مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان میراث
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
نام رمان:میراث
نویسنده:ana-s15
خلاصه:پسری به اسم سامان به خواستگاری دختری به نام سمیرا میرود در حالی که جفتشان علاقه ای به هم ندارند و هردو منفعت خودشون را در نظر گرفتند … دختر برای گرفتن ارث کلانی که بعد از یکسال ازدواج از مادربزرگ مرده اش بدست می اورد حاضر به ازدواج شده و پسر برای این که برای کارهایش سرپوشی گذاشته باشد!  در این یکسال ماجراهایی برای این زوج اتفاق می افتد که سراسر ماجراهای بامزه ای است …
- ازت بدم مياد
 
تو چشمام زل زد و گفت: چه خوب اتفاقا منم همين نظرو در مورد تو داشتم
گفتم: خوبه حداقل تو يه چيز با هم تفاهم كامل داريم
خاله سامان جلو آمد و گفت: بسه ديگه چقدر قربون صدقه هم ميريد سميرا جون بيا بايد برقصي
در حالي كه خودم را كنترل ميكنم نزنم زير خنده گفتم: خاله جون شما جاي من دلم ميخواد
سامان احساس تنهايي نكنه
مهوش خانم (خاله) گفت: سامانو ولش كن اين قدر لي لي به لالاش نزار پررو ميشه
با خنده گفتم: نگو خاله جون شما برو چشم منم ميام
مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بي اختيار شروع كردم به خنده
سامان گفت: چيه ديوونه شدي؟
با خنده گفتم: آره ديوونه تو و زدم زير خنده
با حرص گفت: كمتر بخند مسواك گرون ميشه
با خنده گفتم:به خدا قديمي شد شما پسرا دست از سر اين تيكه برنميداريد؟
خواست چيزي بگويد كه خواننده اركستر داد زد :عروس دوماد بايد برقصن
با عصبانيت دستم را گرفت و از جا بلندم كرد و شروع كرديم با هم رقصيدن حسابي خوش
گذشت من حرص سامانو در مياوردم وسامان حرصه منو
سرم رو به پشتي ماشين تكيه دادم و گفت: بهرام؟
گفت: چيه؟
گفتم: تند برو از اينا جلو بيوفتيم اين قدر بلند بوق ميزنن لامصبا اعصاب واسه ما نذاشتن
به طعنه گفت: از بسكه همديگرو دوست داريم چشم. يه دفعه سرعت گرفت ماشين هاي پشت
سرمون كه از اين حركت غافلگير شده بودن عقب موندن با هيجان گفتم: ايول از صبح تا حالا يه
كار مثبت كردي
نگاه غضبناكي به من انداخت و هيچي نگفت
ساعت سه صبح بود كه به خونه رسيديم خونه اي كه قرار بود زندگي مشترك منوسامان از اونجا
شروع بشه
وارد كه شوديم يه آرامشي بهم دست داد بي سابقه
خميازه اي كشيدم و حولمو برداشتو وارد حموم شدم اول جلوي آينه به قول سپيده زلم زيمبال
موهامو باز كردم و رفتم زير دوش آب گرم
نيم ساعت اون تو موندم كه سامان زد به در حموم و گفت: سميرا مردي اگه خدا بخواد؟
داد زدم: به كوري چشم شما نه خير زندم سرحال تر از هميشه ودر حمومو باز كردم
نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: همون...بادمجون بم آفت نداره
با نيش باز گفتم: اينم قديمي شده تو رو خدا دوتا تيكه جديد از دوست دخترات ياد بگير
مثلا ميخواست حرص منو در بياره گفت: همينارو هم دوست دخترام يادم دادن
با بي خيالي گفتم: عجب دوست دختراي املي
خواست چيزي بگه كه بيرونو نشونش دادم و گفتم: برو بيرون ميخوام لباس بپوشم
گفت: واسه چي؟ زنمي حلاله
اداشو در آوردمو گفتم: زنمي حلاله ....بي خود... بيرون
رفت بيرون كه لباس خوابمو پوشيدم يك بلوز آستين بلند و شلوار گشاد كه عكس خرس داره
زنگولك رو هم گرفتم بغلم و روش شيشه عطرمو خالي كردم كه در زد با خودم گفتم: ( چه با
ادب شده ) گفتم: بيا تو
اومد تو وگفت: چه بوي خوب عطري مياد
زنگولكو محكم تو بغلم گرفتمو و با لحن بچه گونه اي گفتم: بوي زنگولكه الهي من قربونش برم
واون مماخ گردالوشو بوسيدم
با ديدن زنگولك نچ نچي كرد و گفت: اي خدا شانسه ما رو داشته باش ميون اين همه دختر ترگل
ورگل اين مامان ما رفته به دونه خل و چلشو سوا كرده گفتم: خدا خرو شناخت كه بهش شاخ نداد
ديگه در ضمن من اندازه صدتا از اون دختراي ترگل ورگل مي ارزم
همونطور كه لباس عوض ميكرد گفت: تا خودت بگي
گفتم: نه جانم از هركي دلت ميخواد برو بپرس من اندازه موهاي سرت خاستگار داشتم كه حاظر
بودن به خاطرم بميرن
گفت: چرا با يكي از همونا عروسي نكردي؟
يه دفعه جدي شدم با لحن خشكي گفتم: اينش ديگه به خودم ربط داره
سامان كه از تغيير اخلاقم متعجب شد و اومد روي تخت خوابيد و چراغ را خاموش كرد
دليل انتخاب سامانو را فقط من ميدانستم و پدربزرگم كه به شدت اول مانع بود ولي بعد وقتي
شرايط سامانو گفتم قانع شد ولي به هيچ وجه نبايد ميذاشتم سامان بدونه ياد اونروز كه به آقا
جون گفتم افتادم
روي درخت گردو باغ آقاجون نشسته بودم وقتي نقشمو واسه آقا جون گفتم با عصبايت گفت:
سميرا بابا ميدوني داري چي ميگي؟ ميخواي با احساسات جوون مردم كه با يه دنيا آرزو اومده
خاستگاريت بازي كني؟
اول كمي خنديدمو گفتم: كدوم احساسات آقا جون سامان به خاسته ي مادر پدرش حاظر به
ازدواج با من شده وگرنه چشم ديدم منو نداره در ضمن اون آدمي نيست كه دل به كسي ببنده
اون دلش مثله دروازست هركي مياد يه روزي ميره تازه اون قدري دوست دختر داره كه چشمش
دنبال من نباشه در ضمن بعد از هر طلاقي زن بدبخت ميشه نه مرد پس شما نگران نباش
آقاجون عصاشو به درخت تكيه داد و گفت: خوب اين حرفا درست ولي اول تو بيا پائين از اون
درخت مثه آدم حرف بزن
از درخت به زحمت پائين اومدم چرا هميشه بالا رفتن آسونتراز پائين اومدنه؟
به سامان نگاهي انداختم آخ كه چقدر توي خواب معصومه اصلا اين بهش مياد با همه ي دختراي
تهران يه سرو سري داره . سامان براش مهم نبود با كي عروسي ميكنه فقط از اينكه از دست گير
دادن هاي مامان باباش راحت بشه براش يه دنيا ارزش داره منم كه دنبال يه آدمي بودم مثل
سامان كه هروقت كارم تموم شد به راحتي و آب خوردن ازش طلاق بگيرم بدون اينكه به هردو
طرف لطمه اي وارد شه و براي همينه كه با هيچ يك از خاستگارام ازدواج نكردم چون اونا منو
دوست داشتن و دنبال يه زندگي بدون دردسر بودن و من دوست نداشتم كه زندگي اون بنده
خداهارو خراب كنم
نگاهي ديگر به سامان انداختم واقعا خوشكلترين مردي بود كه تا حالا ديده بودم
شانه هايم را بالا انداختم و با خود گفتم: از قديم گفتن مرد خوشكل مال مردمه
مبارك دوست دختراش
صبح با صداي شير آب از خواب بيدارشدم سامان رفته بود حموم زير لب با خودم گفتم: حموم
رفتنش هم مثه آدما نيست
يه شلوار گشاد و يه پيرهن پسرونه كه از سهند كش رفته بودمو پوشيدم و رفتم سر وقت يخچال
به به...الهي دور مامان گل خودم برم كه به فكر منه شكمو بود دوتا تخم مرغ واسه خودم درست
كردم و با نون بربري كه احتمالا سامان صبح خريده و عسل نوش جان كردم آخرهاي تخم مرغم
بودم كه سامان از راه رسيد و گفت: ماشاا...قد دوتا هركول غذا ميخوري بقيه نون ها كجا رفتن؟
از اون جايي كه خجالت توي ديكشنري مغز من معنا نداره گفتم: ا...خوب گشنم بود شام با اون
لباس تنگ كه مثله مايو ميمونه برام كوفت شد اه..اه غذاشون هم مثله لاستيك كوبيده ميموند مزه
پلاستيك ميداد حالا اگه ميشناختمت ميگفتم خسيسي ولي خبراش بهم رسيده كه چه خرجايي
واسه دوست دخترات ميكنه بگو فقط واسه من زرنگي
سامان به سختي جلوي خندشو گرفت و گفت: مثله اين كه خودت باغو انتخاب كردي
گفتم: بله خودم باغو انتخاب كردم ولي ديگه غذا هاشو خودم انتخاب نكردم
سامان گفت: اين آمارو دوست هاي توي شركتت بهت دادن؟
خواستم جوابش را بدهم كه يه دفعه يادم افتاد بايد برم شركت
دستامو بهم كوبيدمو گفتم: اي بميري سامان اينقدر كه حرف زدي در گوش من يادم رفت برم
شركت آقاي آريا منو ميكشه
سامان گفت: امروز مرخصي داري ها؟
گفتم: ا
وا...تو از كجا ميدوني؟
كمي سرشو خاروند و گفت: ميدوني...
سراسيمه گفتم: چي؟بگو ديگه همچين واسه من سرشو ميخارونه انگار يه ساله نرفته حموم حرف
بزن ديگه ديرم شده
گفت: معمولا تازه عروسا بعد از يه روز از ازدواجشون نميرن سركار
من خنگ مثه املا گفتم: واسه چي؟ مگه مرض دارن؟
سامان يه جوري نگام كرد طوري كه تا تهشو خوندم اينجاست كه ميگن خجالت خوب چيزيه
روي مبل پهن شدم و گفتم: بلاخره اين عروسي يه مزيت هم واسه من داشت
سامان كنارم نشست و گفت: سميرا؟؟؟
گفتم: ميشنوم
گفت: تو منو دوست داشتي كه راضي به ازدواج با من شدي؟
نگاهي بهش كردم و گفتم: واي....كي فهميدي؟ بلاخره اون نامه ها كار خودشو كرد؟ بلاخره اون
اشك هاي شبانه روزي ام كه در پس تو اي محبوب دلم....
وسط حرفم از پا شد و گفت: بسه ديگه فهميدم منو مسخره ميكني؟ شد يه بار با تو حرف بزنم مثه
آدم جواب بدي؟
همانطور كه قهقه ميزدم گفتم: اتفاقا آقا جون هم هميشه همين حرفو ميزنه در ضمن خودت
خاستي بدوني كه من هميشه عاشق اون قد بلندو...
صداي زنگ تلفن وسط حرفم به گوش رسيد از جام بلند شدمو گفتم: عشقم بشين سر جات بزار
اون شيكمت گنده تر شه
كوسنو از روي مبل برداشت و شوت كرد طرفم از اونجايي كه تو خونه خودمون اين كار سهند بود
كه با كوسن به طرف من شليك ميكنه برام عادي بود جا خالي دادم و گوشي را برداشتم و گفتم:
بله بفرمائيد؟؟
صدايي نرم و نازك همراه با عشوه گفت: سلام عزيزم سامان جون هستن؟
من كه از حرف زدن دختره خندم گرفته بود گفتم: آره عزيز دلم هستن سرومرو گنده
دوباره با همون لحن گفت: ميشه صداشون كنيد؟
گفتم: چرا نه؟ بگم كي كارش داره؟
گفت: بگو بهنوشه
دهنه گوشي را گرفتمو داد زدم: سامان فرنوشه
دختر تو گوشم گفت: بهنوش نه فرنوش
دوباره داد زدم گفتم: سامان بهنوشه
سامان سراسيمه اومد و گوشي تلفنو ازم گرفت و با لحن لوسي گفت: سلام عزيزم
و شروع كرد به خنديدن باخودم گفتم: (اييييييييييش حالمو بهم زدن)
روي مبل ولو شدم و كمي نگذشت كه خوابم برد
عجب خواب خوبي بود كه با تكون هاي دست يكي از خواب پاشدم
مست خواب بودم كه قيافه ي سامانو ديدم كه داره صدام ميكنه
-سميرا ....سميراپاشو....پاشو ديگه گشنمه....آه خرس هم زمستونا اين قدر سنگين
نميخوابه...سميرا
گيج گفتم: مرگ و سميرا خودت چلاقي نميتوني غذا درست كني؟ نوكر باباتم يا كنيز خودت ؟
سامان با خنده گفت: حالا اگه مريم بود از خواب پا ميشد برام فسنجون درست ميكرد
همانطور كه رو مبل جابه جا ميشدم گفتم: برو با همون مريمت خوش باش چون از من نيمرو هم
گيرت نمياد
و دوباره خوابيدم طرفاي ساعت سه ظهر بود كه از خواب پاشدم تو خونه سكوت بود خدا رو شكر
احتمالا با مريمي ، بهنوشي پريايي سرش گرمه كه تا حالا مثه اجل معلق بالا سرم حاظر نيست
از جام پا شدم كه روي ميز يه يادداشت از سامان ديدم نوشته بود:
- هر وقت دلت اومد پاشي يه زنگ بزن به مامانت و مامانم جفتشون زنگ زده بودن گفتم: سميرا
خستس خوابيده يه وقت گاف ندي آبرو جفتمون بره من با پروانه بيرون رفتم كسي زنگ زد بگو
رفته شركت به ادامه خوابت برس باي
سامان
زير لبي گفتم: تو رو خدا دست خطشو مثلا مهندس اين مملكته خاك بر سرت كه جز دختر بازي
كار ديگه اي بلد نيستي
با اينكه صبحانه دوتا تخم مرغ خودم احساس ضعف ميكردم اول يه زنگ زدم رستوران سفارش
غذا دادم و بعد زنگ زدم به مامانم با دومين زنگ گوشي جواب داد هنوز سلام نداده شروع كرد
گريه كردن: الهي من دورت بگردم مادرحوصلت سر نرفته ؟ قربون اون چشو ابروت بشم خسته
كه نيستي؟
همش تقصير اين پسرست من و بابات چند دفه گفتيم اين پسره وصله تنه ما نيست
بدون توجه به حرف هاي مامان گفتم: چطوري جيگر؟ بابا چطور؟ بقيه جين بچه هات چطورن؟
مامان وسط گريه هاش خندش گرفت و گفت: منو بابات خوشبختي تو رو ميخوايم تا خوب باشيم
سهند هم كه مثله هميشه با دوستاش تو گيم نته سپيده و مليحه رفتن بازار سمانه و محسن امروز
برميگردن مشهد و سعيد هم فردا مرخصش تموم ميشه سهيل هم سركاره تو چطوري مادر؟
گفتم: والا اگه شما از گفتم حال بچه هات خسته شدي منم بگم كه خوب خوبم
مامان گفت: خوب خدارو شكر
بعد از كمي پاچه خواري مامان قطع كردم در همين موقع زنگ به صدا در اومد غذا رو آورده بودن
شروع كردم به خوردن و وقتي سير شدم ظرفارو همون جا روي ميز گذاشتم و گوشي تلفن را به
دست گرفتم و به مامان سامان زنگ زدم اول آلما خواهرش برداشت به قدري اين بشر افاده
داشت كه نگو يه خاستگار دكتر داره همچين بزرگش كرده انگار شاهزاده اينگليس خر شده
اومده بگيرتش بعد از كمي با سياست صحبت كردن با آلما مامان سامان گوش را برداشت اول
كلي قربون صدقم رفت كه تو از سر سامان هم زيادي و سامان خيلي سر به هواستو آدمش كن
قطع كرد
وقتي قطع كرد شماره معصومه دوستمو گرفتم چند تا زنگ خورد تا جواب داد مثله هميشه با
غريبه ها خشك رفتار كرد
- بفرمائيد؟
خواستم كمي اذيتش كنم صدام رو كلفت كردم گفتم: معصومه خانم؟
معصومه خيلي باهوش بود براي همين زود فهميد منم و تقريبا داد زد: سمي تويي؟ چطوري خانم
متاهل
با خنده گفتم: از احوال پرسي هاي شما بنده توپ توپ
با شيطنت گفت: بايدم توپ باشي يكي مثه سامانو تور كردي ميخواي توپ نباشي؟
گفتم: از اين حرفا جلوي سامان نگي ها ديگه خدا رو بنده نيست
- حالا ديگه سامانو بي خيال صاحاب داره كي مياي شركت؟ باور كن از همين حالا دلم برات تنگ
شده
گفتم: يكم گريه كن ميام
- درد...باز من به تو رو دادم پررو شدي؟
- تقصير خودته ميدوني كه من بي جنبم
معصومه يه دفه با هيجان گفت: واي نميدوني چي شده....
