مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان شروع از پایان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
خلاصه:فکر کنین که یه روز از خواب بلند میشین میفهمین همه غیر از خودتون مردن چه حسی پیدا میکنین؟

نویسنده:سامان شهریور
طبق معمول هر روز لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا کار هر روزم که ول چرخیدن تو خیابونا بود و انجام بدم ،مدرسه ام تموم شده بود ودیگه بیکار بودم به کنکور فکر هم نمیکردم چون حالم از هر چی ریاضی بود به هم میخورد،رشته ی مورد علاقه ی خودم نبود ،خودم هنر دوست داشتم،ولی اصرار مادرم بود که ریاضی بخونم تا کلاسم از بقیه ی دخترای فامیل که طبق یه مرض مسری همشون مهندس بودن کمتر نباشه،اما دیگه بیشتر از این نمیخواستم به خاطر علاقه ی مادرم بهش ادامه بدم ،دیگه به هنر هم فکر نمیکردم، به هیچی فکر نمیکردم،اصلا برای چی به وجود اومده بودم ،من که کاری نداشتم که انجام بدم ........ولش کن ،بهتره برگردم خونه دیگه از تو خیابونا گشتن هم خسته شدم. 
کلید وانداختم تو قفل و رفتم توخونه باید حالا حالا ها راه میرفتم تا به ساختمون اصلی برسم،ساختمون چیه خراب شده ی اصلی ،همین روزاست که این خونه ی اجدادی کلنگی رو سرمون خراب بشه کاشکی زودتر بشه ..... خواستم در ساختمونو باز کنم برم تو که صدای حرف زدن شنیدم،کنجکاو شدم چون صدای یه مرد بود....و صدای مادرم،اون این موقع روز تو خونه چیکار میکرد الان باید سر ساختمون باشه،یواش رفتم پشت پنجره ی قدی تا ببینم کی تو خونه است،خدای من چی میدیدم؟؟؟؟مادرم با دوست صمیمی بابام روی مبل نشستن و دارن خیلی صمیمی باهم میگن و میخندن ،اون عوضی بهترین دوست بابام بود،وقتی بابام مرد اون خیلی بهمون کمک میکرد،من بهش اعتماد داشتم،حتی دوستش داشتم،چطور میتونه؟؟؟مامانم چطور میتونه؟؟؟اون که بابا رو خیلی دوست داشت،حالا معنی حرفایی که این اواخر میزد ومیفهمم همش از اینکه یکی از دوستاش میخواد دوباره ازدواج کنه میگفت و اینکه کار درستو میکنه و ....پس دوستی در کار نبود،خدایا چطور میتونن اینکارو بکنن،اشکام بی اراده جاری بود،دیگه واقعا امیدی به ادامه ی این زندگی نداشتم،خسته و کوفته به سمت در خروجی قدم برداشتم اما نه دیگه نای بیرون رفتن هم نداشتم ،راه زیر زمین و در پیش گرفتم،زیر زمینی که هر وقت قهر میکردم میرفتم اونجا ،ولی حتی پله ها هم دیگه تمومی نداشتن،زیر زمین از این عمیقتر فکر نکنم کس دیگه ای ساخته باشه.....بالاخره رسیدم،خودمو انداختم روی زمین،دیگه اشکام هم نمیومد،دیگه نمیخواستم ادامه بدم،خدایا بهانه اش هم که خودت بهم دادی، فقط چه جوری؟؟......چشمم به یه تیکه شیشه خورد،خدایا ممنون که خودت کمکم میکنی،شیشه ر برداشتم و بهش نگاه کردم،چقدر قشنگ بود،به همه رنگی در میومد،زرد،سبز،آبی،یعنی شیشه ی چی بوده،همینجوری به شیشه نگاه میکردم که چشام گرم شد و خوابم برد...وقتی چشامو باز کردم یه لحظه نفهمیدم کجام....به دور و برم نگاه کردم .... یه دفعه همه چی یادم اومد ،شیشه کنارم افتاده بود،باورم نمیشد که میخواستم خودمو بکشم، پرتش کردم اون ور که هزارتیکه شد،باید میرفتم با مادرم حرف میزدم این بهتر بود،آره خیلی بهتر بود،باید همه چی رو برام توضیح میداد.....رفتم بالا ،باید قبل از هر چیزی مادرم و پیدا میکردم ،ساعت 8 صبح بود پس حتما رفته بود سرکار،با این حال به سمت اتاقش رفتم،در زدم جواب نداد،رفتم تو اتاق رو تختش خوابیده بود،یعنی چی شده که تا الان خوابه ،حتما از دیشب نگران من شده بوده و خوابش نبرده بوده،رنگش پریده بود،دست گذاشتم رو پیشونیش،....وای ،مثل برق گرفته ها دستمو کشیدم،سرد سرد بود،با وحشت،نبضشو گرفتم ،هیچ نبضی در کار نبود ،نمیدونم چی بر من گذشت ولی میدونم اگه همون لحظه جیغ نمیکشیدم و گریه نمیکردم حتما سکته میکردم،ضجه میزدم تا یه ساعت همونجا نشستم و مامانو بغل کردم و گریه کردم....تلفن و برداشتم تا به اورژانس زنگ بزنم ،اما هر چی زنگ میزدم کسی بر نمیداشت،شماره ی خونه ی دایی رو گرفتم بازم کسی جواب نداد،به 110 زنگ زدم ولی کسی جواب نداد،خودمو کنار میز تلفن انداختمو تا میتونستم با صدای بلند گریه کردم تا حالا هیچ وقت خودمو اینقدرتنها ندیده بودم،به دفترچه ی تلفن نگاه کردم با اینکه از خالم خوشم نمیومد و یک ماه بود که باهاش قهر بودم اما دیگه چاره ای نداشتم،شماره شو گرفتم ولی جواب نداد،به هر شماره ای که فکرشو میکردم زنگ زدم حتی شماره ی دوست بابام که مرگ مامان رو از چشم اون میدیدم ،چون اگه به خاطر اون نبود من نمیرفتم زیرزمین قهر کنم و مامانم هم از دلشوره ی من نمیمرد،آره مامان از دلشوره ی من مرده،خدایا دیگه بدتر از این امکان نداره،دوباره اشکام جاری شد ....ولی نه ...الان باید یکی رو پیدا میکردم که ازش کمک میگرفتم ،بلند شدم تا برم از همسایه ها کمک بگیرم.پامو که تو کوچه گذاشتم اولین چیزی که خیلی جلب توجه میکرد،سکوت خیابونا بود،نه صدای ماشین میومد،نه صدای هیچ جنبنده ی دیگه ای ،تا حالا هیچ وقت خیابونا اینقدر آروم نبوده،به آسمون نگاه کردم خیلی صاف بود ،خورشید تو وسط آسمون داشت میدرخشید،همچین چیزی تو تهران غیر ممکن بود،یه لحظه ترس برم داشت از این همه سکوت،سرمو تکون دادم تا این افکار مزاحم ازم دور بشن و رفتم طرف خونه ی همسایه، هیچ کس جواب نداد همین طور ادامه دادم به زدن زنگ همه ی همسایه ها،اما بی فایده بود؛تا اینکه چشمم به سر کوچه افتاد،یه دوچرخه افتاده بود اونجا و یه نفر هم کنارش،دوییدم طرفش ،با دست تکونش دادم ،اما اون هیچ تکونی نخورد،صداش کردم:-آقا....اقاولی هیچی نگفت،دستمو گذاشتم رو گردنش ،نبض نداشت،بی اختیار یه جیغ کشیدم و خودمو پرت کردم عقب،از ترس داشتم میلرزیدم ،یعنی چی شده بود،با زحمت خودمو به خیابون اصلی رسوندم چیزی که میدیدم رو تا به حال نه تو واقعیت ونه حتی توی هیچ فیلمی ندیده بودم،همه ی ماشینا وایستا ده بودن، وسر نشیناشون به نظر میرسید که خواب باشن،نه اصلا به نظر خواب نمیومدن،به نظر مرده میومدن،توی پیاده روها پر از آدمایی بود که رو هم افتاده بودن و همه به نظر مرده بودن،همونجا زانو زدم و با وحشت به چیزایی که روبروم بود خیره شدم...تنها چیزی که تونستم با بهت از خودم بپرسم این بود:-اگه همه مرده بودن،اگه این آخر همه چیز بود ،که به نظر میومداینطور باشه،پس چرا من زنده بودم؟؟ 
همینجور سرگردون تو خیابونا قدم میزدم،با وجودی که سعی میکردم به جسد هایی که اطرافم هستن توجهی نکنم اما نمیشد،همش فکر میکردم که زل زدن به من،میترسیدم؛ با تمام وجودم ،باید برمیگشتم خونه نمیشد مادرم و همینجوری ول کنم،راه زیادی رو اومده بودم نای پیاده برگشتنو نداشتم،تصمیم گرفتم با یکی از این همه ماشین بی صاحب برم،ولی باید دنبال یکی میگشتم که جنازه ای پشت فرمونش نباشه،اما همه ی ماشینای خالی درشون قفل بود،مجبور بودم یکی از جنازه ها رو کنار بزنم،نباید کار سختی باشه فقط باید چشمامو ببندم وبه طرف نگاه نکنم،همین....ولی باید یه ماشین دنده اتوماتیک انتخاب میکردم چون رانندگی بلد نبودم،فقط یه بار سوار ماشین مادرم شده بودم که اونم بعد از دو متر رفتن کوبونده بودم به دیوار،.....با الاخره یه ماشین انتخاب کردم،فقط مونده بود که با خودم کنار بیام و درشو باز کنم،_ نباید به صورتش نگاه کنم....نباید... نباید....این جمله رو هی با خودم تکرار میکردم تا فرصت فکر کردن به هر چیزی رو از خودم بگیرم،در یک اقدام شجاعانه با سرعت در ماشینو باز کردم،مرده رو با زور کشیدم بیرون و خودم سریع نشستم توش و در و بستم ،یه نفس عمیق کشیدم،باورم نمیشد ولی انجامش داده بودم،دلم نمیومد به فرمون دست بزنم ،روسریمو در آوردمو با قدرت لکه هایی که اصلا نمیدیدم و از رو فرمون پاک کردم و روسری رو از شیشه بیرون انداختم،فکر نمیکنم گشت ارشادی مونده باشه که بخواد بهم گیر بده،هر چند در حال حاضر منتهای آرزوی منه که باشن و هر چقدر میخوان بهم گیر بدن،فقط باشن...با هزار بدبختی ماشین و روشن کردمو از بین ماشینا شروع به حرکت کردم،فکر کنم اگه تو اون لحظه یه افسر منو میدید ازم تست میگرفت که ببینه مستم یا نه،چون دقیقا مثل مستا میروندم،اگه میدونستم همچین روزایی در انتظارمه حتما رانندگی یاد میگرفتم...به خونه که رسیدم احساس کردم بوی بدی میومد،وقتی به فکرم رسید که این بوی چی میتونه باشه همونجا دم در نشستم و شروع کردم به گریه کردن،چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم و بلند شدم رفتم طرف اتاق مامان،تو دلم دعا میکردم که مامان اونجا نباشه ولی بی فایده بود مامان همونجوری که ترکش کرده بودم رو تخت خوابیده بود،دوییدم سمت حیاط باید یه کاری میکردم رفتم از گوشه ی حیاط یه بیلچه برداشتم وبا دستای لرزون شروع کردم به کندن باغچه و در همون حال با اشکام هم آبیاریش کردم،بی وقفه میکندم تا اینکه بعد از تقریبا یه ساعت دست از کار کشیدم و خودمو پرت کردم رو زمین،از خستگی نفسم در نمیومد،صدای شکمم هم در اومده بود،دو روز بود که هیچی نخورده بودم،اما هیچ اهمیتی نداشت،بلند شدم رفتم تو اتاق مادرم با زحمت بردمش تو حموم و شستمش اوردمش بیرون یه لباس تمیز تنش کردم باید نماز میت میخوندم،بلد نبودم اما مطمئنا در این شرایط خدا هر چیزی رو قبول میکرد،با گریه شروع کردم به خوندن، وبا هزار بدبختی خاکش کردم،از گوشه ی باغچه چند تا بوته گل در آوردم و دور تا دور قبر کاشتم،خودمو انداختم رو ی قبر و تا میتونستم گریه کردم،.....حق مامان این نبود...حقش این نبود که نگران من باشه و از دنیا بره ،حقش این نبود که اون اینقدر دوستم داشته باشه و من اینقدر اذیتش کنم،خیلی دوستش داشتم اون تنها کسی بود که داشتم ولی هیچ وقت دختر خوبی براش نبودم ،هیچ وقت کاری نکردم که بتونه بهم افتخار کنه....دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.....چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود،با سختی از جام بلند شدم ورفتم طرف ساختمون،چراغا رو روشن کردم و بی اختیار راه افتادم سمت آشپزخونه،در یخچالو باز کردم یه کم سالاد الویه که چند شب پیش مامان درست کرده بود تو یخچال بود،آوردمش بیرون،مطمئنا این آخرین غذا از دستپخت مامان بود که میتونستم بخورم ،هر لقمه شو با یاد مامان خوردم ورفتم سمت هال ساعت روی دیوار،ساعت 3 نیمه شب رو نشون میداد،رفتم یه دوش گرفتم و گرفتم خوابیدم.صبح که بیدار شدم چند دقیقه بیحرکت روی تخت نشستم وبه نقطه ی نا معلومی نگاه کردم،باید یه کار ی میکردم ،من از این تنهایی خیلی میترسیدم،شاید کسای دیگه ای هم زنده باشن،من باید پیداشون میکردم....از پله ها که میرفتم پایین یه لحظه چشمم به تلوزیون خیره موند،آره خودشه،مثل جت خودمو بهش رسوندم و روشنش کردم،همش برفک بود،ریسیور ماهواره رو روشن کردم اما اونم برنامه نداشت،شبکه ها ی کشورای مختلف و امتحان کردم ولی بیفایده بود،یعنی همه ی دنیا مرده بودن؟؟؟ عزارئیل فقط منو جا گذا شته بود؟تلفن و برداشتم و شروع کردم به گرفتن کد شهرهای مختلف و برای هر کدوم یه شماره ی شانسی گرفتم،صبر میکردم تا خودش بوقش تموم بشه بعد قطع میکردم،اما هیچ کدوم جواب نمیدادن ،یه ساعتی همینجور به کارم ادامه دادم،کد گیلان و که گرفتم اومدم قبل از تموم شدن بوق قطعش کنم چون نا امید شده بودم،همین که قطع کردم درجا خشکم زد،چون قبل از اینکه قطع کنم یه نفر تلفن و برداشته بود....سریع دوباره همون شماره رو گرفتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم،بعد از خوردن یه بوق یکی گوشی رو ورداشت،یه صدای بچه گونه از اون ور خط گفت:_الو......به سختی به خودم اومدم و با صدایی که خودمم نمیشناختم جواب دادم:_الو... تو کی هستی؟اونم با گریه شروع کرد به تند تند حرف زدن._خانوم من خیلی میترسم،اینجا همه مردن،تو رو خدا کمکم کنید من خیلی میترسم....._باشه عزیزم من کمکت میکنم تو تنهایی؟_آره....من از تنهایی میترسم،بابام و مامان بزرگ مردن،من بابامو میخوام...من خیلی میترسم...من..._خیلی خوب دیگه گریه نکن من الان میام دنبالت ،تو فقط آدرس خونه تونو بده، باشه عزیزم؟آدرس خونه شون و گرفتم هر چند که آدرسش دقیق نبود ،چون نمیدونست دقیقا خونشون تو کدوم کوچه و خیابونه و بدتر از اون اینکه من هیچ جا رو بلد نبودم،حتی نمیدونستم از کدوم جاده باید برم رشت،اول باید دنبال یه نقشه میگشتم،ازش خواستم کنار تلفن بمونه ومنتظرم باشه و خودم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کنم،خوشحال بودم،خیلی خوشحال بودم که تنها نیستم حتی اگه اون یه بچه ی 5-6 ساله باشه بازم خیلی بهتر از اینه که فکر کنم فقط من فراموش شدم،حلا دیگه امیدوار شده بودم که بازم کسای دیگه ای میتونن باشن،بی اراده یه لبخند گوشه ی لبم نشست،یه شلوار جین آبی پوشیدم بایه تیشرت قهوه ای آستین کوتاه،مانتو وروسریمو هم برداشتم تا اگه لازم شد بپوشم،کیفم و برداشتم و توش موبایل و شارژر و یه مشت خرت وپرت دیگه ریختم ،اسپری بدن هم برداشتم چون معلوم نبود دفعه ی دیگه کی میتونم برم حموم، رفتم تو آشپزخونه و یه کم میوه ریختم تو پلاستیک و بقیه ی سالاد الویه رو ریختم تو یه ظرف ویه کم نون و یه بطری آب برداشتم و رفتم تو حیاط ،چشمم به قبر مامان افتاد،رفتم وسایل و گذاشتم تو ماشین و برگشتم تو حیاط،شیلنگ و برداشتم و به گلای دور قبر مامان آب دادم،_مامان سعی میکنم زود برگردم پیشت اما خودمم مطمین نیستم بتونم....مامان برام دعا کن،خیلی بهش احتیاج دارم.قطره اشکی که از چشام افتاده بود و پاک کردم و رفتم سوار ماشین شدم،شیشه رو دادم بالا چون شهر و بوی گند گرفته بود کنار یه کتاب فروشی نگه داشتم،درش قفل بود با هر بدبختی بود قفلشو شکستم و رفتم تو ویه نقشه پیدا کردم وسریع رفتم تو ماشین چون تو شهر اصلا نمیشد نفس کشید،حالا میدونستم از کدوم طرف باید برم رشت،ماشین رو روشن کردم وبه سمت رشت روندم، بدون اینکه بدونم چی در انتظارمه... بالاخره به رشت رسیدم،بااین رانندگی واقعا کارم هنر بود،همش از وسط خیابون میومدم و چرخ میخوردم اینور اونور ولی حالا یه کم رانندگیم قابل تحمل تر شده بود، بهش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد تو خیابون اصلی تا بتونم پیداش کنم و خودم همینجور تو خیابونا چرخ میخوردم،یه ساعتی همینجور میگشتم ولی خبری نبود، تا اینکه چشمم خورد خورد به آینه بغل دیدم که یه بچه داره دنبال ماشین میدوه،زدم رو ترمز و پیاده شدم،یه لحظه وایستاد سر جاش و با شک بهم زل زد،چشماش گریه ای بود،یه پسر بچه ی 4-5 ساله ی خوشگل چشم و مو عسلی بود،یه قدم رفتم جلو که خودش دویید و پرید تو بغلم،به خودم فشردمش و نازش کردم:_ آروم باش عزیزم...چیزی نیست...من اینجام.سرشو از رو سینه ام برداشت و با یه حالت گنگ بهم نگاه کرد،موهاشوبا انگشت از رو پیشونیش کنار زدم و بهش لبخند زدم:_ اسمت چیه عزیزم؟_ آرش._اسم من هم کیاناست.میای با هم دوست بشیم؟سرشو به معنی تایید تکون داد._ منو میبری پیش بابات و مامان بزرگت؟دوباره با سر تایید کرد،دستشو گرفتم و بردمش تو ماشین،خودمم نشستم و ازش خواستم راهنمایی کنه تا بریم خونشون.وقتی رسیدیم ورفتیم تو خونشون هم خیلی بوی بدی می اومد هم قیافه ی جسدها خیلی وحشتناک شده بود،دیگه نمیتونستم بشورمشون فقط باید خاکشون میکردم،وقتی بهش گفتم سرشو به تندی تکون داد و با گریه مخالفت کرد،کنارش زانو زدم و خواستم متقاعدش کنم:_ ببین آرش من با مادر خودم هم همین کارو کردم،ما نمیتونیم بزاریم همینجوری بمونن،اگه این کارو نکنیم اونا آرامش پیدا نمیکنن و از دست ما ناراحت میشن.بالاخره راضی شد و با هر سختی ای که بود خاک خاکشون کردم،به دستام نگاه کردم پینه بسته بود و زخم زخم شده بود،یادم نمیاد تو تموم عمرم بیل دست گرفته باشم،موقعی که من این کارا رو میکردم آرش یه جا نشسته بود و با اخم زمینو نگاه میکرد،گریه هم نمیکرد این موضوع منو میترسوند که نکنه بهش شوک وارد شده باشه،رفتم کنارش نشستم :_ تو از این که من اینجام خوشحال نیستی؟با بغض بهم نگاه کرد،بهش لبخند زدم:ولی من از اینکه تو رو پیدا کردم خیلی خوشحالم._ خودشو انداخت تو بغلم :_من گرسنه ام.خدای من این بچه چی کشیده؟همونجوری که تو بغلم بود رفتم طرف خونه ،براش تخم مرغ درست کردم و دادم با نون و عسل و چایی بخوره،خودمم باهاش خوردم._ آرش تو وقتی این اتفاق افتاد کجا بودی؟دست از خوردن کشید وبهم نگاه کرد:_ کدوم اتفاق؟_ یعنی قبل از اینکه ببینی همه مردن کجا بودی؟_خواب بودم._کجا خواب بودی؟_نمیدونم.....وقتی بیدار شدم زیر درخت بودم،تو حیاط._ دیشب اونجا خوابیده بودی؟_ نه ....یادم نمیاد.یه نفس عمیق کشیدم و به فکر فرو رفتم،نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم،آرش و بردم حموم کردم و لباس تمیز تنش کردم،خودم هم همون لباسای قبلیمو پوشیدم ،خیلی خوشگل شده بود نتو نستم خودمو کنترل کنم و یه ماچ گنده از لپش کردم،خندید و اونم لپمو بوسید،هر دو داشتیم میخندیدیم که نمیدونم یه دفعه این فکر بکر از کجا به ذهنم رسید،اینترنت...._ آرش بابات کامپیوتر داره؟_ اوهوم_ منو ببر اونجافوری لپ تاپشو روشن کردم و به اینتر نت وصل شدم ،باید یه فیلم میذاشتم روی یو تیوپ،اما قبلش رفتم ببینم کسی قبل از من این کارو نکرده؟یه فیلمی پیدا کردم،با هیجان بازش کردم ،توش یه مرد تقریبا 40ساله نشسته بود و به انگلیسی حرف میزد،خدا رو شکر بلد بودم انگلیسی حرف بزنم،داشت میگفت که از سوئد حرف میزنه و همه ی مردم اونجا مردن ومیخواست اگه کسی زنده هست بهش زنگ بزنه ،از خوشحالی سر از پا نمیشناختم با یه نفس عمیق شماره اشو گرفتم و همینجور که گوشیو دودستی چسبیده بودم منتظر موندم تا جواب بده،بعد از چند تا بوق جواب داد:_ الویه لحظه زبونم بند اومده بود_ الو...به انگلیسی جوابشو دادم:_سلام.... تو کی هستی؟_من نیک هستم ؟ تو تنهایی؟_ ما دو نفریم ،تو چی؟_خودم تنهام ولی 12 نفر دیگه از جاهای مختلف بهم زنگ زدن. تو کجا هستی؟_ ایران._ یه نفر دیگه از ایران به من زنگ زده شماره شو بهت میدم،تو هم شماره تو بهم بده، تا بعدا همه با هم فکر کنیم که چطور میتونیم دور هم جمع بشیم.شماره رو ازش گرفتم و شماره ی خودمو بهش دادم و تلفن و
قطع کردم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم، با خنده آرش وبغل کردم و دور خودم چرخوندمش:_ ما تنها نیستیم آرش،کسای دیگه ای هم هستن.نمیتونم حال اون لحظه ی خودمو توصیف کنم،نسبت به همه ی اونایی که زنده بودن با اینکه ندیده بودمشون و نمیدونستم چه جور آدمایی هستن احساس نزدیکی میکردم،اما یه لحظه به ذهنم رسید اگه همه ی اونا مرد باشن وفقط من زن باشم چی میشه،یه لحظه ترس برم داشت،و از صمیم قلب دعا کردم که بین اونا زن هم باشه.باید شماره ی اون یارویی که تو ایران بود ومیگرفتم ،اینبار از اون دفعه که به نیک زنگ میزدم بیشتر میترسیدم،شاید چون نیک و قبلا تو فیلمش دیده بودم و به نظرم قابل اعتماد میومد،شایدم چون این یکی بهم نزدیکتر بود،سرمو تکون دادم وسعی کردم این فکرای مزخرف و از خودم دور کنم ،رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم ،چشمام وبستم ،یه نفس عمیق کشیدم و شماره رو گرفتم، یه بوق که خورد یکی سریع گوشیو برداشت منم چون غافلگیرشد از هولم گوشی رو قطع کردم،چند لحظه بعد که به خودم اومدم از این کار احمقانه حرصم در اومد،اما فرصت اینکه خودمو سرزنش کنم پیش نیومد،چون گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن،همون شماره ای بود که چند دقیقه پیش زنگ زده بودم،گوشی رو جواب دادم ولی چیزی نگفتم که یه صدای مردونه از اون ور خط گفت:_ الو ... شما کی هستین؟... چرا قطع کردین؟_ الو...یه نفس عمیق کشید وگفت:_خدا رو شکر ... تو الان کجا یی؟_ رشت_ خیلی خوب من الان میام اونجا..._مگه شما کجایین؟_من تهرانم،الان میام ...منتظرم باشآدرسو گرفت وتلفن وقطع کرد،انگار خیلی عجله داشت که بیاد اینجا،ناخود آگاه یه لبخند گوشه ی لبم جا خوش کرد از این که اینقدر مشتاق دیدنم بود و براش مهم بود که منو ببینه خوشحال شدم،خیالم یه کم راحت شده بود چون به صداش نمیخورد آدم بدی باشه،لحن حرف زدنش مودبانه بود،آرش و بردم تا بخوابونمش چون ساعت نزدیک یک نصفه شب بود،خودم هم کنارش رو تخت یه نفره ی کوچیکش خوابیدم،نمیخواستم یه لحظه هم تنهاش بذارم، خودشو بیشتر بهم چسبوند و دستای کوچیکشو دورم حلقه کرد ،منم موهاشو نوازش کردم تا اینکه خوابم برد.نمیدونم ساعت چند بود که از صدای تلفن بیدار شدم ،گوشی و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون تا آرش بیدار نشه._ بلهصدای گرفته ی همون آقا که اسمشو هم حتی یادم رفته بود بپرسم ، در حالیکه نفس نفس میزد از اون ور خط اومد:_ الو....خانوم_ بله، چی شده؟ شما کجایین؟_ من تو جاده تصادف کردم؟ _ با چی؟مگه ماشین دیگه ای هم تو جاده بود؟درحالیکه معلوم بود از سوال بی موردم عصبانی شده با صدای بلند گفت:_ نه ماشینو کوبوندم به صخره ..خیلی ناراحت شدم که سرم داد زده،برای همین از لجش گفتم:_ فکر میکردم فقط من بلد نیستم رانندگی کنم،نمیدونستم خدا همه ی اونایی که رانندگی بلد نیستن و زنده گذاشته...ظاهرا خیلی بهش برخورده بود چون از بین دندونای قفل شده اش با عصبانیت گفت:_من رانندگی بلدم فهمیدی بچه جون؟ پشت فرمون خوابم برده بود،الانم پام گیر کرده،نمیتونم تکون بخورم ....از مزخرفاتی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و حرفشو بریدم:_شما الان تو کدوم جاده هستین؟من خودمو میرسونم_تو که گفتی رانندگی بلد نیستی؟_تازگیا یه کم یاد گرفتم،دیروز همون مسیرو تا رشت اومدمبا سرعت رفتم آرش و بیدار کردم و بردم تو ماشین خوابوندمش،جعبه ی کمک های اولیه و لپ تاپو بقیه ی خرت وپرتا رو جمع کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.یه ساعتی که روندم از دور دیدم یه ماشین کنار صخره به پهلو افتاده ،کنارش که رسیدم نگه داشتمو رفتم سمت ماشین اون،از تو پنجره ی کنار راننده بهش نگاه کردم چون پنجره ی راننده رو به زمین بود،از اون زاویه ای که من میدیدم تصویر کجکی بود،اما از همونجا هم قیافه اش یه کمی معلوم بود،یه مرد تقریبا 30 ساله با صورت تقریبا سبزه و موهای خرمایی یه کمی بلند که به هم ریخته رو ی پیشونی و چشاش ریخته بود،یه ته ریش دو سه روزه هم داشت،روی هم رفته خیلی چشمگیر بود،چشاش بسته بود،تکون هم نمیخورد،یه لحظه ترس برم داشت،سعی کردم از همونجا دستم و دراز کنم و تکونش بدم ولی دستم نمیرسید_آقا....هی اقا....جواب نمیداد،بازحمت خودمو کشیدم داخل ماشین به خاطر شیب رو به پایینی که داشت سر خوردم وافتادم روش،یه تکون خورد و چشمامو باز کرد،خواستم خودم ازش جدا کنم و برم عقب که آخش در اومد،_ ببخشید الان میرم اون ور_یواش...چیکار میکنی؟و سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد،چشمامون تو هم قفل شده بود و هیچکدوم تکون نمیخوردیم،چشماش مشکی بود و به طرز فجیعی گیرا،جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم._خیال نداری از روم بلند شی؟تازه به موقعیت خودم پی بردم،من تقریبا روش خوابیده بودم و صورتم چیزی نمونده بود که بچسبه به صورتش،نفسهای گرمش داشت میخورد به صورتم ،گر گرفتم یادم نمیومد تا به حال به هیچ مردی اینقدر نزدیک بوده باشم،دستامو از رو سینه اش سر دادم پایین و خودموبا فشار دستام روسینه اش ازش جدا کردم.اون هنوز داشت بروبر نگاهم میکرد._ ببخشید من میخواستم از اون پنجره بیام پایین که.....حرفمو قطع کرد:_اشکال نداره....با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت:_ نمیخوای کمکم کنی از این جا بیام بیرون؟بدو ن اینکه بهش نگاه کنم یه نگاه به پاش انداختم و خم شدمو پاشو تکون دادم که فریادش به هوا رفت:_ آیییییی........ ولش کن اینجوری که نمیشه،برو یه چوبی،میله ای چیزی پیدا کن بیار.از رو پاهاش بلند شدم و رومو برگردوندم که برم بالا،همینجور که میرفتم بالا یه لحظه دوباره لیز خوردم، دستامو گرفتم به لبه ی پنجره ی بالایی و اونم همونجور که پشتم بهش بود کمرمو با دو تا دستاش از دو طرف گرفت و آروم گفت:_ مواظب باشبدبختی این بود که چون دستامو رو به بالا به لبه ی پنجره گرفته بودم تیشرتم رفته بود بالا و دستش در تماس مستقیم با بدنم بود؛سرخ شده بودم اما به روی خودم نیاوردم و خودمو به سختی کشیدم بالا و از پنجره رفتم بیرون.هوا دیگه روشن شده بود،از همون داخل ماشین داد زد:_ برو جک و از صندوق عقب ماشینم بیار.