. بیخیال گرفتم خوابیدم. 
- نیشام خانم ، خانم؟! رسیدیم. 
آروم چشمامو باز کردم. یه تکونی به بدنم دادم و صاف نشستم. یه دستی به دهنم کشیدم. چقدر خوابیده بودم؟ خدا کنه موقع خواب دهنم باز نمونده باشه. آخه هر وقت دهنم موقع خواب باز می مونه به خر خر می افتم. 
زیر چشمی یه نگاه به صابری کردم. بی توجه به من مستقیم به جاده نگاه می کرد.
سرمو چرخوندم ببینم اینجا که رسیدیم کجاست.چشمم خورد به یه تابلو که اسم روستا روش نوشته بود اما روی اسم و با مشکی رنگ کرده بودن و اسم معلوم نبود. 
پشت تابلو تو یک ردیف پر از مغازه و تعمیرگاه بود. جلو مغازه ها هم خاکی بود. از تعویض روغنی در پیت بگیر تا اون مغازه هه که نمیدونم چی میفروخت. جلوش هم نوشته بود آش موجود است. آخه کی تو این کثیفی و خاک آش می خوره؟
همه ی اینا سمت چپم بودند. ماشین پیچید و رفت سمت راست و تو خاکی ایستاد و خاموش شد.
صابری: رسیدیم.
خودش زودتر پیاده شد. یه نگاه بهش کردمو منم پشت بندش از ماشین پیاده شدم.
نمی دونستم رستوران کدومه. با چشم به اطراف نگاه کردم و پرسشی گفتم: اینجاست؟
صابری: بله. 
با دستش به رو به رو اشاره کرد. تنها مغازه ای که بی توجه بهش ازش رد شده بودم.
چشمتون روز بد نبینه، مال من که دید، اونم چه دیدنی.
جلوی رستوران پر از اشغال، دو تا تخت گذاشته بود که قالی کثیف و نخ نمایی روشون انداخته بود.
یعنی فرشای عهد قاجار از اینا نو تر بودن. بس که پا خورده بودن نخ نما شده بودن. کر و کثیف. حال بهم زن!!
از در و دیواره ساختمون کثیفی می بارید .نمای ساختمون از کثیفی به سیاهی میزد. از زیر سیاهی رنگ ساختمون مشخص نبود.
انقدر ناجور بود که تو نگاه اول محال بود بفهمی اینجا ممکنه یه غذایی درست کنه بده دست مردم.
من غلط بکنم بخوام تو همچین جایی خودمو بسنجم، اصلا استقلال مالی می خوام چیکار، اثبات کرن دیگه چه صیغه اییه؟ میرم مثل یه دختر خوب میشینم درس میخونم و ارشد امتحان میدم بعدشم منتظر خواستگار میمونم، این رستوران که چه عرض کنم انباری خونمون هم این شکلی نیست!!! 
صابری یه نگاهی بهم انداخت. فکر کنم دهن باز و نگاه ترسیده و متعجبم از هر حرفی واضح تر بود.
برای دلداری گفت: این شکلیشو نگاه نکنید اگر یه ذره روش کار کنید خیلی جای قشنگی میشه. 
چشمهامو ریز کردم و برگشتم و تیز نگاهش کردم.
بزنم ناکارش کنم. اینم با این دلداری دادنش. اینجا یه ارتش دست می خواسیت برای درست کردنش. یه دست کجا بود به هیچ جاش نمی رسید.
اینجایی که من می دیدم با یه ذره دو ذره درست نمی شد. قرنها بود راکد و کثیف مونده بود شده بود دیگه لجنزار.
خسرو میگفت همین رستوران باعث شد که من به این همه مال و ثروت برسم ، چطوری؟ هر چقدر به رستوران نگاه می کردم کمتر به جواب می رسیدم.
صابری: بریم تو رو هم ببینیم؟
باشه ای گفتم و پشت سرش راه افتادم. در با صدای خیلی بدی باز شد، انگار روغن سوزی داشت بدبخت.
به داخل نگاه کردم.
یه پیرمردی نشسته بود که اگه مینداختیش تو آب ، آب سیاه میشد، داشت صبحانه میخورد. میزها درب و داغون بودن ، رنگشون سفید بود. از این میز، صندلی پلاستیکی عطیقه ها که هیچ جا پیدا نمیشه .
به خاطر اینکه تمیز نشده بودن ، خاکستری رنگ به نظر می اومدن. اصلا به اینجا امیدی نداشتم .
برگشتم که به صابری بگم بیاد بریم من منصرف شدم که در با همون صدای بد باز شد و یه مرد میانسال و یه پسر جوون وارد شدن.
از پسره فقط نیم رخش و می دیدم. 
با یه قیافه درهم بدتر از من داشت به در و دیوار رستوران نگاه می کرد. 
به تیپ و قیافه اش نمی خورد مال این ورا باشه پس حتما" این همون شریکیه که خسرو می گفت.
پسره با اخم سرش و چرخوند سمت مرد همراهش و گفت: اینجا که داغونه.
مرد: اونقدرهام بد نیست.
پسره زیر لب داشت غر می زد. با دقتا به پسره نگاه کردم.
چشمهام ریز شد. من این پسره رو می شناختم؟؟؟؟!!!!!
پس چرا قیافه اش برام آشناست؟؟؟؟ من کجا این و دیدم؟؟؟؟
یه صدا همراه با یه تصویر اومد تو ذهنم...
پسره سرش پایین بود، نمی دیدمش دستش رو توی موهای سیاه و انبوهش فرو کرده بود... تا سرشو آورد بالا و چشم تو چشم شدیم ...... تصویر ذهنم پر رنگ تر شد ....

 
مهداد:
اونقدر عصبانی بودم که حتی نمی تونستم رانندگی کنم. برای همین آقای یاوری ، وکیل پدربزرگ گفت میاد دنبالم.
راس ساعت 7:30 حاضر و آماده منتظر تماس یاوری بودم. اونقدر این چند روزِ اخم کرده بودم که پیشونیم درد می کرد. خودمم از اخم و تخم خوشم نمی یومد اما نمی تونستم کاریش کنم. هنوزم نمی دونم چه جوری قبول کردم. تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم. نه می تونستم ردش کنم نه می تونستم هضمش کنم.
کلافه دستی به موهام کشیدم. موبایلم زنگ خورد یاوری بود. 
از خونه زدم بیرون. سوار شدم و سلام کردم. تو کل مسیر یک کلمه هم حرف نزدم. اونم چیزی نگفت. یه آهنگ ملایمی هم از ضبط پخش می شد که بهم آرامش می داد. اونقدر تو افکارم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی به خودم اومدم که ماشین ایستاده بود و دیگه حرکت نمیکرد. یه تکونی خوردم وبه اطراف نگاه کردم. خدایا از اون چیزی که فکر می کردم بدتر بود. 
یاوری ماشین و جلوی مثلا" رستوران نگه داشه بود اما اسمش و آشغال دونی میزاشتن بهتر بود. 
یعنی کسی هم میاد اینجا غذا بخوره؟ دلشون نمیگیره؟
تختای زوار در رفته با اون قالیچه های داغونش. شیشه ها اونقدر کثیف و سیاه بودن که توی رستوران پیدا نبود. دور و بر رستورانم خاکی داغون. راه می رفتی گرد و خاک بلند می شد. نکرده بودن یه آب بپاشن. یه نگاه به دور و بر کردم. 
جای با صفایی بود کلی دار و درخت داشت اما نمی دونم چرا فقط جلوی همین یه دونه مغازه بر بیابون بود. نه گلی دریغ از یه درخت، هیچی هیچی.
اخمام بیشتر شد. خلقم گرفته بود گرفته تر شد.
رفتم تو. دلم نمیومد حتی دستمو به درش بزنم. یاوری در و برام باز کرد و صبر کرد من برم تو و بعدش خودش بیاد.
وای چقدر بد بود. خدا سر کسی نیاره. میزو صندلیهای نابود که هر لحظه احتمال می دادی بی افتن. یه یخچال کثیف که یه صدای بدی میداد. دو تا مشتری هم داشتن که به گداهای سر چهاراه بیشتر شبیه بودن تا مشتری. اه اه حالم بهم خورد.
با اخم سرمو چرخوندم. بین این همه کثیفی و آدمهای ناجور .....
این کیه؟
یه دختر تر و تمیز و شیک و خوشگل جلوم بود. اونم داشت موشکافانه نگام می کرد. چشمهاش ....
تصویر یه دختر تو ذهنم اومد که از عینکم به عنوان آینه استفاده کرد.
این ... این همون .... این همون دختره است تو کافی شاپ پدر بزرگ ... نکنه این ..... این ....
با بهت بهش نگاه می کردم. نفهمیدم کی اخمام باز شد.
اما با شناختنش اخمام دوباره رفت تو هم. همزمان با اخمهای من اخمهای دختره هم رفت تو هم.
دقیق بهم نگاه کرد و یهو خیلی سریع راه افتاد سمت در. باید از کنار ما رد میشد برای خروج.
یه مردی مدام صداش می کرد.
-: خانم نیکو ... خانم نیکو ... کجا تشریف می برین هنوز هیچ جا رو ندیدین.
اما این خانم نیکو بدون توجه به اون مرد اومد سمت در. خودمو کشیدم کنار تا رد بشه. پس این خانم نیکوئه. شکم به یقین تبدیل شد.
مرده دنبال نیکو رفت بیرون و منم با اخم رفتم بیرون. یعنی چی آخه. پدر بزرگ مسخره ام کرده بود؟ آدم قحط بود که من باید با این دختره که از دفعه ی اول دیدنش شاخ به شاخ شدم شریک بشم؟
رفتم بیرون و یاوری هم دنبالم. اونم سوزنش گیر کرده بود و صدام می کرد. 
از در رستوران که خارج شدم صدای نیکو رو شنیدم که عصبی به مرد همراهش گفت: من پشیمون شدم. فکر کردم قراره اینجا رو مدیریت کنم و بهش نظم بدم. منم قبول کردم. با اینکه اینجا افتضاحه اما قبول کردم که مدیریتش و دستم بگیرم اما نباید ازم انتظار داشته باشید که با یه آدم بی مسئولیت شریک بشم. کسی که احترامی برای حق و حقوق دیگران قائل نیست. من به این آقا اونقدری اعتماد ندارم که حتی حاضر باشم بفرستمش مغازه دو تا بستنی بخره چه برسه که تو اداره و شراکت اینجا بهش اعتماد کنم. نخیر آقا من پشیمون شدم. لطف کنید من و برگردونید تهران اگر نه که خودم برم.
جیغ جیغاشو کرد و رفت سمت خیابون که مرده همراهش صداش کرد و گفت بیاید سوار شید.
دو تایی سوار شدن و رفتن. 
منم هنگ، داغون، عصبانی بهت زده تو جام خشک شده بودم. کارد می زدی خونم در نمیومد. 
دختره نچسب غیر مستقیم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و رفت. هه تو به من اعتماد نداری؟ نه که من از رئیس بازی تو خوشم میاد.
هه من و نمیفرستی بستنی بخرم؟ کی خواست برای توی ماهیتابه بستنی بخره. 
عصبی رفتم سمت ماشین. منم حاضر نبودم با این دختره که هر کیو ببینه می خواد درسته قورتش بده شریک شم. این اون موقع که اصلا" من ونمیشناخت می خواست من و با چشمهاش نصف کنه دیگه چه برسه به اینکه بخواد شریک شیم و با هم کار کنیم. دارَم میزنه. واه واه ....
تروخدا بیبن شدم مثل زنهای غرغرو .... اه ...
رسیدم کنار ماشین و دستگیره رو گرفتم . حالا هر چی دستگیره رو می کشم در باز نمیشه.
بعد دو سه بار کلنجار رفتن صدای باز و بسته شدن قفل در و میشنوم. 
بد کنف شدم رفت. یادم رفته بود در قفلِ. یاوری که دید دارم با در کشتی می گیرم با ریموتش قفل در و باز کرد. رفتم تو ماشین نشستم و در و محکم بستم. خدایی بود که یاوری مرد محترمی بود و هیچی بهم نگفت برای نابود کردن درش.
اونم فهمید که برزخیم آروم اومد نشست و راه افتاد. بی حرف. حتی نگفت چرا نمی ری بقیه جاهای این
آشغالدونی رو ببینی. انگار از حرفهای نیکو فهمید که اوضاع قاراش میشه. نیکوووووووووووو
من و یاد زنبوره تو اون کارتونِ مینداخت. اهههههه دختره نکبت پاک عصبیم کرده بود. 
یه سره برگشتم خونه. پدر بزرگ الان باید خونه می بود. بعد از اینکه پدر و مادرم رفتن خارج من اومدم پیش پدر بزرگ زندگی کنم که تنها نباشه. خدابیامرز عزیز که فوت کرد خیلی تنها شده بود. هر چند زیادم ایران نمی موند. همه اش مسافرت بود یا می رفت آلمان پیش بابای من یا سوییس پیش عمه اینا.
منم که همیشه عاشق خونه و باغ پدر بزرگ اینا بودم موندگار شدم تو خونه اشون.
وارد خونه شدم. یه سره رفتم سمت کتاب خونه و بدون در زدن وارد شدم. درست حدس زده بودم. پدر بزرگ روی یه مبل تک نفره نشسته بود و کتاب می خوند. با وارد شدن ناگهانی من خیلی ریلکس سرشو بلند کرد. هیچ وقت از ورود خرکیم نمی ترسید. کلا" خیلی آروم بود. 
انگار منتظرم بود. عینکش و برداشت ومنتظر نگام کرد.
من واقعا" ؟؟؟؟ واقعا"؟؟؟؟ شما جدی هستین؟ واقعا" انتظار دارید من با اون دختره خل و دیونه از خود راضی که به احدالناسی اهمیت نمیده و به آدمها مثل خاک زیر پاش نگاه می کنه و بی توجه به شخصیت طرف بهش توهین میکنه شریک بشم؟ جدا" شما این و ازم می خواین؟
رفتم جلوی پاش زانو زدم. دستمو گذاشتم روی زانوهاش. به چشمهای مهربونش نگاه کردم. عاشقش بودم و رو حرفش نه نمیاوردم. همیشه کمکم بود همیشه پناهم بود. هیچ وقت دست نیازمو رد نمی کرد غیر این بار غیر این دفعه که برای کمک کردنم شرط داشت. شرطی که خیلی عجب بود شرطی که یا باید قبول می شد یا هیچی .... شرطی که فقط یه جواب می خواست .... باشه ....
و من قبول کردم اما الان ... سخته ... خیلی سخته اونم با وجود اون دختر.
من: آقا جون هر چی بگید نه نمیارم اما واقعا" لازمه؟ شراکت با اون دختر؟
خیلی آروم دهن باز کرد. حرف زدنشم به آدم آرامش میداد.
آقاجون: اگه لازم نبود که بهت نمی گفتم برو. باید یاد بگیری. باید بفهمی که شراکت یعنی چی. تنهایی که نتونستی از پس فست فوتت بر بیای حالا برو ببینم شریکی چی کار می کنی.
بزرگ شو مهداد. مرد شو و خودتو نشون بده. می دونم می تونی. پس نا امیدم نکن.
سرمو انداختم پایین. اگه آقاجون بگه بمیر، می میرم. این که دیگه چیزی نیست. تحمل کردن اون دختر چیزی نیست. 
آروم بلند شدم که برم بیرون.
-: مهداد ...
برگشتم: جانم آقاجون.
-: وسایلتو جمع کردی؟
سرمو انداختم پایین. با این موضوع هم مشکل داشتم زندگی تو طبقه دوم اون رستوران. واقعا" آقاجون تصمیم گرفته ازم مرد بسازه. انگار داره می فرستتم تبعید. 
من: آره آقاجون جمع کردم.
-: حواست که هست. من بهت اطمینان دارم. هوای دختر مردم و هم داشته باش اون دستت اونجا امانته. پدربزرگش به خاطر اعتمادش به من راضی شده دخترشو بسپره دستت. که دخترش بیاد اون جا خارج از شهر با توی غریبه تو یه طبقه زندگی کنه.
حواستو جمع کن که کاری نکنی که آبروی 40 ساله ام بره.
سرمو انداختم پایین.
-: خیالتون راحت باشه آقاجون. آبروتون و نمی برم.
سرمو بلند کردم. لبخند می زد. ازم راضی بود. لبخند زدم. عینکشو گذاشت رو چشمهاش. کتابشو باز کرد و مشغول خوندن شد.
آروم برگشتم و از کتابخونه اومدم بیرون.
نیشام
ای خدااااا! من برم با این اورانگوتان شریک بشم؟ یه ادم بی مسئولیت؟ عمرا!! خسرو پیش خودش چه فکری کرده که به من یه همچین پیشنهادی داده؟

صابری: خانم رسیدیم

خداحافظ ، انقدر اروم گفتم که خودم به زور شنیدم.اونقدر تو فکر و خیال بودم که اصلا" متوجه مسیر نشدم. با صدای صابری به خودم اومدم. جلوی در خونه بودیم.

