طنزهای تبلیغ روحانیون - نسخهی قابل چاپ +- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir) +-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html) +--- انجمن: شکرستان (https://atamalek.ir/forum-8.html) +---- انجمن: خنده بازار (https://atamalek.ir/forum-55.html) +---- موضوع: طنزهای تبلیغ روحانیون (/thread-10937.html) صفحهها:
1
2
|
طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۳-۲۸ تازه طلبه شده بود، اتفاقی روز عاشورا رفت پای منبر خطیب مشهور مرحوم فلسفی در تهران، فلسفی موقع روضه خواندن که میخواست پا منبریهای صدهزارنفریش حس بگیرند. گفت: مردم بوی آتش میاد! بوی دود و سوختن میاد! صدای گریه حضار بلند شد، خطیب ادامه داد مردم خیمههای اهلبیت را آتش زدند! صدای ضجه مردم در فضا پیچید.شور عجیبی برپاشد، انگار که بوی دود آتش خیمههای کربلا را احساس میشد و زبانه آتش را جلو چشمان نظاره میکردند. طلبهی ما از این روضه خیلی لذت برد و احساس کرد که قساوت عمر سعد را در کربلا با چشم دیده است. فصل محرم رسید برای تبلیغ به روستای خودشون آمد. و روز عاشورا در مسجد خواست به سبک تهرانیها همان و روش آقای فلسفی، خطیب مشهور روضه بخواند، بعد از سخنرانی، وقت روضه خواندن گفت: مردم بوی دود میاد! بو ی آتش میاد، به یک باره همه اهل مسجد به بیرون دویدند و هرکسی بسوی کاه و یونجهای که روی بام خانهاش انبار کردهبود میدوید و به سر خود میزد، دیدی بدبخت شدم ،همه زندگیم دود شد، بعد از چند لحظه متوجه شدند که خبری از آتش سوزی نیست و دودی از بامی به هوا نمیرود. همه مردم با عصبانیت برگشتن به طرف مسجد تا حساب طلبه را برسند که فلان فلان شده مگر مرض داری روز عاشورا دروغ بگویی!!!! پ ن منبر هم یه رسانه است، باید سواد رسانهای داشت. تعامل با افراد یه روستا و شهر هر کدام ذوق هنری مخصوص خودش را میطلبد.ادبیاتی که برای جوان بکار میبری با کودک تفاوت دارد، دانشجو با طلبه ادبیاتشان جداست. نتیجه هر منطقهای فرهنگ خودش را دارد و با کلم الناس قدر عقولهم باید سخن گفت. RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۳-۲۸ ماه محرم رسید، طلاب برای تبلیغ اعزام شدند، ریش سفید عشایر آمد طلبه را سوار الاغش کرد برد به ده، و به خانه که رسید، همسرش را صدا زد برای جناب چای و غذا بیار، تا برای مسجد شب تقویت شود. طلبه با شنیدن مسجد ضربان قلبش شدید میشد. خلاصه میزبان، گفت: باید جوری منبر بری تا چشم ده بالایها را دربیاری. مسجد و ملای ما باید از همه سرتر باشه. طلبه متوجه شد که دو قبیله هستند که رقابت دارند. قرعه قهرمانی مسابقه به نام او خورده است.بعد از شام پیرمرد اورا به طرف مسجد برد، در راه بازهم سفارشکرد که باید مارا روسفید کنی تا آبروی ده بالاییها بره! وارد مسجد که شدیم، نفهمیدم مسیر در تا منبر را چگونه رفتم، از لابلای دست و پای زن و مرد بچه چجوری رد شدم. فقط دیدم که پای منبر هستم. نشستیم نفهمیدم چای را چجوری نوشیدم، قطره ای از چای پرید توی گلویم و میخواست خفهام کند. دلم نمیخواست بالای منبر برم. پیرمرد نهیب زد جناب برو بالا و شروع کن. بلند شدم، دو طرف دسته منبر را گرفتم، فقط دوتا پله داشت، احساس میکردم که هزار پله