مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان شاه شطرنج
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
خلاصه:
گیرم که باخته ام !!!
اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد .
شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!!
تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم .
آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم .
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی ،
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی .
زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !
زانو نمی زنم، حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند !
” مـــن زانــــو نمــی زنــــم. . . “….
نویسنده: P*E*G*A*H
این رمان عالیه.حتما بخونین.
رمان ایرانی و عاشقانه شاه شطرنج
بزرگتره-:نگاهم را روی کت و شلوار مرتبش می چرخانم و می گويم!...از نظر من يه الؾ بچه بيشتر نيست-معنی نگاهم را می فهمد و فاصله اش را کم می کند...صورتم را می کاود و:آهسته می گويد...خيلی خوشگل شدی-:بی حوصله سری تکان می دهم و می گويم!...مرسی...تو هم خيلی خوب شدی-دستش را به سمت گونه ام باال می آورد...سرم را عقب می کشم...از سردیرفتارم دستش در جا يخ می زند...به آينه نصب شده در آسانسور تکيه می دهم و:برای عوض شدن جو می گويمديگه استرس نداری؟-:آهی می کشد...چشمان دلخورش را به صورتم می دوزد و زير لب می گويد!...نه-آسانسور که می ايستد...سريع خودم را توی آينه چک می کنم و با قدمهای مطمئن...خارج می شومدفتر مرکزی کيميا...مثل يک زمرد سبز...درست مقابل پارک ساعی میدرخشد...! يک لحظه کوتاه...در حد پلک زدن...چشمم را می بندم و نفسم راحبس می کنم و بازدمم را محکم به بيرون فوت می کنم...کمی از فشار روانيمتخليه می شود...لپ تاپ را به پايم می چسبانم و داخل می شوم...در اولين نگاهمتين را کنار دختر جوان و زيبايی مشؽول بگو بخند می بينم...بی توجه به بیتوجهی ديگران نسبت به حضور ما...!گوشه ای از ميز کنفرانس که درست درمعرض ديد مدير جلسه است می نشينيم...لپ تاپم را از کاور خارج می کنم وچشم به دهان مدير جلسه می دوزم...طرحهای مختلؾ مطرح میشوند...داروهای جديد در حال ساخت معرفی می شوند...پروژه های جديد پرده...برداری می شوند و در تمام اين مراحل متين احتشام يکه تاز ميدان استنگاه های گاه و بيگاه امين را حس می کنم...به اضطرابش لبخند دلگرم کننده ایمی زنم و همچنان منتظر می مانم...جلسه رو به اتمام است..اکثر طرحهای اميردارو گستر مورد تاييد بوده اما معموال هر کارخانه تنها روی يک داروی جديدسرمايه گذاری می کند و امروزضد التهاب قوی و جديدی که متين معرفی کردبسيار مورد توجه قرار گرفته است...بحث بين مديران و مسئولين فنی باالگرفته...از طريق لب خوانی می توان بفهمم که تا چند دقيقه ديگر فرمولپيشنهادی متين به قيمت گزاؾ به فروش خواهد رفت...دستم را جلو می برم و...دکمه قرمز رنگ روی پايه ميکروفن را فشار می دهم...سالم-صدايم توی سالن اکو می شود...تمام نگاهها به سمت من می چرخند...شک ندارمصدای تاالپ تلوپی که می شنوم از ناحيه قلب امين است...از جمع بودن حواس:همه افراد خاطر جمع می شوم و ادامه می دهممن سايه موتمنی هستم...کارشناس ارشد بيوشيمی بالينی و مدير عامل شرکت -...جديد التاسيس امين دارو گستراز همين فاصله...پوزخند پر رنگ روی لب متين را حس می کنم...! لپ تاپم رااز طريق فيش به پروژکتور سالن وصل می کنم و تصوير عکسهايی که گرفته ايم...را روی پرده می اندازمرمانامروز...توی اين جلسه...داروهای بسيار موثر و کارآمدی معرفی شدند که بدون -...شک هر کدوم به نوبه خود ارزش سرمايه گذاری و عرضه به بازار رو دارند....چند ثانيه مکثاما من پيشنهاد بهتری دارم...! سرمايه گذاری روی مبارزه با يکی از خطرناک -!...ترين معضالت جامعه ايرانیبه صورت تک تک حاضرين نگاه می کنم و اولين عکس را در معرض نمايش:می گذارم و با صدای رسا و بدون لرزشم ادامه می دهماجازه بدين حرفامو به صورت کامال متفاوت شروع کنم...اين عکسا رو -!...ببينينعکسها را يکی يکی...با خونسردی و آرامش رد می کنم...تصويری از مردان وزنان سالخورده يا بچه های کوچک و رنجور مبتال به سل...از سکوت سالن بهره:می گيرم و شمرده می گويمهمون طور که حتما تا االن متوجه شدين...هدؾ من باکتری موذی و مقاوم به -درمان مايکوباکتريومه...عامل ايجاد کننده بيماری سل...شما بهتر از من درجريانين... درمان سل به خاطر توبرکل های فيبروزه ای که ايجاد می کنه...بسيارمشکله...چون باکتری در وسط اين توده ها قرار می گيره و دسترسی داروهایضد باکتريايی به اون خيلی سخت می شه...در نتيجه در اکثر موارد سل...مادرمان قطعی و نهايی نداريم و شخص بيمار تا ابد از سرفه های خشک و دردناک...عذاب می کشه...باز هم سکوت می کنم تا تاثير حرفهايم را در چهره ها ببينممتاسفانه بر خالؾ اکثر کشورهای پيشرفته اين بيماری همچنان توی ايران هست -و ساليانه قربانی های زيادی می گيره...در شرايطی که هيچ کدوم از داروهایتوليد شده تا اين لحظه توانايی نفوذ صد در صد به توبرکل های سل رو نداشتند وکامالا موثر تيم تحقيقاتی امين دارو گستر ندارند...مفتخرم...فرمول ساخته شده ورو خدمتون معرفی کنم...فرمولی که بيشتر از يکساله که داره روی سه گونهموجود زنده امتحان می شه و نتايج فوق العاده اون که بی شباهت به معجزه نيست...توی تصاوير به صورت واضح و مشخص نشون داده شده:پچ پچ های خفيؾ....قوی می شوند...صدايم را بلندتر می کنماجازه بدين از دکتر نيکخواه...مسئول فنی شرکت...که نقش اصلی و کليدی رو -توی توليد اين دارو داشتن خواهش کنم که توضيحات بيشتر رو خدمتتون ارائه....بدهميکروفن را در اختيار امين می گذارم....با لبخند تشکر می کند و رو به جمع می:گويدمنهم عرض سالم دارم خدمت همه همکاران...زياد وقتتون رو نمی -گيرم...توضيحات جامع رو خانوم موتمنی دادند...من فقط يه مقدار تخصصی ترصحبت می کنم...فرمول تهيه شده تلفيقی از سه نوع آنتی بيوتيک کامال شناختهشده و يک داروی سيکرت ديگه ست... که همين داروی چهارم به عنوان يکحامل عمل می کنه وبا قدرت نفوذی که به انواع توبرکل های سلی داره...باعثمی شه انتی بيوتيک ها هم همراهش وارد توبرکل شن و باکتری رو توی اينهسته آهکی شده از بين ببرند...در واقع اين دارو قادر به هضم و خرد کردن توده...هاست و علت موثر واقع شدنش هم همين توانايی منحصر به فردشه:صدای متين سکوت سالن را می شکندچه تضمينی هست که اين دارو روی انسان هم جواب بده؟می دونين هزينه -توليدش چقدر گزافه؟چرا بايد روی همچين داروی خطرناکی سرمايه گذاری کرددر حاليکه شانس مجوز گرفتنش از وزارت بهداشت نزديک به صفره...از نظر!...من اين کار يه ريسکهسرهای چند نفر به نشانه تاييد حرفهای متين باال و پايين می شوند...ميکروفن را:به سمت خودم می کشم و به آرامی می گويمما دستور اکيد رياست دانشگاه علوم پزشکی تهران و نامه مساعدت وزارت -خونه با امضای مستقيم وزير رو گرفتيم...چون دولت از لحاظ اقتصادی تویشرايط بدی به سر می بره...ما فقط به يه اسپانسر خصوصی نياز داريم...کسيکهاز لحاظ مالی حمايت کنه...اون شخص رو هم داريم...دولت دانمارک با قيمتبسيار مناسبی مصرانه دنبال رسيدن به اين فرموله...تمام مدارک و ايميلهای رد وبدل شده هم موجوده...اما من ترجيح می دم در درجه اول اين دارو توی کشورخودم توليد بشه...ولی اگر فکر می کنين ريسکش زياده و ممکنه اهداؾ ماليتون!...رو تامين نکنه...منم هيچ اصراری ندارمدر واقع هم هيچ اصراری ندارم...تا همين حد هم به چيزی که می خواهم رسيده...امعکس مربوط به موش بهبود يافته را می بندم و لپ تاپ را جمع می کنم...سالندر خاموشی محض فرو رفته...پوزخندی می زنم...از اين همه جسارت و!...شجاعت متخصصان وطنی عقم می گيردلپ تاپ را توی کاور می گذارم و بلند می شوم...نگاه های سرگردان همه رویمن خيره مانده...امين هم آهی می کشد و بر می خيزد...در حاليکه کيفم را روی:دوشم می اندازم...رو به جمع می گويممن تا آخر اين هفته منتظر می مونم و دست نگه می دارم...اگه نظرتون عوض -شد حتما با دفتر امين دارو گستر تماس بگيرين...ما با همه راه ميايم...فقط به اين...اميد که اين دارو توی ايران و به اسم مملکتمون ثبت بشههنوز به کامل از صندلی فاصله نگرفته ام که صدای پير و لرزان مديرعامل:کارخانه کيميا را می شنوم...صبر کن دختر جان...! اجازه بده بيشتر مذاکره کنيم-....نمی توانم از نشستن لبخند روی لبم خودداری کنم!!!جناب امير علی احتشام...کيشبا لبخند و در سکوت به هيجانات تمام نشدنی امين گوش می دهم...يک بند و بی!...وقفه حرؾ می زندعالی بود دختر...هنوز باورم نشده...آخه چطور ممکنه کيميا رو همچين فرمول -اصالا پر ريسکی سرمايه گذاری کنه؟؟؟خونسردی و تسلطت فوق العاده بود...همين اعتماد به نفس باالت اينجوری جو گيرشون کرد...چطور تونستی اينقدرراحت برخورد کنی...من داشتم سکته می زدم...دمای بدنم زير صفر بود...ولی...کار تو حرؾ نداشت...بی نظيری خانم موتمنی...يه دونه ای به موالچشم به سياهی پارک ساعی می دوزم و هوای سرد و کثيؾ زمستانی را تاتحتانی ترين قسمت ريه ام پايين می کشم...! دلم نشستن روی نيمکت های پارکرا می خواهد...يا شايد هم قدم زدن روی سنگفرشهای يخ زده...و فکر کردن...تاخود صبح فکر کردن...فکر کردن و چيدن دوباره مهره ها...حدس زدن حرکتبعدی حريؾ...خواندن ذهنش...پيش بينی فيدبکش...!می ترسم...از همينحاال..!درست بعد از اين پيروزی بزرگ...می ترسم....! اين شاهی که من میشناسم...کيش نمی ماند...! کاش امين ساکت شود...کاش به اين ذهن آشفته مهلت:دهد...کاش اينقدر تمرکزم را به هم نريزد...مستاصل نگاهش می کنم....امين جان...يه نفسی هم اون وسط بکش عزيزم-...چشمانش گرد می شوند....انگار تازه بی تفاوتيم را فهميدهتو خوشحال نيستی سايه؟-...دستم را توی جيب پالتويم را فرو می کنم...و دوباره با تمام وجود نفس می کشم...معلومه که خوشحالم-...متعجب است...اين را از دو دو زدن مردمکهايش می فهمماصالا واست مهم نيست....مگه تو همين رو نمی خواستی؟ نه نيستی...انگار -...رخ به رخش می ايستم و مستقيم در چشمانش نگاه می کنممهمه...خيلی هم مهمه...فقط خستم...احساس می کنم کل اين يه سال رو -نخوابيدم...دلم می خواد تنها باشم...تو برو شرکت...از طرؾ منم به بچه ها...تبريک بگو...معترض می شود...شديدنميشه سايه...بچه ها تا االن تو شرکت موندن و منتظر تموم شدن اين جلسه -بودن...االنم همه اونجان و می خوان ابراز احساسات کنن...اونا تو رو میخوان...نه منو...چون مسبب اصلی اين موفقيت تويی...نه من.....نمی تونی نسبت...بهشون بی تفاوت باشی...همچين حقی نداری!...حق با امين است...متاسفانه...! هيچ راه در رويی وجود نداردصدای سوت و جيػ بچه ها کل ساختمان را برداشته...جواب لطؾ تک به تک رامی دهم و زير چشمی نگاهی به در بسته شرکت امير می اندازم...نمی دانم چرااحساس ميکنم احتشام بزرگ پشت در ايستاده و زير نظرم گرفته...انگار حتی...صدای نفس کشيدنش را هم می توانم بشنومگرمی دستان فدايی حواسم را از در پرت می کند...نگاهش می کنم...اشک حلقهزده در چشمانش عواطفم را قلقلک می دهد...دستم را روی دستش می گذارم و:زمزمه می کنم...ممنونم...واقعاا ممنونم-چشمانش را باز و بسته می کند و دستم را فشار می دهد...چقدر به بودن اينوجود صميمی...وابسته ام...دستش را می کشم و همراه هم وارد شرکت می!...شويم...در حاليکه هنوز داؼی نگاه شاه سفيد را حس می کنمچشمانم از زور خستگی می سوزند...نگاهی به صفحه گوشيم می اندازم..ساعتاز يازده گذشته...همه رفته اند و من تنها در اتاقم مانده ام...هزار بار سر و ته ايناتاق را طی کرده ام...مثل ديوانه ها با خودم حرؾ می زنم...نمی خواهم قبولکنم...اما اضطراب بيچاره ام کرده...از اينکه نمی توانم عکس العمل احتشام راپيشگويی کنم سر خورده ام...سعی می کنم خودم را جای او بگذارم...اگر منبودم چه می کردم؟چه می کردم؟؟؟شايد خودش مستقيم وارد بازی شود و نظر کيميا را برگرداند...اصالا شايد رایهمه را بزند...آنقدر نفوذ دارد که بتواند قرارداد امضا شده را هم باطل کند...چهرسيده به يک قول و قرار ساده و ؼير رسمی...شايد بخواهد يواش يواش بايکوتم

کند...کافی ست با بقيه شرکتها دست به يکی کند و مرا از دور خارج...کند...اوووؾبه سمت مجسمه سياه می روم...لمسش می کنم....چشمانم را می بندم و لمسش میکنم...با اينکار رنگ سياهش به قلبم نفوذ می کند...صدای سياهی توی سرم...پژواک می شود!...ما نمی بازيم-سريع چشم باز می کنم...دستم را روی گلوی شاه می کشم...صدا از همين جاخارج شد...شک ندارم...! خم می شوم و لبم را به تاجش می چسبانم و زمزمه:می کنم!...نه...نمی بازيم-کيفم را بر می دارم و از اتاق خارج می شوم...درها را يکی يکی قفل میکنم...آخرين در را هم می بندم...اما تالشم برای قفل کردنش بی نتيجه میماند...چندين بار کليد را می چرخانم...آرام...خشن...اما بی فايده ست...اعصابتحريک شده ام...تحمل بدقلقی اين يکی را ندار...کيفم را روی زمين رها می کنم!...و با هر دودست به کليد فشار می آورم...!نه...نمی شود:با حرص پايم را به در می کوبم و بلند می گويم!...لعنت به اين شانس-دستی بين سينه ام و در قرار می گيرد...سايه ای تمام هيکلم را میپوشاند...هراس زده عقب می روم و سرم را باال می گيرم...گيرا ترين لبخند دنيادر جذاب ترين چهره ای که ديده ام خودنمايی می کند...مات می شوم...نه از اينمؽناطيس شديد...نه از اين جاذبه ؼير قابل مقاومت...بلکه از اين همه شباهت به...اميرعلی احتشام...از نگاه ترسيده و متعجب من...خنده اش عمق می گيردببخشيد...نمی خواستم بترسونمتون...ولی ديدم بدجوری با هم درگيری -!...دارين...ترسيدم کليد رو بشکنينتنم همچنان با سينه اش مماس است...نگاهی به فاصله نداشته مان می کند و آرام:می گويداجازه می دين؟-تکان می دهم...هم جسمم را...هم مؽز هنگم را...به ديوار تکيه می دهم...ونگاهش می کنم...به نرمی با کليد ور می رود...همزمان با صدای تقه قفل...لبخند:پيروزمندانه ای می زند و می گويد...قفلش قلق داره...بياين اينجا تا بهتون بگم-...جلو می رومکليد رو نبايد تا آخر تو قفل فرو کنين...بر خالؾ بقيه درا...اين يکيو بايد يه کم -به عقب هل بدين...البته به نظرم بهتره يه کليد ساز بيارين و درستش....کنين...اينجوری اذيتتون می کنهکليد را بيرون می کشد و به سمتم می گيرد...به قهوه ای روشن چشمانش خيره:می شوم و زير لب می گويم!...ممنونم جناب...لطؾ کردين-...دستش را دراز می کندامير حسين هستم...همسايه رو به رويی...از اينکه افتخار آشناييتون رو دارم -!...خوشبختم:مردد به دستش نگاه می کنم....ابرويش را باال می برد و می گويديعنی افتخار ندارم؟-باالخره...لبخندی...هر چند کم رمق...روی لبهايم می نشانم و دستش را می:فشارم!...سايه مؤتمنی...منم خوشبختم-دکمه آسانسور را می زند...کيفم را از روی زمين بر می دارد...خاکش را میتکاند و به دستم می دهد....در که باز می شود به داخل هدايتم می کند....نمیتوانم بر وسوسه برانداز کردنش ؼلبه کنم...انگار می فهمد...چون سرش را پايينمی اندازد و اجازه می دهد با خيال راحت به کارم برسم...اين مرد بی شک پسر!...همان پدر است...پسری که گفته بود هرگز به ايران بر نمی گرددآسانسور متوقؾ می شود...سوييچش را از جيبش بيرون می کشد و رو به من می:گويد!...اگه وسيله ندارين من در خدمتتونم...خيلی دير وقته-:سرم را به چپ و راست تکان می دهم و می گويم!...ممنون...ماشين هست-:باز لبخند مسحور کننده اش را به رخم می کشد و با متانت می گويد!....پس با اجازه تون-:زبانم می گويد...خدانگهدار-:دلم می گويد!...به بازی خوش اومدی جناب وزير-دور شدنش را نگاه می کنم...محکم و بلند قدم بر می دارد...بدون اينکه حتی:يکبار پشت سرش را نگاه کند..! گوشيم را در می آورم و می نويسماميرحسين احتشام؟؟؟-...به دقيقه نکشيده جوابم می رسد!...بيا خونه-سوار ماشينم می شوم و با آخرين سرعت می رانم...روی پله های واحد مننشسته...توی اين سرما...دلم برايش پر می کشد...کنارش می نشينم...روی همانپله...توی همان سرما...! راه پله تاريک است...نمی توانم صورتش را خوبببينم...اما می توانم تلخيش را حس کنم...دستم را نزديک می برم...می خواهم:دستش را لمس کنم...اما کاؼذی را باال می گيرد و می گويد!...چيزی که می خواستی-!...برمی خيزد...هراسان دستش را می گيرممی خوای بری؟نمی مونی پيشم؟؟؟گشنه نيستی؟؟؟شام دارم...همونی که دوست -...داری...منم ؼذا نخوردما!...چشمانش خاموشند...از آن برق دلچسب خبری نيست!...اينجا نباشم واسه خودت بهتره-تمام تنم می لرزد...از تلخيش..از سرديش...از رفتنش...! کاش می فهميد که نمیخواهم....اين مالحظه کاری را نمی خواهم....اين بهانه های مسخره را نمیخواهم...! اما... اصرار بی فايده ست...می دانم...سرم را پايين میاندازم...دوست ندارم اين همه تنهايی و بی کسيم را از چشمانم بخواند...نمی!...خواهم بيشتر از اين شاهد بدبختيم باشدفشار ضعيؾ دستش را روی شانه ام حس می کنم...لبخند مرده ای را هم که میزند بدون استفاده از چشمانم می بينم! می رود...نه از آسانسور...از همان پله!...هاسرم را روی زانوهايم ميگذارم...سنگ سرد دلم را به درد می آورد...اما سرما ودرد مهم نيست...مهم اين شبهای پر از وحشت و تنهايی ست که هيچ وقت تمامرمان نمی شوند...کاش زودتر صبح
شود...من از اين شبهای سياه که فقط رفتن آدمها را!...نشانم می دهد...متنفرمباز کردن در شرکت و رو به رو شدن با چهره های بشاش و شاداب بچهها...انرژی تحليل رفته ام را شارژ می کند...فدايی با لبخند جلو می آيد و می:گويدبه جز کيميا از دو کارخونه ديگه هم پيشنهاد داريم....قيمت پيشنهادی هر دو هم -!...از کيميا باالترهکاؼذی را که به سمتم گرفته نگاه می کنم...بی توجه به قيمت...فقط اسم کارخانه:ها را می خوانم...چشمکی به فدايی می زنم و می گويمتا وقتی کيميا خواهانه...با هيچ کس معامله نمی کنيم...البته فعال هيچ جوابی -...بهشون نده تا ببينيم تصميم نهايی کيميا چيه...به اتاقم می روم...دنبالم می آيدديوونه شدی سايه؟رقم پيشنهادی اينا خيلی باالتر از کيمياست...از اين رو به اون -!...رو می شيم:پشت ميز می نشينم...نگاهی به قامت متوسط و تيپ ساده اش می کنم و می گويمرمتو مو می بينی و من پيچش مو...اين دو تا کارخونه فقط به خاطر رقابت با کيميا -به ما پيشنهاد دادن...در حدی نيستن که ارزش کار رو بفهمن و ممکنه درستوسط راه کم بيارن و جا بزنن...اما کيميا می دونه داره رو چی سرمايه گذاریمی کنه...مبلػ پيشنهاديش چشمگير نيست...اما هيچ وقت يه پروژه رو نيمه کارهرها نمی کنه...! از اون گذشته...کار کردن با کيميا...يعنی اعتبار...يعنی بيمهشدن ادامه فعاليت هامون...يعنی فرصت گرفتن نمايندگی واسه پخشداروهاش...من اين همه امتياز رو به خاطر چند ميليون تومن اينور و اونور از!...دست نمی دم...با انگشت اشاره سرش را می خاراند!...اينم حرفيه...انگار مخ تو بهتر کار می کنه-می خندم.ووتازه فهميدی؟-او که می رود گوشی را بر می دارم و امين را فرا می خوانم...پوشه ای را به:دستش می دهم و می گويماحتماالا به اين ليست اقالميه که شرکت امير تو پخششون ضعيؾ عمل کرده... -علت اينکه ويزيتور اين داروها آدم قوی و حرفه ای نيست...طبيعتاا کارخونه هايیکه اين داروها رو توليد می کنند بايد از اين روند ناراضی باشن...ببين می تونیبا مديراشون قرار مالقات بذاری يا نه...! شايد بتونيم نمايندگی اينا رو از!..چنگشون در بياريم...تحير از تک تک اجزای صورتش پيداستتو اينا رو از کجا فهميدی؟؟؟-:سری تکان می دهم و می گويم!...حاال...! پيگيری کن...جوابش رو بهم بده-!...متعاقب بيرون رفتن امين، منشی وارد می شود!...خانوم...از شرکت امير واسه مالقاتتون اومدن-...چشمانم برق می زنندکدومشون؟؟؟-!...يه خانومه...ميگه مسئول روابط عموميه-!...گوشيم را چک می کنم...هيچ اثری از اس ام اس نيست!...باشه...بگو بياد داخل-دختر زيبا و خوش استايل...همان که ديروز همراه متين بود...وارد می شود...! باخوشرويی از آمدنش استقبال می کنم...پاکت نامه ای را به دستم می دهد و می:گويدمن پريسا جاليی هستم...مسئول روابط عموميه شرکت امير...جناب آقای احتشام -خواستن که اين دعوتنامه رو به دستتون برسونم و به صورت شفاهی هم ازتون!...درخواست کنم که ناهار امروز رو توی شرکت ما...با ايشون...صرؾ کنين!...شک دارم که ميزبان اين ضيافت شاه سفيد باشدآقای احتشام لطؾ دارن...حتما خدمت می رسم...فقط جناب احتشام بزرگ هم -تشريؾ دارن؟:با ناز می خندد و می گويد!...اين دعوتنامه از طرؾ شخص خودشونه-...دلم مالش می رود!...بسيار خوب...من رأس ساعت اونجام-توی آينه خودم را نگاه می کنم...بعد از مدتها...با دقت...! دستی به مزه های بلندتابدارم می کشم...! رنگ عسلی چشمانم بيش از اندازه به مادرم برده... سعی میکنم با آرايش کمی از ؼلظت رنگش بکاهم...! بينی قلمی و باريکم درست شبيهپدر است...حتی آن قوس کوچک و ريزش...! پوست گندميم را با کرم...برنزهمی کنم...موهای مشکی شده ام...با هايالت زيتونی...کامالا طبيعی و زيبا به نظرمی رسند...انگار که هرگز بور و طاليی رنگ نبوده اند...! رژ قرمز خوشرنگو حجم دهنده...باريک بودن لبهايم را می پوشاند...! دستی به پالتوی سفيدم میکشم...که درست از زير سينه تنگ شده و باريکی کمرم را به نمايشگذاشته...بوتهای پاشنه بلندم..قدم را کشيده تر نشان می دهد و شال زرشکی تيرههارمونی چشمنوازی با موهايم ايجاد کرده...! دوباره به خودم می نگرم...باوسواس...!زيبا هستم؟؟؟ هستم...! اما دلم از خودم رضا نيست...! دلم با اين چهرهدلفريب يکی نيست...! ای کاش قلبم به سفيدی پوستم بود...يا خونم به خوشرنگیرژ روی لبهايم...! اما نيست...درون من کامالا سياه است...درست مثل موهايم...! هيچ نقطه روشنی در وجودم نمانده...حتی توی بازی هم هميشه من مهره!...سياهمشرکت امير دارو گستر...بر خالؾ ما...سراسر همه کرم و قهوه ای ست...بادکوراسيونی از چوب خالص گردو کارمندانی همه خوش لباس و خوشچهره...ابهت و جبروتش حتی از بزرگی واحد و تزيينات لوکس و تابلو فرشهایبی قيمتش پيداست...خانم جاليی به استقبالم می آيد و به سمت اتاقی که سر درشنوشته شده "سالن جلسات" راهنماييم می کند...در را برايم می گشايد...وارد میشوم...نور اتاق اندک است و اين سايه و روشن ماليم و دلچسب...آرامش خاصی...به فضايش بخشيدهسعی می کنم نلرزم...! از صبح...سعی می کنم نلرزم...! اما ديدن اميرعلی!...احتشام که بر می خيزد و به سمتم می آيد...خارج از توان من استسنش را می دانم...دقيق...55 سال ناقابل....! بلند قد و راست قامت...