مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان وصیت نامه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
عنوان کتاب:وصیت نامه
نویسنده:سارا.ن
 
خلاصه:رونیا سالاری دختری ۲۰ ساله دانشحوی معماری که شیفته ی مادربزرگ پدری خود فخرالسادات سالاری است. روزی خبر فوت مادربزرگش به او میرسد ، طبق وصیت نامه ی مادربزرگ بزرگترین نوه ی دختری ( رونیا ) موظف به ازدواج با بزرگترین نوه ی پسری هوو اش میباشد ، چراکه میخواهد با این وصلت اختلافات گذشته را حل و فصل نماید . اگر رونیا و یا ارتام ( بزرگترین نوه ی پسری ) قصد این ازدواج را ندشته باشند ثروت فخرالسادات به آنان تعلق نمیگیرد. با این ازدواج اجباری مسیر زندگی این دو فرد تغییر میکند …!!!
از ماشین پیاده میشم و دزدگیر و میزنم، به سمت خونه میرم . دستمو رو دوربین آیفون میذارم و زنگ و میزنم ، رامش جواب میده :
-بلـــــــه؟!
در حالیکه صدامو عوض میکنم میگم: 
-ننه شبه جمعه ای نذری نداری ؟ بچه هام تو خونه تو نون شبشون موندن!
-مادر اول دستتون و بردارید، بعدشم الان دوشنبه اس، شبه جمعه کجا بود، حالتون خوبه؟ 
در حالیه سعی میکنم خندمو کنترل کنم جواب میدم : 
-مادر دیگه ما فقیر فقرا تقویممون کجا بود ، مغلته نکن، کمک میکنی یا نه؟!
رامش با صدای مستاصل جواب میده 
-چند لحظه صبر کنید الان میام.
در با صدا تیکی باز میشهمنم جَلدی میرم تو حیاط که چیزی کم از باغ نداره پشت یکی ا درختا قایم میشم، از دووور هیکل رامش با نایلونی بزرگ دیده میشه که داره میاد سمت در، میره سمت در و میگه :
-مادر، مادر کجایی پس؟!
همونجور که داره میگرده میپرم پشت سرش و با صدای بلندی میگم

-پــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــخ!!!!

رامش هول میکنه و سریع برمیگرده ] با چشمای گشاد شده از تعجب دستشو رو قلبش میذاره، بعد از چند لحظه در و سریع میبنده میاد سمتم منم می دوم اونم در حالیکه پلاستیک تو هوا میچرخونه با لحن لاتی میگه:

-یَک دَماری از روزگار تو فِنچولک در بیارم مــــــــن، حالا منو میترسونی؟ وایســـــــــــا!!! 
جیغ میکشم و همونجور میدوم سمت خونه ماشالا باغ هم واسه خودش جاده ایه، مگه تموم میشه؟ با جیغ و داد ما عباس آقا و اکرم خانوم که با زندگی میکنن و عباس آقا باغبونمونه سراسیمه میان بیرون .
عباس آقا میگه : آقا رامش اتفاقی افتاده؟
رامش در حال دوییدن بالاخره مانتومو میگیره و میکشه سمت خودش و منو تو بغلش پرت میکنه در حالیکه نفس نفس میزنه میگه


-نه عباس آقا خیالتون راحت باز این آبجی کوچولوی من آتیش سوزونده.


عباس آقا و اکرم خانوم میخندن سری تکون میدن و مرن سمت خونشن که ته باغه.

رامش منو محکم بغلش میگیره و با یک حرکت منو از زمین بلند میکنه منم با خنده و جیغ دست و پا میزنم ولی فایده نداری که نداره.

رامش با خنده میگه
-حالا توه فسقل میخوای منو بترسونی؟ آره؟ باشه، خودت خواستی.

بعد منم که همونجور تو بغلش بودم و میبره سمت خونه با حیغ و داد های من مامان وحشتزده از اتاقش میپره بیرون میگه

-چی شده رامش کی مرده؟
بعد با دید خنده های ما خیالش راحت میشه و رو به من میگه

-آتیش پاره باز چه آتیشی سوزوندی؟ کله خونرو رو سرتون گذاشتین. حالا که گیره رامش افتادی حسابت با کرام الکاتبینه.
بعد هم بی توجه میره سمت اتاقش، رامش هم از پله های خونه بالا میره

( اتاق منو رامش و مامان و بابا و اتاق مهمان طبقه بالاست ، خونمون دوبلکس و طبقه پایین هم فقط اتاق کار باباست که گاهی رامش هم از اون استفاده میکنه آشپزخونه و غیره هم همون طبقه ی پایینن از در که وارد میشی یکم جلوتو سمت راست پله ها بصورت مارپیچیه که طبقه اول و از دوم جدا میکنه سمت چپ یکـــــــم اونورتر هم آشپزخونه اپنه ، پذیرایی هم تقریبا به دو قسمت تقسیم شده خونمون و خیــــــــــــــــــلی دوست دارم چون بابام نقششو کشیده ، نقشه این خونم مثه همه ی نقشه هایی که بابام میکشه و کلا زندگی بابام یه جوره خاصه خونمون از هیچ لحاظ شبیه خونه های دیگه نیس، کفه خونه سرامیکه ولی اتاق من پارکته خونه با کاغذ دیواری های کرم که به سفیدی میزنه همراه با گل های ریز بنفش و صورتی که با فاصله از هم قرار دارند وجود داره)

با تکون های رامش به خودم میام و بهش نگاه میکنم ناکس منو آورده اتاق خودش بم خبیثانه نگاه میکنه و منو با یک حرکت میندازه رو تختش و خودش و روم میندازه با خنده و جیغ و داد ازش میخوام ولم کنه ولی میگه

-خانوم کوچولو زلزله تازه شروع شده

بعد شروع میکنه به قلقلک دادنم ، انقدر میخندم که اشک از چشام میاد پایین هرچی التماس میکنم ولم کنه بیشتر میخنده و اذیتم میکنه، بعد از یه مدت که حسابی انرژیم تموم شده ولم میکنه

-بازم میخوای منو سرکار بذاری و بترسونیـــم؟؟؟ 
منم باخنده 
-کیه که بدش بیاد داداشه یالغوزش و سرکار بذاره...!؟
با این حرفم میپره روووم که دوباره قلقلک بده که سریع از زیر دستاش جیم میشم زبونم و واسش دراز میکنم و سریع از اتاقش بیرون میرم و میرم اتاق کناریش که اتاق خودم و سریــــع درو قفل میکنم.

-مردی بیــــا، نترس رونیا خانوم نمیخورمت اگه مردی بیا این درو باز کن تا نشونت بدم که یالغوزه....!!
منم با خنده و لحنی لج در آر میگم

-نــــــــــــچ مگه از زندگیم سیر شدم.
اونم چنده مین در و میکوبونه و بعد بیخی میشه و میره.
نفسی میکشم و مانتو و مقنعه امو از تنم میکنم و میندازم رو صندلی میز تحریرم .

اووووه چه قدر امروز گــــــــــرم بود!!!

سریع میپرم حموم و دوش میگیرم و درحالیکه حولرو دور تنم میپیچم خودمو پرت میکنم سمت تخت و با موهای خیس و همون وضعیت میخوابم چون عادت ندارم موهام و سشوار کنم بیخی به ادامه ی خوابم میرسم.

از خواب بیدار میشم و کش و قوسی به کمرم میدم و میپرم لباسام و عوض میکنم،. یه رکابی قرمز با شلوارک مشکی ، صندل های انگشتیمم پام میکنم و جلو آینه خودم و ورانداز میکنم . چشمای عسلی ، موژه های بلنـــــــــد و فر ، موهای همرنگ با چشام البته یکم تیره تر ، پوستی سفید ، موهام تا جای کمرم میرسه و نه لخته نه فره ، بچم حالت داره. و قدم بلنده حدود 170 اینا ، هیکلمم که نگووو دسته هرچی مانکن ایتالیاییه از پشت بستم . ( من از خودم تعریف نکنم عمم از من تعریف کنه؟ والــــا )

البته اینو یادم رفت بگم ، وقتی میخندم یه چال خوشچل موشچل رو گونه ی سمت راستم ایجاد میشه که جذابیتم و چند برابر میکنه ، الهی فدام شم ، الهی قربونم برم ، هیشکی لیاقت تورو نداره رونی جون ، اصلا خودم با خودم ازدواج میکنم چطوره؟؟؟

از تو آینه یه بوس و چشمک واسه خودم نثار میکنم.

از اتاق میام بیرون ، وسوسه ی سر خوردن از نرده ها ولم نمیکنه پس بیخیال رو نرده های مشینم و سر میخورم و همراهش جیـــغ میزنم یوهووووووووووووووووو...
با صدای جیغ من رامش از اتاقش میپره و با چشمای بسته در حالیکه دو تا دستاشو به حالت تسلیم بالا آورده میگه
-منو نکشین ، من جوونم ، آرزو دارم ، هنوز بچمو شیر ندادم ، بچه برام بابا بابا نکرده ، اصلا هرچی شما بگین، کـــی؟؟ رونیا؟؟ رونیا که سهله ریتا رو هم بخواین (مامانم ) میدم بهتون فقط دست از سره کچلم بردارین...

از حالتش و حرفاش خندم میگیره و با صدا ی بلند میخندم ، با خنده ی من چشاش باز میشه و با لحن کاملا جدی میگه

-اِ پس مافیا کجان ؟ مگه نیومدن منو گروگان بگیرن ...!؟

این دفعه دیگه کنترلمو از دست میدم و غش میکنم از خنده و از شدت خنده ، زمین و گاز میگیرم.
با این حالت میگم 
-بخاطر چیت؟؟ شکم گندت یا پول بابات؟

حالا خدایی شکمم نداره ها مشالا داداشم مثه خودم خوشگل و خوشتیپ ، قده بلند هیکل ورزشکاری ، واسه این بازو و ها و این اندام بیچاره داداشم چه ها که نکشیــد خودم شاهد انقد خوشتیپه که پشت سراش آبمولانس راه میره تا جسد دختر هارو جمع کنه.
رامش مثه خودم چشماش عسلیه و قیافش کپیه قیافه منم (البته من خوشگل ترم ) مو هامون هم همرنگه همه، همه ی اجزای صورتمون به مامانمون رفته غیر از بینی و ابرو ها که به بابامون ( دَدی سینا ) رفته رامش همیشه میگه "خدا گشته اجزای خوب و تو صورت ننه بابامون دست چین کرده ، تو خلقت منو تو بکار برده" خداییی راس میگه منو...

با داد رامش به خودم میام

-هی رونیه ورپریده باز رفتی تو هپروت؟ چهار ساعته دارم صدات میکنم نگران نباش، یا خودش میاد یا نامش یام که اگه خدا قسمت کنه

جنازش...!! نکنه تو فک کردی مافیا منو بخاطر تو گروگان میگیرن که به خیالت با تو ازدواج کنن؟ آره؟؟؟ لابد الان تو فکره اون یارو مافیه ای که قرار بات ازدواج کنی، راستشو بگو اسم نوه تونم انتخاب کردی؟؟

از خنده سرخ شدم ولی حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم
-چشم نداری ببینی خواستگارا پاشنه در و از جا کندن، از بس در و خراب میکنن بابا هرروز داره این در و تعوض میکنه.

رامش هم با خنده میگه

-اگه منظورت از خواستگارا کریم آقا (رفتگر محلمون) و آقا شاهرخه (سوپریه محلمون از اون اسمال آقا سیبیل سیــــاه ها ) باید بگم بلــــــــــه ، تو این زمینه درست گفتی.

گلدون کنار دستمو پرت کردم سمتش و اون تو هوا قاپیدش.

با خنده داااد میزنم از اتاقم برو بیرووووون یالغوزه ترشیده لااقل من اونارو دارم ، توکه رفتی تو کاره بی بی فاطمه چی؟؟

( بی بی فاطمه سرایدار همسایه روبروییمونه که هروقت رامش و میبنه ازش میخواد کمکش کنه، تا جایی برسونش ، باش حرف میزنه سلام میرسونه و...)

اینو که گفتم قیافش قرمز میشه و منم داد میزنم. مامـــــــــــــــــــان!! !

مامان ریتا هم که به کارای ما عادت کرده با قـــــر از اتاقشون میاد بیرون میگه 
-جــانم مامان؟

-بش بگو بره انقد منو اذیت نکنه!!

مامان هم با قرو رقص و لحن خنده دار همونطور که از پله ها میاد پایین با یه حرکت لوندی رو ه رامش میگه

-برو برو ، برو برو ، برو برو ، برو ، برو برو برو ( دقت کنین مامانم این برو هارو ریتمیک میگه ، ریتمیکه خنده دار ، پس بنا به سلیقه ی خودتون یه ریتم خنده دار بهش بدید )
بعد دستشو سمت رامش دراز میکنه و میگه

-بیـــــــــــــــــــا! دوری کنیــم از هـــــــم ، برووووووو دوری کن از اووووووووووون (اشاره به من )

بعد دکمه پخش ضبط و میزنه و ضبط هم دقیقا رو آهنگه زیادی از باران پخش میشه .

مامان دست رامش و میذاره رو کمرش و دست خودشو رو شونه ی رامش و با حالت فوق العاده خنده داری باهم میرن وسط و میرقصن.
مامانم قـــــر میاد و رامش هم مثه اونایی که دوست دخترشون کنارشونه چشمک میزنه و قربون صدقه مامان میره ، مامانم هی عشوه میاد و ناز میکنه رامش هم سریع مامانم و بغل میکنه و چند دور تو هوا میچرخونه و از کمرش میگیره و مامان و خم میکنه بعد صورتشو نزدیک صورت مامان میکنه و گونشو میبوسه ، مامانم کم نمیاره سریع بلند میشه ، دست رامش و میگیره و چند دور ، دور خودش میچرخه.

همونطور که این دوتا مشغول رقص با ایـــــــــــــــــــــــ ـن آهنگن بابام از راه میرسه، اول سرجاش خشکش میزنه بعد به خودش میاد و مثه ننه مرده سامسونیت و کت خودش و پرت میکنه سمت من و میزن تو سر و صورتش و با لحن خنده داری میگه:

-وااای !! واای مَردم ! خاک بر سرم شد، زنم و دزدیدن ، زنم و اغفال کردن ، وای خاک بر سرو مردم....!!

بابا همونطور در حال ضجه زدنه که مامان رامش و پرت میکنه و میاد سمت بابا دستای بابارو میگیره و همراه با آهنگ با یه ذره ناز میخونه

-ببین گاهی یه وقتایی
دلم سر میره از احساس
نه میخوابم نه بیدارم
از این چشمای من پیداس


(اینو در حالی میگه که مثه عشو شتری خودمون به قول روناک دوستم چند بار تند تند پشت سر هم پلک میزنه)


تنم محتاج گـــــــــرماته
(همزمان با گفتن این خودش و به بابا میچسبونه دستاشو دور شونه بابا حلقه میکنه و ادامه میده )

زیادی دل به تو بستم

هیچ دردی در این حد نیست

من از این زندگی خستم

دلم تنگ میشه بیــــش از حد

دلم تنگ میشه بیش از حد

دلم تنگ میـــــشه بیـــــش از حد

دلم تنگ میشه بیش از حد

بعد بابام مامانم از کمر بغل میکنه گردنشو میبوسه بعد زیر زانوهای مامان و میگیره و با یک حرکت بغلش میکنه در حالی که داره از پله ها بالا میره میگه


-ببخشید بچه ها...
من و رامش همزمان میگیم هووووووووووووووووووو
بعد رامش سری تکون میده و میره سمت تی وی منم میرم آشپزخونه آب بخورم و به فک فرو میرم.
به مامان بابام فکر میکنم ، اینجور که از رامش شنیدم مامان و بابا عاشق هم بودن و وقتی خیلی سنشون کم بوده ازدواج میکنن.
مامانم موقع ازدواج 15 و بابام 20 سالش بود، خدایی جوجه کشی راه انداخته بودن. بابام در حال حاضر 45 و مامانم 40 سالشه.
من تک دختر خانواده سالاری 20 سالمه و رامش هم 24 !!

بابام علاوه براین که یک کارخونه داره، دو تا شرکت ساختمان سازی هم زده، در آمدمون خوبه . بابام دکترا معماری و فوق لیسانس عمران داره ، رامش هم با اینکه 20 سالشه ولی اونم دکترای معماریشو گرفته و هم تو دانشگاه تدریس میکنه هم رییس یکی از شرکت های باباس، تعجبی نداره رامش با این سن کمش دکترا گرفته، بچم به خواهرش رفته نخبه س چند سال جهش زده.

خونواده ما کلا مخن ، من کنکورم رتبه 58 آوردم ، بابام و مامانم و رامش هم 2 رقمی آوردن ، از مامان ریتا نگفتم ، مامیه خوشچل موشچلم ، تخصص زنان زایمان داره و تو بیمارستانی داییم رییسشه کار میکنه.


وضع مالیه ما اِی بَدَک نیس (تواضع و حال میکنی؟ تو فامیل وضع ما از همه توپ تره اونوقت میگم ای بدک نیس ) آخه بابام غیر از ایران تو دبی هم یک کارخونه داره که ریاست اونجا با پسر عمومه ، سالی چند بار بابام میره اونجا به اونم سر میزنه .

ایـــــــــــــــــــــــ نم از بیوگرافی خانواده سالاری...!!




