مشاوره خانواده رایگان عطاملک
رمان کوتاه جردن جنوبی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان کوتاه جردن جنوبی (/thread-12195.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7


رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

از زبان شخصیت اول: عسل‬
‫به سمت ماشین عروس رفتم. سارینا با خوشحالی منتظر ماهان بود. ماهان داشت با سورنا و‬ ‫دوستش حرف میزد. سرمو سمت شیشه ی طرف سارینا خم کردم و گفتم: خوشگل خانوم...دست‬ ‫راستت رو سرِ ما. داآشمونو اذیت نکنیا.‬
‫سارینا با لبخند یه نگاه بهم انداخت و گفت: خیالت جمع عشقم.‬
‫نگاهی به ماهان و سورنا و رفیقش انداختم و گفتم: داش سورن یه امشبو بی خیال دختر خانومای‬ ‫محترم شده. عجیببه. این همه هلوی مجلسی و سورنا سر به زیر!؟‬
‫سارینا خندید و گفت: چه بدونم. لابد داداشم تصمیم گرفته واسه حفظ آبروی خواهرشم که شده‬ ‫یه امشبو مخ نزنه.‬
‫نگاهم به سمت رها که داشت سورنا رو دید میزد چرخید. گفتم: اوه اوه! مورد داره خودش به‬ ‫سورن نخ میده.‬
‫سارینا به رها نگاهی انداخت و گفت: بابا این لقبش آویزوونه قرنه. سورن ازش خوشش نمیاد.‬
‫چشمام از تعجب گرد شد و با پوزخند پرسیدم: جداً؟ چه عجب بابا. بالاخره یه دختر پیدا شد که‬ ‫این سورنا ازش خوشش نیاد. البت؛ اون نفرتی که من و داآشت از هم داریم هم واسه خودش قابل‬ ‫ستایشه.‬
‫با هم خندیدیم. بعد از چند ثانیه دیدیم که ماهان و سورنا و دوست سورنا به سمت ماشین عروس‬ ‫اومدن. خودمو جمع و جور کردم و روسریمو جلو کشیدم. پسره ی مخ زن...رفیقشم برداشته آورده‬ ‫عروسی. ماهان رفت و کنار سارینا پشت فرمون نشست و اون پسره ی نچسب و دوستشم کنار‬ ‫من رو به روی سارینا ایستادند. سورنا یه اخمی به من کرد و سرشو خم کرد و با مهربونی به‬ ‫سارینا گفت: سارینا جان! ایشون دوست و رییسم آقای زانیار درخشنده ان.‬
‫زانیار هم نیم نگاهی به من انداخت و سرشو به سمت ماشین خم کرد. با سارینا سلام و احوال‬ ‫پرسی کرد. سورنا همون طور زیر چشمی داشت با اخم به من نگاه می کرد. چته خو؟ ارثیه نداشته‬ ‫ی پدریتو بالا کشیدم؟ یه چشم غره بهش رفتم و دست به سینه ایستادم. حرف زانیار که با سارینا‬ ‫تموم شد، سرمو خم کردم و اینبار به ماهان گفتم: آقا ماهان رفیق ما رو اذیت کنی با من طرفیا.‬
‫ماهان خندید و گفت: نه عسل خانوم. رفیق شما مارو اذیت نکنه، ماهم کاری به کارش نداریم.‬
‫اینبار با مهربونی به هردوشون نگاه کردم و گفتم: ایشاال خوشبخت بشین.‬
‫هردو تشکر کردن و منم سرمو بلند کردم. نگاهم به سورنا افتاد که عین شمر زل زده بود تو‬ ‫چشمای من. عوضی! خب دوستمه دوست دارم باهاش حرف بزنم. تورو سننه؟‬
‫همونطور که داشتیم با اخم و نفرت به هم نگاه می کردیم، زانیار به سورنا گفت: سورنا جان من‬ ‫دیگه کم کم میرم. با اجازه ات.‬
‫با سورن و عروس دوماد دوست داشتنی مون خداحافظی کرد و رو به من گفت:خداحافظ خانوم...؟‬
‫یه نگاه به سورن انداختم و بهش چشم غره رفتم و به زانیار گفتم: عبادی هستم. خداحافظ.‬
‫زانیار یک تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت: عبادی؟!‬
‫-بله چطور؟‬
‫زانیار-هیچی...خانوم عبادی. به امید دیدار.‬
‫سورنا-بهتر بود اینو نمیگفتی. پشیمون میشی!‬
‫با تعجب هردومون برگشتیم و به سورنا نگاه انداختیم. زانیار با خنده پرسید:چرا سورنا؟‬
‫سورنا یه پوزخند بهم زد و همون طور که به من نگاه می کرد گفت: بی خیال.‬
‫زهرمار. پسره ی هفت خط. میخوام خرخره تو بجوئم.خودخواه بی نمک.‬
‫-شما به حرفای این آدم زیاد توجه نکنید آقای درخشنده. عقلش معیوبه.‬
‫سارینا که داشت به رفتارای من و داداشش می خندید گفت: بس کنید شما دوتا هم. باز رسیدین‬ ‫بهم شروع کردین؟‬
‫-تقصیر داداشته. امروز نتونسته مخ بزنه داره سر من خالی می کنه.‬
‫سورنا-من مخ میزنم؟‬
‫-نه پس عمه ی منه؟‬
‫سورنا-من مخ نمیزنم. دخترا خودشون جذبم میشن.‬
‫-عجب دخترای احمقین پس!‬
‫زانیار و ماهان و سارینا خندیدند. زانیار گفت: شما کوتاه بیاین خانوم عبادی.این سورنای ما یکم‬ ‫تند میره.‬
‫بعد دستشو به شونه ی سورنا زد و خندید. خلاصه این آقا زانیار هم رفت سوار مازراتی اش شد و‬ ‫راه افتاد. سورنا هم داشت اونو راه مینداخت. بدبختی منم این بود که باید با سورنا می رفتم‬ ‫خونه.اَه خیلی از ریختش خوشم میاد باید نیم ساعتم تحملش کنم. ماشین عروس راه افتاد و‬ ‫مهمونا هم پشت سر هم میرفتن. من موندم و خود نکبتش. از قصد نمیرفت سمت ماشینش. می‬ ‫خواست منو منتظر بذاره. وقتی همه رفتن با پررویی تمام همونطور که یه دستش به جیبش بود و‬ ‫چشمای سبزشو بهم دوخته بود با اخم بهم گفت: نمیخوای راه بیفتیم؟‬
‫-خب تو ماشینتو بیار تا راه بیفتیم دیگه.‬
‫سورنا-یه ساعته به ماشینم تکیه دادی. چجوری بیارمش؟‬
‫اوخ اوخ. راست می گفت. به در راننده تکیه داده بودم. خنده ام گرفت و کشیدم کنار.‬
‫-انقدر که این ماشینت لگنه اصلاً دیده نمیشه.‬
‫سورنا-همین لگن هم تو نداری.‬
‫سوار ماشین شدیم و راه افتاد. ضبطشو روشن کرد. اولش آهنگ آی خدا دلگیرم ازت از محسن‬ ‫یگانه پخش شد که سه تا زد جلو و رفت روی آهنگ اینجا جای تو نیست از محسن یگانه. از قصد‬ ‫اون آهنگو گذاشت. حالا انگار من می خواستم پیشش بمونم. بدم میاد ازش. پسره ی نچسب‬ ‫ایکبیری. فکر کرده کیه. حتماً امروز دخترا بهش پا ندادن داره سر من خالی میکنه. عین سگ پاچه‬ ‫میگیره. سگ اخلاق؛ تو روحت!‬
‫آهنگ که تموم شد، ضبطو خاموش کرد و گفت: زانیار گفت توی مهمونیم تورو هم دعوت کنم.‬
‫می میری بگی دعوتی؟حتماً باید بگی زانیار گفته؟! به درک!‬
‫-برای چی؟‬
‫سورنا-چه می دونم. ازم خواست به تو هم بگم بیای. البته می دونم نمیای. ولی زانیار گفت بهت‬ ‫بگم که حتماً بیای.‬
‫-باشه میام.‬
‫برگشت و با تعجب و اخم نگاهم کرد. با همون لحن جدی و از خود راضی که البته فقط موقع حرف‬ ‫زدن با من اون لحنو داشت گفت: مطمئنی میخوای بیای؟‬
‫-اوهوم.‬
‫آی سوخت. حال کردم. واسه سوزوندن تو هم که شده صددرصد میام.‬
‫-حالا مهمونیِ چی هست؟‬
‫سورنا-به مناسبت ترفیعمه.‬
‫-اوهو! ترفیعم بلدی بگیری؟فکر کردم فقط بلدی دور و بر دخترا پرسه بزنی.‬
‫سورنا-به کوری چشم تو یه ترفیع تپل گرفتم. شدم حسابدار.‬
‫-به کوری چشم دشمنام ایشاال! مبارکت باشه.‬
‫یه نگاه با تعجب بهم کرد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت: مرسی.‬
‫-ببخشید مزاحم تو شدم.کسی نبود که باهاش بیام.‬
‫بالاخره باید کوتاه میومدم. داشت منو می رسوند خونه ام.‬
‫سورنا-اشکلای نداره. چه تو...چه هرکدوم از دخترای محله، خوب نیست تو شب سوار ماشین‬ ‫غریبه بشن.‬
‫-عجب! پس روی دخترای محل هم غیرتی هستی؟‬
‫سورنا-هم من، هم همه ی پسرای محله روی دخترای خیابون آذر غیرت داریم.‬
‫-آهان! اون وقت یه خیابون بالاتر باشن باهاشون رفیق میشین.آره؟