بدون ذرهای خميدگی...بدون گرمی چربی اضافه...!و خوش قيافه...به صورت ؼير قابلباوری خوش قيافه...! قدمهايش محکم و استوار است...مردانگی و قدرت از تمامتنش ساطع می شود...! آنقدر از خودش مطمئن است که موهای جو گندميش رابدون هيچ رنگ و لعابی...با بی قيدی باال زده.. که همين رنگ پريدگیموها...بيش از پيش بر جذابيتش افزوده...! بوی خوش عطرش اتاق را پرکرده...پيراهن آبی کمرنگ و شلوار سورمه ايش...اندام عضالنی و مردانه اشرا در برگرفته...! اعتراؾ می کنم..بی اؼراق...اين همه جذابيت...برای مردی به!...سن و سال او تحسين برانگيز و ؼافلگير کننده استبا نزديک شدنش...هر چه آداب معاشرت بلدم از ذهنم می گريزد...!با لبخندیمشابه خنده پسرش...دستم را گرم می فشارد و اظهار خوشوقتی می کند...! نمیدانم چه جواب می دهم....تنها روی اولين صندلی ای که تعارؾ می کند...خودمرا رها می کنم...! بايد به خودم مسلط شوم...بايد...! دمهای عميق و بازدم های:کوتاه جواب می دهد...رو به رويم می نشيند و انگشتانش را در هم حلقه می کندروزی که فهميدم موفق شدين متانت لجباز و بدقلق رو راضی کنين و واحد رو -به رويی رو ازش بخرين...واسم جالب شدين... و وقتی که ديدم...درست کنارتابلوی ما...تابلوتون رو نصب کردين و قصد دارين تو زمينه دارو فعاليت...کنين...متوجه شدم که آدم شجاع و اهل ريسکی هستين...تا اينجای حرفش...لبخندزنان...نگاهش می کنمکامالا در مورد شما اما ديشب که فيلم جلسه کيميا رو ديدم...فهميدم تصوراتم -!...اشتباه بوده...قند خونم افت می کند...ولی همچنان لبخند بر لب دارمشما شجاع و ريسک پذير نيستين...! در عوض خيلی باهوشين...! اين خصلت -!...بارزتونهابروهايم را باال می برم...ساعد هر دو دستم را روی ميز می گذارم و کمرم را به!...سمت جلو خم می کنم...يعنی...جالب شد...ادامه بده...بر خالؾ من از ميز فاصله می گيرد و به پشتی صندلی تکيه می دهداصالا ديروز...توی اون جلسه...هدؾ شما فروختن اون فرمول نبود...يعنی -واستون اهميتی نداشت...شما فقط و فقط می خواستين خودتون رو مطرحکنين...می خواستين نگاهها رو خيره کنيد...می خواستين اعتبار و شهرت کسب!...کنين...! می خواستين از اين گمنامی خارج بشين و موفقم بودين...اينبار فقط يکی از ابروهايم را باال می برممی دونين از کجا فهميدم؟-!..کمی گردنم را کج می کنم...يعنی بگو...منتظرممنم...يه روز...خيلی سال پيش...وقتيکه تو موقعيت فعلی شما بودم و هيچ کس -!...منو به رسميت نمی شناخت...درست همين کارو کردملبخندم عمق می گيرد...بر می خيزد...ميز را دور می زند و از سرويس نقره ایکه گوشه اتاق گذاشته اند...برايم قهوه و شکر می آورد...کنارم می ايستد...يکوری می نشينم و تکيه ام را به دسته صندلی می دهم...همچنان فقط نگاهش می...کنمخيلی دوست داشتم بهتون تبريک بگم...واسه هوش سرشارتون...واسه اعتماد به -!...نفس عاليتون و واسه موفقيتهای زيادی که به زودی از راه می رسند...سرم را تکان می دهم...مستقيم می نشينم!....اين حرکت را...از اين شاه...توقع نداشتمشکر به قهوه ام اضافه می کنم...قاشق ظريؾ سيلور را بر می دارم و به همش...می زنمبه زانوهايش زاويه می دهد...سرش نزديک گوشم قرار گرفته...عطرش مجال...نفس کشيدن را از بينی ام می گيرداين سکوتتون رو به چی بايد تعبير کنم؟؟-...با قاشق چند ضربه به لبه فنجان می زنم و تو نعلبکی می گذارمش...دارم فکر می کنم-سرم را ناگهانی باال می گيرم و به چشمان خندانش خيره می شوم...می دانم که...نگاه من هم پر از خنده و استهزا ستکه اين دعوتتون رو به چی بايد تعبير کنم؟؟؟-خنده در کل صورتش پخش می شود...بر می گردد و سرجايش می نشيند...آسوده...می شوم...اين همه نزديکی نفسم را بريده بوددستانم را دور کاپ گرانقيمت و تيقه حلقه می کنم...نگاهش به فنجان خيره:مانده...متفکرانه و آهسته می پرسدشما چی فکر می کنين؟-به سمت جلو متمايل می شوم و در حاليکه صدايم را تا آخرين درجه پايين آورده:ام زمزمه می کنم!...شايد مراسم قهوه َق َجريه-چشمان متعجبش در نگاه پر طعنه من گره می خورد....و بعد...قهقهه میزند...بلند...از ته دل...او می خندد و من می انديشم...که آيا تا کنون زنی توانستهدر مقابل اين مرد مقاومت کند و تسليمش نشود؟؟؟؟صبر می کنم تا خنده اش تمام شود...با خونسردی قهوه ام را می خورم...با وجود!...آن همه شکر...بازهم به دهان من گس است:چشمانش را تنگ می کند...دستی به چانه اش می کشد و می گويد...بهتر از اونی هستی که فکر می کردم-:سرد نگاهش می کنم...دوباره خنده کوتاهی می کند...من قصد ندارم تو رو از اين دايره حذفت کنم دختر جون-...گوشه لبم را به نشانه پوزخند تکان می دهم!...هدؾ من چيز ديگه ايه-...چقدر قهوه اش تلخ است!...من می خوام تو مال من بشی-!...دهانم طعم زهر می گيردبه جان کندن خونسردی ظاهريم را حفظ می کنم...فنجان قهوه را روی ميز میگذارم و به چشمان نافذش که عين مار زنگی تک تک عکس العملهايم را زيرنظر گرفته خيره می شوم...تاب آوردن زير اين نگاه سخت است...اما تحمل می...کنم و چشم از صورتش نمی گيرمشما عادت دارين با همه مثل مسواکتون رفتار کنين؟؟؟کامالا شخصی و منحصر -به خودتون؟؟؟...سرش را به شدت تکان می دهد...من دنبال فکر و ايده هاتم...مؽز جوون و خالقت...می -سوء برداشت نکن لطفااخوام از ذکاوت و هوشی که داری واسه پيشبرد اهدافمون استفاده کنم...من تومجموعه م به جز امير حسين همچين استعداد و ذهن بازی ندارم...از نيروهای توهم خبر دارم...به ؼير از خودت آدم خاص و شاخصی تو اون شرکت نيست...اگهما سه نفر يکی بشيم...کل ايران رو تحت سلطه می گيريم...من تيزهوشيت رو...نياز دارم دختر...مؽزت رو می خوامنفس کشيدنم سخت تر می شود...اين درست همان شاه خودرای...زياده خواه...بلند!...پرواز...بی رحم و سرسختی ست که من می شناسم:دستانم را در هم گره می زنم و شمرده می گويماگه اشتباه نکنم شما توقع دارين من بی خيال شرکتی بشم که با هزار خون دل -افتتاحش کردم و بيام زير دست شما کار کنم...درسته؟...باز سرش را تکان می دهدکامالا به رسميت می نه دختر خوب...من استقالل کاری و ماليت رو -شناسم...نيت من فقط همکاريه...پروژه های مشترک...ايده های ناب!مشترک...بازاريابی های مشترک...اهداؾ مشترکدهان باز می کنم که حرؾ بزنم....اما ضربه ای به در می خورد و اميرحسينوارد می شود...نسخه جوان و اسپرت پوش احتشام...! با جديت و متانتاحوالپرسی می کند و کنار پدرش می نشيند...نگاهم را بين چهره هايشان میچرخانم...سردی رابطه شان...جو اتاق را متاثر می کند....هوای اتاق برايمسنگين شده...احساس می کنم در تله افتاده ام...قبول و رد اين پيشنهاد...دام!...است...شک ندارم!...اميرحسين سکوت را می شکندديشب اينقدر خسته و کالفه بودين که يادم رفت بهتون تبريک بگم...امروز همه -در مورد طرح شما حرؾ می زدن...واقعاا عالی بود...اگه اين دارو به مرحله!...توليد برسه دنيا رو تکون می دهاحتشام نگاه خشکی به پسرش می کند..برعکس من لبخند می زنم و تشکر...ميکنم...اميرحسين رو به پدرش ادامه می دهدساعت نزديک سه شده...چرا مهمونمون رو گرسنه نگه داشتين؟-احتشام از عوض شدن بحث راضی به نظر نمی رسد...اما بلند می شود و از!...طريق تلفن دستور سرو ؼذا را می دهدزير چشمی نگاهی به اميرحسين می کنم...لبخند روی لبش برايم عجيباست...اين پدر و پسر چه نقشه ای برای من دارند؟ناهار با حرفها و صحبتهای معمولی صرؾ می شود...اخمهای احتشام بزرگ درهم است...نگاه های اميرحسين پرمعناست و حس ششم من پر از زنگ اخطاراست...! با دستمال دهانم را پاک می کنم و رو به ميزبانان خوش چهره و به:ظاهر ميهمان نوازم می گويمحتماا ناهار خيلی خوبی بود...اين دفعه نوبت منه که دعوتتون کنم و انتظار دارم -!...تشريؾ بيارينهر دو همپای من از جا برميخيزند...با اميرحسين دست می دهم و سپسپدرش...اما احتشام دستم را رها نمی کند...چشمان اميرحسين رو دستان ما قفلمی شوندروی پيشنهادم فکر می کنی ديگه...مگه نه؟-دستم را به نرمی از بين انگشتانش بيرون می کشم...شالم را مرتب می کنم و با:خونسردی می گويم!...خير...اين پيشنهاد جای فکر کردن نداره-!...رنگ نگاهش عوض می شود...از حيله گری مار زنگی به حالت حمله کبریمی تونم بپرسم چرا؟-نيم نگاهی به اميرحسين می کنم...که دستانش را در جيب کرده و با لذت به جنگ!...سرد و زيرپوستی ما نگاه می کندچون اين پيشنهاد هيچ چيز جذابی واسه من نداره... و برخالؾ شما...من به -کارمندام اعتماد دارم و مطمئنم که با همين تيم هم می تونم به اهدافی که دارم.برسم:هوشمندانه نگاهم می کنداينکه از اول کارت حمايت امير دارو گستر رو داشته باشی از نظرت هيچه؟-:لبخند می زنم...کيفم را توی دستم جا به جا می کنم و می گويمتا همين االنش که حمايت شما رو نداشتم...کدوم کارم لنگ مونده؟؟؟-...پوزخند می زند!...حمايتت نکردم...اما دشمنت هم نبودم-دلم می لرزد...حرصم می گيرد از اين تهديد واضح...ترسم را پشت خنده بلندم...قايم می کنم...من رو تهديد نکنيد جناب احتشام-تمام مصيبتها و بدبختيهای زندگيم جلوی چشمم رژه می روند...خشم جای خنده را:می گيرد...با انگشت اشاره محکم به سينه ام می زنم و می گويممن رو تهديد نکن...چون نمی ترسم...واسه منی که تو زندگيم هزار بار باختم و -از نو شروع کردم...منی که تا اين سن با هزار جور مرد و نامرد جنگيدم و بهاينجا رسيدم...واسه منی که تعداد دشمنام به اندازه موهای سرمه و تعداد دوستامکمتر از انگشتای يه دست...واسه من...واسه سايه موتمنی...حرؾ از دشمنینزن...! من مثل ققنوس هزار بار آتيش گرفتم و هر بار از خاکستر خودم دوبارهبلند شدم...مثل يه ساختمون هزار بار فرو ريختم و دوباره آجر به آجر باالاومدم...منو نترسون جناب احتشام...چون من به از دست دادن و از نو ساختنعادت دارم...به سختی کشيدن و عين تراکتور جون کندن عادت دارم...به نامديدن و از پشت خنجر خوردن عادت دارم...درسته که فکر می کنی خيلیزرنگی...اما يادت نره...اينی که رو به روت وايساده يه گرگ بارون ديدهست...به سن و سالم نگاه نکن...من از لحظه ای که به دنيا اومدم دارم میجنگم...من بچگی نکردم...جوونی نکردم...فرصت های زندگيم رو افرادی مثلتو ازم گرفتن...اينی که جلوت وايساده 25 سال سابقه کار داره...پس آدم بیتجربه ای نيست...! حاال...اگه به هر قيمتی...بازم می خوای به هدفتبرسی...می تونی از روشهای کثيؾ مختص خودت استفاده کنی...من آمادگيش رودارم....شايد تو اين بازی ببازم اما جلوی تو زانو نمی زنم...حتی اگه تموم مردمرو زانوهاشون راه برن...من زانو نمی زنم...اين فقط يه شعار نيست...تمام!!!زندگی منه...رو تک تک سلولهات حکش کن که ديگه فراموشت نشه!...صدايم را کمی پايين می آورمتنها جهت اطالعتون می گم...من نه پدر و مادر دارم...نه خواهر و برادر و و -خانواده ای....که نگرانشون باشم...نه کسی منو می شناسه که واسه آبرومبزنين...نه اين کار اونقدر برام مهمه که اگه از دستش بدم زندگيم نابود شه...نهدلبسته اين دنيام که نگران جونم و خطرات احتمالی از جانب شما باشم...! اينا رو!...هم به خاطر راحتی خودتون گفتم...رو اين گزينه ها فکر نکنين:چشمک ؼليظی می زنم و ادامه می دهم!...واسه اذيت کردن من...يه کم کارتون سخته آقای احتشام -گرمای نگاه اميرحسين را روی تمام تنم حس می کنم...چند قدم عقب عقب میروم و بعد با نفرت رو بر می گردانم و به سمت در می روم...صدای احتشام...خشکم می کندبسيار خب...در عوضش چی می خوای؟-خون زهرآگين در مؽزم جريان می يابد...می چرخم و تمام برودت قلبم را توینگاهم می ريزم...هر دو مشتاق و منتظر چشم به دهان من دوخته اند...اميرحسين مشتاق تر و نگران تر به نظر می رسد...تمام اتاق را از نظر می گذرانم و:قاطع و محکم می گويم!...از سهام اين شرکت %25-دهان شاه سفيد باز می ماند...لبخند روی لبهای اميرحسين می نشيند...سعی میکنم تمام تمرکزم روی واکنش شاه سفيد باشد...اما لبخند گرم و نگاه پر از تحسين:اميرحسين اجازه نمی دهد...در دلم ناله می کنم!...اينطوری نگام نکن لعنتی...نگام نکن-:چشمان طوفانيش آرام می شوند...دستش را پشت گردنش می کشد و می گويدواقعا فکر می کنی در حد 25% سهام اينجا می ارزی؟ ا -تحقير و طعنه کالمش کوبنده ست...!نيشخند صدا دارم را مثل مشت بر صورتش!...فرود می آورمتو چی فکر می کنی؟ به اندازه اينکه استقاللم رو از دست بدم و بيام زير يوغ -تو...می ارزی؟:سکوت می کند...کمی براندازش می کنم!...نچ...نمی ارزی-نگاهی به امير حسين که به زحمت خنده اش را کنترل کرده می اندازم و بی اعتنا:به جو متشنجی که ساخته ام می گويم...ممنون بابت پذيرايی...به من که خيلی خوش گذشت...روز بخير-:باز صدای احتشام مانع خروجم می شود!...صبر کن...بايد بيشتر صحبت کنيم-:بدون اينکه برگردم می گويم!...باشه...با منشيم هماهنگ کنين که يه وقت مالقات واسه تون بذاره-و بيرون می روم...از آن فضای کم نور عذاب آور نجات پيدا می کنم...لبخندی به...روی خانم جاليی که سرپا ايستاده...می زنم و به سوی دفترم پرواز می کنم!!!...جناب اميرعلی احتشام...همچنان کيشهنوز نرسيده به دفتر صدای اس ام اس گوشيم بلند می شود...نديده می دانمکيست...برايم شکلک خنده فرستاده.. جوابش را با يک چشمک می دهم...اينبار:می نويسد!...چشمش تو رو گرفته...بدجور-...لبخند می زنم و جواب می دهمکجاش رو ديدی؟-...می نويسدتا کجا می خوای پيش بری؟-...جواب می دهم!...تا آخرش-...می نويسدآخرش کجاست؟؟؟ -...جواب می دهم!...اتاق خوابش-!!!...جواب نمی دهداز پنجره اتاقم بيرون را نگاه می کنم...ساع ت هف ت زمستان... به سياهی نيمه شباست...! دستانم را زير بؽلم فرو می برم و به رفت و آمد مورچه وار آدمها خيرهمی شوم...چقدر با مردم اين شهر ؼريبم...! جقدر با اجتماع بيگانه شده ام...! چقدر از روزمرگی فاصله گرفته ام...! چشمهايم را می بندم...صورت پدرم برايم!...زنده می شود و خنده های بلند و مردانه اشکيش و مات...! پس تو کی می خوای شطرنج ياد بگيری دختر خانوم؟-!...بؽض می کنم...صدای مادر به گوش می رسد...ول کن اين بچه رو...بابا هنوز 5 سالشه...اينقدر بهش فشار نيار-!...دستان سامان دورم حلقه می شود و از جا بلندم می کند!...قربون اون لپای تپلت برم...بؽض نکن اينجوری...خودم يادت می دم-مقابل چشمانم زنده می شوند...چهره زيبای مادر...صورت خندان پدر و نگاهعاشقانه سامان...! آه می کشم...سوزان...جگر سوز...! امروز از آن خانوادهچهار نفره خوشبخت...فقط من مانده ام...منی که سايه ای هم از آنچه که بودمنيستم...! کشدار نفس می کشم و منقطع و بريده بريده بيرونش می دهم...! بهحرفهايی که به احتشام زدم فکر می کنم...هيچ وقت اينقدر صادق نبوده ام...عين!...حقيقت است...در واقع من هيچ چيز برای از دست دادن ندارماشک پشت پلکم زور می زند...دنبال راهی برای خروج می گردد...سرم را باالمی گيرم...نمی خواهم گرميش را روی پوستم احساس کنم...چون می دانم اگراولين قطره فرو بريزد هيچ قدرتی نمی تواند بندش بياورد...چشمهايم به اندازههجده سال...از من گريه طلب دارند...! بدهی ام با يک قطره و دو قطره صاؾ!...نمی شودگوشی ام را بر می دارم و به شماره ای که هيچ وقت به هيچ اسمی ذخيره نشده.است اس ام اس می زنمکجايی؟...جواب بعد از چند دقيقه طوالنی می رسدچه فرقی می کنه؟-!...دلم از اين همه سردی می گيرد...بيا پيشم...حالم بده-:اينبار در کسری از ثانيه جواب می رسد!...نه به اندازه من-و اين يعنی که نمی آيد...او هم نمی آيد...خنده تلخی می کنم و کليد برق را میزنم و از دفتر خارج می شوم...! در...به روش اميرحسين راحت قفل میشود...!همين که می چرخم متين را پوزخند بر لب پشت سرم می بينم...پوؾ:بلندی می کنم و می گويم!...بر خرمگس معرکه لعنت-:می شنود...از ؼليظ شدن خنده اش می فهمم...اما می گويدترسيدی ننه جون؟-:کالفه و بی حوصله می گويم...بيا برو رد کارت بچه...حوصله ت رو ندارم-:يک لنگه ابرويش را باال می اندازد و می گويدآخی...چرا؟ کی اوخت کرده؟عمو جونم؟-!...آخ که اگر حوصله داشتم...اگر حوصله داشتممی خواهم دکمه آسانسور را بزنم که از جا می پرد و جلويم را می...گيرد...عصبانی می شومهوی...احشام...چه خبرته؟-:خون به صورتش می دود...رگ پيشانيش بيرون می زند و با ؼيظ می گويد!...احشام جد و آبادته دختره بی تربي ت بی فرهنگ-:نمی توانم خنده ام را کنترل کنم...دستم را جلوی دهانم می گيرم و می گويم...آخ ببخشيد...حواسم نبود...جناب احشام-مشتش را گره می کند...منتظرم توی صورتم بکوبد...با تمسخر نگاهی به دستش:می کنم و می گويمبکش کنار کوچولو...واسه کل کل کردن با من هنوز خيلی جوجه ايه...قبلنم بهت -گفتم...برو با بزرگترت بيا...اين حرکات اندازه قد و قواره ت نيست...واسه اين!کارا ساخته نشدی:رگ پيشانيش نبض می گيرد...دستش را به در آسانسور تکيه می دهد و می گويد!...اگه يه شب افتخار همراهی بدی...نشونت می دم واسه چه کارايی ساخته شدم-!...خنده ام شدت می گيرد...روش هميشگی مردها برای توهين کردن به خانمهابا گستاخی تمام تنش را برانداز می کنم...نزديکش می شوم...آنقدر که فاصله مانبه اندازه دکمه پيرهنش می شود...بدون اينکه چشم از چشمش بگيرم از زيردستش دکمه آسانسور را می زنم...باال و پايين رفتن قفسه سينه اش را حس میکنم...صورتش را با دقت می کاوم و رو لبهايش توقؾ می کنم...گرد شدنچشمهايش را می فهمم...چانه اش را می گيرم و کمی تکان می دهم و با لبخند می:گويماگه می دونستم حداقل تو اين يه مورد ميشه روت حساب کرد حتما بهت افتخار -!...می دادم...اما شک ندارم که از عهده اينم برنميای:دود از دماؼش بيرون می زند...ضربه ای به بينی اش می زنم و می گويم!...اينقدر مثل بوفالوهای عصبی پا به زمين نکوب...من دستمال قرمز ندارم-در آسانسور باز می شود...خنده کنان از کنارش عبور می کنم و در را مقابل!...چشمان وحشی اش می بندم!...توی اين شرايط نفسگير...تفريح کردن با متين خودش نعمتی ستچشمان زرد و براق پودی پر از شکايت است...پر از دلخوری...پر از رنج...! به هيچ کس به اندازه اين موجود کوچک و بی زبان ظلم نمی شود...از صبح تاشب تنها...با آبی که گرم می شود...با ؼذايی که تا نيمه روز نکشيده تمام میشود...با سکوتی که حتی با بودن من هم شکسته نمی شود...! اين روزها درمقابل تنها کسی که احساس شرم و ندامت می کنم...همين پودی مظلوم و بی گناهاست...! برايش آب خنک می گذارم و ؼذای تازه...با ولع مشؽول می:شود...دستی به قفسش می کشم و می گويمالهی بميرم که اينجوری گشنه و تشنه می مونی...کاش دلش رو داشتم و می -دادمت به يکی که بتونه ازت نگهداری کنه...ولی به خدا اگه تو هم بری و نباشی!...من دق می کنمدست از ؼذا خوردن می کشد و خرخر کنان نگاهم می کند...می دانم که حرفم رافهميده...چون چشمانش ديگر دلخور نيست...انگار او هم اين شرايط را به قيمت!...بودن با من پذيرفتهاز مينی بار کوچک توی پذيرايی شيشه خوشرنگ ممنوعه را برمی دارم...! درصد الکلش را ميدانم.61%...يعنی خيلی...! گيالس بلوری مخصوصم را میآورم و پيک اول را می خورم...پيک دوم...پيک سوم...چهارم....پنجم...الکل61%....!!!کم کم حرارت تنم باال می رود...بلوزم را از تنم بيرون میکشم...پيک ششم سرم را به دوران می اندازد...گوشی ام را در می آورم و سکسهکنان شماره هايم را زير و رو می کنم...دلم حرؾ زدن می خواهد...هرچه میگردم کسی را نمی يابم...دستم روی اسم احتشام می لؽزد...بوق میخورد...صدای مرد جوانی توی گوشی می پيچد...بله ای می گويد...هرچه فکر:می کنم يادم نمی آيد که کيست...دوباره بله می گويد...مست و خراب می گويممی خواستم با قبرستون تماس بگيرم...تو کی هستی؟-...مکث می کندشما کی هستين؟؟؟-:روی مبل دراز می کشم و کشدار می گويممن....؟من سايه موتمنی...تو منو می شناسی؟-:صدا هوشيار و تيز می شودخانوم موتمنی حالتون خوبه؟؟؟-...زمزمه می کنماونجا قبرستونه؟-:به تندی می گويدکجايين شما؟تنهايين؟؟؟چی شده؟-...با انگشت ضربه ای به پيشانيم می زنماوهوووم....اينجا خونمه...تو می دونی چطور ميشه رفت قبرستون؟-....سکوت می کندمشروب خوردين؟-...می خندم!...آره...جات خالی-:آرام اما محکم می گويدمی تونی آدرس خونت رو به من بدی؟-...خوابم می آيد...خيلیمی تونی منو ببری قبرستون؟؟؟-...سريع پاسخ می دهد!...آره...می برمت...ولی اول بايد پيدات کنم-سکسکه ام بند می آيد...به مؽزم فشار می آورم...اما آدرس توی ذهنمنيست...دور و برم را نگاه می کنم و قبض آبی که روی ميز است را بر می:دارم...با هزار بدبختی و تپق زدن برايش می خوانم...با همان تحکم می گويددارم ميام...همون جايی که هستی بمون...من هر جا که بخوای می برمت...ولی -به شرط اينکه از اونجايی که نشستی تکون نخوری...باشه؟:الکل فعاليت مؽزم را به صفر رسانده...بين خواب و بيداری می گويم...سنگ قبر بايد سياه بشه-...آخرين چيزی که می شنوم نفس عميق مرد پشت خط است و ديگر هيچنمی دانم ساعت چند است...حتی نمی دانم شب است يا روز...صدای ضربه هایوحشتناکی که به در می خورد مجبورم می کند چشم باز کنم...ضربه ها قطع نمی...شوند...داد می زنم!...تو اون روحت با اين در زدنت -بر می خيزم...بی توجه به ظاهر آشفته و بی خبر از نيمه برهنه بودنم...در را میگشايم...مرد جوان بسيار آشنايی پشت در ايستاده...با ديدن سر و وضع من سريع:به کسی که نمی بينمش و نمی دانم کيست می گويد...ممنون...شما می تونين برين-و خودش را داخل می اندازد و زود در را می بندد...متعجب و بی حرکت نگاهشمی کنم...در حاليکه سعی می کند چشم از تن من بگيرد...مجبورم می کند روی...مبل بنشينم...سکسکه بر می گردد...تو کی هستی؟؟؟چی می خوای اينجا-نمی دانم توی يخچال دنبال چه می گردد...اما با ليوانی به سمتم می آيد و با تحکم:می گويد...اينو بخور-...می خندم...بلند و قهقهه وارخير ببينی جوون...پس خدا تو رو فرستاده...از کجا فهميدی تشنمه...؟-يک نفس محتويات ليوان را سر می کشم...ناگهان هرچه در معده و شايد هم رودهدارم به دهانم هجوم می آورد...سريع از جا بر می خيزم...اما به دستشويی نمیرسم و هر چه خورده ام روی سراميک کؾ هال باال می آورم...سرم را بلند میکنم که فحشش بدهم...اما دستم را می گيرد و کشان کشان به حمام می برد...آبسرد را روی سرم باز می کند...به مدت چند ثانيه نفسم بند می رود...مشت بهسينه اش می کوبم...دست و پا می زنم...اما محکم نگهم می دارد....هر دو خيسمی شويم...دندانهايم روی هم می خورند...خودم را به تنش می چسبانم...او نمیلرزد...با استقامت ايستاده و صورتم را با آب سرد شستشو می دهد...التماس می:کنم...ولم کن...دارم يخ می زنم-توی چشمانم نگاه می کند....مردمکش روی صورتم می چرخد...خودم را بيشتربه او می چسبانم....سرم روی سينه اش می افتد....!آب را می بندد و از حمامبيرون می رويم...