مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: چند خاطره از غلامعلی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
شکوفه لبخند برای یک لحظه هم از صورت «غلامعلی» دور نمی‌شد. با موهای مُجَعَّد و چشمانی مشکی و پیشانی بلند و قامتی کشیده. با هر کلام، عطر محبت را در فضا می‌گستراند. جنب و جوش زیادی داشت... و اینک خاطراتی دیگر از شهید غلامعلی اسلامی‌پور.
 
کتابخانه سبز کوچک

در گوشه اتاق بالکن که در سال‌های دور سجاده نیایش «غلامعلی» در آن پهن بود، قفسه کوچکی با رنگ سبز خودنمایی می‌کرد که از آن به عنوان کتابخانه استفاده می‌نمود. او به خواندن و نوشتن خیلی علاقه داشت. یک بار یک کتاب چند برگی با نقاشی‌های کودکانه به نگارش در‌آورد و میان آن را هم با دو منگنه بهم دوخت و بین بچه‌ها پخش کرد. خیلی اوقات با نوجوانان هم‌سن خود در اتاق جمع می‌شدند و کتاب می‌خواندند.
[تصویر:  239446_720.jpg]
«حاج مرتضی طیبی» می‌گفت: غلامعلی با دادن کتاب‌های استاد شهید مرتضی مطهری و دکتر علی شریعتی، راه روشنی در زندگی برایمان هموار ساخت. او کتاب‌های ما را که دارای بار مکتبی و دینی نبودند از ما می‌گرفت و به جای آن‌ها نوشته‌های مذهبی از بزرگان به ما هدیه می‌داد و ما موظف بودیم پس از خواندن، آن‌ها را به کتابخانه او برگردانیم.
 
تابستان پر جنب و جوش

تابستان‌ها که می‌شد، برایمان یک جعبه اسباب بازی می‌خرید و ما را موظف می‌کرد آن‌ها را بفروشیم، آخر شب هم چند سکه ‌دستمزد به ما هدیه می‌کرد. او با این کار می‌خواست روزهای طولانی تابستان مشغول باشیم؛ البته عصر‌ها در جلسات مساجد بودیم و او بود که پای من را به اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان اندیمشک باز کرد و قاب محبت «شهید محمد قاسم‌زاده» را در دل من جای داد. این گونه روزهای گرم و بلند تابستان برای ما رقم می‌خورد.

می‌گفت: شرمنده مادر شهدایم

عملیات رمضان با فراز و نشیب فراوان ـ که در تیر ماه سال ۶۱ آغاز شده بود ـ به پایان رسید و «غلامعلی» با اندک مجروحیتی به منزل آمد.
[تصویر:  239447_621.jpg]
در یکی از روز‌ها پیش از ظهر بود که من را ترک موتور سوار کرد و به منزل یکی از اقوام برد که فرزندش در عملیات رمضان مفقود شده بود. غلامعلی در حیاط منزل ایستاد و من محو گفت‌وگوی او با مادر این رزمنده شدم.

مادر مدام سراغ فرزندش را می‌گرفت و انتظار داشت «غلامعلی» خبری از او داشته باشد و «غلامعلی» هم او را به صبر و توکل دعوت می‌نمود. در راه بازگشت به او گفتم: واقعاً اگر خبری از فرزندش داشتی چرا به او نگفتی؟ همانطور که دسته گاز موتور هوندای ۱۲۵ قرمز رنگش را می‌فشرد، گفت: این عملیات، عملیات ساده‌ای نبود. من در راه بازگشت مورد هجوم تک تیراندازهای دشمن قرار گرفتم و با حرکتی سریع و‌ زیگزاگ توانستم از چنگ تیرهای آن‌ها در امان باشم، خیلی از بچه‌ها شهید شدند و من جز شرمندگی چیزی نداشتم به این مادر بگویم.
 
نگهبان خیمه‌ها...