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

سورنا با اخم، بهم نگاه کرد و دوباره روشو برگردوند و به خیاباون چشم دوخت.‬
‫سورنا-خسته نشدی انقدر تیکه بار من کردی؟ فکت طالست.‬
‫-فعالً که تو تندیس فک طلایی رو از دست دخترا گرفتی.‬
‫خندید و هیچی نگفت. کم نمیارم. بخواد کل کل کنه حالشو می گیرم.‬
‫-حالا که خوب خندیدی، بگو بینم این رفیقت واسه چی گفت منم بیام مهمونی؟‬
‫سورنا-نمی دونم.‬
‫-شما که روی دخترای خیابون آذر حساسی چرا؟‬
‫سورنا-رییسمه. بعدشم نمی خورتت که. گفت فقط بیای مهمونی.‬
‫-کِی هست حالا؟‬
‫سورنا-فردا. قبل از اینکه سارینا و ماهان برن ماه عسل. ساعت 12‬
‫-ناهارم میدی؟‬
‫سورنا-وقتی میگم ساعت 12 یعنی ناهارم میدم دیگه. نترس...گشنه نمی مونی.‬
‫خندیدم و سرمو به پشتی صندلیم تکیه دادم. چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم. یعنی این زانیار‬ ‫چرا خواست منم برم مهمونی؟ نکنه این بچه مایه دار چشمش مارو گرفته؟چهره شو تو ذهنم به‬ ‫تصویر کشیدم. قیافه ی شروری داشت.ابروهای شیطونی، چشمای کشیده و قهوه ای روشن‬ ‫...بینی کوچیک...لب هاشم کوچیک و قلوه ای بود...با موهاش مشکی و قد بلند و هیکل ورزیده. حالا‬ ‫خودمو کنار اون تصور کردم.چشمام عسلی...ابروهام شیطونی...بینی متناسب و لبای گوشتی. قدم‬ ‫152-152 سانته. یکم تو پُر هستم. چه خوشگلم من. قربون خودم برم الهی. کسی نیست که‬ ‫قربون ما بره. الاقل خودمون قربون خودمون بریم.‬
‫سورنا-رسیدیم.‬
‫چشمامو باز کردم و به اطرافم نظری انداختم. آره. خود خودشه. کوچه خودمونه. پیاده شدم و بهش‬ ‫گفتم: ممنون. لطف کردی.‬
‫سورنا-خواهش میشه. فردا میای دیگه؟‬
‫با تعجب نگاهش کردم و دستپاچه گفت: زانیار گفت بهش اطلاع بدم. میای فردا؟‬
‫-آره. بگو میام.‬
‫خداحافظی کردم و رفتم خونه. یه خونه ی دو خوابه ی جمع و جور هفتاد متری! اتاق من درست‬ ‫کنار در ورودی آپارتمانمونه. رو به روی اتاق من هم دستشویی بود. کنار دستشویی آشپزخونه‬ ‫است. آشپزخونه هم خیلی کوچیکه. اما با این حال راحتیم. کنار آشپزخونه هم اتاق مامانه. حمام و‬ ‫کمد دیواری توی اتاق منه. وقتی رسیدم مامان پشت لپ تاپ نشسته بود و داشت سوال طرح می‬ ‫کرد. از لحاظ ظاهری به مامانم رفتم. چشمای مامانم عسلیه. بینی اش قلمیه... لباش هم گوشتیه...!‬ ‫احساس می کنم از من خوشگل تره. اما چهره اش خسته است. تنها نکته مثبت من نسبت به‬ ‫مامانم اینه که من جوون تر و شاداب ترم. کلاً چهره ام هیچ شباهتی به پدرم نداره. بابام چشمای‬ ‫مشکی داره. موهای وسط سرش ریخته بود و ابروهای پرپشتی داره. لب پایینش نسبت به لب‬ ‫بالاش خیلی بزرگتره. بینی اش هم عقابیه. اما با اون حال چهره اش جذاب بود. اما خودشو خراب‬ ‫کرد...!‬
‫-الهی بگم خدا اون شاگرداتو چیکار نکنه که همه وقتتو میذاری پای اونا.‬
‫مامان-علیک سلام.‬
‫-سلام از ماست.‬
‫مامان-چرا انقدر دیر اومدی؟‬
‫-مامان جان عروسی بودم دیگه. زودتر از این نمی شد.‬
‫مامان-با کی اومدی؟‬
‫وای دوباره بازجویی شروع شد.‬
‫-با سورنا اومدم.‬
‫مامان اخمی کرد و گفت: یعنی چی که با سورنا اومدی؟ با یه پسر این موقع شب؟‬
‫-مامان می خواستی با آژانس بیام؟یه وقت طرف عوضی از آب درمیومد چی؟‬
‫مامان-خب نمیرفتی عروسی!‬
‫-مامان نمیشد که. عروسی بهترین دوستم بود. تو هم تازه باید میومدی. بد شد نیومدی.گفته‬ ‫باشم.‬
‫مامان-کلاس ضمن خدمت داشتم و بعدشم خسته رسیدم خونه. نمی تونستم بیام. حالا چطور بود‬ ‫عروسی؟‬
‫-خوب و عالی. سارینا مثل ماه شده بود. ماهانم که جای برادرم خیلی خوشتیپ کرده بود.‬
‫همونطور که داشتم لباسمو میذاشتم توی چوب لباسی از اتاق بیرون اومدم و گفتم: راستی مامان.‬ ‫من فردا


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

خونه ی دوستم مهمونم.‬
‫مامان-کدوم دوستت؟‬
‫-خونه ی سارینا اینا.‬
‫دیگه نگفتم خونه ی سابق سارینا. چون در اون صورت نمیذاشت برم. منم تا روی این پسره‬ ‫سورن رو کم نکنم دست بردار نیستم. وقتی گفتم میام یعنی باید برم؛ بی برو برگرد!‬
‫خونه ی سارینا اینا یک کوچه پایین کوچه ی ما بود. همینطور خونه ی سابقشون. من و سارینا توی‬ ‫راهنمایی باهم دوست شدیم. بعد از اون شدیم بهترین دوستای هم. سارینا با برادرش سورنا‬ ‫زندگی می کرد. مامان و باباشون دو سال پیش در اثر یه تصادف فوت کردن. منم بابام از مامانم‬ ‫طلاق گرفته بود. بابام معتاد بود و مامانم تحمل اعتیاد بد بابامو نداشت. کلاً از سر عشق و علاقه‬ ‫باهم نبودن. یه ازدواج سنتی بود و بابا و مامانم جفتشون هیچ حسی به هم نداشتن. آخر سر هم‬ ‫بابام معتاد شد. وقتی اون دوستای عوضیش اومدن دستش مواد دادن و مارو بدبخت کردن، یه آب‬ ‫خوش از گلومون پایین نرفت. از وقتی طلاق گرفتن از بابام خبری ندارم. به جهنم. حالم ازش بهم‬ ‫میخوره. حیف مامانم که زن اون مردک شده بود. واقعاً حیف! خواهر و برادرم که ندارم.یکی یه‬ ‫دونه خل و دیوونه!‬
‫***‬
‫ساعت 22 از خواب بیدار شدم. خداروشکر کردم که دانشگاه پیام نور درس می خونم. وگرنه باید‬ ‫هر روز پامیشدم می رفتم دانشگاه. اوخ اوخ! دیر شد. سریع پاشدم و رفتم آشپزخونه. مامان‬ ‫مدرسه بود. کتری رو روشن کردم و گذاشتم چای داغ بشه. بعد رفتم و یه آبی به سر و صورتم‬ ‫زدم. رفتم تو اتاق و جلوی آیینه شروع کردم به آرایش کردن. آرایش که چه عرض کنم...یه ریمل‬ ‫به مژه های بلندم کشیدم. یه رژ لب خیلی کمرنگ و براق صورتی زدم و یکم مداد سیاه دور‬ ‫چشمام کشیدم. پنکیک و رژ گونه مو محو زدم و رفتم توی آشپزخونه و واسه خودم چای ریختم.‬ ‫وقتی چای خوردم رفتم لباسامو بپوشم. یه تونیک قهوه ای که روش نگینای نقره ای کار گذاشته‬ ‫بودن تنم کردم.یه شلوار پارچه ای سیاه و یه مانتوی مشکی معمولی. جوراب رنگ پا، پام کردم و‬ ‫موهامو از بالاسرم بستم و یه شال مشکی انداختم سرم.موهای قهوه ای روشنم یکم ازجلوی شال‬ ‫بیرون بود. ولی خب مگه چی میشه؟ بهتر از خیلیام که اصلاً روسری سر نکنن سنگین ترن. کیف‬ ‫دستیمو برداشتم و رفتم کفشامو پوشیدم و راه افتادم. کفشام یه جفت کتونی سفید با خطهای‬ ‫مشکی بود. رفتم سر کوچه و نگاهم به سوپرمارکت افتاد. ای بابا. باید یه چیزی واسه اون نچسب‬ ‫کادو میبردم. رفتم توی سوپری و یک بسته شکلات گرفتم. از اونایی که واسه ولنتاین می گیرن.‬ ‫خب اینا خوشگل بود دیگه. ساعت دوازده بود و حوصله هم نداشتم برم تا فلکه و خرید کنم. همین‬ ‫شکلات بهتر بود. عجب جعبه ای هم داشت! یه جعبه ی مشکی با قلبای قرمز ریز که با یه روبان‬ ‫قرمز بسته شده بود. روش نوشته بود: آی الو یو !‬
‫اوهو!یه وقت سردیش نکنه؟ خیاالت ورش نداره یه وقت؟ دیگه چیکار کنم؟ همینی که هست.‬ ‫کاری نمی تونستم انجام بدم. زنگ واحدشو زدم و چون آیفون تصویری بود در باز شد. جلوی در‬ ‫ایستاده بود. یه پیراهن مشکی براق اندامی که آستیناشو تا آرنجش زده بود بالا و یه شلوار جین‬ ‫مشکی تنش کرده. کفشامو جلوی در از پام کندم و رفتم تو.‬
‫-سلام.‬
‫سورنا-علیک.‬
‫می میره یه سلام درست حسابی به آدم بده. جعبه ی شکلاتو گرفتم سمتشو گفتم: بیا. این واسه‬ ‫توئه.‬
‫نگاهی به جعبه شکلات انداخت و گفت: واسه منه؟‬
‫-نه پس. واسه ی عمه مه.‬
‫نگاهش به جعبه، رنگ تعجب گرفت که دستشو خوندم.‬
‫-اونجوری نگاهش نکن. همه جعبه هاش این شکلی بود. مدل دیگه ای نداشت. وگرنه از اونایی‬ ‫می گرفتم که شِکل های هالُویین روش داره.‬
‫سورنا-مگه من حرفی زدم؟‬
‫-گفتم یه وقت به خودت نگیری.‬
‫سورنا-گمشو بابا. من اصلاً تو رو داخل آدم حسابت نمی کنم.‬
‫-زیریلما! (زر نزن)‬
‫مانتومو درآوردم و از جالباسی کنار در آویزون کردم.‬
‫به اطراف نگاهی انداختم. خونه اش شصت متره. یه دست مبل جمع و جور نارنجی گوشه ی‬ ‫پذیرایی چیده و رو به روش تلویزیون گذاشته. یه راهروی کوتاه جلوی در خونه اش داشت که‬ ‫دستشوی و حمام هم به ترتیب کنار در ورودی آپارتمانش، سمت راست بودن. کنار اوناهم با‬ ‫فاصله ی کمی اتاق خوابش بود. رو به روی اتاق خواب، آشپزخونه قرار داشت. چشمم به سارینا و‬ ‫ماهان خورد که شیک و پیک نشسته بودن. ماهان ابروهای خوش فرم و خوبی داره. چشم ابرو و‬
‫موهاش مشکیه و هیکل متناسبی داره. قدشم بلنده. سارینا شبیه سورناست. چشماش سبزه. موها‬ ‫و ابروهاش مشکیه که خب ابروهاشو دکلره کرده. قدش حدود 562 سانتی مترهو لاغر اندامه.‬ ‫لباش غنچه ای و خوشگل و پُره. بینی اش هم برعکس سورن، یکم اشکلا فنی داره. یکم‬ ‫استخونای روی بینی اش برجسته است اما بهش میاد. رفتم سمتشون که از جاشون بلند شدن و‬ ‫باهام سلام علیک کردن. به سارینا دست دادم و باهاش روبوسی کردم. روی مبل تک نفره کنار‬ ‫سارینا نشستم و گفتم: خوبی عروس خانوم؟‬
‫سارینا-آره عشقم مرسی. تو خوبی؟‬
‫-دست راستت رو سر من ترشیده باشه خوب میشم به موال.‬
‫سورنا اومد و روی مبل رو به روییم نشست و با یه پوزخند مسخره گفت: فایده نداره. کی تو رو‬ ‫میگیره آخه؟‬
‫سارینا-سورن باز شروع نکنا.‬
‫-نه بذار بگه. راحت باش. ولی مطمئن باش کسی هم حاضر نمیشه با توی بدقواره ازدواج کنه.‬
‫پوزخند زدم و سرمو به زیر انداختم.‬
‫سورنا-خوبه خودت می دونی من خدای مخ زدنم. پس این حرفت دیگه چیه؟‬
‫-واسه دوستی می تونی. ولی واسه ازدواج عمرناش کسی بهت پا نمیده.‬
‫سورنا-هه! همچین امروز مخ بزنم که کِیف کنی.