از کل هيکلم آب می چکد...لرزان پای تخت کز می کنم...پتورا بر ميدارد و دورم می پيچد...از توی کمد بلوز شلواری در می آورد و به دستم:می دهد و آرام می گويدخودت می تونی لباسات رو عوض کنی؟؟؟-سرم را تکان می دهم...از اتاق خارج می شود...اما در را باز می گذارد...تمامزورم را می زنم که شلوار جين خيسيده را از تن بيرون بکشم...اما به پايمچسبده...دستانم به خاطر الکل توی خونم می لرزند...کمی بعد به اتاق بر میگردد...کم کم تصويرش برايم واضح می شود...می شناسمش...! کنارم می نشيندو با تاسؾ سری تکان می دهد...کمکم می کند تا لباسهايم را دانه به دانه عوضکنم...او هم خيس خيس است...موهای خوشحالتش توی صورتش ريختهاند....دستم را به سمت صورتش می برم...چشمان سرخش را متوجه من می کند:و عقب می رود...پيراهنش را ميان انگشتان بی حسم می گيرم و می گويم!...لباسات خيسه-زير بازويم را می گيرد و روی تخت درازم می کند...! يقه اش را ول نمیکنم...به سمت خودم می کشمش....مقاومت می کند...من به سمتش می:روم...آهسته می گويد!....بهتره بخوابين خانوم...حالتون خوش نيست...من کنارتون می مونم-:اولين دکمه پيراهنش را باز می کنم و دوباره می گويم!...لباسات خيسه-:خشمگين دستم را کنار می زند و می گويد!...به درک که خيسه...بگير بخواب...معلوم نيست با خودت چيکار کردی-!...صدای فرياد مردانه اش احساسات بيدار شده ام را بيشتر به جوش می آورد!...تو هم بيا بخواب-انقباض ماهيچه به ماهيچه اش را حس می کنم...اينبار صدايش رگی از التماس!...داردتو االن حالت خوب نيست...نمی فهمی داری چکار می کنی...بخواب...خواهش -!...می کنمبی حال به چشمانش خيره می شوم و ناگهانی به سمتش هجوم می برم و لبم را:روی لبش می گذارم...کوتاه و ولی شديد می بوسم و می گويم!...اتفاقا خوب می دونم دارم چيکار می کنم اميرحسين احتشام ا جا می خورد...برق از چشمانش رفته...دستم را دور گردنش می اندازم و بهچشمان سرگردانش خيره می شوم...مقابل دومين بوسه من کم می آورد و تسليم!...می شودخرد و خمير چشم باز می کنم...جای سالم در تنم ندارم..حتی يک نقطه وجودندارد که بی درد باشد...نگاهی به جای خالی اميرحسين می اندازم و به هربدبختی ای که هست خودم را به حمام می رسانم...آب داغ تن کوفته ام را تسلیمی بخشد...حوله پيچ بيرون می آيم و با همان موهای خيس به هال میروم....تصاويری از گندی که ديشب زدم جلوی چشمم می آيند...انتظار دارم باصحنه وحشتناک و بوی تعفن رو به رو شوم ولی خوشبختانه همه جا تميزاست...گردن خشکم را می چرخانم و امير حسين را گرفته و سر در گريبان رویمبل گوشه پذيرايی می بينم...بی توجه به او به آشپزخانه می روم و مسکنی میخورم...از صدای به هم خوردن کابينت ها سرش را باال می گيرد...زيرچشمینگاهش می کنم...به آشپزخانه می آيد...نگاه بی تفاوتی به صورت اخمو و عصبیاش می کنم و کره و عسل را از يخچال بيرون می کشم...حرکاتم را زير نظردارد...پشت ميز می نشينم و لقمه ای برای خودم می گيرم...دستش را توی:موهايش فرو می کند و با آشفتگی می گويد!...سايه بايد حرؾ بزنيم-:لقمه را توی دهانم می چرخانم و به سردی می گويم!...حرؾ بزنيم-می نشيند...نگاهی به صبحانه نه چندان مفصلم می کند...سرش را پايين می اندازد:و می گويد...من واقعاا متاسفم-:لقمه را قورت می دهمبابت چی؟؟؟-برای چند ثانيه حرکات تنفسی اش قطع می شود...با صدايی که انگار از ته چاه:بيرون می آيد می گويد!...نمی دونستم بار اولته-:پوزخندی می زنم و لقمه دوم را می گيرممثالا اگه می دونستی چيکار می کردی؟-:سرش را بين دستانش می گيرد و زمزمه می کند...من پای کاری که کردم می ايستم...مسئوليتش رو هم می پذيرمخنده ام می گيرد...اما خودم را کنترل می کنم...گاز کوچکی به کره و عسلم می:زنم و می گويماحتياجی نيست...اتفاقيه که افتاده...قرار نيست به خاطر يه اشتباه وبال گردن -!...همديگه بشيماز خونسردی ام شوک شده...با حيرت نگاهم می کند...لقمه سوم را به سمتش می:گيرم و با خنده می گويمپس نيفتی يه وقت...! نکنه اونی که باکرگيش رو از دست داده تويی و من خبر -ندارم؟؟؟دستم را تکان می دهم يعنی زود باش بگير...نگاهش را به دستم می دوزد... مردد لقمه را می گيرد و روی ميز می گذارد...دستانش را در هم گره می زند و!...دوباره سر به زير می اندازدصبحانه ام را تمام می کنم و با پودی مشؽول می شوم...حضورش در نزديکترين فاصله ممکن دست پاچه ام می کند...صدايش را درست کنار گوشم می:شنومخوبی؟؟؟
کالفه می شوم...از اين نگرانی و اضطراب مسخره اش...می چرخم و رو دررويش می ايستم...قدم تا سينه اش می رسد...نگاه منحرؾ شده ام را از سرشانه...هايش می گيرم و به صورتش می دوزماصالا نمی دونم چطور ببين..بابت ديشب خيلی متاسفم...زياده روی کرده بودم... -شد که با تو تماس گرفتم...ولی واقعا ممنونم که اومدی...چون با اون همه الکلخالصی که خورده بودم ممکن بود تا صبح دووم نيارم...االنم من حالم خوبه...تورو هم بابت اتفاقی که افتاده سرزنش نمی کنم...هيچ انتظاری هم ازت...ندارم...ديشب رو فراموش کن و با وجدان راحت برو دنبال زندگيتچشمانش روی صورتم می چرخد و به گردن و سپس سينه ام می رسد و همان جامتوقؾ می شود...می دانم که کبودی پر رنگ و وسيع توجهش را جلب:کرده...پوفی می کنم که به خودش بيايد...آهسته می گويد!...حداقل بذار يه دکتر ببرمت-!...تند می شوم...و...تلخ...مثل زهر...گفتم که حالم خوبه...مشکلی هم باشه خودم از پسش بر ميام-نگاهش خالی و بی روح می شود...دستی به صورتش می کشد و به هال می:رود...کاپشنش را برمی دارد و می گويد!...اگه کاری داشتی تماس بگير-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 72...و از خانه بيرون می رود...در که بسته می شود...لبخند روی لبم می نشيند!...حاال اگه می تونی منو فراموش کن وزير اعظم-لخ لخ کنان...در حاليکه هر دو پايم را روی زمين می کشم به اتاق خواب میروم...مقابل آينه می ايستم و به سايه موتمنی...به شاه سياه....خيره می شوم...تمامزوايای تنش را می نگرم...صورت زيبا و اندام متناسبش را...دستی به تيرگی:چندش آور روی سينه ام می کشم و زير لب می گويم...وحشی-...و دادمی زنم...وحشی-خم می شوم و توی چشمان خودم زل می زنم...به عسلی آشنای چشمانم....زمزمه:می کنم....مامان-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 73...به صورتم سيلی می کوبم و داد می زنم!...مامان-چيزی توی گلويم باال و پايين می شود...لبه ميز توالت را می گيرم که نيفتم...آبدهانم را تند تند قورت می دهم...نمی خواهم گريه کنم...نمی خواهم...سيلی می...کوبم و داد می زنم...بابا-...سيلی می زنم و جيػ می کشم...سامان-اشک مجالم نمی دهد...خارج از کنترل است...باز مشت می کوبم و فرياد می...زنم.....خدااااااااااااا-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 74همانطور که دستم به لبه ميز است زانو می زنم...سرم را روی دستان کشيده اممی گذارم و زار می زنم...! مگر می توان گريه نکرد...مگر می توان اينگونهدر لجن دست و پا زد و گريه نکرد...مگر اين اشک بند می آيد؟صدايم گرفته...صورتم زق زق می کند...دلم تير می کشد...قلبم تير میکشد...روح آزرده ام تير می کشد...دستانم را رها می کنم و سجده وار سرم را:روی زمين می گذارم...هر دو دستم را روی شکمم می گذارم نجوا می کنم!...منو ببخشين-به پهلو می افتم...مچاله و جنين وار...با لجبازی چهره اميرحسين را مقابل چشممزنده نگه می دارم و با مرور کردن تمام لحظه های شب گذشته...خودم را شکنجهمی کنم...از يادآوری کاری که کردم...دلم پيچ می خورد...نفرت ؼلؽل میزند...در مؽزم...در روحم...در جانم....! پلک می زنم و اشک می ريزم...تمامدختری ام...تمام باکرگی ام...جسم پاک و دست نخورده ام را تسليم نفرتکردم...چطور با اين درد کنار بيايم...؟؟ چطور فراموش کنم؟ مثل دختری کهتجاوز ديده...تا ابد با اين کابوس دست و پنجه نرم خواهم کرد...مثل جنگل آفتزده و آتش ديده...تمام سبزی و طراوتم را از دست دادم....ديگر به معنای واقعی....چيزی برای از دست دادن ندارم!...آخرين نقطه سفيد روحم...سياه شدصدای گوشخراش زنگ تلفن اعصابم را از چيزی که هست له تر می کند...بهسختی از بلند می شوم و گوشی را بر می دارم...صدای عصبی و نگران فدايی...می پيچدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 75سايه...کجايی؟-...نای حرؾ زدن ندارمچی شده؟-نمی خوای بيای شرکت؟-نگاهی به ساعت می کنم...66:31 دقيقه....هر دختری جای من باشد...تا يکهفته از تخت بيرون نمی آيد...هر دختری...هر دختری که نازکش داشته باشد...نه!...من...نه سايه!...جايی کار دارم...ولی ميام-خون تمام چشمم را گرفته...چند مشت آب به صورتم می زنم..با آرايش، سرخیناشی از سيلی ها را می پوشانم...دوباره در قالب سرد و جدی ام فرو می روم و!...از خانه بيرون می زنمفضای شرکت ؼيرعادی ست...همه زيرچشمی و با اضطراب نگاهم میکنند...حوصله دقيق شدن در احواالت کارمندانم را ندارم...به اتاق می روم و دررا به هم می کوبم...سر درد امانم را بريده...پشت ميز می نشينم و کامپيوتر راروشن می کنم...ضربه ای به در می خورد و امين و فدايی داخل میشوند...بدون اينکه نگاهشان کنم با دست اشاره می دهم که بنشينند...منتظر میمانم که حرفشان را بشنوم...اما به جز سکوت چيزی نصيبم نمی شود...صندلیرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 76گردانم را می چرخانم و مستقيم رو به آنها می نشينم....نگاههای مشکوکی که...بينشان رد و بدل می شود دلم را می لرزاند!...نکنه ماجرا رو فهميدن-:رو به فدايی می کنم و می گويمنمی خواين بگين چی شده؟-:فدايی باز هم به امين نگاه می کند و من من کنان می گويد!...راستش خبرای خوبی واست نداريم-...قلبم می ريزد...تند می شومخيله خب...اينو که فهميدم...ادامه ش؟؟؟-امين بلند می شود و چند تا کاؼذ جلوی دستم می گذارد...در حاليکه نگاهش را از:چشمان من می دزدد می گويد!...کيميا پيشنهادش رو پس گرفته-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 77...وا می روم...صدای فدايی را می شنوم...و همين طور کارخونه های ديگه-:با هر دو دستم شقيقه هايم را فشار می دهم...امين تير خالص را می زند...شرکت های پخش هم قرارهای مالقاتمون رو کنسل کردن-سرم را بين هر دو دستم می گيرم...احتشام بازی را شوع کرده...بد هم شروع:کرده...امين ليوان آبی به دستم می دهد...نمی خورم...آهسته می گويم!...شما می تونين برين-:ترديدشان را حس می کنم...سرم را باال می گيرم و می گويم...من حالم خوبه...نگران نباشين-امين کمی اين پا و آن پا می کند...می خواهد حرؾ بزند...کؾ دستم را نشانش:می دهمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 78...گفتم نگران نباشين...حل می شه-سرشان را پايين می اندازند و از اتاق بيرون می روند...پشت ميز شطرنجی مینشينم و دوباره مهره ها را از نوع می چينم...اينبار جای وزير سفيد را خالی می!...گذارم و زمزمه می کنموزيرت...تنها فرد قابل اعتمادت...مهره اصلی و باهوش بازيت...سوخته...! -!...هنوزم اونی که کيشه تويی جناب احتشامبا خشم همه مهره ها را به هم می ريزم و از شرکت بيرون می زنم...تمام وجودمبيزاری ست...از عالم و آدم...از خودم...بيشتر از همه...! توی البی با متين رخبه رخ می شوم...چينی بر بينی ام می اندازم و از کنارش می گذرم...صدايش را...از پشت سرم می شنوم!...شنيدم قراره تابلوتون رو بکشين پايين...کمک خواستی خبرم کن-!...بدون اينکه برگردم جوابش را می دهم!...تو وردست عموت وايسا...تابلوی شما بزرگتره...باربر هيکلی تری می خواد-...می چرخم و در حاليکه عقب عقب راه می روم...ادامه می دهم!...يادت نره پالونت رو بپوشی...وسايل سنگينن...کمرت درد می گيره-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 79...فريادش بلند می شوداينم نگی چی بگی؟؟؟قسم می خورم خودم اولين نفری باشم که با اردنگی از -...اينجا بندازمت بيرون...می خندم...بلندشتر در خواب بيند پنبه دانه...الزمه بازم قد و قواره ت رو يادآوری -کنم...بچههه؟؟؟؟محکم با جسمی برخورد می کنم...سريع بر می گردم و خودم را در آؼوشاميرحسين می بينم...دستانش را دور کمرم گذاشت تا تعادلم را حفظ کند...بی:توجه به من...با اخمهای در هم به متين می گويد!...چه خبرته؟کل ساختمون رو گذاشتی رو سرت-از گرمی دستانش چندشم می شود...عقب می کشم...دستش روی شکمم می لؽزد...و از تنم جدا می شود!...از اين خانوم بپرس که عينهو يه حيوون وفادار پاچه می گيره-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 81:پوزخند می زنم و می گويم!...جواب لگداييه که تو مثل يه حيوون بارکش و دراز گوش می پرونی-:اخمهايش ؼليظ تر می شوند...اما باز بی توجه به من و رو به متين می گويد...زشته متين...اين چه طرز حرؾ زدنه...اونم تو ساختمون با اين صدای بلند-...می خواهد حرؾ بزند اما اميرحسين نمی گذارد!...بسه ديگه...تمومش کن...برو باال-متين تمام خشمش را توی چشمانش می ريزد و نثار من می کند...در جوابش...چشمکی می زنم که بدتر آتشش می زند...پا بر زمين می کوبد و می روداز نزديک شدن اميرحسين...پيشانيم نبض می گيرد...نگاه کردن به صورتشبرايم سخت است...مقابلم می ايستد...سعی می کنم تصاوير رابطه سرد و نفرتانگيز ديشب را از پيش چشمم کنار بزنم...رابطه ای که لحظه به لحظه اش تویذهن نيمه هوشيارم ثبت شده...رابطه بی کالم و بی احساس...رابطه ای که تنهاگرمی بخشش الکل 61 درجه خون من و ؼريزه مردانه اميرحسين بود...! بویعطرش اذيتم می کند...بويی که به تمام تاژک ها و مژک های بينی ام چسبده وقصد ترک کردنم را ندارد...دوست دارم با هر قدم نزديک شدنش...من صد قدمعقب بروم و دور شوم...اما پاهايم را به استقامت و ايستادگی مجبور میکنم...قيافه اش جدی و خشک است...بدون ذره ای انعطاؾ...کيفم را روی شانهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 81جا به جا می کنم...می خواهم به هر بهانه ای شده از او فاصله بگيرم...اما بندکيفم را می گيرد و متوقفم می کند...نگاهی به دستش و نگاهی به چشمانش می!...کنم...دلم می خواهد قطع کنم اين دستانی را که جای سالم توی تنم نگذاشته اند:آرام ولی قاطع می گويد!...امشب ميام دنبالت...کارت دارم-دلم می خواهد بکوبم توی دهانی که آنطور وحشيانه و بی مالحظه مرا می بوسيد!...و اکنون اينطور خونسرد و آرام حرؾ می زنددستم را روی دستش می گذارم و بند کيفم را آزاد می کنم...از سردی کالمم خودم!...هم يخ می زنم-!...چه کاری مثالا:دستش را توی موهايش فرو می کند و می گويدبايد در مورد ديشب حرؾ بزنيم...من بايد بدونم چرا بين اين همه آدم قرعه به -!!!!نام من افتادصدای سياه در سرم داد می زند... شک کرده سايه...مشکوک شده...! نگاهی به:ساعتم می اندازم و می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 82لطفا...ديشب قبل از اينکه برم خونه...آخرين کاری که با ا قضيه رو جناييش نکن -گوشيم کردم سيو کردن شماره شما بود...از رو کارتتون برش داشتم...همون...صفحه مربوط به شما باز مونده بوددوباره جای کيفم را روی شانه محکم می کنم و در حاليکه پوزخند پر رنگی می:زنم زير گوشش می گويم...ببخشيد اگه خيلی بد گذشت...سخت گذشت...تلخ گذشت-...بيشتر سرم را جلو می برمببخشيد اگه از مستيت سوء استفاده کردم....ببخشيد اگه تو بی خبری بهت تجاوز -!...کردم...! ببخشيد اگه با بی رحمی دختريتو...باکرگيت رو ازت گرفتمبا خشم مچم را می گيرد و فشار می دهد...نگاهی به نگهبان می اندازم که روی!...ما فوکوس کرده...صدای خفه اش را از بين دندانهای کليد شده اش می شنوممزخرؾ نگو...خودتم می دونی که اين حرفا چرنده...اينقدر حرفه ای عمل -کردی که اصالا نفهميدم بار اولته...! مقاومتم رو اصرار تو شکست وگرنه هيچوقت اين اتفاق نمی افتاد...! هنوزم می گم مسئوليت کارم رو به گردن می!...گيرم...ولی اجازه نمی دم اينجوری در موردم فکر کنیرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 83:با نفرت مچم را از دستش بيرون می کشم و می گويممن اصالا در مورد شما فکر نمی کنم...چه خوب...چه بد...! خودت گير دادی -ول نمی کنی...من که گفتم فراموشش کن و برو رد کارت...! االنم می گم...منقصد ندارم آويزون کسی بشم که نمی خوامش و دوسش ندارم...نمی خوام به!...خاطر يه اشتباه...مرتکب يه حماقت بشم...پس دست از سرم بردارابرويش را باال می دهد...دستانش را توی جيبش فرو می کند و گردنش را به...طرؾ من می کشدفکر کردی من دوست دارم و می خوامت...؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروت -شدم...يا با يه شب بؽل کردنت دين و ايمونم رو باختم؟...راست می ايستدنه عزيزم...از اين خبرا نيست...فقط اونقدر مردونگی دارم که نمی خوام به -!...خاطر من آبرو و زندگی کسی به خطر بيفته...همين و بس:نيشخند صدا داری می زنم و می گويمقبالا گفتم...بازم می گم...تو اين دنيا هيچی وجود نداره که من بابتش آقای مرد... -نگران باشم و بترسم....بنابراين بهتره بری و اين همه حميت و مردانگی رو خرجيکی ديگه بکنی...من به اندازه کافی طعم مردونگيت رو چشيدم...اونقدر که ديگه!...دلم رو زدهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 84چند ثانيه با طلبکاری تو چشمان ريز شده اش خيره می شوم و بعد می روم...درحاليکه در دلم دعا می کنم زياده روی نکرده باشم و اميرحسين همانی باشد که!...فکر می کنمدست در جيب...روی نيمکت...توی پارک ساعی...درست مقابل دفتر مرکزیکيميا می نشينم...دانه های برؾ روی صورتم می نشينند و من با بی خيالی...درمقابل سرمای زير صفر مقاومت می کنم...نيمکت سرد دردهای جسميم را شدتمی دهد...اما با سماجت تاب می آورم...تمام ساختمان را زير نظر می گيرم...بادقت...درست همانجور که پودی طعمه اش را می پايد...! هوا که رو به تاريکیمی رود بارش برؾ شديد تر می شود...بی تفاوت به شرايط جوی نامناسب برگههايم را از کيفم بيرون می کشم و صدبار می خوانمش...می خوانم و فکر میکنم...می خوانم و رفت و آمدها را چک می کنم...! پشيمان از اينکه بيشتر ازتقريباا اينها روی اين کارخانه وقت نگذاشته ام از جا بر می خيزم و در حاليکهحسی توی دست و پايم نمانده پياده به سمت خانه می روم...درست دو ساعت بعدبه آپارتمانم می رسم...پوشيده از برؾ...نزديک به انجماد...با پوست خشکيده وترک خورده! انگشتان يخ زده ام...توانايی چرخاندن کليد را در قفل ندارند...دستهکليد کم وزن...از دستم می افتد...خم می شوم...سر می خورم...دستم را به لولهگاز کنار در می گيرم و از زمين خوردنم جلوگيری می کنم...چشمانم اشککرده...به سختی کليد را بر می دارم و توی قفل فرو می برم...نمی چرخدلعنتی...کمی دستم را ها می کنم...شايد گرم شود...اما بی فايده است...می خواهمزنگ واحد همسايه را بزنم که دستی جلو می آيد و کليد را می چرخاند...نيازی بهسر بلند کردن نيست...صاحب اين دستها را خوب می شناسم..لرزش دندانهايمقطع می شود...بدون اينکه نگاهش کنم کليد را از دستش می گيرم و داخل میشوم...پشت سرم می آيد...توی آسانسور هم می آيد...توی خانه هم می آيد...خودمرا به شوفاژ می رسانم و دستهايم را روی پره های داؼش می گذارم...کنارم میايستد و دستهايم را از رادياتور جدا می کند و ميان دستهايش می گيرد و آهسته:می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 85!...با حرارت مستقيم استخونات سريع منبسط می شن و درد می گيرن-هر دودستم را توی يک دستش می گيرد و شال خيسم را از سرم بر میدارد...دانه های برؾ حتی روی مژه هايم هم نشسته اند...دکمه های پالتويم را همباز می کند و از تنم بيرون می کشد...تازه لرزش فکم شروع می شود...دستانم رابين دستان گرمش می گيرد و ماساژ می دهد...اندک قدرت باقيمانده در تنم با اينکارش از بين می رود...روی مبل می نشينم...به اتاق می رود و با پتو بر می:گردد...پتو را روی پاهايم می اندازد و می گويدمی خوای حموم رو واست گرم کنم؟؟؟-سرم را به چپ و راست تکان می دهم...برايم شير می جوشاند و به دستم میدهد...انگشتانم را دور ليوان حلقه می کنم...گرما آهسته آهسته توی پوستم نفوذمی کند...می نشيند...روی دورترين مبل...چند قلپ از شير می خورم و از لذتگرم شدن تنم چشمانم را می بندم و سرم را به پشتی مبل تکيه می دهم...زيرلب:می گويماز کی منتظری؟؟؟-...صدايش آرام است!...خيلی وقته-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 86...پلکهايم را روی هم فشار می دهمچرا ديشب نيومدی؟-:صدايش نزديک می شودحاال که اينجام...اين چه حال و روزيه؟با خودت چيکار کردی دختر؟-...از لفظ دختر عقم می گيرد...می ؼرم!...به من نگو دختر-سکوت می کند...اشک دوباره می جوشد...محکم لبم را گاز می گيرم...آنقدر کهشوری خون را حس می کنم...از گريه کردن بيزارم...نبايد اشکم سرازير!...شود...نبايد...ليوان شير را از بين انگشتانم بيرون می آورد و جلوی پايم می نشيندچرا نگم دختر...؟-.سر بلند می کنم و توی چشمانش براق می شومرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 87!...چون ديگه نيستم-رنگ از صورتش می پرد...خون از لبهايش می رود و به چشمانش هجوم می...برد...! دستش روی پای من مشت می شود...صدايش رو به نابودی می رودتو چيکار کردی سايه؟-...بؽضم را پشت فريادم پنهان می کنمگفتم بيا...گفتم حالم خرابه...گفتی من از تو بدترم...نيومدی...خودمو با الکل خفه -...کردم و زنگ زدم به اونی که مسبب اين همه تنهاييه...حس از نگاهش می رودديشب رو با احتشام گذروندم...تا خود صبح....تو بؽلش بودم...نفسم با نفسش -!...يکی شد...می فهمی نفس من با نفس احتشام يکی شد...دستش را روی برآمدگی گلويش می گذارداميرعلی؟؟؟-!...پوزخند می زنمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 88!...نه...يه اشتباه کوچيک اتفاق افتاد...اميرحسين-بلند می شود و باقدمهای سنگين به سمت پنجره می رود...دستانش را به سينه می:زند و با طعنه می گويدمن نيومدم عصبی شدی...الکل خوردی نفهميدی داری چيکار می کنی...اشتباهی -...با اميرحسين تماس گرفتی...االنم ناراحتی و عذاب وجدان داری:با خشم روی پاشنه پا می چرخد و فرياد زنان می گويد...به من نگاه کن سايه-...نگاهش می کنممن گوشام درازه؟؟؟فکر کردی می تونی منو گول بزنی؟فکر کردی من تو رو -نمی شناسم؟فکر کردی نمی دونم چی تو اون سرت می گذره؟...سرم را پايين می اندازم...صدايش ضعيؾ می شودرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 89کاش قبول نمی کردم کمکت کنم...کاش تو فرو رفتن تو اين لجنزار کمکت نمی -کردم...تو کی اينقدر بد شدی سايه؟يه نگاه به خودت بنداز...چطور اينقدر ذاتتخراب شد؟به چه قيمتی داری رو همه چيت قمار می کنی؟؟؟؟چطور اون دخترساکت و خوشرو اينجوری الت و بی همه چيز شده؟؟؟؟می خوای به کجابرسی؟؟دنبال چی هستی؟؟؟پاهايم را توی شکمم جمع می کنم و پتو را محکمتر دورم می پيچم...سرم را:روی زانوهايم می گذارم و زمزمه می کنمفعال هدفم اينه که اميرحسين شک نکنه...دارم سعی می کنم ذهنش رو از عمدی -!...بودن اين رابطه دور کنم....نبايد بفهمه رابطمون يه دام بوده:داد می زند!!!...سايه-از فريادش خشمگين می شوم...پتو را به شدت کنار می زنم و سينه به سينه اش:می ايستممن وقت ندارم...چرا نمی فهمی؟همين االن هم احتشام دست به کار شده و داره -زير و روم می کنه...مجبور بودم اميرحسين رو... هرچه سريعتر...يه جوریبکشم طرؾ خودم...من توانايی جنگيدن با هر دوشون رو ندارم...چون دستمخاليه...چون آدم قوی و قدرتمندی رو دور و برم ندارم...نمی بينی چقدرتنهام؟نمی بينی چطور از همه طرؾ فشار رومه؟دست تنها از پسشرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 91برنميام...!چاره ای نداشتم جز اينکه اميرحسين رو از بازی حذؾ کنم....می تونیبفهمی؟درک می کنی؟يه لحظه خودت رو بذار جای من...! فکر می کنی ديشبواسم راحت گذشته؟؟؟؟فکر می کنی خيلی از اين رابطه لذت بردم؟؟؟ فکر میکنی از اينکه اولين تجربه ام با همچين فرد نفرت انگيزی بوده خوشحالم؟؟؟تا مرزسنکوپ کردن مشروب خوردم که بتونم تحملش کنم...! يادت نره که منم يه دختربودم مثل همه دخترای ديگه...دختری که يه روزی کلی برنامه واسه عروسيشداشت...منم مثل هر دختر ديگه ای آرزو داشتم يه شب ازدواج رويايی با مردیکه عاشقشم داشته باشم....! ولی امروز...در حاليکه درست رو لبه پرتگاهم و هرلحظه بيشتر دارم به سقوط نزديک می شم...هيچ چاره ای ندارم جز اينکه به هرچی که سر راهمه چنگ بزنم...من سقوط می کنم...تو اين هيچ شکی نيست...ولیعامالن اين سقوط رو هم با خودم پايين می کشم...چه تو باشی...چه نباشی...چه!...کمکم بکنی...چه نکنیبی رمق...نيمه جان...روی مبل می نشيند...با کؾ دست به شقيقه هايش ضربه:می زند و زمزمه می کنداميرحسين بی گناهه سايه...از وجدان بيدار و مسئوليت پذيری اين پسر استفاده -نکن...اون با پدرش زمين تا آسمون تفاوت داره...اين حقش نيست....اميرحسين...رو از اين بازی بکش بيرونشيرم را تا آخرين قطره می خورم...نگاه بی روحم را به صورت رنگ پريده اش:می دوزم و می گويممی دونم و از اين بابت خيلی متاسفم...ولی قانون آتيش بازی همينه...تر و خشک -!...با هم می سوزنرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 91قفس پودی را بر می دارم و به اتاقم می برم....از صدای کوبيده شدن در می فهمم!...که عمق چاه تنهايی ام...مقياسی برای اندازه گيری نداردبرای بار هزارم به منشی سراپا قرمزپوش کيميا معترض می شوم...برای اينهمه معطل نگه داشتنم...!دوباره گوشی را برمی دارد و با مدير پير و سرتقشتماس می گيرد و اينبار اجازه دخول صادر می کند...! دستی به پالتوی جمع شدهام می کشم و با سر برافراشته در را باز می کنم و داخل می شوم....چهره
