مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان گرگ و میش 3 - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان گرگ و میش 3 (/thread-12205.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10


رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

خلاصه رمان:
در طی این داستان که ادامه داستان قبلی است جیکوب به علت اینکه بلا ادوارد را به وی ترجیح داده ناراحت است اما ویکتوریا در سیاتل در تلاش است تا یک ارتش خون‌آشامی راه بیاندازد و از طریق آن خانواده کالن‌ها و بلا را به قتل برساند در همین مدت هم ادوارد از بلا به طورغیر رسمی خواستگاری می‌کند و مدتی بعد جیکوب با فهمیدن این موضوع محافظت از آنها را در مقابل لشکر خون‌آشام‌ها رها می‌کند و از طرفی هم ویکتوریا مکان بلا و ادوارد که مخفی شده بودند پیدا می‌کند ولی لشکر آنها با خانواده کالن‌ها و گرگینه‌ها روبه‌رو می‌شوند و شکست می‌خورند و ویکتوریا هم به دست ادوارد کشته می‌شود.
مقدمه

...آنچه ما براي استفاده از ترفند می کوشیدیم نافرجام مانده بود. 
با حس سرماي درون قلبم ، او را می دیدم که براي دفاع از من آماده می شد . تمرکز بی اندازه قدرتمندش هیچ نشانی
از تردید نداشت ، گرچه از نظر تعداد برتري با دشمن بود.
می دانستم نمی توانیم انتظار کمک داشته باشیم ...
درست در همان لحظه اعضاي خانواده اش براي زندگیشان می جنگیدند ، همان گونه که مطمئن بودم او براي من و
خودش می جنگید.
یعنی می توانستم از نتیجه نبرد دیگر با خبر شوم ؟چه کسی پیروز و چه کسی مقلوب شده ؟ آیا تا آن زمان زنده خواهم
ماند ؟ در عمل که اینطور به نظر نمی رسید .
چشمان سیاهش ، که براي کشتن من به شکل ترسناکی در آمده بود ، درست در لحظه اي که مدافع من به نقطه اي
دیگر نگاه می کرد ، به من دوخته شد ، لحظه اي که بی شک زمان مرگم بود .
در گوشه اي ، دور ، درورتر از اعماق جنگل ، گرگی زوزه کشید .


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

فصل1اتمام حجت
 
بلا ،نمیدونم چرا مثله بچه دبستانی ها چارلی رو مجبور می کنی نامه هاتو بده به بیلیاگر می خواستم باهات حرف بزنم جواب تلفوکجاي کلمهء دشمنان فنا ناپذیر برات غیر قابلببین ، می دونم که کارام همه مسخرست ، اما فقط یک راه مونده ، ما نمی تونیم با هم دوست باشیم وقتی تو همشوقتت رو با یه عدهوقتی بهت فکر می کنم فقط اوضاع بدتر می شهپس خواهشاً دیگه واسم ننویسآره ، منم دلم واست تنگ شده ، اما این چیزي رو تعقییر نمیده ، ببخشید.جِیکوب .با انگشت شستم نامه رو لمس کردم ، می شد فرو رفتگی هایی که بر اثر فشار بیش از حدقلم بوجود اومده و تقریباًکاغذ رو پاره کرده بود رو احساس کرد . می تونستم قیافشو در حالی که برام نامه می نوشت تصور کنم ، که با خطخرچنگ قورباغه کلمات درشتشو نثارم می کنه ، و وقتی که کلماتش درست از آب در نمی اومد روشون خط می کشید، شاید قلم تو دستهاي بزرگش خم شده باشه ، که احتمالاً لکه هاي جوهر اینجوري به وجود اومده .می تونم چهرش رو در حالی که از فرط ناکامی ابروهاي سیاهش رو درهم کشیده و پیشونیش رو خط انداخته بود«. به مغزت فشار نیار ، جِیکوب ، بریز بیرون » : تصور کنم . اگر اونجا بودم ، احتمالا کلی می خندیدم و بهش می گفتمخندیدن آخرین چیزي بود که در این لحظه و درست زمانی که آخرین کلمات رو به یاد می آوردم می تونستم انجامبدم. جواب نامه ي عذر خواهی من که از چارلی به بیلی و آخرم به اون رسیده بود ، وقتی که از پاکت در اومده بوددرست مثل بچه دبستانی ها تعجب نکردم ، خب می دونستم توش چی نوشته ، حتی قبل از اینکه بازش کنم .نکته جالب این بود که هر جمله ي ناتمام نامه ، چه زخمی در من ایجاد می کند ، اگر احتمالاً آخر هر جمله یک سطحتیز داشته باشد .بیشتر از همه ، پشت هر آغاز خشمگینی ، دریاچه اي از نفرت کمین کرده ، درد جِیکوب منو بیشتر زجر می داد.درست زمانی که مشغول سنجیدن نامهء جِیکوب بودم ، بوي تند دود رو درست از سمت آشپزخانه استشمام کردم ،احتمالاً توي خونه ي دیگه ، کسی جزء من با آشپزیش باعث ترس همه می شد .نامه رو توي جیب پشتم چپوندم و با سرعت و با دوتا یکی کردن پله ها پایین رفتم ، ظرف سس اسپاگتی چارلی تویهمایکروفر در اولین دوره ي انقلابیش بود که من اون در آوردم ..« کجاشو اشتباه کردم » : چارلی با غُرغُر گفت« اول باید در پوششو بر می داشتی ، فلز نباید تو مایکروفر قرار بگیره »من همونطور که حرف می زدم در پوش فلزي را برداشتم و نصف سس رو توي کاسه ریختم و کاسه رو توي مایکروفرو بقیه سس رو توي قوطی ریختم و بعد گذاشتم توي فریزر ، زمان رو وارد و دکمه شروع رو زدم.چارلی با لبهاي فشرده روي هم حرکات منو نگاه می کرد ، نگاهی به ماهی تابه و اجاق انداختم ، و بوي هشدار دهندهبا یک قاشق سعی کردم خمیر « کمک فوري » که باعث عملکرد سریع من شده بود رو شناختم ، و زیر لب گفتمچسبناکی که تو ظرف چسبیده بود رو پاك کنم .چارلی دستانش را درون هم کرد و نگاهش رو از پنجره ، «؟ خب این کارا واسه چی بود » : چارلی آهی کشید . پرسیدم«؟ نمی دونم ، درباره ي چی حرف میزنی » : تاریک به بیرون انداخت و گفتمن گیج شده بودم چارلی آشپزي می کرد ؟ پس روحیه تند خویانش کجا رفته بود ؟ معمولا پدرم رفتار گستاخانه روبراي دوست پسرم نگه می داشت و سعی می کرد کلمه"مزاحم" رو براي اون تصور کنه .تلاش هاي چارلی بی فایده است ، چون ادوارد دقیقاً می دونه که پدرم سعی می کنه چه چیزي رو بهش حالی کنه .اداي کلمه دوست پسر روي گونه هام با حالتی آشنا هجی می شه .این کلمه درست نیست ، به هیچ وجه ، من به کلمه با شکوه تر نیاز داشتم که از سر اجبار بیان کنم . اما کلماتی مثلعاقبت و سرنوشت در صحبتم تکراري به نظر می رسید ادوارد کلمه ي دیگه اي در ذهن داشت و این کلمات باعث تغیراتی در من می شد . من این کلمه به خصوص رو بادندان هاي به هم فشرده بیان می کنم :"نامزد"آه ، خودم رو از فکر کردن به اون بازداشتم .«؟ من چیزي رو فراموش کردم ، از کی تا حالا تو آشپزي می کنی » : از چارلی پرسیدمدر حالی که پاستاهاي قلنمبه شده رو با صداي بنگی وارد آب جوش کردم .« . یا بهتر بگم احتمالا سعی می کنی آشپزي کنی »« . گناهی نیست که اجازه نده من تو خونه ي خودم آشپزي نکنم » : چارلی غرولندي کرد و گفتقبل از اینکه جواب بدم به نشانِ رویه کُتش نگاهی کردم.«. از این به بعد هست »« خوب ، دیگه » : چارلی نگاه منو احساس کرد و سریع نشان پلیسشو که فراموش کرده بود برداره گفتکمربند و اسلحش به چوب لباسی آویزون بود . چارلی مدتی بود که نیازي به پوشیدن اون تو دفتر کارش نداشت ودیگه خبري از مفقود شدن هاي ناگهانی که شهر کوچیک فورکس رو تهدید می کرد نبود . هیچ خبري از گرگ هايغول پیکر که کنار جنگل دیده شده بود ، نبود .من رشته هاي نودل رو در سکوت از هم بازکردم ، حدس می زدم که چارلی سر حرف رو با تعریف از ناراحتی هاش بازکنه . ولی پدر من زیاد حرف نمی زد ، پس در سکوت و روبه روي هم مشغول صرف شام شدیم ، اما مشخص بودفکري در سر داشت .من از سر عادت نگاهی به ساعت انداختم ، کاري که هر شب چند دقیقه مونده به این ساعت انجام می دادم ، فقط نیمساعت مونده بود .بعد از ظهر سخت ترین ساعات روز براي من به حساب می آد .از زمانی که دوست عزیزم جِیکوب بلک جریان موتور سواري نافرجام منو به پدرم گزارش داد ، تا باعث بشه وقتکمتري رو با دوست پسرم ادوارد کالن بگذرونم . ادوارد فقط می تونست از ساعت 7 تا 9:30 دقیقه به ملاقات من بیاد ،فقط در حدخونه ي من و زیر نظر مستقیم و توهین آمیز پدرم .اینا معجزات حرکات بچه گانه اي بود که من براي یک غیبت سه روزه و یک پرش از رویه صخره به جان خریده بودم البته من هر روز ادوارد رو توي مدرسه می دیدم ، چون چارلی در این مورد نمی تونست کاري از پیش ببره . و البته ،ادوارد هر شب رو در اتاق من به سر می برد که چارلی حتی به فکرشم نمی رسید .قابلیت ادوارد تو بالا رفتن و در سکوت وارد شدن از پنجره ي اتاق من ، به همان اندازه به درد بخور بود که خواندنافکار چارلی اهمیت داشت .به اینکه بعد از ظهر ها تنها زمانی بود که از ادوارد دور می شدم ، با این همه نمی تونستم استراحت کنم و زمان همیشهکش می اومد . اما من همچنان از تنبیه هام استقبال می کردم ، تنها به این دلیل ، که نمی تونستم با بیرون رفتن بهپدرم صدمه بزنم ، وقتی که مجبور بودم بزودي و براي همیشه ازش جدا بشم .پدرم با صداي خرُ خرُ مانند پشت میز نشست و یه روزنامه ي نم کشیده اي رو باز کرد و بعد از چند لحظه با ناباوريزبانش را به لب هایش کشید .«. نمی فهمم چرا این خبرارو می خونی ؟ اینا فقط اعصابتو بهم می ریزه »واسه همینه که همه دلشون می خواد توي شهر » : توجهی به من نکرد ، روزنامه رو توي دستاش تا کرد و گفت« کوچیک مثل این زندگی کنن ؛ احمقانست« ؟ مگه شهر هاي بزرگ چه خطایی مرتکب شده »توي سیاتل دارن دربه در دنبال قاتل فراري می گردن ، تا حالا دوتا قتل مشکوك اتفاق افتاده ،دلت می خواد یه »« همچین جایی زندگی کنی« توي فینیکس قاتلاي فراري داشتیم ، من اونجا زندگی کردم »اما هرگز به کشته شدن نزدیک نبودم ، تو موقعی که به این شهر کوچیک امن پا گذاشتم ! ، من هنوز تحت تعقیببودم ، قاشق از دستم لغزید و درون آب افتاد .« خب تو همیشه جواب منو خوب دادي » : چارلی گفتمن نجات دادن غذا رو رها کردم و مشغول کشیدن اون شدم . باید با چاقو اسپاگتی ها رو می بریدم و توي بشقابچارلی و خودم می ذاشتم ، چارلی سس گوجه فرنگی رو روي اسپاگتی ریخت و شروع به خوردن کرد.منم سعی کردم تقلید وار کاري رو انجام بدم که چارلی انجام داد و زیاد وقتمو تلف نکردم . ما چند دقیقه در سکوت بهخوردن ادامه دادیم .چارلی هنوز مشغول خواندن اخبار بود ، پس من هم نسخه کتاب بلندیهاي وترینگ ام رو برداشتم و از جایی که آخرینبار سر میز صبحانه رها کرده بودم شروع به خواندن کردم و در حالی که خودم رو غرق مطالعه ي کتاب دستهايانگلیس نشون می دادم منتظر صحبتهاي چارلی شدم .تنها چند عبارت را خونده بودم که چارلی صداش رو صاف کرد و روزنامه هارو روي زمین انداخت .« حق با توئه ، یک دلیل داشت که من این کارو کردم ، می خواستم باهات حرف بزنم » : چارلی گفتمن کتاب رو کنار گذاشتم ، فضاي خفه اي به وجود آمده بود .ناله اي کرد و ابرو هایش را درهم کشید . « فقط باید درخواست می کردي »« آره ، دفعه ي دیگه یادم می مونه ، فکر می کردم غذا پختن یکم نرمت کنه »«!؟ کارت جواب داده ، قابلّیت آشپزي تو منو مثل خمیر نرم کرد ، چی لازم داري پدر » : من خندیدم« قضیه ي جِیکوب در میونه »«؟ چه مرگشه » : احساس کردم چهره ام سخت شد ، با لب هاي به هم فشرده گفتمآروم باش بلز ، می دونم که تو هنوز از دستش کفري هستی ، اما اون کار درست رو انجام داد ، اون احساس »« مسئولیت کرد«؟ مسئول ..؟؟ درسته ..، حالا چه مرگشه » : با حالتی داغدار چشمام رو چرخوندم و گفتمسوال کم اهمیت خودم رو توي سرم تکرار کردم ، چه مرگشه ؟ من باید با اون چیکار کنم ؟ دوست عزیز سابقم کیبود؟ چی؟ دشمنم ؟«؟ از دستم ناراحت نشو ، باشه » : چهره ي چارلی ناگهان نگران شد«؟ عصبانی »به اون خیره شدم . ، « . خب یه چیزم راجب ادوارد وجود داره »«؟ من اجازه دادم بیاد تو خونه ، درسته » : صداش سخت تر شدالبته براي یه زمان محدود ، یا شایدم اجازه می دادي منم براي یه زمان محدود از » : اضافه کردم « آره ، اجازه دادي »«. خونه بیرون بمونمالبته من شوخی می کردم . خوب می دونستم دوران محرومیتم تا آخر سال تحصیلی ادامه داشتمن این اواخر خیلی اخلاقم خوب شده »خب این همون جایی بود که می خواستم بهش برسم »ناگهان چشمهاي چارلی درخشید و براي یک لحظه بیست سال جوان تر به نظر رسید . و در آن لبخند یک درصدشانس خودم رو دیدم .«؟؟ من که گیج شدم بابا ، ما داریم راجب جِیکوب حرف می زنیم یا ادوارد یا من »« هر سه تاتون » لبخند دوباره برگشتمن فکر می کنم تو مستحق آزادي مشروط هستی ، فقط » : نفسی تازه کرد و دست به سینه گفت « خیلی خوب »« بخاطر رفتار خوبت . به عنوان یک نوجوان، تو به طرز عجیبی خیلی کم غُر می زنی« ؟ جدي می گی ؟ یعنی من آزادم » : صدام و ابرو هام با هم بالا رفتاین از کجا شروع شده بود ؟ فکر می کردم تا زمان تعقییراتم توي خونه حبس بمونم ، حتی اواردم این فکر رو تويذهن چارلی ندیده بود .« البته به طور موقت » : چارلی انگشتش رو بالا آورد« عالیه » : تمام اشتیاقم ناپدید شد ، ناله کنان گفتم« بلا ،