بدون اینکه جوابشو بدم اول رفتم سمت ماشین خودم تا یه سر به آرش بزنم،نمیدونم چرا روم نمیشد جوابشو بدم،انگار که کار خیلی زشتی کرده باشم،در صورتی که اصلا اینجور نبود ولی ازش خجالت میکشیدم،در ماشینو باز کردم،آرش خیلی ملوس خوابیده بود خم شدم و بوسیدمش که چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد،خودشو از گردنم آویزون کرد و با حالت خواب آلودی گفت:_ ما کجاییم؟_اومدیم دنبال همون آقاهه،ماشینش تصادف کرده.دستاشو از دور گردنم باز کردم و از تو یه پلاستیک یه بیسکوییت در آوردم و بهش دادم:_ اینو بخور تا من بیام باشهو خودم رفتم سمت صندوق عقب ماشین اون،جک و پیدا کردم و خو استم برم سمت پنجره که دیدم آرش اومده همونجا وکنارم وایستاده،دستش و گرفتم وبردمش اونورتر و گفتم:_ تو همینجا وایسا ،کنار ماشین نیا خطرناکه من الان میامدوباره دستمو گرفتم به لبه ی پنجره و رفتم بالا،اینبار موقع داخل رفتن مواظب بودم که سر نخورم،_ داشتی با کی حرف میزدی؟_با آرش، همون بچه ای که به خاطرش از تهران رفتم گیلان_ از کجا میدونستی اون تو گیلان زنده است؟_ به شهرای مختلف زنگ میزدم وشماره ها رو تصادفی میگرفتم،که شانسی یکیشو آرش جواب داد._ شماره ی منو نیک بهت داد؟_ آره مکثی کرد وگفت:_ اسمت چیه؟_ کیانا،شما چی؟_ بهزادسرمو خم کردم و رفتم پایین تا پاشو آزاد کنم،برای این کار باید رو زانوهاش میخوابیدم، دستشو گذاشته بود رو کمرم،انگار خیال برداشتنش هم نداشت،منم که روم نمیشد بهش اعتراض کنم،سعی کردم بی خیالش بشم،همینجور داشتم اون پایین با جک ور میرفتم که آخش در اومد:_ سعی کن با جک فرورفتگی های ماشین وجابه جا کنی تا پام آزاد بشه، نه اینکه باهاش بیوفتی به جون پای من._ ببخشید ولی نمیشه_ معلومه که میشه یه کم زور بزنبا یه حرکت سریع اومدم غافلگیرش کنم ،که فریادش رفت هوا و این وسط کمر من هم زیر پنجه هاش له شد، ولی خوبیش به این بود که پاش آزاد شد،سرمو آوردم بالا،موهامو کنار زدم و از اون زیر اومدم بیرون،سرشو تکیه داده بود عقب و چشماشو بسته بود،صورتش هم کشیده بود تو هم،با یه دست لباسمو از دستش کشیدم بیرون وصاف نشستم:_ خوبی؟_فکر کنم،کمکم کن بیام بیرونرفتم بالا و همونجا روی پنجره از بیرون نشستم،دستمو دراز کردم سمتش :_ بیابا دست پاشو از اون پایین کشید بالا و دستمو گرفت و خودشو کشید بالا،همین که این کارو کرد ماشین یه تکون خورد که هر دومون خشکمون زد،دوباره آروم شروع کرد به بالا اومدن، با هزار بدبختی کمکش کردم بیاد پایین،دستشو انداختم دور گردنم و کمکش کردم بیاد سمت اون یکی ماشین،تازه داشتم به قد وهیکلش دقت میکردم ،سر من به زحمت تا شونه هاش میرسید،هیکلشم خیلی درشت و عضلانی بود،از دستش که دور گردنم بود عضلانی بودنش مشخص بود ،من در مقابلش مثل یه بچه بودم و داشتم زیر سنگینی وزنش له میشدم، در عقب ماشین وباز کردم و کمکش کردم جوری بشینه که پاهاش بیرون از ماشین باشه،خواستم برم جعبه ی کمکهای اولیه رو بیارم که دیدم آرش یه طرف وایستاده و داره ساکت به ما نگاه میکنه،صداش کردم :_ آرش بیا اینجاکنارش زانو زدم ودستم وگذاشتم پشتش و گفتم:_ این آقا اسمش بهزاده و میخواد به ما کمک کنه.بهزاد هم با لبخند دستشو دراز کرد طرفش:_ سلام،چطوری؟آرش بیسکوییتی که دستش بود و سریع انداخت تو دهنش و دستشو با پیرهنش پاک کرد و باهاش دست داد، از این حرکت بامزه ی آرش هیچکدوم نتونستیم جلوی خنده مونو بگیریم.رفتم از در اون وری، جعبه ی کمکهای اولیه رو آوردم،پاچه شو زدم بالا._ فکر همه جا رو کردی نه؟بدون اینکه سرمو بالا بیارم یه لبخند زدم،دستمو گرفت،بهش نگاه کردم_ بهم اعتماد نداری یا ازم خجالت میکشی؟_خجالت نمیکشم.._پس اعتماد نداری؟_ نه....موضوع این نیست،آخه تو غریبه ای_من اذیتت نمیکنم،نترسبرای اینکه خیالش راحت بشه یه لبخند زدم و دوباره مشغول کارم شدم،زخمش خیلی داغون بود،تمیزش کردم و پانسمانش کردم وکمک کردم بشینه جلو ،آرش و عقب سوار کردم و خودم نشستم پشت فرمون._خوب حالا کجا بریم؟_ برو تهران، میریم خونه ی منکلیپسمو از رو داشبورد ورداشتم و موهامو جمع کردم بالا،ماشینو روشن کردم و حرکت کردم._ آرش دیگه از اون بیسکوییتا نداری؟_ آرش پلاستیک وبهش بده ،توش میوه هم هست، بخور به آرشم بده_ خیلی بد میرونی ها_ خودم میدونم_ خوب بابا حالا چرا میزنیخنده ام گرفته بود._ چاقو تو کیفم هست،خواستی وردار واسه میوهشروع کرد به میوه پوست گرفتن،به آرش و من هم میداد._ بهزاد خان شما موقع این اتفاق چیکار میکردی؟کجا بودی؟ _ تو استخر بودم،یه چند ساعتی اونجا بودم،یه خورده خوابم گرفت و وقتی اومدم بیرون همه چی تموم شده بود،تو کجا بودی؟آرش چی؟_ من تو زیر زمین خونه مون خواب بودم،آرش وقتی بیدار شده زیر درخت تو حیاط بوده،قبلشو یادش نمیاد،تو میتونی بفهمی جریان چی بوده؟_ نه اصلا نمیتونم بفهمم قضیه چی بوده،تو تو زیر زمین چیکار میکردی؟_ کاری نمیکردم._ یعنی نمیخوای بگی دیگه؟_ شاید...چطور موقع رانندگی خوابت برد؟با صدای بلند خندید:_به دو علت، اول اینکه چند روز بود درست نخوابیده بودم،دوم اینکه مثل تو اینجوری دو دستی فرمون و نچسبیده بودم،نترس در نمیره یکم شل تر بگیریش....یه پوزخند زدم:_ظاهرا که روش من بیشتر از مال شما جواب میده،میتونین الان بیخوابیتونو جبران کنین عوض اینکه از رانندگی من ایراد بگیرین...با خنده جواب داد:_ باشه،پس جونم دستت سپردهتا تهران دیگه حرفی رد وبدل نشد چون هم اون هم آرش خواب بودن.وقتی رسیدیم تهران بدون اینکه بیدارشون کنم جلوی یه داروخونه نگه داشتم،داشتم سعی میکردم قفلشو بشکونم که از سروصداش بیدار شد:_ چیکار میکنی؟_ میخوام برات کپسول خشک کننده ای ، تتراسایکلین ی چیزی پیدا کنم._ نمیخواد بیا تو خونه دارم.رفتم سوار شدم که گفت:_ نمیتونستی قبلش ازم بپرسی که اینقدر خودتو دردسر ندی؟از لحنش اصلا خوشم نیومد،عوض تشکرش بود؟_ نه نمیتونستم._در هر صورت ممنونجوابشو ندادم_ببخشیدبازم جوابشو ندادم،دستشو گذاشت رو دستم که رو دنده بود،_ ببین....بهش نگاه نکردم ، دستمو هل داد اونور و روشو کرد طرف پنجره وزیر لب غر زد:_ به درک که نمیبخشی...چه نازی میکنه واسه من.به سختی بغضم و خوردم که اشکام در نیاد،پسره ی پررو....ادرس خونه ش و داد منم بدون گفتن حرفی فقط روندم.خونه ش تو یه محله ی خوب و خوش آب و هوا بود،اما چه فایده ،کل شهرو بوی گند مرده گرفته بود،وقتی پیاده شدیم گفت:_ باید مرده هارو جمع کنیم،قهرمو یادم رفت:_ چی ؟ میخوای این همه مرده رو چیکارش کنی؟_ میسوزونیمشون ،نکنه میخوای تو این هوا نفس بکشی؟در خونه رو باز کرد ورفتیم داخل،یه حیاط خیلی بزرگ وخوشگل داشت که پر از دار و درخت بود با یه ساختمون خیلی لوکس و مدرن خوشگل.موقع داخل رفتن کمکش میکردم،بهم گفت اتاقش کدوم وره و راه افتادیم،در همین حین به دور و بر خودم نگاه میکردم،خونه ی بزرگ وروشنی بود وبا وسایل خیلی شیکی هم تزئین شده بود،کمکش کردم که رو تختش دراز بکشه،به تخت دونفره و اتاق خوشگلش نگاه کردم و پرسیدم:_ خانومتون و تو این حادثه از دست دادین؟با لحن خشک ورسمی ای جواب داد:_ نخیر،اونو دو سال پیش از دست دادم.الان پدر و مادرم واز دست دادم._ متاسفم،منم مادرم و از دست دادم،آرش هم پدر و مادربزرگشو._منم برات متاسفم،یه اتاق واسه خودت انتخاب کن._ ما تا کی اینجا میمونیم؟_ نمیدونم.من میخوابم ،اگه کار ی داشتی صدام کن.رفتم بیرون تا بخوابه،یه اتاق برای آرش انتخاب کردم و یکی برا خودم،از آرش خواستم بخوابه اما خیال خوابیدن نداشت،هر جایی من میرفتم دنبالم میومد،رفتم تو اشپزخونه ی مجهز و لوکسش و برا نهار به درخواست آرش یه ماکارونی خوشمزه درست کردم ،سه ساعتی از وقتی بهزاد خوابیده بود میگذشت،از آرش خواستم بره واسه نهار صداش کنه.یکی دو روزی گذشت،توی این مدت پای بهزاد هم دیگه خوب شده بود،چند باری هم با نیک تماس برقرار کردیم ، که البته هر بار بهزاد باهاش حرف میزد و به من درست نمیگفت که چی به هم میگن،روز دوم بهزاد گفت باید بریم بیرون و جنازه ها رو تا جایی که میتونیم جمع کنیم وبسوزونیم،چون دیگه پنجره رو هم نمیشد باز کرد،صبح زود از خونه رفتیم بیرون،آرش هم با خودمون بردیم،چون نمیشد تو خونه تنها بمونه،بهزاد ماشینو میروند و بعد از کمی که روندیم کنار یه ماشین آشغال جمع کن نگه داشت و از من خواست با ماشین دنبال ماشین آشغالی که اون میروند حرکت کنم،دماغامونو با پارچه پوشونده بودیم اما چندان اثری نداشت،قرار بود از دور وبر خونه ی بهزاد شروع کنیم به جمع کردن.اولین جایی که وایستاد از من هم خواست پیاده بشم و کمکشکنم تا جنازه رو بلند کنه،قیافه ی جنازه به طرز فجیعی وحشتناک شده بود،با وجود اینکه دستکش دستم بود حتی از تصور اینکه بخوام بهش دست بزنم حالم بد میشد،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و رفتم گوشه ی خیابون بالا آوردم.از بهزاد خواستم دست از سرم برداره،اونم وقتی دید حالم اونجوریه دیگه چیزی نگفت و خودش رفت سعی کنه جنازه رو جابه جا کنه،بلند کردنش برای بهزاد نمیتونست کار سختی باشه ولی داشت سعی میکرد جوری جا به جاش کنه که کمترین تماس و با بدنش داشته باشه،وقتی دیدم که چقدر این کار سختشه رفتم جلو و با اکراه یه طرف دیگه شوگرفتم و باهم انداختیمش تو ماشین آشغالی،اون روز تا ساعت 3-4 کارمون این بود که جنازه ها رو جمع کنیم و وقتی ماشین پر شد ببریماطرف شهر تو محوطه ی باز رو هم بریزیم رو هم ،طرفای ساعت 4 رفتیم و جنازه ها رو که اندازه ی یه کوه شده بود آتیش زدیم،صحنه ی وحشتناکی بود انگار همه ی اون مرده ها داشتن بهمون نگاه میکردن ودور سرمون میچرخیدن،اون روز نهار نخوردیم ، در واقع اصلا نمیتونستیم بهش فکر کنیم،ولی این وسط به آرش بیگناه که تو ماشین خوابش برده بود هم یادمون رفته بود نهار بدیم.عصر خسته و کوفته ی جسمی و روحی برگشتیم خونه.قبل از هر چیز خودمو انداختم تو حموم و همچین شروع کردم به سابوندن خودم که یه لایه از پوستم فکر کنم رفت،حمومم که تموم شد تازه یادم اومد که هیچ لباسی غیر از همین لباسای کثیفم ندارم،از سر ناچاری بهزاد و صدا زدم و ازش خواستم یه دست لباس بهم بده، برام یکی از پیرهنا و شلوارکای خودشو آورد،میگفت شلوارک آوردم که برات اندازه ی شلوار بشه،ازش خواستم یکی از لباسای مامانشو بیاره که گفت با پدر مادرش زندگی نمیکرده،چاره ای نداشتم باید همینا رو میپوشیدم،پیرهنش برام اندازه ی مانتو شده بود وشلوارکش اندازه ی یه شلوار گشاد و بی ریخت،کمر شلوارک هم اینقدر گشاد بود که اگه ولش میکردم فوری
میافتاد پایین ، رفتم بیرون ویه سنجاق پیدا کردم و محکمش کردم.رفتم پایین که دیدم بهزاد حموم کرده وتمیز با آرش نشسته و دارن املت میخورن.همین که چشمشون به من افتاد شرع کردن بلند بلند خندیدن.زیر لب غریدم:_ رو آب بخندی ....بچه پرروو بدون تعارف رفتم نشستم و واسه خودم لقمه گرفتم،هنوز لقمه ی دومم و قورت نداده بودم که یه لحظه صحنه ی کوه جنازه ها اومد جلو چشمم،بی اراده و بی صدا چند قطره اشک از چشام سر خورد پایین،بغضم وهمراه با لقمه به سختی فرو دادم و پاشدم برم که بهزاد گفت:_ چی شد؟_ هیچی من میرم بخوابمفکر کنم دیگه تا آخر عمرم باید با ارواح زندگی کنم.هر چقدر میخواستم بهشون فکر نکنم فایده نداشت،صحنه ش همش میومد جلو چشمم.رفتم بخوابم ،اینقدر خسته بودم که همین که سرم به بالش رسید خوابم برد،اما چه خوابی؟همش کابوس میدیدم،آخرش هم با ترس و وحشت از خواب پریدم،عوض اینکه خستگیم در بره بدتر کلافه شده بودم،هوا دیگه تاریک شده بود،با همون حال بلند شدم و رفتم پایین ،خبری ازشون نبود،صداشون کردم،همه ی اتاقا رو گشتم،آشپزخونه،حموم، حیاط،ولی نبودن،ماشین هم نبود،برگشتم داخل خونه و مثل آدمای مسخ شده رو مبل نشستم،اون ولم کرده بود....تمام افکار بد با سرعت به سمت مغزم هجوم آورد،اون منتظر یه فرصت بوده تا ولم کنه،برای همین هم همیشه خودش با نیک حرف میزد و به من نمیگفت چی به هم میگن،اون از من بدش میومد....آخه چرا؟؟؟ با صدای بلند گریه میکردم،همینجور نشسته بودم و اشک میریختم،دیگه صدام هم در نمیومد،اون حق نداشت آرش و با خودش ببره،من آرش و پیدا کرده بودم،اون چیکاره بود...یه دفعه صدای حرف زدن و خنده از بیرون اومد ،در باز شد و بهزاد و آرش با خنده وارد شدن،بهزاد همونجور که میخندید به من نگاه کرد،که یه دفعه خنده رو لباش خشکید و پلاستیکایی که دستش بود و ریخت رو زمین و با سرعت به سمتم اومد ،کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستش و با نگرانی پرسید:_چی شده؟کیانا تو حالت خوبهمن همونجور که آرو آروم گریه میکردم با بهت نگاش میکردم،سعی میکردم نفس عمیق بکشم اما نمیشد،رفت برام یه لیوان اب آورد و به زور چند قلپ به خوردم داد،یه دفعه راه نفسام باز شد و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.سرمو تو آغوش گرفت و خواست آرومم کنه:_ شششش .....آروم ...چیزی نیست عزیزم...آخه به من بگو چی شده؟سرمو بیشتر تو سینه اش فرو بردم و همونجور که گریه میکردم با هق هق بریده بریده گفتم:_ من...فک....کر...دم .....ولم....کردین..._ آخه من چرا باید ولت میکردم هان؟سرمو از رو سینه اش برداشتم وبا دست اشکامو پس زدم :_چون وقتی رفتی بیرون خبرم نکردی،حتی برام یادداشت نذاشتی ،چون وقتی نیک زنگ میزنه به من نمیگی چی بهت میگه....من ترسیده بودم،خیلی زیاد_ تو اون قدر خسته بودی ، که من فکر نمیکردم حالا حالاها بیدار بشی،ما رفته بودیم یه کم لباس برا تو و آرش گیر بیاریم. در مورد نیک هم حالا بعدا که حالت بهتر شد بهت میگم.یه نفس راحت کشیدم و سرمو تکیه دادم به مبل که چشمم به آرش افتاد که با چشمای گریه ای زل زده بود به من،با بی حالی یه لبخند بهش زدم و دستامو دراز کردم که بیاد بغلم که آروم اومد تو بغلم و بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت رو شونه ام. چه بچه ی آروم وساکتی بود.بهزاد رفت لباسایی که برام گرفته بود و آورد ومن یکی یکی آوردم بیرون،لباس زیاد گرفته بود،سلیقه ش هم خیلی خوب بود،ولی بیشتر لباسایی که آورده بود یا پیرهنای کوتاه ویقه باز بود یا تاپای بندی،جای شلوار هم دامن کوتاه و شلوارک آورده بود،تنها چیز به درد بخورش یه دونه شلوار جین بود،میخواستم گله کنم ولی با خودم گفتم ولش کن همین روزا خودم میرم واسه خودم لباس پیدا میکنم دیگه.اونروز هم هر طوری بود گذشت تا اینکه فرداش یه اتفاق خیلی گندی برام افتاد که البته مقصرش خودم بودم،کاش هیچ وقت دهنم و بدون فکر باز نمیکردم،اونروز صبح بعد از اینکه صبحونه مون و خوردیم تلفن زنگ خورد و بهزاد بلند شد بره تو حیاط که راحت با نیک حرف بزنه ،آرش هم رفت دنبال بازی خودش،منم رفتم توی اتاق آرش که هم اتاقشو مرتب کنم و هم لباسایی که دیشب برا خودش گرفته بود و بچینم تو کمد،چند دقیقه ای که گذشت بهزاد با عصبانیت اومد داخل اتاق،چند دقیقه ساکت به لبه ی پنجره تکیه داد و هیچی نگفت،و یه دفعه خیلی آروم ولی خشک در حالیکه به یه نقطه خیره شده بود شروع کرد به حرف زدن:_ میخواستی بدونی چرا نمیخوام حرفای نیک و بدونی؟ چون اون همش اصرار میکنه که ما بریم اروپا و همه دور هم جمع بشیم،امروز هم بدون اینکه به من چیزی بگه یه نفر و با هواپیما فرستاده دنبالمون._ اینکه خیلی عالیه.داد زد:_ چی؟ کجاش عالیه؟تو تا حالا تو غربت زندگی کردی که این حرف و میزنی؟_ نه تا حالا زندگی نکردم ولی ما الان توی شرایط عادی نیستیم،اونجا واینجا چه فرقی میکنه؟مهم اینه که دور هم باشیم._ اگه دوست داشته باشن اونا میتونن بیان اینجا ولی من از اینجا جم نمیخورم،همین کوچه های خالی و درب وداغون تهران و با هیچ کدوم از شهرای پر زرق و برق اونجا عوض نمیکنم..._ اما اینجوری ما از تمدن دور میمونیم..._ ما هر وقت بخوایم میتونیم با اونا ارتباط برقرار کنیم،از هیچ تمدنی هم قرار نیست دور بمونیم،اگه بریم اونجا از قرار معلوم همین نیک که اینقدر بهش اعتماد داری میخواد بشه رهبر...._ خوب چه اشکالی داره؟_ شاید الان بدون اشکال و آرمانی به نظر بیاد اما تاریخ ثابت کرده که هر کسی که به قدرت برسه به طرز غیر ارادی ای جاه طلب و خود رای میشه اونوقت یکی مثل من و تو باید توسری خور باشیم،اما اگه اینجا بمونیم حداقل میتونیم خودمون برای خودمون تصمیم بگیریم ولی در عین حال رابطه مونو با اونا حفظ کنیم تا اگه یه وقت به مشکل برخوردیم ازشون کمک بخوایم...حتما خدا از بوجود آوردن این شرایط دلایلی داشته که من فکر میکنم یکی از اون دلایل اینه که از زیر حکومت کسای دیگه در بیایم و آزادی عمل داشته باشیم...یه دفعه ساکت شد و به فکر فرو رفت انگار که داشت به خودش فشار میاورد که یه چیزی بگه که گفتنش براش خیلی سخته،بالاخره دهن باز کرد:_ اما تو میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، اگه بری ناراحت میشم و برات نگران میشم ولی نمیتونم تو رو وادار به کاری کنم.و بعد انگار که منتظر جواب از طرف من باشه بهم خیره موند.بهش لبخند زدم وگفتم:_ من بهت اعتماد میکنم.اونم لبخند زد و به طرف پنجره برگشت.منم کار خودمو از سر گرفتم که پرسید:_ وقتی که تنها بودی از این نمیترسیدی که چطوری میخوای با مردهای دیگه روبرو میشی و در مقابلشون از خودت دفاع کنی؟و اینجا بود که اون جمله ی مسخره از دهنم پریدبیرون، با لبخند و بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم:_ چرا خیلی میترسیدم،ولی الان خیلی خوشحالم که تو سردی و مثل بقیه ی مردا رفتار نمیکنی.یه دفعه دستم تو هوا خشک شد و به یه نقطه مات شدم،تازه داشتم میفهمیدم که چه حرف مزخرفی زدم،اصلا نمیدونم کلمه ی سرد و از کدوم جهنم دره ای پیدا کردم،یادم نمیاد تا حالا ازش استفاده کرده باشم،با احتیاط به امید اینکه حرفمو نشنیده باشه بهش نگاه کردم که دیدم داره با خشم بهم نگاه میکنه واز چشماش آتیش میزنه بیرون،یه پوزخند عصبی زد و گفت:_ من سردم ؟و همونطور به طرفم اومد،انگار خیلی بهش برخورده بود،زبونم بند اومده بود و با ترس بهش نگاه میکردم که اومد بازوهامو زیر پنجه هاش فشار داد و آروم با نفرت گفت:_میتونی امتحان کنی؟و بدون اینکه فرصت هیچ کاری بهم بده،لباش و محکم به لبام فشرد و با ولع شروع کرد به بوسیدنم،تو همون حال پرتم کرد رو تخت آرش و خودشم افتاد روم، حتی اجازه ی نفس کشیدن هم بهم نمیداد و همینطور با شدت منو میبوسید هر چه قدر تقلا میکردم در مقابل قدرت اون بیفایده بود،فکر کنم لبام تیکه پاره شده بود،تا اینکه بعد از یه مدت نسبتا طولانی لبام و ول کرد شروع کرد به بوسیدن گردنم و بعدش سر شونه هام،همونجورکه تقلا میکردم به سختی با فریاد گفتم:_ بهزاد معذرت میخوام، غلط کردماز روم بلند شد، فکر میکردم همه چی تموم شده که با سرعت تیشرتش و در آورد و دوباره از لبام شروع کرد،پنجه هامو تو بازوهاش فرو میکردم، ،فکر کنم زخمیش کرده بودم،ولی مطمئنا از کاری که اون با لبای من میکرد بدتر نبود،مثل وحشی ها شده بود.به نفس نفس افتاده بودم،یه لحظه که لبام آزاد شد،با گریه گفتم:_ بهزاد تو رو خدا، به خدا نمیدونم اون حرف احمقانه رو از کجا زدم...انگار یه کم به خودش اومد،چون گردنم و ول کرد و همونجور که روم خم شده بود بی حرکت موند،صورتش برافروخته بود وبه تندی نفس نفس میزد و عرق کرده بود.روشو ازم برگردوند ولبه ی تخت نشست در حالیکه سرش پایین بود و موها ش ریخته بود رو صورتش زیر لب گفت:_ معذرت میخوام.... تو با اون حرفت تحریکم کردی.و تیشرتش و برداشت و با سرعت از اتاق زد بیرون.اشکامو پاک کردم و همون جور که دراز کشیده بودم رفتم تو فکر،تا به حال هیچ مردی بهم دست هم نزده بود،چه برسه به ........ چرا این کار و کرد؟مگه همین چند دقیقه پیش خودش نمیگفت چطوری میتونی به مردا اعتماد کنی؟ اَه....همش تقصیر خودم بود،چرت و پرت تحویلش دادم اونم به تریپ قباش بر خورد،حالا با چه رویی برم پایین؟یه چند ساعتی رو تو اتاق موندم حتی جرات اینکه پامو از اتاق آرش بذارم بیرون هم نداشتم،تا اینکه آرش خودش اومد بالا و گفت گشنشه،چاره ای نبود باید میرفتم ناهار درست میکردم، از آرش پرسیدم بهزاد کجاست که گفت تو اتاقشه برا همین با خیال راحت رفتم پایین،آرش خواست قورمه سبزی درست کنم ،منم مشغول شدم،مامانم همیشه میگفت باید آشپزی یاد بگیری به دردت میخوره برا همینم آشپزی رو نوبتی کرده بود،الان واقعا ممنونش بودم، خدا رو شکر تو یخچالش همه چی پیدا میشد ،به خودش که نمیومد آشپزی بلد باشه،از املتی که اونشب درست کرده بود معلوم بود،پس حتما خدمتکاری چیزی داشته.همینجور کارم و میکردم که صدای تلفن از توهال شنیدم، بدو بدو رفتم تو هال که دیدم موبایل بهزاد رو میز وسط هاله و زنگ میخوره،باید نیک باشه،گوشی و ورداشتم وجواب دادم،صدای یه مرد دیگه بود که با یه لهجه ی عجیب انگلیسی حرف میزد،گفت که الان تو فرودگاهه و پرسید کجا میتونه ما رو ببینه،نمیدونستم چی باید بهش بگم،ازش خواستم گوشی رو نگه داره و خودم بدو بدو از پله ها رفتم بالا،پشت در اتاق بهزاد یه لحظه مکث کردم ولی الان که وقت خجالت کشیدن نبود،یه تقه به در زدم و وارد شدم،بهزاد روی تخت دراز کشیده بود،یه دستش زیر سرش بود و توی اون یکی دستش کلیپس من بود که بهش زل زده بود وداشت آروم باز و بسته ش میکرد!!!!کلیپس من تو دست اون چه غلطی میکرد؟؟؟چه میدونم من که هر دقیقه اونو یه وری مینداختم،چون عادت داشتم موهام باز باشه...._ چیزی میخوای؟نگاهمو از کلیپس گرفتم وبا بهت بهش نگاه کردم:_ چی؟ ......ها !!!.......... یه نفر پشت تلفنه،همون خلبانه ست.و گوشی و بهش دادم و منتظر موندم ببینم بهش چی میگه،انگلیسی که باهاش حرف نمیزد فکر کنم فرانسوی بود چون غ _ژ زیاد استفاده میکرد،حالا نمیتونست انگلیسی حرف بزنه که منم چار کلمه بفهمم؟مثلا میخواد بگه فرانسوی بلدم؟ همین جور مثل مونگولا زل زده بودم به دهنش ببینم چی میگه ولی دریغ از یک کلمه...تلفنش که قطع شد بدون اینکه به من توجهی کنه بلند شد و با سرعت از اتاق خارج شد،واقعا که ،عوض معذرت خواهیشه؟ دوییدم دنبالش:_ چی میگفت؟همونجور که تند تند میرفت جواب داد:_ میرم فرودگاه دنبالش؟_ مگه قراره باهاش بریم؟وایساد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد:_ همچین چیزی گفتم؟و دوباره راه افتاد،از اول خیلی اخلاقش خوب بود که حالا همچین اخم کرده که با یه من عسل هم نشه خوردش؟داد زدم:_ پس واسه ناهار منتظریم...از همونجا داد زد:_ بخورین من دیر میامراست میگفت فرود گاه که به این نزدیکیا نبود،من و آرش ناهارمون و خوردیم و یه کم باهاش بازی کردم،بعد از یه کم سرشو گذاشت رو پام و ازم خواست همینجور که براش یه قصه تعریف میکنم دست بیارم تو موهاش،میگفت مامان بزرگش همیشه اینکار و میکرده و خیلی خوشش میاد،براش قصه ی زیبای خفته رو تعریف کردم،آخرش بهم گفت:_ کیانا جون میشه توام هر وقت خواستی منو بیدار کنی با بوس بیدارم کنی؟_ آره عزیزم چرا نمیشه_ الانم منو میبوسی_ معلومه که میبوسم چرا که نهو اومدم لپشو ببوسم که لبام درد اومد،بالکل قضیه ی صبح و یادم رفته بود،گندت بزنن بهزاد...._ کیانا جون من تو رو اندازه ی مامانم دوست دارم._ چی؟....آره عزیزم منم تو رو خیلی دوست دارمتو بغلم فشردمش و آروم گفتم:_ فقط خدا میدونه چقدر....صدای ماشین از بیرون اومد،حتما بهزاد اینا برگشته بودن،با آرش از ساختمون رفتیم بیرون،بهزاد با دو نفر دیگه داشتن میومدن داخل،من فکر میکردم یه نفر باشه ولی دو تا بودن،یه مرد تقریبا 50 ساله ی خوشتیپ با موهای نقره ای خیلی خوشرنگ و چشمای سبز ولی نه مثل مال من، چشمای من سبز تیره بود ولی اون چشماش سبز روشن بود،با این که هنوز باهاش حرف نزده بودم ازش خوشم اومد،منو یاد بابام مینداخت،و اون یکی یه پسر 27_28 ساله میخورد با موهای بور خیلی روشن وپوست خیلی صورتی،خیلی خیلی رنگ پوستش جالب بود به قیافه اش میخورد که از روسیه از زیر یه عالمه برف بیرون اومده باشه، نکته ی جالب در مورد اون نوع نگاهش بود که من اصلا خوشم نمیومد به نظرم هیز بود تا چشمش به من افتاد یه لبخند مسخره تحویلم داد.بهزاد اومد جلو و درحالیکه به مرد پنجاه ساله اشاره کرد گفت:_ کیانا معرفی میکنم این آقا ژان پل هستن و ایشون هم جیمز.ومتقابلا منو به اونا معرفی کرد،باهاشون دست دادم و تعارفشون کردم بیان تو،ازشون دعوت کردم سر میز بشینن تا براشون غذا بیارم،غذا رو که براشون بردم،ژان پل شروع کرد به خوردن و با انگلیسی دست و پا شکسته اش سعی داشت تعریف کنه ،به خورشت قورمه سبزیم میگفت سوپ و داشت خالی خالی میخوردش،به سختی جلوی خودم و گرفتم که نخندم وازش خواستم مثل بهزاد بخوره،غذام واقعا خوشمزه شده بود و اونا مدام ازش تعریف میکردن البته به غیر از بهزاد که