با اخمهای در هم فرو رفته، عصبانی از ماشین پیاده شدم و هر چی دق و دلی داشتم سر کدر ماشین این بدبخت خالی کردم و همچین محکم در و کوبیدم که خودم یه لحظه ترسیدم در از جاش کنه بشه و بیوفته پایین. همچین برگشتم سمت در که خیل یضایع تابلو بود که خودمم از صداش شوکه شدم. اما وقتی دیدم در سر جاشه صاف ایستادم و یه سرفه کردم و دوباره اخمام رفت تو هم و رفتم سمت در خونه.

فقط دوست داشتم برم یه جایی و بلند جیغ بکشم تا عصبانیتم از بین بره

هه چی فکر می کردم چی شد. یه درصدم احتمال نمی دادم که این یارو نوه دوست خسرو باشه

از در خونه وارد شدم. بی خیال عوض کردن لباسام به سمت اتاق خسرو رفتم. طبق معمول در زدم و منتظر نشدم. در و باز کردم و رفتم تو

-: سلام

خسرو سرش تو کتابش بود. با باز شدن ناگهانی در یه تکونی خورد یه چشم غره ای بهم رفت. اما وقتی اخمهامو دید بی خیال شد و پرسید: علیک سلام اونجا رو دیدی؟ چطور بود؟

رفتم جلوش ایستادم. اونقدر عصبانی بودئم که نمی تونستم بشینم. با حرص گفتم:خسرو جون این چه کاریه که با من می کنید شما؟ واقعا دوست دارید اذیتم کنید؟ این چه رستورانی بود؟ اصلا رستوران بود؟ آخرین بار کی رفتید اونجا؟ حکم آشغالدونی را داشت. افتضاح بود. حالا رستوران و بی خیال یه گلی به سرم می کنم.

اون پسره یابو چی بود فرستادینش؟؟؟ جدی که منظورتون این نبود که من با اون شریک شم. این پسره یه ادم بی مسئولیت که حق حقوق کسی و رعایت نمیکنه.

شما این و می خواید؟؟؟ اگه به این پسره باشه اونجا دو روزه به باد میره.

خسرو خونسرد بهم نگاه کرد و گفت: خوب ....

با چشمهای گشاد گفتم: خوب؟؟؟؟؟ خوب نداره که من با این آدم کار نمی کنم.

خسرو: باشه کار نکن.

این و گفت و سرشو کرد تو کتابش. دیگه چشمهام از این بازتر نمیشد. یعنی باشه؟ یعنی خسرو قبول کرد؟

اخمم باز شد. یه لبخندی زدم خوشحال رفتم جلوی پای خسرو زانو زدم و گفتم: قربون بابایی خودم برم که انقده خوبه. می دونستم شما مهربون تر از اینید که بزارید من با اون پسره شریک شم. خوب حالا یعنی پول بهم میدید که یه جای دیگه رو باز کنم؟

سرشو از رو کتاب بر نداشت تو همون حالت گفت: نه ، نمی دم. اگه می خوای یه کار دیگه کنی خودت پولشو بده. من فقط در صورتی کمکت می کنم که بری تاونجا و اون رستوران و اداره کنی. غیر اون باید همون جا هم زندگی کنی. طبقه بالاش یه خونه داره.

نـــــــــــــــــه ..................

نفهمیدم کی این نه از دهنم پرید بیرون. اونقدر بلند بود که خودمم شوکه شدم. 

یعنی گوشام درست شنیده؟؟؟ این خسروئه که این حرفو می زنه؟ خسروه که می خواد من و بفرسته تو اون بیابون با اون غول بی شاخ و دم تو اون خوکدونی. بدور از آدمیزاد؟؟؟

اومدم دهن باز کنم اعتراض کنم که با حرف خسرو صدام خفه شد.

-: اختیار با خودته یا اون رستوران و سرمایه من یا خودت یه فکری برای خودت بکن. الانم برو بیرون که می خوام کتاب بخونم. حالا ....

اونقدر محکم گفت که فهمیدم باید برم و جای موندن و اصرار بیشتر نیست.

آروم . سر به زیر از جام بلند شدم و رفتم بیرون. بغض کرده بودم. انگار هیچ چاره ای غیر قبول کردن نداشتم. هیچ پولی برام نمونده بود که بخوام یه کار جدید شروع کنم. آدمیم نبودم که از صبح بشینم تو خونه و به در و دیوار خونه نگاه کنم دیوونه میشدم. پگس باید می رفتم. باید اون اورانگوتان و تحمل می کردم. 

باید اون رستوران و بدست می آوردم حتی اگه شده به قیمت 9 ماه سختی کشیدن. 

اما به خودم قول دادم که کوچکترین توجه هی به اون پسره نکنم انگار نه انگار که وجود داره. اصلا" نمی بینمش. مجبور نیستم ببینمش یا باهاش حرف بزنم کهمهداد
صبح زود از خواب بیدار شدم. هنوزم دلم راضی نبود اما نمی تونستم چیزی بگم یه جورایی دهنم بسته بود هم به خاطر احترام به آقاجون هم به خاطر اینکه کارم گیر بود.
بلند شدم رفتم دنبال چند تا کارگر برای تمیز کاری رستوران. درسته که قبول کرده بودم اونجا رو اداره کنم اما عمرا" تا زمانی که اونجا مثل سگدونیه برم توش بشینم چه برسه به اینکه بخوام غذا بدم دست ملت.
پنج تا کارگر تر و فرز سوار ماشین کردم و زدم به جاده.
ساعت 10 رسیدم به رستوران. جلوی رستوران پارک کردم. و با کارگرا رفتیم داخل.
اه اه حالم از اینجا به هم می خورد. یکی یکی کارهاشون و تعیین کردم.
-: اول همه وسایل و از رستوران ببرین بیرون. بعدا" تصمیم می گیرم که میشه ازشون استفاده کرد یا نه.
به یخچال اشاره کردم و گفتم: غیر این یخچاله همه رو ببرین.
یخچالش بد نبود با یه تمیز کاری حسابی میشد ازش استفاده کرد. ولی این میز و صندلی . اه چقده چرکن. یعنی کی اینجا رو اداره می کرد که انقده کثیف بود.
لوپمو پر هوا کردم و فرستادمش بیرون. رفتم سمت پشت رستوران که می خورد به آشپزخونه.
رسیدم به درش. خواستم بازش کنم. باز کردن همانا هجوم یک بوی بد خفه کننده همانا. ترکیبی از چند بوی مختلف بود که با هم مخلوت شده بود و نفستو می گرفت.
چشمهام گرد شد. آرنجمو گذاشتم جلوی صورتمو گرفتمش روی بینیم.یکم بهتر شد. در و باز کردم و رفتم تو.
اه اه اینجا رو ... ببین خاک بر سرا چه گندی زدن. معلوم نیست خوکدونیه یا آشپزخونه؟ یعنی دستشویی عمومی پمپ بنزینای تو راهی از اینجا تمیز تر بود. زمین کثیف و سیاه. جا به جاشم خیس و چرک و تیکه های بدن مرغ و خورده نون و تیکه گوشت و روغن سوخته و پر مگس.
رو تخته مخصوص پاک و خورد کردن گوشت و مرغ یه عالمه تیکه های گوشت و مرغ بود. انگاری مرغ و گوشت و که پاک می کردن خورده اشغالاشو نمی کرد بندازه دور. تو سینک ظرفشویی پر کثیفی و آشغال بود.
سطل زباله اشم که پر و لبریز کلی هم آشغال ریخته بود دو رو برش. سیخهای کباب کوبید همه کثیف و نشسته تو یه حلب که توش پر بود از آب کثیف. یه عالمه دیگ گنده که توش پر بود از برنج کپک زده و خورشتهای خراب شده و کبابهای مگس نشسته.
هوا هم بوی روغن سوخته و مرغ جزغاله و برنج ته گرفته می داد. داشتم بالا میاوردم. یعنی به زور خودمو نگه داشته بودم که عق نزنم. پلیس جنایی می شدم می رفتم بالای سر یه جسد کمتر از دیدن اینجا اذیت می شدم.
چشمم خورد به تخت گوشه آشپزخونه یه توده ی چرک و سیاه قلنبه درهم مچاله شده روش بود که بعضی وقتها تکونم می خورد. کلی مگسم دورو برش بود. یعنی اگه هر چند لحظه یه بار این دست سیاه طرف بلند نمیشد تا مگسها رو بپرونه فکر می کردم یارو همون جا مرده از کثیفی و آلودگی.
تعریف کلی اونجا در یک کلمه " خوک دونی " بود.
اخمام تو هم بود. خواستم برم سمت توده ی آلودگی ببینم کیه که سرو صدای بیرون توجه امو به خودش جلب کرد. سرو صدا مربوط به حرف زدن چند نفر بود عجیب بود چون تا یک دقیقه قبل سرو صدای جابه جایی وسایل میومد.
بی خیال یارو چرکولکه شدم و رفتم بیرون که ببینم کیا از زیر کار در رفتن و دارن حرف می زنن.
از در آشپزخونه رفتم بیرون. تا سرمو بلند کردم چشمم خورد به یه آدم تمیز که از دور برق می زد و آدمو به زندگی امیدوار می کرد.
نیکو ......
همونجور داشتم نگاهِش می کردم.نیکو: میگم شما اون گوشه رو تمیز کنید .اصغر:خانم تمیز می کنیم اما آقا گفتم اول وسایل رو ببریم بیرون.نیکو: خب وسایلم می برید ولی اول اون قسمت و تمیز کنید که لاقَل این مغازه یه جای تمیز برای نشستن داشته باشه.اصغر: نه خانم تا وسایل نرن که نمیتونیم جایی و ببینیم و تمیز کنیم!خنده ام گرفته بود. بی حرف بدون اینکه خودمو نشون بدم ،برگشتم. یه دری کنار در آشپزخونه بود. بازش کردم. رسیدم به یه حیاط که توش دو تا باغچه گنده پر درخت بود. پله های آهنی رو به بالا داشت . از پله ها بالا رفتم.رسیدم به یه تراس که سه تا در توش بود. در اول و سوم دو تا اتاق بودن و در وسطم باز می شد به حال و پذیرایی و آشپزخونه و سرویس.اول از همه به دستشویی سرک کشیدم. اینجا از پایین بدتر بود. سگ مینداختی توش رغبت نمی کرد اونجا دستشویی بره. از اینکه بخوام تو این آشغال دونی زندگی کنم حالم بهم خورد. عنکبوت ها از در و دیوار آویزون بودن. مارمولکی که رو سقف جولون میداد باعث شد با وحشت یه قدم عقب برم. کار رو باید از همون مثلا دستشویی شروع میکردیم.معلوم نبود چند وقتِ خونه خالی بود که هیچی جز یه صندلی چوبی توش پیدا نمیشد و شبیه سگدونی شده بود. تصمیم گرفتم همه چیز رو به کارگرای بیچاره بسپارم. دلم براشون میسوخت که قراره اینجا رو تمییز کنن.صدای دخترونه ای که داشت جر و بحث میکرد حواسم رو به پایین جمع کرد. باز این دختره داره کی و دعوا میکنه. بدو بدو و دوتا یکی پله ها رو پایین اومدم.-: آقا ببین من چی میگم دیگه. بهتون میگم اول اون و ببرین. اکبر: خوب خانم این و بخوایم جابه جا کنیم صندلی جلوی راهمون و می گیره.نیکو اخم کرد انگار فهمید داره اشتباه میکنه.سریع گفت: پس اون گوشه رو تمیز کنید.اصغر: خانم گفتم تا ما وسایل و نبریم و اینجا خلوت نشه جارو کردن و تمیز کاری بی فایده است. وسایلو که جا به جا کنیم دوباره کثیف میشه.چقدر دلم می خواست بلند بلند بخندم. دختری که اون جوری تو کافی شاپ آقاجون ضایعم کرد و دیروز این جور با اخم و تخم جلوی یاوری سوسکم کرد حالا جلوی حرف حسابه این کارگرا کم آورده. می دیدم که چشم می چرخونه که یه چیز دیگه پیدا کنه برای گیر دادن که بتونه جلوی این کارگرا کم نیاره اما چیزی پیدا نمی کرد. لوپمو باد کردمو با هوای تو دهنمو فشار بیرون فرستادم . خدا بهت با این دختر صبر بده . این دیکتاتوری که من می بینم می خواد درسته قورتت بده. رفتم جلو. نیکو هنوز اخم داشت. چشمش به من افتاد. اخمهاشو باز کرد و صورت عصبانی و ناراحتش سرد و یخ و خشک شد.این دختر چقدر سریع حالت هاش رو عوض می کنه. سعی کردم منم مثل اون خونسرد و بی تفاوت باشم.نیکو: سلام.من: سلام خانم.نیکو اشاره ای به کارگرها کرد و گفت: اینا رو شما آوردین؟کوتاه گفتم: بله.یه سری تکون داد و گفت: اصلا" حرف گوش نمیدن.دِ آخه حرف حساب نمی زنی که گوش کنن خانم کوچولو.به روی خودم نیاوردم. نیکو دهن باز کرد که دوباره یه چیزی به بچه ها بگه که سریع گفتم بالا رو دیدین؟؟؟؟برگشت سمتم و گفت: بالا؟؟؟؟چرا این جوری میگه بالا؟ مگه این نمی دونه قراره اینجا زندگی کنیم؟صورت متعجبش جمع شد و اخم کرد.نیکو: نه ندیدم . چه طوره؟یه لحظه یادم رفت با کی دارم حرف می زنم. -: افتضاخ، نابوده ، خوکدونی تر از اینجاست.وقتی دیدم ابروهای نیکو رفته بالا به خودم اومدم و گفتم: خیلی کثیفه بهتره خودتون ببینید.سری تکون داد. با دست راهو نشونش دادم...یه قدم برداشت و دوباره برگشت سمتم و گفت: بر می گردم. بچه پرو مثل سنجد تو برنامه کودک میگه برمی گردم ههههه .....این اگه بخواد بیاد اینجا با این نظراتش همه رو کلافه می کنه باید یه جورایی از اینجا دورش کنم که رو اعصابمون نباشه.سریع گفتم: خانم نیکو.برگشت. یه ابروش رفت بالا.من: راستش بالا هم باید تمیز بشه چه طوره تقسیم کار کنیم. شما بالا رو تمیز کنید پایین هم با من خوبه؟سعی کردم به زور یه لبخند متقاعد کننده بزنم: آخه خانمها خوش سلیقه تر و منظم ترن.الان خودمم نمی دونستم اون یه دونه صندلی اون وسط چه نیازی به سلیقه داره.کامل برگشت سمتم. بهم نگاه کرد. یه لبخند نصفه زد و گفت: باشه اما تنها نه.یعنی چی؟ بیا منم ببر برات کار کنم.نیکو: دو تا کارگرم به من بدید. پـــــــــــوف بیا نیومده باج می خواد. تو فقط برو هر چی می خوای بهت می دم. رو مخی به خدا.من:باشه بهرام و اصغر با شما!بچه ها رو صدا کردم و با نیکو فرستادمشون برن.خدایا بهم صبر بده تا نزنم دک و دهن این دختره رو صاف نکنم. تحمل این دختر لوس ننر خیلی سخته....بااینکه کارگر اورده بودم اما کفاف نمی داد. باید خودمم دست به کار بشم تا زودتر تموم شه.اما این آشپزخونه گند و کثافت از سر و کولش می باره. خیلی ناجوره. رفتم و از بیرون از کنار کارگرا دستکش و وسیله برداشتم.دستکشها رو دستم کردم و حمله به آشپز خونه. واقعا" رفت و روب خیلی کار سختیه. تازه می فهمیدم این زنایی که صبح تا شب تو خونه کار می کنن و خونه اشون همیشه عین دسته گله چه زحمتی میکشن.خدایا توبه دیگه به زن جماعت نمی گم ضعیفه.هرچی تمیز میکردم انگار هیچ کاری نکردم. خاک بر سرا معلوم نیست کی تا کیه که اینجا رو یه آب و جارو نکردن. گاو و گوسفندام وقتی تو آخورشون هستن یه لگدی به این کاه های زیر پاشون می زنن که جا به جاش کنن اما اینا حتی همت همون یه کوچولو کارم نداشتن.با اسکاچ و مایع تمیز کننده روی سینک و تمیز کردم انقدر سابیدم تا تونست رنگ سفیدی رو به خودش بگیره. البته سفید که نبود نقره ای بود. اگه میتونستم سینک رو عوض کنم عالی میشد.کف آشپزخونه رو هم با کف و آب و تاید همچین شستم که خودم حظ کردم. بعداز سروسامون دادن سینک و تمیز کردن کف آشپزخونه، خیلی خسته شدم. کمرم صاف نمیشد. دستمو به کمرم گرفته بودم و سعی می کردم صاف راه برم. یه لحظه از ذهنم گذشت که شدم مثل زنهای حامله که همیشه دستشون به کمرشونه. خودم خنده ام گرفت.پیره مردای تو پارکم فکر نمی کنم این ریختی راه می رفتن. دولا دولا. یکم با دست کمرمو ماشاژ دادم تا بهتر شد.این اشپزخونه که یکم سامون گرفته بهتر برم یه سری به بقیه بزنم ببینم در چه حالین.از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد سالن بزرگ رستوران شدم. کارگرا هنوز مشغول کار بودن. چشم گردوندم. در کل رستوران کمی تمیز تر از قبل شده بود اما بازم کافی نبود. به دیوارا و کف نگاه کردم. خیلی دربه داغون بود، یه رنگ و نقاشی درست و حسابی نیاز داشت.کفم اگه پارکتی سرامیکی چیزی می کردیم خیلی بهتر از این موزاییکای عهد بوق بود. هه خیلی دلم خوشه همینجوری بخوام خرج بتراشم ورشکست میشم. خرج کردن روی این رستوران خیلی ریسک داشت.اما به هر حال نمیشد که این جوری رستوران و باز کنیم. اسفباره. هیچکی نگاهشم نمیکنه با این سر و شکلش. چه برسه توش غذا بخوره.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکرم رو از این مسائل دور کنم. مطمئنا اگه با آقاجون درمورد این چیزا مشورت کنم نتیجه بهتری میگیرم.با یاد آقاجون لبخندی زدم و گوشیم رو از جیبم درآوردم و شماره خونه رو گرفتم.با اولین بوق جواب داد. خنده ام گرفت. طبق معمول آقاجون تو کتابخونه است که این جوری خوابید رو تلفن.آقاجون-بله؟-سلام آقا جون خوبید؟؟آقاجون: سلام پسرم، ممنون. مشکلی پیش اومده زنگ زدی؟؟ الان رستورانی؟؟این پدر بزرگ ما هم فکر می کنه من وحشیما. منتظره من با این دختره درگیر بشم و زنگ بزنم چوقولی. پوفی کردم و گفتم: مشکل که نه،فقط یه مشورت کوچیک.آقاجون:بگو پسرم...-آقا جون اینجا جدا کثیفِ. یعنی هرچقدر هم تمیز می کنیم به نتیجه نمیرسیم.. ینجا نیاز به یه تعمیرات اساسی داره. تازه افراد بیشتری برای تمیزکاری میخواد. خیلی پول بالاش باید خرج شه... اما میترسم... میترسم به نتیجه مطلوبی نرسیم و پول هامون به باد هوا بره...آقاجون: اولا مطمئن باشید موفق می شید، فقط باید پشتکار به خرج بدید، ثانیا تو یه شریک هم داری. اونم باید راجع این قضیه نظر بده. اگه من پیرمرد میخواستم درمورد اونجا تصمیم بگیرم که خودم و خسرو اداره اش می کردیم و دست شما دو تا جوون نمی سپردیم!یاد نیکو اقتادم. دختره ننر.... بزار یه بار دیگه تلاش کنم شاید آقا جون بی خیال این شراکت مسخره شد.-کلام شما درست آقا جون اما من نمی تونم بااون دختر کنار بیام. اون دختر دیکتاتور محضِ.هنوز هیچی نشده می خواد ریاست کنه. حس ورش داشته. به همه دستور میده. میدونید که ازاینجور آدما خوشم نمیاد.صدای مهربون آقاجون و شنیدم. در عین مهربونی محکم و جدی هم بود. -مهداد جان تو کی می خوای یاد بگیری که انعطاف پذیر باشی؟؟ تو باید یادبگیری تو این دنیا همه چیز قرار نیست به میل تو پیش بره. هیچکس قرار نیست مطابق نظرتو رفتار کنه! بهتره باهمه چیز کنار بیای. با شریکت مشورت کن. امیدوارم به بهترین نتیجه برسید خداحافظ ....هنوز خداحافظ از دهنم بیرون نیومده بود که آقاجون تماس و قطع کرد.یه فحش زیر لبی به خودم و شانس ریدمانم دادم و گوشیو شوت کردم تو جیبم.برای آرومتر شدنم یه نفس عمیق کشیدم. به سمت پله ها رفتم. از پله ها که بالا می رفتم با خودم گفتم: مهداد دختره هر چی گفت به روی خودت نمی یاری. نکنه یه چیزی بگه تو جوشی بشی و آمپر بچسبونی. ولش کن دختره ... بزار دلش خوش باشه. تو بعدا" کار خودتو بکن.