نزدیک ساعت یک بامداد به منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی رسیدیم. قرار بود به محض شکستن خط وارد عمل شویم. وقتی از ماشین پیاده شدیم، چند چادر دیدیم، جلو‌تر که رفتیم او را دیدم که در آن سرمای شدید اسلحه بر دوش، نگهبانی می‌داد. با دیدن ما برق در چشمانش دوید و به سرعت خود را به ما رساند و احوالپرسی کرد.
[تصویر:  239448_166.jpg]
‌پس از لحظاتی از هم جدا ‌و در جایی نزدیک آن‌ها مستقر شدیم و منتظر شروع عملیات. آن شب او به چادرشان رفت و پتوهای خودش را برای ما آورد. از او پرسیدم: پست شما کی تمام می‌شود که گفت: ساعت دو نیمه شب. من و دو سه نفر دیگر مشغول استراحت شدیم، نیمه‌های شب چند بار او را دیدم که تا نزدیک چادرمان آمد و برگشت.

برای اذان صبح که بیدار شدم از او پرسیدم: تو هنوز پُستت تمام نشده؟ سرش را پایین انداخت و گفت: وارد چادر که می‌شوم و گرمای داخل چادر را که می‌بینم یاد بچه‌های گردان شما می‌افتم و خجالت می‌کشم، بیرون می‌آیم و قدم می‌زنم.
آن شب در حالی که از سرما تمام بدنش می‌لرزید، تا صبح بیدار ماند و همچون علمدار حسین (ع) نگهبان خیمهٔ ما بود.

پیراهن عاریه‌ای شب عروسی!

مادرش می‌گوید: «غلامعلی» به دنیا و تجملات دنیا بی‌اعتنایی می‌کرد. او واقعاً تارک دنیا بود، به گونه‌ای که شب عروسی‌اش لباس یکی از دوستانش را به عاریه گرفته و به تن کرده بود. وقتی من متوجه شدم، با اصرار فراوان توانستم راضی‌اش کنم تا لباس پدرش را که هنوز به تن نکرده بود، بپوشد.
 
شناسنامه

جنب و جوش خاصی داشت. از‌‌ همان ابتدای رشد و کودکی، روحی فرا‌تر از جسم خود داشت. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که مؤذن مسجد شد. پس از آن گرداگرد نوجوانان مسجد امام حسین (ع) می‌نشست و کوثر قرآن می‌نوشید، آتش جنگ که شعله‌ور شد شناسنامه‌اش را تغییر داد تا از او ‌نام‌‌نویسی کنند و از قافلهٔ رزمندگان باز نماند. در عملیات والفجر ۶ به درجه رفیع عشق نائل آمد؛ اما پیکر مطهرش بازنگشت تا... .

بازگشت پس از هفت سال

در روزهای پایانی سال ۶۲ بود که خبر ناپدید شدنش را از دوستانش شنیدیم. او پیش از عملیات خیبر در منطقه چزابه مجروح و پس از اصابت دوباره تیر دشمن به شهادت می‌رسد اما هیچ کس از شهادت قطعی و یا اسارت او اطلاع دقیقی نداشت.
[تصویر:  239449_165.jpg]
‌آذر ماه ۶۹ بود که سردار کریم فضیلت‌پور هر روز می‌آمد منزل با یک دستگاه ویدئو و مادرم را پای تلویزیون می‌نشاند و می‌گفت به این جنازه‌ها با دقت نگاه کن. شاید «غلامعلی» در میان آن‌ها باشد... در همین روز‌ها بود که سردار با همراهی برادرم، حاج حسین و آقای شکیبا جم (هکوکی) با راهنمایی سردار معین‌پور که در شب واقعه حضور داشت توانستند پیکر مهتاب وش «غلامعلی» را در دل چزابه پیدا کنند.

آذر ماه ۶۹ که پیکر او را در سالروز شهادت حضرت فاطمه الزهرا (س) به خاک سپردیم، فقط یک انگشتر و یک ساعت و پلاک باقی مانده بود و نیز راهی سرخ و ناتمام... .

ارسالی از خانواده شهید

http://www.tabnak.ir/fa/news/307856/%D8%...9%88%D8%AF