مشاوره خانواده رایگان عطاملک
رمان دو موتور سوار - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان دو موتور سوار (/thread-12218.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6


رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

خلاصه رمان دو موتور سوار:
درباره ی زندگی یه دختر 22 ساله اس که عاشق موتور و نقاشی کشیدنه....به خاطر مشکلات و سختی هایی که تو خانواده اش داشته نتونسته اون جور که باید و شاید با سنش پیش بره و بیشتر از این که شبیه یه دختر خانوم 22 ساله باشه شبیه یه بچه ی 5 ساله اس.
در واقع یه جورایی خودشو پشت نقاب یه بچه قایم کرده تا در امان بمونه و شکست نخوره....
مقدمه رمان دو موتورسوار
تو یه ترسویی!
-منظور؟
-چون می ترسی اجازه اشو نمیدی....این خودخواهیه....پس پدر و مادرت چی؟
-آره من می ترسم و بلندم میگم که بزدلم...شماهام هرجوری دوست دارید فکر کنید اما...هیچ کدومتون نمیدونین چه حسی داره...که هر لحظه منتظر مرگ باشی...که به رفتن به اون اتاق فکر کنی و برگشتی برای خودت نبینی...مگه قبرستون.............
بهتون پیشنهاد میکنم حتما ای رمان رو بخونین چون به شدت قشنگه رمان شادیه ولی غمگین هم هست و پایانی خوش داره.


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

فصل اول
خودم را کشیدم و روی تختم غلتی زدم.دستم را روی تشک کشیدم و احمقانه فکر کردم:
-چه ریش ریش و نرمه.
دستانم را کورمال کورمال جلو بردم تا عروسکم کوچول را پیدا کنم که یک دفعه هشیار شدم و سرجایم نشستم.
سرم به خاطر بلند شدن ناگهانیم گیج می رفت و مقابل چشمانم سیاه بود.با امید واهی به آسمان نگاه کردم شاید خورشید را ببینم اما به جایش چند ستاره به من دهن کجی کردند.
یک فکر در ذهنم رژه می رفت و عصبیم می کرد:
آبتین مرا می کشد...
کت چرم مخصوص موتورسواریم را پوشیدم تقریبا پریدم پشت موتور.کلاه موتورسواری را روی سرم گذاشتم و موتور را راه انداختم.
طبق معمول موتورسواری از استرسم کم و آرامم کرد.صدای بادی که در گوشم زوزه می کشید و در لباس هایم می پیچید باعث می شد بتوانم با آرامش بیشتری فکر کنم و از فجایع خون بار (!) پیش رو نترسم!
توجیه ابلهانه ای به فکرم رسید:
آبتین کی تو رو دعوا کرده که حالا بار دومش باشه؟هرچی باشه تو خواهر کوچولوشی.عصبانی نمیشه و با حوصله بازجوییت میکنه... 
در جوابش گفتم:
این دو سه ماه اخیر یکی دو بار سرم داد زده و تقریبا دعوام کرده پس زیادم خوشحال نباش!بعدشم وسط دعوا آبجی و غیر آبجی فرق نمی کنه...
در جایی که آن را پاتوق صدا می کردم خوابم برده بود و حالا ساعت 1 نصفه شب بود...
البته دفعه ی اولم نبود که این اتفاق می افتاد و آبتین هر بار با حوصله توجیهم می کرد اما دو سه ماهی میشد که عصبی و کلافه بود و سر هر چیز کوچکی غر می زد و مرا،همان کسی که هفته ی پیش لقب "نی نی" را به او داده بود،قابل نمی دانست تا با او درد و دل کند.
شب های تهران را دوست داشتم.وقتی که در تاریکی در خیابان هایش می راندم حس خاصی پیدا می کردم؛درست نبود اما حس امنیت می کردم!
یک جورهایی فکر می کردم که فقط دیوانه هایی مثل من هستند که این وقت شب در خیابان ها ولو هستند و کار خاصی هم نمی کنند.وارد کوچه مان که شدم سرعتم را کم کردم تا اگر آبتین منتظرم بود نیاید دم در...هرچه باشد خانه مکان استراتژیکی تری برای دعوا و بزن بزن بود تا کوچه!
موتور را نگه داشتم و کلاهم را رویش گذاشتم.
پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و در همان حال کلیدم را از جیبم درآوردم...انگار که آبتین داشت تماشایم می کرد.چه احمقانه!
داشتم کلید را در قفل فرو می کردم که صدای سرفه ی آرامی از سمت راستم به گوشم رسید.از جایم پریدم و آب دهانم را قورت دادم.
یک مرد چهار شانه دست به سینه به دیوار کنار در تکیه داده بود و انگار مرا تماشا می کرد.
بدون فکر گفتم:
- شما با این خونه کار دارید؟
صدای آرامش باعث شد نفسم را در سینه حبس کنم:
- با نی نی بی فکر این خونه کار دارم.
پس بی خود نبود که حس ششمم می گفت که پاهایم را آرام زمین بگذارم!آبتین واقعا آن جا بود!
دستش را روی کلید داخل قفل گذاشت و آن را چرخاند.در با صدای تیکی باز شد.زیر لب گفت:
- برو تو.
- صبر کن موتورمو...
با حالتی عصبی حرفم را قطع کرد:
- میارم اون اسباب بازیتو. برو تو.
مثل همیشه که وقتی کسی با من بد حرف می زد سریع بغض می کردم چیزی راه گلویم را بست.بی حرف وارد خانه شدم و بدون این که به آبتین توجهی بکنم از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم.
در حالی که پاهایم را بر زمین می کوبیدم (واکنش طبیعی من وقتی ناراحت بودم)،از هال گذشتم.پایم را روی اولین پله گذاشته بودم که صدای خشک آبتین متوقفم کرد:
- فکر نکن بی خیالت شدم و دیر اومدنت یادم رفته.امشب حوصله دعوا و بگو مگو ندارم.برو بخواب فردا به حسابت می رسم.
بدون این که نگاهش کنم یا این که حرفی بزنم از پله ها بالا رفتم و وارد راهروی سمت راست شدم.در اتاق سوم که اتاق خودم بود را باز کردم و وارد شدم.
بعد از این که چراغ را خاموش کردم در را پشت سرم بستم.
سابقه نداشت آبتین تا این حد با من بد حرف بزند.البته موقعیت پیش آمده بود اما من با لوس بازی هایم ذهنش را منحرف می کردم و کار به گیس و گیس کشی نمی رسید.
لباسهایم را درآوردم و لباس خواب زرد رنگ میکی موسم را که تا زانویم قد داشت را پوشیدم.
عروسکم کوچول،خرس پشمالو و کرم رنگی که دوازده سال بود داشتمش، را برداشتم و به سمت تختم رفتم.
در حالی که دستم را در مو های نرم کوچول فرو می بردم با خودم فکر کردم:
یعنی آبتین چشه که این جوری می کنه؟چرا بهم نمیگه؟یعنی به خواهرش اعتماد نداره؟
به خودم جواب دادم:
آدم با نی نی ها درد و دل نمی کنه که...
آهی کشیدم و چشمانم را بستم.
*****
تلو تلوخوران از پله ها پایین می رفتم و مدام به در و دیوار می خوردم.با چشمان بسته آشپزخانه را پیدا کردم و یک لیوان چای برای خودم ریختم.سر میز نشستم و دو قاشق شکر در آن ریختم.در حالی که همش می زدم تلاشم را برای باز کردن کامل چشمانم انجام می دادم.
- صبح به خیر.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- صبح تو هم به خیر.اومدی دعوا؟
لبخند کجی زد و مقابلم نشست.در حالی که مستقیم به چشمانم نگاه می کرد گفت:
- دعوات نمی کنم البته به شرطی که دیگه بعد غروب آفتاب بیرون از خونه نباشی.
با نا امیدی گفتم:
- همه ی مزه ی روندن تو خیابونای تهرون اینه که شب توش باشی.
با جدیت گفت:
- همین که گفتم.دیگه بزرگ شدی و مطمئنم می فهمی که برای خودت می گم.قول میدی دیگه دیر نیای؟
انگشت کوچکش را جلو آورد.با بی میلی انگشت کوچکم را دورش حلقه کردم و گفتم:
- قول میدم.
لیوانم را بالا بردم و یک قلوپ نوشیدم.با ناراحتی فکر کردم:
دیگه خوابیدن رو چمنای پاتوق و به آسمون نگاه کردنو فراموش کن...
طبق معمول جواب خودم را دادم:
اشکال نداره.مهم اینه که دعوام نکرد.امروز صبح حالش خوبه...
یکم دیگر از چای خوردم و از جایم بلند شدم.می خواستم بروم که آبتین گفت:
- صبحونت چی؟
- اشتها ندارم.
- همین کارا رو می کنی سر جمع سی کیلو بیشتر نیستی.
چشمانم را گرد کردم و گفتم:
- سی کیلو؟من چهل و هشت کیلو ام!
با حالتی کنایه آمیز گفت:
- هم وزن بچه های سومالی ای.
دستم را به کمرم زدم و با حرص گفتم:
- حالا دو کیلو چربی و ماهیچه داری باید بقیه رو مثل بچه های سومالی ببینی؟
- آخه کیو دیدی با قد صد و شصت و نه چهل و هشت کیلو باشه؟
- خیلیارو.
پوفی کرد و با حالتی تسلیم شده گفت:
- خیلی خب برو به نقاشیت برس.
سریع به اتاقم رفتم به جای لباس خوابم یک تیشرت و یک شلوار کوتاه بنفش پوشیدم.پاستل هایم را وسط اتاق ولو کردم و یک کاغذ سی در سی برداشتم.
روی شکم دراز کشیدم و مشغول کشیدن گاو بامزه ای شدم که در یکی از کارتون هایم دیده بودم.
بله.مسخره نکنید.من با بیست و دو سال سن هنوز کارتون می دیدم و از فیلم های به قول خودم بزرگونه بدم می آمد.
بعد از گذشت دو ساعت آرنج هایم خسته شدند . پاستل صورتی که در دستم بود را زمین گذاشتم.
به پشت دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم.سرم را در همان حالت به عقب خم کردم و به در باز بالکن نگاه کردم.خیلی از این که باد پرده های سفید و نازک بالکن را تکان دهد خوشم می آمد.
کنار بالکن تخت یک نفره ی بزرگم که ترکیبی از رنگ های آبی پر رنگ و آبی کم رنگ و بنفش بود قرار داشت.
بقیه ی وسایل اتاق شامل میز کامپیوتر قرمز و کرم،کمد لباس سبز و زرد و میز آرایش بنفش و صورتی می شد.
شاید فکر کنید که اصلا در انتخاب رنگ مهارتی ندارم اما دلم می خواست تمام رنگ ها را در اتاقم داشته باشم.
یک سری خرت و پرت های جزئی هم داشتم که با ارزش ترین شان ویدیو پرژکتوری بود که آبتین برای تولد هفده سالگیم گرفته بود.
دلیلش هم این بود که من عاشق تماشای کارتون در یک پرده ی دو متر در دو متر بودم.
بلند شدم و پایین رفتم تا سری به آبتین بزنم.زن و مرد را دیدم که بیدار شده و روی مبل دو نفره ای نشسته بودند.با دیدن من لبخند از روی لبشان محو شد و و با حالتی منتظر نگاهم کردند.منتظر سلام بودند؟!
بی توجه به آن ها به آشپزخانه رفتم تا ببینم بوی خوب خورش کرفس حاصل دست رنج چه کسی است!
با دیدن ریحانه که پشت گاز ایستاده بود جیغ کوتاهی زدم و به سمتش دویدم.به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
- سلام صنم.باز که تو لاغر شدی!
از گردنش آویزان شدم و با ذوق و شوق گفتم:
-اینارو ول کن ریحانه.چقدر دلم برات تنگ شده بود! 
طبق معمول بوی خوب عطرش که مرا یاد مامان می انداخت آرامم کرد.همان طور که بغلش کرده بودم از روی شانه اش سرک کشیدم و با نیشخند گفتم:
- خوب شد اومدی وگرنه همین دو کیلو رو هم آبتین آب می کرد....نمیدونی که چی درست می کنه....همش املته فقط نوع رب و گوجه و سسش فرق داره....اسمشم میذاره غذای مخصوص سرآشپز...
ریحانه خندید و گفت:
- پس دلت برای غذام تنگ شده بود وروجک نه خودم!
لب هایم را غنچه کردم و گفتم:
- کی گفته؟تو نباشی کی بیخود از من تعریف کنه؟
- مگه چته که تعریف نداشته باشی بچه؟
- بیخیال ریحانه.از دخترت و دامادت چه خبر؟
چشمانش تیره شدند اما سریع لبخندی زد و گفت:
- خوبن هردو.از تو بهترن.
- من که میدونم باز یه چیزی شده.از چشمات معلومه.حالا بازم منو بپیچون.
در حالی که در قابلمه را بر داشته بود و داخلش را نگاه می کرد زیر لب گفت:
- خودت کم ناراحتی داری می خوای بدبختی های منم بدونی؟
خودم را به نشنیدن زدم و به هال رفتم تا ببینم تلویزیون کارتون دارد یا نه.
آبتین روی مبل تک نفره ای کنار آن ها نشسته بود و سخت (!) مشغول روزنامه خواندن بود.با فاصله ی نیم متر از تلویزیون ایستاده بودم و کانال ها را بالا و پایین می کردم.
- صدای سلامتو نشنیدم.
مرد بود که در حالی که دستش را دور زن حلقه کرده بود این را می گفت.دوباره خودم را به نشنیدن زدم و روی کانالی که شیرشاه پخش می کرد متوقف شدم.
همان طور جلوی تلویزیون ایستادم و بدون این که بنشینم تماشا می کردم.این عادتم بود که ایستاده کارتون ببینم.
آبتین با حالتی کنایه آمیز گفت:
- واریس می گیری.
مرد با صدای سردش گفت:
- دیشب کجا بودی که یک نصفه شب اومدی خونه؟
اگر گذاشتند کارتونم را ببینم!
با عصبانیت برگشتم تا حرفی بزنم که آبتین در حالی که پشت روزنامه اش قایم شده بود با حالتی عادی گفت:
- رفته بودیم گردش دیر شد.
تعجب نکردم.این دفعه اولی نبود که آبتین برای نجاتم خودش را وسط می انداخت.می دانست که اگر شروع به حرف زدن بکنم دیگر متوقف نمی شوم و مرد و زن هم عصبانی می شوند.


