مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: ایده‌های روزانه من
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
در کشاکش مشغولیات روزانه ایدهایی به ذحنمان خطور میکند که آرزو میکردیم خودمان یا گروهی دیگر توان ساختن و به عمل در آوردن آن ایده را داشته باشند.
در اینجا ایده ها و آرزوهایی از ساخت یک فیلم سینمایی تا ساخت یک برج با امکانات متفاوت آورده شده
پس در ادامه با سایت عطاملک باشید و اگر شما نیز ایده ای در سر دارید در اینجا بنویسید
باجناقم داشت از جشن سالانه‌ی کارخانه شان تعریف می‌کرد که اپلیکیشن لابی شروع به بوق زدن کرد دکمه سبز رنگ اپلیکیشن را زدم و با مسئول لابی  به صورت تصویری صحبت کردم
 مرد کت شلواری توی تصویر گفت یکی از دانشجویانم برای رفع اشکال درسی آمده و سپس تصویری از چهره دانشجویم را توسط دوربین پشت سرش روی اپلیکیشن لابی نمایش داد 
از او خواستم که وی را به یکی از کابین های تدریس خصوصی راهنمایی کند باجناقم با تعجب پرسید کابین تدریس خصوصی دیگر چه صیغه ای است
 با لبخندی پیروزمندانه پاسخ دادم یادت هست روزی که میخواستم این واحد مسکونی را در این برج خریداری کنم مزایای اش را برایت تعریف کردم و تو گفتی چرا باید امکانات ملاقات با ارباب رجوع در محل ساختمان مسکونی داشته باشی
 باجناقم گفت بله کاملاً یادم هست گفتم برای این روزها لازم بود پرسید برج شما به جز کابین تدریس خصوصی دیگر چه امکاناتی دارد گفتم سالن تدریس گروهی و یک آمفی‌تئاتر ۵۰ نفره هم دارد که می‌تواند تبدیل به سالن غذاخوری بشود
 خواهر زنم رو کرد به خانمم و گفت نکنه تو هم مراجعین روانشناسی ات را می‌آوری اینجا همسرم خندید و گفت آره ولی نه همیشه و ادامه داد  بیشتر اوقات شاگردان پیلاتسم را درسالن ورزشی برج  آموزش خصوصی میدهم
پسرم وسط  حرف مادرش پرید و گفت خاله جان معلم خصوصی های من هم اینجا من را آموزش می‌دهند در همین کابینهای تدریس خصوصی
در حال تنها گذاشتن مهمان ها بودم که همسرم فلاکس قهوه و جعبه بیسکویت را گذاشت توی کیسه پارچه ای و گفت باز  پذیرایی داشت یادت می‌رفت
 در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم من تا نیم ساعت دیگر بر می گردم
پی‌نوشت 

داستان تخیلی است و این برج هنوز ساخته نشده است
ناهار را که خوردیم پدرم گفت باباجان از روزی که ما آمده‌ایم مشهد به جز زیارت جای دیگری نرفتیم مادرت زود دلش میگیرد ما را یک جایی نمی بری
 از خجالت سرخ شدم باید خودم برنامه‌ریزی می‌کردم تا کار به اینجا نرسد
 به همسرم و بچه‌ها گفتم همه زود حاضر بشوید می‌خواهم ببرم‌تان یک رستوران عجیب و غریب
 خانومم گفت ما که الان ناهار خوردیم گفتم اشکالی ندارد دوباره میخوریم 
راه افتادیم رفتیم شاندیز تا رسیدیم به رستوران میوه‌خوران
 همه با تعجب به منوی رستوران میوه‌خوران نگاه می‌کردند 
 یک قاچ هندوانه
 نصف پرتقال پوست کنده 
سیب پوست شده 
سیب پوست نشده
 یک قاچ طالبی
 یک خوشه انگور 
شربت بیدمشک 
شربت گلاب 
شربت نعناع 
هر کسی یک پرس میوه انتخاب کرد و همه سعی می‌کردند میوه های پوست کنده و آماده همدیگر را امتحان کنند
