رمان کوتاه جردن جنوبی - نسخهی قابل چاپ +- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir) +-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html) +--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html) +---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html) +---- موضوع: رمان کوتاه جردن جنوبی (/thread-12195.html) |
رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ از زبان شخصیت اول: عسل به سمت ماشین عروس رفتم. سارینا با خوشحالی منتظر ماهان بود. ماهان داشت با سورنا و دوستش حرف میزد. سرمو سمت شیشه ی طرف سارینا خم کردم و گفتم: خوشگل خانوم...دست راستت رو سرِ ما. داآشمونو اذیت نکنیا. سارینا با لبخند یه نگاه بهم انداخت و گفت: خیالت جمع عشقم. نگاهی به ماهان و سورنا و رفیقش انداختم و گفتم: داش سورن یه امشبو بی خیال دختر خانومای محترم شده. عجیببه. این همه هلوی مجلسی و سورنا سر به زیر!؟ سارینا خندید و گفت: چه بدونم. لابد داداشم تصمیم گرفته واسه حفظ آبروی خواهرشم که شده یه امشبو مخ نزنه. نگاهم به سمت رها که داشت سورنا رو دید میزد چرخید. گفتم: اوه اوه! مورد داره خودش به سورن نخ میده. سارینا به رها نگاهی انداخت و گفت: بابا این لقبش آویزوونه قرنه. سورن ازش خوشش نمیاد. چشمام از تعجب گرد شد و با پوزخند پرسیدم: جداً؟ چه عجب بابا. بالاخره یه دختر پیدا شد که این سورنا ازش خوشش نیاد. البت؛ اون نفرتی که من و داآشت از هم داریم هم واسه خودش قابل ستایشه. با هم خندیدیم. بعد از چند ثانیه دیدیم که ماهان و سورنا و دوست سورنا به سمت ماشین عروس اومدن. خودمو جمع و جور کردم و روسریمو جلو کشیدم. پسره ی مخ زن...رفیقشم برداشته آورده عروسی. ماهان رفت و کنار سارینا پشت فرمون نشست و اون پسره ی نچسب و دوستشم کنار من رو به روی سارینا ایستادند. سورنا یه اخمی به من کرد و سرشو خم کرد و با مهربونی به سارینا گفت: سارینا جان! ایشون دوست و رییسم آقای زانیار درخشنده ان. زانیار هم نیم نگاهی به من انداخت و سرشو به سمت ماشین خم کرد. با سارینا سلام و احوال پرسی کرد. سورنا همون طور زیر چشمی داشت با اخم به من نگاه می کرد. چته خو؟ ارثیه نداشته ی پدریتو بالا کشیدم؟ یه چشم غره بهش رفتم و دست به سینه ایستادم. حرف زانیار که با سارینا تموم شد، سرمو خم کردم و اینبار به ماهان گفتم: آقا ماهان رفیق ما رو اذیت کنی با من طرفیا. ماهان خندید و گفت: نه عسل خانوم. رفیق شما مارو اذیت نکنه، ماهم کاری به کارش نداریم. اینبار با مهربونی به هردوشون نگاه کردم و گفتم: ایشاال خوشبخت بشین. هردو تشکر کردن و منم سرمو بلند کردم. نگاهم به سورنا افتاد که عین شمر زل زده بود تو چشمای من. عوضی! خب دوستمه دوست دارم باهاش حرف بزنم. تورو سننه؟ همونطور که داشتیم با اخم و نفرت به هم نگاه می کردیم، زانیار به سورنا گفت: سورنا جان من دیگه کم کم میرم. با اجازه ات. با سورن و عروس دوماد دوست داشتنی مون خداحافظی کرد و رو به من گفت:خداحافظ خانوم...؟ یه نگاه به سورن انداختم و بهش چشم غره رفتم و به زانیار گفتم: عبادی هستم. خداحافظ. زانیار یک تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت: عبادی؟! -بله چطور؟ زانیار-هیچی...خانوم عبادی. به امید دیدار. سورنا-بهتر بود اینو نمیگفتی. پشیمون میشی! با تعجب هردومون برگشتیم و به سورنا نگاه انداختیم. زانیار با خنده پرسید:چرا سورنا؟ سورنا یه پوزخند بهم زد و همون طور که به من نگاه می کرد گفت: بی خیال. زهرمار. پسره ی هفت خط. میخوام خرخره تو بجوئم.خودخواه بی نمک. -شما به حرفای این آدم زیاد توجه نکنید آقای درخشنده. عقلش معیوبه. سارینا که داشت به رفتارای من و داداشش می خندید گفت: بس کنید شما دوتا هم. باز رسیدین بهم شروع کردین؟ -تقصیر داداشته. امروز نتونسته مخ بزنه داره سر من خالی می کنه. سورنا-من مخ میزنم؟ -نه پس عمه ی منه؟ سورنا-من مخ نمیزنم. دخترا خودشون جذبم میشن. -عجب دخترای احمقین پس! زانیار و ماهان و سارینا خندیدند. زانیار گفت: شما کوتاه بیاین خانوم عبادی.این سورنای ما یکم تند میره. بعد دستشو به شونه ی سورنا زد و خندید. خلاصه این آقا زانیار هم رفت سوار مازراتی اش شد و راه افتاد. سورنا هم داشت اونو راه مینداخت. بدبختی منم این بود که باید با سورنا می رفتم خونه.اَه خیلی از ریختش خوشم میاد باید نیم ساعتم تحملش کنم. ماشین عروس راه افتاد و مهمونا هم پشت سر هم میرفتن. من موندم و خود نکبتش. از قصد نمیرفت سمت ماشینش. می خواست منو منتظر بذاره. وقتی همه رفتن با پررویی تمام همونطور که یه دستش به جیبش بود و چشمای سبزشو بهم دوخته بود با اخم بهم گفت: نمیخوای راه بیفتیم؟ -خب تو ماشینتو بیار تا راه بیفتیم دیگه. سورنا-یه ساعته به ماشینم تکیه دادی. چجوری بیارمش؟ اوخ اوخ. راست می گفت. به در راننده تکیه داده بودم. خنده ام گرفت و کشیدم کنار. -انقدر که این ماشینت لگنه اصلاً دیده نمیشه. سورنا-همین لگن هم تو نداری. سوار ماشین شدیم و راه افتاد. ضبطشو روشن کرد. اولش آهنگ آی خدا دلگیرم ازت از محسن یگانه پخش شد که سه تا زد جلو و رفت روی آهنگ اینجا جای تو نیست از محسن یگانه. از قصد اون آهنگو گذاشت. حالا انگار من می خواستم پیشش بمونم. بدم میاد ازش. پسره ی نچسب ایکبیری. فکر کرده کیه. حتماً امروز دخترا بهش پا ندادن داره سر من خالی میکنه. عین سگ پاچه میگیره. سگ اخلاق؛ تو روحت! آهنگ که تموم شد، ضبطو خاموش کرد و گفت: زانیار گفت توی مهمونیم تورو هم دعوت کنم. می میری بگی دعوتی؟حتماً باید بگی زانیار گفته؟! به درک! -برای چی؟ سورنا-چه می دونم. ازم خواست به تو هم بگم بیای. البته می دونم نمیای. ولی زانیار گفت بهت بگم که حتماً بیای. -باشه میام. برگشت و با تعجب و اخم نگاهم کرد. با همون لحن جدی و از خود راضی که البته فقط موقع حرف زدن با من اون لحنو داشت گفت: مطمئنی میخوای بیای؟ -اوهوم. آی سوخت. حال کردم. واسه سوزوندن تو هم که شده صددرصد میام. -حالا مهمونیِ چی هست؟ سورنا-به مناسبت ترفیعمه. -اوهو! ترفیعم بلدی بگیری؟فکر کردم فقط بلدی دور و بر دخترا پرسه بزنی. سورنا-به کوری چشم تو یه ترفیع تپل گرفتم. شدم حسابدار. -به کوری چشم دشمنام ایشاال! مبارکت باشه. یه نگاه با تعجب بهم کرد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت: مرسی. -ببخشید مزاحم تو شدم.