مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان پناه اجباری
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
رمان پناه اجباری بدون سانسور در قسمت‌های کوتاه جهت مطالعه در موبایل
نویسنده:thunder kiz & ayda m 
خلاصه …
آدم کوچولو ها هم دل دارن … میخوان زندگی کنن … میخوان واسه خودشون کیف دنیا رو ببرن … میخوان بزرگ شن … اما آروم آروم … میخوان عاقل شن اما یواش یواش …. اشتباه میکنن تا یکی راهنمائیشون کنه ….. زمین می خورن تا یکی دستشون و بگیره …. چقدر سختِ که مجبور شی زود بزرگ شی … که کسی نباشه که راهنمائیت کنه …. کسی نباشه دستت و بگیره …. که بارها رو دوش تو باشه … که تو مسئول باشی … که تو امید یه بزرگتر باشی …. اونوقتِ که میشکنی … اون وقتِ که خورد میشی اما کم نمیاری … سعی میکنی … زمین می خوری اما بلند میشی تا بگی می تونی … تا بگی من سپر بلا میشم تا شما باشید … شما زندگی کنید … اونوقته که بزرگ میشی … بدون بچگی آدم کوچولوها بزرگ میشی …. در حسرتِ یه راهنما … یه پناه … یه فردِ حمایتگر…پایان خوب
نگاهمو دوختم به بابا ... به در تکیه داد ... داشت سر میخورد ... دستش که رفت طرؾ قلبش قلب منم ریخت ... سریع دویدم بیرون... توی پله ها هم چند بار سکندری خوردم ... داشت میخورد زمین ... سریع زیر بؽلشو گرفتمو آروم نشوندمش روی زمین ..._ بابا قربونت برم چی شده ؟بابا _ بدبخت شدم ...صدای جیػ مامان باعث شد از جام بلند شم ... مامان خودشو انداخت کنار بابا و داد زد : چی شده ؟رنگ بابا داشت کبود میشد ... نمیدونم انرژی رو از کجا پیدا کردم ... دویدم داخل ... 115 رو گرفتم ... به محض برقراری تماسگفتم : تروخدا کمک کنید ... بابام ..._ خونسردی خودتون رو حفظ کنید ... آدرستون ؟آدرسو دادمو دویدم بیرون ... مامان داشت گریه میکرد ... نشستم کنارش ...بابا داشت زیر لب چیزایی رو میگفت ... نمیدونم چقدر طول کشید تا آمبولانس رسید ... بابا رو سوارش کردن و بردن ... مامان همباهاشون رفت ... نشستم پشت در و بؽضمو رها کردم ..._ خدایا خودت کمک کن ... بابا نباید چیزیش بشه ...با صدای در از جام بلند شدم ... درو باز کردم ... با دیدن سهند بؽضم ترکید ... سهند با نگرانی گفت : چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟_ بابا ...سهند _ عمو چی شده ؟_ بردنش بیمارستان ...سهند با کلافگی دستشو کرد توی موهاش و گفت : من میرم رها رو بیارم ... تو هم سریع آماده شو بریم بیمارستان ...سرمو تکون دادم ... دوید سمت ماشینش ... درو بستمو سریع رفتم توی خونه ... مانتو شلواری پوشیدم و دویدم بیرون ... درو قفلکردم و رفتم دم در ... با دیدن ماشین سهند درو بستم و رفتم سمتش ... سوار شدم ...سهند _ کدوم بیمارستان ؟_ نمیدونم ...سریع با گوشیش شماره مامانو گرفت ...سهند _ الو زن عمو ؟مامان _ ...سهند _ میدونم ... کدوم بیمارستان ؟مامان _ ...سهند _ داریم میاییم ...و قطع کرد ... به سرعت از بین ماشینا لایی میکشید ...رها _ من میترسم ... یواش تر ...سهند کمی از سرعتشو کم کرد ... هیچ کدوم جواب سوالای رها رو نمیدادیم ... به محض اینکه رسیدیم خودمو انداختم پایین ...سهند _ راسا صبر کن ...با حرص برگشتم سمتش ... رها دنبالمون میدوید ... از اطلاعات سوال کرد ... برده بودنش بخش مراقبت های ویژه ... اجازه ندادنبریم داخل ... نشستم کنار در و بؽضمو رها کردم ... نباید سر بابا بلایی میومد ... سرمو به دیوار تکیه دادم ... سهند نشست کنارم وگفت : چیزی نمیشه ...نگاش کردمو گفتم : اگه ...ادامه ندادم ... دلم نمیخواست حتی به زبونش بیارم ... سهند آروم دستشو حلقه کرد دور بازوم و منو کشید توی بؽلش ... با صدای بلندتری داشتم گریه میکردم ...سهند _ هیچی نمیشه عزیزم ...ولی من به حرفاش گوش نمیدادم ... ذهنم حول بابا و قلبش میگشت ... نمیدونم چقدر گذشت ... زن عمو هم اومده بود ... مامان رفتهبود توی حیاط پیشش ... البته به اجبار سهند ... منو نتونسته بود ببره ... همونجور نشسته بودم پشت در و به در چشم دوخته بودم ...یهو در باز شد ... بازم پرستار بود ... نفسمو با حرص دادم بیرون ... دکتر بهم گفته بود هروقت اومد بیرون اجازه میده برم بابا روببینم ... ولی خبری از دکتر نبود ... پرستار اومد طرفمو گفت : تو راسایی ؟سریع بلند شدم ... بیچاره پرستارِ چند قدم رفت عقب ..._ چیزی شده ؟پرستار _ نه عزیزم ... فقط پدرت میخواد ببیندت ..._ میتونم برم ؟پرستار _ آره ... ولی زیاد باهاش حرؾ نزنیا ..._ ممنون ...سریع رفتم داخل ... کدوم تخت بود ؟! یکی یکی تختا رو به سرعت نگاه میکردم ... هیچ کدومش نبود ... دیگه داشتم میرسیدم بهآخرین تخت ... پس کو بابا ؟_ راسا ؟قلبم ریخت ... سریع برگشتم سمتش ... بابای عزیزمو روی یه تخت خوابونده بودن ... با هزار جور وسایل مختلؾ که بهش وصلبود ... رفتم سمتش ... دستشو به سمتم دراز کرد ... سریع دستشو گرفتم توی دستم و بوسیدم ..._ جانم بابا جان ؟ راسا بمیره واست ...آروم ضربه ای به صورتم زد ... ماسکو از روی صورتش برداشتو با صدایی که از ته چاه میومد گفت : اگه سالم بودمم جرعتداشتی اینو بگی ؟همیشه بابا روی کلمه مرگ حساس بود ... هرکی توی خونه حتی به شوخی میگفت بابا عصبانی میشد ... دستمو بردم نزدیک وماسکشو زدم به صورتش و گفتم : جون راسا حرؾ نزن ...دیگه هیچ عکس العملی نشون نداد ... زل زد توی چشام ... هیچی نمیگفت ولی همین هیچی نگفتش باعث شد بؽضم بشکنه ... سرموگذاشتم روی دستش و با صدا گریه میکردم ... حس کردم یکی دستشو گذاشت روی شونه ام ..._ راسا بلند شو ...و منو به زور از تخت جدا کرد ... دست بابا رو محکمتر گرفتم وگفتم : سهند تروخدا بزار بمونم ...ولی بی توجه به حرفم دستمو از توی دست بابا کشید بیرون و منو کشید بیرون ... داشتم زار میزدم ..._ میخوام پیش بابا بمونم ... بابا تو یه چیزی بگو بهش ... من میخوام پیشت بمونم ...در که بسته شد رو بهش کردمو گفتم : خواهش میکنم بزار برم ...سهند با عصبانیت گفت : شورشو دراوردی ... چرا اینهمه گریه میکنی ؟ !_ نمیتونم بخدا ...سهند _ نمیتونی پس همینجا میمونی ...یه لحظه خیز برداشتم تا برم سمت در که منو گرفت و دوباره برگردوند روبروی خودش ... بازوهامو گرفتو با خشم گفت : فکر نکنمیذارم بری تو ..._ سهند تروخدا ...سهند _ تا هروقت گریه کنی نمیذارم ...سریع اشکامو پاک کردم و گفتم : دیگه گریه نمیکنم ...سهند _ به قرآن قسم ... اگه یه بار دیگه گریه کنی میبرمت خونه ..._ دیگه گریه نمیکنم ...سهند _ حالا برو توی حیاط ... مامانتو صداکن بیاد باباتو ببینه آروم شه ...هیچی نگفتم ...هیچی نگفتم ... میتونست با موبایلش زنگ بزنه ولی نزد ... میخواست من یکم بتونم به خودم مسلط شم ... سریع رفتم پایین ... مامانو زن عمو نشسته بودن روی چمنا و داشتن دعا میخوندن ... به دعای عهدی که دست زن عمو بود نگا کردمو گفتم : مامان برو بالا... میتونی بابا رو ببینی ...مامان سریع بلند شد کتاب دعاشو داد دستم و رفت طرؾ ساختمون بیمارستان ... نشستم جای مامان ... نگاهی به کتاب کردم وگذاشتمش پیش کیؾ زن عمو ... بعد از چند دقیقه سهند اومد پایین ...سهند _ راسا بلند شو ..._ باز چیه ؟سهند با اخم گفت : بریم یه چیزی بخوریم ...._ اشتها ندارم ...زن عمو _ در شرایط عادی این بچه دوتا قاشق ؼذا میخورد حالا که دیگه استرس داره و ...سهند _ مامان جان .... همین حرفا رو میزنید که اینم دور ور میداره ... حالا فکر میکنه شاهکار میکنه ...و رو به من گفت : بلند شو تا به زور نبردمت ...با حرص بلند شدم ... درحالی که پامو محکم میکوبیدم روی زمین با حرص گفتم : من هیچی نمیخورم ...سهند لبخندی زدو گفت : نگا نگا دختر گنده ... راه بیفت ...دستمو گرفت و کشید طرؾ دیگه ای ....یاد رها افتادم...رو به سهند کردم .._ راستی سهند رها کجاست؟سهند_رسوندمش خونه .همون موقع گوشیش زنگ خورد ...سهند _ جانم سروش ؟سروش _ ...سهند _ چرا ؟سروش _ ...سهند _ گوشیو بده بهش ...بعد از چند لحظه گفت : سلام فینگیلی من ..._ ...سهند _ قربونت برم چرا گریه میکنی ؟_ ...سهند _ زود میاییم ..._ ...سهند _ بیا با راسا حرؾ بزن ... قول بده گریه نکنیا ..._ ...گوشیو گرفت سمتم و گفت : رهائه ...گوشیو چسبوندم به گوشم ... صدای گریه شو میشنیدم ..._
رها ؟رها _ من میخوام بیام پیش شما ...صداش داشت از بؽض میلرزید ..._ قربون خواهرم بشم ... نمیشه عزیزم ... اینجا اجازه نمیدن بچه ها باشن ...رها _ ولی من میخوام بیام ...و بؽضش ترکید ... صدای گریه اش بلند تر شده بود ..._ اگه قول بدی گریه نکنی من میام پیشت ...سریع گفت : گریه نمیکنم بخدا ..._ آفرین ... من دارم میام خونه ...و قطع کردم ... رو کردم به سهند و گوشیشو گرفتم سمتش و گفتم : منو میرسونی خونه ؟سهند _ میخوای بری ؟_ آره ... میترسم گریه کنه حالش بد شه ...سهند مسیرشو عوض کردو منم دنبالش راه افتادم ... با اینکه میخواستم بمونم بیمارستان ولی دلم نمیخواست باز رها دچار تنگی نفسبشه ...سهند منو رسوند خونه و خودشم برگشت بیمارستان ... رها دیگه گریه نمیکرد ... سروش بیچاره هم رفت توی اتاق من تا درسبخونه ... رفتم توی اتاقم و گفتم : سروش فردا چندمه ؟سروش _ 27 ام ...آه از نهادم بلند شد ... نشستم گوشه تختم و گفتم : فردا امتحان فیزیک دارم ... هیچی هم نخوندم ...سروش _ فیزیک یک که آسونه ..._ همش حفظ کردنیه ...سروش _ و توهم با حفظ کردنیا سر جنگ داری ...نگاهمو بهش دوختمو گفتم : چیکار کنم ؟ !سروش _ خوب بشین بخون ..._ هیچی نمیتونم بخونم ... همه فکرو ذکرم توی بیمارستان پیش باباست ...سروش _ فوقش فردا صفر میشی ...از سرجام بلند شدمو گفتم : آره فوقش اینجوری میشه ...اومدم بیرون تا سروش درسشو بخونه ... رفتم سمت اتاق رها ... درشو آروم باز کردم ... نشسته بود روی تختش و داشت باعروسکش حرؾ میزد ...رها _ گلی ... بابا رفته بیمارستان ... براش دعا کن زود خب شه ... منم دعا میکنم ... اصلا باهم دعا میکنیم ...و دستای عروسکشو گرفت بالا و نگاهشو دوخت به سقؾ اتاقش و گفت : خدایا بابامو زود خوب کن ... قول میدم دیگه اذیتش نکنم... مشقامم بنویسم ... طاها رو هم اذیت نکنم تا بابا عصبانی شه ...نتونستم تحمل کنم ... سریع دویدم سمت اتاق مامان اینا ... بؽضمو رها کردم ...با احساس دستی روی شونه ام از خواب پریدم ... با دیدن مامان به خودم اومدم ..._ مامان ... بابا ؟مامان _ حالش خوبه عزیزم ... دکترا گفتن خطر از بیخ گوشش رد شده ... حالش خوبه میشه ... فردا میارنش بخش ...نفس آسوده ای کشیدم و گفتم : ساعت چنده ؟_ شش صبح ... پاشو آماده شو ...کشو قوسی به بدنم دادمو گفتم : با کی اومدین ؟مامان _ با سهند ...ایشاالله خدا خیرش بده ... از دیروز یه ذره هم نخوابیده ... حالا هم منتظره تو رو برسونه ...اومدم از اتاق بیرون ... سهند روی مبل نشسته بود و سرشو تکیه داده بود و چشاشو بسته بود ..._ مامان خوابه ...سهند _ خواب نیستم ....چشاشو باز کردو با لبخند گفت : صبح بخیر ..._ سلام ... تو برو بخواب خودم میرم ...سهند _ حرؾ زیادی موقوؾ ... برو آماده شو ... سروشم بیدار کن ...رفتم توی اتاقم ... سروش روی میز مطالعه خوابش برده بود ... رفتم طرفش ... آروم صداش زدم : سروش ؟جواب نداد دوباره صداش کردم که از جا پرید ... خودمم ترسیدم ...سروش _ چیه ؟_ هیچی بخدا ... فقط بیدارت کردم بریم مدرسه ...تازه به خودش اومد ... سرسو تکون دادو گفت : ممنون بیدارم کردی .... راستی کسی اومده ؟_ آره سهندو مامان اومدن ...رفت بیرون ... سریع لباسمو عوض کردم ... دستو صورتمم شستم و بعد از صبحونه سهند منو رسوند مدرسه ... خداروشکر چوندانش آموزی نبودم که بخوام از زیر امتحان دادن در برم به دبیر فیزیکمون گفتم ... اونم گفت که جلسه بعد ازم میگیره ... همینمخوب بود ...بعد از مدرسه سهند اومد دنبالم ... رها رو هم اورده بود ...سهند _ زن عمو گفته شما رو ببرم خونه ..._ من میخوام بابا رو ببینم ...رها _ منم میخوام ببینمش ...سهند با خنده رو به رها گفت : شما که دیگه اصلا نمیشه فینگیلی خانوم ..._ سهند من میخوام ببینمش ...نگاهی بهم کردو گفت : تو فکر میکنی بابات راضیه بری اونجا ... ؟! بابا یکم به فکر این بچه باش ..._ یه دقیقه ببینمش ... رها توی حیاط میمونه ....سهند _ بزار عصر میبرمت ... الان نمیذارن بریم داخل ...دیگه هیچی نگفتم ... سهند مارو رسوند خونه ... خودشم رفت بیمارستان ... سروش هم ظهر اومد اونجا ... یه نیمرو سوخته درستکردم و خوردیم ... داشتم میزو جمع میکردم که صدای گوشیم بلند شد ... دویدم توی هال ... از روی میز برش داشتم ... با دیدن اسمترنم لبخندی زدم ... دلم واسش خیلی تنگ شده بود ..._ سلام علیکم ...صدای جیؽش باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم ..._ ترنم یواش تر بابا ...ترنم _ ترنمو درد ... مرض ..._ میدونی دلم واسه همین جیؽات تنگ شده بود ؟ !صداش آروم تر شد ... با مهربونی گفت : باشه باشه گوشام دراز شد ..._ دختر تو کجایی ؟! تو که گفتی میرم و برمیگردم ...ترنم _ برگشتم ..._ جان من ؟ترنم _ آره ... میخواستم بیام خونتون ... هستی ؟_ راستش بابام بیمارستانه ... میخواستیم بریم ...نذاشت ادامه بدم ... داد زد : بابات بیمارستانه ؟ !_ آره بازم قلبش ...ترنم _ وای ... الان حالش چطوره ؟_ خوبه ... آوردنش بخش فکر کنم ...ترنم _ من برم به بابا بگم ... میاییم ملاقات ... اونجا میبینمت ..._ باشه ... فعلا ...ترنم سریع خداحافظی کرد ... رفتم توی آشپزخونه وسایلا رو جمع کردم و رفتم توی اتاق رها ... خواب بود ... منم کنارش درازکشیدم ... گرفتم توی بؽلم ... نمیدونم کی خوابم برد ..._ راسا ؟چشامو کمی باز کردم ... سروش و رها بالای سرم بودن ... سرمو کمی چرخوندم و گفتم : ها ؟سروش _ ها چیه بی ادب ؟! بلند شو بریم بیمارستان ...سریع بلند شدم ... لباسمو پوشیدم ... با آژانس رفتیم بیمارستان ... تورج و ترنم و بابا و مامانش اومده بودن ... با دیدن ترنم همه رویادم رفت ... یک جیػ جیؽی میکردیم که همه با تعجب نگامون میکردن ... بابا هم حالش خوب بود ... میتونست حرؾ بزنه ... دربعضی موارد منو ترنمو اذیت میکرد ... قرار شده بود سه روز بعد بابا مرخص شه ... دیگه خیالم راحت شده بود ...دو روز بعد رفتم پیش ترنم ...ترنم _ وای راسا نمیدونی چقدر خوش گذشت ...._ صبح تا حالا فقط میگی خوش گذشت خب بگو چی شده دیگه ...شروع کرد به تعریؾ کردن ... انواع اسما رو میگفت ... ولی من هیچکدومشون رو نفهمیدم چیکاره ترنم ان ... ولی از کل حرفاشفهمیدم پسر عموش بهش گفته دوستت دارم ... ترنم هم کلا فقط بخاطر همین ذوق زده بود ..._ هوووووووو گفتم چی شده ... یه دونه ابراز علاقه کرده ها ....ترنم با حرص بالشتشو کوبید توی سرم و گفت : بی احساس ..._ خب چیکار کنم ؟ !بلند شدم و گفتم : باشه واست بندری میرقصم از خوشحالی ....و شروع کردم به تکون دادن خودم ... خنده اش گرفته بود ... منو کشید و نشستم روی تخت ...ترنم _ نمیدونی چقدر خوشگل بهم گفت ..._ من که میدونم این تنها نبوده !!!برگشت سمتم ... با شیطنت گفتم : بوسه ای ...بالشتو کوبید توی سرم ..._ آخ دیوونه ...بالشتو برد بالا و گفت : میگم بهت به کسی نگیا ...چشام گرد شد ..._ ترنم دیوونه نکنه ...سرشو با ذوق تکون داد ..._ خاک تو سرت ... صد البته بعد از بوسه بی آبروتم کرده ...ترنم با تعجب گفت : من کی گفتم منو بوسیده که بخواد ...._ پس چی ؟جلوم زانو زد و گفت : منو مهراب داشتیم کنار استخر بازی میکردیم ... اون اومد از پشت پخ کرد ... منم که ترسو ... افتادم توی آب... وایساده بودن بهم میخندیدن ... با حرص نگاشون میکردم و فحششون میدادم ... رو کرد به مهراب و گفت که بره واسم لباس بیاره... وقتی مهراب رفت رو به من گفت : خوش میگذره ؟نگامو دوختم بهش ... خیلی حال میداد اذیتش کنم ... رفتم سمتش و گفتم : کمکم کن بیام بیرون ... دارم یخ میزنم ...اومد نزدیکم ... دستشو دراز کرد ... منم نامردی نکردم کشیدمش توی آب ... داشتم بهش میخندیدم که گفت : مرض ... چه خوشخوشانشم شده ...واسش زبون دراوردم که خیز برداشت سمتم ... خواستم فرار کنم که دستش حلقه شد دور کمرم ... آروم زمزمه کرد : حالا زبون درآر ... برگشتم سمتش ... دهنمو باز کردم تا زبونمو نشونش بدم که گفت : دوستت دارم ...دهنم همینجوری خشک شد ... با خنده دهنمو بست و اومد نزدیک و گفت : حالا چی ؟با حرص دستمو بردم بالا و زدم توی گوشش ... داشت گریه ام میگرفت ... منو مسخره کرده بود ... از استخر اومدم بیرون ... اینچند روز آخرم باهاش سر سنگین بودم ..._ وای خدا ... چه رمانتیک ...اونقدر ضایع نقش بازی کردم که ترنم بازم زد توی سرم و گفت : بلد نیستی احساساتی شی ادا در نیار ...ادامو دراورد ... هر دومون همزمان صدای خنده مون بلند شد ...اونقدر ذوق داشتم که بی خیال آیفون شدم و دویدم سمت در ... درو که باز کردم سهند با خنده گفت : چته تو ...بی توجه به حرفش گفتم : سلام بابا ...بابا لبخندی زدو دستشو اورد جلو و منو کشید توی بؽلش ... منم خودمو بیشتر جا دادم توی بؽلش ... بعد از مدتها آرامش گرفته بودم...صدای حرصی مامان باعث شد از بابا جدا شم ...مامان _ راسا این چه کاریه ... باباتو دم در نگه داشتی ...سریع رفتم کنار ... اومدن داخل ... درو بستم و بهش تکیه دادم و به بابا که داشت به کمک سهند میرفت بالا نگاه کردم …دلمنمیخواست اینجوری ببینمش ... دوست داشتم اون بابایی رو ببینم که خنده هاش باعث میشد لبخند روی لبم بشینه ... باید ازشمیپرسیدم چرا دوباره حمله بهش دست داد ... مگه اون پسره چی بهش گفته ... تکیه مو از در گرفتمو رفتم داخل ... بابا اینا توی اتاقمامان اینا بودن .... رفتم سمت در که سهند ازش اومد بیرون و درو بست ...سهند _ بابات باید استراحت کنه ..._ یه کوچولو ببینمش ...سهند _ نه دیگه ....با حرص گفتم : اینجوری که میشی ازت بدم میاد ...با خنده اومد سمتمو سرمو بؽل کرد و گفت : تو هم اینجوری حرص میخوری من ازت خوشم میاد ...سرمو از خودش دور کردو گفت : نمیدونی وقتی حرص میخوری این چشات چقدر خوشگل میشن ...سرمو تکون دادمو گفتم : خوشگل بودن ...منو ول کردو رفت سمت آشپزخونه و گفت : بر منکرش لعنت ...منم دنبالش رفتم ... نشستم روی اپن و درحالی که پامو تکون میدادم گفتم : سهند ؟سهند _ جانم ؟_ دکترا چیز دیگه ای نگفتن ؟نگام کردو گفت : مگه باید چی میگفتن ؟_ یعنی حال بابا خوب میشه دیگه ؟روبروم ایستاد ... لیوان آبو گذاشت کنارم روی اپن و گفت : راسا ؟_ هوم ؟سهند _ هومو مرض ..._ ا خب بگو دیگه ...سهند لبخندی زد و گفت : میدونی دیگه بزرگ شدی ؟ !_ آره دیگه ... 15 سالم شده ...با صدای بلند زد زیر خنده .... خودمم خنده ام گرفته بود ... آخه یه جور با اعتماد به نفس گفتم که واقعا خنده دار بود ...سهند _ آره ... خانوم کوچولوی ما دیگه بزرگ شده ... 15 سالش شده ...( 15 سالش شده ( رو مثل خودم گفت که باعث شد بزنم زیر خنده ...سپند _ دیگه باید بدونه که باید تو یه سری کارا کمک حال پدر و مادرش باشه ...نگامو دوختم بهش ... میخواست چی بگه ؟ !سهند _ دکتر عمو گفت که نباید بهش استرس و هیجان وارد شه ..._ خب اینا
