مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان طنز داماد اجاره ای
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
خلاصه داستان :
یک آگهی استخدام برای پسر 27 تا 32 سله ی مجردد ، متقاضیان استخدام و نتیجه ی مصاحبه ها..... 
 ” به یک داماد اجاره ای برای مدتی محدود نیازمندیم ”
نویسنده:فرشته ی اسمانی
به یک مرد مجرد در محدوده سنی 27 تا 32 سال با مدرک فوق لیسانس و بالاتر در رشته های مدیریت و تمامی شاخه های فنی و مهندسی برای استخدام در کارخانه ... با حقوق و مزایای عالی هر چه سریعتر نیازمندیم لطفا برای دریافت اطلاعات بیشتر با شماره تلفن های... تماس حاصل فرمائید با تشکر
_ وای امینه اگه بابا بفهمه من می دونم و شما دوتا 
امینه _ راحیل خودتو کنار نکش همفکری هر سه ماست 
امین بادی به غب غب انداختو گفت : 
_ من که میگم عمرا هیچ پسری زنگ بزنه خودشو خارو خفیف کنه 
همون لحظه تلفن زنگ خورد و منشیم گفت که13 نفر برای مصاحبه اومدن منم به منشی گفتم که به ترتیب بفرسته به دفترم 
امین و امینه هم که دو طرف من نشسته بودن مثل سه کله پوک منتظر اون بدبختا بودیم 
نفر اول 
یه جوون بلند تقریبا 180 سانت قد ، لاغر چشم و ابرو مشکی ، میشد تحمل کرد اما زیاد خوشم نیومد 
_ خودتون رو معرفی کنید 
_ بهرام پژوهش فوق لیسانس عمران، 28 سال سن دارم ، دو سال هم تو شرکت بهنیا مشغول به کار بودم .
امین _ مجرد هستید؟
_بله 
امینه _ چرا تا به حال ازدواج نکردین؟
یه لبخند مکش مرگ ما زد و به امینه نگاه کرد و گفت 
_ کیس مورد علاقمو هنوز پیدا نکردم 
امین هم یه چشم غره به امینه رفتو گفت 
_ اگه پیدا بشه شما چیکا رمی کنید؟
بهرام بدبخت هم یه نگاه به سه تا مون انداختو گفت 
_ باید فکر کنم 
امین _ ممنون اقا بفرمائید در صورت نیاز باهاتون تماس میگیریم
_ ممنون خداحافظ 
تا پژوهش از اتاق رفت بیرون 
هر سه با هم گفتیم _ حذفه 
امینه_ مردک دیلاغ پررو تا پرسیدم همچین به من لبخند زد که می خواستم چشاشو با همین پینجولام در بیارم بچه پررو 
امین _ خو این چه سوالی بود تو پرسیدی ؟ یه بار دیگه ببینم همچین سوالایی بپرسی من می دونم و تو ااا
امینه _ جمع کن خودتو بابا 
تا امین خواست از جاش بلند بشه در زده شد و نفر دوم با اجازه من اومد تو اتاق
نفر دوم 
یه پسر تقریبا 30 ساله توپولو خیلی با نمک با یه چال رو لپ سمت راست 
موهاش هم که خیلی روشن بود کلا خیلی بور بود و صد البته تیپ بچه مثبت و قابل قبول 
من _ لطفا خودتون رو معرفی کنید نفر دوم یه پسر تقریبا 30 ساله توپولو خیلی با نمک با یه چال رو لپ سمت راست موهاش هم که خیلی روشن بود کلا خیلی بور بود و صد البته تیپ بچه مثبت و قابل قبول 
من _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_سید محمد علی فرهودی هستم ( ای جانم نازی ) 29 ساله دانشجوی دکتری مدیریت برنامه ریزی ( بورو گوگولی تو داری دکتر می شی؟ خاک بر سر من )از دانشگاه تهران که فعلا چندروز از هفته رو هم تو دانشگاه تهران تدریس میکنم .
منو امینه یه نگاه به هم انداختیم یه جورایی که نشون می داد خاک بر سر جفتمون .
امین _ مجرد هستین؟
حسینی یه نگاه به منو امینه انداخت و لپاش قرمز شد وسرش انداخت پایین با خجالت گفت : بله 
من _ ممنون جناب بفرمائید در صورت نیاز حتما با شما تماس میگیریم 
فرهودی _ ممنون خداحافظ.
تا از اتاق رفت بیرون گفتم 
من_ عمرا بهش رای بدم خیلی نازه گناه داره 
امینه_ اره منم قبول دارم ، منم رای نمی دم عمرا تو این باغا باشه 
امین _ بچه مثبته ها ؟
من _ خو باشه نمی خوام خیلی معصوم بود 
امین _ خود دانی

نفر سوم 

قد تقریبا 195 قیافه معمولی (زیاد چشم گیر نبود ) یه خورده خودشو گرفته بود ، تیپ اسپرت 
امینه _ لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_ مهران پناهیان هستم 31 ساله ، مدرک تحصیلیم هم فوق لیسناسه کامپیوتر هست 
4 سال هم تو کارخونه یاتیکا مشغول به کار بودم
امین _ مجرد هستین ؟
پناهیان _ نه بنده متاهل هستم 
من _جناب پناهیان ما در رورنامه مجرد بودن رو به عنوان شروط قید کرده بودیم 
چپ چپ به من نگاه کرد و گفت : جدی ؟ من متوجه نشده بودم 
امین _ ممنون بفرمائین 
پناهیان _ خداحافظ 
امینه :همین خوب بودا فوقش یه هوو هم به نقشه اضافه میشد .( خودشم هرهر خندید ) 
_ باز روتو زیاد کردی امینه 
با نیش باز همچنان نگام میکرد .

...

به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 4عصر بود . چهار روز از شروع مصاحبه می گذشت اما هنوز کیس خوبو دلچسبی پیدا نشده بود . 
من _ بچه ها دیگه خسته شدم این اخری رو ببینیم و یه جمع بندی از بین این 120 نفر داشته بشیم بعد هم چند تا رو ببریم برای نیمه نهایی 
امین و امینه خندیدن 
امین _ همچین میگه نیمه نهایی یکی ندونه فکر میکنه مسابقه جهانی چیزی هست 
من _ خب خسته شدم دیگه خیلی وقتمون گرفته شد زیاد وقت هم نداریم یادتون که نرفته 
امینه _ راحیل راست میگه امین این اخری بعد هم جمع بندی 
امین _ باشه بگو بیاد تو 
نفر 121
اوووووو نیگاش کن چه قیافه با نمک و باحالی داره قد بلند ، کمتر از 30 سال ، چشم و ابرو مشکی قیافش یه خورده سوسولی بود اما خیلی بامزه بود ( البته فکر نکنید خیلی هیز هستم که هی امار قیافشون رو میدما ، نه من خیلی بچه خوبی هستم اما فعلا شرایط اقتضا میکنه این کارو کنم )
من _لطفا خودتون رو معرفی کنید 
_ شهرام فلاحت هستم 29 سالمه دانشجوی دکتری مدیریت صنعتی ، فعلا بی کار هستم اما پیشنهاد تدریس از چند دانشگاه ایران داشتم که رد کردم .
امین_مجرد هستین؟
فلاحت با یه حالت مثلا خجالت زده سرشون رو انداخت پایینو گفت 
_اگه خدا قبول کنه بله 
منو امینه یه نگاه به هم انداختیم و لبخند زدیم 
امینه _چرا تا حالا ازدواج نکردین ؟ ربطی به بیکار بودنتون داره ؟
فلاحت_ می تونم راحت باشم؟
امین_ خواهش می کنم 
فلاحت _ این تیکه رو لطفا تو مصاحبه در نظر نگیرید .
ما سه تا هم با لبخند سر تکون دادیم 
فلاحت _ ببینین جونم براتون بگه کلا دهه 60 تو ایران مظلوم واقع شده (یه نگاه مثلا به اسمون انداخت ) خدا از سر تقصیر کارش بگذره ، 
دهه 40 یا 50 میشن ننه بابامون ، دهه 70 هم که خدا بیشتر ازشون نگذره میشن کوچولوهای جامعه ، دهه 40 پنجاه که بزرگ بودن الان زنو شوهر و بچه زندگی دارن ، دهه 70 هم که کوچولو هستن خانوادشون خواستن از همون سن کم زندگیشون رو بسازن براشون زندگی و زن و شوهر رو اماده کردن رفتن پی زندگیشون فقط موندیم ما دهه 60 بدبختا یعنی دلم خونه از این زندگی تا به مامان میگم برو برام خاستگاری میگه کار داری؟ زندگی داری؟عرضه داری؟
بعد هم ادای گریه رو در اورد
منو امینه و امین دلمون رو گرفته بودیم و می خندیدیم ، خیلی باحال حرف می زد دقیقا مشکل دهه 60 رو گفت 
امین گلوشو صاف کردو گفت 
_ فلاحت جان اگه مورد خوبی پیدا بشه چیکا رمیکنی؟
فلاحت مثلا اشک چشماشو پاک کردو گفت 
_من که از خدامه 
امینه_ ممنون جناب بفرمائید در صورت نیاز حتما تماس میگیریم
فلاحت _ ممنون خداحافظ 
تا از اتاق رفت بیرون هرسه به هم نگاه کردیم و گفتیم 
_ خودشه 
من _ چه باحال بود مردم از خنده 
امین _ فکر کنم بتونیم یه کاریش کنیم 
یه نگاه خبیث به هم انداختیم بعد هم یه نگاه به افق.....

من _ بچه ها به نظرم این سه تا خوبن
امین _ اره اینا خوبن فقط شاکری رو هم اضافه کن ، نظر تو چیه امینه ؟
امینه _ ببینم .... خوبن میشه یه کاریش کرد فقط مطمئنین حرفا درز نمی کنه ؟
اگه یه موقع لو بریم بدبخت میشیما ...
من _ مجبوریم ، اگه این کارم نکنیم باید بشینم شما رو سرم خاک رس بریزین
امینه _ اما ریختن خاک رس به صرفه ترها..( خندید)
من_ امینه یعنی شانس بیار حالتو نگیرم ... خب پس به منشی بگم با این چهار نفر تماس بگیره ..
.... 
نفر اول جابر رستاک 
امین _ خب جناب شما حاضربه همکاری با ما هستید؟
رستاک با یه لبخند از اعماق وجودش گفت 
_اگه شرایطش رو داشته باشم حتما 
امینه _ شرایط کار اینه که شما تمام روزای هفتتون رو در اختیار ما قرار بدید .
رستاک _ خب همه شغل ها همین شرایط رو دارن .
امین _ نه متوجه نشدین منظور ما 24 ساعت شبانه روزه البته اینو در نظر بگیرین که حقوق و مزایای عالی رو در نظر گرفتیم 
رستاک با قیافه گیج گفت
رستاک _ مگه قراره من نگهبان کارخونه بشم؟
( وای چجوری حالیش کنیم که نگورخه )
من _ نه اقا منظور ما اینه که .. اقای محبی شما توضیح بدین (بعد هم یه نگاه خواهشمندانه به امین انداختم )
امین یه نفس عمیق کشیدو گفت :
_ می خوایم به مدت 5 ماه نقش همسر خانم محبی رو داشته باشین .( بعد هم یه لبخند دندون نما زد که نشونه استرسش بود )
رستاک _ چیـــــــــــــی؟ یعنی چی اقا ملت رو سرکار گذاشتین؟ مردم ابرو دارن .
بعد هم بلند شدو رفت در رو هم محکم بست 
(وایــــــــــــــــی فقط سه نفر موندن )

نفر دوم حسین شاکری
_ هرگز اقا
امینه _ ببینید ما کار شاقی از شما نمی خوایم فقط کمی همکاری 
شاکری _ هرگز 
اون هم بلند شدو رفت 
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر ) 

نفر سوم روزبه سازگار 
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام 
من _ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین 
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره 
امینه _ خیلی موزماره 
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه 
امین _ باشه 
سازگار برگشت به اتاق 
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا

نفر چهارم شهرام فلاحت

(وایــــــــــــــی فقط سه نفر موندن )

نفر دوم حسین شاکری
_ هرگز اقا
امینه _ ببینید ما کار شاقی از شما نمی خوایم فقط کمی همکاری 
شاکری_ هرگز 
اون هم بلند شدو رفت 
( بدبخت شدم وای فقط دو نفر ) 

نفر سوم روزبه سازگار 
با یه لبخند موزی _ من پول بیشتری می خوام 
_ شما می تونید چند دقیقه بیرون تشریف داشته باشین 
سازگار _ حتما
امین _خیلی طمع کاره 
امینه _ خیلی موزماره 
من _ اره بهتره ردش کنیم فقط امین یادت باشه بترسونیش که کاری نکنه 
امین _ باشه 
سازگار برگشت به اتاق 
امین _ اقای سازگار بفرمائید ما در صوورت نیاز تماس می گیریم . فقط همین الان میگم اگه تماس هم نگرفتیم شما تا چند ماه تحت نظر ما هستین که خدایی نکرده ( با یه حالت ترسناک ) چیزی به کسی نگین .
سازگار - خداحافظ
و اخرین نفر .. خدایــــــــــــا

نفر چهارم شهرام فلاحت 
از رو صندلیش بلند شد و گارد گرفت 
_چی ؟ نکنه می خواین دل قلوه منو دربیارین برین بفروشین ؟ اره ؟
با در موندگی دست به پیشونیم کشیدم و گفتم 
_ برو بیرون اقا
یه خورده خودشو جمع و جور کرد
فلاحت _ خب به من حق بدین شما مشکوکین 
امین_ خب جناب اگه می خواستیم دل وقلوتو در بیاریم نمی اومدیم ازت مصاحبه بگیرم که ، خوب دقت کن به قضیه برادر من ، در ضمن ما وقت خیلی کمی داریم .
فلاحت _ کار خیلی سختیه 
امینه _ ما واقعا بهتون احتیاج داریم اینو هم بدونین که همه جوره شما رو راضی نگه می داریم 
فلاحت _ مهلت می خوام فکر کنم 
من _ ببین اقا ما میگیم نره شما میگی بدوش ما وقتمون کمه ، همین الان نظرتون رو بگید اگه نشد نهایتش تا ساعت 10 صبح فردا وقت دارین..
فلاحت _ باشه خانم چرا میزنی؟ فقط اگه من قبول کنم ، قراره داماد کی بشم؟
امین _ هر وقت جوابتو گفتی می فهمی 
فلاحت _ باشه پس من فردا نظرمو میگم ، خداحافظ 
از اتاق رفت بیرون ما سه تا هم اومدیم کنار پنجره تا رفتنشو تماشا کنیم . وقتی که می خواست از خیابون رد بشه یه لحظه اومد به ما نگاه کنه که ناگهان به سطل زباله برخورد کرد و تا کمر رفت تو سطل ،ما سه تا هم که شوکه شده بودیم چسبیدیم به پنجره ، اون هم سریع از سطل اومد بیرون و با یه لبخند دستپاچه و دندون نما دوباره یه نگاهی به ما کردو به راه افتاد . وقتی از خیابون رد شد و خواست بره تو پیاده رو دوباره اومد یه نگاهی به ما بندازه که پاش رفت تو جوب اب . چشمامو با یه دستم گرفتمو سرمو کوبیدم به دیوار کنار پنجره 
من _ بابا این خیلی شوطه سر دو روز بدبختم میکنه 
دوباره یه نگاه انداختم بهش اونم تا دید که همچنان داریم نگاش می کنیم سریع دوید رفت تا بیشتر سوتی نده
امینه _ شوط نیست نابوده ، چرا انقدر دستو پا چلفتیه ؟ خیر سرش داره دکتری میگیره !!!
امین _ خو منم باشم ببینم شیش تا چشم دنبالمه بدتر از فلاحت دسته گل به اب می دم حتی اگه نیوتون هم باشم ..
امینه _ برو بابا نمی خواد طرفداریشو کنی ، به هر حال اش کشک خالته راحیل چه بخوای و چه نخوای باید دعا کنی که فلاحت جوابش مثبت باشه..

ساعت 9.45 صبحه هر سه تا دور تلفن جمع شدیم ، فقط یک ربع ساعت مونده و اگه زنگ نزنه باید بریم یه فکر دیگه کنیم . یهو صدای زنگ گوشی بلند شدو منشی گفت که فلاحت اومده شرکت .
امینه _ راحیل سه تا نفس عمیق بکش 
من _ چه رنگی بکشم؟ ابی یا قرمز؟
امین _ امینه بی خیال ، راحیل عمرا استرس داشته باش .
فلاحت که اومد تو اتاق یه گره بین ابروهاش بود . تیپش اسپرت بود بهش تعارف کردم بشینه اون هم کنار امین نشست .
امین _سلام خوش اومدین 
فلاحت _ سلام .
امینه _ خب اقای فلاحت ...
فلاحت با یه حالت سردرگم گفت 
_ خب؟
امینه _ منظورم اینه که تصمیم گرفتین؟
فلاحت _ اها از اون لحاظ ، بله خب تصمیمو که گرفتم 
بعد دوباره به حالت اولش برگشت 
_ فقط. ..
امین _ فقط چی؟ 
فلاحت _ فقط اینکه چون خانوادم قضیه رو نمی دونن من تمام مدتی که نقش همسر این خانوم رو بازی می کنم نمی تونم برم پیشش خانوادم چون قدرت اینکه قضیه رو بهشون بگم رو ندارم .
امین _ ما هم می خواستیم به شما بگیم که قضیه رو سکرت نگه دارین یعنی خانوادتون خبر دار نشن .
فلاحت _ خب پس مبارکه (خندیدو دست زد).
امینه _خدا رو شکر 
من _ قبل از هر چیزی بگم که خانواده من مذهبی هستن یعنی شما باید سعی کنید خودتون رو جوری نشون بدید که مورد قبول خانوادم باشین و این خیلی سخته 
فلاحت _ سعی خودمو میکنم 
من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم...