جدی وبی احساس مرد...تنم را می لرزاند و اعتماد به نفسم را ضعيؾ می کند...سالممحکمی می کنم و منتظر تعارفش می مانم...بدون اينکه سرش را از روی پروندههايش بلند کند جوابم را می دهد.می نشينم و در سکوت تماشايش می کنم...پوشهسياه رنگ را می بندد و به صورتم خيره می شود...برای لحظه ای گلويم میگيرد...به هر زحمتی هست نفسم را عبور می دهم و نمی گذارم به وخامت حالم:پی ببرد...دستانش را به سينه می زند و می گويد...خب...من در خدمتم-:دهان باز می کنم اما فرصت نمی دهدالبته اولش بگم اگه در مورد اون فرمول تشريؾ آوردين...پرونده ش بسته شده و -!...جای بحث ندارهدندانهايم را روی هم می سابم..."لعنت به آن قيافه کريهت احتشام"! قفل کيفم را:باز می کنم و کاؼذهايم را بيرون می کشم و با خونسردی می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 92خير...همونطور که تو جلسه ای که با هم داشتيم گفتم...اون فرمول اهميت زيادی -واسه من نداره و درست راس ساعت دوازده امروز...مسئل فنی ما با طرؾدانمارکی پای ميز معامله می شينه...در واقع اونی که فرصت رو از دست داد!...شمايين...نه ما:نگاه سرسری به مطالب جلوی دستم می اندازم و ادامه می دهممن فقط ده دقيقه فرصت حرؾ زدن می خوام...اونم نه به خاطر خودم...به -...خاطر روشن شدن يه سری قضايا که دونستنش به نفع خودتونه:با بی حوصلگی سرش را تکان می دهد و می گويد!...اگه در حد ده دقيقه باشه مشکلی نيست...چون من خيلی گرفتارم-:پوزخندی می زنم و می گويمدرست قبل از اينکه شما اين قرداد رو لؽو کنين آقای اميرعلی احتشام منو با -همين موضوع تهديد کرده بود و اين نشون دهنده اوج نفوذ و اقتدار ايشونه...همهجای دنيا کارخونه های داروسازين که تعيين می کنن کدوم شرکت پخش قدرتبگيره و کدوم ضعيؾ بشه...اما انگار اينجا برعکسه و يه شرکت توزيع ناچيزداره واسه کارخونه ای به بزرگی کيميا تعيين تکليؾ می کنه...کارخونه ای کهفقط کافيه نمايندگی چند تا داروی خاصش رو از يه شرکت بگيره و اونو با سر به!...زمين بکوبهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 93...چهره اش همچنان بی تفاوت استچيپ بودن و خنده دار بودن اين قضيه به کنار...کاش اين همه سرسپردگی بی -قيد و شرط شما واستون سودآور بود...! ولی انگار يه سری مسائل از شمايی کهبه اصطالح مدير اينجا هستين و اينقدر همه جا حرؾ از کفايت واا يا سهوا!..درايتتونه...پنهون مونده...حاال يا عمداابروهايش در هم فرو می روند...صحبت کردن در مورد بی عرضگی اش...آنهم!...اينقدر واضح...به مزاقش خوش نيامدهاريترومايسين...آنتی بيوتيک وسيع الطيؾ...يکی از مهمترين داروهايی که توی -عفونت های پوستی و گوارشی استفاده می شه...کدوم پزشکيه که اين آنتیبيوتيک رو تجويز نکنه؟؟؟ولی خيلی جالبه که پنجاه و هفت کارتن از اين!...دارو...بدون اينکه به داروخونه برسه به کارخونه شما عودت داده شده!...زيرچشمی نگاهش می کنم...دستانش از روی سينه شل شده انددگزامتازون...شناخته شده ترين نوع کورتون...! يکی از موثرترين ضد التهاب -های موجود در بازار که تقريباا برای همه بيماريها تجويز می شه...خدای من...! صد و سی کارتن از اين دارو فروش نرفته... صدو سی کارتن پونصدتايی...!!!چطور همچين چيزی ممکنه؟!...دستانش را روی ميز گذاشتهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 94واقعا خنده داره...! مت فورمين...يکی از قوی ترين داروهای کاهنده ا اين يکی -قند خون و داروی مورد عالقه اکثريت جوونا واسه کاهش وزن...! داروی حياتیواسه بيشتر ديابتی ها...نمی گم چقدرش فروش نرفته...فروخته شده ش جالب!...تره..فقط بيست و دو کارتن:برگه های جدول بندی شده را مقابل چشمان متحيرش می گيرم و می گويمبازم بگم؟اين ليستی از اقالميه که نمايندگيشون رو دادين به امير...يه نگاه بهشون -بندازين...يه خبری از انبارتون بگيرين...شايد اون موقع متوجه بشين که دنيا!...دست کيهمتوجه تالشی که برای حفظ ظاهرش می کند...هستم...! دوباره تکيه می دهد و به:آرامی می گويداين اطالعات رو از کجا آوردين؟-کم کم وسايلم را جمع می کنم و توی کيفم می گذارم...کاؼذها را روی ميز سر:می دهم تا به دستش برسد و در همان حال می گويماينش مهم نيست...مهم وفاداری بی دليل و ؼير موجه شما به شرکتيه که تمام -فعاليتاش رو متمرکز کرده روی صادرات يه سری داروهای خاص...! اين وسطسر شما کاله رفته که توليد کننده هستين و سودتون توی فروش محصوالتتون ازطريق همين شرکتاست...شرکت ها دارو رو از شما می گيرن و پولش رو به شمارمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 95می دن...حاال اين وسط چند درصد از اين داروها صادر می شن و شما بی خبر و!...بی نصيب می مونين...خدا داند:به هم ريخته...اما همچنان مقاومت می کند!...البته االن خيلی از داروها بازار خوبی ندارن و طبيعيه که فروش پايين بياد-:از جا بر می خيزم و همچنان پوزخند بر لب می گويممشکل بازار نيست جناب...مشکل بازاريابه...وقتی دارويی خوب فروش نمی ره -بايد تحميلش کرد...چطوری؟مثال می زنم...دارويی مثل آزيترومايسين خيلی پرمعموالا کارخونه ها توی فروشش محدوديت اعمال می کنن...داروخونه فروشه وها عالقه زيادی به اين دارو دارن...ولی آسپرين زياد باب ميلشون نيست...حاالچه کار ميشه کرد؟؟؟ميشه به ازای هر کارتن آزيترو...دارخونه رو مکلؾ کردکه يه کارتن هم آسپرين برداره...داروخونه قبول می کنه...چون سود آزيترو فوقالعاده ست و می صرفه که در ازای چند کارتن بيشتر از اين دارو...آسپرين همبخره و به جای پول خرد به مردم بده...! اينجوری دارو رو دست کارخونه باد!...نمی کنه و اهداؾ شما هم تامين ميشهبرقی که از چشمش ساطع می شود...قلبم را آرام می کند...کيفم را از روی ميز:بر می دارم و ادامه می دهمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 96البته اين فقط يکی از روشهای بازاريابيه...اين کار هنره و از عهده هرکسی بر -خصوصا کسی که اينقدر جا پاش محکم شده که اخم و ناراحتی کارخونه ا نمياد...!...ها زياد اذيتش نمی کنه:نگاهی به ساعت می اندازم و با لبخند می گويم!...عذر می خوام...دو دقيقه بيشتر از ميزان توافقی وقتتون رو گرفتم...با اجازه-:سريع از جا بلند می شود و می گويد!...صبر کن دختر...تازه حرفات داره واسم جالب ميشه-:کمی نزديکش می شوم و در حاليکه صدايم را پايين می آورم می گويم...حرفهای جالب تری هم واسه گفتن دارم-...ابرويش را باال می اندازد...دستم را به لبه ميزش تکيه می دهمتو مجموعه تون يه موش دارين...که گوش داره...که هوش داره...که داره -خيانت می کنه و اجازه نمی ده اطالعات اونجوری که درست و واقعيه به دستتون!...برسهرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 97!...دستم را بر می دارم و راست می ايستم...ضربه آخر...کاری بوددرست وقتی از ساختمان کيميا خارج می شوم و پارک ساعی را می بينم حالوخيم جسميم نمود پيدا می کند...تب احتماالا باالی 38 درجه...گلو درد وحشتناکبه حدی که نمی توانم آب دهانم را قورت دهم...و ضعؾ شديد بدنی...با اينشرايط باز هم پيروز ميدان منم...نه تنها فرمول را فروختم بلکه نمايندگی هفت قلماز مهمترين داروهای کيميا را از چنگ امير در آوردم و منحصر به امين دارو!...گستر کردم...و اين يعنی اميرعلی احتشام...همچنان کيشدلم رختخوابم را می خواهد...با قويترين مسکنها و يک کيسه آب گرم...پلکهايم اززور تب روی هم می افتند و من با سماجت همچنان سرپا ايستاده ام...! اگر میتوانستم از لذت ديدن عکس العمل احتشام چشم بپوشم حتما به خانه باز میگشتم...اما مدتهاست که اتفاقات دور و برم...از خودم...خواسته هايم و حتیسالمتيم مهمتر شده اند...دربست می گيرم و به شرکت باز می گردم...می دانماين خبر مثل بمب صدا خواهد کرد...نمی توانم بی خيال از اين انفجار بزرگبگذرم...! دل توی دلم نيست...آينه آسانسور وخامت حالم را به نمايش میگذارد...چشمهای سرخ و صورت ملتهب...! اما آرامش و رضايتی که در چهرهام موج می زند عوارض بيماری را تحت شعاع قرار داده است...! در حاليکهسعی می کنم لبخندم خيلی بزرگ و پررنگ نباشد وارد دفتر می شوم...بچه هاهورا می کشند...روی سرم نقل می ريزنند...گل به دستم می دهند...نمی توانم:بيش از اين خود دار باشم..از ته دل می خندم و می گويمچه خبره بابا؟مگه عروس ديدين؟-دخترها در آؼوشم می کشند...پسرها دستم را می فشارند و من تمام مدت دعا می!...کنم که کاش اين فريادهای شادی به گوش واحد رو به رو برسدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 98سرم را روی ميز گذاشته ام...مريض و خسته از روز پرکار و پر تماسی کهداشته ام...افسوس می خورم به حال سيستم بيمار و فلجی که به تاييد و رد يکنفر وابسته است...کيميا گفت نه...همه بايکوتم کردند...کيميا روی خوش نشانداد...گل سر سبد شرکتهای دارويی شدم...! خوشحالم...نمی توانم اين را انکارکنم...اما دلم می سوزد از اين همه باند بازی توی صنعت های پايه و حياتی!...کشوراس ام اس می آيد...چشمانم می سوزند...سرم درد می کند...پاهايم ناندارند...دوازده ساعت است که چرت می زنم و نمی توانم بخوابم...دوازده ساعتاست که تمام تنم مسکن می طلبد و ندارم که بخورم...دوازده ساعت است کهضعؾ و سرگيجه دارم اما از شدت درد گلويم حتی نمی توانم يک ليوان آببنوشم...اس ام اس وادارم می کند که سر بلند کنم و متن را بخوانم...با سرعت ازجا می پرم و به سمت در خروجی می روم...از چشمی....واحد رو به رو را میپايم...همين که اميرحسين خارج می شود من هم در را باز می کنم و بيرون می!...رومبا موبايلش حرؾ می زند...ديدن من توی صحبتش وقفه می اندازد...به اندازه چندثانيه چشمانمان در هم قفل می شود..اما من پشتم را می کنم و کليد را در قفل میاندازم...از گوشه چشم نگاهش می کنم...به سمت آسانسور می رود و دکمه اش رامی زند...در را قفل می کنم...چند قدم بر می دارم...نمی توانم تعادلم را حفظ کنمو دستم را به ديوار می گيرم...تماسش را قطع می کند و به سمتم خيز بر میدارد...دستش را دراز می کند که بازويم را بگيرد...اما وسط راه پشيمان می شودو دستش را به ديوار...درست کنار سرم...تکيه می دهد...جسم نحيفم در سايه...هيکل تنومندش قرار می گيرد...نفسش به صورتم می خوردرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 99چی شده؟حالت بده؟؟؟-آب دهانم را با مشقت قورت می دهم و به تکان دادن سر اکتفا می کنم...زمزمه:می کندمی تونی تا آسانسور بيای؟-:از ديوار فاصله می گيرم...چشمانم را می بندم و آهسته می گويم...من خوبم-و با احتياط به سمت آسانسور می روم...با کمترين فاصله ممکن همراهم میآيد...به ديواره آسانسور تکيه می دهم...اما تمام حواسم پی حرکات اوست...دستشرا روی پيشانی ام حس می کنم...دستی که در برابر کوره تن من مثل يک تکه يخ:است...با حيرت می گويدتو چطور با اين تب سرپايی؟؟؟-خدا را شکر که هنوز توانايی پوزخند زدن دارم...در دلم می گويم...به مدد!..خدمات بيکران پدر توتوی پارکينگ دستش را زير بازويم می اندازد...نگاه معترضم را به صورتش میدوزم...اما حرکت اعتراض آميز انجام نمی دهم...در ماشينش را برايم باز میرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 111کند...با چشم دنبال ماشين خودم می گردم...در حاليکه تقريباا از جا بلندم می کند و:توی ماشين می گذارد می گويدفکر می کنی می ذارم با اين حالت رانندگی کنی؟؟-:صورتم را به شيشه خنک می چسبانم و به محض سوار شدنش...آرام می گويم...ممنون می شم منو برسونی خونم -...استارت می زند!...خونه؟با اين حال؟هر لحظه ممکنه تشنج کنی-:بی حال می گويم...خوابم مياد...می خوام بخوابم-:بی توجه به التماس صدايم می گويد...اول دکتر..بعد خواب-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 111...سرم را از شيشه جدا می کنم و دست داؼم را روی دستش می گذارم!...خواهش می کنم...دکتر نمی خوام...می خوام برم خونه-سرش را به عالمت تاسؾ تکان می دهد و دور می زند...دستانم را بؽل می کنم و:جمع می شوم...بخاری را روشن می کند و با اخم می گويد!...تو ديگه چطور آدمی هستی-مقابل خانه می ايستد...کمکم می کند که پياده شوم...بعد از کمی اين پا و آن پا:کردن در حاليکه سفت بازويم را چسبيده می گويدکسی رو داری بهش زنگ بزنی که بياد پيشت؟-نگاهش می کنم...حرفم را می خواند...موهايش را مشت می کند و با کالفگی می:گويد...نميشه تنها باشی...من باهات ميام-اخم می کنم...دستم را می کشد و با خودش به طرؾ ساختمان می برد...کليد رااز کيفم بيرون می آورد و بی توجه به مقاوتهای بی حاصل من...برای بار دوم پا!...به خانه ام می گذاردرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 112بی هدؾ و سردرگم وسط هال می ايستم...دوباره لرزش دندانهايم شروع شده...بادستم چانه ام را می گيرم بلکه اين لرز خفت بار را متوقؾ کنم...رادياتورها رازياد می کند...سعی می کنم به ياد بياورم که به چه نيتی او را تا اينجا کشاندهام...اما ذهنم خالی شده...از هر نقشه ای...از هر کينه ای...تمام فعاليت مؽزممحدود شده به کنترل اعمال حياتی بدنم...! رو به رويم می ايستد....دستش بهسمت دکمه های پالتويم می رود...سايه قديمی دستش را پس می زند...چون اويک مرد ؼريبه ست...مچم را می گيرد...در مقابل قدرتش خيلی ضعيفم...حرکتنوازش گونه انگشتانش را روی گونه ام حس می کنم...سرم را عقب میکشم...درست پشت سرش سامان ايستاده...برادر ؼيرتی و متعصبم..ازديدنشبيشتر می لرزم...می ترسم...از واکنشش نسبت به حضور اين مرد ؼريبه درخانه...! ؼريبه حرؾ می زند...از حرکت لبهايش می فهمم...بابا را می بينم که بااخم به دستان مرد خيره شده...دستانی که کمر مرا محکم در بر گرفته اند...دستانمرا روی دستانش می گذارم بلکه کمی اين حلقه محکم شل شود...اما او دستم راپس می زند و جسم نيمه جان را در آؼوش می کشد و به اتاق می برد...درحاليکه چشمان من هنوز دنبال نگاههای تلخ و پر از حرؾ خانواده ام کشيده می...شودروی تخت فرود می آيم...بزاقم به شکل وحشتناکی...ترشح می شود و مجبورممی کند مرتب آب دهانم را قورت بدهم...کاری که تبديل به رنج آورترين فعاليتطبيعی بدنم شده....جورابم را از پاهايم در می آورد...از تشنگی هالکم...لبهای:خشکم را از هم باز می کنم و می گويم...آب-اما انگار فقط خودم صدايم را شنيده ام...چون از تخت من دور می شود و باموبايلش با کسی که نمی شناسم تماس می گيرد...! دستم را روی سرم میرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 113گذارم...بوی عطر "دی وان دولچه" توی بينی ام زبانه می کشد...چشمانم تبدارمتوی يک جفت چشم روشن نگران می چرخد...سعی می کنم به ياد بياورم...امابی فايده ست...کيسه پر از يخی روی پيشانيم می گذارد...تمام تنم رعشه میگيرد...دست پاچه کاپشنش را در می آورد و دورم می پيچد...ناله می...کنم....بيهوش می شومتوی برزخ دست و پا می زنم...مکالمه ها کامال مفهومند اما نمی توانم چشمهای...سنگينم را باز کنم...از جمالتی که می شنوم وحشت می کنمآنفوالنزای شديد...عفونت ريه...تب 41 درجه...اسپاسم عضالنی...خطر -!!!...تشنج...دکتر...بيمارستان....بست ریسوزش ناشی از سوزن را هم حس می کنم...احساس می کنم می خواهند تکانمبدهند...به بازويش چنگ می زنم و به هر مصيبتی که هست چشم باز می:کنم...تمام توانم را به کار می گيرم و می گويم...بيمارستان نه...خواهش می کنم-چشمان روش ن مهربان و نگران روی لبهايم زوم شده...انگار نفهميده چه گفتم...با:عجز تکرار می کنم...منو از اينجا نبر-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 114:با دستش موهای نمدارم را از پيشانيم کنار می زند و می گويددکتر اينجاست...نترس...جايی نمی برمت...فقط می خوام زير سرت رو بلندتر -...کنم که راحت تر نفس بکشیآرام می شوم...دوباره چشمانم را می بندم...می ترسم...از مردن می ترسم...ازاين بی موقع مردن می ترسم...از مردن در شرايطی که اينهمه کار انجام نشده...دارم می ترسم...خدايا اجازه نده بميرم...االن وقتش نيست خدا...نذار بميرم خداشب پر از درد و بی خوابی جايش را به سپيده بی رنگ و روی زمستانی میدهد...پلکهايم به هم چسبيده انگار...سينه ام خس خس می کند و تنم همچنان میسوزد...اما فعاليت مؽزم برگشته...از توهم خبری نيست...کم کم همه چيز يادم میآيد...به زحمت چشم باز می کنم و چهره خسته اما هوشيار اميرحسين را نزديکصورتم می بينم...برای يک لحظه...فقط يک لحظه...وجدانم نهيب می زند..."ازاين مرد بگذر"...اما فقط برای همان يک لحظه...طوری خفه اش می کنم کهانگار هرگز نبوده و وجود نداشته...! لبخند آهسته آهسته روی لبش جان می:گيرد...پشت دستش را روی گونه ام می گذارد و زمزمه می کند...خدا رو شکر-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 115موهای چسبيده به گلويم را کنار می زنم...هيچ وقت تا به اين حد نفس کشيدنبرايم سخت نبوده...با چشم دنبال موبايلم می گردم...کنارم روی تخت می نشيند و:می گويدچيزی می خوای؟-:سرم را کمی به پايين خم می کنم و می گويم!...ساعت چنده؟ديرم نشه-...می خندد!...نترس...هنوز 5 نشده...ديرت نميشه-می خواهم نيم خيز شوم...درد گردنم وحشتناک است...کمکم می کند...از شدتدرد اشک توی چشمم جمع می شود...با هر دو دستش عضالت گرفته و خشک:گردنم را ماساژ می دهد و در همان حال می گويدآنفوالنزا گرفتی...اين دردا به خاطر اونه...ريه هاتم عفونت کردن...ديشب اميد -نداشتم جون سالم به در ببری...تبت خيلی باال بود...حامد تا همين يه ساعت پيش!...باال سرت بود...تبت که پايين اومد خيالش راحت شد و رفت:ميان اشک و درد می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 116حامد؟؟؟-...بالش را پشتم می گذارد و گردنم را به آن تکيه می دهد!...آره....دوستمه...پزشکه...اگه اون نبود بدون شک تشنج می کردی-از اتاق بيرون می رود و بعد از چند دقيقه با ظرفی در دستش باز میگردد...قاشق را در تخم مرغ عيلی شده می زند و به طرؾ دهانم میآورد...تصور قورت دادن هيچ نوع ماده ای را ندارم...سرم را می چرخانم...چانه:ام را می گيرد و قاطع می گويد...بايد آنتی بيوتيک بخوری...با معده خالی که نميشه...از پا در ميای-به هر ضرب و زوری که هست تخم مرغ را تا آخرين لقمه به خوردم میدهد...داروهايم هم می خورم و دوباره دراز می کشم...با دستمال نمداری صورتم:را خنک می کند و می گويديه کم ديگه بخواب...باز تبت باال رفته...اگه پايين نياد ديگه مجبوريم بريم -...بيمارستانمی خواهم چشمانم را باز نگه دارم...اما نمی شود...در حاليکه خنکی دستمال را:روی پوست گردن و سينه ام حس می کنم می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 117...می ترسم خواب بمونم-:پتو را تا زير چانه ام باال می کشد و می گويد!...نگران نباش...من اينجام...خواب نمی مونی-نزديک ظهر بيدار می شوم...بدون ديدن ساعت هم می توانم بفهمم چقدر ديرشده...خبری از اميرحسين نيست...با استرس پتو را کنار می زنم و روی تختمی نشينم...پاهايم انگار فلجند...جز يک لرزش خفيؾ هيچ حرکتی ندارند...اينچه درديست...؟؟دستم را به لبه ميز می گيرم و سرپا می ايستم...مثل نوزاد تازه به راه افتاده...هرقدم را با هزار احتياط و ترس بر می دارم...حس می کنم وزنم صد برابرشده...پاهايم تحملش را ندارند...هنوز به ميانه اتاق هم نرسيده ام که در را باز می:کند و داخل می شود...حيرت زده و خشمگين فرياد می زندچرا بلند شدی دختره ديوونه؟؟؟-می خواهد دستم را بگيرد اما پسش می زنم...در شرايطی که می دانم احتشام مثلگرگ تير خورده برايم کمين گرفته...محال است در خانه بمانم...در شرايطی کهچشمان افعی وارش يک لحظه از پيش چشمم نمی رود..