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

مرد در چشمانم خیره شد و با لبخند کجی گفت:
- آبتین.فکر نکن نفهمیدم کارشو ماستمالی کردی.البته دفعه ی اولتم نیست.اما از این به بعد بذار این دختره خودش از خودش دفاع کنه.
آبتین بدون این که حرفی بزند یا این که نگاهش کند سرش را با بی حوصلگی تکان داد.
برگشتم و مشغول دیدن ادامه ی کارتونم شدم.صدای ریحانه را شنیدم:
-صنم؟اینو بخور حالت جا بیاد.
با ذوق لیوان شربت را که سرخی اش به طرز عجیبی به من چشمک می زد را گرفتم و با خنده گفتم:
- دستت درد نکنه ریحانه!خدا تورو نگه داره لااقل!
آبتین که فهمید با حرفم جو متشنج شده با لبخند مصنوعی گفت:
- ریحانه داشتیم؟فقط صنم باید حالش جا بیاد؟
ریحانه با لحن بامزه ای گفت:
- آخه تو که ماشالا هزار ماشالا چهار شونه و جون داری...این بچه داره می شکنه.
آبتین خندید و من به به او چشم غره رفتم.
صدای نازک و پر از عشوه ی زن طبق معمول حالم را به هم زد:
- عزیزم کی میریم؟
مرد که اذیت کردن مرا به کل فراموش کرده بود با شیفتگی به زن نگاه کرد و گفت:
- هر وقت تو بخوای.
خنده ای کرد و گفت:
- هر چی زودتر بهتر.میدونی که نمی تونم این فضا رو تحمل کنم عزیزم.
مرد مثل غلام حلقه به گوش از جایش بلند شد و گفت:
- میرم چمدونا رو بذارم تو ماشین.
با چندش به زن نگاه کردم و بعد از این که مرد رفت گفتم:
- تو نمی تونی این فضا رو تحمل کنی؟تو داری حال می کنی و حال ما رو می گیری!
با لبخند گفت:
- صنم جان نمی دونم تو چه مشکلی با من داری اما من خیلی دوستت دارم.
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- چه خوب که گفتی از امشب دیگه پا برهنه نمی خوابم.آخه میدونی قبلش آرامش نداشتم اصلا.
آبتین به سرفه ای خنده اش را پنهان کرد و ریحانه لبخندی زد.زن با خنده گفت:
- میدونی اگه کیوان از این رفتارات مطلع بشه چه بلایی سرت میاره؟
برایش شکلکی درآوردم و گفتم:
- بالاتر از سیاهی رنگی نیس.
به سمت پله ها رفتم و بیخیال کارتونم شدم.مرد را دیدم که در جهت مخالف من از پله ها پایین می آمد و دو چمدان هم در دست داشت.با حالتی تهدیدآمیز گفت:
- بار اولت نیس که با دیبا این طوری حرف می زنی.یه بار دیگه ببینم داری باهاش بد حرف می زنی به خاک سیاه می نشونمت.
با خونسردی گفتم:
- مثل مامان؟
و از کنارش رد شدم.
*****
روی چمن ها نشسته بودم و نقاشی می کشیدم.زیر لب برای خودم هم آواز می خواندم:
Dancing bears
Painted wings
Things i almost remember
And a song someone sings
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Far away
Long ago
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
Things my heart used to know
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
And a song someone sings
Once upon a December
این آهنگ همیشه حس خاصی به من می داد و من کارتون آناستازیا را فقط به خاطر آن می دیدم.
صدای ترمز شدید موتوری مرا از جا پراند.متوجه شدم که یک نفر از پشت درخت ها به سمتم می آید.از جایم بلند شدم و پشت یک درخت ایستادم.
با ناراحتی به نقاشیم نگاه کردم که آن وسط مانده بود.
پسری رنگ پریده تلو تلو خوران جلو آمد و یک متر آن طرف تر جایی که من نشسته بودم روی زمین ولو شد.
زیر لب گفت:
- دیگه نمی خونی؟
با تعجب فکر کردم:
صدامو شنید یعنی؟
بازوهایش را بغل و زانو هایش را در شکمش جمع کرد.صورتش در هم رفته بود و انگار درد زیادی داشت.
خودش را به عقب و جلو تاب میداد و چشمانش را محکم بسته بود. دلم برایش می سوخت اما می ترسیدم جلو بروم چرا که مثل آبتین چهار شانه و بزرگ بود.البته کمی از او کوچک تر بود.
سرم را از پشت درخت جلو بردم و با دقت نگاهش کردم.
با خودم گفتم:
آخه این بدبخت که داره از درد به خودش می پیچه می تونه اذیتت کنه؟
به آرامی از پشت درخت جلو رفتم و نگاهش کردم.
دیگر تکان نمی خورد و فقط زانو هایش را بغل گرفته و پیشانی اش را روی آن ها گذاشته بود.
 صدایم را صاف کردم و تمام جرئتم را جمع کردم:
- ام...چیزه...حالتون خوبه؟
سرش را بلند نکرد تا نگاهم کند.
با ترس فکر کردم:
یعنی مرده؟
با حالتی عصبی جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.
یک دفعه سرش را بالا آورد و با حالتی سرد براندازم کرد.
به خاطر حرکت ناگهانی اش ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
نگاهش را از من گرفت و به نقاشیم دوخت.حالت نگاهش کنجکاو شد.نقاشی و پاستل گچی قرمز کنارش را برداشت و با دقت بررسی اش کرد.
پاستل را روی مقوا گذاشت و حرکتش داد.
جیغ کوتاهی زدم و گفتم:
- وای نکنش خراب میشه!
حتی نگاهم هم نکرد.دلم می خواست جلو بروم و بعد از این که نقاشی ام را از او گرفتم یک دل سیر کتکش بزنم اما بزدل بودنم اجازه نمی داد.
با خودم گفتم:
این تا دو ثانیه پیش داشت از درد به خودش می پیچید حالا واسه من داره نقاشی می کشه.
این بار داشتم پو و پیگلت و تایگر و ایور را می کشیدم و تازه شروعش کرده بودم.
پاستل قرمز را زمین گذاشت و با آرامش پاستل خاکستری ام را برداشت.
کم کم داشت اشکم در می آمد.
روی زمین نشستم و با ناراحتی گفتم:
- خیلی واسش زحمت کشیده بودم!چطور دلت میاد!
با بی تفاوتی نگاه سریعی به من انداخت و دوباره مشغول شد.
از بس سیخ نشستم و نگاهش کردم خسته شدم.
روی زمین دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم.سه ساعت دیگر آفتاب غروب می کرد و من باید بر می گشتم.