من _ پس خودمو کامل برا شما معرف می کنم ، راحیل محبی هستم ، 24 سالمه ، کارشناس بیمه هستم البته اینم بگم که به زور خانواده وارد این رشته شدم چون کلا علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم برا همین پدرم منو فرستاد اتریش برای ادامه تحصیل که منم به محض گرفتن لیسانس برگشتم ایران ، اگه به پوششم دقت کنید می بینید که از خانواده مذهبی هستم برای همین شما هم باید کاملا مذهبی باشید ... دیگه چی بگم؟ اها و اینکه چرا شما رو وارد قضیه کردیم ... یه قضیه خیلی کلیشه ای ، پدرم خواستن با پسر شریکش ازدواج کنم .... منم چون از اون اقا خوشم نمی اومد مجبور به این کار شدم .. الان هم خانوادم خبر ندارن که من برگشتم ایران ، چون سریع قضیه ازدواج منو ردیف می کردن منم می رفتم خونه شوهر برای همین مجبور شدم بدون اطلاع بیام ایران و با همکاری پسر عمو و دختر عموم یه راه حل پیدا کنم . همین 
امین _ در ضمن شما باید تو این مدت به عنوان معاون شرکت و دوست من وارد قضیه بشین ...
فلاحت تو فکر بود ، یهو روشو کرد سمت امین و گفت 
_ خب خانوادت نمی فهمن که من تازه باهات اشنا شدم؟
امین _ نه بابا .. خانوادم با دوستای من اشنا نیستن ، تو کارای کارخونه هم دخالت نمی کنن.
امینه _ پس همه چی ردیفه …
فلاحت _ نه کجاش ردیفه ، من این مدت باید کجا زندگی کنم ؟
من _ نگران نباشید ، ما یه خونه خریدیم که شما می تونید برید اونجا ساکن بشید ، ماشین هم که امادست .
فلاحت _ خب دست شما درد نکنه ، همه چی حل شد ، فقط من باید به درسم برسم ، نمی تونم درسو ول کنم 
من _ نگران نباشید ، خب پس فردا می ریم برای شما خرید کنیم 
فلاحت _ من لباس دارما ..
من_ نه حتما باید لباسایی مخصوص بگیرین 
(خیلی ادم پررویه)
......
فلاحت از اتاق پرو اومد بیرون یه بولوز یقه ولایتی ( همون یقه اخوندی یا دیپلماتی ) پوشیده بود ، قیافش با اون صورت هشت تیغش اخر خنده شده بود مخصوصا با شلوار جین پاره پاره ، یه فیگوری اومد و یه لبخند ملیح زد به ما سه تا ... امینه و امینه دلشونو گرفته بودن و می خندیدن .. منم سرمو کرده بودم زیر چادرمو می خندیدم 
امین_ شهرام تو مدلی چیزی نبودی ؟(بعد هم با یه حالت مسخره خندید)
شهرام _ بابا ما رو دست کم گرفتی؟
شهرام رفت تو اتاق پرو و با یه لباس دیگه اومد بیرون این دفعه یه بولوز مردونه ساده ابی چرک پوشیده بود با یه جین سرمه ای و یه پالتو تا روی رون پا 
امینه سرشو اورد زیر گوشمو گفت 
_ بابا این بنده خدا حیفه ، تورش کن دیگه دردسر هم نداری 
شهرام بادی به غب غب انداخت و گفت : چطوره ؟
امین _ میشه تحملت کرد 
شهرام دوباره رفت تو اتاق پرو این دفعه با یه دست کت و شلوار مشکی و بلوز خاکستری برگشت بیرون که یقه بولوز رو کیپ کیپ کرده بسته بود .... منم همش فکر می کردم اگه ان یقه کیپ رو فاکتور بگیریم در کل یه کره خر خوشتیپ بود 
دفعه بعد با یه شلوارپارچه ای طوسی و یه بولوز یقه اخوندی سفید برگشت بیرون .. یه دست کشید یه ریش نداشتش بعد یه نگاه به امین انداخت وبا یه حالت جدی گفت 
_ کفن میت چند تیکست امین ؟
هر 4 تا خندیدیم 
امین خندیدو گفت 
_ بستگی به هیکل میت داره 
امینه یکی زد پس کله امین و گفت 
_ امین با این چیزا شوخی نکن ، اما محض اطلاع کفن میت سه تیکست

چند دست از لباسا رو برداشتیم ،کارتمو هم دادم به امین که حساب کنه 
شهرام _ حساب می کنم .
امین _ تعارف نکن تا اخر قرار همه مخارج با ماست 
شهرام _ باشه ، فقط راحیل خانم اخرش باباتون رو معرفی نکردین 
من _ پدر من حمید محبی مدیر عامل بیمه ... هستن .
شهرام _ اوووووووووو میگم همچین مایه دار خرج میکنین پس دلیل داره 
امین _ بچه ها بریم یه جایی شام بخوریم ، دارم می میرم از گرسنگی 
همه قبول کردیم و با ماشین امین رفتیم یه سفره خونه سنتی ، وقتی رسیدیم به سفره خونه رفتیم سمت یه تخت که زیر درخت بید گذاشته بودن و اونجا نشستیم ، منو امینه کفشامونو کندیم و خودمون ول دادیم رو تخت ، امینو شهرام هم که پاهشونو از تخت اویزون کرده بودند به ترتیب کنار امینه و من نشستند . من هم خودمو جمع کردم تا با شهرام برخوردی نداشته باشم بعد هم که همه سفارش غذا دادیم 
شهرام _ بچه ها تا غذا رو بیارن یه بازی کنیم 
امین _ خب چه بازی؟
شهرام _ پانتومیم البته همینطور نشسته که مردم به عقلمون شک نکنن 
همه قبول کردیم 
شهرام _ پس خودم شروع میکنم ، بازی رو که بلدین دیگه 
همه گفتیم که بلدیم 
شهرام _ یک دو سه شروع 
همونجور که نشسته بود شروع کرد به بیرون دادن نفسش وقتی دید که هیچ کاری نمی کنیم دوباره به خودش اشاره زد و دوباره تکرار کرد
امین _ بازدم
شهرام سرشو به علامت منفی نشون داد 
من _ نفس ؟
شهرام دوباره گفت نه 
امینه _ ها؟
شهرام پرید هوا و یه بشکن زد یعنی اینکه درسته 
بعد هم ادای تف کردنو در اورد 
صورتمون به حالت چندش شدن جمع شد 
امین _ اه پسر حالمو به هم زدی چرا هی تف میکنی 
شهرام ابروشو اناخت بالا و دوباره تف کرد 
امین _ بس کن دیگه ابرومونو بردی 
شهرام هم نامردی نکرد و یکی زد پس گردن امین و به حالت جدی اشاره زد به تف کردنش 
من _ تف؟
شهرام هم دستاشو زد به هم و خندید ، دوباره برای چند لحظه مکس کرد و بعد نقشه ایران رو کشید و امینه گفت ایران ، شهرام هم گفت درسته اما صبر کنه بعد هم با کلی بدبختی اصفهانی رو بهمون حالی کرد 
دوباره فکر کردو یه مستطیل کشید و مثلا دستگیرشو باز کرد که تابلو بود ما سه تا هم گفتیم در ، همون لحظه غذا رو اوردن اونم چند دقیقه صبر کرد وقتی کار پیش خدمت تموم شد دیس برنج رو گرفت و اورد بالا 
امینه _ برنج ؟
شهرام سرشو به حالت منفی تکون داد 
من _ غذا؟
بازم منفی
این دفعه دستشو کشید به دیس برنج امین هم بلافاصله گفت 
_ دیس؟
اونم دوباره دستاشو زد به همو سرشو به علامت مثبت تکون داد 
بعد هم بهمون گفت اخریه ، یهو دستاشو به یه حالت باز کرد با حالت سوالی انگار بگه کجاست 
امین _ کجاست؟
شهرام _ نه 
من _ کو ؟ ( البته دوستان دقت کنید که کو به زبان مازندرانی میشه کجاست )
شهرام _ افرین ، افرین ، حالا همه کلمات رو بچسبونید به هم 
امینه _ ها تف اصفهانی در دیس کو
من _ خب این یعنی چی؟
شهرام با یه لبخند ذوق زده گفت 
_ بیشتر فکر کنید 
امین یه بشکن زدو با کفشش زد به شلوارشهرام 
_ هاتف اصفهانی در دیسکو ؟ 
منو امینه _ چی؟
امین _ بابا یه ساعت اسگلومون کرد اخرش شد هاتف اصفهانی در دیس کو 
شهرام دلشو گرفته بود و می خندید و سرشو به علامت اره تکون داد 
_ خدایش خیلی به خودتون فشار اوردین ( دوباره خندید) 
ما هم شروع کردیم به خنده ....

جلوی یه اپارتمان 10 طبقه از ماشین پیاده شدیم ، نمای ساختمون با گرانیت مشکی کار شده بود که خیلی شیکش کرده بود ، همه با هم وارد لابی ساختمون شدیم ، نگهبان با دیدن ما بلند شد و با احترام سلام کرد ، ما هم سلام کردیم اما تا به شهرام نگاه کرد چشاش همچین گشاد شده بود که بیا و ببین 
نگهبان _ سلام جناب...
شهرام فوری پرید تو حرفش گفت 
_ اوهوم اوهوم سلام اقا خسته نباشید ( بعد با سرفه چند بار ابروهاشو انداخت بالا )
نگهبان _ممنون اقا 
امین که داشت می رفت سمت اسانسور 
امین _ بچه ها بیاین دیگه ... بابا دیر شد انقدر وقتو تلف نکنین 
شهرام هم هولوهولکی 
_ اره دیر شد ....( با دستاش به اسانسور اشاره کرد ) خانما بفرمائید 
ما هم بی خیال قضیه شدیم و رفتیم سمت اسانسور ... طبقه9 از اسانسور بیرون اومدیم، امین هم با کلید در باز کرد
امین _ خب اینم خونه اقا شهرام ، اینجا هر طبقش دو واحده ، هر واحد هم 150 متر.
یه نگاهی به خونه ای که دکور شده بود انداختم ...خوب بود اما معلوم بود که کار دکوراتور ..دو تا خواب داشت که با یه راهروی کوچیک از حال خونه جدا می شد ... حال هم با سه تا پله به پذیرایی وصل می پذیرایی که فوق العاده بود .. سمت راستش پنجره سراسری بود که.. رفتم سمت پنجره ای که به تراس وصل بود و بازش کردم .. تو تراس ایستادم ..خودمو به خاطر سردی هوا جمع کردم و دستامو زیر چادر جمع کردم ... فضای اطراف ساختمون خیلی قشنگ بود ... با اینکه درختا به خاطر زمستون *** و عریون شده بودن اما خیلی رویایی بودن ... وقتی که خیلی سردم شد برگشتم داخل خونه .. بچه ها دور هم نشسته بودن منم رفتم کنارشون نشستم .
امین _ خب راحیل سه شنبه اومدو تو هم دیگه مثلا باید برگردی ایران .....
_ اره خیلی باید هواسم جمع باشه فقط شما دوتا هم باید خیلی سر بابا اینا رو گرم کنید که متوجه چیزی نشن 
امینه _ نگران نباش ، همچن کولی بازی براشون در بیارم که بیا ببین ، خیر سرت دوساله که نیومدی ایران ، منم که دلم برات تنگ شده خودمو می زنم به درو دیوار( خودش خندید )
شهرام _ راحیل خانم یه سوال بپرسم؟
_ بفرمائید 
شهرام_ یه موقع ناراحت نشین ؟
لبخند زدم : خواهش میکنم راحت باشید .
شهرام _ راستش از وقتی شنیدم که شما یه مدت اتریش بودین برام سوال شده که پوشش شما اونجا چی بوده 

دیگه این سوال برام عادی شده بود ، هر وقت کسی می فهمید من اروپا بودم در مورد پوششی که اونجا داشتم ازم سوال می پرسید 

_ اقا شهرام حقیقتش اینه که من چادرو خیلی دوست دارم و پوشش اولم تو ایران چادره ، اما تو اروپا چون مردم هنوز با حجاب و مسلمونا کامل اشنا نشدن من چادر نمی نداختم رو سرم ، پوششم روسری و شال بود اما جوری بودم که کمبود چادر رو احساس نکنم ، با این حال بازم کمی احساس ناراحتی میکنم چون یه جورایی دورنگو دورو می شم و اینو خیلی دوست ندارم 
شهرام _ خب چرا اصلا چادر سرتون می ندازید؟
یه نگاه به امین و امینه انداختم 
_ اولین عاملش اعتقاد قلبیمه و اینکه خودم در مورد این قضیه تحقیق کردم و خیلی چیزا رو به چشم خودم دیدم با اینکه چادر کمی دستو پا گیره اما به من ارامش میده ، تو تابستون گرمه و تو زمستون نگه داشتنش سخت اما ارامشی که با چادر دارم جور دیگه ای پیدا نکردم ( دوستان غیر چادری من همه رو دوست دارم اما نظر راحیل خانم اینه .. بیاین به عمه های هم احترام بذاریم)
دومین عامل هم خانوادم بودن چون خیلی پایبند به دین هستن ، (ابرو هاشو به یه حالتی انداخت بالا ) اینجوری هم نگاه نکنین نه خشک مقدسن و نه ریا کار 
امینه _ درسته ، همه دخترای خانواده پوششون رو خودشون انتخاب کردن ، مثلا خود من چادر رو انتخاب نکردم و خانواده هم مشکلی نداشتن 
امین هم با افتخار گفت 
_ اما همه با حجب و حیا هستن و حجابشون رو دارن 
_ منم چادر رو خودم انتخاب کردم نه با فشار خانواده ، به پوشش دیگران هم احترام می ذارم .

