مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: چند داستان عجيب در مسئله توبه‏
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.

1- حضرت باقر عليه السلام مى‏فرمايد:



جوانى يهودى زياد خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله مى‏رسيد، حضرت كارهاى سبك و بدون زحمت به او ارجاع مى‏داد، و چه بسا او را دنبال كارهاى خودش مى‏فرستاد، و گاهى به توسّط او نامه‏اى به ايل و تبارش مى‏نوشت. چند روزى نيامد، حضرت احوال او را پرسيد، شخصى گفت: فكر كنم به خاطر بيمارى مهلكى كه به آن دچار شده امروز و فردا بيشتر مهلت زنده بودن نداشته باشد.




رسول حق صلى الله عليه و آله با جمعى از ياران به عيادتش رفت، از كرامات حبيب خدا اين بود كه با كسى حرف نمى‏زد مگر اين‏كه طرف جواب مى‏داد، جوان يهودى را صدا زدند، چشم گشود و گفت: لبّيك يا اباالقاسم. فرمود: به وحدانيت حق شهادت بده، جوان چشم به پدرش دوخت و از ترس پدر چيزى نگفت.




حضرت دوباره، شهادت به حق را به او تلقين كردند، جوان باز با نگاه به پدر سكوت كرد، بار سوم فرمودند: شهادت را بگو، باز جوانك به پدرش خيره شد،




حضرت فرمود: ميل دارى بگو، ميل ندارى نگو، جوان به وحدانيّت حق اقرار كرد و به رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله گواهى داد و سپس مرد؛ حضرت به پدرش فرمود: كارى به اين جنازه نداشته باش، آنگاه به اصحاب فرمودند: او را غسل داده و كفن كنيد، سپس نزد من بياوريد تا بر او نماز بگزارم، و چون از خانه خارج شدند مرتب مى‏گفتند:



خدا را شكر كه به دست من يك انسان از آتش جهنّم نجات پيدا كرد.



2- امام صادق عليه السلام مى‏فرمايد:



مرگ كسى فرا رسيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند، حضرت با عدّه‏اى بالاى سرش رفتند، در حال بيهوشى بود، فرمودند: اى ملك الموت! دست نگاهدار از او سؤالى داشته باشم.



فرمود: چه مى‏بينى؟ عرضه داشت: سپيدى و سياهى زياد، فرمود: كدام به تو نزديكترند؟ عرض كرد: سياهى، فرمود: بگو:


اللَّهُمَّ اغْفِرْلِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعاصِيكَ، وَاقْبَلْ مِنِّى الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ.


الهى، بسيارى معاصى مرا بيامرز، و طاعت و عبادت اندك مرا بپذير.



پس از گفتن اين دو جمله بيهوش شد، حضرت فرمود: ملك الموت آسان بگير تا از او سؤالى كنم، از بيهوشى درآمد، فرمود: چه مى‏بينى؟ گفت: سياهى و سپيدى زياد، فرمود: كدام به تو نزديكترند؟ عرضه داشت: سپيدى، حضرت فرمود:



غَفَرَاللَّهُ لِصاحِبِكُمْ.


خداوند دوست شما را مورد بخشش و مغفرت و لطف و رحمت و كرم و عنايت قرار داد.


3- رسول خدا صلى الله عليه و آله با جمعى از ياران از مدينه خارج شدند، هوا به شدّت گرم‏



بود، فرمودند: در مقابل خود چه مى‏بينيد؟ عرضه داشتند: جز يك شبح چيزى به نظر ما نمى‏رسد، فرمود: مردى است بيابانى، مقصدش مدينه است، در حدود شش روز است آب و نان نيافته.




شتر سوار نزديك شد، حضرت به او فرمودند: كجا؟ عرضه داشت: مدينه، فرمود: براى چه؟ پاسخ داد: زياد از شخصى كه مبعوث به رسالت شده خير و خوبى شنيده‏ام، عاشق زيارت او هستم، بروم تا به جمال دلارايش نظر كنم، فرمود:



آن كه به دنبالش هستى، منم، آيا حاضرى از بت پرستى دست بردارى؟ عرضه داشت: آرى، حضرت شهادتين را به او تلقين كرد، چون شهادتين گفت از حال رفت، نزديك بود از شتر به زمين افتد، حضرت فرمود: آرام او را از روى شتر به زمين بگذاريد، چون او را خواباندند، فرمود: آب تهيه كنيد تا غسلش دهيم، زيرا از دنيا رفت. پس از مراسم غسل و كفن همان جا قبرى آماده كردند، چون وى را دفن نمودند حضرت فرمود: چه آسان و راحت و بى‏رنج و زحمت به بهشت رفت!