- خوب بگو تا بدونم
گفت: آريا وقتي فهميد ديشب عروسيت بود همچين افسرده شده بيا و ببين همچين يه گوشه
نشسته فكر ميكنه انگار اون مجنون تو ليلي
گفتم: حقشه كم اذيتم كرد ...جلو روش راس ساعت حاظرم ميگه چرا يه ساعت تاخير داريد؟
حالا نكه من باهاش مهربونم اونم اومده به من دل بسته
معصومه گفت: امروز كه تو نيستي مژگان همچيني به خودش رسيده بود انگار اون تازه عروسه نه
تو حالا كه تو نيستي يه تور پهن كرده واسه آريا به چه عظمت انگار با ازدواج تو بخت اون باز شده
گفتم: بزار اون با اون كاراش خوش باشه
ناگهان صداي در، سپس صداي سامان اومد : آهاي سميرا كجايي؟
دهنه گوش رو گرفتمو گفتم: آروم مگه اومدي سر جاليز اين طوري نعره ميزني؟ سپس دوباره تو
گوشي گفتم: معصوم شاهزاده سوار بر ماشين سياه من اومد بمون شركت ميام دنبالت بريم
بگرديم
سپس قطع كردم
سامان با ديدنم گفت: نگاه كن چند ساعته دارم زنگ ميزنم مشغوله چي داشتي ميگفتي ؟
گفتم: به تو چه داشتم با دوستم حرف ميزدم
با كنجكوي گفت: كدوم دوستت؟
نگاهي به سرتا پاش كردمو گفتم: غيرت ...لازم نكرده كه تو از همه جيك و پيك من خبر داشته باشي
از جام پاشدم و رفتم تو اتاقم يه شلوار لي تنگ لوله پوشيدمو يه مانتو سفيد كوتاه يه شال آبي هم
سرم انداختم و بعد از كلي انجام عمليات روي صورتم يه كفش پاشنه بلند پام كردم و از پله ها
پائين رفتم
داشت با موبايلش حرف ميزد كه با ديدنم سريع گفت: الي جون من بعدا بهت زنگ ميزنم
خواهرم پاش پيچ خورد
عجب مارمولكيه اين سامان
گوشي را در جيبش گذاشت و گفت: به به ميبينم كه تيپ كردي كجا به سلامتي؟ ميري سرقرار؟
گفتم: چيه فكر كردي همه مثله تو ان كه واسه جنس مخالف تيپ ميكنن؟
خواست حرفي بزنه كه گفتم: تو رو خدا دست از سر من بردار تو سرت به كار خودت باشه منم
سرم تو كار خودم راستي تا شب جائي نميري؟
چپ چپ نگاهم كرد و گفت: خير باشه ؟
گفتم: نگران نباش كاري با تو ندارم با ماشينت كار دارم سويچو بده
گفت: به خدا خيلي پررويي ماشين مال منه اونوقت بايد بدمش به تو؟
صدامو مثله نوشين كردم و با عشوه و ناز گفتم:ماشين من نداريم تو اين خونه عزيزم ماشين ما
گفت:ا....؟؟؟ اون موقه كه گشنم بود كنيز بابامو و نوكر من راه انداختي و حالا..........
گفتم: من نميخواستم فرصت بودن در كنار پروازه ...
وسط حرفم گفت: گيج پروانه نه پروازه
گفتم: با اون دستخط تو همينكه منظورو فهميدم خودش خيليه داشتم ميگفتم : نميخواستم فرصت
بودن در كنار پروانه جونو از دست بدي
و سويچ ماشينشو از روي ميز برداشتمو از خونه زدم بيرون
تا ساعت دوازده شب تو خيابونا با معصومه چرخ ميزديم از سر كوچه يه بستني قيفي واسه سامان
خريدم
وقتي كليد انداختم تو خونه تاريك تاريك بود و فقط صداي تلويزيون مي اومد كفش هامو در
آوردم چون جون پاهام در اومده بود آهسته جلو رفتم و او را ديدم كه روي مبل روبه روي
تلويزيون خوابيده نگاش كردم چه معصوم به خواب رفته تلويزيونو خاموش كردم ورفتم يه پتو
براش آوردمو روش انداختم آخه از سرما ي كولر كه روبه روش بود مچاله شده بود تا خواستم
برم يه دفه دستمو محكم گرفت واي بدبخت شدم حالا فكر ميكنه من از روي علاقه اين كارو
كردم نميدونه اين كار من معموليه
با ناله گفتم: هان چي ميخواي عينه مجرما دست منو گرفتي؟
با خنده دستمو آزاد كرد و گفت: كي برگشتي؟
گفتم: پيش پاي شما
- چرا اين قدر دير اومدي؟
- مگه منتظرم مونده بودي؟
سرش رو تكون داد و گفت: آخه من از كجا بايد ميدونستم كلا هر وقت شما با دوست جونتون
بيرون ميريد اين قدر دير ميايد؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: بايد عادت كني
خواست چيزي بگه زودكي پريدم تو آشپز خونه و بستني رو از تو فريزر در آوردمو دادم دستش
و گفتم:آفرين بچه خوب...بخور قاقا لي لي رو
سامان با عصبانيت بستني رو ازم گرفت و گفت: بچه خر ميكني؟
با تعجب گفتم: مگه به خودت شك داري؟
گفت: واقعا كه ....و خواست از جاش بلند شه كه دستشو گرفتمو گفتم: بشين كارت دارم
دوباره نشست
جدي شدم و گفتم: ما قراره تا يه مدتي با هم كنار بيايم و با هم زندگي كنيم درسته؟
سرش رو تكون داد ادامه دادم: و تو اين مدت قرار نيست كه اتفاقي بين ما بيوفته درسته؟
دوباره سرش رو تكون داد و من ادامه دادم: پس چه بهتر اگه اين مسخره بازي هارو كنار بزاريم
و با هم مثه دوتا دوست برخورد كنيم نه دوتا دشمن خوني؟
سرش را تكون داد وگفت: و تو كارهاي همديگه دخالت نميكنيم باشه؟
سرم را تكون دادم گفتم: سامان؟
گفت: بله
- تو....قولي كه روز خاستگاري به من دادي رو كه فراموش نميكني؟
گفت: نه...در ضمن من وسايلامو بردم تو اون اتاق آخر راهرو تا تو راحت تر باشي؟
لبخندي زدم و گفتم: سامان؟
گفت: بله؟
گفتم: ممنون
اون هم با جديت لبخندي زد و گفت: خواهش ميكنم
و به سوي اتاق جديدش از پله ها بالا رفت از سر رضايت لبخندي زدم سامان اونقدر ها كه فكر
ميكردم بد نبود
لباس خوابمو پوشيدم و زنگولكو گرفت بغلم و گوشاي نازش بازي كردم و ياد روز خاستگاري
افتادم
وقتي سامان بهم گفت كه قصدش از ازدواج با من چيه نه عصباني شدم و نه ناراحت بلكه از
خوشحالي همون ثانيه اول بله را دادم بلاخره ميتونستم به چيزي كه دلم ميخواست برسم
- سامان؟
- بله؟
- قوله يه چيزي رو به من بده
- تا چي باشه
- قول بده هيچ وقت....هيچ وقت به من دل نبندي باشه؟هيچ وقت عاشق من نشي باشه؟
اول پوزخندي زد وگفت: چشم چون تو گفتي چشم
سامان آدمي نبود كه بتونه به يكي وفادار بمونه اون عاشق دختراست عاشق تنوعه اون هيچ وقت
نميتونه مال يه نفر بمونه
زنگولكو محكم به خودم فشردم و چشمامو بستم
صبح زود پاشدم كه به شركت برم داشتم صبحانمو ميخوردم كه سامان را كنار خودم ديدم گفت:
عجله داري به سلامتي جايي ميري؟
گفتم: اوهوم...ميرم شركت
گفت: يه چاي برام بريز تا لباس بپوشم برسونمت
گفتم: لازم نكرده پترس بازي دربياري آژانسو ساختن واسه همين كارا
يكي زد تو سرم و گفت: وقتي بزرگتر يه چيزي ميگه بگو چشم
با خنده نگاهش كردم كه ديدم اون هم داره ميخنده زود مانتو شلوارمو پوشيدم و مقنعه سرم
كردم و از پله ها پائين رفتم طبق معمول خوشتيپ، خوش هيكل و خوشپوش بوي عطرش توي
خونه پيچيده بود
چايي اش را خورد و و سامسونت به دست سويچش را برداشت و گفت: بريم
سوار ماشينش شدم كمي نگذشته بود كه گفتم: خوشتيپ كردي قرار داري؟
خنديد و گفت: دارم ميرم شركت مگه هركي تيپ ميزنه قرار داره؟
شونه هامو بالا انداختمو وگفتم: والا چي بگم
دو ثانيه نگذشت كه بوي عطرش ديوونم كرد گفتم: سامان اسم عطرت چيه؟ ميخوام واسه سهيل
و سعيد بگيرم
با شيطنت خنديد و گفت: چيه؟ خوشت اومده؟
منظورشو فهميدم براي همين گفتم: نه... با خودم گفتم روي داداشاي گلم بايد خيلي خوب باشه رو
تو كه همچين تعريفي نداشت
گفت: اگه روي من تعريفي نداشت پس چرا ميخواي واسه داداشاي گلت بگيري؟
ماشين ايستاد رسيده بوديم شركت
آخرين تير را را كردم و گفتم: اخه ميدوني عطر ها روي هركسي خودشونو نشون نميدن ولي
داداشاي من كه هركسي نيستن
درو باز كردمو و تا خواستم درو ببندم صداشو شنيدم كه گفت: خيلي نامردي....دارم برات
خنديدمو وارد شركت شدم
ساعت پنج عصر بود كه از معصومه خداحافظي كردمو سوار تاكسي شدمو به طرف خونه به راه
افتادم سر راه بستني سنتي هم گرفتم چون عاشق بستني سنتي بودم مخصوصا اون خامه هاش
وقتي كليد انداختم صداي خنده هاي زنانه شنيدم حدس زدم تلافي سامان اينه كه يكي از دوست
دختراشو آورده خونه تا منو عصباني كنه اي خدا سامان چرا اين قدر بچست؟
منم نامردي نكردمو بي خيال وارد شدم كنار هم نشسته بودن و دختره داشت ميوه دهن سامان
ميذاشت با هيجان وارد و شدمو گفتم: به به مهمون هم داريم سامان چرا زنگ نزدي زودتر بيام؟
هردو از جا پا شده بودند و سامان لبخند فاتحانه اي زده بود بي چاره نميدونست من نوه ي كي
هستم نگاهي دختره انداختم دماغ عملي،لبا عملي،موهاش رنگ، گونه هاش عملي، چشا لنز، مژه
ها مصنوعي و ابروها تتو من نميدونستم چي تو بدن اين واقعيه؟
پررو پررو دستمو براش دراز كردمو گفتم: من سميرا هستم شما هم بايد نازنين جون باشيد نه؟
همانطور كه داشت با ناز بهم دست ميداد خشكش زد لبخند فاتحانه سامان جايش رو به رنگ
پريدگي داشت حالا نوبت من بود
دختره با تته پته گفت: نازنين؟.....نازنين ديگه كيه؟....سامي جون .....ايشون چي ميگن؟ من
نوشينم ....نازنين كيه؟
خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم: ببخشيد آخه صداهاتون شبيه هم بود نه سامي
جوووووووووون؟؟؟؟
دختره در حالي كه اشك توي چشم هاش جمع شده بود مانتو و روسري و كيفشو برداشت و زود
رفت بيرون
سامان عصباني گفت: از دست تو سميرا و رفت دنبال دختره
شونه هامو با بي خيالي بالا انداختمو گفتم: به من چه؟
با آرامش بستني رو كه كمي آب شده بود رو گذاشتم تو فريزر لباس هامو عوض كردمو و يه
تيشرت صورتي و شلوارك سياه پوشيدم و تي وي رو روشن كردمو و يه دي وي دي رو كه از
معصومه گرفته بودمو گزاشتم از تو كابينت يه چيپس برداشتمو و شروع كردم به خوردن
فيلم خنده داري بود داشتم ميخنديدم كه صداي در اومد و بعد از اون سامان پيداش شد ديگه
عصباني نبود
نگاهي بهش كردم و گفتم: خوش گذشت؟
گفت: جاي شما خالي و نشست روبه رومو و زل تو صورتم
داشت اذيتم ميكرد كه گفتم: ها ؟ خوشكل نديدي؟
گفت: والا به زبون درازي تو نديدم
گفتم: چه خوب بلاخره هرچيزي يه شروع داره
نچ نچي كردو گفت: خيلي پوست كلفتي سميرا به هفت جد و آبادم قسم خوردم كه تو منظوري
نداشتيو و نازنين نميشناسم تا باور كرد
گفتم : خوب چرا به بي چاره دروغ گفتي؟
بلند شد رفت تو آشپزخونه گفتم: خودمونيم ها يه جزء اصل تو هيكلش نداشت انتظار نداشتم
بنجول پسند باشي
گفت: خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
گفتم: يعني جامعه بنجول پسند شده؟
سرش رو با دوتا دست گرفت و گفت: واي سميرا سرم رفت ميشه يه چيز بگم جواب ندي؟
هميشه يه چيزي تو آستينت داري
با خنده گفتم: وا....من آستينم كجا بود؟
گفت: خيلي خوب تو راست ميگي هرچي تو بگي درسته
گفتم: صددرصد
ديدمش سردرگم توي آشپزخونه ميچرخه تي وي رو خاموش كردمو گفتم: چيزي ميخواي؟
گفت: دنبال غذا ميگردم
با خنده گفتم: فكر نكنم تو كابينت غذا پيدا كني من پيتزا سفارش دادم ميخواي براي تو هم
سفارش بدم؟
با كلافگي دستي تو موهاي خوش حالتش كرد و گفت: زحمتت نشه؟
از لحن رسميش خندم گرفت و گفتم: خواهش ميكنم
برگشتم روي مبل و زنگ زدم به فست فود و سفارش يه پيتزاي ديگرو دادم
داشتم آخراي چيپسمو ميخورم كه تلفن زنگ زد
گوشي را برداشتم و گفتم: بله بفرمائيد؟
صدايي از آن ور خط با زباني دست و پا شكسته فارسي گفت: سلام جيگر
با هيجان داد زدم : ماني....
گفت: چطوري؟ شنيدم ازدواج كردي؟ مباركه
به انگليسي گفتم: بيا انگليسي صحبت كنيم كه راحت تر باشي
نفس عميقي كشيد و گفت: راحتم كردي كارات درست شد؟ كي مياي پيشم؟
به سامان كه با چشماني گرد شده منو نگاه ميكرد نگاهي انداختم حالا فكر ميكني ماني پسره و از
طرفي مطمئن بودم انگليسي ميفهمه تلفن بي سيم رو برداشتم و گفتم: مانيا دختر عمومه از آمريكا
زنگ ميزنه
سرش رو تكون داد تلفن رو برداشتم و به اتاقم رفتم گفتم:با يكي ازدواج كردم اسمش سامانه
همون كسيه كه دنبالش بودم
گفت: حالا مطمئني طلاقت ميده؟
گفتم: صددرصد فقط بزار يه سال بگزره خودمواز قيدو بنده ازدواج آزاد ميكنم
- چقدر از ازدواجت ميگذره؟
با ناله گفتم: فقط دو روز
مانيا با ناراحتي گفت: يعني حالا حالا ها نمياي؟
گفتم: نه....ولي بزار ارثمو بگيرم با اولين پرواز اونجام ماني....به نظرت چرا بانو فقط ارث منو شرط
ازدواج گذاشته؟ اونم يه سال؟
گفت: بانو خيلي باهوش بود اينو همه ميدونن. فكر كنم چون ميدونست امكان نداره تو ازدواج
كني اين شرطو گذاشت اون ديده بود كه امكان نداره تو عاشق كسي بشي و امكان نداره ازدواج
كني و زود مياي اين جا واسه همين اين شرطو گذاشت
افسرده روي تختم نشستم و با بغض گفتم: ماني من نميتونم اين جارو تحمل كنم ميخوام بيام
پيشت
مانيا شروع كرد به گريه كردن و من هم با گريه ي اون شروع كردم به گريه و در همين اثنا در
باز شد و سامان توي چارچوب پديدار شد گوشي را ازم گرفت و بعد از احوال پرسي نصفه نيمه
قطع كرد
اومد كنارم و روي تخت نشست با نگراني گفت: اتفاقي افتاده؟ كسي چيزيش شده؟
سرم تو بغل پر مهرش گرفت و شروع كرد به ناز كردن من
اونقدر توي حال هواي خودم بودم كه مخالفتي نكردم و فقط مانيا و چهره ي معصومش تو ذهنم
بود سامان سرم رو از تو بغلش جدا كرد و اشك هام رو پاك كرد ولي فايده اي نداشت ديگه
داشتم زار ميزدم تو بغل سامان تي شرتش كامل خيس شده بود وقتي آرومتر شدم از جاش پا
شدو برام يه ليوان آب اورد آب رو كه خورم كمكم كرد تو جام دراز بكشم و لحاف را تا بالا آورد
و گفت: كاري داشتي صدام كن
چراغو خاموش كردو از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست چشمام به قدري سنگين بود كه
بدون شمردن هيچ گوسفندي خوابم برد
ميراث- فصل سوم
ساعت شش صبح از خواب پاشدم. سرم به قدري درد ميكرد انگار كه در گوشم روي طبل كوبيدن
سامان هنوز خواب بود. صحبت كردن با مانيا بهم نشون داد كه چقدر دلتنگشم بي ميل صبحانه
خوردم كه سامان بيدار شد سلام كرد و گفت: صبح بخير
آروم جوابشو دادم خدا را شكر فهميد نبايد حرفي از ديشب ميان بياره
گفت: ديشب وقتي خوابيدي مامانم زنگ زد و واسه امشب همه رو خونه دعوت كرد سرم رو
تكون دادم كه گفت: حالت خوبه سميرا؟
به تكون دادن سر اكتفا كردم و گفت: آماده شو ميرسونمت شركت
زوركي از جا پا شدم سامان يه قرص بهم داد وگفت: اينو بخور حالت بهتر ميشه
با ضعف گفتم: قرص اكس كه نيست؟
خنديد و گفت: تو وقتي هم حالت بده دست از سربه سر گذاشتن من برنميداري؟
با قيافه حق به جانبي گفتم: تقصير خودته ميخواستي سوژه دستم ندي
آماده شدم و از پله ها رفتم پائين ديدمش روي مبل نشسته و داره با موبايلش صحبت ميكنه و با
ديدنم از جا پا شد و و به صحبش ادامه داد :
- اول صبحي زنگ زدي چون دلت برام تنگ شده؟
...... -
- دختر خوب پاشو برو بخواب بزار منم برم به كارهام برسه...