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

این بیشتر یه درخواست تا یه دستور ، باشه تو آزادي . اما امیدوارم از این آزادي عاقلانه استفاده کنی »«؟ این یعنی چی »«... می دونم که می خواي همه ي وقت تو با ادوارد بگذرونی » : بازهم نفسی تازه کرد و گفت« من بعضی وقتا با آلیسم می گردم » : مداخله کردم و گفتمخواهر ادوارد نیازي به دعوت نداشت . اون هر وقت که می خواست می اومد و می رفت .چارلی مثل موم تو دستهاي آلیس بود .« !! درسته ، اما تو غیر از کالن ها دوست هاي دیگه اي هم داري . البته شاید » : گفتما براي چند دقیقه به هم خیره شدیم .«؟ آخرین باري که با آنجلا حرف زدي کی بود » : چارلی از من پرسید« آخرین بار جمعه بود » : سریعاً جوابتا قبل از بازگشت ادوارد دوستان من به گروه تقسیم می شدند .دوست داشتم این گروه هارو خیر و شّر صدا کنم . گروه آدم خوبارو آنجلا ، و دوست پسراش چنی و مایک نیوتونتشکیل می دادند، این سه نفر به طرز سخاوتمندانه اي منو به خاطر حماقتم که در اثر فقدان حضور ادوارد داشتم،بخشیده بودند .لورن عضو گروه بدهاست ، و تقریباً تمام مردم فورکس ، مخصوصاً جسیکا استنلی که گروه ضد بلا رو رهبري میکرد.با برگشتن ادوارد به مدرسه اوضاع حتی وخیم تر شد .بازگشت ادوارد براي دوستیم با مایک گرون تموم شد .اما آنجلا بی تردید وفادارانه رفتار می کرد و بن هم از او پیرويمی کرد .با وجود نیروي مافوق طبیعه ي کالن ها هیچ کس نمی تونست مقاومت کنه .آنجلا هر روز سر میز نهار کنار آلیس می نشست . بعد از چند هفته حتی آنجلا هم احساس آرامش می کرد. مشکل میشد توسط کالن ها جادو نشد . وقتی کسی به اون ها اجازه ي درخشش می داد.....سوال چارلی حواس منو به خودش برگردوند . «؟ بیرون مدرسه »من نمی تونستم هیچ کس رو بیرون از مدرسه ببینم پدر ، تازه آنجلا هم دوست پسر داره. اون همیشه با بنْ »می پلکه.« اگه من آزادم پس بذار راحت باشم »«... باشه ، اما آخه تو و جیک یه زمانی خیلی باهم می گشتین ، ولی حالا »«؟ می شه بري سر اصل مطلب پدر ؟ شرط تو دقیقا چیه »: حرفشو قطع کردممن فکر نمی کنم ، این درست باشه که تو همه ي دوستاتو به خاطر ، دوست پسرت کنار » : با صداي محکمی گفت«؟ بذاري این اصلاً خوب نیست ، تو به آدما ي دیگه هم نیاز داري ،یادت رفته سپتامبر گذشته چه اتفاقی افتادمن تکانی خوردم ،« خب ، اگه تو سعی می کردي همش با کالن ها نچرخی اینجوري نمی شد »: با صداي دفاع جویانه اي گفتمن از این کار راضی بودم، شاید آره ، شایدم نه« اصل مطلب » : بهش یادآوري کردمآزادیت براي دیدن دوستاي دیگت هم استفاده کنی ، سعی کن حد رو نگه داري »حدو حدود خوبه ، چه قدر وقت دارم که تقسیمش کنم »قیافه اي گرفت و گفتنمیخوام اینو پیچیده کنم ، فقط دوستات یادت نره »این همون وضع وخیمی بود که من باهاش دست به گریبان بودم. آدماي که بهتر بود به خاطر امنّیت خودشون هم کهشده ، باید ازشون فاصله می گرفتم.خب پس من چیکار می کردم ؟ یا باید تا اونجاي که می تونستم با اونا وقت می گذروندم ؟ ، یا جدایی رو ازهمین حالاشروع می کردم ؟ البته من گزینه دوم رو ترجیح می دم.« مخصوصا جِیکوب » : چارلی قبل از اینکه من فرصت حرف زدن پیدا کنم گفتیه نا امیدي بزرگتر از قبل وجودم رو گرفت . یک دقیقه تمام طول کشید تا تونستم جواب مناسب رو پیدا کردم.« ... مسئله ي به کم سخته »خانواده بلک خیلی انسان هستن ، وجِیکوب هم خیلی خیلی دوست خوبی براي تو محسوب » : خیلی پدرانه گفت«. می شه« خودم می دونم »«. ؟ اصلا دلت براش تنگ نشده » : چارلی آروم پرسید« چرا ، دلم واسش تنگ شده » ، صدام ناگهان گرفت ،ولی صدامو قبل از حرف زدن صاف کردم« خیلی دلم براش تنگ شده » : با نگاه پایین اعتراف کردم« ؟ پس سختیش کجاست »این چیزي نبود که بتونم به راحتی تشریع کنم . من بر علیه قوانین مردم عادي بودم . انسان هاي مثل چارلی ،اون هاي که حتی از وجود دنیاي دیگر که پر از افسانه ها و هیولا ها بود بی خبر بودند . من همه چیز رو راجب اوندنیا می دونستم ، ومن به تنهایی مشکل ساز بودم و اصلا نمی خواستم چارلی را هم گریبان گیر این مشکلات کنم .بین من و جِیکوب... یه مشکلی هست ، یه مشکل در مورد دوستیمون . منظورم اینه که ، به نظر می رسه که تنها »« دوستی براي جِیکوب کافی نیستمن جملم رو با حقایقی تموم کردم که درد عظیمی در پس اون بوداین واقعیت که از وقتی تصمیم گرفتم به خانواده کالن ها بپیوندم ، گلّه گرگینه هاي جِیکوب به شدت از خانواده ادواردمتنّفر بودند و همین طور من .این چیزي نبود که بشه با مکاتبه حلش کرد ، تازه اونم که جواب تلفن هاي منو نمی ده ، اما نقشه ي من برايرویارویی با یک گرگینه چیزي نبود که از طرف خون آشام ها تایید بشه .«؟ یعنی ادوارد حاظر نیست وارد یک رقابت سالم بشه » : چارلی با صداي طعنه آمیزي پرسید« رقابتی در کار نیست » : نگاه تلخی به او کردم و گفتم«. تو به احساسات جیک صدمه زدي ، اونو نادیده گرفتی ، اون ترجیح می ده دوستت باشه تا هیچی »اوه ،حالا دیگه من اونو نادیده گرفتم ؟« من مطمئن هستم که جیک علاقه اي به دوستیمون نداره »: این کلمات دهنَمو می سوزوند«؟ این از کجا به ذهنت خطور کرد »«.... این موضوع امروز از دهن بیلی در اومد »: چارلی حالا دیگه شرمنده به نظر می رسید« تو با بیلی مثل پیر زنا غیبت می کنین »: با عصبانیت چنگالمو به ظرف گرانیتی کوبیدم« بیلی نگران جِیکوب ، جیک شرایط بدي رو می گذرونه ، اون خیلی افسرده است »من تکانی خوردم اما ، نگاهمو به اون دوختم .«. اون وقتا تو همیشه بعد از وقت گذرونی با جِیکوب خوشحال بودي »« من الان خوشحالم » : با صداي ترسناکی که از لابه لاي دندون هام در می اومد گفتمنوع لحن صدام جمله رو به شکل مسخره اي تمام کرد .« و جِیکوب » ، « باشه ، باشه ، قبول می کنم ، حدحدود »« سعی خودمو می کنم »« کناره اجاقه » چارلی سعی کرد به بحث خاتمه بده « خوبه ، حد و حدود رو بسنج ، به علاوه یه نامه داري »من از جام تکون نخوردم هنوز کلمه ي جِیکوب توي ذهنم بود.احتمالاً یه نامه ي معمولی بود ، هفته پیش از مادرم یه بسته گرفتم ، من منتظر چیزي نبودمچارلی صندلیش رو به عقب هل داد و روي پاهاش ایستاد و بشقابشو برداشت و توي ظرف شوي گذاشت .قبل از اینکه آب رو باز کنه پاکت نازك نامه رو به سمت من پرت کرد ، نامه به آرنجم خورد :« آم م م م ، متشکرم »سعی کردم لحن چارلی رو درك کنم . وقتی که آدرس نامه رو دیدم ، فهمیدم نامه از طرف دانشگاهی در آلاسکا بود.. « اولین قبولیت رو تبریک میگم » چارلی زیر لب خندید «. چه سریع فرستادن . فکرکنم این دانشگاهم از دست دادم »« این که بازه » نامه رو به پشت چرخوندم و با دیدن اون داد زدم« خب من یه کم کنجکاو بودم »« منو شُکّه کردین جناب سوآن ، این یه جرمه »« ممنون پدر »«... ما باید راجب شهریه حرف بزنیم ، من یکم پول پس انداز »« هی ، هی ، هی ، من اونو نمی خوام . من به پس انداز تو دست نمی زنم ، من ذخیره ي دانشگاه خودمو دارم »البته اون چیزي که ازش باقی مونده بود، که اونقدر هم زیاد نبود.« بعضی از این دانشگاه ها خیلی گرون هستن ، ولی من نمی خوام تو توي آلاسکا بخاطر ارزون بودنش درس بخونی »به هیچ وجه اونجا ارزونتر نیست ، اما اونجا دور بود ، اما این خواسته ادوارد بود .امیدوار بودم بِلُفَم کار ساز باشه . « من پول کنار گذاشتم ، تازه اونجا کلّی کمک می کنن »«؟ پس چی » چارلی با لب هاي بر هم فشرده شروع کرد «... پس »« ؟ هیچی من فقط می خواستم ، بدونم که ، برنامه ي ادوارد واسه سال دیگه چیه »سه ضربه ي سریع به در ، منو از جواب دادن نجات داد . «؟ خب » ، «... اوه »« اومدم » . چارلی به من نگاه کرد و من از جا پریدمرو ادا می کرد، و در رو واسه ي ادوارد باز کردم. « برو گمشو » سعی کردم غرغر چارلی رو نادیده بگیرم که جمله اي مثلزمان هیچ وقت من رو از دیدن چهره ي بی نقص اون سیر نمی کرد و مطمئنم بودم من هرگز نمی تونستم ذره اي اززیبایی اون داشته باشم .چشمام از دیدن چهره ي سفید و رنگ پریده اش به اشک افتاد ، آرواره هاي سخت و خوش تراش اون ، منحنی زیبايلب هایش که حالا لبخند می زد ، خط صاف بینیش ، گونه هاي صیقلیش ، پیشونیه صاف و بدون چروکش که زیرخرمنی از موهاي برنزي گم شده بود . من چشماشو براي آخر نگه داشتم ، چون با نگاه به اونا عقل از سرم می پرید ،اونا باز گرم و طلائی بودند که در موژه هاي سیاهش محسور شده بودند . خیره شدن در در چشمانش همیشه حسخارق العاده اي در من به وجود می آورد ، انگار استخوان هایم از اسفنج ساخته شده بود ، سرم گیج می رفت ، شاید بهدلیل اینکه باز هم نفس کشیدن را فراموش کرده بودم .این چهره اي بود که هر مردي حاضر بود روحش را براي داشتنش بفروشد ، این دقیقا قیمتی بود که باید پرداختمی شد ، یک روح .نه من باور نمی کنم ، حتی از فکرش هم احساس شرم می کنم ، خوشحال بودم که من تنها فردي هستم که ادوارد ازخوندن ذهنش عاجز.دستم رو به سمتش دراز کردم ، و وقتی انگشت هاي سردش دستمو لمس کرد جا خوردم ، لمس کردن اون حسرهایی به من می داد ، انگار که ناگهان از درد مهلکی نجات پیدا کنمبه خوش آمد گوي خودم خندم گرفت . « هی »اون دست هاش رو گره کرد و بالا آورد تا پشت دستش صورتم رو لمس کنه .« بعد از ظهرت چه طور گذشت »« آروم »اون مچ دستم رو به صورتش نزدیک کرد . « براي منم همین طور »دستامون هنوز در هم گره شده بود ، با استشمام رایحه ي پوستم چشماشو بست .انگار که ظرف شراب ناب رو قبل از خوردن بو می کشید .خوب می دونستم