*****


صدای آهنگ گوشیم در میاد

"یک توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و گِلیه
میزنم زمین ، پایین میاد
یه راست تو زیر زمین میاد
من این توپ نداشتم
انقدر که جیغ کشیدم
سیبیل بابام و کشیدم
بابام واسم خریدش"
عــــــــاشق این شعرم مخصوصا که یه بچه با صدای بچه گونه اینو میخونه...
بیدار میشم و کش قوسی به کمرم میدم ، یه دوش 5 مینی میگیرم جَلدی مانتو شلوار و مقنعه امو میپوشم که برم دانشگاه.
از پله سر میخورم و برعکس بقیه وقتا یوهووو نمیگیم ، میرم نزدیک آشپزخونه ، اکرم خانوم در حال آماده کردن صبحونه س انقد مشغول کارشه که حضورم و حس نمیکنه .
میرم پشت اپن مثه اونایی که سنگر گرفتن قایم میشم ، دستامو به حالت تفنگ مانند در میارم و یه دفعه مپرم میگم
-دستا بالا ، چشا پایین، چشاتو آرووووم بذار روی میز (یکی از دیالوگ ها ی خانوم شیرزاد تو سریال ساختمان پزشکان )
اکرم خانوم جیــــــــــغ میکشه و وقتی منو میبینی عصبی میشه
-رونیا خانوم یاد نگرفتی اینجوری وارد نشی؟ قلبم اومد تو دهنم ، خدا منو بکشه از دست شما خلاص شم
در حالیکه میرم بغلش میکنم میگم
-این چه حرفیه اکرم خانوم ایشالا صد سال زنده ای و سایت بالا سرمونه ببخشید، نمیخواستم بترسونمتون (آره ارواح عمم)
-رونیا جون عزیزم این کارارو بذار کنار چند روز دیگه عروس میشی، این شوهر بدبخت چه گناهی کرده گیر تو بیوفته؟ یکم از شیطنت هات کم کن دخترم
-کی به این شوهر میده اکرم خانوم ، شمام شادی ها
با صدا رامش برمیگردم میبینم پشت سرمه و با خنده و عشوه مثه زنا میگه
-میدونم خوشگل شدم ، ولی چشات درویش کن سلیطه من ، من صاحب دارما، میگم بیاد بخورتت.
-برو بابا تو هم خوشی ها ، اگه منظورتت از صاحبت بی بی فطمه س باید بگم آره راس میگی (بی بی فاطمه سرایدار خونه روبه رویی که یه جورایی به رامش نظر داره Smile) )
میخنده و میره سمت میز ، صبخونه رو با شوخی و خنده و کل کل با رامش میخورم ( مامان بابا، هم سز کارن، گشتم نبود ، نگرد نیست خواننده ی فضول ، اصن مامان بابای من دیر بیان سر صبحونه یا اصن نیان، به شما چه ربطی داره؟ آفرین خواننده گل دیگه از این فضولیا نکن که کلامون بدجور میره تو هم)
خدافظی میکنم و سوار پورشه آلبالوییم که هدیه تولدم بود میشم و می گازم به سمت دانشگاه.
از دور روناک و رکسانا و هاله رو میبینم میرم سمتشون
-سلام بچه ها، پس اِلی کو؟
روناک- هیچی نگو بذار واست تعریف کنم
-بنال ببینم چه شده؟ اصغر با داوود وصلت کرد؟
-ببند رونی دو مین خفه شو باهات حرف بزنم
رو به بچه
-بچه این دیوونه باز چی خورده؟
رکسانا- تخم کفتر، نمیبینی چقدر ور میزنه ؟ از صبح کلمون و خورده
هاله- اصن مجاله نفس کشیدنم نمیده یه بتـــــــــــد ور ور ور ور.
-اِ؟ من ور ور میکنم خیل خب باشه اصلا قهر قهر تاروزه قیامت (زبونشم در میاره و مثه بچه دبستانیا راشو میکش میره)
من با خنده و لحنی عاشق پیشه با ادا های مخصوص مرم سمتشو میگم
-از من نگذر نمیتوووووونم
چون وابستس به تو جــــــــونم
محتـــــاجم به نفس های تو
آخه دور از دستات تو زنـــــــــدونم
آخه دور از دستــــــات تو زندونـــــــم
بعد هاله و رکسانارو میبینم که از خنده دلشون و گرفتن و روناکم هرکار میکنه نمیتونه جلو خندشو نگه داره و میگه
بیا بیا عشق من بیا بیا بیا
با من برقص بیا بیا
میخوام بگم بیا بیا
دوستت دارررررررررررررم
تقریبا یه گله دختر و پسر دورمون جمع شده بودن به مسخره بازیای ما میخندیدن
من رو به بچه های که دورمونن میگم ، خب دوستان فیلم تموم شد بی زحمت نفری یکی دو سکه ی ناقابل بندازه تو کلاه این دوسته ما (اشاره به روناک ) که طلفکی بخاطر دوقرون پول اینجارو با کنسرت اشتب نگیره
-اِاِاِاِاِاِاِ !! من اینجارو با کنسرت اشتباه گرفتم؟؟
همه میزنن زیر خنده سری تکون میدن و میرن
روناک-حالا که اینطوره اصن منم بهت خبو نمیگم
منم که فضوووول بهش گفتم
-روناکی، عقشم ، عمرم نفسم ، بابا تویی همه کسم بگو چی شده چی شده؟؟؟
هاله و رکسانا دستمون میگرن و میکشن
- آبرو نذاشتین واسمون گم شین برین یه گوشه دیگه، نمیبینین هنوز دارن بهتون میخندن؟
هاله-اگه من بترشم تقصیر شما دوتاس ، انقدر مسخره بازی و جفتک اندازی کردین که دیگه کل دانشگاه میشناسنتون ، الانم هرکی مارو ببینه میگه نگــــاه، اینا دوستای اون دو تا خل و چلن ، شانس آوردیم اِلی الان نبود وگرنه اون دیوونه هم مثه اینا مسخره بازی در میاورد
-اِ گفتین اِلی ، راستی الی کووش؟؟ نیستش!
روناک-خب خُله من الان چهل ساعته میخوام همین و بت بگم ، اگه گذاشتی
-خب بنال ببینم چی میگی؟
-خیلی رو داری رونی ، اگه بخاطر داداشت نبودا همچین کف گرگی نثارت میکردم حـــــظ کنی.
-برو بابا ، پیرزن و از تاکسی خالی میترسونی؟ خوبه بازم روت میشه به منی که این همه کلاس کاراته و تکواندو و کنگ فو رفتم بگی بالا چشت ابروه تو واسه من هنوز جــــــــوجه ای!
هاله-روناک میگی یا بگم؟
روناک –میگم بابا نزن ، میگم
-خب جون بکن دیگه
روناک در حالی که مثلا اشکاشو پاک میکرد و دماغشو بالا میکشید خودشو انداخت بغلم و گفت
-از دست رفـــــــــــــــــت (بعد مثلا میزنه زیره گریه و هق هق میکنه!*
رکسانا میزنه تو سرش
-خــــــــک دو عالم تو فرق سرت روناک ، این چه وضعه گفتنه؟ بچم جون به سر شد
بعد رو به من
-رونی جون یه آقا خوشتیپه ای استادمون شده فامیلش چی بود؟؟ هــــا استاد زند، یک تیکه ایه لامذهب باید ببینیش.
-خب این چه ربطی به الی داره؟
-خب احمق جون الی از وقتی دیدش دل از کف داد و مثه پروانه گرد شمع میچرخه.
میخندم و میگم
-اِ؟ پس بالاخری الیسا خانوم سُریـــــد؟
3تاییشون با هم میگن بـــــــــــله
-عمو زنجیر بـــــاف
3تاشون – بـــــــه؟
-زنجیره منو بــــافتی؟
-بــــــــــله!
-پشت کوه انداختــــــی؟؟
-زنــــــد اومده!
-چی چی آورده؟
-الی آورده!
-با صدای چی؟
- من آمده ام وای وای
من آمـــــــــده ام
عشق فریــــــــــــاد کند
من آمـــــــده وااااااااای
یه دفعه دستی روشونم میشینه و سریع برمیگردم میبنم یه پسره تیــــــــــکه ای خوشتیپ و خوش هیکل با چشمای و قهوه ای و موهای مشکلی لخت و بینی متانسب و لبای قلوه ای جلوم واستاده و اخم کرده (دقت کنین من هیز نیستم تو یه نگاه تونستم همه اینارو ببنم ) 
یه دفعه چشم میخوره به الی که کنار این آقاهه واستاده و ســـــــــــرخ شده . 
آقاهه اخمی میکنه و به من میگه

-خانم لطفا حرمت محیط دانشگاه و زیر پاتون نذارین ، اینجارو با مهد کودک اشتباه گرفتین؟ 
اخمی میکنم و میگم

-بله، به گمونم شما هم تازه این مهد اومدید، بخش نوباوه ها اون طرفه، اینجا پیش دبستانیه! 
-خانوم احترام خودتون و نگه دارید 
-عذر میخوام نگه ندارم چیکار میکنید؟ اصلا شما کی هستید؟ به چه حقی به منو دوستام گیر میدید؟ اگه کار ما خلاف حراست دانشگاه گوشزد میکنه ، دیگه گمون نمیکنم نیاز به وکیل وصی باشه.

یه دفعه الیسا با لحنی که مثلا داره خرابکاری منو ماست مالی میکنه میگه

-رونیا جون آقای زند استاد جدیدمون هستن. (یه چشم غره هم نثارم میکنه )

واااااااااای بدبخت شوم، این اون استاده اس، لامصب عجب تیپی داره کی فکرشو میکنه مردی به این جوونی استاد باشه، رونی، باز تو خل شدی، مگه رامش 24 ساله نیست و استاد دانشگاس؟ اِ راس میگی رامش از این جوونتره؟ نه این جوونتره، نه رامش جوون تره

-مورد پسند واقع شدم؟

به خودم اومدم نیم ساعته تو چشماش زل زدم حق داره خب.

-به خودتون نگیرید جناب زند داشتم فک میکردم چطوری یک بچه ای که از قضا مال قسمت نوباوه هم هست ، میتونه مربی مهد کودک باشه؟

اینو که گفتم سرخ شد و با عصبانیت بهم زل زد.

-بهتره مواظب حرف زدنتون اشید خانوم سالاری ، من همیشه خوش اخلاق نیستم ، فراموش هم نکنید 2 تا درس 4 واحدی با من دارید خانوم، پس چه بخواید چه نخواید باید زبونتون و کوتاه کنید، وگرنه من خودم زحمت کوتاه کردنش و میدم! (رفـــــــت!!) 
بچه ها سمتم حمله کردن و تا میخوردم منو میزدن!

هاله-آخه احمق نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ مهمدکودک گفتنت چی بود؟ 
-دیوونه فکر میکنه کیه! استاد هست که هست دلیل نمیشه هرچی از دهنش در اومد به بقیه بیریخته ایکبیری، ایــــــــــــش

4تایی میزنن زیر خنده.

الی-بچه بریم الان داوودی خفمون میکنه چرا دیر اومدیم سر کلاس 
روناک-راس میگه بعد اون کاری که تو و رونی کردین به خونتون تشنه س 
رکسانا-باز شما دو تا چشم منو دور دیدین چه آتیشی سوزوندین؟

منو الی با یاد آوری اون روز میزنیم زیر خنده.

روناک-رُکی تو غایب بودی نبودی ببینی چیکار کردن، من که منم از خجالت سرخ شدم، این دو تا ورپریده از چیزای پلاستیکی هست که مثه بادکنک باد داره روش بشینی از اون صدا خزابه که خوراک دسشوییه میکنه، از این چیزا یه دونه برداشتن گذاشتن رو صندلی بدبخت داوودی بیچاره انقدم سرشو گرم کردن که اصلا نفمید رو چی میشنه، همین که نشست ه صدا ی داغـــــــــون کل کلاس و گرفت بچه ها همشون 2 ثانیه سکوت کردن بعد همه غــــش کردن از خنده ، بیچاره داوودی انقد سرخ شده بود که نگو بعد وقتی بلند میشه اونو زیرش میبنه یه نگاهی به این دو تا میکنه که من به جای اینا سرخ میشم. این دو تا هم پرو پرو میرن سره جاشون میشینن انگار نه انگار .
رکسانا-گم شین برین خاک تو سرها، اگه به شوهراتون نگفتم یه واستون نپختم ...!!

هممون میخندیم و سمت کلاس حرکت میکنیم.



***


با خنده و سر به سر گذاشتن دانشگاه تموم میشه با بچه بای بای میکنم و میرم سمت پورشه م، ریموت و میزنم میخوام سوار شم که یکی میگه

-کوچولو ! اینا اسباب بازی نیستن، مراقب باش خرابشون نکنی.

برمیگردم ، زند و میبینم که با یه پوزخند به ماشین اشاره میکنه و ادامه میده

-رانندگی هم بلدی؟ اوخی نازی، یه وقت خودتو اوف نکنی!

میام یه چیزی بگم که دزدگیر فِراری ی مشکیشو میزنه با سرعت از کنارم دور میشه.

با حرص یه لگد به تایر ماشین میزنم و میگم (رونیا نیستم اگه آدمت نکنم مردک چلغوز) با حرص پامو رو پدال گاز فشار میدم و ماشین با سرعت از جاش کنده میشه.



*****
رسیدم خونه انقدر تند رانندگی کردم که مسیر یه ربعی و تو 5 دقیقه رسیدم، در خونه و باز کردم ، خونه و باغ تاریک تاریک بود ، بخاطر یکی از بچه ها و چند تا از سوالاش دیر رسیدم خونه واسه همین به شب خوردم ، تو باغ به جز چند تا چراغی که بود نوری نبود، البه از ته باغ روشنایی خونه عباس آقا اینا به چشم میخورد.


برقارو روشن میکنم و میرم بالا تا لباسامو عوض کنم که صدای تلفن خونه میاد...!


بدو رفتم سمت تلفن، صدای مامان بود.
-سلام دخترم رسیدی فرزندم؟
-بلی بانــــو رخصت میدادین خدمت میرسیدم بعد تشریف فرما میشدیم ، به فکر دل بنده ی حقیر نبودین؟ منو خونه تنها گذاشتین؟؟ اگه لولو ها منو بخورن چی؟ کی تضمین میکنه؟


-خب خب خب، ولش کنم تا فردا میره، آخه خُل دختر، تو که تو فراموشی و آلزایمر دست هرچی پیرزن و بوده از پشت بستی! من الان 2 هفته س دارم میگم سه شنبه خونه عمو سیامکت دعوتیم ، بعد تو الان داری میگی کجیین؟؟


(وااااااااای بدبخت شدم ، به کل یادم رفته بود، عمو سیامک بزرگترین عمومه و امشب کل فامیل و دعوت کرده که مثلا منو نشون پسر بزرگش ، سهیل کنه ، ولی کور خونده ، نه من راضیم نه مامان نه رامش ، فقط بابا و عمو و زن عمو ثریا و سهیل راضین !!! اااااههههههه )
-آخ مامان راست میگیا، ولی مامان از طرف من ازشون عذرخواهی ویژه همرا با بوس بکن ، بگو رونیا امتحان داره نمیاد.
-آخه دختره خُلم ، تو خنگی فک میکنی بقیه هم خنگن؟ کی اول ترمی امتحان داره؟


-اَه راست میگی مامی ، ریـــــــتا جـــــــون یکاریش میکنی اعصاب سهیل و ندارم خدایی!
-باشه مامان میگم رو به موت بودی ، الان هم که داشتی باهام حرف میزدی ، وصیت میکردی؟ چطوره؟ نقشم خوبه؟ مو لا درزش نمیره!!
-مامی خانوم حالا اگه خدایی نکرده ای زبونم لالی بگی به جایی بر نمیخوره ها!!
-خب بی خیه این حرفا دُخی ، میگم مریض بودی حالت بد بود نیومدی ، فقط سوتی ندیا دختر!
-عــــــاشقتم مامان باشه چشم حتما ، یه بوس رو لپت ، بـــــــــای.
-یه بوس رو چونت بــــــای خل دختر .
بعد از اون گوشیو قطع کردم زنگیدم به روناک ، اعصابم سر قضیه سهیل خط خطیه ، نمیخام باش ازدواج کنم ، سهیل 28 سالشه و جراح مغز و اعصابه! ایبیکری!!


روناک-خانوم اشتباه گرفتین!
-اوا شما علم غیب دارین؟ الو نگفته تشخیص میدین؟
-خانوم محترم روناک مُــــــــــرد لطف کنین دیگه زنگ نزنین.
-روناک خفه شو چرا چرت و پرت بلغور یکنی؟


-عوضی بعد سالی ماهی عمری زنگیدی توقع نداری که قربون صدقت برم؟
-ببین اعصاب ندارم بخوای حرف مفت بزنی قطع میکنم.


-اوه اوه باز که تو پاچه میگیری ، بابا من به سگ خونمون میگم یه چند روزی بره مرخصی تو جاش هستی دیگه؟ ماشالا تو پاچه گیری سگ که سهله اژدهارو هم گذاشتی تو جیبت؟ باز چه مرگت شده؟
اه روناک بس کن خوبه بهت گفتم اعصاب ندارم ، تموم میکنی یا قطع کنم؟
-خب بابا ، تعریف کن چی شده؟


-این عمو سیامک ما مهمونی را انداخته میخواد منو به پسره ایکبیریش بند کنه ، حالا من امشببا مامان هماهنگ کردم ، دو در کردم نرفتم ، ولی آخه تاکی میخوام در برم؟ ته تهش باید بیخ ریش این سهیل خله باشم ! عُــــــــــق!!


-راست میگی؟ بدبخت، نــــــــــــازی!! پس یه عروسی افتادیم ، من برم با سهیلا (دختر خالش) بیرون ببینم لباس گیر میارم واسه عروسیت؟ اصلا لباس ندارم ، واااااااای میمردی زود تر بگی رونی؟ آخه من چی بپوشم؟
-ای بمیری روناک که تو دو مین نمیتونی جدی باشی! من میگم اعصابم خورده تو شوخی میکنی؟ متاسفم ، بــــای.


بهش فرصت حرف زدن نمیدم و گوشی و قطع میکنم ، بیخیال روشن کردن برقا میشم و میرم سمت ضبط و یه آهنگ میذارم و میرقصم ، گور بابای سهیل و کرده امشب فقط عشــــــــــق و حـــــــــال...!!



همشن جوری که میرقصم تلفن خونه زنگ میخوره، بابامه، صدامو کمی خش دار مثه مریض ها میکنم و جواب میدم.


-سلام بابـــا خوبیــــ ... (سرفه)



-سام دخترم ، مرسی تو حالت خوبه؟



- آره بابایی نگران نباشیـــ ... (سرفه ) من حالم بـــد نیــــ ... (دوباره سرفه) اگه یکم استراحت کنم خوب میشـ ... (سرفه شدید تر )


-بابا تو که رو به موتی کجا حالت خوبه؟ 


- نه بابا یکـــم استراحت کنـــ (سرفه) خوب میــشم.


-مطمئن باشم دخترم؟
-آره بابا بهتون خوش بگذره جای ما رو .... (سرفه ) هم خالی کنین.


-باشه دخترم مراقب خودت باش ما تا 2 یا 3 ساعت دیگه میایم خونه.


-باشه بابایی، خدافظ


-مراقب خودت باشی رونی جان، خدافظ بابا.



بعد گوشیو قطع میکنم و به سوپری محل زنگ میزنم ، به هر حال بابا کلی بهم سفارش کرد مراقب خودم باشم، نمیشه که آدم به حذف بزرگترش گوش نده!


زنگ میزنم به سوپری و بعد از سفارش چیپس و پفک و دلستر میزنگم به پیتزا فروشی و 2 تا پیتزا سفارش میدم ، میخوام دلی از عزا در بیارم.