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

زیر چشمی به پسر نگاه کردم.
شلوار لی مشکی پایش بود و بلوز کلاه دار مشکی پوشیده بود.یک کلاه مدل بابا نوئلی هم سرش بود که تا زیر گوش ها و مو هایش کشیده بودش و از پشت تا گردنش آویزان بود.
یک زنجیر نقره ای هم به گردنش انداخته بود که نمی توانستم ببینم چه چیزی به آن آویزان است.
نقاشی را زمین گذاشت و جعبه پاستل هایم را برداشت.پاستل ها را درآورد و با علاقه ی خاصی دوباره چیدشان.
خواست از جایش بلند شود که اخم هایش در هم رفت و چشمانش دوباره بسته شدند.
بعد از این که نفس عمیقی کشید از جایش بلند شد و بدون این که نگاهم کند پشت درخت ها ناپدید شد.
با کنجکاوی جلو رفتم و به مقوا نگاه کردم.
با دیدنش نفسی از سر آسودگی کشیدم و متعجب شدم.
پو و پیگلت و تایگر و ایور را رنگ کرده بود آسمانش را هم با رنگ های مختلف آبی کشیده بود.واقعا قشنگ شده بود.
با خنده گفتم:
- این همه ام خوب می کشید و داشتم خودمو می کشتم!
نگاهی به پاستل ها کردم و دهانم باز ماند.
همه را به ترتیب رنگ چیده بود.
با خودم گفتم:
- به قیافه ی سرد و خشکش نمی یومد این همه خوش سلیقه باشه و به این چیزا اهمیت بده!
وسایلم را جمع کردم و سوار موتورم شدم.
دلم نمی خواست کلاه را هم بگذارم اما مجبور بودم این کار را بکنم تا کسی نفهمد دخترم.
وقتی بیرون می رفتم یک شلوار لی و یک پیراهن مردانه کوچک تنم می کردم تا پسر به نظر برسم و تا آن موقع که موفق بودم.تازه هیچ کس به یک موتورسوار بیش از حد دقت نمی کرد!
مو هایم هم چهار پنج سانت بیشتر نبودند و این هم نکته ی غلط انداز دیگری محسوب می شد!
دم در نگه داشتم و در را باز کردم.موتور را در حیاط گذاشتم و در را بستم.
حیاط خانه مان سر سبز و بزرگ بود و درخت هم داشت اما هیچ وقت در آن جا احساس آرامش نمی کردم؛نه مثل پاتوق.
از حیاط رد شدم و در ورودی را با کلیدم باز کردم.
وارد خانه که می شدی هال را می دیدی که شامل میز غذا خوری دوازده نفره،مبل های کرم و قهوه ای و تلویزیون می شد.
کمی جلوتر آشپزخانه بود که چون اپن بود می توانستی داخلش را ببینی.جلوتر،پله های عریضی بودند که به طبقه ی بالا می رفتند.
از پله ها که بالا می رفتی دو راهرو وجود داشت؛راست و چپ.
راهروی سمت چپ استفاده نمی شد و اتاق های راهروی سمت راست هم به ترتیب مال مرد و زن،آبتین و من بودند.
هر راهرو سه اتاق داشت.
به اتاقم رفتم و به دیوار ها نگاه کردم.تنها جای خالی سقف بود و همه جای دیوار ها را نقاشی چسبانده بودم.
مقوا را برداشتم و با پونز به زور میان دو نقاشی جا دادمش.
از نگاه کردن به آسمانش کیف می کردم!چه بد که نتوانستم از او تشکر کنم!
همیشه در تنهایی خودم به سر می بردم و تنها کسی که با او در ارتباط بودم آبتین بود.
از بچگی هیچ دوستی نداشتم و نمی توانستم با بقیه رابطه ای برقرار کنم و دوست شوم.
نمی دانم ناتوانی ام در دوست یابی به خاطر چه بود...شاید از وقتی به کل تنها شدم که مامان...
سرم را تکان دادم و پایین رفتم.بالای پله ها بودم که متوجه سر و صدای چند نفر در هال شدم.
پایین که رفتم نریمان و مانیا را دیدم که نشسته اند و با آبتین حرف می زنند و می خندند.
نریمان 27ساله و مانیا 28 ساله بود.آن دو بچه های عمو کاوه ام بودند.عمو کاوه بین سه بچه،بچه ی اول بود.
این را یادم رفت بگویم؟! هرچه من در دوست شدن با مردم بی استعداد بودم آبیتن مثل آهن ربا همه را به خودش جذب می کرد و همیشه حرفی برای گفتن داشت.
نریمان مرا دید و با صدای بلندی گفت:
- به به بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد!صفا آوردی صنم !
نشستم و با لبخند گفتم:
- شما کلبه ی محقر مارو منور کردید.خوبید؟
مانیا گفت:
- ما که خوبیم.مثل شما مامان و بابامون رفتن مسافرت. گفتیم بیایم مجردی حال کنیم.
آبتین گفت:
- حالا چیزی هم آوردید یا آس و پاس اومدین؟
نریمان با نیشخند گفت:
- تا منظورت از چیزی چی باشه!
آبتین با خنده گفت:
- والا هر چیزی که چیز باشه چیزه دیگه!این چیز و اون چیز نداریم که!
نریمان گفت:
- چند تا بطری پشت ماشینه که واسه مهمونی دوستم گرفتم،گه بخوایم میشه دستبرد بهش بزنیم.نظرت چیه؟
آهی کشیدم.تازه داشتم خوشحال می شدم که از بیکاری نجات پیدا می کنم که نریمان این ایده ی از نظر من مزخرف و از نظر بقیه باحال را داد!
واقعا نمی دانستم چطوری با نوشیدن چنین چیز هایی تفریح می کنند!
وقتی هفده سالم بود در تولد مانیا کمی نوشیده بودم و هیچ وقت در عمرم به اندازه ی آن موقع حالم بد نشده بود.
مانیا بدون این که به من نگاه کند گفت:
- این کار مناسب همه نیست.یه چیزی بگو که به گروه سنی همه بخوره.
چشمانم گرد شدند.از جایم بلند شدم و گفتم:
- من میرم شما راحت باشید.این جوری منم راحت ترم.
آبتین شروع به حرف زدن کرد:
- صنم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- می خوام برم بیرون.شمام خودتونو با اون آشغالا خفه کنید.
از پله ها بالا و به اتاقم رفتم.
وقتی می گفتم اصلا توانایی برقراری ارتباط با دیگران را ندارم منظورم همین است دیگر!
مانیا و نریمان از بچگی در خانه ی ما ولو بودند اما من هیچ وقت نتوانسته بودم با آن ها رابطه ی خوبی داشته باشم و در جمع سه نفره شان وارد شوم.
شلوار پارچه ای قهوه ای و پیراهن مردانه ی نسکافه ای را به همراه کت چرم مشکی پوشیدم و پایین رفتم.
مانیا به من چشم غره می رفت.فکر کنم نریمان به خاطر حرفش دعوایش کرده بود.
همیشه همین طور بود؛مانیا مرا می چزاند و نریمان هم به خاطر من او را دعوا می کرد...آن هم به خاطر این که فکر می کرد بچه زدن ندارد!
نمی دانم مانیا از کی دیگر چشم دیدن مرا نداشت...شاید از وقتی که نقاشی مرا پاره کرد و من هم دامن مورد علاقه اش را قیچی کردم!
چکار کنم خب؟!بچه بودم دیگر!نمی فهمیدم!
از کنارشان رد شدم و از خانه بیرون رفتم.
سوار موتورم شدم و کلاهم را روی سرم گذاشتم.نمی دانستم می خواهم کجا بروم؛فقط می خواستم از آن خانه با همه ی خاطرات تلخ و عذاب آورش فرار کنم تا شاید کمی آرام شوم.
بدون این که بفهمم به سمت پاتوق می راندم...آرامشی را که باید در خانه پیدا می کردم را در خارج شهر و یک مکان خلوت و بی رفت و آمد به دست آورده بودم.
موتور را نگه داشتم و روی چمن ها دراز کشیدم.
مدتی بود که احساس می کردم زندگی ام چیز بزرگی را کم دارد...روزمرگی اعصابم را خرد کرده بود و دیگر حتی نقاشی کشیدن هم آرامم نمی کرد.
البته خیلی وقت بود که متوجه روند تکراری اش شده بودم اما خودم را به نفهمیدن می زدم تا این که روی اعصابم رفت...
تمام کارهایم شده بودند نقاشی،پاتوق،نقاشی،پاتوق...
گاهی فکر می کردم که اگر بمیرم در زندگی هیچ کس اختلالی پیش نمی آید و تازه یک آدم اضافه هم کم می شود...
غلتی زدم و به پهلو خوابیدم.
با خودم فکر کردم:
اینم شده برنامه ی زندگیت.مثل پاندا از این ور به اون ور می چرخی!
خمیازه ای کشیدم و چشمانم داشتند بسته می شدند که متوجه آن پسر شدم.مشغول بازی با موبایلش بود و اخم هایش در هم رفته بودند.
سریع سر جایم نشستم و نگاهش کردم.
صد درصد متوجه حضورم شده بود اما اصلا به روی خودش نمی آورد.
با ناراحتی فکر کردم:
یعنی باید از این به بعد پاتوقمو با این شریک شم؟!
به خودم جواب دادم:
خوبه که. نقاشی کشیدن بلده!
از توجیهم خنده ام گرفت.
متوجه شدم که مثل دیروز از همان کلاه ها سرش گذاشته است.تا یک ماه دیگر هوا آن قدر گرم می شد که حتی فکر کلاه آدم را می پخت!آن وقت او کلاه بافتنی سرش می کرد!