سرشو انداخته بود پایین و و در حین غذا خوردن به هیشکی نگاه نمیکرد،شیطونه میگفت بشقابشو وردارم وبکوبم تو سرش،پسره ی .......،باید در اولین فرصت بهش گوشزد کنم که جنتلمن بودن و از این آقایون یاد بگیره.هر چندجیمز مدام با لودگی از غذام تعریف میکرد ولی باز بهتر از این بود که مثل گاو سرت وبندازی پایین وفقط بلومبونی.بعد از ناهار من میز وجمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بشورم اونام رفتن رو راحتی ها و نشستن با بهزاد بحث کردن که چرا نمیخواد با اونا بیاد و این چیزا،ایندفعه برای اینکه جیمز هم متوجه حرفاشون بشه انگلیسی حرف میزدن،جیمز آلمانی بود ولی انگلیسی هم بلد بود. تو آشپزخونه مشغول بودم که دیدم جیمز اومده پشت سرم وایستاده،ازم یه لیوان آب خواست بهش دادم،آبشو خورد ولی انگار خیال رفتن نداشت،منم برای اینکه رسم ادب و به جا بیارم ازش پرسیدم خلبانه؟ که گفت نه دندون پزشکه ولی یه هواپیمای خصوصی داشته و تا حدی از کار هواپیماها سر درمیاره،ولی تو این سفرها ژان پل خلبانه و اون کمک دستش.ازش پرسیدم:_ مگه قبل از اینجا جای به دیگه ای هم پرواز کردین؟_ فقط مصر،رفته بودیم دنبال یه پیرمرد ویه دختر 14 ساله،و برای دومین جا اومدیم دنبال شما،این اصلا درست نیست که حالا شما نخواین با ما برگردین،یعنی ما این همه راهو الکی اومدیم_ بهزاد که به نیک گفته بوده ما نمیایم ،اون نباید شما رو سر خود میفرستاد.بهم نزدیک شد و گفت:_ تو چطور میتونی اینجا بمونی؟ تو میتونی تنهایی زندگی کنی؟_ راستش این تصمیم بهزاده_ مگه تو نمیتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری؟چرا باید اختیارت وبدی دست کسی دیگه.........خدای من تو خیلی خوشگلی....از این پرش ناگهانیش به یه حرف دیگه خیلی تعجب کردم،این دو تا موضوع چه ربطی به هم داشت؟_ ممنونم ولی این تصمیم خودم هم هست.و از زیر نگاه خیره اش فرار کردم و ازآشپزخونه رفتم بیرون و روی مبل کنار آرش نشستم،اونم اومد و همونجور که نگاهش روم ثابت بود روبه روم نشست،که این حرکتش از دید بهزاد پنهون نموند، چون با تعجب بهمون نگاه میکرد و بعد چشمای پر از سوالشو به من دوخت.منم که اصلا به روی خودم نیاوردم.حالا موضوع حرفاشون عوض شده بود و بحثشون سر این بود که ژان پل هم تصمیم داشت چند روزی بمونه و بعدا برگرده،میگفت همیشه دوست داشته جهان گردی کنه ولی وسعش نمیرسیده و حالا بهترین فرصته و اینکه چه معنی میده که دم به دقیقه گوش به فرمان نیک باشه و اوامرشو انجام بده،به مردم کمک میکنه ولی خودشو هم تحت فشار نمیذاره،میگفت مردم اگه یه کم این ور اون ور تنها بمونن که طوریشون نمیشه و قطعا میتونن از پس خودشون بر بیان، پس دلیلی نداره که من خودمو از پا بندازم.ظاهرا تو همین چند دقیقه ای که بهزاد و باهاش تنها گذاشته بودیم خوب تونسته بود مغزشو بپزه و احساسات آزادی طلبانه شو بیدار کنه،فکر کنم آخرش سرشو به باد بده با این افکارش.خلاصه ژان پل که ظاهرا به جاهای تاریخی خیلی علاقه داشت،ازمون خواست یه جای تاریخی تو ایران بهش معرفی کنیم تا جهان گردیش و از همین ایران شروع کنه،ما هم تخت جمشید و بهش پیشنهاد دادیم و قرار شد که فردا به سمت شیراز پرواز کنه،ولی جیمز خستگی رو بهانه کرد و به این شکل از همراهیش سرباز زد،ته دلم از اینکه قرار بود چند روز با جیمز و بهزاد تنها باشم میترسیدم،بازبهزاد یه چیزی، ولی درحال حاضر به هیچکدومشون اعتباری نبود..صبح که از خواب بیدار شدم ژان پل رفته بود،خواستم برم پایین صبحونه درست کنم ولی قبلش رفتم اتاق آرش تا بیدارش کنم،تو تختش دراز کشیده بود ولی بیدار بود:_سلام عزیزم نمیخوای از تخت بیای بیرون؟ بیا بریم با هم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.ولی آرش جوابم و نداد و فقط نگاهم میکرد،رفتم که پتو رو از روش بردارم ولی پتو رو سفت گرفت و نذاشت کنار بزنمش،از بویی که میومد فهمیدم خودش و خیس کرده و از همین خجالت میکشه،ازش خواستم بلند شه تا ببرمش حموم،حمومش کردم و لباس تمیز تنش کردم ولی آرش همچنان ساکت بود و سرش پایین بود،بوسیدمش و خواستم با شوخی و خنده روحیه شو برگردونم،میدونستم که به خاطر استرس و ترس خودشو خیس کرده وعجیب بود که چطور این چند شب خودشو تونسته بگیره. به نظرم بهترین کار این بود که به روش نیارم.موقعی که داشتم میز صبحونه رو میچیدم ازش میخواستم کمک کنه تا سرش گرم شه و بدونه که از دستش ناراحت نیستم.وقتی داشتم برای خودم و آرش چایی میریختم جیمز هم اومد سلام کرد و پشت یه میز نشست،براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش که متوجه شدم بازم بهم زل زده، همش تقصیر بهزاد بود با این لباسای مزخرفی که برام آورده بود،لباسی که تنم بود یه لباس حریر سبز بود با خطوط سفید که آستین و دامن کوتاهی داشت ویقه ش هم شل بود و وقتی خم میشدم تمام زندگانیم پیدا بود،همینجور که زیر لب به بهزاد فحش میدادم نشستم و خودمو با چاییم سرگرم کردم، همون موقع بهزاد هم اومد داخل و بعد از سلام برای خودش چایی ریخت و در حالیکه با اخم به جیمز که هنوز چشم از من برنداشته بود، نگاه میکرد نشست.موقع خوردن هیچ کس حرف نمیزد،قیافه ی همه مون البته به غیر از جیمز تو هم بود،زودتر از همه بلند شدم و خودمو با تمیز کردن آشپزخونه سرگرم کردم،آرش از آشپزخونه رفت بیرون اما اون دو تا انگار خیال بیرون رفتن نداشتن،بهزاد از جیمز پرسید که کی خیال داره برگرده اونم جواب داد به محض اینکه ژان پل دست از دیوونگی برداره و برگرده اینجا.مطمئنم در اون لحظه بهزاد از اینکه مخ ژان پل رو زده بود که واسه خودش زندگی کنه حسابی پشیمون شده بود چون مثل روز روشن بود که از جیمز اصلا خوشش نمیاد. جیمز اومد کنارم و خواست تو شستن ظرفها بهم کمک کنه منم مخالفتی نکردم در همین حین خاطرات با مزه ای از ظرف شستن های قبلیش و برام تعریف میکرد که باعث شد من بلند بلند بخندم،یه لحظه که به خودم اومدم بهزاد بازومو محکم گرفته بود و با عصبانیت منو با خودش از آشپزخونه میکشید بیرون و جیمز هم همینجور که بشقاب دستش بود با دهن باز فقط نگاهمون میکرد،حقم داشت این کار بهزاد برای خودمم اصلا قابل درک نبود، هولم داد توی نزدیکترین اتاق به آشپزخونه و در و بست:_ چه غلطی داشتی میکردی؟اولش هنگ کرده بودم و فقط با تعجب نگاهش میکردم،اما فوری به خودم اومدم واز اینکه اینجوری وبا این لحن باهام حرف میزد حسابی از کوره در رفتم،اون هیچ حقی نداشت:_ خودت چه غلطی داری میکنی؟فکر کردی کی هستی؟ها؟اومد جلو و بازوهامو چسبید:_ حالا دیگه با اون مرتیکه ی الدنگ هر و کر راه میندازی آره؟بازوهام خیلی درد گرفته بود،داد زدم:_ آره،دوست دارم،دلم میخواد،به تو چه؟یه سیلی محکم زد تو گوشم،شوری خون و تو دهنم حس کردم،اشک تو چشام حلقه زده بود،با خشم از بین دندونای قفل شده اش گفت:_ تا وقتی من زنده ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی.و بعد بدون اینکه منتظر جوابم بمونه با سرعت از اتاق خارج شد، با گریه فریاد زدم:_ مگه تو کیه منی؟آشغال بی شعور، ازت متنفرم...کثافت...و همونجا خودمو رو زمین انداختم و زار زار گریه کردم،اون اصلا تعادل روحی نداشت اون از دیروزش این هم از امروزش.صدای در حیاط و شنیدم که محکم به هم کوبیده شد، همونجور که رو زمین نشسته بودم و گریه میکردم دیدم جیمز اومده بالای سرم:_ چی شده عزیزم؟ چی بهت میگفت؟با سرعت از جام بلند شدم،اشکامو زدم کنار و گفتم:_ تنهام بذاراز پله ها دوییدم بالا و خودم و انداختم رو تخت و گریه رو از سر گرفتم،چند دقیقه ای گذشت که با کشیده شدن دستی روی بازوم به خودم اومدم، سرمو برگردوندم و آرش و دیدم که صورتش خیس اشک بود،دستم و دراز کردم، کنار خودم خوابوندمش:_ چیزی نیست قربونت برم،من فقط دلم گرفته بود._ ولی تو و بهزاد با هم دعوا میکردین..._ دیگه دعوا نمیکنیمدیگه هیچی نگفت،فقط با دستای کوچولوش آروم اشکامو پاک میکرد،در اون حال هیچی به اندازه ی آغوش آرش نمیتونست آرومم کنه،وقتی نگاهش میکردم و میبوسیدمش همه چیز و فراموش میکردم و فقط اونو میدیدم،خودمم نمیدونستم این همه عشق و علاقه یه دفعه از کجا اومده بود، وقتی که بلند شدم یه تصمیم مهم گرفته بودم،اونقدر از بهزاد عصبانی بودم که تصمیم گرفتم وقتی ژان پل برگشت، من و آرش هم باهاشون بریم،هر چند که یه چیزی ته دلم نمیخواست از اونجا برم که اونم گذاشتم به حساب دوری از وطن و این جور چیزا.وقتی این موضوع و با جیمز در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد،همون موقع به ژان پل زنگ زد و موضوع و بهش گفت و ازش خواست زودتر برگرده،انگار هول بود که نکنه من پشیمون بشم،همش با ذوق و شوق تشویقم میکرد و میگفت که همین کار درسته و این که بخوام اینجا با بهزاد تنها بمونم دیوونگیه. هر چقدر اون بیشتر ذوق میکرد من بیشتر ترس برم میداشت،نگاهش و اصلا دوست نداشتم چون معلوم بود که دوستانه نیست بلکه هیزه.برای ناهار بهزاد نیومد و ما سه تایی ناهار خوردیم،ته دلم نگرانش بودم چون برام عجیب بود که بعد از اون همه ندید بدید بازیش در رابطه با جیمز بخواد منو باهاش این همه وقت تنها بذاره.بالاخره نزدیکای ساعت 3 پیداش شد،جیمز هم انگار بخواد حریف و به زمین بکوبونه فوری رفت تو حیاط و همه چی رو گذاشت کف دست بهزاد،و بعد با لبخند پیروزمندانه ای بهش نگاه کرد.بهزاد کلافه دستش و میکشید به پشت موها و پشت گردنش و با قیافه ی گرفته بهش نگاه میکرد حرفاش که تموم شد با اخم به سمت در ساختمون اومد،منتظر بودم که بیاد و دوباره یه گرد وخاک اساسی راه بندازه ولی ظاهرا از این خبرا نبود چون اومد طرفم و بدون اینکه سرشو بیاره بالا با همون قیافه ی اخمو گفت:_ معذرت میخوام به خاطر رفتار صبحم،و سرشو بالا آورد وباحالت خاصی ادامه داد:_ منو ببخشو رفت.همین .... فقط همین چند کلمه،ولی نمیدونم چرا همین حرفای به ظاهر ساده اینقدر روم تاثیر گذاشته بود که تا چند لحظه همون جا خشکم زده بود ونمیتونستم تکون بخورم ،شاید به خاطر لحن خاصش بود و یا طرز نگاهش....اگه در اون لحظه میتونستم حرف بزنم قطعا میگفتم نه تو منو ببخش... غلط کردم...اصلا گه خوردم.ولی خدا رو شکر در اون لحظه زبونم بند اومده بود و چند دقیقه بعدش عقلم اینقدر سر جاش اومد که بفهمم فکرام خیلی احمقانه است. چه معنی میده که هر غلطی خواست بکنه بعد بگه معذرت میخوام،مگه الکیه .... منو بی صاحب دیده هر کاری دلش میخواد میکنه.اون شب موقع شام بازم بهزاد نیومد پایین با ما شام بخوره وجیمز هم نمیدونم این وسط چه مرگش شده بود که عوض اینکه مثل صبح تا حالا که بلبل زبونیش گل کرده بود و سر منو میخورد حرف بزنه،بازم مثل چی بهم خیره شده بود جوری که نتونستم دیگه تحمل کنم و به بهانه ی خوابوندن آرش بلند شدم و رفتم بالا.ملافه ی آرش و عوض کردم وصبر کردم وقتی خوابش برد رفتم که بخوابم.هر چقدر غلت میزدم خوابم نمیبرد همش به این فکر میکردم که کار درستی میکنم که میخوام از این جا برم یانه؟ و مدام قیافه ی بهزاد موقع عذر خواهی جلوی چشمم میومد.کم کم چشمام داشت گرم میشد که از حس یه چیز خیس و نرم روی گردنم از خواب پریدم،برگشتم ببینم کیه که با جیمز مواجه شدم که با اون چشمای هیزش به یقه ام خیره شده بود:_ نمیدونی چقدر خواستنی هستی،تا حالا هیچ زنی رو به اندازه ی تو نخواستم...و با شدت شروع کرد به بوسیدنم من با انزجار میخواستم ازخودم دورش کنم با وحشت فریاد میزدم و کمک میخواستم،دستش و برد طرف کمربنش و من با تمام وجود جیغ میکشیدم،دوباره لبامو چسبید تا نتونم جیغ بکشم،داشت دامنم و میزد بالا،من هرچقدر تقلا میکردم فایده نداشت دیگه داشتم امیدم واز دست میدادم که یه دفعه جسم سنگینش از روم برداشته شد.با ترس خودمو جمع و جور کردم که دیدم بهزاد گرفتتش وداره زیر مشت و لگد لهش میکنه:_ بیشعور کثافت......عوضی.....آشغالزشت ترین فحشایی رو که به عمرم شنیده بودم نثارش میکرد و من فقط نشسته بودم و با وحشت در حالیکه از ترس میلرزیدم به این صحنه نگاه میکردم،بهزاد اصلا به جیمز فرصت نمیداد که بخواد از خودش دفاع کنه و یه بند کتکش میزد،همونجور که یقه شو گرفته بود از اتاق انداختش بیرون وتازه اون موقع بود که انگار یادش اومد باید باهاش انگلیسی حرف بزنه چون تمام فحشا رو به فارسی داده بود. داد زد:_ گمشو از خونه ی من بیرون......گمشو تا نکشتمت.دیگه اون لحظه جیمز و ندیدم فقط دیدم بهزاد در و بست وبه طرف من که گوشه ی تخت کز کرده بودم و اشک میریختم اومد،همین که خواست دستمو بگیره ، دستمو به تندی کشیدم عقب و سرمو با شدت به طرفین تکون دادم، اما اون علی رغم مخالفت من منو درآغوش کشید و سرمو نوازش کرد،انگار یه دفعه به خودم اومده باشم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و اونم بدون اینکه هیچی بگه فقط سرمو نوازش میکرد ومنتظر بود که گریه هام تموم شه اما من خیال نداشتم حالا حالا ها تمومش کنم چون تازه یه جای امن پیدا کرده بودم و میخواستم خودمو خالی کنم،یه کم که آرومتر شدم همونجور که سرم تو بغلش بود گفت:_ اگه باهاشون بری باید خودتو برای این چیزا آماده کنی،اونجا خیلیا هستن که میخوان اینجوری ازت سوء استفاده کنن.تو دلم پرسیدم یعنی تو با اونا فرق داری؟ تو که خودت دیروز ثابت کردی از همشون بدتری؟ولی ته دلم میدونستم که از بین اونا و بهزاد،بهزاد و انتخاب میکنم.ولی بدون اینکه چیزی بهش بگم خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و رومو برگردوندم و آروم دراز کشیدم، اونم پتو رو تا زیر چونه م بالا کشید وگفت:_ آروم بخواب دیگه کسی اذیتت نمیکنه.با صدایی که خودم هم به زحمت میشنیدم گفتم:_ تشنمهرفت بیرون وبرام آب آورد،کمکم کرد بخورم،بعدش دوباره دراز کشیدم و چشمامو بستم.با نوری که از پنجره میخورد به چشمام بیدار شدم،خودمو مرتب کردم تا برم پایین از فکر اتفاقات دیشب مو به تنم راست میشد،تصور اینکه اگه دیشب جیمز بلایی سرم میاورد الان باید چه خاکی تو سرم میکردم دلم و زیر و رو میکرد،وقتی رفتم پایین بهزاد و آرش داشتن صبحونه میخوردن ولی خبری از جیمز نبود،سلام کردم و نشستم بهزاد یه جوری نگام میکرد ،با نگرانی ،انگار هنوز مشکوک بود که من بخوام با ژان پل برگردم،گذاشتم تو افکار پوچ خودش بمونه چون یه کم تنبیه براش لازم بود._ جیمز کجاست؟با تعجب توام با عصبانیت بهم نگاه کرد:_ نمیخواد نگران اون باشی،به اندازه ی کافی تو این شهر خونه هست که آواره نشه......نترس میتونه از پس خودش بربیاد.خودمو با فنجونم مشغول کردم و همونطور که سرم پایین بود زیر لب غریدم:_ بره بمیره.با تردید گفت:_ ژان پل امروز برمیگردهبا بدجنسی گفتم:_ چه خوب_ فکراتو کردی میخوای با اونا بری؟از کوبیده شدن در حیاط از چا پریدیم بهزاد با سرعت رفت به طرف حیاط منم دنبالش دوییدم.جیمز با صورت درب و داغون وسط حیاط وایستاده بود:_ بیا جواب کار دیشبتو بگیر_ چیه ؟ میخوای بازم بزنم له و لورده ت کنم؟مگه بهت نگفتم گورت و از اینجا گم کن._ جواب تو رو به وقتش میدم.الان میخوام با کیانا حرف بزنم._ کیانا حرفی با تو نداره._ خودش میتونه حرف بزنه و به من نگاه کرد. با انزجار رومو ازش برگردوندم و رفتم داخل. صدای بهزاد و شنیدم که بهش میگفت:_ جوابتو گرفتی حالا گم شو....دیگه صداها رو نمیشنیدم رفتم تو اتاقم و در و رو خودم بستم،چند دقیقه ای که گذشت آرش سراسیمه اومد داخل وگفت بهزاد وجیمز دارن با هم دعوا میکنن،دوییدم پایین دیدم جیمز یه چاقو دستشه و از زیر پیرهن بهزاد خون زده بیرون و همچنان با هم گلاویزن، هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم،رفتم از تو آشپزخونه یه ماهیتابه برداشتم و اومدم محکم کوبوندمش تو سر جیمز افتاد زمین وتکون نمیخورد با ناباواری بهش نگاه میکردم ، بهزاد دستشو گذاشت رو گردنش و گفت:_ نترس،نمرده برو یه طناب بیار_ تو زخمی شدی._ من خوبم برو یه طناب بیاردوییدم از جایی که گفته بود طناب پیدا کردم با کمک هم کشیدیمش داخل خونه وبه پایه های یکی از مبلا بستیمش،بهزاد خودشو انداخت رو زمین،تمام مسیری که اومده بودیم خونی شده بود،رفتم کنارش و پیرهنشو زدم بالا زخمش خیلی عمیق بود،با وحشت بهش نگاه کردم:_ الان میرم جعبه کمکهای اولیه رو میارم.دستمو کشید وگفت:_ به درد نمیخوره،باید بری از درمونگاهی جایی سوزن نخ جراحی پیدا کنی باید بخیه بشه._ کی قراره بخیه ش کنه_ تو_ من نمیتونم ...... من......به سختی در حالیکه نفس نفس میزد گفت:_ معلومه که میتونی......کاری نداره....من خودم بهت میگم باید چیکار کنی..... من یه جراحم_ واقعا؟....داری برای دلخوشی من اینو میگی_ واقعا....زود باش برو دیگه .... قبلش یه چیزی بیار تا جلوی خونریزی رو بگیرمکاری که گفته بود و کردم و رفتم تو خیابونا دنبال درمونگاه بالاخره یکی پیدا کردم و از جایی که خودش گفته بود وسایلی رو که میخواست برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.در هال و که باز کردم دیدم بهزاد همونجور که روی زمین نشسته و به مبل تکیه داده ، سرش روی مبل افتاده وصورتش بینهایت رنگپریده است، با نگرانی به طرفش رفتم ، با گریه تکونش دادم ولی حرکتی نکرد، دستمو کشیدم به صورتش که از ته ریش زبر شده بود، بازم تکون نخورد،بی اراده با صدای بلند زدم زیر گریه،آرش هم اومده بود کنارم وایستاده بود وهمراهیم میکرد که یه دفعه دیدم تکون خورد و چشماشو باز کرد، بیحرکت نگاهش کردم اونم با بیحالی نگاهم میکرد:_ اومدی؟سرمو تکون دادم:_ اوهوم._ زود باشو پیرهنش و زد بالاخیلی خون ازش رفته بود،جایی که نشسته بود پر خون شده بود.اشکامو کنار زدم و بهش نگاه کردم ،منتظر بودم بهم بگه چیکار کنم، به سختی گفت:_ آرش و از اینجا ببرآرش وبردم تو حیاط و خودم دوباره برگشتم پیشش،خواست دستامو بشورم و زخمشو تمیز کنم و بعد گفت که سوزن ونخ کنم،_ حالا شروع کن..... کاری... نداره..... مثل اینه که... بخوای جورابتو بدوزی._ من تا حالا جوراب ندوختم.....جیمز دندون پزشکه اون میتونه....با کلافگی سرشو تکون داد ووسط حرفم پرید:_ چرند نگو ، خودش پاره کرده،خودشم بدوزه؟....تو خجالت..... ببینم چند سالته؟_18_ 18 سالته!....فکر نمیکنی دیگه وقتشه بزرگ بشی؟ این رفتار بچه گونه چیه که داری؟با ناباوری بهش نگاه کردم،در هر حالتی زهر خودشو میریخت، شیطونه میگفت بهش بگم بدبخت اگه من رفتارم بچه گونه است که تو خودت چند شب پیش چیزی از یه بچه باز کم نداشتی مرتیکه.ولی حداقل حالا که از دستش عصبانی بودم ترسم و یادم رفته بود،با شجاعتی که از من انتظار نمیرفت به زخمش یه نگاه کردم و شروع کردم به دوختن، در حین دوختن صورتش و کشیده بود توهم و هر از چند گاهی صدای ناله ش میومد بالا،آخرش نخو گره زدم و با خونسردی عجیبی بهش خیره شدم و با غرور ابروهامو دادم بالا:_ تموم شد.یه نگاه به زخمش کرد و گفت:_ بهت حق میدم تا حالا جوراب ندوخته باشی.بیا....اینم عوض تشکرش بود.خواستم کمکش کنم بره اتاقش ولی قبول نکرد و گفت نمیخواد این پایین با جیمز تنهام بذاره،کمکش کردم رو یکی از کاناپه ها دراز بکشه و رفتم براش پتو و بالش آوردم. برای ناهار براش سوپ به اضافه ی جگر درست کردم تا کم خونیش جبران بشه،هر چند با این چیزا جبران نمیشد چون حالش خیلی نزار بود. ولی یه اتفاق خیلی جالب افتاد و اون اینکه بعد از خوردن غذاش برای اولین بار ازم تشکر کرد،برای اون پیشرفت خوبی به حساب میومد.جیمز به هوش اومده بود و برای اینکه حرف زیادی نزنه به پیشنهاد بهزاد دهنشو بستم،با اینکه به قصد کشت رو بهزاد چاقو کشیده بود ، بازم این موضوع که اینجوری بسته بودیمش رو وجدانم سنگینی میکرد،برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم کنم رفتم براش غذا آوردم که با چشم غره ی بهزاد همراه شد. ولی به روی خودم نیاوردم ،نمیتونستم بذارم از گشنگی بمیره که.نزدیکای ساعت 3 ژان پل برگشت ودر میان تعجب ماها تنها نبود،یه دختر24-23 ساله ی خیلی خیلی خوشگل باهاش بود.شبیه نقاشیهای مینیاتوری بود.بی اراده نگاهم به سمت بهزاد کشیده شد،میخواستم ببینم واکنشش در مقابل زیبایی اون چیه؟ولی نگاهش چیز خاصی رو نشون نمیداد.نمیدونم چرا یه لحظه احساس کردم خیالم راحت شده،از خودم تعجب می کردم.ژان پل برامون توضیح داد که چه جوری اونو تو یکی از شهرهای اطراف شیراز پیدا کرده و میگفت اون از این به بعد دخترشه و مثل یه پدر دوستش داره،ما نمیدونستیم چه اتفاقاتی بین اونا افتاده که ژان پل اینهمه احساسات به خرج میده و خوب خودش هم چیزی نگفت. وقتی که از اتفاقاتی که در نبودش افتاده بود براش گفتیم با تاسف سرشو تکون داد و به جیمز نگاه کرد و قرار شد به زودی برش گردونه پیش نیک تا اون بهش رسیدگی کنه.رفتم کنار اون دختر که آروم یه گوشه نشسته بود و داشت پایین و نگاه میکرد،به نظر میرسید که داره غریبی میکنه،یه غم عجیبی توی چشمای قشنگش بود،بهش لبخند زدم و سر حرفو باهاش باز کردم تا احساس راحتی کنه. اسمش مریم بود و مثل من دیپلمه بود،ولی انگلیسی بلد نبود و نمیتونست حرفای ژان پل و متوجه بشه،وقتی بهش گفتم اون میخواد تو دخترش باشی خیلی تعجب کرد،ازش پرسیدم که توی این چند روزه چیکار میکردی و چطوری میگذروندی،با همون چشمای غمگینش که حالا اشک هم توش حلقه زده بود و غمگین ترش کرده بود بهم نگاه کرد :_ داشتم خونوادمو خاک میکردم،دوستام،فامیلام، آشناهام......تا همین دیروز کارم همین بود.با تعجب و وحشت بهش نگاه کردم،باور کردنی نبود ،من فقط یه روز با بهزاد مرده ها رو جمع کردیم و هنوزم کابوسش دست از سرم بر نمیداشت،اونوقت اون...... تنهایی....... این همه مدت مرده ها رو خاک میکرده،از تصور اینکه مرده ها بعد از این همه روز به چه شکلی در اومده بودن حالم به هم خورد،حالا میتونستم اون غم عجیب تو نگاهش و درک کنم._ بعضی هاشون هنوز خیلی بچه بودن،حتی نوزاد هم بود... من همه شونو میشناختم،از همه شون خاطره داشتم...حالا دیگه داشت گریه میکرد و من هم بدون اینکه بدونم داشتم باهاش گریه میکردم.من همه ی دوستا و آشناها و فامیلا رو ول کرده بودم که برا خودشون بپوسن.از فکر اینکه اگه من مرده بودم ، اونا باهام این کارو میکردن حالت تهوع بهم دست داد، دوییدم طرف دستشویی و هر چی تو معده ام بود وخالی کردم ،وقتی برگشتم تو هال ژان پل کنار مریم نشسته بود و مریم داشت تو بغلش گریه میکرد،سرمو تکون دادم و با حالت دو رفتم طرف پله ها،بهزاد داشت پشت سرم صدام میکرد اما برنگشتم.رفتم تو اتاقم ودر و بستم ،خودمو انداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم،چند دقیقه بعدصدای در اومد و بعدش مریم وارد شد،اومد کنارم نشست، چند دقیقه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم،بعدش با زحمت گفتم:_ من همه ی آشناهامو ول کردم به امون خدا..._ فردا میریم جمعشون میکنیم._ نمیشه....تو به اندازه ی کافی کشیدی....منم از پسش بر نمیام._ اگه بخوای از پسش بر میای،منم تو این چند روز اینقدر دیدم که برام عادی شده،تازه اینا که چیزی نیست چون من اصلا نمیشناسمشون،ژان پل هم کمکمون میکنه.با تعجب بهش نگاه کردم:_ چرا اینکارو برام میکنی؟یه لبخند بهم زد:_ چون میخوام دوستت باشم.خودمو انداختم تو بغلش و با گریه گفتم:_ هستی....چطور میتونم جبران کنم._ میتونی.سرمو از رو شونه ش برداشتم و بهش نگاه کردم :_ چطوری؟سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد،انگار خجالت میکشید بگه:_ به ژان پل بگو من نمیخوام دخترش باشم._ چرا ؟ اون که مرد خیلی خوبیه، من از خدامه همچین بابایی داشته باشم.بهم نگاه کرد:_ میخوام زنش باشم.با ناباوری بهش نگاه کردم:_ تو مطمئنی؟اون سن پدرتو داره._ برام اهمیتی نداره،من دوستش دارم._ اما هنوز دو روز نیست که همدیگه رو میشناسین،تازه هنوز با هم حرف هم نزدین._ لازم نیست با هم حرف بزنیم ، حتی اگه لال هم بود من دوسش داشتم.دیگه جای هیچ بحثی نبود، یه لبخند بهش زدم:_ هر چی تو بخوای.نمیخوام به روزی که با مریم و ژان پل رفتیم تا فامیلا و آشناهای منو جمع کنیم حتی فکر کنم،این بدترین اتفاقیه که تو زندگی کسی ممکنه رخ بده. اینکه کسایی رو که یه عمر میشناختی و باهاشون زندگی میکردی، بچه هایی که تا همین چند وقت پیش باهاشون