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

-واسه ازدواج؟‬
‫سورنا یکی از ابروهاشو بالا انداخت و با یه لبخند کج گفت: می خوای واسه ازدواج باشه؟‬
‫-اگر می تونی همین امروز توی مهمونی از یکی خواستگاری کن. نمی تونی. عمراً نمی تونی.‬
‫سورنا-آخه هر دختری که لایق من نیست.‬
‫-چه خود پاف پندار! اعتماد به سقفت منو کشته.‬
‫سارینا-بابا بس کنید دیگه شما دوتا هم. زشته دیگه الان مهمونا میان.‬
‫همچین که اونو گفت مهمونا دونه دونه اومدن. دوستای مثل خودش نچسبش بودن و دوست‬ ‫دختراشون. بعضی از دوست دخترای اونا هم دوستاشونو برای قالب کردن به سورن آورده بودن.‬ ‫آویزوو قرن، رها خانوم هم بودن. همچین عشوه میومد واسه سورنا که بیا و ببین؛ عشوه االغی!‬ ‫سورنا هم همچین بدش نمیومد. پسره ی دختر باز! حالم بهم می خوره وقتی می بینم چجوری داره‬ ‫با یه دختر الس میزنه. بعد از نیم ساعت زانیار هم اومد. یه پیراهن سرمه ای تنش بود و یه کت‬ ‫اسپرت سفید هم روش پوشیده بود؛ با یه شلوار جین رنگ پیراهنش. تیریپش منو کشته. بابا بچه‬ ‫مایه دار! کفشاشو ندیدم آخه جلوی در اونا رو از پا کنده بود. کتشو به دست سورن داد تا آویزونش‬ ‫کنه. خنده کنان باهم به داخل پذیرایی اومدن. من داشتم با سارینا سروکله میزنم که دیدم زانیار و‬ ‫سورن جلوم ایستادن.‬
‫زانیار با لبخند گفت: سلام خانوم عبادی.‬
‫یه قیافه جدی و مغرور به خودم گرفتم و یکی از ابروهامو انداختم بالا و گفتم: سلام آقای‬ ‫درخشنده.‬
‫از جام بلند نشدم. مگه کی من میشد؟ به من چه؟ چقدر گنده منده است. از اون بادی بیلدینگی‬ ‫هاست. پیراهنش انگار داره جر میخوره از بس ورزیده است. سارینا و ماهان از جاشون پاشدن و‬ ‫با اون سلام و احوال پرسی کردن. ولی من از جام تکون نخوردم. سورن با یه اخمی به زانیار و من‬ ‫نگاه می کرد که انگار من چیکاره بودم اون وسط! زانیار روی مبل رو به روییم، جایی که قبالً سورن‬ ‫نشسته بود نشست. ای بابا. چرا زووم کرده رو ما؟ بابا چشماتو درویش کن. اَکه هی! از خجالت‬ ‫سرمو زیر انداختم. سورن که هنوز ایستاده بود به زانیار گفت: بیا بریم با بقیه آشنات کنم.‬
‫می دونستم منظورش دخترای تو مهمونی بود. بی وجود!‬
‫زانیار-نه سورنا جان. لازم نیست.‬
‫سورنا اخماش رفت تو هم و به من یه نگاه انداخت. از ضایع شدنش خنده ام گرفت. اونم اخمشو‬ ‫بیشتر کرد و با خشم بهم نگاه کرد. منم که از هفت دولت آزاد! سارینا که کنار دستم نشسته بود، از‬ ‫جاش پا شد تا بره برای مهمونی تدارک ببینه. سورن اومد بشینه جای خواهرش که زانیار زودتر‬ ‫اقدام کرد و اومد نشست روی مبل کناریم.‬
‫زانیار-من اینجا میشیم سورنا. شما هم می تونی بری که به قول خانوم عبادی مخ دخترا رو بزنی.‬
‫و بعد من و زانیار خندیدیم. سورنا یک تای ابروشو بالا انداخت و رفت جای قبلی زانیار، رو به روی‬ ‫ما نشست.‬
‫سورنا-حالا وقت هست واسه مخ زنی.‬
‫زانیار سمت من خم شد و گفت: خوبین خانوم عبادی؟‬
‫-ممنونم.‬
‫زانیار-می تونم اسم کوچیکتونو بپرسم؟‬
‫یه نگاه به سورن که داشت مارو با اخم نگاه می کرد انداختم و دوباره رومو ازش گرفتم و به زانیار‬ ‫چشم دوختم و گفتم: عسل هستم.‬
‫زانیار دستی به چونه اش کشید و با یه لبخند شیطون گفت: الحق که بهتون هم میاد.‬
‫-چی؟‬
‫زانیار-اسمتون دیگه.‬
‫یکم معذب شدم.یعنی چی که بهتون میاد؟ اوا! احساس کردم داره مخمو میزنه. حس کردم گونه‬ ‫هام قرمز شدن. سرمو به زیر انداختم و هیچی نگفتم. زانیار رو کرد به سورن و گفت: با اون‬ ‫سرزبونی که عسل خانوم دیشب داشتن فکر نمی کردم خجالتی باشن!‬
‫به سورن نگاه کردم که در عین حال که اخم کرده بود یه پوزخند هم بهم زد.‬
‫سورنا-خجالت و عسل کلاً باهم بیگانه ان.‬
‫-داآش سورن دستم بنده دو دیقه احترام خودتو نگه دار.‬
‫زانیار خندید و زیر گوشم گفت: دیدی گفتم اسمت بهت میاد. عین عسلی!‬
‫اِوا... یعنی چی عین عسلم؟ وای خدا. آخه این اسم بود که ننه بابام روم گذاشتن؟ کم از پسرای‬ ‫محل تیکه می شنیدم بخاطر اسمم حالا این یکی هم بهشون اضافه شد. سرمو زیر انداختم و‬ ‫خودمو به خنگی زدم و گفتم: متوجه منظورتون نمیشم.‬
‫زانیار خنده ی کوتاهی کرد و گفت: بی خیالش. می تونی یکم باهام قدم بزنی؟‬
‫یه نگاه به سورن و ماهان انداختم. ماهان که داشت زیر زیرکی می خندید. سورن هم اخم کرده‬ ‫بود و با عصبانیت منو نگاه می کرد. که هیچ کس منو نمگیره. آره؟ بهت نشون میدم.‬
‫-بله البته.‬
‫از جامون بلند شدیم و زانیار یه دستشو به سمت جلو دراز کرد و کمی خم شد و گفت: بفرمایید.‬
‫رفتیم و گوشه ای ایستادیم. به دیوار تکیه دادیم و زانیار گفت: سورنا چرا اونجوری نگاهمون می‬ ‫کرد؟ نکنه از شما خوشش میاد؟‬
‫زدم زیر خنده که همه برگشتن و به من نگاه کردم. وقتی کم کم خنده ام بند اومد و حواس همه‬ ‫پرت شد گفتم: من و اون نقشه ی قتل همدیگرو می کشیم. چشم نداریم همو ببینیم. اون وقت‬ ‫شما میگید از من خوشش میاد؟‬
‫آروم خندیدم و اونم آروم خندید و گفت: خب خیالم راحت شد. آخه بدجور داشت نگاهمون می‬ ‫کرد.‬
‫-بابا اون روی دخترای خیابون آذر حساسه. هر دختر خیابون آذریِ دیگه هم بود همین واکنشو‬ ‫نشون میداد.‬
‫خندید و آروم آروم خودشو به من نزدیک تر کرد. دست به سینه رو به روم ایستاده و از پهلوی‬ ‫راستش خودشو به دیوار تکیه داده بود. سورن داشت می دید که من و زانیار داریم میگیم و می‬ ‫خندیدم. همچنین وقتی که دید زانیار دو قدم بهم نزدیک تر شد، اخم پررنگ تری کرد. بابا غیرت‬ ‫جنوب شهریت تو حلقم. ولی خداییش منم بایستی از یه جا شروع می کردم دیگه. تا کی باس ور‬ ‫دل ننه ام می موندم؟مامان منم خب آرزو داره. نمی تونم حاجت رواش نکنم که. سورنا با یه اخم نا‬ ‫فرم به من از جاش بلند شد و به سمت رها رفت. مخ زنیش شروع شد!‬
‫زانیار-پس تو هم همین خیابون زندگی میکنی؟‬
‫-بله. منم همینجاها هستم.‬
‫زانیار-چقدر رسمی؟!‬
‫-بله؟‬
‫زانیار-میگم چقدر رسمی حرف می زنی. راحت باش.‬
‫واه! تا دو دیقه پیششم خودش داشت رسمی حرف میزد. این مردا کلاً با خودشون درگیرنا.‬
‫-راحتم.