رو که قبلا هم گفتن ...حرفمو قطع کرد و گفت : میدونم ... ولی دکترش گفت که اینبار دیگه خطرناک تره ... قلب عمو وضعش وخیم تره ... باید بیشترمراقب باشیم ..._ یعنی چی ؟گیج میزدم ... داشت چی میگفت ؟! سهند صندلی ای رو گذاشت جلوی من و نشست روش ... نفس عمیقی کشید و گفت : دکترا گفتناگه یه حمله دیگه بهش دست بده ...از روی اپن افتادم پایین ... بی اختیار رفتم نزدیکتر ...سهند _ نباید اتفاقی بیفته ...اشکام جاری شدن ... یعنی اگه یه بار دیگه حمله بهش دست بده من بابامو از دست میدم ؟! نه ... حتی فکرشم واسه ام شکنجه بود ...نشستم روی کاشی سفید ... سهند نشست کنارم و گفت : تو باید کمک کنی عمو چیزیش نشه ...نگاه بی روحمو بهش دوختمو با صدای لرزونم گفتم : بابا نباید چیزیش بشه ...سرمو کشید توی بؽلش و گفت : میدونم عزیزم ... بخاطر همینه میگم باید کمک کنی ... همه باید کمک کنیم بابات هیجان زده نشه ...بؽض داشت خفه ام میکرد ولی نمی ترکید ... نفس عمیقی کشیدم تا بلکه فرو بخورمش ولی ناموفق بودم ... سهند منو از خودش جداکردو صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : عمو نمیدونه دکتر چی گفته ... نبایدم بدونه ... همه باید کمک کنیم هیچ بلایی سر عمو نیاد...سرمو به معنای فهمیدن تکون دادم ... سهند لبخندی زدو گفت : عمو به تو بیشتر از همه علاقه داره ... نباید کاری کنی بفهمه ..._ باشه ...سهند پیشونیمو بوسید و بلند شدو رفت طرؾ لیوانش ... آبو خورد و رو به من گفت : من میخوام برم کاری نداری ؟فقط سرمو تکون دادم ... لبخندی زدو خداحافظی کردو رفت ... جون نداشتم از سرجام بلند شم ...جون نداشتم از سرجام بلند شم ...همه ی فکرم پیش بابا بود ... نباید میذاشتیم چیزیش بشه ... با صدای مامان نگاش کردم ...مامان _ تو چرا اینجا نشستی ؟ !بلند شدم ... مامان رفت طرؾ یخچال و پلاستیکی از داروها رو گذاشت توش و گفت : سهند رفت ؟_ آره ...مامان _ واقعا که مدیونشیم ... اگه نبود معلوم نمیشد این چند روز باید چیکار میکردیم ...هیچی نگفتم ... اومدم بیرون از آشپزخونه ... صدای رها از توی اتاق مامان و بابا میومد ... رفتم سمتش ...رها _ بابا این چیه ؟بابا _ بهش میگن ماسک اکسیژن ... واسه موقعیه که من تنگی نفس میگیرم ...رها _ کجای قلبت درد میکنه بابا ؟درو باز کردم ... بابا به قلبش اشاره کرد ... رها خم شد و همونجا رو بوسید ... بابا هم موهای رها رو بوسید ...رها _ دیگه خوب میشه ؟لبخندی زدم ... بابا با خنده گفت : الان خوب خوبم ...رها _ یعنی میای بازی کنیم ؟_ رها جان ... بابا باید استراحت کنه ... من باهات بازی میکنم ...بابا _ فسقلی بابا مشقاتو نوشتی ؟رها _ خانوم مربیمون نیومده بود ... مشقم نداریم ...پشت سر رها ایستادم و گفتم : رها بلند شو برو بیرون بابا میخواد استراحت کنه ...بابا _ دخترم اذیت نمیکنه ...رها _ بابا منم بخوابم پیشت ؟بابا دستاشو باز کرد ... رها خودشو توی بؽل بابا انداخت ... تا خواستم اعتراض کنم بابا بهم اشاره کرد بیخیال شم ... آروم گفتم : پسمن میرم ...رو به رها که چشاشو محکم به هم فشار داده بود گفتم : خانمی شما هم بیا بابا استراحت کنه ...رها _ من خوابم ...صدای خنده بابا بلند شد ...بابا _ آره بچه ام خوابه ..لبخندی زدمو اومدم بیرون ... رفتم توی اتاقم ... ادبیاتمو برداشتمو نشستم روی تخت ... حالا که دیگه خیالم راحت شده بود راحت ترمیتونستم بخونم ... با صدای گوشیم به طرفش نگاه کردم ... صورت نقاشی شده ترنم روی گوشیم نقش بسته بود ... لبخندی زدموبرش داشتم ..._ سلام ...ترنم _ راسا میای بریم ساحل ... ؟_ علیک سلام ...ترنم _ حالا سلام ... میای ؟_ با کی میرید ؟ترنم _ من ، تورج ، تو ، مهران ، هدا ، ..._ لشکر کشیه من نمیام ...ترنم با داد گفت : راسا ..._ مرض گوشم کر شد ...ترنم _ خیلی نامردیا ... من یه مدت دیگه باید برم ..._ یعنی واقعا میخوای بری تبریز ؟ترنم _ پ ن پ .... اینهمه نشستم درس خوندم ..._ از بس خرخونی دیگه ... آخه جهشی رفتنت چی بود ؟ !ترنم _ میخواستم دوسال زودتر وارد دانشگاه شم ..._ خیلی خری نه ... الان باید بری سوم ولی داری میری دانشگاه ...ترنم _ وای راسا میزنمتا ... میای یا نه ؟_ نه ...صدای جیػ ترنم بلند شد ... گوشی رو از خودم کمی فاصله دادمو گفتم : ترنم تو آدم نمیشی ...وقتی دیدم دیگه جیػ نمیکشه گوشی رو اوردم نزدیک گوشم ...ترنم _ میگه نمیام ... خب چیکار کنم .... بابا نمیاد خب ....یهو صدای تورج پیچید توی گوشم : الو ؟_ سلام عمو جوون ...تورج _ باز تو به من گفتی عمو ؟ !نیشم باز شد .... اینقده حال میداد اذیتش کنم ...تورج _ چرا نمیای ؟_ بابا حال ندارم ... بعدشم شما میخواید لشکرتون رو ببرید من بیام وسط اونهمه ؼریبه چیکار ؟تورج _ بابا تو که بیشترشونو دیدی ..._ یه چیز بگم نمیزنی منو ؟ !تورج با خنده _ نه بگو ..._ فامیلاتون خیلی بیخودن ... خوشم نمیاد باهشون بیام ... آدم با کلی انرژی میای بعدش با دیدن ریخت اونا عین اینکه سوزن بزنیتوی بادکنک و بترکه مارو هم یهو بیحال میکن ...صدای خنده اش بلند تر شد ... نه انگار این بجای ناراحت شدن میخنده ... عین آقوی همساده ... توی کلاه قرمزی ...تورج _ عین ترنمی بخدا ... اونو من به زور راضی کردم حالا باید منت تورو بکشم ..._ بابا تو میری پیش نوزمادت ) نامزد ( ما بیاییم چیکار ؟ !تورج _ خب اگه شما بیایید منو الناز راحت تر میتونیم جیم شیم ..._ یه وقت خجالت نکشیا ...بلافاصله داد زدم : ترنم زیر بار نریا ...ترنم هم از اون ور گفت : تا شرط منو قبول نکنه منم باهاش نمیرم ..._ ایول ... منم شرط ترنمو دارم ...تورج _ باشه ... ولی میدونی شرط ترنم چیه ؟_ فوقش یا کتابه یا مهمون کردن ما ...تورج _ مهمون کردن شماهاست ولی گفته به صرؾ جوجه که تو ..._ ای بگم خدا چیکارت نکنه ... ترنم آخه اینم شرط بود ...صدای خنده تورج بلند شد ... میدونستن من از جوجه بیزارم ..._ من میخوام شرطمو عوض کنم ...تورج _ اصلا نمیشه ... پای حرفت وایسا .. حالام برو آماده شو میاییم دنبالت ...و قطع کرد ... ای بیخود ... ای نامرد ... ای ... دیگه نمیدونستم چی فحششون بدم ... نامردا نگا چیکار کردن ... یه بار شرط گذاشتم... اونم به درد نخورد ...از اتاقم رفتم بیرون ... مامان را نیافتم ... رفتم توی اتاقشون ... مامان داشت به بابا سوپ میداد ..._ بابا ؟نگام کردن ... با تردید گفتم : ترنم بهم زنگ زد ... میخوان برن ساحل میشه منم برم ؟بابا _ با کی میرید ؟ !_ منو ترنم و تورج ... اونجا هم خونواده خاله اینا میان ...مامان _ تو بری من رها رو چیکار کنم ؟_ مامان تروخدا ... من نمیبرمشا ...مامان _ پس خودتم نمیری ...با حرص گفتم : آره دیگه ... یه بار نشد ما یه جا بخواهم بریم مامان خانوم این عزیز دردونه شو نچسبونه بیخ ریش ما ...خواستم برگردم که صدای محکم بابا باعث شد سرجام بایستم ...بابا _ راسا ؟برگشتم سمتشون ... بابا با تحکم و کمی اخم گفت : از مادرت عذرخواهی کن ...سرمو انداختم پایین ... زیادی تند رفته بودم ... آروم گفتم : ببخشید مامان ...بابا _ حالا میتونی بری ....نگاشون کردم ... بؽض کرده بودم ... میخواستم برم ... ولی هیچی نگفتم ... صدای سهند توی گوشم بود ... وضع قلب عمو وخیم ترشده ... نگاهمو گرفتم و رفتم سمت در ...بابا _ تورج که اومد بگو بیاد بالا باهاش کار دارم ... توهم برو آماده شو ...سریع برگشتم سمتش ... این یعنی اجازه ؟ !_ برم ؟بابا _ من که میدونم اگه نری باید تا چند روز باهامون قهر باشی ...با ذوق رفتم سمتش و محکم گونه های ته ریش دارشو بوسیدم ... دستمو دور گردن مامان انداختمو اونم بوسیدم ... با خوشحالی دویدمبیرون ... کوله مو از توی کمد اوردم بیرون و وسایلای لامو ریختم توش ... حوله ... لباس اضافی ... اسپیکر ... روبیک عزیزم ...لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون ... با صدای رها که داشت با مامان حرؾ میزد عقب گرد کردم ... رفتم توی دستشویی ... صدایزنگ توی خونه پیچید ... رها از روی اپن پرید پایین و رفت سمت آیفون ... یه چهار پایه گذاشت زیر پاش ... آخه وروجک مگهمجبوری ؟! ولی مامان جواب داد : بله ؟مامان _ تورج جان بیایید بالا رامین باهاتون کار داره ...و درو باز کرد ... رها از روی چهار پایه پرید پایین و گفت : من میخواستم باز کنم ...مامان _ تو برو استقبال ...رها یه نگاه متفکرانه به مامان کرد ... بیچاره نفهمیده منظور مامان چیه ... با صدای تورج برگشت سمتش ... پرید بؽل تورج ....تورج _ این خانوم محترم چطورن ؟رها نگاهی به ترنم انداخت و گفت : کجا میخواهید برید ؟ترنم _ سلامتو خوردی تو ؟! کو راسا ؟رها _ توی اتاقشه ...ترنم راه اتاقمو پیش گرفت ... نزدیکم که شد بازوشو گرفتم و کشیدمش توی دستشویی ... ترنم خواست جیػ بکشه که دستمو گذاشتمروی دهنش ... برگردوندمش طرؾ خودم و دستمو برداشتم ... ترنم یکی زد پس کله ام و گفت : چته دیوونه ؟_ رها نباید منو ببینه ...ترنم _ ای خدا باز باید پلیس بازی دربیاریم .... ؟_ خواهش ...سرشو از در دستشویی کرد بیرون و دوباره اومد داخل و گفت : من میرم ... تا گفتم بیا ...رفت بیرون ... منم سرمو از در بردم بیرون ... ترنم نگاهی به اطراؾ کردو بهم اشاره کرد برم بیرون ... آهسته رفتم بیرونهیچکسی نبود ... آل استارمو برداشتم ... سریع رفتم توی حیاط ... ترنم بعد از چند لحظه اومد ... ماشینو باز کردو گفت : بشین ...الان تورج میاد ...نشستیم توی ماشین ... بعد از چند دقیقه تورج اومد ... سوار شد و سریع از اونجا دور شد ...تورج _ علیک سلام خانوم ..._ سلام ... خب کدوم ساحل میریم ؟تورج _ بچه ها میگفتن بریم گناوه ...ترنم _ آره بریم گناوه یکمم بگردیم ..._ ما میخواهیم شنا کنیم نه بگردیم ... اونجا ساحلش افتضاحه ...تورج _ راسا راست میگه ... بهشون گفتم بیان توی جاده دلوار وایسن ..._ بریم دل آرام ؟تورج _ نه بابا ... یه جا سراغ دارم توپ ...ترنم _ ببینیمو تعریؾ کنیم ....روبیکمو دراوردم ... تورج با خنده گفت : تو هنوز موفق نشدی ؟_ وای سخته ... تو چجوری یاد گرفتی ؟تورج _ چقدر بهت گفتم یادت بدم گوش که نمیدی ..._ آخه اینجوری بهتره ... هیجان انگیز تره خودت یاد بگیری ....تورج _ عمرا اگه یاد بگیری ...ترنم _ به من یک ماه طول کشید تا یاد داد تو رو که باید سه چهار سالی آموزش فشرده بزاره ...زدم پس کله اش ... آخ گفت وچشم ؼره ای بهم رفت ... تورج صدای آهنگو بیشتر کرد ... دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم ...با تکونای دستی چشامو باز کردم ...ترنم _ رسیدیم ...کشو قوسی به بدنم دادم ... به طرؾ راستم نگاهی کردم ... موج های بلند منو به وجد اورد ... سریع از ماشین پیاده شدم ... هیچ کیتوی ساحل نبود ... پشت سرمو نگاه کردم ... تورج و یه اکیپ آدم داشتن از تپه ماسه ای میومدن پایین ... صدای ترنمو کنار گوشمشنیدم : اون پیرهن سبز لجنیه هم پسر عمومه هم پسر خاله ام ... آرمان ...نگاه کردم به اون کسی که گفت ... وای خدا ... چقدر خوشگل بود ... صورت مردونه ای داشت ... سبزه بود و موهاشم کوتاه و فشنبود ... این بود کل توصیؾ من از آرمان ... ولی خداییش خیلی خوشگل بود ...ترنم زد توی پهلوم و گفت : خوردیش ...آهسته گفتم : مبارکت باشه ... خیلی نازه ...سرشو انداخت پایین ..._ یکم اذیتش کن ...و دستشو گرفتم و کشیدم سمت فامیلاشون ... دستمو دراز کردم سمت دخترا ... دو سه تاییشون رو میشناختم ... ترنم هم عین منسلام کرد ... برای پسرا هم فقط یه سر تکون دادیم ... دست ترنمو گرفتمو کشیدمش سمت ماشین ... در حالی که داشتم کفشمو درمیوردم گفتم : کارایی رو که میگم رو اگه انجام بدی امشب به ؼلط کردن میفته ...ترنم هم که یه دمپایی پوشیده بود درش اورد و رفتیم سمت آب ...تورج _ دور نریدا ...ولی کو گوش شنوا ... عین بچه ها با ذوق رفتیم توی آب .... تا جایی پیش رفتیم که آب تا شونه مون بود ... کؾ دستمو محکم زدمتوی آب و گفتم : ترنم ؟نگام کرد ..._ دوسش داری ؟ترنم _ کیو ؟_ منو ...خنده اش گرفت ... موهامو کنار زدو گفت : عاشق این چشاتم ...زدمش کنار ..._ بی حیا ... همینه آرمان دیگه نیومده طرفت ...خنده اش بلند تر شد ... صدای بچه ها رو شنیدم داشتن میومدن نزدیک ما ... داشتم دنبال آرمان میگشتم ... یافتمش ... نشسته بودروی ماسه ها ...برگشتم سمت ترنم و گفتم : دوسش داری ؟ترنم _ نمیدونم ..._ برو بابا تکلیفت با خودتم مشخص ...نتونستم حرفمو ادامه بدم ... یه موج اومد ... هر دومون کله پا شدیم ... آب رفت توی بینی و گلوم ... سریع اومدم بالا ... صورتموپاک کردم ... چشام میسوخت ..._ ترنم ؟نبود ..._ ترنم شوخی بیخودیه ...سطح آب هیچی نبود ... حتی یه سیاهی ... بچه ها خیلی دور تر از ما بودن ... گریه ام گرفت ..._ ترنم ؟بازم جوابی رو نشنیدم ... نفسمو گرفتمو رفتم زیر آب ... نتونستم تحمل کنم ... شوری آب نمیذاشت چشامو باز کنم ... بلند تر داد زدم: ترنم ؟صدای بچه ها خوابید ... برگشتم سمتشون .... تورج داشت میومد سمتمون ..._ ترنم نیست ...تورج _ یا خدا ...شیرجه زد توی آب ... یکی یکی پسرا میومدن نزدیک ... به اطراؾ نگاه کردم ... کجا رفتی تو ؟! با هر موجی که میومد میرفتمزیر آب ... دوباره میومدم بالا ..._ پیداش کردم ...صدای یکی از پسرا بود ... تورج سریع رفت سمتش ... ترنمو بردن ساحل ... خودمو رسوندم بهش ... زانو زدم کنارش ...مهران _ تورج بلندش کن باید ببریم بیمارستان ...صدای سرفه ی ترنم و بلافاصله خالی شدن آب توی معده اش ... داشت سرفه میکرد ... تورج محکم ترنمو گرفت توی بؽلش گفت :خدایا شکرت ...ترنم هیچیش نبود ... روی ماسه ها ولو شدم ... نفس راحتی کشیدم ... دوباره به ترنم نگاه کردم ... یه پتو انداختن روی دوشش ... باصدای خش داری گفت : من حالم خوبه ... یکم بشینم بهتر میشم شما برید ...وقتی دیدن حالش خوبه یکی یکی رفتن سمت آب ... جلوی ترنم نشستم و با بؽض گفتم : خیلی بیخودی ... مردم از ترس ...لبخندی زدو منو گرفت توی بؽلش ... آروم زیر گوشم زمزمه کرد : همه حرفاش الکی بوده ...ازش جدا شدم ... متوجه آرمان شدم که از تپه ماسه ای اومد پایین ... نزدیک ما که شد گفت : چرا توی آب نیستید ؟ ذوقتون خوابید ؟ترنم چشاشو بست و باز کردو گفت : حالم بد شد اومدیم بیرون ...اومد جلوتر و گفت : چرا ؟ !ترنم _ چرا اومدیم بیرون یا چرا حالم بد شده ؟ !اینقدر با عصبانیت گفت که آرمان دیگه هیچی نگفت ... رفت دور تر و نشست روی ماسه ها ... نشستم پیش ترنم ... سرشو گذاشتروی شونه ام و چشاشو بست ...ساعت نه بود که دیگه بالاخره رضایت دادن بریم ... لباسا رو عوض کردن و راه افتادیم ... ترنم عقب خوابید و من نشستم جلو ...سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به تاریکی بیرون نگاه کردم ...با صدای باز شدن در چشامو باز کردم ... جلوی یه خونه بودیم ... یه در بزرگ ... فکر کنم میشد همزمان چهارتا ماشین برن داخل...ترنم _ رسیدیم ؟_ نه ... ترنم این خونه کیه ؟نگاهی به خونه کردو گفت : عمه بابا ..._ چه بزرگه ...ترنم _ توشو ندیدی ... خیلی قشنگه ... پیاده شو بریم پایین ...سوییچو دراوردم و پیاده شدیم ... دزدگیرو زدیمو وارد خونه شدیم ... دهنم باز موند ... یه دوسه کیلومتری اونور تر یه ساختمون بود... یه خیابون مانند بزرگ بود ... اطرافش پر بود از درخت ...ترنم _ من عاشق این درختام ..._ وای خوش به حال بچه هاشون ... چقدر توی بچه گی اینجا بازی کردن ...ترنم _ آره ... خیلی جای قشنگیه ... یادمه هر هفته همه فامیل جمع میشدن اینجا ..._ چه خوش به حالتون بوده ... عمه جونت چندتا بچه داره ؟ترنم _ دوتا داشت ... یه پسر و یه دختر ... دختره با نامزدش سالها قبل از ازدواج بابا اینا مرده بودن توی یه تصادؾ ... پسرش همفکر کنم من دو سه سالم بود از سرطان مرد ..._ نوه داره ؟ترنم _ نه ..._ پس یعنی بعد از مرگش اینجا بی وارث میمونه ؟ !ترنم _ یه بار از تورج شنیدم به اسم نوه برادر شوهرشه ...دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم که با صدای پارس سگ از جا پریدم ..با صدای پارس سگ از جا پریدم ... ترنم با خنده گفت : میترسی ؟با چشمای گرد شده گفتم : نترسم ؟ترنم _ بیا نشونت بدم ...دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و رفتم عقبتر و گفتم : جان عزیزت بیخیال ... مگه دیوونه شدی میگیره تیکه پاره مون میکنه ... !ترنم _ بابا یه وجبشه ..._ فکر نمیکنم ... این صدا مال یه سگ یه وجبی نیست ...ترنم _ حالا ببین ...و رفت ..._ ترنمِ خر نرو ...ترنم از همونجا داد زد : اولا خر خودتی ... دوما