بازی میکردی، دختر و پسرایی که از بچگی باهاشون بزرگ شدی ، دوستایی که باهاشون درد و دل می کردی و همه ی کسایی که به اندازه ی تمام عمرت ازشون خاطره داری رو بخوای با بدنهای پوسیده روی همدیگه تلنبار کنی و روشون بنزین بریزی و بعدش کبریت بکشی کابوسیه که برای دیوونه کردن هر آدمی کافیه.دیگه کینه هایی که از بعضیاشون داشتم و بدیهایی که ازشون دیده بودم کاملا رنگ باخته بود و فقط خاطرات خوبی که ازشون داشتم جلو چشمم میومد. این وسط فقط صحبتها و آروم کردنای مریم و ژان پل بود که تونسته بود منو سرپا نگه داره.......وقتی برگشتیم خونه بهزاد اصلا باهام حرفی نزد، فکر کنم هنوزم به خاطر اینکه به حرفش گوش نداده بودم از دستم ناراحت بود، چون اون مخالف صد در صد این کارم بود، احتمالا به خاطر اینکه یادش بود اون سری که با هم رفتیم چقدر برام سخت بود. ولی من به حرفاش توجهی نکردم و کار خودمو انجام دادم، حالا احساس میکردم یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده ولی نمیتونستم تصاویر وحشتناکی که اونروز باهاشون مواجه شده بودمو از جلوی چشمام دور کنم.توی همین یکی دو روز تونسته بودم با مریم رابطه ی خیلی خوبی برقرار کنم احساس میکردم تو کل زندگیم این بهترین دوستیه که پیدا کردم. و این موضوع که قراره فردا با ژان پل بره فرانسه تا جیمز و تحویل نیک بدن بدجوری اذیتم میکرد.طبق خواسته ی مریم به ژان پل گفته بودم که علاقه ی مریم به اون از چه نوعیه و ژان پل هم با روی باز پذیرفته بود.این موضوع خیلی برام جالب بود که اگه آدم زیاد به خودش سخت نگیره روابط چقدر راحت شکل میگیرن. وقتی خودمو با مریم مقایسه میکردم میدیدم اون ترسی که من از نزدیک شدن دیگران به خودم خصوصا جنس مخالف دارم مریم اصلا نداره، که اینو هم میشد به معجزه ی عشق ربط داد و هم به اینکه مریم ژان پل رو ناجی خودش میدید و وقتی که همه ی درها به روت بسته بشه و خودتو تنهاترین عالم بدونی حضور یه نفر دیگه چقدر میتونه تاثیر گذار باشه و مرتبه ش تو قلب آدم چقدر بالا میره همونطور که مرتبه ی آرش تو قلب من به اوج خودش رسیده بود و وابستگیم به بهزاد هم احتمالا یه همچین چیزی بود.وقتی قرار بود مریم و ژان پل به سمت فرودگاه حرکت کنن با گریه مریم و بغل کردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم ازش جدا بشم و بهزاد که حالا یه روزی میشد از جای خودش بلند شده بود به زور منو ازش جدا کرد. باز هم من مونده بودم و بهزاد و آرش.با رفتن مریم و خلوت شدن خونه دوباره همون کابوسا میومد سراغم....... بی اراده به یه نقطه خیره میشم و اون تصویرا از جلوی چشمم رژه میرفتن و هر چقدر بهزاد باهام صحبت میکرد و سعی میکرد منو از فکر اون روز دور کنه بی فایده بود. یه روز که سر میز نشسته بودیم و ناهار میخوریم متوجه شدم که آرش غذاشو نمیخوره و زل زده به من ، قاشقشو ازش گرفتم و پرش کردم و گرفتم سمت دهنش ولی قاشقو پس زد و از رو صندلی بلند شد و رفت بیرون، همونجور که قاشق دستم بود با تعجب به بهزاد نگاه کردمو گفتم:_ چرا اینجوری کرد؟بهزاد ابروهاشو داد بالا و با پوزخند بهم خیره شد:_ میخوای بگی تو نمیدونی؟از کار آرش و لحن بهزاد اعصابم ریخت به هم ، قاشق و پرت کردم تو بشقاب و با صدای تقریبا بلندی گفتم :_ نه....... میشه خواهش کنم شما بفرمایید.قاشق و چنگالش و رها کرد تو بشقاب ، به صندلیش تکیه داد و دستاشو زد زیر بغلش و یه نفس عمیق کشید:_ آرش خیلی بهت وابسته ست خودتم میدونی......با این رفتاری که تو این چند وقت پیش گرفتی بهش حق میدم اشتهاشو از دست بده و افسرده بشه.......منم تو این مدت هر چقدر سعی کردم سرگرمش کنم تا به رفتار تو بی توجه بشه فایده نداشته........این که خانواده شو تو این سن از دست بده براش خیلی سخته ولی اون تو رو جایگزین اونا کرده......توام که قربونت برم اصلا به اطرافیانت توجه نمیکنی.........و در حالیکه از پشت میز بلند میشد ادامه داد:_ حداقل به خاطر آرش سعی کن به خودت بیایچند دقیقه همونجور خیره به بشقابم موندم. بیچاره آرش، چرا باید اونو قاطی دغدغه های روحی خودم بکنم؟ مگه اون چند سالشه؟ بهزاد راست میگفت باید به خاطر آرش هر جوری بود به خودم میومدم. میز و جمع کردم و رفتم طرف اتاق آرش. رو زمین نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیش بازی میکرد، رفتم کنارش نشستم رو زمین.سرسری نگام کرد و به بازیش ادامه داد. ماشینشو ازش گرفتم تا بهم نگاه کنه و با لبخند بهش گفتم :_ با من قهری؟پایینو نگاه کرد و سرشو به علامت نه تکون داد._ عزیزم معذرت میخوام.......... من این روزا دلم برای مریم تنگ شده،ببخشید دیگه........... میخوای با هم ژله درست کنیم؟سرشو آورد بالا و به نشانه ی تایید تکون داد.همونجور که دراز میکشیدم رو زمین کشیدمش طرف خودم و با خنده بغلش کردم و بوسش کردم:_ ببینم زبونتو موش خورده ؟صدای خنده ش بلند شده بود :_ کیانا جون ولم کن خفه شدم._ نه نمیشه باید ده تا بوس بدی تا ولت کنم._ باشه ولی یکی من یکی تو......_ نیم وجبی حالا واسه من شرط میذاری؟......باشه قبول.و همدیگه رو میبوسیدیم و دو تایی میشمردیم.بعدش با خنده رفتیم اشپزخونه تا ژله درست کنیم بهزاد که تو حال نشسته بود تقریبا داشت شاخش در میومد که به این سرعت تونسته بودم همه چیو رو به راه کنم.به همین راحتی تونسته بودم دل کوچیک آرش و به دست بیارم.احساس میکردم خودمم خیلی سبک شدم، همیشه فکر میکردم گریه آدمو سبک میکنه تازه کشف کرده بودم در بعضی مواقع خنده و شاد کردن دل یکی دیگه اثرش از اونم بیشتره.روزها پشت سر هم میگذشت و من تقریبا تونسته بودم با خودم کنار بیام و کمتر به اون روز کذایی فکر میکردم ولی تو خواب دیگه نمیتونستم چیزی رو کنترل کنم و تقریبا هر شب کابوس میدیدم. هر چند وقت یه بار با مریم تماس تلفنی داشتم و ازش میخواستم زودتر برگرده و اونم میگفت این آرزوی قلبیشه که هر چه زودتر برگرده پیش من ولی نیک یه عالمه کار ریخته رو سر ژان پل و اونا همش در حال پروازن و هر روزی تو یه کشورن ولی به محض اینکه کاراشون تموم بشه برمیگردن ایران.یه شب آرش و که خوابوندم رفتم سمت اتاقم تا بخوابم که متوجه شدم در اتاق بهزاد بازه و چراغش روشنه رفتم به در تکیه دادم و داخل و نگاه کردم، بهزاد رو تختش نشسته بود و آرنجشو تکیه داده بود به زانوش و سرش پایین بود، یه لحظه پیرهنش و زد بالا و زخمشو نگاه کرد._ زخمت چطوره؟...........کی میخوای بخیه شو باز کنی؟با سرعت سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد انگار تازه متوجه حضورم شده بود. یه کمی که بهم نگاه کرد گفت :_ بیا بازش کن ........قیچی تو کشو میز توالته.قیچی رو پیدا کردم و گفتم :_ میرم استریلش کنم.ولی قبل از اینکه برم بیرون گفت :_ نمیخواد بیا اینجا خودم استریلش میکنم.و فندکشو از روی میز پاتختی برداشت، سعی کردم بیاد بیارم کی در حال سیگار کشیدن دیدمش ولی چیزی یادم نمیومد. قیچی رو ازش گرفتم و مشغول شدم ._ اوف .......یواش......با تعجب بهش خیره شدم و یه پوزخند زدم:_ نمیدونستم مشروب میخوری؟با یه حالت خاصی نگاهم کرد و گفت :_ معمولا نمیخورم........و سرشو پایین انداخت و با صدای آرومتری ادامه داد :_ مست نیستم ........نترسیه خنده ی عصبی کردم و گفتم :_ چشم نمیترسم. هر چی شما بگید........بهزاد ما داریم تو یه خونه با هم زندگی میکنیم.........چطور میتونی مشروب بخوری؟......... با این وضع من چطوری باید بهت اعتماد کنم؟سرشو بالا آورد و یه جوری بهم نگاه کرد که بد جوری ترسیدم._ خوبه پس خودتم فهمیدی که ما نمیتونیم مثل یه خواهر برادر با هم زندگی کنیم.با بهت بهش خیره شدم و با لکنت پرسیدم :_ من.........منظورت چیه؟نگاه عجیبشو از چشمام سر داد رو لبام و سرمو بین دو تا دستش گرفت و لباشو فشار داد رو لبام.دهنش بوی الکل میداد و این حالم و خیلی به هم میزد قبل از این که سعی کنم ازش جدا بشم خودش جدا شد و زل زد تو چشام و با صدای تقریبا بلندی گفت :_ منظورم اینه ..........من نمیتونم دیگه اینجوری ادامه بدم، میفهمی؟دستم و گذاشتم رو لبام و به اشکام اجازه ی فرود اومدن دادم :_ آره میفهمم.........من و آرش همین فردا از اینجا میریم.وبا صدای بلند داد زدم :_ تو هم دیگه حق نداری به من دست بزنی.........همین که خواستم بلند شم بازومو گرفت و منو محکم نشوند سر جام و با عصبانیت زل زد تو چشام :_ من اینو نگفتم ..........تو هیچ جا نمیری........_ میرم .........همین الان میرم .......تو هم نمیتونی جلومو بگیری.........منو گرفت تو بغلش و زیر گوشم گفت :_ کی گفته نمیتونم؟همونجور که گریه میکردم و میخواستم خودمو از آغوشش جدا کنم با مشت می کوبیدم به سینه ش :_ ولم کن ........ بهزاد تو الان مستی، نمیفهمی داری چیکار میکنی........_ بهت که گفتم مست نیستم........راست میگفت آدمای مست شل و ول تر حرف میزدن. در حالیکه پشتم و نوازش میکرد ادامه داد:_ میخوام با هم باشیم ..........مثل ژان پل و مریم......برای اینکه ولم کنه شونه شو گاز گرفتم. با فریاد ازم جدا شد.فوری بلند شدم و گفتم :_ خفه شو.........من از اون دخترای آشغال نیستم که هر کاری بخوای بکنی.........دیگه نمیخوام ریختت و ببینمو رفتم به سمت در ولی زودتر از من خودشو به در رسوند و قفلش کرد و کلیدش و هم انداخت تو جیبش :_ من نگفتم تو از اون دخترای آشغالی.......و یه دادی زد که یه متر پریدم هوا :_ گفتم؟؟؟آب دهنمو قورت دادم و سرمو به علامت نفی به طرفین تکون دادم. با لحن آرومتری ادامه داد:_ مگه مریم دختر خرابیه که با ژان پله؟.......دوباره اشکام جاری شد و سرمو به طرفین تکون دادم و با گریه گفتم :_ اونا فرق میکنن.......اونا همدیگه رو دوست دارن و میخوان با هم ازدواج کنن..............ولی تو میخوای ازم سوءاستفاده کنی........_ خوب منم.......پریدم وسط حرفش و داد زدم :_ نمیخوام............مریم خودش میخواست.......من نمیخوام، اینقدر منو با مریم مقایسه نکن.........ولم کن، تو نمیتونی منو مجبور به کاری کنی وقتی که خودم نمیخوامبا کلافگی دستشو کشید پشت گردنش و به سقف نگاه کرد چند لحظه به همون حالت موند و دوباره برگشت طرف من، اینبار طرز نگاهش خیلی فرق میکرد،رنج و غم رو به طور واضح تو چشاش میدیدم ،غم توی نگاهش چشماشو ده برابر جذاب تر از قبل کرده بود. با لحن آروم و رنجیده ای گفت:_ کیانا خواهش میکنم........دلم براش سوخت،حتما خیلی سختش بود که داشت اینجوری التماسم میکرد سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم، همونجایی که وایستاده بود با صدای گرفته ای ادامه داد:_ خواهش میکنم شرایط منو درک کن..........به خدا من نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم.به شدت تحت تاثیر لحنش قرار گرفتم.اگه با گوشای خودم نشنیده بودم باورم نمیشد بهزاد اینجوری به کسی التماس کنه. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم:_ چی میشه تو هم شرایط منو درک کنی؟سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم اما جرات نداشتم سرمو ببرم بالا، میترسیدم توسط نگاه غمگین و جذابش خلع سلاح بشم.رفت سمت در و قفل و باز کرد و خودش رفت سمت پنجره،حالا که پشتش به من بود با جرات سرمو گرفتم بالا و بهش خیره شدم اما احساس میکردم ازهمون طرف هم نگاه پر سوزش داره تا عمق وجودم و میسوزونه ، قبل از اینکه اشکام دوباره جاری بشه یا اتفاق دیگه ای بیفته با سرعت از اونجا خارج شدم و خودمو به اتاقم رسوندم، درو از داخل قفل کردم و خودموانداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم.صبح با صدای دستگیره ی در از جا پریدم. با وحشت نشستم رو تخت و به در خیره شدم. کسی میخواست در و باز کنه ولی به خاطر قفل بودن در موفق نمیشد._ کیانا چرا در قفله؟با شنیدن صدای آرش یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند رو لبم نشست. رفتم در و براش باز کردم :_ سلام.......من خیلی گشنمه._ الان میام بهت صبحونه میدم، تو برو پایین تا من بیام.صورتم و شستم ولباس عوض کردم و رفتم پایین.بهزاد روی یه کاناپه خوابیده بود و روی میز جلوی پاش یه شیشه ی خالی مشروب افتاده بود، برام خیلی سخت بود که اینجوری ببینمش چون من بهزاد و اینجوری نشناخته بودم،بهزادی که من میشناختم خیلی با این فرق داشت. و قسمت بد قضیه این بود که خودمو یه جورایی تو این وضعش مقصر میدونستم در حالیکه در واقع این طور نبود و من مقصر نبودم ،من باید از خودم دفاع میکردم، هر کسی جای من بود هم همین کار و میکرد، ولی نمیدونستم این حسی که در درونم نسبت به بهزاد داشت شکل میگرفت چی بود،احتمالا این هم یکی از نقشه هاش بود که کاری کنه من ازش خوشم بیاد و بهش وابسته بشم ولی خودش هر وقت خسته شد ولم کنه و بره دنبال کار خودش،آره دقیقا هدفش همینه. بی سرو صدا صبحانه ی آرش و دادم.از تو اتاق بهزاد یه چمدون کوچیک پیدا کردم و لباسا و اسباب بازیا و وسایل آرش و توش جا دادم،لزومی نداشت برای خودم چیزی بردارم چون تو خونمون به اندازه ی کافی لباس و چیزای دیگه داشتم.از اینکه از اونجا میرفتم همزمان چند تا حس متفاوت داشتم........ذوق از اینکه بعد از مدتها میرم خونه، ناراحتی از اینکه خونه خالیه و مامان نیست و یه حس دیگه ای که دقیقا نمیدونم اسمشو چی بذارم ، حسی که به علت رفتن از پیش بهزاد بهم دست میداد، شاید ترس از بی پشت و پناه شدن و تنها شدن ....... واحتمالا همین هم باعث میشد یه چیزی توی قفسه ی سینه م تکون بخوره و منو توی تصمیمی که گرفته بودم متزلزل کنه ، اما جایی برای برگشتن از تصمیمم نبود چون بهزاد بطور واضح دیشب بهم گفته بود که نمیتونیم مثل یه خواهر برادر با هم زندگی کنیم.از آرش خواستم وقتی میریم پایین حرف نزنه و بی سر و صدا بره بیرون تا بهزاد بیدار نشه، به دروغ بهش گفته بودم داریم میریم پیش مریم و چون بهزاد الان خسته ست هر وقت بیدار شد خودش میاد. در هال و باز کردم و آرش و به بیرون هدایت کردم ولی دیگه نتونستم از نگاه آخر بگذرم،بهزاد یه نسیم گذرا تو زندگیم نبود که به راحتی از کنارش بگذرم ، خیلی آروم مثل یه بچه خوابیده بود و موهای روشنش رو صورتش پخش شده بود، بی اراده یه لبخند نشست رو لبم و یه قطره اشک مزاحم از چشمام چکید پایین، چمدونو گذاشتم بیرون و به آرش گفتم بره سمت ماشین تا من بیام. رفتم طرف بهزاد ، کنارش زانو زدم و به صورت قشنگش زل زدم، گذشت زمان و یادم رفته بود و همینطور بیصدا به اجزای صورتش خیره شده بودم و همین باعث شد چشماشو باز کنه و نگاهمو غافلگیر کنه، حسابی هول شده بودم ، به خاطر این تعلل مسخره به خودم لعنت فرستادم،از جاش بلند شد و با حالت خواب آلودی گفت :_ سلام.........ساعت چنده؟...........چقدر سرم درد میکنه؟.............انگار تازه اتفاقای دیشبو یادش اومد چون یه دفعه ساکت شد و نگاهمون تو هم قفل شد.بعد از چند لحظه دستشو آورد سمت صورتم و موهامو کنار زد. یه لبخند قشنگ تحویلم داد و با لحن مهربون و در عین حال شیطونی گفت :_ اینجوری نگام نکن.........میخورمتا..........پس اینطور........پس هنوزم میخواد منو وادار به تسلیم کنه،نگاهمو دزدیدم :_ برو صورتتو بشور............ آروم سرشو آورد جلو و گونه مو محکم بوسید و خیلی جدی زل زد تو چشمام، منظورش این بود که تو نمیتونی مخالفتی بکنی و نهایتا تسلیم میشی_ الان میرم میشورم عزیزم..........سریع از جاش بلند شد و رفت سمت دستشویی، دیگه معطل نکردم و با دو خودمو به ماشین رسوندم. رانندگیم که افتضاح بود با این حالی که داشتم و سرعتی که گرفته بودم بدتر هم شده بود، بیچاره آرش چند بار جیغ کشید و ازم خواست آرومتر برم ولی اصلا تو شرایطی نبودم که به خواسته ش توجه کنم، ده دقیقه ای که گذشت موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن،بهزاد بود، فوری خاموشش کردم ، اگه نگران قطع شدن ارتباطم با مریم نبودم قطعا دور مینداختمش و یکی دیگه از یه جا ورمیداشتم.....وقتی رسیدم به خونه ی خودمون تازه متوجه شدم که اومدنم به خونه یه حماقت محض بود چون ما فقط اطراف خونه ی بهزاد و پاکسازی کرده بودیم و خیابونا و کوچه های نزدیک خونه ی من پر از جسدهای در حال تجزیه بود و تنفس توی اون هوا با اون بوهای افتضاح کار غیر ممکنی بود، ولی حالا که این همه راهو اومده بودم نمیتونستم بدون اینکه برم سر خاک مامان برگردم، از آرش خواستم همونجا بمونه تا من سریع برگردم، رفتم سر خاک مامان و تا میتونستم گریه گردم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و بهش محتاجم و اگه الان زنده بود چه کارها که براش نمیکردم.............دیگه موندن اونجا بیشتر از این جایز نبود،حالت تهوع بهم دست داده بود، بلند شدم و نگاهم و دور تا دور حیاط چرخوندم ، مثل خونه ی ارواح شده بود ، یه ترس عجیبی رو احساس کردم،از خونه ای که از بچگی توش بزرگ شده بودم میترسیدم،ترسی که توی خونه ی بهزاد هیچ وقت بهش دچار نشده بودم،شاید اونجا یه ترسای خاص خودش و داشت مثلا ترس از تنها بودن با یه پسر مجرد یا ترس از یادآوری سوزوندن آدما و این جور چیزا.........ولی اونجا بزرگترین ترس یعنی ترس از تنها شدن تو یه خونه ی بزرگ و قدیمی که ارواح دارن تو کوچه هاش قدم میزنن و نداشتم. با سرعت خودمو به ماشین رسوندم ، باید برمیگشتم به همون محله ای که خونه ی بهزاد اونجا بود و یه خونه ی مناسب پیدا میکردم، توی راه همش از این میترسیدم که با بهزاد که مطمئنا برای پیدا کردن من از خونه زده بیرون مواجه بشم ولی خوشبختانه این اتفاق نیافتاد و من هم به محض اینکه احساس کردم بوی تعفن کمتر شده ماشین و کنار یکی از خونه هایی که یادم بود با بهزاد پاکسازیش کردیم نگه داشتم و با آرش رفتیم داخل، یه خونه باغ بزرگ بود ،ماشینو هم بردم داخل حیاط، حس کسی رو داشتم که رفته دزدی با این حال رفتم به سمت ساختمون وبعد از این که یه کمی اوضاع خونه رو سر و سامون دادم تصمیم گرفتم با آرش بریم بیرون تا مواد غذایی تهیه کنیم ، حتی به خودم زحمت ندادم تو آشپزخونه شو نگاه کنم چون اگه چیزی هم بود من دلم نمیومد ازش بخورم،سریع کارا رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، بعد از خوردن ناهار برای فرار از ترس کلی با آرش بازی کردم ، شب با هم رو یه تخت تو یکی از اتاقا خوابیدیم،قبل از اینکه بخوابم موبایلم و روشن کردم به امید اینکه مریم زنگ بزنه چون خیلی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم بعلاوه حتما بهزاد تا الان متقاعد شده که گوشیم خاموشه تا دیگه زنگ نزنه........هنوز چند دقیقه از روشن کردن گوشیم نگذشته بود که مریم زنگ زد، با خوشحالی از اتاق دوییدم بیرون و جواب دادم:_ الو.......صدای عصبانی مریم تو سرم هوار شد:_ الو و مرض ......چرا موبایلت و خاموش کردی؟.......هیچ فکرشو کردی که ممکنه ما نگرانت بشیم؟_ ببخشید..........شارژش تموم شده بود._ بچه گیر آوردی؟...........بهزاد که میگه قهر کردی و معلوم نیست رفتی کدوم خراب شده ای...........انتظار داشتم الان مریم با مهربونی باهام حرف بزنه و یه کم آرومم کنه اما اون فقط سرم داد میزد و این بدجوری احساساتمو اذیت میکرد، اشکام شروع کردن به باریدن و با لحن رنجیده ای گفتم :_ ببینم تو طرف اونی؟صداشو اورد پایین و با همون لحن مهربونی که ازش انتظار داشتم جواب داد:_ معلومه که نه.........من فقط نگرانت شده بودم.........من حتی نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده فقط میدونم که گذاشتی رفتی و از صبح تا حالا ما داریم تو نگرانی دست و پا میزنیم.نمیخوای به من بگی چی شده؟گریه م شدت بیشتری گرفت:_ مریم من خیلی تنهام........ خیلی میترسم .......تو کی میای؟_ نمیخوای بگی چی شده؟_ دیگه نمیتونم پیش بهزاد بمونم چون هوایی شده........_ چی؟........منظورت چیه که هوایی شده؟ بهزاد همچین آدمی نیست.........داد زدم:_ تو از کجا میدونی همچین آدمی نیست؟........فعلا که همچین آدمی هست چون ازم خواسته با هم رابطه داشته باشیم............_ آروم باش کیانا........حتما اون ازت خواستگاری کرده..........خوب اگه تو نمیخوای بهش بگو نه..........با شناختی که از بهزاد پیدا کردم مطمئنم تو رو تحت فشار قرار نمیده.........._ ببخشید میشه بگی این شناخت و چه جوری روش پیدا کردی؟........چون کاملا غلطه...........نظر من اصلا براش مهم نیست.........._ اشتباه میکنی .......... تو خیلی براش مهمی کیانا......._ دیدی گفتم طرف اونی؟.........همش داری از اون دفاع میکنی در حالیکه مثل روز روشنه که اون رو من نظر بد داره........_ من اصلا طرف اون نیستم.......کاملا طرف توام..........و مطمئن باش هر کاری هم که میکنم و هر چیزی که میگم به نفعته............اگه حتی یه درصد هم احتمال بدم که برات بده اصلا دهنمو باز نمیکنم........._ خیلی خب مریم ...........بیخیال.......بیا دیگه درموردش حرف نزنیم........تو کی میای؟من خیلی بهت احتیاج دارم........_ به محض اینکه بتونم ژان پل و راضی می کنم که هر چه زودتر برگردیم.........خودم هم از این وضعیت خسته شدم........راستی تو الان کجایی؟........آدرستو بده تا وقتی اومدم بیام اونجا.........آدرس و بهش دادم و در مورد زندگیش با ژان پل ازش پرسیدم، ظاهرا همه چیز خوب بود و خیلی بهش خوش میگذشت البته به غیر از اینکه بیشتر وقتشونو تو هواپیما میگذروندن و دیگه اینکه هیچ کس و نداشت که باهاش حرف بزنه چون اون و ژان پل هنوز زبان همدیگه رو بلد نبودن و فقط با زبان عشق با هم حرف میزدن،البته مریم میگفت بعضی کلمات ساده رو هر دو یاد گرفتن ولی چندان دردی ازشون دوا نمیکنه.بعد از صحبت با مریم احساس میکردم یه کم راحت شدم،دوباره برگشتم تو تخت و سعی کردم بخوابم ولی سوالاتی که تو سرم تلنبار شده بود این اجازه رو بهم نمیداد،همش از خودم میپرسیدم که تکلیفم چیه؟ با این زندگی چیکار باید بکنم ، قبلا که یه زندگی عادی داشتم هم همین سوالات رو داشتم ولی در حال حاضر اون افکار به نظرم خیلی مسخره میومد،من اون موقع خیلی کارها میتونستم بکنم که الان امکان انجامشو ندارم، کمترین کاری که اونموقع میتونستم بکنم این بود که از زندگیم لذت ببرم ولی همیشه در خلاف جهتش حرکت میکردم و کاری میکردم که زندگی بهم سخت تر بگذره،همیشه از همه چی ناراضی بودم، هیچ وقت سعی نمیکردم با شرایطم کنار بیام در حالیکه میتونستم از بدترینها بهترینها رو بسازم،تقریبا همیشه برعکس این کار و میکردم و تمام اتفاقات دور و برم و به بدترین شکل ممکن تعبیر میکردم، حالا میفهمیدم نیمه ی پر لیوان یعنی چی ، من همیشه نیمه ی خالی لیوان و میدیدم دریغ از اینکه اونموقع لیوان پر بوده و چشم های من بسته، این افکار باعث میشد کم کم به این نتیجه برسم که هر چی خدا به سرم بیاره حقمه ، چون ناشکری اون هم با شرایط و امکاناتی که من داشتم واقعا بی انصافی بوده، تمام مشکلاتی که من به نظرم میومد برگرفته از تفکرات و دید خودم به زندگی بوده و جالب اینکه الان اصلا نمیتونستم درک کنم که چرا قبلا اون چیزا به نظرم مشکلات میومده،حالا معنی این جمله رو با تمام وجودم درک میکردم که آدم تا یه چیزیو از دست نده قدرشو نمیدونه.نمیدونم ساعت چند بود که با شنیدن صدایی از داخل حیاط از خواب پریدم، به پنجره نگاه کردم،هوا کاملا تاریک بود، مو به تنم سیخ شده بود و از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم................پتو رو کنار زدم و سعی کردم خونسرد باشم،احتمالا گربه ای چیزی بوده............ ولی از کجا معلوم گربه ها نمرده باشن؟........... من که یادم نمیومد تو این چند روز نه گربه ای دیده باشم و نه جنازه ی گربه ای ......... چشمامو بستم و برای اینکه حواسم جمع بشه سرمو با شدت به طرفین تکون دادم:_ خدایا.........این فکرای چرت و پرت چیه تو این موقعیت ؟.........نکنه دارم دیوونه میشم؟با شجاعتی که ازم انتظار نمیرفت رفتم طرف پنجره تا داخل حیاط و نگاه کنم ، ولی هر چی چشم چرخوندم چیز مشکوکی ندیدم، یه نفس عمیق کشیدم :_ خوب........فکر کنم گربه ها هنوز منقرض نشده باشن، عجیبه چرا تو این مدت اصلا متوجه شون نشده بودم........یه پوزخند زدم و تصمیم گرفتم فردا صبح اولین کاری که میکنم این باشه که دنبال گربه ها بگردم،تشنه م شده بود ، از اتاق خارج شدم تا برم آشپزخونه، موقع پایین رفتن از پله ها سعی می کردم به اطرافم نگاه نکنم ، همیشه از تاریکی و سکوت میترسیدم توی این وضعیت که دیگه یه چیزی از ترس اونورتر بود، وسط پله ها تصمیم گرفتم بیخیال آب بشم و برگردم ولی خیلی عطش داشتم و اینطوری نمیتونستم تا صبح بخوابم، من که در ساختمون و قفل کرده بودم پس جایی برای ترس وجود نداشت،قدمهامو تندتر کردم و خودمو به آشپزخونه رسوندم، در یخچالو باز کردم و مثل آدمایی که از بیابون اومدن شروع کردم به خوردن آب،هیچی به خوشمزگی آب خنک نیست اونم وقتی که بعد از اینهمه ترس و با مشقت بدستش آورده باشی ،تقریبا نصف شیشه رو خوردم،شیشه رو گذاشتم سر جاش و میخواستم در یخچالو ببندم که یه نفر از پشت جلوی دهنم و گرفت و فرصت هیچ عکس العملی بهم نداد...............