شهرام _ اقا اصلا بی خیال بذارین یه خاطره از طرف دوستم بگم، 
میگفت ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺎمانم ﺑﻬﻢ ﺷﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺑﻴﺎﺩ ﻧﺼﻴﺤﺘﻢ ﻛﻨﻪ ، ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮ ﺧﻮﻧﺪ ﻧﺎﻫﺎﺭﺷﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﭘﻴﺸﻢ ﻳﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : عزیزم ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ؟ گفتم بله دایی گفت ﺩﻳﮕﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻧﻜﺶ!!! 
امین _ ای جان چه دایی با حالی داشته 
شهرام _ اقا یه چیز دیگه ، قبول دارین واقعا شانس آوردیم همه بیماریها رو خارجی ها کشف میکنن و اسم خودشونو میذارن روش؟
امینه _ چطور مگه؟
شهرام خیلی جدی به ما نگاه کرد 
شهرام _ اگه ایرانی ها کشف میکردن مثلا بجای پارکینسون باید میگفتیم مرض کامبیز یا درد حاج مرتضی وبرادران به غیر مجتبی
خودمونو ول دادیم رو مبل و خندیدیم 
امین _ ای تو روحت شهرام مردم از خنده
شهرام با دندوناش لب پایینشو گاز گرفت 
_ هییییییین بی تربیت

ساعت 10 صبح بود که با شهرام وارد فرودگاه شدیم ، قرار بود شهرام تا قبل اومدن بابا اینا همرام باشه ، امین و امینه هم که همراه فک و فامیل می اومدن استقبالم ، ساعت 12 هم که هواپیما می نشست رو زمین .
این شهرامه همش تو دست و پا بود مثل بچه اردکا که دنبال مامانشون هستن اینم دنبال من بود هی حرف میزد ،غر می زد ، کلا رو مغز من پیاده روی می کرد . از وقتی که دیدمش به این فکر میکنم این بشر چجوری امتحان دکتری رو قبول شد ، اصلا چجوری تو مصاحبه ردش نکردن . باور کنین خیلی حرفه .همینجوری که من می رفتم اینم پشت من داشت می اومد یهو ایستادم و رومو کردم بهشو با تشر
_ ساکت میشی دکتر؟
همچین مثل سکته ای ها بهم نگاه کرد، دهنش باز مونده بود 
شهرام _ ها؟

داشتم با حرص نگاش میکردم که گوشیم زنگ خورد منم با کلی دردسر از تو کیفم درش اوردم 
_ بفرمائید 
امینه _ سلام راحیل ما راه افتادیم سمت فرودگاه 
_ ای تف به این شانس ، اخه چرا انقدر زود؟
اینو که گفتم چشای شهرام گشادتر شد، الان میگه چقدر این دختر بی تربیته
امینه _ چیکار کنم؟ زن عمو ذوق زده بود گفت باید زودتر راه بیافتن 
_ تو الان با کی هستی؟
امینه _ من و امین با هم داریم میایم اخه من بهونه اوردم که می خوام برم خونه چیزی بردارم برا همین ما زودتر جیم شدیم ، فکر کنم منو امین تا نیم ساعت دیگه باشیم فرودگاه 
_ باشه منتظرتون هستم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم 
شهرام هنوز داشت مثل بز بهم نگاه میکرد 
شهرام – کی بود؟
یه پوفی کردمو سرمو چرخوندم یه سمت دیگه 
_ امینه بود میگفت همه راه افتادن تا یه ساعت دیگه هم می رسن ، حالا من از ساعت 11 تا 12 کجا برم؟ 
شهرام _ فکر کنم شما اگه برین تو اب دریا برا شنا اب دریا بخشکه . ببین الان دو تا بدشانسی می تونی داشته باشی ، اول اینکه مامانت اینا زودتر بیان دومم اینکه هواپیما تاخیر داشته باشه ، اونوقت چه شود ... ابروهاشو برا حرص من چند بار انداخت بالا 
بس که این بشر حرصمو در می اورد دیگه تحویلش نگرفتم . جهنم بذار فکر کنه من از دماغ فیل افتادم .
20 دقیقه گذشته بود 
_ شما چرا پیشنهاد ما رو قبول کردین؟
کپ کرد بعد هم با استرس چشاشو به سقف سالن انتظار انداخت 
_ اوممممممم. خب......... به دلایل مختلف ( یه لبخند دندون نما زد )
_ یه دلیلشو به میشه بگین؟
سرشو چرخوند سمت در ورود 
_ یه دلیل اینکه ....( بعد دستاشو تو هوا تکون داد و سریع به من گفت )بچه ها اومدن ...بریم پیششون 
بی خیال قضیه شدم 
_ باشه 
امینه بدو خودشو رسوند به ما 
_ راحیل بدبخت شدیم 
_ چرا؟
_ احمدی هم داره میاد استقبال 
دستمو کشیدم به پیشونیم 
من _ باید خیلی زود قضیه رو جمع و جور کنیم 
به شهرام نگاه کردم 
_ شما باید فردا خیلی به بابام نزدیک بشین 
امین _ من این پوریا احمدی رو میشناسم لابد یه نقشه ای تو سرش هست که انقدر زود اومده جلو 
شهرام _ ای بابا به منم بگین احمدی کیه
امین _ همین خواستگار سمجه دیگه ... پسر شریک عمو 
شهرام یه ابروشو انداخت بالا و رفت تو فکر 
شهرام _ امین یادت باشه به من زنگ بزنی بگی کدومه چه لباسی داره که منم ببینمش
_ باشه فقط تو یه میس بنداز که من یادم میره 
شهرام سرشو تکون دادو گفت باشه 
یهو نگام رفت سمت ورودی و با جیغ گفتم 
_ وای مامان اینا ... بدبخت شدم ..
هر کس دویید به یه سمت ، منو شهرام دویدیم پشت یه ستون که پنهون شیم ، امین رفت کنار بابا اینا ... امینه هم خودشو رسوند به ما 
_ بچه ها شما همینجا باشید ( بعد روشو به من کرد ) هر وقت هواپیما نشست و مسافرا خواستن بیان تو سالن من حواسشون رو پرت میکنم تو هم قاطی مسافرا شو 
_ باشه 
اون هم رفت پیش بقیه ، قایمکی به بابا و مامان نگاه کردم ، الهی قربونشون برم چقدر دلم براشون تنگ شده بود نگام به امین افتاد که با رنگ پریده نشسته بود رو صندلی کنار بابا و یه جایی رو نگاه می کرد رد نگاشو گرفتم ..... وایییییی.... نشستم رو زمین . دستمو کوبوندم رو سرم ، شهرام بهم نگاه کرد

شهرام _ چی شده؟

شهرام _ چی شده؟
با عجز به چمدونام که وسط سالن ولو شده بودن اشاره کردم 
_ چمدونام ....وسط سالنن 
اونم دستشو کوبوند رو سرش ، نگاه مردم به ما بود ، زود بلند شدم 
_ حالا چیکار کنم ؟
دستشو کشید به لپاش 
_من میارم 
_اگه ببیننت همه چی خراب میشه 
_ نترس جوری میرم که نفهمن 
چمدون دقیقا با صندلی انتظار 15 متر فاصله داشت . بابا اینا هم که رو صندلی اول بودن ... دور چمدونا هم خالی بود 

شهرام_بادبزنی چیزی نداری؟
_ اخه تو این زمستون بادبزن برا چی داشته باشم ؟
_تو کیفتو بگرد شاید پیدا شد 
_ میگم ندارم 
خب پس صبر کن من برم از یکی از این فروشگاهها بخرم 
_ باشه 
دوید سمت فروشگاه ، 20 دقیقه بعد برگشت 
یه نفس عمیق کشید 
_خب من رفتم 
باد بزنو باز کرد و جلو صورتش گرفت ..... خودشو هم یه وری کرد رفت وسط سالن ... اخر خنده بود .. امروز با یه جین مشکی و سویشرت سرمه ای همرام اومده بود ، حالا با اون تیپو قد و هیکل و اون باد بزن تو دستش وسط زمستون رفته بود جلو مردم . ... هم استرس داشتم و هم خندم گرفته بود .... یه عده با خنده نگاش می کردن 
خودشو رسوند به دو تا چمودنم یکی رو با دست ازادش گرفت ... و اون یکی رو خواست با دستی که بادبزن رو داشت بگیره که دوزاریش افتاد نمی تونه .. یه نگاه به من کرد و بعد با عجز به سقف نگاه کرد ...اون یکی چمدون رو با پاش هل داد ...تقریبا یه دو متری با من فاصله داشت که چمدونی که با پاش هل می داد با یه صدای بلند افتاد رو زمین . ....بابا اینا هم بهش نگاه کردن ،شهرام پشتشو به اونا کرد و بادبزنو گذاشت تو جیبش سریع چمدونا رو گرفت و دوید سمت دستشویی .... بعد چند دقیقه من هم رفتم دنبالش....وقتی بابا اینا حواسشون پرت شد هر کدوم با یه چمدون رفتیم سمت ستون خودمون .. چند متری ستون بودیم که گفتم 
_ مرسی اقا شهرام
با خنده سرشو چرخوند سمتم 
_ خواهش میکنم
همون لحظه سرشو برگردوند که با دماغش محکم خورد به ستون ...دماغشو چسبید 
_ اوف ... خدا دماغم بی ریخت شد 
شروع کرد به ماساژ دماغش ، همون موقع گوشیش زنگ خورد 
شهرام _ جانم امین
_........
_کدوم؟
_.......
با اخم سرک کشید سمت بابا اینا 
_کت و شلوار مشکی رو میگی؟ 
_.....
_ دیدمش . قربونت داداش 
گوشی رو قطع کرد ، دوباره یه سرک کشید بعد هم زیر لب غر زد 
_ قیافه که نداره ، تیپش هم که خوب نیست .... نه یه خورده خوبه اصلا چجوری جرات کرد بیاد خواستگاریش....بچه پررو ...شیطونه میگه ( دوباره یه نگاه انداخت سمتشون )
من _ مشکلی پیش اومده؟
من _ مشکلی پیش اومده؟
همینجوری که داشت نگاه میکرد
_ نه 
منم با فضولی و با زبونی که از کنار لبم اومده بود سمتی روکه نگاه می کرد رو دید زدم همون موقع از بلند گو اعلام کردند که هواپیمای من هم نشست رو زمین 
گوشیمم زنگ خورد....
_ چیه امینه 
_ببین شنیدی اعلام کردن هواپیمات نشست 
_خو چیکار کنم؟
_ ابله هواپیما بشینه تو هم باید افتابی بشی
_ اها اها خب
_ من سر اینار و گرم میکنم وقتی مسافرا اومدن برو بینشون ...اها به اون شهرام هم بگو انقدر سوتی نده نزدیک بود لو برین
_ باشه خداحافظ
یه نگاه به شهرام که هنوز داشت دید می زد انداختم ، وا این چرا هنوز میخ شده رو بابا اینا ، الان جون می ده که برم پشتش پخ کنم . یه نگاه به دورو ورم کردم که کسی حواسش به ما نباشه ، موقعیت عالی بود یواشکی رفتم پشتش یه پامو کوبیدم زمین و همزمان گفتم پخ ، اقا همچین پرید هوا و یه عربده ای کشید که جاتون خالی ، یه نگاه خشن به من کرد ، بین نگاه خشن شهرام برام یه پیام اومد 
خودم از کارم خجالت کشیدم ، اخه من با این هیکل گنده با این سر وضع این کارا چی بود ایا ؟ کاری نمی شد کرد خودمو زدم به اون راه وپیامو خوندم 
امینه – راحیل تا یه دقیقه دیگه برو بین جمعیت ، فقط حواستو جمع کن 
یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم ای دل غافل ده دقیقه از یازده گذشته .
با شهرام هماهنگ کردم و تا بابا اینا روشونو کردن سمت دیگه پریدم بین جمعیت و خیلی ریلکس با جمعیت همراه شدم ، یهو مامان نگاش به من افتاد و صدام کرد 
مامان_ راحیل راحیل
الهی ... خیلی دلم براش تنگ شده بود . بدو خودم رسوندم بهش و با گریه همو بغل کردیم 
_ سلام مامانی ، قربونت برم دلم برات تنگ شده بود 
مامان همین طور داشت گریه می کرد 
مامان _ سلام عزیز دل مامان ، خوبی 
چند دقیقه تو بغل هم بودیم که نگام به بابا افتاد ، با لبخند داشت نگام میکرد 
از بغل مامان اومدم بیرون رفتم سمت بابا که بغلم کرد ، خودموبا گریه محکم بهش چسبوندم 
_سلام بابا
بابا_ سلام رسیدن به خیر باباجان 
منو از بغلش اورد بیرون و با لبخند پیشونیمو بوسید و یه دست زد پشتم 
بعد از بابا فکر کنم بغل سی نفری رفتم و صورتم ابیاری شد ، امینه هم با گریه خودشو انداخت بغلم و بلند گفت 
_راحیلللللللللل کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود( یه نیشگون از پهلوم گرفت )
_امینه چقدر بزرگ شدی ( جوری با دست زدم پشتش که برای چند لحظه نفسش درنیومد )
مامان_ بسه دیگه بچه ها بریم خونه ، امین جان بی زحمت می تونی چمدون راحیل روبیاری؟ 
امین _ چشم زن عمو 
همه راه افتادیم سمت خروجی تو راه سرمو برا پیدا کردن شهرام چرخوندم که پیداش نشد 
.......
بعد از دو سال برگشتم خونه ، سعی می کنم به اتاقم زیاد نزدیک نشم بس که توش خرت و پرت ریختم جا برا نفس کشیدن نداره
امروز پنجشنبه سرنوشت سازه منه ، مامان اینا قراره یه مهمونی به افتخار ورود پرغرور من به ایران بگیرن . مهمونی شامه . دوستا فامیل و اشنا به عبارتی هر کی هر کیه ...
بعد ناهار یه خورده به کارگرا کمک کردم . خب اینا هم خدایی دارن ، ادم که نباید نامرد باشه .خسته که شدم رفتم تو اتاقم یه چرتی زدم 

.................

اینجا چرا انقدر شلوغه ....مامان و بابا با خانواده احمدی و چند تا زن و مرد دیگه دور هم جمع شدن و دارن به یه جایی نگاه می کنن..... اییییییییییی من اونجا چیکار می کنم .... نههههههههههههه من تو لباس عروس .....خدایا پوریا احمدی هم کنارم نشسته ...سفره عقد هم جلومونه ..... همه دارن کل میکشن .......خدایا منو بکش امین با یه بچه تو بغلش داره می یاد سمتم ......
امین _ راحیل و پوریا بچتون رو نمی خواید ....
منو و پوریا با لبخند دستمونو سمت امین دراز کردیم که بچه رو بگیریم 
بچه پشتش به ما بود 
امین _ نمی خوای بری بغل مامان 
همون لحظه بچه روشو کرد سمت ما .............به جای سربچه سر شهرام بود 
شهرام _ مامان ، مامان
یه جیغ بلند کشیدم و از خواب بیدار شدم ... نفسم حبس شده بود ..چشمام هنوز بسته بود ...ا ب دهنمو قورت دادم ...یه چشممو با ترس باز کردم و به درو دیوار اتاق نگاه کردم .. خدایا شکرت ... نفسمو دادم بیرون .... ادم قحط بود شهرام شده بود بچه ....یه نگاه به ساعتم انداختم که با دیدن عقربه بزرگه رو 5 مثل قرقی از تختم پرید پایین . بدو رفتم حموم و یه نیم ساعت بعد اومدم بیرون ....شروع کردم به خشک کردن موهام ... بعد حلدی رفتم سمت کمد لباسا و از توش یه کت و شلوار مشکی که روش سبز زمردی کار شده بود رو برداشتم
و انداختم رو تخت ، خودمم نشستم جلوی میز ارایش ....
خب اول یه خط چشم نازک رو چشمم بکشم .... حالا یه ریمل ... خوبه ... یه لب لو زدم رو لبام ... اخه این لبای وا موندم چون مستعد به پوسته پوستت شدن بود زود خشک می شد ... رژ هم که نمی زدم .... یه کرم هم زدم به صورتم . ... موهامم با یه ، کش دم اسبی بالای سرم بستم ....زودی لباسمو پوشیدم و یه روسر ی سبز که روش کار شده بود رو هم انداختم سرم و یه کفش مشکی پاشنه پنج سانتی هم پوشیدم دویدم سمت کمد و یه چادر سفید با گلای ریز ابی برداشتم خب کارم تموم شده بود ... یه نگاه به خودم تو اینه قدی اتاق انداختم ...همه چی تکمیل بود فقط یه خورده ابروهام نامنظم بود که خودمو نزدیک به اینه کردمو مرتبش کردم .... اصولا ارایش کمی می کردم ... یعنی وقتمو صرف ارایش نمی کردم ... اما همیشه به پوست صورتم اهمیت می دادم که خدایی نکرده جوش یا لک نزنه... صورتم بین سفید و سبزه بود . یه خورده جای جوش از نوجوونی مونده بود که خدا رو شکر با دوا و دکتر خیلی خوب شده بود... چهرم نه شاه پریونی بود و نه زشت ... معمولی بودم مثل همه دخترای ایران ( دخترای ایرانی چهرشون از معمولی به بالاس و چرا خوشگلن ؟ چون سیرتشون زیباست )اما خوب بودم دیگه ... چشمام مشکی بود ... بینیم معمولی بود .... لبام هم که ، اقا اصلا چه معنی می ده من بیام چهرمو به شما توضیح بدم .. جمع کنید خودتونو وقت ندارم باید برم به بدبختیم برسم ، یه موقع این شهرام سوتی نده ....

چادرمو جلو اینه انداختم رو سرم و ردیفش کردم .. رفتم سمت پله ...