سوار ماشين شديم سرمو به پشتي تكيه دادم و شيشه را پائين كشيدم و چشمامو بستم
همه ي دخترايي كه با سامان دوستن صد درصد بهش دلبستن سامان به قدري دوست داشتنيه كه
همه بي اختيار عاشقش ميشن پس چرا من نميتونم مثل يه شوهر بهش نگاه كنم؟
چرا آرزوي من فقط اينه كه ايرانو ترك كنم و به مانياي عزيزم بپيوندم ولي تا كي؟ بلاخره مانيا
ميخواد ازدواج كنه و بره با يكي كه دوستش داره؟ ولي الان همه چيز داره بروفق مرادم پيش ميره
ولي اگر سامان به من دل ببنده؟ اون از ديشب كه منو تو بغلش گرفت اين از امروز كه حالم رو
پرسيد نه ....بايد باهاش برخورد كنم هنوز سه روز گذشته من بايد با اون براي يه سال كنار بيام نه
سامان طبعش اين جوريه با همه ي دخترا اين جوريه، توهم فانتزي زدم دارم پرت و پلا ميگم!
ياد روزي افتادم كه ميخواستند وصيت نامه ي بانو رو بخونند....
سهم همه يكسان بود سهم همه به قدري بود كه اگه تا آخر عمر هم كار نكنن باز بي نياز هستند
مانيا با خنده در گوشم گفت: فكرشو بكن ....وقتي سهمتو گرفتي با هم ميريم آمريكا با هم زنگي
رويايي خودمون را ميسازيم مگه نه؟
و من با خوشي موافقت كردم ولي وقتي اسم من تو وصيت نامه خونده شد انگار آوار رو سرم
خراب كردن
وكيل خوند: و حالا براي سميرا احتشام شيطان ترين و شرورترين نوه ام كه قدر دنيا دوستش
دارم، زمين در لواسان را به جا گذاشته ام و خانه ي خودم و يك حساب بانكي .....
اين جا كه رسيد همه از تعجب دهانشان باز مانده بود سهم من از بقيه بيشتر بود چرا؟ نميدانستم
همه ميدانستند كه زمين لواسان بانو چقدر ارزش داره و خونه اش .....خونه اش را ديگر نگو
....خونه ي بانو مخصوصا واسه اون ساخته شده بود دقيقا نما و خود خانه را از كاخ شمس برداشته
بودند خود بانو اين طور ميخواست من كاخ شمس راديده بودم ولي خانه ي بانو يك چيز ديگر بود
به قدري بزرگ كه تويش گم ميشوي هيچ كس نميدانست كه بانو اين ثروتو از كجا به دست
آورد و هيچ كس هم نتوانست از زير زبان بانو حرفي بيرون بكشد و اما مبلغ حساب بانكي پدرم
از وكيل مبلغ حساب بانكي رو پرسيد وكيل بعد از كمي فكر گفت: فكر ميكنم مبلغ حساب بانكي
حدود....پانصد مليون باشه كه به دليل سرمايه گزاري الان حدود ....هشتصد مليون شده.....
همه دهانشون باز مونده بود هيچ كس نميداست كه چرا بانو اين قدر ارث براي من گذاشته ولي
ارث ديگران اونقدري بود كه بشه دهانشون رو بست
ولي هنوز حرف وكيل تمام نشده بود ميون همهمه فاميل وكيل گفت: وصيت نامه بازهم ادامه داره
و گفت: اين ارث به شرطي به خانم سميرا احتشام ميرسه كه يك سال از تاريخ ازدواج اين
دوشيزه گذشته باشه همه مانده بودند منظور چيست كه وكيل ادامه داد: ايشون بايد ازدواج كنند و
وقتي ميتونند از ارث استفاده كنند كه يكسال از ازدواجشون گذشته باشه...........................
ماشين متوقف شد و صداي سامان مرا از عالم گذشته بيرون آورد و گفت: بفرماييد
خيلي خشك و رسمي گفتم: خداحافظ
سامان يه لحظه موند و فقط منو با بهت نگاه ميكرد ولي من بي توجه وارد شركت شدم
************************************************
ساعت دوازده ظهر بود كه از شدت خواب در حال موت بودم مطمئن بودم كار قرص سامانه
تو عالم منگي زنگ زدم به گوشيش بعد از چند تا بوق گوشي را برداشت بدون سلام گفتم: اي
خدا بگم چيكارت نكنه سامان اين قرص بود يا بي هوشي فيل ؟ دارم ميميرم از خواب پاشو بيا
دنبالم تا اين آرياي خاك بر سر اخراجم نكرده !
با خنده گفت: منم خوبم ، تو هم خسته نباشي ، چشم همين الان ميام دنبالت
گفتم: من ازاين سوسول بازيا بلد نيستم به پروانه جونو و نوشين جونو و هزار تا گل منگولي
خودت بگو اين جوري نازتو بكشن حالا هم كمتر حرف بزن قبض شركت بياد آريا پدرمو در
مياره حالا فكر ميكنه دل ميدم قلوه ميگيرم
با خنده گفت: تا چند دقيقه ديگه ميام
زير لبي گفتم: خبر مرگت زودتر
سرمو گذاشته بودم روي ميزم و چرت ميزدم كه ناگهان حس كردم جسمي بالا سرم ايستاده
خدا خدا كردم آريا نباشه سرم را بالا بردم و با ديدن آقاي آريا سكته ناقص زدم مثه فشفشه از جا
پا شدم و گفتم: سلام آقاي آريا شما كي اومديد من متوجه نشدم؟
با طعنه گفت: اگه بيدار بوديد حتما صداي پاهامو ميشنيديد
از خجالت سرم پائين بود و با لكنت گفتم: آخه.....سرم درد ميكرد همسرم يه قرص مسكن داد
كه يه ذره زيادي قوي بود براي همين.....
با لحن نگراني گفت: متوجهم ولي چرا همسرتون بيشتر حواسشون رو جمع نميكنن من حتما بايد
با همسرتون يه زيارتي داشته باشم آخه شما خيلي حساس هستين بايد مثل يك گل از شما
مراقبت كرد!!
تو دلم گفتم: اي ....آريا وايسا ! فقط وايسا ببين چه بلايي سرت ميارم توش بموني
فقط وايسا فكر كرده همه عينه خودش تيتيش مامانين .....مثل گل .....اي مرده شور حرفاي محبت
آميزتو ببرن كه اونم مثل آدم نيست
تو همين موقع موبايلم زنگ خورد سامان بود گوشي رو برداشتم و گفتم: سلام عزيزم حالت
خوبه؟
تو عالم منگي زنگ زدم به گوشيش بعد از چند تا بوق گوشي را برداشت بدون سلام گفتم: ايخدا بگم چيكارت نكنه سامان اين قرص بود يا بي هوشي فيل ؟ دارم ميميرم از خواب پاشو بيادنبالم تا اين آرياي خاك بر سر اخراجم نكرده !با خنده گفت: منم خوبم ، تو هم خسته نباشي ، چشم همين الان ميام دنبالتگفتم: من ازاين سوسول بازيا بلد نيستم به پروانه جونو و نوشين جونو و هزار تا گل منگوليخودت بگو اين جوري نازتو بكشن حالا هم كمتر حرف بزن قبض شركت بياد آريا پدرمو درمياره حالا فكر ميكنه دل ميدم قلوه ميگيرمبا خنده گفت: تا چند دقيقه ديگه ميامزير لبي گفتم: خبر مرگت زودترسرمو گذاشته بودم روي ميزم و چرت ميزدم كه ناگهان حس كردم جسمي بالا سرم ايستادهخدا خدا كردم آريا نباشه سرم را بالا بردم و با ديدن آقاي آريا سكته ناقص زدم مثه فشفشه از جاپا شدم و گفتم: سلام آقاي آريا شما كي اومديد من متوجه نشدم؟با طعنه گفت: اگه بيدار بوديد حتما صداي پاهامو ميشنيديداز خجالت سرم پائين بود و با لكنت گفتم: آخه.....سرم درد ميكرد همسرم يه قرص مسكن دادكه يه ذره زيادي قوي بود براي همين.....با لحن نگراني گفت: متوجهم ولي چرا همسرتون بيشتر حواسشون رو جمع نميكنن من حتما بايدبا همسرتون يه زيارتي داشته باشم آخه شما خيلي حساس هستين بايد مثل يك گل از شمامراقبت كرد!!تو دلم گفتم: اي ....آريا وايسا ! فقط وايسا ببين چه بلايي سرت ميارم توش بمونيفقط وايسا فكر كرده همه عينه خودش تيتيش مامانين .....مثل گل .....اي مرده شور حرفاي محبتآميزتو ببرن كه اونم مثل آدم نيستتو همين موقع موبايلم زنگ خورد سامان بود گوشي رو برداشتم و گفتم: سلام عزيزم حالتخوبه؟
سامان با شك گفت: سلام.............سميرا خودتي؟ حالت خوبه ؟با خنده گفتم: نه عزيزم اصلا خوب نيست پيش پاي تو داشتم با آقاي رئيس صحبت ميكردمداشتم وضعيت خرابمو توضيح ميدادم .سامان قهقهه زد و گفت: مطمئن شدم آقاي رئيس پيشته، خوب من دم در منتظرتم ميخواي بيامداخل قيافه بگيرمخودم رو شگفت زده نشون دادم گفتم: اين جايي اتفاقا آقاي رئيسمون ميخواد تو رو ببينهقيافه آريا يه لحظه رنگ باخت با رضايت به سامان گفتم: عزيزم منتظرمبعد از چند دقيقه سامان با قيافه اي گرفته اومد داخل خدايي از آريا سرتر بودآريا لاغر و قد كوتاه بود و سامان چارشونه و قد بلند آريا قيافه بچه گونه اي داشت ولي سامانخيلي خوشقيافه بود . قشنگ رنگ آريا پريده بودديگه واقعا داشت خوابم ميبرد سريع گفتم: سامان آقاي آريا، آقاي اريا همسرم اقاي راد..و رو به آريا گفتم : با اجازه ميشه من بقيه روزو مرخصي بگيرم؟آريا با لكنت گفت: خوا.....خواهش ميكنمكيفمو برداشتم و گوشه كت سامانو گرفت و دنبال خودم گشوندم سويچو ازش گرفتمو و درو بازكردم و داخل نشستم، فقط چشمامو بستم ولي سامان شروع كرد به خنديدنحالا نخند كي بخند ميون خنده هاش گفت: به خدا با هيچ كدوم از دوست دخترام به اندازه ي توبهم خوش نميگذرهقيافمو كج كردمو گفتم: تو رو خدا؟ راست ميگي؟و بدون گرفتن جواب چشمامو بستم و بدون اينكه بدونم خوابم بردچشمامو كه باز كردم ساعت شش عصر بود عجب خواب خوبي بود رفتم حموم و وقتي بيروناومدم يه پيراهن سفيد تا رو زانوهام پوشيمو و موهامو با حوله پوشوندم ،اين پيراهن را دوستداشتم مانيا از آخرين سفرش برام آورده بود و ميگفت فقط به تن استخونيه تو مياد
روبه رو آينه نشستم و كمي كرم مرطوب كننده به صورتم زدم و رفتم دنبال سامان تا ببينمكجاست و كي ميريم خونه ي مادرشدلم براي مامان بابام تنگ شده بود و اين فرصتي بود كه اونارو ببينمديدم روي ميز يك نامه گذاشته و رفته بيروننوشته بود:سلام چطوري خوش خواب؟ من با نوشين رفتم بيرون هنوز به خاطر گند جناب عالي ازم دلخورهبايد يه جوري نازشو بكشم سر ساعت هفت ميام دنبالت اگه بيدار باشي قربانت سامانزير لبي گفتم: بهتر .....قيافه نحستو كمتر ميبينمسلام دوستان از اين كه از داستانم خوشتون اومده خوشحالم به دليل نزديك شدن مدرسه ها منبا كمبود وقت مواجه شدم پس سعي ميكنم هر زود زود بزارم دوست شما منهر عيب و ايرادي داشت به من پ خ بديدسر ساعت هفت حاضر و آماده داشتم فيلم نگاه ميكردم كه صداي در اومد و بعد از اون سامانپيداش شد با ديدنم سوتي زد و گفت: چه خوشكل شديگفتم: چشم نداشتي ببيني وگرنه من هميشه خوشكل بودمگفت: صد در صدگفتم: ها.........چيه كبكت خروس ميخونه خوشحالي؟با خنده گفت: چرا نباشم اين جا باش تا من لباسامو عوض كنم و بيامچند دقيقه بعد از پله ها پائين اومد يه لحظه موندم به قدري خوشكل و جذاب شده بود نميتونستمچشممو ازش بگيرميه شلوار جين همراه با بلوز كرم رنگي پوشيده بود يه كت كتان سفيد روش پوشيده بود (چقدرسفيد بهش ميومد !!) اصلاح كرده بود و بوي افترشيو و بوي ادكلنش تمام خونه را برداشته بودفهميد بهش زل زدم و گفت: چيه؟ خشكل نديدي؟
فهميدم بدجور بهش زل زدم خودمو جمع وجور كردم، گفتم: نه همچين آش دهن سوزي نشديولي باز قابل تحمل تر از قبل شدييه دفعه صورتش جمع شد و گفت: دستت درد نكنه حالا اگه واسه مريم جون اين جوري تيپميزدم مثل پروانه دورم ميچرخيد و قربون صدقم ميرفت ولي تو..............تو كه آخرشيبا شيطنت گفتم: الان ميتونم نشون دوستام بدمت و خجالت نكشميه دفعه يكي از دمپائي هاي رو فرشي منو كه كنار در بودو برداشت و شوت كرد طرفم خواستمجا خالي بدم كه چون ميز جلوم بود خورد تو بازوم از درد ناگهان گفتم: آخ..........سراسيمه خودشو رسوند به من با نگراني گفت: سميرا..........سميرا چي شد؟بازومو گرفت تو دستاش چقدر گرم بود بازو مو گرفت تو دستاش و شروع كرد به ناز كردنبازوم و يه دفعه قبل از اينكه كاري كنم روي بازومو بوسيداگه هر دختر ديگه اي بود الان قند تو دلش آب ميشد ولي من با عصبانيت گفتم: اين چه كاريبود؟سامان جا خوردو گفت: سميرا.......من شوهرتمدوباره با همون لحن گفتم: ميدونم شوهرمي ولي يادت نمياد بهم گفتيم مثل دوتا دوست رفتاركنيم؟يه دفعه اخلاقش عوض شد و گفت: فكر نميكردم اين قدر بي جنبه باشيو با لحن سردي ادامه داد: من تو ماشين منتظرتمو از در بيرون رفتزدم تو سرمو گفتم: خاك تو سر بي جنبت كنن سميرا بدبخت منظوري نداشت مثل خر رم كرديمانتو مو پوشيدم و رفتم بيرون ديدم داره با تلفن صحبت ميكنه و ميخندهرفتم سوار ماشين شدم و سامان حركت كردداشتم به حرفاشون گوش ميدادم- منم دلم برات تنگ شده
............. -- ببين فقط يه دونه دختر تو زندگي منه هر كي هم هرچي گفته از حسادتشه............. -- آخه همه كه سامانو ندارن يكي شهرام داره يكي بهرام داره ولي سامان مال توئه............. -- نظر لطفته عزيزم پاشو برو درساتو بخون پس فردا شوهرت مياد خر منو ميگيره ميگه تو باعثشدي زنم قبول نشه............ -- باشه عزيزم حالا قهر نكن فعلا كاري نداري؟ خداحافظگوشي اش را قطع كرد هنوز باهام سنگين رفتار ميكرد و تقصير من بود نبايد بي جنبه بازي در ميآوردم خدا ميدونه با بقيه دخترا چي كار كرده كه بوسيدن بازو معمولي به حساب مي اومده دوبارهازش متنفر شدم، تا رسيدن به خونه مادر پدرش حرفي بينمون نزده شدوقتي ماشينو پارك كرد با همون لحن سرد گفت: ضايع بازي در نمياري خب ؟هر وقت لازم شد هم نقش عاشقارو بازي ميكني خب؟كلافه گفتم: باشه من دو سالم نيست كه اينقدر تكرار ميكنيپوزخندي زد و گفت: ببينيم و تعريف كنيمو از در خارج شد و من بعد از او بيرون رفتم زنگ در را فشردو كمي بعد در باز شد دستم راگرفت و وارد شدهنوز دستش داغ بود***************************************************************سامان در را كه باز كرد ناگهان صداي تركيدن چيزي به گوش رسيد و سپس برف شادي بود كهروي من و سامان ريخته ميشد