جَلدی میپرم سمت دستگاه دی وی دی و چندتا فیلمی که یکی از بچه های دانشگاه داده بود و برمیدارم ، یه 5-6 تایی میشن که همشون فیلم و پرسی و تا حدودی ترسناکن.



صدای آیفون میاد بعد از تحویل گرفتن چیپس و پیتزا و مخلفات همه رو رو میز پخش میکنم و تی وی روشن میکنم.


یه عادتی که دارم اینه که وقتی محو فیلم دیدن یا کتاب خوندن میشم هیچی از اطرافم متوجه نمیشم نه صدایی میشنوم نه چیزی میبینم فقط و فقط فیلم.



بعد از دو ساعت که فیلم تموم شد میرم سمت دستگاه و میخوام یه فیلمه دیگه بذارم که یه صدایی از خونه میاد! فک میکنم باید دزد باشه! یـــا خدا!!


نترس رونی خیر سرت تکواندو کار و کاراته بازی هست واسه خودت! ولی بازم بی احتیاطی نمیکنم و مگس کش و برای دفاع از خودم برمیدارم.



میرم سمت آشپزخونه تو تاریکی چیزی دیده نمیشه ، فقط یه مرد خوش هیکل و خوشتیپ و میبینم که پشتش به منه! خدایا عجب دوره زمونه ای شده ، دیگه دزد ها هم بباید انقد خوشتیپ و خوش هیکل باشن ؟ وااااای عجب عطری، یادم باشه سر فرصت ازش مارک ادکلنش و بپرسم ، عجب دزد هایی پیدا میشن یا خدا توفیق بگردان ، الهی آمیــــــن! چه جالب آقا دزده در حال درست کردن قهوه س نه بابا! پس میخواد بزمی هم به پا کنه؟ اشکال نداره ! منم بزمشو تکمیل میکنم! با کتک های پی در پی خودم!



با یک حرکت دستاشو میپیچونم و محکم میگیرمش ٌ صدای بلند آخشو میشنوم و میگم.



-هی تو دزدی؟ چرا اومدی دزدی؟ اگه اومدی دزدی، میخوای منو بدزدی؟ (اینو ریتمیک و با شعر میگم البته!! )


صدای خندشو میشنوم و دستشو بیشتر میپیچونم که دوباره میگه آخ! 



-جدیانه تو دزدی؟ پس اگه دزدی بیا یه معامله کنیم ، من رمز گاوصندق بابامو با جای طلا جواهرات مامیمو بلدم بیا هرچی دزدیدی با نصف نصف کنیم؟ قبوله؟
تا به خودم میام میبینم اون دستاشو از دستم ول کرد و دستای منو محکم پیچونده، به دستاش نگاه میکنم، چرا این آدم انقدر آشنا میزنه؟ 


یه دفعه برق و روشن میکنه و من چهرشو میبینم ، واااااااااااای نه خدایا ! این اینجا چیکار میکنه! فکم چسبیده به زمین ، شـــــــــــک ندارم!


میزنه زیر خنده و میگه



-دهنتو ببند ، میترسم پشه بره تو دهن زنــــــــــــم ! بعدشم تو چه پیشنهاد بیشرمانه ای به من دادی؟


واااای خاک به سرم آبروم رفت، سرم و از خجالت میندازم پایین که با لحن بچه گانه ای ادامه میده


-اگه به عمو نگفتم ، یه آشی واست نپختم!!



یه دفعه به خودم میام، اون به من چـــــــــــــی گفت؟ گفت زنم یه دفعه عصبی میشم و میگم 


-اینجا چیکار میکنی؟ برای چی اومدی؟ که رات داد خونه؟ برای چی به من خبر ندادی ؟ برای چی ....


دستاشو میذار رو دهنم و مانع ادامه دادن میشه و میگه



-وااااااااای سرم رفت رونی ، یه دقیقه نفس بکش سرم رفـــــــــــــت، عمو گفت حالت بده ازم خواست بیام دنبالت ببرمت دکتر ، منم هرچی زنگ زدم بهت بگم آماده شی گوشیتو جواب ندادی ، منم اومدم خونه ، هرچی آیفون و زدم بازم جواب ندادی، نگرانت شدم از در اومدم بالا ، وقتی وارد ساختمون شدم دیدم سرکار خانوم فارغ از دنیای دو ملت نشستن دارن فیلم تماشا میکنن حتی یادشون رفته درو قفل کنن.


بعد با شیطنت بهم نگاه میکنه و میگه 



-نمیدونستم انقدر حالت وخیمه و مریضی وگرنه زودتر میومدم دنبالت (به پوست چیپس و پفک و جعبه های پیتزا اشاره میکنه! ) 


وااااای بدبخت شما همین یه ذره آبرو هم رفت ! بعد اون باصدای بلند قهقهه میزنه میگه 


-منم میخوام مریض داری کنم ، با اجازه، میره سمت مبل و کنترل و برمیداره و فیلم و پِلِی میکنه و مشغولو دیدن میشه و یه یه گاز از پیتزایی که من از گاز زده بودم و میخوره! 



اَه ، چندش میرم کنارش میشینم و جعبه رو از دستش چنگ میزنم میگم 


-اَه ، سهیل حالمو بهم دی ، برو از اون یکی پیتزا بخور، دو تا سفارش دادم!


مثه بچه ها پاشو رو زمین میکوبونه
-نه ، نه من از اون میخوام (به حالت نمایشی میزنه زیر گریه! )
 
-اِاِاِاِاِاِ! بچه کوچولو چرا گیه موکونی؟
-من به به موخوام (دوباره میزنه زیر گریه)

-خب به من چه من که مامانت نیستم، ساکت باش سهیل میخوام فیلم و ببینم.
بهم نزدیکتر میشه و دستمو میگیره
-مامانم نیستی ، زنم که هستی!

جــــــــ ــــــــان؟؟ این چی گفت؟؟

>
دستمو با عصبانیت از دستش میکشم از رو مبل بلند میشم و میگم

-هـــــــه!!! کور خوندی آقا، من اگه بمیرمم زن تو نمیـــــشــــــــم!! شیر فهم شد؟

اونم با عصبانیت از رو مبل بلند میشه و دستامو محــــــکم فشار میده و با عصبانیت میکه

-وقتی زنم شدی نشونت میدم ، بالا بری ، پایین بیای ، تو آخرش مال منـــــــــی! میفهمی؟ مــــــــن! افتاد خانوم؟

بعد به سمت در خونه میره و در و محکــــــــم میکوبونه ، صدای ماشینشم از باغ میشنوم که راه افتاد رفت! اه عجب سیریشیه! حالا اینو کجای دلم بذارم؟؟ گند زد به بزم و پایکوبیه شبانــــم!!! اهههههههه!


*****


چند روزی از اون روز کذایی میگذره ، تو ماشینم و الانم دارم میرم دانشگاه ، از شانس بدم امروز با زند داریم و از شانس بدترم 10 دقیقه س که دیر کردم خدا امروز و به خیر بگذرونه ، ما اگه شانس داشتیم که لخت به دنیا نمیومدیم.

نفس عمیقی میکشم و در کلاس و میزنم.

-بفرمایید

وارد کلاس میشم زند همین که منو میبینه اخماش میره تو هم و میگه

--خانم سالاری این چه موقع اومدنه؟ شما که این همه تاخیر داشتید لطف کنین بفرمایید بیرون وقت کلاس و هم نگیرید.

-سو تفاهم نشه جناب من نیومدم سر کلاس شما باشم ، اومدم خدمتتون خبری و عرض کنم.
-سریعتر لطفا
-مهد کودک دو تا کوچه اونورتر خارج از دانشگاه سمت چپه ، اینجا دانشگاه است احتمالا ، مگه شما مربی مهد کودک نبودید؟
همه بچه ها میزنن زیر خنده و زنده داره از گوشاش دوود میاد ، چقدر قیافه این پسره جذاب میشه وقتی عصبی میشه!
-خانوم بفرمیید بیرون و احترام خودتون و نگه داریــد.
امر نمیفرمودید هم رفع زحمت میکردیم جنــــــــــاب!!!
در و محکم و میکوبونم زیر لب به آبا و اجدادش درود میفرستم ! پسر ایکبیری زشـــــــــت!!
خدایا چرا به بعضیا که قیافه دادی عقل ندادی؟ ( به جز خودم البته ! )
بیخیال میرم سمت بوفه و یه چیزی میخرم و رو صندلی میشینم ، خدا رو شکر لپ تاپم و آوردم ، الان راحــــــــت میتونم روی یکی از نقشه ها که دیشب داشتم طراحیش میکردم ، کار کنم !
بعد از 2 ساعت با صدای جیغ جیغ های بچه به خودم میام!
-ها چیه؟ چتونه ؟ چر انقدر جیغ جیغ میکنین؟
هاله-دیوونه اون چه حدفی بود بهش زدی؟ ولی دلم خنک شد ، عجب ضایع شد هــــــا!!
روناک-آخه خانوم خله ، تو که از جونت سیر شدی ، چرا به فکر جون مانیستی و هممون و بکشتن میدی؟ ها؟؟
-مگه من چیکار کردم؟ درضمن اون تیـــر چراغ برق حقشه ، حالا چرا شما رو به کشتن بدم؟
الی- آخه خل خانوم قبل از شرفیابی مادمازل ، با همه بچه ها میگفت و میخندید، همین که تو نیومدی و اون حرف و زدی ، تا آخر کلاس پاچه میگرفت ، به 4 نفر منفی داد و 2 نفر هم از کلاس بیرون انداخت!
-اوووو چه آمار تلفات زیـــاد بوده! ولی خدایی هر بلایی سرش بیاد حقشه!
-بیخیه این بحثا ، بچه ها من خسته شدم ، تابستون خیلی بهم ساخته بود، الان تحمل درس و دانشگاه و ندارم ، اول ترمی میخوام سریغ تعطیل شیم ، بیاین یه کاری کنیم!
-بچه ها 5 شنبه که کلاس نداریم ، جمعه و شنبه هم که تعطیله ، یکشنبه هم فقط با خدیبی داریــم که از بچه شنیدم عمل داره ، نمیاد ، بیاین این چند روز و تا یکشنبه بریم ویلای 
ما ، بابلسر! چطوره؟
همه با هم – ایـــــــــــول!!

****

سوار ماشینم 206 که مخصوص سفر هست میشم و به سمت شمال حرکت میکنیم.
-بچه ها حاضرین؟
همه-بلـــه!
-زنجیر منو بافتی؟
همه- بلـــــــه!
-پشت کوه انداختی؟
همه-بلـــــــــــه!!
الی-خانوم سالاری این حرکات چیه از خودتون در میارید؟ اینجا دانشگاه س ، با مهد کودک اشتباه گرفتین ؟
همه میزنیم زیر خنده !
-خدارو شکر این چند روز سفر باعث شد از شر اون زند ایکبیری راحت شیم!
با شوخی و خنده بالاخره به ویلا میرسیم.
ویلا دوبلکس و 6تا اتاق داره ، ماهم هرکدوم توی اتاق اطراق میکنیم و اتاق مامان بابامم که طبق روال قفلـــــــــه!!
تقریبا ظهر رسیدیم واسه همین همه خسته بودیم رفتیم که بخوابیم ، البه من رفتم تو اتاق و بچه ها تو حال خوابیدن.
بعد از یک ساعت استراحت زودتر از همه بیدار میشم میرم پایین!! بــــــــه دوستان گلم چه خواب نازی هم فرو رفتن ، افکار شیطانی قلقلکم میده و هوس سر به سر گذاشتنشون و میکنم.
میرم سمت ضبط و یکی از آهنگ های متال و انتخاب میکنم و صداشو تا تـــــه زیاد میکنم و پِلِی و میزنم.

یه دفعه همی از خواب میپرن و فرانک و الی که رو کاناپه بودن با شـــــدت میخورن زمین و تو عالم هپروت به سر میبرن، هاله و روکسانا هم سراشون به هم میخوره و من از دیدن این صحنه ها از خنده غــــــــــــش میکنم ، بعد از چند لحظه که گیجی خواب از سرشون پرید به هم نگاه میکنن و علامت میدن.

الی و روناک آستینای دستاشون بالا میزنن و چهار نفری منو محاصره میکنن. بین خنده هام میگم 
-واااای بچه ها عالی بود صحنه ای به این باحالی تو عمرم ندیده بودم.

روناک-خودتو واسه صحنه های باحالتر آماده کن
یه دفعه 4تایی منو از جا بلاند میکنن و از ویلا خارج میشیم ، همون جوری که دست و پا میزنم میگم 
-ولم کنین دیوونه ها چتونه شما؟ بابا شوخی بود جنبه داشته باشید. 
هاله-ما بی جنبه تو جنبه ی این کار مارو داشته باش!

میبرنم سمت ساحل و شست خبر دار میشه با جیغ میگم

-خواهران گرامی ولم کنین آقا، شکر خوردم ، بابا غلط کردم و واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه!! اصلا تا آخر سفر ظرفارو من میشورم چطوره؟ 
همه-نـــــــــــــــخیر!!

با یک حراکت منو میندازن تو آب یــــــــــخ دریا و بیشرف ها سرمو چند لحظه زیر آب نگه میدارن هرچی دست و پا میزنم انگار نه انگار، همین که حس میکنم دارم دار فانی وداع میگم یه دفعه منو میارن بالا ولی من هوس سر به سر گذاشتن میکنم و خودم و همچنان بیهوش نشون میدم.

-رونیــــــــا!! رونی خوبی؟ چشاتو باز بابا!

روناک-چرا چشاشو باز نمیکنه؟ رونی؟ رونی خوبی؟

رکسانا-خــــــــاک تو سرتون با این شوخی های پشت وانتیتون! اگه بلایی سرش بیاد چی؟ این چه شوخی بـــود؟ 
بعد یکی محکم شکممو فشار میده تا مثلا آب ها بیاد بیرون و هاله با گریه ادامه میده

-رونی ، رونی تورو خدا به هوش بیا غلط کردیم ، کمـــــــــک یکی نیس کمک کنه؟؟؟ کــــــــــمک!!
صدای قدم های چند نفر و میشنوم یک پسر میگه

-خانوما اتفاقی افتاده؟ 
چقدر صداش آشناس ، با این حرف برای چند لحظه بچه ها ساکت میشن ، میتونم حس کنم همه دارن با تعجب بهش نگاه میکنن. الی به خودش میاد و میگه

-سلام آقا زند راستش رونی نزدیک بود خفه شه هرکار میکنیم بهوش نمیاد.

-برین کنار.

وای... خدایا، یعنی درست میبینم یا اینکه دوباره توهم زدم؟ یعنی این زند پشت قباله ی ما شده که دم به مین با ماست؟ خدا یا یعنی چیکار کتم؟ پاک آبروم جلوی این استاد ایکبیری ریخت.
کم کم چشمام و باز میکنم تا ضایع نباشه ، با دیدنشون واقعا خوف میکنم ، استاد زند عزیز همراه با یک پسر دیگه ای به همراه دوستان کله پوک بالا سرم بودن.
بچه ها دورم و میگیرن و هرکدوم به نحوی حالم و میپرسن که زند میگه.
-به نر حالتون بهتر میاد...!
سعی میکنم خونسردیم و حفظ کنم و با نیش میگم.
-حضور شما باعث شد به خودم بیام استــــــــاد!!
زند که نیش کلامم و فهمید اخم کرد و دوستش بلند زد زیر خنده بچه ها هم ریز ریز میخندیدن ، روناک گفت.
-استاد...شما کجا اینجا کجا... خوشحال شدیم دیدیمتون...
دوستش لبخندی میزنه و میگه.
-به هزار بدبختی تونستمی آرتام و راضی کنیم ، باهامون بیاد... پدرمون در اومد...
ویلا ی کنار ویلای ما رو نشون میده و میگه.
-اونجا مستقریم ، خوشحال میشیم در خدمت خانوم ها باشیم.
روناک نیشش تا بناگوش باز میشه که بهش ضربه میزنم که به خودش میاد.
آرتام یا همون استــــــــــــــاد زند میگه.
خب دیگه رامبد ، بریم ، بچه ها منتظرن.
رامبد باهامون خدافظی میکنه و آرتامم فقط به تکون دادن سر بسنده میکنه.
وقتی میرن ، دستم و با مشت میزنم به پهلوم و با اعتراض به بچه ها میگم.
-وااااای خدا مرسی واقعا ، من چند روز اومدم شمال تا مجبور نشم بخاطر دیدن این مجسمه ی ابوالهول کفاره بدم حالا از شانس گندمون باید ویلای کناریمون باشن ! آخه چرا خـــــــــــدا؟؟ (مثلا میزنم زیر گریه! )

هاله-بیخی بابا اونا که به ما کار ندارن ولشون کنین، بریم یه چیزی بخوریم که دارم میمیرم از گشنگی.

رکسانا-منم! بریم بچه ها!
الی-آخه تو ویلا که چیزی ندارم باید بریم خرید

-بیخیال... بریم یه نمه استراحت کنیم ، شب میایم...

سری تکون میده و با هم به سمت ویلا میریم.
عصر حاضر میشیم بریم. 

سوییج و برمیدارم و به سمت ماشین میریم ، انقدر با بچه ها میگیم و میخندیم که صدامون تا هفت تا ویلا اونورتر هم میرفت.

میخوام ماشین و روشن کنم که هر کار میکنم جوابی نمیده.
-اههههههه ، گندت بزنن ، این چه وقت بنزین تموم کردن بود؟ بچه ها بنزین تموم کرده. 
همه با صدای بلند- اهههه!!!

در حالیکه همی از ماشین اومدیم پایین ، دون نفر بهمون نزدیک شدن
-حالا چیکار کنیم؟
رامبد-برای ماشین مشکلی پیش اومده؟

-بله بنزین تموم کرده!

رامبد – کجا میرین برسونمتون؟

-زحمت میشه ، میخواسیم بریم خرید

رامبد-خب ما هم میخواستیم بریم خرید ، بپرین بالا با هم میریم ، فقط صبر کنید آرتامم بیاد . 
-دستتون درد نکنه حالا که خیــــــــلی اصرار میکنید چشم .

رکسانا-رونی ما میریم ویلارو تمیز کنیم توام برو خرید با آقایون 
-خیل خب پس، فعلا.

منتظرم میمونن تا برم.

آرتام میاد نه اون سلام میکنه نه من بِر و بِر به هم نگاه میکنیم همونطوز که به من زل زده منم پرو پرئ زُل زدم بهش ، به رامبد میگه 
-اتفاقی افتاده؟

رامبد-نه فقط بنزینشون تموم شده ، میخواستن برن خرید ، گفتم با ما بیان. بفرمایی رونیا خانوم ، اشتباه که نگفتم؟ 
-نه درسته

بعد خیلی شیک میرم پشت فرمون میشینم ، چشای رامبد از زور تعجب با بشقاب فرقی نداره ، بچه ها که واسشون
عادی شده این کارای من ریز ریز میخندن ، فقط آرتامه که با پوزخند نگاه میکنه.