در و باز کردم و رفتم داخل. چشم چرخوندم.نه انگاری اینجا هم یه نظمی گرفته. خیلی تر و تمیز تر شده بود هر چند بازم کار داشت. فقط در حد بیرون رفتن وسایل اضافه از خونه بود. بهرام و اصغر مشغول تمیزکردن بودن. هرچی گشتم نیکو رو پیدا نکردم. وارد سالن بالا شدم. رو به پنجره پشت به در ایستاده بود. یکم جلوتر رفتم. داشت با یکی حرف می زد. به دورو بر نگاه کردم. کسی نبود.کسی که اینجا نیست با کی داره حرف می زنه؟ دختره چلم می زنه. خدایا بزرگیتو شکر ...دو قدم جلوتر رفتم و دیدم دستش دم گوششه.نه انگاری دختره سالمه داره با موبایل حرف می زنه.از در که وارد شدم نفهمیدم گوشی دم گوششه.خواستم اعلام حضور کنم اما تا دهنمو باز کردم نیکو شروع کرد به حرف زدن.نیکو: آره... تازه رسیدم. خیلی داغونه....-....یه خنده کوتاه کرد: نه بابا...به قیافه من میاد آخه بزارم دست محمدی لاشخور بهشون برسه؟؟ قبل ازاینکه مغازه رو تحویلش بدم میارمشون...-....نیکو: میخوای بیای این آشغال دونی و ببینی چیکار؟؟ من که نفسم گرفته بس که بوی گند میاد اینجا...دیدم اگه همینجور بخوام عین مجسمه وایستم و هیچ عکس العملی نشون ندم این دختر میخواد تاخود شب حرف بزنه.... یه سرفه بلند کردم...یه تکونی خورد و روشو برگردوند. از دیدنم تعجب کرد اما سریع به خودش اومد و اخم کرد.تو گوشی گفت: ساره جان من دوباره بهت زنگ میزنم...تلفنشو قطع کرد و خونسرد بهم نگاه کرد. -: با من کاری داشتین؟؟؟؟نفس عمیقی کشیدم. اخمت چی میگه این وسط؟؟؟باید مثل خودش خونسرد و بی تفاوت و آروم رفتار می کردم.گفتم: می خواستم باهاتون مشورت کنم.یه تای ابروشو داد بالا... تعجب کرده بود. احتمالا" فکر نمی کرد که من این جوری باشم و بخوام تو کارها باهاش مشورت کنم. شاید فکر می کرد من به عنوان شریک قبولش ندارم. اما خوب من به آقاجون قول داده بودم و سر قولمم می موندم. هر چی هم می خواست بشه بشه. فوقش من حرص بخورم اما آبروی آقاجون حفظ میشد.نیکو: بله؟من: راستش اینجا خیلی کثیفه... هرچقدر هم تمیز کنیم فکر نمی کنم به نتیجه خوبی برسیم... بهتره یه تصمیمی بگیریم و یه کاری بکنیم که بشه حداقل بهش نگاه کرد... خودم اول فکر کردم که اینجا رو پارکت یا سرامیک کنیم و رنگ و نقاشی کنیم و چند تا خرت و پرت بخریم اما خیلی گرون درمیاد و پول الکی مصرف میشه...جوابی بهم نداد. به زمین خیره شده بود و فکر می کرد. دست راستش و به چونه اش کشید هرکس این صحنه رو میدید فکر می کرد یه خروار ریش داره و با این حرکت می خواد اونا رو ناز و نوازش کنه.منتظز خیره شدم بهش تا فکر کردنش تموم بشه.مثل اینکه به یه کشف مهم رسیده باشه انگشت همون دستش رو برد بالا و بلند گفت: فهمیدم....بر و بر داشتم نگاش میکردم. منتظر که بگه چیو فهمیده اما چیزی نمی گفت اونم فقط نگاهم می کرد. کلافه نفسی کشیدم. والله دختره انگار نفهمیده بود که من علم غیب ندارم و تا زمانی که خودش بهم نگه چیزی نمیفهمم چیو کشف کرده.اومد نزدیک تر و دستاش و به کمرش زد: ببینید ما باید یه کاری کنیم که به قول شما با کمترین هزینه به بهترین نتیجه برسیم درست؟ شما میخواین اینجا مثله دسته گل بشه منم همینطور. کارایی که شما گفتین عالین اما به قولی گرون ازآب درمیان و پول کارگرش که دیگه سربه فلک میکشه.به نظرم الان ماها هرکدوم زنگ بزنیم به دوستامون بیان کمک. هرکدوم چند تا مواد پاک کننده قوی بگیرن و بیان. چند تا شونم چند سطل رنگ و فرچه و بقیه وسایل مورد نیاز و بیارن. اینجور ما خودمون میتونیم دست به کار شیم، برای وسایل هم من می تونم یکسریشون و از مغازه قبلیم بیارم. خرج کارگر اضافه گرفتن هم به گردنمون نمی افته.فکر خوبی بود منم می تونستم وسایل فست فودم و بیارم. اما این دختره چه مغازه ای داشت که می خواست وسایلشو بیاره اینجا؟؟؟من: خوبه منم وسایل مغازه امو میارم. این جوری خیلی تو وسایل صرفه جویی می کنیم.یه ابروش رفت بالا متعجب بود. شاید نمی دونست من قبلا" فست فود داشتم همون جور که من نمی دونستم اون چه مغازه ای داشت.نیکو: شما مغازه داشتین؟؟؟ چی؟؟؟من: فست فود. شما چی داشتین؟؟؟نیکو: کافی شاپ.یه آهانی گفتم. سر کافی شاپش چی اومده که این دختره الان تو این جاده و این رستوران اوراقه؟؟؟ به من چه شاید مثل من گند زده تو مدیریت اونجا.دیگه چیزی نگفتیم و هر کدوم رفتیم سراغ تلفن کردن خودمون.نیشام-: هرچی دم دستت میاد بر دار بیار... بچه ها رو هم خبر کن خیلی دست تنهام...ساره: باشه خودمون و می رسونیم سعی میکنیم زود بیایم...-: وای ساره فکر کنم یه 4-5 تا زمین شوی و من و اتک و اینا لازم داریم با این اوضاعی که جلو رومه... سگ دونی و خوک دونی کمشه... بدویید بیاید...خداحافظی کردم. تصمیم گرفتم خودم هم تا اومدن بچه ها مشغول بشم. یه دستمال و سطل شوینده دستم گرفتم و موکت های طوسی رنگی که از کثیفی زیاد کدر شده بودن و تا تونستم سابیدم. به قدری کثیف بود که تو یک ساعت فقط تونستم تقریبا نیم متر رو تمییز کنم. اونم منی که دست به سیاه و سفید نمی زدم!! هر چی سابیدم دیدم به نتیجه ای نمیرسم. اگر میخواست اینطوری
پیش بره کلاهم پس معرکه بود تا سال دیگه هم تمیز نمیشد. بیخیال شدم. خرید موکت هم به واجبات اضافه شد...همه موکت ها رو جمع کردم. شالم و جلو دهنم گرفتم تا خاک تو دهنم نره ولی باز می رفت ، سرفه ام گرفته بود. به زور همه رو جمع کردم وبیرون گذاشتم . سرفه هام به خاطر گرد و خاک شدید شده بود. نفسم داشت بند می یومد. از این حالتم متنفر بودم. سریع به سمت کیفم رفتم زیپش و باز کردم و تندی اسپری و پیدا کردم. 2 تا پیس که زدم راه گلوم باز شد. برگشتم و به خونه خالی از موکت نگاه کردم. آخیش بهتر شد. اونا چی بود آخه. کی رغبت میکنه روشون پا بذاره... ایییییییییییییی...بدنم چسبی شده بود. دست راستم که به دست چپم می خورد از چسبیدنشون چندشم می شد ولی مجبور بودم باید همه چیز و ردیف می کردم. من باید از پس همه چیز بر می اومدم.کارگرهای بیچاره از من درمونده تر بودن و هر چی بیشتر می سابیدن بیشتر کثیفی معلوم میشد. شالم و از پشت سر بسته ام و بقیه اش رو جلو آوردم. این شال رو سرم اضافه بود. از گرما میپزم.با تلاش های فراوان ما طی 4-5 روز کار متوالی با بچه ها بالاخره خونه مثل دسته گل شد. دست رو دیوارا میکشیدیم از تمیزی زیاد جیییییییییر صدا می داد.تو این چند روز بین تهران و اینجا در رفت و آمد بودم. سعی کردم وسایل اتاق ها و پذیرایی و همون روزای اول سفارش بدم تا کاری نمونده باشه.برای اتاق خودم یه تخت ساده چوبی با یه میز و آینه و یه کمد خریدم. نمیخواستم ولخرجی کنم باید با کمترین پول بهترین ها رو فراهم میکردم. یه ست مبل کوچیک برای پذیرایی خریدم. البته دست دوم چون پولم و از سر راه نیاورده بودم همه چیز و نوی نو بخرم. یه فرش نه متری ماشینی هم خسرو بهم داد که بندازیم تو خونه. خدارو شکر خرج فرش رو دوشم نمی افتاد .یه کم که فکر کردم به فکر اون شریک فلک زده ام افتادم که داشت رستوران و راه مینداخت. تصمیم گرفتم اتاق اونم آماده کنم. تخت و کمد برای اونم خریدم. یه میز و صندلی هم برای اتاقش خریدم. با اینکه همه ی خونه موکت بود ولی برای اتاق ها قالیچه هم گرفتم. حداقل باید اتاقمون بهمون آرامش بده یا نه. دوتا قالیچه خوشگل ماشینی یک شکل با تفاوت رنگ هم برای اتاقا خریدم. فقط می موند چند تا تیکه وسیله برای آشپزخونه که می سپردم به خسرو تا بگه به یه نفر برامون بخره. نه سابقه خرید یخچال و گاز و اینا رو داشتم نه علاقه ای به خرید این چیزا.تو این رفت و آمد ها با شریکم برخورد خاصی نداشتم. حتی اسمش رو هم نمی دونستم. انگار هیچ کدوم رغبتی به دیدن هم نداشتیم. من فقط برای ثابت شدن به خسرو حاضر بودم وجود این پسره رو تحمل کنم. سعی می کردم حداقل بخاطر خسرو وجود شریکم رو نادیده بگیرم و حواسم به کار خودم باشه. دیدار هامون به سلام و خداحافظ ختم می شد و نه من اهمیتی به اون میدادم و نه اون به من. سعی می کردم سرم به کار خودم گرم باشه.حقیقتا" هر دومون تصمیم گرفته بودیم که حضور اون یکی رو حدالمقدور نادیده بگیریم و بی تفاوت باشیم.خونه به نحو احسنت تمییز شد و بهترین شکل ممکن و به خودش گرفت. نسبت به اون سگ دونی ای که روز اول دیده بودم الان مثل بهشت بود.از کارم به شدت راضی بودم. با اینکه کمی طول کشید اما خوب از کار در اومد.شریک جون هم تو این مدت بالا نیومد و به کار خودش اون پایین مشغول بود و سعی می کرد رستوران در پیتمون و سر و سامون بده شاید یه فرجی شد.با نگاه کردن به سراسر خونه نفس راحتی کشیدم. از دسته ی گل هم بهتر شده بود،خودمونیما من چقدر باسلیقه ام... جونم سلیقه!همه چیز عالی چیده شده. با به یادآوری کارکشیدن از ساره و پگاه عین چی نیشم باز شد. خب حال میداد ازشون خرحمالی بکشم. تادونه دونه لباسامم دادم برام اویزون کنن. خب دوستی که مجانی نمیشه!بعداز چیدمان اخر خونه و خداحافظی از بچه ها ، نگاهی به سرتا پام انداختم.دیدم خیلی کرکثیف شدم. لباسم که خاکی و پراز پرز بود خودمم بوی گند چسب میدادم. دلم نمیومد دست بزنم به بدن خودم... موهام که وای یه چیز میگم یه چیز میشنوید!!! یه من روغن ازشون میچکید!!!!نگاهی به در حموم انداختم، یه ذره دو دل بودم. خب اگه مثله همیشه شانس خاک برسرم میزد و منو به فلاکت مینداخت چی؟؟ خب نکنه اینجا آبگرم کنش خراب باشه؟؟نه بیخیال نمی ارزه به ضایع شدنش. رومو از حموم گرفتم اما وقتی جلومو یعنی آینه رو دیدم به روح نداشته ی هرچی شانس فحش دادم و سریع به اتاقم رفتم...حوله و بندوبساطم و برداشتم. سریع خودمو پرت کردم توی حموم. لباسام و دونه دونه دراوردم و پرت کردم گوشه حموم. خب سبد رخت چرک که نداشتیم بخوام اون تو بندازم همون گوشه بمونه تا برشون دارم.زیر دوش وایستادم. دستم و جلو بردم و شیرآب و باز کردم. وقتی قطره های آب روی بدنم راه افتاد احساس کردم تو یه دنیای دیگه ام. اولاش حس کردم یکم از رو بدنم لیز میخورن ولی یواش یواش داشتم تمیز میشدم!اگه میدونستم این همه کار و جلب اعتماد خسرو انقدر برام بوی گند به ارمغان میاره صد در صد بیخیالش میشدم.شامپو رو روی دست و سرم خالی کردم و مشغول شستن موهام و بازی کردن با کفشون شدم. یه لبخند اومد روی لبم.مثل اینکه خداروشکر شانس دلبندم حالمو نگرفت و آب گرمکن درسته!هنوز این فکر کامل از مخم نگذشته بود که احساس کردم یخ بستم. از زیر دوش پریدم کنار. هی دستم و بردم زیرش و دیدم نخیر انگار آب گرمکن رو بردن سیبری.اینجوری که نمیشد. حدود یه متر کف رو سروصورتم بود. خب چیکار کنم کف بازی دوست دارم؟؟!!اگه دودقیقه دیگه اینجا میموندم روبه موت میرفتم. دیگه داشتم سگ لرز میزدم واسه خودم!اه بازم شانس گندم اومد جلو چشمم. اگه حداقل شریکم یه دختر بود راحت میتونستم ازش کمک بخوام..نکنه این از این پسرا باشه که دخترا رو بی آبرو میکنه؟؟ لابد بعداز بی آبرو کردن هم می کشتشون؟ نکنه مثل خفاش شب زنارو خفه کنه؟؟ نکنه این خود خفاش شب باشه!!داشتم از فکرایی که ازسرم میگذشتن سکته میکردم. به جون خودم اگه این پسره منو نمیکشت خودم از فکر رو خیال سکته میکردم...