پوریا با یه نگاه موذی به امین گفت
_به به امین خان ... مشتاق دیدار .. دیر اومدی مهمونی دختر عموته ، شما چرا؟؟
امین ابروشومثلا با تعجب انداخت بالا 
_ ااااااااااااااااا پوریا تویی عمو ؟ چقدر بزرگ شد یه سال نیست که ندیدمت ، چه قدی چه بالایی ...به به به
شهرام که خندش گرفته بود لب پاینشو با دندوناش گرفت 
پوریا _ امین جان اگه یادت باشه ما پارسال همو دیدیم که من 24 سالم بود ...
امین پرید تو حرفش 
_عموجون تو از همون اول بیبی فیس بود 
پوریا _خیلی مسخره ای امین 
راشو گرفت رفت یه سمت دیگه 
امینه _ این چرا مثل دختر بچه ها قهر کرد رفت 
_جون امینه منو به خنده ننداز ...خودمو کشتم که اینقدر خانوم باشم ..
نیم ساعت بعد بابا ، امینو و شهرامو صدا کردن برن پیششون. اونام با کله رفتن ...
داشتم با امینه حرف می زدم که دختر خالم فاطمه اومد پیشمون 
مثل گروه سرودایی که دوره دبستان راه می نداختیم گفت 
فاطمه_ ورود پردگدازت رو به خاک وطن تبریک و تسلیت عرض میکنم 
بین خانواده مامان اینا از همه بامزه تر فاطمه بود و از همه بی مزه تر رزا بود اصلا جوون ادم در می اومد دودقیقه پیشش می موند .
با خنده نگاش کردم 
_ای خدا نکن فاطمه ... امشب همه می خوان منو بی ابرو کنن ..( فاطمه از من دو سال بزرگ تر بود وسه سال هم که ازدواج کرده بود )
یه چشمک به من زد
_اقاتو نمی بینم ، کجاست اقا پویا؟
_سر جدت اسمشو نیار ، هیچ کسم نه این بچه بشه اقای من 
چادرشو جمع کرد و زد زیر بغلش 
قدر پسرای مملکت رو نمی دونی ، تو این دوره که قحط الرجال شده و تخم شوهر رو ملخ خورده تو داری تاقچه بالا می ندازی؟
_بی شوهر بمونم بهتر از اینه که با این....استغفر ا..، اقا اصلا بیا بحث رو عوض کن 
_اها عوض کردن بحث که تخصص خودمه بذارین یه خاطره بگم گوشت بشه به تنتون . حواست به منه امینه 
امینه _ اره تو بگو 
_اول هر دوتا نگام کنین 
_کشتی ما رو بیا اینم نگاه 
چشمام گرد کردم و نگاش کردم 
_افرین ...جونم براتون بگه من ترم اخر دانشگاه بودم که استادمون گفت باید یه ورزش جدید روبا پخش یه کلیپ تو کلاس معرفی کنیم ..منم پارکور رو انتخاب کردم ...با بدبختی یه فیلم تو نت پیدا کردم که وسطاش یه زن و مرد تو رخت خواب همو بغل کرده بودن البته یه خورده لباس داشتنا ( خندش گرفته بود ) هیچی دیگه قبل از اینکه فیلمو تو کلاس بذارم چند بار خونه روش کارکردم که زمان بندیش دستم باشه اخه اون تیکه که تخت بود 30 ثانیه میشد و می خواستم جلو بکشم ... از این نرم افزارهای کاتر رو هم پیدا نکرده بودم ...جونم براتون بگه کلیپو بردم تو کلاس و پخش کردم حالا تصور کنید نصف کلاس 60 نفره پسرا بودن...وقتی رسید به تیکه حساس منم به جای 30 ثانیه 10 ثانیه کشیدم جلو ...اقا چشمتون روز ببد نبینه ...پخش اون تیکه تو کلاس همانا و مات شدن بچه ها هم همانا .....اقا تا یه هفته نمی تونستم سرمو بیارم بالا و به کسی نگاه کنم 
سرمونو انداخته بودیم پایینو می خندیدیم 
امینه _ خیلی جکی فاطمه 
فاطمه _به جون امینه این جزو خاطرات تلخ زندگیمه

تقریبا ساعت 10 شب بود که بابا همه رو به صرف شام دعوت کرد .شام هم که سلف سرویس بود ....روی یه میز گوشه حال تزئین شده بود . مهمونا هم از پذایرایی اومدن سمت حال ..خونه ما یه خونه ویلایی بود با یه حیاط 2000 متری که توش پر از هر نوع دار و درختی بود چه میوه و چه غیر میوه همراه با یه عالمه گل که بیشترش رز بود و خودم به شخصه کاشته بودم ساختمون خونه هم حدود 350 متر بود که تشکیل می شد از دو طبقه که تو طبقه اول یه حال بزرگ ، دوتا اتاق خواب ، اشپزخونه و یه سالن پذیرایی خیلی بزرگ بودو البته پاسیوی مامان که روش خیلی حساس بود ، طبقه دوم هم 4 تا اتاق خواب و کتابخونه با یه سالن کوچیک.
تو هر اتاق خواب هم یه سرویس حمام و توالت بود که باعث ارامش بود اخه من دست به دستشوییم خیلی خوب بود ...اتاق بابا و مامان و اتاق کار بابا طبقه اول بود. اتاق خواب من هم که می شد طبقه دوم . اما بیشتر طبقه پایین بودم . زیر خونه هم پارکینگ ماشینا بود .. 
این ساختمون نوساز بود چون قبلا تو خونه ای که بابا از پدربزرگم ارث گرفته بود زندگی می کردیم اما وقتی 10 یا 12 ساله بودم بابا گفت که اون خونه بزرگه و بهتره بریم تو یه خونه کوچیکتر اخه اون خونه با یه باغ چند هزار متری بود ... هیچی دیگه بابا هم زمین این خونه رو خرید و داد که براش بسازن ، ما هم حدود 10 سال پیش اومدیم تو این خونه برا همین درختا و گلاش خیلی جوون هستن ....
ای داد بیداد ، داشتم میگفتم مهمونا با ارامش اومدن سمت میز غذا برا خودشون میگرفتن یه سری می رفتن تو پذیرایی ، یه سری هم تو حال می نشستن .. منو امینه کنار میز غذا ایستاده بودیم که پوریا و مامانش اومدن برا خودشون غذا بگیرن ...پوریا یه خورده از من قد بلند تر بود اخه من قدم حدود 172 بود ..اونم فکر کنم تقریبا کمتر از 180 بود ... چهرش هم معمولی بود و هر وقت که من دیدمش شیک و اراسته بود اما چیزی که باعث می شد ازش بدم بیاد نگاه موزیش بود .. اصلا خوشم نمی اومد .. در عوض مامانش پوران خانم یه خانم خیلی خوشگل محجبه بود .... از اون خانمای مانتویی مهربون که ادم از دیدنش لذت می برد ( دوستان از اینکه چادر مانتو میکنم شاکی نشین .. چون می خوام شما کامل با تیپ افراد اشنا بشین میگم ) از اونایی بود که خیلی به خودشون می رسن .. پوستش که با حدود 45 سال آخ نگفته بود .. پوریا دو تا خواهر داشت که ازدواج کرده بودن . خود پوریا هم معاون کارخونه باباش بود و سهام دار جزء بیمه بابا .. البته همین سهام رو هم باباش براش خریده بود ... دانشجوی کارشناسی ارشد برق بود .
پوران جون مامان پوریا خودشو کشید سمت ما 
پوران جون _ راحیل جان واقعا دل تنگت بودم ، تو این دو سال خیلی تغییر کردی ... (با لبخند به من و پوریا نگاه کرد ) خیلی زیباتر شدی ..
نگام افتاد به پوریا که لبخند می زد سرمو انداختم پایین 
_ممنون پوران جون شما لطف دارین 
پوران جون _ نه عزیزم لطف نیست واقعیته (روشو کرد سمت امینه ) تو چیکار میکنی امینه جان؟ درست تموم شد؟
امینه _ مشغولم هنوز یه ترم از درسم مونده 
پوران جون با لبخند یه نگاه به جفتمون انداخت 
_ موفق باشید 
غذاشونو کشیدن رفتن تو پذیرایی نشستن 
ما هم ظرف برداشتیم تا برا خودمون غذا بکشیم 
_ میگم امینه به نظرم پوریا بیشتر به تو می خوره تا من 
امینه _ اره دیگه هر چی اخه برا منه ، نه؟
خندیدم و به حالت نصیحت گفتم 
_حالا چه قیافه ای هم میگیری از خداتم باشه پسر به این اقایی ، سربراهی ، اختلاف سنیتون هم که خوبه تو 22 اون هم 25 . خوبه دیگه نه؟
امینه چشاشو با حرص تنگ کرد 
امینه _ حالا که اینطور شد من همین الان می رم به عمو میگم تو پوریا رو می خوای زودتر معامله رو جوش بدن 
_اوا امینه چه لوس شدی شوخی کردم بابا ، پوریا کیه ..اه اه اه .. ببین یه پسر خوشگل و تو دل برو از اروپا برات اوردم ، گذاشتمش تو چمدون اخر شب یادت باشه برم از چمدون درش بیارم بدم بهت 
امینه _ خاک بر سرت کنن که ادم بشو نیست 
یهو صدای سلام خیلی اروم به گوشم رسید ، زیر چشمی نگاه کردم ببینم کیه که دیدم شهرام و امین اومدن برا خودشون غذا بردارن 
امینه یه نگاه به حال انداخت که خالی شده بود اخه همه غذا برده بودن تو پذیرایی .
امین اروم صحبت کرد 
امین _ فکر کنم عمو خیلی شهرامو پسندیده 
تو دلم کلی خدا رو شکر کردم 
همون موقع مامان اومد سمتم و برا خودش غذا کشید ، امین هم یه سلام بلند بالا با مامان کرد و شهرامو معرفی کرد شهرام هم با سر پایین ادای احترام میکرد 
مامان هم زوم کرد رو شهرام 
سرشو اورد نزدیک گوشم و اروم گفت
_راحیل این پسره خیلی برام اشناست

مامان _راحیل این پسره خیلی برام اشناست 
منم همونطور اروم جوابشو دادم 
_ نه مامان جان فکر نکنم من که جایی ندیدمش ، در ضمن مدت زیادی هم نیست که با امین اشنا شده 
_نمی دونم والا اما به نظرم قبلا جایی دیدمش 
امینه که پشت مامان بود حرفامونو شنید و داشت با لب زدن به امین گزارش می داد 
امین هم به شهرام انتقال می داد ، شهرام از مامان عذر خواهی کرد رفت سمت پذیرایی، مامان هم که روش زوم شده بود 
شهرام هم دستپاچه می رفت که یهو پاش رفت زیر فرش و داشت می افتاد که امین گرفتش ، مام چشامون گشاد شده بود به گند زدنش نگاه می کردیم 
شهرام صاف ایستاد و خودشو مرتب کرد یه نگاه هم به مامان انداخت ولبخند زد بعد هم که خیلی اقامنشانه رفت تو پذیرایی البته شانس این بود که ظرف غذا نه افتاد پایین و نه ریخت رو لباسش 
مامان _ خیلی برام اشناست ، مخصوصا هول شدنا و دستو پاچلفتی بازیش ، (دستشو گذاشت بالا ابروشو به حالت خاروندن تکون داد)
برا اینکه مامان از قضیه پرت بشه بهش گفتم که یکی از مهمونا صداش میکنه اونم رفت تو پذیرایی
امینه_ مگه چندتا ادم دستوپاچلفتی تو دنیا هست که مامانت میگه برام اشناست ؟؟
بابا بعد از شام یه سخنرانی کوچولو کرد و اینکه من باعث افتخارش هستم و یه مقدار از سهام بیمه رو که به نام من شده بود به خاطر تموم شدن درسم هدیه داد .. حالا من خیلی جدی شدم می خوام برم دکتری بگیرم تا کل سهاما به اسمم بشه (خخخخخخخخخخخ)
شب موقع خواب همش به این فکر می کردم که اخرش چی میشه ، یه موقع گند کار در نیاد ،چرا مامان گفت شهرام اشناست؟
.....
صبح که بیدار شدم خودمو مرتب کردم رفتم پایین ، خونه مثل دسته گل شده بود .. بابا خونه نبود ، مامان هم که تو اشپزخونه نشسته بود 
یه صندلی رو از پشت میز کشیدم عقب و نشستم بعد یه خمیازه (دهن دره ) کشیدم 
_سلام مامان 
مامانم دستشو گذاشت جلو دهنش خمیازه کشید 
_چند بار گفتم خمیازه که میکشی دستتو بذار جلو ... من حتی اسم خمیازه رو بشنوم خمیازه میکشم چه برسه به اینکه ببینم 
_شرمنده مامان (یه خمیازه دیگه کشیدم )
مامان کفری شد
مامان _ راحیل خودتو جمع کن دیگه ، می خوای با جارو بیافتم به جونت
خندم گرفت دلم برا این حرفاش تنگ شده بود از رو صندلی بلند شدم رفتم رو پاهش نشستم و صورتشو بوسیدم 
_دخرته گنده خجالت بکش . قدت شده دو متر اومدی بغل من نشستی؟
مامانم قدش 165 بود و به هر کی که قدش حتی یک سانت هم ازش بلند تر بود میگفت دو متری
انقدر کولی بازی در اوردم که اخرش اومد صورتمو ببوسه که مثل بچگیام شروع کردم به لوس باز ، اول به چشمام اشاره کردم ، بعد به لپام بعد پیشونی بعد هم نوک دماغم مامان هم تک تک بوسید سر اخر لب پایینو برگدوندم 
_مامان اینجا رو ببوس 
مامان هم یکی زد پشتم که از بغلش پرت شدم 
_خیلی چشم سفید شدی راحیل

خندیدم و دوباره بوسیدمش و رفتم سر جام نشستم که صبحانمو بخورم یه نگاه به میز انداختم ، کره نه جوش میزنم ، پنیر یه تیکه خوردم اوف از این پینرا متنفر بودم ، گردو نه جوش می زنم ، مربا نه جوش می زنم ، عسل جوش نمی زنم پس می خورم .... حلوا شکری هم که جوش میزنم ....خب خسته نباشم بین این همه وسیله عسلو می تونم بخورم ...از پشت میز بلند شدم و در یخچالو باز کردم تا یه خیار و گوجه بردارم 
_مامان سالاد می خوری؟
_نه عزیزم من صبحونه خوردم ، حالا شاید یه لقمه پیش تو خوردم 
این حرف مامان رو همیشه تو ذهنم نگه می دارم وقتی مامان بگه یه لقمه یعنی یه عالمه ، در نتیجه دوتا خیار و گوجه برداشتم و یه سالاد مشتی درست کردم 
_بفرمائید سالاد 
اولین لقمه رو که درست کردم گذاشتم دهن مامان ، بعدش هم برا خودم لقمه گرفتم و خوردم و یکی در میون عسلو می زدم به نون و با چایی می خوردم ، چون قندو چند ساله حذف کردم ، کلا سیستم صبحانه من همین بود و همه اخ و پیف می کردن که چقدر مته به خش خاش می ذرام اما نمی دونستن منه بد بخت برا جوش نزدن صورتم چه فداکاری هایی میکردم 

صبحانم که تموم شد ظرفای صبحانه رو جمع کردمو گذاشتم تو سینک بشورم 
کارم که تموم شد گوشیمو برداشتم رفتم تو باغ و یه زنگ به امینه زدم 
_سلام خوبی؟
با صدای اروم جواب داد 
_سلام راحیل بعدا برات زنگ می زنم فعلا سرکلاسم 
_اوی دختره مامانت بهت یاد نداده درغگو دشمن خداست؟ امروز که جمعست خانوم دروغگو و تا اونجایی که من می دونم هم دانشگاه دولتی و هم ازاد جمعه ها تعطیلن 
اونم جیغ جیغ کرد 
_اه راحیل سر صبحی چیکارم داری بابا من خوابم میاد ، خداحافظ
گوش رو قطع کرد دختره بی تربیت 

برگشتم تو خونه نشستم جلو تلویزیون اما قبلش یه نگاه به ساعت انداختم 10 بود 
یک ساعتی مشغول بودم که بابا از اتاقش اومد بیرون . سلام کردم 
بعد از نیم ساعت مامان و بابا هم اومدن تو حال و دور هم نشستیم 
مامان _مهرانه خانوم بی زحمت میوه می یاری
مهرانه خانوم از اشپزخونه چشم گفت و میوه رو اورد و گذاشت رو میز
مامان از وقتی یادمه با همه با احترام برخورد می کرد و مستخدما رو هم مثل خواهرهای خودش می دونست 
تو خونه دوتا مستخدم داشتیم یکی همین مهرانه خانم بود که یه خانم 50 ساله بود و از ساعت 7 صبح تا 9 شب می اومد و کارای اشپزخونه رو انجام میداد و و بعد بر میگشت خونش 
یکی دیگه هم معصومه خانوم بود یه خانوم 35 ساله که تمیز کاری خونه به عهدش بود و یه روز در میون می اومد اینجا ، مامان هم کلا به هر دوتاشون کمک می کرد 
مستخدما اخر هفته تعطیل بودن اما امروز رو چون کلی کاراز دیشب مونده بود اومدن تا کمک کنن
یه باغبون هم داشتیم که اسمش علی اقا بود راحت 50 به بالا سن داشت که اخر هفته می اومد کارای باغ رو انجام می داد من هم بهش کمک می کردم یعنی قرار از این به بعد کمکش کنم 
سریع دویدم سمت اتاقم و چمدون سوغاتی ها رو اوردم پایین 
نشستم جلوی پای مامان و بابا و چمدونو باز کردم ، اول یه ساعت رو به در اوردم و رفتم سمت بابا و با احترام تمام دستشو بوسیدم 
_تقدیم به بهترین پدر دنیا 
بابا هم بغلم کردو گونمو بوسید ، دوباره برگشتم سمت چمدون و کتاب مقدس تورات و انجیل یوحنا رو در اوردم 
_بفرمائید بابا اینم سفارش مخصوص شما 
_ممنون بابا جان 
بابا کلا عادت داشت کتابای مذهبیه همه ادیان رو بخونه ,و تو دینای مخیتلف کنکاش کنه ، منم به طبع همین کارو میکردم 
یه نگاه دیگه به چمدون انداختم و یه سرویس قشنگ طلا سفید با نگینای یاقوت کبود رو برداشتم بردم سمت مامان و رو پاش نشستم و گونشو بوسیدم 
_اینم سوغاتی مامان خودم 
از روش پاش بلند شدمو برگشتم جلوی چمدون 
در جعبه رو که باز کرد یه لبخند زد بعد به من نگاه کرد 
_ممنون عزیزم اما لازم نبود انقدر پول خرج کنی همین که خودت سالم برگشتی برا من بهترین هدیست 
_خب اونم مهمه اما دست خالی که نمیشد ، حالا یه بار من هدیه سنگین گرفتم نزن تو ذوقم جون راحیل 
بلند شد اومد سمتم و محکم بغلم کرد و دوباره محکم زد پشتم و با خنده برگشت سرجاش
از درد چشمامو جمع کرده بودم رومو به بابا کردم 
_بابا من چند سال استه رفتم و استه اومدم که گربه شاخم نزنه حالا مامان زد نابودم کرد 
مامان و بابا خندیدن 
_من که این عادت و از سرت بر می دارم مامان که هی تلک و تلک نزنی پشتم ، شاید خدایی نکرده لکنت بگیرم 
مامان با خنده گفت 
مامان _اون برا بچگیه نگران نباش به لکنت نمی افتی 
منم لبخند زدم ، خب این هم از سوغاتیا حالا بریم سر بحث مهم خودمون 
_بابا کی برام ماشین میخری؟
_نگران نباش بابا جان ماشینتو سفارش دادم تا فردا میرسه ، یه دختر خنگ که بیشتر ندارم 
با قهر رومو برگردوندم 
_دستت درد نکنه بابا حالا من شدم خنگ؟؟؟ حالا چی برام خریدی؟
_اون دیگه سورپرایزه عزیزم 
مامان _خب بگو دیگه حمید ، بچم تا فردا دق میکنه از فضولی 
سرمو به تایید تکون دادم 
_اره مامان راست میگه تا فردا دق میکنه 
_نوچ ...فردا (به مامان نگاه کرد )خانم نمی خوای امروز به ما ناهار بدی ؟
چرا صبر کن برم میزو بچینم وبلند شد رفت سمت اشپزخونه ، منم سریع پریدم جای مامان نشستم و خودمو چسبوندم به بابا 
_ چه خبرا بابا؟
_خبر خیر ، دنیا داره میگذره ، تو چه خبر؟کی باید بری مدارکتو بگیری 
_فکر کنم تقریبا دوماه دیگه باید چند روز برم اونجا و کارا رو انجام بدم و با مدرک برگردم 
_خب کی می خوای بشینی برای فوق بخونی؟
با کلافگی نگاش کردم 
_بابا خودت که می دونی لیسناسو به زور گرفتم ..دیگه حوصله درس ندارم .... حالا شاید روزی روزگاری حسش برگشت و نشستم برا فوق خوندم 
_پس دیگه باید به فکر کار و شوهر باشی 
وای گفت شوهر ، برا اینکه حواسش پرت بشه گفتم که نهار امادست و رفتیم سمت میز ناهار