-بفرمایید بشینین ، تعارف نکنین ، ماشین خودتونه !

رامبد همون جور با تعجب که سعی میکنه خودشو خونسرد نشون بده صندلی کناریم میشنه و آرتام هم عقب واسه بچه ها بوق میزنمو راه می افتم.

رامبد-خب رونیا خانوم، اسم قشنگی دارید ، معنیش چیه؟

-اصیل و با نژاد تو بعضی از فرهنگ ها هم نوشته خجالتی و با شرم و حیا

آرتام پوزخند و میزنه و همچنان به بیرون زل زده! ایکبیری...!!
رامبد-چه جالب شما چند سالتونه؟ دانشجوی چه رشته ای هستید؟
-20 ساله،معماری ،مجرد
رامبد بلند میزنه زیر خنده و پوزخند آرتام عمیق تر میشه!
رامبد-دختری مثه شما ندیدم ، ماشالا زبون بلندی دارید.
-خوشبختانه هیچکی تا حالا نتونسته زبون منو کوتاه کنه!
-بر منکرش لعنت ، اصلا کی جرات داره!
بعد از چند دقیقه این ور اون ور گشتن رامبد اشاره به یه قسمتی کرد و گفت
-اونجا پارک کنید ، بریم از اون فروشگاه خرید کنیم.
بعد از پارک میام از ماشین پیاده شم که نزدیک جدول پام پیچ میخوره و میخوام با مغز برم تو جدول که دو تا دست از کمرم میگیره و مانع افتادنم میشه!
بعد که منو میذاره رو زمین با خشم میگه
-سعی نکن با بهونه های مختلف خودتو تو بغل این پسر اون پسر بندازی .
این چــــــــــــی گفت؟؟ پسر عوضی!! نشونت میدم منم با خشم ادامه دادم.
-سعی نکنین به بهونه های مختلف ، کمر این دختر اون دختر و بگیرین و اونو تو بغل خودتون بندازین!!
خوردی؟؟ هـــــــــــــورا! چسبید ! قیافش مثه گاو های خشمگین که از گوشاشون دود میاد شده! حقته! تو دلم واسش زبون دراز میکنم!
رامبد-شما دو تا کجایین؟ بیاین دیگه دیر شد!!
بعد از خرید میریم سوار ماشین شیم ، طفلک رامبد میره که سمت کمک راننده بشینه که من میگم
-آقا رامبد، لطف کنین خودتون رانندگی کنین!
رامبد-باشه مشکلی نداره فقط مطمئنین که نمیخواین...
حرفشو قطع میکنم
-نه خیالتون راحت ، اون دفعه هم هوس رانندگی کردم!
لبخندی میزنه و سوار میشه! آرتامم مثه چــــــــــــی اخم کرده و بهمون بد نگاه میکنه! تیر چراغ برق بی ادب ! انگار ارث باباشو خوردم!!
بعد از چند دقیقه میرسیم ، منو جلوی ویلا پیاده میکنن
روبه رامبد میگم.
-دستتون درد نکنه آق رامبد زحمت کشیدین ، البته نیازی به گفتن نیس، میدونم رحمتم!!
رامبد بلند میخنده – اون که صد البته شما نباشین کی باشه!
-خب دیگه رفع ررررحمت کنم !
-بفرمایید خوشحال شدیم!
-شما بله خوشحال شدین ولی دوستتون از خوشحالی بال در آوردن ، بهرحال همنیشی با خانوم با شخصیتی مثه من جز آرزوئه!!
آرتام اخم میکنه و میخواد چیزی بگه که سریع میگم خدافظ و جیــــم میشم.
*****
2 روزه که شمالیم! بعد از کلی بیرون رفتن و خرید کردن و شنا کردن و آفتاب گرفتن بالاخره میایم ویلا! شب شده و همه خسته ایم!
تک تک شب بخیر میگیم و وارد اتاق هامون میشیم ، میرم تو اتاقم ، هر کار میکنم خوابم نمیبره بدجــــــــور هوس بیرون رفتن کردم. بیخیال بچه ها از ویلا میام بیرون ، هوس جنگل به سرم میزنه ! از بچگی هم سر نترسی داشتم!
میرم تو جنگل ، زیر یه درختی میشینم ! و به بقیه جاها نگاه میکنم! کم کم داره سردم میشه ! اوه اوه ، چه شانس گندیم دارم من ، الان چه وقت بارون اومدنه، بدو بدو میخوام بیام سمت ویلا که بارون شدیدتر میشه! اهههههه گند بزنن به این شانس چرا کلید برنداشتم، حالا هر چی آیفون میزنم کار نمیکنه ! گوشیمم که یادم رفت بیارم ! ای خــــــــدا! همرو برق میگیره مارو مادرزن ادیسون!
منتظر میشم بارون قطع ولی بی فایده س .
-این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
برمیگردم، اِ اینکه آرتامه!
-ببخشید مفتش هستید شما؟ اصن خودت اینجا چیکار میکنی؟
-من اومدم که ... چیزه... یعنی ... اصلا جواب سوال منو بده ، تو این بارون ، این موقع شب بیرون چه غلطی میکنی؟
-ببینید مربی مهد کودک عزیــــــــز من دارم همون غلطی و میکنم که شما میکنید! لطف کنید از حالا به بعد ادبتون و به من نشون دادیند به بقیه نشون ندین.
-بیا بریم تو ماشین من ، سرما میخوری.
-ترجیح میدم بمیرم ولی پامو تو ماشینت نــــــذارم!!!
-اِ؟ خیل خب پس خودت خواستی!
سریع منو بغل و میکنه و میبره سمت بی ام و ش! هرچی دست و پا میزنم فرقی نمیکنه! منو میذاره تو ماشین و قفل کودک و میزنه و خودشم سوار میشه!
-چرا منو آوردی اینجا؟
-چون لجبازی ، سرهمین لجبازیت هم میترسم واست اتفاقی بیوفته، زبون خوش که حالیت نیس ، باید با زور با تو حرف زد!
-ولی دلیل نمیشه که به زور منو ماشینت بیاری!
-خیلیم دلیل میشه! راستی ، بهت لطف کردم بنزین خریدم باک ماشینت و پر کردم ، تا دیگه سر برا ما نباشی!
پسر ایکبیری ، می مردی اینو نگی تا فک کنم تو هم جز آدما حساب میشی؟ حتما باید یه کاری بکنی که نظرم راجع بهت عوض شه ایـــــــش!!!
-بهرحال من که لازم نمیدونم تشکر کنم!
-خیلی رو داری دختر! بگیر بخواب حالا حالا ها بارون قطع نمیشه!
جوابی ندادم و سرم و گذاشتم رو صندلی و خوابیــــدم!
با تکون های شدیدی از خواب بیدار شدم ، وااااااای خدا چرا هرچی خواب و بیداریه من زند و میبینم؟ عزراییل بهتر از اینه !
-بیدار شو سرکار خانوم! بیدار شید بفرمایید بیـــــــــرون!
-علیک سلام ، مرسی منم خوبم ! باشه ، نه دیگه رفع ررررحمت میکنیم ! نه خواهش میکنم ! این چه حرفیه میدونم مثه ماشین (تو تعارفات ایرانی ، منزل استفاده میشه ، من اینجا ماشین و اضافه کردم ) خودمونه ولی دیگه بهرحال باید رفت!
میخنده و سری تکون میده ، قفل کودکم باز میکنه و با سر اشاره میکنه برم...
بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و میرم سمت ویلا ، سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکنم.
وارد ویلا میشم ! چون هنوز ساعت هفته بچه ها هنوز بیدار نشدن. میرم سمت اتاقم ! واااای گوشیم خودکشی کرد ! تا میرسم سمتش قطع میشه! نگاهی به گوشیم میندازم.
واااااااای این 22 تا میس کال و کجای دلم بذارم؟ همشونم یا از طرف باباست یا از طرف مامانه! یعنی...یعنی اتفاقی برای رامش افتاده؟
تا به خودم میام گوشی دوباره زنگ میزنه، برمیدارم .
صدای مضطرب مامان که آثار گریه توش پیدا میشه رو میشنوم .
-الو ، رونی کجایی دختر ، چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدی؟
-مامان عوض این حرفا بگو چی شده؟ واسه رامش اتفاقی افتاده؟

-نه دخترم ، رامش سالمه ، فقط ... فقط... 
بلند میزنه زیر گریه ، ته دلم خالی میشه ، خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده؟ 
-مامان فقط چی؟

-دخترم سریع بیا تهران ، خونه مامان فخری ، سریــــــع ! خدافظ.

مجال خدافظی نمیده و گوشیو قطع میکنه ! خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده؟ 
با صدای روناک که جلو در اتاقم واستاده به خودم میام.

روناک-رونی ، چی شده ، چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ 
-نه ، نه ، فقط مامان زنگ زد ، از صداش معلوم بود گریه کرده ، گفت سریع بیام تهران ، اتفاق مهمی افتاده. 
-خب پس چرا بیکاری؟ بدو برو وسایلت و جمع کن ببین چی شده!

-آخه شما چی؟ 
-الان بچه هارو بیدار میکنم وسایلشون و جمع کنن ، بود عجله کن ببینیم چی شده. 
-میرسم سمت روناک و از رو لپش یه بوس میکنم

-مرسی روناکی ، جبران میکنم عزیزم. 
-خیل خب بدو دیگه ، دیر شد ، الان فضولیم عود میکنه ها ! بدو ...

بعد از اینکه همه وسایلمون و جمع میکنیم آماده رفتن میشیم و ویلا رو قفل میکتیم و سوار ماشین میشیم. 
الی-آخ، دیدی چی شد؟ یادمون رفت!

روناک-چی چی شد؟ چی یادمون رفت؟ 
الی-ماشین که بنزین نداره. 
3تاییشون باهم-آخ ، یادمون رفت.

-ماشین بنزین داره.

روناک- یعنی چی؟ کی باک و پر کرده؟ 
-آقای زنـــــــــــد! 
چهادتاییشون- چــــــــــــــــــــــــ ـی؟؟ 
-بچه ها بذارین حرکت کنم ، تو راه براتون تعریف میکنم.

بعد از اینکه راه میافتیم ، واسشون کل ماجرا رو تعربف میکنم ، قیافه هاشون دیدنه ، چشاشون اندازه نعلبکی شده !! 
بعد از چند ساعت میرسیم تهران من رو به بچه ها میگم

-خونتون پیاده کنم؟ 
الی-نخیر کی همچین حرفی زده؟ ما همه فضولیمون درد کرده ، فکر کردی واسه چی از شمـــــال گذشتیم بیایم که چی؟ ما برای فضولیمون امدیم ، نه چیزه دیگه!

بچه ها با سر حرفاشو تایید میکنن، منم بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و به سمت خونه مامان فخری مرونم.

خدایا، اینجا چه خبره؟ چرا همه جا پرده های سیاهه؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا عمو عمو سیامک و عمو پوریا سیاه پوشیدن و جلو دردن
چرا بابام انقدر قرمزه؟ چرا آقا علیرضا شوهرعمم جلو دره؟ چرا همه اینجان؟
 
باقدم هایی سست به سمت در میرم ، بابام منو میبینه و میاد سمت. 
-با..با...ایــ ــنــجا...چه ...خبره؟؟

-بابا با چشمهایی پراشک میگه. 
-فخرالسادت ، مادرم ، امروز صبح ساعت 5 سکته قلبی کرد و (هق هق میزنه زیر گریه) 
با این حرف یه ذره رمقی هم که تو بدنم بوده میره ، مامان فخری مرده؟؟ 
سرم گیــــج میره و بیهوش میشم.


با آب هایی که به صورتم میزنن بیدار میشم ، بچه هارو دور خودم میبینم که هرکدوم قیافه مضطربی دارن ، عمه سونیامم با چشمای قرمز بالا سرمه.

-ای الهی عمه به فدات ، دختر این چه کاریه با خودت میکنی؟ مامان جاش تو بهشته ، تورو اینجوری ببینه ناراحت میشه رونیا جان! 
توجهی به حرفا نمیکنم، و به گذشته سفر میکنم.

مامان فخری که اصل اسمش فخرالسادت سالاریه ، مادربزرگ پدریمه ، بین همه نوه هاش منو از همه بیشتر دوس داره و تنها کسی که اجازه داشت فخری جون صداش کنه ، من بودم! یه زن پیر و مهربون که مثه مادرم دوستش داشتم ، خیلی وقتا که با مامان بابا دعوام میشد ،میرفتم خونه مامان فخری و بهم دلداری میداد ، مثه کوه پشت سرم بود و همیشه ، همه ی حرفامو میشنید! مرحمم بود و باهاش احساس راحتی میکرد ، تو خونواده پدریم از همه بیشتر مامان فخری و دوست داشتم ، یه زن مستبد و مغرور و فوق العاده با جذبه ، که زیر این نقاب قدرتمندش ، قلبو روحی مهربون داره...

حالا ، همه ی پشتیبان کودکیم و از دست میدم، حالا مامان فخری من مرده! به خودم میام ، هضم این اتفاق واسم سخته! میزنم زیر گریه و از ته دلم گریه میکنم.

با صدای هق هق بلند من ، همه دورم جمع میشن.

مامانم-رونی ، رونی مامان گری نکن! رونی دخترم! 
از هوش میرم!!



*****



یه چهل روزی از مرگ مامان فخری میگذره و من تو این یه هفته گوشه گیر و منزوی شدم ، امروز وکیل مامان فخری میاد خونه عمو سیامک فرزند ارشد تا وصیت نامه رو بخونه ، الانم دارم به زور و اجبار بابا ، مامان حاضر میشم وگرنه برام مهم نیس کی چیو واسه کیه به ارث گذاشته!

به خونه عمو میرسیم و به همه سلام میکنیم ، بدون اثتسناء همه لباس سیاه پوشیدن!

میریم رو یه مبل میشینیم ، رامش هم مثه من ساکته، کی بورش میشه نوه های شر و شیطون سالاری روزی همشون انقدر منزوی ساکت شن؟ 
باصدای آقای اعلمی ، وکیل مامان فخری همه ساکت میشن. 
-خب ، فرزندان سالاری ! خانوم فخرالسادات سالاری ، قبل از مرگشون وصیت نامه ای تنظیم کردن و فرمودن وقتی 40 روز از مرگشون گذشت ، این وصیت نامه رو باز کنم. لطفا سکوت و رعایت کنید ، تا وصیت نامه قرائت شه.
" بسم الله الرحمن الرحیم
فرزندان عزیزم این دنیا پل و گذرگاهیه که هممون و به دنیای جاوید هدایت میکنه ، مبادا همیشه تو فکر این پل باشیم و تمام اثاث و پایه ی زندگیمون و تو این گذرگاه فانی بنا کنیم.
منم مثه همه ی این آدما توفیق عبور از گذرگاه و پیدا کردم ، مبادا از مرگ من ناراحت شین ، بدونین دیر یا زود هممون از این پل رد میشیم !
و اما ارثیه و سهم هرکدوم از شما از مال و اموال منو پدر خدا بیامرزتون.
ارثیه به دو قسمت تقسیم میشه ، یکی از قسمت هاش به طور مساوی بین همه ی بچه های من یعنی سیامک و پوریا و سینا و سونیا تقسیم میشه.
و اما بقیه ی ارثیه.
چون پدربزرگتون قبل از مرگش به من وصیت کرد تا اختلافات خونوادگی و بین خودم و نیلی خانوم ، هوو خودم ، برطرف کنم ، من قصد دارم با یک ازدواج فامیلی ، این اختلاف و حل کنم ، نیلی الان دو سالی میشه که فوت کرده ، فقط قبل از فوتش وصیتنامه ای و باهم تنظیم کردیم که وقتی من مردم دو تا وصیت نامه با هم خونده بشه ، تو این وصیت نامه ها ، یکی از نوه های من با یکی از نوه های نیلی بایـــــد ازدواج کنن ، اگر ازدواج کنن نصف ارثیه من به نوه ی خودم ، و نصف ارثیه نیلی هم به نوه ی خودش میرسه ، و اگر ازدواج نکردن متاسفانه این ارثیه بهشون تعلق نمیگیره و به خیریه واگذار میشه و همچنین همه ی اعضای خونواده موظفن با این دو نفر قطع رابطه کنن.
و اما نوه ی عزیزم که باید این وصیت نامه رو به اجرا برسونه تا روح من به آرامش برسه ، رونیا ، بزرگترین نوه ی دختریم ، باید با بزرگترین نوه ی پسری نیلی ازدواج کنه.
امیدوارم زندگی خوبی را سپری کنید "
چــــــــــــــــی؟؟؟ من باید با کی ازدواج کنم؟ خدا یا ؟ چی میشنوم؟ طرد شدن از خونواده؟ تعلق نگرفتن سهم الارث؟؟ نــــه!!
همه تو شوکن ، با صدای آقای اعلمی به خودمون میایم .

-خانوم رونیا سالاری ، شما باید تا آخر این ماه به عقد آقای آرتام زند ، برسید ، در غیر این صورت من ادامه وصیت نامه رو به اجرا میرسونم ، خدانگهدار همگی!!
بعد صدای بسته شدن در میاد!
چقدر این اسم به نظرم آشنا اومد، آرتام ، آرتام زند ، آها فهمیدم اسم اون استاد ایکبیره س ، مگه میشه اون باشه؟ نه بابا تشابه اسمیه!
بابا- یعنی چی؟ چرا مامان همچین کاری کرد؟ یعنی خراب کردن زندگی دختر من به از بین رفتن اختلافات خونوادگی می ارزه؟ من که نمیتونم این موضوع درک کنم.
عمو سیامک-منم واقعا در عجبم!
سهیل که حسابی رفته تو خودش و یه جورایی ضد حال خورده میگه
-عمو ، شما واقعا میخواید با زندگی رونیا بازی کنید؟ 

بابا- چاره ی دیگه ایم مگه داریم؟ رونیا خودت چی میگی بابا؟
-مــــن؟ ... من ... !؟ 
مامان-ولش کن سینا ، این الان حالش بده .
بابا- من برم با آقای اعلمی صحبت کنم ببینم باید چیکار کنیم. 
بعد از رفتن بابا ، همه میرن خونه هاشون ...