صداي تركيدن بادكنك دوباره به گوش رسيد و بعد از آن صداي دست و شادي و جيغ و داد يهايل آدم اومده بودن، از عموها و دائي هايم تا ساغر دوست مليحه صداي تولد تولد تولدت مباركاز همه جا ميومد!!منو بگو كه يادم رفته بود امروز تولدمه از هر طرف ماچ و بوسه نثارم ميشدبا اينكه دستم تو دست سامان شل شده بود ولي سامان هنوز دست منو محكم در دست ميفشردتو بغل مامانم اشكام سرازير شدچقدر دلم براش تنگ شده بود هم اون هم بابامبابام پيشاني سامان رو بوسيد، در هنگام دست دادن با پسر عمويم دستم را ول كردو من توانستمبه بغل آقا جون كه روي مبل نشسته بود بپرمصورتشوغرق ماچ و بوسه كردم كه با گوشه عصاش آروم زد به پهلومو گفت: خودتو جمع كندختره ي گنده ديگه شوهر داري اين كارا چه معني داره؟با آمدن سامان من كنار آقا جون نشستم تا سامان با آقا جون احوال پرسي كنه بعد سامان كنارمنشست و دوباره دستم رو ميون دست هاي گرمش گرفت ...نگاهم تو نگاه سرزنش آميز آقا جون گره خورد سرش رو به نشونه تأسف تكون داد و انداختپائين در گوشش گفتم: به من اعتماد كن آقا جونآقا جون هم تو گوشم گفت: اون تو رو دوست داره دختر، به بختت لگد نزن گفتم: آقا جون نهمن از اون خوشم مياد نه اون و به خوبي هم با هم كنار ميايمگفت: مطمئني اون تو رو دوست نداره؟لحظه اي فكر كردم ياد وقتي افتادم كه بغلم كرد ياد نگاه هايش و ياد بوسه ي روي بازوم و سپسياد تماس هاس تلفني اش افتادم ياد بهنوش ، پروانه، مريم و خيلي هاي ديگر و با اطمينان گفتم:بله آقا جون اون منو دوست ندارهدر همين حين يكي از دختر عموهايم به اسم ليدا جلو اومد و دستمو گرفتو گفت: اي بابا آقا ساماناز صبح تا شب پيشش هستي ديگه امشبو بدش به ما
سامان لبخندي زد و دستمو شل كرد و منم از فرصت استفاده كردمو و از جا بلند شدم تازهفهميدم سپيده نبود در گوش ليدا گفتم: سپيده كو؟گفت: داشت لباساشو عوض ميكرد بيا بريم بالا منتظرتهدستمو تو دستش گرفت و از پله ها بالا رفت و منو دنبال خودش كشيداز ديدن سپيده خيلي خوشحال شدم خواهر بزرگ خودم كه تفاوت سنيمون فقط دو سال بود توبغلم شروع كرد به گريه كردن با اينكه اشك تو چشمام جمع شده بود خودمو جمع وجور كردموگفتم: خودتو جمع كن خرس گنده منم شوهر كردم آدم شدم ولي تو هنوز كه هنوزه همونيزد تو سرم گفت: تو آدم شدي؟ عمرا !!از تو بغلش بيرون آمدم كه گفت: با آقا سامان محبوب دخترا خوش ميگذره؟ نميدوني آمارخودكشي از وقتي سامان با تو ازدواج كرده بالا رفتهتو دلم گفتم: وقتي با هيچ كدوم قطع رابطه نكرده چرا بايد خودكشي كنن؟لبخندي زدم و لباسامو عوض كردم و يه آرايش ديگه كردم سپيده و ليدا و مليحه كه تازه بهجمعمون اضافه شده بود با ديدنم يه لحظه موندن سپيده به خودش اومد و گفت:سمي............معركه شديليدا گفت: سامانو طلاق بده زنه من شوخنديدمو گفتم: حالا من اين هندونه ها و نوشابه ها رو كجا بزارم؟با خنده از اتاق بيرون اومديم همه با ديدنم دوباره صداي موزيكو بردن بالا و پويا پسر دائيم كهدوست صميمي سهند بود دوباره برف شادي روسرم ريخت از ته دل ميخنديدم، رفتم پائين وديدم ساغر با سامان گرم گرفته و ميگفتن و ميخنديدن...خندم به لبخندي موزيانه تبديل شد با عشوه و لوندي به طرف آن ها به راه افتادم سامان با ديدنمشوكه شد انگار تا حالا منو نديده بود، ساغر مسير نگاه سامان دنبال كرد و با ديدنم بر جا خشكشزد انگار فهميد همسر سامان چقدر از خودش سرتره واسه شليك نهايي كنار سامان نشستم و
گونش يه ماچ آبدار كردم و همانطور كه دستمو گذاشتم توي موهاي سامان و شروع كردم بهنوازش آن ها با لوندي رو به ساغر گفتم: انشاالله....كه بهتون خوش ميگذره ؟كم و كسري نداري؟ساغر شوكه شد سامان ميخنديد انگار از اين بازي خوشش اومده، ساغر با تته پته خداحافظي كردو پيش مليحه رفتبا خوشحالي زدم زير خنده و شروع كردم به قهقهه زدنسامان هم شروع كرد به قهقهه زدن دستمو از تو موهاش در آوردم گفتم: ببخشيد.....ولي واسهادب كردن اين دختره لازم بودبا محبت گفت: تا باشه از اين اشتباهاخنديدم گفتم: خيلي پرروييبعد از اون كيك رو آوردن يه قلب شوكولاتي بود همه ميدونستن من حاضرم جونمو واسه كاكائوبدم بعد از خوردن كيك نوبت رسيد به كادوها سامان كادوشو نداد تا آخر داشتم از فضوليميميردم كه سامان يه جعبه فانتزي مخصوص جواهرات به دستم داد، درش را با شك و ترديد بازكردم و با ديدن سرويس دهنم وا موند به قدري زيبا بود و روي آن را هم پر از الماس كار شدهبود سامان بوسه اي به روي گونه ام زد و اين باعث شدم سرم را با خجالت پايين بندازم با اين كارصداي هوي همه بالا رفت و شروع كردن به گفتن: سمي ببوسش.....سمي ببوسشداشتم از خجالت ميسوختم مخصوصا جلوي پدر مادرها و آقا جون، ولي چون اصرارها بالا بودبوسه ي سردي به گونه ي سامان زدم لبخندي زد و همه دست زدند ....اون شب يكي از بهترين شبهاي زندگيم بود فقط جاي مانياي عزيزم خالي بود كه به زودي آن همپر ميشد ولي نميدونم چرا وقتي رسيديم قيافه سامان تو هم رفته بوداميدوصبح ساعت ده صبح از خوب بيدار شدم ، سراسيمه رفتم پايين ديدم سامان بي خيال نشستهداره صبحانشو ميخوره گفتم: چرا بيدارم نكردي آريا منو ميكشه به اندازه كافي امسال مرخصيگرفتمگفت: لازم نكرده تو ديگه بري سركار مخصوصا جايي كه اين مرتيكه رئيسته
گفتم: ا.....بيچاره آريا چي كار كرده؟خودم هم نفهميدم چرا اينو گفتمسامان عصباني گفت: مثل اينكه تو هم بدت نمياد ولي بايد به عرضت برسونم سميرا خانم شما الانيه زن شوهر داري و نميتوني با هركسي نشست و برخاست كنيپوزخندي زدم و گفتم: فقط من ؟.........واقعا كه سامان خيلي بي چشم و رويي من نبايد با آريا كهرئيسمه نشست و برخاست كنم ولي تو ميتوني با پروانه و مروانه و همه ي دوست دخترايخودتون نشست و برخاست كه چه عرض كنم همه كار دلت خواست بكني؟صداش رفت بالا: سميرا با من بحث نكن من شوهرتم و قانون هم گفته كه زن بدون اجازهشوهرش حق رفتن به سركارو ندارهبا لحن مسخره اي گفتم:ااا...........؟؟؟ اين جوريه قانون هم گفته مرد حق خيانت به زنشو ندارهولي ميبينم كه شما اينو قانون در نظر نميگيريدشونه هاشو با بي قيدي بالا انداخت و گفت: هر جور دوست داري تصميم بگير فقط دارم بهتميگم اگه پاتو بزاري تو شركت اون مرتيكه هيز آبروتو تو شركت ميبرم طوري كه خودت نخوايديگه بريبغضم گرفت گفتم: سامان............؟با همون عصبانيت گفت: سامانو درد ....سامانو كوفت ..........تا الان باهات مهربون بودم ديدم سوءاستفاده ميكنيديگه نتونستم با گريه گفتم: آخه چه سوء استفاده اي؟گفت: يعني تو نميدوني؟ تو چشماي من نگاه كن و بگو نميدونيبا گريه گفتم: به خدا نميدونمگفت: باشه يادت ميندازم يعني تو يادت نمياد همش داشتي با اون به اصطلاح پسر عمتميرقصيدي؟واي مهدي رو ميگفت ولي من فقط يه دور باهاش رقصيدم
گفتم: به خدا من فقط يه دور باهاش رقصيدم اون حتي دستش به من هم نخوردقهقهه اي زد و گفت: آره دستش نخورد ولي همچين داشت باهات لاس ميزد انگار نه انگار توازدواج كردي و شوهرت الان اون جا منتظرت نشسته و تو هم ماشالا كم عشوه نريختيداد زدم: من؟ من اگه ميخواستم عشوه بريزم واسه تو ميريختم كه شوهرمي و يه سر و گردن ازهمشون بالاتري و از همه سرتريسامان دوباره داد زد : به من دروغ نگو سميرا ..............تو اون سرت چي ميگذره كه همه رو بهبازي ميدي؟باورم نميشد اين همون سامان مهربون بود با اينكه حسي بهش نداشتم ولي برام مهم بود كه درمورد من چه نظري دارهسرمو انداختم پايين و به طرف اتاقم به راه افتادم كه سامان صدام كرد- سميرا ...........تو صداش يه پشيموني موج ميزد سريع خودشو بهم رسوند و گفت: اگه دوست داري ميتوني توشركت خودم كار كني به عنوان منشيسرمو گرفتم بالا و تو چشماي زيباش نگاه كردم جذابيت و زيبايش نفس گير بودولي از قديم گفتن مرد خوشكل مال مردمهبدون جواب دادن سرمو دوباره انداختم پايين و رفتم اتاقم كه كمي بعد صداي در را شنيدمسامان رفت**************************************************************روي مبل نشسته بودم كه صداي ماشين سامان تو حياط پيچيد كمي بعد صداي در اومد خودمو بهنشنيدن زدم و به ادامه بازي با موبايلم مشغول شدمبوي عطرش توي خونه دوباره پيچيد چقدر به اين بو عادت كرده بودم سامانو ديدم كه تو يهدستش يه جعبست و تو دست ديگرش يك دسته گل خيلي قشنگ
قيافش مثل اين پسر بچه هايي بود كه خراب كاري ميكردن و ميخواستن خراب كاريشونو درستكنن همونطور معصوم و همون طور پشيمونگفت: سلامگفتم: عليكبا لبخند گفت: سميرا قهري؟بي تفاوت گفتم: مگه بچه ايم كه قهر باشم ؟گفت: خودم كه بچه نيستم ولي تو كه خيلي بچه ايبا عصبانيت نگاش كردم كه گفت: هه هه هه ديدي عصبانيت كردم؟از لحنش خندم گرفت و نتونستم جلوي نيش بازمو بگيرمبا ذوق گفت: آشتي؟گفتم: چكار كنم ميگن بخشش از بزرگترهاستگفت: واسه همينه كه من زودتر اومدم منت كشي چون بخشيدمتنگاهي بهش كردم كه اومد جلو و دسته گل و جعبه رو بهم داد گلارو بو كردم گل مريم، تو دنيافقط گل مريم و دوست داشتم با ذوق گفتم: مرسي سامان تو از كجا ميدونستي من مريم دوستدارم؟يه دستي روي سرش كشيد و گفت: ما اينيم ديگه حالا جعبه رو باز كنجعبه رو باز كردم بوي كاكائو به مشامم خورد يه كاكائو بزرگ اندازه جعبه بود كه روش با كاكائوتلخ سياه نوشته شده بود: آي لاو يو سميراگفتم: وااااااااي سامان خيلي خوبه من عاشقش امبا ناراحتي گفت: فقط كاكائو ؟طوري نگاش كردم كه حساب كار اومد دستش اومد كنارم نشست و گفت: خب؟ خوشت اومد؟- خيييييلي مرسيييييييييي سامانگفت: حالا راضي هستي يه بوس آشتي كنون بده
نگاش كردم گفتم: خيلي پرروئيخواستم پاشم كه دستمو گرفت و گفت: خواهش ميكنم سميرا فقط يه كوچولوبه قدري قشنگ اين جمله رو گفت بي اختيار خم شدم و لپشو يه بوس آبدار كردمبا خنده گفت: آخييييش خستگي كل روز در شد حالا منم بوست كنمهمونطور كه دسته گلو به طرف آشپزخونه ميبردم گفتم: ديگه پررو نشواز همون جا صدام كرد و گفت: سميرا؟از آشپزخونه بيرون اومدمو گفتم: ها؟؟؟گفت: خيلي نامردي بلاخره يه روز تلافي ميكنمبا خنده گفتم: زهي خيال باطلشام نيمرو درست كردم و منو سامان با كل كل خورديم آخرش هم مجبورش كردم ظرفاروبشورهصبح زود از خواب پا شدم تا برم شركت استعفايم را بنويسم خودم هم همين فكر را داشتم آريابايد بدونه كه من ديگه متأهل شدم و نميشه كه حرف هاي محبت آميز بزنهاز سامان خواستم تا شركت منو برسونه ، تا رسيديم دستمو گرفت و با مهربوني گفت: ممنونم كهبه حرفم گوش دادي جبران ميكنمبا لحن سردي گفتم: به خاطر تو نيستاون با همون لحن مهربون گفت: كارت چقدر طول ميكشه كه بيام دنبالت ؟با خنده گفتم: تو كاري تو اون شركت نداري همش اينور و اونوري؟گفت: وقتي خودت رئيس خودت باشي خوبيش اينهگفتم: اينو گفتي بفهمم رئيسي؟گفت: مگه واسه همين زنم نشدي؟نگاهي عصباني به او انداختم و در را باز كردم، به سوي شركت به راه افتادمآقاي آريا با نگراني گفت: آخه چرا؟ مگه از شغلتون ناراضي هستيد؟
گفتم: نه آقاي آريا راستش همسرم دوست نداره من كاركنم ، دوست داره كه هروقت از بيرونمياد خونه من سرحال باشم نه خستهبا سماجت گفت: خوب ساعت كاريتونو عوض كنيدتو دلم گفتم اين آريا روي كنه رو هم كم كرده از بس سمجهگفتم: آقاي آريا من دوست ندارم همسرمو ناراحت كنم و با كار كردن در اين جا اونو ناراحتميكنم من ميخوام اون از من راضي باشهرنگش يه دفعه پريد تو دلم گفتم كمبود آهن داره اين هي رنگش ميپره؟با ناراحتي گفت: باشه پس ، فردا بياييد پيش خانم صدري تصفيه حسابسرم تكون دادم و از در خارج شدماز در كه خارج شدم سامانو ديدم كه دست به سينه در حالي كه عينك آفتابي قشنگش چشمايجذابشو قايم ميكرد اون جا ايستاده بوديه نگاه از دور به اون انداختم قد بلند ، خوشقيافه ، خوش هيكل و خوشپوشيه لحظه فكر كردم اگه من عاشق سامان شم چي؟ عاشق كه نه حتي اگه يه وابستگي كوچيكپيش بياد همه چيز بهم ميريزه ولي نه ....من به خودم مطمئن بودم كه اين راهو انتخاب كردمنه.....نبايد شونه خالي كنمبا قدم هاي محكم خودمو به او رساندم قبل از هرچيز پرسيد: تموم شد؟با كلافگي گفتم: چي تموم شد؟گفت: كار استعفات ديگه........تموم شد؟گفتم: اين همه تو افتاب منتظر بودي اينو ازم بپرسي؟ بله تموم شدبا خوشحالي گفت: واي سميرا نميدوني .............اگه تو خونه خودمون بوديم نميدوني چيكارتميكردمتند به طرفش يورش بردم و تيز پرسيدم : چي؟......مثلا چي كار ميكني؟گفت: ها............هيچي ميگم : دستت درد نكنه