دستم و دوباره به زیر آب بردم...دیدم نخیر..یخ یخه!تصمیم گرفتم از صدای گوش کر کنم کمک بگیرم و همچین جیغ بزنم که شاید این پسره بشنوه...شروع کردم به داد زدن...خب حافظه اسمیم ضعیفه فامیلیش هم یادم نمیاد..چیکار کنم؟؟کلمو از درحموم بیرون انداخته بودم و مشغول جیغ و داد بودم.-: الووو...کسی پایین نیست؟؟هوووی شریککککک بیا کارت دارم...هنوز مشغول صدا کردن اینجور چیزا بودم که دیدم هرچی کارگر مارگر بود ریخته بالا. ایش اقا به خودش زحمت نداده بود بیاد بالا..سریع خودمو انداختم توی حموم و در و از پشت قفل کردم. عجب غلطی کردما. اگه تادو دقیقه پیش از اون پسره میترسیدم الان باید از ترس این همه کارگر سکته کنم...صدای یکیشون از پشت دراومد-: خانم نیکو..حالتون خوبه؟؟دهنمو چسبوندم به در و گفتم:میشه اون رئیستون و صدا کنید؟؟کارگر: کمکی از مابرنمیاد...؟اه چقدر این زبون نفهمه. بابا من از اینا خوفم گرفته حالا بیام ازشون کمکم بخوام؟؟-: نه...لطفا بگید همون رئیستون بیاد.باشه ای گفت و از در دور شد. صدای پاهاشون و شنیدم. نفس راحتی کشیدم و منتظر شدم پسره بیاد. اه اسمش چی بود راستی؟؟گوشم رو چسبونده بودم به در تا حداقل یه صدای آروم بشنوم. صدای یکی و شنیدم که می پرسید: خانم کجاست؟؟-: تو حمام هستن.صدای متعجب مرد اومد که گفت: تو حمام؟؟؟؟بعد صدای قدم هاش اومد و یهو ... یه تقه به در حموم خورد. با اینکه صداشون و می شنیدم اما نمی دونم چرا یه دفعه انقدر ترسیدم و از ترس یه پا عقب گذاشتم. پام روی یه صابون قرار گرفت و پخش زمین شدم. شانس اوردم حموم انقدر کوچیک بود که اگه دستمو دراز میکردم دوش رو میتونستم بگیرم. روی زمین و هوا مونده بودم. سر و صدایی کردما ...چند تا ضربه به در خورد و بعد صدایی از بیرون اومد که می گفت:نیکو خانم؟؟حالتون خوبه؟ همه چیز مرتبه؟؟؟این همون پسرست... اه بمیری اسمت چی بود اخه؟؟ حالا که اومده من چی بگم؟؟ روم نمیشه از تو حمام حرف بزنم باهاش.به زور دهن وا میکنم و میگم:بله خوبم... ام ... ببخشید آب گرمکن خراب شده... من این تو گیر کردم...میشه برید درستش کنید؟؟-: بله بله صبر کنید الان میرم.خوب خدا رو شکر پسره با شعور بود می فهمید وقتی یه خانم یه جایی گیر می کنه باید بدون چونه زدن کمکش کرد.از در دور شد و من همینجوری لنگ درهوا موندم.بااینکه حموم برق میزد و بوی وایتکس مشامم رو نوازش میداد اما خوشم نمیومد به دیوار خیس تکیه بدم. برای همین صامت روی زمین وایستاده بودم.حدود نیم ساعت گذشته بود و من هنوز همونجور وایستاده بودم. وای نکنه این پسره رفته باشه پی کارهای خودش من و یادش رفته باشه؟؟؟ نکنه از لج اینکه یه دختر شریکشه می خواد من و بزاره اینجا که از سرما یخ کنم. نکنه بره و سراغی ازم نگیره؟؟؟داشتم قندیل میبستم و هی تو ذهنم احتمالات بد می دادم و خودمو می دیدم که کبود شده از سرما دندونام به هم می خوره.شیرآب گرم باز بود و همینجور شرشر آب سرد ازش بیرون میومد . یهو شروع کرد به صداهای عجیب غریب دادن.یکم خودمو از ترس جمع کردم. نمیدونم چرا امروز از درو دیوار هی برای من میبارید؟؟صدای اون پسره از پشت دراومد: آب گرم درست شد. میتونید به کارتون برسید.ای خدا این صدا در حال حاضر برای من قشنگترین صدا و این جمله یه جمله مقدس بود.برگشتم سمت دوش و دستم و زیرش دراز کردم.وایییییییییییییی سوختم.....دستم و سریع کشیدم عقب و شیر آب سرد و باز کردم. دمای آب و تنظیم کردم و رفتم زیر دوش.بالاخره حمام پرماجرای من تموم شد. حوله رو به دور خودم پیچیدم. اون یکی حوله رو هم برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم. بعدازاینکه حوله رو به موهام بستم و لباسم و پوشیدم. لباسهای کثیفم و برداشتم قفل حمام و باز کردم و از در بیرون اومدم.اینور و اونور رو نگاه کردم،کسی نبود. آروم سمت اتاق خودم رفتم . لباسهام و توی یه نایلون انداختم تا یه وقتی بزارم بشورمشون.از تو آینه به خودم یه نگاه انداختم. حوله رو باز کردم. مشغول شونه کردن موهای بلندم شدم. موهام نم دار بودن..من هنوز اونقدر مجهز نشده بودم و سشوار همراهم نبود.برای همین موهام و همونجوری با کلیپس بستم. روبه روی آینه نشستم. نگاهی به خودم انداختم. تو مرامم نبود صورت خوشگلم و بی آرایش بزارم. مشغول شدم.کارم یه ربع هم طول نکشید. ازجلوی آینه بلند شدم. تصمیم گرفتم برم و به رستوران هم سربزنم.تونیک کرم بلندی پوشیده بودم با شلوار کبرتی قهوه ایی. تنها چیزی که لازم داشتم یه شال بود.راه پله ها رو درپیش گرفتم. هرچی که پایین تر می اومدم دهنم باز تر میشد. پایین خیلی خوشگل شده بود.نقطه مقابل اون آشغال دونی ایی که روز اول دیدم. دیوار ها انقدر خوشگل درست شده بودن که دهنم باز مونده بود. قسمتیش کاغذ دیواری شده بود و قسمت بغلیش هم رنگ بود.صداش حواسم و از رستوران منحرف کرد.-: خوب شده؟؟با ذوق دستامو بهم زدم و گفتم: عالیهپسره: کاره شما هم خوب بود نیکو خانمبی اختیار یه لبخند زدم.-: مرسی شریکپسره یه ابروش و برد بالا و گفت: چرا به من میگین شریک؟؟ شونه امو انداختم بالا و گفتم: چون اسمتون رو نمی دونم.پسره یه نفس بلند صدا دار کشی و گفت: ما قراره با هم شریک باشیم اونوقت اسمای همو هنوز نمی دونیم .به صورتم نگاه کرد و جدی گفت: من مهداد متین هستم.یه سری تکون دادم و گفتم: منم نیشام نیکو هستم.سری تکون داد. یکم به هم نگاه کردیم. احساس کردم دیگه کاری اینجا ندارم. یه تکونی خوردم و یه با اجازه ای گفتم و برگشتم بالا.نیشامرو تختم دراز کشیدم و به رستوران فکر می کنم. چقدر با اولش فرق کرده. دیگه اون آشغالدونی نیست که حتی نمی شد توش نفس کشید.خیلی شیک و تر تمیز شده. انگاری این پسره هم همچین بدرد نخور نیست.یاد رستوران باعث شد از جام بپرم. باید همین الان تکلیفمو با این پسره روشن می کردم. حوصله نداشتم از فردا با یه اجنبی اره بدم و تیشه بگیرم. یه دفتر برداشتم و یه نگاه به لباسهام کردم. یه بلوز و شلوار تنم بود. به قدر کافی گشاد و پوشیده بود. به موهام کردم. باز بودن دورم. دست دراز کردم و با گیره جمعشون کردم بالا. یه نگاه به شالم که رو میز توالت بود انداختم. بی خیال من قراره 9 ماه یا این اورانگوتان زندگی کنم. این جوری خفه میشم. این پسره هم به قیافه اش نمی خوره ندیده باشه و با دیدن موهای من بخواد از راه به در بشه.دفتر و خودکارم و گرفتم و از اتاق رفتم بیرون.دری که تو حال باز میشد و بسته بودیم هر دو اتاق و قفل کردهب ودم و تنها یه راه ورود و خروج داشتیم. همون دری که به بیرون و رو تراس باز میشد.یه جورایی انگاری هر کدوم سوییت جدایی داشتیم. این شکلی بهتر بود. راحت تر بودم. از تو اتاق که بیرون اومدم نیم دونستم باید برم دم در اتاقش دنبالش یا صداش کنم. اومدم از حلوی در خونه رد بشم برم سمت اتاقش که صدای بلند تلویزیون متوقفم کرد. پس تو هال نشسته. چه بهتر. میرم تو هال. در هال و باز کردم و وارد خونه شدم. رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت یه فیلمیو با هیجان نگاه می کرد.چیــــــــــــــــــــش جان من ببینش مثل دخترا رفته تو تلویزیون.رفتم کنار مبل و یه سرفه کردم.سرشو بلند کرد و یه نیم نگاه تند بهم انداخت و سریع سرش و به سمت تلویزیون برگردوند. خودش و رو مبل جابه جا کرد و رفت گوشه مبل. بی حرف.....خنده ام گرففت.هه ... اینو باش فکر کرده می خوام بشینم باهاش فیلم ببینم. دوبار سرفه کردم و اینبار گفتم: ببخشید آقای .... فامیلیش بازم یادم نمیاد اسمش چی بود؟ اورانگوتان؟؟؟ نه اون که اسم در گوشیش بود. فریاد؟؟؟ جیغ ؟؟؟ بی خیال.من: باید حرف بزنیم.دوباره سرشو بلند و با تعجب نگام کرد. -: بفرمایید. گوشم با شماست.این و گفت و دوباره به تلویزیون نگاه کرد. حرصم می گیره از این مدل برخوردش. بی ادب حواسش به من نیست داره فیلم می بینه. به درک می خواست گوش کنه.صدامو صاف کردم و جدی رو به شرکم گفتم: ببینید باید یه برنامه برای رستوران بچینیم. تا اونجا که می دونم این رستوران قبلا" سه وعده غذایی می داده. من می خوام بکنمش دو وعده. صبحونه حذفه. قهوه خونه که نیست. همون ناهار و شام کافیه.ساکت شدم و به پسره نگاه کردم. سر تکون داد. حرفهایی که زدم و تو دفترم نوشتم.دوباره سر بلند کردم و گفتم: لیست غذا ها رو هم نوشتم. قورمه و قیمه می پزیم. با قیمت پایین. چون اینجا تعمیرگاه و محیط کارگریه اگه خورشت باشه قیمتشم مناسب خوب می برن.دوباره نگاش کردم. یه نیم نگاه بهم انداخت و گفت: خوبه.دوباره فیلم.پوفی کشیدم و ادامه دادم.-: زرشک پلو با مرغم درست می کنیم. جوجه و کوبیده و برگ و بختیاری هم همین طور. سالاد کاهو درست می کنیم. خودم درست می کنم. ترشی کلم هم خوبه. رو هر غذا یه ظرف کوچیک می زاریم. مشتریها رو جذب می کنه. اونم خودم درست می کنم.زیتون هم می زاریم. الیته نه رو غذاها. کیلویی می گیریم بسته بندی می کنیم. به صرفه تره.دوباره ساکت شدم. الکی سر تکون داد. اورانگوتان اصلا" حواسش به من نیست. لجم گرفت. گوش نکن. بعدا" حالتو می گیرم.-: باید پیکم بگیریم برای محلیها یا اونایی که میام ویلاشون. همین جا آگهی می چسبونیم. یکی از محلیها بیاد خوبه. یه موتور هم می خوایم. فقط راه بره کافیه.نگاش کردم. هیچی نگفت. همه اینها رو نوشتم. حواسش نیست. یکم آرومتر گفتم: من پشت میز و دخل میشینم و حساب کتابا رو نگه می دارم. شما هم تو آشپزخونه باشید.سر تکون داد. خنده ام گرفت.-: تا وقتی که پیک نیومده شما جاش غذاها رو می برید.سر تکون داد.-: میشی کمک آشپز. خرید مواد غذایی و هر چی هم که لازمه با خودتونه. دوباره سر تکون داد. همه رو نوشتم. خوب فکر کنم کافی باشه. آهان یه چیز دیگه. دوباره نگاش کردم و آروم گفتم: تا وقتی کسی و پیدا نکردیم تمیز کاری میزها و کف رستوران با شماست. غذاها رو هم خودتون سرو می کنید.دوباره سر تکون داد.لبخندم عظیم شد. یعنی انقده این فیلم جذابه؟؟؟همه رو نوشتم. آرومتر گفتم: منم رئیسم.....یهو بر گشت سمتم. ترسیدم. یعنی حرفمو شنید؟ بهم نگاه کرد و گیج گفت: چیزی گفتین؟سریع و دست پاچه گفتم: نه نه فقط اگه میشه این برگه رو امضا کنید.یعنی اگه یکم به حالتم دقت می کرد می فهمید که یه جای کار می لنگه. اما دریغ از یه نگاه درست و حسابی. برو گمشو اصلا" نیم خوام بهم نگاه کنی.برگه رو گرفتم جلوش و خودکارم گذاشتم رو برگه.اونقدر غرق فیلم بود که بدون اینکه به برگه نگاه کنه امضاش کرد. با نیش تا بناگوش باز، خوشحال و راضی از جام بلند شدم. هر چی می خواستم و گرفتم. پسره خنگ. یه فیلم حواسشو پرت کرد. خیلی راحت می تونستم ازش چک سفید امضا بگیرم.بلند شدم و یه شب بخیر گفتم و شاد رفتم سمت اتاقم. این پسره همچینم بد نیست. سرمو گرم میکنه با این خنگ