*****
عصر شده ، از صبح که رفتیم اونجا تا حالا چشم رو هم نذاشتم.

ذهنم شدیــــــــــد درگیره ، مگه من نوه ی مورد علاقه مامان فخری نبودم؟ چرا حالا باید با من این کارو بکنه؟ چرا من باید مسئولیت به این سنگینی و انجام بدم؟

انقدر فکر و خیال کردم که آخر اعصابم خورد میشه که آخر بیخیال میرم پایین ، هرچه باداباد ، سعی میکنم با مرگ مامان فخری کنار بیام و بشم همون رونی شر و شیطون ، مامان فخری هیچوقت ناراحتی منو دوست نداشت و هروقت من گریه میکردم قلبش درد میگرفت ، پپس حتی برای شادی روحشم که شده شاد میشم.

مثه قدیم رو نرده پله میشینم و سُـــــــــر میخورم زمین.

-یوهووووووووو!!!!

همه سراسیمه میان دم پله ها ، رامش میخنده میگه.

-مامان ، مامان بدو برو سنگر بگیر چنگیز خان حمله کرد.

بعد خودش بدو میره پشت یکی از مبل ها قایم میشه. منم می دوم دنبالش و مثه بچه ها تفنگ بازی میکنیم ، اون الکی شلیک میکه ، من الکی شلیک میکنم، بمب میذارم ، مسلسل میزنم ، سنگر میگیرم.

بعد چهل روز امروز از خونه صدای خنده های بلند منو رامش شنیده میشه.

مامان هم یه گوشه واستاده و داره با لبخند بهمون نگاه میکنه!

وسط دوب ، دوب و شلیک کردنامون بابا وارد خونه میشه.

همه با هم –سلام.

بابا با حالت پریشون جواب میده ، مامان میره طرفش

-چیزی شده سینا؟

-نه نه ، فقط امروز وصیت نامه ی دوم نیلی خانوم ، همونی که تو باید نوه ش با رونیا ازدواج کنه، باز شد.

-خب چی شد؟

-چی میخواستی بشه ، اونام مثه ما کف کردن و بعد از ترس اینکه پسرشون مثه دختر ما از خونواده طرد نشه رضایت دادن ، باهاشون صحبت کردم . فرداشب میان خواستگاری.

همه با هم-چـــــــــ ـــــــــی؟ فردا؟؟

-آره الان هم باید خودتون و واسه فردا آماده کنید ،لباس های مشکی و هم در بیارید

بعد با بغض ادامه میده

-مامان از رنگ مشکی خوشش نمیاد.

همه متاثر سری تکون میدیم و خودمون و واسه فردای پرماجرا آماده میکنیم.

تصمیم میگیرم برای فرداشب خواستگاری بلایی سر داماد بیارم که دلم خنک شه! با هزار تا فکر و خیال و نقشه چشامو میبندم و خواب میرم...

*****
با صدای آهنگ گوشیم همون آهنگ محبوبه ، از خواب بیدار میشم و خودمو واسه آینده ای نامعلوم آماده میکنم.

مثه همیشه از نرده ها میپرم و میگم یوهوووووووووو (تو فرهنگ ما یوهوو یعنی اعلام وجود ) همه رو به وجد میارم.

خونواده رو میبینم که در حال خوردن صبحونه هستن و بهم نگاه میکنن رو بهشون میگم.

-سلام ، سلام بچه ها ، گل های شاد و زیبا ، دست بزنید شادی کنید شما ها، خوشگل رونی کیه کیه؟؟

مامان و بابا و رامش باهم – منـــــم ، من

-عسل رونی کیه کیه؟

3تایی-منم ، من

-ملوس رونی کیه کیـــ ...

اکرم خانوم وسط حرفم میپره و میگه.
-رونی جان مادر بیا صبحونتو بخور بذار بقیه هم بخورن ، امروز کلی کار داریــــم.

همه میخندن و بابا میگه

-این قند رژیمی بابا خوب مارو به صحبت گرفته ها

رامش-پاشو خرس قطبی بیا صبحونتو بخور که واسه خر کردن پسر مردم انرژی داشته باشی.

مامان و بابا باهم-رامــــــــــــش!!!

رامش-خب بابا نخورین منو ، چیزی ازم نمیمونه!

همه میخندن و سری تکون میدن.

صبحونه رو با خنده و شیطنت های منو رامش میخوریم. قراره ساعت 7 مهمانان گرامی برای خواستگاری مشرف شن! یعنی ته این ماجرا چی میشه؟

شنیدم پسره 27 سالشه و یه خواهر داره که اسمش آریاناست، که اونم 23 سالشه! حدس میزنم باید دختر افاده ای باشه! البته فقط حدس میزنم.

میرم بالا و وسایل و برای تشریف فرمایی شوور عزیز آماده میکنم ، از اون بادکنک هایی که روش بشینی صدا ناجور میدن و برداشتم و کذاشتم رو صندلی میز تحریرم و روش یه چیز ی انداختم تا دیده نشه!

بعد ازخوردن ناهار میرم که مثلا آماده شم. کلی واسه امشب نقشه کشیده بودم. یه شلوار کُردی پاچه گشــــاد گل منگولی با یک پیرهن از اونایی که زنای روستایی میپوشن و میپوشم ، یه شفیه هم سرم میکنم و با وسایل گریمم ابرو هامو پیوسته درست میکنم و دندون هامو زرررررد میکنم.

برای تکمیل تیپ پسرکشم ، دو تا جوراب لنگه به لنگه که صد سال میشه شسته نشده رو میپوشم و از تو آینه برای خودم بــــوس میفرستم.
بالاخره انتظار به پایان میرسه ، و خونواده زند تشریف فرما میشن همونجور که جلو در واستادن و دارن احوال پرسی میکنن ، بالاخره ملکه الیزابت (خودم) وارد میشم ، مثه پرنسس ها از پله ها میام پایین ، یه آقای 50 و خوردی ساله ، با یه خانوم 45،6 ساله میبینم و یه دختر خوشگل ، پس پسرشون کو؟؟ نکنه این آقاهه س؟


