مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: قاشق های دسته بلند زندگی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
روزی شخصی در دلش با خدا سخن گفت:"می خواهم بهشت و جهنم را ببینم."
همان شب خواب دید در مقابل دو در ایستاده است. در اول را گشود. نگاهی به داخل آن انداخت. در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود. از بوی خورش دهاش آب افتاد.
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض احوال بودند.به نظر قحطی زده می آمدند!آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتندکه این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از انها به راحتی می توانستند دست خود را در داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند، اما از انجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود نمی توانستند دستشان را برگردانندو قاشق را در دهان خود فرو ببرند...! مرد با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.فرشته ی نگهبان گفت : "این جهنم است،دیدی؟"
فرشته ی نگهبان آنگاه اورا به اتاق دیگر هدایت کرد و در را گشود. انجا هم درست مثل اتاق قبلی بود!یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن،که دهان مرد را دوباره آب انداخت!
افراد دور میز مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند،اما به اندازه ی کافی قوی و تپل بودند،می گفتند و می خندیدند،مرد گفت : "نمی فهمم!!!"
فرشته ی نگهبان گفت : " ساده است ! فقط احتیاج به قدری مهارت دارد! می ببینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،در حالیکه آدم های طمعکار تنها به خودشان فکر می کنند!!!