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

زانیار-می تونم بپرسم چند سالته؟‬
‫-من 21 سلامه.‬
‫زانیار-منم 21 سلامه.‬
‫کی سن تو رو پرسید آخه؟ ادامه داد: دانشجویی؟‬
‫-بله.‬
‫زانیار-قرار شد رسمی نباشیم دیگه.‬
‫لبخندی مصنوعی تحویلش دادم. چه زود گرم میگیره. البته شاید همه مردا اینجورین. من که‬ ‫تاحالا تجربه نداشتم.‬
‫زانیار-چی میخونی؟‬
‫-واال من ریاضی می خونم.‬
‫زانیار-جداً؟ پس از اون دختر باهوشایی.‬
‫دوباره بهش لبخند زدم.‬
‫زانیار-سرِ کار می ری؟‬
‫-نه.‬
‫زانیار-می خوای کار کنی؟ یعنی دوست داری که کار کنی؟‬
‫-بدم نمیاد. بالاخره مستقل بودنم خودش عالمی داره.‬
‫زانیار یه کارت از جیبش در آورد و گرفت جلوم.یکی از ابروهاشو بالا انداخت و با یه لبخند شیطون‬ ‫گفت: این کارت منه. باهام تماس بگیر. می تونی از فردا بیای سرِ کارت!‬
‫با تعجب نگاهش کردم. بعد دوباره با تعجب به کارت نگاه کردم. خدایا دمت گرم. کار پیدا کردن‬ ‫به همین آسونی بود و من خبر نداشتم؟ با یه لبخند کارتو ازش گرفتم.‬
‫-جدی میگین یا دارین شوخی می کنین؟‬
‫زانیار لبخند زد و لب پایینش رو لحظه ای به دندون گرفت و گفت: خب معلومه که جدی میگم.‬ ‫بعدشم باهام رسمی نباش عسل جان!‬
‫اوهو! کی میره این همه راه رو!؟عسل جـــان؟ خخخ. تو دلم بهش خندیدم.‬
‫-می تونم بپرسم کارم چیه؟‬
‫زانیار-من از فردا جانشین پدرم میشم و تو هم دستار من میشی!‬
‫چشمام داشت از حدقه می زد بیرون. یعنی چی که من دستیارش باشم؟ لابد داره شوخی می کنه.‬
‫-شوخی می کنی؟‬
‫زانیار-حالا شدی دختر خوب. آفرین خاکی باش. بعدشم شوخی چیه؟جدی گفتم.‬
‫-آخه من که هیچ کاری بلد نیستم.‬
‫زانیار-مشکلش چیه؟خب منم بلد نیستم. کار می کنیم یاد می گیریم دیگه.‬
‫-آخه یه روزه کی میشه دستار؟‬
‫زانیار-تو میشی عسل.‬
‫-آخه من...‬
‫نذاشت به حرفم ادامه بدم و گفت: یه میس بنداز رو گوشیم شماره ات بیفته.‬
‫-برای چی؟‬
‫با تعجب نگاهم کرد و گفت: برای چی نداره. شماره تو باید داشته باشم دیگه.‬
‫از خوشحالی اینکه کار پیدا شده، با شوق و ذوق رفتم سمت کیفم که روی مبل بود.گوشیمو که از‬ ‫کیفم برداشتم و اومدم برم، دیدم سورن روبه روم ایستاده و دستاشو کرده توی جیب شلوارش و‬ ‫با اخم بهم میگه: به زانیار زیاد رو نده.‬
‫با تعجب نگاهش کردم. چشماش روی گوشیم و کارت زانیار چرخید و گفت: گوشیتو چرا در‬ ‫آوردی؟ نکنه می خوای بهش شماره بدی؟‬
‫-به شما مربوطه؟‬
‫سورنا-عسل گفتم به این زانیار زیاد رو نده. شماره تو بهش نده.‬
‫-نمی خواد غیرتی بشی. بابا واسم کار جور کرده. شماره مو واسه همین می خواد.‬
‫سورنا پوزخند زد و گفت: کار؟ چه کاری؟‬
‫-گفت خودش فردا جانشین باباش میشه و منم میشم دستیارش.‬
‫با تعجب نگاهم کرد و اخمش بیشتر شد.‬
‫سورنا-گفت میشی دستیارش؟!‬
‫زانیار-مشکلش چیه سورنا جان؟‬
‫سورنا برگشت و به زانیار که پشت سرش بود نگاه کرد.‬
‫سورنا-آخه یه روزه چجوری میشه؟‬
‫زانیار یه اخم به سورنا کرد که یعنی به تو چه مربوطه بچه پررو . بعد رو به من کرد و گفت: میس‬ ‫بنداز شماره ات بیفته.‬
‫منم شماره شو وارد کردم و شماره ام روی گوشیش افتاد. یه خط اعتباری که خیلی وقت پیش پنج‬ ‫هزار تومن ناقابل خریده بودمش. خط زانیار دائمی و کد یک بود.‬
‫زانیار-آهان. شماره ات افتاد.‬
‫تماسو قطع کردم.‬
‫-یعنی از فردا می تونم بیام سرِ کار؟‬
‫زانیار-البته.‬
‫رو به سورنا کرد و گفت: سورنا جان می تونی فردا عسلو هم با خودت بیاری؟ من خودم نمی تونم‬ ‫بیام دنبالش. چون روز اولمه کلی کار ریخته سرم.‬
‫سورنا با اخم به من نگاه کرد و با تردید گفت: باشه. مشکلی نیست.‬
‫ای بابا. مگه خودم پا ندارم که بیام؟ چرا حتماً باید سورنا یا خودش میومدن دنبالم؟ خودشو که می‬ ‫دونستم می خواد بهم نخ بده. ولی دوست نداشتم با سورن برم.‬
‫-نمی خواد. خودم میام. فقط آدرسو...‬
‫سورنا-من می برمت دیگه.‬
‫-نه. خودم برم بهتره.‬
‫زانیار-اگر نمی خوای با سورنا بیای برات ماشین می فرستم.‬
‫-نه آخه چه کاریه؟ با مترو و ماشینِ بیرون میام.‬
‫سورنا بهم اخم کرده بود و هیچی نمی گفت.‬
‫زانیار-اگه می خوای با ماشین بیرون بیای حرفی نیست. ولی داری بیخودی به خودت زحمت‬ ‫میدی. می تونم برات ماشین بفرستم.‬
‫لبخند زدم و گفتم: نه. خیلی ممنون.‬
‫همین مونده بود که اول کاری آویزوونش می شدم. اصلاً از کجا فهمید من ماشین ندارم؟ حتماً اون‬ ‫شب