ایناهاش ...اومد ... به یه سگ سیاه ... تا شکم ترنم بود ... از ترس رفتم عقب ..._ ترنم ببرش ...سگِ اومد جلو ... میخواستم در برم که ترنم گفت : وایسا کاریت نداره ...کل نیرومو جمع کردم ... خودمم میدونستم نباید تکون بخورم ... داشتم میلرزیدم ... ترنم بی شعور هم داشت با خنده نگام میکرد ...سگِ باهم یکم فاصله داشت که صدای تورج اومد : هیرو ؟سگِ ایستاد ... عقب گرد کرد و رفت طرؾ دیگه ... یهو نشستم روی زمین ... نفسمو با حرص دادم بیرون ..._ ترنم فقط شانس بیار گیرت نیارم ...ترنم با خنده اومد سمتمو بلندم کرد و گفت : بریم داخل خونه ؟خواستم جواب بدم که تورج صدامون زد ... نگاش کردیم ...تورج _ من میرم داروهای عمه خانمو بگیرم ... شما دوتا چیکار میکنید ؟ترنم _ میریم داخل ... میخوام خونه رو به راسا نشون بدم ...تورج _ پس فعلا ...ترنم دستمو گرفت و کشید طرؾ همون ساختمون ... هر لحظه که بهش نزدیکتر میشدیم دهنم بیشتر باز میموند ...ترنم با خنده : ببند ... آبرومو بردی ..._ از خونه آقاجون اینا هم خیلی بزرگتره ... یعنی میشه گفت دوبرابرشه ...ترنم دستمو کشید و با سرعت از پله ها رفتیم بالا ... به معنای کامل قصر بود ... ستونهاش بیش از ده متر بودن ... نماش سفید سفیدبود ... با پنجره های بزرگ ... با صدای باز شدن در به ترنم نگاه کردم ... درو باز کرده بود ... منو هل داد داخل ... یه پذیراییبزرگ بود ... دوازده متر یا بیشتر اونطرؾ تر پله های مارپیچی بودن ... فکر کنم یه صدتایی پله بود ... طرؾ راستمون یه سالندیگه بود و اونطرفش یه راهرو ... طرؾ چپمون هم یه سالن بزرگ بود که توش سه تا تلوزیون گنده بود ...ترنم زد روی شونه ام ... نگاش کردم ...ترنم _ چطوره ؟_ محشره ترنم ... اینا همش مال یه پیرزنِ ؟ترنم _ درست حرؾ بزنا ... تا دوسال پیش عمه خانوم پایه همه چی بود ... خیلی هم روحیه جوونی داشت ... با مرگ برادرشوهرش دیگه تنها شد .... کسی نمیاد اینجا ... فکر کنم بخاطر همین سکته زد ... دو تا پرستار داره ... تورج هم هرروز میاد خونهشون تا اگه کاری دارن کمک کنه ..._ با اینهمه ثروت یه نوه یه بچه هم نداره ...ترنم _ واسه هرکدوم از ماها یه زمین گذاشته ... یه بار خودش بهم گفت ... ارزو میکرد یکی از ماها بچه اش باشیم ...کمی سکوت کرد ... منم کمی اطرافو نگاه کردم که یهو ترنم گفت : بیا بریم ... بهترین قسمت خونه ...منو کشید به طرؾ پله ها ... رسیدیم جلوی یه در ..._ این که رمزیه !ترنم گردنبندشو دراورد ... بازش کرد و گرفت جلوی چشمی دستگاه و گفت : من و تورج کلید اینجا رو داریم ...در باز شد ... رفت عقب ... با دیدن سه تا در خنده ام گرفت ... نگاهمو به ترنم دوختم ... لبخندی زدو گفت : اینجا همش ماشینه ...اینجا فرش و اینجا ... کتاب ...اول دری رو که مال ماشینا بود باز کرد ... با دیدن حدود ده تا ماشین دهنم باز موند ... ده تا ماشین از شرکتهای بزرگ ... بی امدبلیو ... فراری ... بوگاتی ... لامبورگینی ...برگشتم سمت ترنم ..._ من دارم سکته میزنم ... آخه یه پیرزن رو به موت اینهمه ثروتو میخواد چیکار ... این ماشینا ؟ !ترنم _ اینا ماشینای برادر شوهرشن ... یعنی داشت یه کلکسیون راه مینداخت که سکته مؽزی شد و مرد ..._ بابا توهم ...ترنم _ من از همه بیشتر قسمت کتاباشو دوست دارم ..._ ولی من تحت تاثیر اینجا قرار گرفتم ...ترنم خندیدو گفت : وای نمیدونی ... یه کتابی توی اون کتابخونه هستش که مال دوران افشاریه هستش ... میلیارد ها قیمتشه ...عقب گرد کردمو از اون اتاق اومدم بیرون ... ترنم هم اومد بیرون و درو بست ..._ واسه امنیت اینجا چیکار میکنن ؟ترنم _ همه چیزایی که اینجا میبینی وقؾ شده ... ؼیر از خونه و یکی از ماشینا ..._ که میرسه به همون آقای خرشانس ...ترنم خنده اش گرفت ... دلم نمیخواست بیشتر از این توی اون خونه بمونم ... حس بدی داشتم ... اینهمه آدم از گشنگی میمیرن بعدیکی برای خوشگذرونی کلکسیون درست میکنه ... از خونه اومدیم بیرون ... جلوی در ایستادیم ... تورج اومد .... داروها رو داد بهدست یکی از پرستارا و منو رسوند خونه ... رها خواب بود ... مامان و بابا هم توی اتاقشون بودن ... رفتم یه حموم حسابی کردم وشیرجه زدم توی تختم ....با صدای مامان چشامو باز کردم ... باید آماده میشدم تا دوباره برم مدرسه ... حوصله نداشتم ... با حرص بلند شدمو رفتم سمتدستشویی ... سریع لباسمو پوشیدمو اومدم پایین ... رفتم توی آشپزخونه ..._ مامی جونم ... یه لقمه واسم بگیر ... حال ندارم بشینم بخورم ...مامان یه نگام کردو گفت : برو رها رو بیدار کن تا واست لقمه بگیرم ..._ من باید ببرمش ؟_ نخیر من باید ببرمش ...برگشتم ... سهند با لبخند گفت : صبح سرکار عالی بخیر ...با لبخند گفتم : تو مگه کارو زندگی نداری ؟ !سهند _ فعلا عمو و شما مهمترید ...نتونستم تحمل کنم ... با خنده گفتم : میدونی من چقدر دوستت دارم ؟ !سهند با لبخند موهامو که تازه بسته بودم بهم ریخت و گفت : آره عزیزم خر شدم ... باشه تو رو هم میبرم ...صدای خنده ام بلند شد ... از آشپزخونه اومدم بیرونو داد زدم : بخاطر همینه دوستت دارم ...رفتم توی اتاق رها و اونم بیدار کردم ... بعد از صبحونه سهند منو رسوند مدرسه ... هنوز پامو نذاشته بودم توی مدرسه که صدایخانم کریمی رو شنیدم : راسا مشفق !ایستادم ... برگشتم سمتش و گفتم : سلام خانوم !کریمی _ علیک سلام ... این کی بود ؟ !_ کی کی بود خانم ؟کریمی _ همین که رسوندت ... چند روزیه باهاش میای مدرسه ..._ پسر عمومه خانوم ...کریمی _ چند سالشه ؟_ 25 خانم ...کریمی _ خونواده میدونن ؟ !_ بله خانم ...کریمی چشاشو ریز کردو گفت : معلوم میشه ....میتونی بری ...با حرص ازش دور شدم ... نمیدونم به اون چه ربطی داشت ... اِی دلم میخواست جفت پا برم توی دهنش ... اصلا دوست پسرمه بهاون چه ...آروم اومدم توی خونه ... رفتم توی آشپزخونه_ مامی جونم نیستی ؟ !نبود ... رفتم سمت اتاقم ... لباسمو عوض کردمو برگشتم توی آشپزخونه ... یه لیوان شربت خوردم ... رفتم سمت اتاقشون ببینم کجان... یه صداهایی میومد .... رفتم نزدیکتر ... صدای سینا میومد ...سینا _ عمو اگه اذیت میشید نگید ...بابا _ نه ... الاناست که مریم یا راسا برسه ... باید همه چیو بهت بگم ...سینا _ هرجور خودتون مایلید ... من سروپا گوشم ...بابا _ میدونی که من توی کار فرشم ...سینا _ بله عمو جان ...بابا _ رحمانی رو یادته ؟سینا _ شریکتون ؟ !بابا _ آره ... خب حالا گوش کن ببین چه به روزم اومده ... اوایل کار نصؾ سرمایه ها رو گذاشتیم توی کار ... فرش گرفتیم ...صادر کردیم ... سود کلانی کردیم ... کم کم سرمایه ها رو بیشتر میکردیم ... فرش میخریدیمو صادر میکردیم ..... دیگه حرصوطمع جلوی چشامونو گرفته بود ... با گذاشتن همه سرمایه من اونا هم همین کارو کردن ... چندین هزارتا فرش گرفتیم ... صادرکردیم .....رحمانی قرار بود فرش ها رو ببره ... الان دو ماهه که رفته . چند روز پیش زنگ زد گفت دیگه بر نمیگرده ... فرشا روفروخته پولا رو هم گرفته ... برای خرید فرش چک داده بودیم به نام من ... مدیر این بندو بساط ... الان همش برگشت خورده ...کل دارو ندارمم بفروشم یک درصدش هم پاس نمیشه ...با شنیدن حرفای بابا بی اراده نشستم روی زمین ... داشت چی میگفت ... ؟! یعنی همه چی رو باخته بود ؟! یعنی همه زندگیمونو ازدست دادیم ... ؟ !چند روز دیگه طلبکارا میان ...بابا میره زندان ...هرروز طلبکارا میان دم در ...من گریه میکنم ...مامانم گریه میکنه ...با میوه و ؼذا میریم ملاقات بابا ...پوزخندی زدم ... داشتم چیزایی رو که توی فیلما دیده بودم تصور میکردم ....با صدای سینا نگاش کردم : راسا ؟! حالت خوبه ؟زانو زد کنارم ...سینا _ راسا چی شده ؟ !_ این چیزایی که شنیدم راست بود ؟ !سینا _ تو چی شنیدی ؟ !_ همه چیو ...سینا نگاه کلافه شو ازم گرفت و گفت : کار بدی کردی فال گوش وایسادی ...با گریه داد زدم : راست بود ؟نگام کرد .... نگاهی که به لحظه نکشیده منو شرمنده کرد ... سرمو انداختم پایین و گفتم : ببخشید ...صدای بابا اومد : راسا جان ؟سینا نگاهی به در کرد و گفت : آره همه اش راست بود ... بابات ورشکست شده ...بلند شدم ... رفتم سمت در ... بازش کردم ... بابا روی تخت خوابیده بود ..._ بابا ؟نگام کرد ..._ این چیزایی که به سینا گفتید ... چی بودن ؟ !صدای سینا رو از پشت سرم شنیدم ...سینا _ شنیده بود عمو ...بابا _ تو میتونی بری عموجان ... ممنون ...سینا _ خبرتون میکنم ... فعلا ...و رفت ... بابا بعد از مکثی چشاشو به من دوخت و گفت : بیا اینجا عزیز دل بابا ...بؽضم بزرگتر شد ... رفتم سمتش ... نشست ... منو به خودش نزدیک تر کرد ... دستشو دراز کردو منو کشید توی بؽلش ... سرموگذاشتم روی سینه اش ...بابا _ میدونی ... نمیخواستم هیچ کدومتون بفهمید ... ولی توئه فضول فهمیدی ..._ همه چیزایی که به سینا گفتید ...بابا _ آره ... همه اش راست راستِ ... اون روز بخاطر همین قلبم گرفت ... کسی که اومده بود دم در یکی از طلبکارا بود ..._ یعنی ...بابا نذاشت ادامه بدم ... صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : این ماجرا زود تموم میشه ... نمیخوام یه کلمه هم مادرت چیزی بفهمه..._ ولی بابا ...بابا _ راسا جان ... تو باید بهم قول بدی این حرفا از توی این اتاق بیرون نمیره ..._ باشه قول میدم ولی بابا ... چی شده ؟ !بابا _ همه چیو که شنیدی ...مکثی کردو گفت : درست میشه همه چی ...یه لحظه از فکرم گذشت که بابا به حرفای خودشم اطمینان نداره ... ولی من باید به حرفای بابا اطمینان میکردم .... لبخندی زدم ...بابا پیشونیمو بوسید و گفت : حالا بدو لباستو عوض کن الاناست که مامانت برسه ...بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون ...به دو روز نکشیده چند نفری اومدن دم در خونمون ... مامان هم فهمید ... مامان با اخمو تخم بابا رو سرزنش میکرد ... ولی بابا فقطآرومش میکرد ... سینا هردفعه میومد خونمون و میرفتن توی اتاق و حرؾ میزدن ... همین باعث شده بود اعصاب همه مون خوردبشه ... دیگه چیزی از مدرسه نمیفهمیدم ... همه فکرم پیش بابا بود ...صدای گوشی بلند شد ... سریع دویدم پایین ... گوشی رو از روی میز برداشتمو جواب دادم ..._ سلام علیکم خانم کم پیداترنم _ من کم پیدام یا تو ؟_ حالا چی شد یادی از ما کردی ؟ترنم _ امشب باید بیای خونه ی ما_ واسه چی ؟ترنم _مثلا من پس فردا شب باید برم تبریز ..._ یعنی داری میری ! خوب پس خداحافظصدای جیػ ترنم بلند شد و بلا فاصله گفت : خیلی راسا شیرمو حلالت نمی کنمپقی زدم زیر خنده و گفتم باشه مامان جون من نمیام توهم حلال نکنترنم _ خیلی نامردی یعنی نمیای ؟فهمیدم ناراحت شده ..._ خودت می دونی من بیست و چهار ساعته خونتون ولم اینم روش ...دوباره صدای جیػ ترنم بلند شد ولی این بار باخنده گفت: خیلی خری راسا فقط دستم بهت نرسهبا خنده گفتم نمیاماترنم سریع گفت امشب میای خونمون حرفی هم نباشه... خداحافظو قطع کرد...بالبخند گوشی رو گذاشتم روی اپنو خواستم برم بالا که صدای آیفون بلند شد ... عقب گرد کردم ... گوشی ایفونوبرداشتمو گفتم : بله ؟_ منزل آقای مشفق ؟_ بله ...ولی سوتی رو دادم ... شاید اینم یکی از طلبکارا بود ..._ رامین خان هستن ؟بله از لحن حرؾ زدنش معلوم بود از اینجور آدماست ..._ نه نیستن ... شما ؟_ بهش بگین عیسی گفت آقای احتشامی منتظرشونه ..._ به آقای احتشامی بگید زیاد منتظر نمونه علؾ زیر پاشون سبز میشه ...و گوشی رو گذاشتم ... توجهی به صدای زنگ و ضربه هایی که به در میزد نکردم ... یه جورایی عادت کرده بودم ... نشستم رویتخت و هندزفریمو گذاشتم توی گوشم ... چند دقیقه گذشت ... هندزفری رو دراوردم تا ببینم صداش میاد یا نه که دیدم صدای دادوفریاد میاد ... سریع رفتم پایین ... گوشی ایفون رو برداشتم ... صدای سهند بود ...سهند _ برو بابا ... جرعتشو نداری ...عیسی _ برو به بزرگترت بگو بیاد ...یا اونی که داخلِ ... اون جرعتش بیشتر از توئه ...نمیدونم چی شد ... صدای فریاد سهند بلند تر شد : اشؽال عوضی ...گوشی رو رها کردم ... دویدم توی حیاط ... درو که باز کردم با دیدن جمعیت خشکم زد ... عده ای سهندو نگه داشته بودن ... یکیمیگفت : مزاحمتون شده ؟ !سهند با عصبانیت خودشو رها کرد .... برگشت سمت در ... با دیدن من اخماش بیشتر توی هم رفت ... با فریاد گفت : گمشو داخل...کپ کردم ... سهند تا به الان اینجوری باهام حرؾ نزده بود ... بؽض گلومو گرفت ... اومد طرؾ در و منو هل داد داخل ... دروبست ... از روی زمین خواستم بلند شم که بازومو گرفت و منو بلند کرد ... نگاهم به صورت خونیش افتاد ... با عصبانیت داد زد :به اجازه کی باهاش دهن به دهن شدی ؟چونه ام لرزید ..._ من فقط گفتم ...سهند _ برام فرقی نمیکنه تو چی گفتی ... یه بار دیگه ببینم ...ادامه نداد ... منو ولم کرد و رفت طرؾ ساختمون ... اشکامو پاک کردم ... رفتم داخل ... نشسته بود روی مبل و چشاشو بسته بود... رفتم توی آشپزخونه و از توی جعبه کمک های اولیه بتادین و پنبه رو دراوردم ... برگشتم توی سالن ... نشستم کنارش و رویپنبه بتادین زدم و بردم سمت لبش که گفت : لازم نکرده ...دستم توی هوا موند ... بؽضم ترکید ... انتظار چنین برخوردی رو نداشتم ... چشاشو باز کرد و نگام کرد ... با هق هق گفتم : ببخشید... عصبانی ام کرد و منم اون گفتم ...سهند _ دیگه اینکارو نکن باشه ؟نگاش کردم ... سرمو تکون دادم ... لبخند بی جونی زدو گفت : من از بتادین میترسم میسوزونه ...خنده ام گرفت ... اونم خندید ...بالاخره با خنده و یکم زور و اجبار گذاشت زخم هاش رو ضد عفونی کنم ...نمیدونم چقدر گذشته بود که سهند یه نگاه به ساعتش کرد و بلند شد و گفت : من میخوام برم جایی کار دارم ... عمو اینا کی میان ؟_ نمیدونم ... سهند منم باید برم جایی ...سهند یه ابروشو داد بالا و گفت : کجا ؟_ خونه ترنم اینا ...سهند _ باشه ... زود لباس بپوش منتظرم .وای ... من اجازه نگرفته بودم ... چند لحظه نگاهش کردم ... انگار فهمید ... با حرص گفت : زود باش ...دویدم سمت تلفن ... شماره مامانو گرفتم ... بعد از چندتا بوق مامان جواب داد : بله ؟_ سلام مامان . خوبید ؟ بابا خوبه ؟مامان _ سلام دخترم ... ممنون ... شکر خدا باباتم عالیه ... دکتر گفت وضعیتش خیلی بهتر شده ..._ خب خدا رو شکر ... مامان ترنم زنگ زده بود گفت امشب برم خونشون ... اجازه میدین برم ؟مامان _ ترانه به ماهم زنگ زده واسه فردا شب ... برو ... با آژانس بریا