قلبم دقیقا توی دهنم بود و قدرت هر دفاعی ازم گرفته شده بود،ولی قبل از اینکه بطور کامل قالب تهی کنم صدای آشنایی در گوشم گفت :_ چیزی نیست ........منم........دستمو که ورداشتم داد نزنی ها............و آروم دستشو از رو دهنم برداشت،یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم به طرفش، هنوز تموم تنم می لرزید و قلبم با شدت میکوبید،به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم و با هق هق داد زدم :_ تو اینجا چه غلطی میکنی بهزاد؟........داشتم از ترس میمردم.........چشماشو بست و جواب داد:_ متاسفم.........اگه سر و صدا میکردی آرش وحشت میکرد........لحظاتی خیره به هم موندیم ، اون با نگاهی سرزنش آمیز و من با نگاهی پر از ترس ، برای منحرف کردن ذهنش از قضیه ی فرار سکوت و شکستم:_ تو.......تو......چه جوری اینجا رو پیدا کردی؟هنوز با همون نگاه بهم خیره شده بود و من احساس میکردم دارم زیر نگاه معنی دارش آب میشم،مثل بچه ای شده بودم که موقع انجام یه کار بد مچشو گرفته باشن، با صدای دورگه ای جواب داد:_ هیچ میدونی از صبح تا حالا ...........حرفشو برید و نفسشو فوت کرد بیرون ، روشو برگردوند و در حالیکه یه دستشو میکشید پشت گردنش لحظاتی به سقف خیره موند،دوباره سرشو انداخت پایین و ادامه داد:_ فردا برمیگردیم خونه ی من..........من دیگه کاری بهت ندارم، پس نمیخواد نقشه ی فرار بکشی.و دوباره به چشمام خیره شد ولی اینبار تو نگاهش هیچی نبود، خالی خالی بود...........خودمو جمع و جور کردم و گفتم :_ یکی از اتاقا رو برات درست میکنم که بخوابی..........._ نمیخواد، من همینجا رو کاناپه میخوابم.........و بدون اینکه منتظر جواب من باشه نگاهشو گرفت و رفت بیرون. وقتی رفتم تو هال دیدم رو کاناپه دراز کشیده و داره به سقف نگاه میکنه، رفتم براش یه پتو و بالش آوردم، بالشو ازم گرفت و درحالیکه بغلش میکرد سرشو داخلش فرو برد ، تو این مدت که باهاش زندگی میکردم فهمیده بودم عادت داره وقتی میخوابه بالششو بغل کنه ، خوشم میومد، بامزه میخوابید،ولی احتمالا تنها چیزی که ازش فهمیده بودم همین بود، اون آدم توداری بود ولی من هم سعی نکرده بودم بیشتر بشناسمش ، پتو رو انداختم روش و برگشتم اتاق پیش آرش، حالا واقعا احساس سبکی میکردم ، با این که خودم فرار کرده بودم و تا چند لحظه قبل میخواستم سر به تنش نباشه خیلی خوشحال بودم که الان بهزاد اینجاست، خصوصا که گفته بود دیگه کاری بهم نداره.همه چیز دوباره مثل قبل میشد............ از سرخوشی با خنده آرش و که آروم کنارم خوابیده بود غرق بوسه کردم. و به خاطر آرامشی که پیدا کرده بودم برعکس چند ساعت پیش که به سختی خوابم برده بود اینبار خیلی زود به خواب رفتم.صبح آماده شدیم که برگردیم خونه ی بهزاد، توماشین که بودیم مریم بهم زنگ زد، به محض اینکه جواب دادم قبل از اینکه من چیزی بهش بگم خودش شروع کرد به توضیح دادن اینکه چرا آدرس منو به بهزاد داده و من تازه متوجه شدم که مریم در مقابل اعتمادی که بهش کرده بودم چیکار کرده ، هر چقدر میخواست توجیه کنه که این کار و فقط به این خاطر کرده که نگران تنهایی من بوده و قبلش هم از بهزاد قول گرفته که منو اذیت نکنه و بعد از اطمینان از این موضوع آدرسو بهش داده نمیتونست منو متقاعد کنه ، من به مریم اعتماد کرده بودم و اون اصلا به خواسته ی من توجهی نکرده بود و این موضوع که شرایط بوجود اومده مورد رضایتم بود هیچ چیز رو عوض نمیکرد ، دوست مورد اعتمادم بهم نارو زده بود و من نمیتونستم به این راحتیا ببخشمش، بعد از اینکه کلی پشت تلفن داد و بیداد کردم و حرصم و خالی کردم بدون خداحافظی تماس و قطع کردم. صورتم و چرخوندم سمت پنجره و به خونه ها و درختا و مغازه هایی که با سرعت از جلو چشمم عبور میکردن خیره شدم. صدای بهزاد منو از غرق شدن نجات داد :_ کار درستی نکردی.........مریم نمیخواست به من آدرس بده، فقط زنگ زده بود به من بگه تو حالت خوبه تا از نگرانی در بیام..........من بهش اصرار کردم.........._ هر چقدرم که اصرار کنی اون نباید این کار و میکرد...........چشمشو از خیابون روبه روش گرفت و از گوشه ی چشم به من نگاه کرد و با پوزخندی گوشه ی لب جواب داد :_ ظاهرا از کاری که کرده زیاد هم ناراضی نیستی ، چون بدون هیچ مقاومتی باهام اومدی.........دوباره حرص دادن منو شروع کرده بود، با اینکه دلم میخواست بزنم لت وپارش کنم ولی چون تجربه ثابت کرده بود که این روش نتیجه ی مطلوبی نداره،از روش خودش استفاده کردم ، به خودم مسلط شدم و با خونسردی جواب دادم :_ اگه تو بچه ی خوبی باشی و کاری به کارم نداشته باشی، مگه من مریضم که بخوام تو این وضعیت عجیب غریب تنها زندگی کنم.........یه پوزخند عصبی زد و دوباره حواسشو داد به رانندگیش ، زده بودم به هدف، دیگه تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.برعکس چیزی که من فکر میکردم هیچ چیز مثل سابق نشده بود ، بهزاد حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزد و بیشتر اوقات یا میرفت بیرون و یا تو اتاقش بود و ما فقط موقع شام و ناهار همدیگه رو میدیدیم که اونموقع هم اینقدر قیافه ش تو هم بود و نگاهش غمگین که حتی یه لقمه هم با آرامش از گلوم پایین نمیرفت،نمیخواستم بهزاد و اینجوری ببینم ،من بهزاد و دوست داشتم ولی به روش خودم ، حتی گاهی دوست داشتم بغلش کنم ولی بازم به روش خودم ، چون نمیخواستم جوگیر بشه یا چیز دیگه ای.............من فقط یه شونه میخواستم که سرمو روش بذارم تا آروم بشم ،تا دلم قرص بشه ، ولی اون انتظاراتش بالا بود پس ترجیح میدادم فاصله مو باهاش حفظ کنم ، دوست داشتم باهاش صحبت کنم و بپرسم که با این جور زندگی کردن قراره به کجا برسیم؟ ولی جرات پرسیدن اینو هم نداشتم، دیگه نمیتونستم این وضعیت و تحمل کنم مطمئنا من زنده نمونده بودم که روزهای زندگیم که حالا مطمئن بودم یه هدیه ی ویژه از سوی خداست رو به بیهودگی بگذرونم. این یه فرصت دوباره بود که اگه از دستش میدادم قطعا برای بار سوم بهم داده نمیشد. من انتخاب شده بودم و باید ثابت میکردم که ارزش اینکه انتخاب بشم و داشتم. یه شب قبل از خواب کنار پنجره ی اتاقم نشسته بودم و در حالیکه به باغ خیره شده بودم به این مسائل فکر میکردم ، کاری که این چند وقت کار هر روزم بود ، با این تفاوت که الان باد ملایم پاییزی میوزید و همه چیز به نظرم زیباتر میومد و آرامش خاصی رو حس میکردم، چشمام و بستم و زیر لب زمزمه کردم :_ خدایا ...........بهم بگو باید چیکار کنم؟..........اگه تقصیر منه که بهزاد اینجوری شده بهم بگو، اگه من باید کاری بکنم که اوضاع تغییر کنه بهم بگو............اگه از به وجود آوردن این شرایط هدف بخصوصی داری که میدونم داری ، بهم بگو..............فقط یه نشونه میخوام............فقط همین..............یه نشونه بهم بده تا تو رو کنار خودم احساس کنم............تا بدونم که تو هر لحظه با منی و منو یادت نرفته، تا بهم ثابت بشه که جزو فراموش شده ها نیستم ، بلکه جزو اونایی هستم که برات خاص بودن که منو تو این موقعیت قرار دادی............بهم بگو...............و چشمام و باز کردم ، از چیزی که جلوی چشمم میدیدم خشکم زده بود و بی اراده اشکام شروع به باریدن کردن ، نمیتونستم چیزی رو که میدیدم باور کنم ، خدا برام نشونه فرستاده بود ، خدا به حرفام گوش کرده بود و بهم اهمیت داده بود ، چیزی که جلوی چشمم بود زیباترین چیزی بود که در تمام عمرم دیده بودم ، یه آسمون پر از ستاره ، ستاره ها به قدری زیاد بودن که وقتی سرتو میچرخوندی تا همشونو ببینی سرت گیج میرفت ...........فوق العاده بود، مطمئنم هیچ کس تا حالا با چشم غیر مسلح همچین چیزی ندیده ، کی باورش میشه این آسمون تهران باشه ، تهرانی که تا چند وقت پیش تا بالای سر خودت بیشتر و نمیتونستی ببینی............خدا رو با تموم وجودم حس میکردم ، نزدیکتر از هر وقت دیگه ای...............خدا برام نشونه فرستاده بود، حالا نوبت من بود که بهش ثابت کنم ارزش توجهی رو که بهم کرده دارم.......
 
تصمیمم رو گرفتم، باید از همین الان شروع میکردم، رفتم پشت در اتاق بهزاد یه نفس عمیق کشیدم و در زدم ، به محض اینکه اجازه ی ورود داد در و باز کردم و رفتم داخل ، تو تختش خوابیده بود ، مثل همیشه یه بالش تو بغلش بود و زیر دست و بالش در حال له شدن بود ، با صدا زدم زیر خنده و با قدمهای بلند رفتم سمت پنجره و بازش کردم :_ بهزاد بیا اینجا...........باید اینو ببینی...........با تلخی جواب داد :_ چیو ؟برگشتم طرفش و با سماجت پامو کوبیدم رو زمین :_ بیا دیگه.........با همون لحن جواب داد :_ خیلی خوب ............ روتو برگردون تا شلوار بپوشم ............با خجالت برگشتم سمت پنجره و صبر کردم تا اومد کنارم وایستاد،_ بهزاد آسمون و ببین.........تا حالا اینهمه ستاره دیده بودی؟جوابی نداد، ولی من تصمیم رو گرفته بودم باید هر جوری شده از دلش در میاوردم، به هر قیمتی، دستم و حلقه کردم دور بازوش و سرمو تکیه دادم بهش :_ بهزاد تو رو خدا از من ناراحت نباش...........بازم سکوت کرد ولی انگار این پا و اون پا میکرد که یه چیزی بگه، بعد از یه کم تعلل بالاخره با صدای ضعیفی گفت :_ کیانا برو تو اتاقت بگیر بخواب..........._ تا نگی از دستم ناراحت نیستی نمیرم._ از دستت ناراحت نیستم ، برو............همونجور که بازوش تو دستم بود برگشتم و با لبخند بهش خیره شدم :_ بچه گول میزنی؟...........باید بخندی........نگاهشو دوخت به صورتم و به سکوتش ادامه داد، طرز نگاهش خیلی مظلومانه بود و رنجش و میشد تو عمق نگاهش حس کرد ، برای در آوردنش از اون حالت دستم و بردم سمت موهاش و با لبخند موهای به هم ریخته شو مرتب کردم :_ بهزاد بیخیال.............همینطور با بهت به کارام نگاه میکرد و هیچی نمیگفت، یه دفعه یه خنده ی عصبی کرد و صورتش و برگردوند طرف پنجره :_ میدونی چیه؟............از دخترایی که تا میتونن برات عشوه میان و همین که خواستی بهشون نزدیک بشی میگن نیا جلو، حالم به هم میخوره..........باورم نمیشد این حرفا رو بهم زده باشه، ازش فاصله گرفتم :_ بهزاد من همچین آدمیم؟............من برات عشوه اومدم؟..........من فقط میخواستم مثل دو تا دوست باشیم نه مثل دو تا غریبه که سایه ی همو با تیر میزنن..........ولی اگه تو در مورد من همچین فکری میکنی واقعا برات متاسفم...............و خواستم با سرعت از اتاق خارج بشم که اون زودتر بازومو گرفت و از بین دندونای کلید شده ش گفت:_ چی میخوای از جونم؟اشکم در اومد :_ من؟..........من هیچی ازت نمیخوام............_ چرا اینقدر اذیتم میکنی کیانا؟گریه م شدت بیشتری گرفته بود :_ بهزاد؟ ............منو تو بغلش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:_ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟............بهش اجازه دادم دق دلیاش و اینجوری خالی کنه و اونم بی هیچ حرکتی منو تو بغلش گرفته بود و فقط هر از چند گاهی با دستاش بیشتر فشارم میداد، نمیدونم چند دقیقه بود که به این حالت مونده بودیم ولی انگار اصلا خیال ول کردنمو نداشت ، برای اینکه به خودش بیارمش زیر لب صداش کردم :_ بهزاد ؟...............یه فشار محکم دیگه بهم داد و با سرعت از اتاق زد بیرون و من موندم و حس جدیدی که بهش دچار شده بودم، سر تا پام میلرزید، تا به حال همچین آغوشی رو تجربه نکرده بودم ، میدونستم که بهزاد به خاطر اینکه انتخاب دیگه ای نداره اینقدر به رابطه با من مصره ولی باید یه فرصت به خودم و خودش میدادم ولی اونم باید قبول میکرد که ازم توقع بیجا نداشته باشه ، هیچ دختر و پسری تو هیچ جای دنیا برای اولین رابطه با هم نمیخوابن، اول همدیگه رو محک میزنن تا ببینن اصلا میتونن همدیگه رو تحمل کنن یا نه؟ هر چقدر که در مورد این مسائل ندونم حد اقل اینو میدونم ، ولی خودمونیم آغوشش یه جوری بود........یه جور باحالی........... از خجالت این فکر سرمو انداختم پایین و یه لبخند عصبی زدم ، اوففففففففف...........بهتره برم بخوابم ،شاید فردا صبح بهش بگم، ولی چه جوری؟من اصلا روم نمیشه، کاش خودش موضوع و پیش بکشه...............موقع صبحونه هرچقدر منتظر بهزاد موندیم نیومد، حدس زدم شاید دیشب دیر اومده باشه و هنوز خواب باشه ، از آرش خواستم بره ببینه اگه بیداره صداش بزنه ولی آرش گفت تو اتاقش نیست ، با سرعت از جام بلند شدم و با دلواپسی شماره شو گرفتم، بعد از چند تا بوق قطع شد، دوباره که شماره شو گرفتم گوشیشو خاموش کرده بود ...........با این کارش خیالم یه کم راحت شد،حداقل میدونستم حالش خوبه ، احتمالا تو قهره .............هر جور مایله........اگه دوست داره میتونه تا هر وقت دلش بخواد قهر کنه چون کسی نازش و نمیخره..............خودمم میدونستم این افکارم از ته دل نیست ولی از ته دل هم که نباشه سرم بره نازش و نمیکشم.بعد از ظهر وقتی داشتیم با آرش نقاشی میکشیدیم متوجه شدم آرش زیاد حال نداره و صورتش هم قرمز شده،به پیشونیش که دست زدم فهمیدم تب داره ، همش تقصیر من بود، با اینکه میدیدم هوا داره سرد میشه اما به فکر لباس مناسب براش نبودم و هنوز لباسای تابستونی تنش بود، بغلش کردم و بردم بالا رو تخت خوابوندمش، هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کرد، تصمیم گرفتم براش سوپ درست کنم ، اما لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت ، پارچه ی خیس رو پیشونیش گذاشتم ولی اثری نداشت. باید بهش تب بر میدادم ، چون نمیتونست قرص بخوره ، پودرش کردم و تو آب حلش کردم و با تمام تلخیش مجبورش کردم بخوره و خودم پاشویه ش کردم، خیلی وقت بود که هوا تاریک شده بود اما من اینقدر حواسم پرت آرش بود که گذشت زمان و یادم رفته بود و اصلا نمیدونستم ساعت چنده ، از شدت تب شروع کرده بود به هذیون گفتن، با گریه به موهای خیس از عرقش دست کشیدم :_ آرش؟.........عزیز دلم؟..........حالت خوب میشه.........چیزی نیست ..........قول میدم..........سریع بوسیدمش و شماره ی بهزاد و گرفتم اما گوشیش هنوز خاموش بود ، زیرلب فحشش دادم:_ دیوونه ی........احمق.........به ساعت نگاه کردم، باورم نمیشد، ساعت از 10 شب گذشته بود و توی تمام این مدت آرش تو تب داشت میسوخت، یاد چیزایی که در مورد خطرات تب بالا خصوصا واسه بچه ها شنیده بودم افتادم و تمام تنم از ترس لرزید، دوباره با گریه پاشویه ش کردم و زیر لب دعا خوندم، قرص باید کم کم اثر میکرد پس چرا هیچ خبری نبود؟ از صدایی که از حیاط اومد از جا پریدم :_ خدا کنه بهزاد باشه........و با سرعت در حالیکه اصلا نمیتونستم گریه مو کنترل کنم خودمو به طبقه ی پایین رسوندم، هنوز از پله ها کامل پایین نیومده بودم که بهزاد از در وارد شد،از همونجا با گریه فریاد زدم:_ کدوم جهنمی بودی؟........ولی گریه بهم امون نداد تا بتونم ادامه بدم و فقط با هق هق دستامو تکون میدادم ، گریه و ترس از دست دادن آرش توام با هم باعث شده بود نتونم نفس بکشم و توی اون شرایط سعی میکردم به بهزاد بفهمونم که حال آرش بده ولی نه صدام در میومد و نه نفسم، فقط یه صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد، بهزاد با نگرانی خودش و بهم رسوند:_ شششش......آروووم .......نفس بکش ........آروم نفس بکش........چیزی نیست................آروووم......سعی میکردم کاری که میگه رو بکنم اما نمیتونستم و بدتر نفسم گیر میکرد و گریه م شدت بیشتری گرفته بود،منو نشوند رو مبل و خودش با سرعت رفت تو آشپزخونه و چند لحظه بعد با یه پاکت برگشت :_ بیا تو این نفس بکش........آفرین.........ادامه بده.......با این کار کم کم داشتم آروم میشدم، با بیحالی در حالیکه نفس نفس میزدم دهنمو از تو پاکت بیرون آوردم و بریده بریده بهش گفتم :_ آرش.....آرش داره .....میمیره.......برو بالا.......با تعجب بهم خیره شده بود اما یه دفعه با سرعت از جاش بلند شد و پله ها رو دو تا یکی رفت بالا .........نفسم که جا اومد با نگرانی رفتم بالا ولی بهزاد داشت با عجله از اتاق بیرون میومد، روبه روی من وایستاد و تند تند گفت :_ وان و پر از آب کن و ببرش اون تو، باید هر جور شده دمای بدنشو پایین بیاری.........من زود برمیگردم...........فرصت نکردم چیزی بگم چون مثل برق از پله ها رفت پایین و بعدشم صدای در ساختمون اومد، حتما داشت میرفت دنبال دارو، با سرعت وان و پر از آب کردم و لباسای آرش و که از شدت خیسی به تنش چسبیده بود در آوردم ، دستم در اثر تماس با بدنش داشت میسوخت، بغلش کردم وآروم گذاشتمش تو وان، برای اینکه سرشو راحت بالاتر از آب بگیرم خودم هم با لباس رفتم داخل وان و سرشو گرفتم تو بغلم و آروم زیر گوشش زمزمه کردم :_ تو باید حالت خوب شه.......باید........وگرنه من میمیرم.........ثانیه شماری میکردم که بهزاد برگرده و بالاخره بعد از گذشت مدتی که به نظر من یکسال میومد برگشت، وقتی منو توی اون حالت دید اول با تعجب بهم خیره شد ولی بعدش سریع یه حوله آورد و آرش و پیچید توش و برش گردوند تو اتاق ، منم با همون وضعیت باهاش همراه شدم ، یه آمپول بهش زد و ازم خواست براش لباس بیارم، میخواستم لباساشو بهش بپوشونم که ازم گرفت و گفت :_ برو لباسای خودتو عوض کن ........خواستم مخالفت کنم که پیش دستی کرد و گفت :_ اگه نمیخوای تو هم مریض شی برو ..........خوب؟ ..........یالا............سریع لباسامو عوض کردم و برگشتم اتاق آرش و رو به بهزاد گفتم :_ من چیکار باید بکنم؟نگاهش که بهم افتاد با کلافگی سرشو تکون داد و تقریبا سرم داد کشید :_ کیانا برو موهاتو خشک کن...........من حواسم به آرش هست..........کاری نیست که تو بخوای بکنی...........با بغض بهش نگاه کردم:_ حالش خوب میشه؟دوباره به آرش نگاه کرد و گفت :_ امیدوارم.........باید تا چند دقیقه دیگه تبش پایین بیاد،..........طبیعتا........رفتم طرف دیگه ی تخت نشستم :_ آرش داشت میمرد.........منم هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم.........اونوقت تو ؟.........سرمو با شماتت تکون دادم و به آرش خیره شدم ، بهزاد هم ساکت به یه گوشه نگاه میکرد و ظاهرا هیچ جوابی برام نداشت، اتاق و سکوت بدی فرا گرفته بود ، تصمیم گرفتم خودم سکوت و بشکنم و جو رو عوض کنم :_ بهزاد من خیال دارم به خودمون یه شانسی بدم...........سرشو آورد بالا و با استفهام بهم خیره شد ،_ البته اگه تو هنوزم بخوای...........و اگه قبول کنی ازم چیز نامعقولی نخوای؟..........سکوتش و شکست :_ منظورت چیه؟یه دفعه خجالتم به اوج خودش رسید و از جا بلند شدم و در حالیکه دستم و میبردم تو موهام با خجالت گفتم :_ هیچی بابا..........اصلا معلوم نیست تو این شرایط این چرت و پرتا چیه؟............تو برو بخواب من حواسم به آرش هست، اگه خدای نکرده حالش بد شد میام صدات میکنم..........بلند شد و اومد طرفم :_ جواب منو بده.........روشن بگو ببینم منظورت چیه؟هول شده بودم :_ اومممممممم..........ااااااااا.. ...........برای اینکه استرسم کم بشه یکی از اون لبخند های نادرشو تحویلم داد :_ چرا میترسی؟.......... خوب حرف بزن دیگه........سرمو تا پایین ترین حد ممکن انداختم پایین و با صدای لرزونی جواب دادم:_ منظورم مثل اوناییه که......... نامزد میشن...........برای اینکه........اممممم..........همدیگ ه رو محک بزنیم.........البته اگه تو بخوای؟.......اصلا بیخیال شو تو رو خدا........با صدای بلند زد زیر خنده ، سرمو گرفتم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ، وسط خنده هاش گفت :_ تو چقدر بامزه خجالت میکشی............مگه مریضم که بیخیال بشم........و جوری بهم نگاه کرد که تمام وجودم لرزید و تو دلم به خاطر همچین پیشنهادی به خودم لعنت فرستادم..........._ اوووومممم......ببینم تو شام خوردی؟این بیشترین کاری بود که میتونستم برای منحرف کردن ذهنش انجام بدم ، انگار زیاد هم موفق نبودم چون با همون نگاه خاص بهم خیره مونده بود :_ نه........اتفاقا خیلی هم گشنمه، بیا با هم بخوریم.........و دستمو گرفت و منو با خودش به سمت در کشوند._ من پیش آرش میمونم........ممکنه حالش بد بشه......بدون توقف به راهش ادامه داد:_ حالش بد نمیشه...........قلبم داشت با شدت میکوبید و همش خدا خدا میکردم قضیه فقط به شام خوردن ختم بشه،به آشپزخونه که رسیدیم منو به دیوار تکیه داد و در حالیکه شونه هامو گرفته بود رو به روم قرار گرفت ، باز هم با سعی بچه گانه ای خواستم حواسشو پرت کنم :_ برا شام چیزی درست نکردم.......ولی سوپی که برا آرش درست کرده بودم مونده ......... الان گرمش میکنم بخوریم .........ظاهرا اصلا صدای منو نشنید چون در حالیکه نگاهش روی تک تک اعضای صورتم میلغزید گفت :_ کیانا تو نامزد منی......... خوب؟منتظر بود که حرفشو تایید کنم، با گیجی سرمو به علامت تایید تکون دادم ،_ من صبر میکنم تا تو آمادگی پیدا کنی........ _ اوهوم........._ ولی عزیزم اینو بدون که هیچکس همینجوری و رو هوا آمادگی پیدا نمیکنه........اوکی؟بدون اینکه معنی حرفشو کامل درک کنم باز هم سرمو تکون دادم ، که باعث شد حالت صورتش عوض بشه و یه لبخند تحویلم بده :_ آفرین.........و در حالیکه به لبهام خیره مونده بود ، یه دستشو یه طرف صورتم قرار داد و انگشت شستش و رو لبم کشید و بعد آروم لبامو بوسید، تمام بدنم گر گرفته بود ، بعد از مدت کوتاهی لبشو جدا کرد و با سوال به چشمام خیره شد :_ هووووم؟.........سرمو با خجالت انداختم