گفتم: خواهش ميكنم حالا هم بريم هوا خيلي گرمهوقتي سوار ماشين شديم شيشه هارو داد بالا و كولر روشن كرد و مستقيم روبه روي من گذاشتچشمامو بستمو و عطر سامان كه با هواي كولر قاطي شده بودو بوئيدم سامان هم آهنگ ملايميگذاشت و گذاشت من كاملا به خواب برمارم لذت ببريد دوست شما منسامان تازه از حموم خارج شد كه گفتم: سامان امشب من دارم ميرم خونمون شايد شب هم نيامسرشو تكون داد در همين حين گوشي اش زنگ خورد گوشي را برداشت و گفت: سلام عزيزم!حوصله شنيدن دل و قلوه دادن هاي سامان و اون دختر كه اسمش ميناست رو نداشتم پس زنگزدم آژانس و مانتومو پوشيدم و آرايش قشنگي كردم شال طوسيمو پوشيدمو آماده رفتم پايينمنتظر آژانس نشستم با صداي زنگ از جا پا شدم عكس يه دختر روي اف اف افتاده بود در همينحين راننده آژانسو ديدم كه ميخواد زنگ بزنه يه دفعه سامان مثل جن ظاهر شد و با ناراحتيگفت: ا....ميناست چه زود رسيدتو دلم گفتم: سامان چقدر پستي چطور ميتوني دختر بياري خونهداشتم ميرفتم پائين كه سامان گفت: ا.....داري ميري پيشواز مينا ؟پوزخندي تحويلش دادمو درو باز كردم يه دختر باسرو وضع ناجور اونجا ايستاده بود معلوم بودچكارست راننده اونورتر ايستاده بود سامان بعد از من دم در رسيد مينا با ديدن سامان با هيجانداد زد: سامي جونداشت ميپريد بغل سامان كه با دين قيافه ي من جلوي خودش گرفت با تحقير به سامان و اوندختره گفتم: بي جنبه بازي در نياريدو آقا سامان با اتاق من كاري نداشته باشيد و هرچي كثيفميكنيد خودتون تميز ميكنيد مفهوم؟سامان از عصبانيت قرمز شده بود دختره ولي بي خيال از بازوي سامان آويزون شده بود يهپوزخند ديگه تحويل سامان دادم رو به راننده گفتم: بريم آقا كه هم شما خسته شدي هم اين بندهخداهابعد سوار ماشين شدم راننده متعجب سوار شد و حركت كرد ولي سامان تا همون ثانيه آخر باچشم ماشينو دنبال كردبا لبخندي خبيثانه وارد خونه شدم از اين كه سامانو كنف كرده بودم كلي حال كردموارد خونه كه شدم مامان دوباره شروع كرد به گريه كردن من نميدونم چرا اشكاي اين زن تمونيندارهبعد از اين كه استخونام توسط خانواده گرامي كاملا خورد شد وارد خونه شدممامان برام قرمه سبزي كه هلاكشم درست كرده بود در حين خوردن غذا گفتم: مامان دلم براسعيد خيلي تنگ شده كي دوباره بهش مرخصي ميدن؟سهيل گفت: ا........فقط دلت واسه سعيد جونتون تنگ شده؟گفتم: آره ديگه بي چاره داداشم زوركي بهش مرخصي دادن منم اون قدر سرم شلوغ بود حتينتونستم درست و حسابي داداشمو ببينمسهند گفت: پس من چي؟يكي خوابوندم تو گوششو گفتم: فسقل بچه ......بيا اينم واسه اين كه بدوني فراموشت نكردمبا ناراحتي گفت: نه تو آدمي نه سپيده فقط سمانه آدم بود كه اونم رفت مشهدگفتم: ا...ا....ا ببين نيم وجب بچه چه حرفايي كه نميزنهسپيده با پا از زير ميز روي پاي سهند زد و گفت: من آدم نيستم ها؟ فقط بزار هادي بياد وعروسيمون سر بگيره اين قدر نميام اين جا تا خودت بگي قربون سپيده=صداي دعوا ميون سپيده، من و سهند بالا رفت كه بابا گفت: اه بسه تونه حالا خواهرتون يه هفتستازدواج كرده نميذاريد اين يه روز با آرامش بگذره؟سهيل با خنده گفت: همين بابا ميتونه شما هارو آدم كنه نه هادي ميتونه نه سامانسهند گفت: پس من چي؟گفتم: ا ....ا....تو رو خدا مامان ببين هي من ميگفتم نذار با سجاد بگرده ببين چي ميگه زوركيدوازده سالشه زن ميخوادسهند گفت: آخه من كي گفتم زن ميخوام حرف تو دهن من نذاريدسهيل يكي زد تو سر سهند و گفت: تو آدم بشو نيستي بايد برم اون پسگردني قشنگمو كه دستتوميبوسه رو بيارم تا آدم بشيسهند با التماس گفت: غلط كردم خب؟مامان گفت: ا.......بچه كوچيكمو اذيت نكنيد الهي مامان قربونت برهسپيده گفت: تا خودت قربون اين تحفه برياز اين بحث ها تو خونه ي ما عادي بود ولي وقتي سمانه ميومد سهند يه پشتيبان ديگه به اضافهمامان پيدا ميكرد و ما نمي تونستيم دق و دليمونو سرش خالي كنيمتا عصر منو سپيده به قدري حرف زديم كه خوابمون بردبا صداي زنگ در از خواب پا شدم سهند به صداي بلند نعره ميزد : كيه؟صداي جذابي گفت: منمسهند گفت: منم كيه؟سامان با كلافگي گفت: سهند اذيت نكن به سهيل ميگم هاسهند درو باز كردو گفت: به تو هم ميگن داماد؟ همون سميراي عقب مونده به دردت ميخورهتموم تنم يخ كرد سامان اين جا چي كار ميكرد واي نكنه ميخواد جلوي ديگران به خاطر كارصبحم سرم داد بزنه اگه داد زد منم داد ميزنم شهرهرت نيست كه سهيل هم داد ميزنه بابام همداد ميزنه با اعتماد به نفس كاذبي رفتم بيرون از ترس ميلرزيدم
سامان داشت با بابامو سهيل دست ميداد تا منو ديد نميدونم تو چشماش چي بود كه يه دفعه ازترس لرزيدم مطمئن بودم اومده اين جا تا منو ببره و حسابمو برسهخودمو پشت مامان قايم كردم و با لكنت گفتم: س....سلامبا لحن آرومي گفت: سلامو بعد رو به بابا گفت: من اومدم دنبال سميرا آخه منزل يكي از دوستان دعوتيم من يادم رفت بايدبه سميرا ميگفتم ولي يادم رفت و رو به من گفت: سميرا لباس بپوش بريمبابا گفت: حالا كجا بيا يه چايي بخور بعد زنتو ببرو اونو به پذيرايي بردزود پريدم تو اتاق و لباسامو پوشيدماين قدر تند پوشيدم كه شروع كردم به نفس نفس زدن رفتم بيرون و گفتم: بريمسامان چاييشو تموم كرد و از جا پاشد سپيده اومد كنارمو در گوشم گفت: مشكلي پيش اومده؟ درحالي كه لبخند زوركي ميزدم گفتم: نه واسه چي؟گفت: هيچي اخه همرنگ ديوار شديسرمو تكون دادم كه سامان از پذيرايي اومد بيرون و بابا بهش گفت: پس يادت نره ها پنج شنبهبعد از ظهر ساعت پنج حركت ميكنيمبا كنجكاوي پرسيدم :چي؟گفت: بعدا بهت مگم و دستمو گرفت و دنبال خودش كشيد خداحافظي كردم و با سامان رفتيمبيرونتو ماشين ساكت بود به قدري كه من صدام در اومد- سامان.....جوابي نداددوباره گفتم: سامانگفت: سميرا هيچي نگوبرسيم خونه حسابي ادبت ميكنم تا ديگه حرف بي جا نزني
يه دفعه عصباني شدم با خشم گفتم: تو بي جا ميکني دست روي من بلند کني مگه من بي صاحابم که هر وقت دلت خواست منو بزني؟
گفت: تو بي صاحاب نيستي .......نه من صاحابتم که بايد آدمت کنم تا ديگه از اين غلطا جلوي غريبه نکني
با همون لحن عصباني گفتم: منظورت مينا جونه؟ اون که غريبه نيست از خودمونه
نفس عميقي کشيد و بالحن آرومي گفت: سميرا من ميخوام راستشو بهت بگم 
منو مينا دوسال پيش با هم دوست بوديم از اون دخترايي که فقط اسمتو بدونه و بدونه پولدار هستي مثل کنه بهت ميچسبه اول ازش خوشم اومد و طرح رفاقت ريختم ولي بعدش پشيمون شدم ولي اون دوساله که گير داده به من ول کن هم نيست چند بار جواب ندادم چند بار سيم کارت عوض کردم ولي اون هر دفه پيدام ميکنه ولي اين دفعه با يه شماره جديد زنگ زد نميدونستم اونه وقتي هم جواب دادم گفت: تو راهه و داره مياد خونه 
گفتم : خوب چرا داري اينو به من ميگي؟
با مهرباني گفت: آخه اون جا خونه ي تو و من حق نداشتم کسي رو بيارم ولي تو هم نبايد اون برخوردو ميکردي
گفتم: اين حرفارو به من نزن
گفت: پس به کي بزنم؟
با سنگ دلي تمام گفتم: هرچيزي تاريخ مصرف داره مال من هم تموم ميشه وقتي ما تعلق خاطري نسبت به هم نداريم چرا اين حرفو زدي؟
صورتش منقبض شدو گفت: آره ما کاري بهم نداريم فقط نميدونم وقتي يکي رو ميارم خونه خانم از حسادت چشاش چار تا ميشه
گفتم: من ؟........من کي چشمام چارتا شد؟
پوزخندي زدو گفت: خودت خبرنداري 
ديگه جوابشو ندادم وقتي رسيديم خونه حرفي نزدم و يکراست رفتم تو اتاقم و طبق معمول در اتاقمو قفل کردم
صبح که بيدار شدم بوي خوبي تو خونه پيچيده شده بود بوي خوش غذا دلم يه دفعه ضعف رفت 
يه تاپ بند گردني مشکي پوشيدم و يه شلوارک و موهامو يه شونه زدم و رفتم پايين 
داد زدم سامان: صدايش اومد که گفت: من اين جام، از تو آشپزخونه صداش مي اومد 
رفتم تو آشپزخونه ديدم براي خودش غذا خريده و داره با اشتها ميخوره
گفتم: سر صبحي داري غذاي سنگين ميخوري؟
گفت: ساعت خواب 
ساعتو نگاه کردم ساعت دو ظهر بود
با تعجب گفتم: من اين همه خوابيدم؟
گفت: نه بيدار بودي
خيلي گشنم بود رفتم کنارش نشستم و گفتم: سامان
بي خيال گفت: درد 
گفتم: ا.........بي ادب، سامان جون
نگاهم کرد و گفت: چي ميخواي؟
گفتم: گشنمه 
گفت: خوب چي کار کنم؟
گفتم: ميشه منم از غذات بخورم؟
گفت: نيست که شما خيلي با من خوشرفتاري ميکني چشم ميدم غذامو هم تو بخوري
گفتم: اگه غذاتو بدي من قول ميدم تا يه هفته برات غذا درست کنم
يه جوري نگاهم کرد ولي بعد گفت: نچ من به تو اعتماد نميکنم 
اين قدر گشنم بود که دوباره گفتم: سامان هرچي بگي گوش ميکنم
گفت: هرچي؟
سرمو تکون دادم که گفت: هرروز غذا درست ميکني و الان هم يه بوس به من ميدي
خودمو کشيدم عقب و با اخم گفتم: بي جنبه بدبخت سوء استفاده گر باز من بهت رو دادم؟
با بي خيالي شونه هاشو بالا انداخت و گفت: هرجور ميلته
و شروع کرد به خوردن که يه دفعه گفتم: باشه ولي تا يه هفته
با رضايت قاشق و چنگالو گذاشت کنار و گفت: خوب...........
با عصبانيت گفتم: خوبو مرگ ..............چشماتو ببند
با هيجان چشماشو بست 
جلو رفتم و آروم لپشو بوس کردم با ناراحتي گفت: همين؟
گفتم: پس چي؟ همين هم زياديته 
گفت: نخير حساب نيست يه بوس پدرمادر دار نه اين طوري ميخواي نشونت بدم
تند دستامو آوردم جلو و گفتم: باشه باشه
دوباره چشماشو بست لامصب عجب بوي خوبي داشت رفتم جلو و لپشو يه ماچ آبدار کردم 
با ذوق چشماشو باز کرد و گفت: عالي بود دفعات بعد جاهاي ديگه 
گفتم: سامان بي جنبه دفعات بعدي وجود نداره 
با خنده گفت: ميبينيم 
و از جا بلند شد و در يخچال بازکرد و يه ظرف بيرون اورد و گفت: بيا بخور
ديدم عين غذاي خودشه 
با ناله گفتم: سامان خيلي نامردي منو مجبور کردي برات غذا بپزم و بوست بکنم
با خنده جواب داد: نکه بدت اومد از بوسيدن من 
با عصبانيت نگامو ازش برگردوندم و غذا رو باز کردم و شروع کردم به خوردن
اون قدر گشنم بود که زل زدن هاي سامان هم جلوي اشتهامو نگرفت 
************
ساعت چهار بود که صدام زد و گفت: سميرا وسايلاتو جمع کن تا فردا ميخوايم بريم باغ آقا جونت
با ذوق گفتم : راست ميگي؟ چقدر دلم هواي آقا جونو کرده بود پس حرف تو و بابام اين بود
سرشو تکون داد
زود پريدم و وسايلامو جمع کردم و بعد رفتم حموم و حاضر و آماده منتظر ايستادم سامان رفت وسايل هارو تو ماشين گذاشت درو قفل کرد و گفت: بريم
وقتي خونه ي ما رسيديم کسي نبود ناگان موبايلم زنگ خورد گوشي را برداشتم سپيده بود گفت: سميرا ما زودتر حرکت کرديم وسيله بگيريم گاز بديد به ما ميرسيد 
اين خبرو به سامان گفتم و سوار ماشين شدم ناراحت بودم چون ميخواستم سوار ماشين بابا باشم
سامان با ديدن قيافه ي اخموي من گفت: چيه کسي بهت گفته اين جوري خوشکلي؟
با خشم گفتم: چقدر تو با نمکي ساماندون من موندم چرا تو رو دستم موندي
- اي بميري زبونت مثه مار زنگي زهر آگينه بي جنبه
و بعد دستشو دراز کردو ضبطو روشن کرد و يه آهنگ از اشکان کوشان گذاشت
بلافاصله اونو قطع کردم
گفت: ا.......چته؟...مرض داري؟
گفتم: من از اين آهنگ بدم مياد دوباره روشن کردو بي خيال گفت: دوست داشتني نيست 
به قدي عصباني شدم که يه دفه داد زدم : مرده شو تو و اين آهنگ مضخرفو ببرن و سرمو به سمت شيشه برگردوندم 
سامان هم دوباره آهنگ رو گذاشت تصميم گرفتم به قدري تو اين دو روز اذيتش کنم تا براش درس عبرت بشه
باغ آقا جون تو يکي از روستاهاي جاده دماونده يه جاده ي خاکي که بعد از دو کيلومتر به يه روستا ميرسه که باغ در اون قرار داشت يادش بخير منو سپيده و مانياهروقت ميومديم اين جا يکي دو هفته لنگر مينداختيم و به قدري آقا جونو عصباني ميکرديم که زنگ ميزد مامان بابا بيان دنبالمون يادش بخير ولي بعد از رفتن مانيا و مرگ بانو تمام فکر و ذکر من ارث کلونم بود و رفتن به آمريکا پيش مانيا و ديگر کمتر به اين جا ميومدم با ذکرو ياد اون وقتا لبخندي روي لبم اومد
سامان با ديدن لبخندم گفت: هي ميگم اين ديوونست کسي باور نميکنه اونوقت مامانم ميگه اين عقب مونده از سرت هم زياده 
با بي تفاوتي گفتم: مامانت راست ميگه آدمي مثه من که تا حالا با کسي هم رابطه نداشتم هم از سر تو که با ديدن دخترها رم ميکني زياده و از ماشين پياده شدم
سرمو برگردوندم و سامانو ديدم که چشمانش از عصبانيت برق ميزد 
لبخنده بي خيالي زدم که عصبانيتشو دوچندان کرد دارم برات آقا سامان يه کاري ميکنم اشکت در بياد پس چي؟ فکر کرده اومده سيزده به در 
پنج تا ماشين به جز ما هم اونجا بودن مطمئنا دايي و خاله ها هم اومده بودن 
سامان ماشينو پارک کردو اومد کنارم در گوشم گفت: آدمت ميکنم سميرا
اداشو در آوردمو گفتم: واي ي ي ترسيدم
و زنگ درو زدم صداي سهندو از ده فرسخي شنيدم که مثه هميشه داد زد : کيه؟
منم مثلش داد زدم : دردو کيه يعني نميدوني منم ؟
درو باز کردو و با ديدنم گفت: سامان هنوز اينو آدم نکردي؟
يکي خوابوندم تو گوش سهندو گفتم: بي ادب ....نه مثله اين که تو با اخلاق منو سپيده آدم نميشي بايد بايد بدمت دست سهيل تا آدمت کنه
سهند که رنگش پريد گفت: اهه تو و سپيده هم که تا کم مياري ميريد راپورته منو به سهيل ميدي
دستي رو سرش کشيدمو گفتم: آخه داداشي گلم فقط اون ميتونه تو رو آدم کنه
رفتيم داخل به قدري شلوغ بود که همديگرو گم کرديم با رفتن ما به اونجا همه از جاهاشون بلند شدن و احوال پرسيو ماچ و بوسه ها روان 
بعد از خوردن ناهار از جام پاشدمو آروم به سپيده گفتم: سپي پاشو بريم کنار رودخونه 