سوار ماشین خوشگلم شدم ، عجب جیگریه این ماشین ، دنده عقب گرفتم درو با کنترل باز کردم بعدش هم راه افتادم سمت خونه عمو اینا . 
تا رسیدم یه میس انداختم برا امینه ، اون هم سریع اومد بیرون یه نگاه اینور و اونور انداخت و منو ندید بعد با گوشیش ور رفت .گوشیم زنگ خورد ..نگاه کردم دیدم امینه هست ...خندم گرفت امینه نمی دونست من ماشین گرفتم ، خب حالا که نمی دونه یه خورده سرکارش بذارم بلکه دلم شاد شه ..
به گوشیم جواب دادم ..
_کجایی راحیل؟
_وای امینه تصادف شده من پشت ترافیک موندم 5 دقیقه صبر کنی رسیدم 
_باشه زود بیا
گوشیو قطع کردم ...
امینه همچنان دم در ایستاده بود و با نوک کفشش می کوبید به زمین ، چه لباسای خوشگلیم پوشیده بود دختره چشم سفید ... یه پالتو خیلی شیک قهوه ای تنش بودکه بلندیش یه وجب پایین تر از زانوش بود با یدونه از این شال مقنعه های جدید مشکی . یه کفش پاشنه 3 سانتی هم پاش بود و یه شلوار جین مشکی، چهرش هم که خوشگل بود ...پوست سفیدی داشت با ابروهای کلفت که جدیدا تو ایران مد شده بود ، دماغ عملی ، چشمهای قهوه ای تیره البته کل خانواده ما چشم تیره بودن . لباش هم خوب بود ....

یه پنج دقیقه دیگه که گذشت دوباره براش زنگ زدم 
_الو امینه من نزدیک خونم دارم می رسم تا یک دقیقه دیگه (یهو مثلا از ترس جیغ کشیدم )
_راحیل ، راحیل چی شده ؟ راحیل جواب بده .....راحیل تورو خدا جواب بده (با صدای بلند حرف میزد)
داشتم ریز ریز می خندیدم چه نگران هم شده بود 
_راحیل چرا جواب نمی دی (یهو گریش در اومد )
سریع در خونه رو باز کرد می خواست بره تو خونه که از ماشین پریدم بیرون 
_سلام خوشگلم 
سرش با سرعت نور برگشت سمتم ، شبیه سکته ای ها نگام کرد 
چادرمو مرتب کردم رفتم سمتش و خندیدم 
_به جون امینه خیلی قیافت باحال بود ، من امروز فهمیدم که تو چقدر دوسم داری

کلیدو از در کندو گذاشت تو کیفش یهو مثل گاو رم کرد دوید سمتم منم از ترسش پریدم تو ماشینو و درشو قفل کردم و با خنده نگاش کردم ، به شیشه سمت راننده که رسید یه لبخند مکش مرگما زدو اشاره کرد که درو باز کنم ، خیلی تعجب کردم کلا ازش بعید بود که انقدرخوب برخورد کنه مشکوک نگاش کردم اونم یه اشاره زد به ماشین که تازه دوزاریم افتاد ، بله خانم بالاخره متوجه ماشین شده ...منم با خنده درو باز کردمو از ماشین پیاده شدم و بهش سلام کردم ، یهو مثل قاتلا از پشت موهای سرمو کشید همچین که گفتم چادرو شالم همراه موهام کنده شده
_ای ای ای امینه غلط کردم ولم کن 
موهامو بیشتر کشید 
_ امینه کندی موهامو شکر خوردم بیخیال شو
بازم موهامو کشید و یه لبخند حرص درار هم به من زد 
_ نه تو الان تصادف کردی عزیزم، گرمی حالیت نمیشه 
_ امینه خواهش کچل شدم 
_ به یه شرط
_هرچی باشه قبول
همونطور که میکشید گفت 
_به موقع شرطمو میگم اما وای به حالت اگه انجام ندی اصلا بگو به جون عمو زیر قولت نمی زنی
_خیلی نامردی ، باشه به جون بابا زیر قولم نمی زنم 
موهامو ول کرد و منو انداخت تو بغلش
_وای راحیل جون ماشینت مبارک ایشاا.. پاقدمش برات خیر باشه 
با دستام پوست سرمو ماساژدادم و امینه رو از خودم جدا کردم .. پرتش کردم یه سمت دیگه 
_گمشو ببینم دختره بی تربیت موهامو کندی، مگه بچست که پاقدمش خیر باشه؟
خندید
امینه _ ماشین هم مثل بچست دیگه 
دوباره اومد بغلم کنه که تحویلش نگرفتم ، اونم ابروشو چند بار انداخت بالا 
_ جواب های هویه عزیزم 
_دارم برات ، فعلا سوار شو که زیر پای امین و شهرام علف سبز شد .بعدا به حسابت می رسم 
اونم سوار شد، یه استارت زدم و رفتم سمت افقو توش محو شدیم (خخخخخخخ).....

نزدیکای شرکت ، امینه برا امین پیام داد و گفت بیان کنار خیابون منتظرمون باشن 
_امینه پایه ای یه خورده این دوتا اذیت کنیم؟
_باشه بریم
امینه همچنان سرش تو گوشیش بود 
از دور دیدمشون که از پیاده رو داشتن می اومدن سمت خیابون ، همین که پاشونو گذاشتن تو خیابون با سرعت رفتم سمتشو و یه تیک اف کشیدم و صد متر جلوترماشینو نگه داشتم از اینه ماشین دیدم که امین تو بغل شهرام افتاده سریع دنده عقب گرفتم و جلو پاشون نگه داشتم . با امینه از ماشین پریدیم پایین رفتیم کنارشون ، دیدم که امین غش کرده چه داستانی شده بود 
امینه هم رفت سمتشو یه جیغ قرمز کشیدو یقه امینو چسبید 
_امینننننن ، جواب بده 
هی تکونش میداد چند بار دیگه هم صداش کرد 
_امین جوابمو بده دیگه 
شهرام امینو گذاشت صندلی پشت خودشم نشستو سرشو گذاشت بغلش منم راه افتادم سمت بیمارستان 
_اه نشد یه کاری کنم اخرش کوفتم نشه 
شهرام با حرص بهم توپید
_واقعا که راحیل خانوم ، اخه این چه کاری بود که کردی؟ این بدبخت زهرش اب شد ، شانس اوردی که گرفتمش وگرنه می خورد به جدول نابود می شد تازه اگه بار شیشه داشت چی؟ بیچاره می شدی
خندم گرفت
امینه برگشته بود و پشتو نگاه می کرد 
امینه _جدی باشین اقا شهرام ، نبضشو بگیرین یه موقع بلایی سرش نیومده باشه 
از اینه بهش نگاه کردم که داشت نبض میگرفت یهو با دوتا دست کوبید رو سرش
_وای نبض نداره
من _ااااااا اقا شهرام چرا اذیت می کنین امینه داره سکته میکنه ، دو تا انگشتتونو دوسانت زیر مچ و انگشت شست بذار. شما که گذاشتی زیر انگشت کوچیکه
شهرام خندش گرفت
_یا خدا من همیشه از همین قسمت نبض میگرفتم تازه نبض هم میزد 
نمی دونستم به مسخره بازیاش بخندم یا برای امین گریه کنم 
_اقا شهرام جون بچت زود باش دیگه ، نبضو بگیر ببینم زندست یا نه 
دست امینو دوباره گرفت و سرشو با ریتم تکون میداد 
_خب ریتم نبضش که خوبه 
خندم گرفت ، دستمو اوردم جلو دهنم که یهو از لاین منحرف شدم داشتم از ترس سکته می کردم نزدیک بود با ماشین بغلی برخورد می کردم 
شهرام _یا جده سادات ، راحیل مراقب باش 
با صدای شهرام به خودم اومدم فرمونو گرفتم و ماشینو کنترل کردم 
شهرام نفسشو پر صدا داد بیرون 
اصلا به رانندگی خانما نباید اعتماد کرد 10 سال پیش که میخواستم برم گواهی نامه بگیرم 
رو دیوار آموزشگاه تعلیم رانندگی نوشته بود: “بانوانی که پارک دوبل را طی دوره ی یک ماهه فرا گیرند از پنجاه درصد تخفیف ویژه ی ما برخوردار خواهند شد!!!!!!!!!یعنی تا این حد وضع رانندگی خانما داغونه ....
حرفش که تموم شد خندید .
پیچیدم جلو بیمارستان امینه هم ماشین ایستاده نایستاده خودشو پرتاب کرد بیرون و رفت تو بیمارستان در عرض کمتر از یه دقیقه با یه تخت و یه خانم و دو تا اقا اومد سمت ماشین .
اون دوتا مرد با کمک شهرام امینو گذاشتن رو تخت و همه با هم رفتیم تو بیمارستان 
امینو بردن تو یه اتاق امینه هم همراش رفت اما منو شهرام پشت در موندیم چند دقیقه بعد یه دکتر جوون رفت تو اتاق. در اتاق هم کنار جایگاه پرستارا ( استیشن )بود 
_ اگه یه مو از سر بچم کم شه زندت نمی ذارم خانم جون 
نگاه کردم ببینم شهرام داره با کی داره حرف می زنه ، چشام از تعجب گرد شد ، جلل الخالق با من بود 
مثل این مادرای فولاد زره نگام می کرد 
_چیه برو بر منو نگاه می کنی خانم ؟
اومدم دهنمو باز کنم که روشو کرد یه سمت دیگه 
اون خانم پرستاره یه نگاه پر از تعجب به شهرام انداخت و با انگشت به در اتاق اشاره کرد 
_ اون اقایی که بردن تو اتاق بچه شماست
شهرام سرشو گذاشت به دیوار و با صدای پر از بغض گفت اره