پایین و به طرفین تکون دادم :_ نه...........به نظر میومد معنی کلمه ی نه رو درک نکرده چون با لبخند موهامو کنار زد و دوباره لباشو گذاشت رو لبام و محکمتر از قبل شروع کرد به بوسیدنم ، داغ شده بودم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کرد.........فقط خودمو سپرده بودم به دستش که هر کاری میخواد بکنه ، هر لحظه شدت بوسه هاش بیشتر میشد و من احساس میکردم دوست دارم به کارش ادامه بده ، با یه دستش موهامو نوازش میکرد و دست دیگه ش کمرمو محکم نگه داشته بود، با این که دوست داشتم با دستام که بلاتکلیف اطراف بدنم آویزون بود دو طرف کمرشو بگیرم و به این شکل تعادلم و حفظ کنم ولی از شدت خجالت روم نمیشد این کارو بکنم ، بالاخره ولم کرد و در حالیکه یه دستشو به دیوار بالای سرم تکیه میداد، لباشو در فاصله ی یک میلیمتری لبم نگه داشته بود، جوری که اگه تکون میخوردم دماغم میرفت تو چشمش ، با تمام سعیی که کردم تا از این فکر خنده م نگیره نتونستم به طور کامل کنترلش کنم و لبخند محوی رو صورتم نقش بست که باعث شد بهزاد فکر کنه علتش اینه که از بوسه ها خوشم اومده چون اونم لبخند زد، البته پر بیراه هم فکر نکرده بود ، _ خوب حالا نوبت توئه...........با تعجب بهش خیره شدم :_ چی؟............._ حالا نوبت توئه که نامزدتو ببوسی ، چون متوجه شدم که خجالت میکشی..........برای اینکه بهش عادت کنی باید خودت شروع کنی ...........یه خنده ی عصبی زدم و با شدت کنارش زدم :_ برو ببینم...........زیر گاز و روشن کردم و شروع کردم به هم زدن محتویات قابلمه که متوجه شدم یه نفر از پشت بغلم کرده و داره گردنم و میبوسه :_ بهزاد میشه بس کنی ؟...........داری از حدش میگذرونی ها........لباشو به گوشم چسبوند :_ من از حدش نمیگذرونم..........تو وقتی قبول کردی نامزدم باشی باید همه ی اینا رو هم باهاش قبول کنی.......و با لحن شوخی اضافه کرد:_ اینا اصول اولیه ی نامزد بازیه..........بحث باهاش بیفایده بود ، گلی بود که خودم به سرم زده بودم ، _ حالا اگه میشه ولم کن میخوام سوپ و بکشم......._ به من نگاه کن.........سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم، صورتش چسبیده بود به موهام ،_ اگه میخوای ولت کنم باید ببوسی.......به نظر نمیرسید به هیچ طریقی کوتاه بیاد،مونده بودم چیکار کنم، نمیخواستم با داد و بیداد و دعوا همه چیز و به هم بریزم، در یک تصمیم ناگهانی از روی ناچاری بهش گفتم :_ چشماتو ببند .......یه لبخند جذاب زد و چشماشو بست، به لباش خیره شدم ، یعنی باید اینکار و میکردم؟ گونه هام حسابی داغ کرده بود و قلبم وحشیانه میکوبید، هر چقدر بیشتر به لباش خیره میموندم بیشتر وسوسه میشدم که امتحانش کنم، تا الان فقط اون امتحان کرده بود و من بیحرکت میموندم، حالا وقتش بود که من امتحان کنم بوسیدن لبای یه مرد چه حسی داره....... آروم لبامو رو لباش گذاشتم و مزه ش کردم و به همون آرومی لبامو ازش جدا کردم.........خوب بود.........جوری که دوست داشتم دوباره اینکار و بکنم، ولی هنوز اونقدر عقلمو از دست نداده بودم که عملیش کنم، آروم چشماشو باز کرد و خواست دوباره بوسیدن و شروع کنه ، _ بهزاد لطفا ولم کن..........الان خیلی وقته آرش و ول کردیم به امون خدا..........با سر تایید کرد و دستاشو از دورم برداشت ، سوپشو گذاشتم رو میز و مال خودمو ورداشتم که برم بالا پیش آرش بخورم، آرش تبش قطع شده بود و چشماشو باز کرده بود، با خوشحالی رفتم به طرفش:_ عزیزم حالت خوبه؟.........چرا بیدار شدی؟_ خوابم نمیاد........_ آقای دکتر عجب معجزه ای کرده ! ..........قربونت برم، میخوای برات قصه بگم تا بخوابی؟با ترس بهم نگاه کرد :_ دکتر؟.........من از دکتر میترسم........با صدای بلند زدم زیر خنده :_ عزیزم دکتر بهزاده.........ببینم از بهزاد میترسی؟_ نه از بهزاد نمیترسم.......از دکتر میترسم.......نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم ، ظاهرا آرش تا بهزاد و با روپوش سفید و تو بیمارستان نمیدید باورش نمیشد که بهزاد دکتره، کنارش دراز کشیدم و براش قصه گفتم تا خوابش ببره ولی بیفایده بود، خودم داشت خوابم میبرد ولی آرش همچنان مشتاقانه منتظر بود که ادامه بدم ،حالا آرش رو تخت نشسته بود و سعی میکرد موهامو ببافه و من چشمام داشت میرفت رو هم که متوجه شدم در باز شد و بهزاد اومد داخل، به محض ورود با عصبانیت و صدای بلند گفت :_ کیانا داری چیکار میکنی؟..........بلند شو ببینم،میخوای مریض شی؟از شدت خواب آلودگی نا نداشتم جوابشو بدم ، اومد کنارم و تکونم داد :_ خانوم خانوما پاشو برو سر جات بخواب.......کیانا ..........با تواما.......با غرغر گفتم :_ ولم کن بزار بخوابم........صدای آرش و شنیدم که با لحن بچه گونه ش گفت :_ چرا نمیذاری بخوابه؟_ چون تو مریض شدی ........اگه اینجا بخوابه اونم مریض میشه...........بلند نمیشی نه؟........باشه.......متوجه شدم که بدنم از رو تخت بلند شد اما اون قدر گیج خواب بودم که تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودمو یه کم جابجا کنم تا راحت تر تو آغوشش بخوابم.......صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم بهزاد کنارم خوابیده و رو میز پاتختی پر از ته سیگاره، از حرص دودستی تکونش دادم و داد زدم :_ پاشو ببینم......_ هوووووممممممم؟.........._ یالا پاشو ببینم............تو تو تخت من چیکار میکنی؟........ها؟بدون اینکه چشماشو باز کنه سرشو بیشتر تو بالشش فرو کرد و از لای لبای بسته ش گفت:_ مثل اینکه یادت رفته؟.........ما دیشب نامزد کردیم......._ چه غلطی کردماااااا..........من یه کلمه ی نامزد از دهنم پرید بیرون.......حالا تو هی بگو..........تازه من گفتم مثل اونایی که نامزدن.......نگفتم ما نامزدیم..........هیچ تکونی نخورد، انگار اصلا حرفامو نشنید ،_ با تو بودماااا.........واقعا که........و در حالیکه از جام بلند میشدم با صدای بلند ادامه دادم :_ تازه من به نامزدم هم اجازه نمیدم تو تختم بخوابه............فهمیدی آقا؟............زیر لب غرغر کرد:_ بشین تا نخوابه........جیغ کشیدم :_ فکر کردی نمیشنوم چی میگی؟...........من کاری که گفتم و میکنم........_ منم میشینم نگات میکنم......._ اگه مردی پاشو رودررو حرفاتو بزن نه اینکه از زیر پتو غرغر کنی...............ای وای......آرش و یادم رفته؟........لباسمو انداختم زمین و با سرعت از اتاق رفتم بیرون...........آرش تو اتاقش نبود، تو هال و آشپزخونه و هیچ جای دیگه هم نبود، با دلواپسی رفتم تو حیاط که دیدم لبه استخر نشسته و داره پاهاشو با یه ریتم منظم تکون میده ، عجیب بود ، چرا مثل هر روز صبح نیومده بود منو بیدار کنه تا براش صبحونه درست کنم ،_ آرش؟........تو اینجا چیکار میکنی؟نگرانت شدم؟فقط بهم نگاه کرد و هیچی نگفت، به نظر خوشحال نمیومد ، رفتم کنارش نشستم :_ چی شده عزیزم؟بهم نگاه کرد و با بغض گفت :_ چرا بهزاد پیش تو خوابیده بود؟........اون دیشب نذاشت تو پیش من بخوابی تا خودش پیشت بخوابه؟خیلی شوکه شده بودم ، حتما صبح آرش اومده که منو بیدار کنه و دیده که من پیش بهزاد خوابیدم و بی سر و صدا رفته، تازه معلوم نیست تو چه شرایطی بودیم، از کجا معلوم بهزاد بغلم نکرده باشه، دوست داشتم بهزاد و به خاطر این بی فکریش خفه کنم ، هول هولکی جواب دادم:_ نه عزیزم........تو دیشب خیلی مریض شده بودی، اگه من پیشت میخوابیدم ازت مریضی میگرفتم ، برا همین بهزاد میخواست که پیش تو نخوابم.........._ پس چرا خودش پیش تو خوابیده بود؟مونده بودم جوابشو چی بدم، تو جواب دادن به یه بچه ی 5-6 ساله مونده بودم ،_ اوممم........عزیزم بریم صبحونه درست کنیم؟من خیلی گشنمه............تو گشنه ت نیست؟......تازه بعدش هم باید بریم برات کلی لباسای زمستونی بگیریم .......میبینی هوا چقدر سرد شده؟.........تو الان سردت نیست؟_ چرا هم سردمه هم گشنمه........خوشحال از اینکه تونستم حواسشو از اون قضیه پرت کنم بلند شدم و گفتم :_ پس بدو بریم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.........صبح به این زودی نباید با این لباسای کم میومدی تو حیات........تو هنوز مریضیت خوب نشده.........موقع صبحونه درست کردن و خوردن همش تند تند حرف میزدم تا آرش دیگه ازم سوالای سخت سخت نپرسه ، پشت میز نشسته بودیم که بهزاد هم اومد داخل و نشست ، با اخم رومو ازش برگردوندم،_ کیانا این بچه بازیا چیه؟.........تو نمیخوای بزرگ شی؟_ آرش لقمه برات بگیرم؟_ من از قهر و اینجور لوس بازیا خوشم نمیاد........._ خوب خوشت نیاد ............مشکل خودته........._ دواهای آرش و دادی؟_ تو که چیزی نگفتی........_ تو هم نباید بپرسی؟............باید سر وقت دواهاشو بخوره...........آرش زود صبحونه تو بخور تا دواهاتو بدم بهت......._ من دوا نمیخوام............._ چرا عزیزم باید بخوری...........بیصدا به بحث آرش و بهزاد نگاه میکردم، احساس میکردم بغض گلومو گرفته، انتظار نداشتم بهزاد اینجوری باهام حرف بزنه، حد اقل بعد از اتفاقاتی که دیشب افتاده بود و بعد از بوسه هایی که بهش داده بودم ، حس میکردم دستمالی هستم که بعد از استفاده دور انداخته شده ، آقا بهزاد الان وقتش نبود که دور بندازیش ، هنوز که استفاده ی اصلیتو ازش نکردی ، ولی همون بهتر که الان خودتو نشون دادی.........برای اینکه اشکام جلوی بهزاد جاری نشه با سرعت از پشت میز بلند شدم و رفتم تو اتاقم ، تنها کاری که ازم برمیومد گریه بود ، من چقدر احمق بودم ، چقدر ساده ............در باز شد و بهزاد اومد داخل........._ برو بیرون........اومد کنارم نشست و سرشو انداخت پایین :_ کیانا به خدا اعصابم از جای دیگه ای خورده.........نمیخواستم ناراحتت کنم، ببخشید........._ برو بیرون ، ازت متنفرم..........سرشو بالا گرفت و با لبخند گفت :_ نه نیستی.........مگه میشه از من متنفر بود؟.......به این خوشتیپی و مهربونی..........._ مهربون؟تو؟............مطمئنی سرت به جایی نخورده؟دستشو انداخت دورم :_ من دیشب اصلا نتونستم بخوابم، تازه داشت خوابم میبرد که تو شروع کردی به داد و بیداد........و اینا باعث شد از دنده ی چپ بلند شم..........معذرت میخوام.........._ چرا نتونستی بخوابی؟_ از دست تو؟یه کم خودمو ازش جدا کردم :_ من؟............مگه چیکارت کرده بودم؟با لبخند به صورتم زل زد و گفت :_ خیلی بده آدم یه نامزد داشته باشه و نتونه باهاش کاری بکنه، مثل اینه که صاحب یه دوچرخه ی خوشگل شده باشی و اجازه نداشته باشی سوارش بشی ، فقط باید نگاهش کنی و بهش دست بکشی..........تازه برا دست کشیدن به دوچرخه ت هم باید کلی منت بکشی..........سرمو انداختم پایین :_ بهزاد خیلی بی ادبی.........یه خنده ی بلند سر داد :_ اما من به همین دست کشیدن با منت هم راضیم.........البته فعلا ، تا وقتی که دوچرخه کوچولوم آمادگی سوار شدن و پیدا کنه.........از خجالت دوست داشتم آب بشم برم تو زمین ، زل زد به یقه م و تا جایی که باز بود شروع کرد به بوسیدن ، تمام رگهای بدنم ضربان میزدن، منو خوابوند رو تخت و به کارش ادامه داد ، انگار فهمیده بود نمیخوام پایین تر بره چون از همون جا با بوسه های محکم و سریع اومد بالاتر و وقتی به لبهام رسید مکث کرد :_ میخوام ببینمت.......از وحشت چشمام گرد شده بود :_ چی؟............خواهش میکنم بس کن..........دستشو برد سمت لباسم :_ فقط میخوام ببینم ، کاریت ندارم..........اشکام در اومد :_ بهزاد تو رو خدا............من جلو مامانم هم لباسم و در نمیارم........._ اون مادرته ولی من شوهرتم.........._ تو شوهر من نیستی..........بهزاد ولم کن...........ولی خیلی دیر شده بود چون با یه حرکت لباسمو در آورد و زل زد به بدنم ،_ خیلی خوشگلی..........خیلی.........بوسه های تموم نشدنیشو از گردنم شروع کرد و پایین رفت، حالا فقط خجالت نبود ،حرکت تحریک کننده ی دستاش روی نقاط مختلف بدنم و بوسه های آتشینش باعث شده بود حرارت بدنم بزنه بالا و قدرت هر گونه اعتراض یا عکس العملی ازم گرفته بشه ، به سختی فقط تونستم با ناله بگم :_ بهزاد تو قول دادی.........یه دفعه متوقف شد نفسهای گرم و عصبیشو رو شکمم حس میکردم ، آرومتر از قبل با التماس گفتم: _ تو قول دادی.........خودشو پرت کرد رو تخت و زل زد به سقف :_ لباستو بپوش.........اصلا قادر نبودم کاری رو که ازم میخواد انجام بدم، لباسمو برداشتم و گرفتم روی خودم ، با صدای گرفته ای ادامه داد :_ لطفا برو بیرون........اگه میخوای دوباره نیام سراغت........تهدیدش کارساز بود ، با سرعت بلند شدم و لباسم و پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. وقتی میرفتم پایین یه حس عجیبی داشتم ،انگار دوست داشتم بازم ادامه بده ولی عقلم و و قلبم و وجدانم همه با هم میگفتن : غلط کردی. احساس سرزندگی میکردم ، رفتم جلوی آیینه ی قدی وایستادم و با خودم گفتم : _ یعنی خوشگلم؟............جواب مثبت بود ، _ آرش ............دواهاتو خوردی؟_ آره........ولی دوباره نمیخورم ها........._ حالا صبر کن تا دوباره بشه بعد..........بدو برو بالا به بهزاد بگو ما میخوایم بریم دنبال لباس زمستونی.........با خوشحالی دویید بره بالا ، طفلکی دلش واسه گردش لک زده بود عین خودم ، _ بهزاد گفت بدون من جایی نمیرید........._ ایششششش...........حالا نگفت کی میاد؟_ معنی اون ایش چی بود؟با ترس برگشتم سمتش :_ یعنی : اِ .....چه جالب............_ میشه بفرمایین لباس زمستونی از کجا میخواین گیر بیارین؟چقدر زود اتفاقایی که بینمون افتاده بود و فراموش کرده بود، _ از موبایل فروشی.........خوب از بوتیک دیگه........_ ولی خانوم خانوما بوتیک دارا فرصت نکرده بودن لباس زمستونی بیارن چون اونموقع تابستون بود که با عجله به دیار باقی شتافتند.........با خنده گفتم :_ خوب حالا یه چیزی پیدا میشه که.........هر چی باشه برا من از این لباسایی که تو آوردی بهتره........_ بهتره از این به بعد خنده هاتو کنترل کنی و اینقدر ناز نخندی........چون برات گرون تموم میشه.........چه خوش خیال بودم من که فکر میکردم اتفاقای چند دقیقه پیش و یادش رفته ، با اخم رومو برگردوندم و رفتم تا آرش و آماده کنم :_ ایشششششش.........._ یعنی چه جالب دیگه نه؟............خدا رو شکر که پشتم بهش بود تا خنده ی به قول خودش پر نازم و نبینه که تحریک بشه ............اونروز بعد از مدتها اوقات خوشی رو با آرش گذروندیم ،البته اوایلی که بیرون رفته بودیم بهزاد سعی میکرد از هر فرصتی که آرش حواسش پرته و جای دیگه ست استفاده کنه و منو ببوسه یا به قول خودش به دوچرخه ش دست بزنه،ولی بعد از اینکه کشوندمش یه گوشه و ازش خواهش کردم رعایت کنه و یه کمی هم براش خط و نشون کشیدم که اگه ادامه بده دیگه نه من نه اون، کمتر دور و برم میپلکید و حتی برام قیافه هم میگرفت و وقتی بهش نگاه میکردم با پوزخند روش و ازم برمیگردوند، ولی این چیزی نبود که بتونه روز قشنگ منو خراب کنه و باعث بشه من و آرش خوش نگذرونیم ، بهزاد و حرکاتش و نادیده میگرفتم ، این کار اونقدرام سخت نبود وقتی پسر بچه ی بانمکی مثل آرش باهات باشه که تمام حواستو جمع خودش کرده باشه.وقتی برگشتیم ازهمون دم در با آرش رفتیم تو آشپزخونه تا برای شام پیتزا درست کنیم چون آرش خیلی هوس کرده بود،مشغول درست کردن خمیر بودم که بهزاد اومد کنارم وایستاد و در حالیکه به نظر میرسید تو فکره به نقطه ای خیره موند، از این میترسیدم که بخواد دوباره سوژه ی مسخره ی نامزد بازی رو پیش بکشه و هوس بازی با دوچرخه به سرش زده باشه ، ولی سخت در اشتباه بودم چون بعد از لحظاتی سکوت گفت :_ چرا جواب تلفنای مریم و نمیدی؟........خیلی از دستت ناراحته.........._ خوب معلومه، چون باهاش قهرم...........ولی بهزاد همچنان تو فکر بود و به همون نقطه خیره مونده بود، کنجکاو شدم که چرا این موضوع باید اینقدر ذهن بهزاد و به خودش مشغول کنه:_ اینقدر برات مهمه که اینطوری تو فکر رفتی؟سرشو آورد بالا و با گیجی بهم خیره شد :_ چی؟.........نه.........تو فکر نیستم،موضوع یه چیز دیگه ست.........با نگرانی دست از کار کشیدم :_ چی شده ؟...........مریم حالش خوبه؟جواب یه پوزخند تکراری بود و :_ چرا خودت نمیری ازش بپرسی؟..........الحق که بچه ای...........و بدون گرفتن جواب از آشپزخونه رفت بیرون، با حرص، جوری که به گوشش برسه با صدای بلند گفتم :_ آقا بهزاد از چند متری اتاق خوابم رد نمیشی..............شوخی نیست،کاملا جدیه..........( این جمله یه نفر و یاد یه چیزی نمیندازه؟.......)ظاهرا عصبانیت من نتیجه ی برعکس داده بود چون صدای قهقهه ی بلندشو از داخل سالن شنیدم،با حرص خمیری که دستم بود و پرت کردم رو میز و با چنگ و دندون افتادم به جونش، خمیر که آماده شد مواد و ریخیتیم روش و گذاشتیمش تو فر، خواستم برگردم طرف در آشپزخونه که با دیدن ناگهانی بهزاد که تو چارچوب در وایستاده بود و داشت کتش و میپوشید از ترس خشکم زد و دستمو گذاشتم رو قلبم،_ من یه سرمیرم بیرون.........زود برمیگردم،کاری داشتی زنگ بزن.......میخواستم ازش بپرسم کجا میخواد بره و چرا صبر نمیکنه شام آماده شه و آیا میخواد ما رو شبونه اینجا تنها بذاره؟ ولی هیچکدوم از اینا رو نپرسیدم چون دوست نداشتم دوباره تاکید کنه که خیلی بچه م، بنابراین رومو برگردوندم تا مثلا ظرفا رو بشورم که شونه هامو از پشت گرفت وبا قدرت جوری فشار داد که حس کردم استخونام شکسته شد ، گونه مو محکم بوسید و زیر گوشم گفت :_ ناز نازی.........همین ، و بعدش با قدمهای بلند از آشپزخونه و بعدش هم از خونه زد بیرون ، مثلا میخواست با فشار دادن بازوهام و محکم بوسیدنم اون هم در حضور آرش زور بازوشو نشون بده و بگه من رئیسم و اگه دلم بخواد جلو هر کی هر کاری میکنم؟......شاممون و که خوردیم آرش به خاطر خستگی از گردش و ضعف از بیماری زود خوابش برد ، من هم از نبودن بهزاد و خواب بودن آرش استفاده کردم تا در مورد چیزی که چند روز بود بدجوری توجه مو جلب کرده بود و باعث کنجکاویم شده بود تحقیق کنم، اینکه چرا هیچ عکسی از همسر سابق بهزاد توی خونه نیست،من تقریبا همه جای خونه رو دیده بودم ولی هیچ اثری از عکس و حتی لباسا یا وسایل اون نبود،عکس پدر و مادرش تقریبا توی همه جای خونه به چشم میخورد، یه زن و مرد تقریبا 50 ساله ی خیلی شیک،ولی چی باعث شده بود بهزاد تمام آثار همسر سابقشو اون هم فقط بعد از دو سال از مرگش از خونه ش پاک کنه، هیچ وقت جرات نمیکردم اینو از خود بهزاد بپرسم چون مطمئنا فکر میکرد چه آدم فضولی هستم ، ولی خودم که میتونستم بگردم،حتما یه عکسی ازش تو خونه هست،از جایی که بیشتر از همه احتمال میرفت که به هدفم برسم یعنی اتاق بهزاد شروع کردم،کل کمد ها و کشوها و حتی زیر تخت و گشتم و در نهایت چیزی رو که میخواستم توی اعماق بلندترین طبقه ی کمد لباسی زیر یه عالمه وسایل و توی دور از دسترس ترین جای اون پیدا کردم ، یه آلبوم بزرگ خیلی قشنگ بود،با خوشحالی از اینکه به هدفم رسیدم روی تخت نشستم و با لبخند بازش کردم ، چیزی که میخواستم رو توی صفحه ی اول و به محض باز کردن آلبوم پیدا کردم ، یه عکس زیبا از یه دختر بلوند و بور و فوق العاده قدبلند، حقیقتا زیبا بود و دقیقا نقطه ی مقابل من ، اون بلوند و قد بلند بود و من مو مشکی و در مقابل اون قد کوتاه ، البته تا اونروز فکر میکردم جزو دخترای قدبلند محسوب میشم ولی در برابر اون که فقط چند سانتی از بهزاد کوتاهتر بود قد کوتاه بودم، پس سلیقه ی بهزاد اینه ، من نمیتونم باب سلیقه ش باشم وقتی همسری که انتخاب کرده این شکلیه ، از ژستهایی که تو عکسا گرفته بودن و طرز نگاهشون به همدیگه مشخص بود که خیلی هم همدیگه رو دوست دارن ، غرق تماشا کردن عکسا بودم که با صدای بهزاد از جا پریدم ،_ کیانا؟فوری آلبوم و پشت سرم قایم کردم و هول هولکی پرسیدم:_ کجا رفته بودی؟_ رفته بودم دنبال تحقیق درباره ی جراحی قلب...........ببینم اون چیه پشت سرت قایم کردی؟_ جراحی قلب؟...........برای چی؟_ جریانش مفصله، برات میگم..........اونی که پشت سرت قایم کردی رو بده ببینم........... سرمو با شدت به طرفین تکون دادم ولی با یه حرکت خودشو بهم رسوند و به راحتی آلبوم و ازم گرفت،به محض اینکه چشمش به آلبوم افتاد حالت نگاهش عوض شد، با قدمهای نامنظم خودش و به تخت رسوند و گوشه ی تخت نشست و آروم صفحه ی اول آلبوم و باز کرد،درخشیدن اشک و تو چشماش میشد دید ، حسابی گند زده بودم،_ بهزاد واقعا معذرت میخوام.........من .......کنجکاو بودم که عکس خانومتو ببینم ، میدونم کار اشتباهی کردم،واقعا متاسفم..........صحبتم و قطع کرد و در حالیکه زل زده بود به عکس همسرش زمزمه وار گفت :_ یک سال بود که عکسشو ندیده بودم،پدر و مادرم همه ی چیزایی که منو یاد سپیده میندازه از دسترسم دور کرده بودن........تا مثلا به زندگی برگردم.......ولی مگه میشه........اونا فکر میکردن موفق شدن، چون من برگشته بودم سر کار و ظاهرا همه چیز مثل سابق شده بود.........ولی سخت در اشتباه بودن،من دیگه غیر ممکنه به زندگی برگردم.........شاید بتونم مثل یه ربات ادامه بدم و... ولی هیچ وقت زندگی نمیکنم........هیچوقت.....شنیدن این حرفا از زبون بهزاد خیلی تکان دهنده بود، به سختی پرسیدم:_ سپیده چطور ........منظورم اینه که .......چه اتفاقی براش افتاد؟با سرعت بهم نگاه کرد انگار که تازه متوجه حضورم تو اتاق شده ،_ تصادف کرد........دو هفته بعد از ازدواجمون.......بی اراده دستامو گرفتم جلوی دهنم و با صدای بلند آه کشیدم ، بهم نگاه کرد و یه لبخند تلخ تحویلم داد :_ ما سه سال با هم نامزد بودیم ، اون همیشه اصرار داشت که زودتر ازدواج کنیم........ولی من........من لعنتی میگفتم تا وقتی تخصصم و نگرفتم ازدواج نمیکنیم..........همش تقصیر من بود......چشماش قرمز شده بود و غم و اندوه از ذره ذره ی وجودش احساس میشد،_ متاسفم......بهم خیره شد :_ کیانا من متاسفم.......تو خیلی از کارات شبیه اونه ، لبخند زدنت،اخم کردنت،دستت،انگشتات......حتی حالت و نرمی موهات.......منو یاد سپیده میندازه،اون لباسایی که برات آوردم شبیه لباسایی بود که معمولا اون میپوشید......... امروز صبح........فکر میکردم با سپیده م،میدونستم تو سپیده نیستی ولی حس اینو داشتم که ........نفسشو فوت کرد بیرون و ادامه داد:_ به خاطر کاری که صبح کردم متاسفم......این حرفا مثل پتکی بود که بر سرم میکوبیدند ، باز هم احساس میکردم آدم بی ارزشی هستم که هیچ چیز جذابی در وجودم ندارم، بهزاد جذب من نشده بود، من فقط اونو یاد سپیده مینداختم، من بازیچه شده بودم، اجازه داده بودم که بازیچه بشم ، اون هر کاری میخواست با من کرده بود وحالا داشت میگفت تو منو یاد همسرم میندازی ، اون هیچ وقت بهم نگفته بود دوستم داره پس من چطور بهش اجازه داده بودم ....... من یه احمق بیشتر نبودم و اون یه سوءاستفاده گر.........حالم از اون ، از خودم و از همه چیز به هم میخوره.........خواستم با سرعت از اتاق خارج شم که صدام زد :_ کیانا؟........چون به راهم ادامه دادم خودشو بهم رسوند و بازومو گرفت :_ چی شده؟زل زدم به چشماش:_ دیگه به من دست نزن.......دیگه.........و قبل از اینکه اشکام جاری بشه دستمو کشیدم و خودمو به اتاقم رسوندم و در و قفل کردم،دقایقی بعد اومد پشت در :_ کیانا؟.........من که گفتم متاسفم.........باور کن ........بالش و گذاشتم رو گوشم تا صداشو نشنوم ، تا نزدیکای صبح با خودم درگیر بودم ، اون منو وابسته ی خودش کرده بود ، اون بهم یاد داده بود که نوازش شدن چه حسی به آدم میده .......ولی به شخصیت من احترام نذاشته بود،اون ازم استفاده کرده بود بدون اینکه ذره ای به احساساتی که در درونم داره شکل میگیره توجهی کنه ، تا چند ساعت پیش نمیدونستم که اینقدر بهش وابسته شدم ولی حالا میفهمیدم که تونسته منو به خودش علاقمند کنه، علاقه ای که الان باعث میشد بیشتر از قبل احساس خواری کنم،سعی میکردم ازش متنفر باشم ولی با اعتراف به اینکه بهش علاقمند شده بودم کار راحتی نبود ،با این حال حتی اگه سخت ترین کار دنیا هم باشه باید انجام بشه، من ازش متنفرم......با تمام وجودم ، به شخصیتم توهین شده، اون این کار و کرده.......با صدای در اتاق و متعاقب اون صدای بهزاد چشمامو باز کردم ،_ کیانا ........پاشو باید آماده شی، قراره بریم پاریس........پاریس؟......برای چی باید بریم اونجا؟.........دوباره چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم، اما دقایقی بعد دوباره صداشو شنیدم :_ کیانا عزیزم؟...........با سرعت پتو رو کنار زدم و خودم و به در رسوندم، در و باز کردم و تمام نفرتمو تو چشمام ریختم و بهش زل زدم :_ دیگه به من نگو عزیزم........هیچوقت........بهتره احترام همدیگه رو نگه داریم......_ کیانا من هیچ وقت بهت بی احترامی نکردم.......تو صورتش داد زدم:_ چرا ، کردی.......بهم بی احترامی کردی.......خودت هم میدونی،پس سعی کن دیگه تکرارش نکنی.......و در مقابل نگاه متعجبش در و با تمام قدرت بستم،صدای وحشتناکی تولید کرد که خودم هم یه متر پریدم هوا ، لباسام و عوض کردم و رفتم ببینم آرش کجاست ......خدا رو شکر اثری از بهزاد نبود که دوباره اعصابم و تحریک کنه ، آرش به محض اینکه منو دید اومد طرفم و با خوشحالی گفت:_ کیانا ما قراره بریم مسافرت......_ به چه مناسبتی؟بهزاد از پشت سرم جواب داد:_ قلب نیک باید عمل بشه، و چون هیچ جراح قلبی پیدا نکردن قراره من اینکار و بکنم.بدون اینکه بهش محل بذارم، دست آرش و گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه، از همونجا با صدای بلندی ادامه داد :_ ژان پل تا دو ساعت دیگه میرسه، چیزایی رو که فکر میکنی لازمه جمع کن چون به محض اینکه بیاد حرکت میکنیم.........وقتی ژان پل و مریم رسیدن به محض اینکه چشمم به مریم افتاد تمام کدورتی که ازش به دل داشتم رو به فراموشی سپردم و با سرعت خودمو تو آغوشش جا دادم،جایی که بیشتر از هر جای دیگه ای احتیاج داشتم که اونجا باشم تا کمی سبک تر بشم، مریم هم بدون اینکه چیزی به روم بیاره آغوشش و به روم باز کرده بود و با جملات آرامش بخشی که زیر گوشم میگفت آرومم میکرد، حتی ساعت های بعد هم حرفی در مورد کدورتی که بینمون به وجود اومده بود به میون نیاورد و این رفتارش باعث میشد از کاری که کردم شرمنده بشم، واقعا قهر بچه گانه ای بود از جانب من ، توی چند ساعتی که تا پرواز مونده بود تمام مدت سعی میکردم از بهزاد دور بمونم و حتی نگاهش هم نمیکردم ، چند بار که صدام کرد خودمو به نشنیدن زدم و وانمود کردم که مشغول کار دیگه ای ام و حواسم نیست ولی اینقدر این کار و ضایع انجام دادم که همه حتی ژان پل و آرش متوجه جو سنگین حاکم بین من و بهزاد شدن ، بالاخره زمان حرکت فرا رسید و همه با هم به فرودگاه رفتیم، موقعی که میخواستم از پله های هواپیما بالا برم و سوار بشم ، بهزاد بازومو کشید و منو با خودش به پشت هواپیما کشوند، اینقدر این کار و سریع و غافلگیرانه انجام داد که فرصت هیچ عکس العمل و اعتراضی پیدا نکردم ، شونه هامو محکم گرفت و با صدایی که سعی میکرد آهسته باشه گفت:_ تو چته؟..........مگه چیکارت کردم که اینطوری میکنی؟_ ولم کن ......مگه بهت نگفتم