کمي نگاهم کردو و از جاش بلند شد تو گوشش گفتم: کسي نفهمه خوب حوصله جوجه کشي ندارم
آرومو بي سرو صدا رفتيم بيرون جا کفش دمپايي پوشيديم تا بتونيم پاهامونو بزاريم تو آب
تند رفتيم تا رسيديم به رودخونه هواي اطراف رودخونه خنک و با گرماي هوا حال ميداد واسه يه آب تني حسابي 
روي دوتا تخته سنگ نشستيم سپيده نگاه عميقي بهم انداخت و گفت: چي شده سمي؟ پکري؟ ميبينم که ديگه از درو ديوار بالا نميري چيزي شده؟
با شادي گفتم: اصلا سپي فقط....چون اومديم اين جا ياد قديما با مانيا افتادم دلم گرفت يادته چقدر تو اين درياچه شنا ميکرديم و از باغ پايين شکايت ميکردن چرا آبو گلي ميکنيم؟
سپسده قهقهه اي زدو گفت: آره بعد منو تو مثه موش از ترس به هم ميچسبيديم و مانيا با آقا جون ميرفت معذرت خواهي 
منم قهقهه دمو گفتم: آره چون قيافش خيلي معصوم بود همه با يه نگاه قانع ميشدن 
سپيده با خنده گفت: اي خدا نصف موهاي اين پيرمردو ما سفيد کرديم از بس بي چاره رو حرصش داديم 
کمي سکوت کرديم يه دفه سپيده که انگار يه چيز مهم يادش اومد گفت: ببينم هنوز اون عروسک بزغاله هه زنگولک بود ، هنوز اونو بغلت ميگيري ميخوابي؟
با خنده گفتم: آره
گفت: خاک بر سر بچه ننت کنن آخه ورپريده تو که الان شوهر کردي عروسک بغل گرفتنت واسه چيه؟
با لبخند گفتم: ترک عادت موجب مرگ است 
يه دفه با هيجان گفتم: سپي مياي بپريم تو آب؟
نگام کردو با اخم گفت: خيلي بچه اي هي من ميگفتم تو هنوز بچه اي زوده ولي چي باز اونا تو رو شوهر دادن 
بي حوصله گفتم: خوب اگه تو نميخواي نيا من خودم ميرم
و تا خواستم بپرم تو آب دستمو گرفت و گفت: وايسا با هم بريم 
خودمونو انداختيم تو آب. يخ بود اصلا فکر نميکردم اين قدر سرد باشه از جام پاشدم مثه موش آب کشيده شده
بودم دستامو چسبوندم به هم و شروع کردم به آب پاشي به سپيده مثله هميشه من کم آوردم و تسليم شدم و سپيده تا آخرين توان منو خيس کرد 
اونقدر خسته شدم که همونجايي که بودم وسط جريان رودخونه دراز روي سنگا افتادم
احساس خيلي خوبي داشتم يه دفه صداي سپيدرو شنيدم که داشت صدام ميکرد 
- سمي....سمي....سميراي ديوونه کدوم گوري ناپديد شدي؟
کرمم گرفت اذيتش کنم آروم رفتم جلو و و نزديک سپيده که حالا اومده بود تو آب رفتم يه دفه شلوارشو گرفمو کشيدم يه جيغ کشيدو بعد افتاد تو آب 
از خنده روي سنگا غلط ميزدم پسيده سرش به سنگا خورده بود و همانطور که با دست سرش را گرفته بود شروع کرد به غرغر کردن که : وحشي آب نديده همچين پامو گرفت ياد کرکديل افتادم نديد پديد اصلا تو آدمي ؟ من نميدونم سامان چطوري تو رو تحمل ميکنه؟
با بي خيالي گفتم: وضع هادي که از سامان بدتره حالا من هيچي نداشته باشم يه قيافه دارم که تو اونم نداري 
تند تند شروع کرد به آب پاشيدن ولي بعد از کمي آب پاشيدن خسته شد و همونطور که نفس نفس ميزد گفت: به خدا ديوونه تر از تو سراغ ندارم
رفتم با سنگ يه کمي از آب رو سد گذاشتم که فشارش کمي گرفته شه و بعد خودمو تو آب رها کردم به قدري خوابم ميومد که چشمامو بستم 
احساس خيلي خوبي بود هوا گرم و عالي آب خنک و سنگ ها ليز 
داشتم به اين فکر ميکردم که اگه مامان منو با اين لباس ببينه چي کار ميکنه يا بدتر آقا جون ميگه اين آدم بشو نيست سامان چي ؟ اون که به اين رفتارهاي من عادت نداره 
تو همين فکر بودم که يه دفه صداشو شنيدم لبخندي زدم چه حلال زادست داشت از سپيده در مورد من سؤال ميکرد سپسده هم گفت: اونا هاش مثه قايق روي آب شناوره
سنگسنس نگاه سامانو حس کردم ولي همچين بدنم رخوت داشت که نميتونستم تکونش بدم صداي سامانو ميشنيدم که صدام ميکرد نه يه بار نه دوبار هفت بار صدام کرد و بعد صدايش با فرياد همراه شد دوان دوان با کفش از وسط آب خودشو به من رسوند حتي حال اين که چشامو باز کنم را نداشتم 
کمي بعد بي حال تو بغل سامان بودم که سعي داشت بيدارم کنه من بيدار يودم ولي حال جواب ندادشتم
وقتي دورم حوله پيچيده شده بود سپيده هول گفت: سامان چته ؟ چرا اين جوري ميکني؟
سامان با خشم گفت: زنم داره ميميره داري ميگي من چمه؟
از جام پاشدمو و به زور گفتم: چرا سر سپيده داد ميزني من حالم خوبه فقط خوابم ميومد بدنم شل بود اين جوريشدم حالا چته زميتو دوختي به اسمون ؟
سامان جوري نگاهم کرد که از صدتا فهش هم بدتر بود سپيده اوضاعه بيريختو فهميد و زود رفت بيرون 
سامان نگاهم کردو گفتک دختره ديوونه اين چه کاري بود کردي؟ 
با خنده نگاش کردمو گفتم: چيه؟ نگران شدي؟
جدي نگاهم کردو گفت: سميرا خييييييييييلي بچه اي و بي هيچ حرف ديگه اي از اتاق خارج شد 
شونه اي بالا انداختمو گفتم: اونوقت به من ميگه ديوونه 
سرمو رو بالشت گذاشتمو پتو رو تا چونه بالا کشيدم دو ثانيه کمتر خوابم برد
جمعه با وجود سامان برايم زهر مار شد اولا که اين قدر ضايع مثلا با من قهر بود که همه ميگفتند چه کارش کردي اين جوري باهات قهر کرده؟
يکي نيست بگه آقا جون من بدبخت با اين چي کار دارم اين به من کار داره ولي کسي که اينو نميگه
جمعه شب بعد از اين که سامان کل روزو برام زهر کرد به طرف خونه به راه افتاديم
تو راه هرچه قدر که خواستم زهرمو نريزم نشد و براي همين با طعنه گفتم: مرسي سامي جون براي اين دوروز کزايي و ممنون از اين که يه خاطره به ياد ماندني از خودت برام گذاشتي
سامان لبخند کمرنگي زد ولي جوابي نداد جفتمون ميدونستيم که من حرف حق زدم تا رسيدن به خونه در سکوت گذشت 
******************************
سامان بعد از چند روز رفتارش با من عادي شد من اصلا نفهميدم واسه چي با من قهر کرد که حالا آشتي کرد اونوقت ميگن مرد ها مردن ولي به نظرم مردها مثل يه بچه کوچولو هستن که اگه يه کار برخلاف ميلشون بکني زمينو به آسمون ميرسونن 
طبق قولي که به سامان دادم براش غذا ميپختم اولين بار که براش قرمه سبزي درست کردم گفت: به به مثل اين که تورو روهم بزاريم يه چيزي در مياد 
لبخندي زدم گفتم: سامي جون کاري نکن از همين غذا هم محرومت کنم در ضمن ........
با لبخندي خبيثانه اضافه کردم : آفتاب هميشه پشت ابر نميمونه بالاخره اين يه هفته هم تموم ميشه نه؟
با نيشخندي گفت: فعلا که تموم نشده! با ولع شروع کرد به غذا خوردن
روبروش نشستم و همونطور که آروم غذا ميخوردم تو دلم گفت: تو رو خدا نگاش کن هرکي ندونه فکر ميکنه تازه از آمازون برگشته ته ديگو در آورد اي خدا يه عقلي به اين سامان بده يه پولي هم به ما تا از اين جا برم پيش مانيا 
سنگيني نگاهمو حس کرد سرشو آورد بالا و گفت: چيه ؟ زيادي خوشکلم؟ يا تازه منو ديدي؟
با اکراه گفتم: تو رو خدا غذاتو بخور دست از سر من بردار
با خنده گفت: چشم
زير لبي گفتم: چشم و درد الهي کارد بخوره تو اون شکمت
با خنده سرشو اورد بالا و گفت: چيزي گفتي؟
با لبخندي گفتم: نه شما غذاتو بخور 
صبح مثل هميشه زود رفت شرکت روي مبل ولو بودم و داشتم يه فيلم اکشن نگاه ميکردم ،به جاهاي حساس رسيده بود که موبايلم زنگ خورد سامان بود گفتم: بر خرمگس معرکه لعنت 
تخمه رو گذاشتم کنار و و جواب دادم: چي ميخواي؟
گفت: جواب دادنت هم مثل ادم نيست 
گفتم: خوب... چه چيزي ميخواهيد؟
خنديد و گفت: خبر مرگ تورو 
گفتم: سامان اين حرفارو به کلکسيون دوست دخترات بگو من واسه اين چرت و پرتا وقت ندارم چي ميخواي مزاحم شدي؟
گفت: زنگ زدم بگم واسه ناهار نميام 
تند گفتم: بهتر زنگ زدي اينو بگي؟
گفت: آره گفتم نگران نشي
سريع گفتم: مرسي از نگراني درم آوردي کاري نداري؟ 
خداحافظي سردي کرد و قطع کرد
گوشي رو از گوشم دور کردمو و با اخم گفتم: چش بود؟
بي خيال واسه خودم قيمه درست کردم و يه کوچولو هم واسه شام سامان گذاشتم تا نگه زير قولت زدي
بعد از ناهار يه زنگ زدم به معصومه و گفتم عصري ميرم پيشش 
ساعت طرفاي سه بود که سامان وارد خونه شد معلوم بود توپش پره پره قيافش از خستگي و عصبانيت سياه شده بود چشماش به خون نشسته بود وقتي وارد شد بدون نگاه کردن به من گفت: کسي زنگ زد بگو خونه نيست
داشتم ناخونامو سوهان ميزدم بي خيال گفتم: به کلفتت بگو نه من، به من چه؟
يه دفعه يه دادي زد کل خونه لرزيد
فرياد زد: به تو هم خيلي مربوطه فهميدي؟ مگه تو زن من نيستي؟
از ترس يخ زدم ولي خودمو نباختم منم مثل اون داد زدم: سر من داد نزن آقا سامان فکر کردي نو برشه؟ من مثل اون دوست دختراي بدبختت عاشق و شيدات نيستم که جلوت ساکت باشم و مثل بره مطيع.. توپت از جاي ديگه پره مياي سر من خالي ميکني؟ 
بلند تر از قبل داد زد: سمييييييييرا خفه شو .....تو رو خدا خفه شو 
منم داد زدم : خفه نميشم .......مگه تو کيه من هستي بهم ميگي خفه شو حيف دائمي نيستي اعتباريي وگرنه ميدونستم چه بلايي سرت بيارم 
پله هاي بالا رفته رو دوباره پايين اومد از ترس پاهام ميلرزيد ميخواستم بگم چيز خوردم تو رو خدا کاري بهم نداشته باش ولي دير شده بود نزديکم رسيد از عصبانيت چشماش شده بود دوکاسه خون از ترس غالب تهي کردم اگه منو ميزد چي؟
چشماشو تنگ کرد با لحن آرومي پرسيد: چي گفتي؟ يه بار ديگه تکرار کن
تازه فهميدم چه غلطي کردم چيزي رو که نبايد بشنوه شنيد خاک بر سرت شد سميرا خاک.............
با تته پته گفتم: هي....هي....هيچي....به .....جون....سامان
يه دفعه دستشو آورد بالا داشت يکي ميخوابوند تو گوشم که يه دفعه وسط راه ايستاد، گفت: سميرا حالم بده از جلو چشمام دورشو 
چشمام پر از اشک شده بود تا چشمان پر از اشکمو ديد يه دفعه انگار پشيمون شده باشه نگاهم کردو گفت: سميرا....من به خدا ..... 
ولي ديگه دير شده بود من اشکم سرازير شده بود و داشتم با سرعت جت از پله ها بالا ميرفتم
تا شب چند دفعه پشت در اتاقم اومد و معذرت خواهي کرد منم ميدونستم که اون کاري جز داد زدن سر من نکرده و جلوي خودشو گرفته که منو نزنه ولي دلم هنوز رضايت نميداد 
از ناراحتي چشمانمو بستم و کمي بعد به خواب فرو رفتم
با صداي زنگ موبايلم از خواب پا شدم شماره معصومه بود يه نگاه به ساعت انداختم هفت و نيم 
گوشي را که جواب دادم گفت: الو و زهر عقرب و مار و رتيل، مردي نيومدي؟ منو يه ساعت و نيم اين جا کاشتي؟ يکي فکر ميکرد گدام برام پول ميريخت يکي فکر ميکرد منتظر بي افمم چپ چپ نگاهم ميکرد يکي برام بوق ميزد يکي برام مي ايستاد تو خجالت نميکشي؟
داشتم ميخنديدم که گفت: ببند نيشتو داري ميخندي ها؟ بايدم بخندي معلوم نيست خانم داشته با آقا شون چه غلطي ميکرده منم يادش رفته 
از خنده داشتم خفه ميشدم خودشم شروع کرد به خنديدن بعد از اتمام خنده ها گفتم:به خدا خوابم برد يادم رفت ساعت بزارم ببخشي ميخواي الان بيام؟
گفت لازم نکرده کلا من هم نميخواستم بيام برات اس ام اس که فرستادم ميخواد برام خواستگار بياد برا همين منم نتونستم بيام 
گفت: کوفت تو که ميگفتي يه ساعت و نيم منتظرم بودي الان چي ميگي؟
گفت: ها.....راست ميگي خوب اگه ميومدم يکي ونيم ساعت منتظرت ميموندم در هر صورت منو يه يک و نيم ساعت سرکار گذاشتي بايد يه جوري جبران کني
گفتم: باشه برات از اين عروسکا که قر ميدن بخرم راضي ميشي؟
گفت: نه
- خوب چي کار کنم راضي شي؟
گفت: بايد منو به يه شام سوسول دونفره دعوت کني
گفتم: والا به پررويي خودت، خودتي و بس باشه يه شب قلکامو ميشکونم تو رو به يه رستوران ميبرم آرزو به دل از دنيا نري
گفت: آهان حالا شد خوب ديگه چه خبر؟
گفتم: خبرا دست شماست در ضمن مگه تو خواستگار برات نيومده؟
يه دفه داد زد: راست ميگي من مثلا اومده بودم زير غذا رو خاموش کنم به سامان جون سلام برسون کاري نداري بري بميري؟
با خنده گفتم: نه عزيزم از راه دور آقا دامادو ميبوسم
گفت: بي حيا ....خداحافظماه رمضان داشت ميرسيد سامان ديگه از آشتي با من نا اميد شده بود حقش بود تا اون باشه از اين غلطاي زيادي نکنه تا ياد بگيره شهر هرت نيست 
ديگه با هم صحبت هم نميکرديم 
از خستگي روي پا بند نبودم رفته بودم دنبال کارام و همرو اکي کرده بودم بجز رضايت همسر و يکسال شدن ازدواج تا ميراثمو بردارمو از اين کشور برم از بسکه از اين اتاق به اون اتاق منو فرستادن گيج گيج شده بودم 
زود پريدم تو حموم و يک ساعت تو وان خوابيدم و وقتي بيدار شدم بلند شدم براي شام يه چيزي درست کنم يه شلوارک بالاي زانو پوشيدم و يه تاپ بندي و کمي عطر به خودم زدم
سامان بيشتر شبا بيرون بود و يا اگر خونه بود پاي تلفن داشت با دوست دختراش حرف ميزد
يه خورده فيله مرغ براي خودم درست کردم و با لذت شروع کردم به خوردن وقتي غذا خوردنم تموم شد داشتم ظرفارو ميشستم که يه دفه يه چيزي از پشت منو بغل کرد 
يه جيغ کشيدمو و خودمو از دستاش جدا کردم سامان بود که با دستاش علامت تسليمو نشون ميداد 
گفت: ا....سميرا چته چرا جيغ ميزني منم
گفتم: تو اين جا چه کار ميکني؟
با خنده گفت: اين سوال بود که پرسيدي؟
گفتم: اون چه حرکتي بود کردي؟
- چه کار؟
يه جوري نگاش کردم که حساب کار دستش اومد با سرشو عينه اين بچه کوچيکا کج کردو گفت: اخه دلم برات تنگ شده بود 