هيچ قدرتی نمی تواند مرا...به تخت برگرداندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 118روی صندلی ميز توالتم می نشينم و به آينه نگاه می کنم...در يککالم...افتضاحم...!چشمان ورم کرده...صورت سرخ و ملتهب...موهایآشفته...لبهای ترک خورده..تا حاال کسی سايه موتمنی را اينقدر خوار و بدبخت!...نديدهکنار پايم زانو می زند...صورتم را به طرؾ خودش بر می گرداند و با مهربانی:می گويدنه تنها امروز...بلکه حداقل تا سه روز ديگه نمی تونی از خونه خارج -شی...تموم بدنت رو عفونت گرفته...با اين ضعؾ شديد...با اين تب باال...نمی...تونی عزيزم!...نتوانستن از نظر من بی معنی ست...من حتما می توانمتوی چشمانش نگاه می کنم...دلم...می گيرد...! دستم را باال می آورم و رویصورتش می گذارم...با انگش شستم گودی و کبودی زيرچشمش را لمس می:کنم...نگاهش رنگ می بازد...چرا؟ نمی دانم...! آرام می گويم!...بايد برم شرکت...وگرنه پدرت هر چی رو که ساختم خراب می کنه -:دوباره مهربان می شود...دستش را روی زانويم می گذارد و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 119!...خراب نمی کنه...نمی ذارم که خراب کنه-!...برق چشمانم را خودم می بينم...کاش او نديده باشدتو پدرت رو نمی شناسی؟ تا همين االنش در شرکتم رو تخته نکرده باشه شانس -!...آوردممی خندد...درست عين پدرش...در اوج جذابيت...! بازوهايم را می گيرد و از جا...بلندم می کند...تمام وزنم را روی دستان او می اندازماگه من بهت قول بدم که هيچ اتفاقی نمی افته آروم می شی؟-پيشانيم را به تخت سينه اش تکيه می دهم..سينه ای که...بيخبر از همه جا...يکشب تا صبح پذيرای اشک های بی امانم بوده...رد دی وان لوچه باز هم توی بينی:کيپ و گرفته ام جريان می يابد...زمزمه می کنم!..نمی دونم-مجبورم می کند توی چشمانش نگاه کنم...! نگاهش هزار رنگ دارد...رنگدلخوری..رنگ شک...رنگ آرامش...! مردمکش مستقيم و بی حرکت صورتم را:زير نظر گرفته...! آهسته می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 111به من اعتماد کن...بهت قول شرؾ می دم تا وقتی که با سالمت برگردی سر -کارت...هيچ اقدامی عليه ت صورت نمی گيره...حاال مثل دخترای خوب برگردد!...تو تختتاطاعت می کنم اما...اين جمله ی " تا وقتی که بر گردی سر کارت" بدجوری...کالفه ام می کندبا باز و بسته شدن مجدد در اتاق چشم باز ميکنم و از سوييچی که در دستشگرفته می فهمم که قصد رفتن دارد...چشمم را روی اين صحنه می بندم...دلم درسينه فرو می ريزد...نکند برود و من از اين بيماری وحشتناک بميرم...! دندانهايمرا روی هم فشار می دهم تا مبادا نگرانی ام بر زبان جاری شود...نزديک تختم...می ايستد...صدايم می زند...سايه جان-...با پلکهای نيمه باز نگاهش می کنم...موبايلم را به سمتم گرفتهمن بايد يه سر برم شرکت...بيا زنگ بزن بگو يکی بياد پيشت...نميشه تنها -...بمونیاز حرفش خنده ام می گيرد...موبايل را روی ميز می گذارم...کمی تنم را زير پتو:تکان می دهم و می گويم!...خوبم...جای نگرانی نيست-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 111...نگاه تيز و خيره اش اذيتم می کند...من بر می گردم...بهت سر می زنم...ولی ای کاش يه خانوم-...توی حرفش می پرمگفتم که...خوبم...از عهده کارام برميام...شما هم ديگه زحمت نکشين...تا همين -!...جاش هم کلی مديون شدمنگفتم همين چند جمله چه فشاری به گلويم آورده...نگفتم درد سينه از نفس کشيدن...بيزارم کرده...نگفتم اگر بروی ممکن است بميرم...سوييچش را مشت می کند...معلوم است که دلش به رفتن رضا نيست!...اگه کاری داشتی..تماس بگير-سرم را تکان می دهم و چشمم را می بندم تا رفتنش را نبينم...صدای قدمهايش...دور و دورتر می شود...زمزمه می
کنم...اميرحسين-...نمی خواهم سنگينی تشکر نکردن از او بر گردنم بماندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 112!...ممنونم-از همان : دور دور می گويد!...تشکر نياز نيست...هرکی جای من بود همين کارو می کرد-پوزخندم را زير پتو مخفی می کنم...خيلی وقت است که از برودت آدمها...سردم!...نمی شودصدای اذان توی گوشم می پيچد...موذنش همان است که پدرم دوستداشت...هميشه به مادرم می گفت...اذان يک طرؾ...اين اردبيلی هم يک...طرؾصدای اذان می آيد...اذان مؽرب...چشم باز نمی کنم...تاريکی از پشت همينپلکهای بسته هم قابل لمس است...بيماری ذهنم حساس تر کرده...او می گويد هللا:اکبر و من می گويمّهللاهذههيو هم الَ هخهلَق ْی ا ل َحْههَو ا الاَه إلَ إالََْتأالَ َنْو م س َو َنة او شهادت می دهد که خدايی جز خدای يگانه نيست....و من شهادت می دهم که!...خدايی جز خدای يگانه نيست...اما خدای هر کس که هست...خدای من نيسترمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 113اشک می جوشد...لعنت به اين آنفوالنزا که همه چيز را از کار انداخته و به....جايش اين ؼدد اشکی لعنتی را فعال کردهاذان گو اذان می دهد و من قام ت "قامت بسته" پدرم را تجسم می کنم...و تسبيحسبز دانه درشتش و عطر ياس جانمازش...آن وقتها چقدر خدا مهربان بود...چقدر..نزديک بود...گونه ام را به بالش می چسبانمخدا دقيقاا از کی رفت؟؟ از وقتی که مادر رفت؟؟؟يا شايد بعد از رفتن پدر...يا پساز کوچ سامان...!.وقتی که جانماز پدر ديگر پهن نشد...وقتی آن تسبيح سبز...نچرخيد و وقتی صدايی نبود که زمزمه کندَالَأ ذْكر ن اهللا ب ْط َم ئ هو هب َتلقهْ... ال...و ترانه ای که روزی هزار بار در خانه تکرار شود...دلواپسی وقتی مياد که اعتقاد بميرههمان روزها بود که خدا چمدانش را بست و نه تنها از خانه...بلکه از قلب من هم...رفترمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 114خيسی بالش حالم را بدتر می کند...نه اينکه دلم برای خدا تنگ شده....باشد...نه...تنگ نشده...فقط نمی دانم چرا نمی توانم فراموشش کنم...نمی دانمبلند می شوم...پرده ضخيم را کنار می زنم و پنجره را باز می کنم...باد سردصورت تبدارم را تازيانه می زند...مناجات خاضعانه بعد از اذان بيشتر از موذنزاده اردبيلی اشک به چشمم می آورد...با آخرين توانی که دارم...با فريادی که:بعد از خارج شدن از حنجره بيمارم...ناله ای بيش نيست...رو به آسمان می گويمتو که منو فراموش کردی...پس چرا نمی ذاری من فراموشت کنم؟؟؟اين کارو هم -نمی تونی واسم بکنی؟؟؟با خشم پنجره را به هم می کوبم...افتان و خيزان خودم را به حمام میرسانم...بايد جايی خانه بخرم که تا چند فرسخی اش هيچ مسجد و امامزاده ای!...نباشدهر دو شير آب گرم و سرد را تا انتها باز می کنم...پاهايم می لرزند...روی زمينمی نشينم و مشت مشت شامپو روی موهايم می ريزم...بی توجه به اينکه حتیقدرت چنگ زدن به موهايم را هم ندارم...مگر از ديروز صبح تا حاال چه خورده...ام....؟تنها يک تخم مرغ عسلی...! با ضعؾ مبارزه می کنم....با اشک همکارم که تمام می شود دستم را به لبه وان می گيرم و بلند می شوم...بند حوله رادور کمرم می پيچم و به اتاق تاريکم بر می گردم...از بيرون صدای پچ پچ میآيد...گوشهايم را تيز می کنم...برق اميدی از دلم ميگذرد...اميرحسينبرگشته...ظاهرم نامناسب است..اما خوشی بودن يک نفر در اين تنهايی اسفناکرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 115انرژی بخش تنم می شود...به هال می روم...می بينمش که با خنده...سر به سرپودی می گذارد...آنقدر قدمهايم کم جان و بی صداست که تا لحظه ای که درستکنارش نمی ايستم متوجه آمدنم نمی شود...با همان مهربانی عذاب آورش نگاهممی کند...نمی توانم لبخند نزنم...واقعاا از بودنش خوشحالم...او هم به رويم می:خندد و در حاليکه دستش را روی پيشانيم می گذارد می گويدبهتری؟-سرم را تکان می دهم...حرکت دستش به سمت گونه ام...تن تبدارم را خنکی می...بخشد...رنگت که خيلی پريده...ولی تبت کمتر شده-...پالستيک روی کانتر را باز می کند...دادم واست سفارشی سوپ درست کردن...اينو بخوری زود خوب می شی-از لحن حرؾ زدنش خنده ام می گيرد...خم می شوم و توی قابلمه را نگاه میکنم...به آشپزخانه می رود و تمام کابينت ها را يکی يکی می گردد...دستم را بلند:می کنم وبه زور می گويم...تو اون يکيه-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 116با نگاهش رد دستم را می گيرد و کاسه ها را بيرون می آورد...از پشت بررسیاش می کنم...چقدر اين بشر به رنگ مشکی عالقه دارد...پيراهن مشکی...شلوارجين مشکی...جوراب مشکی...دنبال کاپشنش می گردم...روی مبل انداخته...آنهم!...مشکیموهای خرمايی تيره اش را باال زده...ساده و بدون ژل...آستين کتانی پيراهنجذبش را هم تا زير آرنجش جمع کرده...عرض شانه اش تقريبا يک و نيم برابرعرض من است...بازوهای چند تکه اش ورزشکار بودنش را به رخ میکشد...دوباره آن شب کذايی برايم تداعی می شود...شبی که توی حلقهدستانش...نفس هم نمی توانستم بکشم...دوباره خشم زبانه می کشد...دوباره درد!...تازيانه می زندکاسه سوپ را روی ميز می گذارد...بخار گرمی که از آن بلند می شود مشتاقممی کند...دانه های له شده برنج و گوشت های ريش ريش شده معده ام را بهفعاليت وا می دارد...علی رؼم اسپاسم های دردناک گلويم می خورم...نه بهخاطر اشتهای زياد...به خاطر نيرو گرفتن...! نه به خاطر رها شدن از اينرنج...به خاطر برگشتن به کار...! تنها گزينه مهم زندگی ام...! پتو به دست روبه رويم می ايستد...ميز را کمی جا به جا می کند و پتو را روی پاهای لختم می:کشد و با ابرهای گره خورده می گويد!...تا وقتی اين وضع رعايت کردنت باشه...خوب شدنت محاله-دلم از اين توجه می لرزد...از اين تنها نبودن می لرزد...! از اين ساکت نبودن!...خانه...می لرزدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 117کاپشنش را هم روی دوشم می اندازد...برای منحرؾ کردن ذهنم...لب باز می:کنماز شرکت چه خبر؟؟؟-نزديکم می نشيند...خيلی نزديک...عجيب است که اين بينی اوراقی فقط بوی دیوان لوچه را می فهمد...تيزی نگاهش پوستم را می شکافد و به اعصاب می!..رسد...برق نگاهش روی اعصابم است!...هيچی...امن و امان...خيالت راحت-توی چشمانش خيره می شوم...اين چشمها دروغ نمی گويند...می دانم...اما:نيشخندی می زنم و می گويمواقعاا؟؟؟-او هم پوزخند کم رنگی می زند...فاصله اش را کمتر می کند...از اين شباهت بیاندازه به اميرعلی احتشام لجم می گيرد...اما سمج و مصمم چشم از صورتش بر...نمی دارم...! برخالؾ صدايش...چشمانش گرم استتو در مورد من چی فکر می کنی؟يه آدم فرصت طلب و سوءاستفاده گر؟؟؟-:در دلم می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 118!...اوهوم...يکی عين پدرت-...اما نمی توانم قدرنشناسی ام را بر زبان جاری کنم!...منظوری نداشتم-عقب می کشد و دستانش را به سينه اش قالب می کند...با سر به ظرؾ ؼذا اشاره..می دهد....سوپت رو بخور-...فقط برای اينکه چيزی گفته باشم...تو هم بخور-...اينبار صدايش هم گرم و مهربان است!...من شام خوردم...راحت باش-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 119بعد از ؼذا...وادارم می کند لباس گرم بپوشم...از فضای تاريک و تنگ اتاقبيزارم...با وجود تمايل زياد به دراز کشيدن و خوابيدن...به هال بر می گردم و:روی کاناپه می نشينم...! شير داغ را به دستم می دهد و می گويدچرا دراز نمی کشی؟-:لبم را به لبه ليوان می چسبانم و آهسته می گويم!...اون اتاق رو دوست ندارم-...تلخ می شود...اگه به خاطر منه...داروهات رو که بخوری می رم...نگران نباش-:نمی دانم چطور همچين برداشتی کرده...آب بينی ام را باال می کشم و می گويم!...منظورم اين نبود...زيادی تاريک و دلگيره...افسرده م می کنه-:دست به جيب روی سرم می ايستد...سرم را باال می گيرم و مظلومانه می گويم!...باور کن-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 121:کنارم می نشيند و می گويدباشه...بعدا در موردش حرؾ می زنيم...فعال شير و داروهات رو بخور و همين -...جا دراز بکشکوسن مبل را به دسته کاناپه تکيه می دهد...سرم را روی آن می گذارم و نرمیپتو را روی بدنم حس می کنم...چشمانم بی اختيار بسته می شوند...با دست...جستجويش می کنم و مطمئن از بودنش به خواب می رومسومين روز بيماری را با گردن درد عجيب و ؼريب و بی سابقه شروع میکنم...حرکت چرخشی سرم تقريباا صفر است...درست عين رباط...روی مبل مینشينم...از سکوت خانه می فهمم که اميرحسين رفته...عضالت خشک و منقبضمرا تکان می دهم و از جا بلند می شوم...مثل هر بيمار ديگری دوست دارم تویاين گرما بمانم و باز هم استراحت کنم...اما می دانم که ديگر بيشتر از اين وقتبرای هدر دادن ندارم...با هر قدمی که برمی دارم به احتشام و جد و آبادش لعنت...می فرستم...پسرش برايم يادداشت گذاشته...روی کانتر سياهخوابت اونقدر عميقه که مطمئنم تا صبح بيدار نمی شی...داروهات رو فراموش -...نکن...بازم بهت سر می زنممی خواهم نفس عميق بکشم....اما ريه سنگين و عفونی ام جايی برای هوایاضافی ندارد...دست و صورتم را می شويم و خودم را مجبور به خوردنصبحانه می کنم...بعد از سه روز شانه ای به موهايم می زنم و با دستان لرزان...آرايش نصؾ و نيمه ای می کنم و از خانه بيرون می زنمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 121...ای کاش.... فقط... همين لرزش پاها متوقؾ می شد...ای کاشهوای سرد سوزش گلويم را بيشتر می کند...دستم را برای ماشينی تکان می دهمو سوار می شوم...در دل دعا می کنم که با هيچ عضوی از خانواده احتشام مواجهنشوم اما درست مقابل دم در ورودی با احتشام بزرگ رخ به رخ می شوم...باز...در دل التماس می کنم!...االن نه...امروز نه-:با همان لبخند معروؾ...دستش را دراز می کند و می گويد...خدا بد نده...شنيدم کسالت دارين-هول می شوم...از کی شنيده؟؟:دستش را سرد می فشارم و زمزمه می کنم...ممنونم-:قدمهايش را با من همسو می کند و می گويد....دوست داشتم واسه عيادت خدمت برسم...اما از قرار کسی آدرستون رو نداره-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 122!...نفسی از سر آسودگی می کشم...اميرحسين چيزی نگفتهمی چرخد و راهم را سد می کند...توی چشمان شيطانش خيره می شوم...انگارحرؾ زدن با من...برايش يک تفريح بزرگ است...ناخوآگاه اخم هايم را توی هم!...می کشم...لبخند روی لبش می نشيند....بايد با هم صحبت کنيم خانوم موتمنی-...چشمک ؼليظی می زند...درست به شيوه پسرش...الزم باشه از منشيتون هم وقت قبلی می گيرم-:بی توجه به نگاه های مشتاق و خيره اش...دورش می زنم و به آرامی می گويمامروز نمی تونم جناب...بعد از دو روز ؼيبت ترجيح می دم به کارای شرکت -...برسم...دنبالم نمی آيد...اما صدايش بر جا خشکم می کندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 123اگه موضوع بحث سهام امير داروگستر باشه چی؟؟؟-به خودم...برای اين همه تسلط بر احساساتم افتخار می کنم...هر که جای من!....بود...بی شک از خوشحالی جيػ می کشيدروی پاشنه هفت سانتی و
فلزی ام می چرخم...دستانش را پشتش گذاشته و باهوشياری نگاهم می کند...شک ندارم که افعی چشمانش را از اين مرد به ارث!...بردهگوشه ابرويم را باال می دهم...به تبعيت از خودش دستانم را روی کمرم قالب میکنم و با گامهای بلند به سمتش می روم...اين طرز راه رفتن ضعؾ و سرگيجه امرا بيشتر می کند...اما مقاومت می کنم...در چند قدمی اش می ايستم و سر تاپايشرا بارها و بارها برانداز می کنم...بزرگترين و شايد تنها لذت زندگی ام در افتادنبا اين اژدهای هفت سر است...اين شوق نبرد...قدرت پاهای لرزان و بی جانماست...خاموش کردن چلچراغ روشن و گيرای اين چشمها...انگيزه نفس کشيدنم...است...شکستن اين قامت افراشته و پر ؼرور...دليل راستی قامتم است:پوزخندی به لبخند مطمئنش می زنم و شمرده و آرام می گويمچی باعث شده که فکر کنين حرؾ زدن در مورد سهام امير دارو گستر واسم -جالبه؟...لبخندش جمع می شود...لبخندم پهن تر می شود...چشمک می زنمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 124شما که بهتر می دونين...صحبت کردن در مورد سهام شرکتی که حمايت کيميا -!...رو از دست داده...موضوع جالبی محسوب نميشهچشمان افعی زخم خورده هر لحظه تنگ تر می شوند...موهای ريخته در پيشانی:ام را زير روسری مخفی می کنم و درحاليکه دور می شوم می گويم...البته من هنوز هم حاضرم پای ميز مذاکره بشينم-...انگشت اشاره ام را باال می آورم!...اما با شرايط جديد-در آسانسور که بسته می شود...خنده ام را رها می کنم...چه لذتی دارد تکرار...هزار باره اين جمله!...اميرعلی احتشام...همچنان کيشموبايلم خشن و پر قدرت کيفم را می لرزاند...اسکرين بزرگش با هر بار خاموشو روشن شدن اسم اميرحسين را نمايش می دهد...فکرم را متمرکز می کنم و:جواب می دهمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 125...سالم-...با مکث جواب می دهدعليک سالم...کجايی؟-...خنده روی لبم می نشيندشرکت...! تو کجايی؟-...بازدمش را محکم توی گوشی فوت می کندمن تو خونتم...ثابت کردی که واقعاا ديوونه ای-...با سرخوشی می خندم...حالم خوبه دکتر...نگران نباش-...آره از صدات معلومه-چرا اينقدر دوست دارم بخندم؟؟رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 126...صدا رو ولش کن...تازه-:چشمانم را می بندم و تک به تک جمالت را توی ذهنم می چينمواسه اينکه ثابت کنم ديوونه نيستم و حالم خوبه...می خوام واسه شام دعوتت -...کنم:سکوت می کند...دستم را روی لبم می کشم و می گويميه شام دوستانه...به خاطر تشکر...ميای ؟-...جوابش يک قرن طول می کشد...آره...ميام-پالتوی مشکی کوتاهم را می پوشم و ساق بوتهای چرمی را روی شلوار جينچسبم می کشم و زيپش را به زحمت می بندم...شال زرشکی همرنگ رژم راروی سرم می اندازم...بسته کادوپيچ شده را توی کيفم می گذارم و چرخی مقابلآينه قدی راهرو می زنم و از خانه بيرون می روم...کنار ماشينشايستاده...دستهايش را توی جيب شلوارش کرده و با نوک کفشش ضربه هایخوش دوختش را باز گذاشته تا ZARA آرامی به به آسفالت می زند...کاپشنپليور ظريؾ تيره اش بهتر خودنمايی کند...موهايش مثل هميشه ژل خورده ورمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 127مرتب است و بوی دی وان لوچه تا شعاع يک کيلومتری اش استشمام می!...شود...اعتراؾ می کنم...فوق العاده استسالمم را پس از نگاهی سرد و کوتاه به سرتا پايم پاسخ می دهد...در را برايم بازمی کند و منتظر می ماند تا سوار شوم...سرم را به نشانه تشکر خم می کنم وروی تشک نرم و راحت ماشين می نشينم...در را می بندد...دور می زند و سوار:می شود...قبل از اينکه راه بيفتد چشمانش را به صورتم می دوزد و می گويدمطمئنی حالت خوبه؟-:لبخند مکش مرگ مايی می زنم و می گويم...خوبم-...دنده را جا می زند و راه می افتد...راستی-:بدون اينکه نگاهم کند می گويدجانم...؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 128:انگشتانم را توی هم قفل می کنم...ببخشيد که دير کردم...يه خورده کارم طول کشيد-:پخش را روشن می کند و می گويدمهم نيست...حاال کجا بريم؟؟-آدرس می دهم...از حرکات سرش می فهمم که رستوران محبوب مرا میشناسد...توی پشتی صندلی فرو می روم و مخمور از گرمای مطلوبماشين...چشم به بيرون می دوزم...لحظه ای دستش را به سمت گونه ام می آورد:اما سريع پس می کشد...صدای ماليم آهنگ را کمتر می کند و می گويد...اگه خسته ای يه کم بخواب...با اين ترافيک يه ساعتی طول می کشه تا برسيم-...سرم را به سمتش می چرخانم و زبان سنگينم را تکان می دهم...نه...خوابم نمياد-:با جديت صورتم را زير و رو می کند و می گويد...آره...از قيافت معلومه...به هر حال گفتم که راحت باشی-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 129نيمی از مؽزم خواب و بی خبری را می طلبد و نيمه سمج و هميشه مزاحم...بیتوجه به بيماری و بی حاليم...هوشياری را...! برای مقابله با خواب کمی راست:می نشينم و می گويمکارای شرکت انرژی نمی ذاره واسم...اين مريضی هم که گرفتم آنفوالنزا نيست -...که...از صد تا سرطان بدترهپشت چراغ قرمز می ايستد..دستی را می کشد و به در سمت خودش تکيه میدهد...نگاهش از شال و موهای بيرون ريخته ام سر می خورد و روی لبهايم:متوقؾ می شود...با دست چپش روی فرمان ضرب می گيرد و آهسته می گويد!...خيلی دختر جالبی هستی...هم جالب...هم عجيب...هم باهوش-...چشمانش عين دو تکه شيشه اند...فقط يه مشکل بزرگ داری-...هر دو ابرويم را باال می برم!...زيادی از خودت مطمئنی-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 131ضربان قلبم باال می رود....از لحن تلخش... بوی خوشی به مشام نمی رسد...ازدر فاصله می گيرد و به من نزديک می شود...بعد از مکث چند ثانيه ای زمزمه:می کندتو کی هستی؟؟؟دنبال چی هستی؟؟؟-دستانم را محکم به هم فشار می دهم بلکه کمی از لرزششان کم شود...دستم...برايش رو شده...شک ندارم...!سکوتم منجر به پوزخندش می شودمی خوای از من به عنوان يه اهرم استفاده کنی...درسته؟؟؟-تقريبا نفسی برای کشيدن ندارم...به جای من او عميق نفس می کشد و دوباره ا...تکيه می دهد!...اين بازی که شروع کردی...خيلی کثيفه دختر خانوم-گوشی موبايل صورتی رنگ و بسيار آشنايی را از داشبوردش بيرون می کشد و...جلوی چشمانم می گيرداين گوشی واست آشنا نيست؟؟؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 131آب دهانم را قورت می دهم...جسم صورتی نفرت انگيز را تکان می دهد و می:گويد...حتی اگه خودش رو هم نشناسی...محتوياتش رو می شناسی-...چشم از چشمش نمی گيرم...ستون پنجمت لو رفت-چراغ سبز می شود...خشمگين گوشی را روی صندلی عقب پرت می کند و راه...می افتد...دستم را روی گلويم می گذارم و از ترس به در می چسبم!...شاه سفيد...اميرحسين احتشام بود و من نمی دانستمبدجوری رو دست خوردم...آنقدر بد...که زبانم بند رفته و نمی توانم حرؾبزنم...خالی خالی شده ام...خالی از هر توجيهی...هر منطقی..هر دليلی..هر حيله!...ای...هر نيرنگی...! آن گوشی صورتی راه فرار را از همه طرؾ بسته استتا خود رستوران سکوت می کند...پياده می شويم...محکم و جدی کنارم قدم برمی دارد...کنار می کشد تا اول من وارد شوم...خنده ام می گيرد از اين شاممسخره دو نفره...! گوشه دنجی می نشينيم...نفسم از سنگينی نگاهش بريده...سرم:را باال می گيرم و می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 132!...من می رم دستامو بشورم-:نيشخندش آتشم می زند!...باشه...فقط فکر فرار به سرت نزنه-منهم پوزخند می زنم...حتی اگر در اوج درماندگی باشم....حتی اگر با اينفضاحت کيش شده باشم...جا نمی زنم...! چون هنوز مات نشده ام...هنوز!...شاهم!...اگه خيلی نگرانی می تونی همرام بيای-منتظر جوابش نمی مانم...با حرص صندلی را به عقب می رانم....