دیگه کاری به کارم نداشته باش......یه خنده ی تمسخر آمیز و :_ که چی؟........باید دلیلشو بدونم؟...._ دلیلشو میدونی.........خودت دیشب گفتی.........یادت رفته؟مشخص بود داره کم کم عصبانی میشه ، با صدای تقریبا بلندی گفت :_ حرف میزنی یا نه؟...........یا داری ناز میکنی؟ها؟........._ بسه دیگه........همه چی تموم شد.......هر چی بوده تموم شده........ما دیگه نامزد نیستیم.........لحظاتی با عصبانیت بهم خیره شد و بعد از مدتی از بین دندونای کلید شده ش گفت :_ باشه.........هر جور مایلی......در همین لحظه صدای ژان پل از داخل هواپیما به گوش رسید که ازمون میخواست بریم داخل ، با عجله کنار زدمش و خودمو به داخل هواپیما رسوندم ، مریم جور خاصی نگاهم میکرد انگار میخواست از صورتم بفهمه چه اتفاقی بینمون افتاده ، بدون اینکه چیزی بگم روی یکی از صندلی ها نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم ، آرش هم اومد کنارم نشست و دستاشو دور بازوم حلقه کرد ، بغلش کردم و روی سرشو بوسیدم ، کاملا مشخص بود که ساکت و افسرده شده ، افسردگیش ارتباط مستقیمی با رفتارهای من داشت، هر وقت من شاد و سر حال بودم اون هم سرحال بود، و هر وقت افسرده و ساکت بودم متعاقبا اون هم آروم و گوشه گیر میشد.......به علت کم خوابی شب گذشته به محض اینکه هواپیما از زمین بلند شد به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم که مریم داشت صدام میکرد و ازم میخواست برای فرود اومدن آماده بشم .توی فرودگاه دو نفر منتظرمون بودن ، یه مرد مسن چاق که ریشهای انبوه و روشنی صورتش و پوشونده بود و یه مرد جوونتر که رفتار مودبانه ای داشت و ما رو به سمت ماشینها هدایت کرد تا قبل از هر چیزی خونه هایی که برامون آماده کرده بودن رو ببینیم و استراحت کنیم. دو تا ماشین برامون در نظر گرفته شده بود ، من و مریم و آرش با یه ماشین حرکت کردیم و بهزاد و ژان پل با ماشین پشت سری ، مریم برام توضیح داد که همه ی کسایی که از جاهای مختلف به پاریس اومدن رو توی چند تا برج نزدیک به هم اطراق دادن ، و اون ازشون خواسته آپارتمانی که برای من و بهزاد در نظر گرفتن نزدیک آپارتمان اونا باشه، با سرعت گفتم:_ ولی من نمیخوام با بهزاد تو یه خونه باشم.......من میام خونه ی شما.......بعد از لحظاتی سکوت در حالیکه مشخص بود داره حرفی رو که میخواد بزنه سبک سنگین میکنه گفت :_ به من نمیگی چی شده؟.........چون تا چند روز پیش که بهزاد میگفت با هم خیلی خوبین ..........سرمو چرخوندم طرف پنجره و زمزمه وار گفتم:_ نپرس........اون هم دیگه تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی رو پیش نکشید، غرق تماشای محیط بیرون شده بودم، هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز بخوام بیام پاریس، برای پایتخت دنیا بودن خوب جایی بود ، بهزاد چقدر بد سلیقه بود که میخواست ما تو تهران بمونیم ، بعد از پیمودن مسافتی خیابونها از اون حالت خلوت و متروکه در اومدن و ماشین ها از کنارمون رد میشدن ، توی پیاده روها آدمای مختلف از پیر و جوون در حال عبور و مرور بودن ، یه لحظه احساس کردم همه چی به حالت عادی برگشته ، به نظر میرسید هیچ اتفاقی نیفتاده ، توی این شهر زندگی جریان داشت ، با دیدن این تصاویر احساس میکردم آرامش خاصی بهم دست داده.......جلوی ساختمون که رسیدیم پیاده شدیم . راننده کلید آپارتمان و بهمون داد و خودش رفت ، ساختمون بلند و خیلی شیکی بود ، منتظر بهزاد و ژان پل نموندیم و خودمون رفتیم بالا طبقه ی هفتم ، مریم جلوی یکی از واحد ها وایستاد و گفت :_ این آپارتمان و برای شما در نظر گرفتن ..........و به من خیره شد که ببینه نظری دارم یا نه، وقتی متوجه شد حرفی برای گفتن ندارم ادامه داد:_ ولی اگه نمیخوای اینجا بمونی حرفی نیست.........میریم آپارتمان ما......اونجا به اندازه ی کافی اتاق هست........و من رو به سمت آپارتمان روبه رویی که فاصله ی کمی با آپارتمان اولی داشت هدایت کرد..........همونطور که میشد حدس زد آپارتمان شیک و تمیز و روشنی بود، مریم دو تا اتاق خالی رو بهم نشون داد ولی من ترجیح دادم که با آرش تو یه اتاق بمونیم . از سر و صدایی که از بیرون می اومد متوجه شدیم که ژان پل و بهزاد رسیدن، مریم رفت بیرون تا اونا رو در جریان تصمیمات من قرار بده ولی من همونجا تو اتاق موندم و به شنیدن صداهاشون از همون فاصله بسنده کردم، صدای مریم اومد که داشت میگفت:_ چمدون کیانا و آرش و بیارید اینجا........اونا اینجا میمونن.........بعد از لحظاتی سکوت صدای ژان پل و شنیدم که از بهزاد میخواست بهش بگه مریم چی گفته...........و بالاخره صدای بهزاد که با صدای گرفته و لحن سردی به ژان پل میگفت:_ کیانا میخواد اینجا بمونه........و بعد صدای گامهای آشناشو شنیدم که داشت از آپارتمان خارج میشد و صدای ژان پل که گفت:_ پس دلیلی نداره تو تنهایی بری اونجا ........تو هم بیا همینجا......_ من اونجا راحت ترم.......به تنهایی عادت دارم..........از شنیدن حرف آخرش یه چیزی تو دلم تکون خورد ، حس ادمی رو داشتم که کار بدی کرده، ولی با لجاجت سعی کردم این افکار و از خودم دور کنم ، از جام بلند شدم و به تماشای خیابون از پنجره ی اتاق مشغول شدم ...........اونروز تمام مدت توی خونه موندیم و اونطور که از حرفای مریم متوجه شدم بهزاد تمام وقتشو تو بیمارستان و پیش نیک گذرونده بود، حتی برای شام هم به اپارتمانش برنگشته بود که شام و با ما بخوره .......فردای اونروز مریم منو با خودش از خونه بیرون برد تا هم گشتی تو خیابونا زده باشیم و هم من با آدمای مختلفی که شناخته بود آشنا بشم ، به محض اینکه پامو تو خیابون گذاشتم اولین چیزی که جلب توجه میکرد صداهای مختلفی بود که شنیده میشد، صدای ماشین ، صدای خنده ی آدما ، صدای حرف زدن ، داد زدن .......چیزی که گوش من مدتها بود به شنیدنش عادت نداشت ، و چقدر شنیدن دوباره ش خواستنی و گوشنواز بود ، همینطور که قدم زنان با مریم و آرش تو پیاده رو در حال رفتن بودیم ، به هرکسی که برمیخوردیم مریم باهاشون سلام علیک میکرد و منو بهشون معرفی میکرد، دخترها و پسر های جوون ، زن و مردهای مسن و جا افتاده ، بچه های نوجوون........ چقدر آشنایی با این آدما دلچسب بود ، هر چند مریم اصلا نمیتونست با اونا حرف بزنه و به هر کسی میرسیدیم فقط با خوش رویی میگفت :_ هاااااای !.............کیانا .......و با گفتن کیانا به من اشاره میکرد، به تمام کسایی که معرفی میشدم با لبخند و روی خوش باهام دست میدادن و اظهار خوشوقتی میکردن ، بعد از سالها زندگی کردن بین میلیونها آدم حالا برای اولین بار احساس میکردم از آشنا شدن با آدمای جدید و لبخند زدن به اونها به معنای واقعی لذت میبرم ، لبخندی که از ته دل بود ، و احساس میکردم هیچکدوم از این لبخند ها و اظهار خوشوقتی ها ریاکارانه و مغرضانه نیست.......همونطور که خودم هم با تمام وجود از دیدن اونها خوشبخت بودم..........دست یافتن به همچین حس نابی واقعا منو تحت تاثیر قرار داده بود جوری که بدون اینکه دست خودم باشه بعضیاشونو در آغوش میکشیدم ، خصوصا یه خانوم جا افتاده ی خیلی مهربون رو که وقتی بهم لبخند زد منو یاد مادرم انداخت و باعث شد ناخودآگاه خودمو تو آغوشش بندازم و با صدای بلند بزنم زیر گریه..........متعجب بودم که چطور مریم توی این مدت نه چندان زیاد با همه ی آدمای اونجا آشنا شده و مریم برام توضیح داد که هر چند وقت یک بار یکی از همین آدمها با کمک بقیه مهمونی ای برای آشنایی با اعضای تازه واردی که بهشون اضافه شده میگیره و به این ترتیب هم اوقات خوشی رو دور هم میگذرونن و هم این دور هم بودن باعث میشه گوشه گیر و منزوی نشن و با هم دیگه ارتباط برقرار کنن..........این کارشون به نظرم خیلی زیبا و البته واجب بود......و محروم کردن من و آرش از این محیط صمیمی به وسیله ی بهزاد به نظرم بی انصافی بود.اونجا واقعا زندگی جریان داشت حتی بوی غذای آماده و همبرگر و روغن سوخته از گوشه و کنار به مشام میرسید.......ظاهرا حتی رستورانها هم کار میکردن.......و قسمت جالب قضیه این بود که بوی روغن سوخته که یه زمانی حالم و بهم میزد حالا داشت شامه مو نوازش میکرد و با نفسهای عمیق سعی میکردم بوشو برای همیشه توی حافظه ی بویاییم حفظ کنم .......اینجا همه چیز عجیب و برعکس معمولش به نظر میرسید.......احساسی که آلیس توی سرزمین عجایب داشته باید همچین حسی بوده باشه......احساس میکردم خودم نیستم.......ولی نهایتا به این نتیجه رسیدم که این خودمم و اونی که قبلا بوده خودم نبوده........بلکه تصوری بوده که از خودم داشتم و اونقدر به اون تصور توی خیالاتم پرو بال دادم تا اینکه خودم هم باورم شده که از همه چی بیزارم......اما چیزی که امروز کشف کرده بودم این بود که از بدترین چیزها میشه بهترینها رو تصور کرد........اگه بخوای........اونروز ناهار رو توی رستوران خوردیم ، رستوران خیلی شلوغ بود و برعکس تمام رستورانهایی که تا حالا دیده بودم همه ی افراد بلند بلند با هم صحبت میکردن ، حتی کسی که پشت میز این سمت رستوران نشسته بود با صدای بلند کسی رو که میز سمت دیگه ی رستوران رو اشغال کرده بود مخاطب قرار میداد و باهاش صحبت میکرد و همه توی بحثهای همدیگه شرکت میکردن ، صحبتهاشون پیرامون مسائل مختلفی چرخ میخورد ، اعم از طعم خوب غذا ، بیماری نیک ، آشنا شدن با دختر مهربونی که تازه اومده کیانا ، و صحبت در مورد دکتر جدی و ماهری که برای مداوای نیک به اونجا اومده........از رستوران که بیرون اومدیم از مریم خواستم منو برای عیادت نیک به بیمارستان ببره ، مریم هم فوری قبول کرد و گفت که اینکار خیلی خوشحالش میکنه چون گذروندن تمام وقت توی یه اتاق و زیر دستگاههای مختلف خیلی براش کسل کننده ست.......بیمارستان نسبت به جایی که ازش میومدیم یعنی رستوران خیلی خلوت به نظر میرسید ، فقط چند بار خانومایی که به نظر میرسید پرستار باشن رو در حین عبور از راهروها دیدیم ، توی راهروی طبقه ی سوم به پیرمرد شیک پوش عصا به دستی برخوردیم ، با لبخند براش سر تکون دادم و به همین شکل جواب گرفتم ولی وقتی به کنارش رسیدیم مریم ایستاد و ما رو به هم معرفی کرد :_ کیانا.......برنارد......باهاش دست دادم و در مقابل تعجب من گفت که قبلا به طور غیر مستقیم باهام آشنایی پیدا کرده ، وقتی ازش پرسیدم از چه طریقی جواب داد :_ من جراح عمومی ام و قبل از بهزاد پزشک نیک بودم،دیروز وقتی با بهزاد در مورد بیماری نیک صحبت میکردم متوجه شدم حواسش به من نیست ، به شوخی ازش پرسیدم کدوم دختری ذهنتو به خودش مشغول کرده؟........از لبخند تلخش فهمیدم حدسم درسته و پای یه دختر در میونه.......چون به نظر غیر ممکن میومد که ذهنش درگیر دختری از دنیای قبلی باشه پرسیدم همون دختری که با خودت آوردی اینجا؟........و از سکوتش به جواب رسیدم....... شناختی که تا الان ازت پیدا کردم اینه که در شکستن قلب مردها باید مهارت خاصی داشته باشی.......همینطوره؟و با مهربونی نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن ، میدونستم جملات آخرشو برای شوخی گفته و الان کاری که باید بکنم اینه که همراهش بخندم ولی تنها کاری که ازم بر اومد این بود که یه لبخند تلخ کمرنگ تقدیمش کنم ، انگار متوجه حال خرابم شد چون با دستش آروم زد پشتم و گفت :_ برو دخترم ........مطمئنم خوشحال میشه ببیندت......._ از آشناییتون خوشحال شدم......_ منم همینطورو با مریم به راهمون ادامه دادیم ، مگه من داشتم میرفتم اونو ببینم که خوشحال بشه !..........وارد راهرو بعدی که شدیم بهزاد و دیدیم که در انتهای راهرو با یه خانوم موبور زیبا مشغول صحبت بود ، بی اراده یاد سپیده افتادم ، این هم قدش از من بلندتر بود .......... بهزاد همین که چشمش به ما افتاد حرفشو قطع کرد و با تعجب بهمون خیره شد ، و چند قدمی که مونده بود تا به هم برسیم و پیمود و گفت:_ اینجا چیکار میکنین؟نیازی نبود من جواب بدم چون مریم خیلی سریع زحمتشو کشید:_ اومدیم عیادت نیک........کیانا امروز تقریبا همه ی اونا ی دیگه رو دیده.......فقط مونده نیک......._ آهان.......لحنش به نظر تمسخرآمیز میومد ،ولی فرصت پر و بال دادن بیشتر به افکارم توسط همون دختر موبور جذاب ازم گرفته شد :_ اوه.........تو باید کیانا باشی........مریم قبلا ازت خیلی تعریف کرده بود .........من جین هستم.......خیلی خوشبختم......باهاش دست دادم و خوشامد گوییش و جواب دادم ، از اونی که من در نگاه اول تصور کردم مهربونتر بود، وقتی فهمید میخوایم بریم نیک رو ببینیم پیشنهاد داد که مواظب آرش باشه تا ما برگردیم.......چون داخل اتاق بیمار جای مناسبی برای یه بچه نیست......بهزاد قبل از ما وارد اتاق شده بود بنابراین باز هم باید معذب می بودم و حواسم و جمع میکردم که نگاهم باهاش برخورد نکنه.......نیک هم مثل همه ی اونای دیگه با خوشرویی ازم استقبال کرد ، نیک رو قبلا توی کلیپ ویدئوییش دیده بودم ولی الان به نظرم خیلی رنگ پریده تر میرسید ، به خاطر کاری که جیمز باهام کرده بود اظهار تاسف کرد و اینجا بود که یاد این افتادم که از وقتی اومدم جیمز و ندیدم ، بنابراین ازش پرسیدم:_ راستی من امروز جیمز و ندیدم، چرا؟و اینجا بود که بالاخره بهزاد لب باز کرد :_ اینقدر نگرانشی؟قبل از این که بخوام جواب بدم نیک گفت:_ اون به اسپانیا پرواز داشت.....پس نه تنها توی زندان نیست، پرواز هم میکنه ، واقعا چرا من تا الان فکر میکردم اون باید زندان باشه ؟ .........ما در حال حاضر چیزی به اسم زندان نداریم.......یاد این شعر سیاوش افتادم که میگفت:تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه ستتمام جنگای دنیا ، شدن مشمول آتش بسکجایی سیاوش جان که این روزا رو ببینی که آرزوت به حقیقت پیوست........یه دفعه نمیدونم چرا این جمله از دهنم پرید که :_ آخی.......یعنی سیاوش هم؟که عکس العمل سریع بهزاد و در پی داشت :_ سیاوش دیگه کیه؟سریع جواب دادم :_ سیاوش قمیشی........یه پوزخند زد و گفت :_ نترس........من دیگه واقعا کاری بهت ندارم طبق خواسته ی خودت ........ولی جدا سیاوش کیه؟ دوستش داشتی؟_ آره.........هنوزم دوستش دارم.......یعنی صداشو........قمیشی........با پوزخند عصبی دیگه ای جوابمو داد و سریع اتاق و ترک کرد. یه دفعه با انفجار خنده ی مریم از جا پریدم ، _ کیانا تو مطمئنی تو راه که می اومدیم سرت به جایی نخورد؟.........

وقتی از اتاق بیرون اومدیم جین و آرش دست همدیگه رو گرفته بودن و توی سالن قدم میزدن، از قیافه ی آرش اینطور به نظر میرسید که از جین خوشش اومده، هر چند چیز غیر ممکنی به نظر میومد چون اونا زبون همدیگه رو بلد نبودن،جین از اینکه تو این مدت که تو اتاق بودیم با آرش بوده اظهار خوشحالی کرد و ازمون خواست برای شام به آپارتمانش بریم تا بیشتر با هم آشنا بشیم و ما هم دعوتش و پذیرفتیم . از بیمارستان که خارج شدیم با اصرار مریم رفتیم تا برای مهمونی شام اونشب لباس جدید تهیه کنیم ، وقتی که تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم هوا تقریبا تاریک شده بود، موقع عبور از کنار آپارتمان بهزاد صدای برنارد از لای در نیمه باز آپارتمان به گوش میرسید و توجه مو به خودش جلب کرد ، با اشاره ی دست از مریم خواستم حرف نزنه تا بفهمم دارن درباره ی چی حرف میزنن ، صدای برنارد و شنیدم که میگفت :_ قطع شدن تلفن ها رو باید یه هشدار ببینیم که ممکنه هر لحظه برق هم قطع بشه ، و اگه برق قطع بشه نیک هم نمیتونه زنده بمونه ، چون همین الانش هم با کمک دستگاهها زنده ست.........بهزاد حرفشو قطع کرد :_ خوب چرا دنبال پرسنل مناسب نمیگردین که برن به وضع برق رسیدگی کنن که قطع نشه ؟_ قطعا این کار و میکنیم، اما ما که نمیدونیم کی به نتیجه میرسه.......بهترین کار اینه که هر چه زودتر نیک جراحی بشه ......._ هیچکدوم از ما تا بحال این جراحی رو انجام ندادیم ، ریسکش خیلی بالاست ، ....... من آمادگی این کار و ندارم....._ ما که نمیتونیم دست رو دست بذاریم که جونشو از دست بده ، تو تا بحال جراحی های مختلفی انجام دادی ، دستای ماهری داری ، میتونی این کار و انجام بدی حتی اگه تجربه ی قبلی نداشته باشی......_ همه ی جراحی هایی که من انجام دادم مربوط به مغز و اعصابه ، به نظر من شما گزینه ی مناسب تری هستین.....چون توی انجام همچین عملی حضور داشتین و از نزدیک دیدین......_ من خیلی وقته بازنشسته شدم ، چشمام دیگه درست نمیبینن...... حتما توی عمل شرکت میکنم ......اما کسی که بیشتر از همه صلاحیت انجام این جراحی رو داره تویی، تو این جراحی رو انجام میدی.......و صدای بهزاد که از سر ناچاری جواب داد :_ خیلی خوب .......سعیمو میکنم......._ خوبه.......میرم بگم اتاق عمل و آماده کنن....._ الان؟........_ نباید فرصتو از دست داد...... در همین لحظه در کاملا باز شد و برنارد و پشت سرش بهزاد توی چارچوب در نمایان شدن ،تقریبا میشد گفت مچم در حین استراق سمع گرفته شده بود و از شدت دستپاچگی کلمات بی اجازه از دهنم خارج میشدن :_ اوه.....من،خیلی تصادفی....شنیدم که شما........ امشب قراره نیک و عمل کنید......جین هم باید تو عمل شرکت کنه ؟برنارد با لبخند و لحن شوخی که نشون میداد دستپاچگی من باعث سرگرمیش شده جواب داد:_ بله......اون قطعا توی عمل خواهد بود....._ خوب پس من برم بهش بگم که مهمونی امشب تعطیله .........و با عجله پاکتهایی که دستم بود و دادم به مریم و به سمت آسانسور رفتم،چیزی که منو اینهمه هول کرده بود شرمندگی از بی اجازه گوش وایستادن نبود ، بلکه نگاه شماتت بار و پوزخند گوشه ی لب بهزاد بود،........ برنارد صدام زد و ازم خواست صبر کنم تا اون هم بهم ملحق بشه ، توی آسانسور تازه متوجه شدم که من حتی نمیدونم خونه ی جین کجاست،_ برنارد ! .........راستش من یادم رفته خونه ی جین کجاست ..........تو نمیدونی؟از گوشه ی چشم بهم زل زد انگار میخواست از قیافه م بفهمه که چی توی سرم میگذره ،_ البته که میدونم ......توی ساختمان رو به روییه........تا اونجا همراهیت میکنم.......... میتونم یه چیزی ازت بخوام؟_ البته ......_ لطفا قبل از عمل با بهزاد صحبت کن ....... نمیخوام در طول عمل ذهنش مشغول چیز دیگه ای غیر از جراحی باشه، این عمل حساسیه......اون تا حالا انجامش نداده ، میخوام تمام شرایط برای انجام یه عمل عالی مهیا باشه........اینکار و میکنی؟بعد از اینکه چند لحظه ای با خودم کلنجار رفتم بالاخره جواب دادم :_ سعیمو میکنم.........ولی قول نمیدم......_ میخوام یه چیز دیگه رو هم بدونی........اگه در اثر حواس پرتی بهزاد اتفاق بدی توی اتاق عمل بیفته من تو رو مقصر میدونم نه بهزاد و ........._ بهزاد چقدر طرفدار داره...........پس من آدم بده م ......._ من طرفدار بهزاد یا هیچ کس دیگه ای نیستم، چیزی از روابطتون نمیدونم که بخوام طرفدار تو یا اون باشم.........در حال حاضر تنها چیزی که برای من مهمه اینه که اون عمل به بهترین شکل انجام بشه........و مطمئنم چیزی ازت کم نمیشه اگه بخوای تو این کار به من کمک کنی.......به مقصد رسیده بودیم ، قبل از اینکه ازم جدا بشه دستمو گرفت و گفت: _ رو حرفام فکر کن..........با سر تایید کردم و از هم جدا شدیم ، کار سختی از من میخواست ، کافی بود من لب تر کنم تا بهزاد دوباره بازی با احساسات منو شروع کنه ، خیلی سریع جریان جراحی رو به جین گفتم و با سردرگمی و تشویش از اونجا خارج شدم ، تصمیم گرفتم قبل از برگشتن به خونه کمی توی خیابون قدم بزنم تا شاید بتونم به افکارم نظم بدم و تصمیم درستی بگیرم ، دقایقی از شروع پیاده رویم نگذشته بود که صدای قدمهایی رو پشت سرم احساس کردم ، بهزاد بود ، قبل از اینکه موفق به گرفتن تصمیم درست بشم سر و کله ش پیدا شده بود ، _ داری میری بیمارستان؟........پیاده؟......._ انتظار که نداری این دو قدم راهو با ماشین برم؟.......از کنارم رد شد و به راه خودش ادامه داد ، حتی برای لحظه ای هم کنارم توقف نکرد ، با این رفتارش برنارد چطور فکر میکنه اون ذهنش درگیر منه؟........مطمئنا ذهنش درگیر خاطره ی سپیده ست ، اگه برنارد میدونست جین به سپیده شبیه تره تا من قطعا اونو انتخاب میکرد ،......... چاره ای نبود ،باید کاری که برنارد ازم خواسته بود و انجام میدادم، در غیر اینصورت اگه اتفاقی برای نیک میفتاد وجدان درد میگرفتم ، با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم و باهاش هم قدم شدم ، بدون اینکه متوقف بشه با تعجب بهم خیره شد ولی خیلی زود به حالت معمول برگشت و حضورم و ندیده گرفت ، فرصت مناسبی برای اجرای درخواست برنارد بود ،_ بهزاد ما با هم دوستیم، مگه نه؟خیلی ناگهانی از حرکت ایستاد و با لحن سردی جواب داد :_ سوالیه که تو باید بهش جواب بدی......._ من میخوام با هم دوست باشیم......_ دو تا دوست معمولی؟_ آره ........بعد از دقایقی مکث چشماشو ریز کرد و جدی تر از همیشه گفت :_ میتونیم؟........به نظرت بعد از همه ی اون اتفاقا.........به نظرت من میتونم بعد از تجربه ی آغوشت.......بوسیدنت.....بوییدنت ........در حالیکه دستشو بیشتر توی جیب شلوارش فرو میکرد به آسمون خیره شد و دوباره نگاهش و روی صورتم متمرکز کرد ،_ من وقتی بوی تنت و از همین فاصله میشنوم تحریک میشم ، اونوقت تو ازم انتظار داری باهات دوست باشم؟.......یه دوست معمولی؟........انتظار داری به لبایی که یه روز بوسیدم نگاه کنم و هوس نکنم دوباره ببوسمش؟........انتظار داری بهت به چشم چی نگاه کنم؟.......یه برادر؟.......میتونم؟........دوست داشتم یکی بخوابونم زیر گوشش و هر چی فحش بلدم داد بزنم تو صورتش ، آخرین بار خودش عذرخواهی کرده بود که ازم سوء استفاده کرده و حالا با پررویی تمام اومده بود دوباره خرم کنه ، شاید هم دوباره از من حرکتی دیده بود که یاد زنش بیوفته؟.........اون هنوز تکلیفش با خودش روشن نبود ، ولی نمیدونست که من اونقدرا ساده و احمق نیستم که دوباره بهش اعتماد کنم........سعی کردم به خودم مسلط باشم و از کوره در نرم تا با عصبانیت بی جا برنارد و از خودم نا امید نکنم :_ بهزاد.........الان وقت مناسبی نیست ، باید بری به جراحیت برسی ، بعدا در موردش صحبت میکنیم.........خواستم برگردم که بازومو گرفت :_ حالا که دوباره فکرمو درگیر خودت کردی میخوای بری؟........تمام سعیمو کردم که یه لبخند طبیعی تحویلش بدم ، لبخندی که آتیش خشمی که لحظه به لحظه تو وجودم شعله ورتر میشد و نشون نده ،_ بعدا بهزاد.......بعد از عمل......ولی اون مصر بود که همین الان جواب بگیره :_ بعد از عمل چی کیانا ؟........انگار ازم انتظار داشت بگم بعد از عمل میام تو تختت ! .........جایی که منو فقط برای اون میخواست، دیگه داشت عصبانیتم واقعا از کنترل خارج میشد،باید هر چه زودتر سر و ته ش و هم میاوردم تا نزدم نقشه های برنارد و خراب کنم.........بنابراین با این که از این کار نفرت داشتم ولی چون برای رهایی کار دیگه ای جز غافلگیر کردنش به این شکل به ذهنم نمیرسید صورتم و بردم نزدیک صورتش و خیلی سریع گونه شو بوسیدم ، خواستم با سرعت از اونجا فرار کنم.......... ولی فراموش کرده بودم که اون از من سریعتره ، با یه حرکت کمرمو گرفت و با یه چشم به هم زدن با لبهاش به لبهام حمله ور شد ، وحشیانه تر و حریصانه تر از همیشه ، مثل آدمی که بعد از یه تشنگی طولانی تازه به آب رسیده باشه......... حالم داشت از این کارش به هم میخورد ، در واقع یه لذت ناشناخته هم با این حس همراه بود و چیزی که بیشتر از پیش حالمو به هم میزد همین حس لعنتی بود که نمیدونم این وسط چیکار میکرد.......... بعد از گذشت دقایقی انگار تازه متوجه تقلا کردن من شده باشه با اکراه دست از کار کشید و با استفهام بهم خیره شد ،_ چیه ؟.......