همچنان داشتم با دهن باز به کارای شهرام نگاه می کردم 
شهرام سرشو از دیوار برداشتو رفت جلو استیشن ایستاد 
_زنم همون موقع که این بچه کم سن و سال بود عمرشو داد به شما 
پرستار محو شهرام شده بود 
پرستار _خدا رحمتش کنه 
_بله جونم براتون بگه من این بچه رو به دندون کشیدم و بزرگش کردم یعنی از زندگی خودم گذشتم تا این بچه ارامش داشته باشه ....
یه نگاه به تیپ شهرام انداختم یه پالتو پوشیده بود با یه بولوز مردانه خاکستری و شلوار خاکستری تیپش که خیلی خوب بود با اینکه قیافش خیلی مردونه شده بود و سن وسالش هم نهایتش 30 می خورد اما نمی دونم پرستاره پیش خودش چی فکرکرده که داشت به اراجیفش گوش می داد 
_15 سال بود که برا زندگی رفته بودیم امریکا تازه یه هفتست برگشتیم ایران اخه خانوادم خیلی اصرار می کردن که بیام ایران و ازدواج کنم یه مورد خوب هم پیدا کرده بودن منم اومدم دیدم اما مورد قبولم نبود اخه معیار من خیلی با خانوادم فرق داشت 
بعد یه لبخند به خانم پرستار زد 
پرستار لبشو به دندون گرفتو سرشو انداخت پایین البته ناگفته نماند که به شخصه دیدم لپاش هم قرمز شد 
حالا یه نگاه به پرستاره کردم سن و سالش تقریبا 24 می خورد قیافش هم خوب بودو البته از اون پرستارای همه فن حریف نبود برا همین خیلی حیفم اومد که شهرام داره سرکارش میذاره 
امینه با گونه گل افتاده از اتاق اومد بیرون رفت سمت شهرام پشت سرش هم دکتره اومد بیرون و با خنده منو نگاه کرد و رفت 
امینه _بابا 
شهرام نگاش کرد 
_جون بابا 
حالا دیگه رسما فکم خورده بود به کف راهرو ، وا امینه دیگه چشه؟
_یه لحظه بیا 
_ببخشید خانم پرستار چند لحضه برم و برمیگردم 
_پرستار یه لبخند خجول زد و سرشو یه کوچولو تکون داد 
دستمو بردم سمت سرمو چادرمو درست کردم همینطور با نگاهم دنبالشون کردم که رفتن تو اتاق بعد از یه دقیقه دیدم که امینه و شهرام زیر بغل امینو گرفتنو از اتاق اومدن بیرون اومدن سمت من .. امین سرش پایینه 
_ چی شد حالش خوبه؟
امینه _فعلا بریم تو راه برات توضیح می دم 
شهرام رفت کنار پرستارو ازش خداحافظی کرد 
با هم رفتیم کنار ماشین ومن نشستم پشت فرمون ، امینه کنارم و اون دوتا هم پشت 
استارت زدم و راه افتادم ..زیاد از بیمارستان دور نشده بودیم که یهو اون سه تا منفجر شدن از خنده 
_چی شده ؟
_ اول شرطمو بگم بعد بهت میگم چی شده 
کلافه شده بودم 
_خب شرط رو بگو 
_برو رستوران..... بعد از شام هم میریم شهر بازی 
_باشه گفتم حالا شرط چی باشه اما خیلی مفت خوری امینه ... حیف این همه پول که می خواد بره تو شکمت 
_نوش جانم بلکه باعث شه خودتو اصلاح کنی
رفتم سمت رستوران مورد نظر
.....
از شهر بازی اومدیم بیرون 
خب شامتو خوردی ، شهر بازی هم رفتیم حالا بگو برا چی خندیدین؟
همه ایستادیم اون سه تا کنار هم منم جلوشون 
امینه _ امین تو بغل اقا شهرام غش کرد....
_خب 
امین _همش نقشه بود می خواستیم کاری کنیم که تو دیگه کسی رو سر کار نذاری و هی به دیگران نخندی
باورم نمی شد یعنی کلا از اول تا حالا سر کار بودم به حالت قهر بهشون پشت کردمو دویدم سمت ماشین سریع پریدم تو ماشین درو قفل کردم سرمو انداختم پایین اونا هم بدو خودشونو رسوندن به ماشین ، امینه کوبید به پنجره 
_راحیل معذرت می خوایم ببخشید چرا قهر کردی؟
سرمو بلند کردم ، هر سه تاشون مثل بچه های خطا کار بهم نگاه می کردن یه لبخند خبیث بهشون زدمو ماشینو روشن کردم و گازشو گرفتمو رفتم ای دلم خنک شد
امینه به گوشیم زنگ زد جوابشو دادم با جیغ حرف میزد
_راحیل خیلی نامردی 
خندیدم
_ جواب های هویه عزیز دلم 
گوشی خاموش کردم و رفتم خونه
......
تو خونه شهرام دور هم جمع شده بودیم 
من _خب دیگه همه با هم تلافی کردیم لطفا بیاین با ارامش به کارمون برسیم 
اون سه تا همچنان داشتن نگام می کردن منم یه نگاه جدی بهشون انداختم 
_باید وارد فاز دوم نقشه بشیم
امینه _فاز چی ؟ پارس جنوبی؟
یه نگاه بهش انداختم و حالیش کردم که مسخره بازی در نیاره 
_اقا شهرام که با بابا اشنا شده ، پس باید بیشتر با هم برخورد داشته باشن 
امین دستاشو محکم بهم کوبید و با ذوق نگامون کرد 
_فهمیدم ، راحیل زن عمو فردا اش نذری درست میکنه دیگه ؟
_اره چطور؟
_خب فردا شهرام یه جوری میاد خونتون 
امینه _اخه چطوری؟ فردا همه فامیلا هستن غریبه که نمی تونه بیاد 
امین _حالا یه فکری میکنیم دیگه ، راستی راحیل اخرش ما نفهمیدیم چرا شما هر سال اش نذری میپزین
_خب راستش مامان گفته به کسی نگم 
امینه _دستت درد نکنه مهمترین اتفاق زندگیت با حضور ما داره انجام میشه اونوقت تو به ما نمیگی چرا مامانت نذر کرده 
_باشه فقط قول بدین به کسی نگین ، به جوون بابا قسم بخورین 
هر سه قسم خوردن 
_خب راستش خودتون میدونین که مامان تا 5 سال بعد ازدواج بچه دار نشد برا همین نذر کرد تا یه بچه به دنیا بیاره .. که من به دنیا اومدم .. مامانم برا همین هر سال 5 تا دیگ اش میپزه به نیت پنج تن ، یه دیگو میده شیر خوارگاه ، یه دیگ بیمارستان ، یه دیگ خانه سالمندان ، یه دیگ هم میره محله های پایین شهر دیگ اخر هم که می مونه خونه برا فامیل و اشنا ، البته این قضیه رو هم به کسی نگفت چون خجالت میکشید مامان بزرگ اینا خبردار بشن که برا بچه دار شدن نذر کرده ... خودتون که رفتار مامان بزرگو یادتونه ادمی بود که هیچ وقت عیب کسی رو به روش نمی اورد ، خدا بیامرزش این اخلاقش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه 
اونام یه خدابیامرز فرستادن 
.......
خونه چقدر شلوغ شده بود ، بازم مثل هر سال بابا سنگ تموم گذاشته بود ... هشت تا تخت به سفارش بابا گذاشته بودن تو حیاط ، 5 تا دیگ اش هم بود که خانما دورش ایستاده بودن و همش میزدن ، اقایون هم تو حیاط رو تختا نشسته بودن ... خیلی منظره قشنگی بود .... 
یه نگام به دیگ اش بود و یه نگام به در نمی دونم چرا اینا نیومده بودن ... خیلی از فامیلا اومده بودن خونمون اما بازم از شهرامو امین خبری نبود ....دوباره یه نگاه به درانداختم که امین تنها اومد تو خونه .. ای بابا پس شهرام کجاست ، امین رفت سمت بابا کنارش رو تخت نشست و 5 دقیقه باهاش حرف زد دوباره بلند شد از خونه رفت بیرون این دفعه با شهرام اومد تو خونه ... شهرام یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود اخی خیلی مظلوم و اقا و نجیب و همه چیز تموم شده بود .... به ما که رسیدن شهرام یه یاا.. گفت و با سرپایین افتاده رفتن سمت بابا . بابا به احترامش بلند شدو با هم خیلی گرم روبوسی کردن و رو تخت نشستن یه نیم ساعت داشتن حرف می زدن که بابا بلند شدو اومد سمت دیگا امینو شهرام هم دنبالش منو امینه هم که کنار دیگا ایستاده بودیم .هر کدوم به نوبت اشو هم زدن ... همون موقع مامان بهم گفت که به مهرانه خانم بگم پیاز داغو نعنا رو برا تزئین اشا اماده کنه ..
منو امینه با هم رفتیم تو خونه و سمت اشپزخونه که دیدم مهرانه خانوم به یه ظرف بزرگ پر از رشته داره می ره سمت حیاط برا همین بی خیالش شدم و خودم مشغول درست کردن پیاز داغ شدم .... امینه هم به کابینت تکیه داده بود و منو نگاه میکرد ، پیاز داغ که اماده شد با ماهیتابه گذاشتم رو کابینتی که امینه بهش تکیه زده بود و با قاشق پیاز داغا رو ریختم تو ظرف قاشق اخرو هم برداشتم که یهو قاشق از دستم در رفتو افتاد رو پای امینه، امینه یه جیغ *** از سوختن کشید و یه دور چرخید و هی پاشو زد به زمین که تیکه پیازای سرخ شده از رو پاش بیافته پایین، منم داشتم با لبخند نگاش میکردم که تو یه دور همچین زد پس گردنم که فکر کردم گردنم کنده شد ، هم دردم اومده بود هم خندم شدید تر شد بعدش هم در یه حرکت استثنائی پاشو از دمپاییش در اوردو مثل ژیمناستیک کارا پاشو انداخت تو سینک و اب سرد و باز کردو پاش گرفت زیر اب .. دیگه دلمو گرفته بودمو و رو زمین نشسته بودم می خندیدم 
_راحیل خیلی بی شعوری زدی پامو سوزوندی حالا برا من می خندی؟
اشکام در اومده بود ، پشت گردنمو ماساژ دادم 
_خیلی باحال می چرخیدی جون امینه انگار که داشتی رقص پا می رفتی
خودشم خندش گرفته بود 
_حالا من چی کار کنم انگشت کوچیکه یه خورده سوخته روی پامم سوخته 
_اینا رو ول کن ، اون پاتو از تو سینک در بیار که حالم به هم خورد مثلا اشپزخونستا ، راستی پات در نرفته انقدر بازش کردی
دوباره خندیدم 
امینه هم نامردی نکرد یه ماهیتابه ای که توش پیازداغ درست کرده بودمو برداشتو توشو پر از اب کرد ، تا ماهیتابه رو دیدم به خودم گرخیدم و پی به نقشه شومش بردمو سریع از رو زمین بلند شدمو دویدم سمت در اونم اب ریخت که جا خالی دادم پشت میزی که کنار در بود قایم شدم موقعیتم جوری بود که پشت به در نشسته بودم و روم به امینه بودم بعد سرمو از پشت میز بالا کشیدمو نگاش کردم یه زبون مشتی هم براش در اوردم که دیدم امینه پاشو از تو سینک در اورده خجالت زده سرش انداخته پایین ... 
_چیه امینه از اینکه نتونستی حالمو بگیری ناراحتی؟
خندیدم 
امینه سرشو اورد بالا با شرمندگی یه نگاه به در انداخت منم نگاشو دنبال کردم که رسیدم به شهرام که حالا خیس خیس شده بود . سریع چادر که دور گردنم افتاده بود رو درست کردمو یه نگاه به شهرام انداختم کتش هنوز تنش بود ... مثل موش ابکشیده شده بودالبته فاجعه اینجا بود که روغن و اب با هم قاطی شده بود و رو تنش نشسته بودو با تیکه های پیاز داغ دیزاین شده بود ... همچنان داشت به ما دوتا نگاه می کرد.. منو امینه هم سربه زیر انادخته بودیم که صدای منفجر شدن خنده از پشت شهرام اومد از جام بلند شدم و رفتم کنار امینه که دیدم امین پشت شهرام ایستاده و هرو هرمی خنده البته ناگفته نماند که خودمم خیلی خندم گرفته بود اما برا اینکه سه نشه نخندیدم 
شهرام دوتا دستشو مثل جراحها اورد بالا و به خودش نگاه کرد 
_من می خوام مثل بچه ادم کار کنم شما نمیذارین 
یه تیکه پیاز رو از رو دماغش برداشتو انداخت پایین بعد هم کتشو از تنش در اورد و با یه دست نگه داشت 
_الان من با این وضع چجوری برم تو حیاط؟
یهو دوزایم افتادو به شهرام نگاه کردم 
_ببخشید اقا شهرام شما برا چی اومدین تو اشپزخونه؟

شهرام _ ببخشید که می خواستم فاااااااااااااااااااز (با تمسخر ) دوم نقشه رو اجرا کنما
_اومدن شما به اشپزخونه چه ربطی به نقشه داره ؟
_والا ما شکر خوردیم خواستیم یه خورده خودشیرینی کنیم پیش پدر زن اینده ( دوباره نیشش باز شد) برا همین اومدیم اینجا که چند تا سینی با کاسه های اش رو ببریم تو حیاط. 
پوف عجب گندی بالا اومده بود ، وضعش هم که خیلی ناجور شده بود 
_ شما بفرمائید تو حال ( یه نگاه به امین انداختم ) امین بی زحمت می تونی بری خونتون یه دست لباس بیاری؟
امین_ نه بابا کلی وقت می بره تا من برم لباس بیارم 
_پس چی کار کنیم؟
شهرام _ هیچی شما سینی و کاسه ها رو بده به من کاریت نباشه 
دستمو با درموندگی کشیدم به پیشونیم 
_ اخه نمیشه خیلی زشته با این وضعتون برگردین تو حیاط
_حالا شما کاریت نباشه یه بارم که شده به حرف من گوش بده 
_باشه ، پس بفرمائید ظرفا روی کابینته کنار یخچاله 
شهرام کتشو انداخت رو بازوش و با امین ظرفا رو بردن تو حیاط من و امینه هم پیاز داغا رو برداشتیم با فاصله همراهشون رفتیم 
شهرام اینا ظرفا رو بردن سمت مامان و گذاشتن رو میز ، تا چشم مامان به قیافه و لباس شهرام افتاد با دستش کوبید به لپش
_ اوا خاک بر سرم شما چرا این شکلی شدین چرا خیس ابین؟
امین با توجه به ضرب المثل خاک انداز خودتو میونه بنداز به جای شهرام جواب داد 
_هیچی زن عمو ما رفتیم تو اشپزخونه ظرفا رو بیاریم که یکی از بچه تو ظرف اب ریخته بود که از دستش در رفت و ریخت رو لباسای دکتر !!!!!
حالا ما خودمون شرمنده هستیم با دکتر گفتن امین نیشمون باز شده بود اخه من نمی دونم ملت همه دکترن ، اما چرا وقتی به این شهرام نکبت می گن دکتر خندم میگیره ... خدایا منو ببخش که فحش دادم اصلا امینه نکبته قبول؟ افرین خدا جون 
مامان دوباره یکی زد به لپشو بابا رو صدا کرد 
_حاجی .. حاج اقا تشریف میارین اینجا؟
کلا حرف زدن مامان و بابا با هم خیلی پر از احترام بود چه جلو مردم چه تو خونه
بابا از مردا جدا شد و اومد سمت ما 
_ بله حاج خانم امر بفرمائید 
چه لذتی می بردم از حرف زدن مامانو بابا
امینه سرشو اورد زیر گوشم 
_مامان و بابات چه تعارفی به هم تیکه پاره میکنن
تا امینه این حرفو زد یه لبخند زدمو مثل مگس پروندن دستمو تکون دادمو اونو از خودم جدا کرد 
_بکش عقب دختره حسود چشم نداری عشق نو پای این زوج خوشبختو ببینی؟
_باید برسی کنیم از چه جهت عششقشون نو پاست ... تا اینجایی که من میبینم یه دایناسور 24 ساله دارن اونوقت تازه عاشق شدنو عشقشون نوپاست ؟
لبمو گزیدم 
_هییییییییییییین ... خیلی بی تربیتی امینه من دایناسورم ؟ یعنی بابا و مامان هم دایناسور هستن دیگه ... الان به بابا میگم گوشتو بپیچه 
_ نه اونا دایناسور نیستن ... توی دیناسورو به فرزند خوندگی قبول کردن ...خخخخخ
_گمشو ببینم دختره بی ادب 
دوباره حواسمو دادم اون سمت که بابا رسیده بود کنار مامان 
بابا _ چی شده حاج خانم 
_لباس اقای دکتر خراب شده بی زحمت یکیو بفرستین براشون یه لباس از بیرون بگیرن و ....
شهرام سر به زیر خودشو انداخت میون حرف مامان 
_ حاج خانم اصلا حرفشم نزنید لابد قسمت بود لباس من امروز خراب بشه خودتون که می دونین گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
الان این چه ربطی داشت خخخخخخخخخخ.
سرشو اورد بالا و به امین که کنارش ایستاده بود نگاه کرد امینم ابروشو انداخت بالا 
شهرام _ نه یعنی منظورم اینه که خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است 
دوباره به امین نگاه کرد که اونم ابرو انداخت بالا 
_به عبارتی خودتون که می دونید اب نطلبیده مراده 
دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم سریع بهشون پشت کردمو به بهونه درست کردن روسریم ، سرمو بردم زیر روسری و خندیدم امینه هم کنارم رو زمین نشسته بود و مثلا داشت یه چیزی میگرفت البته شونه هاش تکون می خورد که نشون از خندش بود 
اونایی هم که کنارمون ایستاده بودن بماند 
شهرام _ بله به هر حال مهم این بود که بنده در این مجلس پر برکت حضور داشته باشم 
البته بنده می رم خونه لباسامو عوض میکنم دوباره خدمت می رسم جهت پخش اش و خدا رو شکر می کنم که این برکت و سعادت نصیب بنده هم بشه
با اجازه های گفت و دست امینو گرفتو از خونه رفت بیرون