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

سورنا بهش گفته که منو می رسونه خونه دیگه. اون شب فهمیده. زانیار بهم یه لبخند کج زد‬ ‫و با چشم و ابرو اشاره کرد که برم پیشش. از کنار سورن رد شدم و رفتم سمتش.یه قدم مونده‬ ‫بود بهش برسم که یه چشمک بهم زد و لبخند جذابی نشست روی صورتش.‬
‫زانیار-رأس ساعت هشت شرکت باش عسل. باشه؟‬
‫-باشه.‬
‫رها اومد سمت سورنا.‬
‫رها-سورنا چرا اینجا وایسادی؟‬
‫سورنا دستشو دور کمر رها حلقه کرد. اونم جلوی ماهان که فامیل رها بود. اما ماهان زیاد تو قید و‬ ‫بند غیرت و تعصب و این چیزا نبود. چه زود باهاش رفیق شد. یعنی واقعاً خدای مخ زنیه این‬ ‫سرون. اونم دختری به خوشگلی رها. خیلی خوشگله. همه ی دخترای محل پیشش لنگ میندازن.‬ ‫البته سارینا هم دست کمی از رها نداشت. اما من به پای هیچ کدومشون نمی رسیدم. چشمای‬ ‫مشکی رها خیلی مشکیه و یه برق خاصی داره. لباش غنچه ایه و بینیش قلمی. موهای مشکی‬ ‫پرکلاغیشم فرق کج باز می کنه و از شالش میریزه بیرون.‬
‫سورنا-رها جان بیا معرفیت کنم.‬
‫و بعد با پوزخند منو نگاه کرد. بهش چشم غره رفتم و به رها نگاه کردم. قبالً تو یه مدرسه بودیم.‬ ‫میشناختیم همو.‬
‫سورنا رو به زانیار گفت: ایشون دوست دخترم رها هستن.‬
‫و بعد به رها گفت: ایشونم دوست و رییسم آقای زانیار درخشنده هستن.‬
‫زانیار-خوش بختم.‬
‫رها-و همچنین.‬
‫زانیار-سورنا جان بهتر بود منم دوست پسر عسل معرفی می کردی تا دوست و رییست.‬
‫سورنا چپ چپ به من نگاه کرد. خودمم از حرف زانیار دو تا شاخ رو سرم درآوردم. ولی واسه‬ ‫حالگیری سورن حرکت جالبی زد. خوشم اومد. به زانیار لبخند زدم.‬
‫رها-عسل نگفته بودی دوست پسر داری کلک.‬
‫زانیار-پیش پای شما دوستیمون شروع شد.‬
‫رها-چه جالب. عین من و سورن.‬
‫-تو هم به سورنا میگی سورن؟‬
‫رها-از وقتی یادمه تو و سارینا بهش می گفتین سورن. ما هم یاد گرفتیم دیگه.‬
‫بهش یه لبخند الکی زدم. بعد به زانیار گفتم: بریم یکم راه بریم. خوشم نمیاد همینجوری وایسم.‬
‫زانیار-بریم عسل جون.‬
‫سورنا غضبناک به من نگاه کرد. منم با بی محلی از کنار اون و رها رد شدم. خلاصه زانیار سعی‬ ‫کرد یکم باهام الس بزنه که بهش پا ندادم و هرکدوم بعد از صرف ناهار رفتیم سی خودمون. من‬ ‫قبل از سارینا و ماهان که آخرین نفرات بودن از مهمونی رفتم. زانیار قبل از من رفت. داشتم‬ ‫کفشامو جلوی در می پوشیدم که سورن گفت: عسل با این یارو زیاد گرم نگیر.‬
‫-ای بابا داش سورن چیه توئم پیله کردی به ما؟‬
‫سورن اخمی کرد و جدی گفت: پیله نکردم. ولی اون الکی یه روزه کسی رو دستیارش نمی کنه.‬
‫-چیه؟حسودیت میشه بهم؟‬
‫سورنا-چی؟!‬
‫-حسودیت میشه یه روزه شدم دستیارش؟‬
‫سورنا-اصلاً به جهنم. هرکار می خوای بکن.‬
‫-باشه بابا. خدافس.‬
‫بلند تر رو به سارینا و ماهان که توی پذیرایی بودن گفتم: خدافس عروس دوماد!‬
‫با همه شون خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم. ساعت تقریباً سه بعداز ظهر بود. مامان‬ ‫خونه بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد. بعد از سلام علیک رفتم و گونه شو بوسیدم و گفتم:‬ ‫مامانم یه خبر خوش!‬
‫مامان-خوش خبر باشی عسل. چی شده؟‬
‫-کار پیدا کردم.‬
‫مامان-واه! چجوری؟ از کجا؟‬
‫-توی مهمونی سارینا اینا یکی پیدا شد بهم پیشنهاد کار داد منم قبول کردم.‬
‫مامان-چه کاری؟‬
‫ترجیح دادم همه چیو به مامان نگم. چون دوباره دور برمیداشت.‬
‫-کار دفتری.‬
‫یکم بازجوییم کرد و منم چندتا خالی بستم و اونم بی خیالم شد. کار پیدا کرده بودم. چیز کمی‬ ‫نبودا! اذان مغربو که دادن رفتم نماز خوندم و بعدش یکم بی حوصله کتابامو ورق زدم. اَه. چقدر از‬ ‫درس خوندن نفرت دارم. حالا خوبه ریاضیه. اگه خوندنی بود که خودمو تاحالا کشته بودم. ساعت‬ ‫حدوداً نه شب بود که صدای گوشیم بلند شد. تماس تصویری اینترنتی از زانیار! رفتم اتاقم.‬ ‫حوصله نداشتم روسری سر کنم. تماسو قطع کردم و براش نوشتم: روسری سرم نیست.اگه میشه‬ ‫همینجوری بگو.‬
‫می خواستم پیام بده ولی زانیار دوباره زنگ زد اما اینبار تصویری نبود. گوشی رو جواب دادم: الو؟‬
‫زانیار-سلام عسل.‬
‫-سلام.‬
‫زانیار-خوبی؟‬
‫-ممنونم. تو خوبی؟‬
‫زانیار-حالا نمیشد جوابمو بار اول می دادی؟‬
‫-آخه روسری سرم نیست.‬
‫زانیار-خب نباشه. چی میشه مگه؟‬
‫-درست نیست دیگه.‬
‫خندید و گفت: ای بابا.‬
‫سکوت کردم. ادامه داد: میخوای راننده بفرستم دنبالت؟‬
‫-نه ممنون. خودم میام.‬
‫زانیار-نه میفرستم دنبالت. راهت خیلی دوره.‬
‫-نه آخه نمیشه.‬
‫زانیار-چرا؟‬
‫-مامان پیله می کنه که چرا راننده فرستادن دنبالت و این حرفا!‬
‫زانیار- آهان... باشه هرچی تو بگی. راستی عسل!‬
‫-بله؟‬
‫زانیار-فردا یکم بیشتر آرایش کن.‬
‫-واسه ی چی؟‬
‫زانیار-خب اون شب توی عروسی که آرایش کرده بودی، خیلی بهت میومد.‬
‫-اون شب عروسی بود زانیار.‬
‫زانیار-یعنی نمی خوای قبول کنی؟‬
‫-آخه نمی تونم اونجوری.‬
‫زانیار-باشه. هرجور راحتی. فردا منتظرتم.‬
‫-باشه. ممنون.‬
‫زانیار-خداحافظ.‬
‫-خداحافظ.‬
‫گوشی رو قطع کردم. با اینکه بهش پا نمی دادم ولی صمیمی رفتار می کرد. معلومه تو کارش‬ ‫مهارت داره بی وجود.‬
‫موقع خواب پیام داد: چخبر خانوم خانوما؟‬
‫همون طوری که روی تشکی که پهن کردم دراز کشیدم، نوشتم: سلامتی.‬
‫زانیار-هنوز نخوابیدی. نه؟