4 همشون با تعجب و شمای اندازه نعلبکی و دهن به کف چسبیده منو نگاه میکنن ، تو صورت اون 3 نفر تعجب، تو صورت مامانم عصبانت و تو صورت بابا و رامش هم خنده پیدا میشه. با خونسردی ، خنده ی خودم و نگه میدارم با اهجه ی داغــــــون به اون خونواده میگم -به به سِلام خانِم، سِلام آما، شوما خوب هستِن؟ خانواده چه؟ اونام خوب هِستن؟ وَفِرمایین، خانه خود تانه ، تعارف معارف نِداشته باشین، پَ گل پسرتان کو؟؟ خونواده زند با چشم های گشــــــــــاد نگام میکنن و تو کفن ، بابا و رامش از خنده سرخ شدن و اجازه میگیرن میرن آشپزخونه و از اونجا صدای قهقهه زدنشون و میشنویم ، مامانم که کارد بزنی خونش در نمیاد با خوشرویی بهشون تعارف میکنه بشیننو با مهربومی میگه. -بفرمایید راحت باشید ، پس پسرتون کجان جناب زند؟ آقای زند که هنوز نگاهش رو منه ،میگه. -والا ببخشید ، آرتام واسش کار اورژانسی پیش اومد گف یه 10 دقیقه دیرتر میاد ، هرچی اصرار کردیم ما گل بخریم گف که نه خودش میخواد اولین گلی که به همسرش میده رو با سلیقه ی خودش بخره. مامان سری تکون میده که یعنی فهمیدم. چه غلطا، آقا میخوان اولین گلی که برای همسرشون میخرن و با سلیقه ی خودشون انتخاب کنن؟ عُـــــــــــــــــق!! بابا و رامش برمیگردن و مشغول حرف زدن میشن. بعد از چند دقیقه در و میزنن ، منم با سرعت میرم سمت در که همه بد بد بهم نگا میکنن، بیخی جز نقشه س ، روغنی و که از قبل آماده کرده بودم و میمالم کف زمین نزدیکای در ورودی ، خوشبختانه در به پذیرایی دید نداره ، پسره هم تا بخواد از باغ رد شه بیاد یه ده سالی طول میکشه. رامش بهم میرسه و با اخم مصنوعی و لحن لوتی میگه. -خوشم باشه ، آبجی مو واس خاطر یَک پسر ایجور بِدو بدو میکنه؟ چهرمو مظلوم میکنم که میخنده و میگه -اوی که فکر میکنی منم ، خودتی! یک دفعه در ورودی باز میشه ، از جوراب های پسره شروع میکنم به آنالیز کردنش ، جوراب های لنگه به لنگه ی ســـــــــوراخ ، که از لحاظ بـــو جوراب های منو گذاشته تو جیبش! شلوار نخی رنگ و رو رفته و کثیف ، کت رنگ و رو رفته و تا حدودی پاره ، لباس گل منگولی گشــــاد که دکمه هاش جابه جا بسته شده و صورت ، موهای بهم ریخته عینک ته استکانی و قیافش...!! وااااااااای این ایکبیری اینجا چیکار میکنه؟ چرا هرجا منم اونم هست؟ هم تو دانشگاه هم شمال ،اینم از مراسم خواستگاری! اونم مات رو چهره ی من مونده و بدتر از من دهنش بـــــــــــاز مونده ، یه قدم برمیداره که با کله میخوره تو زمین و دسته گلش تو هوا پرت میشه و منم میام دسته گلشو بگیرم ، یه قدم میام جلو و منم پرت میشم و روش میوفتم ، وااای عجب صحنه ای شد! چند لحظه همین جوری میگذره که رامش سرفه میزنه و ما به خودمون میایم. اه این دیگه چه گلیه؟؟ یه دسته گل با گل های زشت و پلاسیده دستمه که رغبت نمیکنم بهش نگاه کنم، الحق که همینه سلیقت! آرتام با اخم غلیظی میگه -تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا هرجا من میرم توام اونجایی؟ کارگرشونی؟ منم با پرخاش میگم. -حرف دهنتو بفهم آقـــا!! این سوال من باید از تو بپرسم، چرا هرجا من میرم تو هستی؟ -تو ، تو چرا باید کارگر خونه ای باشی که زنـــــم (با لحن خاصی میگه) توش زندگی میکنه؟؟ -من کارگر خونه ای نیستم که زنــــت (با همون لحن خاص) توش زندگی میکنه ، من خود زنـــــت هستم ! یه پوزخند میزنم و از کنارش رد میشم ، چشاشا قد بشقاب شده هه هه حقته! آرتام به خودش میاد و خیلی جدی رو به مامانم میکنه و میگه -ببخشید خانوم سالاری قبلتون کجاست؟ مامانم گیج قبله رو نشون میده میگه -میخواید نماز بخونید؟ آرتام-نه!! بعد رو میکنه به همون سمتی که مامانم اشاره کرده و سجده میکنه و بلند میگه. -خدایـــا! خداوندا! من تو این دنیا چه خبطی کردم که باید اینجوری عذاب بکشم؟ خدایا! من غلط کردم، توبه میکنم، خدایا آخه من چه هیزم تری بهت فروختم که منو تو این دنیا تو جهنم میذاری؟ خدایا من چرا همش باید این و ببینم؟؟ (به من اشاره میکنه و همونطور که سجده کرده ، مثلا میزنه زیر گریه) تو همین مابین رامش از خنده غش میکنه و همه بهش چشم غره میرن اما اون توجهی نمیکنه ، بین خنده هاش میگه. -بابا ایول، ما تو این همه سال تازه فهمیدیم ، رونی جهنمه ، بعد تو داماد گلمون تو این یه روز فهمیدی؟ بابا دست مریزاد، رونی ، تحویل بگیر شوهرتو ، از این مردای فهمیده تو این دوره زمونه پیدا نمیشه ها! بابا بهش چشم غره میره و میگه –رامـــــــــش !! (یعنی خفه شو!! ) بعد با خوشرویی همه رو دعوت به نشستن میکنه و به منم اشاره میکنه که برم چایی بیارم. میرم آشپزخونه و چایی هارو میریزم، چایی آخری و که مال آرتامه پر نمک میکنم و میرم سمت پذیرایی صدای بابا رو میشنوم که از آرتام میپرسه. -آرتام جان ، شما از قبل رونیا رو میشناختین؟ تا آرتام میخواد جواب بده من پیش دستی میکنمو در حالی که چایی هارو تعارف میکنم میگم. -بله بابا ، آقای زند مربی مهدکودکمون هستن. با این حرف من همه میخندن و آرتام هم چشم غره میره ، چایی آرتام بهش تعارف میکنم که چشاشو ریز میکنه که مثلا بفهمه کاسه ای زیر نیم نیست منم بیتفاوت بهش نگاه میکنم. رامش با خنده میزنه به پهلوش و میگه. -خوردیش خواهرمو ، چایی و بردار دستش شکست. بعد با لحن آرومتری که منم به زور میشنوم میگه -بذار یه چیزی واسه شب اولتون بمونه. من با عصبانیت به رامش نگاه میکنم و آرتامم با خنده ی بدجنسی نگام میکنه و به رلمش چشمک میزنه و چایی و برمیداره! این دوتا چه زود ریختن رو هم، بفرما ، اینم داداشه ما داریم؟ به سیب زمینی گفته تو برو من هستم ! میرم کنار آریانا میشینم ، برعکس حدسیاتم، دختر مهربون و خونگرمیم هست ، 23 سالشه و لیسانس گرافیک داره و تو کارخونه باباش قسمت بسته بندی کالا کار میکنه. همین جور که مشغول حرف زدنیم بالاخره صدای سرفه ی بلند آرتام میاد ، من خودمو نگران نشون میدم و لیوان آب نمکی و که از قبل پر کرده بودم و برمیدارم میروم سمتش و دستش میدم ، اونم بدون فک همه رو یک نفس سر میکشه که سرفه ش شدیدتر میشه ، رامش که میفهمه کار منه ، بهم چشم غره میره . و دست آرتام میگیره و به سمت دسشویی میبرش. بعد از چند دقیقه سرو کلشون پیدا میشه. صورت آرتام قرمز ِ قرمز و با عصبانیت بهم نگاه میکنه! بابا-خوبی پسرم؟ چی شد یه دفعی؟ آرتام-مرسی پدرجون بهترم ، هیچی ، فقط چایی پرید تو گلوم بعد با عصبانیت بهم زل میزنه و منم به در و دیوار نگاه میکنم، آقای زند متوجه میشه کار منه و با خنده سری تکون میده بابا-بیشتر مراقب باش پسرم . -چشم. بعد از کلی صحبت در باره ی چیزهای متفرقه آقای زند بالاخره میگه. -خب با اجازتون سینا جان ، ما بریم سر اصل مطلب ، ما اینجا خدمت رسیدیم که هم وصیت نامه مامان نیلی و فخری خانوم به اجرا برسونیم ، هم اینکه بیشتر آشنا شیم ، خوشحالم که بچه ها از قبل همدیگرو میشناختن و این ازدواج براشون جنبه ی اجباری و نداره ، اگه سینا خان اجازه بدن این دو تا گل برن با هم حرفاشونو بزنن. بابا-خواهش میکنم اتابک جان ، اختیار ماهم دست شماست بعد رو میکنه به سمت من و میگه -رونیا جان، بابا، آقا آرتام و به سمت اتاق خودت راهنمایی کن. از جا بلند میشم و میگم چشم. با رتام میریم بالا و در اتاقم و باز میکنم و سریع میرم رو تخت میشینم و اونم بالاجبار میره رو صندلی همین که میشینه رو اون ، اون صدا قشنگه که مال دسشوییه شنیده میشه. طفلک از خجالت ســــــــــــرخ شده ، منم سری از تاسف تکون میدم و با دست بینیمو میگیرم و میرم سمت پنجره که بازش کنم.از جاش بلند میشه و به زیرش نگاه میکنه، همین که اون بادکنک و میبینه با عصبانیت بهم زل میزنه، قیافش قرمز قرمز، با چشمای ترسناکش میاد سمت من.یا خدا ، این چرا یه دفعه اینجوری شد؟ نیاد منو بکشه! خدایا من هنوز کلی آرزو دارم ، هنوز با سر تو کیک تولد کسی نرفتم ، خدا نذار من و بکشه.هی اون میاد جلو ، هی من میرم عقب ،تا جایی که میخورم به دیوار ، میاد جلو و دستاشو دو طرف صورتم میگیره و خودش و بهم نزدیک میکنه ، با عصبانیت بهم زل میزنه و میگه.-چرا انقدر اذیتم میکنی ها؟ خوبه منم اذیتت کنم؟ باشه ، پس یادت باشه خودت خواستی.تا میام حرفی بزنم که لباشو میذاره رو لبام و با ولع شروع میکنه به بوسیدنم ، منم میام هلش بدم ولی دریغ از یک نانومتر تغییر ، منو محکمتر تو بغلش فشار میدهو با دستاش کمرمو محکم فشار میده ، بعد از چند لحظه با اکراه لباشو از لبام جدا میکنه و سرش و میبره سمت گردنم و شروع میکنه به بوسیدن ، انقدر محکم میبوسه که مطمئنم فردا جای بوس هاش کبوده منم بی محابا در حال اشک ریختنم ، نه این که عذاب بکشم، فقط چون به اجبار بود ،عصبیم.بعد دوباره گردنمو ول میکنه و وحشیانه تر حمله میکنه به لبام، لبامو تا حدودی گاز میگیره، بعد از چند دقبقه لبامو ول میکنه و با زبونش لبامو لیس میزنه و بعد پرتم میکنه رو تخت و با لبخند بد جنسی بهم نگاه میکنه.-نه خوشم اومد، رو هیچیت نشه حساب کرد ، رو این یه مورد خوب میشه حساب کرد بعد با چشمای هیزش تک تک اجزای بدنم و نگاه میکنه و با لحن خریدارانه ای میگه-از حالا به بعد اگه بخوای منو اذیت کنی ، اینجوری تلافی میکنم، واسه من که بد نیست ، تازه کلیم خوش میگذرونم.بعد یه چشمک بهم میزنه و میره سمت در بعد انگار که یه چیزی یادش اومده باشه ، با لحن جدی میگه.-چون این ازدواج اجباریه ، نه تو مایلی داری ، نه من ، بهتره که بیشتر از یک سال طول نکشه. بعد از اینکه سهم و الارثمون و گرفتیم ، یکسال بعد از عقد از هم طلاق میکیرم. باشه؟همونطور که درحال اشک ریختنم سری تکون میدم.میخنده و ادامه میده – تو این مدت قرار نیست اتفاقی بینمون بیوفته (بالحن بدجنسی ادامه میده ) البته اگه تو مجبورم کنی ، تضمین نمیکنم که بهت دست نزنم! تند تند سری تکون میدم که بلند میزنه زیر خنده. بعد با بغضی که تو گلومه میگم-نمیخوام بچه های دانشگاه یا دوستای من البته غیر از اونایی که باهام صمیمین از این ازدواج چیزی بفهمن، نمیخوام بخاطر این ازدواج مزخرف موقعیت های خوب ازدواجم و از دست بدم ، تو این مدت مثه همخونه با هم زندگی میکنیم و به کار هم کار نداریم ، باشه؟ سری تکون میده و میگه –موافقم، بیا بریم پایین که خیلی دیر شد. باهم میایم پایین همه با لبخند بهمون نگاه میکنن و بعد که نگاهشون به اشکای من میشه لبخندشون خشک مشه ، مامان که متوجه گریم شده میگه -آقا آرتام اتفاقی افتاده؟ رونیا چرا گریه میکنه؟ آرتام-هیچی نیست مامان، صحبی از مامان فخری شد ، گریش گرفت چایی نخورده پسر خاله میشه ! مامان! پسر بیشعور میگه صحبت از مامان فخری شد گریه کرد ، یک حالی از تو بگیرم من !!! همه لبخند غمگینی میزنن و بابا میگه. -دخترم گریه نداره که ، مامان فخری الان تو بهشته!! بیا! اینم از بابام ،طوری داره حرف میزنه انگار من بچه دوسالم! آقای زند-خب دخترم! چی شد؟ شیرینی بخوریم؟ لبخند خجولی میزنم و سرمو پایین میگیرم همه دست میزنن و آرتامم پوزخند میزنه. خانم زند با مهربونی بهم نگاه میکنه-عروس گلم، شیرینی نمیاری؟ بعد از اینکه شیرینی تعارف میکنم خانوم زند با اجازه ای میگه و از تو کیفش یه جعبه ی کوچیک در میاره و میگه. -با اجازه ی خانم و آقای سالاری ، اگه بشه من همینجا رونیا جان و نشون خودمون کنم! مامان-خواهش میکنم اجازه ی ماهم دست شماست. بابا-بفرمایید راحت باشید خانوم زند یک حلقه ی ظریف که روش با چندتا نگین کار شده رو دستم میکنه و همه دست میزنن! بعد از صحبت درباره ی تاریخ عقد و عروسی بالاخره تصمیم گرفته میشه که تا آخر هفته ی دیگه عروسی و پس فرداهم عقد کنیم! 6 ماهه به دنیا اومدن دیگه! کاریش نمیشه کرد! قرار براین شد که فردا آرتام بیاد دنبالم و عقد کنیم ! مثه اینکه آزمایشگاه دوستش میخواد ببرتم که نتیجه سریع مشخص شه! بعد از کلی حرف زدن و تععین مهریه 2000 سکه بالاخره قصد رفتن میکنن! دم آخری آرتام شمارمو ازم میگیره تا فردا بهم زنگ بزنه چه ساعتی میاد دنبالم! به همین راحتی من شوهر دار شدم ، میرم میخوابم و گوشیم و واسه ساعت 7 میذارم...!! ***** میرم سمت اتاقم که بخوابم ، نزدیکتی ساعت 3 و نیم ، 4 گوشیم به صدا در میاد ، برش میدارم ، شماره ای که روش افتاده بود و سیو نکرده بودم از قبل. جواب میدم.-بله؟صدای با جذبه ی مردی و میشنوم که میگه.-چهار دست و پات نعله.-آقای محترم احترام خودتون و داشته باشین. امرتون؟-امرم ، سلامتی شما.-امری نیست جناب قطع کنم؟-یعنی همسرم ، همسرای قدیم ، ببین دخترای ورپریده ی امروزی کارشون به کجا کشیده که صدای شوورهاشونم تشخیص نمیدم ! هی جوونی کجایی که یادت بخیر.تازه بخودم میام ، اِ اینکه صدای آرتام خله س.-تویی خل مشنگ؟ آخه شب بود سیبیلاتو ندیدم. چرا این موقع شب وسط خواب من جفت پا پریدی؟ -اولا که زنمی، هرموقع که دلم بخواد زنگ میزنم ، دوما مشنگ عمته! سوما زنگیدم بگم فردا ساعت 7 جلو در خونه منتظرتم بریم آزمایشگاه.-اوکی،ولی کمتر واسه خودت پپسی وا کن داداش، انقدر زنم زنم میکنی ، میترسم دلبستم شی نتونی ازم دل بکنی ، کاری باری؟ بـــای.مجال خدافظیم بهش ندادم و گوشی و قطع کردم و آلارم و واسه ساعت 6و نیم گذاشتم و خُسبیدم.با تکون های شدیدی که بهم میدادن ، چشام وا شد.رامش-بفرما، خرس قطبی و گذاشته تو جیب کوچیکش، همچین رفته تو خواب زمستونی که آدم نگران میشه یوقت آذوقه با خودت برداشتی آیا؟دوباره چشامو میبندم که صدای آرتام بلند میشه، این اینجا چیکار میکنه؟-رامش، بیدار نشد؟-نه بابا ، این خرس قطبی به ضربه کتک بیدار میشه! اصلا خودت بیدارش کن، بهرحال زن خودته. من رفتم.دوباره تکونم میده ولی بازم خودمو به خواب میزنم.-رونی،رونیـــــــــا! بیدار شو دیگه، ساعت 7 و نیمه ، دیرمون شد، بیدار نمیشی؟ باشه فقط یادت باشه خودت خواستی.این پسره خل و چل میخواد چیکار کنه یعنی؟ بیخیال خواب و عشقه.یه کم که چشام گرم میشه با احساس یخ زدن شدید از جا میپرم ، آرتام و میبینم که گوشه اتاق دستشو گذاشته رو شکمش و داره هر هر میخنده ، بیشرف یک سطل آب یـــــخ روم خالی کرد! با عصبانیت میرم طرفش که چند تا از فن های کاراتمو و روش اجرا کنم که پام به روتختی گیر میکنه و میوفتم زمین ، البته زمین که نه ، رو آرتام میوفتم.همینجوری بهش نگاه میکنم، دیگه خبری از خنده نیست ، تو چشاش یه چیزی میبینم که میترسونم. میخوام از روش بلند شم که دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و منو به خودش فشار میده، نگاهش بین چشام و لبام در حرکته! یا خدا این چرا یه دفعه جنی شد؟ صورتشو آروم به صورتم نزدیک میکنه که به خودم میام و با پام محکم رو پاش میزنم ، صدای آخ بلندی میاد و دستاش شل میشه ، سریع از روش بلند میشم.چند ثانیه بع به خودش میاد و خیلی جدی بهم رو میکنه .-تا 10 دقیقه دیگه منتظرم ، حاضر شو بیا، وگرنه مجبورم جای تو یکی دیگه رو بیارم. خوددانی!بعد به حالت دو از اتاق خارج میشه!خدایی رونی پسر مردم و زدی ناکار کردی رفت ، حالا کی با این خل و چل زندگی میکنه؟ یه عمر رو دست ننه باباش میمونه ، مامان فخری میدونسته این خله ، هیچکی باش ازدواج نمیکنه دلش به حالش سوخته همچین وصیتی و کرده ، حالا صرف نظر از اخلاقش قیافش خیلی جذابه.لباسام و عوض میکنم ، یه تاپ بندی قرمز تنم میکنم و روش ماتنو سرمه ایمو میپوشم ، شلوار جین مشکیمو میپوشم و شال قرمزم و سرم میکنم ، کیف قرمزمم برمیدارم، خدایی تیپی زده بودم ها ، ادکلن خوش بومم رو خودم خالی میکنم و میرم پایین ، رامش و جلو تی وی میبینم.-پسر تو کار و زندگی نداری تو خونه پلاسی؟بهم نگاهی میندازه و سوتی میزنه.-بابا ، توام ترشی نخوری چیزی میشیا، عجب تیپ آرتام کشی زدی آجی، جوونای مردم و منحرف نکنی یه وقتا .با کیفم محکم میزنم تو سرش.-تو آدم نمیشی، آرتام کجاس.-تو ماشین منتظر ملکه الیزابته. رخصت بدین براتون فرش قرمز پهن کنم..-انقدر چرت و پرت نگو رامش، بای بای داداشه خلم.-رونــــــــــــــی!-ها چیه؟-هیجی میخواستم بگم دست تو مماختون نکنین ، کارای زشت نکنین ، شیطونیم نکنین که مجبود بشیم تاریخ عروسی و جلوتر بندازیم.از خجالت گونه هام سرخ میشه کیفم و بالا میبرم که بزنمش که دستاشو به حالت تسلیم بالا میبره، میخنده و میگه.-من که نگفتم این کارو میکنین ، گفتم این کارو نکنین، حالا اگه هم خواستین این کارو بکنین ، لااقل تو ماشین نکنین، گشت بگیرنتون ، من که نمیام.بدو میرم دنبالش که بزنمش که سریع جیم میشه! پسره چشم سفیه ، خدایا وقتی خواستی غیرت و تقسیم کنی رامش داشت پستونک بازی میکرد؟؟میرم سمت ماشین ، کلافه به نظر میاد ، یاد کار چند دقیقه پیشش که میوفتم عصبانی میشم، در ماشینو که با میکنم متوجهم میشه.ماشین و روشن میکنه و حرکت میکنه.-اون حرکت چی بود تو اتاق انجام دادی؟نیم نگاهی بهم میکنه و پوزخند میزنه.-دلم میخواد مشکلیه؟ زنمی ! سوالی نیس؟باخشم بهش نگاه میکنم.-مگه قرار نشد بینمون نزدیکی ایجاد نشه؟شونه ای بالا میندازه و با نیشخند میگه.-عروسک خوبی هستی ، حیفم میاد دست نخورده ولت کنم ، تو این یکسال خوب میتونم باهات بازی کنم عروسک خوشگله.دستشو به سمت گونم میاره و میخواد نازم کنه که خودم عقب میکشم، واقعا ازش میترسم. بیشعور ، من عروسکتم که باهام بازی کنی؟ نشونت میدم آرتام خان.بلند میخنده از این حرکتم و میگه.-الان خودتو کشیدی عقب ، وقتی تو خونه تنهاییم ، منم و خودت میخوای چیکار کنی؟ میدونی که اونجا دیگه به بوسیدن ختم نمیشه.با شیطنت لبخندی بهم میزنه که میترسم! خدایا خودم و به خودت سپردم.بقیه راه و بی هیچ حرفی طی میکینم. جلو در آزمایشگا نگه میداره.   -تو برو تو بشین ، من جا پارک پیدا کنم میام.بی تفاوت از ماشین پیاده میشم و میرم رو یک صندلی میشینم.همین جوری مشغول دید زدن اطرافم که به صدای پیس پیس به پسری که داره بهم اشاره میکنه نگاه میکنم ، پسر سوسولیه! حالم از این جور آدما بهم میخوره!-هی خوشگله شماره بدم؟رومو اونطرف میکنم و بهش نگاه نمیکنم.-نازتم خریداریم بــــانو شما جون بخواه ، میای اینجا با هم آزمایش بدیم بعد بریم تو قصر رویاهامون زندگی کنیم؟خبر نداری آق پسر من در حال حاضر دارم تو قصر رویاهام با پادشاه عشقم آرتام زندگی میکنم ، از مثالهای خودم خندم گرفت . پسره خنده منو به خودش گرفت و اومد صندلی کناریم نشست.-پس بله رو دادن بـــــانو!-بله رو از قبل به من دادن بانو!!با صدای آرتام برمیگردم بهش نگاه میکنم که عصبانی داره به پسره زل میزنه میره سمت پسره ، که پسره سریع جیم میشه و الفرار!!آرتام با ابرو های گره خورده میاد کنارم میشینه و دستم و محکم میگیره.-تا وقتی اسمت تو شناسنامه منه از این غلطا نمیکنی! از کنارمم جم نمیخوری شیر فهم شد؟اعصابم و شدید بهم میریزه ، بیشعور فکر میکنه من به پسره نخ دادم ! ای خــــــــدا! خودم و به خودت سپردم. دستمو میام از دستش بیرون بکشم که بیشتر فشار میده.با دندون های ساییده شد بهم نگاه میکنه و میگه.-رونیا، اعصابمو خورد نکنی ، یه امروز گند نزن به همه چی، کاری نکن که همینجا دندناتو تو دهنت خورد کنم!بغض تو گلوم گیر میکنه ولی برو نمیارم ، تا موقعی که نوبتمون شد دستم تو دستش بود. یه خانومی و با روپوش سفید میبینم بهم لبخند میزنه و به تخت اشاره میکنه، میرم رو تخت میخوابم ، ازاونجایی که کم خونی دارم ، ترجیح میدم دراز بکشم ، بعداز اینکه ازم خون میگیره ، سرگیجه و حالت تهوع شدیدی بهم دست میده ، خانومه دستمو میگیره .-عزیزم اگه حالت بده یه کم دراز بکش هروقت حالت جا اومد بروسری تکون میدم، بعد از چند لحظه آرتام و میبنم.-چرا بلند نمیشی؟ میخوای نازتو بکشم؟دیگه این شورشو در آورده! فقط بلده رو مخم اسکی بره!با عصبانیت بهش نگاه میکنم. که خانوم دکتره میاد رو به آرتام میگه.-تبریک میگم همسر زیبایی دارین ، مواظب این خانوم خوشگله ما باشین ، مثه اینکه کم خونی داره (رو به من ) آره عزیزم؟سری تکون میدم که ادامه میده.-بهتره بغلش کنین ببرینش، سرگیجه داره، براش یه چیزی بخرین که ضعف نکنه!به من لبخندی میزنه و میره.آرتام-نگفته بودی کم خونی داره.جوابشو نمیدم که یه دستشو زیر گردنم و دست دیگشو زیر زانوم میگیره و با یک حرکت منو از جا بلند میکنه.-بذارم زمین. زشته.-زشت اینه که سرگیجه بگیری و اینور اونور بخوری ، من شوهرتم ، چرا بید زشت باشه؟از اتاق بیرون میایم همه یه جوری نگام میکنن ، خودم که از خجالت دارم میمیرم، ولی آرتام بیخیاله. منو به سمت ماشین میبره و در جلورو باز میکنه، منو توش میذاره و میگه.-اینجا باش برم یه چیزی بخرم.سری تکون میدم که میره، بعد از چند دقیقه با دو تا کیک و دوتا شیرکاکائو ظاهر میشه. کیک و شیرکاکائو رو دستم میده ، بیحال یکم ازشون میخورم که جون میگیرم.اونم بعد از خوردن کیک و شیرش راه میوفته. -پایه ی ناهار هستی ؟-نه ، مامان اینا منتظرمن!-یکی از فامیل های دورتون فوت کرده ، مامان بابات و مامان و بابام رفتن سرخاک!-کی؟-فک کنم آقای صولتی!آه سوزناکی میکشم ، آقای صولتی پسرِ پسرعموی بابام بود، خیلی باهم رفیق بودن ، خدابیامرزش.میگم-چرا مامان بابای تو رفتن؟ابروشو بالامیندازه- ببخشید که اوناهم فامیلن!راست میگه خدایی، به اینش فک نکرده بودم. بعد از چند دقیقه جلوی یه رستوران شیک نگه میداره.-پیاده شو ، رسیدیم.پیاده میشیم و به سمت رستوران میریم، یه جای دنج و انتخاب میکنیم و میشینم ، گارسون میاد.-چی میل دارین؟آرتام نگاهی بهم میکنه که میگم.-جوجه.-دوپرس جوجه با تمام مخلفات!گارسون چشمی میگه و در میشه، آرتام نگاهی بهم میندازه.-شب خواستگاری که خیلی شیطون بودی ، الان چرا ساکتی؟با یادآوری اون شب لبخندی رو لبم میشینه.-اونشب که نمیدونستم چه کلاهی قراره سرم بره، الان فهمیدم که چه کلاهی سرم رفته.ابرو بالا میندازه.-چه کلاهی سرت رفته؟با لبخند میگم – کلاه حصیری از اونایی که تو شمال سرشون میکنن!با این حرف بلند میخنده جوری که چند نفر به ما نگاه بدبد میکنن!میگه-پس بپا یوقت کلاهتو ازت ندزدن! شونه ای بالا میندازم – بذار بدزدن ، چیز قابل داری نیست.چشاشو ریز میکنه میخواد چیزی بگه که غذارو میارن، غذا در سکوت و آرامش خورده میشه.بعد از خوردن غذا آرتام میره حساب میکنه و میاد.تو ماشین بهم میگه- مامانت اینا دیر میان ، رامش هم باشون رفته، تو خونه تنهایی ، تا وقتی که بیان دنبالت پیش من میمونی.-بچه که نیستم، عباس آقا و اکرم خانومم هستن تازه.-نه اون بندگان خدا هم با مامانت اینا رفتن ، من تورو تو خونه تنها نمیذارم . این حرف آخرم بود.-پس کجا میریم؟-خونمون!-جـــــــــــــــان؟؟میخنده و میگه-جانت بی بلا!تو دلم قندهارو آب میکنن ولی برو نمیارم.-ما خونه داشتیم؟-آره! الانم داریم میریم خونمون.سری تکون میدم از مامان شنیده بودم آرتام خونه برامون گرفته بوده و تو الهیه هم بود ، اینم شنیده بودم که مامان و نیکا جون (مادر شوهر عزیـــــــزم) جهیزیه مو چیده بودن ! ولی خب باور نداشتم. فک میکردم شوخیه همش.-رسیدیم.باصدای آرتام به خودم اومدم ، آپارتمان خیلی شیکی بود ، نگهبان از جا بلند میشه و میگه سلام آقای زند ، آرتام لبخندی میزنه و جواب میده بعد منو بهش معرفی میکنه.-علی آقا ایشون همسرم هستن.نگهبان-خوشبختم از آشناییتون خانم دکتر .لبخندی رو لبم میشنه ، بالاخره آرتام دکتری داره دیگه! ماهم کشکی کشی شدیم خانم دکــــتر!به سمت آسانسور میریم که دکمه طبقه 17 رو میزنه... اووووو کی میره این همه راهو!!بعد از رسیدن، کلید میندازه و در و باز میکنه از دیدن خونه دهنم بـــــاز میمونه!عجب خونه! یه خونه 250 متری حدودا که کف پارکت و دیوار های پذیرایی با کاغذ دیواری شیری سفید که روش گل های ریز و با فاصله ی بنفش داره ، پذیرایی دکورش شیری و بنفش که خیــــــلی قشنگه، آشپزخونه وسایل و دکورش قرمز مشکیه و همه ی وسایل با این رنگ هستند و با زیبای چشم گیری چیدمان شده.به سمت اتاق خوابمون میرم ، یه اتاق خواب رویایی که آرزوی هر آدمی خوابیدن برای حتی یک شب تو این اتاقه ، سروس چوب و کمد با قهوه ای سوخته دیزاین شده و تخت هم همونرنگه ، اتاق رنگ زرشکی و خاکستری پررنگ داره که جلوه ی خصی به اتاق داده ، الای تختم یک عکس خوشگل از آرتام که ا نیم تنه برهنه عکس گرفته و تمام عضلاتش و به رخ میکشه ، محو تماشای عکس بودم که میزنه به پهلوم و به خودش اشاره میکنه.-اصل جنس و ول کردی یه عکس جنس اینجور زل زدی؟ بیا به خودم زل بزن خب!از خجالت سرم و پایین میندازم، میخوام از اتاقبیرون برم که مچ دستم و میگیره.-کــــجا؟؟-میرم
بیرون آب بخورم .از روی پاتختی یک پارچ آب یخ و یک لیوان برمیداره میده دستم، از اینکه هیچ بهونه ای واسه جیم شدنندارم عصبی میشم، انگار میفهمه و لبخند میزنه ، دستش میره سمت دکمه های لباسش که با چشمای ترسناک نگاش میکنم.
 -اونجوری نگام نکن خب میخوام بخوابم.-خب بخواب، چرا لباستو در میاری؟با چشمای شیطون نگام میکنه.-خب شاید بخوام یه کارایی بکب که با لباس نشه.با خشم تو چشاش نگاه میکنم.-مثلا چیکار؟میخنده و دستش و جلو دهنش میگیره و به معنی فک کردن یکم سرشو تکون میده.-بگم یا نشون بدم؟منم عصبی از جام بلند میشم که مچ دستمو میگیره.-خب بابا عصبی نشو، از تو بهتراش هم بودن که من بهشون دست نزدم تو که سهلی، موقع خواب عادت دارم لباس نداشته باشم. هوا ورت نداره،همچین آش دهن سوزیم نیستی!اعصابم به کل بهم میریزه، با عصبانیت بهش نگاه میکنم که متوجه پوزخند روی لبش میشم.-خوابم میاد. کجا بخوابم؟به تخت دو نفره اشاره میکنه.-جا واسه هردومون هست.-اِ؟ نه بابا، شرمنده من الان با شما هیچ نسبتی ندارم ، تازه فردا قرار عقد کنیم آقای به اصطلاح محترم!!-خیل خب چرا میزنی، تو اینجا بخواب، من میرم اتاق بغلی.با تردید بهش نگاه میکنم.-چیه؟ آدم ندیدی؟-مطمئن باشم کاری نمیکنی؟پوزخند میزنه و میاد سمتم.-ببین جوجه اگه قرار باشه کاری بخوام بکنم مطمئن باش اون کسی که قراره التماس کنه بهش نزدیک شم تویی ! در ضمن من اگه یه روزی هوس این کار به سرم زد قایم موشک بازی نداره که راحت میام کارمو انجام میدم، نه تو برام مهمی نه رضایتت، اونم تازه اگه یــــــــــه روزی هوس کردم، که عمرا با وجود دوست دخترای متفاوتم همچین هوسی کنم.من دختری و میخوام که خودشو وبال گردنم نکرده باشه ، کسی که برای بدست آوردنش مشقت بکشم.
  در اتاق و میبنده و میرهپوووووووووف! بابا این دیکه کیه؟ خدا آخر عاقبت مارو بخیر کنه!مانتو مو در یارم، شلوارمم که تنگ بود و در میارم و با تاپ قرمزم میرم زیر پتو و آروم آروم چشامو میبندم.با صدای تق تق در بیدار میشم.-بلـــــه؟درو باز میکنه میاد تو ، اول بیتفاوت ولی بعد که منو میبینه ، چشاش از زور تعجب اندازه بشقاب شده بود و دهنش باز موند، یا خدا؟ این چرا یهو جنی شد؟ تا بخودم میام که میبینم رفت بیرون در و محکم بست.ای خدا چرا هرچی دیوونس سر راه ما قرار دادی؟جلو آینه خودم و دید میزنم که میبینم بـــــــــله، پسر مردم حق داشته، تاپم که یقش بـــاز بود کاملا رفته بود کنار و همه جام توش معلوم بود و سینه های سفیدم که با رنگ تاپ هارمونی خاصی و ایجاد کرده بود، بیشتر تو چشم بود، پتومم که یه ذره کنار رفته بود و ساق پای خوشتراشم که از قضا شلوار هم نداشتم دیده میشد.حالا من با چه رویی برم پیشش؟ ازش خجالت میکشم، با یک نگاه همه ی هستی من برباد رفت!!بعد از چند دقیقه سعی میکنم طبیعی باشم ، مانتو شالوارم و میپوشم و آماده میشم برای رفتن میرم تو حال.آرتام در حال تی وی دیدنه، بهم نگاه نمیکنه و همونجور که سرش تو تی ویه میگه-میخوای بری؟-آره، دیر وقته دیگه.-شرمنده من حالم بده نمیتونم برسونمت ، الان برا آژانس میگیرم.بعد از گرفتن آژانس در حایکه سعی میکنم عصبانیتم و کنترل کنم میگم.-مرسی بابت امروز، خدافظ .زیر لب جوابی و میده و باز هم بهم نگاه نمیکنه، پسر خل نگاه نمیکنه که مثلا دست و دلش نلرزه؟ بره بمیره! تو دلم براش زبون در میارم و از خونه میام بیرون سوار آژانس میشم و میرم خونه.بعد از حساب کردن ، زنگ و میزنم و میرم تو، همه در حال خوردن شام هستن، مامان منو میبنه و لبخند میزنه.
-سلام خُل دخترم! مخ شوهرتو زدی؟ حاضر بیاد بگیرت از ترشیدگی درت بیاره .همه میخندن که رامش میگه-آی مامان گفتی، میگم زودتر اینارو به عقد هم در بیاریم تا اتفاقی نیوفتاده.نه تنها مامان و بابا بلکه منم از تعجب دهنم باز بود ، چی میگفت این؟بابا-چطور مگه رامش؟رامش کش و قوس به خودش میده و میگه ، امروز وقتی از اتاق خانوم اومدم بیرون و وظیفه ی خطیر بیدار کردن خانوم و به عهده ی آقاشون گذاشتم ، بعد از چند دقیقه رفتم ببینم بیدار شدن یا نه ، که دیدم رونیا خانوم رو آرتام خان افتادن و ایشونم دستشون دور کمر سرکار خانوم و تا میخواست اون اتفاقه بیوفته که شرم و حیای درونی مانع شد بقیشو ببینم ، این شد که بیرون رفتم.وااااااای یعنی کاش الان زمین دهن باز میکرد من میرفتم توش، بیشعور دقیقا هم بد ترین و به غلط انداز ترین صحنه رو هم دیده بود ، از خجالت سرخ شدم که مامان و بابا خندیدن و سری تکون دادن.خیلی خیلی هول در حالی که به تته پته افتاده بودم میگم.-مـــ ــن ... میرم... لباســـ ــامو .. عوض کنم.همه بلند میخندن که با دوییدن من سمت اتاقم خنده ها شدت میگیره ، الهی بمیری رامش، میمردی جلو جمع اینو نگی.بعد از عوض کردن لباسام دیگه روی نگاه کردن به مامان بابارو ندارم، بیخیال شام تو اتاقم میشینم که در اتاقم و میزنن.-بفرماییدقیافه ی لبخند رو لب رامش پدیدار میشه-نمردیمو خجالت خانوم و هم دیدیم، بیا پایین شامتو بخور.سرم و میندازم پایین و آروم میگم -میل ندارم.میخنده و میگه بیا پایین همه از این شیطنت ها کردیم ، درکت میکنیم.ابرو بالا میندازم-شیطنت کردیـــــــم؟؟ پس تو هم آره؟هول و میشه و تازه میفهمه سوتی داده ، به خودش میاد و میگه.-کی من؟ نــــه! بعد میره سمت در و میگه-بدو بیا پایین شامت سرد شد.بعد از خوردن شام تو تختم برمیگردم و خودمو واسه فردا که قرار عقد کنیم آماده میکنم.***** بعد از کلی آرایشگاه و وقت گرفتن و اینور اونور و پوشیدن مانتو و شلوار سفید و غیره راهی محضر شدیم.همه با ماشین بابا اومدیم ، از دور بی ام و آرتام و میبینم که مامان باباشو خودشو آریان توشن، پشت سر ما ، تنها خالم و عمو هام و عمم با ماشیناشون دارن میان ، کنار ماشین پارک شده ی آرتامم چند تا ماشین پارکن که ک ندارم لشکر کشیدن با ما وارد جنگ شن ، دو تا لشکر تو دو جهت متفاوت گارد گرفتن و آماده حمله ن. با بوق بابام (که تو ایران یعنی سلام ، حالت خوبه؟ چه طوری؟ منم خوبم ، خانوم بچه ها خوبن؟) حمله آغاز میشه.بعد از پارک ، دو تا لشکر حمله میکنند و با بوس و تف و سلام احوال پرسی همدیگرو خلا سلاح میکنن و یکدیگر و هدف میگیرن.خواننده های محترم این تشبیه من دلیل بر اختلافات خونوادگی نمیشه ها؟ اتفاقا با هم خیلی هم خوبن ، شاد و خرم نرم و نازک ، چست و چابک، با دو پای کودکانه میدویدم همچو آهو ... ببخشید! هول کردم قاطی کردم ، نیست که واسه وصال آرتامم (عــــق) بی قرارم ، اینه که هی هول میکنم، دلیل تشبیه غلطمم بخاطر این هول کردناس!!!بعد از خلا سلاح همدیگه به رییس لشکر (من) حمله میکنن، اما اینبار با سلاح تبریک میگم، ایشالا خوشبخت بشین!!بعد از اعلام آتش بس راهی محضر میشیم. یه چادر گل منگولی بهم میدن سرم کنم، کنار آرتام میشینم، از صبح تا حلا حتی یه نگاهم بهم نکرده! به جَهَندَم!! (به جهنم)عاقد میشینه و بعد از گرفتن مدارک و این حرفا خطبه ی عقد و میخونه، عمو سیامک از اول صبحم همچین بگی نگی پکره! آخی! خو طفلکی میخواست پسره یالغوزه شو بهم بندازه!تو افکار خودم غرقم و دارم به ریش سهیل میخندم که یکی محکم میزنه به پهلوم، آخ بلندی میگم که همه میخندن، آرتام بی صفت بود، با چشم غره اشاره میکنه بله رو بدم منم پرو پرو با ناز میگم-عروس زیر لفظی میخواد.همه میترکن از خنده و آرتامم به لبخندی اکتفا میکنه.-عزیزم، از کی تا حالا خود عروسا گفتن زیر لفظی میخوان؟اِ راست میگه، سوتی دادم، پس بگو برای چی همه خندیدن، شونه ای بالا انداختم. آرتام از جیب کتش یه جعبه در آورد، یه سینه ریز خیــــــلی قشنگ! بهم داد و گفت -ادامه بدید جناب (به عاقد گفت!)عاقد-برای بار چهارم میفرمایم (از خود راضی! میگه میفرمایم! بابا کم واسه خودت پپسی وا کن! ) خانم رونیا سالاری فرزند سینا سالاری، آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم آقای آرام زند با مهریه ذکر شده درآوردم؟لبخند خجولی میزنم میگم-با اجازه مامان و بابا، رامش، عمو ها، عمم، تنها خالم، همسایه اینور ، همسایه اونور ، بقال سر کوچــــ ...آرتام محکم میزنه به پهلوم که دردم میگیره و با صدای ضعیف میگم.-بله!همه مهمونا در حالی که از خنده سرخ شدن دست میزنن، کل میکشن، تبریک میگن! بعد از تبریکات رتام با لبخند مصنوعی که سعی میکنه حرصی و که خورده پنهون کنه بهم میگم.-عزیزم، ما که بالاخره تنها میشیم، هفته دیگه هم که عروسیمونه، پس بهتره تا اون موقع زبونت کوتاه شده باشه، وگرنه خودم با روش خودم کوتاهش میکنم، باشه عشقم؟لبخند هیستیریک میزنه و از کنارم بلند میشه، رامش شیرینی و دور میگیره و به همه تعارف میکنه.میگه- بادا بادا مبارک بادا ، ایشالا مبارک بادا! کوچکه تنگه بله! عروس قشنگه؟ نخیر! بقیشو یادم نیست خودتون ادامه بدید ، بله!همه میخندن و رامش میاد نزدیکم آروم در گوشم میگه- هر کی نتونه از پس تو و زبون تو یکی بر بیاد ، آرتام میتونه!بعد یه چشمک زد و خواست از کنارم بره که با لبخند بدجنسی دوباره اومد تو گوشم گفت.-میدونم سخته! آره خیلیم سخته، ولی فقط یه هفته مونده، بعد یک هفته هر کار دلتون خواست بکنید.  
متوجه منظورش شدم و کفشم از پام در آوردو و دنبالش دوییدم، اونم فرار کردو من همچنان با کفشم دنبالش بودم ، که یکی از کمرم گرفت و منو به سمت خودش کشوند آروم در گوشم گفت.-رونیا! تمومش کن! آبروی منو بردی، خونواده تو به این خل بازی هات عادت دارن، خونواده من الان همه تو کفن ، آبری منو بیشتر از این نبر خواهشا!بعد رو به بقیه با لبخند گفت-رونیــــــاست دیگه.همه سری تکون دادن و خونواده زند هم که تازه فهمیدن من چه جور آدمیم با لبخند و مهربونی نگام میکردن، از دور رامش و دیدم که داره واسم زبون درازی میکنه، پسره ی خرس، با چشمام براش خط و نشون میکشیدم ک آرتام دست منو گرفت و رفتیم بیرون از محضر ، پشت سر ماهم همه اومدن بابام رو به همه گفت.-برای ناهار امروز همه راس ساعت 2 رستوران ... مهمون من هستین، خوشحال میشم تریف بیارین.بعد از تعارف تیکه پاره کردن ، رضایت میدن که برن. میرم سمت ماشین بابا که بابا جلومو میگیره و به آرتام اشاره میکنه-بابا، برو پیش شوهرت، منتظرته! مواظب خودتون باشین.تا میام حرف بزنم که بابا با سرعت از کنارم رد میشه.همه رفتن و آرتام مونده و حوضش! (منظورم بی ام و شه!!) به ماشینش تکیده داده و داره با لبخند نگام میکنه.-ها چیه؟ خوشگل ندیدی اینجوری بهم زل زدی؟؟-خوشگل که دیدم، تا دلت بخواد! ولی دارم به این فکر میکنم که زود تر از اون چیزی که فکرشو بکنم تنها شدیم خوشگله.یه چشمک حوالم میکنه. منم بی قید شونه بالا میندازم و سوار ماشین میشم.-خب کجا بریم؟-چه میدونم؟ ترجیحا بریم خونه، بابا مامانم نگران نشن ، حوصله این ادا اطفار و ندارم ، میخوام بخوابم.-باشه.بعد راه میوفته به خیال اینکه داره منو خونه خودمون (خونه مامان بابا! نه خونه مشترک) میبره چشامو رو هم میزارم.با تکون های شدیدی بیدار میشم.-هـــــا؟ چیه؟ کیه؟ مغولا حمله کردن؟ برین سنگر برین! کمک ! کمک!سریع از ماشین میپرم و میرم پشت درخت قایم میشم.آرتام از حرکاتم خندش میگیره. بعد یه دفعه جدی میشه.-بیا بریم بالا.بدون اینکه بهم نگلهی بندازه سرشو میندازه و میره سمت آسانسور. اِ چه جالب، اینجا که خونمون نیست! خونمونه!! (:دی)میریم بالا و کلید میندازه و خیلی جدی میگه.-برویـــــــا خدا! این که تا چند مین پیش داشت میخندید. جنی شده یعنی؟میرم تو و کفشامو در میارم.-برو تو اتاق بخواب که ساعت دو باید رستوران باشیم.منتظر جوابم نمیمونه و به سمت اتاق خودش میره. میرم تو اتاق و در و میبندم و میخوابم.***** 5 یه هفته مثه برق و باد گذشت و امروزم روز عروسیمه، از صبح تا حالا تو آرایشگام، این آرایشگره هم که مـــــــــدام داره ازم تعریف میکنه، میترسم آخذشم چِشَم بزنه و کور و کچل بیوفتم رو دست آرتام!آریانا کنارمه و با لبخند مهربونش داره نگام میکنه، آرایش خودش تموم شده، یه ماکسی آبی کاربنی پوشیده و موهاشم مدل جمع و بازه ، آرایش ملیحیم کرده که زیباییشو دو چندان میکنه.بعد از تموم شدن آرایشم، بالاخره موژان خانوم لطف کردن، اجازه دادن، خودمو تو آینه ببینم! میرم جلو آینه... واااااای خدایا این پری کیه روبه روم؟ اه!! چه قدر خوشگل شدم ، پوستم سفیدتر شده و چشای عسلیم جلوه ی بیشتری پیدا کرده، خط چشمی که زده چشامو محصورکننده ساخته. لبامم که نگـــــو! با رژ کالباسی خیلی کمرنگ برجستگی بیشتری پیدا کرده ، تو صورتم اول از همه چشام بعد لبام جلوه ی خاصی داره. خدا کنه آرتام بتونه در مقابل این همه زیبایی مقاومت نشون بده! خدایا خودم و به خودت سپردم!لباسمو که پوشیدم دیگه رسما شبیه پری ها شده بودم، یه دکلته خیلی قشنگ که تا جای رون هام تنگ بود و بعد گشاد میشد، قسمت سینه هاش سنگ دوزی شده بود و یه دنباله ی نه خیلی بلند نه خیلی کوتاه جای دامنش داشت.آریانا-واااای رونی خیلی خوشگل شدی زن داداش، خدا کنه آرتام بتونه خودشو کنترل کنهریز میخنده و منم با لبخند و عصبانیت ساختگی میگم.-آریانا؟ این چه حرفیه؟ خل شدی دختر ها ! این داداش شما ماشالا انقدر تجربش در زمینه بانوان زیاده و انقدر با دخترا بوده که فکر نکنم بادیدن من نتونه خودشو کنترل کنه.-انقد بی انصافی نکن، خیلی خوشگل شدی، داداش ماهم هرچی بوده و هرکی تو زندگیش بوده، مال دوران جاهلیتش بوده!-تو فرهنگ لغت من دوران جاهلیت یعنی تمام طول زندگی آدم آجی.میخنده و میگه-یه کم فرهنگ لغتت و گسترش بده ، دوران جاهلیت یعنی گذشته....چشمکی حوالش میکنم و میگم-ایــــنم حرفیه.بعد از چند دقیقه آرایشگر خبر میده دوماد اومد و بوی عنبر آورد. با کمک آریانا شنلم و درست میکنم و میرم پایین ، پایین پله ها آرتام واستاده و پشتش به ماست، داره تلفن صحبت میکنه، با صدای سرفه ی آریانا روشو برمیگردونه.در حالی که با پشاش داره درسته قورتم میده به پشت خطیه میگه.-آره ، آره...-...-چـــی؟؟-...-نه، ببین خب... اِم، چیزه، بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ.گوشیش و قطع میکنه و دوباره به نگاه کردن میپردازه.
 