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

این بوي خون منه ، بسیار خوش طعم تر از خون هر کس دیگه اي . مثل طعم شراب به آب برايیک همیشه مست .این براش درد بسیار سختی رو به همراه داشت ،اما به نظر می رسید اون قوي تر از این حرف هاست ، می توانستمقدرت افسانه اي پشت این خودداري سده رو ببینم .تلاش سخت اون من رو عذاب می داد ، خودم رو با این تصور آروم کردم که به زودي باعث درد و عذاب او نخواهمشد .اون وقت صداي پاي چارلی را شنیدم که براي بدترین خوش آمد گویی پیش می آمد ، ادوارد چشمانش را باز کرد ودستش رو از من جدا کرد تا کنار بدنش قرار بگیره :« عصر بخیر چارلی »ادوارد همیشه بیش از اندازه با چارلی مودب بود ، چارلی لیاقت ادب ادوارد رو نداشت .چارلی با نگاه تلخی به ادوارد جواب داد و دست به سینه ایستاد . این رفتاري بود که چارلی هر روز پیش می گرفت.« من یکسري برگه دعوت نامه ي دانشگاه آوردم » : ادوارد در حالی که دسته پاکت هارو به من نشون می داد گفتمن غرولند کردم ؛ چندتا دانشگاه بود باقی مانده بود که هنوز براشون درخواست نفرستاده باشم ؟ ولی چطور اونمی تونست جاي خالی پیدا کنه ؟ الان درست وسط ترم بود.اون طوري لبخند زد که انگار فکر منو خونده بود ، یا احتمالا از چهرم می بارید .« هنوزم یه کم وقت داریم ، چند جا هست که ارزش وقت گذاشتن رو دارن »« ؟ شروع کنیم » : در حالی که من به سمت آشپزخانه هل می داد پرسیدچارلی فُوتی کرد و دنبال من به راه افتاد . گرچه سخت می تونست در مورد برنامه ي شب ما غرولند کنه ، چون زودترمی خواست که من انتخاب کنم .وقتی ادوارد شروع به چیدن پاکت ها کرد من سطح میز رو تمیز کردم ، وقتی کتابم رو از روي میز برداشتم ، ادواردابروهاشو بالا داد و به من نگاه کرد .اما قبل از اینکه بتونه نظري بده چارلی وارد شد .لحن صدایش بیش از حد جدي بود و سعی می کرد مستقیم با ادوارد حرف بزند . « صحبت قبولی دانشگاه شد ادوارد »« ؟ منو بلا داشتیم راجب سال بعد حرف می زدیم ، تو می خواي کدوم دانشگاه بري »هنوز نمی دونم ، من چند تا نامه ي قبولی دریافت کردم ، دارم بهترین گزینه » : ادوارد با لبخند دوستانه اي جواب داد« . رو انتخاب می کنم« ؟ تو کجا ها قبول شدي »«. سیراکوس ، هاوارد ، دورتمند و البته همین امروز یه قبولیم از دانشگاه آلاسکا گرفتم» چارلی با تعجب پرسیدهاوارد ؟ دورتمند ؟ اینا خیلی بزرگ هستن ، اما اون دانشگاه تو آلاسکا ، کار عاقلانه اي نیستکه بري یه همچین جاي بی نام و نشونمنظورم اینکه پدرت ، حتما دلش می خواد »کارلیسل همیشه به تصمیمات من احترام می ذاره ، حالا هر چی که باشه »هووم »« هی ادوارد ، حدس بزن چی شده » : با صداي شاد در بازي ادوارد شرکت کردم و گفتم« چی شده بلا »سر به پاکت اشاره کردم . « منم توي دانشگاه آلاسکا قبول شدم »تبریک میگم چه تصادفی »چشمان من از ادوارد به چارلی افتاد و با صداي خسته اي گفتمن میرم مسابقه روتماشا کنم. بلا فقط تا ساعت9:30این عادت هر روزش بود .م م ، پدر ، یادت می یاد چه بحث داغی راجب آزادیم کردیم »خیلی خوب فقط تا 10:30 تو هنوز باید شب مدرست زود بخوابی ». «!؟ بلا دیگه تحت تنبیه نیست » ادوارد با تعجب پرسیداگر چه به نظر نمی رسید که خیلی تعجب کرده باشد .چارلی دندان هایش را بر هم فشرد و گفت«؟ با شرط و شروط.. ، اصلا این به تو چه ربطی دارهادوارد گفتخواستم بدونم ، آلیس واسه پیدا کردن یه نفر که باهاش به خرید بره داره به خودش می پیچه ، »مطمئنم که بلا هم دوست داره نورِ شهر رو ببینه« نه » اما چارلی فریاد زدچهره اش کبود شدپدر ، چِت شده »سعی می کرد دندون هاشو رو از هم باز کنه« من نمی خوام تو بري سیاتل« آهان »من که بهت راجب داستان تو روزنامه اخطار کردم ، یه گروه اونجا راه افتادن و دارن مردم رو می کشن ، و منمی خوام تو از این جریانات دور بمونی ، باشه؟احتمال اینکه یه صاعقه به من بخوره بیشتره تا اینکه تو سیاتل »نگران نباش چارلی منظورم سیاتل نبود ، می خواستم بگم پورت لند ، منم نمی خوام بلا بره سیاتل ..، البته که نهادوارد حرف رو نمیمه کاره گذاشت . «من با حیرت به ادوارد خیره شدم ، اون هم روزنامه رو محکم تو دستش گرفته بود . و با دقت صفحه ي اول رو میخوند .احتمالا او سعی می کرد چارلی رو تحت تاثیر قرار بده. حتی فکر اینکه یک قاتل درست زمانی که ادوارد یا آلیس درکنار من باشند ، و قصد کشتن من را داشته باشه به نظر خنده دار می رسید.«. خوبه » : تیر ادوارد به هدف خورد ،چون چارلی براي چند ثانیه به ادوارد خیره شد و نفسی تازه کرد و گفتاو این بار با عجله به سمت اتاق نشیمن رفت. شاید می خواست اینبار چیزي از مسابقه رو از دست نده .منتظر شدم تا تلویزیون روشن شد ، بعد به این امید که چارلی صداي من رو نشنوه ،«؟... چی شد » پرسیدمادوارد هنوز به روزنامه نگاه می کرد. چشمان او با دقت به مطالب روزنامه خیره مانده بود. حتی زمانی که «. صبر کن »فکر کنم بتونی از همون مقاله قبلی استفاده کنی. بازم همون » . یکی از پاکت هاي دانشگاه رو به سمت من هل داد« سوالات رو پرسیدناحتمالا چارلی هنوز هم به حرف هاي ما گوش می داد. من نفس عمیقی کشیدم و شروع به پر کردن فرم کردم : اسم،آدرس، اصلیت... بعد از چند دقیقه سرم رو بالا آوردم. ادوارد حالا از پنجره به بیرون خیره شده بود. وقتی براي دومینبار سرم رو روي فرم دانشگاهی ام برگردوندم، تازه براي اولین بار متوجه نام دانشگاه شدم .خرناسی کشیدم و برگه ها رو از روي میز پرت کردم.« ؟ بلا »دورتمونت؟ جدي که نمیگی ادوارد »ادوارد خم شد و فرم ها رو از روي زمین جمع کرد و به آرامی روبروي منگذاشتفکر می کنم تو از" نیو همپشایر"خوشت بیاد. من تویه برنامه کلاس هاي شبانه شرکت می کنم. و تازه جنگل هاي اون اطراف حسابی بین گردش گرها«. معروفه« ! زیست گاه جانوران درنده من هوا رو از دماغم با شدت بیرون دادم.« اجازه میدم بعداً پولم رو پس بدي، قول میدم، اگر این تو رو راضی می کنه. اگر بخواي می تونیم با هم کنار بیایم »انگار داري بِهم یه رشوه گنده میدي. یا شایدم این یه جور قرضه؟ یه قسمت جدید تو کتابخونه کالن ها...اه ه ه »« ؟ ه....چرا ما دوباره وارد این بحث شدیم« میشه لطف کنی و فرم دانشگاهیت رو پر کنی. من نمیخوام اشتباه کنی »«. شاید من دلم نخواد » . آرواره هام منقبض شدمن کاغذ ها رو از روي میز بر داشتم و سعی کردم طوري اون ها رو درست به اندازه سطل زباله مچاله کنم ، اما قبل ازاین تمام کاغذ ها ناپدید شده بود !!؟ به نظر نمی رسید که حرکتی کرده باشه ، ولی مطمئن بودم فرم ها الان درونژاکتش قرار داره .با لحن تندي گفتمچی کار میکنی »من خودم می تونم فرم ها رو برات پر کنم. حتی بهتر از خودت. مقاله ات رو هم که قبلا نوشتی »در حالی که سعی می کردم حواس چارلی رو از دیدن مسابقه پرت نکنم زمزمه کردمتو دیگه داري شورشو در میاري. من توي دانشگاه آلاسکا قبول شدم ، اصلا لازم نیست وقتم رو با جاهاي دیگه تلفکنم. همینجوریش می تونم از پس مخارج ترم اولم بر بیام ، از هیچی که بهتره. لازم نیست این همه پول رو دور« . بریزیم، مهم نیست ماله کی باشه«.... بلا » . چهره اش ناگهان دردمند شددوباره شروع نکن. من واسه خاطر چارلی هم که شده باید کاري کنم ، اما ما هر دو می دونیم که من اصلا نمی تونمپاییز دیگه به دانشگاه برم. جایی که این همه به آدم ها نزدیک باشهدانسته هاي من در مورد اولین سال هاي خون آشام بودن بسیار محدود بود. ادوارد هیچ وقت حرفی در این بارهنمی زد، این موضوع بحث دلخواهش نبود، اما می دونستم که این به هیچ وجه جالب نیست، داشتن کنترل و ارادهبدون شک به قدرت و مهارت بالایی نیاز داشت ، و این چیزي بود که در هیچ آموزشگاهی تدریس نمی شد .ادوارد به آرامی سعی کرد به من گوش زد کند.فکر می کردم هنوز سر زمانش به توافق نرسیدیم. شاید بهتر باشه یکی دو ترم رو به دانشگاه بري. این تجربه دیگه »« . هرگز برات پیش نمیاد«. بعدا به اینم می رسیم.. ، بعد از این تجارب انسانی دیگه بهت دست نمیده بلاّ ، دیگه راه برگشتی ندارينباید زمانمون رو فراموش کنی ادوارد. من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم »هنوز که خطري پیش نیومده »با دقت نگاهش کردم. خطري وجود نداشت؟ البته ، فقط یک خون آشام زخم خورده سعی می کرد درد از دست دادنجفتش رو با کشتن من تسکین بده ، با روشی حساب شده و دردناك. آخه کیه که نگران ویکتوریا باشه؟ و اوه بله ،ولتوري هام هستن... یک خانواده اصیل و شرافتمند با یک ارتش کوچک از خون آشامان مبارز و وفادار.... کی میدونهکه قلب من در اینده نزدیک میتپه یا نه؟... چرا که انسان ها اجازه ندارند که از وجود انها با خبر باشند. درسته ، اصلادلیلی براي ترسیدن وجود نداره .حتی با وجود بینش آلیس. ادوارد از طریق دید از آینده قدرتمند او که سعی می کرد به ما هشدار بده اعتماد کرد، و ایندیوانگی بود که غیر از این عمل می کرد .فراتر از این ، من قبلا در این بحث پیروز شدم. زمان مقرر براي تغییر من بعد از فارق التحصیل شدن از دبیرستانمشخص شده بود. تنها چند هفته دیگه وقت داشتم.ضربه شدیدي در درونم احساس کردم ومتوجه شدم که تنها زمان اندکی برایم باقی مانده. البته این تغییرات لازم بود واین کلید دستیابی به چیزي بود که بیشتر از هرچیز در دنیا بایش ارزش قایل بودم. اما من بیشتر از هر زمانی متوجهحضور چارلی که در اتاق دیگر نشسته بود و از بازي لذت می برد، بودم . و مادرم ، رِنه ، که حالا در فلوریدايآفتابی بسر می برد ، که همواره از من می خواست تابستان را با او و همسر جدیدش در کنار دریا بگذرانم. و جاکوب،که بر خلاف والدینم کاملا از همه چیز خبر داشت ،که احتمالا من چگونه تحصیلات طولانی خودم رو سپريمی کنم؟ ، حتی اگر والدینم به غیبت طولانی من مشکوك نشوند ، با وجود بهانه هایی مثل گران بودن خرج سفر یاحجم درس...جاکوب از همه چیز خبر داشت.براي یک لحظه تصور تحولات اخیر جاکوب بر تمام درد هاي دیگرم سایه افکند.ادوارد در حالی که سعی می کرد از حالت چهره ام چیزي بفهمد زمزمه کردهیچ عجله اي در کار نیست بلاّ من هرگز اجازه نمیدم کسی به تو صدمه اي بزنه، میتونی تا هر زمان که دوست »«. داري صبر کنی«. می خوام زودتر تبدیل به یه هیولا بشم » لبخند ضعیفی زدم و به مسخره گفتم «. من عجله دارم » زمزمه کردمبا حرکتی سریع روزنامه باطله رو «. خودتم نمی فهمی داري چی میگی »: دندان قروچه اي کرد و از لاي انها گفتروي صندلی بینمون گذاشت و با انگشت روي تیتر درشت آن کوبید." قتل هاي زنجیره اي همچنان بیداد میکند...نیرو هاي پلیس دست به کار شدند."این چه ربطی به موضوع داره »هیولا ها شوخی نیستن بلا »دوباره به سر تیتر مقاله خیره شدم و بعد به حالت چهره او زمزمه کردم« ؟ یه ...یه ..ي .... خون آشام اینکارو کرده »بدون نشانی از شوخی لبخند زد. صدایش پایین و سرد بود.بدون شک تعجب می کنی بلاّ که گاهی اوقات هم نوعان من در پشت وحشت اخبار