.._ نه سهند هست ... با اون میرم ...مامان _ باشه پس ... رسیدی زنگ بزن بهم ..._ باشه ...سریع خدافظی کردم و دویدم سمت اتاقم . توی سه سوت لباسمو پوشیدم ... یه کوله هم برداشتمو وسایلم رو ریختم توش ... از اتاقاومدم بیرون ... سهند یه نگاه به من کرد و یه نگاه به ساعتش ...سهند _ دیرم بشه زنده ات نمیذارم ...بعدم رفت سمت در ...حدود یه ربع بعد رسیدیم ... بعد از تشکر و خداحافظی رفتم سمت زنگ و فشارش دادم ...ترنم _ بله ؟_ باز کن بابا منم ...باز صدای جیػ ترنم بلند شد ..._ ترنم جان ببین اگه یک یا فوقش دوبار دیگه اینجوری جیػ بزنی باور کن من پرده گوشم به کل پاره میشه ... الان هم یه گوشَشاسیب دیده ... حالا از من گفتن بود ... بعدم شاید من نبودم جام خاستگار بود ... اینجوری که بنده خدا دمش رو میذاره رو کولش میرهپشتش هم نگاه نمیکنه ... بابا یکم رعایت کنترنم _ فقط بیاتو نشونت میدم ...در با صدای تقی باز شد ... رفتم تو ... با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم ... ترنم نذاشت بیشتر از این تو سالن بمونم ... کشیدمنو تو اتاق ..._ وا خب چرا اینجوری میکنی ؟؟ نذاشتی درست سلام و احوال پرسی کنم ...میدونم خوشگلم میخوای باهام تنها باشی ...ترنم نذاشت حرفمو کامل بزنم ... یکی زد پس کله ام ... با حرص نگاش کردم ... خواستم چیزی بگم که ترنم گفت : شب اینجاییدیگه ؟_ اوهوم ... خب چه خبر؟ترنم _ سلامتی ... خبری نیست ...یکم نگاش کردم ..._ ترنم خودت خیلی محترمانه خبرها رو بگو ...حوصله ندارم ازت حرؾ بکشمترنم_بابا خبری نیست …_ باشه نگو ... اون روز موندم تو خماری ... فقط اینو بگو ... چرا میگی این اقا ارمان گل دروغ میگه ؟؟ترنم _ اون موقعی که من داشتم ؼرق میشدم ایشون داشتن با تلفن حرؾ میزدن ... تا اون پسره که میشه یکی از فامیلای دختر خالهام اینا اومد دنبال من ... بعد آرمان ... ولش کن ... اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم ..منم بیخیال شدم ... بحثو عوض کردم تا نارحت نشه ... دیگه نفهمیدم تا کی صحبت کردیم ... از هر دری حرؾ میزدیم ... ازخاطرات گذشته تا دلتنگی های اینده ...صبح با صدای گوشی ام بیدار شدم ...ساعت گوشیم رو تنظیم کرده بودم هر روز ساعت 6 زنگ بزنه ولی هنوز نتونسته بودم جمعهها رو حذؾ کنم ...قطعش کردم و دوباره دراز کشیدم ... ولی مگه خوابم میبرد .رفتم سمت ترنم که اونم بیدار کنم ... حداقل تنها نبودم ... صداش زدم ... به زور چشماشو باز کرد ...ترنم _ هان چیه کله سحری ؟و دوباره خوابید ... یه فکر خبیثانه به سرم زد ... پرده های اتاقشو کشیدم ... همه جا تاریک شد ... نمیتونست بفهمه چه زمانی ازروزه ... به سمت ساعت دیواری اتاق رفتم و 5 ساعت کشیدم جلو . خب الان ساعت 11 بود ... به سمت گوشیش رفتم و گذاشتمشروی میزش که در دسترسش نباشه ...دوباره رفتم سمتش ..._ تنبل خانوم اینجوری مهمون نوازی میکنی ؟؟؟؟ بلند شو ببینم ساعت یازدهه .یهو از جاش پرید ..._ وای ساعت یازدهه ؟؟ خب چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ باید برم ارایشگاه ... اخ هنوز دوشم نگرفتم ...همین جور دور خودش میچرخید و حرؾ میزد ... منم یه کلمه از حرفاش رو متوجه نمیشدم ... رفتم نگهش داشتم ..._ میشه انقدر نچرخی ؟ بگو چی میخوای ؟ چی شده ؟ترنم _ ساعت 12 وقت ارایشگاه داشتم ... گوشیمو میخوام زنگ بزنم بگم دیرتر میام ..._ مگه میخوای بری مهمونی ؟ترنم _ اره بابا ... امشب گودبای پارتی منه ... خونه عمو اینا ... حالا چی کار کنم ؟؟؟_ خب الان به من میگی ؟؟ من که لباس ندارم ... یعنی میدونستم مهمونیه ولی نه مهمونی بزرگ ...ترنم _ خب میری میاری ... اصلا زنگ بزن به مامانت اینا بیارن ..._ آها ولی ...وقتی بهش گفتم ساعت چنده سه دور دور خونه دنبالم کرد بعد رضایت داد که ولم کنه ... زنگ زدم به مامانم و گفتم که واسم لباسبیاره ...بعد از اینکه ترنم دوش گرفت منو فرستاد دوش بگیرم ...بعد هم تورج منو و ترنم رو رسوند ارایشگاه ... خیلی سریع آرایش ترنم تموم شد ... یه ارایش ملیح دخترونه ... امشب واقعامیخواست دل ببره .. چون خیلی خوشگل شده بود .. به زور ترنمو ارایشگر یه ارایش کوچیک هم روی من انجام دادن ... موهام روهم یه اتو کشید و ساده ریخت دورم ...کارامون که تموم شد تورج بیچاره باز اومد دنبال ما ... رفتیم خونه شون ... ترنم لباسشو عوض کرد ... مامان اینا هم اومدن خونهترنم اینا ... از عکس العمل مامان اینا میترسیدم ... بابت آرایشم ... رفتم پایین تا لباسامو بگیرم و بپوشم ...بابا _ علی دختر توهم بزرگ شد ...عمو علی _ نه بابا ... دوسال جهشی رفته ... چی بزرگ شده ... من دلم هنوزم رضا نیست بفرستمش بره ...رفتم داخل ... همه به طرؾ من برگشتن ... سهند هم اومده بود ... انگار بابا اینا رو اورده ..._ سلام ...بابا با لبخند نگام کردو دستشو باز کرد ... رفتم سمتش ... منو گرفت توی بؽلش و گفت : نمیدونی چقدر وقتی موهات بازه قشنگمیشی ..._ ممنون بابا ... من برم لباسمو بپوشم ...رفتم سمت مامان ... داشت با عصبانیت نگام میکرد ... اگه بحث خجالت نبود همینجا میگفتم تقصیر ترنمه ... سریع لباسمو برداشتمودویدم بالا ..._ ایشالله خیر نبینی ... مامانم نزدیک بود منو بکشه ...ترنم _ بابتِ ؟_ ترنم خر ... میدونی من تا حالا ارایش نکردم ... خجالت میکشم اینجوری بیام بیرون ...ترنم برگشت سمتمو گفت : خره یه کرم کشیدیو یه رژلب ...رفتم جلوی آینه ... حس میکردم عوض شدم ..._ پاکش کنم ؟ترنم _ تو بیجا میکنی ...نگاش کردم ... ترنم اومد جلو و آروم گفت : عزیزم اصلا فرق نکردی ...نفس کلافه ای کشیدمو رفتم طرؾ دیگه اتاق تا لباسمو عوض کنم ...نشستم کنار سهند ...سهند _ خوشگل شدی ...نگاش کردم ... شدیدا ذوق زده شده بودم ... ولی فقط یه لبخند زده مو گفتم : ممنون ...نگاهمو چرخوندم سمت ترنم ... داشت با آرمان حرؾ میزد ... از چهره اش نمیشد چیزی رو تشخیص داد ...بلند شدم که سهند گفت : کجا ؟ !_ الان میام ....رفتم سمت دستشویی ... خودمو توی آینه قدی ای که توی دستشویی بود نگاه کردم ... بلوز آستین کوتاه سفید که طرح هایی روشکشیده شده بود ... و یه دامن سیاه که تا زانوم بود ... یه جوراب شلواری سیاه هم پوشیده بودم با یه کفش عروسکی سفید و سیاه ...موهامو که تا کمرم میرسید صاؾ ریخته بود دورم ... موهامو کمی صاؾ کردم و اومدم بیرون ... ترنم نشسته بود روی یه صندلی... رفتم سمتش ... داشت عصبی پاشو تکون میداد ..._ ترنم ؟نگام کرد ... نشستم روی دسته صندلی و کنار گوشش گفتم : چی شد ؟آروم گفت : هیچی !نگاش کردم ... معلوم بود حالش خرابه ... هیچی نگفتم ... بلند شدو رفت سمت آشپزخونه ... نگاهمو چرخوندم ... آرمان نبود ... یابود من نمیدیدمش ... نفس عمیقی کشیدم ... معلوم نبود چشونه ...دوباره یه آهنگ دیگه گذاشتن ... نگاهی به آرمان کردم .... داشت با چندتا پسر حرؾ میزد ... نگاهی به ترنم کردم ... داشت بادختر خاله اش حرؾ میزد ... رفتم سمت سهند و گفتم : سهندی ؟نگام کردو گفت : جونم ؟_ میتونی یه کاری رو واسم بکنی ؟سهند _ بوی توطئه میاد ..._ جان من ...سهند _ باشه بگو ..._ قول دادیا ...سهند _ بگو ..._ میری از ترنم درخواست رقص کنی ؟سهند شوکه شد ... برگشت طرؾ من ... مظلومانه گفتم : خواهش ...سهند _ دیوونه شدی ؟ !_ بخدا ترنمم راضیه ...سهند یه ابروشو داد بالا و گفت : چی توی مخته ؟_ میخواییم یه کاری بکنیم بهت احتیاج دارم ...سهند _ برو بچه ... زشته جلوی پدر و مادرش ..._ بابا اینهمه ادم درخواست میکنن تو هم روش دیگه ...سهند _ بیخیال شو راسا ...با حرص گفتم : باشه ... یادت باشه آقا سهند ...و خواستم برم که دستمو گرفت و برگردوند سمت خودش و گفت : باشه ...نیشم باز شد ... بلند شد و روبروم ایستادو گفت : شانس بیار تنها گیرت نیارم ...با خنده هلش دادم سمت ترنم ... رفت طرؾ ترنم ... چشمم به دوتاشون بود ... سهند بهش گفت ... ترنم یه اخم ریز کرد ... سهند یهچیزی دیگه گفت که ترنم لبخندی زدو بلند شد ... باهم رفتن وسط ... سریع نگاهمو بردم سمت آرمان ... توی دستش یه لیوانکوچیک بود ... همونجور توی هوا مونده بود ... رد نگاشو گرفتم روی ترنم و سهند بود ... آهنگ عوض شد ... یه آهنگ آروم بود... سهند با لبخند رو به ترنم یه چیزی گفت و نیمچه تعظیمی کرد و اومد سمتم ... نگام روی ترنم بود ... خواست بره بشینه که آرمانگرفتش ... ترنمو چسبوند به خودش ... یه چیزی توی گوشش گفت ... ترنم همونجوری خشکش زده بود ...با صدای سهند برگشتم سمتش : میخواستید اونو حرصی کنید ؟_ آره ...سهند _ واقعا که ...لبخند گله گشادی زدمو نشستم کنارش و گفتم : ممنون ...سهند _ ترنم خیلی ازم تشکر کرد ..._ سهند ؟سهند _ جانم ؟_ وقتی سارا رفت بعدش دلت واسش تنگ شد ؟سهند نگاهی به من کردو گفت : آره خب ..._ دلم واسه ترنم تنگ میشه ...لبخندی زدو دستشو دور بازوم حلقه کردو به خودش چسبوند و گفت : بهت نمیاد احساساتی باشی ...لبخندی زدمو هیچی نگفتم ...****ترنم روبروی من ایستادو گفت : دلم واست تنگ نمیشه اصلا ...بؽضی که سعی داشتم نگهش دارم ترکید ... خودمو انداختم بؽل ترنم و هردومون شروع کردیم به گریه کردن ...نمیدونم چقدر گذشت که یکی ما رو از هم جدا کرد ... تورج بود ...تورج _ ترنم بسه ... الانه که هواپیمات بپره ها ... برو دیگه ...ترنم یه قدم رفت عقب ... نگاهی به هممون کردو گفت : دوستتون دارم ... خداحافظ ...و پشتشو به ما کرد و دسته چمدونشو گرفت و رفت ... اشکام همینجور میومدن پایین ... با صدای سهند نگاهمو از جای خالی ترنمگرفتم ... خیلی وقت بود که رفته بود ...سهند _ راسا جان بریم ؟اشکامو پاک کردم ... سرمو تکون دادم و زودتر از اونا از فرودگاه اومدم بیرون ... سوار ماشین شدم ... سرمو به شیشه تکیه دادمواشکام دوباره جاری شدن ...ؼلت زدم ... خوابم نمیبرد ... صدای گریه مامان اعصابمو خورد کرده بود ... با حرص از سرجام بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون ...صدای بابا میومد : مریم جان ... تروخدا ...مامان _ آخه مگه چی کم داشتیم ... من چی ازت خواستم ... مگه ولخرج بودیم ؟! چرا طمع کردی ؟ !بابا _ میخواستم زندگیتون بهتر شه ...مامان با عصبانیت گفت : شد ؟نشستم روی پله ها ... بابا چیزی در جواب مامان نگفت ...مامان _ زندگیمونو ریختی بهم ...بابا _ من از کجا میدونستم رحمانی تو زرد از آب درمیاد ؟ !مامان _ مهدی بهت نگفت ... ؟! مهدی نگفت که به این مرده اعتماد نکن ...بابا _ مریم بس کن ... اینقدر مهدی مهدی نکن ... فهمیدم برادرت میدونسته ...مامان _ تو چرا اینهمه با مهدی بدی ... اینهمه کمکمون کرده ...بابا _ آره کمک کرده ... ازش ممنونم ولی منتشو گذاشته ... حاضرم برم زندان ولی منتش روی سرم نباشه ...مامان _ مهدی میتونه کمکم کنه ...بابا _ اولا نمیخوام کمکم کنه بعدشم اون از کجا میخواد دو میلیارد پولو بیاره ؟! نکنه گنج پیدا کرده ما خبر نداریم ؟ !تمسخر حرؾ بابا رو به آسونی تشخیص دادم ... از سرجام بلند شدم ... رفتم سمت اتاقم ... درو که بستم بؽضم ترکید ..._ خدایا چرا باید اینجوری شه ؟! چرا باید رحمانی فرار میکرد ؟! چرا بابا همه سرمایه شو گذاشت ؟! چرا بابا فردا باید بره دادگاه ؟ !سرمو گذاشتم روی زمین و گفتم : چرا باید بابا و مامان باهم اینجوری حرؾ بزنن ...گریه ام شدت گرفت ...****باصدای مامان چشامو باز کردم ... چشاش قرمز بود ... نخوابیده بود یا گریه کرده بود ؟! بؽض گلومو گرفت ... بی اختیار دستموانداختم دور گردنش و خودمو توی بؽلش جا دادم ..._ مامان دوستت دارم ...مامان _ من بیشتر عزیزم ...خودمو ازش جدا کردم ...مامان _ من میرم صبحونه تو آماده کنم ... دیگه نخوابیا ...و رفت بیرون ... نشستم روی تخت ... اشکامو پاک کردم ... لباسمو پوشیدمو از اتاقم اومدم بیرون ... لقمه مو از مامان گرفتمو ازخونه اومدم بیرون ... درو که بستم با صدای یکی از جام پریدم : سلام خانوم کوچولو ...برگشتم سمتش ... عیسی بود ... اخمامو کشیدم توی هم ... راه افتادم ... دنبالم اومد ...عیسی _ بابات میترسه بیاد بیرون ؟ !هیچی نگفتم ولی بؽض داشت خفه ام میکرد ...عیسی _ آخی ... چند روز دیگه که بابات پول احتشامی رو داد منم ولتون میکنم ...برگشتم سمتش ... داد زدم : برید از اون رحمانی بگیرید ... دست از سرما بردارید ...لبخند چندشی زد ... حالم ازشون بهم میخورد ... شروع کردم به دویدن ... نمیدونستم میخوام کجا برم ولی فقط داشتم میدویدم ...به خودم اومدم ... جلوی خونه ترنم اینا چیکار میکردم ؟! نشستم جلوی در ... اگه بابای ترنم بود اون عمه پیرش بهش کمک میکرد... خدا چرا من از این عمه ها ندارم ...با باز شدن در سریع از سرجام بلند شدم ... برگشتم ... تورج بود ... یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت : اینجا چیکار میکنی راسا ؟_ سلام ...تورج _ سلام ... چرا گریه کردی ؟هیچی نگفتم ...تورج _ بیا سوار شو ببرمت مدرسه ... بهت گیر میدنا ...رفتم سمت ماشین ... سوار شدم ... تورج هم سوار شدو به راه افتاد ...تورج _ خب ؟_ چیزی باید بگم ؟ !تورج _ بله ... کله سح اومدی درخونه ما ... توضیحی نداری ؟_ دلم واسه ترنم تنگ شده ...از دروؼم تعجب کردم ... نه که دروغ باشه ولی دلیلم این نبود ... تورج با مهربونی گفت : آخی آبجی کوچولوم ... منم دلم واسه اشتنگ شده ...لبخندی زدم ..._ داری کجا میری ؟ !تورج _ حال عمه خانوم دیشب بد شده ... بدنش بیمارستان ... حالا میرم ببرمش خونه اش ..._ بیچاره ...تورج _ دیگه داره نفس های آخرشو میکشه ...._ اون شازده ای که کل ثروت بهش میرسه چرا نمیاد ازش مراقبت کنه .... ؟تورج _ راسا ... درست حرؾ بزن .._ راست میگم خب ... کل ارث میرسه بهش بعد معلوم نیست کجاست ...تورج _ عمه خانوم خیلی مهربونه ... پول عروسی خیلی از بچه های فامیل یا بقیه رو داده ... چندین بیمارستان ساخته توی شهرهایمختلؾ ...نفس عمیقی کشیدو گفت : باورم نمیشه اینجوری شده باشه ...سرمو به طرؾ پنجره برگردوندمو گفتم : منم باورم نمیشه ...آره منم باورم نمیشه سر دوهفته زندگیمون زیرو رو شه ... باورش سخت بود که بابا داشت میرفت دادگاه ... اگه پول طلبکارا رونمیدادیم میرفت زندان ... یعنی ماهم پولی نداشتیم بدیم ... میرفت زندان ... باز این بؽض لعنتی نشست توی گلوم ...تورج _ اینجاست ؟نفس عمیقی کشیدم سریع پریدم پایینو گفتم : ممنون ... دویدم سمت مدرسه ...****فیرزوه _ میگم راسا ؟نگاه بی روحمو چرخوندم سمتش ...فیروزه _ میدونی الان عشق میکنم کجا برم ؟_ کجا ؟ !فیروزه _ برم دزدی ...صدای خنده بچه ها بلند شد ....فیروزه با حرص گفت : چتونه ؟عاطفه _ آخه مردم آرزو میکنن اینم آرزو میکنه ...فیروزه _ اینقده حال میده عین این فیلما از دیوار مردم بری بالا ...زهرا _ بعد پلیس بگیرتت و بیفتی زندانو ما بهت بخندیم ...عاطفه _ فکر کن ... فیروزه با این هیکلش از دیوار مردم بره بالا ...دوباره صدای خنده شو بلند شد ... منم خنده ام گرفت ... آخه فیروزه تپلی و سفید بود ... لبخندی زدم ...فیروزه _ شده از دیوار یکی برم به شماها ثابت میکنم من چاق نیستم ...نگاشو به من دوختو گفت : راسا ازم طرفداری کن خب ...عاطفه _ کمکش کن تا از دیوار مردم برید بالا ..._ چیکارش دارید ؟! منم دوست دارم از دیوار مردم برم بالا ...خودمم خنده ام گرفت ... فیروزه زد پس کله امو گفت : توهم دوست نمیشی واسه من ...با صدای برپا گفتن افتخاری همه برگشتیم سمت در و یهو بلند شدیم ... خانم کریمی اومد داخل ...کریمی _ میتونید بشینید ...همه نشستیم ...کریمی نشست روی صندلی دبیرا و گفت : میدونم شایعاتو شنیدید ...یکی از بچه ها _ اردو خانم ؟کریمی _ بله ... سه شنبه از اینجا حرکت میکنیم ...دوباره یکی از بچه ها _ کجا خانوم ؟کریمی _ سه شنبه ، چهارشنبه شیرازیم ... پنج شنبه و جمعه هم اصفهان ...صدای پچ پچ بچه ها بلند شد ... کریمی کمی صداشو برد بالا و گفت : ولی هاتون تا دوشنبه بیان واسه امضا کردن ... اگه ولی کسیسه شنبه صبح بیاد قبول نمیکنیم ...زهرا _ خانوم هزینه اش ؟کریمی _ هیچی ... به عهده آموزش و پرورشه ...و بلند شد ... نگاهی به همه ما کرد و گفت : خودتونو آماده کنید ...و رفت بیرون ... کلاس یهو منفجر شد ...فیروزه _ وای خدا ... ایول ... چهار روز ...عاطفه _ آموزش پرورش که از این ناپرهیزی ها نمیکرد ...زهرا زد توی شونه ی عاطفه و گفت : بیخی بابا ... اردو رو بچسب ...فیروزه _ من میرم گفته باشم ..._ منم پایه تم ...فیروزه با خنده زد توی بازوی من ...عاطفه _ بابا من رفتم شما مشکل دارید ...عاطفه و زهرا رفتند ... فیروزه دست منو گرفتو راه افتادیم ...فیروزه _ اینقده حال میده بری دزدی ..._ واقعا زده به سرت ...فیروزه یه لبخندی زد ..._ خواستی بری دزدی یه خونه نشونت میدم برو ... اینقدر خونه هه ارزش داره که دست خالی برنمیگردی ...فیروزه _ واقعا ؟_ اوهوم ...فیروزه _ کجاست ؟_ توی بهمنیه ...فیروزه _ من از اینور بوشهر برم اون ورش چیکار ؟! همین نزدیکی ها یه چیزی بگو ..._ نمیدونی فیروزه ... یه خونه خوشگلیه ...با ذوق گفتم : طرؾ توش کلکسیون داره ...فیروزه _ ممنون خودت برو ...رسیده بودیم سر کوچه فیروزه اینا ... فیروزه ازم خداحافظی کردو رفت ... راه افتادم سمت خونمون ... فیروزه کله خراب ... منچحوری آخه برم دزدی ؟! لبخندی زدمو نگاهمو به خیابون دوختم ... ولی ایده جالبی بودا ... کلاس کوه نوردی رفته بودم ولی تا حالااز دیواری بالا نرفته بودم ... باید امتحان میکردم ... وارد کوچه مون شدم ... با دیدن یه ماشین پلیس جلوی خونه مون قلبم ریخت ...با دیدن بابا زانوهام سست شد ... چرا سوار ماشینش کردن ... چرا سربازه هم سوار شد ؟! دستمو به دیوار گرفتم ... ماشین پلیس راهافتاد ... چشمم به بابا بود ... سرش پایین بود ... نزدیک که شد سرشو بلند کرد ... نگاش با نگاه من تلاقی کرد ... اشکم فرو ریخت... ماشین از جلوی چشام دور شد ..._ کجا میری بابا ؟آروم زمزمه کردم ... زانو زدم روی زمین ... بابا رو بردن ؟! دستمو گرفتم جلوی دهنم ... ولی بابا که امروز نوبت دادگاه داشت ...باید میرفت دادگاه ... ولی ... کجا بردنش ؟ !کل نیرومو جمع کردم ... بلند شدم ... رفتم سمت خونه ... صدای گریه مامان میومد ... همسایه ها جلوی درمون بودن ... با دیدن منعقب میرفتن ..._ دخترش اومد ...نگام به مامان افتاد ... نشسته بود وسط حیاط و گریه میکرد ... رفتم سمتش ... نگاشو بهم دوختو گفت : راسا ... بی پدر شدی ...باباتو بردن ...