بازیاش. رفتم رو تخت و راحت خوابیدم.مهدادصدای بسته شدن در باعث شد که برگردم و نگاه کنم ببینم کی بود ؟ چی بود؟ به کنارم نگاه کردم. اه این دختره کی رفت؟ اصلا" چرا اومد؟ چی داشت می گفت؟؟؟؟ بی خیال حتما" چیز مهمی نبود که پاشد و رفت. بی خیال به ادامه فیلمم نگاه کردم. فیلمه خیلی هیجان داشت.ساعت حدودای 1 بود که فیلم تموم شد و منم بلند شدم تلویزیون و خاموش کردم و رفتم تو اتاقم که بخوابم. با باز کردن در اتاق دوباره چشمم به اتاق تر و تمیز و مرتب و چیده شده ام افتاد. خدا این نیکو رو خیر بده. دستش درد نکنه که انقدر اینجا رو تمیز و مرتب کرده. یادم که به اولش می افته حالم بد میشه.لباسهامو عوض کردم و از زور خستگی خیلی زود خوابم برد.**** امروز کلی کار برای انجام دادن دارم. باید کارهای آخر رستوران و ردیف کنم. فردا پس فردا دیگه در مغازه رو باز می کنیم. نمی خوام لحظه آخر یادم بی افته که چه کارهایی رو جا انداختم.به خاطر خستگی این چند وقته ساعت 9 از خواب بیدار شدم. با دیدن ساعت چشمهام گرد شد. خیلی کم پیش می اومد که وقتی کار دارم تا این ساعت بخوابم. از جام بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و صورتم و زدم و تر و تمیز از پله ها پایین رفتم. خواستم از در پشت مغازه که از خونه به کنار آشپزخونه باز می شد برم تو که گفتم نــــــــــــــــــــــــ ـــــــــه ................قشنگیش به اینه که از در جلو برم تو .از در حیاط رفتم بیرون. رفتم جلوی مغازه. با دیدن شیشه های تر و تمیز و آینه شده مغازه بی اختیار لبخند زدم. جلوی مغازه هم دیگه اونجوری خاکی و برهوت نبود که با هر باد و هر قدم کلی خاک بلند بشه. تختها رو با قالیچه های شیک پوشونده بودیم. نو نبودن اما تمیز بودن. روشون پشتی گذاشته بودیم و با کمک شمشاد و گلدونهای گل جلوی مغازه رو که به قدر کافی بزرگ بود و باغچه باغچه جدا کرده بودم و تو هر باغچه هم یه تخت جا گرفته بود. راه ورودی از جاده تا کنار در مغازه و از اونجا تا کنار هر باغچه و تخت و با سنگریزه پوشونده بودم.خیلی شیک و تر و تمیز شده بود. الان واسه خودش باغی بود. به شدت من و یاد باغچه های فرحزاد می نداخت. فقط یه قلیون کم داشتیم که بزاریم رو هر تخت. آره جونه خودم کافی بود یه قلیون بزارم که نیکو جون بیاد دمار از روزگارم در بیاره.خوشحال با یه لبخند رفتم سمت مغازه. در و هل دادم و رفتم تو. باد خنک کولر به صورتم خورد. روحمو تازه کرد. صدای موسیقی بلند بود. چقدرم قشنگ بود. یکم گوش کردم. این صدای کیه؟؟؟ اه من خواننده اینو می شناسم بزار .... اهان شاهکار بینش پژوئه. چقده ازش خوشم میاد.غرق صدای آهنگ و موسیقی شدم. یه لحظه زمان و مکان یادم رفت. غرق در آهنگ جلوی در خشک شدم.کنارم بخواب وبه دورم بتاب واز این لب بنوشچو تشنه که آبوگل آتشی توحرارت منم منکه دیوانه ی بی قرارت منم منخدا دوست دارد لبی که ببوسدنه آن لب که از ترس دوزخ بپوسدخدا دوست دارد من و تو بخندیمنه در جاهلیت بپوسیم بگندیمبخواب آرام پیش منلبت را بر لبم بگذارمرا لمسم و کن و دل رابه این عاشق ترین بسپاربخواب آرام پیش منمنی که بی تو میمیرملبت را بر لبم بگذارکه جان تازه میگیرمنیشام صبح زود از خواب بیدار شدم. با یاد آوری دیشب و خنگ بازی این پسره خنده ام گرفت. خوبه تا یه مدت برام مثل جوک میمونه . کافیه یادش بی افتم که خود به خود فکم شل بشه و بخندم.باید پا میشدم. قرار بود ساعت 8 کامپیوترم و برام بیارن . خسرو گفت "صبح زود می فرستمش"کامپیوتر قدیمیمو می خواستم بیارم اینجا که تو مغازه بزارم . عمراً لب تاپ عزیزم و بیارم اینجا که بو روغن و اینا بگیره. هر چند با تمیزکاری این شریک جون هیچ چرک و کثیفی دیگه نمیمونه.اما خوب دیگه.هنوز خودمم نمی دونستم که کامپیوتر به چه کارم میاد اما خوب به یه دردی می خوره دیگه. من که نمی تونستم تضمین بکنم از همون روز اول مغازه پر آدم میشه و غلغله میشه و وقت سر خاروندن نداریم.فعلاً تا اون روز می تونستم با کامی جون سرمو گرم کنم. کلی بازی تو کامپیوترم داشتم. خوشحال بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و حاضر شدم که برم پایین! لحظه آخر یاد دفتر و قرار داد دیشب افتادم.رفتم و از رو میز توالتم دفتر و برداشتم. ورق آچاری هم که دیشب با خودم برده بودم پیش پسره هم برداشتم. کلاًًاز خودم زیادی خوشم میومد.دیشب برای محکم کاری که نکنه یه وقت یه چی یادم بیاد که من جا انداخته باشم این ورق آچارو هم داده بودم که امضا کنه. الان می رفتم پایین و سر فرصت قرارداد و تو این برگه پاک نویس می کردم.دفتر دستکمو برداشتم و رفتم پایین. از ورودی کنار آشپزخونه وارد شدم . یه راست پشت میز خوشگلم رفتم. عاشق این صندلی چرخدارا بودم.دفترمو گذاشتم روی میز و رو صندلی نشستم . خوشحال واسه خودم چند دور چرخ خوردم که دیدم یکی میزنه به در شیشه ای مغازه! یه نگاه کردم دیدم که عباس راننده خسروئه. با لبخند بلند شدم و رفتم کلید انداختم در و باز کردم. بعد یهو یادم افتاد که چرا این کرکره اش بالاست؟ مطمئن بودم آقای جیغ هنوز بیدار نشده پس کرکره مغازه چرا بالاست؟؟؟؟نکنه این پسره گیج میزنه و از دیشب یادش رفته کرکره رو ببنده؟ اه من بدبخت و بگو که از حالا باید مواظب حواس پرتی این اورانگوتانم باشم.با عباس سلام و احوال پرسی کردم. و عباس زحمت کشید و کامپیوترو بند و بساطش و آورد تو مغازه و رو میز گذاشت . با ذوق سیم میماشو وصل کردم. دو تا اسپسکراشم خوشحال دو طرفش گذاشتم . از همین الان ذوق آهنگ گوش کردن تو این فضای بزرگ و نیمه خالی و داشتم که صدا توش پخش میشد.از عباس حال خسرو و پرسیدم که گفت خوبه و خیلی خوشحالِ که شما دارید سخت تلاش میکنید و از این چیزا. یه دو دقیقه به مغازه نگاه کرد و کلی ازش تعریف کرد و رفت. منم به روی خودم نیاوردم که تمیز کاری و قشنگی اینجا کار اون پسره است. همه رو پای خودم نوشتم. می دونستم الان میره برای خسرو همه چیزو تعریف میکنه. بزار بره بگه نوه اش چقدر کاری و زحمت کشه و اون پسره چقده تنبل و بی کار و بی عاره.سریع رفتم کامپیوتر و روشن کردم . نشستم پشت میزو همون جور که آهنگها رو سلکت می کردم تا پلی کنم تو مغازه چشم چرخوندم . آهنگها رو پلی کردم. صدای موزیک تو رستوران بزرگ پیچید. حس واقعا" قشنگی به آدم میداد.تو مغازه چشم چرخوندم .میزم درست جلوی در ورودی بود. هر کی از در وارد میشد من اولین کی بودم که می دیدمش.در ورودی مغازه به وسط مغازه باز میشد. از ورودی تا جلوی میز من برای رفت و آمد باز گذاشته بودن و میز و صندلیها از این راهرو که به صورت فرضی مشخص شده بود چیده شده بودن.میز های شیشه ای مستطیل و مربع با پایه های فلزی و صندلیهای پشت بلند قرمز و مشکی.خیلی شیک بودن. فکر کنم این میز و صندلیها مال مغازه قبلی پسره است. اه اعصابم خورد شد اسمش چی بود؟؟؟؟ خسته شده بودم بس که تو فکرهامم بهش میگفتم اورانگوتان، پسره ، شریک، داد و فریاد. باید اسمش و دوباره می پرسیدم و می نوشتم تو دفترم که یادم نره.دوباره به رستوران نگاه کردم. لوسترای حبابی اینا برای کافی شاپ خودمون بود.. یخچال قرمز شیک با آرم کوکاکولا هم سمت چپ میزم یکم اون سمت تر خودنمایی می کرد. چقدر سر اینکه شرکت کوکاکولا این یخچال خوشگله رو برامون بیاره کل کل کردیم. آخرشم این ساره نفله نمیدونم چه عشوه ای برای پسر ویزیتورِ اومد که پسره در عرض یه هفته یخچالو برامون آورد. چیزی که اگه می خواستیم رو روال گیر بیاریم زودتر از 2 دیگه نوبتمون نمیشد.یه یخچال بزرگ دیگه هم سمت راستم بود که میزم از بغل بهش چسبیده بود . این یخچالم بدنه هاش قرمز بود. کلا" ست رستوران قرمز مشکی بود.این یخچالم چیز خوبی بود. برای این پسره است. می شد توش و پره ترشی و سالاد و ماست و این جور چیزا کرد که چشم ملت و در بیاره و سفارش بدن.نوشابه و دوغ و اینا رو این پسره سفارش داده بود قرار بود فردا برامون بیارن . باید یه چرخی هم تو روستا می زدم. شاید می شد مواد اولیه و سبزیها و این جور چیزا رو از همین جا تهیه کرد.باید لیست خرید می نوشتم. خودم از دو روز پیش لیست غذاها و با قیمتها داده بودم چاپخونه که برامون تراکت بزنن. دیگه امروز می رسید. حرف غذا و اینای دیشبم فرمالیته بود. اصلا" منتظر بودم این پسره یه چی بگه دیشب که یکم جیغ جیغ کنم و قلدر بازی در بیارم.چشمم به رستوران بود. آهنگ تو گوشم پیچید. آروم زیر لب زمزمه اش کردم.کنارم بخواب وبه دورم بتاب واز این لب بنوشچو تشنه که آبویهو چشمم خورد به این پسره. جلوی در ایستاده بود و مثل منگلا چشمهاشو بسته بود وهمچین بگی نگی سرش تکون می خورد. با چشمهای گرد شده به این خل و چل نگاه می کردم. نکنه هنوز خوابه و تو خواب پا شده اومده اینجا. ولی چه توانایی هم داره تو خواب چه به خودش رسیده. وای خسرو ببین چه نونی تو کاسه ام گذاشتی پسره خواب گرده نصفه شبی نیاد سر وقتم بی عفتم کنه؟یعنی منحرف تر از منم پیدا میشد؟ یه سره رفتم سراغ چه چیزایی.هنوز متعجب این خوابگردی شریک محترم بودم که چشمهاش باز شد و با چرخوندن سرش چشمش افتاد تو چشمهای گشاد و صورت مبهوت من.مهدادآهنگ تموم شد. خیلی معرکه بود. حسابی رفته بودم تو حس. جوری که چشمهامو بسته بودم و با همه وجودم به آهنگ گوش می کردم. چشمهامو باز کردم. اومدم برگردم که چشمم رفت تو چشمهای نیکو. چقده چشمهاش گشاده؟ چشم گاوی به این میگنا ...آدم و می ترسونه. اوه اوه مادرفولاد زره.چشمهاش انقده قلنبه زده بود بیرون که احساس می کردم هر لحظه ممکنه تخم چشمهاش بیافته بیرون. حواسم رفت به کل صورتش. دهنش باز مونده بود. رو میز خودشو کشیده بود جلو. دستهاش رو میز بود و مبهوت و متعجب بهم نگاه می کرد.اه ببند دهنتو بابا تا ته حلقومت پیدا شد. دختر و انقده .... بی خود نیست تا حالا موندی رو دست ننه بابات کافیه 2 دفعه این جور یته حلقتو به ملت نشون بدی. اخم کردم و دقیق نگاش کردم. ساید بفهمم چرا شمایلش این ریختی شده.تازه فهمیدم چرا چشمهاش این جوریه. ای ددم هی. این دختره من و غرق آهنگ دید؟؟؟؟ خوب حتما" واسه همین انقده متعجبه دیگه. دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه. منم که کامل رفته بودم تو حس آهنگ. بد سوتی دادم جلوش.اصلا" این دختره این ساعت روز اینجا چی کار میکنه؟؟؟ اصلا" این صدای بلند آهنگ از کجا میاد. اِه این کامیپوتره از کجا اومده؟ تا دیشب که این میز خالیه خالی بود. یادم نمیاد کامپیوتر تو بساطمون بوده باشه.اه این دختره هم کشت منو با این تعجبش. ببند دهنتو دیگه . یه سرفه کردم همراه با یه اخم کوچیک و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم جلو. سلام کردم. با سلامم به خودش اومد و بالاخره دهنش و بست.من: سلام. صبحتون بخیر. این کامپیوتره از کجا اومده؟یه نگاه به کامپیوتر کرد و دوباره بهم نگاه کرد و گفت: مال منه امروز برام آوردن. گفتم لازم میشه.نمی دونستم کامپیوتر برای چیه. نه چرا ایول دختره چه عقلی داره. خودم که اصلا" به کل یادم رفته بود. خوب شد این کامپیوتر آورده. منم میرم پیرینترمو میارم. نصب میکنم به این کامپیوتر و سفارشات و از اینجا می گیریم و می زنیم تو کامپیوتر و از اون ور از تو آشپزخونه پیرینت می گیره. دیگه لازم نیست هی یکی از اینجا بدوئه تو آشپزخونه برای سفارش دادن. تو فست فوت یه هفته اول که نمی دونستیم یه همچین چیزی داریم مکافات داشتیم. یکی باید همیشه در حال دوییدن بین آشپزخونه و میز سفارشات می بود. نه انگاری دختره حالیشه.