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

انسان ها هستند، به راحتی »میشه تشخیص داد . وقتی بدونی دنبال چی می گردي، اخبار اینجا نشون میده که یه تازه متولد داره در سیاتل ول می«. گرده. تشنه به خون، وحشی، بدون کنترل. همونجوري که همه اول بودیمبراي اینکه از نگاهش فرار کنم ، نگاه خیره ام رو دوباره به روزنامه دوختم .ما اول وضعیت رو براي چند هفته متوالی کنترل می کنیم ، تمام نشانه ها اونجاست ، گمشده هاي همسان ، همگی »در شب اتفاق افتاد ،نوع مفقود شدن جنازه ، اینکه شاهدي وجود نداره ،آره بلاً ، یه تازه وارد ، و هیچ کس هم نیست که« . مسئولیت یه مبتدي رو به عهده بگیرهخوب ، این ربطی به ما نداره. تا وقتی اتفاقات دور از خونه می افته لازم نیست نگران » : نفس عمیقی کشید و گفتباشیم، همونطور که گفتم همیشه این اتفاق می افته. وجود هیولا ها باعث اتفاقات وحشتناك میشه.سعی کردم به اسامی جان باختگان نگاه نکنم. اما آنها در جلوي چشمانم با خطوط درشت بیرون زد. پنج نفر که زندگیشان به پایان رسیده بود. خانواده هایشان عضا دار بودند ، مارین گاردینر ،جفري کمپل ، گریس رازي ،میشل اوکانل،رونالد البروك ، انسان هایی که همه صاحب پدر و مادر و فرزند و حیوان دست آموز و کار و امید و برنامه و خاطره وآینده داشتند .این براي من اتفاق نمی افته، تو اجازه نمیدي من اینجوري شم ، ما با هم میریم به قطب و اونجا » : به آرامی گفتم« . زندگی میکنیمادوارد سعی کرد فضا رو عوض کنه.« پنگوئن ها، چه دوست داشتنی »من خنده ي کوتاهی کردم و روزنامهبه زمین انداختم تا دیگر به اسامی نگاه نکنم. البته ادوارد همه چیز رومی دونست ، او و خانواده ي به اصتلاح گیاه خوارش همه سعی می کردند از زندگی انسان ها محافظت کنند.ترجیح می دادند براي رفع نیاز هایشان از خون حیوانات وحشی استفاده کنند ، و آن وقت آلاسکا، جاي مناسبی به نظرمی رسید جایی غنی از خرس هاي گریزلی.« عالیه »« خرس هاي قطبی معرکن ، هولناکن ، و تازه گرگ هاش هم حسابی بزرگ میشن »: ادوارد با لحن شوخی گفتدهانم باز ماند و نفس صداداري بیرون دادم.« ؟ چیزي شد »« اوه، گرگ ها رو نادیده می گیریم. اگر بهت بر می خوره » : قبل از اینکه بتونم جوابی بدم، بدنش منقبض شد و گفتصدا و شانه هاش هر دو با هم سفت و رسمی شد.«. البته که بهم بر میخوره » . فکر به اون بدنم رو به سوزش می انداخت «. اون دوست منه ادوارد »«. نباید این حرف رو میزدم » . هنوز هم رسمی حرف می زد «. خواهش می کنم بی فکري من رو ببخش »مشت هام رو روي میز گذاشتم و نگاهم رو به اون ها دوختم. «. اشکالی ندارههر دو براي چند دقیقه ساکت شدیم. و بعد،انگشت سردش به زیر چانه من آمد و سرم رو بالا گرفت. حالا صورتش بازتر شده بود.« ببخشید بلا »می دونم، منم معذرت می خوام ، من نباید اونجوري رفتار میکردم ، راستش قبل از اینکه تو بیاي داشتم به جاکوب »«. فکر میکردمچارلی میگه جاکوب » چشمان او هر بار که اسم جاکوب رو می گفتم سیاه تر می شد. در جواب صداي من شکست« خیلی داغون شده. داره عذاب می کشه و..، و این همش تقصیر منهتو هیچ کار خطایی انجام ندادي بلاّ »نفس عمیقی کشیدمباید بهش کمک کنم ادوارد. من مدیونشم. و تازه این شرط چارلیه ، ... به هر حال »چهره اش دوباره سخت شد. درست مثل مجسمهدونی که تو نباید به هیچ وجه اطراف یک گرگینه باشی، اونم بدون محافظ. و اگر ما از حریم سرزمین اونهابگذریم معاهده رو شکستیم. نکنه میخواي جنگ راه بنداريالبتهکه نه »پس دیگه لزومی نداره این بحث رو ادامه بدیم »او دستانش رو انداخت و به دنبال پیدا کردن موضوعی جدید ، نگاهش رو به جاي دیگري راند. چشمانش روي چیزيدر پشت سر من ایستاد، و لبخندي زد ، گرچه نگاهش هنوز محتاط بود.خوشحالم که چارلی اجازه داده بري بیرون،. تو واقعا باید به کتاب فروشی یه سر بزنی. باورم نمیشه هنوزم داريبلندي »« ؟ هاي بادگیر رو می خونی. هنوز حفظش نکردي« همه ما که خاطرات تصویري در ذهن نداریم » : به اختصار گفتمخاطره تصویري یا هر چیز دیگه ، من که نمیفهمم چرا از این خوشت میاد. شخصیت هاي این کتاب یه سري آدم »ترسناکن که فقط زندگی هم دیگه رو نابود می کنند. اصلا نمی تونم درك کنم چرا هیث کلیف و کترین رو بازوج هایی مثل رومئو و ژولیت و یا الیزابت بنت و آقاي دارسی مقایسه می کنی ، این داستان عشق نیست ، داستان نفرتهناگهان گفتمکلاّ با داستان هاي کلاسیک مشکل جدي داري »احتمالاً دلیلش اینه که من از عهد عتیق پیروي نمیکنم »از اینکه موفق شده بود حواس من رو به جاي دیگه اي پرت کنه خوشحال بود و لبخند می زد.«؟ من درك نمی کنم چرا این داستان رو مرتب پشت سر هم می خونی »حالا چشمانش واقعا سرشار از شگفتی بود،. و سعی می کرد تا دوباره ذهن پیچیده من رو درك کنه ، او بر فراز میز بهحرکت درآمد تا صورتم رو در دستانش بگیره.« ؟ چیه که اینقدر تو رو رازي میکنه »« مطمین نیستم » . کنجکاوي شدید او من رو خلع سلاح کرددر حالی که او به شکل ناخودآگاه ذهنم رو می خراشید من در حس وابستگی شدیدي تقلا می کردم .شاید دلیلش قابل لمس بودن داستانه. که چطور هیچ چیز نمی تونه اونارو از هم جدا کنه،. نه خودخواهی اونزن،و نهشیطان صفتی مرد داستان،و حتی در پایان مرگذهنش در حالی که مشغول سبک سنگین کردن افکار من بود به شدت مشغول نشان می داد. بعد از چند دقیقه لبخندسرسري به من زد.« . باز هم فکر می کنم اگر فقط یکیشون می تونست قابلیت گذشت داشته باشه، داستان بهتري می شد »« فکر کنم اصل مطلب همین جا باشه قابلیت اونها عشقشونه »« امیدوارم یکم لطیف تر از این باشی که عاشق یک آدم کینه جو بشی »فکر کنم دیگه براي من یکم دیره، که نگران این باشم که عاشق کی میشم. اما از حق نگذریم انبخابم این قدر هم بد«. نبودهبا شعف می خندید. « ! خوشحالم که اینطور فکر میکنی »« امیدوارم باهوش تر از این باشی و از آدم خودخواه فاصله بگیري ، منبع تمام مشکلات کترینه !،نه هیث کلیف »« حواسم هست » : در حالی که قول می داد گفتنفس عمیقی کشیدم. اون در گیج کردن من استاد بود.دست هام رو روي هم گذاشتم تا بتونم اونها رو روي صورتم نگه دارم.« من باید جاکوب رو ببینم »« نه » چشمانش بسته شد« خطري در کار نیست. من قبلا تو لاپوش کلی وقت با گروهشون بودم و هیچ وقتم اتفاقی نیفتاد » اصرار کردمصدا در گلویم لغزید ، متوجه شدم کلماتی رو به زبون آوردم که دروغه محضه، این که هیچ وقت اتفاقی نیفتاده بودحقیقت نداشت. خاطره اي مثل برق از جلوي چشمانم عبور کرد، گرگی خاکستري بزرگی به هوا پرید، و دندان هايخنجر مانندش رو به سمت من گرفت،کف دستانم از یادآوري این صحنه عرق کرد.رفتار گرگینه ها متزلزله،گاهی اوقات » ادوارد صداي تپش شدید قلبم رو شنید که بدون شک دروغم رو بر ملا میکرد« اطرافیانشون صدمه میبینن. گاهی اونها کشته میشنمیخواستم مخالفت کنم اما تصویر دیگري شکل گرفت، در سرم چهره زیباي املی یانگ رو دیدم که حالا جاي سه خطزخم تیره و عمیق در پاي چشم راستش به وجود آمده بود و تا ابد دهانش به شکلی بی قرینه باقی خواهد ماند .او منتظر شد، با چهراي عبوس، تا من دوباره صدایم را پیدا کنم .« . تو اونارو نمیشناسی » زمزمه کرداونها رو خیلی بهتر از تو میشناسم بلا ، من آخرین بار اینجا بودم »آخرین بار »حدود هفتاد سال پیش ما وارد منطقه اونها شده بودیم، ما در نزدیکی منطقه هوکیوم اتراق کرده بودیم،قبل ازاینکه آلیس و جسپر به ما ملحق بشن، ما به اونها برتري داشتیم، اما اگر کارلایل نبود بدون شک وارد یک جنگ تمامعیار می شدیم. اون موفق شد اگه اپهارایم بلک رو متقاید کنه می تونیم در کنار هم زندگی کنیم، و یه جورایی موفق« شدیم با هم آتش بس کنیماسم پدرجد جاکوب بلک من رو به لرزه انداخت.به نظر می رسید اینبار ادوارد با خودش صحبت می کرد. « ما فکر می کردیم توافق مون با مرگ اپهارایم از بین بره »« که قانونی که اجازه حضور مارو میداد از بین بره »به نظر می رسه بد شانسی تو هر روز داره پررنگ تر میشه. متوجه » . حرفش رو قطع کرد و با دقت به من خیره شدنیستی کنجکاوي تو در مورد همه چیز اینقدر قویه که میتونه یه گله گرگ رو منقرض کنه؟ اگر می شد بخت تو رو تویه« یه بطري کرد، اونوقت اسلحه اي واسه نابود کردن خودمون بدست میآوردیممن در برابرخودبینی او احساس مسخرگی می کردم، یعنی واقعا جدي میگفتمن اون هارو برنمی گردونم .مگه نمیدونی »؟ چیو بدونم »شانسی من هیچ ربطی به این حرفا نداره. گرگینه ها برگشتن چون خون آشام ها دوباره برگشتن »ادوارد به من خیره شد. بدنش از فرط حیرت خشک شده بود.« جاکوب به من گفت وقتی خانواده تو برگشتن اوضاع بهم ریخت. فکر می کردم خودت اینو می دونی »« ؟ واقعا اینجوري فکر میکنن » . ابروهاش رو بالا دادواقع بین باش ادوارد ، هفتاد سال پیش، شما به اینجا اومدید، وسر و کله گرگینه ها هم پیدا شد. حالا دوباره بر گشتید،« ؟ و گرگینه ها هم دوباره پیداشون شد. فکر میکنی اینا تصادفیه«. حتما کارلایل از این نظریه خوشش میاد » . پلکی زد و نفس راحتی کشید« نظریه » با ناخشنودي گفتمبراي یک دقیقه سکوت کرد. از پنجره به باران پشت آن خیره شد ، تصور کردم که فکرش مشغول ایده اي شده کهبازگشت خانواده اش باعث شده افراد محلی تبدیل به سگ هاي غول پیکر بشه.«. خیلی جالبه، اما زیاد خوب نیست »« پس موقعیت مثل قبل سر جاش باقی میمونه » به آرامی اضافه کردمی تونستم