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

خب وقتی جوابتو دادم یعنی نخوابیدم دیگه. سوال مجانی می پرسه.‬
‫-نه. بیدارم.‬
‫یه سلفی از خودش گرفت و واسم فرستاد. یه رکابی مشکی تنش بود و موهاشو کاملاً کج یه ور‬ ‫صورتش ریخته بود و روی تختش دراز کشیده بود و یه دستش زیر سرش بود.خب الان من اینو‬ ‫چیکارش کنم؟ فکر کرده دلم واسش تنگ شده؟ فکر کرده طاقت دوریشو ندارم؟ هیچی ننوشتم.‬ ‫پیام داد: دیدی عکسمو؟‬
‫-آره دیدم.‬
‫زانیار-خب؟‬
‫-خب چی؟‬
‫زانیار-نظرت چیه؟‬
‫-راجع به چی؟‬
‫زانیار-راجع به من دیگه عسل خانوووم!‬
‫-آهان. خوبه.‬
‫زانیار-خب حالا تو هم واسم سلفیتو بفرست.‬
‫فکر کن اون روی تخت سلطنتیش بود و عکسشو فرستاد. من روی تشک گل گلی مامان دوزم‬ ‫سلفی بگیرم و بفرستم بهش. خندم گرفت.‬
‫-نمیشه زانیار.‬
‫زانیار-چرا؟‬
‫-چون وقت خواب که نمی تونم روسری سر کنم.‬
‫زامیار-حالا بدون روسری بذار. نمی خورمت که.‬
‫آره جون عمه ات. فکر کرده من از اوناشم.عمرناش یارو. حواست باشه عسل از اوناش نیست که‬ ‫حالا حالاها به کسی رو بده.‬
‫-از کجا معلوم؟‬
‫شکلک خنده گذاشت .‬
‫زانیار-یعنی امکان می دی بخورمت؟‬
‫-از شما مردا هیچی بعید نیست.‬
‫زانیار دوباره شکلک خنده گذاشت و گفت: باشه بابا. نخواستیم. بگیر بخواب که صبح اول وقت باید‬ ‫بیدار شی. شبت قشنگ.‬
‫خب داشتم می خوابیدم که تو نذاشتی دیگه. مگه من اول بهت پیام دادم؟‬
‫-باشه. شبت خوش.‬
‫یکم به عکسی که واسم فرستاده بود نگاه کردم. داشتم می رفتم تو فکر و خیال که عکسو زدم‬ ‫رفت و ساعت گوشیمو روی 6 صبح تنظیم کردم.‬
‫***‬
‫ساعت گوشیم زنگ زد. ای وای. کاش قبول نمی کردم برم سرکار. حیف خواب شیرین نیست‬ ‫آخه؟ از جام پاشدم و سریع آماده شدم. آرایشم مثل روز قبل بود. ساعت شش و نیم رفتم جلوی‬ ‫ایستگاه اتوبوس که سر خیابونمون بود. یهو دیدم یه 601 قرمز جلوی پام زد رو ترمز. ای خدا این‬ ‫مزاحما اول صبحی هم بی خیال نمیشن. خودمو زدم به اون راه که صدای سورنا رو شنیدم.‬
‫سورنا-عسل بیا سوار شو. منم.‬
‫-تویی داش سورن؟‬
‫رفتم سمت ماشینش و سرمو خم کردم. بهش گفتم: کاری داشتی؟‬
‫سورنا-علیک سلام.‬
‫-سلام.‬
‫سورنا-بیا من می رسونمت.‬
‫-نه مرسی. خودم میرم.‬
‫سورنا-نمی خواد. بیا مسیرمون یکیه. میریم باهم.‬
‫سوار ماشینش شدم. راه افتاد. گفتم: چرا الان داری میری؟ تو که ماشین داری؟‬
‫سورنا-ترافیکه. واسه همین زود تر میرم همیشه.‬
‫سکوت کردیم. بعد از چند دقیقه گفت: از زانیار چه خبر؟‬
‫-هیچی. سلامتی.‬
‫سورنا-می گفت دیشب واست سلفی فرستاده.‬
‫-آره. فرستاده بود.‬
‫سورنا-تو هم واسش فرستادی؟‬
‫-بیکارم مگه؟‬
‫سورنا-یعنی نفرستادی؟‬
‫-نه داآشم. نفرستادم.‬
‫سورنا-بهت پیشنهاد می کنم زیاد باهاش گرم نگیری.‬
‫-چرا؟‬
‫سورنا-چون به همه دخترا اینجوری نخ میده. فقط تو نیستی.‬
‫-مثل تو نیست.‬
‫سورنا پوزخند زد و به خیابون چشم دوخت. ای بابا. بسه دیگه. چقدر گیر بود. خب بچه محلیم که‬ ‫باشیم. دیگه توی زندگیم که نباید دخالت کنه.‬
‫یه ربع که گذشت گفت: می بینم که از کل کل با من دست کشیدی؟‬
‫-انگار تنت می خاره. آره؟‬
‫سورنا-همچین بدم نمیاد حالتو بگیرم.‬
‫-خب حالا که اینجوریه بگو ببینم دیروز چیکار کردی؟ تونستی از یه دختر خواستگاری کنی؟‬
‫سورنا-هر دختری لیاقت منو نداره عسل خانوم.‬
‫-اوه اوه! چه خود پاف پندار! مثالً تو خیلی درست حسابی هستی؟‬
‫سورنا-نیستم؟‬
‫-نه که نیستی. با دخترا الس نمیزنی که میزنی. چشم چرون نیستی که هستی. خود پاف پندار‬ ‫نیستی که هستی. بازم بگم؟‬
‫سورنا-همه ی کارام دلیل داره عسل خانوم.‬
‫-اوهو! این همه گناه چه دلیلی می تونه داشته باشه؟‬
‫سورنا-اونش دیگه به تو ربطی نداره.‬
‫-بی نمک.‬
‫دست به سینه نشستم و سرمو به سمت شیشه ی سمت خودم چرخوندم. ساعت یه ربع به هشت‬ ‫رسیدیم شرکت. چه شرکتی...چه برو بیایی! یه پالکارت زده بودن و مدیریت زانیار رو بهش تبریک‬ ‫گفته بودن.‬
‫-اتاق زانیار کدومشه؟‬
‫سورنا اخمی کرد و گفت: با من بیا.‬
‫به سمت اتاق زانیار رفتیم. سورنا رفت پشت میز منشی زانیار و ازش اجازه خواست تا بریم داخل‬ ‫اتاقش. همون موقع زانیار بهم پیام داد: عسل خانوم کجایی تو؟‬
‫-پشت در اتاقت.‬
‫به دو ثانیه نکشید که از اتاقش اومد بیرون و دید پیش سورنا ام. اخمی کرد و به سمتون اومد. اما‬ ‫همچنان لبخند روی لباش بود. بهش لبخند زدم. سورنا هم برگشت و به ما نگاه کرد. زانیار با یه‬ ‫لبخند جذاب گفت: سلام عسل خانـــــوم.خوبی تو؟‬
‫چقدر صمیمی! فکر کردم جلوی همکاراش یکم جانب احتیاطو نگه داره. اما نه؛ خیلی بی پروا تر از‬ ‫اونیه که فکر می کردم.‬
‫-سلام. ممنون.‬
‫منشی و باقی بچه های شرکتم داشتن به ما با تعجب نگاه می کردن. زانیار رو کرد به سورن و‬ ‫گفت: سلام سورنا جان. خوبی؟‬
‫سورنا-سلام. مرسی.‬
‫اخمی بین ابروهای هردوشون نشست. زانیار یکباره کمرمو گرفت و دستشو دور کمرم حلقه کرد و‬ ‫رو به بچه های شرکت گفت: خب دوستان...با خانوم عسل عبادی نامزد و دستیار من آشنا بشین.‬
‫جــــان؟نامزد؟چه هوا برش داشته! با تعجب به چشماش خیره شدم. سرم تا زیر گردنش بود.‬ ‫سرشو چرخوند و اونم به من نگاه کرد.نفهمیدم دور و برم چه خبره. یعنی تا این حد شوکه شدم.‬ ‫دو روز نبود که میشناختمش. حالا شدم نامزدش؟ عجب! خواستم خودمو جمع و جور کنم که با یه‬ ‫حرکت منو کشید سمت اتاقش و درو بست. عجب اتاق بزرگ و خفنی! همه وسایل اتاق طوسی‬
‫مشکی بودن. میزش مات و طوسی بود. خیلی خیلی شیک بود. همونطور که کمرمو گرفته بود، منو‬ ‫برد سمت مبل ها و نشوندم روی یه کدومشون و خودشم کنارم نشست. دستم روی دسته ی مبل‬ ‫بود. خواست بگیرتش که دستمو عقب کشیدم و تیرش به سنگ خورد. با تعجب پرسیدم: چرا‬ ‫گفتی نامزدتم؟!‬
‫زانیار-نمی خواستم کسی بهت نظر داشته باشه. کم خوشگل نیستی!‬
‫-اما این که نشد دلیل!‬
‫زانیار-خب درست نبود جلوی بچه های شرکت بگم دوست دخترمی. واسه همین گفتم نامزد.‬
‫بابا یارو من هنوز بهت پا ندادم. چرا انقدر صمیمی شدی؟ البته بدمم نیومد. خب منم جوونم و دل‬ ‫دارم.‬
‫زانیار-با سورنا اومدی؟‬
‫-اوهوم.‬
‫زانیار-پس چرا دیشب گفتی خودت میای؟‬
‫-می خواستم خودم بیام. اما سورنا منو جلوی ایستگاه اتوبوس دید و گفت که منو می رسونه.‬
‫زانیار-از این به بعد ماشین می فرستم دنبالت.‬
‫-اما مامانم ببینه گیر میده. نمی خواد.‬
‫زانیار-میفرستم جلوی همون ایستگاه اتوبوس که با سورنا اومدی و ندیدتون.‬
‫-باشه. ممنونم.‬
‫زانیار-سورنا چیزی بهت نگفت؟‬
‫-از چی؟‬
‫زانیار-دیشب بهش گفتم که سلفیمو بهت فرستادم. نگفت بهت؟‬
‫-آهان. چرا گفت.‬
‫زانیار-خوشت نیومد از عکسم؟‬
‫-چرا. خوب بود.‬
‫زانیار-کاش تو هم برام عکستو می فرستادی.‬
‫-نمیشد زانیار.‬
‫زانیار-چرا نمیشد؟‬
‫-روسری سرم نبود. حسشم نبود پاشم روسری سر کنم.‬
‫زانیار-چرا انقدر واست مهمه؟ برای من هیچ اهمیتی نداره.‬
‫-خب عقایدمون باهم فرق داره دیگه.‬
‫زانیار-واسه همین انقدر با بقیه دخترا فرق داری!‬
‫-چه فرقی؟‬
‫زانیار خندید و گفت: در یک کلام بگم که دختر آویزوونی نیستی.‬
‫خندیدم و گفتم: اگر آویزوون بودم که تا حالا...‬
‫بقیه حرفمو نزدم. گفت: تا حالا چی؟‬
‫-هیچی. میگم اگر آویزوون بودم تا حالا هزارتا دوست پسر داشتم.‬
‫زانیار-تا حالا چند تا دوست پسر داشتی؟‬
‫-هیچ!‬
‫با تعجب نگاهم کرد و خندید. با هیجان دستی به موهای یه وریش کشید و گفت: جدی میگی؟‬
‫سرمو تکون دادم. با خوشحالی گفت: یعنی من اولیشم؟‬
‫دوباره سرمو تکون دادم. یکم حرف زدیم و کارمونو شروع کردیم. جفتمون هیچی حالیمون نبود.‬ ‫یک ساعتی داخل اتاقش بودم و بعدش به بهانه نشون دادن اتاقم و شرکت زدیم بیرون. قبل از‬ ‫خروج از در اتاقش، دستشو