اومدم رد بشم برم که نیکو صدام کرد.-: آقای ؟؟؟؟؟؟هر چی ایستادم بقیه اشو نگفت. اینم کم حافظه بودا. رفتم کمکش.-: مهداد متین هستم.سری تکون داد و گفت: بله آقای متین. کی می خواید برید دنبال موتور؟؟؟؟چشمهام گرد شد. موتور؟؟؟؟ موتور برای چی ؟؟؟؟-: موتور؟؟؟؟اخم کرد اما نمی دونم چرا احساس می کردم چشمهاش داره می خنده.با صدایی که ناراحت و دلخور بود گفت: آقای متین یادتون رفته؟ قرار بود برای پیک یه موتور بخریم. امروزم بگیریم بهتره. فکر کنم این تعمیرگاه های اطراف موتور تو دست و بالشون باشه. یه سوالی بکنید بد نیست.بعدم باید برین با یه قصابی و مرغ فروشی قرار داد ببندین برای مرغ و گوشتمون. اگه بتونید از همین محلیها خرید کنید کار خودتون راحت تر میشه دیگه مجبور نیستید برای هر چیزی هر روز این همه راه تا تهران برید و برگردید.چشمهام در اومد از تعجب. این چقده دستور میده. اصلا" برای چی من باید همه کارها رو بکنم و خانم رو صندلی لم بدن؟ پس کار اون چیه؟؟؟؟؟ چه رئیس بازی ایم در میاره برا من...یه اخم کوچیک کردم جوری که انتهای ابروهام رفت بالاو می دونستم وقتی این جوری اخم میکنم جذبه ام میره رو 1000 ... دختره باید همین اول کاری بدونه با کی طرفه. مردی گفتن نه برگ چغندر.-: ببخشید بعد اگه من همه این کارها رو بکنم به شما بد نمی گذره؟ شما قراره چه کار کنید؟؟؟؟یه ابروش به حالت مسخره ای رفت بالا. گوشه لبش کج شد. انگار سعی داشت جلوی خنده اشو بگیره. رو صندلی نشسته بود و منم کنارش بودم. صندلیشو چرخونده بود رو به من و به منی که کنارش رو به اون ایستاده بودم نگاه می کرد.-: من پشت دخل میشینم و سفارش می گیرم و حساب کتاب می کنم.چه خوشحالم هست. فکر کرده اومده مهمونی.-: بعد اونوقت چرا من نباید بشینم پشت میز و شما برید خرید؟این بار هر دو ابروش رفت بالا و دیگه رسما" لبخند می زد.-: برای اینکه خودتون قبول کردین.دوباره من فکم افتاد. با بهت گفتم: من به ریش بابام خندیدم که قبول کردم. کی این کارو کردم که خودم یادم نمیاد؟دیگه خنده اش حسابی گشاد شده بود و همه دندوناش پیدا بود. چه مرتبم هست. اورتودنسی کردی؟-: دیشب قبول کردین دیگه اگه یادتون نمیاد من مسئولش نیستم. خودتون میدونید و اون فیلم بسیار جذابتون.فیلم؟ فیلم دیشب و می گفت؟ تازه یادم اومد دیشب اومد باهام حرف بزنه و من اصلا" حواسم نبود و همه اش تو فیلم بودم. آخرم بی حرف پا شد و رفت. اگه بی حرف بود پس این دختره چی میگفت که خودتون قبول کردین؟؟؟؟اخم کردم: من اصلا" یادم نمیاد.دوباره با همون لبخندش گفت: اتفاقا" حدس می زدم که یادتون نیاد برای همینم یاد داشت کردم و شما هم امضاش کردین.دفتری که رو میز بود و برداشت و ورق زد و یه صفحه اشو باز کرد و گرفت جلوی صورتم. چشمهام در اومد. پای صفحه امضای من بود و یه امضای دیگه که فکر کنم احتمالا" مال خودشه.خم شدم و کله امو تقریبا" فرو کردم تو دفتر. با چشمهام و نوک بینیم داشتم دفتر و سوراخ می کردم. این دیگه چیه؟؟؟ من بشم کمک آشپز؟ من پادو بشم و میزا رو تمیز کنم؟ گارسون بشم و غذا سرو کنم؟ آخرشم کارگر بشم و زمین و تی بکشم؟ این چیه؟ مسئول خرید و پیک احتمالی؟؟؟؟؟همه کارها رو من بکنم و این ... این دختره خوش بگذرونه؟؟؟؟؟با چشمهای در اومده. با اخم عمیق صاف ایستادم و گفتم: این انصاف نیست که من همه کارها رو بکنم و شما بیکار باشید فکر کردم با هم شریکیم.دختره شونه اشو بالا انداخت و گفت: جدی؟ این انصافه که من دو ساعت برای خودم فک بزنم و شما تو تلویزیون باشید؟ درس عبرتی میشه که به آدمهای اطرافتون مخصوصا" شریکتون بی توجهی نکنید.در ضمن منم بیکار نیستم. هم حسابدارم هم مسئول سفارشات و هم سالاد و ترشی ها و زیتونا با منه.الانم به جای یکه به دو کردن با من بهتره برید دنبال موتور بگردید.یعنی دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار. ببین یه فیلم چه جوری من و برده زر خرید این دختره کرده بود. حیف که ازم امضا داشت وگرنه می دونستم چی کارش کنم. دختره سرتق فکر همه جاشم کرده بود. آخر برگه اش نوشته بود در صورتی که من از قرارداد پیروی نکردم اون می تونه ریاست رستوران و به طور کامل به عهده بگیره.آی دوست داشتم دفترشو پاره کنم که مثل علم جلو چشمم نگیرتش. اما حیف که همون برگه و امضام یه جور مدرک و سند بود.خوب شده این دختره زنم نیست و فقط شریک کاریمه. ببین برای یه فیلم چه جوری ازم بیگاری می کشیه. اگه زنم بود معلوم نبود به خاطر هر یک دقیقه بی توجهی چی کارم می کرد.پوفی کردم و به ناچار برگشتم و از رستوران اومدم بیرون که برم دنبال موتور. دختره از قیافه اش شیطنت می بارید.خدا بخیر کنه این 9 ماه و با این بشر......مهداد
یه موتور قراضه از این تعمیر کاره که مغازش بیست قدم جلو تر از رستوران بود خریدم. هن هن کنان آوردم دم رستوران.خیلی کر و کثیف بود باید حسابی تمیزش می کردم. انقدر روش روغن و گرد و خاک بود که نتونستم بشینم روش و تا اینجا بیام. هر چند همچین فرقی هم نداشت. همین الانشم که تا اینجا آوردم کل هیکلم به گند کشیده شده بود. حیف تیپی که زده بودم.موتور رو به پشت رستوران بردم تا یه دستی به سر و روش بکشم. اینجوری اصلا قابل استفاده نبود. شیلنگ آب رو برداشتم و با فشار زیاد گرفتم رو موتور. بیشتر روش روغن بود. روغن هم پاک کردنش مصیبت بود. لامصب با آب پاک نمیشد. با همون دستای خیسی که آب ازش می چکید رفتم بالا تا تاید بیارم. یه سطل کوچیک هم تو آشپزخونه ی بالا بود کارم و راه می انداخت. یه نگاه اجمالی به سر تا پام انداختم.لباسام که ریده شده بود اما خوب نمیشد نابودشون کنم که. آستین هامو تا آرنج زدم بالا. پاچه هامو هم تا زانوم تا کردم.جون میده با این قیافه برم تو رستوران و جلوی نیکو جولون بدم. هه هه پس می افته. تو این هوای مزخرف و شرجی جون میده تو فضای باز شلنگ آبو بگیری رو سرت.به این چیزا فکر می کردم و برای خودم می خندیدم. با خودم خوش بودم که صدای یه جیغ گوش خراشی دخترونه از تو رستوران بلند شد.رستوران .. نیکو ... نیکو ...هول شدم. سطل کف صابون و ول کردم رو زمین و دوییدم سمت رستوران.خودم رو از در پشتی انداختم تو رستوران ولی کسی نبود. دوییدم تو آشپزخونه. دستهای کفیمو بالا گرفته بودم و اماده که هر کسی و جلوم دیدم با یه مشت بزنم ناکارش کنم.در آشپزخونه رو هل دادم و پریدم تو .....نیکو جلوم ایستاده بود و با وحشت به روبه روش نگاه می کرد. یه دستشو گذاشته بود جلوی دهنش تا از وحشتش کم کنه. -: چیه؟ چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟؟؟نیکو یه نگاهی به من کرد و بعد دستش و بلند کرد و به یه نقطه جلوش اشاره کرد.برگشتم ببینم کی جرات کرده بیاد تو ملک من تا بزنم شل و پلش کنم .....یا ابولفضل این دیگه کیه؟؟؟جلو روم یه مرد شکم گنده حدودا" 30-40 ساله بود اما کثیف ... اونقدر که از زور کثیفی سیاه شده بود. یه کلاه آشپزی کثیف و چرک هم رو سرش بود. از این دمپایی ها که قدیما تو دستشویی ها میذاشتن هم پاش بود. سر و وضعش خیلی نا مرتب بود. لباس هاشم که چه عرض کنم. روپوش تنش بود ولی هیچ نشونه ای از سفیدی تو اون روپوش باقی نمونده بود. هر رنگی بود بجز سفیدصاف ایستادم. اخم کردم. این توده کثیفی تو آشپزخونه من چی کار میکنه؟؟؟با همون اخمم محکم گفتم: شما کی باشید؟ اینجا چی کار می کنید؟مرده به حرف اومد:-: سلام...آقا من یدا... ام.-: اسمتو نپرسیدم. میگم اینجا چی کار می کنی؟یدا...: شما باید آقا مهداد باشید؟ابروهام پرید بالا. نیکو برگشت و بهم یه نگاه متعجب انداخت.-: اسم منو از کجا می دونی؟لبخندی زد که دندون های نامرتبش معلوم شد و گفت: من آشپز اینجام... آقا منصور و خسرو خان منو میشناسن... بهم گفته بودن چند روزی رستوران تعطیله منم رفته بودم ولایت خودمون...امروز برگشتم. یکسالی میشه اینجا هستم همین جا هم زندگی میکنم...نیشام نفس راحتی کشید... انگار خیالش راحت شد طرف دزدی چیزی نیست... این آشپز اینجا بود؟ واویلا چه شود...یهو به خودم اومدم. با تعجب برگشتم سمت یدا... و گفت: گفتی کجا زندگی می کنی؟؟؟یدا...: همین جا ...با دست به تخت بزرگ توی آشپزخونه اشاره کرد.نیکو با وحشت گفت: چی ؟؟؟؟حق داشت بدبخت. یه گوله کثیفی توی آشپزخونه واقعا" وحشت آور بود.یاد روز اولی افتادم که با کارگرا اومده بودیم رستوران و تمیز کنیم. یه توده چرب و سیاه رو تخت خوابیده بود که مگس دور و برش بود. نکنه همین یدا.. بوده باشه. اونقدر اون روز کار داشتم که به کل این موضوع و فراموش کردم.سر بلند کردم و گفتم: ببینم .. اون روز که کارگر آورده بودم تو اینجا خواب بودی درسته؟؟یدا...: بله آقا همین جا رو تخت خوابیده بودم.-: پس کی رفتی که من ندیدمت؟یدا...: راستش آقا از بیرون سر و صدا اومد منم از خواب پریدم. دیدم خالا که بیدار شدم بهتره راه بی افتم برم ولایت. این بود که ساکمو برداشتم و از در پشتی رفتم بیرون.اخمم بیشتر شد. مرتیکه به خودش زحمت نداد همون روز خودشو معرفی کنه که ما الان این جوری شوکه نشیم.یدا.. انگار متوجه شد که جفتمون از حضورش ناراحت و ناراضی هستیم. برای همینم دست پاچه تندی اضافه کرد.یدا...: از وقتی از شهرمون اومدم جایی رو نداشتم آقا منصور بهم اینجا هم جا داد و هم کار تا بتونم خرجم و در بیارم. الانم برگشتم تا براتون آشپزی کنم.صدای نیکو باعث شد بهش نگاه کنم با اخم به یدا.. نگاه می کرد و دماغشم چین داده بود انگار چندشش میشد حتی بهش نگاه کنه.نیکو: ما نمیتونیم همینطوری به شما اجازه کار بدیم اونم با این شکل و شمایل.اشاره ای به سر و وضع یدا... کرد. دوباره یه نگاه منزجر بهش انداخت و گفت: قبل هر کاری بهتره برید خودتون و بشورید و یه هموم 4 ساعتع برید. خیلی ناجورین. بعدم اگه یکم وضعتون بهتر شد باید یه تست غذا هم ازتون بگیریم. من نیم دونم شما قبلن برای چه جور آدمهایی غذا درست می کردین اما ما این همه خرج اینجا نکردیم که غذای ناجور بدیم دست ملت. پس تا امتحانتون نکنیم از جا و کار خبری نیست. تا فردا می تونید بمونید. فردا غذا درست می کنید و ماتست می کنیم اگه بتونیسد راضیمون کنید می تونید ...دوباره با نارضایتی و انزجار به تخت نگاه کرد و با دست اشاره کرد و گفت: می تونید اینجا بمونید.این و گفت و برگشت به من نگاه کرد. منم با نظرش موافق بودم. هر چیزی که لازم بود و گفت. دیگه چیزی نمونده بود.به یدا... نگاه کردم. منتظر تایید من بود. من: منم با خانم موافقم تا امتحانت نکنیم نیم تونیم بگیم که می تونی بمونی یا نه.راستی کارت بهداشت داری؟؟؟یدا.. به تته پته افتاد و با سر پایین افتاده گفت: نه آقا ندارم.اخم کردم و گفتم: همین فردا میری آزمایش میدی. بدون کارت حتی اگه بهترین آشپزم باشی نگهت نمی داریم.یدا.. که همه امیدش به من بود یهو بادش خوابید و نا امید سرش و انداخت پایین و یه چشمی گفت.مرده چه انتظاری از من داشت؟ خیلی خوش خیال بود که فکر می کرد با این سر و شکلش با روی باز ازش استقبال می کنیم.نیکو چرخید و بی حرف از آشپزخونه رفت بیرون. منم دیگه کاری اینجا نداشتم. منم از آشپزخونه رفتم بیرون که برم به شستن موتورم برسم.