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

به راحتی معنی حرفش رو درك کنم ، دوستی با گرگینه ها ممنوع.می دونستم که باید با ادوارد با تحمل برخورد کنم. نه به این دلیل که او واقع بین نبود،فقط او نمی توانست درستدرك کند، حتی تصورش رو هم نمی کرد که من تا چه حد مدیون جاکوب بودم، سلامت جانی و صد در صد روانی.دوست نداشتم در مورد دوران جداییم با کسی حرف بزنم،مخصوصا ادوارد. او فقط سعی داشت با تنها گذاشتنم من رونجات بده ، روحم رو نجات بده ، من هرگز اونو براي کار هاي احمقانه اي که در غیبتش انجام دادم سرزنش نمی کنم،یا به خاطر عذابی که کشیدم.اما اون اینکارو کرد ، پس باید طوري منطق دلم رو بازگو می کردم .بلند شدم و دور میز چرخیدم ، او دستانش رو باز کرد و من روي زانوهایش نشستم و بدن سردش رو در آغوش کشیدم.وقتی شروع به صحبت کردم به دستانش چشم دوختم .خواهش می کنم فقط یه دقیقه به حرفام گوش کن. این فراتر از یه دلتنگی ساده براي یه دوست قدیمیه ، جاکوب دارهعذاب میکشه ، من نمیتونم کمکش کنم، نمیتونم ولش کنم، وقتی اون به من نیاز داره، به خاطر اینکه اون دیگهانسان نیست، خوب وقتی من بهش احتیاج داشتم اون کمکم کرد و کنارم بود . هرچند منم اونقدرا شبیه انسان نبودم.«. تو نمی دونی چه شکلی بودمردد بودم ، بازوان ادوارد دور من شل شدند. حالا دستانش رو مشت کرده بود. طوري که تاندونهاش معلوم بود.اگر جاکوب کمکم نکرده بود، نمی دونم تو براي چی دوباره به خونه بر می گشتی، من بیشتر از این ها بهش مدیونم »« ادواردبا نگرانی به چهره اش نگاه کردم. چشمانش بسته بود و آرواره هاش رو به هم فشار میداد.« هرگز خودم رو براي اینکه گذاشتم بري نمی بخشم. حتی اگر سیصد ساله بشم » زمزمه کرددستانم رو روي صورت سردش گذاشتم و آرام فشار دادم ، تا زمانی که دوباره چشمانش رو باز کرد.تو فقط داري کاري رو می کنی که درسته ، می دونم هر کی دیگه هم بود همین کارو می کرد،تو الان اینجایی ، »« و اینه که مهمهاز درون به خودم پیچیدم. به یاد اشاره هاي زشت جاکوب افتادم، ، زالو، انگل. ناگهان در صداي مخملی ادوارد گمشدم.صدایش کمی میلرزید. « نمی دونم چه جوري اینو بگمشاید شرورانه به نظر برسه، اما قبلا از دست دادنت خیلی نزدیک شده بودم. می دونم که چه احساسی داره، »« نمی خوام دوباره این خطر رو تحمل کنم« باید به من اعتماد کنی ، من مواظبم »«... خواهش میکنم بلا » چهره اش دوباره دردمند شد. زمزمه کرد« ؟ خواهش می کنم چی » من به چشمان طلایی سوزناکش خیره شدمخواهش می کنم ، به خاطر من ، سعی کن تا حد ممکن از خطر دوري کنی. هر کاري بتونم می کنم، شاید یکم کمک« بد نباشه« بهش فکر میکنم »من رو محکم تر روي سینه هاي « ؟ تو هیچ می دونی که چقدر برام ارزش داري؟ هیچ دیدي از میزان عشقم به تو »سختش فشرد و سرم رو در زیر چانه اش نگه داشت .« می دونم که من چقدر عاشقتم » لب هامو روي گردن سردش گذاشتم« داري یه درختو با یک جنگل مقایسه میکنی »« غیر ممکنه » سري تکان دادم و گفتم« گرگینه ها نه » او بالاي سرم رو بوسید و آهی کشید« من دست بر دار نیستم. باید جاکوب رو ببینم »« پس من باید جلو تو بگیرم »او مطلقاً حق به جانب بود و مشکلی در سر راه خود نمی دید .و شک نداشتم که حق با اوست.« بعدا میبینیم ، اون هنوزم دوستمه » شانسم رو امتحان کردممی تونستم نامه جاکوب رو توي جیب عقبم احساس کنم، انگار که به طور ناگهانی سنگین شده بود. می تونستمکلمات رو در صداش بشنوم. و انگار او هم با ادوارد موافق بود، چیزي که هرگز در واقعیت اتفاق نمی افتاد .این چیزي رو تغییر نمیده. ببخشید .
 بهانه
 
وقتی از کلاس اسپانیایی به سمت کافه تریا می رفتم ، به طرز شگفت آوري بر سطح مسیرم شناور بودم. تنها دلیل این نبود که من دست در دست با جذاب ترین و کامل ترین موجود این سیاره به پیش می رفتم، گرچه این قسمتی از آن بود.شاید دلیل عمده اش این بود که دوران محکومیت من تمام شده بود و من حالا یک زن آزاد بودم. شاید این مستقیما تً وضیح سرزندگی من نبود. شاید این به خاطر فضاي باز و آزاد کالج بود که بر من تاثیر می گذاشت.سال تحصیلی داشت به پایان خودش نزدیک می شد ، و فضاي سرزنده اي بر همه خود نمایی می کرد. مخصوصاً براي دانش آموزان سال آخر.می توانستم آزادي را احساس کنم ، بو چشم . همه جا نشانه هایش را می دیدم ، دیوار هاي کافه تریا مملو اءز پوستر بود ، و سطل زباله از کاغذهاي رنگی و آگهی هاي مچاله شده لبریز شده بود ، و یادآوري می کرد که کتاب سال مدرسه و حلقه هاي کلاسی و اعلامیه ها حالا قابل تهیه هستند. آخرین اخطار براي تهیه لباس مخصوص فارق التحصیلان ، کلاه و کروات و... ل،ب اس هاي شب رنگ براي فروش ، جلسات سال آخري ها ، طلسم هاي شانس ،و حلقه هاي گل رز براي جشن آخر سال ، جشن رقص بزرگ در تعطیلات آخر همین هفته برگزار می شد. اما من قول سفت و سختی به ادوارد داده بودم که بی چون و چرا از این تجربه انسانی لذت ببرم.نه ، این آزادي شخصی من بود که این همه احساس شادابی می کردم ، به نظر می رسید پایان سال تحصیلی ، آنقدر که دیگران را هیجان زده کرده بود ، بر من تاثیري نداشت. در حقیقت ، من از شدت نگرانی به حالت تهوع می افتادم و سعی می کردم به آن فکر نکنم.اما سخت می شد از جو همه گیر پایان سال تحصیلی فرار کرد. آنجلا در حالی که ادوارد پشت میز می نشست پرسید : «  تو دعوت نامه ها تو فرستادي یا نه ؟» او برخلاف گذشته موهاي بلند قهوه اي روشنش را پشت سرش به شکل شلخته اي جمع کرده بود ، و به نظر کمی عصبی می رسید. این از چشم هایش پیدا بود.
آلیس و بن هم در کنار آنجلا نشستند ، بن مشغول خواندن یک کمیک استریپ بود و عینکش به جلوي بینی اش سر خورده بود. آلیس با نگاه موشکافانه اي به لباس هاي من که یک شلوار جین رنگ پریده و تی شرت بود خیره شده بود و باعث می شد من هم به سر و وضعم شک کنم. احتمالاً باز هم در حال برنامه ریزي یک پاتک جدید بود. آهی کشیدم ، علاقه ي اندك من به لباس هاي مد مثل یک خار همشگی در چشمان آلیس بود. اگر به او اجازه می دادم ،هر روز او لباس هایم را به تنم می کرد.... شاید روزي چند بار .... مثل یک عروسک بزرگ سه بعدي.
به آنجلا جواب دادم:« نه ، فایده اي هم نداره، رِنه می دونه که من دارم فارغ التحصیل میشم. کی دیگه می آد ؟»
 
« آلیس چطور؟ »
آلیس با لبخند گفت:« قبوله»
آنجلا با حسرت گفت:«خوش به حالت ، مادرم صد تا خواهرزاده داره و توقع داره من واسه تک تکشون دعوت نامه بنویسم . فکر کنم مچم سوراخ شه ، دیگه نمی تونم بیشتر از این تولش بدم و ازش در برم.»
داوطلبانه گفتم:« من کمکت می کنم. البته خطم افتضاحه»
چارلی حتماً خوشحال می شد. از گوشه ي چشمم ، لبخند ادوارد رو دیدم. احتمالا اونم خوشش اومده بود من داشتم چارلی رو بدون وسط کشیدن پاي گرگینه ها راضی میکردم. آنجلا به نظر آسوده می رسید.« خیلی لطف داري ، هر موقع بگی میام خونه تون»
«راستش،ترجیح میدم م بیام خونه ی شما ، البته اگر اشکالی نداره ، از خونه خودمون خسته شدم چارلی دیشب منو آزاد کرد.»
«واقعا؟» برق شادی در چشمان قهوه ای همیشه آرامش درخشید.«فکر می کردم رفتی حبس ابد »
«من بیشتر از تو تعجب کردم. فکر می کردم کمِ کمش تا آخر سال تحصیلی آزادم نمی کنه»
«خوب ،این عالیه بلا ما باید بریم بیرون و جشن بگیریم»
« عجب فکر با حالی کردي »
«حالا چیکار کنیم ؟»آلیس هیجان زده شده بود و به احتمالات فکر می کرد. ایده هاي آلیس همیشه براي من کمی زیاد بزرگ بود ، و حالا در چشمانش معلوم بود که به زودي ایده هایش رو عملی می کرد.
« به هر چی که داري فکر می کنی آلیس ، من اونقدرام آزاد نیستم.»
« آزاد یعنی آزاد دیگه »
« براي من یه مرزي وجود داره ، درست مثل ، مثل مرز قاره آمریکا »
آنجلا و بن به خنده افتادند. اما آلیس به شکل مشهودي ناامید شد.
« خوب پس ما امشب قراره چی کار کنیم؟ »
«هیچی ، ببین بزار یه دو سه روز بگذره ببینم هنوزم چارلی سر حرفش هست یا نه ، از اون گذشته الان شب مدرسه است »