آریانا با خنده میگه- آرتام تو که خوردیش!لبخندی میزنه و سری تکون میده، رو به من میگه-فیلمبردار منتظره، حاضری؟-اهومدستمو و میگیره و فشار خفیفی بهش میده ، از ساختمون که بیرون میایم فیلمبردار و میبینیم که داره فیلم میگیره و مشغول ایراد گرفتن و تذکر دادن و دستور دادنه!بالاخره خدا نظر کرد و تموم شد این مسخره بازیا، دره ماشین و واسم باز میکنه و سوار پورشه پانومراش میشم، من نمیدونم این بچه چندتا ماشین داره؟ ولی خدایی با دیدن پورشه ش کفم برید، خدا تومن پولشه، بله دیگه ثروتمندیه و بی دردی! (نیست که خودمون فقیر و طلفکیم!! )بعد از کلی تو راه بودن بالاخره میرسیم به باغ آرتام اینا، در طی راه هیچ کدوم با هم صحبت نکردیم، انگار نه انگار تازه عروس دومادیم! والا!!بعد از پیاده شدن، سیل جمعیت حمله میکنه و مراسم ماچ و بوس و تف و تبریک آغاز میشه! خدایا به امید تو...!!تبریک میگیم و میگیم تا اینکه جواب سلام مامانمم میگم.-خواهش میکنم، مرسی ممنون، ایشالا عروسیه دخترتون! (این جواب من به همه مهمونا بود، البته اونایی که پسر داشتن تیکه آخرشو حذف میکردم)همه میخندن و مامانم روبه آرتام میگه.-آرتام جان پسرم، خدا بهت صبر بده، تحمل این تحفه کار هرکسی نیست.آرتامم لبخند میزنه و به نشانه ی همدردی دست مامانم و میگیره و میگه- خدا از بزرگی کمتون نکنه، هرکی ندونه شما که میدنین قراره چه بلایی سرم بیاد.یه مشت محکم به شکمش میزنم که آخ نسبتا بلندی میگه.بابا-انقدر گل دختر منو اذیت نکنین.میریم تو جایگاه عروس و دوماد میشینیم و من با رامش که کنارمونه و داره اذیتم میکنه دعوا میکنم، آرتام و رامش دست به یکی کردن و دارن حرصم میدن، تو این بین با صدای ببخشید به خودمون میایم. سرمو بالا میگیرم و یه خانوم تقریبا مسن افاده ای و یه دختری که فکر میکنه از دماغ فیل افتاده و یه پسر نسبتا خونگرم و یه آقای مسن و خنده رویی و میبینم (همه این خصوصیات و از ظاهر فهمیدم ها!! )آرتام از جاش بلند میشه و منم به تبعیت از اون اینکار و میکنم.آرتام-سلام عمه جان، خوش اومدید.عمه ش بغلش میکنه و میگه، خوشبخت بشی پسرم، بعد واسه من گوشه چشمی نازک میکنه و با سردی کامل تبریک میگه.اون دختره-واای آرتام، تبریک میگم عزیزم، دلم واست خیلی تنگ شده بودآرتام-مرسی شراره جانبعد رو به من میگه-رونیا ، عزیزم، ایشون عمه پری من هستن ، ایشون شراره جان دخترشون و ایشون همسرشون آقا علی و پسر گلشون (اشاره به اون پسره که حدود 25،6 سال سن داره) شروین جان.سری تکون میدم و ابراز خوشبختی میکنم (آره جون عمم) شراره با اکراه سرشو تکون میده و تبریک خشک میکنه و حتی دستشم جلو نمیاره! به جهندم. شروین با یه نگاه هیز و لبخند چندش آور دستشو دراز میکنه و تبریک میگه و بعد رو به آرتام میگه.
 