نیشامجلوی آینه از قیافه خودم مطمئن شدم...به خودم یه چشمک زدم و راه افتادم ... باید میرفتم ببینم این یدا..خان چه گلی به سرمون میزنه ... حالا خدا کنه دست پختش برعکس سرو وضعش خوب باشه...یهو یه فاجعه تو مخم راه پیدا کرد.
اگه این دست پختش خوب نباشه و همه اش کثیف کاری کنه فردا ما چیکار کنیم؟؟حالا خدا رو شکر که کارت بهداشت و تونسته بود بگیره و آلودگی مالودگی نداشت. همین مونده بود که با اون لباسا و سر و صورت چرکول انگل منگلم داشته باشه.از پله ها به پایین سرازیر شدم. دیدم آشپز محترم درحال آشپزی هستن. چه با عشق هم آشپزی میکنه. انگار فقط برای اینکار زنده است. دیدم داره زیر لب یه چیزی هم زمزمه میکنه. یکم نزدیک تر رفتم، تونستم صداش رو بشنوم. داشت یکی از آهنگ های کوچه بازاری قدیمی رو میخوند.
سپیده دم اومد و وقت رفتن
حرفی نداریم ما برای گفتن
حرفی که بوده بین ما تموم شداین جا برام نیست دیگه جای موندن
من میرم از زندگی تو بیرونیادت باشه خونمو کردی ویرونخونمو کردی ویرون
چه صدای قشنگی هم داشت. نگاهی به سرو وضعش کردم. واقعا کثیف بود. اگه اینجا رستوران منِ پس باید مثل یه
آشپز واقعی بگرده.
اه اه بدم میاد. اول از همه باید برای این یه دست لباس بخرم که مثل این خونه به دوشای چرک و چیل نباشه. آدم باید رغبت بکنه غذاشو بخوره یا نه؟خواستم برم بالا مانتو بپوشم و برم خرید. آخه یه تیشرت آستین دار بلند تنم کرده بودم. به درد بازار و خرید نمی خورد. همین مغازه می پوشیدم خوب بود. اما یاد قرارداد افتادم که با اون پسره نوشتم. وظیفه اون بود همچین چیزایی بخره. به من ربطی نداشت.از الان بخوام کوتاه بیام فردا نمی تونم حرفم و به کرسی بشونم. دیگه تره هم برام خورد نمی کنه.راستی فامیلیه اورانگوتان چی بود؟؟ اسم کوچیکش که متین بود. فامیلیش رو یادم رفت. وای الان که نمیتونم برم بهش بگم وای متین جون میشه بری برام خرید؟خب بهتره به همون آقا متین قناعت کنم.برگشتم واز همون پله هایی که چند دقیقه پیش پایین اومده بودم رفتم بالا. توی حال که حضور نداشت. به سمت اتاقش رفتم. در زدم. کسی جواب نداد.حالا هی میخوام مبادی آداب باشم بقیه نمیزارن. یه بار دیگه در زدم. بازم کسی جواب نداد به جهنم. انگار کسی اون تو نبود. اما محض حصول اطمینان از زنده بودنش در رو باز کردم. با دیدن صحنه ایی که روبه روم بود خشک شدم.خدایا چشم و گوشم به باد رفت. بخدا من هیز نبودم اما خب این چرا اینجوری نشسته بود و آهنگ گوش میکرد؟؟؟میمیردی حالا یه بلوزی پیراهنی چیزی تنت می کردی بعد اون بی صاحاب هنزفریتو تو گوشت می زاشتی؟؟؟ معلوم نیست صدای آهنگ و چقدر تخته کرده که نشنید در زدم.
گیج و مات داشتم به بالا تنه لختش نگاه می کردم. برام عجیب بود که چه جوری این پسر انقده ماهیچه داره؟؟؟ از همین جام که نگاه می کردی انگاری یه بدن داره سنگ ....
یهو به خودم اومدم و چشمهامو درویش کردم و پشتمو کردم بهش.
با مشت کوبیدم به در اونقدر کوبیدم تا متوجه بشه. وقتی صدای تختش و شنیدم فهمیدم که یه تکونی به خودش داده و احتمالا" فهمیده من اینجام. از رو شونه ام آروم یه نگاه ریز به پشتم کردم که دیدم بلند شده و تندی تیشرتش و برداشته داره میکنه تو کله اش.
سرد و محکم گفتم: بیاید تو حال کارتون دارم.سریع از اتاق اومدم بیرون. والله خسرو من و هیز بار نیاورد. هرچی هست زیر سر خود اورانگوتانشه! می خواست انقده هیکلش عجیب نباشه. هر چند از اون قد و قواره اش باید می فهمیدم از این زپرتی ها نیست. حدود پنج دقیقه گذشت. روی مبل نشسته بودم که متین خوش هیکل شرف یاب شدن.( خوب هیکلش خوب بود دیگه دروغ بگم ?بگم نبود؟؟؟)
ازجام تکون نخوردم. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. پررو پررو اومده بغل من نشست. بی حیای لخت!متین خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت: امری داشتید؟سعی کردم مثل خودش خونسرد باشم و به روی خودم نیارم که لخت دیدمش.
من: بله... الان باید برید برای آشپز پیشبند و کلاه تمیز و سفید رنگ بگیرید یه لیست خریدم دارم که باید انجام بدید.یه تای ابروش رو بالا فرستاد و گفت: چرا من؟مثل خودش یه ابرومو بردم بالا و گفتم: پس کی؟؟ وظیفه شماست انتظار که ندارید من برم؟
اخم کرد و گفت: کی گفته وظیفه منه؟؟؟
یه لبخند بدجنس زدم و گفتم: تو قرارداد نوشته می خواید دوباره بیارم بخونیدش؟؟؟نفسش رو با عصبانیت بیرون داد گفت: نخیر لازم نیست.
لبخند خبیثم گشاد تر شد.
من: خوب می تونید برید دیگه.
منتظر بودم که بره اما از جاش تکون نخورد.
منتظر نگاش کردم.
صاف بهم نگاه کرد و گفت: فکر کنم وقتی با هم تو یه خونه زندگی می کنیم داشتن حریم خصوصی خیلی مهمه. پس اگه من آتیشم گرفتم تا صداتون نکردم یا بهتون اجازه ندادم وارد اتاقم نشید.
فکم افتاد. پسره پرو ... رسما" به من گفت: فضولی .. نه دیگه حرفش همین معنی و داشت. یعنی که چی فکر کرده من بی اجازه سرک می کشم تو اتاقش؟؟؟
با حرص گفتم: ولی من کارتون ...
اومدم بگم داشتم که حرفمو قیچی کرد و گفت: عرض کردم حتی اگه من آتیش گرفتم هم حق ندارید بیاید تو اتاقم.
فکم منقبض شد. دندونامو رو هم فشار می دادم. دلم می خواست با مشت بکوبم تو صورتش.با یه لبخند مسخره از جاش بلند شد و مسخره گفت: فعلا" ...
خیلی دوست داشتم جوابشو بدم اما چی می گفتم؟؟؟ تلافیشو سرت در میارم غول بیابونی.


