مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: حکایت مرد کور
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
[تصویر:  marde-kor.jpg]
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو خوانده می‌شد : ” من کور هستم لطفا کمک کنید ”

روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت؛ فقط چند سکه در داخل کلاه بود، او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد ..
عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است، مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت؛ از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است ؟!

روزنامه نگار جواب داد : ” چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم” و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد ..
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده می‌شد : ” امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم ”
نتیجه گیری : وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید، خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد، باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است، حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید
خیلی زیبا بود