بؽض داشت خفه ام میکرد ... رومو برگردوندم سمت رها ... نشسته بود کنار در گریه میکرد ... نمیدونم چه نیرویی باعث شد ....صدام رفت بالا ..._ بفرمایید بیرون ...همه ساکت شدن ... مامانم به استفهام نگام میکرد ... رو کردم بهشون و گفتم : بفرمایید برید سر خونه زندگیتون ... هیچ چیزیتماشایی ای نیست ...صدای پچ پچشون بلند شد ... اینبار داد زدم : بیرون ...مامان _ راسا ...نگاش کردم ... با بؽض گفتم : مامان شما هم برو داخل ...همه دیدن خیلی جدی ام ... یکی یکی بلندش شدن و با ؼر ؼر رفتن بیرون ... پشت سرشون درو بستم ... صدای مامان بلند شد : اینچه کاری بود ؟رفتم داخل ... نمیخواستم همسایه های فوضولمون صدامو بشنون ... مامان هم اومد دنبالم ... مقنعه مو از روی سرم بیرون کشیدم وانداختم روی مبل ...مامان _ راسا ؟عصبانی بود ... برگشتم سمتش ... با ملایمت گفتم : کار درستی کردم ... به اندازه کافی پشتمون حرؾ میزنن ...مامان نشست روی مبل ... کمی عصبانیتش خوابید ... آروم گفت : ولی محترمانه تر هم میتونستی بگی ...رفتم سمت تلفن ..._ به سینا زنگ زدید ؟مامان _ میدونه ...باز داشت گریه میکرد ... شماره سهندو گرفتم ... بعد از پنج بوق جواب داد : بله ؟_ سلام ...اشکام جاری شدن ...سهند _ سلام ... چی شده ظهر یاد پسر عموت افتادی ؟_ سهند بابا رو بردن ...سهند _ چی ؟! کجا ؟_ نمیدونم ...سهند _ باشه ... باشه میرم ..._ زن عمو رو بیار پیش مامان ...سهند _ باشه ...و قطع کرد ... نشستم روی زمین ... چشم دوختم به مامان که داشت گریه میکرد ... نفس عمیقی کشیدم ..._ ترنم بابام ...ترنم _ شنیدم عزیزم ... متاسفم ...تکیه دادم به تخت و گفتم : چیکار کنم ؟! سه میلیارد کم پولی نیستا ...ترنم _ تو که نمیتونی کاری کنی ... باید ببینیم چی میشه ...بؽضم ترکید ..._ بابا رو میبرن زندان ...ترنم _ عزیزم ناراحت نباش ... امیدت به خدا باشه ... مطمئن باش یه راهی پیش روت میزاره ...یکم که با ترنم حرؾ زدم خداحافظی کردمو روی تختم دراز کشیدم ... هنوز صدای گریه مامان میومد ... زن عمو هم سعی داشتآرومش کنه ..._ خدایا .... قراره یه راهی پیش روم بزاری ؟ !خنده ام گرفت ... چه راهی ؟! مثلا یکی پیدا شه بهمون سه میلیارد پول بده ؟! بلند شدم ... روی تختم نشستم ...در زدن ..._ بله ؟در باز شد ... سروش بود ...سروش _ ببخشید ... خواب نبودی که ؟_ نه ... کاری داری ؟سروش _ اون کتابه بود راجب نادر شاه افشار ... مال عمو ... دست توئه ؟_ آره توی قفسمه ...اومد داخل ... از توی قفسه برش داشت و رفت بیرون ... پسر عموی ما هم در همه حال سرگرم خوندن بود ... نادر شاه افشار ...آخه کتاب قحطیه ؟ !روی تختم دراز کشیدم ... این شاه ها هم واسه خودشون دورانی داشتنا ... افشاریه ... سرمو تکون دادم ... چی میشد ماهم شاه بودیم؟!یهو سرجام سیخ نشستم ... افشار ... افشاریه ؟! آشنا بود واسم ... حرفای ترنم یهو اومد توی ذهنم ... کتابه مال دوره افشاریه هستش... کتاب مال دوره افشاریه ؟! یعنی قیمتیه ... یعنی قیمتش خیلیه ... یعنی خیلی خیلی گرونه ... یعنی میتونه دهن یکی از طلبکارا روببنده ... یعنی شاید بشه دویست میلیون ... اگه من اونو داشتم ... سریع از جام بلند شدم ..._ آخه به تو چه ... مال یکی دیگهِ_ خب میگم اگه اون مال من بود ... چرا دعوا میکنی ؟ !_ میدونم اگه مال تو بود باهاش میتونستی اون کارا رو بکنی ..._ اون عمه خانومه با اون همه ثروت متوجه نمیشه ... میشه ؟_ چی داری میگی ؟ !_ میگم اگه من برش دارم ..._ حرفشم نزن ... این میشه دزدی احمق ..._ من میخوام پدرمو نجات بدم ..._ با مال دزدی ؟_ بابا اون متوجه نمیشه ..._ اون متوجه نشه ... خودت عذاب وجدان نمیگیری ؟! بعدش میخوای چطوری بری داخل ؟_ خب از دیوار میرم بالا دیگه ..._ بعدش ؟_ میرم داخل برش میدارم میام ..._ عقل کل اونجا پر از دوربین و دزدگیره ... واسه باز کردن اتاق میخوای چیکار کنی ؟_ گردنبند ...ذهنم فلش بک زد ... میخواستیم بریم آرایشگاه ... ترنم گردنبندشو دراورد گذاشت توی کشو ..._ میخوای از دوستتم دزدی کنی ؟_ نمیفهمه ... میذارم سرجاش ..._ حالا اون اتاقو با اون باز کردی بقیه اش چی ؟_ واسه دوربینا صورتمو میپوشونم ... با جورابی ... کلاهی ..._ دیوونه اگه گیر بیفتی ؟ !_ اگه گیر نیفتم ... تو نیمه خالی لیوانو میبینی ... نیمه پرشم ببین ... اگه گیر نیفتم بابا از شر یکیشون راحت میشه ...نشستم روی تخت ... سرمو گرفتم بین دستام ... داشتم به دزدی فکر میکردم ... وحشتناک بود ...***_ خاله ببخشید بخدا ... مزاحم شدم ...خاله اخم ریزی کردو گفت : نشنوم از این حرفا دیگه ..._ من برم ... توی اتاق ترنم یه چیزیم جا مونده ...خاله _ باشه عزیزم راحت باش ...سریع از پله ها رفتم بالا ... خودمو انداختم توی اتاق ترنم و درو بستم ... رفتم سمت میز آرایش ترنم ... قاب عکسش روی میز بود... داشت بهم میخندید ... بؽض گلومو گرفت ..._ میدونی اگه مجبور نبودم این کارو نمیکردم ...گردنبندو برداشتمو سریع عکس ترنمو بوسیدمو اومدم بیرون ... خاله توی آشپزخونه بود ..._ خاله من برم ...خاله سریع برگشت سمتم ...خاله _ کجا ؟ تو که همین حالا اومدی ..._ برم خاله ... مامان نگران میشه ...خاله _ خب بهش زنگ بزن بگو دیرتر میری ..._ ممنون برم دیگه ...خاله _ باشه عزیزم ... سلام برسون به مامان اینا ..بوسیدمش و اومدم بیرون از خونه ... درو که بستم مشتمو باز کردم ... به گردنبند نگاه کردم ... من دارم چیکار میکنم ؟! بؽضگلومو گرفت دوباره ... داشتم به اعتماد همه شون پشت پا میزدم ... سرعتمو زیاد کردم ... کمتر از ده دقیقه بعد رسیدم خونه ... کلیدانداختم و درو باز کردمو رفتم داخل ..._ مامانی ؟مامان _ جانم ؟ توی آشپزخونه ام ...رفتم توی آشپزخونه ..._ سلام بر بهترین مادر دنیا ...آویزونش شدم و بوسیدمش ... مامان هم منو بوسید و گفت : چی شده کبکت خروس میخونه ؟واقعا کبکم خروس میخوند ؟ !نشستم روی صندلی ... باید همین حالا بهش میگفتم ... وقت زیادی نداشتم ..._ مامان ؟مامان _ بله ؟_ مدرسه میخواد بچه ها رو ببره اردو ... شیراز و اصفهان ... میشه منم برم ؟مامان با تعجب برگشت سمتم ... با لحنی که دلخوری و نارحتی توش موج میزد گفت : تو میفهمی چی میگی ؟! بابات توی زندانه بعدتوی میخوای بری خوش بگذرونی ؟! واقعا که ... بابات چقدر نگران توئه بعد تو ....سرشو با تاسؾ تکون داد ...مامان _ به فکر ما هم باش ... بچه نیستی دیگه ... بزرگ شو ...اشکام جاری شدن ... نه بخاطر اینکه نمیذاره برم ... بخاطر اینکه هنوز منو بچه میبینن ... بخاطر اینکه فکر میکنن من نمیتونمکاری رو بکنم ...از سرجام بلند شدمو گفتم : ولی من میرم ...برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون که لحن محکم مامان باعث شد سرجام بایستم : خانوم راسا مشفق من به شما اجازه ندادم برید یعنیحق ندارید برید ...وا رفتم ... ولی من باید میرفتم ...همون شب بابا زنگ زد ... بهش گفتم و اونم مامانو راضی کرد ... رضایتو داد ولی اصلا باهام حرؾ نمیزد ... روز اردو هم سهنداومد دنبالم ...سهند _ راسا زود باش دیگه ..._ اومدم ...کوله مو برداشتم ... روبیکم رو هم از روی تختم برداشتمو دویدم پایین ... رها رو محکم بوسیدم که صداش دراومد ... رفتم سمتمامان ... هنوز باهام قهر بود ... دستمو انداختم دور گردنش ... خواستم ببوسمش که پسم زد ... خشکم زد ...مامان _ برو دیرت میشه ...و رفت توی آشپزخونه ... نفس عمیقی کشیدمو از خونه زدم بیرون ... سوار ماشین سهند شدم ... سهند هم سوار شد ...سهند _ خانوم کوچولو ؟هیچی
نگفتم ... یعنی بؽض نمیزاشت چیزی بگم ...سهند دوباره صدام زد ... اشکام جاری شدن ...سهند _ چرا گریه میکنی ؟ !_ مامان ... باهام قهر بود ...سهند لبخندی زدو گفت : حالا گفتم چی شده ... درست میشه بابا ..._ اگه نشه ؟ !سهند _ میشه ...منو جلوی مدرسه پیاده کردو ازم خداحافظی کردو رفت ... ساعت که هشت شد راه افتادیم ... بوشهر تا شیراز شش ساعت راه بود... تمام طول راه خواب بودم یا میخوردم ... به شیراز که رسیدیم باید جیم میزدم ... اتوبوس جلوی یه محوطه ایستاد ... یکی بچه هابا صدای بلندی گفت : خانوم ما دستشویی داریم ... !این بهترین راه بود ... دستمو بردم بالا و گفتم : منم همینطور ...خانم کریمی که توی ماشین ما بود بلند شدو گفت : چند نفرید ؟چهار نفر دستاشون رو بردن بالا ... خانوم کریمی رو به خانوم مصطفوی کردو گفت : لیلا جان میبریشون ؟! من کمرم درد میکنه !خانوم مصطفوی بلند شد ... ماهم پشت سرش قطار شدیم ... من عقب تر از بقیه داشتم میرفتم ... به اطراؾ نگاهی کردم ... به اندازهکافی از اتوبوس دور شده بودیم ... با دیدن یه دکه گفتم : خانوم میشه آب بگیرم ؟مصطفوی _ فقط سریع بیا ..._ باشه ...یکم ایستادم ... رفتن ... با سرعت دویدم سمت دیگه خیابون ...دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ..._ ترمینال ...رفت جلوتر ... ایستاد ... سریع سوار شدم ...راننده _ من دربست میبرم خانوم ..._ باشه ... فقط برو ...راه افتاد ... با دور شدن از اونجا نفس عمیقی کشیدم ... بعد از یک ساعتو نیم رسیدم به ترمینال ... ساعت سه و نیم بود ... دویدمداخل ..._ واسه بوشهر بلیط میخوام ...مرده یه نگاه بهم کردو گفت : رفته خانوم ...وا رفتم ... من باید امشب میرسیدم ..._ واسه برازجان چی ؟_ ده دقیقه دیگه میره ..._ آقا تروخدا سریع یه بلیط بدید ..._ نمیشه خانوم ..._ تروخدا من امشب باید برم بوشهر ... تروخدا ...بهم نگاه کرد ... لبخند چندش آوری زدو گفت : باشه ...بی شعور ... دلم میخواست جفت پا برم توی دهنش ... بلیطو ازش گرفتم و دویدم سمت جایی که اتوبوسا بودن ... خدایا چجوریپیداش کنم وسط اینهمه اتوبوس ؟ !یه آقایی که لباس فرم تنش بود داشت با یه دختری حرؾ میزد ... رفتم سمتو سریع گفتم : آقا اتوبوس برازجان کدومه ؟نشونم داد ... سریع دویدم سمت اتوبوس ... تا من رسیدم اتوبوس حرکت کرد ... ای خدا ... دویدم دنبالش ... با مشت کوبیدم تویبدنه اش ... بایست تروخدا ... دیدم نمی ایسته ... رفت ... نگاهی به اطراؾ کردم ... باید دور ترمینال پیچ میخورد و میرفت از اوندره بیرون ... با سرعتی که واسه خودمم ناآشنا بود دویدم مست دره ... دو سه بار خواستم برم توی ماشینای مردم ... یه بارم یهاتوبوس خواست بهم بخوره ... آها اوناهاشش ... دویدم جلوش ... بیچاره محکم زد روی ترمز ... سرشو از شیشه اورد بیرون داد زد: چته ؟! عقلتو از دست دادی ...رفتم سمت درش ... زدم توی در شیشه ایش ... بازش کرد ... با عصبانیت گفت : چته ؟_ آقا تروخدا منم ببرید ...خواست درو ببنده که رفتم داخل ... با عصبانیت گفت : برو پایین ..._ بخدا بلیط دارم ... فقط دیر رسیدم ...یه نگاه بهم کردو گفت : برو بشین سرجات ...با خوشحالی گفتم : ممنون ...اتوبوس راه افتاد ... بلیطو دادم به شاگرد راننده ... جامو پیدا کردمو نشستم ... نفس عمیقی کشیدم ... حالا بهتر شد ...کوله مو وارسی کردم ... روبیک ... یه شال سیاه ... واسه گرفتن صورتم ... جوراب خیلی ضایع بود ... کیؾ پولم ... کلید خونهمون ... ؼذای سگ هم گرفته بودم ... شاید به دردم خورد ... گردنبندو انداختم گردنم ... نفس عمیقی کشیدمو چشامو بستم ..._ خانوم رسیدیم ...چشامو باز کردم .... زنی که کنارم شسته بود بلند شد ... منم سریع بلند شدم ... خواستم برم پایین که یادم اومد نمیدونم باید از کجابرم بوشهر ... برگشتم سمت راننده ..._ ببخشید میشه بگید از کجا من میتونم برم بوشهر ؟راننده به سمندهای زردی اشاره کردو گفت : اونا میبرن ..._ ممنون ...رفتم سمتشون ... از یکیشون سوال کردم ... یکی از سمندها رو نشون داد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت هشت بود ... کم کم هواداشت تاریک میشد ... سوار ماشینه شدم ... بعد از اینکه مسافراش تکمیل شد راه افتاد ... یک ساعته مارو رسوند سر میدون برج ...پیاده شدم ... پولشو دادم ... رفتم سمت دیگه میدون ... واسه چندتا تاکسی دست بلند کردمو گفتم : بهمنی ...ولی بیشتر ماشینای شخصی می ایستادن ... میترسیدم سوار شم ... نیم ساعت گذشت ... با حرص داشتم پامو میکوبیدم روی زمین کهیه ماشین جلوم ایستاد ... با اخم سرمو بلند کردم ... یه زن میانسال چادری بود ... بهم لبخندی زدو گفت : بیا بالا عزیزم ...میرسونمت ...نمیدونستم سوار شم یا نه ... چشامو بستمو سوار شدم ... طول راه کوله مو سفت چسبیده بودم ... میترسیدم ازش ...خانوم _ کجا میری عزیزم ؟_ خیابون ...خانوم _ باشه ...و رفت سمت همون خیابون ... کمی دورتر از خونه گفتم ایستاد ... از تشکر کردمو اومدم پایین ... برام بوق زد و رفت ... سریعرفتم سمت خونه ... دیوارش شروع شد ... حرصم دراومده بود ... یه جای پا نبود ... همه اش صاؾ بود ... به در رسیدم ... نگاهیبه اطراؾ کردم ... نسبتا شلوغ بود ... نگاهی به ساعت کردم ... تازه ده بود ... باید میرفتم پشت خونه رو هم وارسی میکردم ....رفتم خیابون بعدی ... ساختمون رو پیدا کردم ... اینجا هم یه در بود ... فاصله این تا خونه نزدیک تر بود ... شاید هیرو اینجا باشه... ناهی به اطراؾ کردم ... از در رفتم بالا ... خیلی تاریک بود ... چراغ قوه مو دراوردم ... وای خدا هیرو اینجا خوابیده بود ...ولی بسته بود ... از خوشحالی داشتم ذوق میکردم ... از شر هیرو راحت شده بودم ... برگشت به همون سمت خونه ... باید صبرمیکردم ساعت دوازده بشه بعد وارد عمل شم ... یه درختی طرؾ دیگه خیابون بود ... رفتم اونجا و توی تاریکیش نشستم ... نمیدونمچقدر گذشته بود که در باز شدو دوتا دختر اومدن بیرون ... بهشون نمی اومد مهمون باشن ... بعد از چند لحظه یه آژانس اومد ...یکیشون سوار شدو رفت ... اون یکی هم رفت داخل ... نگاهی به ساعتم کردم ... یازده نیم بود ... ولی اینکه بیدار بود ... چیکار کنم؟! از اینجا نمیتونستم تشخیص بدم میخوابه یا نه ... باید میرفتم داخل ... رفتم سمت دیگه خیابون ... مقنعه مو دراوردم ... کلاه قابداری گذاشتم ... شالمو دراوردمو بستم جلوی صورتم ... از پشت گره زدم ... با اینکه خفه میشدم ولی نباید دوربینا چهره منو میدیدن... از در رفتم بالا ... وای خدا پایین اومدنش ... یکمی سر خوردم ... تیکه آخرشو پریدم پایین ..._ آخ ...پام ضرب دید فکر کنم ... ای بمیری راسا ... خب بقیه شو هم سر میخوردی ...بلند شدم ... پامو اروم گذاشتم روی زمین ... نه بابا زیادم درد نمیکرد ... راه افتادم ... رفتم سمت ساختمون ... چند سال بعد ... منهنوز توی راهم ... بابا آخه طرؾ ... چرا اینو اینجوری ساختی ؟! فکر نمیکنی یکی بخواد بیاد دزدی بدبخت باید اینهمه راهو بره ...والله ...دیگه داشتم میرسیدم به ساختمون ... اینکه همه چراؼاش خاموش بود ... نه بابا الان یه چراغ از داخل روشن باشه که من نمیبینم ...آروم رفتم سمت یکی از پنجره ها ... باز باشیا ... خم شدم طرفش ... واه حالا من یه چیزی گفتم تو چرا بازی ؟! یکم تکونش دادم ...بابا این باز بود ... اینا به کل تعطیل بودن ... چرا اینا همش بازه ... یادم باشه به ترنم بگم یه کاری بکنه ...رفتم داخل ... همه جا تاریک بود ... خب حالا من کجای خونه ام ... داشتم به اطراؾ نگاه میکردم که یهو یه صدایی اومد ... سریعپشت یکی از مبلا سنگر گرفتم ... همون دختره که فکر کنم پرستار عمه خانوم بود اومد ... یه لباس خواب خیلی کوتاه پوشیده بود ...جلل الخالق ... دخترم دخترای قدیم ... دوتا لیوانم دستش بود ... رفت سمت پله ها ... با دیدن پله ها یادم اومد باید کجا برم ... صبرکردم تا کاملا بره بالا دختره ... رفت ... آروم آروم رفتم طرؾ اون اتاقِ ... روبروش ایستادم ... آره همین بود ... گردنبندو دراوردم... ترنم بازش کرد بعد گرفت جلوی این صفحه هه ... بازش کردم ... یه نوشته ای توش بود ... گرفتم جلوی صفحه ... داشت یهچیزی پر میشد ... زیادم سخت نبودا ... اون خطه کامل شد ... در با صدای تقی باز شد ... لبخندی زدم ... دستمو بردم سمتش تا دروباز کنم که یه دستی روی دهنم قرار گرفت ...قلبم ریخت ... کی بود ؟! دستش بزرگتر از دست یه زن یا دختر بود ... منو برگردوند سمت خودش ... با چشمای گرد شده گفت : توکی هستی ؟واقعا داشتم میلرزیدم ... بازوهامو گرفته بود ... اینبار داد زد : تو کی هستی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟بؽض گلومو گرفت ... گیر افتاده بودم ... از این بدتر نمیشد ... چراغ روشن شد ... همون دختره بود ... با همون لباس خوابش ...اومد جلو و گفت : چیزی شده ؟وقتی منو دید با تعجب و ترس گفت : این کیه ؟پسره با عصبانیت گفت : زنگ بزن به پلیس ...دختره نرفت ... پسره دستشو اورد نزدیک و شالمو باز کرد ... شال افتاد ... خشکش زد ... آروم گفت : تو یه ... دختری ؟من باید فرار میکردم ... از فرصت استفاده کردم ... با زانو زدم توی شکمش ... دستاش شل شد ... دستشو گاز گرفتم .... ولم کرد... ازش فاصله گرفتم ... درحالی که خم شده بود روی زمین داد زد : قفل مرکزی رو بزن ...دویدم سمت پنجره ... داشت بسته میشد ... سرعتمو بیشتر کردم ... ولی با کشیده شدن موهام پرت شدم طرؾ یه میز ... پهلومبرخورد کرد بهش ... از درد ضعؾ کردم ... اشکام جاری شدن ... روی زمین دولا شدم ... چنگ زد توی موهام ... کنار گوشمگفت : فکر نکن خیلی زرنگی ...