است وباید برم بالای کوه قاف، قدرت بالا رفتن نداشتم، روح از تنم داشت خارج میشد. به زحمت خودم را کشیدم بالای دوپله . وقتی چشمم از آن بالا به مردمی افتاد که هر کدام با ده تا چشم به من نگاه میکردند، مسجد و مردمش دور سرم می چرخیدند، احساس کردم چشمهام سیاهی میره. نشستم، پیرمرد که پای منبر نشسته بود و به من نگاه میکرد، گفت: جناب شروع کن. صدای زمزمه مردم را میشنیدم هرکسی چیزی میگفت: یکی میگفت: چقدر لاغره، نون پیدا نکرده بخوره! آن یکی میگفت چقدی داره بره بالای منبر سقف مسجد سوراخ میشه! سقف مسجد کوتاه بود! باز پیرمرد نهیب زد جناب شروع کن! به حد خفگی رسیده بودم، هیچ چیزی در ذهنم نبود همه چیز پاک شده بود. حتی اسم خودم! «با اینکه تحصیلات دانشگاهی داشتم حوزه را هم خوب می خواندم نمراتم قابل تحسین بود»خلاصه با فشار به ذهنم یه جمله یادم آمد، گفتم: توی محل ما رسمه که روز اول محرم روضه علی اکبر می خوانیم، «الکی گفتم»دیگه چیزی به ذهنم نیامد، که باز نهیب پیرمرد را که گفت:فلان فلان شده، بخون بیا پایین، نکنه پایین آمدن هم یادت رفته؟ دستم را گرفت از منبر پایین کشید، و بطرف بیرون مسجد میبرد ، روح به تنم برگشته بود، احساس میکردم در حال پرواز هستم! آمدیم به سیاه چادر، چندتا فحش نثار من کرد، و چندتا فحش به زنش داد که فلان فلان شده برای جناب رخت خواب بینداز تا صبح جنازهاش را برسانم به شهر. صبح علی الطلوع باز سوار الاغ شدم تا نزدیکیهای شهر رساند و گفت: بی عرضه تو حق نداری ملا بشی! آمدم و برای همیشه با حوزه و طلبگی خدا حافظی کردم. پ ن 1-هر کاری که میکنیم باید برای رضای خدا باشه، نه چشم هم چشمی. پیرمرد میزبان برای ریا کاری مجلس روضه خوانی برپا کرد تا چشم هم محلیهایش را دربیاورد؛ نتیجهاش چشم خودش درآمد. 2-مبلغ یه یاداشتی از مطالب خود باید داشته باشد، تا با نگاه به موضوع بتواند سخنرانی کند.فقط رؤوس مطالب باشد. RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۳-۲۸ اولین بار بود که رفته بود تبلیغ، رفت بالای منبر وقتی نشست، همینکه از بالای منبر چهرهی مستمعین را دید، همه چیز را فراموش کرد. هرچه به ذهنش فشار آورد هیچ نکتهای از موضوعی که مطالعه کرده بود به یادش نیامد، شروع کرد که به فرستادن صلوات برای وجود مقدس پیامبر، یکی دوتا سه تا یادش نیامد، همه چهارده معصوم تمام شد، یادش نیامد. شروع کرد به صلوات فرستاد برای اموات حاضرین، باز هم چیزی به ذهنش خطور نکرد! آخر گفت: علی الحساب پانزده تا صلوات بفرستید. پ ن نباید به ذهن اعتماد کرد باید نوشته و یاداشتی همراه داشت، امام معصوم فرموده است: دانش را با نوشتن در بند کنید.حتی اگر کتاب را در دست بگیرد هیچ ایرادی ندارد، بزرگان معروف معاصر با کتاب بالای منبر میروند؛ بهترین کار است که سخنان را مستند ارائه می کنند. RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۳-۲۸ روزهای بیقراری و غربت، بدتر از کرونا بود، هجرت از قم به شهری که همه جور تیپی داشت . از مجاهدینخلق گرفته تا کمونیستهای فدایی. با دوتا بچه هشت ساله و چهارساله تنها بودم. همسرم رفته بود جبهه؛سال خرداد 61 بود، درست دوران پیروزی خرمشهر. دختر یکی از همسایهها که دبیرستانی بود، اصرار کرد شبها