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

از فرط بیکاری دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و مشغول تماشایش شدم.
یعنی او هم مثل من آن قدر بیکار بود که موبایلش بهترین گزینه برای وقت پر کردن بود؟!
به پوست سفید و رنگ پریده اش نگاه کردم.از پوست من هم روشن تر بود.احساس می کردم این روشنی پوستش زیاد عادی نیست.
چشمانش خاکستری بودند...درست هم رنگ آسمان در یک روز توفانی...
بینی نوک تیزی داشت که به صورتش می آمد و لب هایی برجسته که به خاطر روشنی پوستش سرخ تر از مواقع عادی به نظر می رسیدند.
به طور ناگهانی سرش را بلند کرد و با نگاهش مچم را گرفت.
با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را از او گرفتم.
وقتی مطمئن شدم دیگر به من نگاه نمی کند دوباره سرم را به سمتش چرخاندم.
او هنوز داشت با آن چشمان سرد و خشکش تماشایم می کرد!
بعد از چند ثانیه دوباره نگاهش را به موبایلش دوخت و من نفس راحتی کشیدم.نگاهش واقعا سنگین بود و حس می کردم نمی توانم نفس بکشم.
موبایلم را از جیبم درآوردم و خواستم به آبتین زنگ بزنم که یادم آمد با نریمان و مانیا مشغول عشق و حال است.
آهی کشیدم و آن را دوباره در جیبم گذاشتم.
به زمین خیره شدم و داشتم فکر می کردم که چه کاری جز نقاشی کردن دارم تا انجام بدهم؟!
یا چه کسی جز آبتین را دارم که به او زنگ بزنم؟!
خیر سرم یک دوست هم نداشتم تا دلم خوش باشد که در ان جور وقت ها به سراغش می روم.
دوباره زیر چشمی به او خیره شدم.
دستانش متوقف شدند.موبایلش را زمین گذاشت و به سمتم چرخید.
با لحن سردی گفت:
- یه ساعته زل زدی به من.مشکلی چیزی داری؟
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
- ببخشید.
لب هایم طبق معمول آویزان شدند و اشک در چشمانم جمع شد.سابقه نداشت کسی در تمام عمرم با من این طور برخورد کرده باشد.
موبایلش زنگ خورد.جواب داد و گفت:
- بله مامان؟
- ...
- خب سلام.حالا بله؟
- ...
- چه اهمیتی داره که کجام؟مگه بچه ی پنج ساله ام که چکم می کنی؟
- ...
با کلافگی گفت:
- خب حالا گریه نکن.من...
مکثی کرد و ادامه داد:
- من دارم میرم پیش بچه ها.
- ...
-ام...پرهام و آرمان.
- ...
با بهت گفت:
- زنگ می زنی ببینی واقعا رفتم یا نه؟مامان...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه.فعلا.
سریع قطع کرد و زیر لب گفت:
- لعنتی.
از جایش بلند شد و روی موتور سورمه ای رنگش نشست.
مظلومانه نگاهش کردم.اگر او برود دیگر حتی کسی نیست که بنشینم و بی حرف به او زل بزنم!
بدون این که نگاهم کند حرکت کرد و رفت.
پوفی کردم و زانوهایم را بغل گرفتم.
حالا چکار کنم؟!
به خانه برگشتم و با دیدن آن سه نفر خشکم زد.
نریمان روی مبل دو نفره ای ولو شده بود.
آبتین روی مبل تکنفره ای خوابیده بود و پاهایش از مبل آویزان بودند.
مانیا هم نشسته روی مبلی خوابیده و سرش روی شانه اش افتاده بود.
به ساعت نگاه کردم؛یک نصفه شب.
به قولم با آبتین هم عمل نکرده بودم اما این تقصیر خودش بود خب!
نچ نچی کردم و به اتاقم رفتم.
تنها چیزی دلم می خواست این بود که روی تختم بخوابم،کوچول را محکم بغل کنم و بخوابم تا شاید...شاید خواب های خوبی ببینم...
سرم را در مو های کوچول فرو کردم و زیر لب آهنگ آناستازیا را زمزمه کردم...
- مامان؟
موهای قهوه ایش را که به سرخی می زدن و درست مثل مو های من بودند را شانه نکرده بود و بدون این که ببنددشان داشت از پله ها بالا می رفت.
سریع به دنبالش رفتم و دستش را گرفتم.
سرد بود...
زیر لب گفتم:
- مامان؟خوبی؟کجا داری میری؟قرار بود امروز بریم بیرون...چرا موهاتو شونه نکردی؟
صدای خنده ی آرام و لطیفش بر عکس همیشه که خوشحالم می کرد مو را بر تنم راست کرد.
آب دهانم را قورت دادم و به دنبالش رفتم.
به بالای پله ها رسید.
چرخید و به راهروی سمت راست رفت.موهایش صورتش را پوشانده بودند و نمی توانستم ببینمش.
کمی که جلو رفت متوقف شد.رو به نرده ها ایستاد و دستانش را رویشان قرار داد.
جلو رفتم و در حالی که موهایش را پشت گوشش می زدم با مهربانی گفتم:
- اگه تو بخوای...
صدایم رفته رفته خاموش شد.
مامان به سمتم چرخید.چشمانم گشاد شدند. 
صورتش از...خون قرمز بود...خون از پیشانی و گردنش روی لباس خواب سفیدش می ریخت و آن را هم قرمز می کرد...خون روی زانوهایش جریان پیدا کرد و روی زمین ریخت.
زیر لب گفتم:
- تو مامان من نیستی...
لبخندی زد و دستم را گرفت.
جیغ زد و خواستم فرار کنم که با صدای نرم و آرامش گفت:
- مامان می خواد باهات بازی کنه...
مرا به سمت نرده ها هل داد.کمرم به نرده ها برخورد کرد و به پایین پرت شدم.قبل از این که به زمین برخورد کنم،صورتش را دیدم و دستی که به نشانه ی خداحافظی برایم تکان می داد و...خونی که از بین نرده ها روی صورتم می چکید...
چشمانم را باز و با ترس به اطرافم نگاه کردم.منتظر بودم تا مامان را با صورت خون آلودش ببینم و به زمین برخورد کنم.
چند دقیقه که گذشت به خودم مسلط شدم و کوچول را کمی از خودم دور کردم.
عرق سرد رو پیشانی و کمرم نشسته بود و سرم درد می کرد.
زیر لب گفتم:
- هیچی نیست...هیچی نیست...مامان...مامان مرده...مامانِ مرده نمی تونه تو رو از اون بالا پرت کنه پایین...مامان خیلی وقته که مرده...
بلند تر گفتم:
- مامان مرده...
صورتم را در بالشم فرو کردم تا صدای گریه ام بیرون نرود...
مامان مرده بود...
*****
لباسم را عوض کردم و پایین رفتم.بعد از آن خواب بد تا صبح خوابم نبرد و تمام مدت داشتم گریه می کردم.
نریمان و آبتین با خنده مشغول حرف زدن بودند.
بدون این که حرفی بزنم برای خودم یک لیوان چای ریختم و سر میز نشستم.
دو قاشق شکر درش ریختم و مشغول هم زدنش شدم.
آبتین با خنده گفت:
- چه چشمات قشنگ شده.دیشب نخوابیدی؟
با همان حالت خشکم که از صد تا چشم غره بدتر بود به او نگاه کردم.لبخند از روی لب هایش محو شد.پرسید:
- چی شده؟
جواب ندادم.
نریمان با تعجب پرسید:
- با مانیا دعوا کردی؟
آبتین متفکرانه گفت:
- هرجوری حساب کنی اون امروز مانیا رو اصلا ندیده که بخواد باهاش دعوا کرده باشه...
یک قلوپ خوردم و زمین گذاشتمش.اصلا دلم نمی خواست چیزی بنوشم یا بخورم.
از جایم بلند شدم و بی توجه به آبتین و نریمان بالا رفتم.
یک جور احساس طرد شدگی داشتم...آبتین وقتی با بقیه بود مرا آدم حساب نمی کرد...البته همیشه این طور بود و من نفهمیده بودم...دلیل این که مشکل آن چند ماهش را نمی گفت هم همین بود.
چقدر دیوانه بودم که فکر می کردم آبتین از همه ی دوستانش می زند تا با من باشد...کی دلش می خواست با یک دختر پنج ساله ی بزرگ نما وقتش را بگذراند؟
کم کم داشتم از همه چیز و همه کس نا امید می شدم...
آبتین حتی فراموش کرده بود که آن روز سالگرد مامان است...
ناراحتی همان مقدار کم شور و حالم را هم از بین برده بود...دلم می خواست تمام مدت بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم...
همان جایی که در خوابم مامان مرا از آن جا پرت کرده بود ایستادم و به زمین پایین نرده ها خیره شدم.
تصمیمم را گرفتم...دلم نمی خواست حتی یک لحظه در خانه ای که شکنجه گاه مادرم بوده بمانم.
لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.
دوباره پاتوق...فکر کنم که تعداد چمن هایش را هم حفظم!
جلوی یک درخت ایستادم و محکم به آن لگد زدم.
پایم درد گرفت اما نه زیاد چرا که چند سال کاراته کار کرده بودم.
دوباره و دوباره لگد زدم...کم کم پایم بی حس می شد...این بار با مشت هایم به درخت می کوبیدم...دلم می خواست هرچه حرص و ناراحتی در زنگیم داشتم سر این درخت خالی کنم...
- گفتم مشکل داری باورت نشد...
با عصبانیت به سمت آن پسر چرخیدم و با حرص گفتم:
- حالا داشته باشم هم به تو ربطی داره؟...برو واینسا رو اعصابم راه برو....
به یک درخت تکیه داده بود و دستانش در جیب هایش بودند.
متفکرانه گفت:
- من وایسادم راه نمی رم.
بی توجه به او به سمت درخت چرخیدم و لگدی به آن زدم.
با بی خیالی گفت:
- همین طور ادامه بدی دست و پات می شکنه و تا چند ماه سوژه ی مردم می مونی.
چشمانم را تنگ کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
با خودم گفتم:
این که همش خشک و سرد و کم حرف بود چی شده بلبل زبون شده؟
اما واقعا راست می گفت...درد پاهایم شروع شد و روی زمین نشستم.در حالی که ماساژشان می دادم زیر لب آخی گفتم و چشمانم را بستم.
همان جا روی زمین نشست و موبایلش را درآورد.دوباره مشغول بازی شد.
با درماندگی نگاهش کردم.نمی دانم از یک پسر غریبه چه انتظاری داشتم؟که برایم جای آبتین را پر کند؟
به چمن ها خیره شدم و راه جدیدی برای تخلیه هیجان پیدا کردم.


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

مشت مشت چمن ها را می گرفتم و می کندم و پرت می کردم.
بدون این که نگاهم کند با خونسردی گفت:
- می دونی بعضیا یه بز درون دارن...مثل کودک درون...که وقتی رو چمن می شینن فعال میشه؟
دستانم متوقف شدند.
خدایا این فرشته عذاب را برای چه فرستادی؟
بی حرف موبایلش را روی چمن گذاشت و به سمتم هل داد.موبایل جلویی پایم متوقف شد.
با تعجب نگاهش کردم.
بدون این که به روی خودش بیاورد از جیبش موبایل دیگری درآورد و روشنش کرد.
دوباره مشغول بازی شد.
با خودم گفتم:
اینو واسه من انداخت؟
مردد دستم را به سمت موبایل بردم و برش داشتم.عکس العملی نشان نداد.
به صفحه اش نگاه کردم.انگری بردز بازی می کرد؟
با پرت کردن هر پرنده آتش خشمم سرد تر می شد و جایش را به اندوه عمیقی می داد.انگار که عصبانیتم را به سمت آن خوک ها پرت می کردم.
چند دقیقه که گذشت اخم هایم باز شدند و نفس هایم منظم.
آرام شدم و دیگر دلم نمی خواست چیزی را بشکنم یا به کسی لگد بزنم.
موبایل را روی چمن ها گذاشتم و آهی کشیدم.
- چندمی؟
دهانم باز ماند.او فکر می کند من مدرسه می روم؟
صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- منم ریش سفید محله امونم.
با تعجب نگاهش کردم.الان تیکه انداخت؟
از جایم بلند شدم و موبایلش را به سمتش گرفتم.
- مرسی.
بی حرف موبایل را گرفت و دوباره مشغول بازی شد.
می خواستم باز هم حرف بزند...شاید مسخره ام هم بکند اما او چیزی نگفت.
آهی کشیدم و به سمت موتورم رفتم.
*****
کنار قبر نشستم و نگاهش کردم.
"افسانه سروری
تولد 1345/7/9 
وفات 1378/8/3"
قمقمه ی آبی را که با خودم آورده بودم برداشتم و قبرش را شستم.
آن قدر گریه کرده بودم که دیگر اشکم در نمی آمد.سرم درد می کرد و چشمانم پف کرده بودند.
زیر لب گفتم:
- مامان؟دیشب خوابتو دیدم...ولی تو نبودی...شایدم تو بودی...وقت داشتی می مردی صورتت پر خون بود؟...خیلی ترسیدم...می خواستی منو از طبقه ی بالا پرت کنی پایین...ببینم،اون جا جات خوبه؟راحتی؟دلت واسم تنگ نشده؟
با دستانم چشم هایم را فشار دادم.با لحن خسته ای گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده...می دونی...خیلی تنهام...آبتین اصلا بهم توجهی نداره...بهم میگه نی نی ...چند ماهه که تو خودشه و کلافه اس اما نمیگه چرا...چقدر وقتی بودی همه چی خوب بود...نمیشه بیام پیشت؟میخوام بغلم کنی...میدونی چند وقته که تنها کسی که بغلم کرده کوچول بوده؟...صدامو می شنوی؟نمیخوای جواب بدی؟
گوشم را به قبر چسباندم و گفتم:
- اونجا برای منم جا هست؟...این روزا حس می کنم مثل مرده ها شدم...شاید بهتره بیام پیشت...هنوزم بغلت گرم و نرمه؟...مامان؟نمی خوای درباره ی اون مرده برات بگم؟...نه...مطمئنم نمی خوای...درباره ی اون زن چی؟...جاتو گرفته...یعنی جایی رو که مال تو بوده اما هیچ وقت نداشتیو گرفته...ناراحتی؟...غصه نخور...خودم هستم...نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره...حالا بخند ببینم...
Stay low
Soft, dark, and dreamless
Far beneath my nightmares and loneliness
I hate me for breathing without you
I don't want to feel anymore for you