بلندم کرد ... با دیدن میز بیلیارد سریع چوبشو برداشتمو با آخرین انرژی ام زدم توی پاهاش ... بمیرم خیلی دردش گرفت .. خودم باچوب بیلیارد کتک خوردم خیلی درد میکنه ... افتاده بود روی زمین ... رفتم عقب ... دختره با جیػ گفت : چی شد ؟اومد کنار پسره نشست ... چوب بیلیاردو بردم بالا و گفتم : درو باز کنید وگرنه ...پسره سرشو بلند کرد ... از درد چشاش قرمز شده بود ... نگاهشو بهم دوختو گفت : وگرنه چیکار میکنی ؟ !و به دوربینا اشاره کردو گفت : همه دوربینا ازت فیلم گرفتن ... فرارم کنی میگیرمت ...وا رفتم ... اشکام جاری شدن ... به دوربینا نگاه کردم ... نباید اینجوری میشد ... نباید ... من باید میومدم برش میداشتمو میرفتم ...قرار نبود پسری توی این خونه باشه ... نگاهم به پسره افتاد ... اومد جلو ... خواستم چوب بیلیاردو برای تهدیدش ببرم بالا که گرفت... زانوهام سست شدن ... نشستم روی زمین ... چوبو ول کردم ... به اشکام اجازه دادم فرو بریزن ... چهره بابا از جلوی چشمام ردشد ... خنده اش ... چهره مامان ... بؽضش ... لحظه آخر باهام قهر بود ... چهره رها ... اون موهای بهم ریخته اش ... همه شون ازجلوی چشمام سریع رد شدن ... من بهشون خیانت کردم ...پسره بازومو گرفتو بلندم کرد ... منو کشید سمت مبل و انداخت روش ... رو به دختره کردو گفت : یه طناب بیار ...دختره _ آقا طناب نداریم که ...پسره رو به دختره داد زد : یه چیزی بیار ببندمش ... به پلیس هم زنگ بزن ...دختره _ چشم آقا ...دختره سریع رفت بیرون ... پسره تکیه داد به میز بیلیارد و گفت : به چه امیدی اومدی ؟ اصلا چجوری اومدی داخل ؟یهو چشمش به گردنبندم افتاد ... اومد جلو ... روبروم زانو زد ... دستشو اورد نزدیک ... خودمو کشیدم عقب ... یه نگاه بهم کرد ...پوزخندی زدو گردنبندو گرفتو کشید ... گردنبند پاره شد ... گردنمو برید ... خون از لابلای موهام جاری شد ... رفت سرجای اولش... نگاهی به گردنبند کردو گفت : پس بگو چرا دزدگیرا صداشون در نیومده ... همش بخاطر اینه ...درشو باز کرد ...پسره _ ترنم ... ادامه شو نگفت ... نگام کردو گفت : پس تو ترنمی !با بؽض گفتم : نه ...لبخندی زدو گفت : اعتماد الکی کردن به بقیه همین دردسرا رو داره ... این گردنبندو داده بهتون بعد شما ...اشکام دوباره جاری شدن ... دلم نمیخواست ترنمو متهم بدونه ... داد زدم : من ترنم نیستم ... دوستشم ...نگام کرد ... پوزخندی زدو گفت : چه دوستی داره ... به دوستتم خیانت میکنی ...بؽضم ترکید ... آره من بهش خیانت کردم ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... انگار خوشش اومده بود منو اذیت کنه گفت : بهت نمیخورهزیاد فقیر باشی ... چرا پس اینکارو کردی ؟! بخاطر اون کتاب اومدی یا یکی از اون ماشینا ؟! میخواستی چیکارش کنی ؟! بدی بهمواد ...دختره اومد پیشش ایستاد ... حرفشو قطع کرد ...دختره _ آقا به پلیس زنگ زدم ...نگام کردو گفت : آخه مگه چند سالته اومدی دزدی ؟پسره داد زد : تو برو لباستو عوض کن ...دختره نگاش کردو رفت ... پسره رو به من کردو گفت : تا حالا رفتی زندان ؟عرق کردم ... یه عرق سرد نشست روی کمرم ... میخواستم بابامو از زندان دربیارم ولی خودم داشتم میرفتم زندان ... بابا اگهمیفهمید ... اگه میفهمید دخترش داره میره زندان سکته میکرد ... صدای سهند پیچید توی گوشم ... اگه یه بار دیگه بهش حمله دستبده ... یعنی اگه یه بار دیگه به بابا حمله دست بده میمیره ... نه نباید بابا میرفت ... بابا باید دوباره میومد پیش ما ...صدای زنگ خونه بلند شد ... همه بدنم لرزید ... صدای دختره اومد : آقا پلیسان ...نگاش کردم ... اونم داشت نگام میکرد ... تکیه شو از میز بیلیارد گرفت ... خواست بره که گفتم : تروخدا نرو ...زانو زدم پایین مبل ... ایستاده بود سرجاش ... پشتش به من بود ... باز چهره بابا ... باز قهر مامان ... باز ؼر زدنای رها ... همهاومدن جلوی چشمم ... لب باز کردم ... نباید میزاشتم همش دود بشن ..._ من یه ؼلطی کردم اومدم اینجا ... به خیال خودم میخواستم دزدی کنم ... به خیال خودم میخواستم یکی از طلبکارای بابامو کم کنم... با فروش اون کتاب ... به بقیه دروغ گفتم تا بیام از دیوار خونه مردم برم بالا ... ولی همه چی بهم ریخت ... نباید اینجا کسیمیبود ... نباید ...مکثی کردمو ادامه دادم : من فقط میخواستم با پول اون کتاب پدرمو نجات بدم ... یه تیکه از وسایلای اون پسره کم میشد که چیزینمیفهمید ... اینهمه ثروت ... اون یه تیکه به چشمش نمیاد ... تروخدا ... حاضرم هر کاری کنم ولی منو تحویل نده ...گریه ام شدت گرفت ... پسره بی معطلی رفت بیرون ... صدای بازو بسته شدن درو شنیدم ... رفت ... رفت تا منو معرفی کنه ...خودمو به زور بلند کردم و نشستم روی مبل .. به اطرافم نگاه کردم.همه وسیله های قیمتی..خب اخه یکیش کم میشد کسی طوریشمیشد؟؟؟سرم رو گرفتم بین دستام .من 15 سالم بود.میبردنم کانون اصلاح و تربیت.جایی که همه بچه ها خلافکارن..بی سوادن..من بین اونامیخواستم چی کار کنم؟؟؟چرا به عاقبت کارم فکر نکرده بودم؟چرا؟صدای هق هقمو توی گلوم خفه کردم.فقط اشکام بودم که پشت سر هم روی گونه هام سر میخوردن..با صدای در سرم رو بلندکردم..همون پسره که هنوزم نمیدونستم کی بود .._ برام سواله ... وقتی میخواستی بیای دزدی اصلا به این فکر کردی که ممکنه گیر بیوفتی؟؟سرم رو گرفتم بالا ..یکم نگاهم کرد..یه صندلی برداشت و اورد برعکس گذاشت جلوم...نشست رو به روم..میدونستم با التماس کاری پیش نمیره..میدونستمبراش فرقی نمیکنه التماس کنم یا نه ..ولی..اینم تیری بود در تاریکی .._ بی فکری کردم.. میدونم نباید این کارو میکردم ... الان منو بفرستین زندان میشم یه دختر خلافکار..خواهش میکنم.. من تا الانحتی از جیب بابامم دزدی نکردم ....اینبار نتونستم جلوی هق هقمو بگیرم .._ خب بسه دیگه.جلوم ابؽوره نگیر..بلند شو بریم پیش پلیسا.منتظرن .سعی کردم دیگه گریه نکنم..ولی نمیشد.فقط یکم اروم تر شد .._ تو رو خدا..حاضرم هرکاری بکنم...منو نبرین..خواهش میکنم ..زانو زدم جلوش...کاری که ازش متنفر بودم.ولی الان فکر ؼرورم نبودم..فکر پدری بودم که به خاطر اسایش بیشتر ما رفته زندان ..شونه هام میلرزیدن..یعنی میشد نره؟؟؟؟خدای من..کمکم کن..سرم رو گرفتم بالا_ خب...دلم سوخت..ببینم حاضری هرکاری انجام بدی؟یعنی واقعی بود؟؟خواب نمیدیدم؟؟به سرعت سرمو تکون دادم_ اره حاضرم..هر کاری که باشه_ دختره خوب ...هیچ وقت بدون این که چیزی رو بدونی قبولش نکن...حالا دلم برات سوخت..نمیتونم از تنبیهت هم بگذرم..مشخصهبچگی کردی..من یه شرط دارم برای اینکه معرفیت نکنم..حالا خود دانی..میتونی شرط من رو قبول کنی یا الان پلیسا رو معطلنکنی ...بدون فکر گفتم:شرط شما رو قبول میکنم..بگین برن..خواهش میکنم_ دوباره بدون فکر قبول کردیا..باشه فقط وقتی شرطو گفتم نگی نمیخواما.من دیگه به پلیس زنگ نمیزنم ..بلند شد و رفت سمت در..اخ یعنی چی میخواست؟خب شاید شرطش نامربوط بود ..سریع از جام پاشدم و رفتم سمتش ..._ میشه شرطو بگین؟خندش گرفته بود ولی نمیخواست بخنده ..._ خب باشه... تو باید برای یه مدت بشی خدمتکار شخصی من ..نگاش کردم..خدمتکار شخصی!!!!!خب بهتر از زندان بود..خدمتکار شخصی..نمیدونستم .._ چه مدت؟میشه بیشتر توضیح بدین؟دیگه کامل گریم بند اومده بود.امید پیدا کرده بودم ._ حداقل دوسال..یعنی اتاقم رو مرتب کنی..ؼذام رو حاضر کنی..البته وقتایی که نیستم باید کل خونه رو تمیز کنی..و بقیه وظایفت روبعدا میگم ..حرفش که تموم شد منتظر نگام کرد..دو سال؟؟؟؟_ دوسال زیاد نیست؟خب کمش کنین ..خندید ..جدی نگاش کردم ..._ چرا میخندین؟_ وایسادی با من چونه میزنی؟؟؟؟خدایی بچه ای...خب همین که گفتم.مثله این که به نتیجه نرسیدیم ...رفت سمت در..وااای چند قدم تا زندان ..._ نه نرین..خواهش میکنم ...بدون این که برگرده_دوسال؟_ یه سال ..دوباره برگشت سمتم..این بار جدی .._ نمیشه..همون دوسال .._ خب من که چیزی ندزدیدم..فوقش یه سال میوفتم زندان ...خندید ._ باشه یه سال...ولی بگم من راحتت نمیذارم..پشیمون میشی از انتخابت ..ترسیدم..یعنی چی؟ولی باز این راه بهتر بود..بین بچه های خلافکار نبودم..بعدش مهر زندان رو پیشونیم نخورده بود..دیدموایساده..نکنه پشیمون شه.با ترس و استرس زیاد به ارومی گفتم_ نمیرین به پلیسا بگین برن؟_ همون اول بهشون گفتم برن ...با پوزخندی گفتپسره _ فکر نکن خیلی مشتاقم باهات بسازم ... فقط میخوام ببینم میتونی اینجا دووم بیاری یا نه ..._ اینجا ؟ !پسره _ آره ..._ ولی تورج منو میبینه اینجا ...پسره _ تو نگران اونجاش نباش ... میخوام ببینم چند مرده حلاجی ..._ دقیقا باید چیکار کنم ؟پسره یه قدم اومد نزدیکتر و گفت : چند سالته ؟_ 15 ...پسره شوکه شد ... با تعجب گفت : واقعا ؟ !_ بیشتر نشون میدم ؟پسره _ بابا جرأت ... اصلا بگو ببینم چجوری اومدی توی خونه ...نشست روی میز ... نگاهمو دوختم بهش ... خدایا کارم به کجا رسیده بود که این بچه منو مسخره میکرد ..._ میدونی چیه ؟! من تنها به صاحب این خونه جواب پس میدم ... نه به تو و نه به اون دختره ی ...ادامه ندادم ... سرشو کج کرد .. لبخندی زدو گفت : صاحب این خونه ها ؟_ آره ...اومد سمتم ... چنگ زد توی موهام و منو بلند کرد ...پسره _ باشه میبرمت پیش صاحب خونه ...
و منو کشید دنبال خودش ... از پله ها بالا کشید ... موهام داشتن از ریشه کنده میشدن ... چشامو از درد بسته بودم ... نمیدونم چقدرمنو کشید که هلم داد ... چشامو باز کردم .. افتادم روی زمین ... افتادم کنار یه تخت ...پسره _ ایناهاشش ... صاحب این خونه ... کسی که زندگی عموی پدرمو زهر کرد واسش ...به پیرزنی که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم ... چشاش بسته بود ... دستگاه های جورواجور بهش وصل بودن ... بلند شدم ... پساین عمه خانوم بود ... نگاهمو بهش دوخته بودم ... بازومو گرفت و هلم داد از اتاق بیرون ... به دیوار چسبوندمنو و گفت : راحتمیتونم ببرم تحویلت بدم ... پس واسه من زبون درازی نکن ...نگاهمو دوختم توی چشای قهوه ایش ... عصبانیت توی چشاش قابل تشخیص بود ...پسره _ دلم واست نسوخته ... فقط میخوام این دوتا دخترو از این خونه بندازم بیرون ...و ولم کرد ... رفت سمت پله ها ... از همونجا داد زد : تهمینه بیا ببرش توی یکی از اتاقا ...و خودش رفت پایین ... نفس عمیقی کشیدم .. پشت سر دختره که فهمیده بودم اسمش تهمینه هستش راه افتادم ... منو برد طرؾ یهاتاق ... درشو باز کرد ... هلم داد داخل ... خودشم رفت طرؾ پنجره ... با یه چیزی که توی دستش بود پنجره رو چک کرد ... یهونرده هایی پشت پنجره قرار گرفتن ... برگشت سمت من و گفت : دیگه نمیتونی جایی بری ...و لبخند چندش اوری زد و رفت بیرون ... صدای چرخیدن کلیدو توی قفل شنیدم ... نشستم روی زمین ... سرمو گرفتم بین دستام ...فشارش دادم ... سرم درد میکرد ... بخاطر کشیدن موهام بود یا نه ... نمیدونم ... من چیزی رو نمیدونستم ... من کلا توی هیچ کاریفکر نمیکردم ... من ... من لعنتی باز یه کاری رو بدون فکر کرده بودم ... یه کاری که کل زندگیمو بهم ریخت ... باید حالا یه سالاینجا میموندم ... اونم بخاطر یه فکر احمقانه ... روی تخت دراز کشیدم ... شاید بتونم بخوابم ... شاید بهم کمک کنه ... چشامو بستم... باز چهره بابا ... اخم مامان ... چشامو سریع باز کردم ... اشکام جاری شدن ...با صدای چرخیدن کلید توی قفل از جام پریدم ... نشستم روی تخت ... در باز شد ... پسره بود ... نگاش کردم ... اومد داخل ...نگاهمو دوخته بودم بهش ... میخواست چیکار کنه ؟! چیکارم داشت ؟ !تکیه داد به در بسته شده و نگاهشو دوخت بهم ...پسره _ میدونی ... هنوز توی شک اینم ... تو یه وجب بچه چجوری اومدی ؟خواستم چیزی بگم که خودش گفت : بله میدونم ... اون گردنبند یه جوری طراحی شده که کل دزدگیر و قفل های این خونه رو میتونهاز کار بندازه ... و تو اونو داشتی ...تکیه شو از دیوار گرفتو اومد سمت من ... روبروم قرار گرفتو گفت : خدمتکار شخصی ...نگاشو دوخت به من ..._ میدونی کارات چیه ؟سرمو به علامت نفی تکون دادم ...اومد و روی مبل تک نفره اتاق نشست و زل زد بهم ._ خب میدونی که راه سختی رو انتخاب کردی . البته نمیدونم تو زندان بیشتر بهت خوش میگذشت یا نه ولی خب ... حالا میخواموظایفت رو بگم . اول از همه پختن ؼذا کلا به تو اختصاص داره . برای من به صورت جدا و عمه خانوم به صورت جدا ؼذا درستمیکنی . عمه خانوم برنامه ؼذایی داره که بعدا از یکی از پرستارا میگیری . دوم تمیز کردن خونه . هفته ای 3 بار خونه باید تمیزشه . دوست ندارم هیچ وقت خونه کثیؾ باشه . این شامل تمام خونه و حتی حیاط میشه . در صورتی که یکی از اجناس خونه کم بشههمون روز معرفیت میکنم .دیگه داشت زیاده روی میکرد . هم خسته بودم هم با این موقعیت سرم داشت میترکید . اینم داشت رو اعصابم رژه میرفت . اصلا اینکی بود ؟ یکی از فامیلای عمه خانوم ... خب چرا پس انقدر حق به جانب بود ؟ وسط حرفش پریدم :_ فکر نمیکنین این همه کار از من ساخته نیست ؟ من همش ...نذاشت حرفم رو ادامه بدم_ این مشکل خودته . میخواستی وقتی میای دزدی به این جاهاش فکر کنی . دیگه هم وسط حرفم نپر . سوم رسیدگی به حیاط و باؼچههاست . هر روز بهشون اب میدی گلدون های داخل خونه رو هم همینطور . مسئولیت تمام وسایل خونه رو به عهده تو میذارم .چهارم رسیدگی به عمه خانوم هم جزء وظایؾ توئه . البته چون نیاز به پرستار داره فقط تا وقتی پرستار جدید بیارم تو باید مراقبشباشی . و دیگه ... فعلا همین . حالا اگه چیز دیگه ای به ذهنم رسید بهت خبر میدم . الان هم بخواب که فردا ساعت 7 بیدارت میکنمکه به وظایفت برسی . شب بخیربلند شد و سمت در رفت . باید چیزی میگفتم . جدا از تمام وظایفی که بهم داد رسیدگی به عمه خانوم و ؼذا پختن خیلی سخت بود ...هیچ کدومش رو بلد نبودم . بعدم اصلا تمام این کارها تو یه روز از من بعید بود . تمام این فکرها تو کمتر از یک ثانیه به مؽزم هجوماورد_ میشه منم حرؾ بزنم ؟همون طور که پشتش به من بود جواب داد : نه_ خواهش میکنم ... من نه ؼذا پختن بلدم نه پرستاری از یه بیمار .برگشت سمتم ..._ این دیگه مشکل من نیست . در ضمن ؼذا رو خراب کنی یا بلایی سر عمه خانوم بیاری با من طرفی .و رفت بیرون . دوباره صدای چرخش کلید . سرم رو گذاشتم روی بالش . باید میخوابیدم . ساعت حدود 5 صبح بود و من باید 2ساعت دیگه از خواب بیدار میشدم . تمام فکر هارو از ذهنم دور کردم . فکر بابام , مامانم ... رها و فکر فرداهایی که نمیدونستمچطور باید بگذرونمشون .*********************************************فصل دومبا احساس خیس شدن صورتم از خواب پریدم . چشمامو نمیتونستم باز نگه دارم . با دستم صورتمو پاک کردم تا بتونم چشامو باز کنم. با دیدن تهمینه اتفاقات دیشب یاداوری شد . از طرز بیدار کردنش حرصم گرفت ._ نمیتونی صدام کنی بیدار شم . مجبور بودی از همچین وسیله ای استفاده کنی ؟_ من نمیدونم . دستور اقا بود . حالا هم دنبالم بیا .. مردشور این اقاتونو ببرن با این دستور دادنش . با حرص از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم.جلوی یکی از درا وایساد_ زود دست و صورتت رو بشور .نمیگفتی هم قصدم همین بود.سریع صورتم رو شستم . با هم رفتیم سمت اشپزخونه . همون پسره پشت میز نشسته بود ._ دلم بیشتر برات سوخت . تهمینه اموزش های لازم رو بهت میده . به حرفش گوش میدی . فقطم اموزشت یه روزه پس سعی کنهمه چیز رو سریع یاد بگیری .چی؟؟؟همش یه روز؟؟من تو یه روز هم ؼذا پختن یاد بگیرم هم پرستاری؟؟؟سرم این دفعه واقعا داشت گیج میرفت . ولی خودمو کنترل کردم . میترسیدم . هنوز میترسیدم . ممکن بود به پلیس خبر بده . باید چندوقت صبر میکردم . پس تقریبا بدون توجه به حرفش لبخند زدم و سلام و صبح بخیر گفتم . تقریبا هنگ کرد . چند لحظه همون طورنگام کرد . و بلند شدو از آشپزخونه رفت بیرون ...تهمینه _ سریع یه چیزی بخور باید بهت نشون بدم چیکارا کنی ...نفس عمیقی کشیدم و نشستم سرجای اون پسره ... باید میساختم ... کمی صبحونه خوردم تا ضعؾ نکنم ... از سرجام که بلند شدمتهمینه گفت : دنبالم بیا ...دنبالش رفتم ... رفتیم توی اتاق عمه خانوم ... تهمینه یکی یکی کار دستگاه ها رو بهم گفت ... همه نوع مراقبتی که باید از عمهخانوم میکردم ... برنامه ی ؼذایی شو هم بهم داد ... البته بیشترش تزریق آمپولاش بود ... خنده ام گرفت ... پسره یه جوری گفتبرنامه ؼذایی که فکر کردم حالا باید چیکار کنم همش چند نوع سوپ ساده بود که رها هم میتونست درست کنه... نگاش کردم ...چشماش باز بود.ولی انگار نمیتونست اصلا عکس العمل نشون بده .مثل جنازه ها افتاده بود روی تخت ... خیلی بد بود ... بؽضگلومو گرفت ... برای اینکه پدرم اینجوری نشه من اینکارو میکردم ... پس باید میتونستم ... بعد از کارهای عمه خانوم رفتیم تویآشپزخونه ... بهم یاد داد که جوری باید چندتا ؼذا رو بپزم ... و یه کتاب آشپزی خیلی گنده هم داد بهم ... واقعا شاهکار بود ... جایوسایل هایی که لازمم میشد هم رو بهم گفت ... ساعت یک بود ... صدای زنگ توی خونه پیچید ...تهمینه _ برو درو باز کن ...رفتم سمت آیفون ... پسره بود ... ای خدا ... درو باز کردم ... برگشتم توی آشپزخونه ... تهمینه داشت وسایل رو برای نهار آمادهمیکرد ... صدای پسره باعث شد برگردم سمتش ...پسره _ تو هنوز با این لباسی ؟_ سلام ...پسره بدون اینکه جواب سلاممو بده داد زد : سریع عوضش کن ...و رفت بیرون ... نگاهمو به تهمینه دوختم ..._ من که لباس ندارم ...تهمینه _ برو توی اتاق ریحانه ... یکی از لباساشو بردار بپوش ...اومدم بیرون ... رفتم سمت اتاقی که صبح بهم گفته بود متعلق به پرستار دیگه ای هست به نام ریحانه ... از توی کمدش یه تونیکآستین بلند که بلندیش تا یه وجب بالای زانو بود ... و یه شلوار آبی کمرنگ برداشتم ... پوشیدمش ... یه روسری هم پوشیدم ... اومدمبیرون ... به کمک تهمینه میزو آماده کردم ... پسره اومد ... رفتم تا دیس پلو رو بیارم ... صدای پسره رو میشنیدم که داشت راجبماز تهمینه میپرسید ...پسر _ دیگه نمیخواد بهش کمک کنی .. از فردا باید خودش کارا رو انجام بده ...تهمینه _ ولی آقا اون نمیتون ...پسره حرفشو قطع کردو گفت : توی کارام دخالت نکن ...تهمینه _ چشم آقا ...پسره _ به دوستتم زنگ بزن بگو نمیخواد دیگه بیاد ...تهمینه _ چی آقا ؟از آشپزخونه اومدم بیرون ... نیم نگاهی بهم کردو به تهمینه گفت : حسابتون رو درست میکنم ... دوبرابر کاری که اینجا کردید میدم... دیگه نمیخوام واسم کار کنید ...تهمینه _ مگه چه خطایی از ما سر زده ؟گذاشتم روی میز ... الان من باید چیکار میکردم ؟! به تهمینه نگاه کردم ... بیچاره نزدیک بود گریه کنه ...پسره _ من باید دلیل کارامو بهت توضیح بدم ؟ !تهمینه سرشو انداخت پایین و گفت : نه آقا ...پسره یه