از جا بر می.خيزم و به سمت دستشويی می رومبه محض بسته شدن در...نفسم را آزاد می کنم...دستان مشت کرده ام را دو طرؾروشويی می گذارم و به چهره رنگ پريده ام خيره می شوم..بؽض نشسته درگلويم...درد ناشی از بيماری را شديد تر کرده...اسفناک تر از ان...مؽز خاموشماست که تمام سيگنالهايش قطع شده و مرا اينطور مستاصل رها کرده..! دست يخگر گرفته ام می گذارم و سعی می کنم که آرامش رازده ام را روی صورت هحداقل به ظاهرم بازگردانم...چند نفس عميق و پشت سر هم می کشم و از...دستشويی بيرون می روماز دور صورت گرفته و درهمش را می بينم...قلبم فشرده می شود...در دلم زار...می زنمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 133نمی ذارم اينجوری تموم شه...نمی ذارم به اين راحتی شکستم بدين...نمی -!...ذارم...نمی ذارمسر جايم می نشينم و از منويی که توی بشقابم گذاشته ؼذايم را انتخاب میکنم...به محض دور شدن گارسون خشمش فوران می کندنمی خوای حرؾ بزنی؟-:با خونسردی چنگالم را توی کلمهای ساالد فرو می برم و آرام می گويمترجيح می دم صبر کنم تا حرفای شما تموم شه...فکر کنم هنوز کلی مطلب نگفته -.داری:با کالفگی موهايش را چنگ می زندرويز که فهميدم اون ساختمون رو به دو برابر قيمت خريدی که رو به روی ما -شرکت پش بزنی...بهت شک کردم...! مگه يه آدم چقدر می تونه ريسک پذيرباشه؟؟؟ وقتی تو يه محله...توی يه خيابون... دو تا سوپرمارکت فعال وجود داشتهباشه...هيچ عقل سليمی نمياد اقدام به احداث سوميش کنه...چون دست زياده..نمیصرفه...مگر اينکه يه ايده خيلی خاص و ناب تو سرش باشه که بتونه توجهمشتريا رو جلب کنه و کسب و کار اون دو تای ديگه رو از رونق بندازه...اينقانون تجارته...پس با اين حساب...در مورد تو هم دو حالت بيشتر نبود..يا خيلی!...باهوش...يا خيلی احمقرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 134...خم می شود و به صورتم زل می زندسکوت کردم و منتظر موندم..خيلی دوست داشتم ببينمت...وقتی شنيدم -...اومدی....متين رو فرستادم سراؼت...می خواستم ببينم چطور آدمی هستی...لبخند ؼمگينی روی لبش می نشيندچقدر اون روز به حرفهايی که به متين زده بودی خنديدم...خيلی خوشم -...اومد...بدجوری حالش رو گرفته بودی...آه می کشدفيلم اولين جلسه ت رو سه بار ديدم...رقيبم بودی..رقيبت بودم...اما از تک تک -حرفات...از لحن صحبت کردنت....از تسلطت توی ارائه مطالب...از اعتماد بهنفس و خونسرديت...از ؼرور و شخصيتت...لذت بردم...نمی تونی تصور کنیچقدر به دلم نشستی...! جامعه ای که نهايت دؼدؼه اکثر دختراش طرح جديد الکو مد لباسه...آدم با جنم و محکمی مثل تو که در عين زيبايی و آراستگی مثل يهمرد... يک تنه و مقتدرانه کارش رو جلو می برد..واقعاا واسم قابل ستايش و!...احترام بود...باز هم آه می کشدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 135روزی که اونجوری محکم و قاطع تو روی پدرم ايستادی و پيشنهادش رو رد -کردی...تو دلم هزار بار تحسينت کردم...واسه عزت نفست...و بيشتر از اونواسه هوشت سرشارت...که تو يه جلسه پدرم رو حتی از من بهتر شناختهبودی...! دوست داشتم بيشتر بهت نزديک شم... اما هنوز يه چيز واسم مجهولبود...توی اين شهر به اين بزرگی...چرا ساختمان ما...چرا واحد رو به رويیما؟؟؟چرا اسمی اينقدر شبيه به اسم شرکت ما؟؟؟چرا ما؟؟؟احساس می کنم پشت چشمانش يک بمب ساعتی وجود دارد که هر آن ممکن است!...منفجر شود...تا به حال چشمانی به اين خشمگينی نديده اموقتی دو سه روز بعد از آشناييمون اونجوری مست و خراب باهام تماس گرفتی -شکم بيشتر شد...نگرانت شدم...اصالا نمی دونم چطوری خودمورسوندم...صورت کبودت رو که ديدم وا رفتم...گفتم االنه که سکته کنی...اماعجيب..تو تک تک حرکاتت هوشياری رو حس می کردم...به خصوص وقتی کهاز حموم بيرون اومدی مستی از سرت پريده بود...سعی می کردی خالفش رونشون بدی اما خبر نداشتی اينی که داری باهاش بازی می کنی روزی صدتا مثلتو رو بازی می ده...پا به پات اومدم...می خواستم ببينم تا کجا می خوای ازتظاهر من به سادگی سوء استفاده کنی...اما شوکه شدم...وقتی که فهميدم بار اولتبوده...اصال دنيا رو سرم خراب شد...فکر می کردم قضاوتم اشتباه بوده و توواقعا تحت تاثير الکل دست به اون کار زدی...! اما خونسردی عجيبت بعد از اون ارابطه مطمئنم کرد که يه چيزی هست...يه چيزی که تو به خاطرش به هر کاریتن می دی و برای رسيدن بهش... به من احتياج داری...! پس برنامه کيميا روچيدم...گفتم اگر بابت بايکوت شدنت بيای پيش من و کمک بخوای معنيش اينه کهکارايی که کردی هدؾ دار بوده...اما تو باز همه معادالت منو بهم ريختی...در!...موردش حتی حرفم نزدیرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 136:ؼذايی را که جلوی دستش می گذارند با نفرت پس می زند و ادامه می دهدخوب داشتی پيش می رفتی...يه جورايی قانع شده بودم که تو فقط به کارت فکر -می کنی...و شايد همه چيز يه تصادؾ...يه اتفاقه...تا اينکه اون بيماريت پيشاومد و من يه شب تا صبح تو خونت موندم...! اولش به خاطر اينکه يکی ازفاميالت رو خبر کنم رفتم سراغ گوشيت...می خواستم ببينم با کی بيشتر درارتباطی و خيلی واسم جالب بود که نزديکترين فرد به تو هيچ اسمی تو گوشيتنداشت...يه شماره...يکی که بهت اطالعات می داد...اطالعات ورود و خروج يهنفر...که عجيب با ورود و خروج من همزمان بود...و جالب تر از همه يکی ازپياما بود که ازت پرسيده بود تا کجا می خوای پيش بری و تو گفته بودی تا اتاقخوابش...! شماره رو برداشتم...فرداش يه خط ايرانسل خريدم و در حاليکه بينبچه ها راه می رفتم..طوری که کسی متوجه نشه اون شماره گرفتم و گوشی روگذاشتم تو جيبم...و...ستون پنجمت رو شناسايی کردم...! هيچی نگفتم و اومدمخونت...همين ديشب...وقتی تو خوابت برد از گوشيت به اون شماره اس ام اسدادم که حالم خيلی بده...زود خودت رو برسون...! و منتظر نشستم...نيم ساعتبعدش اومد...منو که ديد تقريبا از حال رفت...واسه تو يه يادداشت نوشتم و!...بردمش بيرون...همه چی رو واسم تعريؾ کرد:به صندلی اش تکيه می دهد...دستانش را به سينه می زند و با پوزخند می گويدفکر می کردم حريؾ َقَدر و کارکشته ای هستی...فکر می کردم قوانين بازی رو -خوب بلدی...فکر می کردم باهوشی و ارزش سرمايه گذاری کردن روداری...اما همه چی رو خراب کردی...گند زدی به هر چی احساس خوب که!...نسبت بهت پيدا کرده بودمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 137سکوت می کند...نگاهم به ؼذاهای دست نخورده خشک می شود...از اين همهحماقت خودم در عجبم...که چرا برای موبايلم پسوورد نذاشتم...که چرا اس ام اسهای مشکوک را پاک نکردم...که چرا اين پسر به ظاهر آرام و متين را اينقدر!...دست کم گرفتم...لعنت به من که امير حسين احتشام را نشناخته بودمسرم را بلند می کنم...نگاه سردش به جايی پشت سر من دوخته شده است...ردنگاهش را می گيرم...بر ميگردم...و...می ميرم...! صدای امير حسين از ناقوس...مرگ ترسناک تر است...خوش اومدين خانوم جاليی...منتظرتون بوديم-...چيزی شبيه ناله از گلويم خارج می شود!!!...پريسا-رنگ و رويش از من پريده تر است...با قدمهای لرزان به ما نزديک می شود و:می نشيند...توی دلم داد می زنم...نترس دختر...نترس...من اينجام-نگاه اميرحسين بين ما در گردش است...دستم را روی دست يخ کرده پريسا می:گذارم و آهسته می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 138خوبی؟-چشمانش دلخور است...ؼمگين و شايد شرمنده...به رويش لبخند می زنم...سرشرا پايين می اندازد...از اين همه ؼمش خشمگين می شوم...دندانهايم روی هم قفل:می شوند...تند می شوم...تلخ می شوم...زهر می شومحرفات تموم شد يا هنوز ادامه داره؟-:دستانش را روی ميز می گذارد و می گويد...خوبه...از موضعت کوتاه نميای...تازه يه چيزی هم طلبکاری-:دستم را از روی دست پريسا بر می دارم و می گويم...اينو بذار بره...طرؾ حسابت منم...بدهيامو خودم تسويه می کنم-:صدای بلند خنده اش توجه همه را جلب می کندخيلی بايد احمق باشم که از يه بچه رو دست بخورم....اين خانوم االن حکم سفته -رو داره واسه من..يا يه چک سفيد امضا...چطور ممکنه همچين سندی رو ازدست بدم؟رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 139دندانهايم را روی هم می سابم...نفس عميق کشيدن هم جواب نمی دهد...تکيه می:زنم...زانوهای لرزانم را به هم فشار می دهم و می گويمچی می خوای؟؟؟-:لبخند کجی می زند و می گويد...آها...حاال شد-دستش را روی گردنش می گذارد و در حاليکه به عمق چشمانم خيره شده می:گويد...اول بذار عواقب حماقتی رو که کردی گوشزد کنم-:نيم نگاهی به پريسا می اندازد و ادامه می دهداين خانوم به 3 تا 5 سال حبس و جريمه نقدی محکوم ميشه...و شما به شيش ماه -!...تا يک سال زندان همراه با جريمه نقدی!...چشمک می زند...لعنتیرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 141البته اين خوش بينانه ترين حالتشه...يه وکيل درست و حسابی که بگيرم می تونم -....مجوز کارت رو هم لؽو کنم...آب دهانم را قورت می دهمقبال گفته بودی چيزی واسه از دست دادن نداری...خب شايد زندان و بی آبرويی -رو واسه خودت بپذيری..اما اين خانوم چی؟ واست مهم نيست؟؟؟!...لعنت به من...لعنت به من:دستم را مشت می کنم و روی ميز می کوبمبگو چی می خوای؟؟؟-...چشمانش را تنگ می کند و سرش را جلو می آوردقرار بود به ازای سهام شرکت ما واسمون کار کنی...فردا ميای اون قرداد رو -امضا می کنی...اما اينبار بدون هيچ چشمداشتی...از فردا تو نوکر بی جيره و!...مواجب امير دارو گستر می شی...خانوم سايه موتمنیچشمان گرد شده پريسا توجهم را جلب می کند...نمی توانم حرفهای اميرحسين راهضم کنم...چند بار تکرارش می کنم...با هر بار تکرار فاجعه بيشتر و بيشتر...خودنمايی می کندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 141دست پريسا را می گيرم و از جا بلند می شوم...نمی خواهم سرازير شدن اشکم را:ببيند...لحن تهديد گرش متوقفم می کند...فقط 48 ساعت وقت داری...زودتر تصميمت رو بگير-با نفرت رويم را بر می گردانم و در حاليکه دست پريسا را می کشم از او و جومسموم اطرافش دور می شوم...ناگهان چيزی جرقه می زند.رو به پريسا می...گويم...تو اينجا بمون-!...محکم و مصمم به سمتش می روم...دارد ؼذا می خورد...با خونسردی...لعنتیبسته کادو را از کيفم در می آورم و روی ميز می گذارم...در حاليکه لقمه اش را:می جود، پرسشگرانه نگاهم می کند...هنوز می توانم پوزخند بزنماين کادو رو به خاطر تشکر گرفته بودم ...می تونی فکر کنی اينم قسمتی از اون -...نقشه های کثيفيه که واست کشيدمسه تراول پنجاه تومانی هم از کيؾ پولم بيرون می کشم و روی ميز پرت می کنم:و آرام می گويم
!...نوش جان-دوباره دست پريسا را می گيرم و از رستوران بيرون می زنيم...بؽض کرده...می...دانم...زمزمه می کند...سايه-:با تمام خشمم انگشتانش را فشار می دهم و داد می زنم!...هيش...هيچی نگو...فقط منو برسون خونه-بخاری را روشن می کنم و با دست گلويم را ماساژ می دهم....سپس سرم را و...بعد گردن خشک و دردناکم راحاال چی ميشه سايه؟-:کيفم را روی پايم جا به جا می کنم و می گويممدارکش چقدر قوی و محکمه؟-:با بؽض می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 143...خيلی-:دندانهايم را روی هم فشار می دهم و می گويمخيلی يعنی چقدر؟؟؟-:با ترس نگاهی به صورتم می اندازد و می گويد...ايميلم رو چک کرده-:سرزنشگرانه نگاهش می کنم و می گويمنگو که مثل رمز عابر بانک و شماره شناسنامه و شماره کارت ملی و شماره -...پالک خونه همسايه تون...پسوورد ايميلت رو هم توی گوشيت ذخيره کردیسرش را باال و پايين می کند...فرو رفتن ناخنهايم را توی گوشت کؾ دستم...احساس می کنمپسوورد گوشيت رو کجا نوشته بودی؟-...راهنما می زند و گوشه خيابان می ايستدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 144اونو يادم بود...ولی انقدر سرم داد زد...اينقدر قيافش ترسناک شده بود که گفتم -...االنه که خونمو بريزه...ترسيدم سايه...خودم بهش گفتمنفسم را محکم بيرون می دهم....گوشه لبم ناخودآگاه باال می رود...زمزمه می:کنم...دور و بريای معتمد منو ببين تو رو خدا-:مشتی به فرمان می زند و با صدای بلند می گويدگند اصلی رو خود جنابعالی زدی...وقتی يکی عين اميرحسين رو اينقدر راحت -تو خونت راه می دی و واسه هشدارای من تره هم خورد نمی کنی...همين ميشهديگه...! بعدشم...تو که هميشه صدتا پسوورد واسه گوشيت می ذاشتی و هميشههم منو بابت حواس پرتی و حافظه ضعيفم مسخره می کردی...تو ديگه چرا؟؟؟:ابروهايم را باال می اندازم و می گويمراست می گی...آخرين باری که گوشيم الک شد و رو همون حالت هنگ کرد و -مجبور شدم به قيمت از دست دادن همه اطالعات روش...بدم فرمتش کنن...ديگهواسش پسوورد تعريؾ نکردم...چون به قول اميرحسين زيادی از خودم مطمئن...بودم...اين رودستی که خورديم تاوان حماقتای پيش پا افتاده و بچگانمونه:سرش را روی فرمان می گذارد و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 145حاال چه باليی به سرمون مياد؟؟؟-:منهم سرم را به پشتی صندلی تکيه می دهم و می گويمدقيقا چکار می تونه بکنه؟؟؟ ا -:آهی می کشد و می گويدتمام اطالعات محرمانه انبار و شرکت رو که من از طريق ايميلم واست فرستادم -چک کرده...دونه به دونه....اگه شکايت کنه...از طريق پليس سايبری حتیکامپيوتری که از طريقش اين ايميال ارسال و دريافت شدن پيدا می شه...کافيه...چهار نفرم عليه من شهادت بدن...کارم تمومه...پلکم را با تمام قدرت روی هم فشار می دهم!...يه فکری کن سايه-:زمزمه می کنم...برو خونه...خوابم مياد-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 146:با بهت می گويد!!!...سايه-:کالفه رويم را به سمت پنجره می چرخانم و می گويم!...نگران نباش...واسه تو اتفاقی نمی افته-:چانه ام را می گيرد و صورتم را بر می گردانداون قرارداد رو امضا می کنی؟؟؟-:لبخندی به چهره مهربان و نگرانش می زنم و می گويم!...فراموش کردی؟؟؟من زانو نمی زنم-...صورتش باز می شودنقشه ای داری...؟؟؟؟-:چشمک می زنم...نفس راحتی می کشد و در حاليکه استارت می زند می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 147تو ديگه کی هستی؟؟؟-...چشم به چراؼهای روشن و خاموش خيابان می دوزم!...من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنینم اشک ناشی از سرما را از چشمانم می گيرم...صورت رنگ پريده ام را تویآينه ماشين بازرسی می کنم و به خانه باز می گردم...هنوز اول صبح است و منکلی وقت دارم...با آرامش صبحانه می خورم و آرايش می کنم...دقيق تر ازهميشه...ؼليظ تر از هميشه و زيباتر از هميشه...امروز از آن روزهاست که هماز سفيدی پوستم لذت می برم و هم از عسلی چشمانم...نه کرم برنزه کننده می زنمو نه با آرايش از شدت رنگ چشمانم می کاهم...! امروز از همين سايه واقعیراضی ام...! تيپ رسمی هميشگی را می زنم و به شرکت می روم...کيفم را بهتنم می چسبانم و با اعتماد به نفس وارد دفترم می شوم...با خوش رويی با همه...سالم و احوال پرسی می کنم و امين و فدايی را به اتاقم می خوانم...چهره هر دو شاد و راضی استخب چه خبر؟-:فدايی شروع می کندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 148همه چی عاليه خدا رو شکر...کيميا پول فرمول رو به حساب ريخته و همکاری -و حمايتش خيلی خوبه...چه وردی تو گوش اين پيرمرد خوندی که اينجوریمريدت شده؟؟؟:می خندم و می گويمهيچی...فقط بهش نشون دادم که نمی تونه منو به خاطر سن و سالم...دست کم -!بگيره...با يه کم بدجنسی و زيرآب زنی...نظرش برگشتهر دو می خندند...تو چشمان فدايی خيره می شوم و بعد از چند ثانيه روی:صورت امين زوم می کنم...فراموش نکنين که هر اتفاقی که بيفته اين شرکت بايد سرپا بمونه-لبخند از لبهايشان پر می کشد...به هم نگاه می کنند...امين...مردد و نگران می:پرسدچيزی شده...؟؟؟-:چشمانم را با آرامش باز و بسته می کنمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 149نه...من حواسم هست...شما هم حواستون رو جمع کنين...کوچيکترين اشتباه -نابودمون می کنه...چوب خطمون پره...ديگه جا واسه خطا و سهل انگاری...نداريم:منشی وارد می شود...آقای احتشام اومدن-...می دانم کدام احتشام را می گويد...قلبم می ريزد...تند می گويممگه نمی بينی جلسه داريم؟؟؟-:سرش را پايين می اندازد و می گويد...ميگن کارشون خيلی واجبه...نمی تونن صبر کنن-برگه ها را از کيفم در می آورم و توی جيب پالتويم می گذارم...از جا بلند میشوم و به سمت مجسمه شاه می روم و کنارش...رو به پنجره... می ايستم...آرام:می گويم!...بگو بياد تو-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 151امين و فدايی خارج می شوند و بوی دی وان لوچه توی اتاق می پيچد...میچرخم و دستم را روی تاج شاه می گذارم...! تک تک اجزای چهره اش پر از:پوزخند است...! اما من با آرامش به رويش لبخند می زنم و می گويم...خوش اومدن...بفرمايين-!...انتظار اين برخورد را نداشته...از مکثش می فهممصندلی را عقب می کشد و می نشيند...اما من از کنار سياه قدرتمندم جم نمی:را روی ميز سر می دهد و می گويد A5 خورم...کاؼذ...قرارداد رو آوردم...که تا فردا بتونی حسابی مطالعه ش کنی-لبخندم را عمق می دهم و در سکوت نگاهش می کنم...برگه ديگری را باال می...برد و نشانم می دهداينم برگه شکايت نامه ست...می تونی تا قبل از اينکه تحويل مقامات بدمش...يه -!...نگاهی بهش بندازیخنده ام را کنترل می کنم...هر دو کاؼذ نشان دار دولتی را از جيبم بيرون می:آورم و می گويمنظرت چيه تو هم نگاهی به اينا بندازی؟؟؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 151...کاؼذها را به دستش می دهم...البته اينا کپيه...جای اصلشونم محفوظه-تای کاؼذ اول را باز می کند...رنگ از رويش می پرد...با دقت زير نظرش میگيرم...تای کاؼذ دوم را باز می کند...صورتش به سرخی خون می شود...نفسعميقی می کشم و دوباره دستم را روی تاج شاه می گذارم...با خشم بلند می شود:و به سمتم می آيدفکر کردی می تونی اين اراجيؾ رو ثابت کنی؟؟؟-....دستانم را روی کمرم قفل می کنم و چشم در چشمش می دوزمگواهی پزشکی قانونی که روز بعد از اون رابطه صادر شده ثابت می کنه که -فقط يک بار رابطه داشتم و همون يک بار منجر به از بين رفتن بکارتمشده...خوشبختانه...اونقدر وحشيانه عمل کرده بودی...که دکتر پزشکی قانونیخشونت رو تاييد کرد...! نمونه برداری هم کردن...امروز رفتم جوابش روشده...حتی يه تار از موهات يا يه تيکه (detect)مردانه ديتکت DNA...گرفتماز ناخنت می تونه ادعای منو ثابت کنه...! االن فقط يه شکايت نامه احتياجه که...نمونه ش رو دادم خوندی...نزديکش می شوم...خيلی نزديک...همچنان لبخند بر لب دارمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 152اگه ذره ای واسه آبروت ارزش قائلی...اگه دوست نداری دادگاهی بشه و اسمت -نقل محافل بشه...اگه نمی خوای اعتبار و احترامی که جمع کردی...زير سوالبره...مثل بچه های خوب می ری تو اتاقت می شينی و دهنت رو می بندی...ازهمين امروز...اگه مشکلی واسه پريسا پيش بياد...مزاحمتی واسش ايجادبشه...سرش درد بگيره...سرما بخوره...اسهال بشه...حال نداشته باشه...حوصلهش سر بره... يا هر چيز ديگه ای...من تو رو مسئول می دونم و قسم می خورم!...روزگارت رو به سياهی اين مجسمه می کنم:داد می زند...خيلی احمقی...با اين کار آبروی خودت رو هم می بری-:قهقهه می زنم...دستم را روی لبه پيراهنش می کشم و می گويمآبرو؟؟؟ تو هنوز باورت نشده که من چيزی واسه از دست دادن -ندارم؟؟؟...تازه...من چه گناهی دارم...اونی که تجاوز کرده...تويی نه من...! وای...کی باورش ميشه دکتر اميرحسين احتشام...فارغ التحصيل کمبريجانگلستان...مخ داروسازی کشور...کسی که اينهمه دختر واسش سر و دست میشکنن...يه بيمار روانی باشه که آتيشش رو با تجاوز به دخترای بی پناه و بی کسخاموش می کنه؟؟؟وای...چه آبرو ريزی ای...! چطوری اين بدنامی جمع می!!!...شه؟؟؟ آخ...طفلک پدرتفک منقبضش به خوبی ضربان شدت گرفته رگهايش را نشان می دهد...با نفرت...دستم را پس می زند و از اتاق بيرون می رودرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 153با تمام وجود نفس می کشم و برگه های ريخته شده روی ميز را جمع می کنم و!...همه را دانه به دانه پاره می کنم...می خندم...با لذت...از ته دل!...اينبار...اميرحسين احتشام...کيش:با اخم به لبهای ؼرق خنده پريسا نگاه می کنم و می گويمميشه بگی چی اينقدر خنده داره؟-:بريده بريده می گويد!...تجسم قيافه اميرحسين-ضربه ای به قفس پودی می زنم و چرتش را پاره می کنم.چهره شاکی وبداخالقش خنده بر لبم می نشاند....زبانم را برايش در می آورم...ولی او در کمالبی تفاوتی رويش را برمی گرداند و دوباره چشمانش را ميبندد.انگشتم را از بينميله های قفس داخل می برم و ضربه ای به سينه عضالنيش می زنم...هيچ عکسالعملی نشان نمی دهد...دلم برای چرخش 681 درجه گردنش ضؽؾ میرود..باز با نوک انگشتانم سينه داؼش را نوازش می کنم...اما او نوکش را بيشتربين پرهايش فرو می برد و با اينکار نشان می دهد که عالقه ای به بازی با من!...نداردول کن اون زبون بسته رو.چکارش داری؟مگه نمی بينی حوصله نداره؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 154.از کانتر فاصله می گيرم و خودم را روی مبل پرت می کنم!..اگه شبا به جای آواز خوندن...بخوابه...تو روز اينجوری عنق نميشه-.خنده بلندش...پودی را از جا می پراندای بابا...مثل اينکه يادت رفته اين طفلی جؽده.آخه کدوم جؽدی شبا رو می خوابه -که اين دوميش باشه؟با عشق به چرت زدنش نگاه می کنم.صدای خرخر ضعيفی که از گلويش بلند می!...شود وجودم را ؼرق لذت می کندخدا رو شکر...حداقل يه نفر تو اين دنيا هست که تو دوسش داشته باشی و -!...اينجوری عاشقانه نگاش کنی!...چشم از هيکل گرد و تپل پودی می گيرم و به چشمان دلخورش خيره می شوممگه کسی به جز اين حيوون واسم مونده که دوسش داشته باشم؟-چند ثانيه نگاهم می کند...پر از حرؾ...پر از سرزنش...و بعد مايوس از نگاه...خالی من...چشم به زمين می دوزدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 155قدم بعديت چيه؟-ذهنم را از اين همه تنهايی که هر بار به شکلی به زندگی ام هجوم می آورد...دور...می کنم...نمی دونم...فعال که همه چی خراب شده-!..خراب؟؟؟چرا؟؟؟االن که بازی به نفع توئه-...پاهايم را توی شکمم جمع می کنمنه...من اميرحسين و توجه محبت آميزش رو به خاطر اشتباهات احمقانه م از -دست دادم...آره...هدفم اين بود که اميرحسين رو تو مشتم داشته باشم...اما نهاينجوری...نه با زور و ارعاب...! اصال دلم نمی خواست از اون گواهی استفادهکنم...چون از نظر من فقط يه مدرک بود برای روز مبادا...ولی طوری پاشوگذاشته بود رو شاهرگم...که واسه نجاتم مجبور شدم به اين حربه متوسلشم...شايد به ظاهر برنده باشم اما از دست دادن دوستی و اعتماد اميرحسين و!...همين طور خروج تو از اون شرکت...يه باخت خيلی بزرگه..مستقيم و تيز نگاهم می کندخب حاال می خوای چيکار کنی؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 156:موهايم را چنگ می زنم و روی سرم جمع می کنمبازی سخت تر شده.اين همه زحمت کشيدم که اميرحسين رو حذؾ کنم...ؼافل از -اينکه مؽز متفکر پشت پرده و بازيگردان خودشه...بايد رو کارمون متمرکزشيم...می خوام فعال از سيستم دفاعی استفاده کنم...تا اطالع ثانوی حمله ای در!...کار نيست:از جا برمی خيزد..کيفش را روی دوشش می اندازد و می گويدمن که حريؾ تو نمی شم...به حرفامم که گوش نمی دی...اما بازم تاکيد می -کنم...اميرحسين با پدرش متفاوته...اگه اونجوری مقابلت گارد گرفته بود و میخواست اذيتت کنه فقط به خاطر کالهی بود که سرش گذاشته بودی...تاکتيکت رو...در مورد اون عوض کن...نمی خوام پس فردا شرمنده اون و خداش بشی...ههه...خداسرد نگاهش می کنم...دلم به گفتنش راضی نيست...هنوز راضی نيست...اما می:گويم!...خدا؟؟؟؟اگه ديديش سالم منو هم بهش برسون-!...کوباندن در...اوج اعتراضش را نشان می دهدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 157ؼروب دلگير جمعه...با اين حجم فزاينده ابرهای تيره...با اين سرمای خشک وکشنده...با اين زمستان طوالنی و ابدی...با اين تنهايی جذام گونه...قلبم را تحتفشار گذاشته...! احساس می کنم دست قدرتمندی روح و جانم را توی مشت