مهداداز صبح تا به حال انقدر هوا گرم بود که احساس کردم دارم می پزم. فکر کنم کولر اینجا خرابه ...اه خرج تعمیر کولر هم به هزینه ها اضافه شد.دیدم همینجوری بخوام اینجا دراز بکشم گرما زده میشم.تحمل گرما رو نداشتم. بلند شدم رفتم یه دوش آب سرد گرفتم و برگشتم. خودمو خشک کردم. موهامم گذاشتم که خیس بمونه یکم خنک شم. شلوار جینمو پام کردم و بی خیال تیشرت شدم.شلوارم برای این پوشیدم که نکنه یه وقت کاری پیش بیاد. اصولا" عادت نداشتم تو اتاقم تیشرت تنم کنم. این جوری راحت تر بودم.حوصله امم عجیب سر رفته بود. گوشیمو درآوردم و هندزفریشو زدم بهش و صدای آهنگ و زیاد کردم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو حس.تو حس آهنگ بودم که صدای گرومپ گرومپی شنیدم.خدایا یعنی زلزله اومده؟ ولی چرا فقط آوار داره بدون زمین لرزه؟؟؟سریع صاف نشستم و گوشیو از گوشم برداشتم و سرمو چرخوندم.نیکو خانم جلوی در ایستاده بود. پشت به اتاق و با مشت می کوبید به در. بدبخت در اتاقم. جیگرم برای در اتاقم کباب شد که زیر مشت و لگدای نیکو داشت جون می داد.از طرفی هم خنده ام گرفته بود. این فسقلی با چه جون و قدرتی می تونه انقدر محکم بکوبه به در؟؟؟از جام بلند شدم و تیشرتمو از رو لبه تخت برداشتم پوشیدم. صدای کوبش در قطع شد و صدای نیکو بلند شد.نیکو: بیاید تو حال کارتون دارم.این و گفت و سریع از اتاق رفت بیرون. خنده ام گرفت. این دختر چقده پرروئه. دیگهع تو خونه هم دستور میده.از قصد گذاشتم یه 5 دقیقه بگذره و بعد برم بیرون. رفتم تو حال. رو یه مبل دو نفره نشسته بود.بزار یکم اذیتش کنم.از عمد رفتم کنارش نشستم. تعجب کرد. یه جورایی هم بهم چشم غره رفت. به زور جلوی خنده امو گرفتم.خونسرد و بی تفاوت گفتم: امری داشتید؟نیکو یه نگاهی بهم کرد و گفت: بله... الان باید برید برای آشپز پیشبند و کلاه تمیز و سفید رنگ بگیرید یه لیست خریدم دارم که باید انجام بدید.بله؟؟؟ من برم؟؟؟؟ چرا اون وقت؟؟ حالا رفتن مسئله ای نیست اما چرا خودش نمیره؟؟؟یه ابرومو فرستادم بالا و گفتم: چرا من؟نیکو هم یه ابروشو برد بالا و گفت: پس کی؟؟ وظیفه شماست انتظار که ندارید من برم؟اخم کردم و گفتم: کی گفته وظیفه منه؟؟؟یه لبخند خبیث زد. واقعا" می تونم بگم لبخندش خیلی معنیها داشت. گفت: تو قرارداد نوشته می خواید دوباره بیارم بخونیدش؟؟؟نفسمو رو با عصبانیت بیرون دادم. اه اینم مارو کشت با این قرار داد بمیرمم دیگه فیلم نگاه نمی کنم. لبخند خطرناکش گشاد تر شد. واقعا" باید از این لبخند ترسید. معلوم نیست تا کی می خواد اون قرار داد و پیرهن عثمون کنه برام. این تازه اولشه. تقصیر خودمه خیلی زود کوتاه اومدم داره سواستفاده می کنه.نیکو: خوب می تونید برید دیگه.منتظر بود که برم اما از جام تکون نخوردم. یعنی من حال این فسقلیو نگیرم مهداد متین نیستم.یکم زل زل نگاش کردم. اونم منتظر نگام کرد.زل زدم تو چشمهاش و گفتم: فکر کنم وقتی با هم تو یه خونه زندگی می کنیم داشتن حریم خصوصی خیلی مهمه. پس اگه من آتیشم گرفتم تا صداتون نکردم یا بهتون اجازه ندادم وارد اتاقم نشید.با دقت بهش نگاه کردم. تو جاش خشک شد. لبخند بدجنسش رفت و دهنش یکم باز موند. ناباور نگام کرد. انتظار یه همچین حرفی و ازم نداشت. دوست داشتم بخندم اما اگه می خندیدم پرو میشد. فقط زل زدم بهش. نمی خواستم یه حرکتشم از دستم در بره. داشت حرص می خورد.حرصی گفت: ولی من کارتون ...خونسرد و آروم پریدم وسط حرفش و گفتم: عرض کردم حتی اگه من آتیش گرفتم هم حق ندارید بیاید تو اتاقم.چقدر وقتی حرص می خوره با مزه میشه. فکش از حرص تکونی خورد. خوب خانم کوچولو من که می خواستم کاری به کارت نداشته باشم و محترمانه با هم کار کنیم خودت نزاشتی. خودت اومدی و با اون قرارداد مسخره سر جنگ و باز کردی.پس تقصیر خودته من بی گناهم.خوب دیگه زیادی حرص خورده.یه لبخند کج زدم و از جام بلند شدم و گفتم: فعلا" ...از خونه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم. ماشین و روشن کردم و راه افتادم. از جلوی رستوران که گذشتم پقی زدم زیر خنده. وای که یاد قیافه حرصی نیکو هم که می افتاتم می ترکم از خنده. دختره بامزه ای بود.نیشاماز جام بلند شدم. یه دستی به لباسام کشیدم. که چی من نشستم اینجا برای خودم حرص می خورم؟؟؟ چرا اصلا" من حرص بخورم؟ باید این پسره رو حرص بدم. بی تربیت بی فرهنگ. رفتم یه مانتوتنم کردم و شالم رو سرم کردم و خیلی شیک و خوشکل رفتم تو رستوران و نشستم پشت میزم. حوصله ام سر رفته بود. یه آهنگ گذاشتم و صداش و زیاد کردم که صدای تخ و توخ و آواز این حاجی و نشنوم بره رو اعصابم. کامپیوتر و روشن کردم و اسپایدر و آوردم و با هیجان شروع کردم به بازی. صدای جفت و جور شدن این کارتا انقده باحال بود که آدم خوشش میومد. منم که دلم نمیومد صدا رو کم کنم.نمی دونم چقدر بازی کردم فقط با باز شدن صدای در به خودم اومدم. یه دونه از این آویز زنگیا نصب کرده بودم بالای در رستوران که هر کی وارد میشه جرینگ جرینگ کنه. وقتی در باز میشد بهش میخورد. هم صداش قشنگ بود هم می فهمیدی یکی اومده.سرمو بلند کردم دیدم این پسره متین برگشته دستشم پر وسیله است. اصلا" به روی خودم نیاوردم که برم مثلا" کمکش کنم. دوباره کله امو کردم تو کامپیوتر. برای اینکه متین بره تو آشپزخونه باید میومد از پشت سر من رد می شد. کله ام تو کامپیوتر بود که احساس کردم یکی کنارم ایستاده و داره نفسهای صدا دار می کشه نمی دونم چرا اون لحظه یاد این گاو وحشیها افتادم تو این گاو بازیها که از دماغشون بخار بیرون میومد.برگشتم دیدم داره با حرص نگام می کنه .وا این چشه؟؟؟ با استفهام نگاش کردم.با حرص و دندونایی که روی هم فشار می داد گفت: نیکو خانم میشه لطف کنید و صندلیتون و تکون بدید که من رد شم؟؟؟صندلی بتکونم؟؟؟ چرا؟؟؟برگشتم به صندلیم نگاه کردم که صدای متین رفت بالا.متین: دِه دختر تکون بخور دستم شکست.تازه به خودم اومدم و منظورش و فهمیدم. سریع صندلیمو کشیدم جلو سمت میزم. متینم با حرص پوفی کرد و کجکی از پشتم رد شد. متین که رفت نیشم خود به خود شل شد. قربون خدا برم که ناخواسته خودش امکانات تلافی و جور می کنه. پسره خوب داشت حرص می خوردا.چی میگن این پسرا؟؟؟آهان عصبانی که میشی خوشگل تر میشی متین جون.باز واسه خودم ریز خندیدم.صدای حاجی اومد و گفت: غذا حاضره.آخ جون وای چقدر گشنم بود ایول غذا.بلند شدم رفتم تو آشپزخونه یه ذره از همه چیز کشیدم. یه بشقاب برنج یه گوشه اش قورمه ریختم یه گوشه اش قیمه ریختم یه گوشش مرغ زرشک پلو یه ورش کوبیده اون وسطشم جوجه گذاشتم. دیگه برنج معلوم نبود. اینجور که معلوم بود انقدر غذا ها قرار بود قاطی پاتی بشه که مزه هاشون رو نفهمم.رفتم یه نوشابه خانواده باز کردم و یه لیوان ازش برای خودم ریختم و رفتم تو سالن پشت یکی از میزها نشستم. متین هم مثل من غذا کشید و اومد کنارم نشست. اول از جوجه و کوبیده شروع کردم. نه خوب بود انگار. رفتم سراغ مرغ و خورشتا و برنج نه انگاری خوب بود واقعا" .سرمو بلند کردم و به متین نگاه کردم. اونم انگار بدش نیومده بود.حاجی بالا سرمون منتظر ایستاده بود.سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. بازم چشمم به لباسهای چرک و چیلش افتاد. بازم حالم بد شد.یه اخمی کردم و گفتم: حاجی غذاتون خوبه فقط خورشتاتون یکم روغنش زیاده. اونم درست میشه.ولی از الان بگما با این لباسها تو آشپزخونه نمیرید. آقای متین لطف کردن براتون لباس خریدن. با لباسای تمیز تو آشپزخونه می گردین. آدم باید دلش بکشه این غذا رو بخوره یا نه؟؟؟برگشتم دیدم متین متعجب داره نگام میکنه.با ابرو اشاره کردم که یعنی چیه؟؟ اونم شونه انداخت بالا که هیچی.من که می دونم دردت چیه. تعجب کرده بهش گفتم آقای متین. درسته که برات زیاده اما هر چی باشی تو رستوران حرمت شراکت و باید حفظ کرد اونقدرهام بی ادب نیستم. اگه من احترامت و نگه ندارم که دیگه آشپز و پیکم برات تره خورد نمی کنن و طبیعتا" بلعکس.بی توجه به حاجی و متین رفتم نشستم پشت میز و دوباره بازیم و شروع کردم.نیشاممتین مثل یه پسر خوب وظیفه اش رو انجام داده بود و هر چی براش لیست کرده بودم خرید. وقتی به کلم بنفش ها نگاه کردم غصه ام گرفت. کی میخواد اینا رو خورد کنه آخه.آستین هامو بالا زدم و مشغول شدم. بزرگترین چاقویی که داشتیم رو با چاقو تیز کن تیز کردم و دست هام و چاقو رو شستم و رو تخت تو آشپزخونه نشستم. کلم ها رو روی تخته گوشت خورد میکردم و بخاطر حجم زیادش میریختم تو مجمعی که کنارم گذاشته بودم . هر چی خورد میکردم هم تموم نمیشد که. هر چی سرعتم رو بیشتر میکردم انگار کلم ها بیشتر میشدن. به غلط کردن افتاده بودم دیگه. زیر لب غر میزدم و کار میکردم.-ای خدا آخه نمیشد یه دستگاهی چیزی الان اینجا بود اینا رو خورد می کرد؟ دستای خوشگل من گناه دارن خسته میشن آخه.آخرین کلم هم داشت تموم میشد که یهو دستم رفت زیر چاقو.جیغ خفیفی کشیدم و سریع دستم رو کردم تو دهنم. اشک تو چشم هام جمع شده بود. داغی یه قطره رو رو گونم حس کردم.انگشتم میسوخت. زخمم عمیق نبود ولی خیلی میسوخت. هرچی گشتم تو اون خراب شده چسب زخم پیدا نکردم.منم از این رستوران چه توقعاتی داشتم . ظاهرش مرتب شده بود ولی قرار نبود همه چیز دم دستم باشه که.مطمئن نبودم تو کیفم چسب زخم باشه ولی کلم ها رو همونطور ول کردم و رفتم بالا.با یه دست که کاری نمیشد کرد. حرصی کیفم و سر و ته کردم و هر چی توش بود و ریختم پایین و پاش نشستم. بعد کلی گشتن بالاخره یه چسب زخم پیدا کردم و سریع گذاشتمش رو زخمم.هنوز انگشتم میسوخت ولی سعی کردم اونطوری نکنم تو دهنم ولی مگه میشد؟ همونطوری با چسب زخم کردم تو دهنم.یه جورایی احساس می کردم این ریختی دردش کم میشه و شایدم خوب. خل بودم ، اما عادتم بود دیگه چه میشد کرد. تا دستم می برید زرت می بردمش تو دهنم و تفیش می کردم. اه چقده من کثیفم.انگشتم مزه کلم می داد.....همیشه از بریدن دستم بیزار بودم. آخه یعنی چی دست آدم ببره.رفتم پایین و بقیه کارها رو یه دستی انجام دادم. تا تونستم تو کلم ها نمک ریختم. وای وای اگه نمکها رو انگشتم می ریخت ... بلا به دور....مثل فلج ها یا کسایی که دستشون شکسته دستمو 6 متر اون طرف تر از خودم نگه داشته بودم که نکنه یه وقت نمکی، سرکه ای چیزی روش بریزه .کلمها رو نمک زدم. شور شور...انقدر دوست داشتم شور بشه. مامانی خدا بیامرز هر وقت درست میکرد انقدر می ایستادم پیشش تا نمک بریزه منم ناخنک بزنم به ترشی...بخاطر همینم طرز درست کردنش رو یاد گرفتم....انقدر از ترشی هنوز آماده نشده خوردم تا سیر شدم و ریختم تو دبه ای که پسره خریده بود...کل سرکه رو هم خالی کردم توش و به خودم لبخند زدم.-آفرین نیشام خانم کارت درسته ببین چه کردی دختر. کاهو ها رو تنهایی شستم و گذاشتم آبش بره. تو سبد مرتب چیدمشون. گوجه ها رو هم شستم. آماده شده بودن برای خورد کردن.گوجه ها رو با سلیقه و یک اندازه حلقه حلقه کردم...پوست خیار ها رو هم کندم و حلقه حلقه کردم.ماشاا... خیار نبود که هرکدوم اندازه یه خربزه بود. نمیدونم این پسره تا حالا خرید نکرده که بلد نیست. آخه خیار به این بزرگی به چه دردم می خوره. درسته به اینا میگن خیار سالادی ولی خوب انقدر گنده هم خوب نیست دیگه.کاهو ها رو تو یه ظرف خورد کردم و خیار ها رو هم حلقه حلقه کردم. تو هر ظرف یکبار مصرف یه مشت کاهو می ریختم و دوتا گوجه و دوتا خیار میذاشتم روش. بعدا" هویجش رو هم رنده می کردم میریختم روش. آخه شلوغ شده بود هویج رو به یه وقت دیگه موکول کردم.روز قبل تا تونستم پیش این محلیا تبلیغ این رستورانمون رو کردم. نمیدونم این زبون رو از کجا آورده بودم که همینطور مثل بلبل حرف میزدم. گوینده تلوزیون میشدم هم خوب بودا. تازه کشف استعداد کرد بودم.تو روستا دم خونه ها میرفتم و یکی از آگهی هایی که برای رستوران چاپ کرده بودم و بهشون میدادم.تو سوپری با چند تا خانم آشنا شدم. یکی از اون خانمها که جوون تر بود با مهربونی باهام حرف زد.باهاش گرم گرفتم یکم از مسیر و باهام اومد و منم در مورد رستوران باهاش حرف زدم. اسمش نازگل بود.بهش گفتم دنبال یه پیک برای رستوران می گردیم. اونم گفت شوهرش بی کاره و موتور سواری هم بلده.منم خوشحال بهش گفتم فردا بیاد رستوران تا ببینیمش و باهاش حرف بزنیم.پیکمونم جور شد. خدا رو شکر.به متین گفته بودم زیتون کیلویی بگیره که خودم تو ظرفهای کوچیک بسته بندیش کنم.زیتونا رو هم جا کردم. بعدش زیتونها و سالاد ها رو بردم خوشگل و تو دید تو یخچال چیدم.هر کی از در وارد میشد چشمش به این یخچاله می خورد آب از لب و لوچه اش آویزون میشد.درسته که اینجا وسط جاده است اما خوب همه چیز باید خوب باشه.دلم نمیاد به بهانه اینکه رستوران وسط جاده است و یا مسافرا میان و یا کارگرا همین جور یلخی کارها رو انجام بدم. بی دقت و بی توجه.نمیشه که. خودم باید از کارم راضی باشم یا نه؟؟؟کارم تموم شده بود. یادم افتاد رستوران اصلا اسم نداره. باید یه فکری هم به حال رستوران بیچاره میکردیم بی نام و نشون که نمیشد آخه.اون تبلیغهایی هم که به محلیها داده بودم فقط در حد 4 صفحه پرینت غذا و آدرس رستوران و قیمت غذاها بود.باید با متین حرف می زدم. اصلا" قبل ما این رستوران اسمش چی بود؟؟؟؟رستوران که تابلو نداشت. شیشه هاشم اونقدر کثیف بود که هر چی روش نوشته بودن به مرور زمان پاک شده بود.باید با متین مشورت می کردم. هر چی باشه اونم شریکم بود نمیشد که بی مشورت با اون کارها رو بکنم. درسته که تحویلش نمی گرفتم اما دلم نمی خواست بعدا" خِرمو بچسبه.مهدادنایلون به دست وارد رستوران شدم. این نیکو هم منو با خر بارکش اشتباه گرفته. هر روز هر روز یه لیست بلند بالا بهم میده برای خرید. من نمی دونم هنوز رستوران باز نشده این ریزه کاریاش چیه؟؟؟الان که این جوریه وای به حال وقتی که رستوران باز بشه. چقده اینجا خرج گذاشته رو دستم. خدا کنه با این همه هزینه حداقل بتونیم در بیاریم و جبران کنیم هر چی خرج کردیم و.از در وارد شدم. نیکو طبق معمول این چند روزه پای کامپیوتر نشسته و حتما" داره بازی می کنه.این دختره هم خسته نمیشه با این بازی کردنش؟؟؟ من نمی دونم جا به جا کردن 4 تا کارت چه لذتی داره که نیکو این جوری غرق کامپیوتر میشه. اه حالا باید سر تکون دادن صندلیش بازم حرص بخورم. من و به این گندگی نمی بینه. نمیکنه یه تکونی به خودش و صندلیش بده تا راحت رد بشم. مجبورم هر بار حرص بخورم و کبود بشم تا خانم رضایت بده یه کوچولو جا به جا بشه. منم پرس شده از پشت صندلیش رد بشم. یعنی دوست داشتم خودش و همراه صندلی کارت پستال کنم بزارم زیر شیشه ی میز.رسیدم به صندلی نیکو و اومدم دهن باز کنم که با کمال تعجب خودش صندلیش و کشید جلو و یه سلامی کرد و دوباره مشغول بازی شد.منم دهن باز یادم رفت اصلا" رد بشم. نیکو و توجه ... محاله ....یکم خیره خیره نگاش کردم. به خودم اومدم دیدم دستهام داره کنده میشه. هر چند این نایلونای خرید در برابر وزنه هایی که تو باشگاه می زدم چیزی نبودن اما دسته های نایلون خرید مثل سیم کف دستمو و انگشتامو می برن. برای همینم تحملشونو ندارم. تندی از پشت نیکو رد شدم و رفتم تو آشپزخونه. یدا... خان رو تختش ولو بود و خواب...با حرص پوفی کشیدم. این مردک هم که تا وقت گیر میاره می خوابه. اه کفرمو در میاره. کم کم داره فاز و نولم و قاطی میکنه. درسته که غذاش بد .... نیست اما خیلی تنبله. خیلی از خیلی بیشتر .. مخصوصا" که هم خودش کثیفه هم کثیف و شلخته کار میکنه. لباسی که دیروز بهش دادم و امروز چرک خالی کرده. موقع گوشت و مرغ خورد کردن همه لباسش و زد چوبه ای
صفحه‌ها: 1 2 3 4