خدايا منم دلم براش تنگ شده بود؟ نگاش کردم مثه هميشه خوشکل و خوشتيپ و خوشهيکل بوي عطرش هم تو خونه پيچيده شده بود 
نه....من دلم براش تنگ نشده بود 
منتظر ايستاده بود بي حوصله گفتم: چيزي ميخواي اين طوري ايستادي؟
گفت: منتظرم تو هم بگي سامان جون منم دلم برات تنگ شده عزيزم 
پوزخندي زدمو سرمو به طرف کابينت برگردوندم و ادامه دادم به ظرف شستن
يه سويچ جلو چشمام آورد گفتم: چيه ؟ کليد خونست؟ متأسفانه يه دونه دارم 
با شيطنت گفت: دزدگيرو بزن برو ببين مال چيه
با تعجب کليدو ازش گرفتم و به آن نگاه کردم ما ماشين بود دکمه کليد اونو زدم از حياط صداش اومد تند رفتم حياط سامان هم با من به حياط چراغ هاي يه ماشين آلبالويي اسپورت روشن بود 
يه لحظه مبهوت موندم سامان شونه هامو گرفت و گفت: خوشکله؟
با بهت گفتم: مال منه؟
- نه مال يکي از بچه هاست مياد دنبالش خوب معلومه مال تو إ
ماشين خيلي خوشکلي بود داد زدم : سامان 
اونم مثه من با شادي داد زد: جانم 
گفتم: خيلي قشنگه 
و پريدم تو ماشين فرمون نرمي داشت دودره بود و درهاش بالايي باز ميشد سامان اومد کنارمو گفت: دوسش داري؟ 
گفتم: خيلي 
گفت: خوش به حال ماشين
رفتيم داخل که گفت: سميرا؟
منم شاد گفتم: بله؟
گفت: آشتي؟
گفتم: باشه چون بچه خوبي بودي
ساعت گذاشته بودم تا براي اذان بيدار شم 
با صداي جيغ جيغ ساعت از خواب بيدار شدم با چشم بسته ساعتو خاموش کردم و زنگولکو بوس کردم چراغو روشن کردمو از پله ها رفتم پايين تلويزيونو با صداي آروم روشن کردمو گذاشتم رو قرآن
دوتا تخم مرغ درست کردم با اين که گرسنه نبودم ولي بايد ميخوردم تا در روز ضعف نکنم بعد از خوردن تخم مرغم يه ليوان آب خوردم 
رفتم دستشويي تا هم مسواک بزنم و هم وضوبگيرم بع از شنيدن صداي اذان نمازمو خوندم و به رخت خواب گرمم پناه بردم
صبح با تکون هاي پي در پي بيدار شدم لاي چشممو باز کردمو و سامانو ديدم داره تکونم ميده اي سامان خدا لعنتت کنه که وقن و بي وقت مزاحم مني اثلا خدا تورو خلق کرده واسه عذاب من به زور گفتم: چي ميخواي سامان؟
گفت: بيدار شو ديگه خواب خرس قطبي هم به اين طولانيي نيست 
گفتم: براي اينکه من خرس قطبي نيستم سامان چي ميخواي منو بيدار کردي؟
گفت: تو نميخواي به من ناهار بدي؟
گفتم: يه هفته تموم شد يه زنگ بزن واست ناهار بيارن يه برو با يکي از دوست دخترات بيرون غذا بخور يا مثه بچه آدم برو يه تخم مرغ سرخ کن و بخور و دست از سر من بردار 
و سرمو گذاشتم زير پتو 
گفت: پس تو چي؟
- تو نگران من نباش در هم پشت سرت ببند 
با رفتن سامان دوباره خوابيدم 
با صداي کوبيده شدن دراز خواب پا شدم داد زدم : سامان خدا بگم ازت نگذره با اين کوبيدن در تا تو منو زير آوار اين خونه دفن کني ول کن معامله نيستي نه؟
ولي مثله اين که از در خارج شده که جواب نداده که از سامان خيلي بعيد بود
ساعتو نگاه کردم پنج عصر بود يه دو ساعت ديگه اذان ميگه تازه نمازم رو هم نخوندم 
پا شدم برنج خيس کردم و وضو گرفتمو و شروع کردم به نماز خوندن 
وقتي نمازم تموم شد شروع کردم به غذا پختن 
داشتم افتار ميکردم که صداي در به گوش رسيد و بعد سامان از در داخل شد 
با تعجب نگاهم کردو گفت: چه عجب بيداري مثل اين که تو واقعا مشکل داري اين قدر ميخوابي 
خنديدمو گفتم: نه حالم خوب بود ولي خيلي خوابم ميومد 
اومد سر ميز و گفت:به به يه هفته که تموم شد چي شده که شما دوباره غذا درست کرديد نکنه تولدمه؟
با بي خيالي گفتم: واسه تو که درست نکردم واسه خودم درست کردم که از ديشب غذا نخوردم 
همونطور که داشت رو صندلي مينشست گفت:اينم رژيم جديد خانم هات؟ از صبح تا شب غذا نميخورن؟
گفتم: ساماندون مثله اين که نميدوني ماه رمضون شروع شده ها اگه ميدونستي اين قدر خوشمزگي نميکردي
با تعجب گفت: يعني تو روزه بودي؟
گفتم: آره.....اشکالي داره؟
گفت: اشکالي که نداره ولي به قيافت نمياد 
- وا....چه ربطي به قيافه داره؟
گفت: ولش کن .....پس صداي تلويزيون صبح مال تو بود؟
سرمو تکون دادمو و يه قلپ از چايم رو خوردم 
گفت: سميرا ميتوني من رو هم فردا بيدار کني منم روضه بگيرم؟
گفتم: آره ولي ميتوني سه صبح بيدار شي؟
گفت: اختيار داري حالا پاشو برو غذا رو بکش خيلي گرسنمه
همونطور که داشت کتشو در مياورد گفتم: سامان اول لباساتو عوض کن و بعد و دست و صورتتو بشور بعد از جاش پا شد و گفت: تو هم بدتر از مامانم 
گفتم: سامان 
برگشت سمتمو گفت: بله؟
گفتم: خيلي پرويي
لبخندي زد چقدر خنده به اين پسر ميومد خيلي دوست داشتني ميشد
براي اذان بيدار شدم دست و صورتمو شستمو و رفتم تا سامانو بيدار کنم 
در را باز کردم و با کنجکاوي وارد شدم اين اولين باري بود که وارد اتاق سامان ميشدم اتاقي تميز و ساده يه قالي ساده اون وسط پهن بود که لباس ديروزش روي اون پخش بود بوي ادکلن هميشگليش توي اتاق پهن بود بوي بي نظيري داشت يکي تخت يک نفره گوشه ي اتاق بود که سامان روي شکم روي آن خوابيده بود فقط يه شلوار تنش بود و با ملافه تن عريانشو پيچونده بود بدن عضلاني داشت و يه گردنبند الله تو گردنش بود
توي خواب به قدري دوست داشتني ميشد که آدم دوست داره......استغفرا.....اصلا يادم رفت واسه چي اومده بودم بوي خوب سامان با بوي کولر در آميخته شده بود و يه حس رخوت در آدم به وجود مي آورد يه لحظه دلم خواست بخوابم ولي نه ....جلوي خودمو گرفتمو 
سرمو اونور کردم نوک انگشت اشارمو به بازوي سامان زدمو گفتم: سامان بيدار شو!
کمي تکون خورد ولي خبري از بيدار شدن در سامان نديدم سه تا انگشتمو زدم به سامان و کمي بلندتر گفتم: سامان....بيدار شو!
نخير خبري نيست اين دفه دستشو بردم بالا و با شدت انداختم پايين ولي باز هم خبري نبود گفتم: اينو باش اونوقت به من ميگه خرس قطبي 
يه دفه يه فکري به ذهنم اومد رفتم در گوشش بوي عطرش داشت ديوونم ميکرد تو گوشش داد زدم :سامان .....پاشووووووو
يه دفه چشماشو باز کرد از ترس خودمو عقب کشيدم ولي دير شده بود سامان با دستاش منو تو بغلش گرفت 
داشت ميخنديد و محکم منوتو بغلش گرفته بود و ول نميکرد تو گوشم گفت: ميدونستم چه ذات خرابي داري براي همين منتظر بودم تا حالتو بگيرم 
داشتم تقلا ميکردم که با اين حرفش که تو گوشم گفت: مورمورم شد هنوز داشتم خودمو ميزدم به در و ديوار که ولم کنه ولي انگار نه انگار . همينجور داشت ميخنديدو گفت: زياد زور نزن من ولت نميکنم 
با حرص گفتم: خيال کردي 
سامان هم نا مردي نکردو منو محکم تر تو بغلش گرفت پاهامو بين دوتا پاهاش گذاشت و دستامو از جلو با دستاش گرفت و سرشو گذاشته بود رو گودي شونم و داشت به تقلاهاي بي اثر من ميخنديد 
نامرد خيلي قوي بود يه لحظه دست از تقلا برداشتم و شروع کردم به نفس نفس زدن دستاش شل شد ولي کامل ولم نکرد و بعد زير گوشم را بوسيد و گفت: حالا شدي دختر گل 
خودم را جمع کردم واقعا به اين قسمت از صورتم حساس بودم مرا ول کرد و از روي تخت بلند شد از توي کمدش يه تاپ آبي آسموني برداشت و پوشيد که هيکل قشنگشو قشنگتر نشون ميداد همونطور که داشت ميپوشيد گفت: بد نگذره .......چشا درويش 
يه جوري نگاش کردمو سرمو برگردوندم و به کمر خوابيدم تخت بوي سامانو ميداد سرمو که برگردوندم ديدمش اومده بالاي سرمو و داره نگام ميکنه 
دستاشو به طرفم دراز رد و گفت:پاشو که خيلي گشنمه 
بدون گرفتن دستاش از جا پاشدم و گفتم: اي کارد بخوره تو اون شکمت
با خنده دستاشو جمع کردو گفت: به کوري چشم بعضي ها .....نميخوره
********************************************
با صداي زنگ در از خواب بيدار شدم 
با چهره اي خواب آلود آيفون رو برداشتمو گفتم: کيه؟
صداي آشنايي گفت: نوشينم ....دوست سامان
با تعجب گفتم: سامان نيست 
گفت: ميدونم با خودتون کار دارم 
- بفرماييد بالا 
و در را باز کردم بعد از چند دقيقه با عشوه و ناز داخل شد به اونگاه کردم 
يه دختر لوند لوس مورد علاقه همه پسرها 
به او تعارف کردم بشينه و خودم رفتم تا دست و صورتمو بشورم بعد کمي ميوه برايش بردم و گفتم: بفرماييد 
گفت: من نيومدم ميوه بخورم اومدم با شما صحبت کنم 
بي حوصله گفتم: حالا شما بفرماييد 
چشمانشو خمار کرد و سعي داشت به خودش جذبه بده ولي هرکي ندونه من ميدونم اين از اون دختراي وله
شالشو در آورد گفت: راستش اومدم تا در مورد سامان صحبت کنم 
به پشتي مبل تکيه دادم و بي تفاوت گفتم: بفرماييد
گفت: راستش چند روزي ميشه که سامي جواب تلفن هاي منو نميده يا اگر جواب ميده بي حوصله جواب هاي سر بالا ميده ميگه وقت ندارم يا سرم شلوغه
ش هاشو ميکشيد انگار ميخواست زورکي به خودش لهجه بده
ديدم مدت زياديه داره به من زل ميزنه گفتم: راستش من خبري ندارم رفتارش با من مثل هميشست 
با خنده اي لوند گفت: معلومه مثله هميشست چون اون به شما علاقه اي نداره ولي اون منو دوست داشت 
با طعنه گفتم: جدا؟ خودش اونو به شما گفت؟
گفت: از رفتاراش مشخصه 
دوباره با همون لحن گفتم: چه رفتاري؟ مثلا برات يه گل خريد؟ يا يه هديه گرون برات خريد که فکر ميکني سامان بهت علاقه داره؟
پوزخندي زدو گفت: نه.....ميبينم که قيافه که نداري ولي يه زبون دراز داري
با خونسردي گفتم: شما جفتشو نداري
با حرص گفت: از همون روز اول ميدونستم که چشمت دنبال سامانه مخصوصا وقتي اون اسم دروغو سر هم کردي
با همون خونسردي به مبل تکيه دادمو و پاهامو رو هم گذاشتمو گفتم: کدوم اسم دروغ؟.....آهان نازنينو ميگي؟ خوب ....من آدم دروغگويي نيستم از کجا ميدوني سامان بهت دروغ نگفته؟
با افتخار گفت: سامي به من دروغ نميگه
با طعنه گفتم: جدا؟ حتما بهت گفته خوشکلي و تو باور کردي راستگو ؟ ها؟
سيخ نشستو گفت: ديگه داري زيادي شورشو در مياري 
منم مثلش گارد گرفتمو با همون لحن گفتم: من زيادي شورش يا تو که اومدي تو خونه زن دوست پسرت هوار راه انداختي ؟
از جاش بلند شد و گفت: ميدونستم ....ميدونستم که امکان نداره يکي با سامي باشه و عاشقش نشه تو....
انگشت اشارشو رو به من دراز کردو گفت: تو سامانو وادار کردي از من دور بشه 
پوزخندي زدمو و دوباره با خونسردي روي مبل نشستمو گفتم: نه سامي جونت به من علاقه داره نه من به اون حالا هم که ديگه تحويلت نميگيره شايد براش خسته کننده شدي 
با ناباوري گفت: امکان نداره 
منم با بي خيالي شونه هامو انداختم بالا و گفتم:همه چيز امکان داره و سامي جون شما هم از اين قاعده جدا نيست الان هم از خونه ي من برو بيرون که خيلي خستم
با طعنه گفت: خونه تو؟ اين جا خونه ي منو سامانه 
با خونسردي لبخندي زدم که حرصش در اومد و گفتم: فعلا که اسم من تو شناسنامه سامي جونته و اسم اون تو شناسنامه من و در ضمن حالا حالا ها خانم اين خونه من هستم پس بفرما ....
و با دست بيرونو نشون دادم 
با حرص نفس حبس شدشو بيرون داد و از در خارج شد 
اي سامان نامردم اگه وقتي اومدي واسه اين انتر خانمت حالتو نگيرم صبر کن يه آشي برات ميپزم تا عمر داري فقط روغن بخوري 
**********************************************
وقتي صداي سوت زدن سامانو شنيدم يه لبخند شيطنت آميز گوشه ي لبم بود 
سامان با کيفش اومد تو آشپزخونه و وقتي منو ديد با نيش باز گفت: به به بوي غذا مياد 
قيافمو ناراحت نشون دادم وقتي سرمو بالا بردم ديدم سامان داره منو نگاه ميکنه با ديدنم اخماش رفت تو همو گفت: چي شده توي زلزلرو ناراحت کرده؟
با صدايي که خودم موندم چه طوري اومد ناراحت گفتم: سامان امروز بهنوش اومده بود اين جا 
اخماش کامل رفت تو همو گفت: اين جا چه کار داشت؟ چيزي گفت؟
گفتم: چيزي گفت؟ چيزي گفت؟ چي نگفت هر چي دلش خواست به من گفت تازه آخرش کلي هم بهم فهش داد
سامان با خشم گفت: غلط کرده دختره ي هرزه 
موبايلشو در آورد و شروع کرد به شماره گيري لبخندي شيطنت آميز اومد گوشه ي لبام خوب اين نوبت نوشين خانم تا ديگه مثه ملخ تو کفش من نره
براي تو هم دارم سامان تا ديگه نشوني خونتو به کسي ندي
صداي داد سامان بلند شد:
- تو بي خود پاشودي اومدي خونه ي من با سميراحرف زدي تو غلط کردي اين طرفا پيدات شد مگه من چند صد دفه گفتم: ديگه من با تو کاري ندارم و از تو خوشم نمياد اين دفه اومدي پيش سميرا 
- ..........
- تو خفه شو لطفا اونموقع که با نوشين بودم هي از اون ور به من چراغ نشون ميداي اونوقت داري نقش خواهر خوبو بازي ميکني؟
- .........
- آها شد دوستي خاله خرسه ؟ گوشي بده به خودش تا تو روهم مثل دوست جونت نشستم 
-.......... 
- ببين دارم بهت چي ميگم يه دفه ديگه نزديک سميرا بشي يا نزديک محل کار من بشي يا نزديک خونه من بشي با حتي اسم سميرا رو بياري ميرم به مامان بابات ميگم دخترشون چه کارست باشه؟ حالا برو با اون شيرين جونت هر غلطي خواستي بکن 
- ..........
- آره طرفداريشو ميکنم چون آدمه چون زنمه چون دوسش دارم 
- ..........
- الکي آبغوره نگير همين که شنيدي يه تار موي گنديدش مي ارزه به صدتاي تو و اون دوست هرزت 
- ...........