یک هفته بعد 
بابا _ خب راحیل خانم این چند وقته خوش گذشت؟
لبخند زدم 
_ اره بابا عالی هیچ جای دنیا ایران نمیشه مخصوصا بی کار باشی و بری بگردی اخر لذته
بابا ابروهاشو انداخت بالا 
_اون که بله البته قراره شما از شنبه بری سر کار 
_ چه کاری؟
_رشتت چیه؟
_خب لیسانس بیمه 
_ای قربون دختر بابا ، باید بیای شرکت کار کنی
کلافه شده بودم ، بالاخره بابا به هدفش رسید 
_بابا من از این رشته بدم میاد ، اخه چه اصراریه ؟
بابا ناراحت شده بود 
_ اره دیگه همین مونده که بعد من شرکتو یه غریبه اداره کنه 
_نه منظورم این نبود ، اما شما به من حق انتخاب نمیدین 
بابا یه نگاه عمیق بهم انداخت 
_باشه بهت حق انتخاب میدم 
خوشحال شدم بالاخره بابا از خر شیطون پایین اومده بود 
_دو تا انتخاب داری، انتخاب اولت اینه که میای تو شرکت بیمه کار میکنی
و انتخاب دومت اینه که ....ببینم امروز چند شنبست؟
_سه شنبه 
_خب انتخاب دومت اینه که پنجشنبه یعنی دو روز دیگه پوریا احمدی میاد خواستگاریت و شما هم باید جواب مثبت بهش بدی چون اگه خودت نخوای بیمه رو هدایت کنی بهترین گزینه من بعد از تو پوریاست، خودت که می دونی با اینکه من بیشترین سهم بیمه رو دارم و مدیر عامل هستم با این حال احمدی هم پسرشو می تونه بعد از خودمون کاندید مدیر عاملی کنه پس می خوام تو این کارو انجام بدی ، به ثروت هنگفتی که این وسط هست فکر کن ، حالا این تو این گزینه های انتخابیت
با این حرف بابا از جام بلند شدمو و دوباره شل و ول سرجام نشستم ،نفسم تو سینه حبس شد ، این اخر ظلم بود یعنی چه اخه؟ باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می کردم 
با التماس به بابا نگاه کردم 
_ بابا خیلی بدی اخه چرا اینطوری میکنی؟
بابا از رو مبل بلند شد و رفت سمت اتاق کارش
_ببین راحیل من خیرو صلاح تو رو می خوام گفتی حق انتخاب می خوای این هم از انتخاب ، در ضمن تا فردا شب نتیجه رو به من بگو 
بابا رفت تو اتاقش دو تا کف دستو محکم کوبوندم رو سرم اخه من چرا انقدر بدبختم 
سریع از جام بلند شدمو رفتم تو اتاقم لباس پوشیدمو سوئیچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون ، همینطور تو فکر بودمو ورانندگی می کردم که یهو به خودم اومدمو یه نگاه به ساعت انداختم ، ساعت 6 غروب بود و من 3 ساعته که بی حواس تو خیابونا میچرخیدم اما به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم ، به خیابونا نگاه کردم ببینم کجام که متوجه شدم اومدم تو محله های پایین شهر ، فلاکت از درو دیوار خونه ها می ریخت ، گوشه خیابون نگه داشتم و سرمو گذاشتم رو فرمون ، واقعا از خودم ناامید شدم من به خودم میگم بیچاره اما بدبختیای مردمو نمیدیدم از ماشین پیاده شدمو رفتم تو یه محله که دیدم در یه خونه باز شده و پسر بچه کوچولو حدود 4 ساله سرشو از در اورده بیرون و به کوچه نگاه میکنه ، رده نگاهشو گرفتم دیدم کسی نیست ، پسر بچه که ناامید شده بود خواست در ببنده که صداش کردم 
_اقا پسر ، اقا خوشکله 
بچه سرشو گرفت طرف من و بهم نگاه کرد ، چادرمو جمع کردمو گذاشتم زیر بغلم و رفتم سمت پسره و جلوش نشستم 
_سلام اقا خوشکله ، منتظر کسی هستی؟
بچه بیچاره با ترس بهم نگاه میکرد ، یه لبخند بهش زدمو و دستمو بردم طرفش 
_با من دست نمی دی اقا؟
بچه نگام کردو دستشو اورد سمتم 
_خب اسمت چیه اقا کوچولو؟
_امیرعلی 
_وای چه اسم قشنگی ، خیلی اسمتو دوست دارم ، عزیزم منتظر کسی هستی؟
_بله 
ای جان چه کوچولو بود و چه صدای ملوسی داشت 
_خب منتظر کی هستی؟
_مامانم 
_مامانت کجاست عزیزم 
_سرکار ؟ 
_تو الان تو خونه تنهایی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد 
الهی دلم براش کباب شد بچه بیچاره تا این موقع تو خونه تنها بود 
_خب عزیزم برو تو خونه تا مامان بیاد ، چرا میای تو کوچه که اقا دزده تو رو ببره ؟
_اخه گشنمه منتظرم مامان برام نون بیاره 
_نهار خورده عزیزم؟
_نه 
قلبم تیر کشید، تو چشمام اشک جمع شده بود ، من به خاطر اینکه تو شرکت بابا کار نکنم غصم گرفته بود اونوقت این بچه نون شبشو هم نداره بخوره ، اشکمو پاک کردم 
_عزیزم بابات و خواهر برادرات کی میان خونه؟
یه نگاه مظلوم بهم انداخت 
_من فقط مامان دارم 
اینو که گفت سریع بقلش کردم ، خیلی از خودم ناراحت بودم ، من کفران نعمت کردم ، خدا هم بدبختی رو بهم نشون داد .، امیر علیو از بقلم اوردم بیرون 
_عزیم تو برو تو خونه تا من برات شیرینی بخرم ، امیر علی جان غذا تو خونه دارین ، تو یخچال چیزی هست ؟
_ نه هیچی نداریم 
_باشه تو برو منم زود میام 
امیر علی رو فرستادم تو خونشون و خودم رفتم سمت یه مرکز خرید که 10 مین با خونه امیر علی فاصله داشت ، هر چیزی که به فکرم رسیدو خریدم ، از گوشت و برنج تا خورده ریز ......صندوق پر شده بود و بقیه رو گذاشتم رو صندلی های پشت 
30 مین بعد تو خونه امیر علی بودم و داشتم چیزایی که خریدم و می ذاشتم تو اشپزخونه ....خونه خیلی دربو داغون بود ...کارم که تموم شد سریع رفتم سمت در حیاطو از امیر خداحافظی کردم گفتم که بازم بهش سر می زنم ... مامانش هنوز هم نیومده بود .........
امروز چهارشنبست ساعت 11 صبحه و ما تو شرکت امین جمع شدیم تا یه تصمیم مثلا کارشناسانه بگیریم .تو دفتر دور یه میز نشستیم و هر کدوم تو فکر .... امین یه زونکن دستش بود و بدون برگه زدن زل زده بود به صفحه بازش ...امینه هم پاهاشو رو هم انداخته بود و با انگشت سبابش رو پاش طرح های ذهنی میکشید اما معلوم بود که اون هم تو فکره .... شهرام هم سمت میز خم شده بود با یه دستش رو میز ضرب گرفته بود و با دست دیگش لیوان چایی رو تکون می داد اما نگاش به سطح میز بود .... من هم که تو سکوت به اون سه تا نگاه میکردم ...شهرام همچنان مشغول بود که ناگهان صدای ضربش بلند شد 
همه با هم شاکی بهش نگاه کردیم
_ ای بابااااااا
شهرام دستاشو به حالت عذر خواهی اورد بالا 
_شرمنده به فکرتون برسین
دوباره سرشو انداخت پایینو بدون صدا مشغول فکر شد .. بعد از چند دقیقه ترجیح دادم که فکر رو تموم کنیم 
_بسه دیگه هر چی فکر کردیم ، خب به چه نتیجه ای رسیدین؟ 
امینه _ خب به نظرم بهتره تو فرداشب جواب مثبتو به پوریا بدی ...والسلام نامه تمام .. خوب نیست؟
_جدی باش امینه وقتم کمه من فکر نمی کردم بابا انقدر زود قضیه پوریا رو مطرح کنه ، من هنوز امادگی ندارم ، در ضمن هیچ کاری هم نکردیم .. مهم تر از همه اینکه از این کار بدم میاد و مهم تر از اون از پوریا بدم میاد 
امین _ به نظر من که بهتره یه کاری پیدا کنی و با عمو صحبت کنی
کلافه شده بودم 
_اخه امین ، برادر من ..گفتم که بابا می خواد جانشین داشته باشه نه اینکه من شاغل بشم .... کار فقط و فقط بیمه 
شهرام _پس چاره ای نیست شما باید بری کنار پدرتون کار کنید 
_ من از این کار بدم میاد اخه به کی بگم؟
شهرام _ پس یه عروسی افتادیم 
واقعا که شیرین زبونیش گل کرده ، من نمی دونم اصلا برا چی این شهرام رو قبول کردم همش داره مزه می پرونه 
امین _ شهرام درست میگه تو هیچ چاره ای نداری جزاینکه بری سر کار و اینطور که عمو نشون داده تو هر فرصتی می خواد پوریا رو دوماد خودش کنه ... باید عاقلانه فکر کنی نه از روی احساس ...
حرفش درست بود ...بابا مترصد فرصت بود تا کارو تموم کنه اما من نمی ذارم ... بابا باید به من هم توجه کنه .. فعلا بهترین راه قبول پیشنهاد باباست تا تو یه فرصت مناسب شهرام کارو تموم کنه یا پوریا لعنتی رو دیپورت کنم ...
......
بعد از شام رفتم تو اتاقم تا خودمو اماده کنم برای نظرم ... سریع رفتم پایین ...مامان تو حال جلو تلویزیون نشسته بود با یه دستش تسبیح می زد و همزمان به تلویزیون نگاه میکرد 
_ مامان، بابا کجاست؟
نگاشو از تلویزیون برنداشت 
_تو اتاق کارشه گفت هر وقت که اومدی پایین بری تو اتاقش 
_چشم ، ممنون مامان 
رفتم سمت اتاق و پشت در ایستادم .. یه نفس عمیق کشیدمو در زدم 
_بیا تو 
درو باز کردم و رفتم تو اتاق ، بابا پشت میز کارش نشسته بود و سرگرم مطالعه چند تا برگه بود 
_سلام مجدد عرض می کنم خدمت حاج بابای خودم 
_علیک سلام ، بشین (با دستش اشاره کرد به مبل گوشه شومینه، همونطور که مشغول بود گفت ) خب چه خبر؟
_سلامتی خبر خیر
_دیگه چه خبر؟
_خبر خاصی نیست 
سرشو از برگه ها برداشت و بهم نگاه کرد منم یه لبخند بهش زدم ، اومد رو مبل رو بروم نشست 
_تصمیمتو گرفتی 
سرمو تکون دادم 
_اره بابا
_منتظرم 
_پیشنهاد اولو قبول میکنم یعنی همون کار کردن تو شرکت بیمه 
دستاشو بهم کوبید 
_افرین کار خوبی کردی
_خب حالا من دقیقا باید برم چیکار کنم؟
بابا با یه لبخند حرص در ار نگام کرد 
_شنبه می ری شرکت می فهمی 
_بابا اذیت نکن دیگه بگو جون راحیل 
ابرو انداخت بالا 
_نه باید یاد بگیری صبور باشی، حالا هم برو بیرون کلی کار دارم باید بهشون برسم ، بدو برو 
به زور از جام بلند شدمو رفتم سمت در ، خدا نکنه چیزی بر وفق مراد بابا باشه ، دیگه ادمو دق می ده 
_شب بخیر بابا 
_خوب بخوابی ، خودتو هم اماه کن 
درو بستم از اتاق اومدم بیرون ، مامان همچنان مشغول تماشای تلویزیون بود ، منم که تحویل نمی گرفت ، الان هم که حسشو ندارم برم پیش مامان اخه از دست کارای بابا دپرس شدم ، یه شب بخیر به مامان گفتم و رفتم سمت اتاقم 

ساعت 8 بود که ماشینو تو پارکینگ ساختمون پارک کردم ، ترجیح دادم به جای اینکه از اسانسور پارکینگ استفاده کنم از در ورودی برم تو ساختمون برا همین از پارکینگ اومدم بیرون و ایستادم جلوی ساختمون .... نماش خیلی قشنگ بود . تقریبا 20طبقه بود البته دقیقا نمی دونم اخه هیچ وقت حسش نبود تعداد طبقات رو بشمرم ، از بابا هم نپرسیده بودم .
..از پله ها رفتم بالا و وارد ساختمون شدم ، ماشاا.. چه لابی لوکسی ساخته بودن رفتم سمت مسئول لابی که پشت جایگاهش نشسته بود دختره تقریبا 28 ساله ریز نقش موهای شرابی ، چشمای مشکی معمولی که با ارایش قشنگ شده بود دماغ عملی ، لب هم که حجم دهنده زده بود ، در کل با ارایش قشنگ شده بود ...یه لبخند زدم و سلام و این حرفا بعد هم یکی از بروشور های شرکت (از این به بعد به شرکت بیمه میگم شرکت ) رو برداشتم ، به به چه مدرن درست شده بود یه نگاه کلی انداختم و خلاصش این بود : بیمه... یکی از بزرگترین شرکت های بیمه ایران بود که کارشو خیلی توسعه داده بود و چند سالی میشد به که طرح بیمه کشتی و هواپیماهای برابری رو هم تو کارش گذاشته بود پس باید همچین ساختمونی داشته باشه البته شعبات دیگه هم تو تمام استان های ایران داشت .. به همراه سرمایه گذاری تو چند طرح بزرگ ملی .. ماشاا.. بابا چه کرده . بیخیال بقیه بروشور ها شدمو از اون خانم که گویا فامیلش تدین بود پرسیدم بابا طبفه چندمه که گفت 20 . چپ چپ نگام نکنین خب چیکار کنم ، نمی دونم بابا طبقه چندمه ...اخه شاید پنج ساله که ساختمون مرکزی تغییر کرد و اینجا شد ساختمون مرکزی... خب اون موقع یا نبودم اگه بودم هم وقت نداشتم خب.
سوار اسانسور شدمو دکمه طبقه 20 رو فشار دادم .طبقه 5 یه بار ایستاد و در کمال تعجب من پوریا سوار شد. اخه این بچه اینجا چیکار می کرد سرمو انداختم پایین البته نیش باز شدشو دیدم 
_سلام خانم محبی حالتون خوبه؟ چه عجب از این طرفا ؟
سلام اقای احمدی ، متشکر ، با بابا کار داشتم برا همین اومدم 
حالا که این پررو منم مثل خودش پررو می شم 
_شما اینجا چیکار میکنین؟
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و سرشو مثل یه اسب نجیب بالا گرفت 
_بنده اینجا کار می کنم 
اوه پس بابا حق داشت حرص بخوره که منم بیام سرکار 
_چند وقته مشغول شدین؟
_تقریبا دو هفته میشه البته معاون بخش بازاریابی هستم 
پیف کی پرسید کجا کا رمیکنی ، خود شیرین ، من باید چشمای این پسررو در بیارم که انقدر مثل سناتورا جلوم جواب نده 
تا طبقه بیستم همرام اومد و موقع خارج شدن از اسناسور مثل جنتلمنا دستشو گذاشت پشتم و یه تعارف بلند بالا کرد البته دستش با فاصله پشتم بود ، منم چون دختر بی چشم و رویی نیستم تشکر کردم و رفتم بیرون اون هم سریع اومد کنارم اون طبقه شامل یه راهروی گنده بود که پر از اتاقایی بود که دراشون با فاصله از هم قرار داشتو روی هر در یه شماره بود . دیزاین راهرو هم خیلی کلاسیک بود که نشون دهنده قدرت شرکته 
_خب اگه نمی دونین اتاق جناب محبی کجاست من راهنمایتون کنم راحیل خانم 
هاااااااااا چشم سفید راحیل خانم عمته ، چه زودم صمیمی شده ، من که راهو بلد نبودم اما برا اینکه روش کم بشه خیلی محکم گفتم راهو بلدم و خداحافظی کردم ازش جدا شدم اما اون سرجاش ایستاد .
من که نمی دونستم کجا باید برم اما حداقل می تونستم برم تو یه اتاقو بپرسم شما چی میگین برا رو کم کنی بهترین راه این نیست؟
با اعتماد به نفس تمام رفتم سمت در اول که سمت چپ راهرو بود و با اسانسور حدود 5 متری فاصله داشت و بازش کردم و با سرویس بهداشتی مواجه شدم ، عجب خیطی شدم خدا برا هیچ کس نخواد اخه چرا عکس سرویس بهداشتی رو نذاشتن . درو بستم و برگشتم سر جام