کسی نبود که باهاش بیام. بالاخره باید کوتاه میومدم. داشت منو می رسوند خونه ام. سورنا-اشکلای نداره. چه تو...چه هرکدوم از دخترای محله، خوب نیست تو شب سوار ماشین غریبه بشن. -عجب! پس روی دخترای محل هم غیرتی هستی؟ سورنا-هم من، هم همه ی پسرای محله روی دخترای خیابون آذر غیرت داریم. -آهان! اون وقت یه خیابون بالاتر باشن باهاشون رفیق میشین.آره؟ RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ سورنا با اخم، بهم نگاه کرد و دوباره روشو برگردوند و به خیاباون چشم دوخت. سورنا-خسته نشدی انقدر تیکه بار من کردی؟ فکت طالست. -فعالً که تو تندیس فک طلایی رو از دست دخترا گرفتی. خندید و هیچی نگفت. کم نمیارم. بخواد کل کل کنه حالشو می گیرم. -حالا که خوب خندیدی، بگو بینم این رفیقت واسه چی گفت منم بیام مهمونی؟ سورنا-نمی دونم. -شما که روی دخترای خیابون آذر حساسی چرا؟ سورنا-رییسمه. بعدشم نمی خورتت که. گفت فقط بیای مهمونی. -کِی هست حالا؟ سورنا-فردا. قبل از اینکه سارینا و ماهان برن ماه عسل. ساعت 12 -ناهارم میدی؟ سورنا-وقتی میگم ساعت 12 یعنی ناهارم میدم دیگه. نترس...گشنه نمی مونی. خندیدم و سرمو به پشتی صندلیم تکیه دادم. چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم. یعنی این زانیار چرا خواست منم برم مهمونی؟ نکنه این بچه مایه دار چشمش مارو گرفته؟چهره شو تو ذهنم به تصویر کشیدم. قیافه ی شروری داشت.ابروهای شیطونی، چشمای کشیده و قهوه ای روشن ...بینی کوچیک...لب هاشم کوچیک و قلوه ای بود...با موهاش مشکی و قد بلند و هیکل ورزیده. حالا خودمو کنار اون تصور کردم.چشمام عسلی...ابروهام شیطونی...بینی متناسب و لبای گوشتی. قدم 152-152 سانته. یکم تو پُر هستم. چه خوشگلم من. قربون خودم برم الهی. کسی نیست که قربون ما بره. الاقل خودمون قربون خودمون بریم. سورنا-رسیدیم. چشمامو باز کردم و به اطرافم نظری انداختم. آره. خود خودشه. کوچه خودمونه. پیاده شدم و بهش گفتم: ممنون. لطف کردی. سورنا-خواهش میشه. فردا میای دیگه؟ با تعجب نگاهش کردم و دستپاچه گفت: زانیار گفت بهش اطلاع بدم. میای فردا؟ -آره. بگو میام. خداحافظی کردم و رفتم خونه. یه خونه ی دو خوابه ی جمع و جور هفتاد متری! اتاق من درست کنار در ورودی آپارتمانمونه. رو به روی اتاق من هم دستشویی بود. کنار دستشویی آشپزخونه است. آشپزخونه هم خیلی کوچیکه. اما با این حال راحتیم. کنار آشپزخونه هم اتاق مامانه. حمام و کمد دیواری توی اتاق منه. وقتی رسیدم مامان پشت لپ تاپ نشسته بود و داشت سوال طرح می کرد. از لحاظ ظاهری به مامانم رفتم. چشمای مامانم عسلیه. بینی اش قلمیه... لباش هم گوشتیه...! احساس می کنم از من خوشگل تره. اما چهره اش خسته است. تنها نکته مثبت من نسبت به مامانم اینه که من جوون تر و شاداب ترم. کلاً چهره ام هیچ شباهتی به پدرم نداره. بابام چشمای مشکی داره. موهای وسط سرش ریخته بود و ابروهای پرپشتی داره. لب پایینش نسبت به لب بالاش خیلی بزرگتره. بینی اش هم عقابیه. اما با اون حال چهره اش جذاب بود. اما خودشو خراب کرد...! -الهی بگم خدا اون شاگرداتو چیکار نکنه که همه وقتتو میذاری پای اونا. مامان-علیک سلام. -سلام از ماست. مامان-چرا انقدر دیر اومدی؟ -مامان جان عروسی بودم دیگه. زودتر از این نمی شد. مامان-با کی اومدی؟ وای دوباره بازجویی شروع شد. -با سورنا اومدم. مامان اخمی کرد و گفت: یعنی چی که با سورنا اومدی؟ با یه پسر این موقع شب؟ -مامان می خواستی با آژانس بیام؟یه وقت طرف عوضی از آب درمیومد چی؟ مامان-خب نمیرفتی عروسی! -مامان نمیشد که. عروسی بهترین دوستم بود. تو هم تازه باید میومدی. بد شد نیومدی.گفته باشم. مامان-کلاس ضمن خدمت داشتم و بعدشم خسته رسیدم خونه. نمی تونستم بیام. حالا چطور بود عروسی؟ -خوب و عالی. سارینا مثل ماه شده بود. ماهانم که جای برادرم خیلی خوشتیپ کرده بود. همونطور که داشتم لباسمو میذاشتم توی چوب لباسی از اتاق بیرون اومدم و گفتم: راستی مامان. من فردا RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ خونه ی دوستم مهمونم. مامان-کدوم دوستت؟ -خونه ی سارینا اینا. دیگه نگفتم خونه ی سابق سارینا. چون در اون صورت نمیذاشت برم. منم تا روی این پسره سورن رو کم نکنم دست بردار نیستم. وقتی گفتم میام یعنی باید برم؛ بی برو برگرد! خونه ی سارینا اینا یک کوچه پایین کوچه ی ما بود. همینطور خونه ی سابقشون. من و سارینا توی راهنمایی باهم دوست شدیم. بعد از اون شدیم بهترین دوستای هم. سارینا با برادرش سورنا زندگی می کرد. مامان و باباشون دو سال پیش در اثر یه تصادف فوت کردن. منم بابام از مامانم طلاق گرفته بود. بابام معتاد بود و مامانم تحمل اعتیاد بد بابامو نداشت. کلاً از سر عشق و علاقه باهم نبودن. یه ازدواج سنتی بود و بابا و مامانم جفتشون هیچ حسی به هم نداشتن. آخر سر هم بابام معتاد شد. وقتی اون دوستای عوضیش اومدن دستش مواد دادن و مارو بدبخت کردن، یه آب خوش از گلومون پایین نرفت. از وقتی طلاق گرفتن از بابام خبری ندارم. به جهنم. حالم ازش بهم میخوره. حیف مامانم که زن اون مردک شده بود. واقعاً حیف! خواهر و برادرم که ندارم.یکی یه دونه خل و دیوونه! *** ساعت 22 از خواب بیدار شدم. خداروشکر کردم که دانشگاه پیام نور درس می خونم. وگرنه باید هر روز پامیشدم می رفتم دانشگاه. اوخ اوخ! دیر شد. سریع پاشدم و رفتم آشپزخونه. مامان مدرسه بود. کتری رو روشن کردم و گذاشتم چای داغ بشه. بعد رفتم و یه آبی به سر و صورتم زدم. رفتم تو اتاق و جلوی آیینه شروع کردم به آرایش کردن. آرایش که چه عرض کنم...یه ریمل به مژه های بلندم کشیدم. یه رژ لب خیلی کمرنگ و براق صورتی زدم و یکم مداد سیاه دور چشمام کشیدم. پنکیک و رژ گونه مو محو زدم و رفتم توی آشپزخونه و واسه خودم چای ریختم. وقتی چای خوردم رفتم لباسامو بپوشم. یه تونیک قهوه ای که روش نگینای نقره ای کار گذاشته بودن تنم کردم.یه شلوار پارچه ای سیاه و یه مانتوی مشکی معمولی. جوراب رنگ پا، پام کردم و موهامو از بالاسرم بستم و یه شال مشکی انداختم سرم.موهای قهوه ای روشنم یکم ازجلوی شال بیرون بود. ولی خب مگه چی میشه؟ بهتر از خیلیام که اصلاً روسری سر نکنن سنگین ترن. کیف دستیمو برداشتم و رفتم کفشامو پوشیدم و راه افتادم. کفشام یه جفت کتونی سفید با خطهای مشکی بود. رفتم سر کوچه و نگاهم به سوپرمارکت افتاد. ای بابا. باید یه چیزی واسه اون نچسب کادو میبردم. رفتم توی سوپری و یک بسته شکلات گرفتم. از اونایی که واسه ولنتاین می گیرن. خب اینا خوشگل بود دیگه. ساعت دوازده بود و حوصله هم نداشتم برم تا فلکه و خرید کنم. همین شکلات بهتر بود. عجب جعبه ای هم داشت! یه جعبه ی مشکی با قلبای قرمز ریز که با یه روبان قرمز بسته شده بود. روش نوشته بود: آی الو یو ! اوهو!یه وقت سردیش نکنه؟ خیاالت ورش نداره یه وقت؟ دیگه چیکار کنم؟ همینی که هست. کاری نمی تونستم انجام بدم. زنگ واحدشو زدم و چون آیفون تصویری بود در باز شد. جلوی در ایستاده بود. یه پیراهن مشکی براق اندامی که آستیناشو تا آرنجش زده بود بالا و یه شلوار جین مشکی تنش کرده. کفشامو جلوی در از پام کندم و رفتم تو. -سلام. سورنا-علیک. می میره یه سلام درست حسابی به آدم بده. جعبه ی شکلاتو گرفتم سمتشو گفتم: بیا. این واسه توئه. نگاهی به جعبه شکلات انداخت و گفت: واسه منه؟ -نه پس. واسه ی عمه مه. نگاهش به جعبه، رنگ تعجب گرفت که دستشو خوندم. -اونجوری نگاهش نکن. همه جعبه هاش این شکلی بود. مدل دیگه ای نداشت. وگرنه از اونایی می گرفتم که شِکل های هالُویین روش داره. سورنا-مگه من حرفی زدم؟ -گفتم یه وقت به خودت نگیری. سورنا-گمشو بابا. من اصلاً تو رو داخل آدم حسابت نمی کنم. -زیریلما! (زر نزن) مانتومو درآوردم و از جالباسی کنار در آویزون کردم. به اطراف نگاهی انداختم. خونه اش شصت متره. یه دست مبل جمع و جور نارنجی گوشه ی پذیرایی چیده و رو به روش تلویزیون گذاشته. یه راهروی کوتاه جلوی در خونه اش داشت که دستشوی و حمام هم به ترتیب کنار در ورودی آپارتمانش، سمت راست بودن. کنار اوناهم با فاصله ی کمی اتاق خوابش بود. رو به روی اتاق خواب، آشپزخونه قرار داشت. چشمم به سارینا و ماهان خورد که شیک و پیک نشسته بودن. ماهان ابروهای خوش فرم و خوبی داره. چشم ابرو و موهاش مشکیه و هیکل متناسبی داره. قدشم بلنده. سارینا شبیه سورناست. چشماش سبزه. موها و ابروهاش مشکیه که خب ابروهاشو دکلره کرده. قدش حدود 562 سانتی مترهو لاغر اندامه. لباش غنچه ای و خوشگل و پُره. بینی اش هم برعکس سورن، یکم اشکلا فنی داره. یکم استخونای روی بینی اش برجسته است اما بهش میاد. رفتم سمتشون که از جاشون بلند شدن و باهام سلام علیک کردن. به سارینا دست دادم و باهاش روبوسی کردم. روی مبل تک نفره کنار سارینا نشستم و گفتم: خوبی عروس خانوم؟ سارینا-آره عشقم مرسی. تو خوبی؟ -دست راستت رو سر من ترشیده باشه خوب میشم به موال. سورنا اومد و روی مبل رو به روییم نشست و با یه پوزخند مسخره گفت: فایده نداره. کی تو رو میگیره آخه؟ سارینا-سورن باز شروع نکنا. -نه بذار بگه. راحت باش. ولی مطمئن باش کسی هم حاضر نمیشه با توی بدقواره ازدواج کنه. پوزخند زدم و سرمو به زیر انداختم. سورنا-خوبه خودت می دونی من خدای مخ زدنم. پس این حرفت دیگه چیه؟ -واسه دوستی می تونی. ولی واسه ازدواج عمرناش کسی بهت پا نمیده. سورنا-هه! همچین امروز مخ بزنم که کِیف کنی. RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ -واسه ازدواج؟ سورنا یکی از ابروهاشو بالا انداخت و با یه لبخند کج گفت: می خوای واسه ازدواج باشه؟ -اگر می تونی همین امروز توی مهمونی از یکی خواستگاری کن. نمی تونی. عمراً نمی تونی. سورنا-آخه هر دختری که لایق من نیست. -چه خود پاف پندار! اعتماد به سقفت منو کشته. سارینا-بابا بس کنید دیگه شما دوتا هم. زشته دیگه الان مهمونا میان. همچین که اونو گفت مهمونا دونه دونه اومدن. دوستای مثل خودش نچسبش بودن و دوست دختراشون. بعضی از دوست دخترای اونا هم دوستاشونو برای قالب کردن به سورن آورده بودن. آویزوو قرن، رها خانوم هم بودن. همچین عشوه میومد واسه سورنا که بیا و ببین؛ عشوه االغی! سورنا هم همچین بدش نمیومد. پسره ی دختر باز! حالم بهم می خوره وقتی می بینم چجوری داره با یه دختر الس میزنه. بعد از نیم ساعت زانیار هم اومد. یه پیراهن سرمه ای تنش بود و یه کت اسپرت سفید هم روش پوشیده بود؛ با یه شلوار جین رنگ پیراهنش. تیریپش منو کشته. بابا بچه مایه دار! کفشاشو ندیدم آخه جلوی در اونا رو از پا کنده بود. کتشو به دست سورن داد تا آویزونش کنه. خنده کنان باهم به داخل پذیرایی اومدن. من داشتم با سارینا سروکله میزنم که دیدم زانیار و سورن جلوم ایستادن. زانیار با لبخند گفت: سلام خانوم عبادی. یه قیافه جدی و مغرور به خودم گرفتم و یکی از ابروهامو انداختم بالا و گفتم: سلام آقای درخشنده. از جام بلند نشدم. مگه کی من میشد؟ به من چه؟ چقدر گنده منده است. از اون بادی بیلدینگی هاست. پیراهنش انگار داره جر میخوره از بس ورزیده است. سارینا و ماهان از جاشون پاشدن و با اون سلام و احوال پرسی کردن. ولی من از جام تکون نخوردم. سورن با یه اخمی به زانیار و من نگاه می کرد که انگار من چیکاره بودم اون وسط! زانیار روی مبل رو به روییم، جایی که قبالً سورن نشسته بود نشست. ای بابا. چرا زووم کرده رو ما؟ بابا چشماتو درویش کن. اَکه هی! از خجالت سرمو زیر انداختم. سورن که هنوز ایستاده بود به زانیار گفت: بیا بریم با بقیه آشنات کنم. می دونستم منظورش دخترای تو مهمونی بود. بی وجود! زانیار-نه سورنا جان. لازم نیست. سورنا اخماش رفت تو هم و به من یه نگاه انداخت. از ضایع شدنش خنده ام گرفت. اونم اخمشو بیشتر کرد و با خشم بهم نگاه کرد. منم که از هفت دولت آزاد! سارینا که کنار دستم نشسته بود، از جاش پا شد تا بره برای مهمونی تدارک ببینه. سورن اومد بشینه جای خواهرش که زانیار زودتر اقدام کرد و اومد نشست روی مبل کناریم. زانیار-من اینجا میشیم سورنا. شما هم می تونی بری که به قول خانوم عبادی مخ دخترا رو بزنی. و بعد من و زانیار خندیدیم. سورنا یک تای ابروشو بالا انداخت و رفت جای قبلی زانیار، رو به روی ما نشست. سورنا-حالا وقت هست واسه مخ زنی. زانیار سمت من خم شد و گفت: خوبین خانوم عبادی؟ -ممنونم. زانیار-می تونم اسم کوچیکتونو بپرسم؟ یه نگاه به سورن که داشت مارو با اخم نگاه می کرد انداختم و دوباره رومو ازش گرفتم و به زانیار چشم دوختم و گفتم: عسل هستم. زانیار دستی به چونه اش کشید و با یه لبخند شیطون گفت: الحق که بهتون هم میاد. -چی؟ زانیار-اسمتون دیگه. یکم معذب شدم.یعنی چی که بهتون میاد؟ اوا! احساس کردم داره مخمو میزنه. حس کردم گونه هام قرمز شدن. سرمو به زیر انداختم و هیچی نگفتم. زانیار رو کرد به سورن و گفت: با اون سرزبونی که عسل خانوم دیشب داشتن فکر نمی کردم خجالتی باشن! به سورن نگاه کردم که در عین حال که اخم کرده بود یه پوزخند هم بهم زد. سورنا-خجالت و عسل کلاً باهم بیگانه ان. -داآش سورن دستم بنده دو دیقه احترام خودتو نگه دار. زانیار خندید و زیر گوشم گفت: دیدی گفتم اسمت بهت میاد. عین عسلی! اِوا... یعنی چی عین عسلم؟ وای خدا. آخه این اسم بود که ننه بابام روم گذاشتن؟ کم از پسرای محل تیکه می شنیدم بخاطر اسمم حالا این یکی هم بهشون اضافه شد. سرمو زیر انداختم و خودمو به خنگی زدم و گفتم: متوجه منظورتون نمیشم. زانیار خنده ی کوتاهی کرد و گفت: بی خیالش. می تونی یکم باهام قدم بزنی؟ یه نگاه به سورن و ماهان انداختم. ماهان که داشت زیر زیرکی می خندید. سورن هم اخم کرده بود و با عصبانیت منو نگاه می کرد. که هیچ کس منو نمگیره. آره؟ بهت نشون میدم. -بله البته. از جامون بلند شدیم و زانیار یه دستشو به سمت جلو دراز کرد و کمی خم شد و گفت: بفرمایید. رفتیم و گوشه ای ایستادیم. به دیوار تکیه دادیم و زانیار گفت: سورنا چرا اونجوری نگاهمون می کرد؟ نکنه از شما خوشش میاد؟ زدم زیر خنده که همه برگشتن و به من نگاه کردم. وقتی کم کم خنده ام بند اومد و حواس همه پرت شد گفتم: من و اون نقشه ی قتل همدیگرو می کشیم. چشم نداریم همو ببینیم. اون وقت شما میگید از من خوشش میاد؟ آروم خندیدم و اونم آروم خندید و گفت: خب خیالم راحت شد. آخه بدجور داشت نگاهمون می کرد. -بابا اون روی دخترای خیابون آذر حساسه. هر دختر خیابون آذریِ دیگه هم بود همین واکنشو نشون میداد. خندید و آروم آروم خودشو به من نزدیک تر کرد. دست به سینه رو به روم ایستاده و از پهلوی راستش خودشو به دیوار تکیه داده بود. سورن داشت می دید که من و زانیار داریم میگیم و می خندیدم. همچنین وقتی که دید زانیار دو قدم بهم نزدیک تر شد، اخم پررنگ تری کرد. بابا غیرت جنوب شهریت تو حلقم. ولی خداییش منم بایستی از یه جا شروع می کردم دیگه. تا کی باس ور دل ننه ام می موندم؟مامان منم خب آرزو داره. نمی تونم حاجت رواش نکنم که. سورنا با یه اخم نا فرم به من از جاش بلند شد و به سمت رها رفت. مخ زنیش شروع شد! زانیار-پس تو هم همین خیابون زندگی میکنی؟ -بله. منم همینجاها هستم. زانیار-چقدر رسمی؟! -بله؟ زانیار-میگم چقدر رسمی حرف می زنی. راحت باش. واه! تا دو دیقه پیششم خودش داشت رسمی حرف میزد. این مردا کلاً با خودشون درگیرنا. -راحتم. RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ زانیار-می تونم بپرسم چند سالته؟ -من 21 سلامه. زانیار-منم 21 سلامه. کی سن تو رو پرسید آخه؟ ادامه داد: دانشجویی؟ -بله. زانیار-قرار شد رسمی نباشیم دیگه. لبخندی مصنوعی تحویلش دادم. چه زود گرم میگیره. البته شاید همه مردا اینجورین. من که تاحالا تجربه نداشتم. زانیار-چی میخونی؟ -واال من ریاضی می خونم. زانیار-جداً؟ پس از اون دختر باهوشایی. دوباره بهش لبخند زدم. زانیار-سرِ کار می ری؟ -نه. زانیار-می خوای کار کنی؟ یعنی دوست داری که کار کنی؟ -بدم نمیاد. بالاخره مستقل بودنم خودش عالمی داره. زانیار یه کارت از جیبش در آورد و گرفت جلوم.یکی از ابروهاشو بالا انداخت و با یه لبخند شیطون گفت: این کارت منه. باهام تماس بگیر. می تونی از فردا بیای سرِ کارت! با تعجب نگاهش کردم. بعد دوباره با تعجب به کارت نگاه کردم. خدایا دمت گرم. کار پیدا کردن به همین آسونی بود و من خبر نداشتم؟ با یه لبخند کارتو ازش گرفتم. -جدی میگین یا دارین شوخی می کنین؟ زانیار لبخند زد و لب پایینش رو لحظه ای به دندون گرفت و گفت: خب معلومه که جدی میگم. بعدشم باهام رسمی نباش عسل جان! اوهو! کی میره این همه راه رو!؟عسل جـــان؟ خخخ. تو دلم بهش خندیدم. -می تونم بپرسم کارم چیه؟ زانیار-من از فردا جانشین پدرم میشم و تو هم دستار من میشی! چشمام داشت از حدقه می زد بیرون. یعنی چی که من دستیارش باشم؟ لابد داره شوخی می کنه. -شوخی می کنی؟ زانیار-حالا شدی دختر خوب. آفرین خاکی باش. بعدشم شوخی چیه؟جدی گفتم. -آخه من که هیچ کاری بلد نیستم. زانیار-مشکلش چیه؟خب منم بلد نیستم. کار می کنیم یاد می گیریم دیگه. -آخه یه روزه کی میشه دستار؟ زانیار-تو میشی عسل. -آخه من... نذاشت به حرفم ادامه بدم و گفت: یه میس بنداز رو گوشیم شماره ات بیفته. -برای چی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: برای چی نداره. شماره تو باید داشته باشم دیگه. از خوشحالی اینکه کار پیدا شده، با شوق و ذوق رفتم سمت کیفم که روی مبل بود.گوشیمو که از کیفم برداشتم و اومدم برم، دیدم سورن روبه روم ایستاده و دستاشو کرده توی جیب شلوارش و با اخم بهم میگه: به زانیار زیاد رو نده. با تعجب نگاهش کردم. چشماش روی گوشیم و کارت زانیار چرخید و گفت: گوشیتو چرا در آوردی؟ نکنه می خوای بهش شماره بدی؟ -به شما مربوطه؟ سورنا-عسل گفتم به این زانیار زیاد رو نده. شماره تو بهش نده. -نمی خواد غیرتی بشی. بابا واسم کار جور کرده. شماره مو واسه همین می خواد. سورنا پوزخند زد و گفت: کار؟ چه کاری؟ -گفت خودش فردا جانشین باباش میشه و منم میشم دستیارش. با تعجب نگاهم کرد و اخمش بیشتر شد. سورنا-گفت میشی دستیارش؟! زانیار-مشکلش چیه سورنا جان؟ سورنا برگشت و به زانیار که پشت سرش بود نگاه کرد. سورنا-آخه یه روزه چجوری میشه؟ زانیار یه اخم به سورنا کرد که یعنی به تو چه مربوطه بچه پررو . بعد رو به من کرد و گفت: میس بنداز شماره ات بیفته. منم شماره شو وارد کردم و شماره ام روی گوشیش افتاد. یه خط اعتباری که خیلی وقت پیش پنج هزار تومن ناقابل خریده بودمش. خط زانیار دائمی و کد یک بود. زانیار-آهان. شماره ات افتاد. تماسو قطع کردم. -یعنی از فردا می تونم بیام سرِ کار؟ زانیار-البته. رو به سورنا کرد و گفت: سورنا جان می تونی فردا عسلو هم با خودت بیاری؟ من خودم نمی تونم بیام دنبالش. چون روز اولمه کلی کار ریخته سرم. سورنا با اخم به من نگاه کرد و با تردید گفت: باشه. مشکلی نیست. ای بابا. مگه خودم پا ندارم که بیام؟ چرا حتماً باید سورنا یا خودش میومدن دنبالم؟ خودشو که می دونستم می خواد بهم نخ بده. ولی دوست نداشتم با سورن برم. -نمی خواد. خودم میام. فقط آدرسو... سورنا-من می برمت دیگه. -نه. خودم برم بهتره. زانیار-اگر نمی خوای با سورنا بیای برات ماشین می فرستم. -نه آخه چه کاریه؟ با مترو و ماشینِ بیرون میام. سورنا بهم اخم کرده بود و هیچی نمی گفت. زانیار-اگه می خوای با ماشین بیرون بیای حرفی نیست. ولی داری بیخودی به خودت زحمت میدی. می تونم برات ماشین بفرستم. لبخند زدم و گفتم: نه. خیلی ممنون. همین مونده بود که اول کاری آویزوونش می شدم. اصلاً از کجا فهمید من ماشین ندارم؟ حتماً اون شب RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ سورنا بهش گفته که منو می رسونه خونه دیگه. اون شب فهمیده. زانیار بهم یه لبخند کج زد و با چشم و ابرو اشاره کرد که برم پیشش. از کنار سورن رد شدم و رفتم سمتش.یه قدم مونده بود بهش برسم که یه چشمک بهم زد و لبخند جذابی نشست روی صورتش. زانیار-رأس ساعت هشت شرکت باش عسل. باشه؟ -باشه. رها اومد سمت سورنا. رها-سورنا چرا اینجا وایسادی؟ سورنا دستشو دور کمر رها حلقه کرد. اونم جلوی ماهان که فامیل رها بود. اما ماهان زیاد تو قید و بند غیرت و تعصب و این چیزا نبود. چه زود باهاش رفیق شد. یعنی واقعاً خدای مخ زنیه این سرون. اونم دختری به خوشگلی رها. خیلی خوشگله. همه ی دخترای محل پیشش لنگ میندازن. البته سارینا هم دست کمی از رها نداشت. اما من به پای هیچ کدومشون نمی رسیدم. چشمای مشکی رها خیلی مشکیه و یه برق خاصی داره. لباش غنچه ایه و بینیش قلمی. موهای مشکی پرکلاغیشم فرق کج باز می کنه و از شالش میریزه بیرون. سورنا-رها جان بیا معرفیت کنم. و بعد با پوزخند منو نگاه کرد. بهش چشم غره رفتم و به رها نگاه کردم. قبالً تو یه مدرسه بودیم. میشناختیم همو. سورنا رو به زانیار گفت: ایشون دوست دخترم رها هستن. و بعد به رها گفت: ایشونم دوست و رییسم آقای زانیار درخشنده هستن. زانیار-خوش بختم. رها-و همچنین. زانیار-سورنا جان بهتر بود منم دوست پسر عسل معرفی می کردی تا دوست و رییست. سورنا چپ چپ به من نگاه کرد. خودمم از حرف زانیار دو تا شاخ رو سرم درآوردم. ولی واسه حالگیری سورن حرکت جالبی زد. خوشم اومد. به زانیار لبخند زدم. رها-عسل نگفته بودی دوست پسر داری کلک. زانیار-پیش پای شما دوستیمون شروع شد. رها-چه جالب. عین من و سورن. -تو هم به سورنا میگی سورن؟ رها-از وقتی یادمه تو و سارینا بهش می گفتین سورن. ما هم یاد گرفتیم دیگه. بهش یه لبخند الکی زدم. بعد به زانیار گفتم: بریم یکم راه بریم. خوشم نمیاد همینجوری وایسم. زانیار-بریم عسل جون. سورنا غضبناک به من نگاه کرد. منم با بی محلی از کنار اون و رها رد شدم. خلاصه زانیار سعی کرد یکم باهام الس بزنه که بهش پا ندادم و هرکدوم بعد از صرف ناهار رفتیم سی خودمون. من قبل از سارینا و ماهان که آخرین نفرات بودن از مهمونی رفتم. زانیار قبل از من رفت. داشتم کفشامو جلوی در می پوشیدم که سورن گفت: عسل با این یارو زیاد گرم نگیر. -ای بابا داش سورن چیه توئم پیله کردی به ما؟ سورن اخمی کرد و جدی گفت: پیله نکردم. ولی اون الکی یه روزه کسی رو دستیارش نمی کنه. -چیه؟حسودیت میشه بهم؟ سورنا-چی؟! -حسودیت میشه یه روزه شدم دستیارش؟ سورنا-اصلاً به جهنم. هرکار می خوای بکن. -باشه بابا. خدافس. بلند تر رو به سارینا و ماهان که توی پذیرایی بودن گفتم: خدافس عروس دوماد! با همه شون خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم. ساعت تقریباً سه بعداز ظهر بود. مامان خونه بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد. بعد از سلام علیک رفتم و گونه شو بوسیدم و گفتم: مامانم یه خبر خوش! مامان-خوش خبر باشی عسل. چی شده؟ -کار پیدا کردم. مامان-واه! چجوری؟ از کجا؟ -توی مهمونی سارینا اینا یکی پیدا شد بهم پیشنهاد کار داد منم قبول کردم. مامان-چه کاری؟ ترجیح دادم همه چیو به مامان نگم. چون دوباره دور برمیداشت. -کار دفتری. یکم بازجوییم کرد و منم چندتا خالی بستم و اونم بی خیالم شد. کار پیدا کرده بودم. چیز کمی نبودا! اذان مغربو که دادن رفتم نماز خوندم و بعدش یکم بی حوصله کتابامو ورق زدم. اَه. چقدر از درس خوندن نفرت دارم. حالا خوبه ریاضیه. اگه خوندنی بود که خودمو تاحالا کشته بودم. ساعت حدوداً نه شب بود که صدای گوشیم بلند شد. تماس تصویری اینترنتی از زانیار! رفتم اتاقم. حوصله نداشتم روسری سر کنم. تماسو قطع کردم و براش نوشتم: روسری سرم نیست.اگه میشه همینجوری بگو. می خواستم پیام بده ولی زانیار دوباره زنگ زد اما اینبار تصویری نبود. گوشی رو جواب دادم: الو؟ زانیار-سلام عسل. -سلام. زانیار-خوبی؟ -ممنونم. تو خوبی؟ زانیار-حالا نمیشد جوابمو بار اول می دادی؟ -آخه روسری سرم نیست. زانیار-خب نباشه. چی میشه مگه؟ -درست نیست دیگه. خندید و گفت: ای بابا. سکوت کردم. ادامه داد: میخوای راننده بفرستم دنبالت؟ -نه ممنون. خودم میام. زانیار-نه میفرستم دنبالت. راهت خیلی دوره. -نه آخه نمیشه. زانیار-چرا؟ -مامان پیله می کنه که چرا راننده فرستادن دنبالت و این حرفا! زانیار- آهان... باشه هرچی تو بگی. راستی عسل! -بله؟ زانیار-فردا یکم بیشتر آرایش کن. -واسه ی چی؟ زانیار-خب اون شب توی عروسی که آرایش کرده بودی، خیلی بهت میومد. -اون شب عروسی بود زانیار. زانیار-یعنی نمی خوای قبول کنی؟ -آخه نمی تونم اونجوری. زانیار-باشه. هرجور راحتی. فردا منتظرتم. -باشه. ممنون. زانیار-خداحافظ. -خداحافظ. گوشی رو قطع کردم. با اینکه بهش پا نمی دادم ولی صمیمی رفتار می کرد. معلومه تو کارش مهارت داره بی وجود. موقع خواب پیام داد: چخبر خانوم خانوما؟ همون طوری که روی تشکی که پهن کردم دراز کشیدم، نوشتم: سلامتی. زانیار-هنوز نخوابیدی. نه؟ RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ خب وقتی جوابتو دادم یعنی نخوابیدم دیگه. سوال مجانی می پرسه. -نه. بیدارم. یه سلفی از خودش گرفت و واسم فرستاد. یه رکابی مشکی تنش بود و موهاشو کاملاً کج یه ور صورتش ریخته بود و روی تختش دراز کشیده بود و یه دستش زیر سرش بود.خب الان من اینو چیکارش کنم؟ فکر کرده دلم واسش تنگ شده؟ فکر کرده طاقت دوریشو ندارم؟ هیچی ننوشتم. پیام داد: دیدی عکسمو؟ -آره دیدم. زانیار-خب؟ -خب چی؟ زانیار-نظرت چیه؟ -راجع به چی؟ زانیار-راجع به من دیگه عسل خانوووم! -آهان. خوبه. زانیار-خب حالا تو هم واسم سلفیتو بفرست. فکر کن اون روی تخت سلطنتیش بود و عکسشو فرستاد. من روی تشک گل گلی مامان دوزم سلفی بگیرم و بفرستم بهش. خندم گرفت. -نمیشه زانیار. زانیار-چرا؟ -چون وقت خواب که نمی تونم روسری سر کنم. زامیار-حالا بدون روسری بذار. نمی خورمت که. آره جون عمه ات. فکر کرده من از اوناشم.عمرناش یارو. حواست باشه عسل از اوناش نیست که حالا حالاها به کسی رو بده. -از کجا معلوم؟ شکلک خنده گذاشت . زانیار-یعنی امکان می دی بخورمت؟ -از شما مردا هیچی بعید نیست. زانیار دوباره شکلک خنده گذاشت و گفت: باشه بابا. نخواستیم. بگیر بخواب که صبح اول وقت باید بیدار شی. شبت قشنگ. خب داشتم می خوابیدم که تو نذاشتی دیگه. مگه من اول بهت پیام دادم؟ -باشه. شبت خوش. یکم به عکسی که واسم فرستاده بود نگاه کردم. داشتم می رفتم تو فکر و خیال که عکسو زدم رفت و ساعت گوشیمو روی 6 صبح تنظیم کردم. *** ساعت گوشیم زنگ زد. ای وای. کاش قبول نمی کردم برم سرکار. حیف خواب شیرین نیست آخه؟ از جام پاشدم و سریع آماده شدم. آرایشم مثل روز قبل بود. ساعت شش و نیم رفتم جلوی ایستگاه اتوبوس که سر خیابونمون بود. یهو دیدم یه 601 قرمز جلوی پام زد رو ترمز. ای خدا این مزاحما اول صبحی هم بی خیال نمیشن. خودمو زدم به اون راه که صدای سورنا رو شنیدم. سورنا-عسل بیا سوار شو. منم. -تویی داش سورن؟ رفتم سمت ماشینش و سرمو خم کردم. بهش گفتم: کاری داشتی؟ سورنا-علیک سلام. -سلام. سورنا-بیا من می رسونمت. -نه مرسی. خودم میرم. سورنا-نمی خواد. بیا مسیرمون یکیه. میریم باهم. سوار ماشینش شدم. راه افتاد. گفتم: چرا الان داری میری؟ تو که ماشین داری؟ سورنا-ترافیکه. واسه همین زود تر میرم همیشه. سکوت کردیم. بعد از چند دقیقه گفت: از زانیار چه خبر؟ -هیچی. سلامتی. سورنا-می گفت دیشب واست سلفی فرستاده. -آره. فرستاده بود. سورنا-تو هم واسش فرستادی؟ -بیکارم مگه؟ سورنا-یعنی نفرستادی؟ -نه داآشم. نفرستادم. سورنا-بهت پیشنهاد می کنم زیاد باهاش گرم نگیری. -چرا؟ سورنا-چون به همه دخترا اینجوری نخ میده. فقط تو نیستی. -مثل تو نیست. سورنا پوزخند زد و به خیابون چشم دوخت. ای بابا. بسه دیگه. چقدر گیر بود. خب بچه محلیم که باشیم. دیگه توی زندگیم که نباید دخالت کنه. یه ربع که گذشت گفت: می بینم که از کل کل با من دست کشیدی؟ -انگار تنت می خاره. آره؟ سورنا-همچین بدم نمیاد حالتو بگیرم. -خب حالا که اینجوریه بگو ببینم دیروز چیکار کردی؟ تونستی از یه دختر خواستگاری کنی؟ سورنا-هر دختری لیاقت منو نداره عسل خانوم. -اوه اوه! چه خود پاف پندار! مثالً تو خیلی درست حسابی هستی؟ سورنا-نیستم؟ -نه که نیستی. با دخترا الس نمیزنی که میزنی. چشم چرون نیستی که هستی. خود پاف پندار نیستی که هستی. بازم بگم؟ سورنا-همه ی کارام دلیل داره عسل خانوم. -اوهو! این همه گناه چه دلیلی می تونه داشته باشه؟ سورنا-اونش دیگه به تو ربطی نداره. -بی نمک. دست به سینه نشستم و سرمو به سمت شیشه ی سمت خودم چرخوندم. ساعت یه ربع به هشت رسیدیم شرکت. چه شرکتی...چه برو بیایی! یه پالکارت زده بودن و مدیریت زانیار رو بهش تبریک گفته بودن. -اتاق زانیار کدومشه؟ سورنا اخمی کرد و گفت: با من بیا. به سمت اتاق زانیار رفتیم. سورنا رفت پشت میز منشی زانیار و ازش اجازه خواست تا بریم داخل اتاقش. همون موقع زانیار بهم پیام داد: عسل خانوم کجایی تو؟ -پشت در اتاقت. به دو ثانیه نکشید که از اتاقش اومد بیرون و دید پیش سورنا ام. اخمی کرد و به سمتون اومد. اما همچنان لبخند روی لباش بود. بهش لبخند زدم. سورنا هم برگشت و به ما نگاه کرد. زانیار با یه لبخند جذاب گفت: سلام عسل خانـــــوم.خوبی تو؟ چقدر صمیمی! فکر کردم جلوی همکاراش یکم جانب احتیاطو نگه داره. اما نه؛ خیلی بی پروا تر از اونیه که فکر می کردم. -سلام. ممنون. منشی و باقی بچه های شرکتم داشتن به ما با تعجب نگاه می کردن. زانیار رو کرد به سورن و گفت: سلام سورنا جان. خوبی؟ سورنا-سلام. مرسی. اخمی بین ابروهای هردوشون نشست. زانیار یکباره کمرمو گرفت و دستشو دور کمرم حلقه کرد و رو به بچه های شرکت گفت: خب دوستان...با خانوم عسل عبادی نامزد و دستیار من آشنا بشین. جــــان؟نامزد؟چه هوا برش داشته! با تعجب به چشماش خیره شدم. سرم تا زیر گردنش بود. سرشو چرخوند و اونم به من نگاه کرد.نفهمیدم دور و برم چه خبره. یعنی تا این حد شوکه شدم. دو روز نبود که میشناختمش. حالا شدم نامزدش؟ عجب! خواستم خودمو جمع و جور کنم که با یه حرکت منو کشید سمت اتاقش و درو بست. عجب اتاق بزرگ و خفنی! همه وسایل اتاق طوسی مشکی بودن. میزش مات و طوسی بود. خیلی خیلی شیک بود. همونطور که کمرمو گرفته بود، منو برد سمت مبل ها و نشوندم روی یه کدومشون و خودشم کنارم نشست. دستم روی دسته ی مبل بود. خواست بگیرتش که دستمو عقب کشیدم و تیرش به سنگ خورد. با تعجب پرسیدم: چرا گفتی نامزدتم؟! زانیار-نمی خواستم کسی بهت نظر داشته باشه. کم خوشگل نیستی! -اما این که نشد دلیل! زانیار-خب درست نبود جلوی بچه های شرکت بگم دوست دخترمی. واسه همین گفتم نامزد. بابا یارو من هنوز بهت پا ندادم. چرا انقدر صمیمی شدی؟ البته بدمم نیومد. خب منم جوونم و دل دارم. زانیار-با سورنا اومدی؟ -اوهوم. زانیار-پس چرا دیشب گفتی خودت میای؟ -می خواستم خودم بیام. اما سورنا منو جلوی ایستگاه اتوبوس دید و گفت که منو می رسونه. زانیار-از این به بعد ماشین می فرستم دنبالت. -اما مامانم ببینه گیر میده. نمی خواد. زانیار-میفرستم جلوی همون ایستگاه اتوبوس که با سورنا اومدی و ندیدتون. -باشه. ممنونم. زانیار-سورنا چیزی بهت نگفت؟ -از چی؟ زانیار-دیشب بهش گفتم که سلفیمو بهت فرستادم. نگفت بهت؟ -آهان. چرا گفت. زانیار-خوشت نیومد از عکسم؟ -چرا. خوب بود. زانیار-کاش تو هم برام عکستو می فرستادی. -نمیشد زانیار. زانیار-چرا نمیشد؟ -روسری سرم نبود. حسشم نبود پاشم روسری سر کنم. زانیار-چرا انقدر واست مهمه؟ برای من هیچ اهمیتی نداره. -خب عقایدمون باهم فرق داره دیگه. زانیار-واسه همین انقدر با بقیه دخترا فرق داری! -چه فرقی؟ زانیار خندید و گفت: در یک کلام بگم که دختر آویزوونی نیستی. خندیدم و گفتم: اگر آویزوون بودم که تا حالا... بقیه حرفمو نزدم. گفت: تا حالا چی؟ -هیچی. میگم اگر آویزوون بودم تا حالا هزارتا دوست پسر داشتم. زانیار-تا حالا چند تا دوست پسر داشتی؟ -هیچ! با تعجب نگاهم کرد و خندید. با هیجان دستی به موهای یه وریش کشید و گفت: جدی میگی؟ سرمو تکون دادم. با خوشحالی گفت: یعنی من اولیشم؟ دوباره سرمو تکون دادم. یکم حرف زدیم و کارمونو شروع کردیم. جفتمون هیچی حالیمون نبود. یک ساعتی داخل اتاقش بودم و بعدش به بهانه نشون دادن اتاقم و شرکت زدیم بیرون. قبل از خروج از در اتاقش، دستشو RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ دور کمرم حلقه کرد که کشیدم کنار و گفتم: اگر میشه دیگه اینکارو نکن. زانیار-چی کار؟ -دستتو میگم. خندید و گفت: از دست تو عسل! باشه. رفتیم بیرون و اتاقا و بچه های شرکتو دونه دونه نشونم داد. رسیدیم به اتاق سورن. در زد و وارد شدیم.اما باز دستشو دور کمرم حلقه کرد و رفتیم تو. ضایع بود اگرممانعت می کردم. زانیار-اینم سورنای خودمون. سورنا از جاش بلند شد و گفت: کارتونو شروع کردین؟ زانیار-دارم نشونش میدم شرکتو. الان میریم اتاق خودشو نشون بدم. از اتاق بیرون رفتیم. اتاق کنار دستی اتاق خودم بود. چقدر بزرگ و قشنگ. حال کردم خداییش. درو بست و منو برد پشت میزم و گفت: بفرمایید بشینید عسل خانوم! نشستم. حس خوبی بهم داد. یه میز زرشکی و خوشگل که باقی وسایل اتاق هم ستش بودن. همون طور که روی صندلیم نشسته بودم، زانیار دستشو گذاشت روی میز و سمتم خم شد و با لبخندی خاص گفت: نظرت چیه؟ -خیلی عالیه. زانیار-پس خوشت اومده؟ -آره. هنوز تو کَفِشم. زانیار-باید برم به کارام برسم. اما... -اما چی؟ زانیاردستشو از روی میز برداشت و هر دو دستشو گذاشت توی جیب شلوارش. یه پوزخند زد و گفت: دلم نمیاد تو رو ول کنم. لبخند زدم و گفتم: برو به کارات برس. فقط به من بگو من باید دقیقاً چیکار کنم؟ زانیار وظایفم رو مو به مو بهم توضیح داد. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفت: زیاد دور و بر سورنا نباش. -چطور؟ زانیار-هیچی. اون دختر بازه. واسه همین میگم. خبر نداره سورن هم در مورد اون این حرفو زده. هه! -به هر دختری پیله کنه با من کاری نداره. زانیار-مطمئن باشم؟ -آره. مطمئن مطمئن! لبخند زد و از اتاق خارج شد. زمان گذشت و ساعت دوازده شد. شکمم داشت سمفونی راه مینداخت که تقه ای به در اتاقم خورد. -بفرمایید. در باز شد و سورنا رو توی درگاه دیدم. درو بست و سمتم اومد. رو به روی میزم ایستاد و دستاشو به میز تکیه داد. سورنا-گرسنه ات نیست؟ -چرا... خیلی! سورنا صاف ایستاد و دست به سینه گفت: خب پاشو دیگه. پاشو بریم غذا بخوریم. -زانیار کجاست؟ پوف کرد و با اخم گفت: اون غذاهای شرکتو نمی خوره. -چرا؟ سورنا-چه بدونم. تیتیش مامانیه از بس. -باشه. بریم. خواستیم از درگاه خارج بشیم که زانیار جلومون سبز شد. زانیار-کجا؟ -داشتیم می رفتیم غذا بخوریم. زانیار-با سورنا؟ -آره دیگه. سورنا گفت تو توی شرکت غذا نمی خوری. زانیار نگاهی به سورنا انداخت و رو به من کرد و گفت: راه بیفت بریم. -کجا؟ زانیار-همونجایی که خودم غذا می خورم. -نه. ممنون. من تو همین شرکت یه چیزی... نذاشت به حرفم ادامه بدم. باز منو از کمرم گرفت و گفت: عسل جان میگم بیا بگو چشم. منو کشید سمت خودش و از سورنا دور شدیم. برگشتم و به سورنا نگاه کردم که با اخم چشم غره ای به من رفت. که هیچ کس با من ازدواج نمی کنه. آره؟ حالش گرفته شد. وقتی رفتیم توی آسانسور به زانیار گفتم: زانیار قرار شد دیگه این کارتو تکرار نکنی. زانیار-کدوم کار؟ -دستتو میگم دیگه. زانیار-مشکلش چیه؟ -مشکلش اینه که ما بهم نامحرمیم. خندید. خوشم نیومد. مگه خنده داره؟ خب نامحرمیم دیگه. رومو ازش برگردوندم و به در دوختم که باز شد. دوباره کمرمو گرفت و از در خارج شدیم. روشو برم هِی! زیر گوشش آروم گفتم: زانیار! دستتو بردار. RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ ر-عزیزم کمرتو از روی لباس گرفتم. کاری نکردم که. خب راست می گفت. ولی این حرکات با من بیگانه بود. من تا اون روز چشم و گوش بسته بودم. چه می دونستم جریان از چه قراره. نباید زیاد سفت و سخت باشم. ولی همچنان غرورمو حفظ می کنم. آره؛ درستشم همینه. درو برام باز کرد و سوار ماشینش شدم. خودشم نشست پشت فرمون و راه افتادیم. عجب ماشینی! کوفتت نشه. این همه پولو از کجا میاری که همچین ماشینی می خری؟ اون وقت مامان بخت برگشته ی من باید واسه یه قرون دو زار با انواع و اقسام بچه ها سروکله بزنه! -کجا میریم؟ زانیار-میریم رستورانی که اونجا غذامو می خورم. -چرا تو همون شرکت نمی خوری؟ زانیار-ترجیح میدم غذام با کیفیت باشه. ای بابا. آخر سر باید همه شون راهی فاضالب بشن. این کارا دیگه چیه! باید یه بار ببرمش محلمون که بهش میگن مهد فالفل! فالفالی اونجا رو بخوره این سوسول بازیاشو میذاره کنار. رسیدیم به رستوران. یه جای فوق العاده شیک و تمیز. حسابی رفته بودم تو بحر رستورانه. اسم رستورانش دریا بود. همه جای رستوران آبی بود. عین دریا. روی دیوارا رو عین کف دریا درست کرده بودن. خلاصه یه جای بیست و تکی بود. یه خدمتکار به سمتمون اومد. کمی سرشو خم کرد و گفت: خوش آمدید قربان. زانیار-ممنون. رفتیم و پشت یکی از میزا نشستیم. گارسون به سمتون اومد و گفت: چی میل دارین؟ زانیار نگاهی بهم انداخت و سرشو سمتم خم کرد و بهم گفت: چی می خوری عسل؟ منو رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم. اینا دیگه چین؟چه غذاهای مسخره ای! واسه خودشون دکان باز کردن.کم کم داشت خندم می گرفت که خودمو جمع و جور کردم و گفتم: هرچی تو بخوای. فرقی نداره. راستش از اسم غذاها هیچی حالیم نشد. عجب غذاهای عجق وجقی دارن این پولدارا. بابا استانبولی خودمونو عشق است! بخدا به صد تا غذای اینجوری ترجیحش می دم. زانیار-دو تا مِتیلُف! استارتر و دسر هم همون همیشگیا. چه اسم عجیب غریبی هم داشت. برامون نوشیدنی و استارتر آوردن. اینا دیگه چه کوفتیه؟! ای بابا. حالا باید چجوری غذا بخورم؟ من مثل اینا بلد نیستم با کلاس باشم. اینا افاده شون زیاده خداییش. من تو نخ این کارا نیستم. استارترشون خوش مزه بود. اولش به دستای زانیار نگاه کردم که ببینم چجوری اون استارتر مسخره رو می خوره. خب خداروشکر اون حواسش به من نبود. شروع کردم به خوردن استارتر کوفتیشون. خلاصه با هزار دنگ و فنگ خوردمش و نوبت غذای اصلی رسید. بابا این همون اشترودل خودمونه. چرا قضیه رو پیچیده می کنید آخه؟ طعم و مزه اش هم همونجوریه که من توی خونه درست می کنم. -منم می تونم از اینا درست کنم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: جداً؟ -آره دیگه. کاری نداره که. زانیار-پس یه بار برام درست کن. -باشه. حتماً! دستم رفت سمت گیالس نوشیدنی. ورش داشتم و ازش نوشیدم و دوباره گذاشتمش روی میز. زانیار دستشو آورد جلو و گذاشت روی دستم. دستش گرم بود. یه جوری شدم. زل زدم به چشماش و دهنم نیمه باز مونده بود. با لبخند نگاهم کرد و دستمو بیشتر توی دستش برد. دستپاچه شدم. سرمو به زیر انداختم و خواستم دستمو از توی دستش بکشم بیرون که نذاشت. سفت گرفته بودتش. آروم بهش گفتم: زانیار دستمو ول کن. چون جمعیت زیادی اونجا بودن نمی تونستم کولی بازی در بیارم. آبروم میرفت خب. سرشو به سمتم خم کرد و آروم گفت: ول نمی کنم عسل خانمی. منم سرمو خم کردم و گفتم: زانیار من معذبم. دستمو ول کن. دستمو ول کرد که سه سوت بردمش زیر میز. بهم خندید و گفت: دختر تو چرا انقدر خجالتی هستی؟ هیچی نگفتم و باقی غذامو توی سکوت خوردم. دسر و آوردن. کیک شکلاتی بود. وای عاشقشم. دو فنجون چای هم آوردن. شروع کردم به خوردن. -من عاشق کیک شکلاتی ام. زانیار-پس مثل همیم. منم همینطور. یکم چای نوشید و گفت: خب دیگه چه خبر؟چه کارا کردی؟ کارایی که توی شرکت انجام دادم و براش توضیح دادم. اونم با دقت به حرفام گوش می داد. خوشم میومد یکی با دقت به حرفام گوش کنه. حس می کردم داره بهم احترام میذاره. راه افتادیم که بریم سمت شرکت. سوار ماشینش شدیم. راه افتاد. دستم روی پام بود که گرفتش و گفت: دوست نداری دستتو بگیرم؟ باز سوال مجانی پرسید. حالا چی بهش بگم؟ -درست نیست زانیار. اومدم دستمو از توی دستش بیرون بکشم که نذاشت. بغیر از اینکه دستمو گرفته بود، دستش روی پام هم بود. حس کردم تب کردم. از تو حرارتم بالا بود و از بیرون سرد بودم. عجیب بود! زانیار-چی درست نیست عسل؟ من فقط دستتو گرفتم. همین. دستمو به هر زحمتی بود از توی دستش بیرون کشیدم و اینبار دستش روی پام بود. مچ دستشو باز کرد و کف دستشو صاف گذاشت روی پام. حالم دگرگون شد. قلبم تند تند میزد و یه ترس عجیبی رو حس کردم. یه نگاه بهم انداخت و بهم لبخند زد و دوباره به خیابون چشم دوخت.دستشو از روی پام برداشتم و گذاشتم سمت خودش که دوباره دستمو گرفت و اینبار دستامون روی پای خودش بود. -اِ زانیار ول کن دیگه. بهم یه لبخند زد و گفت: انقدر واسه ما کلاس نذار عسل خانمی. -کلاس چیه بابا؟ دستمو کشیدم بیرون و خیالم راحت شد. زانیار-شاید چون اولین بارته واسه همین... RE: رمان کوتاه جردن جنوبی - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۴ پریدم وسط حرفش و گفتم: تو چندمین بارته؟ پوزخندی زد و گفت: مهم نیست چندمین بارمه. مهم اینه که آخرین بارمه. منم پوزخند زدم و گفتم: و مهم تر اینه که من چندمین نفرم که می شنویم آخرین بارته! هان؟ خندید. زانیار-خیلی شیطونی به خدا. -نه جداً می خوام بدونم. تا حالا دست چندتا دخترو گرفتی؟ زانیار خندید. گفت: عزیزم واسه من اینجور چیزا اهمیت نداره. من توی همه مهمونیا با خانوما دست میدم و وقتی باهاشون می رقصم دستم به بدنشون و دستاشونم می خوره. -پس چه اصراری به گرفتن دست من داری؟ دست همونا رو بگیر. دستتم به بدن همونا بخوره. با من چیکار داری؟ خندید و گفت: حسودی می کنی؟ انگار راست می گفت. چرا دارم حسودی می کنم؟ -نه. واسه چی حسودی کنم؟ زانیار-واسه اینکه دوست نداری دست دوست پسرت به بدن خانومای دیگه بخوره. این طور نیست؟ -نه. به من چه؟ می خواد بخوره می خواد نخوره. ولی میگم وقتی اونا هستن دیگه چرا گیر داده بودی دست منو بگیری؟ معنا دار نگاهم کرد و گفت: تو با همه فرق داری عسل خانوووم! -چه فرقی مثالً؟ زانیار-فرقش اینه که من از اونا خوشم نمیاد. سکوت کردم و سرمو به زیر انداختم. ادامه داد: فرق تو با بقیه ی دخترا همین اخلاقاته. -پس چرا گفتی آخرین بارته؟ تو که توی مهمونیا دست دخترا رو میگیری. زانیار-اونو نگفتم آخرین بارمه. -پس چیو گفتی؟ زانیار-دوست دختر داشتن رو گفتم. دوباره هیچی نگفتم. گفت: راستی! به مناسب ریاستم یه مهمونی ترتیب دادم. همه جوونن. تو هم باید باشی. -من؟! من چرا؟ زانیار-دوست دخترمی. باید باشی. -نه بابا. من نمی تونم. مامانم نمیذاره. خندید. زانیار-میذاره. جشنم توی روز برگزار میشه. شب نیست. -اما آخه من نمیتون... نذاشت به حرفم ادامه بدم. گفت: دیگه هیچی نگو دیگه. گفتم که. توهم باید باشی. خدایا حالا چیکار کنم؟ من که تاحالا همچین جشنایی نرفتم. لباس چی بپوشم؟ نه بابا ولش کن. بگو نمیام و خودتو خالص کن. مگه زوره؟ -نه. من نمی تونم. زانیار-چرا اونوقت؟ -حتی اگر مامانمم بپیچونم بازم نمی تونم بیام. لباس مناسب ندارم. زانیار-لباس مناسب هم برات می گیـــــرم. -نه لازم نیست. گفتم که نمیام. زانیار-دیگه داری میری رو اعصابما عسل. گفتم باید بیای بگو چشم. -حالا مهمونیت کِی هست؟ با شیطنت یه نگاه بهم انداخت. چشمک زد و گفت: فردا! ای بابا. هرروز که نمیشه برم مهمونی. -به مامانم چی بگم؟ زانیار-بگو میای شرکت. -آهان راستی شرکتو چیکار کنیم؟ زانیار دستشو مشت کرد و آروم چند بار کوبید به سرم و با خنده گفت: چقدر تو خنگی دختر. من رییستم. میگم باید بیای دیگه. -زانیار من نمیتونم از اون لباسایی که خانوما اونجا می پوشن بپوشم. می فهمی منظورمو؟ زانیار-آره... باشه. یه لباس هرجور که خودت می پسندی می گیریم. دیگه؟ -ها؟ زانیار-میگم دیگه چه بهونه ای داری؟ -هیچی فعالً! هر دو خندیدیم و از ماشین پیاده شدیم. توی آسانسور بودیم که گفت: دستتو دور بازوم حلقه کن. -واسه ی چی؟ زانیار-خفه ات می کنما عسل. واسه اینکه دوست دخترمی عزیزم. دستمو دور بازوش حلقه کردم و زانیار دستاشو با ژست خاصی کرد توی جیب شلوارش. وارد شدیم. همه داشتن به ما نگاه می کردن. سورنا هم جلوی میز یکی از منشی ها بود. زانیار زیر گوشم زمزمه کرد: بیا بریم اتاق من. بی تفاوت از کنار سورن رد شد. من برگشتم و یه نگاه بهش انداختم. عجب پرروییه. خودش با دخترا الس می زنه اون وقت نمی تونه ببینه ماهم داریم جوونی می کنیم. زانیار کنار میز منشی اش توقف کرد و گفت: بگین دو تا قهوه واسمون بیارن. منشی-چشم آقای درخشنده. رفتیم داخل اتاقش و درو بست. منو برد پشت کامپیوترش و رفت اینترنت. زد یه سایتی که توش همه مدل لباس پیدا میشد. خودش از روی صندلی پاشد و منو نشوند روی صندلی. زانیار-انتخاب کن. -چیو؟ |