- من ازين غلطا نکردم .....خيلي دختر پاکو خوبي هستي بيام بگيرمت نوشين حرفامو خوب به يادت بسپار اين ورا پيدات شه ميدمت دست 110 تا آدمت کنن حالا برو هي واسه من آبغوره بگير 
و گوشي رو قطع کرد 
صداي بالا رفتنشو از پله ها شنيدم قلبم داشت با سرعت نور ميزد از ترش يخ کردم من که کاري نکردم و اين جام ايين جوري شدم چه برشه به اون دخترهي بدبخت . بدبخت؟.......حقش بود 
ولي سامان اين طوري از من طرفداري کرد و اونوقت من ميخوام اين بلا رو سرش بيارم؟
با لبخندي خسته وارد آشپزخونه شد از اون تراوت اوليه خبري نبود انگار واسه دلخوشيه من لبخند ميزد نشست پشت ميز آشپزخونه گفت : سميرا تو رو خدا زودتر غذا رو بيار دارم ميميرم
واي! بي چاره تازه روزه هم هست ديس را جلويش گذاشتم و براي خودم از تو قابلمه کشيدم 
قلبم داشت از دهن در مي امد سامان با خوشحالي مثه بچه اي که بهش يه کادو دادن ولي بايد صبر کنه تا وقتش باز کنه داشت به غذا نگاه ميکرد
تلويزيونو روشن کردمو صداشو بلند کردم تا صداي اذانو بشنوم ميدونستم سامان دوست داره با شام افطار کنه صداي اذان به گوش رسيد 
داشتم از دلهره ميمردم بشقابش را جلو برد و آن را پر کرد يک قاشق پر کرد و جلو دهانش برد تا خواست وارد دهانش بکن مثه وحشي ها به روي قاشق پريدمو از دستش قاپيدم 
برنجا روي زمين ريخت و قاشق پرت شد روي زمين سامان خودشو کشيد عقب و از جا پاشد و گفت: چته؟؟؟
سرمو بردم پايينو و گفتم: سامان؟
چيزي نگفت ادامه دادم : سامان اون غذا پر فلفله از اون فلفلايي که خالم از هند آورده از اونايي که تند تر از اون تو دنيا وجود نداره 
سرمو آوردم بالا و تند گفتم: ولي خودت ديدي که نذاشتم بخوري 
گفت: مگه من چي کار کردم که ميخواستي اين بلارو سرم بياري؟
گفتم: ميخواستم .....بهت ياد بدم تا ....تا ديگه آدرس خونتو به اينو اون ندي 
تا اينو گفتم مثه بمب شروع کرد به خنديدن ميان خنده هاش پراکنده گفت: بچه....تو
....چقدر.....شيطونو.....و..... شري 
دوباره روي صندلي ولو شدو و ادامه داد: حالا يه غذاي سالم داري به ما بدي چون در حال مرگم از گشنگي 
زود بشقاب غذاي خودمو جلوش گذاشتمو گفتم: سالم....سالمه
دوباره زد زير خنده حالا نخند کي بخندشب هاي قدر از دردناک ترين شب هاي عمرم است براي تمام مشکلاتم در زندگي گريه ميکنم 
در اين مدت يه بار خونه ي مادر پدر سامان براي افطار دعوت شديم که نامزد آلما هم دعوت بود يه پسر هيز زشته نفرت انگيز از اون انگلاي جامعه که چون باباش سهامدار بيمارستانه زورکي با هزا دوز و کلک ترفند و رشوه و زير سيبيلي تونسته اينو تو دانشگاه راه بده 
از همون اول حالم از قيافه و تيپش يهم خورد صد رحمت به بچه قرتي هاي محله خودمو حداقل يه ذره تيپ داشتم که اين همون هم نداره 
موهاي وز بلند که با زور اتو و تافتو و موسو هزار جور دردومرض ديگه تونسته بود کمي اونو صاف کنه ريش بزي وزوزو که مثه بزغاله از صورتش بيرون زده بود يه بلوز زرد پررنگ که عکس پشت موشو نشون ميدادو پوشيده بود که شکم زشتش معلوم بود و شلواري که اگه هر دفه اونو نگرفته بود جلو رومون مي افتاد و نصف لباس زيرش معلوم بود يه کت مسخره هم روي بلوزش پوشيده بود يه عطر بد بو هم زده بود که بوي آشغالدوني ميداد 
نگاههيزشو که به خودم ديدم بي اختيار به سامان چسبيدم سامان نگاهي به من انداخت لبخند اطمينان بخشي زد و به خوش آمد گويي ادامه داد 
آلما کلي ذوق کرده بود با اين نامزدش با اين که از آلما اصلا خوشم نميومد ولي ميتونم بگم که آلما از پسره کلي سرتر بود اسمش هوشنگ بود ولي با لحن لات خودش گفت: رفيقام بهم ميگن هوشي 
تو دلم گفتم: حتما تو کارت ويزيتش ميخواد بنويسه آقاي دکتر هوشي متين متخصص فوق احمق بودن 
بدبخت کسي که مريضه و مياد پيش اين براي معالجه
اونشب با هر دردي تموم شد 
سامان عوض شده بود ديگه بيرون نميرفت و بيشتر وقتش رو يا در شرکت سپري ميکرد يا در خونه صداي موبايلش کمتر به گوش ميرسيد و ديگه مثله قبلنا با هم کل کل نميکرديم کل کل ميکرديم ولي به شدت قبل ها نه 
نوزدهم ماه رمضان بود و شهر سياه پوش ما هر سال به خونه ي خاله ي مامانم ميرفتيم که نزري ميدادن پيرزن مهربوني بود وهميشه براي منو ماني و سپيده دارچين اضافي ميريخت و ما عاشق شله زرد هاي خاله خانم بوديم 
اين اولين بار بود که سامان وارد همچين مجلسي ميشد خانواده ما خانواده صميميو بي شيله پيله اي بودند ولي خانواده سامان يه خانواده بسيار اشرافي بودند که در کنار آن ها آدم بايد براي هر چيزي مراقب رفتارش باشه 
خونه ي خاله خانم از اين خونه ي هاي قديمي بود که يه حياط بزرگ داشت و يه باغچه اون کنار و وسط حياط يه حوض پر از ماهي که هميشه منو مانيا دستامونو تا آرنج ميکرديم تو حوض تا يه ماهي فرضو بگيريم و از اون ور هي سپيده ميگفت: اه.....بچه ها نکنيد ....گناه دارن و از اون ور خاله خانم هي ماهارو فهش و لعن و نفرين ميکرد : که دست از سر اين زبون بسته ها برداريد 
ولي کو گوش شنوا 
با سامان که وارد شديم بي اختيار لبخندي رو لبهام اومد گفت: چيه ميخندي؟ 
گفتم: خنديدم ببينم فضولش کيه؟
سامان خنديدو گفت: آها .....نکنه هوس کردي تو اين حوضه يه حموم بکني؟
گفتم : بابا تهديد.......ياد دوران بچگي هام افتادم آخ......آخ نميدوني اين پيرزن چه حرصي از دست ما ميخورد 
گفت: ما؟؟؟
گفتم: منو مانيا و سپيده 
گفت: خواهرت سپيدرو که ميشناسم لنگه خودته ولي مانيا ......اونم اخلاقش مثله شماهاست؟
با ياد مانيا لبخندي رو لبهام اومد گفتم:آره .....ولي فرقش با ما اينه که اون يه دنيا مهربونه و قلبش قد آسمون 
گفت: آدم جالبي شره و شيطونه ولي مهربونش
يه مشت به بازوش زدمو گفتم: اين يعني من مهربون نيستم نه؟
با لحن جدي گفت: صد درصد فکر کن تو مهربون باشي 
با لحن ناراحتي گفتم: من به اين مهربوني لنگه ندارم 
پوزخندي زدو و با طعنه گفت: تا خودت بگي 
حياط خاله خانم مثله هميشه پر از آدم بود ميگفتند اگه هر کس شله خاله خانم هم بزنه هر آرزويي داره اگه از ته دل باشه براورده ميشه 
سهند طبق معمول با پويا مشغول خراب کاري بود سهيل داشت کارهارو راست و ريست ميکرد با ديدن داداش گلم تو لباس مشکي بي اختيار گفتم: الهي قربون اون قدو بالات 
سامان نگاهمو دنبال کردو گفت: کيو ميگي؟
گفتم: داداشمو ديگه 
صدايي از پشت سرم گفت: منو ميگي ديگه ؟؟؟
سرمو که برگردوندم يکي محکم منو تو بغلش گرفت اي خدا.....سعيد بود 
اشکم در اومده بود داد زدم : سعيد خودتي؟ چرا اين قدر سياه سوخته شدي؟
گفت: ميگن سربازي آدمو مرد ميکنه تو ميگي سياه شدي؟
با خنده گفتم: تو هر کاري کني خوش قيافه اي 
به چهره ي جذابش نگاه کردم که به خاطر گرماي بندر عباس سياه شده بود
از اون ور صداي سهيلو شنيدم که گفت: فقط اون خوش قيافست؟ 
سعيد گفت: نميدوني که .....تا وقتي من هستم که خوش قيافم وقتي من نيستم ميشه گفت تو هم بدک نيستي
سهيل گفت: آره جون عمت حاجي فيروز سياه سوخته من نميدونم ديگه کي ميخواد به تو زن بده
- هموني که ميخود به تو زن بده 
- حداقل من پوستم سفيده تو چي داري؟
- من دکترم تازه رنگ پوستم برميگرده 
- خوب منم دکترم ولي ميبيني که هم خوشکلم هم دکتر ولي هنوز خبري نيست 
- بزار از دست سپيده خلاص شيم دوتايي باهم ميگيريم
داشتم گيج ميشدم از دست اين دوتا دوقلو بودن و اعصاب خورد کن انقدر کل کل ميکردن آخرش خسته يه گوشه اي مي افتادن 
داد زدم: غلط کردم جفتتون شبيه بوزينه ايد 
هر دو باهم گفتند: چي؟؟؟
نگاهي رو به سامان انداختم که داشت زير زيرکي ميخنديد . دستاشو به معني بي طرف بالا برد زير لب گفتم: اي رو آب بخندي سامان 
سرمو بردم سمت سعيدو سهيلو گفتم: چيزه.....اصلا جفتتون خوشکليد حرف نداريد اصلا زشت سهنده 
صدايي از دم در گفت: کي جرات کرد به برادر من توهين کنه ؟
با ناباوري گفتم: سمانه 
اميد که تو بغلش بودو گذاشت زمين تا بره بغل سهيلو گفت: بازتو گير دادي به اين بچه ؟
پريدم بغلشو گفتم: الهي من قربونت بشم خواهر جون 
با خنده منو بغلش گرفتو گفت: منم همينطور عروس خانم دوماهي ميشه ما رو فراموش کردي مثله اين که اقا سامان مشغول نگهت داشته 
آروم تو گوشش گفتم: نه بابا سامان از اين عرضه نداره 
از هم جدا شديم تا سمانه به بغل سهيلو سعيد هم بره و من اميدو بغل کردم گفتم: قربونت بشه خاله چه بزرگ شدي؟
اميد هم منو بغل کردو گفت: دلم برات تنگ شده بود خاله جون 
رو به سمانه گفتم: پس محسن کو؟
گفت: محسن نتونست بياد .....خودم هم زورکي مرخصي گرفتم تا بيست يکم اين جا بمونم تازه نيم ساعته رسيدم اول رفتم خونه ديدم کسي نبود مش باقر درو برام باز کردو گفت: همتون اومديد خونه خاله خانم منم گفتم: ميدونم 
وسايلامو گذاشتمو اومدم اين جا
- جمعتون جمعه گلتون کمه 
صداي سعيد اومد: منظورش خلتونه 
سپيده گفت: ا.....سعيد .....سهيل يه چيزي بهش بگو
سهيل گفت: هوي سياه سوخته با خواهرم درست صحبت کن
- يعني خواهر من نيست؟
- اگه خواهرت بود که باهاش درست صحبت ميکردي
- نيست تو خيلي خوب باهاش حرف ميزني؟
- خوب .....خواهرمه 
- سهيل ميزنمت ها!!!
صدايي گفت: تو رو خدا داداش انتقام منو از اين سهيل بگير 
سعيد يکي زد پس گردن سهندو گفت: پررو نشو ديگه 
سمانه با اعتراض گفت: ا....چي کار بچه داري؟
سهندو بغل کردو و سرشو بوسيدو گفت: الهي خواهرت قربونت بره 
گفتم: ايييييييييش حالمو بهم زدي ، همين کارهارو کردي اين قدر لوس شده 
سمانه به پشت سرم نگاه کردو گفت: واي.....آقا سامان شرمنده اين بچه ها اين قدر سرو صدا کردند اصلا حواسم پرت شد حالتون خوبه؟
سامان لبخندي زدو گفت: بله به لطف شما آقا محسن حالشون خوبه؟
- بله اتفاقا سلام هم رسوند
- سلامت باشن
سعيد نگاهي خطرناک به سروپاي سامان انداخت و با لحن جدي گفت: ببينم خواهرمو که اذيت نکردي؟
پوزخندي زدمو گفتم: داداشي جرات نداره 
سعيد با همون لحن گفت: اونو که ميدونم .....ميگم سهيل بيا يه گوش مالي به آقا داماد بديم تا اگر هم هوس کرد دستشو واسه قشنگي بالا بياره هواسش باشه اين کارو نکنه
سهيل هم با جديت تمام گفت: موافقم .....به قول قديما گربرو دم حجله بکشيم 
همه داشتيم از خنده ميميرديم انگار نه انگار روز ضربت امام علي (ع) بود 
سامان از خنده دلشو گرفته بود سعيد با جديت گفت: ميخندي؟ ببينم وقتي داري دونه دونه دندوناتو از تو حلقت در مياري هم ميخندي يانه؟
سهيل گفت: داداش من دستاشو ميگيرم تو بزن وقتي کارت تموم شد تو دستاشو بگير من ميزنم اوکي؟
- اوکي 
از خنده به نفس نفس مي افتاديم که اونا اروم به طرف سامان به راه افتادند که يه دفه صداي خاله خانم اومد که گفت: شما دوتا خجالت نميکشيد شب ضربت آقا امير المؤمنان معرکه گرفتيد؟
سهيل به شدت جلوي خندشو گرفتو گفت: خاله خانم الآن که روزه شب کجا بود؟ نکنه کور رنگي پيدا کردي؟ سعيد کار خودته برو ببين خاله جون چشه
خاله خانم خندشو قورت داد و به سختي قيافه ي عصباني به خودش گرفتو لبشو گاز گرفتو گفت: خجالت بکش بچه حالا من يه چيزي گفتم برو ببين کسي کمک نميخواد نيم ساعته اين بنده خداهارو سره پا نگه داشتي 
سعيد گفت: خاله از خداشون هم باشه دوتا گوله نمک داره براشون صحبت ميکنه اونوقت ميگيد سره پا نگهشون داشتيم؟ ما که بهشون نگفتيم خودشون مثه معرکه گيرها دورمون جمع شدن .......پاشيد .....پاشيد بريد تا بابا نيومده بالاسرمون 
سهيل گفت: سمانه بيا اين زنگوله پا تابوتتو بردار همچين چسبيده به پاهام انگار 
تنها اميده زنده بودنش منم بيا جمعش کن 
سمانه گفت: خجالت بکش سهيل نزديک بيست و هشت سالته تازه مگه تو دايي اين بچه نيستي؟
- وا مگه قحتي دايي اومده اين چسبيده به من اين سياه سوخته و اون بچه ننه هم دايي هاش هستن 
- خوب تورو دوست داره 
- راست ميگي اون که شبيه گوريله از بس سياهه آدم با باغ وحش اشتباه ميگيره اين جارو اونم که که از نظر عقلي از بچه ي تو عقب مونده تره 
سعيد مهلت نداد و افتاد دنبال سهيل تا سرشو تو حوض خيس
خاله اهي کشيدو گفت: هرچي من دعا ميکنم و شله هم ميزنم اين دوتا آدم بشو نيستن خدا هم فهميده به اينا اميدي نيست 
با خنده اميد تو بغلم گرفتمو گفتم: خاله جون شايد ته دلتون شما اين دوتارو همينجوري دوست داري و نميخواي عوض بشن 
خاله چادر گل گليشو رو سرش جابه جا کردو گفت: والا نميدونم حالا بريم که اون دوتا شما رو علاف کردن اين بي چاره سمانه هم خستست تازه از سفر اومده بريم تا استراحت کنه

ميراث - فصل دوازدهم
شب با گرفتن يه کاسه خيلي بزرگ شله از خاله به خونه برگشتيم بقيه شب براي احيا به مسجد رفتند ولي من به خاطر سامان که غريبي ميکرد برگشتم چون ميخواستم شب بعد برم 
لباساما همون جا روي مبل انداختم تا خواستم از پله ها برم بالا سامان گفت:سميرا؟
- ها؟
- ميدوني داشتن خانواده اي مثل خانواده تو براي من يه نعمته؟ من هميشه تو يه خانواده اي بزرگ شدم که خيلي خشک بودن و......بودن در کنار تو و خانوادت.....
حس کردم براش گفتن اين سخته سرمو برگردوندمو و لبخندي زدمو گفتم: منظورتو ميفهمم .....شب بخير سامان 
*******************************************
صبح روز بعد سامانو از خواب بيدار کردم تا به شرکت بره و خودم هم آماده شدم تا به خونه خودمون برم تا خواهر و برادر عزيزمو ببينم 
همونطور که داشت آماده ميشد گفت: چيه؟ شالو کلاه کردي؟
گفتم: دارم ميرم خونه ي خودمون 
روي ميز آشپزخونه شست و گفت: کي برميگردي؟
بي خيال گفتم: به تو چه؟ مگه من از تو ميپرسم وقتي ميري بيرون کي برميگردي؟
با خشم نگاهم کردو گفت: سميرا با من لج نکن و جوابمو بده 
بي تفاوت بهش گفتم : وقتي برميگردم که برگشتم 
گفت: آها اين جواب جديده؟ 
سرمو تکون دادمو به کارهام مشغول شدم گفتم: برات يه ذره قيمه درست کردم رو گازه زياد اومد نندازيش ها بزار واسه سحري من شايد شب نيام خونه تو هم اگه خواستي بيا اون جا خوب کاري نداري؟
از جاش پا شدو گفت: ميخواي برسونمت؟
گفتم: فراموشي گرفتي سامان؟ يادت نمياد برام يه ماشين گرفتي؟ اي خدا من نميدونم با اين حافظه اي که تو داري چجوري اسم دوست دخترات يادت نميره 
گفت: معلومه يادم ميره هميشه بهشون ميگم عزيزم من اصلا اسم هيچ کدو يادم نميمونه 
گفتم: بابا تو آخرشي خوب کاري نداري من رفتم 
داشتم ميرفتم که مثل اين بچه ها جلومو گرفتو گفت: اگه کاريت داشتم چي؟
- به خونه يا موبايلم زنگ بزن 
- ديگه کيا ميان خونتون؟
- شايد داييم و يا عموم 
اخماش رفت تو همو گفت: لازم نکرده بري اون پسر عموت هيزه خوشم نمياد ازش 
نفس عميقي کشيدمو گفتم: سامان
- هان؟؟؟
- اون نامزد داره خجالت بکش
با قيافه حق به جانبي گفت: نامزد داره زن که نداره 
با کلافگي گفتم: سامان ميري کنار يا خودم دست به کار شم؟
رفت کنارو گفت: خوب حالا مواظب خودت باش
صفحه‌ها: 1 2