Grieving for you
I'm not grieving for you
Nothing real love can't undo
And though I may have lost my way
All paths lead straight to you

I long to be like you
Lie cold in the ground like you

Halo
Blinding wall between us
Melt away and leave us alone again
Humming, haunted somewhere out there
I believe our love can see us through in death

I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you

You're not alone
No matter what they told you, you're not alone
I'll be right beside you forevermore

I long to be like you, sis
Lie cold in the ground like you did
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
And as we lay in silent bliss
I know you remember me

I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you
like you" - Evanescence "
*****
کم حرف و ساکت شده بودم.آبتین سعی می کرد با من حرف بزند اما از دستش دلخور بودم و دلم نمی خواست با او حرف بزنم.
مرد و زن از صدمین مسافرتشان برگشتند.نمی دانستم یک مرد پنجاه و سه ساله و یک زن چهل و پنج ساله چطور این همه شور و حال داشتند؛در حالی که من بیست و دو ساله هیچ اشتیاقی برای این جور کار ها نداشتم.
زن چند بار سعی کرد با حرف هایش تحریکم کند تا حرف بدی بزنم اما حوصله ی حاضر جوابی را هم نداشتم.
سر میز نشسته بودیم و ناهار می خوردیم که مرد گفت:
- آبتین؟
- هوم؟
- هوم نه بله.آماده باش فردا می ریم خواستگاری دختر کریمی.
آبتین بهت زده نگاهش کرد.مرد ادامه داد:
- دختر خیلی خوبیه.ظاهرش خوبه،تحصیل کرده اس و بیست و پنج سالشه.منش و رفتارشم خانومانه و باوقاره.
- من جایی نمیام.
مرد با جدیت گفت:
- دلیلش؟
آبتین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
مرد با حالتی تمسخر آمیز ادامه داد:
- حتما می خوای بری با یه بچه گدا ازدواج کنی!
دست های آبتین دور قاشق و چنگالش مشت شدند.با حرص گفت:
- منظورت از بچه گدا کیه؟
مرد با تحکم گفت:
- اگه این جوریه بدون اجازه نمیدم!شده تا آخر عمر مجرد نگهت دارم نمیذارم با یه نفر از طبقه ی پایین


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

ازواج کنی!یا دختر کریمی یا هیچکس.
آبتین از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت.چرا نمی خواست؟دختر آقای کریمی که خوب بود...
دوباره مشغول بازی با غذایم شدم.
زن با عشوه گفت:
- عزیزم برای صنم برنامه ای نداری؟
خشکم زد.
مرد با خونسردی گفت:
- بذار اول یاد بگیره چطور خانومانه رفتار کنه بعد.
کوچیکم کرده بود اما نفسی از سر آسودگی کشیدم.وسط این همه مشکل فقط چیز وحشتناکی مثل ازدواج را کم داشتم.
- راستی عزیزم میشه اون تابلو هایی که مال افسانه اس رو بندازیم دور؟
آب دهانم را قورت دادم و با ناباوری نگاهش کردم.
مادرم را کشته بود،جایش را در این خانه اشغال کرده بود و حالا می خواست رد پایش را هم پاک کند؟
مرد مکث کرد.با جدیت گفت:
- فکر نمی کنم نیازی به این کار باشه.اون تابلو ها قشنگن.
ابروهایم بالا پریدند.این همان مردی بود که چهارده سال مادرم را عذاب داده بود؟چطور که نقاشی های مادر زیبا شده بودند؟
زن اخم کرد و دوباره مشغول خوردن غذایش شد.
زیر لب گفتم:
- مرسی.
خواستم از جایم بلند شوم که مرد گفت:
- بشین کامل غذاتو بخور.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خب...اشتها ندارم.
-یعنی چی؟مگه چیزیم می خوری که بخوای اشتها نداشته باشی؟می شینی غذاتو می خوری بعد میری.
سر جایم نشستم.او از کی این همه به من توجه می کرد و نگرانم بود؟
زن با حالت خاصی نگاهم می کرد و لب هایش را بر هم فشار می داد.
تقصیر من چه بود؟این مرد یک دفعه جنی شده بود و با من خوب رفتار می کرد...البته هنوز مانده بود که پدرانه رفتار کند اما همین هم در نوع خودش مهربان محسوب می شد.
سریع غذایم را تمام کردم بعد از گفتن مرسی سریع فرار کردم تا حرف دیگری نزند.
موبایلم را برداشتم و به آبیتن زنگ زدم.صدای سرد و گرفته اش در گوشم پیچید:
- بله؟
- ام...چیزه...زنگ زدم ببینم حالت خوبه یا نه...
- واسه همین زنگ زدی؟
اشک در چشمانم جمع شد.بدون حرف دیگری قطع کرد.
به من چه ربطی داشت که نمی خواست با آن دختر ازدواج کند؟
فصل دوم
اتفاقات جدید و عجیبی در حال وقوع بود.
آبتین فردای آن روز با سر و وضعی داغون به خانه برگشت و به هیچ کس هم نگفت کجا بوده یا چرا این قدر به هم ریخته است.
به طرز عجیبی تسلیم خواسته های مرد شد و به خواستگاری آن دختر هم رفت.
با این حال تمام مدت در خودش بود و کم حرف شده بود.
مرد با حالتی عجیب با زن رفتار می کرد.مثل همیشه مهربان بود و به خواسته هایش عمل می کرد اما طرز نگاهش فرق کرده بود.
مرد به من بیشتر توجه می کرد و اسمم را صدا می زد.دیگر مسخره ام نمی کرد و مثل یک پدر واقعی نگرانم می شد؛با این حال من هنوز نمی توانستم بیست و دو سال گذشته و مادرم را فراموش کنم. 
من تنها عضو خنثی بودم که شاهد تمام این تغییرات بود.
دم در اتاق آبتین ایستادم و در زدم.
آخرین بار زیاد خوب برخورد نکرده بود اما نگرانش بودم و دلم برایش تنگ شده بود.
صدای ضعیف و گرفته اش به گوشم رسید:
- بیا تو صنم.
همیشه می فهمید که چه کسی پشت در است و من هیچ وقت نفهمیدم چطور!
در را باز کردم و وارد شدم.چراغ خاموش بود و نمی توانستم درست جایی را ببینم.خواستم روشنش کنم که گفت:
- خاموش باشه.درم ببند.
در را پشت سرم بستم و کورمال کورمال جلو رفتم.
کمی که گذشت چشمانم به تاریکی عادت کردند و آبتین را دیدم که روی تختش دراز کشیده بود.کنارش نشستم و زیر لب گفتم:
- چرا نمیای شام بخوری؟حالت بد میشه.
- اشتها ندارم.
مو های روی پیشانی اش را کنار زدم و با بغض گفتم:
- نمی دونم چته چون خواهر نی نیتو قابل نمی دونی تا باهاش درد و دل کنی ولی...خب اگه اون دخترو دوس نداری چرا رفتی خواستگاریش؟...خیلی گرفته ایو و تو خودتی...می بینمت یاد...ولش کن...اون روز که با اون حال و روز برگشتی خونه خیلی ترسیدم...فکر کردم دعوا کردی یا این که تصادف کردی...آخه...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- بسه...یکی یکی بگو بذار جواب بدم.
ساکت شدم.با لحن خسته ای گفت:
- اون دخترو دوست ندارم اما به یه دلایلی مجبورم باهاش ازدواج کنم.تو رو هم قابل می دونم واسه درد و دل اما به نظرم ساده تر از اونی که بخوای فکرتو درگیر مشکلاتی مثل این کنی.نه دعوا کردم نه تصادف.حالمم خوب بود.
با حرص گفتم:
- دیگه تا این حدم بیشعور نیستم!
با صدای خشداری خندید و گفت:
- غلط بکنم خواهرموم بیشعور فرض کنم...منظورم این نبود که عالی بودم...اما حداقل خوب بودم.
- چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟تا اونجایی که من یادمه دختر ناز و بامزه ای بود...
- مشکل اون دختره نیست...مشکل منم...
- یعنی چی؟دختره قبولت نمی کنه؟
با جدیت گفت:
- خیلی هم دلش بخواد پسر به این خوش تیپی و خوشگلی و خوش هیکلی!
خندیدم و گفتم:
- پس چی؟
مو های کوتاهم را به هم ریخت و با خونسردی گفت:
- هیچی.بابت اون روزم که زنگ زدی روت قطع کردم معذرت می خوام...اعصابم سر جاش نبود.
- کلا چند وقته اعصابت سر جاش نیست.
آهی کشید و گفت:
- میدونم و واقعا شرمنده ام...دست خودم نبود...خیلی فکرم مشغول بود و درگیر بودم...
- یعنی دیگه این جوری نیستی؟
- خب...نه...قول میدم دیگه پاچه نگیرم!
زیر لب گفتم:
- سالگرد مامانم یادت رفت.
مکث طولانی کرد.زمزمه کرد:
- یادم نرفت.روز قبلش رفتم پیشش.
- پس چرا به من نگفتی؟
- مگه تو به من گفتی که داری میری پیش مامان؟
- خب آخه فکر کردم خودت می فهمی دارم کجا میرم...
- فهمیدم اما خودت که نگفتی...
پوفی کردم و گفتم:
- خب حالا...
خنده ی آرامی کرد و دستم را محکم گرفت.چشمانش را بست و زیر لب گفت:
- اون لالایی رو که مامان همیشه می خوندو یادته؟همونی من حالم ازش به هم میخورد.
- آره چطور؟ 
با صدای لرزانی گفت:
- برام بخونش تا بخوابم.
مثل بچه ها شده بود اما دلم نیامد به رویش بیاورم.زمزمه کردم:
- اما تو ازش بدت میاد...
- مهم نیست...فقط بخون.
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
پس چرا من همش خواب روز آخرتو می بینم مامان؟
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
آره...رنگ غم و ناراحتی و نا امیدی و تنهایی...
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
مامان از وقتی رفتی بیدار شدم...
یه وقت پا نزاری تو شهر غصه
خیلی وقته تو این شهر سرگردونم...
لالایی کن مامان چشماش بیداره
یعنی مراقبمی؟هنوزم کنار تختم می شینی تا خوابم ببره؟
مثل هر شب لولو پشت دیواره
هیچ وقت نفهمیدم منظورت از لولو کیه؟!...مرد؟!
زیر لب گفت:
- دوباره بخون.
دوباره از اول خواندمش.نفس صداداری کشید و با صدای لرزانی گفت:
- مامان چشماش بیداره...دوباره بخون.
بدون این که اعتراض کنم دوباره خواندمش.پشت سر هم می خواندم و او هم زبر لب زمزمه های نامفهومی می کرد.
کم کم دستش از دستم جدا شد.خوابش برده بود.
دستانم را بالا بردم و اشک هایم را پاک کردم.
چرا آبتین این همه آسیب پذیر و افسرده شده بود؟
*****
به یک درخت تکیه داده و کلاه کپ مشکی ام را روی صورتم قرار داده بودم.چشمانم بسته بودند و سعی می کردم بخوابم اما خوابم نمی برد.
نزدیک یک ساعت بود که در ذهنم هر حیوانی را از گوسفند گرفته تا مورچه می شمردم تا خوابم ببرد اما دریغ از یک ثانیه خواب.
مدتی بود که اصلا خوابم نمی برد و شب ها مثل جغد بیدار می ماندم و به در و دیوار زل می زدم.
با کلافگی پوفی کردم و کلاه را از روی صورتم کنار کشیدم.پاهایم را که جمع کرده بودم دراز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
از بیکاری خسته شده بودم.
با حالتی عصبی پاهایم را بالا و پایین می بردم و روی زمین می کوبیدم.یعنی یک کار در این دنیا پیدا نمی شود که من انجامش بدهم؟...به جز شکستن پاهایم البته!
- برای بار سوم می گم...تو مشکل داری.
یک دفعه از جایم پریدم.این از کجا پیدایش شده بود؟!
برگشتم و به پسر نگاه کردم که پشت به من نشسته بود و با کلید روی موتورش کنده کاری می کرد.
با بی حوصلگی گفتم:
- منم گفتم اگرم داشته باشم به تو ربطی نداره.
این بشر چرا این طوری است؟هیچ وقت موقع صحبت کردن با آدم بهش نگاه نمی کند!اگر به قیافه اش می آمد می گفتم روحانی است و سر به زیر!
با خونسردی گفت:
- درسته...اصلش به من ربطی نداره اما اگه قراره با این آدم مشکل دار تنها باشم آره بهم ربط داره.
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- حالا نه که من زورم به تو می رسه.
- مگه کاراته کار نکردی؟
دهانم باز ماند.این از کجا می دانست که من کاراته کار کردم؟
- از کجا میدونی؟
با خودم فکر کردم:
یه نگاه بکنی تا حداقل ببینی با کی داری حرف می زنی بد نیستا!