و من با وجود حال داغون و شرایط پر التهابی که برام به وجود اومده بود مصرانه به نقش بازی کردنم ادامه دادم :_ .......باید ریشاتو بزنی........با لبخند دوباره سرشو آورد جلو که با فشار دستم به سینه هاش خودمو ازش جدا کردم :_ جدی میگم......باید بزنیشون.......و با سرعت از اونجا دور شدم ، حالا که پشتم بهش بود و لحظه به لحظه ازش دورتر میشدم به بغضم اجازه ی شکستن دادم و اشکام مثل رودی خودشونو از سد چشم رها کردن ، به شدت احساس بیچارگی میکردم.......احساس عجز و درماندگی..........به خونه که رسیدم از مریم خواستم هر کی اومد و با من کار داشت بگه خوابم ، خصوصا بهزاد ..........امشب حوصله ی روبه رو شدن و بحث باهاش رو نداشتم ، فردا اینکار و میکردم در اتاق و قفل کردم تا مطمئن بشم کسی مزاحمم نمیشه ،............صبح با به صدا اومدن در اتاق چشم باز کردم ، مریم ازم میخواست برم صبحونه بخورم ، قبل از اینکه از اتاق برم بیرون گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که بهزاد اونجا نیست ، با اطمینان از این موضوع قدم به راهرو گذاشتم ، مریم میگفت دیشب ساعت یک نصفه شب بهزاد اومده اینجا و میخواسته منو ببینه و وقتی دیده که در قفله خیلی عصبانی شده ، بدون اینکه در این مورد اظهار نظری بکنم حال نیک رو ازش پرسیدم ، ظاهرا عمل موفقیت آمیز بوده ، هر چند که این درمان دائمی نیست ، درمان دائمی پیوند قلبه که قبل از مرگ همگانی بعید بوده و الان غیر ممکن شده ، با شنیدن صدای در آپارتمان حدس زدم که باید بهزاد اومده باشه ، همینطور که مریم میرفت تا در و باز کنه من هم خودمو به اتاق رسوندم و در و قفل کردم، چند لحظه بعد در به صدا در اومد :_ کیانا؟........بهزاد بود ، خودمو به نشنیدن زدم ولی دقایقی نگذشت که با عصبانیت ازم خواست در و باز کنم دیگه نمیتونستم ساکت بمونم، رفتم پشت در و ازش خواستم تنهام بذاره ،_ چی شده کیانا؟.......در و باز کن تا با هم حرف بزنیم، تو که نمیخوای کل ساختمون صدامونو بشنون؟_ من حرفی باهات ندارم آقای دکتر......_ پس عمه م بود که دیشب منو بوسید؟_ اون بوسه سفارش برنارد بود تا تو جراحی حواست درگیر من نباشه،البته من که میدونم فکرت مشغول من نبوده ،ولی نمیتونستم روی برنارد و زمین بندازم........چیزی بین ما عوض نشده........_ درو باز کن ......._ چیزی بین ما عوض نشده ...........هنوزم تو قصد داری منو اغفال کنی .........تنها چیزی که عوض شده اینه که من دیگه اون کیانای احمق قبل نیستم.........جمله های آخر و داشتم با فریاد میگفتم ، بلند تر از قبل ادامه دادم :_ دست از سرم بردار..........تمام اونروز پامو از خونه بیرون نذاشتم ، دوست نداشتم دوباره ببینمش .......اما نه ، این جمله اشتباهه......دروغ چرا؟...........البته که دوست داشتم ببینمش ، من به دیدنش عادت کرده بودم، حتی به آغوشش و نوازش هاش......جرات نداشتم بگم عاشقش شدم، فقط عادت بود........بنابراین البته که دوست داشتم ببینمش ..........چیزی که دوست نداشتم این بود که اون به چشم غذا بهم نگاه کنه ، به چشم یه جسم ........اگه درهای مغزم و می بستم و به قلبم اجازه ی جولان میدادم الان یقینا جایی جز آغوشش نمیتونستم باشم ..........ولی نمیتونستم همچین حماقتی بکنم........چون شعور داشتم......... و میدونستم کسی که از این رابطه ضربه میخوره منم ، چون کسی که احساساتش داره به بازی گرفته میشه منم........توی مدتی که من خودمو توی اتاقم حبس کرده بودم آرش برای اینکه حوصله ش سر نره هر روز با جین میرفت بیرون ، البته به پیشنهاد جین ، هر روز کلمه های جدید انگلیسی یاد میگرفت و موقع برگشت با شوق و ذوق برام تکرارشون میکرد ، خوشحال بودم که این بار انزوای من باعث نشده که اون هم افسرده بشه ، خودم هم شبها وقتی که مطمئن بودم همه خوابن میرفتم تو خیابونا قدم میزدم ، کارم مسخره بود ............اینکه خودمو از بهزاد قایم کنم خیلی مسخره بود .........ولی اینکار و میکردم نه برای ترس از ایجاد مزاحمت از طرف بهزاد ، به خاطر ترس از عکس العمل خودم ، چون خودم هم مطمئن نبودم که اگه بار دیگه بهزاد بخواد بهم نزدیک بشه مقاومت کنم ، به کششی که نسبت به بهزاد داشتم پی برده بودم و برای مراقبت از خودم حاضر بودم هر کاری بکنم.........قصدم این بود که اجازه ندم منو وابسته تر از این بکنه ، اجازه ندم ازم استفاده کنه در حالیکه هیچ احساس دیگه ای بهم نداره............یک هفته از روز جراحی نیک گذشته بود و بقیه تصمیم گرفته بودن به بهانه ی بهبودی حالش یه مهمونی ترتیب بدن ، مریم و جین منو با نصیحت و فحش و هر چیز دیگه ای که دم دستشون بود مجبور کردن برای تهیه ی لباس مهمونی باهاشون همراه بشم ، توی مدتی که دنبال لباس میگشتیم اتفاق خاصی نیفتاد و با شخص خاصی برخورد نکردیم ، بعد از اینکه هر کدوممون لباس مورد نظرمون و پیدا کردیم برای خوردن ناهار به رستوران رفتیم ، باز هم مخالفتهای من برای برگشت به خونه نتیجه نداشت ، وقتی
پشت میز نشستیم سرمو چرخوندم تا مطمئن بشم بهزاد تو رستوران نباشه که چشمم به جیمز خورد که پشت یکی از میزها نشسته بود و به محض اینکه نگاه منو متوجه خودش دید یه لبخند کج و کوله تحویلم داد و با سر سلام کرد ، بدون اینکه جواب سلامش و بدم سرمو برگردوندم ، اما با پررویی تمام از جاش بلند شد و اومد روی صندلی رو به روی من پشت میزمون نشست :_ سلام.........._........._ سه چهار روزه برگشتم ولی تو این مدت تو رو ندیدم ،چرا خودتو از من قایم میکنی؟_ من خودمو از کسی قایم نمیکنم ، ولی درست حدس زدی نمیخوام ببینمت........_ درست برعکس من........با شنیدن صدای در رستوران مضطربانه به اون سمت برگشتم ، حدسم درست بود بهزاد بود که همراه برنارد وارد شده بود ، وقتی چشمش به ما افتاد با تعجب نگاهش و بین من و جیمز رد و بدل کرد ، ولی برعکس تصور من بدون هیچ عکس العملی به سمت یه میز خالی رفت و روی صندلی ای که پشت به ما بود نشست ، از بی محلیش حالم گرفته شد........ترجیح میدادم بیاد و با جیمز دست به یقه بشه ..........دست آرش و گرفتم و با سرعت از رستوران خارج شدم ، مریم و جین هم به دنبالم خارج شدن و از پشت صدام میکردن.............به خونه که رسیدیم خواستم برم تو اتاقم ولی جین دستمو از پشت گرفت و رو به روم ایستاد :_ تقصیر خودته که بهت بی محلی میکنه ،خودت خواستی ، پس ناراحت شدنت دیگه چیه؟_ من از بی محلی بهزاد ناراحت نشدم ، اتفاقا چیزیه که خودم میخواستم..........به خاطر مزاحمت جیمز از اونجا اومدم بیرون...........با پوزخند جواب داد :_ کاملا مشخصه که راست میگی........دیگه منتظر نموندم تا ادامه بده ، خودمو به اتاق رسوندم ، باید یه جوری بی محلیشو جبران میکردم ، تصمیم گرفتم برای شب جوری خودمو درست کنم که نتونه بی تفاوت از کنارم رد بشه ، اونوقت من بهش بی محلی میکردم و انتقاممو میگرفتم.........با این فکر یه کم آروم شدم .........خودم هم تکلیف خودمو نمیدونستم،بالاخره میخواستم بهم توجه کنه یا نه؟..........مهمونی توی نزدیکترین سالن به آپارتمان ها بود ، توی طبقه ی بالاش چند تا اتاق خواب بود که به محض رسیدن آرش و توی یکی از همون اتاقا خوابوندم ، وقتی مطمئن شدم که خوابش برده از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم ، سالن شلوغ شده بود ، سنگینی نگاه خیلیا رو احساس میکردم ولی من فقط دنبال یه نگاه خاص میگشتم ، دوست داشتم نگاه بهزاد و وقتی محو تماشای منه غافلگیر کنم .......... اما موفق به پیدا کردنش نشدم ، به نظر میرسید هنوز نیومده باشه ، موسیقی ملایمی نواخته میشد و تک و توک در حال رقصیدن بودن ، مریم از وقتی اومده بود با ژان پل گوشه ای نشسته بودن و در حال پچ پچ و بگو بخند بودن ، انگار اومده بودن یه مهمونی دو نفره ، رفتم روی یه کاناپه گوشه ی سالن نشستم ، جین هم همراهیم کرد اما دقایقی بعد که بهش پیشنهاد رقص شد از جاش بلند شد ، ولی من تمام پیشنهادات و رد میکردم ...........بالاخره چشمم چیزی رو که دنبالش میگشت پیدا کرد ، بهزاد و دیدم که اونطرف سالن در حالیکه لیوان مشروبی دستشه با یه دختر در حال بگو بخنده ......... دختره رو میشناختم ، دختر لوند و قشنگی بود اما تا بحال به ذهنم نرسیده بود که بتونه توجه بهزاد و به خودش جلب کنه ،.........حالا معنی بی توجهی امروزشو میفهمیدم، از جای دیگه ای تامین شده بود ، پس دیگه نیازی نبود بخواد التماس منو بکنه.............در حین حرف زدن یه بار نگاهش به من افتاد اما بدون اینکه لحظه ای توجه ش جلب بشه نگاهش و ازم گرفت و به حرف زدن ادامه داد.........احساس بدی داشتم ، حتی به اندازه ی دخترای دیگه هم براش اهمیت نداشتم که بخواد یه لحظه نگاهم کنه...........نه تنها موفق به انتقام نشده بودم ، از قبل هم سرخورده تر شده بودم ............غرق افکار پریشان خودم بودم که جیمز اومد کنارم نشست و شروع کرد به گفتن چرت و پرت ، بدون اینکه توجهی به حرفاش بکنم به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم و صدای جیمز مثل وز وز مزاحمی کنار گوشم بود چون حتی یه کلمه ازش و متوجه نمیشدم.............اما با شنیدن اسم بهزاد وسط حرفاش ناخودآگاه به سمتش چرخیدم :_ چی گفتی ؟.........با تعجب بهم خیره شد و گفت :_ گفتم نکنه از اینکه بهزاد دوست دختر جدید پیدا کرده ناراحتی که اینجا نشستی و حواست به هیچ کس نیست؟...........و ابروهاشو بالا داد و با یه لبخند تمسخر آلود بهم خیره شد ، بدون اینکه جوابشو بدم سرمو انداختم پایین ،_ اوه خدای من..........حقیقت داره؟_ ..........._ تو چه طور میتونی عاشق یه آدم خشک و بی احساس مثل بهزاد بشی؟.........اون لیاقت تو رو نداره........بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ، سرمو بالا گرفتم و به سمتی که بهزاد ایستاده بود نگاه کردم ، احساس کردم داره با خشم به سمت ما نگاه میکنه ..............اما اشتباه میکردم چون به محض اینکه نگاه منو دید دستشو گذاشت پشت کمر دوست دختر جدیدش چیزی در گوشش گفت که دختره با صدای بلند زد زیر خنده ...........احساس میکردم میخوام بالا بیارم ، به سمت در سالن به راه افتادم و از جیمز که پشت سرم راه افتاده بود خواستم تنهام بذاره ، توی هوای تازه کمی حالم جا اومد..........خواستم برم یه گوشه بشینم که پسری از پشت سر گفت :_ میتونم کمکت کنم ؟............بوی مشروبی که خورده بود از همین فاصله هم به مشام میخورد ، ترجیح دادم برگردم داخل سالن تا برای خودم دردسر دیگه ای درست نکردم...........وقتی پا به داخل سالن گذاشتم دیدم که موسیقی قطع شده و نیک از روی ویلچرش بلند شده و بالای سن در حال صحبت کردن برای جمع هست و هر چند لحظه یه بار همه براش دست و سوت میزدن ، داشت در مورد ایجاد یه نظام حکومتی برای به دست گرفتن و سر و سامون دادن به اوضاع صحبت میکرد........و همونطور که حدس میزدم بهزاد روی پای خودش بند نبود و در حالیکه با یه پاش رو زمین ضرب گرفته بود داشت با بی صبری به حرفاش گوش میداد و بالاخره هم طاقت نیاورد و رفت بالای استیژ و از نیک خواست بهش اجازه بده صحبت کنه ، از آزادی فردی و ایده های لیبرالیستی حرف میزد ............اینقدر هم با هیجان و حرارت این کار و میکرد که همه براش دست و سوت میزدن ، حالا نوبت نیک بود که با بی صبری به حرفای بهزاد گوش کنه ..........شروع کرد به دفاع از ایده های خودش و تقریبا یه مناظره راه انداخته بودن و دیگران گاهی برای این و گاهی برای اون دست میزدن ، سعی کردم از بین جمعیت راهی به گوشه ی سالن برای خودم باز کنم ، برای من هیچ اهمیتی نداشت که چه تصمیمی میگیرن.........حداقل الان و تو این موقعیت اهمیتی نداشت ، هنوز به طور کامل از بین جمعیت خارج نشده بودم که برقا قطع شد وهمه ی چراغها خاموش شد ، همه جیغ میکشیدن و این باعث میشد صدا به صدا نرسه ، تمام تلاشم تو اون موقعیت این بود که خودمو به طبقه ی بالا برسونم تا اگه آرش بیدار شد از تاریکی نترسه ولی با وجود جمعیت هراسانی که توی سالن از اینور به اونور میرفتن و تاریکی بیش از حدی که هر حرکتی رو برام غیر ممکن کرده بود کار سختی بود.........چند بار از پشت و جلو تنه خوردم ، معلوم نبود تو این تاریکی میخوان با عجله کجا برن که اینهمه هول شدن........نزدیک بود به خاطر وضعیتی که توش گیر کرده بودم گریه م بگیره چون من یه بچه داشتم که باید مواظبش میبودم اما اونا نداشتن...........توی همین لحظه چشمم به جین خورد که در حالیکه فندکی جلوی خودش گرفته بود برای خودش راه باز میکرد ، با صدای بلند به امید اینکه صدام به گوشش برسه داد زدم :_ جین کجا میری؟..............صدامو شنید و ایستاد، فندکشو به اطرافش میچرخوند تا منو پیدا کنه ...........ولی با وجود جمعیت نه اون قادر به پیدا کردن من بود و نه من قادر به باز کردن راهی به سمت اون بودم ، از همونجا داد زد :_ دارم میرم پیش آرش............_ صبر کن منم بیام..........دستی از پشت بازوهامو گرفت و گفت :_ جین میره پیشش..........تو آروم باش._ ولم کن باید برم پیش آرش..........از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم گفت :_ جین مواظبشه ............_ دستتو بکش بهزاد......._ چیزی نیست......آروم باش.......در حالیکه تقلا میکردم از دستش رها بشم داد زدم :_ خودم میدونم چیزی نیست........تو برو مواظب دوست دخترت باش حتما خیلی ترسیده........با لحن شوخی کنار گوشم زمزمه کرد :_ بهش حسودیت شده ؟با عصبانیت به سمتش برگشتم :_ چرا باید بهش حسودیم بشه؟...........هان منظورت از این حرف چی ...........نتونستم جمله مو تموم کنم چون لباشو باشدت روی لبام فشار داد و در حالیکه منو به خودش میفشرد به بیرحمانه ترین شکل ممکن به بوسیدن لبهام ادامه داد...........بعد از دقایقی با تنه ی یه نفر به خودش اومد و دست از کار کشید :_ دوستت دارم کیانا........._ مزخرفه......._ باور کن دوستت دارم ، بیشتر از هر چیزی........_ چند دقیقه ی دیگه دوست دخترت و پیدا میکنی و میتونی اینا رو به خودش بگی........._ چرند نگو کیانا........اون کار فقط برای این بود که حسادت تو رو جلب کنم تا شاید دست از لجبازی برداری......._ هه.........آقای لیبرالیست فکر نمیکنی منم به عنوان یه آدم آزادی های فردی ای داشته باشم ؟............من نمیخوام مورد سوءاستفاده قرار بگیرم ، نمیخوام گول بخورم ...........به نظرت این حقم نیست؟........._ کسی نمیخواد ازت سوءاستفاده کنه ...........فقط یه نفر اینجاست که تو رو از جونش هم بیشتر دوست داره......._ حرفای قشنگی بلدی ..........ولی من نمیخوام برات مجسمه ی سپیده باشم........نمیخوام جای کس دیگه ای باشم.........من با تمام نقصها و ضعفام میخوام خودم باشم.........من همون کیانای دست و پا چلفتی غرغرو هستم که هیچ وقت تو زندگیش کار مهمی نکرده ، نه میتونم با جراحی زندگی کسی رو نجات بدم و نه حتی میتونم از پس یه سرماخوردگی ساده ی آرش بر بیام........من هیچ وقت آدم مهمی نبودم ..........و قرار هم نیست که آدم مهمی بشم.......چون نمیتونم ........نمیتونم کس دیگه ای باشم...........اشکهامو بوسید و گفت :_ من نمیخوام تو کس دیگه ای باشی ...........من همین کیانای غرغروی دست و پاچلفتی رو دوست دارم..........نمیخوام شبیه کس دیگه ای باشی........من دو ساله با هیچ زنی نبودم.........به خودم اجازه نمیدادم به خاطره ی سپیده بی احترامی کنم........وقتی اونروز عکس سپیده رو دیدم خواستم خودمو با اون حرف توجیه کنم........اون کارم فقط یه فرار بود.........با گریه جواب دادم :_ بهزاد با احساسات من بازی نکن.........دوباره در آغوشم گرفت و ادامه داد :_ کیانا باورم کن..........نمیدونم چه جوری میتونم اعتمادت و جلب کنم ، بهت نیاز دارم........_ تنهام نذار ..........._ هیچوقت عزیزم..........هیچوقت تنهات نمیذارم.......سرشو آورد جلو که ببوستم ،_ بهزاد اون دماغه ........با یه قهقهه بلند گفت :_ دوست دارم تمام سلولهای بدنت و ببوسم ،پس چه اهمیتی داره؟ از دماغ شروع میکنیم..........با خنده خودمو ازش جدا کردم :_ بهزاد الان واقعا نیاز دارم برم پیش آرش......._ باشه عزیزم.......بیا.....فندکشو روشن کرد و در حالیکه پشت کمرمو گرفته بود از بین جمعیت عبورم میداد ، چقدر اینجوری حمایت کردنش و دوست داشتم ، و چقدر دوست داشتم بهم بگه عزیزم ، وقتی به بالای پله ها رسیدیم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ، با دست متوقفش کردم و خودمو انداختم تو بغلش ، دقایقی به همون حالت موندیم ، وقتی خواستم از آغوشش خارج بشم این اجازه رو بهم نداد ، هر جوری بود خودمو ازش جدا کردم و رفتم داخل اتاق ، جین کنار آرش نشسته بود و آرش هنوز خواب بود ، بهزاد از پشت سر دستمو گرفت و رو به جین گفت :_ چند دقیقه دیگه میام ببرمش تو ماشین.......متوجه لبخند و چشمک جین به خودم شدم ، بهزاد داشت به زور از اتاق خارجم میکرد ، پشت در اتاق به دیوار تکیه م داد و گفت :_ دیگه تا وقتی بهت اجازه ندادم از آغوشم بیرون نمیری........_ اگه برم؟_ اگه بری جریمه میشی........به لبام خیره شد و گفت :_ آماده ای جریمه هاتو انجام بدی؟........_ خودمو به اون راه زدم و گفتم :_ جریمه م چیه؟در حالیکه لباشو به لبام میچسبوند جواب داد :_ صد تا بوس عاشقونه .........با بیرون اومدن جین از اتاق من و بهزاد هول هولکی از هم جدا شدیم ، جین در حالیکه سعی میکرد خنده شو جمع کنه رو به من گفت :_ آرش بیدار شده و بهونه ی تو رو میگیره......با سرعت خودمو به اتاق رسوندم و آرش و در آغوش گرفتم ، آرش از تاریکی میترسید ، هیچ وقت شبا جرات نداشت تنهایی بره دستشویی ، وقتی بهزاد خواست بلندش کنه و ببرتش تو ماشین قبول نکرد ازم جدا بشه ، ناچار خودم همونطور که آرش از گردنم آویزون بود از جام بلند شدم و به سمت پایین حرکت کردم ...........جین هم تو ماشین با ما بود و به همین دلیل هیچ حرفی بین من و بهزاد رد وبدل نمیشد ، فقط نگاه و گاهی لبخند ............خدا میدونه که تو اون لحظه چقدر دوستش داشتم ، تمام احساسات بد و ناخوشایند از وجودم ناپدید شده بودن .........احساس میکردم دیگه هیچ وقت از هیچی نمیترسم ، احساس امنیت میکردم ، سرمو به هر طرف که میچرخوندم و به هر چی که نگاه میکردم به نظرم زیبا میومد ، احساس میکردم عاشق شدم.........و عاشق این حسم بودم ، بالاخره به احساساتم اجازه ی جولان داده بودم ، دیگه جلوشو نگرفته بودم..........و حالا از همیشه راضی تر بودم ، برای یک بار هم که شده احساس میکردم تصمیم درستی گرفتم ..........این مردی که کنارم نشسته بود و رانندگی میکرد و هر از چند گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و بهم لبخند میزد رو بینهایت دوست داشتم .........هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل........وقتی رسیدیم از جین خداحافظی کردیم ، بهزاد آرش رو که حالا خواب بود بلند کرد و دوتایی از پله ها به سمت بالا حرکت کردیم ، بهزاد اصرار داشت که آرش و بذاریم تو خونه ی ژان پل و خودمون بریم خونه ی خودش ، ولی من مخالف این بودم که آرش و تنها بذاریم ، نهایتا راضی شدم تا وقتی که ژان و مریم برمیگردن همونجا بمونیم تا حواسمون به آرش باشه ،.........گوشه ی تخت آرش نشسته بودم و موهاشو نوازش میکردم که بهزاد دستمو کشید و منو به زور از اتاق خارج کرد و در همین حال زیر گوشم گفت :_ هنوز جریمه هاتو تموم نکردی......روی کاناپه دراز کشید و دستمو کشید و منو انداخت رو خودش ، در حالیکه موهامو کنار میزد با لحن خاصی گفت :_ چقدر خوشگل شدی .......ولی اگه به من بود وسط مهمونی مجبورت میکردم لباستو عوض کنی........_ چرااااااا؟....._ لباست خیلی بازه...... همه زل زده بودن بهت......_ فکر نمیکردم به این چیزا اهمیت بدی.........اخماشو کشید تو هم ،_ چرا ؟.........فکر کردی من ماستم ؟_ نههههه..........چون تو خودت هم برام از همین لباسا گرفته بودی.......یادت رفته ؟دوباره انگشتاشو لای موهام فرو برد و جواب داد :_ اون موقع فقط من بودم و تو........ازش تبعیت کردم و موهاشو نوازش کردم .........و این تلنگری شد براش تا با یه حرکت جامون و عوض کنه و با شدت اقدام به گرفتن جریمه هام کنه..........به سختی لبمو آزاد کردم و گفتم :_ بهزاد جدا تو نمیتونی یه کم ملایمتر باشی ؟.......با یه لبخند قشنگ و یه نگاه بی پروا جواب داد :_ شک دارم واقعا اینو بخوای ........با این وجود ملایمتر از قبل کارش و ادامه داد ، غرق دنیای خودمون بودیم و هیچ توجهی به محیط اطراف نداشتیم ،حالا من هم با کمال میل همراهیش میکردم ، دوست داشتم این لحظات حالا حالا ها ادامه داشته باشه ولی با صدای باز شدن در بهزاد از روم بلند شد و سریع خودشو مرتب کرد ، دست منو کشید تا من هم بلند شم ..........اما یه کم دیر بود چون مریم و ژان پل با چشمای گرد شده داشتن ما رو نگاه میکردن ، بهزاد زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و با تک سرفه ای رو به مریم گفت :_ اگه ممکنه حواستون به آرش باشه که یه وقت بیدار شد از تاریکی نترسه........و با حرکت سر از من خواست به دنبالش حرکت کنم ، در حالیکه سرمو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بودم پشت سرش راه افتادم ، چند لحظه ای نگذشته بود که مریم از پشت سر صدام کرد ، با استفهام به طرفش برگشتم که خودشو انداخت تو بغلم و در حالیکه گریه میکرد گفت :_ نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، من میدونستم تو دختر عاقلی هستی و به این راحتی بهزاد و از دست نمیدی........اون خیلی برات خوبه ، تو بهش احتیاج داری ، ما همه احتیاج داریم که تو این شرایط به یکی تکیه کنیم........و در حالیکه ازم جدا میشد مهربانانه ادامه داد :_ مواظب خودت باش.......از خجالت گونه هام داشت آتیش میگرفت ، یه لبخند بهش زدم و از آپارتمان خارج شدم .........خبری از بهزاد نبود ولی در آپارتمانش باز بود ، به طرف اتاق خواب حرکت کردم ، رو تخت دراز کشیده بود و یه دستشو زیر سرش گذاشته بود ، به محض دیدن من لبخند زد......... وقتی دید هیچی نمیگم و همینجور نگاهش میکنم گفت :_ بیا دیگه......._ اممممم...........راستش فکر کنم بهتره من برم سر جای خودم بخوابم........فردا صبح همدیگه رو میبینیم.......قبل از اینکه حرکتی ازم سر بزنه خودشو بهم رسوند ،_ مریم چیزی زیر گوشت خونده ؟......._ مطمئن باش اگه مریم چیزی زیر گوشم بخونه همش در دفاع از توئه........_ خیلی خوب، پس بهتره به نصیحتهای دوستت گوش بدی چون خیر و صلاحت ومیخواد..........و بدون گرفتن جوابی از طرف من به سمت تخت هدایتم کرد...........این بار باهام ملایم تر از همیشه برخورد میکرد ، همش حواسش بهم بود که احساس ناراحتی نکنم ، زمزمه های عاشقانه ای که زیر گوشم تکرار میکرد منو غرق لذت کرده بود ، اون هر لحظه منو عاشقتر از قبل میکرد و من هر ثانیه از ثانیه ی قبل خوشبخت تر بودم...........اون شب خواب به چشم هیچکدوممون راهی نداشت ، در حالیکه سرمو روی سینه ش گذاشته بودم زیر لب با صدای آرومی گفتم :_ دوستت دارم .......شونه مو فشرد و گفت :_ میدونم ، ولی نه به اندازه ی من......سرمو بلند کردم و با اضطراب بهش خیره شدم :_ نمیخوام بخوابم ، میترسم........سریع و کوتاه لبمو بوسید و سعی کرد با لبخند آرومم کنه ،_ از چی عزیزم ؟_ نمیدونم از چی.......نمیخوام فکر کنم از چی........منو تو آغوشش فشرد و زیر لب زمزمه کرد:_ چیزی وجود نداره که ازش بترسی.........من اینجام ، بخواب عزیزم........حرفهای قشنگش مثل لالایی خواب و مهمون چشمام کرد و تمام سعیم برای نخوابیدن بی نتیجه موند..........با احساس کمردرد و استخون درد از خواب بیدار شدم ، با لبخند غلت زدم تا بهزاد و ببینم ولی با چیزی مواجه شدم که نزدیک بود قلبم و از کار بندازه ، با وحشت از جام بلند شدم و به دور و برم خیره شدم ...........چطور امکان داشت........من تو زیر زمین تاریک و نمناک خونمون چیکار میکردم ؟؟؟..........
صفحه‌ها: 1 2