-ایشون و کجا قایم کرده بودی؟ رو نمیکردی که از چنگت در نیاد؟آرتام با اخم میگه-منو رونیا خیلی وقته همو میشناسیم اما رابطه ی خاصی با هم نداشتیم، دلیلی هم نمیدیدم که رونی و بهتون نشون بدم.آقا علی با لبخند میاد جلو اول به آرتام بعد به من تبریک میگه.خونواده عمشم میرن رویه صندلی ها میشینن. از دور سهیل و میبینم که داره با نارحتی نگاهم میکنه ، بهش محل نمیدم و رومو سمت آرتام برمیگردونم.با رامش مشغول حرف زدنیم و آریانا هم به جمع ما میپیونده.رامش-به به ، خانوم، قدم رنجه فرمودید، تشریف فرمایی خودتون و به دیده ی منت گرفتید. بفرماید ، بفرمایید بشینید.آریانا با لبخند میگه-کجا بشینم؟ مگه جای خالی ای هم هست؟رامش-شما بفرمایید رو جفت تخم چشای من بنشینید.آرتام محکم میزنه به پهلوش و با خنده میگه-سیب زمینی نیستم که تو با خواهرم لاس بزنی و نمن بر و بر نگات کنم.منم و آریانا میخندیم، یه کم به آرتام میچسبم که جا واسه آریانا باز شه.رامش با جدیت بهم رو میکنه- پاشو، رونی پاشو، اینجا نه جای توه نه من ، پاشو.با نگرانی نگاش میکنم-مگه چی شده؟رامش با عصبانیت ساختگی میگه-من نمیخوام تو با این وصلت کنی، داداش بزرگترتم اجازه نمیدم! بعد دستشو جلو دهنش میگیره و میگه- اِ اِ اِ ، تو روز روشن میزنه زیر قولش، عجب آدمیه!!آرتام با لبخنذد سرشو میندازه پایین و رامش بهش زل زده منو آریانا هم مثه آدمای گیج به این دو تا نگاه میکنیم.آریانا رو به رامش-آقا رامش، میشه بگید چی شده؟ شما که مارو گیج کردید.رامش با لبخند و تیریپ عاشقونه به چشای آریانا زل میزنه و میگه-چشم حالا که شما خواستید باشه.منتظریم حرف بزنه ولی نه! آقا همچنان با اون نگاه داره آریانا رو دید میزنه، محکم به پهلوش میزنم که به خودش میاد.-ها؟ چیه؟ کیه؟ چرا منو میزنی؟ گل که زدن نداره.بهش چشم غره میرم که به خودش میاد.-آها! خب میدوی، چیزه...!!بعد با عصبانیت ساختگی و اخمد شیرین به آرتام زل میزنه و میگه.-بگم؟؟ بگــــــــم؟؟آرتام ادای آدمای هول و در میاره و میگه.-نه تو رو خدا! اصلا هرچی تو میگی،باشه ، قبول.من که مصمم تر شدم به رامش میگم-یا همین الان میگی اینجا چه خبره یا اینکه یادم میره برادری به اسم رامش دارم.
رامش-خب بابا نزن! شب خواستگاریت، من که آریانا خانوم و دیدم، رفتم کنار آرتام نشستم و بهش گفتم که من اجازه نمیدم تو با خواهرم ازدواج کنیاونم مثه آدمای هول که انگار میخوان عروسکشون و بگیرن بهم نگاه کرد و پرسید چرا؟ منم گفتم چون ازت خوشم نمیاد، انقدر اصرار و اصرار تا اینکه من رضایت دادم تو بااین آقا وصلت کنی اما به یه شرط، اینکه این آقا هم اجازه بدن منم با خواهرشون وصلت کنم، خواهر در ازای خواهر، معامله ی منصفانه ای بود، آقا قبول کردن و الان هم دارن زیر قولشون میزنن، من بهش گفتم بیا یه تعهدی چیزی بنویس ولی قبول نکرد! منو آریانا با تعجب به آرتام نگاه کردیم، آریانا ناراحت نبود و برعکس خیلیم خوشحال شده بود.آرتام مثه بچه مظلوما سرشو پایین انداخته و نگاهم نمیکنه. تا میایم به ادامه سکانش برسیم که دو تا دست جلو چشامو میگیرن.اولی-اگهدومی-گفتیاولی-مادومی-کی هستیم.تازه فهمیدم ، اینا صدای آرسام و برسام پسرای عمو پوریامن، دوقلو های خله فامیل که 22 سالشونه ولی قده بچه دو ساله فهم ندارن و شیطنت میکنن. با خنده میگم-لاله و لادن!دستاشون و از رو چشم برمیدارن و هماهنگ میگن،"ما پسریم"-اِ؟ شمایین؟ ببخشید شب بود سیبیلاتون ندیدم.آرسام-جمع کن بابا فسقل، توه فنچول داری این حرفارو میزنی؟برسام-آرسام جلو شوهرش اینارو نگو، بذار سرشو کلاه بذاریم فک کنه فرشته گیرش اوومده، وگرنه اگه بخوایم تفهیم کنیم این دختر ترشده، مشکل روانی داره، ولش میکنه و میذاره میره و ما بدبخت میشیم (البته اینارو مثلا داشت آروم میگفت، ولی من که سهله آرتامم شنید)آرسام- راست میگیا، چرا به فکر خودم نرسید؟ اگه دوباره این رو دست عمو سینا بمونه که ما فاتحمون خوندس.بعد یا لبخند رو میکنه و به آرتام و دست میده و میگه- خوشبخ باشین، این فرشته ما دست هرکسی باشه خوشبخت میشه.برسام میزنه به پهلوش و آروم میگه-خله، من گفتم نگو دختره مشکل داره، نگفتم که ازش تعریف کن، دو روز دیگه که پسره فهمید سرش کلاهی به چه بزرگی رفته مارو نفرین میکنه.آرسام –آها باشه حالا فهمیدم.تمام این مدت ما داشتیم این دو تا قل و نگاه میکردیم ، آرتام که همه حرفاشون متوجه شده بود گفت-نترسید، من تو دانشگاه با این خانوم آشنا شدم، از مشکلاتشم خبر دارم، ما نمیخواد خودتون و نگران کنین.بعد یه چشمکی به اون دوتا میزنه و مثلا آرومتر بهشون میگه-خودم قد دارم بعد ماه عسل برم تیمارستان بستریش کنم.با این حرفش همه میخندن و منم با عصبانیت نگاش میکنم و میگم
 
-روانی عمته!بعد با حالت قهر از بینشون جدا میشم و میرم سمت میز بچه ها!هاله و رکسانا و روناک و الیسا! همه هستن و با جیغ و دست و هورا به استقبالم میان، همه مهمونا روشون و به سمت ما میگردونن، ولی ما خل تر از اونی هستیم که بهشون محل بدیم.روناک-بچه ها بیاید کلاس چگونه شوهر را اسکل کنیم تحت نظر استاد ارجمند بانو سالاری بگذرونیم بلکه توفیقی بشه ماهم به آرتام نام ها وصلت نماییم.همه میخدن.هاله-الهی کوفتت شه رونی، من میدونستم تو از اولم به این پسره نظر داری، ورپریده ! این آقاتون برادری چیزی نداره؟ میخندم و میگم-نه که نه نداره، نه که نداره.همه باهم میگن اه...!!الیسا-بهتر، پس مجبوری شوهرتو با ما قسمت کنیم، موافقین بچه ها؟همه با هم بــــــــله.-هـــــو چی چی بله؟ من عمرا اگه بخوام یه تار موه آرتامم (عق!!) و با شما ورپریده ها قسمت کنم، بلا به دور، ایــــش.همه میخندن و رکسانا میگه.-میل خودته آجی، اگه نمیخوای شوهرتو با ما قسمت کنی بگرد تو خونوادشون یه چندتا از خوشگلاشون و جور کن تا ما ساکت شیم!همه موافقت میکنن. همین جوری که مشغول حرف زدنیم یکی دستم و میگیره و میکشه، نگاه میکنم میبینم نیکا جونه.-جانم مامان کاری داشتین؟با اخم ساختگی جواب میده-مثلا مراسم عروسیتونه ها! نه تو نه آرتام هیچکدوم حواستون به هم نیست، اونم مثه تو رفته پی دوستاش، دخترم زشته، مردم چی میگن؟ برین برقصین که همه منتظرن عروس دوماد برقصن بدو دختر گلم.میرم سمت آرتام، چراغا خاموش میشه و با چند لامپ و رقص نور فضارو روشنایی میکنن، همه دست میزنن و دی جِی هم به افتخار عروس دوماد یه آهنگ میذاره ، صدا ها قطع میشه و آهنگ شروع میشه، آرتام یه دستشو میذاره رو کمرم و با دست دیگش، دستمو میره، منم یه دستمو رو شونش میذارم و قوم هامون تنظیم میکنیم شروع میکنیم به رقصیدن. صدای آهنگ با سکوت فضا تلفیق میشه.بهم رسیدیم باز همو دیدیم برای ما بودنمون نقشه کشیدیم..بهم رسیدیم باز همو دیدیم برای ما بودنمون نقشه کشیدیمبهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشب.من و تو باید که ما بشیم و تا ابد بمونیم فردایی بهتر بسازیم با هم دیگه جوونیمتا با همیم پرنده ایم انگار تو آسمونیم پر می کشیم روی سرهم وقتی هم آشیونیمپر می کشیم رو سرهم وقتی هم آشیونیمبهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشب.اسپند و دود کنین ما گاهی حسوده دنیاچش نخوره زندگیمون تنگ نظرن حسودا
  به عشق هم مبتلاهمسفر و هم صداکعبه ی عشق و بسازیم که جای حقِ خداکعبه ی عشق و بسازیم که جای حق ِ خداکعبه ی عشق و بسازیم که جای حق ِ خدابهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشبامشبامشبامشببهم رسیدیم -- بهم رسیدیم -- بهم رسیدیمبهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببهم رسیدیمامشبباز همو دیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشببرای ما بودنمون نقشه کشیدیمامشب(امشب از حمید طالب زاده) بعد از تموم شدن آهنگ آرتام همچنان داره منو نگاه میکنه، با لبخند خیلی آروم میگه-خوشگل شدی امشب! لبخند میزنم و سرم و پاین میندازم. آرتام یواش صورتشو بهم نزدیک میکنه و آروم لبامو میبوسه و سریع ازم فاصله میگیره. با تشویق و جیغ و داد و هورا میریم سر جامون میشینیم. از خجالت سرخ شدم و روی نگاه کردن به بقیه رو ندارم! از خوشحالی دلم غنج میره، آرتام به من گفت خوشگل شدم. یعنی امکان داره؟
  تا وقت شام نه آرتام حرف میزنه نه من، چند دور دیگه هم میرقصن و در آخر برای شام دعوت میکنن مهمونارو. نیکاجون میاد سمتمون.
  -بیاید بچه ها، دنبال من بیاید، بهتون شام بدم
  یه چشمک میزنه و آرتام دستمو میگیره، با چشام سوال میپرسم چرا دستمو گرفته و اونم به نیکاجون اشاره میکنه
خیلی خلی رونی اگه فک کنی یه درصد اون به خاطر خواسته ی قلبی خودش دستتو گرفته! به سمت میز غذای عروس و دوماد میریم و فیلمبردار ظهور میکنه! اه، حالا اگه گذاشتن دو قاشق غذا کوفت کنیم!!
  فیلمبردار دستور خوردن غذارو صادر میکنه، آرتام یه کم جوجه و یه کم رولت تو بشقاب میذاره، با دستور فیلمبردار هواپیمارو راهی فرودگاه (دهان بنده) میکنه. اما بازم به دستور فیلمبردار محترمه ی مکرمه ی معظمه بنده باید ناز کنم و نخورم ، آق آرتامم باید نازمو بکشن (عُــــق!)
  بعد از کلی سوسول بازی و کارای حال بهم زن (ناز آوردن و ناز کشیدن ) بالاخره از شر فیلمبردار عزیز راحت میشم. به بشقاب نگاه میکنم، یه بشقاب بیشتر نیست، وااای نه! من نمیتونم با آرتام تو یک بشقاب غذا بخورم، این پسره هم که از هفت دولت آزاد، همچین غذا میخوره که دست هرچی قحطی زده رو از پشت بسته...!!
  بهم اشاره میکنه چرا نمیخوری؟
  -من نمیتونم بشقاب غذامو با کسی شریک شم.
  میخنده، بلند. میگه -بهتره عادت کنی، واسه خودت میگم، چند روز دیگه که خونه این و اون پاگشا شدیم اگه تو بشقاب مشترک غذا نخوریم واسمون بد میشه.
  -صد سال سیاه، مثه اینکه واسه تو هم همچین بــــد نیست ها.
  یه دفعه جدی میشه و قاشقشو میذاره تو بشقاب ، با سردی تمام جواب میده.
  -خیلی بچه ای اگه بخوای از رفتار و حرکات من که صرفا جهت دل خوشکنک مامان و بابامونه ، برداشتی بخوای بکنی!
دست از غذا خوردن میکشه و گوشیش و در میاره و با اون ور میره. بمیره رونی، یه دو مین نمیتونم اون دهنتو ببندی؟  وجدان یک -نه!!
  وجدان دو-جدا نمیتونی؟؟
  و.ی- نه خب نمیتونمو.د-خب احمق حتما باید بزنه تو ذوقت تا ساکت شی؟
  و.ی-کی گفته اون تو ذوقم زده؟
  و.د-واااای خدا منو از دست تو بکشه.
  و.ی-ایشالا!!و.د-خدایا، رسما شفام بده، آخه کدوم آدم عاقل از دست خودش میخواد بمیره؟ و.ی-همون آدم عاقلی که داره با خودش حرف میزنه و جواب خودش و خودش میده! و.د-ولی خدایی از حق نگذریم ماهیچه ش خوشمزه بودا!! و.ی-رونـــــــــــــــــــــی ، الهی بگم چی بشی داری در مورد غذا حرف میزنی؟ و.د-نزنم؟؟ و.ی-وااااااااااای!! و.د-نزن حالا خودتو ، ناقص میشی، آرتام طلاقت میده ها. و.ی-برو بابا، آرتام بخواد طلاق بده ، منو تو رو با هم طلاق میده! مثه اینکه فراموش کردی ما دو روح تو یک بدنیم....!!! و.د-اه!
صفحه‌ها: 1 2 3 4