اشاره به دوتامون کردو گفت : میتونید برید ... برگشتم تا برم توی آشپزخونه که گفت : تو وایسا ...ایستادم ... تهمینه رفت توی آشپزخونه ... برگشتم سمتش ... یه لقمه از پلو و قرمه سبزی رو گذاشت توی دهنش و بعد از چند لحظهگفت : نمیتونم ببرمت بیرون ... امکان داره در بری یا مشکلی ایجاد کنی ... اندازه هاتو بده واست لباس تهیه میکنم ... نمیخوامهرروز با اون مانتو شلوار جلوی چشمم باشی ..._ باشه ..پسر _ باید بگی ... چشم آقا ..._ چشم ... آقانگاهی بهم کردو گفت : آفرین یاد گرفتی ... میتونی بری ...خواستم برم که گفت : به تهمینه بگو امشب وسایلاشو جمع کنه صبح بره ... همین امشب حسابشو پرداخت میکنم ..._ چشم ... آقاگفتن آقا واسم سخت بود ... بدم میومد ... عین این خدمتکارای عهد بوقی ... بدم میومد ...رفتم توی آشپزخونه ... به تهمینه حرفایی که آقا گفته بود رو زدم ... بیچاره زد زیر گریه ... نشستم کنارش ... نمیدونستم چی بگم ...از یه طرؾ هم باورم میشد این دختر همون دختری باشه که دیشب بود ... یکم که گریه کرد رفت توی اتاقش ... ظرفا رو شستم ...بعد از شستن ظرفا تازه فهمیدم ماشین ظرفشویی دارن ... با حرص از آشپزخونه اومدم بیرون ... دلم میخواست برم بخوابم ... ولینمیدونستم برم یا نه ... از آشپزخونه اومدم بیرون ... صدای تلوزیون میومد ... رفتم سمت سالنی که توش تلوزیونا بودن ... آبدهنمو قورت دادم ..._ آقا ؟بدون اینکه نگام کنه گفت : چیه ؟_ کاری بامن ندارید ؟نگام کرد ... ابروشو انداخت بالا و بلند شد ... اومد سمتم ... ترسیدم ... یه قدم رفتم عقب ... پوزخندی زدو گفت : دنبالم بیا ...دنبالش راه افتادم ... از پله ها رفت بالا ... پشت سرش میرفتم ... میخواست چیکار کنه ... جلوی یه در ایستاد ... بازش کردو رفتداخل ... منم پشت سرش وارد شدم ... در یه کمدو باز کرد ... نگام کرد ... لبخندی زد ... این چش بود ؟! دستشو برد داخل کمد وشروع کرد به بیرون ریختن لباسا ... همه رو ریخت بیرون ... داشتم با تعجب نگاش میکردم ... این سالم نبود ... تموم که شد ...لبخندی زدو گفت : همه شون رو جمع میکنی ...اومد طرفم ... روبروم ایستاد ... نگاهشو دوخت توی چشمم و گفت : همه رو مرتب میکنی ... هر رنگ یه جا ...و رفت بیرون ... نگاهی به لباسا کردمو گفتم : خدا شفاش بده ...رفتم سمت لباسا و نشستم وسطشون ... خدایا ... نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به جمع کردنشون ...نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد ... پسره بود ...آقا _ بلند شو سایزات رو بگو بعد بشین سر کارت ...بلند شدم . از تهمینه متر گرفتم و اندازه هامو روی یه کاؼذ نوشتم و دادم به پسره . بعد رفتم سر مرتب کردن اتاق . مرتب کردن لباساحدود دو سه ساعت وقتمو گرفت . از یه طرؾ خستگی و از طرؾ دیگه فکرای مختلؾ بهم فشار میاورد . وقتی کارم تموم شدخواستم نرم پایین ولی حوصله اخمو تخم این پسره رو نداشتم ، با سرعتی باورنکردنی رفتم پایین . امیدوار بودم کار دیگه ای بهم نده. کلی گشتم ولی پیداش نکردم . به سمت اشپزخونه رفتم و تهمینه داشت گریه میکرد باز ._ آقا کجاست ؟تهمینه _ اقا رفت بیرون . گفت کارت تموم شد میتونی استراحت کنی .بدون توجه به گریش اومدم بیرون . واقعا خسته بودم . رفتم سمت همون اتاق دیشبی . با ذوق رفتم سمت تخت .نمیدونم چقد گذشته بود . ولی خوابم نمیبرد . منی که از خستگی داشتم تلؾ میشدم الان ... دلیلش رو میدونستم . افکاری که به ذهنمهجوم اورده بود نمیذاشت بخوابم . فکر بابام . یعنی الان بهشون خبر داده بودن که گم شدم ؟ اگه بابام بفهمه . با این فکر اشکی ازچشمم سر خورد . با پشت دست پاکش کردم . بابام هم میتونست کلاهبرداری کنه . مطمئنأ موقعیتش بوده ... ولی این کارو نکرد بعدمن همینجوری بلند شدم اومدم دزدی ؟؟ با خودم چی فکر کرده بودم ؟ ای کاش میتونستم بهشون خبر بدم . ای کاش ... ولی چیمیگفتم بهشون ؟ اومدم دزدی ؟ صاحب خونه نگهم داشته ؟ صاحب خونه ؟ ولی صاحب این خونه عمه خانومه . کسی که نمیدونم کیهنگهم داشته ؟ بعد یه سال چی کار میتونم بکنم ؟ ساعت رو نگاه کردم . حدود یه ساعت بود داشتم فکر میکردم . انگار تازه داشتم بهعمق فاجعه پی می بردم . مشکلاتی که اینجا داشتم یه طرؾ . سرو کله زدن با این پسره یه طرؾ . مشکلاتی که بعد یه سال داشتم یهطرؾ . بؽض داشت گلوم رو اذیت میکرد . دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم . بؽضم ترکید .با صدای باز شدن در به خودم اومدم . روسریم از سرم افتاده بود . از رو شونم برش داشتم و سرم کردم ._ سلام_ احتمالا چیزی یادت نرفت ؟یکم فکر کردم ... خیلی داشت حرصم میداد . یعنی من اخر تمام جملاتم باید کلمه اقا رو به کار میبردم ؟؟؟_ سلام آقاپسره _ اهان ... این شد . بیا پایین کارت دارم .و رفت.احتمالا فقط میخواسته منو حرص بده که اینجوری اومده تو اتاق . لباسم رو مرتب کردم . اومدم بیرون و قبل از این که برمپایین رفتم سمت دستشویی . با دیدن صورتم تعجب کردم . چشمام قرمزه قرمز بود پؾ کرده بود . صورتم رو شستم . قرمزی چشمامکه نرفت ولی پفش یکم خوابید . رفتم پیشش . روی مبل جلوی تلوزیون نشسته بود . رفتم توی زاویه دیدش وایسادم که مجبور نباشمحرؾ بزنم .پسره _ خب بیا .. رفتم برات لباس خریدم . دیگه اون لباسا رو نپوش .نگاهی به کیسه های کنار دستش کردم . رفتم طرؾ اون که ببرم تو اتاق نگاهشون کنم که از اونجا برش داشت .پسره _ فکر کنم باز یه چیزی یادت رفت .انقدر این جرؾ رو با تحکم گفت که درونم کامل لرزید .با صدای ارومی تشکر کردم .پسره _ حرفت رو کامل بگو . تشکر برای چی و از کی ؟_ ممنون به خاطر لباس ها آقا .جلوم نگهشون داشتپسره _ میتونی بریخیلی زود رفتم سمت اتاقم . تمام لباسا رو دراوردم و نگاه کردم . 3 تا تونیک که استین سه ربع بودند . قابل تحمل بود تقریبا . دو تابلوز استین بلند . و یه تاپ بنفش که خیلی باز بود . یعنی انتظار داشت من اینو بپوشم ؟؟؟؟سه تا شلوار تقریبا همرنگ تونیکا خریده بود . خیلی جالب ست کرده بود . اخرین کیسه رو برداشتم . دامن توش بود . به رنگ بلوزا. وای از دامن متنفر بودم . هیچ وقت دامن نمی پوشیدم . پرتشون کردم طرؾ دیگه ی اتاق . چشمم خورد به یه چیز دیگه به رنگبنفش . برش داشتم . خدای من یه دامن که شاید به زور تا یه وجب بالای زانو میرسید . چشمام چهارتا شده بود . لباسا رو دوباره زیرو رو کردم . دریػ از یه روسری . دیگه واقعا اعصابم داشت میریخت به هم . از یه طرؾ این دامن های خوشگل از طرؾ دیگهنخریدن روسری رو اعصابم چهار نعل حرکت میکردن . دامن هارو با اون تاپ خوشگل رو گذاشتم توی کیسه هاشون رفتم پایین .هنوز جلوی تلوزیون بود . دوبار رفتم جلوش . کیسه هارو گذاشتم جلوش و زل زدم توی چشماش ._ من این لباسا رو نمیپوشم .به کیسه ها نگاه کرد . یکی از کیسه ها رو برداشت . توش همون تاپه بود . درش اورد . یه پوزخند . بعدی هم که مال دامنا بود .خالیش کرد روی میز جلوش . اول دامن بنفش رو برداشت گذاشتش بؽل همون تاپه . با دیدن دامن های دیگه اخماش رفت تو هم ._ خب اونا هیچی . اینا مشکلشون چیه ؟_ من از دامن خوشم نمیاد ._ این دیگه مشکل من نیست . برشون دار . باید بپوشیشون . همینیه که هست .بعد اون تاپ و دامن رو هم گذاشت روشون ._ اینا هم همین طور . اصلا باید اینا رو بپوشی همیشه .با شنیدن حرفش خشکم زد ... داشت چی میگفت ؟! یاد دیشب افتادم . تهمینه با اون لباس . من باید اینجا میموندم که ....با عجز بهش نگاه کردم . داشت میخندید . انگار لذت میبرد . صداش رو شنیدم ._ پاشو جمع کن این بساطو . اینم واسه امتحانت بود . اگه جلوم بپوشیش تیکه بزرگه گوشته . دامن ها رو هم خودت میدونی . ولیباید بگم من تا اطلاع ثانوی برات هیچ لباسی نمیخرم . لباسا رو گذاشت توی کیسه و گرفت طرفم . هنوزم توی شک بودم . بدونحرفی کیسه رو ازش گرفتم و رفتم تو اتاقم . تازه یادم افتاد که روسری رو بهش نگفتم . دیگه نای پایین رفتن نداشتم . خودمو پرتکردم روی تختم و نفهمیدم چجوری خوابیدمباز خیس شدن ... باز از خواب پریدن من ... باز حبس شدن نفس من ... باز با بؽض نگاه کردنم ...تهمینه _ آقا گفت بیدارت کنم ..._ بخوره تو ...نگاهی به تهمینه کردم ... داشت با چشم ؼره نگام میکرد ... با حرص گفتم : باشه بابا ... الان میام ...و رفت بیرون ... سریع لباسمو عوض کردن ... یه تونیک صورتی و شلوار لی ... واسه روسری هم همون دیروزی رو زدم ...اومدم بیرون ... باز این نشسته جلوی تلوزیون ... بخدا مخش تاب داشتا ..._ آقا ؟برگشت سمتم ... موهاش بهم ریخته بود و معلوم بود هنوزم خوابش میاد ... با خمیازه گفت : من میرم بخوابم ... بعد از رفتن اونادرو میبندی و ظهر هم فسنجون میخوام ...و رفت از پله ها بالا ... نوکر بابات سیاه ... پسره پررو ... رفتم سمت دستشویی ... دستو صورتمو شستمو اومدم توی آشپزخونه ...تهمینه داشت با تلفن حرؾ میزد : بله ... اشتراک 1284 ... واسه سنگی ... ممنونگوشیو گذاشت روی اپن و گفت : پسره پررو اینهمه واسش کار کردم حالا منو میندازه بیرون ...برگشت طرفم ... با دیدن من شوکه شد ولی خیلی سریع اخماشو تو هم کردو از آشپزخونه رفت بیرون ... حوصله خوردن چیزی رونداشتم ... به برنامه عمه خانوم که روی یخچال چسبونده بودمش نگاه کردم ... ساعت هشت آمپول داشت ... چیزی راجب صبحونهتوش نبود ... کارامو یاد آوری کردم ... آب دادن به گلا ... مخم سوت کشید ... این حیاط که پر بود از درخت ... یعنی همه شون ؟!خدایا خودت بهم رحم کن ... شیر آبو باز کردمو شلنگ آبو کشیدم سمت اولین درخت ... گذاشتم تا پر شه .... نگاهی به ساعتم کردم... هفتو ربع بود ... نگاهمو دوختم به درخت ... زود پر شو تروخدا ... با صدای تق تق کفش برگشتم سمت ورودی ... تهمینه با دوتاچمدون که کنارش بود داشت سعی میکرد از پله ها بیاد پایین ... ایستاد ... با ؼیض نگام کردو گفت : چرا نگاه میکنی ؟ بیا کمک ...ابروهامو انداختم بالا و گفتم : ممنون من راحتم ...کارد میزدی خونش درنمیومد ... دختر پررو فکر کرده نوکرشم ... پای درخت که پر شد بردم گذاشتم پای یه درخت دیگه ... تهمینهبا حرص چمدونا رو بدراشت و تمام طول راهو به بدبختی کشیدشون ... منم با لبخند نگاش میکردم ... درختا تموم شدن ... ای خدا... ممنون ... عرقمو پاک کردم ... خیلی گرم بود ... نگاهم به ساعت افتاد ... ساعت نه بود ... مثل فشفشه دویدم داخل ... پاچهشلوارم خیس شده بود ... دو سه بار خوردم زمین ولی بالاخره رسیدم به اتاق عمه خانوم ... اَه گندت بزنن ... یادم رفت روی کاؼذونگاه کنم ... به سرعت از پله ها رفتم پایین ... کاؼذو از روی یخچال کندم ... اومدم باز بالا ... از کمر افتادم ... نگاهی به کاؼذکردم ... ده سیسی چی ؟! ای خدا ... نگاهی به تک تک داروهاش کردم ... پیداش کردم ... یه آمپول اوردم بیرون ... آماده اشکردمو زدم توی سرم ... تمام مدت عمه خانوم به من نگا میکرد ... لبخندی زدمو گفتم : ببخشید دیر شد ...نگاهی به کاؼذ کردم ... بعدیش سوپش و بعدشم آمپولش بود ... ساعت دوازده ... از اتاق اومدم بیرون ... به گلهای داخل خونه همآب دادم ... ساعت ده بود ... رفتم توی آشپزخونه ... کتاب آشپزی رو از توی کابینت بیرون اوردمو فسنجونو پیدا کردم ... خدایاکمک کن خوب شه ... شروع کردم به درست کردنش ... ساعت یازده بود که یادم افتاد برای عمه خانومم باید درست کنم ... سریعدست به کار شدم ... نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای فریاد یکی به خودم اومدم : اینجا چه خبره ؟برگشتم سمتش ... با بؽض گفتم : دارم ؼذا درست میکنم ...به آشپزخونه اشاره کردو گفت : این شکلی ؟ !نگاهی به اطراؾ کردم ... کل آشپزخونه رو به گند کشیده بودم ... اشکام جاری شدن ... بهم نگاه کردو با خشم گفت : ساعت دوازدهباید ؼذای عمه خانوم رو میدادی ... البته فکر کنمنگام کشیده شد سمت ساعتی که توی سالن بود و از اینجا هم مشخص بود ... ساعت یک بود ... وای خدا بازم دیر کردم ... به نگاهکردم ... خشمو میشد از چشاش خوند ... _سریع سوپو درست کن ببرش ... واسه منم باید تا ساعت دو ؼذا رو درست کنی ...چشام چهارتا شد ... آخه چجوری ؟! به سوپ عمه خانوم نگاه کردم ... هیچیش شبیه سوپ نبود ... بیچاره باید اینو میخورد و صداشدرنمیومد ... کمی از کشیدم توی یه بشقاب و خواستم برم بیرون که گفت : وایسا ...ایستادم ... یه نگاه به سوپ کرد و یه نگاه به من ... قاشقو برداشت و یکم اش خورد ... اخماش بیشتر کشیده شدن توی هم ... نگاهشودوخت بهم و با صدای بلند گفت : توی خونه شما به این میگن سوپ ؟چونه ام لرزید ... با حرص گفت : گریه کردی نکردی ...ولی اشکام جاری شدن ... با کلافگی راهو باز کردو گفت : فردا اگه این وضعش باشه تنبیه میشی ...با قدمهای سست از آشپزخونه اومدم بیرون ... داخل اتاق عمه خانوم که شدم بؽضم ترکید ... با گریه رفتم سمت عمه خانوم ... قاشقوپر کردم ... فوت کردم ... گرفتم جلوش ... با حرص قاشقو کوبیدم توی بشقاب که کمی سوپ ریخت روی تونیکم ... بی توجه بهشرفتم پایین تخت ... با جکی که زیرش بود تختو کمی دادم بالا ... تقریبا نیم خیز شد ... رفتم نشستم روی صندلی کنارش و سوپو دادمتا بخوره ... بعد از ؼذای عمه خانوم آمپولشم تزریق کردمو اومدم بیرون ... سریع دست به کار شدم تا ؼذاشو درست کنم ... البتهآخراش بود ولی بازم به دلم نمیشست ... ؼذای مامان کجا ؼذای من کجا ... بعد از اتمام کارای ؼذا درست کردنم میزو آماده کردم ...البته میزی که توی سالن بود ... آشپزخونه که وضعش افتضاح بود ... ؼذا رو که چیدم روی میز صداش زدم ... اومد نشست پشتمیز ... ؼذا کشید ... خورشت ریخت روش ... اولین قاشقو گذاشت توی دهنش ... قاشقو انداخت توی بشقابش و نگام کرد ..._ خودت اینو تست کردی؟سرمو انداختم پایین.فریادش باعث شد چهارستون بدنم باهم شروع به لرزیدن کنه_ وقتی باهات حرؾ میزنم به من نگاه کن.سرتو بندازی پایین هیچ فرقی نداره .سرمو گرفتم بالا.اشک تو چشمام جمع شده بود.ولی نمیخواستم بریزن.منم ؼرور داشتم ._ خب مگه چشه؟_ چشه؟چش نیست.اصلا مزه نداره.تا حالا فسنجون به این بدمزگی نخوردم.برو ببین چی کم ریختی توش .به سرعت به سمت اشپزخونه رفتم.بین اون همه وسیله بالاخره کتاب رو پیدا کردم.اول دستور پخت رو خوندم.خب همه چی درستبود ؼیر از یه چیز.رب انار.ولی من یادمه رب انار تو مواد مورد نیاز نبود.بخش مواد مورد نیاز رو خوندم.این کجا بود؟اخ مامانمگفته بود بدون این بی مزه میشه ها.با شرمندگی برگشتم.این بار واقعا روم نمیشد نگاش کنم.یکی از مهمترین مواد ؼذا رو فراموشکرده بودم ._خب؟صداش محکم بود.انگار واقعا جواب میخواست.انگار فرق میکرد الان ._ رب انار یادم رفت .سرم بالا بود ولی بهش نگاه نمیکردم.سرم رو اروم اوردم پایین که صدای شکستن چیزی اومد.سرم رو اوردم بالا.بشقابی که توشخورشت بود رو انداخته بود زمین.دستش رفت سمت دیس برنج.با فاصله کمی از من روی زمین هزار تیکه شد.ظرؾ بعدی بشقابشبود.دقیقا جلوی پام خورد شد ._ برگشتم همش باید تمیز شده باشه .گریم گرفته بود.چیزی پام نبود.میترسیدم حتی از جام تکون بخورم.اروم و با دقت از بین شیشه ها راه پیدا کردم.دیگه واقعا گریمگرفته بود.اشپزخونه به هم ریخته.سالن پر از خورده شیشه شده بود .تمیز کردن خونه هم مونده.ساعت دو نیم بعد از ظهر بود.سریعدمپاییم رو پوشیدم و با جارو خاک انداز رفتم تو سالن.خیلی سخت بود.مخصوصا چون ؼذا هم توش بود.نمیتونستم جمعش کنم.کللباسام کثیؾ شده بود.بالاخره تموم شد.رفتم میز توی سالن رو هم جمع کردم.حالا نوبت اشپزخونه بود.واقعا خسته بودم.با خونه چیکار میکردم؟؟؟کارِ اشپزخونه خیلی وقتمو گرفت.ساعت رو نگاه کردم. 6 بود.میخواستم برم سر