 خانمم گفت من بروم یک چرخی تو باغ رستوران بزنم گفتم برو ولی خرج روی دستمان نگذار 
چند دقیقه بعد با دو سه تا قوطی پلاستیکی برگشت گفت ببین چی پیدا کردم گفتم چی گفت ماسک شفاف‌کننده پوست صورت تهیه شده از پوست میوه‌ی تازه و خودم دیدم چطوری درستش کردند
دست آخر زمان تسویه حساب صندوق دار رستوران میوه خوران گفت اگر میوه پُرسی برای مجالس و جلسات شرکت نیاز داشتین ما در خدمت هستیم
هنگام خروج هم  از جلوی کانتر غذای بیرون‌بر برای افراد وگان یا همان خام‌گیاهخوار عبور کردیم
پی‌نوشت :
این داستان تخیلی است و این رستوران هنوز تأسیس نشده
برای آنکه به خواهر شوهرم اثبات کنم آدم زودباوریه این بار تصمیم گرفتم پیشنهادش رو برای رفتن به یک فروشگاه مسخره قبول کنم و در مقصد مذکور با خاک یکسانش کنم مخصوصاً این بار که کلی از دوستان و همکارانش رو هم دعوت به بازدید از یک مزون لباس کودکانه عجیب و غریب کرده بود 
دست بچه هامون رو گرفتیم و رفتیم به یک فروشگاه بزرگ ولی پر از رنگ و تزئینات جذاب کودکانه با متلک بهش گفتم اومدیم فروشگاه یا شهربازی خواهرشوهرم خندید و گفت عزیزم غصه نخور هم خرید می کنیم هم بازی
 در ورودی فروشگاه نوشته بود اینجا سی‌وپنج درصد تخفیف می دهیم چون اجازه می‌دهید کودکانتان لباسشان را خودشان انتخاب کنند
رو کردم به همکار خواهرشوهرم و گفتم کلاهبرداری هوشمندانه‌ایه چون بچه دست میزاره روی جنس های گرون و کلی خرید می‌کنه
همکار خواهرشوهرم مودبانه جواب داد به سالی یک بار می ارزه که آدم سرش کلاه بره ولی بچه‌اش یاد بگیره خودش لباس انتخاب کنه
 همسایه خواهرشوهرم هم گفت به خدا من که کلافه میشم هر دفعه برای این تحفه لباس میخرم وقتی می‌رسیم خونه میگه من اینارو دوست ندارم مامان به زور خریدشون 
بچه‌هامون رو بانوانی خوش‌پوش و خوش‌اخلاق که با لبخندهای مهربانانه به پیشواز ما اومده بودن تحویل گرفتند یعنی هر کودک به یک مربی انتخاب لباس سپرده می‌شد و فقط می‌پرسیدند سقف خریدتون چند تومان است و عدد مذکور رو یادداشت می‌کردند
 هاج و واج و کنجکاوانه ایستاده بودم که مسئول فروشگاه از ما خواست به شهربازی بزرگسالان برویم تا حوصله مان سر نرود
 از او پرسیدم اگه دخترم لباس گشاد انتخاب کرد چی جواب داد اون خانومِ همراه کودکتون که اتفاقاً روانشناس هم هست مواظبت میکنه که لباس سایز دختر دلبندتون باشه
 با خیال راحت با خواهر شوهرم و دوستاش رفتیم شهربازی و یک ساعتی به بازی های معمایی و هیجانی مشغول بودیم در کنار قهوه و کیک و چیپس و پفک
ساعتی بعد دخترم در حالی که لباس های جدیدش رو پوشیده بود رفت روی یک سکو تا برای فروشگاه عکس  ازش بگیرن
 پرسیدم این عکسا برای چیه مسئول فروشگاه گفت ما عکس بچه ها رو میذاریم توی پیج‌مون و خوش انتخاب ترین کودک رو با رای مخاطبین اعلام می کنیم و بهش جایزه میدیم
 گفتم کاش به دخترم می‌گفتم چه طوری لباساشو سِت کنه 
خانم مسئول با خنده جواب داد اتفاقا دختر شما از همه‌ی بچه‌های امروز خوش لباس ترشده
 اینجا بود که خواهر شوهرم گفت عمّش قربونش بره که عین داداشم خوش سلیقه است و من رو نشون داد و گفت اینم سلیقه داداشمه دیگه