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

دور کمرم حلقه کرد که کشیدم کنار و گفتم: اگر میشه دیگه اینکارو‬ ‫نکن.‬
‫زانیار-چی کار؟‬
‫-دستتو میگم.‬
‫خندید و گفت: از دست تو عسل! باشه.‬
‫رفتیم بیرون و اتاقا و بچه های شرکتو دونه دونه نشونم داد. رسیدیم به اتاق سورن. در زد و وارد‬ ‫شدیم.اما باز دستشو دور کمرم حلقه کرد و رفتیم تو. ضایع بود اگرممانعت می کردم.‬
‫زانیار-اینم سورنای خودمون.‬
‫سورنا از جاش بلند شد و گفت: کارتونو شروع کردین؟‬
‫زانیار-دارم نشونش میدم شرکتو. الان میریم اتاق خودشو نشون بدم.‬
‫از اتاق بیرون رفتیم. اتاق کنار دستی اتاق خودم بود. چقدر بزرگ و قشنگ. حال کردم خداییش.‬ ‫درو بست و منو برد پشت میزم و گفت: بفرمایید بشینید عسل خانوم!‬
‫نشستم. حس خوبی بهم داد. یه میز زرشکی و خوشگل که باقی وسایل اتاق هم ستش بودن.‬ ‫همون طور که روی صندلیم نشسته بودم، زانیار دستشو گذاشت روی میز و سمتم خم شد و با‬ ‫لبخندی خاص گفت: نظرت چیه؟‬
‫-خیلی عالیه.‬
‫زانیار-پس خوشت اومده؟‬
‫-آره. هنوز تو کَفِشم.‬
‫زانیار-باید برم به کارام برسم. اما...‬
‫-اما چی؟‬
‫زانیاردستشو از روی میز برداشت و هر دو دستشو گذاشت توی جیب شلوارش. یه پوزخند زد و‬ ‫گفت: دلم نمیاد تو رو ول کنم.‬
‫لبخند زدم و گفتم: برو به کارات برس. فقط به من بگو من باید دقیقاً چیکار کنم؟‬
‫زانیار وظایفم رو مو به مو بهم توضیح داد. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفت: زیاد دور و بر‬ ‫سورنا نباش.‬
‫-چطور؟‬
‫زانیار-هیچی. اون دختر بازه. واسه همین میگم.‬
‫خبر نداره سورن هم در مورد اون این حرفو زده. هه!‬
‫-به هر دختری پیله کنه با من کاری نداره.‬
‫زانیار-مطمئن باشم؟‬
‫-آره. مطمئن مطمئن!‬
‫لبخند زد و از اتاق خارج شد. زمان گذشت و ساعت دوازده شد. شکمم داشت سمفونی راه‬ ‫مینداخت که تقه ای به در اتاقم خورد.‬
‫-بفرمایید.‬
‫در باز شد و سورنا رو توی درگاه دیدم. درو بست و سمتم اومد. رو به روی میزم ایستاد و دستاشو‬ ‫به میز تکیه داد.‬
‫سورنا-گرسنه ات نیست؟‬
‫-چرا... خیلی!‬
‫سورنا صاف ایستاد و دست به سینه گفت: خب پاشو دیگه. پاشو بریم غذا بخوریم.‬
‫-زانیار کجاست؟‬
‫پوف کرد و با اخم گفت: اون غذاهای شرکتو نمی خوره.‬
‫-چرا؟‬
‫سورنا-چه بدونم. تیتیش مامانیه از بس.‬
‫-باشه. بریم.‬
‫خواستیم از درگاه خارج بشیم که زانیار جلومون سبز شد.‬
‫زانیار-کجا؟‬
‫-داشتیم می رفتیم غذا بخوریم.‬
‫زانیار-با سورنا؟‬
‫-آره دیگه. سورنا گفت تو توی شرکت غذا نمی خوری.‬
‫زانیار نگاهی به سورنا انداخت و رو به من کرد و گفت: راه بیفت بریم.‬
‫-کجا؟‬
‫زانیار-همونجایی که خودم غذا می خورم.‬
‫-نه. ممنون. من تو همین شرکت یه چیزی...‬
‫نذاشت به حرفم ادامه بدم. باز منو از کمرم گرفت و گفت: عسل جان میگم بیا بگو چشم.‬
‫منو کشید سمت خودش و از سورنا دور شدیم. برگشتم و به سورنا نگاه کردم که با اخم چشم غره‬ ‫ای به من رفت. که هیچ کس با من ازدواج نمی کنه. آره؟ حالش گرفته شد. وقتی رفتیم توی‬ ‫آسانسور به زانیار گفتم: زانیار قرار شد دیگه این کارتو تکرار نکنی.‬
‫زانیار-کدوم کار؟‬
‫-دستتو میگم دیگه.‬
‫زانیار-مشکلش چیه؟‬
‫-مشکلش اینه که ما بهم نامحرمیم.‬
‫خندید. خوشم نیومد. مگه خنده داره؟ خب نامحرمیم دیگه. رومو ازش برگردوندم و به در دوختم‬ ‫که باز شد. دوباره کمرمو گرفت و از در خارج شدیم. روشو برم هِی! زیر گوشش آروم گفتم: زانیار!‬ ‫دستتو بردار.


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

ر-عزیزم کمرتو از روی لباس گرفتم. کاری نکردم که.‬
‫خب راست می گفت. ولی این حرکات با من بیگانه بود. من تا اون روز چشم و گوش بسته بودم.‬ ‫چه می دونستم جریان از چه قراره. نباید زیاد سفت و سخت باشم. ولی همچنان غرورمو حفظ می‬ ‫کنم. آره؛ درستشم همینه.‬
‫درو برام باز کرد و سوار ماشینش شدم. خودشم نشست پشت فرمون و راه افتادیم. عجب‬ ‫ماشینی! کوفتت نشه. این همه پولو از کجا میاری که همچین ماشینی می خری؟ اون وقت مامان‬ ‫بخت برگشته ی من باید واسه یه قرون دو زار با انواع و اقسام بچه ها سروکله بزنه!‬
‫-کجا میریم؟‬
‫زانیار-میریم رستورانی که اونجا غذامو می خورم.‬
‫-چرا تو همون شرکت نمی خوری؟‬
‫زانیار-ترجیح میدم غذام با کیفیت باشه.‬
‫ای بابا. آخر سر باید همه شون راهی فاضالب بشن. این کارا دیگه چیه! باید یه بار ببرمش‬ ‫محلمون که بهش میگن مهد فالفل! فالفالی اونجا رو بخوره این سوسول بازیاشو میذاره کنار.‬ ‫رسیدیم به رستوران. یه جای فوق العاده شیک و تمیز. حسابی رفته بودم تو بحر رستورانه. اسم‬ ‫رستورانش دریا بود. همه جای رستوران آبی بود. عین دریا. روی دیوارا رو عین کف دریا درست‬ ‫کرده بودن. خلاصه یه جای بیست و تکی بود. یه خدمتکار به سمتمون اومد. کمی سرشو خم کرد و‬ ‫گفت: خوش آمدید قربان.‬
‫زانیار-ممنون.‬
‫رفتیم و پشت یکی از میزا نشستیم. گارسون به سمتون اومد و گفت: چی میل دارین؟‬
‫زانیار نگاهی بهم انداخت و سرشو سمتم خم کرد و بهم گفت: چی می خوری عسل؟‬
‫منو رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم. اینا دیگه چین؟چه غذاهای مسخره ای! واسه خودشون‬ ‫دکان باز کردن.کم کم داشت خندم می گرفت که خودمو جمع و جور کردم و گفتم: هرچی تو‬ ‫بخوای. فرقی نداره.‬
‫راستش از اسم غذاها هیچی حالیم نشد. عجب غذاهای عجق وجقی دارن این پولدارا. بابا‬ ‫استانبولی خودمونو عشق است! بخدا به صد تا غذای اینجوری ترجیحش می دم.‬
‫زانیار-دو تا مِتیلُف! استارتر و دسر هم همون همیشگیا.‬
‫چه اسم عجیب غریبی هم داشت. برامون نوشیدنی و استارتر آوردن. اینا دیگه چه کوفتیه؟! ای‬ ‫بابا. حالا باید چجوری غذا بخورم؟ من مثل اینا بلد نیستم با کلاس باشم. اینا افاده شون زیاده‬
‫خداییش. من تو نخ این کارا نیستم. استارترشون خوش مزه بود. اولش به دستای زانیار نگاه کردم‬ ‫که ببینم چجوری اون استارتر مسخره رو می خوره. خب خداروشکر اون حواسش به من نبود.‬ ‫شروع کردم به خوردن استارتر کوفتیشون. خلاصه با هزار دنگ و فنگ خوردمش و نوبت غذای‬ ‫اصلی رسید. بابا این همون اشترودل خودمونه. چرا قضیه رو پیچیده می کنید آخه؟ طعم و مزه اش‬ ‫هم همونجوریه که من توی خونه درست می کنم.‬
‫-منم می تونم از اینا درست کنم.‬
‫با تعجب نگاهم کرد و گفت: جداً؟‬
‫-آره دیگه. کاری نداره که.‬
‫زانیار-پس یه بار برام درست کن.‬
‫-باشه. حتماً!‬
‫دستم رفت سمت گیالس نوشیدنی. ورش داشتم و ازش نوشیدم و دوباره گذاشتمش روی میز.‬ ‫زانیار دستشو آورد جلو و گذاشت روی دستم. دستش گرم بود. یه جوری شدم. زل زدم به‬ ‫چشماش و دهنم نیمه باز مونده بود. با لبخند نگاهم کرد و دستمو بیشتر توی دستش برد. دستپاچه‬ ‫شدم. سرمو به زیر انداختم و خواستم دستمو از توی دستش بکشم بیرون که نذاشت. سفت‬ ‫گرفته بودتش. آروم بهش گفتم: زانیار دستمو ول کن.‬
‫چون جمعیت زیادی اونجا بودن نمی تونستم کولی بازی در بیارم. آبروم میرفت خب. سرشو به‬ ‫سمتم خم کرد و آروم گفت: ول نمی کنم عسل خانمی.‬
‫منم سرمو خم کردم و گفتم: زانیار من معذبم. دستمو ول کن.‬
‫دستمو ول کرد که سه سوت بردمش زیر میز.‬
‫بهم خندید و گفت: دختر تو چرا انقدر خجالتی هستی؟‬
‫هیچی نگفتم و باقی غذامو توی سکوت خوردم. دسر و آوردن. کیک شکلاتی بود. وای عاشقشم.‬ ‫دو فنجون چای هم آوردن. شروع کردم به خوردن.‬
‫-من عاشق کیک شکلاتی ام.‬
‫زانیار-پس مثل همیم. منم همینطور.‬
‫یکم چای نوشید و گفت: خب دیگه چه خبر؟چه کارا کردی؟‬
‫کارایی که توی شرکت انجام دادم و براش توضیح دادم. اونم با دقت به حرفام گوش می داد.‬ ‫خوشم میومد یکی با دقت به حرفام گوش کنه. حس می کردم داره بهم احترام میذاره. راه افتادیم‬ ‫که بریم سمت شرکت. سوار ماشینش شدیم. راه افتاد. دستم روی پام بود که گرفتش و گفت:‬ ‫دوست نداری دستتو بگیرم؟‬
‫باز سوال مجانی پرسید. حالا چی بهش بگم؟‬
‫-درست نیست زانیار.‬
‫اومدم دستمو از توی دستش بیرون بکشم که نذاشت. بغیر از اینکه دستمو گرفته بود، دستش‬ ‫روی پام هم بود. حس کردم تب کردم. از تو حرارتم بالا بود و از بیرون سرد بودم. عجیب بود!‬
‫زانیار-چی درست نیست عسل؟ من فقط دستتو گرفتم. همین.‬
‫دستمو به هر زحمتی بود از توی دستش بیرون کشیدم و اینبار دستش روی پام بود. مچ دستشو‬ ‫باز کرد و کف دستشو صاف گذاشت روی پام. حالم دگرگون شد. قلبم تند تند میزد و یه ترس‬ ‫عجیبی رو حس کردم. یه نگاه بهم انداخت و بهم لبخند زد و دوباره به خیابون چشم‬ ‫دوخت.دستشو از روی پام برداشتم و گذاشتم سمت خودش که دوباره دستمو گرفت و اینبار‬ ‫دستامون روی پای خودش بود.‬
‫-اِ زانیار ول کن دیگه.‬
‫بهم یه لبخند زد و گفت: انقدر واسه ما کلاس نذار عسل خانمی.‬
‫-کلاس چیه بابا؟‬
‫دستمو کشیدم بیرون و خیالم راحت شد.‬
‫زانیار-شاید چون اولین بارته واسه همین...


RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴

پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چندمین بارته؟‬
‫پوزخندی زد و گفت: مهم نیست چندمین بارمه. مهم اینه که آخرین بارمه.‬
‫منم پوزخند زدم و گفتم: و مهم تر اینه که من چندمین نفرم که می شنویم آخرین بارته! هان؟‬
‫خندید.‬
‫زانیار-خیلی شیطونی به خدا.‬
‫-نه جداً می خوام بدونم. تا حالا دست چندتا دخترو گرفتی؟‬
‫زانیار خندید. گفت: عزیزم واسه من اینجور چیزا اهمیت نداره. من توی همه مهمونیا با خانوما‬ ‫دست میدم و وقتی باهاشون می رقصم دستم به بدنشون و دستاشونم می خوره.‬
‫-پس چه اصراری به گرفتن دست من داری؟ دست همونا رو بگیر. دستتم به بدن همونا بخوره. با‬ ‫من چیکار داری؟‬
‫خندید و گفت: حسودی می کنی؟‬
‫انگار راست می گفت. چرا دارم حسودی می کنم؟‬
‫-نه. واسه چی حسودی کنم؟‬
‫زانیار-واسه اینکه دوست نداری دست دوست پسرت به بدن خانومای دیگه بخوره. این طور‬ ‫نیست؟‬
‫-نه. به من چه؟ می خواد بخوره می خواد نخوره. ولی میگم وقتی اونا هستن دیگه چرا گیر داده‬ ‫بودی دست منو بگیری؟‬
‫معنا دار نگاهم کرد و گفت: تو با همه فرق داری عسل خانوووم!‬
‫-چه فرقی مثالً؟‬
‫زانیار-فرقش اینه که من از اونا خوشم نمیاد.‬
‫سکوت کردم و سرمو به زیر انداختم. ادامه داد: فرق تو با بقیه ی دخترا همین اخلاقاته.‬
‫-پس چرا گفتی آخرین بارته؟ تو که توی مهمونیا دست دخترا رو میگیری.‬
‫زانیار-اونو نگفتم آخرین بارمه.‬
‫-پس چیو گفتی؟‬
‫زانیار-دوست دختر داشتن رو گفتم.‬
‫دوباره هیچی نگفتم. گفت: راستی! به مناسب ریاستم یه مهمونی ترتیب دادم. همه جوونن. تو هم‬ ‫باید باشی.‬
‫-من؟! من چرا؟‬
‫زانیار-دوست دخترمی. باید باشی.‬
‫-نه بابا. من نمی تونم. مامانم نمیذاره.‬
‫خندید.‬
‫زانیار-میذاره. جشنم توی روز برگزار میشه. شب نیست.‬
‫-اما آخه من نمیتون...‬
‫نذاشت به حرفم ادامه بدم. گفت: دیگه هیچی نگو دیگه. گفتم که. توهم باید باشی.‬
‫خدایا حالا چیکار کنم؟ من که تاحالا همچین جشنایی نرفتم. لباس چی بپوشم؟ نه بابا ولش کن.‬ ‫بگو نمیام و خودتو خالص کن. مگه زوره؟‬
‫-نه. من نمی تونم.‬
‫زانیار-چرا اونوقت؟‬
‫-حتی اگر مامانمم بپیچونم بازم نمی تونم بیام. لباس مناسب ندارم.‬
‫زانیار-لباس مناسب هم برات می گیـــــرم.‬
‫-نه لازم نیست. گفتم که نمیام.‬
‫زانیار-دیگه داری میری رو اعصابما عسل. گفتم باید بیای بگو چشم.‬
‫-حالا مهمونیت کِی هست؟‬
‫با شیطنت یه نگاه بهم انداخت. چشمک زد و گفت: فردا!‬
‫ای بابا. هرروز که نمیشه برم مهمونی.‬
‫-به مامانم چی بگم؟‬
‫زانیار-بگو میای شرکت.‬
‫-آهان راستی شرکتو چیکار کنیم؟‬
‫زانیار دستشو مشت کرد و آروم چند بار کوبید به سرم و با خنده گفت: چقدر تو خنگی دختر. من‬ ‫رییستم. میگم باید بیای دیگه.‬
‫-زانیار من نمیتونم از اون لباسایی که خانوما اونجا می پوشن بپوشم. می فهمی منظورمو؟‬
‫زانیار-آره... باشه. یه لباس هرجور که خودت می پسندی می گیریم. دیگه؟‬
‫-ها؟‬
‫زانیار-میگم دیگه چه بهونه ای داری؟‬
‫-هیچی فعالً!‬
‫هر دو خندیدیم و از ماشین پیاده شدیم. توی آسانسور بودیم که گفت: دستتو دور بازوم حلقه کن.‬
‫-واسه ی چی؟‬
‫زانیار-خفه ات می کنما عسل. واسه اینکه دوست دخترمی عزیزم.‬
‫دستمو دور بازوش حلقه کردم و زانیار دستاشو با ژست خاصی کرد توی جیب شلوارش. وارد‬ ‫شدیم. همه داشتن به ما نگاه می کردن. سورنا هم جلوی میز یکی از منشی ها بود. زانیار زیر‬ ‫گوشم زمزمه کرد: بیا بریم اتاق من.‬
‫بی تفاوت از کنار سورن رد شد. من برگشتم و یه نگاه بهش انداختم. عجب پرروییه. خودش با‬ ‫دخترا الس می زنه اون وقت نمی تونه ببینه ماهم داریم جوونی می کنیم. زانیار کنار میز منشی اش‬ ‫توقف کرد و گفت: بگین دو تا قهوه واسمون بیارن.‬
‫منشی-چشم آقای درخشنده.‬
‫رفتیم داخل اتاقش و درو بست. منو برد پشت کامپیوترش و رفت اینترنت. زد یه سایتی که توش‬ ‫همه مدل لباس پیدا میشد. خودش از روی صندلی پاشد و منو نشوند روی صندلی.‬
‫زانیار-انتخاب کن.‬
‫-چیو؟