وقت خونه که یاد عمه خانوم افتادم.دوباره به برناممنگاه کردم.ساعت 6 امپول داشت.خدا رو شکر این بار دیر نکرده بودم.اسمشو حفظ کردم .سرمش تموم شده بود.دوباره سرم روعوض کردم.امپول رو زدم توش.رفتم سمت اتاقم که لباسم رو عوض کنم.خیلی خسته بودم.روی تخت دراز کشیدم که خستگیم در برهکه نفهمیدم چی شد ...با صدای در از جام پریدم.دنبال روسریم گشتم ولی پیداش نکردم.سریع از جام پاشدم ._ میدونی ساعت چنده؟نگاهم رفت سمت ساعت.ساعت 8 شب بود.نه ؼذای عمه خانوم رو درست کرده بودم..نه شام...و نه خونه رو تمیز کرده بودم ._ برو به عمه خانوم برس.بقیه وظایفت رو فردا جبران میکنی .جبران میکنی رو با حالت خاصی گفت.رفتم سمت اشپزخونه.میخواستم ؼذای ظهر رو گرم کنم که نگاهم به کیسه ی روی میزافتاد.نگاه کردم.یه ظرؾ سوپ و یه ظرؾ فسنجون.پس ؼذا خریده بود.ؼذای عمه خانوم رو بردم و بهش دادم.سوندش رو هم خالیکردم.این بخشش از همه سخت تر بود.تو چشمای عمه خانوم یه جور قدردانی میدیدم.بهش لبخند زدم.نمیدونست که من واسه چیاومده بودم خونش .بعد از کارای عمه خانوم رفتم تو اتاقم.خدا رو شکر اون پسره رو دیگه ندیده بودم.دنبال روسریم گشتم.ولی نبود.اعصابم داشت خوردمیشد.مطمئن بودم گذاشته بودمش روی صندلی ولی نبود.رفتم سمت لباسایی که برام خریده بود.یکی از دامنا رو برداشتم.با دستپارش کردم.خیلی نامنظم پاره شد ولی بهتر از هیچی بود.سه گوشش کردم و انداختم روی سرم.خودم رو توی اینه نگاه کردم.خیلیخنده دار شده بودم ولی نمیشد کاریش کرد.رفتم پایین ؼذاش رو ریختم تو ظرؾ گذاشتمش روی میز اشپزخونه.با بلند شدن بوی ؼذاتازه فهمیدم چقدر گرسنمه.ولی برای من ؼذا نخریده بود.اشکال نداره.اینم میگذره.اومدم صداش کنم که دیدم دم در اشپزخونه وایسادهو داره جدی نگام میکنه ._ اون چه چیز مسخره ایه سرت کردی؟_ شما برام روسری نخریدین منم مجبور شدم از اون دامنای خوشگل کمک بگیرم.الان هم ؼذاتون امادس.بفرمایید میل کنین ._ دستت درد نکنه که زحمت کشیدی .این رو با یه حالت مسخره گفت.و ادامه داد:این بار اول و اخره که ؼذای بیرون میاد تو این خونه .چیزی نگفتم.صدای فریادش بلند شد.یعنی میشه به فریادش عادت کنم و بدنم نلرزه؟_ نشنیدم چی گفتی ._ چشم اقا .صدام خیلی اروم بود .بدون این که حرؾ دیگه ای بزنم رفتم سمت اتاقم.هنوزم خستگی تو تنم بود.بدون این که بفهمم خوابم برد .صبح با یه صدای تقریبا اشنا از خواب پاشدم ولی کسی تو اتاق نبود ._ به سلام اقا صدرا چی شد برگشتی؟فکر نمیکردم به این زودی برگردی .صدرا؟پس اسم این اقای ما صدراست...صدا خیلی برام اشنا بود.لباسم رو مرتب کردم و خواستم برم بیرون که فهمیدم در قفله..چقد بدشد.گوشم رو چسبوندم به در که صداشون رو بهتر بشنوم .صدرا_کارم زودتر تموم شد برگشتم.مرسی از این که این مدت به فکر عمه خانوم بودی.واقعا شرمندتم تورج جان .اخ اره صدای تورج بود ._ این چه حرفیه .عمه خانوم کم در حق ما لطؾ نکردن.این دیگه کمترین کاریه که میتونم انجام بدم..الان هم دیگه رفع زحمتمیکنم.عمه خانوم هم که حالش خوب بود .دیگه صدا ها دور میشدن و شنیدنشون برام مشکل.رفتم و روی تختم نشستم.فکر اینجاهاشم کرده بود.اومده در منو قفل کرده.صدایچرخش کلید اومد و پشتش باز شدن در با صدای خیلی بلند.با دیدنم که حاضر و اماده نشستم تعجب کرد.ولی سریع خودش رو جمعکرد ._ امروز باید همه ی وظایفت رو انجام بدی ....و رفت بیروناول رفتم سراغ عمه خانوم ... سرمشو عوض کردمو آمپولشو تزریق کردم ... نشستم کنارش ... زل زدم توی چشماش ... آرومزمزمه کردم : کمکم کنید ... من باید برم ... بابام اگه بفهمه من نیستم ...بؽضم ترکید ... سرمو گذاشتم کنار دستش ... با صدای لرزونم گفتم : من باید برم ... نمیخوام بابا رو از دست بدم ... یه کاری کردم... حالا هم پشیمونم ...سرمو بلند کردم ... نگاش کردم ... زمزمه کردم : کمکم کنید ...بی اختیار دستشو بوسیدم ... از اتاق اومدم بیرون ... رفتم سمت آشپزخونه ... آقا یا همون صدرا داشت جلوی آینه لباسشو درستمیکرد ... نگاهی به من انداختو گفت : من باید برم جایی ... عصر برمیگردم ...و رفت بیرون ... درو بست ... پشت سرش صدایی اومد ... درا رو قفل کرده بود ... نگام افتاد به تلفن ... دویدم سمتش ... برشداشتم ... هیچ صدایی نمیومد ... قطعش کرده بود ... با حرص کوبیدمش روی میز ... رفتم سمت اتاقکی که همون شب تهمینه رفتهبود توش ... درش باز بود ... رفتم توش ... یه صفحه گنده جلوم بود ... باید رمز میزدم ... لعنتی ... سرمو گرفتم بین دستام ... ازاتاقک اومدم بیرون ... رفتم سمت در ... در باز نمیشد ... باید شیشه رو میشکستم ... اطرافو نگاه کردم ... یه گلدون بود ... رفتمسمتش ... با این میشد شکستش ... خیلی سنگین بود ... به زور بلندش کردم ... چشمو بستم و گفتم : خدایا کمکم کن ...زدمش به شیشه ... گلدون هزار تیکه شد ... صدای آژیر بلند شد ... اشکام سرازیر شدن ... زانو زدم روی زمین ..._ خدااااااااااااااااااااااا ابؽضم شکست ..._ یکی کمکم کنه ... تروخدا کمکم کنید ...چشمم به در بود ... شاید امیدوار بودم باز شه ... ولی دریػ از یکم حرکت ... صدای آژیر روی مخم بود ... یه تیکه از گلدون روگرفتم توی دستم ... قصدم خودکشی نبود ... بلند شدم ... رفتم سمت اتاقک ... با خشم روی صفحه لمسیش خط انداختم ... اشکام باشدت بیشتری پایین میومدن ... تیکه گلدون رو پرت کردم سمت دستگاه ... برگشتم ... خوردم به یکی ... یه قدم عقب رفتم ... ازعصبانیت کبود شده بود ... چهارستون بدنم لرزید ... اومد جلو ... رفتم عقب ... اونم اومد جلو ... خوردم به دستگاه ... نگاهشودوخته بود توی چشام ... دستشو بلند کرد ... داشتم میلرزیدم ... دستش رفت سمت دستگاه ... یه چیزی رو زد ... آژیر قطع شد ...نگاهم کشیده شد سمت دستش ... برگشتم به چشماش که از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم که دستاش فرود اومد روی صورتم ...از شدت ضربه نشستم روی زمین ... دستمو گذاشتم جای سیلی ... داشتم به زانوش نگاه میکردم ... به شلوار کرمش ... درد تویسرم پیچید ... موهامو پیچیده بود دور دستش ... بلندم کرد ... سرشو اورد نزدیک ...صدرا _ فکر میکنی میتونی فرار کنی ؟ولی من باید میرفتم ... نباید سر بابا بلایی میومد ... بؽضم ترکید ... بی توجه به درد موهام گفتم : تروخدا بزار برم ... بابام اگه بفهمهؼیبم زده میمیره ... تروخدا دکترا گفتن اگه شوکی بهش وارد بشه میمره ... تروخدا بزار برم ...نگاه خالی از احساسشو دوخت به من ...صدرا _ اون موقع که اومدی دزدی فکر اینو نکردی ؟! فکر نکردی این اتفاق میفته ؟موهامو ول کرد ... با چهارتا انگشتش محکم زد توی پیشونیم و با صدای بلندی گفت : تو اصلا فکر هم کردی ؟سر خوردم ... نشستم روی زمین
التماست میکنم ... حداقل بزار بهشون بگم که سالمم ... نزار بخاطر این کارت یکی بمیرهرفت عقب ... نگاهشو دوخت بهم و محکم گفت : هیچی تقصیر من نیست ... اتفاقی واسه پدرت بیفته گردن توئه ... همش تقصیر توئهبی فکره ...لرزیدم ... راست میگفت همش تقصیر من بود ...صدرا _ میری سرکارت ... امیدوار نباش به ملایمت دیروز باهات رفتار کنم .و رفت بیرون ... بازم صدای قفل شدن درها ... من محکوم بودم به موندن در اینجا ... باید میموندم ... بلند شدم از جام ... نمیخواستمبازم مثل دیروز سرم بیاره ... نمیخواستم باز کارامو بیشتر کنه ... باید کارا رو میکردم ... دست به کار شدم ...کارای عمه خانوم رو به نحو احسن انجام دادم ... خونه رو هم تمیز کردم ... درختا هم که آب نمیخواستن ... به گلدونای داخل آبدادم ... ؼذای عمه خانومم داده بودم ... رفتم توی آشپزخونه ... یکمم از سوپه خوردم ... از هیچی بهتر بود .... حال نداشتم چیزیدرست کنم ... از خستگی نا نداشتم تکون بخورم ... سرمو گذاشتم روی میز و چشامو بستم .با صدای شکستن چیزی از خواب پریدم ... گیج با اطراؾ نگاه کردم ... با دیدن صدرا اخمام رفت توهم ..._ من که چیزیم نمیشه جمعشون میکنم ولی به وسایلای خونه اون پیرزن رحم کنید .بلند شدم و بی توجه بهش شیشه ها رو جمع کردم ._ راه های آسون تری هم برای بیدار کردن هست .هیچی نگفتو رفت بیرون . نگاهی به جای خالیش کردمو لبخندی روی لبم نشست ... نمیتونم برم ولی کاری میکنم بندازیم بیرون .شیشه ها رو جمع کردمو کمی از سوپ ظهر بردم و به عمه خانوم دادم ... اومدم پایین ... داشت تلوزیون نگاه میکرد ... ایستادموگفتم : برای عمه خانوم یه پرستار پیدا کنید .با بی تفاوتی برگشت سمتمو گفت : به تو ربطی داره ؟_ نه ولی من فقط آمپولاشو میزنم ، سرمشو تعویض میکنم و بهش ؼذا میدم . بقیه اش با من نیست .خواستم برم که خیز برداشت سمتم . بازومو محکم گرفت توی دستش و گفت : اینم جزء وظایفته باید انجام بدی ._ من کارایی که در توانمه انجام میدم ... به من ربطی نداره عمه خانوم چش میشهدهنشو باز کرد تا چیزی بگه که صدای زنگ پیچید توی خونه ... سرشو بهم نزدیکتر کرد و گفت : به وقتش به حسابت میرسم ...منو کشید توی یکی از اتاقا و پرتم کرد داخلش ...صدرا _ وای به حالت صدات دربیاد .و درو محکم به هم کوبید ... صدای چرخیدن کلیدو توی قفل شنیدم ... از خوشحالی داشتم با دمم گردو میشکستم ... همش که نبایداون منو اذیت کنه . بلند شدم ... گوشمو چسبوندم به در ... چون به سالن نزدیک بودم راحت میشنیدم صداشونو ... صدای نازک یهزن بود ..._ صدرا جان تنهایی ؟صدرا _ پرستارا رو اخراج کردم .دختره _ کاری خوبی کردی عزیزم .صدرا _ الینا قهوه میخوی یا چای ؟دختره که اسمش الینا بود با ناز گفت : تو که میدونی من به چای حساسیت دارم . میخورم تموم دهنم زخم میشهای جان حساس ... خنده ام گرفته بود ...صدرا _ پس قهوه میارم ...صداش کمی دورتر شد .صدرا _ کی برگشتی ؟الینا _ دوروزه ... اشکان گفت اومدی گفتم بیام بهت سر بزنمصدرا _ خوش اومدی عزیزمای خدا ... چه قربون صدقه هم میرن ... راسا نیستی بیرون چه صحنه هایی رو ببینی ... خنده ام گرفته بود ... نشستم روی زمین وگوشمو چسبوندم به در ...الینا _ صدرا ؟صدرا _ جانم ؟الینا _ من امشب پیشتما .فکرکنم صدرا چایی پرید توی گلوش ...الینا _ چی شد ؟صدرا _ هیچی .... هیچی ... پدرت اینا نگران میشنالینا خنده ای کردو گفت : میدونن اومدم پیش عشقمدستمو گذاشته بودم روی شکمم بهشون میخندیدم ... عشقمو عزیزمو ... وای خدا چه فیلمی ان ...صدرا _ راستش من میخواستم امشب برم خونه تورج اینا ... اونجا مهمونمگوشام تیز شد ... الینا با لحنی که عصبانیت توش موج میزد گفت : اه ... باز داری میری خونه اون دهاتیا ...ای دلم میخواست الان اونجا بودم جفت پا میرفتم توی دهنش .الینا _ آخه عزیزم تو با اینهمه ثروت چرا میری خونه اونا ؟پس بگو ... این صدرای بیشعور مالک اینجا بود ... ای کوفتت بشه ... ای توی گلوت گیر کنه ... نمیدونم چرا عصبانی شده بودم ...رفتم سمت گوشه دیگه اتاق ... نمیخواستم صدای نحسشون رو بشنوم ... مردم گشنه ان بعد این آخه واسه بیدار کردن من بشقابمیشکنه ... مردم گشنه ان بعد این آقا ؼذا به اون خوبیمو میریزه روی زمین ... ای خیر نبینی ... بابای من توی زندانه بعد این ....باز یاده بابا افتادم ... زانوهامو جمع کردم توی بؽلم و به گوشه اتاق خیره شدم ... من بهشون خیانت کردم ... من به اعتماد بابا خیانتکردم ... اگه بلایی سر بابا بیاد تقصیر منه ......صبح با صدای در از خواب پریدم . با بلند شدنم تمام بدنم درد گرفت . اصلا یادم نبود دیشب چجوری خوابیدم .صدرا _ درو نمیبندم ... وقتی ما رفتیم میای بیرون . من تا عصر برمیگردم . تا اون موقع باید تمام کارای خونه رو انجام بدی ..و رفت بیرون .اصلا حس نداشتم که چیزی بگم .., با شنیدن صدای در که یکم بلندتر از حد معمول بود رفتم بیرون . خونه نیاز به تمیز کردن نداشت... دیروز تمیز کرده بودم .. ؼذای عمه خانوم رو درست کردم . حالا وقت جست و جو بود ..این بار با خونسردی شروع کردم بهگشتن..طبقه اول..هیچ جایی نبود ..حتی پنجره ای که ازش اومده بود توی خونه..رفتم طبقه ی بالا..فوقش این بود که یکم پام دردمیگرفت..ولی دریػ از یه پنجره باز..تک تک اتاقا رو گشتم...بعضیاش که کلا درشون بسته بود ..امیدم به کل دود شد رفت هوا..خبحداقل یکیش رو باز میذاشتی هوا عوض شه..زیر پنجره اخرین اتاق نشستم.سرم رو گذاشتم رو زانوم .دوباره گریه...کاری جز اینبلد نبودم.من تا حالا نشده بود انقد از خانوادم دور باشم..دلم برای همشون تنگ شده بود..بابا..مامان..اخرین لحظه باهاش قهربودم...کسی توی خونه نبود..فریاد کشیدم .._ مامان.....مامان.بابا....اخه کجایین؟؟؟نمیدونین من بدون شما نمیتونم؟؟؟؟چرا؟؟؟هق هق گریم بلند شد..دیگه بس بود..نباید بیشتر از این اشک میریختم...نباید..اشکام رو پاک کردم اما هنوز بؽض توی گلوم باخونسردی جا خوش کرده بود و نمیرفت..بی توجه بهش..به دردش...بلند شدم...کارای عمه خانوم رو کردم...امپولش..ؼذاش...ساعت حدودای دو بود..اونم که نهارش رو میخورد..نشستم روی کاناپه و زل زدم به تلوزیون خاموش...هنوز چند دقیقهنگذشته بود که صدای در اومد..ترسیدم..صدرا گفته بود عصر میاد..دویدم سمت اشپزخونه ..._ کجایی ؟ هی دختره ...صدای خودش بود...ایش..خب اسم دارم.چرا اینجوری صدا میکنه؟رفتم جلوی در اشپزخونه_ این دختره اسم داره ...صدرا_به من چه؟ؼذام رو بده که خیلی گرسنمه ..واای الان من ؼذا از کجا میاوردم..این که نگفته بود ؼذا میخواد .._ اممممم..چی؟صدرا_نگو که درست نکردی؟؟؟پس تو تو این خونه چه ؼلطی میکنی؟؟؟اینجا نگهت نداشتم که فقط بخوری بخوابی ..اینجا موندی کهکار کنی..میفهمی؟؟؟؟صداش همینجور اوج میگرفت..و رو اعصابم قدم رو میرفت..یه لحظه..نتونستم..نتونستم تحمل کنم .._ اصلا تو کی هستی؟؟؟؟چرا باید به حرفت گوش کنم؟؟؟چرا؟تو هیچ کس نیستی..من فقط به خانوم این خونه رسیدگی میکنم..و کارایخونه رو انجام میدم..من وظیفه ای ندارم که برای تو ؼذا درست کنم...اتاقتو مرتب کنم..میفهمی؟؟صدای منم مثل خودش اوج میگرفت..یه لحظه..بازم یه لحظه..صدرا جلوی چشمم بود..دستش رفت بالا..نه ..نمیخواستم ؼرورم بازبشکنه...فرود اومد...روی صورتم..حس کردم دندونام هم شکست..خوردم زمین.. بلندم کرد ... چونه مو گرفت توی دستش و داد زدصدرا_میخوای بدونی من کیم؟اره؟من وارث این خونم...صاحب این خونه...فهمیدی؟میخوای بازم تکرار کنم؟تو باید به حرفم گوشکنی..فهمیدی؟نگاهمو بهش دوختم ... آروم گفتم : بذار برم...اصلا منو بفرست زندان.. از دستم راحت میشی ...بؽض یه ساعت پیش..درد سیلی ای که خوردم..درد شکسته شدن ؼرورم جلوی کسی که یه ذره هم ارزش نداشت..همه و همه بهچشمام هجوم اورد...صدای هق هقم تو کل خونه پیچید ..صدرا_الکی اشک تمساح نریز..از این اشکا زیاد دیدم...به من هیچ ربطی نداره..میخواستی وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کنی..بعدتصمیم بگیری..همین الانم پا میشی ؼذای منو درست میکنی..فقط سریع ..ولم کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... این بود..همونی که ندیده ازش بدم میومد..مثله این که حسم کاملا درست بود ..سرم گیج میرفت..نمیتونستم گریم رو خفه کنم.با گریه سعی کردم یه ؼذای نسبتا خوب درست کنم..واقعا نمیدونستم دارم چی کارمیکنم..بالاخره یه چیزی سر هم کردم...روی همون میز اشپزخونه چیدم و صداش کردم ...اومد نشست پشت میزد ... ظرؾ ؼذا رو گذاشتم جلوش ... رفتم عقب تر ... سرمو پایین انداختم ... چشامو بسته بودم ... هرلحظهمنتظر بودم صداش بلند شه ...صدرا _ بشین .بدون اینکه نگاش کنم نشستم ... یه قطره از خون لبم چکید روی میز ... دست مشت شده مو گذاشتم روش ... بؽض داشت به گلومفشار میورد ...صدرا _ اسمت چیه ؟آروم زمزمه کردم : راسا .صدرا _ خونواده ات بهت یاد ندادن وقتی با کسی حرؾ میزنی نگاهش کنی ؟سرمو بلند کردم ... نگاهم دوختم توی چشماش ... چشمای اشکیم نمیخواست ببینتش ...صدرا _ یعنی چی ؟گنگ نگاش کردم ... یه قاشق از ؼذا خوردو گفت : معنی اسمتو میگم ._ صاؾ و هموار .یه ابروشو داد بالا و گفت : چرا روت این اسمو گذاشتن ؟_ اسم مادر مادربزرگم بوده ...صدرا به صندلیش تکیه دادو گفت : پس فردا شب یه مهمونی دارم ... این دو روز افرادی رو میارم اینجا رو تمیز کنن ... درضمنواسه عمه خانومم پرستار پیدا کردم ... عصر میاد ...نگاش کردم ... دستمو گذاشتم روی میز تا بلند شم که گفت : هنوز حرفم تموم نشده ...نشستم ... دوباره رها شدم روی صندلی ... دوباره دستام مشت شدن ... دوباره بؽضم سنگینی کرد ...صدرا _ نمیتونم اینجا تنهات بزارم ... با اومدن اون خدمتکارا ممکنه خرابکاری کنی ... وسایلتو جمع کن ... میبرمت توی یه خونهدیگه ... سه روز بعدش دوباره برمیگردی اینجا ...بؽضم شکست ... ولی بیصدا ... اشکام جاری شدن روی گونه ام ... هیچ تلاشی برای پاک کردنشون نکردم ...صدرا _ خودت خواستی .بلند شدم ...
صفحه‌ها: 1 2 3 4