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

پس تعطیلات آخرهفته جشن می گیریم.» به هیچ وجه نمی خواستم به احساسات آلیس صدمه بزنم»
«البته»امیدوار بودم او را آرام کنم ، بن هم در بحث ما شرکت کرد حالا کتاب کمیکش را کنار گذاشته بود .حواس من از بحث دور میشد. عجیب بود که موضوع آزادي من که در ابتدا این همه برایم جالب بود حالا آنقدر ها هم جذاب نباشد، به آرامی احساس ناخشنودي می کردم.
زیاد طول نکشید تا فهمیدم ناراحتی ام از کجا منشاء می گرفت. از زمانی که من از جاکوب بلک در روبروي جنگل کنار خانه مان خداحافظی کرده بودم ، دردي ماندگار در درونماحساس می کردم ، حس بدي از به خاطر آوردن آخرین صحنه دیدارمان آزارم میداد. این درست مثل ساعتی که هر نیمساعت یک بار زنگ ناخوشایندش را پخش می کرد در درون افکارم نفوذ می کرد. با تصویري از صورت جاکوب که از درد در هم کشیده میشد ، این آخرین خاطره اي بود که از او در ذهن داشتم. وقتی موج خاطرات دوباره به من حمله ور شد ، تازه متوجه شدم چرا از آزادیم راضی نیستم ، آزادي من کامل نبود. البته ، من آزاد بودم هر جا که می خواهم بروم ، هر جا غیر از لاپوش .آ زاد بودم هر کاري که دلم می خواست انجام بدم ، جزء دیدن جاکوب . من روي میز خم شدم ، باید یه راه گریزي وجود می داشت.
«  آلیس؟ آلیس؟!»
صداي آنجلا من رو به خودم آورد. او دستهایش رو جلوي چشمان خیره آلیس به عقب و جلو تکان میداد. من اینحالت چهره آلیس رو خوب می شناختم ، حالتی که باعث میشد از ترس به حال شوك بیفتم. نگاه صابت و بی حالت او نشان میداد که آلیس چیزي بسیار دورتر ازسالن غذاخوري را میدید. اما چیزي واقعی در شرف اتفاق بود. چیزي که به زودي اتفاق می افتاد ،احساس کردم رنگ از چهره ام پرید.
و بعد ادوارد بلند خندید، خیلی طبیعی و با صدایی آسوده. آنجلا و بن به او نگاه کردند اما نگاه من بر روي آلیس قفل شده بود. او ناگهان از جا پرید، درست انگار یک نفر از زیر میز به او لگد زده بود.
ادوارد به شوخی گفت :« وقت چرت بعد از ظهرت شده آلیس ؟»
آلیس که به خودش آمده بود گفت:« ببخشید ، فکر کنم یه لحظه خوابم برد»
بن گفت:« حق داري خوابت ببره ، تازه هنوز دو ساعت از مدرسه مونده»
آلیس دوباره به بحث قبلی بازگشت ، اینبار با تحرکی ساختگی بیشتر از قبل ، شاید خیلی بیشتر. فقط براي یک دقیقه دیدم که چشمان آلیس و ادوارد به هم دوخته شد و بعد درست قبل از اینکه کسی متوجه شود آلیس دوباره به آنجلا نگاه ادوارد ساکت بود، و به شکل رویا گونه اي با طره ي موي من بازي می کرد. کرد.
به نظر عجیب می رسید، حتی کمی تصنعی بود ب. عد از نهار ادوارد با قدمهاي آ هسته به دنبال بن پیش می رفت و راجع به تکالیفی حرف میزد که می دانستم قبلا انجامشان داده بود. همیشه یک نفر در بین ما قرار می گرفت ،گر چه ما همیشه فقط چند دقیقه تنها در کنار هم بودیم. وقتی زنگ کلاس پایانی به صدا درآمد بحث ادوارد و مایک نیوتون در بین همهمه بقیه دانش آموزان که به سمت کلاس هایشان می رفتند گم شد ، وقتی مایک به سمت پارکینگ می رفت چند قدم به آنها نزدیک شدم. و اجازه دادم ادوارد من را به دنبال خود ببرد.
با سر در گمی به آنها گوش دادم. ادوارد به شکلی غیر معمول به پرسش هاي مایک پاسخ می داد. به نظر می رسید مایک با ماشینش مشکل داشت.
مایک می گفت: «.....ولی آخه من تازه باتریشو عوض کردم.» نگاهش رو به دور و بعد به ادوارد انداخت. حتی او هم متعجب بود.
ادوارد پیشنهاد کرد:« شاید از کابل هاش باشه»
« شاید. من جدي هیچی راجع به ماشین ها نمی دونم »  مایک ادامه داد :« باید بدم یکی یه نگاهی بهش بندازه. اما نمی تونم از پس مخارج تعمیرگاه داولینگز بربیام»
ادوارد پیشنهاد کرد :« من یه چیزایی می دونم.... شاید بتونم یه نگاهی بهش بندازم. فقط بزار آلیس و بلا رو برسونم خونه»
من و مایک هر دو با دهان باز به ادوارد خیره شدیم.
وقتی مایک به خود آمد گفت : «  ام م م...ممنون. ولی من باید برم سر کار. شاید یه وقت دیگه.»
« حتماً .»
 بعدا می بینمتون.»مایک سوار ماشینش شد و با ناباوري سري تکان داد»  
اتومبیل ولوو ادوارد ، که حالا آلیس هم سوارش بود ، فقط دو ماشین آن طرف تر بود.
وقتی ادوارد در جلویی ماشین رو برام باز کرد گفتم : «  این دیگه چه کاري بود ؟»
ادوارد پاسخ داد : « فقط می خواستم کمک کنم»
و بعد آلیس بر اثر سرعت بالاي اتومبیل این طرف و آن طرف پرت میشد.
« تو اینقدرآم مکانیکی بلد نیستی ادوارد. شاید بهتر باشه اجازه بدي رزالی یه نگاهی بهش بنداره. اینجوري روي بهتري داره ، وقتی مایک ازت خواسته می دونی که ، نه فقط واسه اینکه قیافه مایک رو ببینی که از دیدن رزالی که واسه کمک رفته شاخ در آورده. اما از وقتی رزالی به طور نمایشی فارق التحصیل شده و از اینجا رفته شاید این فکر خوبی نباشه ، چه بد شد . البته ماشین مایک رو خودت درستش کن. فقط بِپا ازش یه ماشین پر سرعت ایتالیایی نسازي.راستی صحبت ایتالیا و ماشین پر سرعتی شد که از اونجا دزدیدم. تو هنوزم یه پرشه زرد به من بدهکاري ، نمی دونم.... می تونم تا کریستمس صبر کنم یا نه....»
دیگه به حرفهاي سریع آلیس گوش نمی دادم و اجازه دادم صداي او در پس زمینه ترکیب شه. طاقتم داشت به آخر می رسید. ازنظر من ادوارد عمداً سعی می کرد از سوالات من دوري کند. خوب! به زودي با من تنها می شد . فقط باید کمی صبر می کردم.
به نظر می رسید ادواردم هم متوجه این واقعیت شده بود. او آلیس را همیشه جلوي ورودي راه جنگلی خانه کالن ها پیاده می کرد. گرچه احتمالاً براي دوري از من ادوارد او را تا توي خانه هم می برد. وقتی آلیس سرانجام از ماشین پیاده شد، نگاه جدي به ادوارد کرد. اما ادوارد کاملاً راحت به نظر می رسید.
ادوارد گفت: « بعداً می بینمت » و بعد به آرامی سري تکان داد.
آلیس در بین درختان گم شد.
وقتی ماشین راهش را به سمت فورکس تقییر داد ، هنوز در سکوت به سر می برد. من به این امید که خودش سر حرف را باز کند، سکوت کردم. اما او هیچ حرکتی نکرد و من آرام آرام عصبی تر می شدم. یعنی آلیس در سر میز ناهار چه چیزي دیده بود؟ چیزي که او نمی خواست من ازآن با خبر شوم ، و من در ذهنم به دنبال دلیل راز داري او می گشتم. شاید بهتر بود خودم را قبل از پرسیدن هر سوالی آماده کنم. به هیچ وجه نمی خواستم با شنیدن جواب، وحشت زده شوم و کاري کنم که او فکر کند من تحمل آن را ندارم
هر دوي ما تا جلوي در خانه چارلی سکوت کردیم.
او گفت:« امشب تکالیف زیادي نداریم»
«م م م م.... »
« فکر می کنی من اجازه دارم که دوباره بیام داخل ؟»
« وقتی منو براي بردن به مدرسه بر می داشتی چارلی زیاد ناراحت نبود. »
اما اطمینان داشتم وقتی چارلی از اداره به خانه بیاید و ادوارد را آنجا ببیند، غر غر می کند. شاید باید تدارك یک غذاي مخصوص براي شام می دیدم.
وقتی وارد خانه شدم، در حالی که ادوارد به دنبالم می آمد به طبقه بالا رفتم. او روي لبه تختم نشست و از پنجره به بیرون چشم دوخت، به نظر می رسید متوجه اخلاق بد من شده بود. کیفم رو به گوشه اي انداختم وکامپیوتر را روشن کردم. یک اي میل از مادرم در انتظار جواب بود. وقتی منتظر بالاآمدن کامپیوتر فکسنی ام بودم با انگشتانم روي میز ضرب گرفتم. آنها با ریتمی نا هماهنگ و عصبی به سطح میز ضربه میزدند.
و بعد انگشاتنش در بین انگشتان من قرار گرفت.
« امروز یکم بی حوصله نبودي؟»
به بالا نگاه کردم، می خواستم چشم غره اي نثارش کنم، اما صورتش از آن چیزي که تصورش رو می کردم به من نزدیک تر بود. تنها چند سانت آن طرف تر ، چشمان طلایی اش می درخشیدند، و نفسش لب هایم را خنک می کرد. می توانستم با زبانم طعمش را بچشم.نمی دانستم در جواب این عمل او چه حرکت احمقانه اي از من سر میزد. من حتی اسم خودم را هم فراموش کرده بودم.او به من فرصت تصمیم گیری نداد.
اگر دست من بود، من بیشتر وقتم رو با بوسیدن ادوارد سپري می کردم . هیچ تجربه اي در زندگی ام به شیرینیچشیدن مزه لب هاي خوش تراش و نرم او نبود که بر لب هاي من می نشست. این اتفاق همیشه دست نمی داد. براي همین بود که وقتی انگشتانش را در موهایم فرو کرد و صورتم را به سمت خودش کشید، شوکّه شدم. دستانم در پشت گردنش در هم گره شدند. آرزو می کردم اي کاش آنقدر قدرتمند بودم که میتوانستم تا ابد او را در این وضعیت اسیر کنم. دستش در امتداد کمرم پایین آمد، و مرامحکم تر به سطح سینه ي استوارش فشار داد. حتی با وجود لباس زیرش، بدنش بی نهایت سرد بود و باعث شد به خود بلرزم. لرزه اي از سر لذت، و شادي تمام وجودم را فرا گرفت ، اما در پاسخ به این حس تازه دستانش شروع به شل شدن کردند.
به خوبی می دانستم که تنها چند ثانیه فرصت دارم، درست قبل از اینکه آه دردناکی بکشد و حرف هایی در مورد