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

- برای این که ضربه هات به اون درخته هدفمند بود.می دونستی کجا و چه طوری بزنی.شایدم اشتباه می کنم.
سریع گفتم:
- نه نه.درسته.
نگاهش کردم.چه چیزی می نویسد؟
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی رو موتورت می نویسی؟
جوابی نداد.
حرصم گرفت.یعنی این قدر برایش سخت است که زبانش را بچرخاند و جوابم را بدهد؟!
می خواستم جلو بروم و خودم ببینم اما از او می ترسیدم.بر عکس سر و وضع نوجوانانه اش جذبه و ابهت خاصی داشت.
نشستم و دوباره به چمن ها زل زدم.دلم می خواست همه چیز را خراب کنم و بشکنم اما چیز مناسبی دم دستم نبود!
موبایلش زنگ خورد.
- بله؟
- ...
- خب حالا.فقط تو و آرمان و آرمیتا؟
- ...
- می دونی که حال ندارم.
- ...
با صدای دادش از جا پریدم:
- یعنی چی که...تو شعورم داری پرهام؟
- ...
- کنج عزلت؟!یعنی...
نفس عمیقی کشید و حرفش را خورد.
- ...
پشت موتورش نشست و در همان حال گفت:
- مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!فعلا.
موبایلش را در جیبش گذاشت.
یعنی چی؟!می خواست برود؟!پس من چی؟
سر جایم نیم خیز شدم و ملتمسانه گفتم:
- کجا میری؟
به سمتم چرخید و با نگاه سرد و ابروی بالا رفته براندازم کرد.انگار می خواست با این حرکت به من بفهماند:
به تو چه؟
لبم را گاز گرفتم و سر جایم نشستم.سرم را پایین انداختم و خجالت زده به زمین خیره شدم.
هر لحظه منتظر بودم صدای موتورش بیاید اما دو سه دقیقه گذشت و خبری نشد.
صدای آرامش را شنیدم:
- پاشو.
سرم را بلند کردم و متعجبانه نگاهش کردم.
دوباره گفت:
- پاشو دیگه.
با گیجی پرسیدم:
- پاشم چی کار کنم؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- پاشو دنبال من بیا تا پشیمون نشدم از این که یه بچه کوچولو رو با خودم این ور و اون ور می برم.
ذوق زده دستانم را بر هم کوبیدم و روی موتورم نشستم.بدون این که حرف دیگری بزند حرکت کرد.من هم کلاه کپ را روی سرم گذاشتم و دنبالش رفتم.
سریع می رفت و اصلا به من کاری نداشت.من هم برایم مهم نبود...مهم این بود که کاری برای انجام دادن دارم!
کنار پارک (...) نگه داشت و از موتورش پایین آمد.من هم با فاصله ی نیم متر از پشت سرش دنبالش راه افتادم.
متوجه نگاه مردم شدم و کلاهم را جلو تر کشیدم.یک شلوار لی مشکی و یک پیراهن مردانه سورمه ای تنم بود اما به خاطر جثه ی دخترانه ام و صورتم حتما مردم فکر های بدی می کردند!
پسر یک دفعه ایستاد و چون حواسم نبود از پشت به او برخورد کردم.آخ کوتاهی گفتم و ایستادم.اصلا برنگشت ببیند چه کسی به او خورده!
از کنارش خم شدم و یواشکی نگاه کردم.
مقابل یک نیمکت ایستاده بود که رویش دو پسر و یک دختر نشسته بودند.
پسر با عصبانیت گفت:
- برنامه ی کدومتون بود؟ 
پسر سمت راست با نیشخند گفت:
- حال کردی چه جوری از مامانت استفاده ی ابزاری کردم؟
پسر وسطی گفت:
- ولی خدایی بد از مامانت حساب می بری پسر کوچولو!
پسر با حرص گفت:
- ازش حساب نمی برم.تا یه حرفی می زنم اشکش در میاد،از اون ور بابا قشون کشی می کنه که چی؟! غلط کردی اشک زن منو در آوردی فلان فلان شده!بعدشم بحث می کشه به همون چیزی که دلم نمی خواد!
لبخند روی لب هر سه شان محو شد.
دختر سمت چپی در حالی که سرش را پایین انداخته بود با شرمندگی گفت:
- ما فقط می خواستیم از تنهایی درت بیاریم...آخه این یکی دو سه سال همش می ری می شینی یه گوشه و هیچ کسم دور و برت نیست...
- تنها نیستم.
هر سه با تعجب نگاهش کردند.
با بی حوصلگی گفت:
- یه بچه کوچولو هم هست.
پسر وسطی با خنده گفت:
- می ری مهد کودک مگه؟
پسر بی حرف از جلوی من کنار رفت و من با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم.
هر سه با دهان باز تماشایم کردند.
پسر سمت راستی با ناراحتی گفت:
- خوبه دیگه...تازگیا دخترای دبیرستانی از دوستات باحال ترن...
- چرت نگو پرهام.
لبه ی جدول و سمت چپ دختر نشست و با بی تفاوتی نگاهم کرد.
پسر وسطی با خنده گفت:
- خب حالا خانوم دبیرستانی...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
هر سه زدند زیر خنده.
با درماندگی گفتم:
- چرا هیچ کس باورش نمیشه؟!به خدا من هفده سالم نیست!
دختر که دیگر نمی خندید و با لبخند گفت:
- جدی؟!تیپ و قیافه ات غلط اندازه آخه...
کمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت:
- خیلی ناز و بامزه ای!
سه پسر با دهان باز نگاهش کردند.
با چشم غره ای رو به آن ها گفت:
- خب چرا این جوری نگاه می کنید؟!قیافه اش بامزه اس خب!
رو کرد به پسر و گفت:
- اسمش چیه فراز؟
پس بالاخره اسم این پسر را هم فهمیدیم! فراز.
فراز که مثل من اسمم را نمی دانست دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید که سریع گفتم:
- صنم.
هر سه دستشان را دراز کردند و با هم گفتند:
- خوشبختیم.
به ترتیب با همه شان دست دادم و مقابلشان روی جدول نشستم.
اسم هایشان را از راست به چپ گفتند:پرهام،آرمان،آرمیتا.
آرمان و آرمیتا خواهر و برادر بودند.
دختر با لبخندی که فکر کنم همیشه روی لب هایش بود گفت:
- دوست چه جوری فرازی؟
کلاهم را کمی بالاتر دادم و گفتم:
- راستش نمیشه اسممونو گذاشت دوست...بیشتر اون می شینه با گوشیش بازی می کنه من تماشاش می کنم.
آرمان گفت:
- ها؟
فراز پوفی کرد و گفت:
- من سر جمع ده خطم با این حرف نزدم...اسمشم نمی دونستم...مثل من بیکاره می شینه منو نگاه می کنه.
- خب پس چرا آوردیش؟
در حالی که بند کفشش را باز می کرد و می بست گفت:
- هیچی.دلم براش سوخت!
- جون به جونت کنن پطروسی!