پوریا از همونجا که ایستاده بود گفت 
_خانم محبی تو هر طبقه راهنما طبقه هست که دقیقا جلوی در اسانسوره 
اینجاست که خودمو کف گرگی لازم دیدم ، اخه راحیل کور شده چشماتو وا می کردی می مردی؟
یه لبخند ملایم زدمو برگشتم جلو اسانسورو به راهنما نگاه کردم که نوشته بود دفتر مدیر عامل اتاق شماره بیستو پنجه یه سر برا اون از خود راضی تکون دادمو رفتم سمت اتاق بابا ... شماره روز در اتاقا رو خوندم که رسیدم به یه اتاق که درش با بقیه خیلی فاصله داره و دم پنجرست
در زدمو وارد شدم ، رفتم سمت منشی که البته فکر کنم منشی بوده باشه یا همون رئیس دفتر چه می دونم ... یه مرد سی چهل ساله که سرش به کارش بود 
_سلام اقا خسته نباشید با جناب محبی کار داشتم 
سرشو بالا اورد و خیلی مودبانه جوابمو داد 
_شما ؟
_محبی هستم .. راحیل محبی ( اقا اینو گفتم یاد یه جوک افتادم .. یه روز یه ایرانیه از خارجیه می پرسه اسمت چیه؟ خارجیه میگه وات هستم جیمز وات ، اینو که گفت به ایرانیه میگه اسم شما چیه؟ ایرانیه سینه رو سپر میکنه میگه باس هستم عب باس(همون عباس) ) یه لبخند اومد رو لبم که سریع جمعش کردم 
منشیه زنگ زد برا بابا بعد گفت که فعلا جلسه داره و باید 10 مین صبر کنم و از پشت میزش بلند شد و منو سمت مبلا راهنمایی کرد و سفارش یه قهوه برام داد .. حالا نمی دونم این منو شناخت یا کلا مشتری سالارن ، رو یه مبل نشستم و به اتاق نگاه کردم یه اتاق 50 متری بود که یه سمتش جای منشی بود با کلی دمو دستگاه .. یه سمت دیگه که من نشسته بودم دو دست مبل مشکی سفید گذاشته بودن با دوتا میز دو تا در هم با فاصه از منشی قرار داشت ، از گل خبری نبود اما در عوضش چند تا میز کوچولو خیلی خوشکل بود که با فاصله توی نقطه های چشم گیر اتاق گذاشته بودن و چند تا درختچه مینیاتوری روش بود که قدشون به 30 سانت هم نمی رسید خیلی قشنگ بودن ... خودمو با خوندن یه رمان تو گشیم مشغول کردم ....10 مین بعد در اتاق بابا باز شد و 5 تا مردو 3 تا زن از اتاق خارج شدن منم که همچنان تماشاچی بودم که منشی گفت می تونم برم تو اتاق، رفتم سمت در و دستگیره رو کشیدم پایین البته کنارش یه جایی هم برا کشیدن کارت بود که نشون میداد قفلش چه مدلیه .. پامو که گذاشتم تو ابهت اونجا منو گرفت ، درو اروم پشتم بستم و چشمامو اسکن وار دورتا دور اتاق چرخوندم ... یه اتاق خیلی بزرگ در حدی که بشه توش عروسی گرفت که اگه اینو به بابام بگم کلمو میکنه با یه پنجره سر تاسری که کشته مردشم .. یه میز کنفرانس طویل که فکر کنم حدود پنجاه تایی صندلی دورش بود و رومیز کاملا مجهز شده بود ، مثل این فیلم هالیوودیا که خیلی پیشرفتست منم که اسم وسایلو بلد نیستم پس برا شما نمیگم یه سمت دیگه اتاق دو دست مبل چرم مشکی که دلمو برده بود گذاشته بودن البته خیلی رسمی بود با 4 تا تابلو که دور تا دور اتاق گذاشته بودن و به موضوعش دقت نکردم و در اخر یه میز ریاست گنده ، میگم گنده یعنی گنده حدود دو متر این حدودا اما خیلی شیک روش منبت کاری شده بود و از همه وسایل اتاق قشنگ تر بود و در اخر بابا که با لبخند پشت میز نشسته بود وبه من نگاه می کردم تازه متور مغزم روشن شدو یادم افتاد سلام نکردم 
_وای سلام بابا خوبی عجب جایی برا خودت درست کردی عجب دمو دستگاهی مثل ، مثل ... به هر حال عالیه بابا 
_سلام راحیل ، اینجا اینده توه زیاد تو شوک نباش
رفتم سمت بابا و با هم دست دادیم و رو مبل نشستم و بابا سر جاش موند همچنان لبخندشو حفظ کرده بود
_بابا اینجا چند طبقست؟
_چه عجب کنجکاو شدی ، 25 طبقه 
_چه جالب اونوقت مگه رئیسا نمی رن طبقه اخر ؟
خندید 
_الان چه ربطی داره؟
_تو فیلما همینجوریه دیگه 
بابا که دید دارم جفنگ می گم به ساعتش نگاه کردو حرفو عوض کرد 
_ساعت هشتو نیمه از همین روز اول نیم ساعت تاخیر 
اینم زندگی ماشینی 
_بابا خودت که میگی روز اول تازه من که تا حالا نیومده بودم اینجا 
_زبون داری دیگه 
یه لبخند شیک زدم ، بابا تلفنو برداشت و یه چیزی گفتو قطع کرد 
_با رحیمی همانگ کردم که تو رو ببره بخشی که قراره توش کار کنی و پستتو معرفی کنه ، پاشو اماده شو 
وقتی بابام چیزی رو نمیگه خودمو هم بکشم لب وا نمی کنه پس در مورد اینکه قرار چیکار کنم نپرسیدم 
_رحیمی دیگه کیه؟ من که نمی شناسم 
_منشی من همین الان دیدیش 
_اها باشه پس من رفتم 
بلند شدم خواستم برم سمت در اما سریع برگشتم سمت بابا و رفتم کنار صندلیش با سرعت نور دستاشو گرفتم خواستم ببوسم که بابا با سرعن فوق نور دستشو کشیدو منو بغل کردو پیشونیمو بوسید
_بابا خیلی دوست دارم 
لبخند زد
_برو پدر سوخته ، برو خر اون پسر عموی پدر سوختته 
بلند خندیدم 
_فعلا خداحافظ بابا 
_راستی راحیل هر جایی که قرار ه کار کنی بدون که از طرف من حمایت نمی شی با تو هم مثل بقیه کارمندا رفتار میکنم یه چیز دیگه اگه می خوای همه به چشم زیر اب زن نگات نکنن نگو که دختر منی البته می تونی بگی در هر حالت من حمایتت نمی کنم عزیزم 
از بابا انتظار دیگه ای نمی رفت یعنی حق دیگران نمی خورد 
بابا سرشو برام تکون دادو دوباره مشغول به کار شد 
رحیمی منتظرم بود و با دیدنم از جاش بلند شدو منو راهنمایی کرد رفتیم طبقه 12 بخش بیمه کار فرما البته کل این طبقه میشد بخش بیمه کارفرما ، جلوی راهنمای طبقه ایستادیم و بخشها رو از اونجا معرفی کرد که مزاحم کارمندا نشیم ....
_ خب اقای رحیمی اینا رو متوجه شدم فقط نفهمیدیم من باید چیکار کنم 
منو برد سمت اتاق 8 و در زد و وارد شد با احترام کنار کشید تا اول من وارد بشم کسی تو اتاق نبود 
_خب خانوم محبی شما قراره اینجا مشغول به کار بشید به عنوان کارمند این بخش 
دهنم باز موند یعنی بابا منو کارمند جزء کرده بود؟ اومدم یه حرفی بزنم که رحیمی با اجازه گفتو رفت .... یه نگاه به اتاق انداختم .. یه اتاق تقریبا خوب حدود کمتر از 20 متر با دوتا میز ، اینجور که فهمیده بودم خیلی برا زیباسازی شرکت خرج شده بود ... یه پنجره سرتاسری داشت که فکر کنم اتاقایی که سمت جلوی ساختمون بودن همه پنجرشون این شکلی بود .. در هم جلو پنجره بود .. دو طرف پنجره هم این دوتا میزو گذاشته بودن .. رو میز کنار در یه کیف بود با یه پرونده که باز بود پس هم اتاقی داشتم کیفمو گذاشتم رو اون یکی میز و دوباره به اتاق نگاه کردم .. یه قفسه بزرگ کنار در بود که پر از پرونده بود .. کنار پنجره یه گلدون گل رونده کوچولو بود روی دیوار پشت هر میز هم یه تابلو بود . نشستم پشت میزی که کیفمو گذاشته بودم و رفتم تو فکر که یهو در باز شد ....

یه دختر همسنو سال خودم اومد تو اتاق یه نگاه به من انداخت و مستقیم رفت سر میزشو لیوانی که مطمئنم توش چای بود رو گذاشت اونجا ...چند لحظه مکث کرد و اومد سمت من ...جلوی میزم ایستاد ... یه ابروشو انداخت بالا و مثل تروریستا نگام کرد ... شانس اورد که قیافش خوبه وگرنه با این نگاهش فردا سومم بود 
این چرا اینجوریه .. اب دهنمو قورت دادم ... یه لبخند ترسون بهش زدم .. همچنان داشت نگاه می کرد ..فکر کنم دو دقیقه ای نگام کرد و میزو دور زد اومد کنار صندلیم ایستاد ..دوباره از اون نگاهاش کرد .... این دفعه جوری اب دهنمو قورت دادم که فکرکنم سیبکم خورد به فکم ... 
_ همکار جدید هستی؟
پ ن پ خیارشورم 
_بله 
همچنان من رو صندلی نشسته و اون کنار صندلی ایستاده بودیم و اون مثل شکنجه گرا نگام میکرد 
_اسمت چیه؟
_راحیل 
_فامیل 
اب دهنو برا بار هزارم قورت دادم .. این می خواد منو بخوره 
_محبی
رفت تو فکر 
_با مدیر عامل چه نسبتی داری؟
ووی الان شما جای من باشین به نظرتون اگه بگم دخترشم منو میکشه یا نه؟ من ریسک نمیکنم 
_هیچی 
سرشو به نشونه پذیرفتن حرفم تکون داد 
_خوبه 
_معرفت کیه؟
_خودم تقاضا دادم قبول کردن 
_مدرکت چیه؟
_لیسانس بیمه هستم
چقدر سوال می پرسه .. با این جذبش فکر کنم اخرش کار خرابی کنم 
دستشو اورد سمتم 
_مهربان هستم 
عمرا تو مهربان باشی ، دستمو اوردم سمتش 
_معدب هستم 
ابروهاش رفت تو هم .. خو چطه مگه چی گفتم ؟
_اسمم مهربانه خانم معدب
اوه سوتی رو ببین من دیگه نمی تونم تو چشاش نگاه کنم ، معدب هستم ..خخخخخخخخخخخخ
_اوه ، اها ، بله متوجه شدم ، خوبی مهربان جون ؟
_مهربان اکبری هستم ، اکبری صدام کن 
شیطونه میگه برم ... استغفرا..
_خوبی اکبری جان؟
_فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه 
جانننننن، مگه چی گفتم ؟دختره فکر کنم با خودش هم مشکل داره ...
_باشه 
رفت سمت میزش و رو صندلیش نشست ... سرش وبرد تو پرونده و مشغول شد منم شروع کردم به دید زدنش 
قد هیکل کپی من ، قیافش فرق داشت چشم قهوهای روشن یا همون شکری (ببنین اینجا طوسی ابی سبز تیله ای و این حرفا نداریم ، بازیگرای ما همه چشمای قهوای و مشکی هستن ، ا قربون بچه شیر فهم ) بینی معمولی لبای نازک موهاش هم که مشکی بودن . بعد از 10 مین نگام کرد و میخ شد روم . سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول گوشیم کردم ، یه ساعتی گذشت که یه اقایی در زدو اومد تو اتاق 
_سلام خانمها 
اومد سمتم 
_خانم محبی شما هستین؟
_بله 
_رستم پور هستم ، معاون بخش
_خوش بختم جناب رستم پور 
_همچنین ، روز اول کاری رو تبریک میگم ...این پرونده هایی که اوردم برای شماست ... امروز اینا رو بخونین و کارشو انجام بدید . از فردا کار اصلیتون شروع میشه . اگه مشکلی داشتید من اتاق 11 هستم .. خدانگهدار
یه پرونده رو باز کردم و بدون رغبت شروع به کار کردم .....

دو هفته هست که مشغول به کارم از زمین و زمان جدا شدم ، ساعت کاریم از 8 صبح تا 4عصر و انقدر کار رو سرم ریختن که تا می رم خونه فقط یه غذایی می خورم و می خوابم یا می رم پیش بابا سوالایی که برام پیش میاد رو می پرسم ... تو این مدت از بچه ها هیچ خبری ندارم .. نمیدونم چیکار می کنن ، مخصوصا شهرام ، خیر سرش باید اطلاعات کارشو بهم بده ، اما هیچی که هیچی ... یادم باشه حتما امروز به هر سه تا زنگ بزنم و ببینم چیکارا می کنن ... 
و در اخر اکبریه ایکبیری که پدرمو در اورده ، اصلا کلا دشمنمه ، نمیدونم چرا ، همش اخمو تخم داره اگه بیکار هم باشه یه چشم غره مشتی بهم می ره البته فکر کنم فقط با من اینطوریه و بقیه شیرینن ، باید ته و تو قضیه رو در بیارم ... این رستم پور هم مرد خوبیه خدا خیرش بده زیاد بهم کار نمی ده اما چون تازه کارم و هیچ وقت انقدر کار نمی کردم خیلی خسته میشم ....یه اتفاق جالب هم افتاد ، امروز که چهارشنست ... دقیقا سه روز پیش یعنی دو شنبه رفته بودم اتاق رستم پور که در مورد مشکل یه پرونده باهاش صحبت کنم ... مشغول صحبت بودیم که یکی در زد اومد تو اتاق سرمو برگردوندم ببینم کیه که قیافش خیلی برام اشنا زد اما نشناختم اون هم بهم نگاه کرد که یهو قیافش چندش شد اما سعی کرد لبخند بزنه که قیافش خیلی حال بهم زن تر شد. وقتی قیافشو اینجوری دیدم یهو مغزم جرقه زد ، اه اه اه اینکه مونیکای ذلیل شدست منم یه لبخند چندش زدمو سرمو براش تکون دادم ، سریع مشکل پرونده رو حل کردم و از اتاق اومدم بیرون .. دو قدم نرفته بودم که در دوباره باز شدو مونیکا خودشو انداخت بیرون و سریع خودشو بهم رسوند و یه لبخند ملیح زد 
_وای سلام راحیل جووووووووووووون ، خوبی عزیزم ؟
اوق من از این دختره متنفرم ، تو دنیا چند نفرن که حالم ازشون به هم می خوره که یکیشون همین مونیکاست ، حالا چرا بدم میاد؟ قضیه بر می گرده به خیلی سال پیش وقتی که راهنمایی بودم ، دست بر قضا مونیکا همکلاسی من بود اصلا هم با هم کنار نمی اومدیم حتی به هم سلام نمی کردیم ، بیشتر برا این ازش بدم می اومد که زیر اب زن و خود شیرین بود و خودشو پیش معملما و مدیر لوس می کرد خوشگل هم که بود شاگرد اول هم بود اما رفتارش گند بود همچین دماغشو میگرفت بالا که بیا و ببین یه گروه داشت از خودش بدتر و با خیلی از بچه های معمولی کلاس بخورد بدی داشتن مخصوصا خود مونیکا از همه گند اخلاقتر بود ، من هم که قیافم رو می دونین خیلی درس خون و خیلی خوشگل نبودم اما تو کلاسمون خیلی مقبول بودم یه جورایی با بچه ها راه می اومدم و بچه ها رو جذب می کردم ، هیچی دیگه خدا همچین همکلاسی رو برا هیچ کس نخواد ... چیزی که باعث شد من ازش متنفر بشم تو کلاس سوم راهنمایی اتفاق افتاد قرار بود برا دهه فجر هر کلاسی بهترین تزیین رو برا کلاس داشته باشه تا برنده بشه ما هم شروع کردیم به تزئین کلاس و تا 20 بهمن کلاسو اماده کردیم که فرداش تو جشن انتخاب بهترین کلاس شرکت کنیم بعد کار رفتیم خونه اما فردا صبح که اومدم مدرسه رفتم تو کلاس دیدم تمام تزئین کلاس کنده شده و پاره شدن ، خیلی ناراحت شدم بچه ها هم که دیدن کلی دپرس شدن ، زنگ تفریح که خورد مونیکا سریع از جاش بلند شد و گفت که همه این خرابیا کار منه منم هر چی گفتم که من این کارو نکردم قبول نکردن دلیل مونیکا این بود که من صبح از همه زودتر می رسم مدرسه اخه سرویسم خیلی زود می اومد ، هیچی دیگه هر کاری کردم بچه ها قبول نکردن تقصیر من نیست ، کینه بدی رو دلم گذاشته بود اما بدترین ضربه رو وقتی زد که .... یه روز تو حیاط مدرسه نشسته بودیم که من رفتم دستشویی وقتی از دستشویی برگشتم دیدم سطل اشغال کلاسی که بغل دستشویی بود داره اتیش می گیره و به تخته کلاس رسیده سریع رفتم دفتر و خبرشو به مدیر دادم اونام اتیشو خاموش کردن .. وقتی مدیر فرداش سر صف صبح گاهی گفت تقصیر کیه در کمال بهت و تعجب من مونیکا دستشو برد بالا و گفت که منو دیده دارم این کارو میکنم ، یه سری هم که دیده بودن من رفتم دستشویی گفتن شاید کار منه ... مدیر هم چندتا سوال پرسید و مونیکا چند تا شاهد اورد و خیلی راحت من از اون مدرسه اخراج شدم به همین راحتی ... بماند که چقدر خانواده تنبیهم کردن ... خیلی دوره مضخرفی بود .. بعد از اون رفتم یه مدرسه دیگه اما سعی کردم با ادمایی مثل مونیکای عتیقه برخوردی نداشته باشم ... گذشت و گذشت تا الان که این دختره موزمارو دیدم 
بهش نگاه کردم تو نگاش تنفر بود اما نمی دونم چرا اینجوری حرف می زد 
_سلام مونیکا 
_کجا بودی دختر ؟ خیلی وقته ندیدمت 
_همین دور و برا بودم 
_اینجا استخدام شدی؟
_اره دو هفته میشه تو اینجا چیکا رمی کنی؟
یه لبخند زدو برام کلاس اومد 
_من دو سالی هست که تو بخش بازار یابی هستم .
اه اه اه ازت متنفرم 
_اها موفق باشی
_ازدواج کردی ؟
_نه هنوز تو چطور؟
مونیکا_ نه به زودی ازدواج میکنم 
ایشششششششش
_اوه خوشبخت بشی 
مونیکا_ مرسی عزیزم البته تو این دوره و زمونه شوهرپیدا کردن خیلی سخت شده خیلی از دخترا نمی تونن ازدواج کنن 
دختره مضخرف بیا اینم از نیشش
_ پس باید بری استونه چندتا شمع روشن کنی که داری ازدواج می کنی عزیزم 
جونمی جون جیگرم حال اومد 
قیافش رفت تو هم اما سریع خودشو جمع و جور کرد 
_ راستی راحیل مدرکت چیه؟
_لیسناس بیمه دارم تو چی؟
_فوق مدیریت بازاریابی از دانشگاه تهران .. لبخند مثلا خجالتی زد ... دانشگاه ازاد بودی؟
_نه عزیزم ایران نخوندم مدرکمو از دانشگاه زیگموند فروید اتریش گرفتم 
دهنش مثل سکته ای ها باز شد اخ جون ای کاش زودتر بزرگ می شدیم من اینو می سوزوندم با این که اهل فخرفروشی نیستم اما باید این دخترو با فخر فروشی سوسک کرد
مونیکا_ خب عزیزم من دیگه برم کلی کار دارم خداحافظ دوستم ...
_ خداحافظ ...
یه نفس راحت کشیدم و رفتم سمت اتاقم ...

کارم که تموم شد برا امین زنگ زدم و گفتم که بچه ها رو جمع کنه ببینم چیکارا می کنن در غیاب من ، اون هم گفت که ساعت 6 خونه شهرام باشم

.......

_ خب چه خبر؟ این چند روزه که منو ندیدی چیکارا کردی ؟ 
امینه _هیچی بابا چی کار دارم که انجام بدم؟ می رم دانشگاه و میام خونه ، من نمی دونم این سال اخری این استادا چه لجی کردن که حتما امتحاناشونو تشریحی بگیرن تازه دو بار هم میان ترم گرفتن اون وقت من نمی دونم اینا مارو بچه دبستانی فرض کردن یا دانشجو ... همه کاراشون خرکیه خودشون هم خرن 
یه نگاه به امین و شهرام که رو مبل جلوییمون نشسته بودن و ذل زده بودن به لپ تاپ شهرام و می خندیدن
صفحه‌ها: 1 2 3