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

به خطر افتادن من بزند. از آخرین ثانیه ها بیشترین استفاده را کردم و هر چه بیشتر خودم را به او نزدیک کردم، طوري که تقریبا هم قالب بدن او شدم. با نوك زبانم سطح بر آمده لب بالایی او را لمس کردم، انگار لب هایشرا سیقل داده بودند، و مزه اش.... او صورتش را از من کَند، و چنگ من بدون هیچ تلاشی رها شد. احتمالا حتی متوجه هم نشد که من از تمام توانم براي نگه داشتنش استفاده می کردم. او خنده اي آرام و تو گلویی سر داد. چشمانش از فرط هیجان می درخشید و سعی می کرد آرامشخود را باز یابد.
« آه ه ه...بلا. »
« من باید معذرت بخوام، ولی نمی خوام. »
« .و من باید احساس عذاب وجدان کنم، اما نمی کنم ، شاید بهتر باشه یکم رو تخت بشینم»
من نفسی تازه کردم « اگه فکر می کنی لازمه....»
او لبخندي عصبی زد و دوباره آرام شد.
سرم را چند بار تکان دادم، سعی کردم ذهنم را پاك کنم، و به سمت کامپیوترم سر خوردم. حالا سیستم حسابی گرم و آماده شده بود. با سر و صدایی بیشتر از گرما.
« به رِنه سلام برسون. »
            « حتماً.»
دوباره نامه رِنه را خواندم، و با گذر از هر کار جدیدي که او انجام داده بود سري از ناباوري تکان می دادم. درست مثل اولین بار که این نامه راخوانده بودم، دوباره هیجان زده و البته وحشت زده شدم. انگار مادرم فراموش کرده بود تا چه حد از بلندي می ترسید، که حالا به کوهنوردي می رفت و به کمک معلم شنا شیرجه میزد. من کمی از فیلیپ نا امید شده بودم، که به همسر تازه اش که تنها دو سال با او زندگی می کرد اجازه انجام چنین کارهایی را می داد. من خیلی بهتراز مادرم نگهداري می کردم. من او را بهتر می شناختم .
به خودم یادآوري کردم، باید بزاري اونا هر کاري می خوان بکنن. باید بزاري زندگی خودشون رو داشته باشن... ،من بیشتر عمرم رو صرف نگهداري از رِنه کرده بودم. که با بردباري او را از انجام نقشه هایش منصرف می کردم. من مادرم را تحسین می کردم، با او سر گرم می شدم. حتی گاهی به او قبطه می خوردم. با تصور سیل اشتباهات رِنه در درون خودم به خنده افتادم.... رِنه سر به هوا .
من با مادرم خیلی تفاوت داشتم ، من فردي عاقل و مراقب بودم، با احساس مسئولیت ، یک آدم بزرگ. من خودم رااینگونه می شناختم. در حالی که صورتم هنوز بر اثر بوسه ادوارد گل انداخته بود، به اشتباهات مادرم فکر می کردم. احمقانه و رویایی. که بعد از فارق شدن از دبیرستان با مردي که اصلا نمی شناخت ازدواج کرده بود. و درست یکسال بعد من را به دنیا آورده بود.او همیشه قسم می خورد که هیچ گاه از داشتن من احساس پشیمانی نکرده، و من بزرگترین هدیه اي بودم که خداوندبه او بخشیده بود. و حالا او سعی می کرد به من نصیحت کند ،آدمهاي عاقل ازدواج را جدي می گیرند ،خ یلی از مردمبه جاي درگیر شدن در روابط شان، بعد از دبیرستان وارد دانشگاه می شدند. او خوب می دانست که هرگز من به اندازهخودش کم عقل و سر به هوا نمی شدم. دندان هایم را به هم فشردم و سعی کردم تمرکز کنم، و بعد شروع به نوشتن جواب کردم. تا آنجایی پیش رفتم که به جمله ي بخصوصی در نامه رِنه رسیدم. و تازه متوجه شدم چرا قبلا جواب را نفرستاده بودم.خیلی وقته هیچی راجع به جاکوب برام ننوشتی، اون این روزا چیکار میکنه؟آهی کشیدم و شروع به تایپ کردن کردم. و پاسخش را در دو جمله خیلی احساسی نوشتم. جاکوب حالش خوبه، البته فکر کنم. زیاد نمی بینمش. اون بیشتر وقتش رو با یه گروه از رفقاش تو لاپوش می گذرونه. لبخند بی رمقی به خودم زدم و سلام ادوارد رو رسوندم و در آخر دکمه فرستادن رو زدم. تا زمانی که کامپیوترم رو خاموش کردم و برگشتم متوجه نشدم که ادوارد پشت من ایستاده بود. نزدیک بود به خاطر اینکه از پشت سر نوشته هایم را خوانده بود او را سرزنش کنم، که تازه متوجه شدم ادوارد کوچکترین توجه اي به من ندارد .در عوض با دقت به جعبه ي سیاه وبا سطحی نا صاف و تکه تکه در کمد بالاي سرم خیره شده بود. من بلا فاصله استریویی که امت، رزالی و جاسپر به مناسبت تولدم به من هدیه کرده بودند شدم. من تقریبا همه چیز را در مورد هدیه هاي تولد سال قبلم فراموش کرده بودم و حالا همه ي آنها درون قفسه زیر لایهء زخیمی از گرد و خاك مدفون شده بودند.
با صدایی وحشت زده پرسید: « هیچ معلومه تو چه بلایی سر این آوردي ؟»
« از تو داشبورد ماشینم در نمی اومد. »
« پس فکر کردي باید شکنجه اش کنی؟ »
«.خودتم خوب می دونی که من زیاد کار فنی بلد نیستم. از قصد بهش آسیب نزدم »
باچهره اي که انگار مصیبتیدعظیم را بر شانه میکشید به استریو نگاه می کرد:«تو این بیچاره رو نابود کردي»
غرو لندي کردم:« آره دیگه»
«اگر اینو ببینن ممکنه به احساساتشون صدمه بخوره. فکر کنم خیلی خوب شد که تو اینجا حبس بودي. قبل از اینکه متوجه بشن باید یه جدیدش رو بخرم.»
«. ممنون، ولی من نیازي به یه استریویه گرون قیمت ندارم»
«. برا خاطر تو نمی خوام عوضش کنم»
آهی کشیدم.
با نارضایتی گفت:« تو از هیچ کدوم از هدیه هاي سال پیشت درست و حسابی استفاده نکردي.»
ناگهان او مثل یک برگه کاغذ در جریان باد به هوا بلند شد.
جوابی ندادم، نمی خواسم لرزش نهفته در صدایم را بشنود. تولد فاجعه بار هجده سالگی من ، با تمام نتایجی که به همراه داشت ، و من نمی خواستم چیزي به خاطر بیاورم.... از این که او این جریان را به پیش کشید حیرت زده شده بودم. او حتی بیشتر از خود من دراین باره حساس نشون می داد.
در حالی که دو تکه کاغذ را در جلوي من تکان می داد گفت:« می دونستی اینا دارن باطل میشن؟ »این هم یکی دیگر از هدیه هاي من بود. بلیط هاي هواپیما، که براي سفر من به فلوریدا و دیدن رِنه برایم هدیه کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم وآماده جواب دادن شدم.« راستش، نه...من اینارو فراموش کرده بودم.»
ظاهر او با احتیاط و گشاده بود. هیچ نشانی از ناراحتی در او دیده نمی شد.« خوب ما هنوز وقت داریم، تو دیگه آزادي ،واز اونجا که تو نمی خواي با من به جشن رقص بیاي، پس ما آخر این هفته هیچ برنامه اي نداریم. »ادامه داد: « چرا که نه،ما آزادیت رو این طوری جشن می گیریم.»
« با رفتن به فلوریدا ؟»
« تو یه چیزایی راجع به آزادیت در حریم قاره آمریکا نگفته بودي ؟»
من به او با سوءظن خیره شدم، و سعی کردم بفهم این ایده از کجا آمده بود.
« خوب ؟»با اشتیاق پرسید :« ما میریم به دیدن رِنه یا نه ؟»
« چارلی هرگز اجازه نمیده »
« چارلی نمیتونه تو رو از دیدن مادرت منع کنه .مادرت هنوزم سرپرست اصلی توست »
« هیچ کس سرپرست من نیست .م ن الان یه بزرگسال محسوب میشم »
او لبخند زیبایی زد: « دقیقا»
تصمیم گرفتم قبل از شروع کردن جر و بحث، قبول کنم ، چارلی دیوانه میشد . نه براي اینکه می خواستم رِنه را ببینم،چون ادوارد هم با من به سفر می آمد. چارلی یک ماه با من حرف نمی زد ، و احتمالاً من دوباره زندانی می شدم. عاقلانه این بود که اصلاً چیزي به او بروز نمی دادم. لااقل به خاطر فارق التحصیل شدنم، یا هر چیز دیگری.
اما نمی توانستم به ایده ي دیدن مادرم در کمتر از یک هفته دیگر، دست رد بزنم. از آخرین دیدارم با رِنه مدت زیادي می گذشت. و حتی بیشتر از آخرین باري که او را در شرایط عادي و مطبوع دیده بودم ، آخرین باري که در فینیکس با رِنه بودم، تمام مدت را در بیمارستان بستري بودم وآخرین باري که او اینجا بود، من دچار کم تحرکی شده بودم. خاطراتی که دوست نداشتم از خودم در ذهنش باقی بگذارم.
و شاید، اگر رِنه میدید تا چه حد در کنار ادوارد شاد هستم، به چارلی می گفت تا بیخیال شود.
با ناراحتی گفتم:« این هفته نه»
« چرا نه؟ »
«. من نمی خوام با چارلی دعوا کنم. اونم درست بعد از اینکه تازه منو بخشیده »
با اخم هاي در هم کشیده گفت:« من که میگم این هفته عالیه»
سري تکان دادم: « باشه یه وقت دیگه»
با ترشرویی گفت: « می دونی، فقط تو نیستی که تو این خونه گیر افتاده.»
« تو می تونی هر جا دلت می خواد بري »
« دنیاي بیرون از اینجا بدون تو هیچ لذتی براي من نداره »
چشمانم را با شنیدن اغراق او به بالا چرخاندم.
« من جدي گفتم »
«....بیا گردش در دنیاي بیرون رو آروم شروع کنیم...براي مثال،ما می تونیم بریم به پرت آنجلس و یه فیلم ببینیم»
« ولش کن. بعداً راجع به اش حرف می زنیم »
« دیگه حرفی نداریم که به هم بزنیم»
آهی کشید.
گفتم:« باشه. موضوع رو عوض میکنیم.» من تقریباً دلیل نگرانی بعد از ظهرم رو فراموش کرده بودم....یعنی او هم همین قصد رو داشت؟
«امروز سر ناهار آلیس چی دید؟»
نگاهم. رو به صورتش دوختم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم
به نظر خونسرد می رسید. فقط تغییر بسیار کمی در رنگ مردمکش احساس کردم.«اون جاسپر رو تو یه جای نا آشنا دید،جایی در جنوب غربی،اینطور فکرمی کرد،جایی نزدیک خانواده سابق اش. و هیچ نشانی از برگشتن اون ندید. واسه همینم نگران شده بود.»
«اوه.» چیزي نبود که من تصورش را می کردم. اما درك می کردم که آلیس نگران آینده جاسپر بود.جاسپر جفتش بود،نیمه دیگرش راستینش.گرچه روابط آن دو به رابط آتشین امت و رزالی نمی رسید.«چرا قبلا بهم نگفتی؟»
«نمی دونستم متوجه مون شدی.به هر حال چیز مهمی هم نبود.»
با این احتمال که چارلی زودتر به خانه بازگردد، ما به طبقه پایین رفتیم تا تکالیفمان را انجام دهیم. کار ادوارد در یک دقیقه تمام شد. من با رنج زیاد در تمرینات جبر و هندسه دست و پا زدم و در آخر به بهانه درست کردن غذاي چارلی، آنها را کنار گذاشتم. ادوارد به من کمک می کرد. و با دیدن مواد غذایی خام ، غذاي انسانها قیافه اي منزجر کننده به خود می گرفت. من از روي دستور آشپزي مادربزرگ اسوان، بیف استراناگف می پختم. گرچه خودم اصلا بلد نبودم ،این غذاي مورد علاقه ام بود و بدون شک چارلی رو تحت تاثیر قرار می داد .
وقتی چارلی به خانه رسید، به نظر می رسید روز خوبی را سپري کرده بود. او حتی با ادوارد بد رفتاري نکرد. مثل همیشه، ادوارد به خاطر نخوردن غذا عذر خواست و چیزي نخورد. صداي اخبار شبانه از اتاق مجاور شنیده شد، اما من شک داشتم که ادوارد چیزي نگاه می کرد .
بعد از خوردن سه بشقاب پر و پیمان، چارلی در حالی که دستهایش رو روي شکم ورآمده اش می کشید، ازمیز فاصله گرفت.
«عجب خوشمزه بود بلا!»
«خوشحالم که خوشت اومد. کار امروز چطور بود؟ » او آن چنان با اشتها غذا می خورد که نمی شد با او صحبت کرد.
«یه جورایی آروم بود،می دونی،بی نهایت آروم.من و مارک تمام بعد از ظهر ورق بازی می کردیم.»با پوزخندی ادامه داد«من بردم.نوزده به هفت.بعدشم کلی پشت تلفن با بیلی حرف زدم»
سعی کردم عادی به نظر برسم«حالش چطور بود؟»
«خوب بود،خوب.درد مفاصلش عذابش میده»
«اوه،این خیلی بده»
«آره.اون آخر این هفته دعوتمون کرده خونشون.می خواد کلیر واترها و اولیز ها رو هم دعوت کنه.یه جور مهمونی خودمونی....»
«هیم»این خردمندانه ترین پاسخم بود. آخه چی باید می گفتم؟ می دونستم اجازه ندارم به مهمانی گرگینه ها بروم،حتی با نضارت والدینم. حتی مطمئن نبودم ادوارد با رفتن چارلی به لاپوش هم موافق باشد. یا شاید هم بود ، چارلی بیشتر زمانش را با بیلی می گذراند، تنها انسان موجود. آیا پدرم در خطر بود؟
من از جا بلند شدم و بدون توجه به چارلی بشقاب هاي شام را جمع کردم. آنها را توي سینک ظرف شویی گذاشتم وآب را روي آنها باز کردم. ادوارد در کنارم ظاهر شد و حوله خشک کن را برداشت .
ادوارد با صدایی رسا گفت :«چارلی»
چارلی در میانه راه آشپزخانه کوچکش ایستاد»بله؟»
«بلا تا به حال چیزي راجع به بلیط هواپیمایی که والدینم به عنوان هدیه تولد بهش دادن تا بهدیدن رِنه بره نگفته؟»
بشقابی که می سابیدم از دستم لغزید. بشقاب از روي کابینت سر خورد و با صداي شدیدي به کف زمین خورد. اما
نشکست. در عوض سر تا پاي هر سه نفرمان و اطرافمان پوشیده از آب و کف شد. چارلی حتیمتوجه هم نشد .
او با صدایی خشک پرسید:«بلا؟»
نگاهم را به بشقاب دوختم و در حالی که آن را از زمین بر میداشتم جواب دادم:«آره،اونا این کارو کردن»
چارلی آب دهانش را با صداي بلندي قورت داد، و بعد با چشمان گیج به ادوارد زل زد.«نه.هیچ وقت اشاره ای نکرده بود.»
ادوارد زیر لب گفت:«ها م م م...»
چارلی با لحنی خشک پرسید :«دلیل خاصی داشت که اینو مطرح کردي؟»
«بلیط ها دارن باطل می شن.ازمه خیلی ناراحت میشه بفهمه بلا از هدیه اش استفاده نکرده.گرچه حرفش رو نمیزنه»
من با ناباوري به ادوارد خیره شدم .
چارلی اخمی کرد و گفت:«تو یادت رفته بود یه نفر بهت بلیط هواپیما هدیه کرده بود؟»
سربسته گفتم:«اهوم...»وبه سمت دوش ظرف شویی برگشتم.
«شنیدم گفتی دارن باطل میشن ادوارد؟اونوقت والدینت چندتا بلیط گرفتن؟»
«فقط یکی واسه اون،و یکی هم واسه من»
بشقاب دوباره از دستم افتاد. اما اینبار درون سینک فرود آمد و سر و صداي زیادي تولید نشد. به راحتی صداي نفس
هاي بلند و عصبی پدرم را می شنیدم. خون به صورتم دوید و با خشم و ناراحتیم ادغام شد. چرا ادوارد اینکار رو می
کرد؟ من با ترس به حباب هاي کف و صابون درون سینک چشم دوختم .
چارلی جوش آورده بود و با فریاد گفت:«من اجازه نمیدم»
ادوارد که مثلاً از شدت حیرت و تعجب شُکّه شده بود با صدایی آرام گفت:«آخه چرا؟ خودت گفتهبودي که خوب میشد بلا به دیدن مادرش می رفت»
چارلی به او توجه اي نکرد. فریاد زنان گفت: «تو حق نداري هیچ جا باهاش بري، خانم جوان.» سویش چرخیدم و او با انگشت به من اشاره کرد.
به شکل خودکار، عصبانیت در درونم شعله کشید، جوابی طبیعی در مقابل داد و فریاد او .
«من دیگه بچه نیستم پدر. و منم دیگه زندانی نیستم. یادته؟»
«اوه چرا هستی. از همین الان»
«به چه دلیلی؟»
 «براي اینکه من میگم»