بیام که تنها نباشید. با نارضایتی قبول کردم؛ چون اصلا نمیدونستم ترس یعنی چی! سپاه برای محافظت همسرم یه اسلحه کلت بهش داده بود تا از خودش محافظت کنه! سال 60 که ما تازه واردشده بودیم، هر روز اتفاقهایی توی شهر میافتاد؛ گاهی اعدامیهای کمونیست را برای دفن میآوردند. وقتی شهید بهشتی با یارانش شهیدشد یکیشون شیرینی پخش کرده بود! همسرم وقتی رفت اسلحه کلت را تحویلم داد تا اگر لازم شد استفاده کنم. من خودم مربی آموزش اسلحه برای بچه حزب الهیها بودم، طرز استفادهاش را میدونستم. خانه ما نه کمد داشت و من هم هیچ وسیله زندگی با خودم نبرده بودم. چون قرار بود فقط برای یک سال شوهرم امام جمعه باشه.جایی برای پنهان کردن اسلحه نداشتم. اسلحه روی تاقچه بود. دختر همسایه به اسلحه گیرداده بود که من این اسلحه را یه نگاهی بهش بییندازم! خلاصه من ترسیدم که یه وقت برداره یه اتفاقی بیفته؛ خودم کلت را برداشتم، گفتم اول باید خشاب را در بیاریم، بعد برای اینکه به کسی نخوره به طرف آسمون میگیریم ماشه را میچکانیم که اگر گلوله داشت به کسی اصابت نکنه! با چکاندن ماشه گلوله شلیک شد و خورد به سقف و غبار گچ توی اتاق پخش شد که چشم چشم را نمیدید، من یک مرحله را فراموش کرده بودم که باید گَلنگِدَن را میکشیدم تا اگر گلولهای داخل لوله بود خارج بشه. دختر همسایه افتاده بود روی زمین جیغ میزد و فکر میکرد کشته شده است. الباقی ماجرا که دختر همسایه دیگه ترسید بیاد و مراقب ما باشه که نترسیم! RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۳-۲۸ اوایل تاسیس حوزه بود که در خانهای کنار مصلی دو کلاس داشتیم.با آن وضع کم امکانات میخواستیم مردم شهر را با حوزه آشنا کنیم. قرار شد شب نیمه شعبان را احیا بگیریم و مهمانان را هم دعوت کردیم. شام و سحری هم آماده کردیم منتها خودمان امکانات آشپزی نداشتیم و حوزه هم روزانه بود. طلاب سبزی قرمهسبزی را خوردکردند فرستادند به آشپز حوزه برادران تا خورشت را آمادهکند. هنگام خوردن شام متوجه مشکلی در خورشت نشدیم، اما خدا روز بد نشونتون نده وقت سحری خوردن بود که موقع خوردن غذا دیدم شن زیر دندانهایم خش خش میکنه؛ ناچار شدم غذا را خوردم؛ در طول عمرم اونقدر گل وشن نخورده بودم! نگاهی به بشقابهای مهمانها انداختم دیدم خورش هایشان را کنارزدهاند و فقط برنج خالی می خورند، اما من تا دوماه درد معده گرفتم! معلوم شد که آشپز حوزه برادران سبزی های خوردشده را شسته فرض کرده و توی خورش ریخته بود. موقع شام شن ها تهنشین شده بوده و معلوم نشد اما وقت سحری خورش به ته دیک رسیده بود آمد رو و آبروی مان را برد. RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۸-۹ ماه ذیحجه که میرسد، کمکم طلبهها برای رفتن به تبلیغ آماده میشوند. محرم پارسال به یکی از روستاهای شیعهنشین کردستان رفتم. سطرهای زیر خاطرات پراکندهای است از آن چند روز. √ بعد از اولین منبر شبانه و به فیض رساندن ملت! آقاسلمان -میزبانی که فقط چند سال از من بزرگتر بود- گفت: شام را منزل یکی از اهالی روستا مهمان هستیم. این برنامه، شبهای بعد هم بود که هر شبی جایی خراب میشدیم البته با دعوت قبلی (یعنی اخلاقی خراب میشدیم). بین راه آقاسلمان گفت: دعای سفره را فراموش نکنید! گفتم: چقد راهه تا خونه؟ گفت: چند دقیقهای میشه. خدا رو شکر کردم و شروع کردم توی ذهنم به سرچ زدن دعا. چیزی یادم نیامد، از تمام استعداد داشته و نداشتهام کمک گرفتم تا دعایی سرهم کنم و الا همان شب اولی از روستا پرتم میکردند بیرون! موقع شام همه به فکر طعم غذا بودند و من به فکر طعم دعایی که قرار است بعد از شام خوانده شود. شام تمام شد. همه زل زدند به من و من هم زل زدم به آنها! چون دعای سفره مشهور هیچ سندی ندارد و ظاهرا بافته شده توسط یک شخص خوش ذوق بوده، من هم ذوق نداشتهام را به خرج دادم و چند خطی بافتم:«اللهم أکثر البرکة فی هذه المائدة» کسی چیزی نگفت. گفتم بگویید آمین و ادامه دادم «اللهم ... ». بعدش گفتم: ببینید آن چیزی که در روایات آمده این است که بعد از غذا بگویید «الحمدلله» همین. RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۸-۹ √ یک شب یکی از جوانهای تریپ خفن آمد و آهسته گفت: «حاج آقا، به من میگن اگه با این تیپ و قیافه بری مسجد نمازت باطله، آره حاج آقا؟» گفتم: اون کسی که اینو بهت گفته برو بهش بگو حاج آقا سلام رسوند گفت نماز خودت باطله، نمازت درست درسته، فقط موقع سجده حواست باشه پیشونیات روی مهر قرار بگیره نه موهات. خوشحال شد. RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۸-۹ صمیمانه. شب اول از اول تا آخر به گپ زدن گذشت. دو سه ساعتی شد. کلی تیکه بهشان انداختم که در نتیجه یخهای روابطمان آب شد، تبخیر شد. از شب دوم، به پیشنهاد خودشان جلسه ترتیل قرآن هم داشتیم. √ در یکی از جلسات قرآن شبانه، پیرمردی هم آمد و کنار جوانها نشست. معمولا هر شب اول جلسه، حمد و اخلاص را تمرین میکردیم تا حداقل نمازها بدون اشکال باشد. همه به ترتیب خواندند تا نوبت به پیرمرد رسید. گفتم: حاج آقا بفرمایید استفاده کنیم. خواند و خواند تا رسید به سوره توحید: «بسم الله الرحمن الرحیم قــفـــلُ و الله احد!» ظاهرا باید یک کلاس هم برای جوانهای عصر مشروطه روستا میگذاشتم! RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۸-۹ √ دهه محرم پارسال، تقریبا با حمله رژیم صهیونیستی به غزه برابر بود. شب اول، بسی درباره فلسطین صحبت کردم. کم مانده بود کروکی فلسطین را هم با زغال روی دیوار مسجد برایشان بکشم. یکیشان بدجوری پایه بود که برود غزه! اصلا کاری به جنبه «انسانی» قضیه ندارم که وظیفه هر انسانی دفاع از انسان مظلوم است، اصلا کاری به جنبه «اسلامی» قضیه ندارم که وظیفه هر مسلمانی دفاع از مسلمان مظلوم است، اگر اسرائیل کار غزه و لبنان را ساخت آیا مثل یک بچه مثبت یهودی مینشیند توی خانهاش در تلآویو «مسافران» تماشا میکند؟! فلسطین خط مقدم جنگی است که ما چند خط عقبترش هستیم، خط اول که سقوط کند نوبت به بعدی میرسد. «نه غزه، نه لبنان، نه ایران! جانم فدای ایران!» RE: طنزهای تبلیغ روحانیون - ADMIN - ۱۳۹۹-۸-۹ √ بعضی از اهالی این روستای محروم و مستضعف و هیچیندار، آنتن ماهواره داشتند! (بابا تکنولوژی!) میزبان ما هم داشت. البته شبکههای پاستوریزهاش را ذخیره کرده بود. دو سه تا شبکه کردی هم نشانم داد. تام و جری به زبان کردی ندیده بودیم که دیدیم. گفتم: «خطر داره حسن، خطر داره!» برا خودت هیچی، برا بچههات ضرر دارهها. |