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

پرهام زد زیر خنده.فراز زیر لب گفت:
- تو ام که از بامزگی کم نداری. 
دختر به سمتم آمد و دستم را گرفت.مجبورم کرد بلند شوم و گفت:
- ما می ریم قدم بزنیم شمام هر کاری دوست دارید بکنید.
دستم را کشید و مرا با خودش برد.
با هیجان شروع به حرف زدن کرد:
- چند سالته؟
- بیست و دو.
- وای!منم بیست و دو سالمه!فامیلیت چیه؟
- صارمی.
- چه باحال!صنم صارمی!من و آرمانم فامیلیمون زمانیه.پرهامم شایسته.فرازم فرهمند.ببینم تک بچه ای؟
- نه.یه داداش دارم.آبتین.
- پرهام و فراز ولی تک بچه ان.ببینم...تو چرا مثیل پسرا لباس می پوشی؟
- کلا با مانتو و شال و روسری رابطه ی خوبی ندارم...گرمم هم میشه.
با خنده گفت:
- تا حالا دختر بیست و دو ساله ای رو ندیده بودم مثل تو لباس بپوشه!
با خودم فکر کردم:
منم تا حالا دیوونه ای رو مثل خودم ندیده بودم!
دختر با مزه و پر شور و هیجانی بود.
بر عکس بقیه که دو ثانیه هم نمی توانستم با آن ها حرف بزنم،کناراین دختر احساس غریبگی نمی کردم و حتی با او شوخی هم می کردم!
- فراز چه جوریه؟
با تعجب پرسیدم:
- یعنی چی چه جوریه؟
- منظورم اینه که...تو خودشه؟اصلا حرف می زنه؟چه کار می کنه؟
- راستش...این چند باری که من دیدمش همش داشت با گوشیش بازی می کرد و حرفم...زیاد حرف نمی زد و اگرم حرف می زد تیکه مینداخت...
سریع بحث را عوض کرد و پرسید:
- شماره اتو بده.
موبایلش را درآورد و شماره ام را سیو کرد و یک میس به من انداخت.
گفت:
- میای این آخر هفته بریم خرید؟
- خرید چی؟
واقعا دوستش داشتم!با وجود این که یک ربع هم نمی شد که می دیدمش احساس می کردم یک عمر است با او دوستم.
- خرید همین جوری...مانتویی...شالی...کفشی... شایدم چیزای دیگه!
با این که من از هیچ کدام از چیز هایی که گفت خوشم نمی آمد گفتم:
- حتما.
- پس بهت خبر میدم...راستی!جون من مانتو تنت کن!
- چرا؟
- مردم فکرای مسخره می کنن پیش خودشون...واسه خودت بهتره...
- باشه...
می توانستم وقتی که با او بیرون می روم مانتو تنم کنم.
کل پارک را چرخ زدیم و پیش آن ها برگشتیم.
نشسته بودند و در گوشی آرمان چیزی را می دیدند.آرمان و پرهام از خنده قرمز شده بودند اما فراز با بی تفاوتی نگاه می کرد و حتی لبخند هم نمی زد.
آرمیتا صدایش را صاف کرد.آرمان از جا پرید و گوشی اش را در جیبش گذاشت.
پرهام با خنده گفت:
- اِ...اومدین؟!
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
نگاه مظلومشان را که دیدم زدم زیر خنده.
فراز گفت:
- ولشون کن بچه زدن نداره.
- نه خیر...باید بفهمم چی می دیدن!
شیطنت خاصی در نگاه آرمیتا بود.
فراز زیر لب گفت:
- حالا که این جوریه...
پرهام و آرمان رو به من گفتند:
- تو یه چیزی بگو!
با تعجب گفتم:
- چی بگم آخه؟این تازه امروز اسم منو فهمیده انتظار دارید ازم حرف شنوی داشته باشه؟
فراز بلند شد و موبایلش را از جیبش در آورد.کمی با آن ور رفت و با خونسردی گفت:
- فیلمشو دارم.
آن را به سمت آرمیتا گرفت.
برق خاصی در نگاهش بود که به خاطر دیدن نگاه سرد و خاموشش در این مدت برایم تازگی داشت.
وقتی آرمیتا آن را گرفت چشمکی به هردو مان زد و سر جایش کنار آرمان نشست.
آرمیتا خبیثانه و با حالتی نمایشی روی گوشی را لمس و چشمانش را گرد کرد.
من به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم چرا که موبایل فراز خاموش بود و آرمیتا الکی مسخره بازی درمی آورد:
- وای...خاک بر سرم...آرمان اگه به دوستت نگفتم...پرهام؟!نچ نچ نچ...به نیکان میگم...
آرمان و پرهام سرشان را پایین انداخته بودند و حرفی نمی زدند.
آرمیتا از جایش بلند شد و موبایل را به سمت فراز گرفت.
با نیشخند گفت:
- هیچی نبود داشتم شوخی می کردم.
آرمان بهت زده گفت:
- یعنی ندیدیش؟
-نه...گوشی فراز خاموش بود.
آرمان با حرص چرخید و با آرنجش ضربه ی نسبتا محکمی در پهلوی فراز زد...
فراز نفسش را در سینه حبس کرد و دستش را روی پهلویش گذاشت.
چشمانش بسته بودند و نفس نفس می زد.
آرمیتا و آرمان و پرهام از جا پریدند و آرمان سراسیمه گفت:
- وای ببخشید...حواسم نبود.
فراز چشمانش را باز کرد.نفس هایش منظم شده بودند.زیر لب گفت:
- چیزی نیست خوبم.
از جایش بلند شد و گفت:
- چتونه شماها؟!نمردم که...بشینید.
آرمیتا دوباره کنارم نشست.در گوشش گفتم:
- چی شد؟
با بی خیالی گفت:
- چیز مهمی نیست.
کلا آدم کنجکاوی نبودم و پی اش را نگرفتم...ولی چرا فراز این همه آسیب پذیر و ضعیف بود؟
تا به حال در زندگی ام این همه به من خوش نگذشته بود...
بعد از پارک پنج نفری به رستوران رفتیم تا شام بخوریم.
فراز طبق معمول ساکت و سرد بود و حتی یک لبخند هم از او ندیدم...در واقع من در تمام مدتی که او را دیده بودم لبخند نزده بود...
با این حال همه را مهمان کرد و موجب خشنودی زیاد آرمان و پرهام شد!
پرهام و آرمان تمام مدت شوخی می کردند و می خندیدند و سعی می کردند حال من و آرمیتا را بگیرند اما آرمیتا یک تنه از هر دویمان دفاع می کرد چراکه من عرضه ی کل کل کردن نداشتم!
بامزه ترین قسمت های آن شب وقتی بود که...
غذای آرمان در گلویش پریده بود و مدام سرفه می کرد.بعد از چند دقیقه سرفه کردن یک قلوپ بزرگ از نوشابه اش خورد تا شاید بهتر شود اما نه تنها دیگر نمی توانست سرفه کند،بلکه نوشابه را هم نمی توانست قورت بدهد!
فراز که اندازه ی گنجشک غذا خورده بود و با دستانش که زیر چانه اش زده بود ما را تماشا می کرد،با خونسردی محکم پشت آرمان کوبید.
به خاطر ضربه بالا تنه ی آرمان به جلو پرت و دهانش باز شد.تمام نوشابه مثل فواره از دهانش بیرون زد و روی پیتزا و صورت پرهام ریخت.
آرمان بعد از یک سرفه ی دیگر حالش کاملا خوب شد.
پرهام با انزجار صورتش را پاک کرد و مظلومانه به غذایش خیره شد.انگار خیلی گرسنه بود!
آرمان به فراز چشم غره رفت و مثل خاله زنک ها گفت:
- خب اگه راضی نبودی چرا مهمون کردی؟!...نشستی دستاتو زدی زیر چونت داری لقمه های مارو می شمری...اولش که نزدیک بود به خاطر پریدن غذا تو گلوم خفه شم...بعدشم که با قصد کشت زدی تو کمرم نزدیک بود مغزم بپاشه رو میز...غذای این پرهام بدبخت مفلوکم که از بین رفت...خب عزیز من مهمون نکن!
فراز تمام مدت با آرامش نگاهش کرد و وقتی حرفهایش تمام شدند چشمانش را چرخاند و گفت:
- مثل پیرزنا می مونی!...اولا می دونی که من با شما ها تعارف ندارم و نخوام مهمون نمی کنم...در ضمن این پیشنهاد خودم بود...دوما تقصیر من نبود که داشتی تا تو لوزه هات غذا می ریختی که باعث شد تا مرز خفه شدن پیش بری...می تونی برای حل این مشکل تو خونه یکم غذا بخوری که مثل قحطی زده ها نیفتی به جون غذا!...سوما خواستم خفه نشی زدم تو کمرت...خوبیم بهت نیومده...چهارما به من چه که مثل معتادا شل و ولی میری تو میز؟!...پنجما...این تفای توئه که تو غذای پرهامه نه من!
من و آرمیتا تمام مدت می خندیدیم و چیزی نمی گفتیم.
قیافه ی وارفته ی آرمان دیدنی بود.زیر لب گفت:
- گفته بودم تو باید می رفتی معارف امام جمعه تهران می شدی....خطبه ایراد کردنت حرف نداره فقط یه اسلحه کم داری!
فراز با آرامش گفت:
- منم گفته بودم که برای تو رشته تجربی بهتره...که بعدشم بری زنان و زایمان بخونی...به علایقتم می خوره!
پرهام پقی زد زیر خنده.
فراز بدون این که چیزی بگوید از جایش بلند شد و رفت.
آرمان با حالتی ناله مانند گفت:
- چرا این همش روی منو کم می کنه؟!...لامصب تو این اول و دوم و سوم گفتنش هیچ نکته ایم جا نمیندازه!
پرهام آهی کشید و گفت:
- یا آه آترین که خونه تنهاش گذاتشتم منو گرفته،یا قسمت نیست بدون نیکان غذا از گلوم پایین بره!
آرمیتا پرسید:
- چطور؟!
- آخه هر بار اومدم یه چیزی کوفت کنم یه اتفاقی پیش اومد...یه بار آترین حالش بد شد بالا آورد مجبور شدم ببرمش بیمارستان...یه بار داشتم با آترین بازی می کردم غذا سوخت...یه بار غذایی که درست کردم از استفراغ گربه ام بد مزه تر بود...آخریشم که همین الان بود!
با خنده گفتم:
- شاید نیکانم اون جا غذا از گلوش پایین نمی ره که شما نمی تونید غذا بخورید!
آرمان که کل کلش با فراز به کل یادش رفته بود با نیش باز گفت:
- شما چیه باب؟!راحت باش همه رو تو صدا کن!...اخه می دونی احساس پیر بابا بودن بهم دست داد!...درسته که پرهام سن خر حضرت نوحو داره...یعنی سی سالشه و یه بچه ی هشت ساله هم داره و فرازم بیست و هشت سالشه و منم بیست و نه سالمه....اما این پرهام که تا یکی دو سال پیش مثل خر مشکل داشت،منم که مجرد موندم و زنم پیدا نمی کنم...تازه اندازه آدم بیست ساله هم قدرت تعقل نداریم!...البته حساب فراز کاملا جداست ها!هم عاقله هم بالغه هم مشکلای خرکی من و پرهامو نداره...
آرمیتا با جدیت گفت:
- به زنان و زایمانم علاقه نداره مثل تو!
آرمان به او چشم غره رفت!
پرهام با جدیت گفت:
- آدم مثل خر تو گل گیر می کنه مثل خر مشکل نداره!
- نه دیگه!خرو به خودت گفتم!
با کنجکاوی پرسیدم:
- ببخشید فضولی می کنم...مگه چه مشکلی داشتید؟
آرمیتا نگذاشت کسی حرف بزند و سریع گفت:
- پرهام وقتی آترین دو سالش بوده با نیکان بهم زده و رفته و چهار سال بعد برگشته...تازه یکی دو ساله که دارن عین آدم زندگی می کنن...
پرهام با لحن خشکی گفت:
- معمولا دوستا بهم می زنن من و نیکان متارکه کردیم...
آمان وسط حرفش پرید:
- تو نیکانو متارکه کردی...
پرهام با حرص دهانش را باز کرد تا حرف بزند که فراز با یک سینی رسید.
یک پیتزای دیگر بود!
آرمان به نیشخند گفت:
- فراز بابا همونم من نصفشو خوردم اینو می خوای تو کلات جا بدی؟!
فراز بدون این که به او توجهی کند پیتزای پرهام را برداشت و سینی را به سمتش هل داد.پرهام ذوق زده گفت:
- اینو واسه من گرفتی؟
فراز با بی خیالی گفت:
- آره بخور تا نمردی...آترین تو اس ام اساش به هنرات تو آشپزی و خونه داری اشاره کرده...یعنی نیکان نباشه تو که به درک...آترین باید تلف شه!
پرهام در حالی که دو لپی غذا می خورد گفت:
- چه دوره و زمونه ای شده!بچه هشت ساله می شینه اس ام اس بازی می کنه!ما هشت سالمون بود فرق انگشت سبابه و اشاره رو نمی دونستیم!
آرمیتا در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت:
- چون فرقی ندارن!
آرمان رو به فراز گفت:
- آترین چیا می گفت؟
فراز با برقی که به چشمانش برگشته بود و فکر می کنم برق شیطنت بود گفت:
- خیلی چیزا...مثلا این که اعصابش خورد میشه وقتی نیکان زنگ می زنه و همش نگران پرهامه...برای این که