گرفتهو با تمام وجودش می فشارد...! حتی جؽدم هم حاضر به شکستن اين سکوت وهم!...آور و دردناک نيستمقابل مينی بار شيشه ای می ايستم و بطری های رنگارنگ را بررسی می....کنم...دستم را جلو می برم و پس می کشمچه فايده از مستی...وقتی که فراموشی و بی خبری نمی آورد...؟؟؟روی مبل دراز می کشم و چشمانم را می بندم...کالفگی فشار می آورد...کوسنرا بؽل می کنم...فايده ندارد...پرتش می کنم...صدای شکستن گلدان هم نمی تواندچشمان خسته ام را بگشايد...می چرخم و سرم را توی درز بين پشتی و کفی مبلفرو می برم...بؽض هست انگار...اما اشک...نه! خودم را در آؼوش میگيرم...دستم را نوازش وار روی بازوهای برهنه ام می کشم...گويی گول میزنم...قلب تنها و بی کسم را...! دلم باور می کند...لب برچيده و بؽض کرده...به!...خواب می روممی خوابم تا وقتی که گرمای دستانم روی بازوهايم شدت می گيرد...! آنقدر کهپوستم می سوزد...دستم را بر می دارم...اما منبع حرارت هنوز به قوت خودباقيست...منبع نوازش هم...! مؽزم آرام آرام شروع به فعاليت می کند و حسبويايی ام را به کار می اندازد...دی وان لوچه...! چشمانم به يکباره باز میشوند...مردمک گشاد شده ام نور را تاب نمی آورد...دستم را روی چشمم میگذارم و می چرخم...تنم در تماس با داؼی بی حد جسمی ست...که خوب میشناسمش...دستم را بر ميدارم و نيم خيز می شوم...کنارم نشسته...لبخند بر لب ورمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 158آرام...! نفسم را برق تند چشمانش قطع می کند...! شومی هدفش را از نگاهشمی خوانم....! عقب می روم...تا آنجا که می توانم...اما دسته مبل سدم میشود...تالش بيهوده ام...لبخندش را عمق می دهد...! لبهايم را به زور از هم باز:می کنماينجا چکار می کنی؟-!...مسخره ترين سؤال ممکندستش را روی گونه يخ کرده ام می کشد...چندشم می شود...سرم را میچرخانم...با خشونت چانه ام را می گيرد و مجبورم می کند توی چشمانش نگاه!...کنم...با نگاهش زجر می دهد..شکنجه می کند...هشدار می دهداز تهمت متنفرم...از نامردی خيلی بيشتر...! رو دست خوردن از يه الؾ بچه -!...داره اذيتم می کنهسفيدی چشمانش به سرخی می گرايد...! سرم را تکان می دهم بلکه چانه ام را!...خالص کنم...اما فشار دستش روی استخوانهای فکم، دادم را به آسمان می برد!...برق چشمانش خاموش می شوندتو اون گواهی چی نوشته بود؟؟؟تجاوز همراه با خشونت؟؟؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 159احساس می کنم ريشه تک به تک دندانهايم از لثه جدا می شوند...! اشک درچشمم می نشيند...! صورتش را جلو می آورد...خيلی جلو...جايی برای عقبرفتن ندارم...سوزش وحشتناکی در لب پايينم حس می کنم و بعد طعم خون...! !...سرش را عقب می بردگريه می کنی...؟؟؟حاال کو تا معنی خشونت و تجاوز رو بفهمی...امشب به اون -!...گواهی قالبيت...سنديت می دم سايه خانومبا خشم اشک جاری شده روی گونه ام را پاک می کنم...هر چه می خواهد!...بشود...اما زانو نمی زنم...! التماس نمی کنم...به استقامتم پوزخند می زند!...خيلی روت زياده بچه-!...نفرت زبانه می کشد و ؼروری که توی وجود هر شاهی نهادينه ستبگيری؟مثالا می خوای چيکار اومدی اينجا منو بترسونی؟عذابم بدی؟انتقام -کنی؟چی دارم که ازم بگيری؟می خوای تجاوز کنی؟ د ياال...معطل چیهستی؟می خوای بکشی...من از خدامه...! بکش و راحتم کن...! فقط زودترکارت رو تموم کن و از اينجا برو...نمی خوام ببينمت...نه تو رو...نه هيچ کس!...ديگه روگرمی اشک اعصابم را بيشتر به هم می ريزد...هر چه پاک می کنم...تمام نمی!...شود...اين لعنتی مزاحمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 161...نگاهش خيره مانده...به صورت تر و اشکهای بی امانم...! داد می زنم!...به چی نگاه می کنی؟؟؟زود باش ديگه-لحظه ای از صورتم چشم بر نمی دارد...به سمتش هجوم می برم و با مشت به:بازويش می کوبم!...چته...؟چرا ماتت برده...يا کارت رو تموم کن يا گمشو برو بيرون-می زنم...تمام دردم را مشت می کنم و بر جسم او فرود می آورم...شانه هايم رامی گيرد...هنوز توان دارم...هنوز ضربه می زنم...بازوانم را می گيرد...فشاردستش رمق از تنم می برد...توی چشمانم خيره می شود...چشمانگريانم...چشمان طوفانی و آزرده ام...! نگاهش پر از ترحم است...حرصم میگيرد...دندانهايم را روی هم می سابم و دوباره می ؼرم...اما قبل از خروج هرکلمه ای دستش را روی دهانم می گذارد..کؾ دستش را گاز می گيرم...چهره اش:از درد فشرده می شود...با هر دو دست هولش می دهماينجوری نگام نکن لعنتی...اگه مردی رو حرفت بمون...اگرم نيستی از خونم -...برو بيرونهيجان زياد گلوی ملتهبم را کالپس می کند...! لحظه ای نفسم تنگ میشود...برای حفظ حياتم سرفه می زنم...برای حفظ حياتم ناخودآگاه به دست حريفمچنگ می زنم...ضربه محکمی که به پشتم می زند...راه نفسم را باز می کند...بارمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 161ولع هوا را فرو می دهم...ته مانده توانم...با اين بی نفسی از بين می رود...! باپشت دست...رد اشکهايم را محو می کنم و با خستگی دراز میکشم...تنهايی...جانم را گرفته...مقاومتم را در هم شکسته...روحيه مبارزم را!...سرکوب کرده:گونه ام را به دسته مبل می چسبانم و خس خس کنان می گويمولم کن امير...حالم خوب نيست...جنگ رو بذار واسه يه وقت ديگه...از اينجا -!...برو...خواهش می کنم...جواب نمی دهد:زمزمه می کنمجمعه ها تعطيله...اين يه روز رو بذارين به حال خودم باشم...اين يه روز رو -!...بذارين با خودم باشم...فقط همين يه روز بذارين...که خودم باشمنفس های عميق او...اکسيژن مؽز مرا هم تامين می کند...!!! از گوشه چشم!...نگاهش می کنم...چشمان باهوش و متفکرش را به من دوختهبه جای بازی کردن با من...حرؾ بزن...بگو کی هستی...چی می خوای؟؟؟شايد -!...بتونم کمکت کنمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 162نه اشکهايم را باور کرده...نه اوج تنهايی و بدبختيم را...سر و پاهايم را توی:شکمم جمع می کنم و می گويم!...بزرگترين کمکت اينه که تنهام بذاری-خشمگين دستم را می گيرد و با يک حرکت هيکل نحيفم را به طرؾ خودش می...کشد...استخوان ترقوه ام صدا می دهد...حتی آخ بلندم هم از خشونتش نمی کاهدسايه...بهت هشدار می دم...ديگه منو بازی نده...چون ديگه گولت رو نمی -خورم...اگه اينجوری اشک ريختن...ترفند جديدته...بايد بگم کور خوندی...يا!!...همين االن می گی دردت چيه...يا:بی حال نگاهش می کنم و به سردی می گويم...همون يا-صورتش از شدت خشم يکپارچه خون می شود..با تمام قدرتش هولم میدهد...نمی توانم خودم را نگه دارم...پشت سرم به شدت با دسته مبل برخورد میکند...نفسم قطع می شود و اينبار برای زنده ماندنم هيچ تالشی نمی کنم...صدای...سايه سايه گفتن اميرحسين ميان زمزمه های شبانه پدر گم می شود...درد اگر سينه شکافد...نفسی بانگ مزن!...درد خود را به دل چاه مگورمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 163...استخوان تو اگر آب کند آتش ؼم!...آب شو...آه مگوگوش به زنگ صدای در...روی تاب...توی حياط... نشسته ام...بوق های ممتد:ماشين خبر از آمدن پدر می دهد...با ذوق فرياد می زنم...سامان بيا...بابا اومد-و خودم بال در می آورم و به سمتش پرواز می کنم.به محض گشودن در و ديدندوچرخه قرمز در آؼوش پدر فرو می روم و مشتاقانه فرمان دوچرخه را ازدستش می قاپم.زيباتر از اين قرمز خوشرنگ...نگاه شفاؾ و پر محبت پدرماست...بابا...زمزمه می کنم...بابا...من فقط چند ساعت است که او را نديدهام...اما چقدر اين بابا گفتن...ؼريب و دور به نظر می آيد...به اندازه سالها...بابای:نگفته دارم...! به لبخندش لبخند می زنم...درد در سرم می پيچد...ناله می کنم...آخ بابا-توی حياط...با دوچرخه دور می زنم...مادر با شربت آلبالو بيرون میآيد...پيراهن حريرش قرمز است...مثل دوچرخه من...مثل شربت آلبالو...! نگاه:پدر روی موهای طاليی پر چين و شکنش می لؽزد...صدايش را می شنومَفَتَبا َر َك -ْح َس هن اهللاهأ َخال قي َن َْ!... الصورت گلگون مادر را می بينم...که هنوز از اين نگاههای پدر شرمزده می!...شود...مادر محجوب من...مادر زيبای منرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 164:از دامانش آويزان می شومچرا من شبيه تو نيستم؟چرا همه می گن سايه شبيه خالشه؟؟؟-اين بؽض هميشگی من است...من با داشتن چشمهای عسلی...موهای طاليی وپوست سفيد...شبيه مادرم نيستم...زيبايی وحشی و مثال زدنی او را ندارم...ازمخموری چشمان و سرخی لبانش بی بهره ام...ناز صدا و اندام پر کرشمه!...او...استثنايی است...پدر می گويد...مادرت استثناست:درد توی سرم کوران می کند!...آخ مامان-...دستم را روی سرم می گذارم...همه چيز می چرخد...سامان می خنددپاشو تنبل...کلی کار ريخته رو سرمون...تو هنوز خوابی؟-:ضجه می زنم...نمی تونم...سرم خيلی درد می کنه-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 165...دستش را روی پيشانی ام می گذارد...تو می تونی سايه...بايد بلند شی...االن وقتش نيست-...انگار با پتک توی سرم می زنند!...آخ سامان-نور چشمم را می زند...انگار توی يک تونل خال افتاده ام...می پيچم و می...چرخم...صداها واضحند...اما نا آشنافقط می خواستم بترسونمش...نمی خواستم اذيتش کنم...نمی دونم چرا اينجوری -!...شد...سايه تنهاست...هيچ کسو نداره...خدا رو خوش نمياد-...چقدر عجيبه اين دختر...چقدر همه چيزش عجيبه-!...سايه تنهاست....هيچ کسو نداره...خدا رو خوش نمياد-...خدا...لب می زنم...خدا...! نور خاموش می شود...ديگر نمی چرخمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 166!...آخ خدا-زور می زنم...تا اين پلکهای سنگين از هم باز شوند...نمی توانم گردنم رابچرخانم...دستی صورتم را لمس می کند...چشمان ؼمگين و مهربانش...پر ازرنجش...پر از پشيمانی...پر از درد است...سعی می کنم به ياد بياورم...به مؽزگيج و آسيب ديده ام فشار می آورم...آرام آرم پرده ها کنار می روند...با بؽض:می گويم...پس همه چيز خواب بود-...صدای مردانه اش توی گوشم می نشيندچی خواب بود؟-...آه می کشم...بودن پدر و مادرم-تخت از سنگينی اش فرو می رود...دستانش لحظه ای صورتم را رها نمی!...کنند...مقاومت نمی کنم ن!...م تشنه...اين محبت را پس نمی زندرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 167:انگشتش را روی پلکهای بسته ام می کشدبهتری؟-:نيستم...بؽض درصدايم می شکندپريسا کجاست؟-...موهايم را...تار به تار...نوازش می کند!...ديروقت بود...برادرش اومد دنبالش...رفت-...زمزمه می کنمبرادرش؟؟؟پويا؟؟؟-...سرش را تکان می دهدپوزخند می زنم...حتی نخواسته مرا ببيند...! باز پوزخند می زنم...اگر اين مرد!...نبود...احتماال تنها مريض بدون همراه اين بيمارستان...من بودمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 168:سعی می کنم بنشينم...کمکم می کند و در همان حال می گويد...خيلی ترسونديم...داشتم ديوونه می شدم-...نگاهش نمی کنم...دلم حرؾ زدن نمی خواهدنمی خواستم بهت آسيب بزنم سايه...درسته عصبانی بودم...اما نمی خواستم -...اذيتت کنم:دستی به برآمدگی پشت سرم می کشم و می گويماگه می خواستی آسيب بزنی چيکار می کردی؟-نزديکم می آيد...قهوه ای چشمانش از هميشه روشن تر است..به زردی می زند!...انگار...ايندفعه حاضرم خودمم باهات بيام پزشکی قانونی...هر چی بگی حق داری-:نگاهم را به تاريکی محض پشت پنجره می دوزم و زمزمه می کنم...سرم خيلی درد می کنه-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 169...بؽض دوباره هجوم می آورد...کاش پريسا نرفته بود-دستانش را از زير بؽلم رد می کند و با يک حرکت سريع در آؼوشم میکشد...پيراهنش را مشت می کنم...لبم را گاز می گيرم...بلکه اين بؽضنشکند...بلکه بيش از اين نشکنم...اما اشک است...که می ريزد...نه يک قطره ودو قطره...نه يک ثانيه و يک دقيقه...! سيل وار...بی انتها...! نبايد در اين آؼوشبمانم...جايم اينجا نيست...می دانم...اما التماس می کنم...به صدای سياه التماس...می کنم!...تا همين سپيده صبح بهم وقت بده...تا همين سپيده-سرم را بيشتر توی آؼوشش فرو می برم...دستانش حمايت وار و بی پروا..تنسرما ديده ام را نوازش می کند و صدای آرامش...کنار گوشم...نجوای دلداریسر می دهد...سعی می کنم او را سامان فرض کنم...يا پدرم...اما نمیشود...صدای سياه نمی گذارد...سرم را باال می گيرم و توی چشمانش نگاه می:کنم!...منو ببر خونه...از بيمارستان متنفرم-:با انگشتانش اشکم را پاک می کند و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 171!...بايد تحت نظر باشی...حداقل تا فردا صبح-درازم می کند و پتو را روی تنم می کشد...کنارم می نشيند و دستش را روی:دستم می گذارد...صدای سياه ؼلبه می کند...لبخند می زنم!...اگه پرستار بودی...حتما تو کارت موفق می شدی-...او هم می خنددتعداد شبهايی که باال سرت بيدار بودم از دستم در رفته...يادم باشه مرخص که -!...شدی خشکه باهات حساب کنم...توی چشمانش خيره می شوم...هنوز لبخند بر لب دارمآه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق... که تو خود را نگریمانده نوميد ز هر گونه دفاعزير چنگ خشن وحشی و خونخوار منیچه نشستی ؼافل؟!کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منیرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 171گرمای نصؾ و نيمه خورشيد صبحگاهی تلخی و تيرگی جمعه سياه را محو میکند...سر درد همچنان ادامه دارد...اما وقتی برای استراحت نيست...نگاهی بهاميرحسين که روی مبل گوشه اتاق خوابش برده می کنم و بلند میشوم...خوشبختانه س هرم به دستم نيست...سرم گيج می رود...دستم را به ديوار میگيرم و آرام قدم بر می دارم...کمد فلزی را باز می کنم و مانتو و شلوار و شالمرا بيرون می کشم و می پوشم.تيپ محشرم را از نظر می گذرانم و لبخند میزنم...مانتوی سبز...شلوار راحتی...شال زرشکی...و دمپايی ابری زرد! از جير:جير مبل می فهمم که بيدار شده...بدون اينکه بچرخم می گويم!...شانس آوردی واسه خودت اينجوری لباس ست نمی کنی-:کنارم می آيد...با اخمهای درهم گردنش را ماساژ می دهد و می گويدکجا به سالمتی؟-:شالم را روی موهای به هم ريخته ام مرتب می کنم و می گويم...خودمم دارم به اين فکر ميکنم که با اين تيپ خارق العاده کجا می تونم برم-بازويم را می گيرد!...تا وقتی دکتر ويزيتت نکنه جايی نمی ری-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 172:به سمتش می چرخم و به صورت بداخالقش نگاه می کنم!من تا رسيدن دکتر وقت ندارم.بايد برم شرکت-...اخم هايش را ؼليظ تر می کنديا همين االن دونه به دونه لباساتو با لباسای بيمارستان عوض می کنی...يا اينکه -...مجبور می شم خودم اين کارو انجام بدمبی توجه به حرفش کيفم را روی دوشم می اندازم...با عصبانيت کيؾ را از دستم...می کشد شالم را بر می داردجهت اطالع...من وقتی از خواب بيدار می شم به طرز وحشتناکی -بداخالقم...اصال هم حوصله ناز کشيدن و ادا و اطوار ندارم...عين بچه آدم بروبشين رو تختت و با اعصاب منم بازی نکن...وگرنه مجبور می شم از روشای!...ديگه استفاده کنم:معترضانه می گويم...امير-...با بی حوصلگی دستم را می کشد و به سمت تخت می بردرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 173...تا دکتر ويزيت نکنه از اين در بيرون نمی ری-...من بايد برم شرکت-:اولين دکمه مانتويم را باز می کند و می گويدبشين بابا...همچين ميگه شرکت...هر کی ندونه فکر می کنه رييس مايکرو -!...سافته...دستش را می گيرم و توی چشمانش خيره می شوم.امير...چرا متوجه نمی شی؟بايد برم.حالمم خوبه-:دستش را روی شانه ام می گذارد و می گويدتو چرا متوجه نمی شی؟داروهای قبليت رو درست استفاده نکردی...سينوس -هات...ريه هات...گلوت...همه پر از چرکن...! نمی بينی که چقدر ؼير طبيعیداؼی؟تو چطور آدمی هستی که با اين حالت می تونی سر پا بايستی و به کار فکرکنی؟رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 174کالفه می شوم...از اينکه درکم نمی کند...از اينکه نمی فهمد مسکن من آن شرکت!...استدکتر بايد عکسات رو ببينه...دارو واست بنويسه...بايد مطمئن شيم اون مخ -نداشته ت! مشکلی نداره...!بعدش می ريم خونه...صبحونه می خوريم...میخوابيم...استراحت می کنيم...فردا هم می ريم شرکت...اوکی؟...با حرص شالم را از دستش می گيرم...گلوله می کنم و روی تخت می کويملبخندی که روی لبش می نشيند...سريع رنگ می بازد...از يخچال آب پرتقالی:بيرومی آورد و به دستم می دهد و در حاليکه با دقت زير نظرم گرفته می گويدديشب...اين برادر دوستت...چی بود اسمش؟؟؟آها...پويا...خيلی نگرانت -!...بود...اين خرت و پرتا رو هم اون خريدچيزی آن پايين...درست توی عمقی ترين قسمت دهليز چپم...تکان می خورد...! !...مردمکم می لرزد...اما خودم را حفظ می کنم:آب پرتقال را ذره ذره می خورم و می گويمهر دوشون رو از بچگی می شناسم.يه جورايی با هم بزرگ شديم.درست مثل -!...خواهر و برادررمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 175روی مبل می نشيند و دستهايش را از دو طرؾ می کشد و پای راستش را روی...پای چپ می اندازدخواهر و برادر؟؟؟-!...تيز است...اين پسر خيلی تيز استبطری المپی شکل را روی ميز می گذارم و برای عوض کردن لباسم از جا بلند:می شوم و با خونسردی می گويماز آدمی که سينوس و ريه و گلوش پر از چرکه...اينقدر سوال نمی پرسن...حاال -...هم لطفاا برو بيرون...می خوام لباسم رو عوض کنم...سرش را عقب می دهد و می خندديعنی االن روت نميشه جلو من لباس عوض کنی؟؟؟-...داؼی شرم زير پوستم می دود...نخير...می ترسم تو يه وقت زياديت بشه-...بلندتر می خندد و بر می خيزدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 176...باشه...راحت باش-دستش را روی دستگيره می گذارد...نگاه شيطانش را به صورتم می دوزد و می:گويدفقط بازم جهت اطالع...همين نيم ساعت پيش که داشتين لباس عوض می -!...کردين...بنده بيدار بودمدر يک چشم به هم زدن دمپايی زردم را در می آورم و به سمتش پرتاب می!...کنم...جا خالی می دهد و قهقهه زنان از در خارج می شود...چشمانم به دربسته شده خيره می ماند...زهرخند...تمام صورتم را فرا می گيرد!...سايه ی امروز...همان شاه سياه هميشگی ستاز خروج اميرحسين که مطمئن می شوم به بازوی پريسا چنگ می زنم.آخش بلند:می شود...خشمگين نگاهش می کنم.بهت زده می گويدچرا اينجوری می کنی؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 177ديشب به اميرحسين چی گفتی؟-:ابرويش را باال می دهد و می گويد.نترس بابا...چيزی نگفتم-...فشار دستم را بيشتر می کنممطمئنی؟-...چهره اش در هم فشرده می شودخل شديا...چی بايد بهش بگم؟گفتم تو يه تصادؾ خونوادت رو از دست -...دادی...همين...دستش را رها نمی کنمديگه چی؟-گفتم فقط به خاطر اينکه زودتر به اون نقطه ای که می خوای برسی پات رو تو -...کفش اونا کردیرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 178...پوزخند می زنم و ولش می کنمباور کرد؟؟؟-:دستش را می مالد و با اخم می گويدمعلومه که نه...ولی اونقدر بابت شرايط زندگيت متاسؾ بود که گير نداد.آخه تا -...دلت بخواد پياز داؼش رو زياد کردم.خيلی ناراحت شد:سرم را تکان می دهم و می گويم...به اين راحتيا دست بردار نيست...شک نکن-شالم را روی سرم می اندازم و از تخت پايين می روم...دستش را به سمتم دراز:می کند و می گويد...بذار کمکت کنم-:دستش را پس می زنم و با بدخلقی می گويم...خودم می تونم...سرطان که ندارم-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 179:بی توجه به حرفم زير بازويم را می گيرد و می گويدکل بدنت عفونی شده...از سرطان بدتره...می فهمی؟-:بازويم را بيرون می کشم و می گويم...من کل زندگيم عفونته...اين که چيزی نيست-:صدای مردانه و محکمی از پشت سرم می گويد!...واسه زندگيتم يه فکری می کنيم...فعال جسمت مهم تره -می چرخم و به صورت ؼرق در اخم اميرحسين نگاه می کنم...دستانش را توی...جيبش فرو می کند و چند قدم جلو می آيدشايد درست نباشه بگم...ولی از بس لجبازی چاره ای ندارم...دکتر گفت اگه -عفونت کنترل نشه ممکنه مننژيت شی و بری تو کما...ممکنه به نخاعت...بزنه...تازه معتقده که بهتره تو بيمارستان بستری و تحت نظر باشی:چشمانم را برای اطمينان باز و بسته می کنم و می گويمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 181اين دکترا که به جز ؼلو کردن کار ديگه ای بلد نيستن...وقتی من می تونم رو -!...پام وايسم يعنی حالم خوبه و مشکلی ندارم...نزديک تر می شود...آشفتگی عمدی موهايش چهره اش را جذاب تر کردهواقعا متوجه حال خرابت نمی شی؟ ا تو -به فکر می روم...به جز سوزش وحشتناک گلو...سنگينی در قفسه سينه...تنفسسخت و پر از زجر...درد در هنگام بلع...بی اشتهايی و تب و لرز مداوم و!...لرزش و ضعؾ در تمام بدن...