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

«نکنه باید بهت یادآوري کنم که من به سن قانونی رسیدم چارلی؟»
«اینجا خونه ي منه .... باید از قوانین من اطاعت کنی»
با نگاه سردي گفتم: «اگر اینجوري می خواي. همین امشب بزنم بیرون یا دو سه روز بهم وقتمیدي تا وسایلم رو جمع کنم؟»
صورت چارلی به رنگ قرمز روشن درآمد. من برگه برنده بیرون رفتنم رو به وحشتناك ترین شکل روکرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحن صدایم را کمی منطقی تر کنم.« پدر، من بدون هیچشکایتی تنبیه شدن رو در قبال اشتباهاتم می پذیرم. اما جلوي این تعصب بی جاي تو میایستم. »
او بسیار خشمگین بود، اما منطقی تر شده بود .
« حالا، مطمئنم تو می دونی که من حق دارم تعطیلات آخرهفته به دیدن مادرم برم. از رويوجدان بگو اگر آلیس یا آنجلا با من می اومدند بازم اینجوري جبه گیري میکردي؟ »
با تکانی عصبی گفت:«اونا دخترن»
« یا برات اهمیتی داشت اگر با جاکوب می رفتم؟»
من اسم جاکوب را فقط به این دلیل وسط کشیدم چون از اعتماد چارلی به او با خبر بودم. اما خیلی زود پشیمان شدم.ادوارد با صداي بلندي دندان هایش را به هم سایید .
پدرم سعی کرد قبل از جواب دادن خودش را جمع و جور کند«بله.» به آرامی اضافه کرد« . بهمبر می  خورد.»
« تو دروغ گوي افتضاحی هستی پدر»
« بله....»
« من که نمی خوام برم لاس وگاس و اونجا رقاصبشم. من دارم میرم مامان رو ببینم. اونمهمونقدر که توهستی ، خانواده ي من محسوب میشه. »
نگاه افسرده اي به من انداخت .
« یعنی فکر می کنی مامان نمی تونه از من درست و حسابی مراقبت کنه ؟»
چارلی در جواب به سوال من پیچ و تابی خورد.
« بهتره که اینکارو نکنی بلا . من اصلا خوشحال نیستم »
« دلیلی نداره که ناراحت باشی »
او چشمانش را در حدقه چرخاند. اما حدس میزدم که طوفان آرام گرفته بود .
من چرخیدم و آب داخل سینک را تخلیه کردم.« خوب، تکالیفم که انجام شده، پختن غذاتم که تمامشده، ظرف ها رو هم شستم، منم دیگه زندانی نیستم. من دارم میرم بیرون. تا قبل از ده و نیمهم بر می گردم. »
« کجا می خواي بري ؟» حالت چهره اش دوباره عادي شده بود و رنگ به آن بر می گشت .
« دقیقا نمی دونم.از ده مایل بیش تر نمی رم. باشه ؟»
او صدایی در آورد که شبیه مخالفت نبود و بعد به سمت اتاق راه افتاد. طبیعتاً بعد از پیروزي در جنگ، سریعاً احساس پشیمانی می کردم .
ادوارد با صدایی مشتاق پرسید:« داریم می ریم بیرون؟»
چشم غره اي به او انداختم« بله. می خوام تنهایی باهات حرف بزنم. »
آنقدر که انتظار داشتم نگران نشد .
صبر کردم تا سوار ماشین شدیم.
« این چه کاري بود که کردي ؟»
« من می دونم تو دلت می خواد مادرت رو ببینی بلا ، توي خواب در موردش حرف می زدي. در حقیقت نگرانش بودي »
«واقعا؟»
« اما تو شجاعت برخورد با چارلی رو نداشتی... من از طرفت پا در میونی کردم »
« پا درمیونی کردي؟ تو منو انداختی تو دهن کوسه ها!»
چشمانش را چرخی داد:« من که ندیدم خطري تهدیدت کنه »
« بهت گفته بودم نمی خوام با چارلی دعوا کنم »
« کسی هم نگفت که اینکارو کنی »
با داد گفتم:« من نمی تونم وقتی رئیس بازي در میاره تحملش کنم.... طبیعت جوانانه درونم وسوسه ام کرد.»
با خنده گفت:« خوب این که تقصیر من نبود .»
با نگاهی متفکرانه به او زل زدم. به نظر می رسید متوجه نگاهم نشد. صورتش در هنگام تماشاي نسیم شبانه آرام بود.چیزي کم بود. اما نمی دانستم چه چیز ، یا شاید این هم حاصل تصورات من بود که دوباره مثل بعد از ظهر به کارافتاده بود .
« تصمیمت براي دیدن ناگهانی فلوریدا ربطی به مهمانی بیلی نداشت ؟»
آرواره اش منقبض شد.« هیچ ربطی نداشت. مهم نیست اینجا یا هر جاي دیگه دنیا. هنوزم حق نداري اونجا بري.»
دوباره همه چیز مثل برخورد چند دقیقه قبل با چارلی شده بود ، برخوردي که والدین با فرزند بدرفتار و زبان نفهمشان می کردند. براي اینکه دوباره داد و بیداد به راه نیندازم، دندانهایم را به هم فشار میدادم. به هیچ وجه نمی خواستم با ادوارد هم دعوا کنم.
ادوارد نفسی تازه کرد وصدایش دوباره گرم و مخملی شد.«خوب، امشب می خواي چکار کنی ؟»
« میشه بریم خونه ي شما؟ خیلی وقته ازمه رو ندیدم.»
لبخندی زد.« اون بینهایت از دیدنت خوشحال میشه. مخصوصاً وقتی بفهمه برنامه آخر هفته ي ما چیه .»
غر غر طلافی جویانه اي کردم .
همونطور که به چارلی قول داده بودم، زیاد در منزل کالن ها نموندم. وقتی به جلوي در خانه مان رسیدم، با دیدن چراغ
هاي روشن متعجب شدم ، حدس می زدم چارلی بیدار مانده تا دق دلی اش را سرم خالی کند .
گفتم:« بهتره تو نیاي داخل. ممکنه همه چیز بدتر شه .»
ادوارد گفت:« افکارش نسبتا آرومه.» ش طوري بود که فکر می کردم به لطیفه اي فکر می کند که من تا به حال


RE: رمان گرگ و میش 3 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

نشنیده بودم. گوشه لبش به حالتی کج و کوله در آمد. داشت با لبخند زدن می جنگید .
با حالتی که انگار به سمت جهنم می رفتم گفتم:« . بعدا می بینمت.»
در حالی که پیشانیم را می بوسید گفت:« من وقتی چارلی شروع به خر خر کردن کرد، بر می گردم .»
وقتی وارد خانه شدم صداي تلویزیون خیلی بلند بود. سعی کردم به آرامی و دزدکی از کنارش بگذرم.
« میشه یه لحظه بیاي اینجا ؟» صداي چارلی نقشه ام را خراب کرد .
با پنج قدم بسیار سنگین به سمتش رفتم .
«چه خبرا پدر؟ »
« امشب بهت خوش گذشت؟» ص دایش آرام بود. سعی کردم قبل از پاسخ دادن به دنبال مقصود نهفته در کلامش بگردم.
با صداقت گفتم:«آره»
« چیکارا کردي ؟»
« با آلیس و جاسپر رفتیم هواخوري ، بعدش ادوارد تو شطرنج آلیس رو شکست داد. بعدم با من بازي کرد. اونم لهم کرد. »
لبخندي زدم. شطرنج بازي کردن ادوارد و آلیس یکی از بانمک ترین چیزهایی بود که تا به حال دیده بودم. اونها تقریبا بی حرکت می نشتند، در حالی که آلیس حرکت هاي رقیبش را می دید، ادوارد هم حرکات او را در ذهن دنبال می کرد.اونها بیشتر بازي رو در ذهنشان انجام می دادند. فکر می کنم اونها فقط دو مهره پیاده شان را تکان دادند که ناگهان آلیس شاهش را تکانی داد و تسلیمش کرد. این فقط سه دقیقه طول کشید .
در یک حرکت غیر معمول ، چارلی دکمه صامت کردن تلویزیون را فشار داد .
با صدایی ناراحت گفت:« ببین، من می خواستم یه چیزي بهت بگم »
صاف نشستم، و منتظر شدم. او قبل از اینکه به زمین نگاه کند به صورت منتظر من خیره شد. او حرفی نمی زد .
«چی شده پدر؟»
« خوب من نمی دونم از کجا شروع کنم ، من زیاد تو این چیزا وارد نیستم »
دوباره منتظر شدم .
« خیلی خوب. بلا ، جریان اینه .» جایش بلند شد و شروع به عقب و جلو رفتن در اتاق کرد، و به پاهایش چشم دوخته بود.« رابطه بین تو و ادوارد به نظر خیلی جدي می رسه، و یه چیزایی هست که تو باید درباره شون خیلی مواظب باشی. می دونم که تو الان دیگه بزرگ شدي، اما هنوز جوونی، بلا ، و کُلی چیزاي مهم هست که تو باید قبل از انجام دادنشون در موردشون بدونی... خوب، وقتی تو به صورت فیزیکی درگیر.... »
در حالی که از جایم بلند می شدم، ملتمسانه گفتم:« اوه، خواهش می کنم نه، خواهش می کنم....چارلی ، تو رو خدا نگو که می خواي با من راجع مسایل جنسی صحبت کنی. »
او به زمین خیره شد.« من پدرتم. من در قبال تو مسئولیت دارم. یادت باشه، منم به اندازه تو ناراحتم ....»
« فکر نکنم این امکان نداشته باشه. حالا هر چی، مامان ده سال پیش کارتو راحت کرد. شما دیگه خلاصی .»
با بی میلی گفت:« ده سال پیش تو دوست پسر نداشتی .» می رسید او بر خلاف خواسته اش براي تمام کردن این بحث، تلاش می کرد. هر دوي ما ایستاده بودیم وبراي فرار از نگاه یکدیگر به زمین خیره شده بودیم .
« خوب این بحث اونقدرآم اساسی نبود.» ص ورتم سرخ سرخ شده بود. این فراتر از تمام تصورات من بود. بدتر ازهمه این بود که ادوارد هم از موضوع بحث ما با خبر بود. براي همین بود که در ماشین خنده رو شده بود.
ناله کنان گفت:« فقط بهم بگو شما دو تا مسئولیت سرتون میشه .» تمالاً آرزو می کرد زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید.
« نگران نباش پدر. ما حواسمون هست.»
« نه اینکه بهت اطمینان نداشته باشم، بلا . اما می دونم که در این باره با من حرف نمی زنی، و می دونی که من هم نمی خوام چیزي بشنوم. گرچه سعی می کنم روشن فکر باشم، می دونم که زمانه حالا دیگه عوض شده.»
من بلند خندیدم:« شاید زمانه عوض شده باشه، ولی ادوارد خیلی قدیمی پسنده ، نگران نباش »
« البته که هست. » راحتی کشید.
« اَه ه ه ، کاش مجبورم نمی کردي که اینو بلند بگم پدر ، ولی.... من یه.... باکره ام، و من اصلا قصد ندارم اینو تغییر بدم. »
هر دو به خودمان پیچیدیم. اما چهره چارلی آرام تر شد. به نظر می رسید مرا باور کرده بود .
« میشه برم بخوابم پدر؟ خواهش می کنم ....»
« فقط یه دقیقه ...»
« اوه ه... خواهش می کنم...پدر؟ التماس می کنم .»
« قول میدم قسمت بدش تموم شده.»
من نگاه تندي به او انداختم. و از دیدن چهره بازش که به رنگ اصلی اش برمی گشت، احساس آرامش کردم. او روي کاناپه ولو شد و نفس راحتی کشید. به نظر می رسید سخنرانی او در مورد سکس به پایان رسیده بود .
« دیگه چیه ؟»
« فقط می خواستم ببینم جریان تعادل چطور پیش میره ؟»
« اوه خدا، فکرشو می کردم.... من یه برنامه اي با آنجلا دارم. می خوام تو نوشتن کارت دعوت هاي فارق التحصیلیش کمکش کنم. فقط ما دخترا »
« این خیلی خوبه. اونوقت جِیک چی میشه ؟»
« هنوز فکري براش نکردم بابا »
« تلاشتو بکن. می دونم از پسش بر میاي. تو آدم خوبی هستی »
خوبه. پس اگر من راهی براي دیدن جاکوب پیدا نمی کردم و جریانات بین ما حل نمی شد، تبدیل به آدم بدي می شدم؟ این مسخره بود.
« البته، البته. » جواب سریعم منو به خنده انداخت. من این نوع جواب ها رو از جاکوب یاد گرفته بودم ، تقریباً حتی تُن صدایم هم درست مثل او بود ، وقتی که با پدرش حرف میزد .
چارلی لبخندي زد و صداي تلویزیون رو دوباره باز کرد، و در حالی که از انجام مسئولیت شبانه اش راضی به نظر می رسید، در کاناپه فرو رفت.
« شب به خیر بلز »
« صبح می بینمت!» مت پله ها رفتم .
از رفتن ادوارد زمان زیادي می گذشت و او تا خوابیدن کامل چارلی بر نمی گشت ، احتمالاً براي گذشت زمان در حال شکار کردن بود ، پس عجله اي براي آماده شدن براي خواب نداشتم. در آن لحظه من علاقه اي به تنها بودن نداشتم.اما بی شک من دوباره پیش پدر عزیزم بر نمی گشتم. شاید هوس می کرد دوباره کلاس آموزش سکس ،که خودش هرگز تجربه نکرده بود، را به راه بیندازد .
پس با تشکر از پدرم، من کاملا داغ و سرحال بودم. البته نمی خواستم کتاب بخوانم یا به موسیقی گوش بدهم. تصمیم گرفتم به رِنه زنگ بزنم و او را از برنامه سفرم آگاه کنم، اما بعد به یاد آوردم که الان در فلوریدا ساعت سه نصف شب بود و او بدون شک خواب بود .
فکر کردم، می توانستم به آنجلا زنگ بزنم .