RE: رمان دو موتور سوار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

پرهام دلش نسوزه غذاشو به زور میده بالا بعد که پرهام سرشو گذاشت خوابید میره سر یخچال هر چی بخواد می خوره...یا مثلا...
غذای پرهام در گلویش پرید و به سرفه افتاد. 
من که کنارش نشسته بودم با دستپاچگی در کمرش زدم.
بالاخره غذایش را قورت داد و زیر لب گفت:
- تا سه نشه خفه نشه.
با خنده رو به من گفت:
- به جثه ات نمیاد این همه زور داشته باشی.
آرمان با پوزخند گفت:
- این چند وقته از فراز یاد گرفته چه جوری بزنه پشتت تا دهنت سرویس شه!
پرهام که در فکر بود با جدیت گفت:
- چه آترین بزرگ شده...قبلنا اگه غذای درجه یک نیکانو نمی خورد خونه رو رو سرمون خراب می کرد...حالا غذای سوخته می خوره و حرف نمی زنه!...البته هنوزم حسوده...
فراز با حالتی تمسخر آمیز گفت:
- اثرات تربیتی پدر مایه ی فخر و مباهاتشه!
پرهام با ناراحت گفت:
- چشه پدر به این با کمالاتی!
آرمان که دیگر حواسش پی مزه پرانی نبود نگاهش روی پیتزای من ثابت مانده بود که نصفش را خورده بودم.
متوجه نگاهش شدم و پیتزا را به سمتش هل دادم.
با چشمان گرد شده گفت:
- مطمئنی نمی خوری؟!
- آره من همیشه همین قدر می خورم...
فراز با ابروهای بالا رفته به آرمان که دهانش پر بود نگاه کرد و با لحن خشکی پرسید:
- می تونم بپرسم تو معده های زاپاستو کجا میذاری؟!پیتزای خودتو کامل خوردی،نصف مال منم خوردی حالام داری پیتزای صنمو می خوری.
آرمان تکه ی نصفه ی پیتزایش را پایین گذاشت و با حالت قهر رویش را برگرداند و با دلخوری گفت:
- اصلا نمیخوام...نشسته خوردن منو زیر نظر می گیره!
فراز با جدیت کنایه آمیزی گفت:
- نه بخور می ترسم تو دلت بمونه.
آرمان که داشت مسخره بازی در می آورد دوباره مشغول خوردن شد.
آرمیتا در گوشم زمزمه کرد:
- اینارو می بینی؟!فقط هیکل گنده کردن!همین آرمان!از من و تو هم بچه تره...پرهامم با وجود داشتن یه بچه ی هشت ساله هنوز بچه اس البته از آرمان بهتره...هرچی باشه متاهله و پخته تر...این وسط فقط فرازه که طبق سنش یا شایدم بیشتر رشد کرده...بیخود نیس با این که شیش هفت سال ازشون کوچیکترم احساس بچه بودن نمی کنم بینشون!
پرهام با خنده گفت:
- داری چی تو گوش صنم میگی؟!
رو به آرمان و فراز گفت:
- بچه ها یه بررسی بکنید ببینید زیپ شلواراتون باز نباشه!
آرمیتا با لبخند گفت:
- دارم از کمالاتتون میگم!
گوشی پرهام که روی میز بود زنگ خورد.پرهام به صفحه اش که اسم "ریش سفید آترین" رویش نوشته شده بود نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- قربون دستت صنم این گوشیو جواب بده حال بازجوییای این نیم وجبی رو ندارم!
برداشتم و جواب دادم:
- بله؟
صدای متعجب و بچه گانه اش را شنیدم:
- شما؟!من با گوشی پرهام تماس گرفتم.
چه جالب!با پدرش مثل دوستش رفتار می کرد!
- ام...من صنمم.بابات دستش بند بود گفت من گوشیو بردارم.
پرهام اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.صدای بلند آترین که با حالت مشکوک و بامزه ای حرف می زد آمد:
- ای مفسد!صنم؟!چشمم روشن...حتما عسل و نازنین و پارمیدا هم هستن...مامان دو روز نباشه پرهام فاسد میشه...خوبه واقعا...من اینجا دارم ریاضت می کشم و غذای سوخته و مونده و سرد و زهرمارشو می خورم،اون وقت اون با دخترا رفته عشق و حال!...همینا هستن که فسادو تو جامعه رواج میدن دیگه!...اصلا من الان زنگ می زنم به مامان.
آرمیتا و آرمان روی میز ولو شده بودند و می خندیدند اما فراز هیچ احساسی از خودش نشان نمی داد.
پرهام بهت زده گفت:
- دستت درد نکنه...اون غذا هرچی بود دیگه سوخته نبود...
با حاضرجوابی گفت:
- چرا بود ندیدیش!
پرهان نگاه عاقل اندر سفیهی به گوشی انداخت و گفت:
- حالا به فرضم باشه...تو باید اینارو به روی پدر ناتوانت بیاری؟!از اینا گذشته...پسر بزرگ نکردم که بره راپورتمو به مامانش بده...صنمم بیست و دو سالشه و فقط یه دوسته!...بعدشم،دیگه منو مفسد صدا نمی کنی ها!
آترین با جدیت گفت:
- اولا وقتی پا شدی رفتی عشق و حال یعنی همیچینم پدر ناتوانی نیستی...دوما اگه احساس کنم می خوای با احساسات مامانم بازی کنی راپورت که هیچی زیر آبتم می زنم...سوما تازگیا مد شده مردای پیر سراغ دخترای جوون برن...چهارما مفسدم حتما هستی که میگم.
پرهام با حرص به فراز گفت:
- این اولا و دوما و سوما رو از تو یاد گرفته!
فراز شانه هایش را بالا انداخت.
پرهام ادامه داد:
- من نرفتم عشق و حال دوری مامانت بهم فشار آورده دارم روحیه سازی می کنم...بعدشم مامانم مامانم نکن که بیشتر از سن تو تو ....یعنی بیشتر از سن تو زن من بوده...پس من حق بیشتری روش دارم...تازشم مرد پیر عمته...من تازه اول جوونیمه!
آترین با حالتی طلبکارانه گفت:
- دوری مامان بهت فشار بیاره گوشه گیر میشی پا نمیشی بری ددر اولا...دوما مامان من کالا نیست که بخوای حق مالکیت روش داشته باشی...سوما تو خواهر نداری که بخواد از قضا مرد باشه و پیرم باشه...چهارما اول جوونی تو دهات ما بیست سالگیه نه سی و دو سالگی...
پرهام با عصبانیت گفت:
- من سی سالمه!
- حالا سر دو سال داری با من بحث می کنی؟!بذار مامان بیاد همه ی این حرفا و کاراتو واسش میگم!
- منو تهدید می کنی جوجه؟!
صدای نفس عمیق آترین که نشان می داد خودش را برای یک سخنرانی طولانی آماده می کند به گوش رسید اما فراز سریع گفت:
- آترین فعلا بی خیال این فاسق شو حرص نخور حالت بد میشه...بذار مامانت برگرده با هم بریزید سرش...
آترین که کلا یادش رفته بود وسط یک بحث گرم با پدرش است با تعجب و کنجکاوی پرسید:
- فاسق؟!فاسقو تا حالا بهم نگفته بودی فراز!یعنی چی؟
- چرا گفته بودم...اگه یادت باشه یه بار ماهواره ها رو نشونت دادم گفتم ببین چه فسق و فجور توی شهر زیاد شده...
آترین سریع گفت:
- آها یادم اومد گفته بودی!همون موقع که نذاشتی بقیه ی اون فیلمه رو ببینم.
آرمان زیر لب با خنده گفت:
- فراز باید بره تو ستاد فیلترینگ کار کنه!
آترین که صدای آرمان را نشنیده بود ادامه داد:
- جناب پرهام فعلا بی خیالت می شم چون پیشنهاد فراز وسوسه انگیز تره...صنم جون از آشناییت خوشحال شدم...فعلا خدافظ همگی جز پرهام که قراره زود ببینمش.
سریع قطع کرد.
پرهام با حرص و چشمان گرد شده به فراز توپید:
- تو این کلمه ها قلنبه سلنبه رو یادش میدی که بیاد واسه من شاخ بشه؟!...مفسد و فاسق و فجور و وسوسه انگیز...خاک بر سرم!نشستی با بچه ی من فیلم صحنه دار دیدی؟!
فراز پوفی کرد و با بی حوصلگی گفت:
- شنیدی که نذاشتم ببینه...بعدشم خجالت بکش با این هیکلت با بچه کل کل نکن نفسش می گیره...
- خب بعدا میاد من و نیکانو کچل می کنه!...بعدشم نترس خیلی وقته که دیگه حالش بد نمیشه!