مشکل خاصی ندارم...سرم را تکان می دهم!...من خوبم...اگه از اين بيمارستان نجات پيدا کنم بهترم می شم-در نگاهش نمی دانم چيست...تعجب...ترحم يا تحسين...هرچه که هست دوستندارم...کيفم را از دست پريسا می قاپم و در حاليکه سعی می کنم بی حالی ام به:چشم نيايد می گويمکی منو می رسونه خونه؟-...پريسا دستش را روی بازويم می گذاردرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 181...بريم...پويا تو ماشين منتظره-با جمله دومش پاهايم به زمين می چسبند...دو دل نگاهش می کنم...با نگاهالتماسش می کنم...من و من می کنم...اما او دستم را می کشد...اميرحسين راهمانرا سد می کند...اخمهايش همچنان در هم است...اما از چشمانش شيطنت می...بارد...من می رسونمش...شما تشريؾ ببرين-...پريسا خشمگين و عصبی می ؼردچقدر هم که شما قابل اعتمادين...! هر بار با شما بوده يه باليی سرش -اومده...اصال مگه شما کار و زندگی ندارين؟چی می خواين از جون اين دختربيچاره؟گره ابرروهايش يکی يکی باز می شوند...انگار همه چيز برايش يک تفريح...خوشايند است...دستانش را به نشانه تسليم باال می بردببخشيد...قصد جسارت نداشتم..ولی به نظرم بهتره انتخاب وسيله نقليه رو به -...عهده سايه بذاريم:چشمان براقش را به من می دوزد و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 182ها سايه؟چی می گی؟-...قطعا تحمل يکی از اعضای خانواده احتشام آسان تر از بودن با پوياست ا...سعی می کنم لبخند بزنم...من با امير می رم پريسا جان-:با نگرانی می گويد...ولی سايه-...می خندمنترس...ما زبون همو می فهميم...نهايتش دوباره يکيمون رو روی همين تخت -!...مالقات می کنی...سرش را با تاسؾ تکان می دهد و می رود:اميرحسين دستش را دور کمرم حلقه می کن و زير گوشم می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 183!...يکی طلب من-...سرم را باال می گيرم و نگاهش می کنم:گردنش را کج می کند و می گويد!...از دست پويا نجاتت دادم-همزمان بخاری و ضبط را روشن می کند...موزيک اليت بی کالم...همراهگرمای مطبوع و دلچسب ماشين و برفهای ريزی که مثل نمک بر سطح شهرپاشيده می شود...دلم را...ذهنم را...روحم را به دوردستها می برد...به يک شبرويايی...شبی که عشقم را توی کالمم ريختم و به پويا بله گفتم...نه يکبار...هزار بار بله گفتم...نه برای يک لحظه... برای کل عمرم بله گفتم...! حلقهالماس نشان نامزدی را بر دستم نشاند و همزمان سرانگشتانم را بوسيد...! هنوزاز گرمای آن بوسه ها داؼم...! هنوز از تب آن شب می سوزم...! هنوز می!...سوزم...می سوزمراحتی؟-تکان می خورم...پلک می زنم...! واقعيت...بيرحمانه و خشمگين بر جانم تازيانهمی زند...به صاحب صدا نگاه می کنم...پلک می زنم...!هرچند دردناک...اما...عميق نفس می کشمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 184!...آره...ممنون-:از آينه پشت سرش را می پايد و می گويدمی خوای بريم يه چيزی بخوريم؟-...موبايلم را از کيفم در می آورم و تماسهای از دست رفته ام را چک می کنم!...نه...گرسنه نيستم..دلم يه دوش آب گرم می خواد...بوی بيمارستان می دم-:لبخند می زند و می گويد!...باشه-نگاهم را بين تک تک اجزای صورتش می چرخانم...ای کاش می توانستم فکرش...را بخوانمامير...؟-...راهنما می زند و می پيچدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 185بله...؟-...انگشتم را روی اسکرين گوشی ام می کشم!...هيچی-...لبخندش عميق تر می شودمطمئنی هيچی؟-...سرم را باال و پايين می کنميعنی نمی خواستی عذر خواهی کنی؟؟؟-...عطرش را نفس می کشم!...اون که چرا...ببخش که می خواستم بکشمت-مقابل خانه ام
می ايستد...ضبط را خاموش می کند...کيسه داروهايم را از:داشبورد در می آورد و روی پايم می گذارد و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 186بعدا صحبت می کنيم...مفصل...مثل دو تا آدم بالػ...بدون دعوا و کتک -...کاری...فعال سالمتيت واجب ترهکيسه پالستيک را مشت می کنم و سرم را پايين می اندازم...دستش را روی دستم:می گذارد...برو خانوم...من بايد برم شرکت...ميام بهت سر می زنم-!...توی دلم عروسی ست...دستگيره در را می گيرم...بازويم را می گيرد...با تعجب نگاهش می کنم!...فکر نکن بی خيالت شدم...زود خوب شو...حاال حاالها باهات کار دارم-:بی توجه به قلب ضربان گرفته ام می گويم!...من جای تو باشم صبر نمی کنم...شير حتی اگه پيرم باشه...بازم شيره-!...لبخندی به قهقهه اش می زنم و پياده می شوم!!!!...نمی دانم...نمی دانم که چند چنديمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 187تمام درد و ناراحتی و خشمم را توی صدايم می ريزم و با صدای گرفته و خش:دارم داد می زنمانگار فراموش کردی مسئول فنی اينجا تويی...همه تو رو به رسميت می -شناسن...من فقط مديرعاملم و نظارت می کنم...خودت برو و با دست پر...برگرد:امين پرونده را روی ميز می کوبد و می گويدعزيز من...تو دعوتنامه اسم تو رو آوردن...زشته اگه نيای...مدير عاملشونم -...هستاز جا بلند می شوم و در حاليکه توی آينه دستی خودم را بررسی می کنم می:گويموقتی بدون هماهنگی با من قرار مالقات می ذارين نتيجش اين ميشه...من با -...احتشام جلسه دارم...نمی تونم بيام...فدايی رو به عنوان نماينده من با خودت ببرو بی توجه به ؼرؼرها و اعتراض هايش از اتاق بيرون می زنم...قرار ناهار با!...اميرعلی احتشام...فرصتی ست که از دست نخواهم دادرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 188با ديدن فضای رويايی و شيک رستوران لوشاتو...به دست و دلبازی احتشاماحسنت می گويم...خرامان و آهسته به ميزش نزديک می شوم...موهای جوگندميش زير نور چلچراغ برق می زند...به احترامم بر می خيزد و صندلی را...برايم جلو می کشد...تشکر می کنم و می نشينم!...جای زيباييه-...تبسم خواستنی اش لحظه ای صورتش را ترک نمی کند!...مکان زيبا...برای پذيرايی از يک خانوم زيبا-به تعارفش لبخند می زنم!...انگار کسالتتون تشديد شده...صداتون خيلی گرفته...صورتتون هم ملتهبه-:با افسوس سر تکان می دهم و می گويمبله متاسفانه...از قرار يه عفونت گسترده سيستم تنفسيم رو درگير کرده...کلی -...قرص و آمپول واسم نوشتن...ولی هنوز مشکل پا برجاست...نگاهش رنگ نگرانی می گيردرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 189اينکه خيلی بده...چرا بيشتر استراحت نمی کنين...اين قضيه می تونه خطرناک -...باشه...در دلم به اين بازيگر قهار می خندمفرصتی واسه استراحت ندارم.همين االنشم کلی عقبم...بگذريم...گفته بودين يه -!...گفتگوی دوستانه...خب من در خدمتم:دستی به چانه اش می کشد و می گويدبهتر نيست اول ناهار بخوريم؟-:نيم نگاهی به منو می اندازم و می گويممی تونيم حين ؼذا خوردن صحبت کنيم...چون من يه قرار ديگه هم دارم که بايد -!...بهش برسم:چشمان روشنش را به صورتم می دوزد و می گويدموفقيتاتون تو اين زمان کم تحسين برانگيزه و جای تبريک داره...قبال هم اينو -گفتم...ما می تونيم دشمنی کنيم...رقابت کنيم و انرژيمون رو برای تخريب نفرمقابل هدر بديم...از طرؾ ديگه می تونيم همکاری کنيم...تعامل کنيم و با رفاقت...پيش بريم و به هدؾ مشترکی که داريم برسيمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 191قرصم را از کيفم بيرون می آورم و با ليوانی آب می خورم...بی تفاوت و:خونسرد می گويمهمونطور که خودتون گفتين...اين حرفا تکراريه...من بابت همکاری با شما يه -پيشنهاد داشتم...اگه موافقين...می تونيم صحبت کنيم...در ؼير اين صورت!...خير...او هم کمی آب می خوردصادقانه بگم که من حاضرم قيمت ذکاوت شما رو بپردازم و قسمتی از اون -فرمول رو به دست بيارم...اين دارو وقتی به مرحله توليد برسه کلی سر و صدامی کنه و می تونه صادرات پر رونقی داشته باشه...در اون صورت چندين برابرمبلؽی که به شما پرداخت کردم سود می کنم...همه اينا به کنار...من مطمئنم شماو تيمتون با ايده های نابی که دارين بازم می تونين همچين فرمواليیبسازين..خب اين يعنی يه تجارت پر سود...بنابراين من حاضرم شرط شما رو!...قبول کنم...اما يه مشکل وجود داره...می دانم مشکل چيست...اما می پرسمچه مشکلی؟-:دستش را توی موهای خوش رنگش فرو می کند و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 191اميرحسين...!تا همين چند روز پيش موافق صد در صد همکاری با شما بود...اما -نمی دونم چی شده که کامل نظرش برگشته و به شدت مخالفت می کنه...!معتقده!...که حفظ استقالل شرکت از همه چی مهمتره...لعنتی...! دستم را زير ميز مشت می کنم...اما هچنان لبخند بر لب دارم!...خب در اين صورت موضوع منتفيه...بدون رضايت ايشون نميشه کاری کرد-صورتش را نزديک می آورد...آنقدر که هرم نفسش پوست تبدارم را آتش میزند...نگاه کردن در اين چشمها سخت است..عذاب آور است...اما اين عذاب را...به جان می خرم و خيرگی نگاهش را تحمل می کنم...واسه من درآمدزايی شرکت در اولويته-ابروهايم را باال می دهم...شيطان وجودش توی چشمانش النه می کند...صدايش...انگار از اعماق جهنم به گوش می رسدفکر می کنی بتونی راضيش کنی؟-...دهان باز مانده ام را سريع می بندممن؟؟؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 192...لبخندش ابليس را تداعی می کند!...کنفرانس ترکيه فرصت خوبيه...جای تو باشم از دستش نمی دم-...چيزی در سرم جرقه می زند!...اين پدر برای رسيدن به خواسته هايش...به پسرش هم رحم نمی کنددقيقا هفت ساعت است که توی ماشينم نشسته ام و فکر می کنم...اين صفحه به همريخته شطرنج...کالفه ام کرده...عصبيم کرده...ضعيفم کرده...اين جدال نابرابر بادو شاه سفيد نگرانم کرده...همه چيز آنطور که من فکر می کردم و می خواستمپيش نرفت...من شرافتم را برای بردن اين بازی وسط گذاشتم و به راحتیباختمش...ارزشمندترين گوهر وجودم را برای هيچ باختم...اما با يک اشتباه دستمرو شد و فرو ريختم...اکنون منم و دستهايی خالی...برای مقابله با دو مردکارکشته و حرفه ای...! منم و شايدها و اماها و اگرها...که اگر يکی خالؾ آنچهکه می خواهم بشود...مات شدنم حتمی ست...! فرصتم اندک و کارم بسيار!...است...!کارم بسيار و توانم...گوشی ام را بر می دارم و به خط جديد پريسا اس ام اس می دهمآدرس خونه اميرحسين؟؟؟-خبر دارم که مستقل زندگی می کند...اما کجايش را نمی دانم...!تمام تنم خشکشده...آينه ماشين را روی صورتم تنظيم می کنم و از التهاب شديد صورتم وحشتمی کنم...!اس ام اس رسيده را می خوانم و استارت می زنم...درد طاقت فرسایرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 193سرم...امانم را بريده...! يک ساعت بعد درست مقابل خانه اش توقؾ می کنم...! پياده می شوم و دستی به پالتوی نيمه چروکم می کشم...کيفم را در يک دست وموبايلم را در دست ديگر می گيرم و مصمم به سمت برج زيبای آجرنما قدم برمی دارم...زنگ واحدش را می زنم...انتظارم زياد طول نمی کشد...صدای...متعجبش را می شنوم!...سايه-در را باز می کند...وارد البی باشکوه می شوم و بی توجه به دکوراسيون ومبلمان منحصر به فردش مستقيم آسانسور را نشانه می روم و تا زمانی که صدای!...گرمش را کنار گوشم می شنوم چشمانم را می بندم!...خوش اومدی-به زحمت لبخند می زنم...حرؾ زدن برايم سخت است...! در را پشت سرم میبندد...از راهروی باريکی می گذرم و به هال مربعی وسيعی می رسم...ترکيبدل انگيز سفيد و سورمه ای خانه اش مسحورم می کند...دست به سينه مقابلم می...ايستد...تعجب همچنان در چهره اش موج می زندخوبی؟-...چشمانم را باز و بسته می کنم خ سرخه...بشين يه چيزی واست بيارم بخوری-!...صورتت سررمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 194روی کاناپه سفيد می نشينم و با انگشتانم تيؽه بينی ام را ماساژ می دهم...بویخوش قهوه حس اندک بويايی ام را تحريک می کند...رو به رويم می نشيند و...پرسشگرانه نگاهم می کند...به زور لبهايم را از هم باز می کنم...ببخش که سر زده اومدم و مزاحمت شدم-به پشتی تکيه می دهد...و دستانش را روی دسته های مبل می گذارد...تيشرت...جذب و آستين کوتاه مشکی و گرمکن همرنگش را بر تن دارد...مزاحم نيستی...فقط خيلی تعجب کردم...آدرس اينجا رو از کجا آوردی-:فنجان را به لبم نزديک می کنم و می گويم!...از جاسوسم گرفتم-...بين ابروهايش خط می افتدفکر می کنم آبروريزی و زندون رفتن...به گرفتن حال تو و جاسوست می -!...ارزيدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 195قهوه را سر می کشم...تلخيش اذيتم می کند...با دست گلويم را می مالم و می:گويم...مرسی بابت قهوه...بازم ببخشيد که مزاحمت شدم-بلند می شوم و کيفم را دنبال خودم می کشم...مقابلم می ايستد و با همان اخم های:پر رنگ می گويدچه زودم بهش بر می خوره...کجا می خوای بری حاال؟؟؟-نگاه بی فروغ و رو به خاموشيم را به صورت اصالح کرده و خوش بويش می:دوزم و می گويمنبايد می اومدم اينجا..در شرايطی که تو همه کارای منو حقه و نيرنگ می بينی -!...اومدنم به اينجا اشتباه بوديک قدم به چپ بر می دارم و از سد تنش عبور می کنم...دستش روی بازويم مینشيند...به طرفش کشيده می شوم...کمی تلو تلو می خورم و با برخورد به سينهاش متوقؾ می شوم...کيفم را می گيرد و روی مبل پرت می کند...دستش را:روی پيشانيم می گذارد و می گويدلپات گل انداخته...تبتم که باالست...داروهات رو خوردی؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 196...سرم را تکان می دهمآره...خوردم...حالم خوبه...فقط می خوام باهات حرؾ بزنم...بدون دعوا...بدون -!...کتک کاریبازويم را می گيرد و روی مبل می نشاندم...نگاهش دوباره مهربان شده...اما...اخمهايش همچنان درهم استحرؾ زدن بمونه واسه وقتی که حالت خوب شه...بدنت داره می لرزه...حداقل -دو درجه تب داری...صدات در نمياد...من واقعا از اين سخت جونيت در!...عجبم...!نمی تونم اين لجبازی با سالمتيت رو درک کنمبی اجازه من کيفم را باز می کند و نايلون داروها را بيرون می آورد... دو عدد:کدئين به دستم می دهد و می گويد!...بخور تا تشنج نکردی-...به زور قرصها را فرو می دهم...می خواهد بلند شود...مچش را می گيرم...امير...بشين...بايد حرؾ بزنيم-:کنارم می نشيند...انگشتش را روی نبضم می گذارد و می گويدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 197سايه خانوم...در حال حاضر وظيفه انسانی من حکم می کنه که به جای کار و -رقابت نگران زندگی تو باشم...تو هنوز شدت خطر رو نفهميدی...من موندم با چهقدرتی سرپايی...ها؟با چه قدرتی؟:بازويش را چنگ می زنم و می گويم!...هيچی نگو...فقط گوش بده-چشمانش را روی هم فشار می دهد و بدن منقبضش را روی مبل رها میکند...کج می نشينم و به نيمرخ بی حوصله اش خيره می شوم...از گوشه چشم:نگاهم می کند و می گويد!...بگو ديگه...منتظرم-کلمات و جمالت را پشت سر هم توی ذهنم رديؾ می کنم...اگر اين درد گلواجازه حرؾ زدن بدهد...اگر اين سر درد اجازه تمرکز بدهد...اگر اين بی حالی!...توان لب باز کردن بدهد!...می خوام بگم...حق با توئه...من کثيؾ بازی کردم-!...پوزخند می زند و نگاهش را از من می گيرد...می لرزم...اما گرما کالفه ام کرده...شالم را روی شانه ام می اندازمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 198!...حق با توئه...من با نيت نابودی شما جلو اومدم-...هر دو دستش را پشت سرش قالب می کندو هنوزم اگه بتونم از هيچ کاری واسه ضربه زدن به شما و شرکتتون دريػ نمی -!...کنم!...ابرويش را باال می دهد و با تمسخر نگاهم می کند!...ولی با تو بازی نکردم-...به زور خنده اش را کنترل می کنداگه بار اولم نبود...می تونستی همچين فکری بکنی...ولی همه دخترا...حتی -بدترينشون...دوست دارن بار اول رو با کسی که دوستش دارن سر کنن...من اگهمی خواستم از جسمم واسه رسيدن به اهدافم استفاده کنم خيلی وقت پيش اين کار!...رو کرده بودم...نفسش را بيرون می دهد و چشمانش را می بنددرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 199آره...درسته که روز بعدش از اين قضيه عليه تو استفاده کردم...اما تا قبل از -اون هيچ درکی از موقعيتمون نداشتم...و در ضمن...نمی خواستم از اون گواهی!...استفاده کنم...واسه نجات پريسا مجبور شدم...دستم را روی بازويش می گذارممی تونی باور نکنی...می تونی فکر کنی اينا همش بازيه...ولی اينو بدون طرؾ -حساب من تو نبودی...هنوزم نيستی...من نمی خواستم تو رو درگيرکنم...خصوصاا با اون همه لطفی که در حقم کردی...نمی خواستم بازيتاصالا تا قبل از اينکه ببينمت نمی بدم...نمی خواستم ازت استفاده کنم...منشناختمت...از وجودت خبر داشتم...اما فکر می کردم هنوز از انگلستانبرنگشتی...باور کن که توی برنامه ريزی های من جايی نداشتی...باور کن...اميرچشم می گشايد...پوزخندش تمام صورتش را گرفته...کمرش را از مبل جدا میکند و چشم در چشم من می نشيند...مردمکش را روی تک تک اجزای صورت...من می چرخاند!...باشه...باور کردم-...سرم را پايين می اندازم...آه می کشم و می گويمباور نکردی...! مهم نيست...دلم می خواست اينا رو بگم...نه به خاطر تو...به -!...خاطر خودمرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 211شالم را روی سرم می کشم و قصد رفتن می کنم...دستش را روی پايم می!...گذارد...گره ابروانش هر لحظه بيشتر می شودچرا می خوای ما رو نابود کنی؟؟؟-...نابود را کشدار و ؼليظ می گويدچرا با پدرم دشمنی؟؟؟-اينبار من خودم را رها می کنم و چشمانم را می بندم...دندانهايم را روی هم فشار:می دهم و می گويم!...چون پدر تو...قاتل برادر منه-چشمانش از شدت تعجب گرد می شوند...چند ثانيه فقط نگاهم می کند و بعد می...خندد...بلند و عصبیچی؟؟؟-در د سرم تشديد شده...دستم را روی پيشانی ام می گذارم...دلم تختم را می خواهدو...خوابی که پايان نداشته باشد...اما فرصت ندارم...جا ندارم...وقتندارم...سعی می کنم قيافه سامان را به ياد بياورم...! اما تنها بدن يخ کرده پدرم!...را می بينم...لرزش بدنم بيشتر می شودرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 211سامان وابستگی عاطفی خيلی شديدی به مادرم داشت...و من وابستگی عجيبی به -پدرم...وقتی مادرم تو سن جوونی رفت...سامان از پا در اومد...من که دختر بودمو کم سن و سال تر از اون خيلی محکم تر با اين قضيه برخورد کردم...خدا میدونه چه عذابی کشيديم تا سامان دوباره سر پا شه...بعد از يکسال خونه نشينیمجبوريش کرديم بره دانشگاه...کمکش کرديم درسش رو تموم کنه...اوضاعروحی مساعدی نداشت...اما به هر جون کندنی که بود مدرکش روگرفت...هوشش خوب بود...استعدادش فوق العاده بود...پدرم واسش يه شرکتکوچولو زد...خيلی کوچولو...اومد تو کار دارو...خدا می دونه با چه ذوق وشوقی کار می کرد...تازه حالش داشت بهتر می شد...يه کم روحيه ش عوض شدهبود...با يه دختر خوشگل و امروزی هم آشنا شده بود...می خواست برهخواستگاری...می خواست زندگی تشکيل بده...ولی پدرت يه شبه دودمانش رو بهباد داد...تمام سرمايه ش از دستش رفت...ورشکست شد...نابود شد...يه شب رفتتو اتاقش و ديگه بيرون نيومد...! با صد تا ديازپام کلک خودش رو کند...بعد ازاون اتفاق پدرمم زياد دووم نياورد...اونم يه شب رفت تو اتاقش و ديگه بيرون!...نيومد...دق کرد...از داغ پسرش سکته کرد و مرد...قطره ای اشک از گوشه چشمم فرو می چکد...با نفرت پاکش می کنمزياده خواهی پدر تو...خونواده من رو ازم گرفت...پدرت احتماال حتی اسم -سامان رو هم نمی دونست...فقط می دونست يکی پيدا شده که نمايندگی چهارقلم..می فهمی؟؟ فقط چهار قلم داروی کيميا رو گرفته...!!! همين رو هم به برادرتازه کار و بحران ديده من روا نداشت...! از هستی ساقطش کرد...! درست مثل!...کاری که می خواست با من بکنه...قطره ديگری فرو می ريزدرمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 212پدر تو...نه تنها سامان...بلکه پدرم رو...تنها عشق زندگيم رو ازم گرفت...من با -رفتن سامان و مادرم کنار اومدم...ولی داغ پدرم کهنه نميشه...نمی تونم نبودنش...رو باور کنم...دارم از دوريش می ميرم...به صورتش خيره می شومهر بار که پدرت رو می بينم...صورت کبود شده پدرم جلوی چشمم مياد...هر -بار می بينمش...روزای سرد قبرستون واسم تداعی می شه...پدر تو...کمر پدر!...من رو شکست...پدر تو...کمر منو شکستصدا در گلوی زخميم می شکند...تصوير پدرم لحظه ای از پيش چشمم پاک نمیشود...دستم را روی قفسه سينه ام می گذارم و با زجر نفس می کشم...دستانش رادور بازويم حلقه می کند و مرا به سمت خودش می کشد...سرم...نرم روی سينهاش می افتد...حرکت نوازش گونه دستانش مو بر تنم سيخ می کند...چانه اش را:روی موهايم می گذارد و آهسته می گويد...باشه...آروم باش...نفس بکش...نفس بکش-حرکات دورانی و ضربه ای دستش...نفس کشيدن را برايم راحت تر می...کند...دستش را روی صورتم می کشد...تبت شديده سايه...نگرانتم-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 213عذاب آور تر از تب...سنگينی قفسه سينه ام است...انگار يک وزنه هزار کيلويیروی ريه هايم گذاشته اند...حتی توان تکان خوردن در آؼوشش را هم...ندارم...سرم را به مبل تکيه می دهد و از جا بلند می شود...بايد بريم بيمارستان...تو بايد بستری شی-رفتنش به اتاق خواب را می بينم...موبايلم را در می آورم و به زحمت شماره ای...که می خواهم پيدا می کنم...دستانم می لرزند...اما تايپ می کنم...پسرت از خودت بدقلق تره-پيام سند شده را پاک می کنم...پسوورد گوشی ام را می زنم و در آرامش خودم را!...به دست بيهوشی و بی خبری می سپارممی خوابم...دقيقاا 48 ساعت...! فقط هنگام تزريق های دردناک آنتی بيوتيکبيدار می شوم...ناله می کنم و دوباره می خوابم...حضور و رفت و آمد آدم هایمختلؾ را حس می کنم...و گاهی پچ پچ های در گوشی شان را...اما انگار پلک!...هايم فلج شده اند...دست و پاهايم همبعد از 48 ساعت آرام و با احتياط چشم باز می کنم...ماسک بزرگ اکسيژن...اولين چيزی ست که می بينم و در همان حالت فکر می کنميعنی اينقدر حالم بده؟-رمان شاه شطرنجb e h t o o p . c o m سایت بو بیشتر ىای رمان دانلود برایمراجعو کنیدصفحو 214سرم را می چرخانم و از ديدن قامت مشکی پوش مقابلم شوکه می شوم...ترجيحمی دهم چشمانم را ببندم...اما گرمای آشنای دستانش...آهنگ خوش صدايش مانع...می شودبسه ديگه...چقدر می خوابی؟-دستش را از روی پيشانيم بر می دارد...تمام تنم برای داشتن دوباره اينگرما...التماس می کند...! قبل از گشودن چشمم...ماسک را برميدارم...ماسکی کهاکنون خود دليلی برای نفس تنگی ام شده...روی بدنم خم شده و چشمان سياه ونافذش را به صورتم دوخته...بی اختيار دستم را روی سينه ام میگذارم...سوزشش کمتر شده..اما داؼيش نه...! کم نمی شود
صفحه‌ها: 1 2 3 4